نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش | Lunika✧ کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,928
لایک‌ها
14,244
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,549
Points
70,000,175
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_99

دارک محکم دست خود را می‌کشد که میا رهایش می‌کند.
- فیلمه خب! این‌قدر می‌ترسی پاشو برو!
و نگاهی آرام به آزراء می‌اندازد! نه تنها از این صح*نه ترسناک نترسیده بلکه خوشش آمده و لبخند ملیحی بر ل*ب دارد. آتش چشمانش فروکش کرده و به رنگ قبلی خود بازگشته.
می‌بینید؟ کسی که باید می‌ترسید، نترسیده و کسی که اصلاً نباید این‌جا باشد، هست. متأسفانه نقشه‌هایش روی میا پیاده می‌شوند. میا مجدد جیغی می‌زند و دست‌های خود را روی چشمانش قرار می‌دهد.
- خدا لعنتت کنه دارک! این چه فیلمیه آوردی؟
آزراء که از دست میا خسته شده بود می‌گوید:
- تو چه‌قدر ترسویی، اصلاً من پشیمون شدم بهت پیشنهاد دادم گند زدی تو فیلم!
میا از جا بلند می‌شود و می‌گوید:
- منم پشیمون شدم؛ امشب خوابم نمی‌بره اینا این‌قدر آدم می‌خورن.
به سمت درب گام بر می‌دارد که دارک با کنایه ل*ب می‌زند:
- نترس خودت میگی آدم می‌خورن پس کاری به تو ندارن.
میا با اخم از اتاق خارج می‌شود و درب را محکم پشت سرش می‌بندد. دارک کمی خود را به آزراء نزدیک می‌کند و دستش را روی کاناپه کنار گر*دن آزراء می‌اندازد.
- عجیب نیست؟
- فیلم؟ نه خیلیم خوبه از خشونتش خوشم میاد.
دارک نقاب خود را پایین می‌کشد و با خنده می‌گوید:
- فیلم نه! میا رو میگم، به‌نظر خیلی بچه مامانی و لوسه.
آزراء همین‌گونه که به تی‌وی چشم دوخته ل*ب می‌زند:
- خب هرکس شخصیتی داره، نمیشه گفت خوبه یا بد.
- بعله، حق با توعه.
حال چه کار دیگری انجام دهد؟ فقط می‌تواند امیدوار باشد که آزراء از سکانس ترسناک بعدی بترسد و به او پناه بیاورد. اگرچه خودش هم می‌داند که محال است.


کد:
دارک محکم دست خود را می‌کشد که میا رهایش می‌کند.
- فیلمه خب! این‌قدر می‌ترسی پاشو برو!
و نگاهی آرام به آزراء می‌اندازد! نه تنها از این صح*نه ترسناک نترسیده بلکه خوشش آمده و لبخند ملیحی بر ل*ب دارد. آتش چشمانش فروکش کرده و به رنگ قبلی خود بازگشته.
می‌بینید؟ کسی که باید می‌ترسید، نترسیده و کسی که اصلاً نباید این‌جا باشد، هست. متأسفانه نقشه‌هایش روی میا پیاده می‌شوند. میا مجدد جیغی می‌زند و دست‌های خود را روی چشمانش قرار می‌دهد.
- خدا لعنتت کنه دارک! این چه فیلمیه آوردی؟
آزراء که از دست میا خسته شده بود می‌گوید:
- تو چه‌قدر ترسویی، اصلاً من پشیمون شدم بهت پیشنهاد دادم گند زدی تو فیلم!
میا از جا بلند می‌شود و می‌گوید:
- منم پشیمون شدم؛ امشب خوابم نمی‌بره اینا این‌قدر آدم می‌خورن.
به سمت درب گام بر می‌دارد که دارک با کنایه ل*ب می‌زند:
- نترس خودت میگی آدم می‌خورن پس کاری به تو ندارن.
میا با اخم از اتاق خارج می‌شود و درب را محکم پشت سرش می‌بندد. دارک کمی خود را به آزراء نزدیک می‌کند و دستش را روی کاناپه کنار گر*دن آزراء می‌اندازد.
- عجیب نیست؟
- فیلم؟ نه خیلیم خوبه از خشونتش خوشم میاد.
دارک نقاب خود را پایین می‌کشد و با خنده می‌گوید:
- فیلم نه! میا رو میگم، به‌نظر خیلی بچه مامانی و لوسه.
آزراء همین‌گونه که به تی‌وی چشم دوخته ل*ب می‌زند:
- خب هرکس شخصیتی داره، نمیشه گفت خوبه یا بد.
- بعله، حق با توعه.
حال چه کار دیگری انجام دهد؟ فقط می‌تواند امیدوار باشد که آزراء از سکانس ترسناک بعدی بترسد و به او پناه بیاورد. اگرچه خودش هم می‌داند که محال است.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,928
لایک‌ها
14,244
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,549
Points
70,000,175
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_100

با کاغذ‌های درون دستش، کل ساختمان را دور می‌زند. دخترک یک‌جا بند شدنی نیست. میدان تیر، انبار، سالن، بیمارستان و حتی اتاق خودش را گشت ولی او را پیدا نکرد.
از درب اتاق پزشک، در حال رد شدن است که چشمش به ورودی سازمان میفتد و آزراء داخل می‌شود.
- عه عه عه، نگاه کن!
سریع از پله‌ها پایین می‌رود، کل راه را با دویدن طی می‌کند که به آزراء می‌رسد.
- کجا بودی؟
آزراء با تعجب کل ب*دن دارک که نفس‌نفس می‌زد را از زیر نظر می‌گذارند و می‌گوید:
- حق ندارم برم بیرون؟
- نه!
آزراء اخم درهم می‌کشد و کمی بلندتر می‌گوید:
- نه؟!
دارک دم عمیقی می‌گیرد.
- از نه منظورم نه نبود، یعنی این‌ که حق داری.
- معلومه که دارم، زندانی که نگرفتید!
به سمت ساختمان‌های دو‌قلو حرکت می‌کند. دارک که از فاصله گرفتن آزراء مطمئن می‌شود، نگهبان را صدا می‌زند و همین که سر می‌رسد سیلی محکمی را مهمان گوشش می‌کند.
- مر*تیکه الدنگ! ما این‌جا بهت پول مفتکی می‌دیم؟
- چرا قربان؟ چی کار کردم مگه؟
- چرا گذاشتی این دختره از این‌جا بره بیرون؟
- گفت دست چپ اربابم.
- برای بار صدم، جز من کسی حق خروج نداره. متوجه هستی یا نه؟ اگه کسی خواست خارج بشه، باید از من اجازه بگیری.
- ببخشید ارباب، گفتم آخه اون ققنوسه شاید… .
- قانون برای همه یکیه!
به امید این‌ که حالی‌اش کرده باشد، از ورودی دور می‌شود و دنبال آزراء می‌گردد. باز با میا دعوایش شده. کمی جلوتر می‌رود که آزراء با خشم می‌گوید:
- همه‌ی لات بازیات واسه مامانه بوده؛ خونریزی‌هاتم که عادت ماهانه بوده.
میا از شدت خشم قرمز می‌شود و می‌گوید:
- آره؛ من مثل تو آدم کش نیستم، اون تویی که وحشی و خون‌خواری!
آزراء بلند و عصبی‌وار می‌خندد، دارک جلوتر می‌رود و مانع ادامه دادن بحثشان می‌شود.
- بس کنید دیگه! عین دوتا دختر بچه افتادین به جون هم که چی بشه؟


کد:
با کاغذ‌های درون دستش، کل ساختمان را دور می‌زند. دخترک یک‌جا بند شدنی نیست. میدان تیر، انبار، سالن، بیمارستان و حتی اتاق خودش را گشت ولی او را پیدا نکرد.
از درب اتاق پزشک، در حال رد شدن است که چشمش به ورودی سازمان میفتد و آزراء داخل می‌شود.
- عه عه عه، نگاه کن! 
سریع از پله‌ها پایین می‌رود، کل راه را با دویدن طی می‌کند که به آزراء می‌رسد.
- کجا بودی؟ 
آزراء با تعجب کل ب*دن دارک که نفس‌نفس می‌زد را از زیر نظر می‌گذارند و می‌گوید: 
- حق ندارم برم بیرون؟
- نه! 
آزراء اخم درهم می‌کشد و کمی بلندتر می‌گوید: 
- نه؟! 
دارک دم عمیقی می‌گیرد.
- از نه منظورم نه نبود، یعنی این‌ که حق داری.
- معلومه که دارم، زندانی که نگرفتید!
به سمت ساختمان‌های دو‌قلو حرکت می‌کند. دارک که از فاصله گرفتن آزراء مطمئن می‌شود، نگهبان را صدا می‌زند و همین که سر می‌رسد سیلی محکمی را مهمان گوشش می‌کند.
- مر*تیکه الدنگ! ما این‌جا بهت پول مفتکی می‌دیم؟ 
- چرا قربان؟ چی کار کردم مگه؟
- چرا گذاشتی این دختره از این‌جا بره بیرون؟
- گفت دست چپ اربابم.
- برای بار صدم، جز من کسی حق خروج نداره. متوجه هستی یا نه؟ اگه کسی خواست خارج بشه، باید از من اجازه بگیری.
- ببخشید ارباب، گفتم آخه اون ققنوسه شاید… .
- قانون برای همه یکیه!
به امید این‌ که حالی‌اش کرده باشد، از ورودی دور می‌شود و دنبال آزراء می‌گردد. باز با میا دعوایش شده. کمی جلوتر می‌رود که آزراء با خشم می‌گوید:
- همه‌ی لات بازیات واسه مامانه بوده؛ خونریزی‌هاتم که عادت ماهانه بوده.
میا از شدت خشم قرمز می‌شود و می‌گوید:
- آره؛ من مثل تو آدم کش نیستم، اون تویی که وحشی و خون‌خواری! 
آزراء بلند و عصبی‌وار می‌خندد، دارک جلوتر می‌رود و مانع ادامه دادن بحثشان می‌شود.
- بس کنید دیگه! عین دوتا دختر بچه افتادین به جون هم که چی بشه؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,928
لایک‌ها
14,244
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,549
Points
70,000,175
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_101

میا شروع به گریه کردن می‌کند، نزدیک دارک می‌آید و می‌گوید:
- می‌بینی دارک؟ یه روز نیست که اومده و این‌قدر ادعا داره!
- بس کن میا! همین الان، همین‌جا، هردو تمومش‌ کنید.
به سمت اتاق خودش قدم برمی‌دارد و برای محکم‌کاری اضافه می‌کند:
- اگه دعوا کنید، هردو‌تون تنبیه می‌شید، تو هم دنبالم بیا رز.
اما رز نافرمانی می‌کند و با خنده‌ی شیطنت‌آمیزی ل*ب می‌زند:
- نه، من دنبال تو نمیام. من میرم اتاقم استراحت کنم جناب دارک.
روی پاشنه‌ی پا می‌چرخد و در حالی که آرام‌آرام به سمت مخالف دارک گام برمی‌دارد، سخنش را ادامه می‌دهد:
- و تو هم من رو تنبیه نمی‌کنی، جرأتشو نداری.
دارک دم عمیقی می‌گیرد. این دختر اعصابش را داغون کرده. باید به خود مسلط باشد چون او هر دختری نیست وگرنه می‌دانست چگونه او را ادب کند، این بار محکم و عصبی صدایش می‌زند:
- ققنوس آتش!
رز با تعجب برمی‌گردد و لبخند ملیحی بر ل*ب می‌گیرد که دارک اضافه می‌کند:
- دنبالم بیا، باید آموزش ببینی، تا کی می‌خوای فقط اسم ققنوس آتش رو داشته باشی و هیچی از قدرت‌هات ندونی؟
مردمک چشم‌هایش از خوش‌حالی گشاد می‌شوند.
- شما به من آموزش می‌دین؟
دارک سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
- فقط دنبالم بیا.
رز با او همراه می‌شود و با هم به سمت اتاق کار دارک می‌روند. عجب، دختر مودی ندیده بودیم که دیدیم! دارک پشت میز می‌نشیند و کاغذ‌های به هم منگنه شده را روی میز می‌گذارد.
- این‌ها رو بخون، قبل این‌ که آموزش ببینی، باید بدونی اصلاً منظور از ققنوس آتش چیه؟
رز کاغذها را در دست می‌گیرد، آرام و زمزمه‌وار می‌خواند:
- ققنوس‌ها مردمانی با نیروهای فراطبیعی هستند که به دلیل جهش ژنتیکی به وجود آمده‌اند، از ازدواج ققنوس و فرد عادی؛ ققنوس عادی و از ازدواج دو ققنوس؛ ققنوس خاص به وجود می‌آید که ققنوس‌های خاص شامل ققنوس یخ، ققنوس رعد، ققنوس طبیعت و ققنوس آتش هستند.


IMG_۲۰۲۴۰۲۲۵_۱۱۴۰۳۷.png

کد:
میا شروع به گریه کردن می‌کند، نزدیک دارک می‌آید و می‌گوید:
- می‌بینی دارک؟ یه روز نیست که اومده و این‌قدر ادعا داره!
- بس کن میا! همین الان، همین‌جا، هردو تمومش‌ کنید.
به سمت اتاق خودش قدم برمی‌دارد و برای محکم‌کاری اضافه می‌کند:
- اگه دعوا کنید، هردو‌تون تنبیه می‌شید، تو هم دنبالم بیا رز.
اما رز نافرمانی می‌کند و با خنده‌ی شیطنت‌آمیزی ل*ب می‌زند:
- نه، من دنبال تو نمیام. من میرم اتاقم استراحت کنم جناب دارک.
روی پاشنه‌ی پا می‌چرخد و در حالی که آرام‌آرام به سمت مخالف دارک گام برمی‌دارد، سخنش را ادامه می‌دهد:
- و تو هم من رو تنبیه نمی‌کنی، جرأتشو نداری.
دارک دم عمیقی می‌گیرد. این دختر اعصابش را داغون کرده. باید به خود مسلط باشد چون او هر دختری نیست وگرنه می‌دانست چگونه او را ادب کند، این بار محکم و عصبی صدایش می‌زند:
- ققنوس آتش!
رز با تعجب برمی‌گردد و لبخند ملیحی بر ل*ب می‌گیرد که دارک اضافه می‌کند:
- دنبالم بیا، باید آموزش ببینی، تا کی می‌خوای فقط اسم ققنوس آتش رو داشته باشی و هیچی از قدرت‌هات ندونی؟
مردمک چشم‌هایش از خوش‌حالی گشاد می‌شوند.
- شما به من آموزش می‌دین؟
دارک سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
- فقط دنبالم بیا.
رز با او همراه می‌شود و با هم به سمت اتاق کار دارک می‌روند. عجب، دختر مودی ندیده بودیم که دیدیم! دارک پشت میز می‌نشیند و کاغذ‌های به هم منگنه شده را روی میز می‌گذارد.
- این‌ها رو بخون، قبل این‌ که آموزش ببینی، باید بدونی اصلاً منظور از ققنوس آتش چیه؟
رز کاغذها را در دست می‌گیرد، آرام و زمزمه‌وار می‌خواند:
- ققنوس‌ها مردمانی با نیروهای فراطبیعی هستند که به دلیل جهش ژنتیکی به وجود آمده‌اند، از ازدواج ققنوس و فرد عادی؛ ققنوس عادی و از ازدواج دو ققنوس؛ ققنوس خاص به وجود می‌آید که ققنوس‌های خاص شامل ققنوس یخ، ققنوس رعد، ققنوس طبیعت و ققنوس آتش هستند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,928
لایک‌ها
14,244
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,549
Points
70,000,175
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_102

قدم زنان به درب اتاق جلسه می‌رسد و فقط چند نفر را گرد آن می‌بیند. نقابش را مرتب می‌کند و آرام به سمت صندلی خود می‌رودنقابش را مرتب می‌کند و آرام به سمت صندلی خود می‌رود.
دارک صندلی را برایش عقب کشیده و سرش را به نشانه سلام تکان می‌دهد. از این جلسه بی‌موقع کلافه است برای همین وقتی پشت صندلی می‌نشیند رو به دارک می‌گوید:
- این جلسه فوری برای چیه پسر؟
- ببخشید که شما رو از قبل در جریان نذاشتیم قربان، خیلی یهویی شد.
- چی شده مگه؟
دارک سری به مشاور تکان می‌دهد که او شروع به سخن گفتن می‌کند:
- ققنوس آتش بعد از برخورد دستش به دیوینیویم کلاً تغییر کرده!
کلافه خودش را روی صندلی جابه‌جا می‌کند.
- یعنی چی تغییر کرده؟ چش شده؟
دارک نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- بی‌دلیل عصبیه و نافرمانی می‌کنه، به گفته خودش خشم و نفرت عجیبی داره.
- برای چی؟
مشاور در جواب به سوال ارباب دارکنس ل*ب می‌زند:
- چون فلز دیوینیویم روحش رو به طور کامل بیدار کرده!
دارک نگاهش را از مشاور گرفته و به ارباب می‌دهد.
- بله ارباب، اونی که شما از طریق ماسک هوشمند من دیدین؛ همون چهره و هاله‌ی نور سرخ، روحش بود. حالا دلیل اخم کردن روحش رو متوجه میشم، چون اون همزاد منفیه.
ارباب از شدت سردرد پیشانی‌اش را می‌مالد و با درماندگی ل*ب می‌زند:
- خوبه؛ ما به همچین شخصیتی نیاز داریم فقط تو باید کاری کنی تا عاشقت بشه.
دارک پلک چشم‌هایش که از شدت تعجب اندازه‌ی لوستر شده بودند را چند باری به‌هم می‌زند و با اعتراض می‌گوید:
- هرچی کار سخته مال منه! من چطوری اون دختره‌ی غد، لجباز، مغرور و شیطون رو عاشق خودم کنم وقتی اصلاً نمی‌دونه عشق چیه؟
- این‌قدر بهش محبت می‌کنی، میری میای تا عاشقت بشه. دختره دیگه.
- ارباب! خودت میگی دخترا آخه اون دختر معمولیه؟ من یه چیزی تعریف کنم شما خنده‌تون می‌گیره.
- چی؟
دارک نگاهی با اکراه به مشاور می‌اندازد، دلش را به دریا می‌زند و می‌گوید:
- اون شب برنامه ریخته بودم رز رو بکشونم طرف خودم که میا اومد مزاحم شد، حالا این هیچی؛ هرچی نقشه بود رو اجرا کردم همه روی میا پیاده شد رز جیک نزد!



کد:
قدم زنان به درب اتاق جلسه می‌رسد و فقط چند نفر را گرد آن می‌بیند. نقابش را مرتب می‌کند و آرام به سمت صندلی خود می‌رودنقابش را مرتب می‌کند و آرام به سمت صندلی خود می‌رود.
دارک صندلی را برایش عقب کشیده و سرش را به نشانه سلام تکان می‌دهد. از این جلسه بی‌موقع کلافه است برای همین وقتی پشت صندلی می‌نشیند رو به دارک می‌گوید:
- این جلسه فوری برای چیه پسر؟
- ببخشید که شما رو از قبل در جریان نذاشتیم قربان، خیلی یهویی شد.
- چی شده مگه؟
دارک سری به مشاور تکان می‌دهد که او شروع به سخن گفتن می‌کند:
- ققنوس آتش بعد از برخورد دستش به دیوینیویم کلاً تغییر کرده!
کلافه خودش را روی صندلی جابه‌جا می‌کند.
- یعنی چی تغییر کرده؟ چش شده؟
دارک نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- بی‌دلیل عصبیه و نافرمانی می‌کنه، به گفته خودش خشم و نفرت عجیبی داره.
- برای چی؟
مشاور در جواب به سوال ارباب دارکنس ل*ب می‌زند:
- چون فلز دیوینیویم روحش رو به طور کامل بیدار کرده!
دارک نگاهش را از مشاور گرفته و به ارباب می‌دهد.
- بله ارباب، اونی که شما از طریق ماسک هوشمند من دیدین؛ همون چهره و هاله‌ی نور سرخ، روحش بود. حالا دلیل اخم کردن روحش رو متوجه میشم، چون اون همزاد منفیه.
ارباب از شدت سردرد پیشانی‌اش را می‌مالد و با درماندگی ل*ب می‌زند:
- خوبه؛ ما به همچین شخصیتی نیاز داریم فقط تو باید کاری کنی تا عاشقت بشه.
دارک پلک چشم‌هایش که از شدت تعجب اندازه‌ی لوستر شده بودند را چند باری به‌هم می‌زند و با اعتراض می‌گوید:
- هرچی کار سخته مال منه! من چطوری اون دختره‌ی غد، لجباز، مغرور و شیطون رو عاشق خودم کنم وقتی اصلاً نمی‌دونه عشق چیه؟
- این‌قدر بهش محبت می‌کنی، میری میای تا عاشقت بشه. دختره دیگه.
- ارباب! خودت میگی دخترا آخه اون دختر معمولیه؟ من یه چیزی تعریف کنم شما خنده‌تون می‌گیره.
- چی؟
دارک نگاهی با اکراه به مشاور می‌اندازد، دلش را به دریا می‌زند و می‌گوید:
- اون شب برنامه ریخته بودم رز رو بکشونم طرف خودم که میا اومد مزاحم شد، حالا این هیچی؛ هرچی نقشه بود رو اجرا کردم همه روی میا پیاده شد رز جیک نزد!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,928
لایک‌ها
14,244
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,549
Points
70,000,175
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_103

پاهایش را روی میز می‌اندازد.
- پووف.
تمام اتاق را نگاه می‌کند، عجب سلیقه‌ای دارد. تم سیاه و سفید اتاق چه زیباست. تمام کاغذ‌ها و اطلاعات را مطالعه کرده و اکنون منتظر بازگشت دارک است. معلوم نیست چه کار واجبی داشت که او را ول کرد و رفت، فقط گفت:«تا این رو بخونی، برگشتم». نفسش را محکم بیرون می‌دهد که درب توسط مستخدم باز می‌شود.
- جناب دارک گفتن توی سالن تمرین منتظر شما هستند.
- کجا هست این سالن تمرین؟
- طبقه بیستم.
چشم‌هایش را در حلقه می‌چرخاند و از اتاق خارج می‌شود، مستخدم درب را می‌بندد و به طرف دیگری می‌رود.
معلوم نیست چه در سر می‌پرورانند اما رز خیلی کنجکاو است. از آسانسور پیاده شده که از شدت تعجب ایست می‌کند.
عجب فناوری‌هایی دارند، اتاق‌هایی رو به رویش قرار گرفته و انگار هر اتاق برای انجام کاری است. دارک به محض دیدن رز دست از صحبت با مردی سفید پوش می‌کشد و او را به داخل اتاقی هدایت می‌کند.
- یکم صبر کن تا ببینم چی به چیه.
رز سخنی نمی‌گوید و از فرط تعجب حتی توان تکان دادن سرش را ندارد. نگاهی به وسایل‌های درون اتاق می‌اندازد. مشابه هیچ‌کدامشان را در سازمان جاسوسی ندیده بود، همه وسایل‌ها شبیه به گوشی هوشمند LG با نمایشگر شفاف¹ هستند، از ج*ن*س شیشه. نمودار‌های میله‌ای روی نمایشگر لپ‌تاپ هوشمند کاملاً شیشه‌ای توجهش را جلب کرده و به او خیره می‌شود، یک هم‌خوانی عجیب را با او حس می‌کند، انگار لحظه به لحظه حالش را در آن می‌بیند و این را از دم و بازدم‌های خودش و تغییر نمودار حدس می‌زند. لبخندی شیطانی بر صورت خود می‌گیرد و نفسش را حبس می‌کند که با دیدن صح*نه روبه‌رو، به وجد می‌آید.
نمودار‌ها کاملاً از حرکت ایستاده و رنگشان تغییر می‌کند که ناگهان دارک با ضربه‌ای متوسط میان دو کتفش آزمایش او را به‌هم می‌زند.
- داری چیو تست می‌کنی دختر؟


کد:
پاهایش را روی میز می‌اندازد.
- پووف.
تمام اتاق را نگاه می‌کند، عجب سلیقه‌ای دارد. تم سیاه و سفید اتاق چه زیباست. تمام کاغذ‌ها و اطلاعات را مطالعه کرده و اکنون منتظر بازگشت دارک است. معلوم نیست چه کار واجبی داشت که او را ول کرد و رفت، فقط گفت:«تا این رو بخونی، برگشتم». نفسش را محکم بیرون می‌دهد که درب توسط مستخدم باز می‌شود.
- جناب دارک گفتن توی سالن تمرین منتظر شما هستند.
- کجا هست این سالن تمرین؟
- طبقه بیستم.
چشم‌هایش را در حلقه می‌چرخاند و از اتاق خارج می‌شود، مستخدم درب را می‌بندد و به طرف دیگری می‌رود.
معلوم نیست چه در سر می‌پرورانند اما رز خیلی کنجکاو است. از آسانسور پیاده شده که از شدت تعجب ایست می‌کند.
عجب فناوری‌هایی دارند، اتاق‌هایی رو به رویش قرار گرفته و انگار هر اتاق برای انجام کاری است. دارک به محض دیدن رز دست از صحبت با مردی سفید پوش می‌کشد و او را به داخل اتاقی هدایت می‌کند.
- یکم صبر کن تا ببینم چی به چیه.
رز سخنی نمی‌گوید و از فرط تعجب حتی توان تکان دادن سرش را ندارد. نگاهی به وسایل‌های درون اتاق می‌اندازد. مشابه هیچ‌کدامشان را در سازمان جاسوسی ندیده بود، همه وسایل‌ها شبیه به گوشی هوشمند LG با نمایشگر شفاف¹ هستند، از ج*ن*س شیشه. نمودار‌های میله‌ای روی نمایشگر لپ‌تاپ هوشمند کاملاً شیشه‌ای توجهش را جلب کرده و به او خیره می‌شود، یک هم‌خوانی عجیب را با او حس می‌کند، انگار لحظه به لحظه حالش را در آن می‌بیند و این را از دم و بازدم‌های خودش و تغییر نمودار حدس می‌زند. لبخندی شیطانی بر صورت خود می‌گیرد و نفسش را حبس می‌کند که با دیدن صح*نه روبه‌رو، به وجد می‌آید.
نمودار‌ها کاملاً از حرکت ایستاده و رنگشان تغییر می‌کند که ناگهان دارک با ضربه‌ای متوسط میان دو کتفش آزمایش او را به‌هم می‌زند.
- داری چیو تست می‌کنی دختر؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,928
لایک‌ها
14,244
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,549
Points
70,000,175
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_104

رز اخم‌هایش را در هم کشیده و دست به س*ی*نه می‌شود.
- روی من طلسم گذاشتید؟
دارک بلند می‌خندد.
- اگه به‌خاطر نمودار حالت‌هات این فکر رو می‌کنی که باید بگم نوچ!
- پس چی؟
- به‌خاطر انرژی درونیته که اون واکنش نشون میده.
همان مردی که روپوش سفید بر تن داشت وارد می‌شود و می‌گوید:
- تست کردیم قربان! می‌تونید ببرینش داخل.
رز نگاهش را بین دارک و آن مرد می‌چرخاند.
- منظورش چیه؟
- امم خب رز! ما می‌خوایم ببینیم چه‌قدر نیرو داری!
- یعنی چی چه‌قدر نیرو داری؟ چه غلطی می‌خواید بکنید؟
دارک نگاهی به لپ‌تاپ می‌اندازد و بی‌اراده می‌خندد.
- آروم باش رز! فقط می‌خوایم ببینیم انرژی درونیت چه‌قدره؟
رز نفس عمیقی می‌کشد و دست از س*ی*نه باز می‌کند.
- خیلی خب چی‌کار باید بکنم؟
مرد جلو می‌آید و در خطاب به رز می‌گوید:
- فقط کافیه روی اون صندلی بشینید.
رز نگاهی به صندلی می‌اندازد، درون استوانه‌ی شیشه‌ای قرار داشت که دورش را ژنراتوری احاطه‌ کرده بود. مطمئن نیست اما قبول می‌کند. بد بهتر است یا بدتر؟ قطعاً بد. میان سازمان جاسوسی و سازمان ضد اطلاعات کدام بد و کدام بدتر بود؟
آرام روی صندلی می‌نشیند که ژنراتور شروع به چرخش می‌کند. چرخش او استرس خاصی را در بدنش پراکنده می‌سازد. نفس‌هایش به شمارش می‌افتند و با اشاره به دارک؛ آرام ل*ب می‌زند:
- باید خارج شم، همین الان.
دارک به مرد چیزی می‌گوید و او سرش را به نشانه منفی تکان می‌دهد. با وجود این‌که چند قدم دورتر نبودند اما با سر و صدای ژنراتور صداهایشان واضح نبود.
دیگر نمی‌تواند و طاقتش تمام می‌شود، ناخودآگاه از جا برمی‌خیزد و قصد خارج شدن دارد که دورش را سپر لیزری قرمز رنگی احاطه کرده و برق کل ساختمان قطع می‌شود. زانو زده بود و چشم‌هایش را از اتفاق ناگهانی بسته، وقتی چشم باز می‌کند، فضا را تاریک می‌بیند و نوری که از خودش ساطع می‌شود توجهش را جلب می‌کند. دارک سری تکان می‌دهد و چند بار روی تبلت در دستش می‌زند.
- نع، از کار افتادن!

Picsart_24-02-26_21-24-11-129.jpg

کد:
رز اخم‌هایش را در هم کشیده و دست به س*ی*نه می‌شود.
- روی من طلسم گذاشتید؟
دارک بلند می‌خندد.
- اگه به‌خاطر نمودار حالت‌هات این فکر رو می‌کنی که باید بگم نوچ!
- پس چی؟
- به‌خاطر انرژی درونیته که اون واکنش نشون میده.
همان مردی که روپوش سفید بر تن داشت وارد می‌شود و می‌گوید:
- تست کردیم قربان! می‌تونید ببرینش داخل.
رز نگاهش را بین دارک و آن مرد می‌چرخاند.
- منظورش چیه؟
- امم خب رز! ما می‌خوایم ببینیم چه‌قدر نیرو داری!
- یعنی چی چه‌قدر نیرو داری؟ چه غلطی می‌خواید بکنید؟
دارک نگاهی به لپ‌تاپ می‌اندازد و بی‌اراده می‌خندد.
- آروم باش رز! فقط می‌خوایم ببینیم انرژی درونیت چه‌قدره؟
رز نفس عمیقی می‌کشد و دست از س*ی*نه باز می‌کند.
- خیلی خب چی‌کار باید بکنم؟
مرد جلو می‌آید و در خطاب به رز می‌گوید:
- فقط کافیه روی اون صندلی بشینید.
رز نگاهی به صندلی می‌اندازد، درون استوانه‌ی شیشه‌ای قرار داشت که دورش را ژنراتوری احاطه‌ کرده بود. مطمئن نیست اما قبول می‌کند. بد بهتر است یا بدتر؟ قطعاً بد. میان سازمان جاسوسی و سازمان ضد اطلاعات کدام بد و کدام بدتر بود؟
آرام روی صندلی می‌نشیند که ژنراتور شروع به چرخش می‌کند. چرخش او استرس خاصی را در بدنش پراکنده می‌سازد. نفس‌هایش به شمارش می‌افتند و با اشاره به دارک؛ آرام ل*ب می‌زند:
- باید خارج شم، همین الان.
دارک به مرد چیزی می‌گوید و او سرش را به نشانه منفی تکان می‌دهد. با وجود این‌که چند قدم دورتر نبودند اما با سر و صدای ژنراتور صداهایشان واضح نبود.
دیگر نمی‌تواند و طاقتش تمام می‌شود، ناخودآگاه از جا برمی‌خیزد و قصد خارج شدن دارد که دورش را سپر لیزری قرمز رنگی احاطه کرده و برق کل ساختمان قطع می‌شود. زانو زده بود و چشم‌هایش را از اتفاق ناگهانی بسته، وقتی چشم باز می‌کند، فضا را تاریک می‌بیند و نوری که از خودش ساطع می‌شود توجهش را جلب می‌کند. دارک سری تکان می‌دهد و چند بار روی تبلت در دستش می‌زند.
- نع، از کار افتادن!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,928
لایک‌ها
14,244
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,549
Points
70,000,175
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_105

نگاهش به دست‌هایش قفل شده است. آتش گرفته‌اند اما حس دردناکی ندارد. دارک نگاهی به آزراء می‌اندازد و در حالی که سعی در وصل کردن برق ساختمان داشت، ل*ب می‌زند:
- مگه تاحالا از نیروهات استفاده نکردی؟
قبل از این‌که آزراء ل*ب به سخن باز کند برق وصل می‌شود، فضا از تاریکی که تنها منبع نور آتش دستان آزراء بود، بیرون می‌آید و چراغ‌های تزیینی محوطه روشن می‌شوند.
- این‌طوری نه!
دارک آچارش را روی زمین می‌گذارد و عرق پیشانی خود را پاک می‌کند.
- پس بهتره عادت کنی چون قراره از این به بعد مرکز توجه فقط نیروهای تو باشه.
آزراء چند باری محکم دستان خود را به بالا و پایین تکان می‌دهد تا به گمان خود آتش را خاموش کند، دارک درب کنتور برق را می‌بندد، از جا بر می‌خیزد و با دیدن کار آزراء به خنده می‌افتد، قهقهه زنان می‌گوید:
- چیکار داری می‌کنی دختر؟ این کارا چیه؟
- مگه این آتیش نیست؟ پس چرا خاموش نمیشه؟
دارک به طرف ساختمان قدم برمی‌دارد اما همین که از کنار آزراء رد می‌شود پس گردنی دلچسبی را حواله‌اش می‌کند.
- چون خنگی؛ این آتیش معمولی نیست که!
آزراء اخم در هم می‌کشد.
- خیلی زود پسرخاله میشی می‌دونستی؟
دارک با ابروهای بالا رفته به سمت آزراء برمی‌گردد.
- اینو می‌دونستی که تو تنها کسی هستی که منو بدون نقاب دیدی؟
- نه؛ خب! ولی چه ربطی داره؟
- حالا برو به ربطش فکر کن.
و مجدد به طرف ساختمان حرکت می‌کند. آزراء بلند فریاد می‌کشد:
- صبر کن! نگفتی این آتیشو چطوری خاموش کنم؟
- فقط کافیه بخوای.
آزراء کلافه‌وار پایش را محکم به زمین می‌کوبد و آرام زمزمه می‌کند:
- اگه به خواست من بود که تا الان خاموش شده بود.
به طرف دارک می‌دوَد و خود را به او می‌رساند.
- برایان؟
دارک سر جایش می‌ایستد و با تعجب به آزراء خیره می‌شود، منتظر می‌ماند تا او حرفش را بزند اما آزراء هم عین بز به او چشم می‌دوزد، صبرش تمام می‌شود و ل*ب می‌زند:
- چیه خو؟ صدا می‌زنی حرفتم بزن.


کد:
نگاهش به دست‌هایش قفل شده است. آتش گرفته‌اند اما حس دردناکی ندارد. دارک نگاهی به آزراء می‌اندازد و در حالی که سعی در وصل کردن برق ساختمان داشت، ل*ب می‌زند:
- مگه تاحالا از نیروهات استفاده نکردی؟
قبل از این‌که آزراء ل*ب به سخن باز کند برق وصل می‌شود، فضا از تاریکی که تنها منبع نور آتش دستان آزراء بود، بیرون می‌آید و چراغ‌های تزیینی محوطه روشن می‌شوند.
- این‌طوری نه!
دارک آچارش را روی زمین می‌گذارد و عرق پیشانی خود را پاک می‌کند.
- پس بهتره عادت کنی چون قراره از این به بعد مرکز توجه فقط نیروهای تو باشه.
آزراء چند باری محکم دستان خود را به بالا و پایین تکان می‌دهد تا به گمان خود آتش را خاموش کند، دارک درب کنتور برق را می‌بندد، از جا بر می‌خیزد و با دیدن کار آزراء به خنده می‌افتد، قهقهه زنان می‌گوید:
- چیکار داری می‌کنی دختر؟ این کارا چیه؟
- مگه این آتیش نیست؟ پس چرا خاموش نمیشه؟
دارک به طرف ساختمان قدم برمی‌دارد اما همین که از کنار آزراء رد می‌شود پس گردنی دلچسبی را حواله‌اش می‌کند.
- چون خنگی؛ این آتیش معمولی نیست که!
آزراء اخم در هم می‌کشد.
- خیلی زود پسرخاله میشی می‌دونستی؟
دارک با ابروهای بالا رفته به سمت آزراء برمی‌گردد.
- اینو می‌دونستی که تو تنها کسی هستی که منو بدون نقاب دیدی؟
- نه؛ خب! ولی چه ربطی داره؟
- حالا برو به ربطش فکر کن.
و مجدد به طرف ساختمان حرکت می‌کند. آزراء بلند فریاد می‌کشد:
- صبر کن! نگفتی این آتیشو چطوری خاموش کنم؟
- فقط کافیه بخوای.
آزراء کلافه‌وار پایش را محکم به زمین می‌کوبد و آرام زمزمه می‌کند:
- اگه به خواست من بود که تا الان خاموش شده بود.
به طرف دارک می‌دوَد و خود را به او می‌رساند.
- برایان؟
دارک سر جایش می‌ایستد و با تعجب به آزراء خیره می‌شود، منتظر می‌ماند تا او حرفش را بزند اما آزراء هم عین بز به او چشم می‌دوزد، صبرش تمام می‌شود و ل*ب می‌زند:
- چیه خو؟ صدا می‌زنی حرفتم بزن.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,928
لایک‌ها
14,244
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,549
Points
70,000,175
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_106

در فکر است که آتش دستانش فروکش می‌کند. لبخند رضایت بخشی بر ل*ب خود می‌گیرد و چند قدمی جلوتر می‌رود.
- خب می‌دونی! من… من.
دارک کلافه می‌شود، نفس عمیقی می‌کشد و در دلش آرزو دارد که رز ابرازعلاقه کند. با این‌که هیچ وقت قصد آسیب رساندن به احساسات دخترکی را نداشت اما در این‌جا مجبور است.
- بگو دیگه؛ تو چی؟
آزراء چشم در چشم دارک می‌دوزد و با لبخند ملیحی ل*ب می‌زند:
- من اسکُلت کردم.
خندان به سمت ساختمان قدم می‌زند که با حرف دارک شروع به دویدن می‌کنند.
- دختره‌ی دیوونه؛ اگه دستم بهت نرسه.
***
به آن‌ها زل زده و جست و خیزهایشان را از پشت پنجره می‌بیند. حس عجیبی دارد، نکند آخر جدی‌جدی دارک عاشق این دخترک شود؟ سرش را تکان خفیفی می‌دهد.
- نه این اتفاق نمیفته، برایان پسر بچه نیست اما تا حالا هیچ محبتی ندیده اگه واقعاً عاشق بشه چی؟
مشاور که پشت سرش ایستاده آرام ل*ب می‌زند:
- با این حرفا عاشق نمیشه، نگران نباشید ارباب.
ارباب دارکنس سرش را برمی‌گرداند.
- از کجا این‌قدر مطمئنی؟
- از اون‌جایی که اگه با این کارا عاشق شده بود، عاشق میا میشد.
ارباب سرش را تکان می‌دهد و روی صندلی پشت میزش می‌نشیند.
- حق با توعه من الکی نگرانم.
مشاور با اشاره ارباب آرام روی صندلی می‌نشیند و به محض نشستن او ارباب می‌گوید:
- برق ساختمان بخاطر تست نیروهای رز قطع شد؟
- بله ارباب، یه چیزی عجیبی هست.
- چی؟
- بر اساس گفته‌ی مسئول تست، اون دختر نیرو‌ی بیشتری نسبت به ققنوس آتش‌های قبلی داره.
- یعنی چی؟
- یعنی احتمال میره مادر واقعیش کاترینا نبوده باشه.
- منظورت رو واضح بیان کن!
- لئون و کاترینا هردو ققنوس‌های عادی بودن، اما بر اساس نیرویی که رز داره باید مادرش یک ققنوس خاص باشه، به زبان ساده‌تر میشه: این حجم از نیرو برای ققنوس آتش زیاده.
ارباب دستان قفل شده‌اش را زیر چانه می‌زند و به فکر فرو می‌رود. اگر درست باشد چه؟

کد:
در فکر است که آتش دستانش فروکش می‌کند. لبخند رضایت بخشی بر ل*ب خود می‌گیرد و چند قدمی جلوتر می‌رود.
- خب می‌دونی! من… من.
دارک کلافه می‌شود، نفس عمیقی می‌کشد و در دلش آرزو دارد که رز ابرازعلاقه کند. با این‌که هیچ وقت قصد آسیب رساندن به احساسات دخترکی را نداشت اما در این‌جا مجبور است.
- بگو دیگه؛ تو چی؟
آزراء چشم در چشم دارک می‌دوزد و با لبخند ملیحی ل*ب می‌زند:
- من اسکُلت کردم.
خندان به سمت ساختمان قدم می‌زند که با حرف دارک شروع به دویدن می‌کنند.
- دختره‌ی دیوونه؛ اگه دستم بهت نرسه.
***
به آن‌ها زل زده و جست و خیزهایشان را از پشت پنجره می‌بیند. حس عجیبی دارد، نکند آخر جدی‌جدی دارک عاشق این دخترک شود؟ سرش را تکان خفیفی می‌دهد.
- نه این اتفاق نمیفته، برایان پسر بچه نیست اما تا حالا هیچ محبتی ندیده اگه واقعاً عاشق بشه چی؟
مشاور که پشت سرش ایستاده آرام ل*ب می‌زند:
- با این حرفا عاشق نمیشه، نگران نباشید ارباب.
ارباب دارکنس سرش را برمی‌گرداند.
- از کجا این‌قدر مطمئنی؟
- از اون‌جایی که اگه با این کارا عاشق شده بود، عاشق میا میشد.
ارباب سرش را تکان می‌دهد و روی صندلی پشت میزش می‌نشیند.
- حق با توعه من الکی نگرانم.
مشاور با اشاره ارباب آرام روی صندلی می‌نشیند و به محض نشستن او ارباب می‌گوید:
- برق ساختمان بخاطر تست نیروهای رز قطع شد؟
- بله ارباب، یه چیزی عجیبی هست.
- چی؟
- بر اساس گفته‌ی مسئول تست، اون دختر نیرو‌ی بیشتری نسبت به ققنوس آتش‌های قبلی داره.
- یعنی چی؟
- یعنی احتمال میره مادر واقعیش کاترینا نبوده باشه.
- منظورت رو واضح بیان کن!
- لئون و کاترینا هردو ققنوس‌های عادی بودن، اما بر اساس نیرویی که رز داره باید مادرش یک ققنوس خاص باشه، به زبان ساده‌تر میشه: این حجم از نیرو برای ققنوس آتش زیاده.
ارباب دستان قفل شده‌اش را زیر چانه می‌زند و به فکر فرو می‌رود. اگر درست باشد چه؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,928
لایک‌ها
14,244
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,549
Points
70,000,175
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_107

سرباز درب را باز می‌کند و سلام نظامی می‌دهد، رئیس کل سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید:
- خب چی شد؟
- فلزها رو پیدا نکردیم قربان!
- به آندریاس گفتی؟
- بله ولی ایشون گفتن هیچ مسئولیتی رو قبول نمی‌کنن.
خودکار را محکم روی میز می‌اندازد، دستانش را در موهایش فرو می‌برد و از شدت کلافگی آن‌ها را به‌هم می‌ریزد.
- باشه می‌تونی بری، خودم رسیدگی می‌کنم.
سرباز از اتاق خارج می‌شود و درب را پشت سرش می‌بندد. ساموئل از جا برمی‌خیزد و به قصد دیدن آندریاس به اتاقش می‌رود. تق‌تق در می‌زند.
- بیا تو.
ساموئل درب را باز می‌کند و با حالتی خشمگین می‌گوید:
- که هیچ مسئولیتی نداری نه؟ تا فهمیدی آزراء تو بندره گفتی مأموریت رو بدم به تو، حالا میگی مسئولیت بی‌مسئولیت؟
آندریاس با همان حالت و در حال نوشتن ل*ب می‌زند:
- تو هم تا فهمیدی آزراء ققنوسه گفتی اون رو بیارم این‌جا تا آموزشش بدی بعد اون شب گفتی هیچ مسئولیتی نداری!
ساموئل کاملاً وارد اتاق می‌شود و درب را محکم پشت سرش می‌بندد.
- یعنی همه این کارها برای انتقامه؟
آندریاس سرش را بالا می‌آورد و در چشم‌های ساموئل خیره می‌شود.
- انتقام؟ از تو؟ بی‌ارزش‌تر از این حرفایی.
- خیلی پستی آندریاس.
- من پستم یا تو که به‌خاطر خودت اون دختر رو قربانی کردی؟
- نود و نه بار اون عصبی شد یک بار من، حالا مال من صدا داره؟
- آره ساموئل اتفاقاً همین یه بار تو صدا داشت، برش گردون تا همه چی درست شه!
ساموئل وزن خود را روی صندلی می‌اندازد و دستانش را روی صورتش می‌گذارد، تا حدودی خم می‌شود و با حس درماندگی می‌گوید:
- نمی‌تونم آندریاس، نه این‌که نخوام! نمی‌تونم؛ دیگه دستم بهش نمی‌رسه.
- کمکت می‌کنم شاید بتونیم پیداش کنیم.
ساموئل سرش را بالا می‌آورد.
- دیره، اون اگر هم برگرده نیروها دیگه مثل قبل بهش نگاه نمی‌کنن، حتی ممکنه اون سازمان بیفته دنبالش تا بکشتش!
حق با ساموئل بود و آندریاس این را می‌دانست و حس پدرانه‌ای که نسبت به آزراء داشت باعث می‌شد کوتاه بیاید. شاید آزراء نزد او نباشد اما همین که سالم و زنده باشد برای او بس است. گمان این‌که زمان همه چیز را درست می‌کند او را آرام نگه می‌داشت.


کد:
سرباز درب را باز می‌کند و سلام نظامی می‌دهد، رئیس کل سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید:
- خب چی شد؟
- فلزها رو پیدا نکردیم قربان!
- به آندریاس گفتی؟
- بله ولی ایشون گفتن هیچ مسئولیتی رو قبول نمی‌کنن.
خودکار را محکم روی میز می‌اندازد، دستانش را در موهایش فرو می‌برد و از شدت کلافگی آن‌ها را به‌هم می‌ریزد.
- باشه می‌تونی بری، خودم رسیدگی می‌کنم.
سرباز از اتاق خارج می‌شود و درب را پشت سرش می‌بندد. ساموئل از جا برمی‌خیزد و به قصد دیدن آندریاس به اتاقش می‌رود. تق‌تق در می‌زند.
- بیا تو.
ساموئل درب را باز می‌کند و با حالتی خشمگین می‌گوید:
- که هیچ مسئولیتی نداری نه؟ تا فهمیدی آزراء تو بندره گفتی مأموریت رو بدم به تو، حالا میگی مسئولیت بی‌مسئولیت؟
آندریاس با همان حالت و در حال نوشتن ل*ب می‌زند:
- تو هم تا فهمیدی آزراء ققنوسه گفتی اون رو بیارم این‌جا تا آموزشش بدی بعد اون شب گفتی هیچ مسئولیتی نداری!
ساموئل کاملاً وارد اتاق می‌شود و درب را محکم پشت سرش می‌بندد.
- یعنی همه این کارها برای انتقامه؟
آندریاس سرش را بالا می‌آورد و در چشم‌های ساموئل خیره می‌شود.
- انتقام؟ از تو؟ بی‌ارزش‌تر از این حرفایی.
- خیلی پستی آندریاس.
- من پستم یا تو که به‌خاطر خودت اون دختر رو قربانی کردی؟
- نود و نه بار اون عصبی شد یک بار من، حالا مال من صدا داره؟
- آره ساموئل اتفاقاً همین یه بار تو صدا داشت، برش گردون تا همه چی درست شه!
ساموئل وزن خود را روی صندلی می‌اندازد و دستانش را روی صورتش می‌گذارد، تا حدودی خم می‌شود و با حس درماندگی می‌گوید:
- نمی‌تونم آندریاس، نه این‌که نخوام! نمی‌تونم؛ دیگه دستم بهش نمی‌رسه.
- کمکت می‌کنم شاید بتونیم پیداش کنیم.
ساموئل سرش را بالا می‌آورد.
- دیره، اون اگر هم برگرده نیروها دیگه مثل قبل بهش نگاه نمی‌کنن، حتی ممکنه اون سازمان بیفته دنبالش تا بکشتش!
حق با ساموئل بود و آندریاس این را می‌دانست و حس پدرانه‌ای که نسبت به آزراء داشت باعث می‌شد کوتاه بیاید. شاید آزراء نزد او نباشد اما همین که سالم و زنده باشد برای او بس است. گمان این‌که زمان همه چیز را درست می‌کند او را آرام نگه می‌داشت.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,928
لایک‌ها
14,244
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,549
Points
70,000,175
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_108

صدای تلق و تلوق درون آشپزخانه باعث هوشیاری‌اش می‌شود. چشم باز می‌کند و بی‌حوصله بلند می‌شود که با دیدن دارک در آشپزخانه زیر لبی لعنت می‌فرستد و می‌گوید:
- تو خودت مگه خونه نداری اومدی این‌جا؟
- خونه‌ی من خیلی دوره، اصلاً نرفتم خونه.
- خو این ساختمون این همه اتاق داره باید بیای این‌جا؟ می‌رفتی پیش میا جانِت!
دارک در حالی که تخم مرغ پخته شده را از درون ماهیتابه به درون ظرف منتقل می‌کرد افزود:
- اولاً که میا جانِ من نیست دوماً من چیکار با میا دارم؟ تازه اومدم یه صبحونه‌ای بخورما! توی اتاق تو که وارد نشدم پس این‌قدر غر نزن بیا یه چیزی بخور بریم برای آموزش.
آزراء بی‌حوصله روی میز صبحانه می‌نشیند، دستان خود را روی میز گذاشته و در هم قفل می‌کند و سر خود را روی آن‌ها می‌گذارد. خمیازه عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- من هنوز خوابم میاد.
دارک تخم مرغ را جلوی آزراء قرار می‌دهد:
- این‌قدر تنبل نباش، بیا این رو تو بخور؛ من برای خودم دوباره درست می‌کنم.
و مجدد مشغول می‌شود. نمی‌خواهد ها اما انگار چشم‌هایش قفل اوست، پسری با تیپ لی و شیک، در حال پختن تخم مرغ. می‌داند کسی قابل اعتماد نیست؛ حتی اگر برای آزراء ممکن باشد اول آب را می‌شست بعد می‌نوشید، اما حس دیگری را از دارک دریافت می‌کرد. حس ایمن بودن.
- همیشه خودت دست به آشپزی می‌زنی؟
- نه چطور؟
- هیچی؛ همین‌طوری.
ظرف به دست کنار آزراء می‌نشیند که آزراء سرش را از روی دستانش برمی‌دارد. دارک در حالی که برای خودش لقمه می‌گرفت، زمزمه می‌کند:
- صبحونه تو بخور مگه نمی‌‌خوای بری آموزش ببینی؟
دستش را به میز می‌زند و وزن خود را با اکراه بلند می‌کند که دارک می‌گوید:
- کجا میری؟
- تو صبحونه بخور، من میرم دوش بگیرم بعدش میام می‌خورم.
- پس بیا سالن تمرین.
- باشه.
و از دید دارک محو می‌شود.
لقمه را در دهن می‌گذارد و اخم در هم می‌کشد، هرچی بیشتر تلاش می‌کند انگار بیشتر خود را پیش او کوچک می‌سازد. حس اضافی بودن و سربار بودن امانش را بریده بود اما چاره‌ای نداشت. همان شبی که آزراء زود صمیمی شدنش را به رخش کشید از خودش و کارش متنفر شد. مجبور است غرورش را کنار بگذارد چون او ققنوس آتش است.


کد:
صدای تلق و تلوق درون آشپزخانه باعث هوشیاری‌اش می‌شود. چشم باز می‌کند و بی‌حوصله بلند می‌شود که با دیدن دارک در آشپزخانه زیر لبی لعنت می‌فرستد و می‌گوید:
- تو خودت مگه خونه نداری اومدی این‌جا؟
- خونه‌ی من خیلی دوره، اصلاً نرفتم خونه.
- خو این ساختمون این همه اتاق داره باید بیای این‌جا؟ می‌رفتی پیش میا جانِت!
دارک در حالی که تخم مرغ پخته شده را از درون ماهیتابه به درون ظرف منتقل می‌کرد افزود:
- اولاً که میا جانِ من نیست دوماً من چیکار با میا دارم؟ تازه اومدم یه صبحونه‌ای بخورما! توی اتاق تو که وارد نشدم پس این‌قدر غر نزن بیا یه چیزی بخور بریم برای آموزش.
آزراء بی‌حوصله روی میز صبحانه می‌نشیند، دستان خود را روی میز گذاشته و در هم قفل می‌کند و سر خود را روی آن‌ها می‌گذارد. خمیازه عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- من هنوز خوابم میاد.
دارک تخم مرغ را جلوی آزراء قرار می‌دهد:
- این‌قدر تنبل نباش، بیا این رو تو بخور؛ من برای خودم دوباره درست می‌کنم.
و مجدد مشغول می‌شود. نمی‌خواهد ها اما انگار چشم‌هایش قفل اوست، پسری با تیپ لی و شیک، در حال پختن تخم مرغ. می‌داند کسی قابل اعتماد نیست؛ حتی اگر برای آزراء ممکن باشد اول آب را می‌شست بعد می‌نوشید، اما حس دیگری را از دارک دریافت می‌کرد. حس ایمن بودن.
- همیشه خودت دست به آشپزی می‌زنی؟
- نه چطور؟
- هیچی؛ همین‌طوری.
ظرف به دست کنار آزراء می‌نشیند که آزراء سرش را از روی دستانش برمی‌دارد. دارک در حالی که برای خودش لقمه می‌گرفت، زمزمه می‌کند:
- صبحونه تو بخور مگه نمی‌‌خوای بری آموزش ببینی؟
دستش را به میز می‌زند و وزن خود را با اکراه بلند می‌کند که دارک می‌گوید:
- کجا میری؟
- تو صبحونه بخور، من میرم دوش بگیرم بعدش میام می‌خورم.
- پس بیا سالن تمرین.
- باشه.
و از دید دارک محو می‌شود.
لقمه را در دهن می‌گذارد و اخم در هم می‌کشد، هرچی بیشتر تلاش می‌کند انگار بیشتر خود را پیش او کوچک می‌سازد. حس اضافی بودن و سربار بودن امانش را بریده بود اما چاره‌ای نداشت. همان شبی که آزراء زود صمیمی شدنش را به رخش کشید از خودش و کارش متنفر شد. مجبور است غرورش را کنار بگذارد چون او ققنوس آتش است.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧
بالا