Lunika✧
مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-07
- نوشتهها
- 3,932
- لایکها
- 14,254
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- "درون پورتال آتش"
- کیف پول من
- 291,611
- Points
- 70,000,190
- سطح
-
- حرفهای
#❦ققنوس_آتش❦
#پارت_109
مطمئن نیست، پدرش همیشه موهای بلندش را دوست داشت. پدرش؟ کدام پدرش؟ همانی که ساموئل با بیرحمی تمام گفت عضو خانواده آنها نیست و نبوده و وجود او را تکذیب کرد؟ لعنت به ققنوس بودنش که تمام داراییهایش را از او گرفت. پدر، مادر واقعیش را، از کجا معلوم شاید اگر ققنوس نبود هیچ کدام از این اتفاقات گریبانگیر او نمیشدند. نفس عمیقی میکشد و قیچی را در دستش جابهجا میکند. اشکی که از گوشه چشمم سُر میخورد دلش را به حال خودش میسوزاند و جوری به جان موهایش میافتد و آنها را کوتاه میکند که انگار انتقام حرفهای ساموئل و آندریاس را از آنها میگیرد. موهای خود را به مدل کوتاه باب قیچی میزند. به موهای قیچی شدهای که درون روشویی ریختهاند نگاهی میاندازد و چشمانش را به آینه بالا سوق میدهد.
- تو این همه کینه رو از کجا میاری دختر؟
و دستش را روی آینه میگذارد. چشمانش بیاراده آتشین میشوند. انگار چیزی از درون او را میخورد و به آزراء تمام حرفهای گذشته را یادآوری میکرد، همان حرفهایی که او را آواره این سازمان ساخت و آن چیز قطعاً تنفر بود.
آبی به صورتش میپاشد و از دستشویی خارج میشود. لباس رزم سیاه و قرمزی که بر تن دارد لبخندی بر ل*ب او مینشاند. نمیشه لباسی چاکدار و ساده را انتخاب میکرد به دلیل عکسالعمل بالا. به موهایش دستی میکشد و از اتاق خارج میشود. قدم زنان به سمت آسانسور میرود و در راه تمام آموزشهایی که تا کنون دیده را مرور میکند که به سالن تمرین میرسد. چندین متر زیر زمین ساختمان بیمارستان بود و برای این زیرکی لبخندی بر صورت میگیرد. تعداد زیادی از افراد در حال تمرینهای مختلف بودند که با دیدن آزراء به او خیره شدند. بله! میداند چشمهایش جلب توجه کرده ولی کنترلی بر آنها ندارد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
#پارت_109
مطمئن نیست، پدرش همیشه موهای بلندش را دوست داشت. پدرش؟ کدام پدرش؟ همانی که ساموئل با بیرحمی تمام گفت عضو خانواده آنها نیست و نبوده و وجود او را تکذیب کرد؟ لعنت به ققنوس بودنش که تمام داراییهایش را از او گرفت. پدر، مادر واقعیش را، از کجا معلوم شاید اگر ققنوس نبود هیچ کدام از این اتفاقات گریبانگیر او نمیشدند. نفس عمیقی میکشد و قیچی را در دستش جابهجا میکند. اشکی که از گوشه چشمم سُر میخورد دلش را به حال خودش میسوزاند و جوری به جان موهایش میافتد و آنها را کوتاه میکند که انگار انتقام حرفهای ساموئل و آندریاس را از آنها میگیرد. موهای خود را به مدل کوتاه باب قیچی میزند. به موهای قیچی شدهای که درون روشویی ریختهاند نگاهی میاندازد و چشمانش را به آینه بالا سوق میدهد.
- تو این همه کینه رو از کجا میاری دختر؟
و دستش را روی آینه میگذارد. چشمانش بیاراده آتشین میشوند. انگار چیزی از درون او را میخورد و به آزراء تمام حرفهای گذشته را یادآوری میکرد، همان حرفهایی که او را آواره این سازمان ساخت و آن چیز قطعاً تنفر بود.
آبی به صورتش میپاشد و از دستشویی خارج میشود. لباس رزم سیاه و قرمزی که بر تن دارد لبخندی بر ل*ب او مینشاند. نمیشه لباسی چاکدار و ساده را انتخاب میکرد به دلیل عکسالعمل بالا. به موهایش دستی میکشد و از اتاق خارج میشود. قدم زنان به سمت آسانسور میرود و در راه تمام آموزشهایی که تا کنون دیده را مرور میکند که به سالن تمرین میرسد. چندین متر زیر زمین ساختمان بیمارستان بود و برای این زیرکی لبخندی بر صورت میگیرد. تعداد زیادی از افراد در حال تمرینهای مختلف بودند که با دیدن آزراء به او خیره شدند. بله! میداند چشمهایش جلب توجه کرده ولی کنترلی بر آنها ندارد.
کد:
مطمئن نیست، پدرش همیشه موهای بلندش را دوست داشت. پدرش؟ کدام پدرش؟ همانی که ساموئل با بیرحمی تمام گفت عضو خانواده آنها نیست و نبوده و وجود او را تکذیب کرد؟ لعنت به ققنوس بودنش که تمام داراییهایش را از او گرفت. پدر، مادر واقعیش را، از کجا معلوم شاید اگر ققنوس نبود هیچ کدام از این اتفاقات گریبانگیر او نمیشدند. نفس عمیقی میکشد و قیچی را در دستش جابهجا میکند. اشکی که از گوشه چشمم سُر میخورد دلش را به حال خودش میسوزاند و جوری به جان موهایش میافتد و آنها را کوتاه میکند که انگار انتقام حرفهای ساموئل و آندریاس را از آنها میگیرد. موهای خود را به مدل کوتاه باب قیچی میزند. به موهای قیچی شدهای که درون روشویی ریختهاند نگاهی میاندازد و چشمانش را به آینه بالا سوق میدهد.
- تو این همه کینه رو از کجا میاری دختر؟
و دستش را روی آینه میگذارد. چشمانش بیاراده آتشین میشوند. انگار چیزی از درون او را میخورد و به آزراء تمام حرفهای گذشته را یادآوری میکرد، همان حرفهایی که او را آواره این سازمان ساخت و آن چیز قطعاً تنفر بود.
آبی به صورتش میپاشد و از دستشویی خارج میشود. لباس رزم سیاه و قرمزی که بر تن دارد لبخندی بر ل*ب او مینشاند. نمیشه لباسی چاکدار و ساده را انتخاب میکرد به دلیل عکسالعمل بالا. به موهایش دستی میکشد و از اتاق خارج میشود. قدم زنان به سمت آسانسور میرود و در راه تمام آموزشهایی که تا کنون دیده را مرور میکند که به سالن تمرین میرسد. چندین متر زیر زمین ساختمان بیمارستان بود و برای این زیرکی لبخندی بر صورت میگیرد. تعداد زیادی از افراد در حال تمرینهای مختلف بودند که با دیدن آزراء به او خیره شدند. بله! میداند چشمهایش جلب توجه کرده ولی کنترلی بر آنها ندارد.
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان