نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش | Lunika✧ کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,926
لایک‌ها
14,235
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,532
Points
70,000,169
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_119

دوش سریعی می‌گیرد، تی‌شرتی با عکس اسکلت و شلوار لی پوشیده و لباس چهارخانه مردانه‌اش را به کمرش گره می‌زند. از اتاق خارج می‌شود که نگهبان آن را به اتاق فرمانده می‌برد و خودش از اتاق به بیرون می‌رود. فرمانده سیگارش را در جای‌سیگاری خفه می‌کند و با دستان باز به استقبال او می‌آید.
- به جناب دارک کبیر! چه عجب شما رو این‌جا زیارت کردیم.
دارک به جای در آ*غ*و*ش کشیدن دستش را دراز می‌کند و خیلی شیک و مجلسی دست می‌دهد.
- بخاطر شخصی که به تازگی فرستادم این‌جا اومدم.
- همونی که سفارشش رو کرده بودید؟
فرمانده با گفتن این جمله دستی به روی کتف دارک قرار می‌دهد و دست دیگرش را به سمت مبل دراز می‌کند، دارک در حالی که روی مبل تک نفره می‌نشست، با غرور خاصی ل*ب می‌زند:
- بله؛ جهت محکم کاری اومدم.
فرمانده مقابل دارک؛ روی مبل خودش می‌نشیند.
- نیازی به اومده نبود با همون تماس حلش کردم، بهترین مربی‌مون رو در اختیارش گذاشتم و گفتم که سختگیری‌های خاص خودشو داشته باشه.
دارک نگاهی به دیوار شیشه‌ای کنارش می‌اندازد که فرمانده توسط آن فضای بیرون را تحت کنترل خودش می‌گرفت.
- الان این‌جا تمرین می‌کنن؟
- بله توی همین مکان.
از جا برمی‌خیزد و نزدیک می‌شود، همه مشغول تمرین بودند و می‌توانست آزراء را از پشت این دیوار شیشه‌ای پیدا کند که در حال بارفیکس رفتن بود. اما ناگهان دستش شل می‌شود و از جا می‌افتد. مربی هم نامردی نکرده و لگد محکمی به او می‌‌زند، با دیدن حالت صورتش مطمئن است که آزراء را تحقیر یا دعوا می‌کند. اخم‌هایش در هم کوبیده می‌شوند و با خشم می‌گوید:
- این مردک داره چه غلطی می‌کنه؟
فرمانده نزدیک دارک می‌آید.
- داره آموزش میده.
دارک روی پاشنه‌ی پا می‌چرخد و صورتش را سمت فرمانده می‌گیرد.
- همین الان احضارش کن این‌جا!


کد:
دوش سریعی می‌گیرد، تی‌شرتی با عکس اسکلت و شلوار لی پوشیده و لباس چهارخانه مردانه‌اش را به کمرش گره می‌زند. از اتاق خارج می‌شود که نگهبان آن را به اتاق فرمانده می‌برد و خودش از اتاق به بیرون می‌رود. فرمانده سیگارش را در جای‌سیگاری خفه می‌کند و با دستان باز به استقبال او می‌آید. 
- به جناب دارک کبیر! چه عجب شما رو این‌جا زیارت کردیم.
دارک به جای در آ*غ*و*ش کشیدن دستش را دراز می‌کند و خیلی شیک و مجلسی دست می‌دهد.
- بخاطر شخصی که به تازگی فرستادم این‌جا اومدم. 
- همونی که سفارشش رو کرده بودید؟ 
فرمانده با گفتن این جمله دستی به روی کتف دارک قرار می‌دهد و دست دیگرش را به سمت مبل دراز می‌کند، دارک در حالی که روی مبل تک نفره می‌نشست، با غرور خاصی ل*ب می‌زند:
- بله؛ جهت محکم کاری اومدم.
فرمانده مقابل دارک؛ روی مبل خودش می‌نشیند.
- نیازی به اومده نبود با همون تماس حلش کردم، بهترین مربی‌مون رو در اختیارش گذاشتم و گفتم که سختگیری‌های خاص خودشو داشته باشه.
دارک نگاهی به دیوار شیشه‌ای کنارش می‌اندازد که فرمانده توسط آن فضای بیرون را تحت کنترل خودش می‌گرفت. 
- الان این‌جا تمرین می‌کنن؟ 
- بله توی همین مکان.
از جا برمی‌خیزد و نزدیک می‌شود، همه مشغول تمرین بودند و می‌توانست آزراء را از پشت این دیوار شیشه‌ای پیدا کند که در حال بارفیکس رفتن بود. اما ناگهان دستش شل می‌شود و از جا می‌افتد. مربی هم نامردی نکرده و لگد محکمی به او می‌‌زند، با دیدن حالت صورتش مطمئن است که آزراء را تحقیر یا دعوا می‌کند. اخم‌هایش در هم کوبیده می‌شوند و با خشم می‌گوید:
- این مردک داره چه غلطی می‌کنه؟
فرمانده نزدیک دارک می‌آید.
- داره آموزش میده.
دارک روی پاشنه‌ی پا می‌چرخد و صورتش را سمت فرمانده می‌گیرد.
- همین الان احضارش کن این‌جا!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,926
لایک‌ها
14,235
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,532
Points
70,000,169
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_120

نگهبان؛ جیکوب را به خدمت دارک آورد و اکنون رو در رو خیره در چهره‌ی هم هستند که دارک این سکوت را می‌شکند:
- چه آموزش‌هایی بهش یاد میدی؟
- آموزش‌هایی که یک کماندو می‌بینه.
دارک در حالی که آرام روی صندلی می‌نشیند می‌گوید:
- خوبه، خوبه! اما کافی نیست.
فرمانده با تعجب به دارک چشم می‌دوزد:
- یعنی چی کافی نیست؟
دارک سیگار برگش را از جاسیگاری شیکش بیرون می‌کشد و در د*ه*ان می‌گذارد، فندکش را بالا می‌آورد، سیگار را د*ه*ان آتش می‌زند و می‌گوید:
- اون دختر عادی نیست، یک ققنوسه.
جیکوب خنده‌ی کجی می‌زند و با کنایه اضافه می‌کند:
- یه ققنوس ضعیف دیگه؟ مثل اون ققنوس یخ؟
دارک قهقهه‌ای سر می‌دهد و با لبخند شیطنت آمیزی زمزمه می‌کند:
- عصبانیش کن تا حالیت کنه!
چشمان جیکوب برق تیزی می‌زنند.
- انجام میدما!
- انجام بده، ولی من هیچ خسارتی رو قبول نمی‌کنم.
- حله ولی اگه اون طوریش شد هم من گر*دن نمی‌گیرم.
دارک سیگارش را در زیرسیگاری می‌تکاند.
- قبوله.
جیکوب تا کنون آن روی آزراء را ندیده که همچین پیشنهادی داد.
***
- آه لعنتی دنده‌هامو خورد کرد!
آرام خود را بالا می‌کشد و به دیوار تکیه می‌دهد تا نفس‌هایش منظم شوند.
مربی جی به یک باره کجا رفت؟ نگاهش به بالا تاب می‌خورد که دارک را می‌بیند.
- نه!
دارک از پشت دیوار شیشه‌ای به او خیره شده که گوشی‌اش به صدا در می‌آید. آزراء در آنی خود را به صندلی می‌رساند و با دیدن اسم دارک تعجب می‌کند.
- چی شده؟ تو این‌جا چیکار می‌کنی مگه نگفتی نمیای؟
صدای خش‌داری درون گوشش زمزمه‌وار می‌پیچد:
- گوش کن ببین چی میگم، اینا می‌خوان تست کنن که چقدر قدرت داری پس از هیچی نترس و اونا رو با بدترین ورژن خودت آشنا کن.
بدون گرفتن جواب از آزراء قطع می‌کند. بدترین ورژن خود؟ اما آزراء همیشه سعی دارد که خود را کنترل کرده و باعث خرابکاری نشود! انگار همه فقط قسمت همزاد منفی بودنش را می‌بینند.


کد:
نگهبان؛ جیکوب را به خدمت دارک آورد و اکنون رو در رو خیره در چهره‌ی هم هستند که دارک این سکوت را می‌شکند:
- چه آموزش‌هایی بهش یاد میدی؟
- آموزش‌هایی که یک کماندو می‌بینه.
دارک در حالی که آرام روی صندلی می‌نشیند می‌گوید:
- خوبه، خوبه! اما کافی نیست.
فرمانده با تعجب به دارک چشم می‌دوزد:
- یعنی چی کافی نیست؟
دارک سیگار برگش را از جاسیگاری شیکش بیرون می‌کشد و در د*ه*ان می‌گذارد، فندکش را بالا می‌آورد، سیگار را د*ه*ان آتش می‌زند و می‌گوید:
- اون دختر عادی نیست، یک ققنوسه.
جیکوب خنده‌ی کجی می‌زند و با کنایه اضافه می‌کند:
- یه ققنوس ضعیف دیگه؟ مثل اون ققنوس یخ؟
دارک قهقهه‌ای سر می‌دهد و با لبخند شیطنت آمیزی زمزمه می‌کند:
- عصبانیش کن تا حالیت کنه!
چشمان جیکوب برق تیزی می‌زنند.
- انجام میدما!
- انجام بده، ولی من هیچ خسارتی رو قبول نمی‌کنم.
- حله ولی اگه اون طوریش شد هم من گر*دن نمی‌گیرم.
دارک سیگارش را در زیرسیگاری می‌تکاند.
- قبوله.
جیکوب تا کنون آن روی آزراء را ندیده که همچین پیشنهادی داد.
***
- آه لعنتی دنده‌هامو خورد کرد!
آرام خود را بالا می‌کشد و به دیوار تکیه می‌دهد تا نفس‌هایش منظم شوند.
مربی جی به یک باره کجا رفت؟ نگاهش به بالا تاب می‌خورد که دارک را می‌بیند.
- نه!
دارک از پشت دیوار شیشه‌ای به او خیره شده که گوشی‌اش به صدا در می‌آید. آزراء در آنی خود را به صندلی می‌رساند و با دیدن اسم دارک تعجب می‌کند.
- چی شده؟ تو این‌جا چیکار می‌کنی مگه نگفتی نمیای؟
صدای خش‌داری درون گوشش زمزمه‌وار می‌پیچد:
- گوش کن ببین چی میگم، اینا می‌خوان تست کنن که چقدر قدرت داری پس از هیچی نترس و اونا رو با بدترین ورژن خودت آشنا کن.
بدون گرفتن جواب از آزراء قطع می‌کند. بدترین ورژن خود؟ اما آزراء همیشه سعی دارد که خود را کنترل کرده و باعث خرابکاری نشود! انگار همه فقط قسمت همزاد منفی بودنش را می‌بینند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,926
لایک‌ها
14,235
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,532
Points
70,000,169
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_121

خدمتکار صبحانه‌اش را روی میزش قرار می‌دهد و فاصله می‌گیرد. این سومین روز است که پنکیک کوفت می‌کند. دیگر حالش از این صبحانه تکراری بهم خورده. بی‌حوصله چاقو را در دستش می‌گیرد و کمی با پنکیک بازی می‌کند که ناگهان دخترک خوش قیافه‌ای روی میز او می‌نشیند و به او چشم می‌دوزد.
توجهی نمی‌کند و لقمه‌ای را در دهانش می‌گذارد که دخترک ل*ب به سخن باز می‌کند:
- اسم من اولیویاست، اسم تو چیه؟
آزراء بی‌توجه به خوردن صبحانه ادامه می‌دهد که اولیویا مجدد ل*ب می‌زند:
- دیروز خیلی خوب زمین خوردی، تحقیرهای مربی جِی خیلی دیدنی بود.
سرش را بالا می‌آورد، نفس عمیقی می‌کشد، کلمات را در ذهنش کنار هم می‌چیند که حرف پسرکی که رو به رویش کنار اولیویا ایستاده افکارش را پاره می‌کند.
- اذیتش نکن دختر! اون فقط یه تازه وارده که هنوز خیلی دردها رو باید تجربه کنه.
در کمال ناباوری اولیویا رویش را برمی‌گرداند و رو به پسر می‌گوید:
- یادته ماهم تازه وارد بودیم آتاش؟ ولی مثل این دختره این‌طوری دست‌وپا چلفتی نبودیم.
از شدت عصبانیت حجم خون زیادی به صورتش سرازیر می‌شود، چاقوی در دستش را محکم به میز می‌کوبد:
- دهنتو ببند.
چهره‌ی خندان اولیویا تغییر می‌کند و شیطنت‌وار ل*ب می‌زند:
- اگه نبندم؟
- اون وقت یه کاری می‌کنم که دیگه نتونی مثل الان وراجی کنی!
اولیویا صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید:
- اوه واقعاً؟ ببینم چی تو چنته داری جوجه!
همان لحظه صدای جیکوب توجه هر سه نفر را به خود جلب می‌کند:
- این‌جا چه خبره؟
آتاش پشت جیکوب می‌ایستد و حرفی نمی‌زند، آزراء با اعتراض می‌گوید:
- یا دهنشو ببند یا خودم این کارو می‌کنم!
جیکوب تای ابرویش را بالا می‌دهد و زمزمه می‌کند:
- خودت این کارو بکن! دهنشو ببند.


کد:
خدمتکار صبحانه‌اش را روی میزش قرار می‌دهد و فاصله می‌گیرد. این سومین روز است که پنکیک کوفت می‌کند. دیگر حالش از این صبحانه تکراری بهم خورده. بی‌حوصله چاقو را در دستش می‌گیرد و کمی با پنکیک بازی می‌کند که ناگهان دخترک خوش قیافه‌ای روی میز او می‌نشیند و به او چشم می‌دوزد.
توجهی نمی‌کند و لقمه‌ای را در دهانش می‌گذارد که دخترک ل*ب به سخن باز می‌کند:
- اسم من اولیویاست، اسم تو چیه؟
آزراء بی‌توجه به خوردن صبحانه ادامه می‌دهد که اولیویا مجدد ل*ب می‌زند:
- دیروز خیلی خوب زمین خوردی، تحقیرهای مربی جِی خیلی دیدنی بود.
سرش را بالا می‌آورد، نفس عمیقی می‌کشد، کلمات را در ذهنش کنار هم می‌چیند که حرف پسرکی که رو به رویش کنار اولیویا ایستاده افکارش را پاره می‌کند.
- اذیتش نکن دختر! اون فقط یه تازه وارده که هنوز خیلی دردها رو باید تجربه کنه.
در کمال ناباوری اولیویا رویش را برمی‌گرداند و رو به پسر می‌گوید:
- یادته ماهم تازه وارد بودیم آتاش؟ ولی مثل این دختره این‌طوری دست‌وپا چلفتی نبودیم.
از شدت عصبانیت حجم خون زیادی به صورتش سرازیر می‌شود، چاقوی در دستش را محکم به میز می‌کوبد:
- دهنتو ببند.
چهره‌ی خندان اولیویا تغییر می‌کند و شیطنت‌وار ل*ب می‌زند:
- اگه نبندم؟
- اون وقت یه کاری می‌کنم که دیگه نتونی مثل الان وراجی کنی!
اولیویا صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید:
- اوه واقعاً؟ ببینم چی تو چنته داری جوجه!
همان لحظه صدای جیکوب توجه هر سه نفر را به خود جلب می‌کند:
- این‌جا چه خبره؟
 آتاش پشت جیکوب می‌ایستد و حرفی نمی‌زند، آزراء با اعتراض می‌گوید:
- یا دهنشو ببند یا خودم این کارو می‌کنم!
جیکوب تای ابرویش را بالا می‌دهد و زمزمه می‌کند:
- خودت این کارو بکن! دهنشو ببند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان



حاصل ۴ ساعت زحمت نظر دادن نداره خدایی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,926
لایک‌ها
14,235
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,532
Points
70,000,169
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_122

آزراء ظرف صبحانه‌اش را روی زمین پرت می‌کند و از جای برمی‌خیزد. سریع پا روی نیمکت می‌گذارد و از روی میز رد می‌شود، یقه لباس اولیویا را از پشت می‌گیرد و همراه خود به پایین می‌کشد که او به زمین می‌افتد‌‌.
اولیویا دستانش را روی کف سرد سرامیکی زمین قرار می‌دهد تا تعادل خود را حفظ کند که آزراء دست روی کتف او می‌گذارد و با فشردنش مانع بلند شدن او می‌شود، کمرش را کمی خم می‌کند و چشم در چشم اولیویا سخن می‌گوید:
- عذرخواهی کن تا بذارم بری.
اولیویا دهنش را غنچه می‌کند و روی صورت آزراء تف‌ می‌اندازد. کمرش را صاف می‌کند و در حالی که صورتش را با حرص پاک می‌کرد ادامه می‌دهد:
- قبرت رو کندی.
اولیویا از فرصت سوءاستفاده می‌کند و از جا برمی‌خیرد، دستش را بالا می‌آورد تا سیلی محکمی حواله گوش آزراء کند که آزراء دستش را در هوا شکار می‌کند و مجدد او را به زمین می‌زند.
- به جای تو بودم از این فرصت استفاده می‌کردم تا فرار کنم!
سرش را محکم به کف زمین می‌کوبد و دو پایش را دو طرف پهلوی اولیویا قرار می‌دهد. گ*ردنش را می‌گیرد و می‌فشارد که اولیویا شروع به جیغ و دست‌وپا زدن می‌کند.
- هیچکس اجازه نداره همچین رفتاری با من داشته باشه!
همه اعضای سالن دور آن‌ها جمع می‌شوند، صدای جیغ بنفش اولیویا گوش همه‌شان را کر کرده. آتاش قصد دخالت دارد که جیکوب دستش را بالا می‌برد.
- بذار ببینم عصبی شه چیکار می‌کنه.
اولیویا با جیغ کر کننده‌اش بلند فریاد می‌زند:
- ولم کن، دارم می‌سوزم؛ دارم می‌سوزم!
- بسوز که داری خوب می‌سوزی.
جیکوب از دیدن صح*نه‌ی رو به رو هنگ کرده، درست می‌بیند؟ لباس و موهای آزراء آتش گرفته؟ نه‌نه! پس او ققنوس آتش است.
به خود می‌آید، خم می‌شود و سعی در جدا کردن آزراء از اولیویا دارد اما با حس سوختگی که به او منتقل می‌شود سریع دستان خود را پس می‌کشد. نگاهش را به کف دست‌هایش می‌دوزد که بسان آتشی خاموش قدم به قدم پو*ست کف دستش را شخم زده و می‌سوزاند، متوقف نمی‌شود. این دیگر چه شیطانی‌ست!


کد:
آزراء ظرف صبحانه‌اش را روی زمین پرت می‌کند و از جای برمی‌خیزد. سریع پا روی نیمکت می‌گذارد و از روی میز رد می‌شود، یقه لباس اولیویا را از پشت می‌گیرد و همراه خود به پایین می‌کشد که او به زمین می‌افتد‌‌.
اولیویا دستانش را روی کف سرد سرامیکی زمین قرار می‌دهد تا تعادل خود را حفظ کند که آزراء دست روی کتف او می‌گذارد و با فشردنش مانع بلند شدن او می‌شود، کمرش را کمی خم می‌کند و چشم در چشم اولیویا سخن می‌گوید:
- عذرخواهی کن تا بذارم بری.
اولیویا دهنش را غنچه می‌کند و روی صورت آزراء تف‌ می‌اندازد. کمرش را صاف می‌کند و در حالی که صورتش را با حرص پاک می‌کرد ادامه می‌دهد:
- قبرت رو کندی.
اولیویا از فرصت سوءاستفاده می‌کند و از جا برمی‌خیرد، دستش را بالا می‌آورد تا سیلی محکمی حواله گوش آزراء کند که آزراء دستش را در هوا شکار می‌کند و مجدد او را به زمین می‌زند.
- به جای تو بودم از این فرصت استفاده می‌کردم تا فرار کنم!
سرش را محکم به کف زمین می‌کوبد و دو پایش را دو طرف پهلوی اولیویا قرار می‌دهد. گ*ردنش را می‌گیرد و می‌فشارد که اولیویا شروع به جیغ و دست‌وپا زدن می‌کند.
- هیچکس اجازه نداره همچین رفتاری با من داشته باشه!
همه اعضای سالن دور آن‌ها جمع می‌شوند، صدای جیغ بنفش اولیویا گوش همه‌شان را کر کرده. آتاش قصد دخالت دارد که جیکوب دستش را بالا می‌برد.
- بذار ببینم عصبی شه چیکار می‌کنه.
اولیویا با جیغ کر کننده‌اش بلند فریاد می‌زند:
- ولم کن، دارم می‌سوزم؛ دارم می‌سوزم!
- بسوز که داری خوب می‌سوزی.
جیکوب از دیدن صح*نه‌ی رو به رو هنگ کرده، درست می‌بیند؟ لباس و موهای آزراء آتش گرفته؟ نه‌نه! پس او ققنوس آتش است.
به خود می‌آید، خم می‌شود و سعی در جدا کردن آزراء از اولیویا دارد اما با حس سوختگی که به او منتقل می‌شود سریع دستان خود را پس می‌کشد. نگاهش را به کف دست‌هایش می‌دوزد که بسان آتشی خاموش قدم به قدم پو*ست کف دستش را شخم زده و می‌سوزاند، متوقف نمی‌شود. این دیگر چه شیطانی‌ست!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,926
لایک‌ها
14,235
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,532
Points
70,000,169
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_123

با قدم‌های محکم وارد راه‌رو می‌شود که صدای آتاش و جیکوب به گوشش می‌رسد:
- اما اون دوست دختر من رو به این روز انداخت!
- بس‌ کن آتاش، وگرنه… .
- وگرنه چی؟ وگرنه این دختره‌ی شیطان صفت منو هم مثل اولیویا می‌سوزونه؟
اخم‌هایش در هم تنیده می‌شوند، از پشت سر، گر*دن پسرک را در مشت می‌گیرد و به دیوار می‌کوبد.
- فکتو ببند!
آرام؛ دو ضربه‌ی متوالی را به گونه‌اش می‌زند و با لحن هشداری می‌گوید:
- تا دکوراسیون صورتتو عوض نکردم.
همان لحظه پزشک از اتاق خارج می‌شود و رو به جیکوب ل*ب می‌زند:
- متأسفم، ما هرکاری از دستم بر اومد انجام دادیم، درصد سوختگی بالای هشتاد درصد بود.
همه به مدتی هنگ می‌کنند. یعنی اولیویا را کشت؟ آتاش شروع به گریه کردن می‌کند و بخاطر حضور دارک جرأت بد و بیراه گفتن به آزراء را ندارد. ناگهان صدای خنده‌ی آزراء همه را متعجب می‌کند. قاه‌قاه می‌خندد و این همه را می‌ترساند. تا کار دیگری دستش نداده دارک رو به جیکوب می‌گوید:
- من آزراء رو امشب با خودم می‌برم.
و مهلت جواب دادن به او را نمی‌دهد، دست آزراء را در مشت مردانه‌اش می‌گیرد و از ساختمان خارج می‌شوند. آزراء ساکت‌ِساکت به دنبالش راه می‌رود و جیک نمی‌زند. وقتی سوار ماشین می‌شوند دارک می‌پرسد:
- چته تو آزراء؟
آزراء سرش را به صندلی ماشین تکیه می‌دهد و آرام با صدایی ضعیف زمزمه می‌کند:
- می‌ترسم برایان؛ خیلی می‌ترسم!
دارک دکمه استارت را فشار می‌دهد و به راه می‌افتد.
- از چی می‌ترسی؟
- از خودم.
- چرا باید از خودت بترسی؟
آزراء اخمی در هم می‌کشد و بلند می‌گوید:
- چون من یک شیاطانم! ققنوس آتش و همزاد منفی‌ام، به راحتی می‌تونم آدم بکشم اونم بی‌گناه!
دور تا دور خیابان‌های شهر را در تاریکی شب می‌چرخند. آزراء از پشت شیشه‌ی ماشین به بیرون خیره می‌شود، آذام شیشه‌ی ماشین را پایین می‌دهد که باد بهاری موهایش را به ر*ق*ص وادار می‌کند‌. او تاریکی را بسیار دوست داشت، اما تاریکی دورنش را چه؟ قسمت سیاه وجودش را.


کد:
با قدم‌های محکم وارد راه‌رو می‌شود که صدای آتاش و جیکوب به گوشش می‌رسد:
- اما اون دوست دختر من رو به این روز انداخت!
- بس‌ کن آتاش، وگرنه… .
- وگرنه چی؟ وگرنه این دختره‌ی شیطان صفت منو هم مثل اولیویا می‌سوزونه؟
اخم‌هایش در هم تنیده می‌شوند، از پشت سر، گر*دن پسرک را در مشت می‌گیرد و به دیوار می‌کوبد.
- فکتو ببند!
آرام؛ دو ضربه‌ی متوالی را به گونه‌اش می‌زند و با لحن هشداری می‌گوید:
- تا دکوراسیون صورتتو عوض نکردم.
همان لحظه پزشک از اتاق خارج می‌شود و رو به جیکوب ل*ب می‌زند:
- متأسفم، ما هرکاری از دستم بر اومد انجام دادیم، درصد سوختگی بالای هشتاد درصد بود.
همه به مدتی هنگ می‌کنند. یعنی اولیویا را کشت؟ آتاش شروع به گریه کردن می‌کند و بخاطر حضور دارک جرأت بد و بیراه گفتن به آزراء را ندارد. ناگهان صدای خنده‌ی آزراء همه را متعجب می‌کند. قاه‌قاه می‌خندد و این همه را می‌ترساند. تا کار دیگری دستش نداده دارک رو به جیکوب می‌گوید:
- من آزراء رو امشب با خودم می‌برم.
و مهلت جواب دادن به او را نمی‌دهد، دست آزراء را در مشت مردانه‌اش می‌گیرد و از ساختمان خارج می‌شوند. آزراء ساکت‌ِساکت به دنبالش راه می‌رود و جیک نمی‌زند. وقتی سوار ماشین می‌شوند دارک می‌پرسد:
- چته تو آزراء؟
آزراء سرش را به صندلی ماشین تکیه می‌دهد و آرام با صدایی ضعیف زمزمه می‌کند:
- می‌ترسم برایان؛ خیلی می‌ترسم!
دارک دکمه استارت را فشار می‌دهد و به راه می‌افتد.
- از چی می‌ترسی؟
- از خودم.
- چرا باید از خودت بترسی؟
آزراء اخمی در هم می‌کشد و بلند می‌گوید:
- چون من یک شیاطانم! ققنوس آتش و همزاد منفی‌ام، به راحتی می‌تونم آدم بکشم اونم بی‌گناه!
دور تا دور خیابان‌های شهر را در تاریکی شب می‌چرخند. آزراء از پشت شیشه‌ی ماشین به بیرون خیره می‌شود، آذام شیشه‌ی ماشین را پایین می‌دهد که باد بهاری موهایش را به ر*ق*ص وادار می‌کند‌. او تاریکی را بسیار دوست داشت، اما تاریکی دورنش را چه؟ قسمت سیاه وجودش را.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,926
لایک‌ها
14,235
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,532
Points
70,000,169
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_124

- چرا این حقیقت رو نمی‌پذیری آزراء‌؟
- کدوم حقیقت؟
- همه انسان‌ها بخاطر هدفی به دنیا میان درسته؟
آزراء محکم دستش را به ران پایش می‌کوبد و زمزمه می‌کند:
- ول کن بابا!
- ول کن چیه! جوابمو بده، آره یا نه؟
- گیریم که آره خب که چی؟
دارک در حالی که یک چشمش را به خیابان و چشم دیگری‌اش را به آزراء می‌دوزد، لبخند ملیحی بر ل*ب می‌گیرد:
- پس ققنوس‌ها که اصلاً بی‌هدف نیستن! همه اونایی که کشتی گناه‌های زیادی رو مرتکب شده بودن.
سرش را از روی صندلی بلند کرده و با تعجب به او خیره می‌شود.
- منظورت چیه؟
- شاید ققنوس آتش بودن و این‌طوری آدم کشتن بد به نظر بیاد اما تو مثل فرشته‌ی سِزاشون هستی.
- هه آره حتماً همین‌طوره که تو میگی!
دختره‌ی دیوانه، کی این جفتک انداختن‌هایش تمام می‌شود را خدا می‌داند.
***
پدرم همیشه می‌گفت بدترین مردم روی زمین اونایی هستن که بدون غم، ترس و پشیمانی؛ خون می‌ریزند.
دلشون سیاه شده، به سیاهی شب. اونایی که به فکر انسانیت نیستن باید بمیرن.
زندگی دقیقاً مثل راز بقاست. این‌جا تنها قانون، قانون جنگله! انگار باید قبول کنم که حق با دارکِ.
اتفاقی که برای من افتاد... ناخواسته و غیرارادی. می‌دونی؟ از این‌که بی‌اراده عصبانی میشم و تا جایی پیش میرم که طرف بمیره..! چطور بگم؟ از خودم بدم میاد، من.. من از خودم متنفرم. امشب فکر خودکشی ولم نمی‌کنه. چشیدن حس خوابیدن زیر خاک سرد! چه شَوَد. اما می‌ترسم، می‌ترسم اوضاع از اینی که هست بدتر بشه. وقتی دستم به فلز برخورد کرد، تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومد. این‌بار مثل هر بار نیست، این‌بار؛ روح ققنوس سرکشم افسارم رو توی دستش گرفته و به هر سمتی که می‌خواد، می‌تازه...!

•|2 April|•
کد:
- چرا این حقیقت رو نمی‌پذیری آزراء‌؟
- کدوم حقیقت؟
- همه انسان‌ها بخاطر هدفی به دنیا میان درسته؟
آزراء محکم دستش را به ران پایش می‌کوبد و زمزمه می‌کند:
- ول کن بابا!
- ول کن چیه! جوابمو بده، آره یا نه؟
- گیریم که آره خب که چی؟
دارک در حالی که یک چشمش را به خیابان و چشم دیگری‌اش را به آزراء می‌دوزد، لبخند ملیحی بر ل*ب می‌گیرد:
- پس ققنوس‌ها که اصلاً بی‌هدف نیستن! همه اونایی که کشتی گناه‌های زیادی رو مرتکب شده بودن.
سرش را از روی صندلی بلند کرده و با تعجب به او خیره می‌شود.
- منظورت چیه؟
- شاید ققنوس آتش بودن و این‌طوری آدم کشتن بد به نظر بیاد اما تو مثل فرشته‌ی سِزاشون هستی.
- هه آره حتماً همین‌طوره که تو میگی!
دختره‌ی دیوانه، کی این جفتک انداختن‌هایش تمام می‌شود را خدا می‌داند.
***
پدرم همیشه می‌گفت بدترین مردم روی زمین اونایی هستن که بدون غم، ترس و پشیمانی؛ خون می‌ریزند.
دلشون سیاه شده، به سیاهی شب. اونایی که به فکر انسانیت نیستن باید بمیرن.
زندگی دقیقاً مثل راز بقاست. این‌جا تنها قانون، قانون جنگله! انگار باید قبول کنم که حق با دارکِ.
اتفاقی که برای من افتاد... ناخواسته و غیرارادی. می‌دونی؟ از این‌که بی‌اراده عصبانی میشم و تا جایی پیش میرم که طرف بمیره..! چطور بگم؟ از خودم بدم میاد، من.. من از خودم متنفرم. امشب فکر خودکشی ولم نمی‌کنه. چشیدن حس خوابیدن زیر خاک سرد! چه شَوَد. اما می‌ترسم، می‌ترسم اوضاع از اینی که هست بدتر بشه. وقتی دستم به فلز برخورد کرد، تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومد. این‌بار مثل هر بار نیست، این‌بار؛ روح ققنوس سرکشم افسارم رو توی دستش گرفته و به هر سمتی که می‌خواد، می‌تازه...!
•|2 April|•
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,926
لایک‌ها
14,235
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,532
Points
70,000,169
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_125

آرام چشم‌هایش را باز می‌کند. اتاق نسبتاً تاریک است. از جای برمی‌خیزد که چشمش با دیدن ساعت گرد می‌شود.
- ۱۲:۲۳!
خودش را آماده می‌کند و سریع از اتاق خارج بیرون می‌زند، هیچکس در راه‌رو نیست. بر خلاف دیگر روزها خلوت‌خلوت است. به سمت سالن قدم برمی‌دارد که صدای آتاش پشت سرش، توجهش را به خود جلب می‌کند.
- مربی جِی گفت بری اتاقش.
- کدوم سمته؟
- دنبالم بیا.
چیزی نمی‌گوید و با آتاش همراه می‌شود، می‌تواند حس تنفرش نسبت به خود را حس کند، انگار این را مانند رایحه‌ای بو می‌کشد. آتاش تق‌تق به در می‌کوبد و با شنیدن صدای جیکوب داخل می‌شود.
مردد است، اگر نقشه‌ای در سر داشته باشند چه؟ او نمی‌تواند حتی به سایه‌ی خود اعتماد کند چه برسد به فرد غریبه. لبخند شیطانی می‌زند و آرام با سر بالا و س*ی*نه‌ی سپر کرده داخل می‌شود. آتاش پشت سرش درب را می‌بندد و پشت میز جیکوب می‌نشیند که جیکوب به صندلی اشاره می‌کند و رو به آزراء ل*ب می‌زند:
- چرا نمی‌شینی؟
آرام روی دورترین صندلی، دست به س*ی*نه می‌نشیند و چشم در چشم جیکوب خیره می‌شود.
- هردو این‌جا هستید تا یه سری مشکلات رو باهم حل کنیم.
آزراء تای ابرویش را بالا می‌اندازد و با حالت سوالی و هشداری ل*ب می‌گشاید:
- کدوم مشکلات؟
آتاش عصبی‌وار تک خنده‌ای می‌زند:
- انگاری آدم کشتن و رد شدن براش... .
- خفه شو آتاش.
آتاش به جیکوب خیره می‌شود و نفس‌نفس زدن‌های ناشی از عصبانیتش را کنترل می‌کند.
- بهم حق بدین که یه چیزایی بپرونم.
قبل از این‌که جیکوب جوابی بدهد آزراء دخالت می‌کند:
- هیچ وقت همچین حقی به کسی نمیدم! همسرت، مادرت، خواهرت نبوده که تو این‌قدر جلزولز کنی، با یکی دیگه دوست شو حالشو ببر، خود تو هم از دستش خسته شده بودی ولی نمی‌دونستی چطوری کات کنی.
جیکوب و آتاش با تعجب به آزراء خیره می‌شوند. خودش هم نمی‌داند چگونه به این نتیجه رسید و این‌ها را سر هم کرد.


کد:
آرام چشم‌هایش را باز می‌کند. اتاق نسبتاً تاریک است. از جای برمی‌خیزد که چشمش با دیدن ساعت گرد می‌شود.
- ۱۲:۲۳!
خودش را آماده می‌کند و سریع از اتاق خارج بیرون می‌زند، هیچکس در راه‌رو نیست. بر خلاف دیگر روزها خلوت‌خلوت است. به سمت سالن قدم برمی‌دارد که صدای آتاش پشت سرش، توجهش را به خود جلب می‌کند.
- مربی جِی گفت بری اتاقش.
- کدوم سمته؟
- دنبالم بیا.
چیزی نمی‌گوید و با آتاش همراه می‌شود، می‌تواند حس تنفرش نسبت به خود را حس کند، انگار این را مانند رایحه‌ای بو می‌کشد. آتاش تق‌تق به در می‌کوبد و با شنیدن صدای جیکوب داخل می‌شود.
مردد است، اگر نقشه‌ای در سر داشته باشند چه؟ او نمی‌تواند حتی به سایه‌ی خود اعتماد کند چه برسد به فرد غریبه. لبخند شیطانی می‌زند و آرام با سر بالا و س*ی*نه‌ی سپر کرده داخل می‌شود. آتاش پشت سرش درب را می‌بندد و پشت میز جیکوب می‌نشیند که جیکوب به صندلی اشاره می‌کند و رو به آزراء ل*ب می‌زند:
- چرا نمی‌شینی؟
آرام روی دورترین صندلی، دست به س*ی*نه می‌نشیند و چشم در چشم جیکوب خیره می‌شود.
- هردو این‌جا هستید تا یه سری مشکلات رو باهم حل کنیم.
آزراء تای ابرویش را بالا می‌اندازد و با حالت سوالی و هشداری ل*ب می‌گشاید:
- کدوم مشکلات؟
آتاش عصبی‌وار تک خنده‌ای می‌زند:
- انگاری آدم کشتن و رد شدن براش... .
- خفه شو آتاش.
آتاش به جیکوب خیره می‌شود و نفس‌نفس زدن‌های ناشی از عصبانیتش را کنترل می‌کند.
- بهم حق بدین که یه چیزایی بپرونم.
قبل از این‌که جیکوب جوابی بدهد آزراء دخالت می‌کند:
- هیچ وقت همچین حقی به کسی نمیدم! همسرت، مادرت، خواهرت نبوده که تو این‌قدر جلزولز کنی، با یکی دیگه دوست شو حالشو ببر، خود تو هم از دستش خسته شده بودی ولی نمی‌دونستی چطوری کات کنی.
جیکوب و آتاش با تعجب به آزراء خیره می‌شوند. خودش هم نمی‌داند چگونه به این نتیجه رسید و این‌ها را سر هم کرد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,926
لایک‌ها
14,235
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,532
Points
70,000,169
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_126

- این به تو مربوط نیست.
آزراء سرش را کج می‌کند و با لبخند شیطانی به آتاش خیره می‌شود.
یک دستی بود یا نه را نمی‌دانم اما می‌دانم این دختر می‌تواند بسیار سودمند باشد، خیلی‌خیلی سودمند؛ البته اگر توانا باشیم.
- از فردا تمرین‌های مخصوص شروع میشن، امروز رو می‌تونی بری توی شهر بگردی یا هرکاری که دلت خواست رو انجام بدی.
بدون جواب به جیکوب، از روی صندلی بلند شده و از اتاق خارج می‌شود. آتاش که از رفتن آزراء اطمینان حاصل می‌کند از شدت هیجان دست‌هایش را به میز می‌کوبد:
- این از کجا می‌دونست؟
گوشه‌ی ل*ب جیکوب آرام بالا می‌آید:
- این دختر جادویه! فقط کافیه مال ما بشه!
آتاش دست به س*ی*نه شده و با کنایه ل*ب می‌زند:
- هه! بشین تا دارک این رو به تو بده.
- کسی که از دزد؛ بدزده، بهش میگن شاه‌دزد پسر. آمار رو نگاه کردم که نقشه‌ی تله می‌چینم، ارزششو داره که خطر کنیم.
- دارک شاه‌رگ همه‌مون رو می‌زنه.
جیکوب اخمی در هم می‌کشد:
- شده دختره رو بکشم ولی تحویل دارک نمیدم تا قدرتمند بشه، همین الانش‌هم از بالا به ما نگاه می‌کنه.
آتاش چشمی در حلقه می‌چرخاند و می‌پرسد:
- حالا چطوری می‌خوای به دستش بیاری؟
- یا باید پول زیاد بهش پیشنهاد بدیم یا باید عاشق تو بشه، به هر حال باید پاگیرش کنیم.
آتاش قهقهه‌ای سر می‌دهد، جیکوب با اخم به او زل زده که آتاش اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کند:
- با این اخلاق سگیش؟ اون وقت چطوری؟
- با همین اخلاق سگیش، چطوری‌شو هم باید تو بگی آتاش خان!
دست‌های مشت شده‌اش را روی میز قرار می‌دهد و با کنایه اضافه می‌کند:
- وگرنه اونی که نباید رو به دارک میگم.


کد:
- این به تو مربوط نیست.
آزراء سرش را کج می‌کند و با لبخند شیطانی به آتاش خیره می‌شود.
یک دستی بود یا نه را نمی‌دانم اما می‌دانم این دختر می‌تواند بسیار سودمند باشد، خیلی‌خیلی سودمند؛ البته اگر توانا باشیم.
- از فردا تمرین‌های مخصوص شروع میشن، امروز رو می‌تونی بری توی شهر بگردی یا هرکاری که دلت خواست رو انجام بدی.
بدون جواب به جیکوب، از روی صندلی بلند شده و از اتاق خارج می‌شود. آتاش که از رفتن آزراء اطمینان حاصل می‌کند از شدت هیجان دست‌هایش را به میز می‌کوبد:
- این از کجا می‌دونست؟
گوشه‌ی ل*ب جیکوب آرام بالا می‌آید:
- این دختر جادویه! فقط کافیه مال ما بشه!
آتاش دست به س*ی*نه شده و با کنایه ل*ب می‌زند:
- هه! بشین تا دارک این رو به تو بده.
- کسی که از دزد؛ بدزده، بهش میگن شاه‌دزد پسر. آمار رو نگاه کردم که نقشه‌ی تله می‌چینم، ارزششو داره که خطر کنیم.
- دارک شاه‌رگ همه‌مون رو می‌زنه.
جیکوب اخمی در هم می‌کشد:
- شده دختره رو بکشم ولی تحویل دارک نمیدم تا قدرتمند بشه، همین الانش‌هم از بالا به ما نگاه می‌کنه.
آتاش چشمی در حلقه می‌چرخاند و می‌پرسد:
- حالا چطوری می‌خوای به دستش بیاری؟
- یا باید پول زیاد بهش پیشنهاد بدیم یا باید عاشق تو بشه، به هر حال باید پاگیرش کنیم.
آتاش قهقهه‌ای سر می‌دهد، جیکوب با اخم به او زل زده که آتاش اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کند:
- با این اخلاق سگیش؟ اون وقت چطوری؟
- با همین اخلاق سگیش، چطوری‌شو هم باید تو بگی آتاش خان!
دست‌های مشت شده‌اش را روی میز قرار می‌دهد و با کنایه اضافه می‌کند:
- وگرنه اونی که نباید رو به دارک میگم.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,926
لایک‌ها
14,235
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,532
Points
70,000,169
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_127

کلاه سویشرت بهاره خود را جلو می‌کشد، دستانش را در جیب‌هایش فرو می‌برد و ماسک خود را بالا می‌دهد. قدم‌زنان در پیاده‌رو قدم می‌زند که صدای پسری از پشت توجهش را به خود جلب می‌کند:
- جووون عجب پسر خوشتیپی هستی داش.
آرام برمی‌گردد و کلاه خود را عقب می‌کشد که با دیدن موهای تا گ*ردنش، پسرک کناری پس کله‌ی محکمی حواله‌ رفیقش می‌کند.
- دختره کودن! قدرت تشخیص اینم نداری؟
پسر چشمکی می‌زند و خبیثانه ل*ب می‌گشاید:
- دیگه بهتر، تنهایی این‌جا؟ بیا با ما بریم خوش میگذره ها.
هه؛ آزراء با آن‌ها کجا برود؟ بی‌توجه کلاهش را مجدد بالا می‌کشد و قصد رفتن دارد که حرف پسرک او را متوقف می‌کند:
- چشمات سگ داره دُخی!
دست روی قلبش می‌گذارد و اضافه می‌کند:
- قلب ما رو گرفته و ول نمی‌کنه! بیا با ما بریم!
۹۰ درجه‌ای که چرخیده بود را دوباره به سمت آن‌ها برمی‌گردد و با لحن هشداری ل*ب می‌زند:
- اعصابمم مثل چشمام سگ داره بچه خوشگل؛ فاصله‌ت رو حفظ کن تا تکه پاره نشدی.
پسرک اخمی در هم می‌کشد و قدم‌قدم جلو می‌آید.
- نه بابا! بذار تست کنیم ببینیم سگ اعصابت هم مثل سگ چشات از نژاد پامرانینِ؟
آزراء تک‌ خنده‌ای می‌زند و منتظر جلو آمدن او می‌شود که ناگهان دارک از ناکجا آباد پیدایش شده و جلو می‌آید، نگاهش را بین آزراء و آن پسرک ردوبدل می‌کند که پسرک مِن‌مِن کنان ل*ب می‌زند:
- ارباب دارک! از نیروهای شماست؟ من نمی‌دونستم، یعنی... .
- خفه شو.
دست آزراء را در دست می‌گیرد و همراه خود سوار ماشین می‌کند.
- همه جا باید دعوا کنی؟ نمی‌تونی عین بچه خوب رد بشی؟
با چشم‌های گرد شده چشمش را از جاده می‌گیرد و به دارک می‌دوزد.
- مگه من کاری کردم؟
ناباورانه؛ دارک صدایش را بالا می‌برد و از تُن صدایش خشم مشخص است.
- چرا وایستادی کلاهتو دادی پایین؟ چی بهت گفت مگه؟ نیومدی بیرون که باز بزنی یکیو بکشی رز! اصلا اون جیکوب احمق چه فکری با خودش کرد که اجازه داد تو بیای بیرون.
آزراء اخمی در هم می‌کشد و از شیشه ماشین به بیرون خیره می‌شود. حال دارک هم این‌قدر بی‌وفا شده که این چنین کاسه را روی سر آزراء می‌شکند؟ نداشتن کنترلش را روی نیرو‌هایش به رخ آزراء می‌کشد؟ در این دنیا اگر به یک نفر می‌توانست اعتماد کند او دارک بود و بس اما شاید اشتباه می‌کرد.


کد:
کلاه سویشرت بهاره خود را جلو می‌کشد، دستانش را در جیب‌هایش فرو می‌برد و ماسک خود را بالا می‌دهد. قدم‌زنان در پیاده‌رو قدم می‌زند که صدای پسری از پشت توجهش را به خود جلب می‌کند:
- جووون عجب پسر خوشتیپی هستی داش.
آرام برمی‌گردد و کلاه خود را عقب می‌کشد که با دیدن موهای تا گ*ردنش، پسرک کناری پس کله‌ی محکمی حواله‌ رفیقش می‌کند.
- دختره کودن! قدرت تشخیص اینم نداری؟
پسر چشمکی می‌زند و خبیثانه ل*ب می‌گشاید:
- دیگه بهتر، تنهایی این‌جا؟ بیا با ما بریم خوش میگذره ها.
هه؛ آزراء با آن‌ها کجا برود؟ بی‌توجه کلاهش را مجدد بالا می‌کشد و قصد رفتن دارد که حرف پسرک او را متوقف می‌کند:
- چشمات سگ داره دُخی!
دست روی قلبش می‌گذارد و اضافه می‌کند:
- قلب ما رو گرفته و ول نمی‌کنه! بیا با ما بریم!
۹۰ درجه‌ای که چرخیده بود را دوباره به سمت آن‌ها برمی‌گردد و با لحن هشداری ل*ب می‌زند:
- اعصابمم مثل چشمام سگ داره بچه خوشگل؛ فاصله‌ت رو حفظ کن تا تکه پاره نشدی.
پسرک اخمی در هم می‌کشد و قدم‌قدم جلو می‌آید.
- نه بابا! بذار تست کنیم ببینیم سگ اعصابت هم مثل سگ چشات از نژاد پامرانینِ؟
 آزراء تک‌ خنده‌ای می‌زند و منتظر جلو آمدن او می‌شود که ناگهان دارک از ناکجا آباد پیدایش شده و جلو می‌آید، نگاهش را بین آزراء و آن پسرک ردوبدل می‌کند که پسرک مِن‌مِن کنان ل*ب می‌زند:
- ارباب دارک! از نیروهای شماست؟ من نمی‌دونستم، یعنی... .
- خفه شو.
دست آزراء را در دست می‌گیرد و همراه خود سوار ماشین می‌کند.
- همه جا باید دعوا کنی؟ نمی‌تونی عین بچه خوب رد بشی؟
با چشم‌های گرد شده چشمش را از جاده می‌گیرد و به دارک می‌دوزد.
- مگه من کاری کردم؟
ناباورانه؛ دارک صدایش را بالا می‌برد و از تُن صدایش خشم مشخص است.
- چرا وایستادی کلاهتو دادی پایین؟ چی بهت گفت مگه؟ نیومدی بیرون که باز بزنی یکیو بکشی رز! اصلا اون جیکوب احمق چه فکری با خودش کرد که اجازه داد تو بیای بیرون.
آزراء اخمی در هم می‌کشد و از شیشه ماشین به بیرون خیره می‌شود. حال دارک هم این‌قدر بی‌وفا شده که این چنین کاسه را روی سر آزراء می‌شکند؟ نداشتن کنترلش را روی نیرو‌هایش به رخ آزراء می‌کشد؟ در این دنیا اگر به یک نفر می‌توانست اعتماد کند او دارک بود و بس اما شاید اشتباه می‌کرد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,926
لایک‌ها
14,235
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,532
Points
70,000,169
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_128

- نگه‌دار می‌خوام پیاده شم.
دارک نگاهش را به آزراء می‌اندازد و کلافه‌وار ضربه ای به فرمان ماشینش می‌زند.
- حالا اگه حرف حق بزنی بهش برمی‌خوره و قهر می‌کنه!
ماسکش را محکم بالا می‌کشد، درب ماشینِ در حال حرکت را باز می‌کند و پیاده شدنش همانا و زمین خوردنش و زخمی شدنش همانا. دارک کنترل ماشین را از دست می‌دهد و بوق‌زنان پا روی ترمز می‌گذارد. بوق ماشین‌های پشت سرش می‌گویند: نمی‌توانی این‌جا بایستی. برای همین سریع کنار پیاده‌رو پارک می‌کند و درب ماشین را چنان محکم می‌بندد که صدایش توجه آزراء را به خود می‌گیرد. بازوی زخمی‌اش را در دست گرفته و آرام بلند می‌شود که دارک با چهره‌ی بسیار عصبانی سر می‌رسد.
- تو دیوونه‌ای! بخدا دیوونه‌ای؛ نه تنها خودت دیوونه‌ای داری کم‌کم منو هم دیوونه می‌کنی!
کف دستش را از روی بازو زخمی‌اش برمی‌دارد که با دیدن کف دست خونی‌اش به رنگ طلایی کنج ل*بش بالا می‌آید.
- اولین باری که این رنگ خون رو دیدم ترسیده بودم، ولی حداقل بابام کنارم بود!
دلتنگی را از اشک درون چشمانش تشخیص می‌دهد، حق دارد، خاطرات جرقه‌ای در ذهن دارک می‌زند و بی‌اراده ل*ب می‌گشاید:
- یادمه! می‌دونم دلتنگی اما این دلیل نمیشه که این‌طوری رفتار کنی رز!
آزراء دستش را مجدد روی بازویش قرار می‌دهد و با تعجب و چشمانی خیس ل*ب می‌زند:
- چطور یادته؟ تو که اون‌جا نبودی!
عجب گندی زد! دارک به عنوان آدلیر کنار آزراء بود نه دارک. لبخند ملیحی می‌زند و با فکری که در سرش دارد قضیه را جمع می‌کند.
- تو در جریان نیستی مگه؟ ما تو رو خیلی وقت بود تحت نظر داشتیم.
- مطمئنی؟
- آره؛ تو شک داری؟
چشم ریز می‌کند و با شک و تردید ل*ب می‌زند:
- نه.
- خیلی خب سوار ماشین شو تا دستتو نگاهی بندازم.
- لازم نکرده خودم یه کاریش می‌کنم!
و قدمی برمی‌دارد تا برود که دارک می‌گوید:
- خیلی خب ببخشید؛ من عصبی بودم! خوشم نمیاد یه پسره‌ای مزاحمت بشه. بیا سوار شو.
چیزی نمی‌گوید و مخالف میل باطنی‌اش سوار می‌شود.


کد:
- نگه‌دار می‌خوام پیاده شم.
دارک نگاهش را به آزراء می‌اندازد و کلافه‌وار ضربه ای به فرمان ماشینش می‌زند.
- حالا اگه حرف حق بزنی بهش برمی‌خوره و قهر می‌کنه!
ماسکش را محکم بالا می‌کشد، درب ماشینِ در حال حرکت را باز می‌کند و پیاده شدنش همانا و زمین خوردنش و زخمی شدنش همانا. دارک کنترل ماشین را از دست می‌دهد و بوق‌زنان پا روی ترمز می‌گذارد. بوق ماشین‌های پشت سرش می‌گویند: نمی‌توانی این‌جا بایستی. برای همین سریع کنار پیاده‌رو پارک می‌کند و درب ماشین را چنان محکم می‌بندد که صدایش توجه آزراء را به خود می‌گیرد. بازوی زخمی‌اش را در دست گرفته و آرام بلند می‌شود که دارک با چهره‌ی بسیار عصبانی سر می‌رسد.
- تو دیوونه‌ای! بخدا دیوونه‌ای؛ نه تنها خودت دیوونه‌ای داری کم‌کم منو هم دیوونه می‌کنی!
کف دستش را از روی بازو زخمی‌اش برمی‌دارد که با دیدن کف دست خونی‌اش به رنگ طلایی کنج ل*بش بالا می‌آید.
- اولین باری که این رنگ خون رو دیدم ترسیده بودم، ولی حداقل بابام کنارم بود!
دلتنگی را از اشک درون چشمانش تشخیص می‌دهد، حق دارد، خاطرات جرقه‌ای در ذهن دارک می‌زند و بی‌اراده ل*ب می‌گشاید:
- یادمه! می‌دونم دلتنگی اما این دلیل نمیشه که این‌طوری رفتار کنی رز!
آزراء دستش را مجدد روی بازویش قرار می‌دهد و با تعجب و چشمانی خیس ل*ب می‌زند:
- چطور یادته؟ تو که اون‌جا نبودی!
عجب گندی زد! دارک به عنوان آدلیر کنار آزراء بود نه دارک. لبخند ملیحی می‌زند و با فکری که در سرش دارد قضیه را جمع می‌کند.
- تو در جریان نیستی مگه؟ ما تو رو خیلی وقت بود تحت نظر داشتیم.
- مطمئنی؟
- آره؛ تو شک داری؟
چشم ریز می‌کند و با شک و تردید ل*ب می‌زند:
- نه.
- خیلی خب سوار ماشین شو تا دستتو نگاهی بندازم.
- لازم نکرده خودم یه کاریش می‌کنم!
و قدمی برمی‌دارد تا برود که دارک می‌گوید:
- خیلی خب ببخشید؛ من عصبی بودم! خوشم نمیاد یه پسره‌ای مزاحمت بشه. بیا سوار شو.
چیزی نمی‌گوید و مخالف میل باطنی‌اش سوار می‌شود.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧
بالا