• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

حرفه‌ای میقات| zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت97

تکیه سَرم به شیشه‌ی یخ‌زده پارس ساوان است.
صدای موزیک لایت روسی سکوت ماشین را می‌شکند و دم‌وبازدم من به روی شیشه بخار می‌بست و محو می‌شد.
شیشه ماشین دودی بالای هفتاد درصد است و منظره بیرون بخاطر برفی که روی شیشه نشسته زیاد قابل تشخیص نیست. بعد آن تماس ناگهانی و فقط با شنیدن تک کلمه "باشه" ساوان به مخاطب پشت تلفن، راهی شدیم؛ احتمالا به سمت همان خانه!
ساوان برای اینکه من بچه‌بازی در نیاورم، قفل کودک را زده و کمربندم را هم بسته و گاه‌گاهی سنگینی نگاهش را روی نیم‌رخم حس می‌کنم.
دستم به دور کمربند چنگ شده و نگاهم به محو شدن بخار شیشه‌ است.
- یه هفته‌ست که به پدرت زنگ زدی و لو دادی که کجایی! به این فکر کردی که چرا هنوز نیومده دنبالت؟
حرف ساوان چنان حق است که بخواهم خفه شوم! عقلم درک می‌کند ها، اما آن روی زبان‌دراز هارم، نه!
حلقه‌ی انگشت‌هایم به دور کمربند تنگ‌تر می‌شود و چشم‌هایم کلافه روی هم می‌افتد.
می‌خواهد چه را ثابت کند؟
- تو مسائل امنیتی یه خلافکار مثل تو سر در نمیاره. به تو ربطی نداره که توی این مسائل دخالت کنی.
ساوان تک خند ته‌گلویی می‌زند و درجه‌ی بخاری را بیشتر می‌کند.
نگاهم باز می‌شود و به انگشت کشیده‌اش، روی صحفه‌ی بخاری می‌نشیند.
- خیلی خنگی دختر، چرا یکم مغزتو به کار نمی‌ندازی؟ اگه من یه درصد نگران اومدن پدرت بودم چرا جاتو عوض نمی‌کنم و هنوزم می‌برمت تو اون خونه؟
بزاق دَهانم را سخت فرو می‌دهم. حرف حق که جواب نداشت! داشت؟ خیر.
نگاهم را از دستش که به طرف دنده می‌رود، می‌گیرم و دوباره به شیشه می‌دهم و تکیه سرم را رویش می‌گذارم.
دستم از قید کمربند رها می‌شود و بازوهایم را اسیر می‌کند.
دمای ماشین به‌طبع گرم‌تر و مطبوع‌تر می‌شود.
- می‌خوای به چی برسی؟
سرعت ماشین کم می‌شود و ماشین به سمت چپ می‌پیچد. صدای تیک تیک راهنما در صدای موزیک قاطی می‌شود و بعد هم صدای بَم او!
- به اینکه الکی امید نداشته باشی! نمی‌خوام اذیت بشی ساغر. قبول دارم خانواده افتضاحی هستیم، ولی حقیقت رو قبول کن که تو دختر عمه‌ی منی، یعنی دختر همون زن مریض که تو بیمارستان دیدی.
پوزخند می‌زنم و نگاهم را از شیشه گرفته به نیم رخ خاص او می‌دهم.
به تیغه‌ی بینی و موج مژه‌های سیاهش.
به آن دسته موی خوش حالت و ته ریش‌های جذاب مردانه‌اش.

به بوی عطر و استایل زیادی تنظیم تراش خورده‌اش.
یعنی او پسر دایی من است؟ این مسخره ترین جوک سال می‌شود! حرصی می‌خندم و کلافه سرم را تکان می‌دهم تا افکار سمی خارج شود.
صدای آرام ساوان در گوشم می‌پیچد:
- الان می‌ریم خونه، مادرت همه چیز رو با سند و مدرک بهت ثابت میکنه عزیزم، خودتو اذیت نکن.
دم‌وبازدم صدا دارم، سخت از سینِه خارج می‌شود و کلافه چشم می‌بندم؛ معلوم نیست دوباره چه بازی سرهم کرده‌اند.




کد:
#پارت97

تکیه سَرم به شیشه‌ی یخ‌زده پارس ساوان است.
صدای موزیک لایت روسی سکوت ماشین را می‌شکند و دم‌وبازدم من به روی شیشه بخار می‌بست و محو می‌شد.
شیشه ماشین دودی بالای هفتاد درصد است و منظره بیرون بخاطر برفی که روی شیشه نشسته زیاد قابل تشخیص نیست.  بعد آن تماس ناگهانی و فقط با شنیدن تک کلمه "باشه" ساوان به مخاطب پشت تلفن، راهی شدیم؛ احتمالا به سمت همان خانه!
ساوان برای اینکه من بچه‌بازی در نیاورم، قفل کودک را زده و کمربندم را هم بسته و گاه‌گاهی سنگینی نگاهش را روی نیم‌رخم حس می‌کنم.
دستم به دور کمربند چنگ شده و نگاهم به محو شدن بخار شیشه‌ است.
- یه هفته‌ست که به پدرت زنگ زدی و لو دادی که کجایی! به این فکر کردی که چرا هنوز نیومده دنبالت؟ 
حرف ساوان چنان حق است که بخواهم خفه شوم! عقلم درک می‌کند ها، اما آن روی زبان‌دراز هارم، نه!
حلقه‌ی انگشت‌هایم به دور کمربند تنگ‌تر می‌شود و چشم‌هایم کلافه روی هم می‌افتد.
می‌خواهد چه را ثابت کند؟
- تو مسائل امنیتی یه خلافکار مثل تو سر در نمیاره. به تو ربطی نداره که توی این مسائل دخالت کنی.
ساوان تک خند ته‌گلویی می‌زند و درجه‌ی بخاری را بیشتر می‌کند.
نگاهم باز می‌شود و به انگشت کشیده‌اش، روی صحفه‌ی بخاری می‌نشیند.
- خیلی خنگی دختر، چرا یکم مغزتو به کار نمی‌ندازی؟ اگه من یه درصد نگران اومدن پدرت بودم چرا جاتو عوض نمی‌کنم و هنوزم می‌برمت تو اون خونه؟
بزاق دَهانم را سخت فرو می‌دهم. حرف حق که جواب نداشت! داشت؟ خیر.
نگاهم را از دستش که به طرف دنده می‌رود، می‌گیرم و دوباره به شیشه می‌دهم و تکیه سرم را رویش می‌گذارم.
دستم از قید کمربند رها می‌شود و بازوهایم را اسیر می‌کند.
دمای ماشین به‌طبع گرم‌تر و مطبوع‌تر می‌شود.
- می‌خوای به چی برسی؟
سرعت ماشین کم می‌شود و ماشین به سمت چپ می‌پیچد. صدای تیک تیک راهنما در صدای موزیک قاطی می‌شود و بعد هم صدای بَم او!
- به اینکه الکی امید نداشته باشی! نمی‌خوام اذیت بشی ساغر. قبول دارم خانواده افتضاحی هستیم، ولی حقیقت رو قبول کن که تو دختر عمه‌ی منی، یعنی دختر همون زن مریض که تو بیمارستان دیدی.
پوزخند می‌زنم و نگاهم را از شیشه گرفته به نیم رخ خاص او می‌دهم.
به تیغه‌ی بینی و موج مژه‌های سیاهش.
به آن دسته موی خوش حالت و ته ریش‌های جذاب مردانه‌اش.
 به بوی عطر و استایل زیادی تنظیم تراش خورده‌اش.
یعنی او پسر دایی من است؟ این مسخره ترین جوک سال می‌شود! حرصی می‌خندم و کلافه سرم را تکان می‌دهم تا افکار سمی خارج شود.
صدای آرام ساوان در گوشم می‌پیچد:
- الان می‌ریم خونه، مادرت همه چیز رو با سند و مدرک بهت ثابت میکنه عزیزم، خودتو اذیت نکن.
دم‌وبازدم صدا دارم، سخت از سینِه خارج می‌شود و کلافه چشم می‌بندم؛ معلوم نیست دوباره چه بازی سرهم کرده‌اند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت98

تکیه سرم به پشتی مبل است، دستم را زیر بَغلم در هم کرده و چشم بسته‌ام.
تمام تلاشم این است اهمیتی به اراجیف زن ندهم.
گرمای تَن و حضور نز‌دیک ساوان در کنارم حواسم را معطوف او می‌کند.
عجوزه نیم ساعت است یک سره وِر می‌زند! می‌گوید پدرم برای ماموریت بین باند آن‌ها رفته بوده و با اویی که دختر ریس باند بوده، وارد برنامه شده اند. نتیجه داستان شده‌ من و درست وقتی که نگار خانم‌_ اسم این زن مریض است_ حسابی خام و نرم پدرم شده و مرا به دنیا آورده و حتی چند ماهی را باهم زندگی کرده‌اند، موقعیت پدرم لو می‌رود. از آنجایی که نگار عاشق پدرم بوده التماس می‌کند که باهم فرار کنند تا بتواند مرا نگه‌دارد. حین فرار کردن، پدر نگار به دنبالشان افتاده و تصادف کرده‌اند. او می‌گوید از وقتی به هوش آمده به او گفته‌ بوده‌اند که من مرده‌ام و کمالی هم که پدر من باشد، فلنگ را بسته و در رفته.
- نشونه‌ی اینکه تو دختر منی، اون جای بخیه خاصته ساغرم، بچه که بودی از دستم افتادی، زانوت خورد به لبه‌ی زیر‌تلویزیون پاره شد.
دم عمیقی می‌گیرم و بی‌حوصله دستم را روی صورتم می‌گذارم شاید بداند حوصله‌اش را ندارم اما خیر، پس نمی‌رود:
- زن کمالی اصلا بچه گیرش نمیاد ساغر! با خودت فکر نکردی که چرا همین که تو گیر اومدی زنه نازا شده؟.
از این که دارد به مادرم توهین می‌کند سگرمه‌هایم سخت درهم می‌رود.
بی‌حوصله چشم باز می‌کنم و گرد‌ن می‌کشم.
خیره می‌شوم به چشم بیمار و پر حسرت نگار، که عاشقانه صورتم را می‌کاود.
روی مبل تک نفره مقابل من نشسته و از کمر خم شده.
لباس بافت گشاد طوسی و شلوار جورابی سفید به ‌تن دارد و سر عاری از مویش، از زیبایی صورتش کاسته.
لبخند محو و پر حرصی می‌زنم:
- وسط تموم نقش بازی کردن و نقشه کشیدناتون، حواستون باشه حد خودتونم نگه دارید، چون من قرار نیست تا ابد اسیر شما باشم نگار خانم! پس راجب مادرم درست صحبت کنید.
سرخی خشم میان آسمان چشم‌هایش را لمس می‌کنم. کلافه چشمش را بهم می‌فشارد و دست زردش، بی‌جان به روی پیشانی‌اش می‌نشیند.
- تف به‌ذاتت کمالی که بچمو اینجوری بامن دشمن کردی.
بی‌حوصله چشم سفید می‌کنم و پوف کنان، سرم را به سمت راستم که ساوان نشسته می‌چرخانم.
خونسرد و جدی نگاهم می‌کند.
بافت یقه اسکی لباس سفیدش، تا نیمه گرد‌ن و زیر سیبک متورمش را پوشانده و زاویه فکش را نمایش می‌گذارد.
نگاهم را از ته ریش مشکی و نرم او، بالا می‌کشم و به چشم آرام و پر آرامشش می‌دهم. پو‌ست برنزش حسابی لباس را در تَنش زیبا کرده.
لبخند محوی به صورتم می‌زند و دستش را دور کمرم حلقه می‌کند تا این فاصله اندک برداشته شود.
صدای بم و خمارش سلول‌های بنیادی‌ام را فلج می‌کند:
- چرا این‌قدر مقاومت می‌کنی دختر بابا؟
چشم تنگ می‌کنم و آهسته و با حفظ ظاهر دستش را از دور کمرم رها می‌کنم و فاصله می‌گیرم.
صدایی شبیه برخورد حجمی از کاغذ به میز، نگاهم را به عسلی می‌کشد.
یک طلق سفید حجیم که زیرش کلی برگه‌است و برگه‌ی رویی آن سونوگرافی است.
- اینا تمام دار و ندار من از تو تمام این سالا بود. وقتی اون کمالی بی‌شرف تو رو از من جدا کرد من با اینا زنده موندم. خودت ببین، حتی عکس من و کمالی و بچگی‌هات داخلشه، حتی اون بخیه قشنگت. شاید نظرت عوض شد.
چیزی درون وجودم می‌لرزد.
شک! تردید مانند خره به‌ جان اعتقاداتم می‌افتد.
چرا پدرم به‌دنبال تک دخترش نیامد؟ اگر تمام این هجده سال دروغ باشد چه؟ اگر تمام خاطرات تباه شود چه؟ قلب و مغزم نهیب می‌زنند: دست به آن پوشه نزن!
نمی‌خواهم کاخ رویاها و آرزوهایم فرو بریزد، نمی‌خواهم ذره‌ای این احتمال را بدهم زنی که سالها عاشقانه می‌پرستیدم و برایم رفیق هر لحظه بوده مادرم نبوده باشد.
نمی‌خواهم باور کنم که پدرم حالا که از محبوبش بچه‌ای دارد قید مَنی که از یک زن خلافکار بوده‌ام زده.
نه‌ مائده، این‌ها جز دروغی بزرگ هیچ نیست. داریم در دنیای واقعی زندگی می‌کنیم این‌جا که کلید اسرار نیست!
بزاق دَهانم را سخت فرو می‌دهم و پوزخند دودلی روی لَب می‌نشانم.
دستم می‌لرزد و جانوری وحشی دارد سلول‌هایم را می‌خوراند. از درون احساس سستی دارم!
- من چیزی که با منطقم نخونه رو باور نمی‌کنم!
نگار لبخند تلخی می‌زند.
از روی مبل تک نفره بلند می‌شود و چشم‌هایش برای لحظه‌ای از صورتم جدا نمی‌شود؛ آن‌چنان عاشقانه و پر محبت نگاه می‌کند که توان انکار نداشته باشم!
میز عسلی را پشت سر می‌گذارد و با برداشتن فاصله، روی مبل سه نفره کنار من می‌نشیند.
چشم‌هایم را از صداقت نگاهش می‌گیرم و کاش ادامه ندهد!
دست سردش با احتیاط کمر مرا لمس می‌کند و صدایش بوی بغض می‌دهد:
- قربون قلب کوچیکت برم. ساغر قشنگ من، منو ببخش که تو تموم این سالا با یه دروغ از پیدا کردنت دست کشیدم. منو ببخش که انتقام تو رو به جای کمالی از خودت گرفتم. منو ببخش که داری این همه فشار رو تحمل می‌کنی.
او هرچه می‌گوید من بیشتر فرو می‌ریزم.
نگاهم خیره می‌شود به پوشه‌ی قطور روی عسلی و دخترک درونم از بلندای وجود به قعر جهنم زندگی سقوط می‌کند. این فاجعه خیلی کثیف‌تر از قدرت درک من است.
این حرف‌ها خیلی با مرد رویاهای من فاصله دارد! پدر قهرمان من و این کارهای لجن؟ افتضاح است. پدرم که برای وظیفه‌اش قصد نداشته کودکی را قربانی کند! اصلا حرف‌های مادرم چه؟ آن خاطراتی که برای عدم تطابق تولد من و تاریخ عقدشان می‌گفت چه؟ نه... نه... این فقط یک دروغ کثیف است.


کد:
#پارت98

تکیه سرم به پشتی مبل است، دستم را زیر بَغلم در هم کرده و چشم بسته‌ام.
تمام تلاشم این است اهمیتی به اراجیف زن ندهم.
گرمای تَن و حضور نز‌دیک ساوان در کنارم حواسم را معطوف او می‌کند.
عجوزه نیم ساعت است یک سره وِر می‌زند! می‌گوید پدرم برای ماموریت بین باند آن‌ها رفته بوده و با اویی که دختر ریس باند بوده، وارد برنامه شده اند. نتیجه داستان شده‌ من و درست وقتی که نگار خانم‌_ اسم این زن مریض است_ حسابی خام و نرم پدرم شده و مرا به دنیا آورده و حتی چند ماهی را باهم زندگی کرده‌اند، موقعیت پدرم لو می‌رود. از آنجایی که نگار عاشق پدرم بوده التماس می‌کند که باهم فرار کنند تا بتواند مرا نگه‌دارد. حین فرار کردن، پدر نگار به دنبالشان افتاده و تصادف کرده‌اند. او می‌گوید از وقتی به هوش آمده به او گفته‌ بوده‌اند که من مرده‌ام و کمالی هم که پدر من باشد، فلنگ را بسته و در رفته.
- نشونه‌ی اینکه تو دختر منی، اون جای بخیه خاصته ساغرم، بچه که بودی از دستم افتادی، زانوت خورد به لبه‌ی زیر‌تلویزیون پاره شد.
دم عمیقی می‌گیرم و بی‌حوصله دستم را روی صورتم می‌گذارم شاید بداند حوصله‌اش را ندارم اما خیر، پس نمی‌رود:
- زن کمالی اصلا بچه گیرش نمیاد ساغر! با خودت فکر نکردی که چرا همین که تو گیر اومدی زنه نازا شده؟.
از این که دارد به مادرم توهین می‌کند سگرمه‌هایم سخت درهم می‌رود.
بی‌حوصله چشم باز می‌کنم و گرد‌ن می‌کشم.
خیره می‌شوم به چشم بیمار و پر حسرت نگار، که عاشقانه صورتم را می‌کاود.
روی مبل تک نفره مقابل من نشسته و از کمر خم شده.
لباس بافت گشاد طوسی و شلوار جورابی سفید به ‌تن دارد و سر عاری از مویش، از زیبایی صورتش کاسته.
لبخند محو و پر حرصی می‌زنم:
- وسط تموم نقش بازی کردن و نقشه کشیدناتون، حواستون باشه حد خودتونم نگه دارید، چون من قرار نیست تا ابد اسیر شما باشم نگار خانم! پس راجب مادرم درست صحبت کنید.
سرخی خشم میان آسمان چشم‌هایش را لمس می‌کنم. کلافه چشمش را بهم می‌فشارد و دست زردش، بی‌جان به روی پیشانی‌اش می‌نشیند.
- تف به‌ذاتت کمالی که بچمو اینجوری بامن دشمن کردی.
بی‌حوصله چشم سفید می‌کنم و پوف کنان، سرم را به سمت راستم که ساوان نشسته می‌چرخانم.
خونسرد و جدی نگاهم می‌کند.
بافت یقه اسکی لباس سفیدش، تا نیمه گرد‌ن و زیر سیبک متورمش را پوشانده و زاویه فکش را نمایش می‌گذارد.
نگاهم را از ته ریش مشکی و نرم او، بالا می‌کشم و به چشم آرام و پر آرامشش می‌دهم. پو‌ست برنزش حسابی لباس را در تَنش زیبا کرده.
لبخند محوی به صورتم می‌زند و دستش را دور کمرم حلقه می‌کند تا این فاصله اندک برداشته شود.
صدای بم و خمارش سلول‌های بنیادی‌ام را فلج می‌کند:
- چرا این‌قدر مقاومت می‌کنی دختر بابا؟
چشم تنگ می‌کنم و آهسته و با حفظ ظاهر دستش را از دور کمرم رها می‌کنم و فاصله می‌گیرم.
صدایی شبیه برخورد حجمی از کاغذ به میز، نگاهم را به عسلی می‌کشد.
یک طلق سفید حجیم که زیرش کلی برگه‌است و برگه‌ی رویی آن سونوگرافی است.
- اینا تمام دار و ندار من از تو تمام این سالا بود. وقتی اون کمالی بی‌شرف تو رو از من جدا کرد من با اینا زنده موندم. خودت ببین، حتی عکس من و کمالی و بچگی‌هات داخلشه، حتی اون بخیه قشنگت. شاید نظرت عوض شد.
چیزی درون وجودم می‌لرزد.
شک! تردید مانند خره به‌ جان اعتقاداتم می‌افتد.
چرا پدرم به‌دنبال تک دخترش نیامد؟ اگر تمام این هجده سال دروغ باشد چه؟ اگر تمام خاطرات تباه شود چه؟ قلب و مغزم نهیب می‌زنند: دست به آن پوشه نزن!
نمی‌خواهم کاخ رویاها و آرزوهایم فرو بریزد، نمی‌خواهم ذره‌ای این احتمال را بدهم زنی که سالها عاشقانه می‌پرستیدم و برایم رفیق هر لحظه بوده مادرم نبوده باشد.
نمی‌خواهم باور کنم که پدرم حالا که از محبوبش بچه‌ای دارد قید مَنی که از یک زن خلافکار بوده‌ام زده.
نه‌ مائده، این‌ها جز دروغی بزرگ هیچ نیست. داریم در دنیای واقعی زندگی می‌کنیم این‌جا که کلید اسرار نیست!
بزاق دَهانم را سخت فرو می‌دهم و پوزخند دودلی روی لَب می‌نشانم.
دستم می‌لرزد و جانوری وحشی دارد سلول‌هایم را می‌خوراند. از درون احساس سستی دارم!
- من چیزی که با منطقم نخونه رو باور نمی‌کنم!
نگار لبخند تلخی می‌زند.
از روی مبل تک نفره بلند می‌شود و چشم‌هایش برای لحظه‌ای از صورتم جدا نمی‌شود؛ آن‌چنان عاشقانه و پر محبت نگاه می‌کند که توان انکار نداشته باشم!
میز عسلی را پشت سر می‌گذارد و با برداشتن فاصله، روی مبل سه نفره کنار من می‌نشیند.
چشم‌هایم را از صداقت نگاهش می‌گیرم و کاش ادامه ندهد!
دست سردش با احتیاط کمر مرا لمس می‌کند و صدایش بوی بغض می‌دهد:
- قربون قلب کوچیکت برم. ساغر قشنگ من، منو ببخش که تو تموم این سالا با یه دروغ از پیدا کردنت دست کشیدم. منو ببخش که انتقام تو رو به جای کمالی از خودت گرفتم. منو ببخش که داری این همه فشار رو تحمل می‌کنی.
او هرچه می‌گوید من بیشتر فرو می‌ریزم.
نگاهم خیره می‌شود به پوشه‌ی قطور روی عسلی و دخترک درونم از بلندای وجود به قعر جهنم زندگی سقوط می‌کند. این فاجعه خیلی کثیف‌تر از قدرت درک من است.
این حرف‌ها خیلی با مرد رویاهای من فاصله دارد! پدر قهرمان من و این کارهای لجن؟ افتضاح است. پدرم که برای وظیفه‌اش قصد نداشته کودکی را قربانی کند! اصلا حرف‌های مادرم چه؟ آن خاطراتی که برای عدم تطابق تولد من و تاریخ عقدشان می‌گفت چه؟ نه... نه... این فقط یک دروغ کثیف است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
***
#پارت99

دَهانم خشک است و چیزی شبیه زهرمار در حلقوم کوفتی‌ام می‌پیچد؛ تهوع و تنگی‌نفس را برایم ارمغان می‌آورد!
من وسط اتاق تنهای تنها نشسته‌ام و چشم خشک شده و ناباورم خیره به آن عکس کوچک است! جوانی‌های پدر خوش قد و بالای من و نگاری که سیمایش بیش از حد به من شباهت دارد به همراه نوزادی چند ماه در آ*غ*و*ش‌شان.
برگه‌هایی که همه سند بدبختی و فضاحت داستان بودند، دورم پخش و پلا به طرفی رفته و من بارها این مدارک کوفتی را بررسی کرده‌ام.
من نمی‌توانم نفس بکشم اما باید اعتراف کنم... باید اعتراف کنم که این داستان برای درک من خیلی کثیف و فاجعه است!
باید اعتراف کنم دروغی میان این برگه‌های قدیمی و فرسوده نیافته‌ام.
باید اعتراف کنم مغزم دیگر هیچ استدلالی در چنته ندارد!
من... من ویران شده‌ام.
ویرانی وجودم آن‌قدر بزرگ است که با هر مقیاسی اندازه بگیری از من چیزی نمانده!
هجده سال! هجده سال لعنتی را شبیه یک ملکه در خانه‌ای زندگی کردم و از هیچ چیز دریغ نشدم. حالا چگونه این همه تضاد را باور کنم؟ چگونه باور کنم که از زندگی با یک سرهنگ کهنه‌کار به آ*غ*و*ش یک خانواده گنده‌لات خلافکار افتاده‌ام؟ این چه گندیست دیگر؟ این چه لجن تهوع‌اوریست؟ نه. نمی‌توانم انکار کنم و نه می‌توانم باور کنم. همه چیز شبیه یک کابوس وحشتناک و نفس‌تنگی هایست که گاه‌گاهی می‌گرفتم و طعم مرگ را برایم می‌چشاند.
دَهان خشک‌ شده‌ام بی‌هوا باز و بسته می‌شود و چشمم سوزن می‌زند. پدرم، مادرم، ننه عینکی و باباحاجی مهربانم، دایی‌ها و خاله‌های دوست داشتنی‌ام، عمه و عموهای عزیزم... تمام خانواده‌ام را به‌ یکباره از دست داده‌ام و راستش را بخواهید، من می‌ترسم.
احساس ترس، تنهایی، غربت و نفرت دارم! از خودم، از این سرما، از این اتاق، از این عکس، از این برگه‌ها، از... از... از پدرم.
گرمی اشک آهسته از میان مژه‌هایم فرو می‌ریزد و می‌سوزاند! تا خود فکم از مسیر گرمایش به آتش می‌نشیند.
هیچ‌کس را نمی‌شناسم! نمی‌دانم چه راست است و چه دروغ! شاید اصلا خود من هم یک کابوس باشم؟
احساس می‌کنم استخوان‌هایم شکسته! نمی‌توانم بلند شوم.
چشمم را می‌بندم و به بدنم تاب می‌دهم. مائده، فریب بازی‌شان را نخوری‌ها! همه‌اش دروغ است اصلا. غصه‌نخور عزیزکم، مگر کسی می‌تواند بچه‌ی دیگری را آن‌چنان عاشقانه بپروراند؟ صورت مادرم جلوی چشم‌هایم جان می‌گیرد و این سیبک کوفتی میل شدیدی به ترکیدن دارد!
نفس‌تنگی کوفتی به‌ سراغم آمده و برایم مهم نیست که به اسپری‌ام نیاز دارم. راستش را بخواهید برای اولین بار است که این چنین مشتاق آسمم شده‌ام، می‌خواهم سخت او را در آ*غ*و*ش بکشم شاید تمام شود. شاید این سنگینی که فشارش از دادن جان بیشتر است، جانم را بگیرد.
صدای باز شدن در اتاق، شبیه یک سمفونی مرگ درون گوشم می‌پیچد؛ به‌ گمانم عزرائیل آمد‌، حاجت روا شدم!
صدا، بَم و آشناست و بوی عطرش قبل از تُن گرمش او را معرفی می‌کند:
- دختر بابا، وزیر بهوش یکم جون گرفته، اسرار کرده مرخصش کنن، داره با خواهرش و سارا میاد خونه، مادرت میگه نمی‌خواد کسی این قضیه رو بفهمه. حالت خوب نیست، می‌خواستم تنهات بذارم اما دلم نمیاد، میای بریم بیرون؟ اینجوری هم کسی نمی‌فهمه هم خودت بهتر میشی.
نمی‌توانم نفس بکشم که بخواهم حرف بزنم.
پو‌ست صورتم از یخ‌زدگی گزگز می‌کند و سرمایی که در جانم پیچیده، بوی وداع دارد.
آهسته لای پلکم را می‌گشایم و دوباره آن تصویر لعنتی! پدر خوش‌پوشم با کت و شلوار مشکی و نگار با کت و دامن نقره‌ای!
لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند و قلبم بی‌هوا اکسیژن را تقاضا می‌کند.
چشمم سیاهی می‌رود و صدای ساوان این‌بار بوی نگرانی دارد:
- ساغر!
دَهانم را می‌بندم اما تیرگی تمام وجودم را در اغوش حل کرده. بعید می‌دانم این‌بار را دیگر دوام بیاورم!
سَرم سنگینی می‌کند.
بَدن بی‌جانم به‌سمت زمین کشیده‌ می‌شود و آخرین چیزی که در ذهنم ماند، صدای فریاد ساوان بود!

کد:
***
#پارت99

دَهانم خشک است و چیزی شبیه زهرمار در حلقوم کوفتی‌ام می‌پیچد؛ تهوع و تنگی‌نفس را برایم ارمغان می‌آورد!
من وسط اتاق تنهای تنها نشسته‌ام و چشم خشک شده و ناباورم خیره به آن عکس کوچک است! جوانی‌های پدر خوش قد و بالای من و نگاری که سیمایش بیش از حد به من شباهت دارد به همراه نوزادی چند ماه در آ*غ*و*ش‌شان.
برگه‌هایی که همه سند بدبختی و فضاحت داستان بودند، دورم پخش و پلا به طرفی رفته و من بارها این مدارک کوفتی را بررسی کرده‌ام.
من نمی‌توانم نفس بکشم اما باید اعتراف کنم... باید اعتراف کنم که این داستان برای درک من خیلی کثیف و فاجعه است!
باید اعتراف کنم دروغی میان این برگه‌های قدیمی و فرسوده نیافته‌ام.
باید اعتراف کنم مغزم دیگر هیچ استدلالی در چنته ندارد!
من... من ویران شده‌ام.
ویرانی وجودم آن‌قدر بزرگ است که با هر مقیاسی اندازه بگیری از من چیزی نمانده!
هجده سال! هجده سال لعنتی را شبیه یک ملکه در خانه‌ای زندگی کردم و از هیچ چیز دریغ نشدم. حالا چگونه این همه تضاد را باور کنم؟ چگونه باور کنم که از زندگی با یک سرهنگ کهنه‌کار به آ*غ*و*ش یک خانواده گنده‌لات خلافکار افتاده‌ام؟ این چه گندیست دیگر؟ این چه لجن تهوع‌اوریست؟ نه. نمی‌توانم انکار کنم و نه می‌توانم باور کنم. همه چیز شبیه یک کابوس وحشتناک و نفس‌تنگی هایست که گاه‌گاهی می‌گرفتم و طعم مرگ را برایم می‌چشاند.
دَهان خشک‌ شده‌ام بی‌هوا باز و بسته می‌شود و چشمم سوزن می‌زند. پدرم، مادرم، ننه عینکی و باباحاجی مهربانم، دایی‌ها و خاله‌های دوست داشتنی‌ام، عمه و عموهای عزیزم... تمام خانواده‌ام را به‌ یکباره از دست داده‌ام و راستش را بخواهید، من می‌ترسم.
احساس ترس، تنهایی، غربت و نفرت دارم! از خودم، از این سرما، از این اتاق، از این عکس، از این برگه‌ها، از... از... از پدرم.
گرمی اشک آهسته از میان مژه‌هایم فرو می‌ریزد و می‌سوزاند! تا خود فکم از مسیر گرمایش به آتش می‌نشیند.
هیچ‌کس را نمی‌شناسم! نمی‌دانم چه راست است و چه دروغ! شاید اصلا خود من هم یک کابوس باشم؟
احساس می‌کنم استخوان‌هایم شکسته! نمی‌توانم بلند شوم.
چشمم را می‌بندم و به بدنم تاب می‌دهم. مائده، فریب بازی‌شان را نخوری‌ها! همه‌اش دروغ است اصلا. غصه‌نخور عزیزکم، مگر کسی می‌تواند بچه‌ی دیگری را آن‌چنان عاشقانه بپروراند؟ صورت مادرم جلوی چشم‌هایم جان می‌گیرد و این سیبک کوفتی میل شدیدی به ترکیدن دارد!
نفس‌تنگی کوفتی به‌ سراغم آمده و برایم مهم نیست که به اسپری‌ام نیاز دارم. راستش را بخواهید برای اولین بار است که این چنین مشتاق آسمم شده‌ام، می‌خواهم سخت او را در آ*غ*و*ش بکشم شاید تمام شود. شاید این سنگینی که فشارش از دادن جان بیشتر است، جانم را بگیرد.
صدای باز شدن در اتاق، شبیه یک سمفونی مرگ درون گوشم می‌پیچد؛ به‌ گمانم عزرائیل آمد‌، حاجت روا شدم!
صدا، بَم و آشناست و بوی عطرش قبل از تُن گرمش او را معرفی می‌کند:
- دختر بابا، وزیر بهوش یکم جون گرفته، اسرار کرده مرخصش کنن، داره با خواهرش و سارا میاد خونه، مادرت میگه نمی‌خواد کسی این قضیه رو بفهمه. حالت خوب نیست، می‌خواستم تنهات بذارم اما دلم نمیاد، میای بریم بیرون؟ اینجوری هم کسی نمی‌فهمه هم خودت بهتر میشی.
نمی‌توانم نفس بکشم که بخواهم حرف بزنم.
پو‌ست صورتم از یخ‌زدگی گزگز می‌کند و سرمایی که در جانم پیچیده، بوی وداع دارد.
آهسته لای پلکم را می‌گشایم و دوباره آن تصویر لعنتی! پدر خوش‌پوشم با کت و شلوار مشکی و نگار با کت و دامن نقره‌ای!
لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند و قلبم بی‌هوا اکسیژن را تقاضا می‌کند.
چشمم سیاهی می‌رود و صدای ساوان این‌بار بوی نگرانی دارد:
- ساغر!
دَهانم را می‌بندم اما تیرگی تمام وجودم را در اغوش حل کرده. بعید می‌دانم این‌بار را دیگر دوام بیاورم!
سَرم سنگینی می‌کند.
بَدن بی‌جانم به‌سمت زمین کشیده‌ می‌شود و آخرین چیزی که در ذهنم ماند، صدای فریاد ساوان بود!


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت100
(فصل دوم)

"من خانه را تاریک می‌کنم و هر چه پنجره است

با پرده‌ای سیاه می‌پوشانم
از چراغ‌ها بی‌زارم و از ستارگان و مروارید
و شهر پر از چراغ است
و من
بارها تور نگاهم را به افق‌های دور انداختم و هیچ صید نشد
نه ستاره‌ای و نه مروارید!
و من عزیز، دوام بیاور، شاید تمام شود این دیو سیاه نا‌امیدی. "

صدای تق‌تق برخورد قاشق کوچک به لیوان کریستال استوانه‌ای و چرخش قند‌های حل شده در میان خروش آب، نگاهم را خیره به خودش نگه‌داشته.
ساوان در سمت راستم، با اسپری به دست زانو زده نشسته و نگار در روبه‌روی من، با صورتی که رنگ به رو ندارد!
چشم‌های بی‌جان و خمارم را از لیوان می‌گیرم و تیک می‌زنم به دکمه‌ی طلایی تزئینی روی یقه‌ی بافت نگار. او مادر من است؟
بغض سنگی درون گلویم سخت تکان می‌خورد.
نگار پی‌درپی قربان صدقه می‌رود!
حالم از صدای ضعیف او بهم می‌خورد.
حالم از حضور این غریبه‌های نگران بهم می‌خورد.
دست بزرگ و مردانه ساوان، مرتب روی کمرم بالا و پایین می‌رود و نوازش می‌کند.
گاه‌گداری گرمی لَب‌هایش بو‌سه می‌شود و روی موهایم می‌نشیند.
چشمم را دردمند می‌بندم و تلاشم این است لرزش لَب و فکم را نبینند.
صدای زمزمه ماند ساوان زیر گوشم فرود می‌اید:
- میای بریم بیمارستان دختر بابا؟
و شنیدن نام "بابا" نمکی می‌شود بر روی زخم باز من! او از عمد این زخمم را خونی می‌کند یا نه را نمی‌دانم اما قلبم تیر می‌کشد.
نگار دست یخ‌زده مرا سخت می‌فشرد :
- ساغر قشنگ من نمی‌خوام از دستت بدم، نباید کسی بفهمه دختر منی. نمی‌خوام بلایی که سر دختر برادرم اومد سر توهم بیاد. نمی‌خوام خطری تهدیدت کنه. قوی باش! هرچی حالت بد باشه طبیعیه ولی نذار کسی این همه خَرابی حالتو ببینه و شک کنه.
بغضم می‌خواهد دوباره بترکد که این‌بار داستان متفاوت می‌شود! سرم میان شانه‌ای پهن و مردانه قرار می‌گیرد و در اوج غریب بودن و ناآشنایی، دلم احساس امنیت می‌کند!
بغضم سر ریز می‌شود و راه نفس باز.
صدای هق‌هقم در گوشم چرخ می‌خورد و زمزمه‌های نگران نگار در بین هق‌ زدن‌های من گم می‌شود.
ساوان دستش را پشت سر من گذاشته و سخت در آغوشم کشیده.
میان این همه ترس و غربت، ذره‌ای دلم پناه می‌یابد! برایم حرف‌های نگار و نگرانی‌هایش مهم نیست.
قلب بی‌قرار و ترسیده‌ام مهم است.
دختر تنها و بی‌کس درونم مهم است.
استخوان‌هایی که دارند از درد خرد می‌شوند مهم است.
ساوان در گوشم " هیس" می‌گوید و می‌خواهد آرامم کند.
شاید هم اصلا جَو ماهانه‌ام باشد‌ها؟ وگرنه چرا باید باور کنم؟ چرا باید این دروغ را باور کنم؟ مگر می‌شود هجده سال را در تباهی و سیاهی این‌چنین به شادی گذرانده باشم؟ مگر می‌شود عمر خوشی‌هایم این‌قدر کوتاه باشد؟
صدای زنگ در خانه می‌پیچد و برای یک‌لحظه همه چیز غرق سکوت می‌شود.
من بی‌نفس سکسکه می‌زنم و دستم به بافت ساوان چنگ شده.
دست ساوان زیر پای من می‌افتد تا به خودم بیایم شبیه جنینی بی‌مادر در آغو‌‌ش او جمع شده‌ام.
چشمم را بهم می‌فشارم و سرَم را میان پهنای مردانه بَدنش قایم می‌کنم. لعنت به تمام آدم‌ها و بازی‌های کثیفشان.
لعنت به سیاهی این دنیا و شادی‌های کوتاهش!


کد:
#پارت100
(فصل دوم)

"من خانه را تاریک می‌کنم و هر چه پنجره است
 با پرده‌ای سیاه می‌پوشانم
از چراغ‌ها بی‌زارم و از ستارگان و مروارید
و شهر پر از چراغ است
و من
بارها تور نگاهم را به افق‌های دور انداختم و هیچ صید نشد
نه ستاره‌ای و نه مروارید!
و من عزیز، دوام بیاور، شاید تمام شود این دیو سیاه نا‌امیدی. "

صدای تق‌تق برخورد قاشق کوچک به لیوان کریستال استوانه‌ای و چرخش قند‌های حل شده در میان خروش آب، نگاهم را خیره به خودش نگه‌داشته.
ساوان در سمت راستم، با اسپری به دست زانو زده نشسته و نگار در روبه‌روی من، با صورتی که رنگ به رو ندارد!
چشم‌های بی‌جان و خمارم را از لیوان می‌گیرم و تیک می‌زنم به دکمه‌ی طلایی تزئینی روی یقه‌ی بافت نگار. او مادر من است؟
بغض سنگی درون گلویم سخت تکان می‌خورد.
نگار پی‌درپی قربان صدقه می‌رود!
حالم از صدای ضعیف او بهم می‌خورد.
حالم از حضور این غریبه‌های نگران بهم می‌خورد.
دست بزرگ و مردانه ساوان، مرتب روی کمرم بالا و پایین می‌رود و نوازش می‌کند.
گاه‌گداری گرمی لَب‌هایش بو‌سه می‌شود و روی موهایم می‌نشیند.
چشمم را دردمند می‌بندم و تلاشم این است لرزش لَب و فکم را نبینند.
صدای زمزمه ماند ساوان زیر گوشم فرود می‌اید:
- میای بریم بیمارستان دختر بابا؟
و شنیدن نام "بابا" نمکی می‌شود بر روی زخم باز من! او از عمد این زخمم را خونی می‌کند یا نه را نمی‌دانم اما قلبم تیر می‌کشد.
نگار دست یخ‌زده مرا سخت می‌فشرد :
- ساغر قشنگ من نمی‌خوام از دستت بدم، نباید کسی بفهمه دختر منی. نمی‌خوام بلایی که سر دختر برادرم اومد سر توهم بیاد. نمی‌خوام خطری تهدیدت کنه. قوی باش! هرچی حالت بد باشه طبیعیه ولی نذار کسی این همه خَرابی حالتو ببینه و شک کنه.
بغضم می‌خواهد دوباره بترکد که این‌بار داستان متفاوت می‌شود! سرم میان شانه‌ای پهن و مردانه قرار می‌گیرد و در اوج غریب بودن و ناآشنایی، دلم احساس امنیت می‌کند!
بغضم سر ریز می‌شود و راه نفس باز.
صدای هق‌هقم در گوشم چرخ می‌خورد و زمزمه‌های نگران نگار در بین هق‌ زدن‌های من گم می‌شود.
ساوان دستش را پشت سر من گذاشته و سخت در آغوشم کشیده.
میان این همه ترس و غربت، ذره‌ای دلم پناه می‌یابد! برایم حرف‌های نگار و نگرانی‌هایش مهم نیست.
قلب بی‌قرار و ترسیده‌ام مهم است.
دختر تنها و بی‌کس درونم مهم است.
استخوان‌هایی که دارند از درد خرد می‌شوند مهم است.
ساوان در گوشم " هیس" می‌گوید و می‌خواهد آرامم کند.
شاید هم اصلا جَو ماهانه‌ام باشد‌ها؟ وگرنه چرا باید باور کنم؟ چرا باید این دروغ را باور کنم؟ مگر می‌شود هجده سال را در تباهی و سیاهی این‌چنین به شادی گذرانده باشم؟ مگر می‌شود عمر خوشی‌هایم این‌قدر کوتاه باشد؟
صدای زنگ در خانه می‌پیچد و برای یک‌لحظه همه چیز غرق سکوت می‌شود.
من بی‌نفس سکسکه می‌زنم و دستم به بافت ساوان چنگ شده.
دست ساوان زیر پای من می‌افتد تا به خودم بیایم شبیه جنینی بی‌مادر در آغو‌‌ش او جمع شده‌ام.
چشمم را بهم می‌فشارم و سرَم را میان پهنای مردانه بَدنش قایم می‌کنم. لعنت به تمام آدم‌ها و بازی‌های کثیفشان.
لعنت به سیاهی این دنیا و شادی‌های کوتاهش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
ساوان وارد می‌شود... :)

#پارت101

#ساوان

چشمان تنگ شده‌ام روی سارا قفل شده و حرکاتش را زیر نظر گرفته‌ام. مرتب غضروف انگشتانش را درهم می‌شکند و زیر‌چشمی، پر‌حرص به ساغر خیره می‌شود.
کت خز سفیدش را روی دسته‌ی مبل انداخته و موهای لَخت بلوندش آزادانه روی‌ شانه‌اش ریخته است.
روی مبل تک نشسته و سکوت پر غضبش نشان می‌دهد در حال طرح‌ریزی نقشه‌ است. دستم مشت می‌شود؛ کاش می‌توانستم بگذارم سرش را بالا بکشند!
نگاهم نامحسوس پایین می‌آید؛ تا روی رانم کشیده می‌شود و در نهایت به صورت غرق خواب ساغر می‌نشیند.
معلوم نیست اگر این دو وحشی افسار گسیخته باهم تنها شوند؛ کدام یکی‌شان زودتر پخ پخ می‌شود! به شدت مشتاقم جفتشان را درون رینگ بگذارم و به تماشا بنشینم. عجب مبارزه‌ای شود!
سیگارِ روشن را به‌لَبم نزدیک می‌کنم و با تصور این صحنِه، چین ریزی پای چشمم می‌افتد.
کام عمیقی از سیگار می‌گیرم و به در نیمه باز اتاق و مهتاب روی ویلچر نگاه می‌کنم. با نگرانی به وزیرِ درازکشیده روی تخت، نگاه می‌کند.
مردکِ فلان فلان شده! آن از دسته گلی که نزدیک بود به آب بدهد و این هم از معرکه‌ای که به راه انداخته و پای این قوم یعجوج مَعجوج را به اینجا کشانده. فقط جای نریمان خالی‌ست تا صله رحم خویشاوندی را تکمیل کنیم! اصلا از این جمع خانوادگی خوشم نمی‌آید!
سیگار را از لَبم می‌کَنم و دودش را به طرف نگاری که با فاصله روی مبل دو نفره نشسته بیرون می‌دهم. کفتارِ ماده؛ پای دخترش که وسط باشد، آن خوی درنده و وحشی‌اش را کاملا فراموش می‌کند؛ وگرنه تا الان دل و روده‌ی وزیر را بیرون ریخته بود!

تا الان خیلی ملاحظه کرده و به خاطر وخیم‌تر نشدن حال ساغر، دندان روی جگر گذاشته. تا به امروز ندیده بودم تا این حد آرام باشد. انگار نه انگار این زن رییس باند به این بزرگی‌است! نریمان فقط در ظاهر شاه است وگرنه در واقعیت، نگار خانم عجوزه، هرگز قرار نیست جان به عزرائیل تقدیم کند تا جایگاهش به نریمان برسد! مخصوصا حالا که یوسف گم‌گشته باز آمده به آغو‌شِ پرمِهرِ مادر.
هر چند که جز من و نریمان، شخص دیگری از این دو موضوع اطلاع ندارد. همه نریمان را به عنوان شاه می‌شناسند حتی مهتاب.
نگار چند دقیقه‌ای می‌شود که سرش در موبایلش است و از صورتِ جمع شده و اخمویش، بوی خبر‌های خوب می‌آید! به گمانم به زودی شرش کم شود و به گورستانی که از آن آمده برگردد.
ساغر سرش را به رانم می‌کشد و پیروء حرکت او، نگاهم به سمت پایین کشیده می‌شود.
روی مبل سه نفره دراز شده و تا نصف صورتش را با پتوی بنفش رنگ پوشانده است. راستش را بخواهید این صورت مظلوم و ترسیده او را قابل تحمل‌تر می‌کند!
- خیلی بهش رو دادی ساوان! هیچ‌کی رو ان‌قدر به خودت نزدیک نمی‌کردی. فردا پس فردا که کَفِت خوابید به فکر اینم باش که دختره کل زار و زندگیتو فهمیده. شاید اصلا باباش اجیرش کرده‌! از کجا این‌قدر بهش اعتماد داری؟
نگاهم را از مژه‌های فردار چشم آهوی فراری می‌گیرم و سرم را بالا می‌آورم و به چشمان پرنفرت سارا خیره می‌شوم.
لبخند کجی می‌زنم و در کمال خونسردی سیگارم را بالا می‌آورم :
- متاسفم که باید بهت بگم قرار نیست بهت اجازه بدم سر این یکی زیر آب رو کنی خواهر عزیزم. مائده زن منه! می‌خوام باهاش رسمی ازدواج کنم. متوجه این داستان باش.
سنگینی فضا بر کالبد بی‌جان ساغر اثر می‌گذارد. دستش به یقه بافت جذب کرمش می‌رود و ببین چگونه دارد می‌سوزد که گرمش شده! لباسش را کمی تکان می‌دهد و پی‌در‌پی نفس‌های کوتاه می‌کشد.
صدای جدی مهتاب نگاهم را معطوفش می‌کند.
روی ویلچرش نشسته و دارد به سمت ما می‌آید:
- خر نشو ساوان! از این بچه برای تو زن در نمیاد. مگه ندیدی چه بلایی سر وزیر آورد؟ موقعیت خانوادمون رو به خاطر هوست تو خطر ننداز. تا همین الانم کلی اطلاعات جمع کرده! کارتو بُکن، نفسشو بی‌صدا ببر تا این بازی مسخره تموم بشه.
صدای جدی و هشدار دهنده نگار به بحث افزوده می‌شود:
- جایگاهتو فراموش نکن مهتاب! تو ته‌تهش زن سابق نریمانی که یه بچه براش پس انداخته. ساوان کیه؟ جانشین نریمان! پس سرتو بکن تو زندگی خودت.
به‌به! عجب خانواده‌ی گرم و پر محبتی! بی‌حوصله از سیگارم کام می‌گیرم و با بستن چشمم، تکیه سرم را به پشتی مبل می‌دهم.
دست آزادم میان موهای باز و نرم عروسکِ خیمه شب بازی‌ام سُر می‌خورد و دم عمیقی از هوا می‌گیرم که توام با بوی وینستونم می‌شود.
صدایم بخاطر دود و خم بودن گرد‌نم خش‌دار می‌شود:
- نگار درست میگه، ببند مهتاب. اموراتم به خودم مربوطه! تو خیلی نگرانی افسار برادرتو بکش زیپش واسه زن من تکون نخوره که از هستی ساقطش کنم.
سکوت سنگینی ساکن می‌شود؛ درست همان چیزی که به آن نیاز داشتم. کی این سیرک خانوادگی به پایان می‌رسد را خدا می‌داند!


کد:
#پارت101

#ساوان

چشمان تنگ شده‌ام روی سارا قفل شده و حرکاتش را زیر نظر گرفته‌ام. مرتب غضروف انگشتانش را درهم می‌شکند و زیر‌چشمی، پر‌حرص به ساغر خیره می‌شود.
کت خز سفیدش را روی دسته‌ی مبل انداخته و موهای لَخت بلوندش آزادانه روی‌ شانه‌اش ریخته است.
روی مبل تک نشسته و سکوت پر غضبش نشان می‌دهد در حال طرح‌ریزی نقشه‌ است. دستم مشت می‌شود؛ کاش می‌توانستم بگذارم سرش را بالا بکشند!
نگاهم نامحسوس پایین می‌آید؛ تا روی رانم کشیده می‌شود و در نهایت به صورت غرق خواب ساغر می‌نشیند.
معلوم نیست اگر این دو وحشی افسار گسیخته باهم تنها شوند؛ کدام یکی‌شان زودتر پخ پخ می‌شود! به شدت مشتاقم جفتشان را درون رینگ بگذارم و به تماشا بنشینم. عجب مبارزه‌ای شود!
سیگارِ روشن را به‌لَبم نزدیک می‌کنم و با تصور این صحنِه، چین ریزی پای چشمم می‌افتد.
کام عمیقی از سیگار می‌گیرم و به در نیمه باز اتاق و مهتاب روی ویلچر نگاه می‌کنم. با نگرانی به وزیرِ درازکشیده روی تخت، نگاه می‌کند.
مردکِ فلان فلان شده! آن از دسته گلی که نزدیک بود به آب بدهد و این هم از معرکه‌ای که به راه انداخته و پای این قوم یعجوج مَعجوج را به اینجا کشانده. فقط جای نریمان خالی‌ست تا صله رحم خویشاوندی را تکمیل کنیم! اصلا از این جمع خانوادگی خوشم نمی‌آید!
سیگار را از لَبم می‌کَنم و دودش را به طرف نگاری که با فاصله روی مبل دو نفره نشسته بیرون می‌دهم. کفتارِ ماده؛ پای دخترش که وسط باشد، آن خوی درنده و وحشی‌اش را کاملا فراموش می‌کند؛ وگرنه تا الان دل و روده‌ی وزیر را بیرون ریخته بود!
 تا الان خیلی ملاحظه کرده و به خاطر وخیم‌تر نشدن حال ساغر، دندان روی جگر گذاشته. تا به امروز ندیده بودم تا این حد آرام باشد. انگار نه انگار این زن رییس باند به این بزرگی‌است! نریمان فقط در ظاهر شاه است وگرنه در واقعیت، نگار خانم عجوزه، هرگز قرار نیست جان به عزرائیل تقدیم کند تا جایگاهش به نریمان برسد! مخصوصا حالا که یوسف گم‌گشته باز آمده به آغو‌شِ پرمِهرِ مادر.
هر چند که جز من و نریمان، شخص دیگری از این دو موضوع اطلاع ندارد. همه نریمان را به عنوان شاه می‌شناسند حتی مهتاب.
نگار چند دقیقه‌ای می‌شود که سرش در موبایلش است و از صورتِ جمع شده و اخمویش، بوی خبر‌های خوب می‌آید! به گمانم به زودی شرش کم شود و به گورستانی که از آن آمده برگردد.
ساغر سرش را به رانم می‌کشد و پیروء حرکت او، نگاهم به سمت پایین کشیده می‌شود.
روی مبل سه نفره دراز شده و تا نصف صورتش را با پتوی بنفش رنگ پوشانده است. راستش را بخواهید این صورت مظلوم و ترسیده او را قابل تحمل‌تر می‌کند!
- خیلی بهش رو دادی ساوان! هیچ‌کی رو ان‌قدر به خودت نزدیک نمی‌کردی. فردا پس فردا که کَفِت خوابید به فکر اینم باش که دختره کل زار و زندگیتو فهمیده. شاید اصلا باباش اجیرش کرده‌! از کجا این‌قدر بهش اعتماد داری؟
نگاهم را از مژه‌های فردار چشم آهوی فراری می‌گیرم و سرم را بالا می‌آورم و به چشمان پرنفرت سارا خیره می‌شوم.
لبخند کجی می‌زنم و در کمال خونسردی سیگارم را بالا می‌آورم :
- متاسفم که باید بهت بگم قرار نیست بهت اجازه بدم سر این یکی زیر آب رو کنی خواهر عزیزم. مائده زن منه! می‌خوام باهاش رسمی ازدواج کنم. متوجه این داستان باش.
سنگینی فضا بر کالبد بی‌جان ساغر اثر می‌گذارد. دستش به یقه بافت جذب کرمش می‌رود و ببین چگونه دارد می‌سوزد که گرمش شده! لباسش را کمی تکان می‌دهد و پی‌در‌پی نفس‌های کوتاه می‌کشد.
صدای جدی مهتاب نگاهم را معطوفش می‌کند.
روی ویلچرش نشسته و دارد به سمت ما می‌آید:
- خر نشو ساوان! از این بچه برای تو زن در نمیاد. مگه ندیدی چه بلایی سر وزیر آورد؟ موقعیت خانوادمون رو به خاطر هوست تو خطر ننداز. تا همین الانم کلی اطلاعات جمع کرده! کارتو بُکن، نفسشو بی‌صدا ببر تا این بازی مسخره تموم بشه.
صدای جدی و هشدار دهنده نگار به بحث افزوده می‌شود:
- جایگاهتو فراموش نکن مهتاب! تو ته‌تهش زن سابق نریمانی که یه بچه براش پس انداخته. ساوان کیه؟ جانشین نریمان! پس سرتو بکن تو زندگی خودت.
به‌به! عجب خانواده‌ی گرم و پر محبتی! بی‌حوصله از سیگارم کام می‌گیرم و با بستن چشمم، تکیه سرم را به پشتی مبل می‌دهم.
دست آزادم میان موهای باز و نرم عروسکِ خیمه شب بازی‌ام سُر می‌خورد و دم عمیقی از هوا می‌گیرم که توام با بوی وینستونم می‌شود.
صدایم بخاطر دود و خم بودن گرد‌نم خش‌دار می‌شود:
- نگار درست میگه، ببند مهتاب. اموراتم به خودم مربوطه! تو خیلی نگرانی افسار برادرتو بکش زیپش واسه زن من تکون نخوره که از هستی ساقطش کنم.
سکوت سنگینی ساکن می‌شود؛ درست همان چیزی که به آن نیاز داشتم. کی این سیرک خانوادگی به پایان می‌رسد را خدا می‌داند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت102

با احساس تکان خوردن ساغر و پایین انداختن پتویش، گر‌دن خم شده‌ام را از پشتی مبل جدا می‌کنم. چشم خمار و خواب‌آلودم به دستم می‌افتد که سیگار میانش است؛ سیگارم به فـیلتر رسیده و تمام شده! فقط دو دقیقه چشم بستم. لعنتی!
دست آزادم را به گر‌دن خشک‌ شده‌ام می‌کشم و سالن خالی توجه‌ام را جلب می‌کند.
سرم به طرف در اتاق کشیده می‌شود و وزیر را می‌بینم که شبیه جنازه تمرگیده. مردک لندهور دردسر ساز!
دم عمیق و خسته‌ای می‌کشم. کمی رانم که زیر سر ساغر بود را تکان می‌دهم و با تیر خفیفی که می‌کشد، کلافه صورتم درهم می‌رود؛ پایم خواب رفته! نیم وجب بچه‌ چه سر سنگینی دارد.
دستی روی‌صورت ورم کرده‌ام می‌کشم و دوباره نگاهم به سالن خالی می‌افتد؛ سارا و مهتاب گم و گور شده‌اند! شکر.
نگاهم را از مبل‌های خالی پایین می‌کشم و به ساغر می‌دهم؛ صورتش سرخ است و به‌گمانم تَبش حسابی بالا رفته! پتو پایین مبل افتاده و دخترک شبیه نوزاد در خودش جمع شده. دانه‌های ریز و درشت عرق باعث چسبیدن دسته‌ای از موهایش به صورتش شده.
شقیقه دردمندم را می‌فشارم تا سَرم صاف شود.
خم می‌شوم تا فیلـتر را درون زیر سیگاری کریستال روی عسلی بگذارم که یک جفت پای ترکه‌ای زنانه و جوراب شلواری کرم، نگاهم را جلب می‌کند؛ نگار است!
مقابلم از حرکت می‌ایستد.
سیگار را به ظرف کریستالی می‌فشارم و نگاه تنگ شده‌ام را به صورت نگار می‌دهم؛ مچاله و اخم کرده‌است! به‌به! دوباره گاوم زاییده.
- باید حرف بزنیم.
نیم‌نگاهی به صورت سرخ و غرق خواب ساغر می‌اندازم. متفکر دستی بین موهایم می‌کشم و با دم عمیقی، یک دستم را زیر سر ساغر نگه می‌دارم و با دست دیگرم حینی که پایم را عقب می‌کشم، کوسن طوسی را زیر سرش می‌گذارم.
نگاه آخر را به صورت ساغر می‌اندازم و با احتیاط از روی مبل بلند می‌شوم.
پایم خواب رفته و گزگز می‌کند!
دستم درون جیب جین مشکی‌ام سُر می‌خورد و دوباره نگاهم را به ساغر می‌دهم و وارد فاز آن عاشق دلخسته می‌شوم:
- تَب کرده! اصلا حالش خوب نیست. باید ببریمش بیمارستان.
نگاه نگار که به ساغر مچاله و ملتهب می‌افتد، کاملا از روی منبرش پایین می‌آید و وارد موضع مادر مهربان می‌شود!
تکان سخت سیب آدم نگار، نشان از بغض شدیدش دارد! عجب! عمه فرزند دوستی داشته‌ام و بی‌خبر بودم. نریمان همچین هم گه‌خوری نمی‌کرد که این‌قدر اسرار به تصرف ساغر داشت! قشنگ مشخص است شاه بعدی کیست! هرکه ساغر را داشته باشد.
- باید برم ساوان!
لبخند آمده تا پشت لَبم را جمع می‌کنم و انگشت شصتم را کنج لَبم می‌گذارم تا قهقهه مَستانه نزنم؛ منتظر این خبر خوب بودم!
دستم را روی صورتم می‌کشم و جدی به نیم‌رخ زرد نگار خیره می‌شوم.
به تورم بیش‌ از حد و زردی غیر معمول صورتش. عدالت خدا در صورتش داد می‌زند! من که به جِد روحم از دیدن او شاد می‌شود.
- باید برم ترکیه یه مشکلی پیش اومده میرم طرف قراردادمون رو ببینم بفهمم دردش چیه. به مهتاب گفتم بخاطر درمان برمی‌گردم دبی، توهم چیزی بهشون نگو. مراقب ساغر باش.
دم‌وبازدم از ته‌دلی می‌گیرم. نگاهم را از صورت نگار به چشم بسته‌ی ساغر می‌دهم و کمی حال بهم زن می‌شوم!
- اون همه‌ی دارایی منه نگار! بعد مرگ مادرم و ستین جز اون کسی برام نمونده. مطمئن باش نمی‌ذارم خار به پاش بره.
و نگار انگار باور می‌کند! شاید هم نمی‌کند. چشم‌هایش پر از تردید است و مهم نیست! جز من به هیچ خری اعتماد ندارد. و چقدر حضرت اجل وقف مراد من است که تنها به من اعتماد دارد! زیرا به شخصه داوطلب گرفتن جان او و نریمان هستم.
نگار خم می‌شود و کنار کالبد ساغر زانو می‌زند.
گونه‌های دخترک سرخ سرخ‌ است و موهای پخش‌و‌پلای دور بَدنش صحنِه‌ی دلفریبی خلق کرده. باید اعتراف کنم هرچه او پس می‌زند من حریص‌تر می‌شوم! دلم می‌خواهد دوباره طعم تصاحبش را بچشم.
نگار بو‌سه بر پیشانی ساغر می‌نشاند و برایش دل‌کندن سخت است! این را از نم چشم‌هایش می‌فهمم.
دستی پای چشمش می‌کشد و به سختی بلند می‌شود.
خیره به چشم‌هایم می‌ماند و صدایش بوی التماس می‌دهد! که؟ نگار! الله اکبر.
- منم جز اون کسی رو ندارم ساوان! نذار قبل اینکه حسرت مادر گفتن از لباشو بشنوم ازم بگیرنش.
لبخند تلخی می‌زنم و آن‌چه در ذهن کثا‌فت عو‌ضی من زنده می‌شود، یک جفت نگاه مهربان سبز رنگ است که پر عشق شانه بر موی تک پسرش می‌کشد!
اخم‌هایم غیرارادی قفل می‌شود و انگشت‌هایم درون جیبم مشت. لعنت به تمامشان!
روزی می‌رسد که تمام حسرت‌هایم را عقده‌ی دل‌هایشان کنم! با همین یک الف بچه‌ شروع می‌کنم. با همین وحشی‌زاده‌ی کمالی و نگار! و بعد هم که سر نگار و نریمان را بالا کشیدم کاری با میراثشان می‌کنم که اسکندر با تخت جمشید نکرد.


کد:
#پارت102

با احساس تکان خوردن ساغر و پایین انداختن پتویش، گرد‌ن خم شده‌ام را از پشتی مبل جدا می‌کنم. چشم خمار و خواب‌آلودم به دستم می‌افتد که سیگار میانش است؛ سیگارم به فیلـتر رسیده و تمام شده! فقط دو دقیقه چشم بستم. لعنتی!
دست آزادم را به گر‌دن خشک‌ شده‌ام می‌کشم و سالن خالی توجه‌ام را جلب می‌کند.
سرم به طرف در اتاق کشیده می‌شود و وزیر را می‌بینم که شبیه جنازه تمرگیده. مردک لندهور دردسر ساز!
دم عمیق و خسته‌ای می‌کشم. کمی رانم که زیر سر ساغر بود را تکان می‌دهم و با تیر خفیفی که می‌کشد، کلافه صورتم درهم می‌رود؛ پایم خواب رفته! نیم وجب بچه‌ چه سر سنگینی دارد.
دستی روی‌صورت ورم کرده‌ام می‌کشم و دوباره نگاهم به سالن خالی می‌افتد؛ سارا و مهتاب گم و گور شده‌اند! شکر.
نگاهم را از مبل‌های خالی پایین می‌کشم و به ساغر می‌دهم؛ صورتش سرخ است و به‌گمانم تَبش حسابی بالا رفته! پتو پایین مبل افتاده و دخترک شبیه نوزاد در خودش جمع شده. دانه‌های ریز و درشت عرق باعث چسبیدن دسته‌ای از موهایش به صورتش شده.
شقیقه دردمندم را می‌فشارم تا سَرم صاف شود.
خم می‌شوم تا فیلتِر را درون زیر سیگاری کریستال روی عسلی بگذارم که یک جفت پای ترکه‌ای زنانه و جوراب شلواری کرم، نگاهم را جلب می‌کند؛ نگار است!
مقابلم از حرکت می‌ایستد.
سیگار را به ظرف کریستالی می‌فشارم و نگاه تنگ شده‌ام را به صورت نگار می‌دهم؛ مچاله و اخم کرده‌است! به‌به! دوباره گاوم زاییده.
- باید حرف بزنیم.
نیم‌نگاهی به صورت سرخ و غرق خواب ساغر می‌اندازم. متفکر دستی بین موهایم می‌کشم و با دم عمیقی، یک دستم را زیر سر ساغر نگه می‌دارم و با دست دیگرم حینی که پایم را عقب می‌کشم، کوسن طوسی را زیر سرش می‌گذارم.
نگاه آخر را به صورت ساغر می‌اندازم و با احتیاط از روی مبل بلند می‌شوم.
پایم خواب رفته و گزگز می‌کند!
دستم درون جیب جین مشکی‌ام سُر می‌خورد و دوباره نگاهم را به ساغر می‌دهم و وارد فاز آن عاشق دلخسته می‌شوم:
- تَب کرده! اصلا حالش خوب نیست. باید ببریمش بیمارستان.
نگاه نگار که به ساغر مچاله و ملتهب می‌افتد، کاملا از روی منبرش پایین می‌آید و وارد موضع مادر مهربان می‌شود!
تکان سخت سیب آدم نگار، نشان از بغض شدیدش دارد! عجب! عمه فرزند دوستی داشته‌ام و بی‌خبر بودم. نریمان همچین هم گه‌خوری نمی‌کرد که این‌قدر اسرار به تصرف ساغر داشت! قشنگ مشخص است شاه بعدی کیست! هرکه ساغر را داشته باشد.
- باید برم ساوان!
لبخند آمده تا پشت لَبم را جمع می‌کنم و انگشت شصتم را کنج لَبم می‌گذارم تا قهقهه مَستانه نزنم؛ منتظر این خبر خوب بودم!
دستم را روی صورتم می‌کشم و جدی به نیم‌رخ زرد نگار خیره می‌شوم.
به تورم بیش‌ از حد و زردی غیر معمول صورتش. عدالت خدا در صورتش داد می‌زند! من که به جِد روحم از دیدن او شاد می‌شود.
- باید برم ترکیه یه مشکلی پیش اومده میرم طرف قراردادمون رو ببینم بفهمم دردش چیه. به مهتاب گفتم بخاطر درمان برمی‌گردم دبی، توهم چیزی بهشون نگو. مراقب ساغر باش.
دم‌وبازدم از ته‌دلی می‌گیرم. نگاهم را از صورت نگار به چشم بسته‌ی ساغر می‌دهم و کمی حال بهم زن می‌شوم!
- اون همه‌ی دارایی منه نگار! بعد مرگ مادرم و ستین جز اون کسی برام نمونده. مطمئن باش نمی‌ذارم خار به پاش بره.
و نگار انگار باور می‌کند! شاید هم نمی‌کند. چشم‌هایش پر از تردید است و مهم نیست! جز من به هیچ خری اعتماد ندارد. و چقدر حضرت اجل وقف مراد من است که تنها به من اعتماد دارد! زیرا به شخصه داوطلب گرفتن جان او و نریمان هستم.
نگار خم می‌شود و کنار کالبد ساغر زانو می‌زند.
گونه‌های دخترک سرخ سرخ‌ است و موهای پخش‌و‌پلای دور بَدنش صحنِه‌ی دلفریبی خلق کرده. باید اعتراف کنم هرچه او پس می‌زند من حریص‌تر می‌شوم! دلم می‌خواهد دوباره طعم تصاحبش را بچشم.
نگار بو‌سه بر پیشانی ساغر می‌نشاند و برایش دل‌کندن سخت است! این را از نم چشم‌هایش می‌فهمم.
دستی پای چشمش می‌کشد و به سختی بلند می‌شود.
خیره به چشم‌هایم می‌ماند و صدایش بوی التماس می‌دهد! که؟ نگار! الله اکبر.
- منم جز اون کسی رو ندارم ساوان! نذار قبل اینکه حسرت مادر گفتن از لباشو بشنوم ازم بگیرنش.
لبخند تلخی می‌زنم و آن‌چه در ذهن کثا‌فت عو‌ضی من زنده می‌شود، یک جفت نگاه مهربان سبز رنگ است که پر عشق شانه بر موی تک پسرش می‌کشد!
اخم‌هایم غیرارادی قفل می‌شود و انگشت‌هایم درون جیبم مشت. لعنت به تمامشان!
روزی می‌رسد که تمام حسرت‌هایم را عقده‌ی دل‌هایشان کنم! با همین یک الف بچه‌ شروع می‌کنم. با همین وحشی‌زاده‌ی کمالی و نگار! و بعد هم که سر نگار و نریمان را بالا کشیدم کاری با میراثشان می‌کنم که اسکندر با تخت جمشید نکرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت103

#مائده

روی مبل پاهایم را درآغوشم جمع‌ کرده‌ام و سرم رویش قرار گرفته. دستم دور ساق پایم پیچیده، پاچه‌ی شلوار عروسکی کرمی را مرتب و معذب پایین می‌کشم و نگاهم خیره به وزیر است! لم داده روی مبل دو نفره، پیراهن مشکی نسبتا گشا‌دی به تَن دارد و دو دکمه‌ی بالایش را باز گذاشته.
موهایش نامرتب گوجه‌ایست و زیر چشمی خیره نگاهم می‌کند! هر لحظه منتظرم بیاید و در گوشم بکوباند! کلی هم فحش جلا دار حواله‌ی اجداد نامشخصم کند که چرا بی‌هوا شکمش را سفره‌ کرده‌ام!
ساعت هشت و نیم صبح است و با وجود من، سارا و حتی مادر فلجش، ساوان مشغول آماده کردن صبحانه‌است؛ بماند که قبل دست به کار شدن اعلام کرد برای من و خودش چیزی سرهم می‌کند.
سارا سرش در موبایل است و مادرش روی ویلچر پشت به ما جلوی در شیشه‌ای، رو به حیاط خلوت نشسته و به بیرون نگاه می‌کند.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نگاهم را به آشپزخانه می‌کشم.
ساوان تیشرت سفید گشاد نخی با مارک آدیداس به َتن دارد و شلوارک طوسی‌اش تا پایین زانویش می‌آید.
موهای مشکی براقش مرتب بالا رفته و حینی که دارد تخم‌مرغ درست می‌کند، زیر لَب موزیکی به زبان لاتین می‌خواند! خوش صداست، خوش هیکل، خوش پوش و اصلا مایکل‌مورنه است این بشر! از او هم جذاب‌تر.
لَب خشک شده‌ام را زیر زبانم می‌کشم و با حس سنگینی نگاهی، چشم از ساوان خوش قد و قامت درون آشپزخانه می‌گیرم تا مسیر آن حس ادامه می‌دهم که به وزیر می‌رسم.
نگاه خیره‌اش روی لَبم و سپس تا چشم وحشت‌زده من بالا می‌آید. مردیکه عو‌ضی چشم‌چران! حقش بود به جای شکم قلبش را بیرون می‌کشیدم.
نگاه مرا که می‌بیند لبخند کجی می‌زند و صدایش خش‌دار و بی‌حال خارج می‌شود:
- منو ببخش مائده، نباید اذیتت می‌کردم که تو اون شرایط قرار بگیری.
ابروهایم غیرارادی بالا می‌پرد. چه شد؟ معذرت‌خواهی کرد!؟ بخاطر کار نکرده؟ چرا؟ گند مرا پوشاند؟ آبروی مرا خرید؟ به چه دلیل؟
- بیخیال دایی قطعا مائده میدونه چرا اینجاست! چه تو چه ساوان، چه فرقی داره!
چشم‌هایم تا انتها گرد می‌شود و شوکه به سارا نگاه می‌کنم؛ چقدر خر است! صورتم سرخ می‌شود و واقعا شرایط زبان کشیدن را ندارم. درونم پر از بحران و سوال است و مغزم به شدت ته کشیده اما دَهان می‌گشایم تا اعتراضی به توهین بی‌شرمانه‌اش کنم که در کمال تعجب وزیر اخم درهم کشیده به سارا تشر می‌زند:
- این چه لحن حرف زدنه!؟ خجالت بکش سارا! مائده عضو خانوادمونه میفهمی؟
چشم‌های من دیگر جایی برای گرد شدن ندارند! این‌جا چه خبر است؟ وزیر چرا به ناگهانی از زاهدان کوبیده به اینجا آمده و این رفتار‌های تضاد و عجیبش چه معنایی دارد؟ اگر از داستان خبر داشت می‌توانستم استدلالی داشته باشم اما حالا...
- سارا جدیدا خیلی داری گه‌خوری میکنی آجی! حواست به گشا‌دی دهنت باشه.
نگاهم به سمت ساوان کشیده می‌شود که با تای ابروی بالا رفته و قاشق سفید شده از تخم‌مرغ نیم پز، دست به کمر کنار مبل من ایستاده.
از پایین زاویه فکش تیز تر است و آن دسته‌ی مو در پیشانی‌اش همچنان یکه‌تاز زیبایی صورتش رخ نمایی می‌کند! خدا چه وقتی برای این بشر گذاشته.
ساوان قاشق را به طرف وزیر می‌کشد و اخمش قفل می‌شود؛ تهدید می‌کند! کاملا جدی.
- فکر نکن مراعات بدحالی‌تو می‌کنم داستانو یادم میره. با تو که خیلی کار دارم جناب وزیر! گه‌خوری تو از سارام سر ریز تره.
وزیر لبخند کجی می‌زند و به نشان تسلیم دست بالا می‌برد :
- بیخیال پسر! من معذرت‌خواهی کردم. نمی‌دونستم قضیه برات جدیه.
ساوان بی‌حوصله به سارا خیره می‌شود که با موی بلوندش ور می‌رود و خود را مظلوم می‌کند. اما واقعا مظلوم بودن به صورت درنده‌اش نمی‌آید!
- دایی جونتم که نره خر تر از قبل از قبر برگشت. دیگه جمع کنین برگردین زاهدان.
صدای جریان برق پیرو چرخش ویلچر مادر سارا به سمت ما در اتاق می‌پیچد. با نیم نگاه متاسفی به ساوان سرش را تکان می‌دهد:
- مادرت تو رو دست من امانت داد! فکر می‌کردم باهوش‌تر از این حرفا بزرگت کردم اما می‌بینم واقعا کور کر شدی و جفت‌پا داری تر میزنی به زندگی همه‌مون. نگرانتم ساوان این دختر شرش بزرگه! به صورت مظلومش نگاه نکن.
سرم متفکر کج می‌شود و روی بازویم می‌افتد. تیک می‌زنم به نقطه‌ای نامعلوم و به این فکر می‌کنم که بی‌جا و مکان شده‌ام! به این فکر می‌کنم که بی‌کس و کار شده‌ام! چه در انتظارم است؟ این خر ناشی روزگار افسار زندگی‌ام را به دست که داده؟
صدای فریاد ساوان در سر پر حرفم پیچ می‌خورد!
- خفه‌شو مهتاب! دهنتو گل بگیر اسم مادر منو با دهن نجست نیار! گورتونو گم کنین برگردین به همون سگ‌دونی که اومدین. سرتون تو آخور خودتون باشه! خیلی سخته؟
این فریاد پر خشم برای چه بود؟ من یا مادرش؟ اصلاً داستان ساوان چیست!؟ اوهم به اندازه من زندگی ریدمانش کرده یا فقط من بخت برگشته تمام عمرم تباه و دروغ بوده؟ نگاه پر سوالم به صورت برافروخته و رگ‌های برآمده ساوان می‌نشیند.
قفسه سینِه‌اش سخت بالا و پایین می‌رود و نفس کشیدن برایش مشکل است!
صدای توام با گریه و جیغ سارا به تنش جو اضافه می‌شود:
- خیلی بی‌شعوری ساوان! چطور می‌تونی به خاطر یه دختر هر‌زه با ما اینجوری حرف بزنی؟ معلومه که می‌ریم. خیالت راحت هر غلطی خواستی بکن!
و بعد صدای گریه‌اش بالا می‌رود.
با چشم اویی که به طرف خروجی خانه می‌دود را دنبال می‌کنم. عجب!


کد:
#پارت103

#مائده

روی مبل پاهایم را درآغوشم جمع‌ کرده‌ام و سرم رویش قرار گرفته. دستم دور ساق پایم پیچیده، پاچه‌ی شلوار عروسکی کرمی را مرتب و معذب پایین می‌کشم و نگاهم خیره به وزیر است! لم داده روی مبل دو نفره، پیراهن مشکی نسبتا گشا‌د‌ی به تَن دارد و دو دکمه‌ی بالایش را باز گذاشته.
موهایش نامرتب گوجه‌ایست و زیر چشمی خیره نگاهم می‌کند! هر لحظه منتظرم بیاید و در گوشم بکوباند! کلی هم فحش جلا دار حواله‌ی اجداد نامشخصم کند که چرا بی‌هوا شکمش را سفره‌ کرده‌ام!
ساعت هشت و نیم صبح است و با وجود من، سارا و حتی مادر فلجش، ساوان مشغول آماده کردن صبحانه‌است؛ بماند که قبل دست به کار شدن اعلام کرد برای من و خودش چیزی سرهم می‌کند.
سارا سرش در موبایل است و مادرش روی ویلچر پشت به ما جلوی در شیشه‌ای، رو به حیاط خلوت نشسته و به بیرون نگاه می‌کند.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نگاهم را به آشپزخانه می‌کشم.
ساوان تیشرت سفید گشاد نخی با مارک آدیداس به َتن دارد و شلوارک طوسی‌اش تا پایین زانویش می‌آید.
موهای مشکی براقش مرتب بالا رفته و حینی که دارد تخم‌مرغ درست می‌کند، زیر لَب موزیکی به زبان لاتین می‌خواند! خوش صداست، خوش هیکل، خوش پوش و اصلا مایکل‌مورنه است این بشر! از او هم جذاب‌تر.
لَب خشک شده‌ام را زیر زبانم می‌کشم و با حس سنگینی نگاهی، چشم از ساوان خوش قد و قامت درون آشپزخانه می‌گیرم تا مسیر آن حس ادامه می‌دهم که به وزیر می‌رسم.
نگاه خیره‌اش روی لَبم و سپس تا چشم وحشت‌زده من بالا می‌آید. مردیکه عو‌ضی چشم‌چران! حقش بود به جای شکم قلبش را بیرون می‌کشیدم.
نگاه مرا که می‌بیند لبخند کجی می‌زند و صدایش خش‌دار و بی‌حال خارج می‌شود:
- منو ببخش مائده، نباید اذیتت می‌کردم که تو اون شرایط قرار بگیری.
ابروهایم غیرارادی بالا می‌پرد. چه شد؟ معذرت‌خواهی کرد!؟ بخاطر کار نکرده؟ چرا؟ گند مرا پوشاند؟ آبروی مرا خرید؟ به چه دلیل؟
- بیخیال دایی قطعا مائده میدونه چرا اینجاست! چه تو چه ساوان، چه فرقی داره!
چشم‌هایم تا انتها گرد می‌شود و شوکه به سارا نگاه می‌کنم؛ چقدر خر است! صورتم سرخ می‌شود و واقعا شرایط زبان کشیدن را ندارم. درونم پر از بحران و سوال است و مغزم به شدت ته کشیده اما دَهان می‌گشایم تا اعتراضی به توهین بی‌شرمانه‌اش کنم که در کمال تعجب وزیر اخم درهم کشیده به سارا تشر می‌زند:
- این چه لحن حرف زدنه!؟ خجالت بکش سارا! مائده عضو خانوادمونه میفهمی؟
چشم‌های من دیگر جایی برای گرد شدن ندارند! این‌جا چه خبر است؟ وزیر چرا به ناگهانی از زاهدان کوبیده به اینجا آمده و این رفتار‌های تضاد و عجیبش چه معنایی دارد؟ اگر از داستان خبر داشت می‌توانستم استدلالی داشته باشم اما حالا...
- سارا جدیدا خیلی داری گه‌خوری میکنی آجی! حواست به گشا‌دی دهنت باشه.
نگاهم به سمت ساوان کشیده می‌شود که با تای ابروی بالا رفته و قاشق سفید شده از تخم‌مرغ نیم پز، دست به کمر کنار مبل من ایستاده.
از پایین زاویه فکش تیز تر است و آن دسته‌ی مو در پیشانی‌اش همچنان یکه‌تاز زیبایی صورتش رخ‌نمایی می‌کند! خدا چه وقتی برای این بشر گذاشته.
ساوان قاشق را به طرف وزیر می‌کشد و اخمش قفل می‌شود؛ تهدید می‌کند! کاملا جدی.
- فکر نکن مراعات بدحالی‌تو می‌کنم داستانو یادم میره. با تو که خیلی کار دارم جناب وزیر! گه‌خوری تو از سارام سر ریز تره.
وزیر لبخند کجی می‌زند و به نشان تسلیم دست بالا می‌برد :
- بیخیال پسر! من معذرت‌خواهی کردم. نمی‌دونستم قضیه برات جدیه.
ساوان بی‌حوصله به سارا خیره می‌شود که با موی بلوندش ور می‌رود و خود را مظلوم می‌کند. اما واقعا مظلوم بودن به صورت درنده‌اش نمی‌آید!
- دایی جونتم که نره خر تر از قبل از قبر برگشت. دیگه جمع کنین برگردین زاهدان.
صدای جریان برق پیرو چرخش ویلچر مادر سارا به سمت ما در اتاق می‌پیچد. با نیم نگاه متاسفی به ساوان سرش را تکان می‌دهد:
- مادرت تو رو دست من امانت داد! فکر می‌کردم باهوش‌تر از این حرفا بزرگت کردم اما می‌بینم واقعا کور کر شدی و جفت‌پا داری تر میزنی به زندگی همه‌مون. نگرانتم ساوان این دختر شرش بزرگه! به صورت مظلومش نگاه نکن.
سرم متفکر کج می‌شود و روی بازویم می‌افتد. تیک می‌زنم به نقطه‌ای نامعلوم و به این فکر می‌کنم که بی‌جا و مکان شده‌ام! به این فکر می‌کنم که بی‌کس و کار شده‌ام! چه در انتظارم است؟ این خر ناشی روزگار افسار زندگی‌ام را به دست که داده؟
صدای فریاد ساوان در سر پر حرفم پیچ می‌خورد!
- خفه‌شو مهتاب! دهنتو گل بگیر اسم مادر منو با دهن نجست نیار! گورتونو گم کنین برگردین به همون سگ‌دونی که اومدین. سرتون تو آخور خودتون باشه! خیلی سخته؟
این فریاد پر خشم برای چه بود؟ من یا مادرش؟ اصلاً داستان ساوان چیست!؟ اوهم به اندازه من زندگی ریدمانش کرده یا فقط من بخت برگشته تمام عمرم تباه و دروغ بوده؟ نگاه پر سوالم به صورت برافروخته و رگ‌های برآمده ساوان می‌نشیند.
قفسه سینِه‌اش سخت بالا و پایین می‌رود و نفس کشیدن برایش مشکل است!
صدای توام با گریه و جیغ سارا به تنش جو اضافه می‌شود:
- خیلی بی‌شعوری ساوان! چطور می‌تونی به خاطر یه دختر هر‌زه با ما اینجوری حرف بزنی؟ معلومه که می‌ریم. خیالت راحت هر غلطی خواستی بکن!
و بعد صدای گریه‌اش بالا می‌رود.
با چشم اویی که به طرف خروجی خانه می‌دود را دنبال می‌کنم. عجب!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت104

ساعت دوازده ظهر شده و من هنوز هم در همان حالت و در همان جا نشسته‌ام! فکرم خیلی درگیر است! ذهنم خیلی شلوغ است! به آرامش نیاز دارم.
به خلوت کردن و تحلیل کردن آنچه بر سرم آمده.
نگار رفت! مرا خَراب کرد و رفت. گفت می‌رود برای درمانش و زود برمی‌گردد. مرا با هزاران فکر و خیال گذاشت و بدون هیچ حرف دیگری رفت.
سارا، مادرش و وزیر هم مشغول جمع کردن وسایلشان هستند و من تنها چِت کرده‌ام روی نقطه‌ای نامشخص و سر و صداهای گاه‌وبی‌گاهشان را از اتاق می‌شنوم؛ سارایی که مرتب نق می‌زند و گله می‌کند.
ساوان هر چه کرد میلی به خوردن صبحانه نداشتم و قادر به تغییر جایم از روی مبل نبودم.
لگنم خشک شده و دلم نمی‌خواهد پایم را از آغوشم جدا کنم؛ از این کار آرامش می‌گیرم.
ساوان خیره نگاهم می‌کند و من حتی حوصله نگاه کردن به چشم‌هایش را هم ندارم! نگاهش بوی نگرانی می‌دهد و من دیگر قادر به تشخیص راست و دروغ او نیستم!
صدای دینگ دینگ موبایل ساوان نگاهم را از ناکجا آباد می‌گیرد و به موبایل او روی عسلی می‌دهد.
از اینستاگرام نوتیف دارد.
نگاهم را از موبایل آیفون سفید او می‌گیرم و با گذر از جین زاپ دار مشکی‌اش، به پیراهن سفیدش می‌رسم؛ جایی می‌رود؟
دست ساوان دور کمرم حلقه می‌شود و مرا به خودش می‌چسباند.
فکش روی موهایم عمود می‌شود و تَنم را سخت به اغو‌‌ش می‌فشرد.
صدایش خمار و پچ مانند روی موهایم فرود می‌آید :
- فکر دل منم می‌کنی این‌جوری مظلوم خیره میشی به یه نقطه؟
سرم روی ترقوه‌اش بود؛ همان جا در بین اسارت بوی عطر و گرمای تنش پناه می‌گیرم و چشم می‌بندم.
قلبم دیگر با او غریبه نیست! تنها کسی که میان این گرگ‌های درنده به آن اعتماد داشت، ساوان بود؛ قلب بی‌نوای من!
لَب خشکم را به زَبان می‌کشم و دل سرکشم بی‌تابی می‌کند! برای پدر و برای مادری که می‌گویند مادر من نبوده!
بغض غربت سخت گلویم را می‌فشارد و راستش را بخواهید احساس گمشدگی دارم! انگار هیچ آشنایی نیست.
تردید را کنار می‌گذارم و عقده‌ی دلم را توان حنجره‌ی بی‌جانم می‌کنم و صدایم سخت و خش‌دار خارج می‌شود:
- میشه گوشیتو بدی به بابام زنگ بزنم؟
سکوت می‌شود و دست ساوان محکم‌تر بَدن بی‌جانم را می‌فشارد.
دردمند چشم می‌بندم و نفس خسته‌ای که در سینِه حبس کرده‌ام آزاد می‌شود. معلوم است که نمی‌دهد!
صدای جدی وزیر تکان خفیفی به جانم می‌نشاند :
- ما داریم می‌ریم زاهدان. شما کی برمی‌گردید؟
یعنی چه؟ یعنی ساوان می‌خواهد دوباره به ویلا برگردد؟ یعنی امیدی هست که دوباره بتوانم خانواده‌ام را ببینم؟ پدرم را! مردی که سال‌ها پرستیدم و از ته‌دل جان دادم برایش. مادرم! زنی که شاید از شکم او بیرون نیامده باشم اما از هر مادری بیشتر برایم مادری کرده.
ساوان بازوی مرا نوازش می‌کند و فکش را از روی سرم برمی‌دارد تا با وزیر حرف بزند.
نگاه من به تار‌و‌پود پیراهن سفید و گردنبد نقره‌ ساوان است؛ به پو‌ست برنز سینِه‌اش که از دکمه باز لباس پیداست.
دستم آهسته بالا می‌آید و روی شانه‌ی دیگرش می‌نشیند. به درک که وزیر، سارا و مادرش می‌بینند؛ بگذار سارا از حسادت جرواجر شود!
- معلوم نیست! شما فعلا برگردید.
صدای وزیر این بار جدی‌تر و محکم‌تر است!
- ساوان وظیفه ما زاهدانه! در جریانی که ده روز ول کردی اومدی این‌جا کل کارات مونده؟
چشم‌ می‌بندم و گوشم پی ضربان قلب آرام ساوان است؛ واقعا می‌خواستم او را بکشم؟ اویی که هیچ آسیبی به من نرساند؟ دختر احمق!
- خیر باشه! تو چه جدیدا جوش بیزنس مارو می‌زنی!؟ آدم قحط نیست که!
صدای پوزخند تلخ وزیر می‌آید و بعدش هم نق دلخور سارا:
- بریم دایی! معلوم نیست چه مرگش شده.
سرم را به سینِه ساوان می‌فشارم و چیزی درون دلم پخش می‌شود؛ داشتن حامی! شیرین‌تر از این حس هم وجود دارد؟
اگر ساوان نبود چه می‌کردم؟ میان این قوم عجیب و غربت تنهایی چگونه دوام می‌آوردم؟

کد:
#پارت104

ساعت دوازده ظهر شده و من هنوز هم در همان حالت و در همان جا نشسته‌ام! فکرم خیلی درگیر است! ذهنم خیلی شلوغ است! به آرامش نیاز دارم.
به خلوت کردن و تحلیل کردن آنچه بر سرم آمده.
نگار رفت! مرا خَراب کرد و رفت. گفت می‌رود برای درمانش و زود برمی‌گردد. مرا با هزاران فکر و خیال گذاشت و بدون هیچ حرف دیگری رفت.
سارا، مادرش و وزیر هم مشغول جمع کردن وسایلشان هستند و من تنها چِت کرده‌ام روی نقطه‌ای نامشخص و سر و صداهای گاه‌وبی‌گاهشان را از اتاق  می‌شنوم؛ سارایی که مرتب نق می‌زند و گله می‌کند.
ساوان هر چه کرد میلی به خوردن صبحانه نداشتم و قادر به تغییر جایم از روی مبل نبودم.
لگنم خشک شده و دلم نمی‌خواهد پایم را از آغوشم جدا کنم؛ از این کار آرامش می‌گیرم.
ساوان خیره نگاهم می‌کند و من حتی حوصله نگاه کردن به چشم‌هایش را هم ندارم! نگاهش بوی نگرانی می‌دهد و من دیگر قادر به تشخیص راست و دروغ او نیستم!
صدای دینگ دینگ موبایل ساوان نگاهم را از ناکجا آباد می‌گیرد و به موبایل او روی عسلی می‌دهد.
از اینستاگرام نوتیف دارد.
نگاهم را از موبایل آیفون سفید او می‌گیرم و با گذر از جین زاپ دار مشکی‌اش، به پیراهن سفیدش می‌رسم؛ جایی می‌رود؟
دست ساوان دور کمرم حلقه می‌شود و مرا به خودش می‌چسباند.
فکش روی موهایم عمود می‌شود و تَنم را سخت به اغو‌‌ش می‌فشرد.
صدایش خمار و پچ مانند روی موهایم فرود می‌آید :
- فکر دل منم می‌کنی این‌جوری مظلوم خیره میشی به یه نقطه؟
سرم روی ترقوه‌اش بود؛ همان جا در بین اسارت بوی عطر و گرمای تنش پناه می‌گیرم و چشم می‌بندم.
قلبم دیگر با او غریبه نیست! تنها کسی که میان این گرگ‌های درنده به آن اعتماد داشت، ساوان بود؛ قلب بی‌نوای من!
لَب خشکم را به زَبان می‌کشم و دل سرکشم بی‌تابی می‌کند! برای پدر و برای مادری که می‌گویند مادر من نبوده!
بغض غربت سخت گلویم را می‌فشارد و راستش را بخواهید احساس گمشدگی دارم! انگار هیچ آشنایی نیست.
تردید را کنار می‌گذارم و عقده‌ی دلم را توان حنجره‌ی بی‌جانم می‌کنم و صدایم سخت و خش‌دار خارج می‌شود:
- میشه گوشیتو بدی به بابام زنگ بزنم؟
سکوت می‌شود و دست ساوان محکم‌تر بَدن بی‌جانم را می‌فشارد.
دردمند چشم می‌بندم و نفس خسته‌ای که در سینِه حبس کرده‌ام آزاد می‌شود. معلوم است که نمی‌دهد!
صدای جدی وزیر تکان خفیفی به جانم می‌نشاند :
- ما داریم می‌ریم زاهدان. شما کی برمی‌گردید؟
یعنی چه؟ یعنی ساوان می‌خواهد دوباره به ویلا برگردد؟ یعنی امیدی هست که دوباره بتوانم خانواده‌ام را ببینم؟ پدرم را! مردی که سال‌ها پرستیدم و از ته‌دل جان دادم برایش. مادرم! زنی که شاید از شکم او بیرون نیامده باشم اما از هر مادری بیشتر برایم مادری کرده.
ساوان بازوی مرا نوازش می‌کند و فکش را از روی سرم برمی‌دارد تا با وزیر حرف بزند.
نگاه من به تار‌و‌پود پیراهن سفید و گردنبد نقره‌ ساوان  است؛ به پو‌ست برنز سینِه‌اش که از دکمه باز لباس پیداست.
دستم آهسته بالا می‌آید و روی شانه‌ی دیگرش می‌نشیند. به درک که وزیر، سارا و مادرش می‌بینند؛ بگذار سارا از حسادت جرواجر شود!
- معلوم نیست! شما فعلا برگردید.
صدای وزیر این بار جدی‌تر و محکم‌تر است!
- ساوان وظیفه ما زاهدانه! در جریانی که ده روز ول کردی اومدی این‌جا کل کارات مونده؟
چشم‌ می‌بندم و گوشم پی ضربان قلب آرام ساوان است؛ واقعا می‌خواستم او را بکشم؟ اویی که هیچ آسیبی به من نرساند؟ دختر احمق!
- خیر باشه! تو چه جدیدا جوش بیزنس مارو می‌زنی!؟ آدم قحط نیست که!
صدای پوزخند تلخ وزیر می‌آید و بعدش هم نق دلخور سارا:
- بریم دایی! معلوم نیست چه مرگش شده.
سرم را به سینِه ساوان می‌فشارم و چیزی درون دلم پخش می‌شود؛ داشتن حامی! شیرین‌تر از این حس هم وجود دارد؟
اگر ساوان نبود چه می‌کردم؟ میان این قوم عجیب و غربت تنهایی چگونه دوام می‌آوردم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287


#پارت105
***

بلأخره رفتند! حالا دوباره من و ساوانیم و این چهار دیواری.
ساعت 1 و نیم ظهر است.
دوباره همان مبل سه‌ نفره، من و ساوان در کنار هم با این تفاوت که حالا نگاهش بی‌پروا و خیره‌تر است!
چشم‌هایش یک برق خاص و یک حس عجیبی را به تَنم منتقل می‌کند.
سرخ شده‌ام از سنگینی نگاهش و نفسم سخت بالا می‌آید! چشم‌هایش سرنگ شده و مایع دا‌غی را به رگ‌هایم تزریق می‌کند.
لبخند محوی روی لَبش است و نوع نگاهش معذبم می‌کند! بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نفسم پر صدا خارج می‌شود.
- کی‌ تموم میشی؟
به آنی هجوم خون و بالا رفتن ضربان قلبم دست‌پاچه‌ام می‌کند! با چشم گرد سرم را بالا می‌کشم.
فاصله کم است و نگاهش اتصال ایجاد می‌کند! محو سیاهی چشمان و خوش‌فرمی صورتش می‌شوم و حرف در دَهانم می‌ماسد.
دستی به ته‌ریش مشکی‌اش می‌کشد و با لبخند پر عشقی سرش را خم می‌کند و پیشانی به پیشانی می‌شویم. صدایش خمار و بم است:
- داری دیونم میکنی.
نفسم درون سینِه حبس شده و اطلاعات جدید موقعیت رفتاری مغزم را تحت‌الشعاع خودش قرار داده! ساوان دیگر دشمن نیست. دیگر دنبال بازی دادن من نیست! و این... چه‌گونه بگویم؟ خودم هم نمی‌فهمم دارم چه غلطی می‌کنم.
- ساوان من خیلی گیجم! این‌قدر همه‌چیز برام به هم پیچیده که واقعا کشش یه تنش جدید رو ندارم. بذار تنها باشم.
نفسش را رها می‌کند و من فرو می‌ریزم.
عملاً زر می‌زنم! حتی دلم نمی‌خواهد یک سانتی از او دور شوم؛ به طرز مسخره‌ای از همه چیز می‌ترسیدم و فقط کنار او اکسیژن قصد خفه کردنم را نداشت!
گرمایی که از پیشانی‌اش به جانم نفوذ می‌کند ریتم قلبم را با ریتم تنفسش تنظیم می‌کند.
دستش بالا می‌آید و به درون موی بازم سر می‌خورد.
- نخواه ازم. چیزی که ازم برنمیاد نخواه! منو یه بیمار ریه سوخته در نظر بگیر که بی دستگاه اکسیژن زنده نمی‌مونه. من بی‌تو نفس ندارم! قبل اومدن تو یه کابد بی‌جون بودم ساغر! تو جون دادی بهم، تو بهم قلب دادی، تو بهم عمر دوباره دادی... .
احساس می‌کنم چیزی شبیه پرده‌ی حریر از روی قلبم گذر می‌کند و خنکای نسیمش، هرچه حس بَد بود را با خود می‌کشاند و می‌برد.
چشمانم روی‌هم می‌افتد و دست ساوان و گرمای انگشت‌هایش، به طرف لاله‌ی گوشم کشیده می‌شود.
صدایش می‌لرزد و اعتراف‌های او دار کار دست من می‌دهد!
- قشنگ‌ترین حادثه‌ی این زندگی دیدن تو بود! خیلی وقته که این دل دیگه بهونه‌ای برای زندگی کردن نداشت تا وقتی که تو رو دیدم. بین خودمون باشه، ولی هیچ‌کس جز تو منو خر نکرد دختر.
لبخند آمده پشت لَبم را جمع می‌کنم و به نشانه‌ی اعتراض به ‌سینِه‌اش می‌کوبم. مردک چهارشاخ! وسط حرف‌ قشنگش هم باید بی‌ادبی‌اش را بکند.
لاله‌ی گوشم زیر گرمای دستش به خلأ می‌کشاندم.
دم عمیقی از عطرش می‌گیرم و گوشم تماماً با اوست!
- میدونم! میدونم شرایط یکم پیچیده شد. قرار نبود یه دختر وحشی با این ز*ب*ون دراز بیاد و بشه‌ی دختر عمه‌ی من! قرار نبود اون روزی که تو ون همدیگه رو دیدیم کار به‌این‌جا بکشه! اون روزی که فهمیدم تو دختر کمالی فکر می‌کردم این ته سوپرایز و ریدمانه!
اخم‌هایم قفل می‌شود و شنیدن نام پدرم مساوی می‌شود با یادآوری خاطره‌ها! ذهنم از بهشت جادوی سخن او رها می‌شود و به عمق فاضلاب افکارم می‌افتد.
لَب خشک شده‌ام را به زبانم تر می‌کنم.
ساوان سرش را به سمت گر‌دنم کج می‌کند و نفس‌های دا‌غش ذهنم را دوباره درگیر وجودش می‌کند.
- سخته! این داستان هذمش برا منم سنگینه. ولی همین‌قدر میدونم که وجود تو قراره همه‌چی رو آسون کنه برام. دل بده بهم ساغر! بذار باهم رد شیم از این گنداب خانوادگی که گرفتارشیم. بذار باهم یادمون بره کجا و بین کیا اسیریم. دل بده بهم ساغر! کاری می‌کنم همه دردا یادت بره.
بزاقم را فرو می‌دهم و مغزم قفل نفس‌های اوست! این عدالت نیست! او مرا تحت‌الشعاع خودش گذاشته و می‌خواهد مخالفت کنم! نمی‌شود.
- نکن ساوان.
دستش آهسته از لاله‌ی گوشم رها می‌شود و پشت گردنم می‌رود.
صدایش می‌لرزد و یک مکث کوتاه و شنیدن سکوت خانه مرا آماده‌ی شنیدن هر چیزی می‌کند به جز این...
- زنم میشی؟




کد:
#پارت105
***

بلأخره رفتند! حالا دوباره من و ساوانیم و این چهار دیواری.
ساعت 1 و نیم ظهر است.
دوباره همان مبل سه‌ نفره، من و ساوان در کنار هم با این تفاوت که حالا نگاهش بی‌پروا و خیره‌تر است!
چشم‌هایش یک برق خاص و یک حس عجیبی را به تَنم منتقل می‌کند.
سرخ شده‌ام از سنگینی نگاهش و نفسم سخت بالا می‌آید! چشم‌هایش سرنگ شده و مایع دا‌غی را به رگ‌هایم تزریق می‌کند.
لبخند محوی روی لَبش است و نوع نگاهش معذبم می‌کند! بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نفسم پر صدا خارج می‌شود.
- کی‌ تموم میشی؟
به آنی هجوم خون و بالا رفتن ضربان قلبم دست‌پاچه‌ام می‌کند! با چشم گرد سرم را بالا می‌کشم.
فاصله کم است و نگاهش اتصال ایجاد می‌کند! محو سیاهی چشمان و خوش‌فرمی صورتش می‌شوم و حرف در دَهانم می‌ماسد.
دستی به ته‌ریش مشکی‌اش می‌کشد و با لبخند پر عشقی سرش را خم می‌کند و پیشانی به پیشانی می‌شویم. صدایش خمار و بم است:
- داری دیونم میکنی.
نفسم درون سینِه حبس شده و اطلاعات جدید موقعیت رفتاری مغزم را تحت‌الشعاع خودش قرار داده! ساوان دیگر دشمن نیست. دیگر دنبال بازی دادن من نیست! و این... چه‌گونه بگویم؟ خودم هم نمی‌فهمم دارم چه غلطی می‌کنم.
- ساوان من خیلی گیجم! این‌قدر همه‌چیز برام به هم پیچیده که واقعا کشش یه تنش جدید رو ندارم. بذار تنها باشم.
نفسش را رها می‌کند و من فرو می‌ریزم.
عملاً زر می‌زنم! حتی دلم نمی‌خواهد یک سانتی از او دور شوم؛ به طرز مسخره‌ای از همه چیز می‌ترسیدم و فقط کنار او اکسیژن قصد خفه کردنم را نداشت!
گرمایی که از پیشانی‌اش به جانم نفوذ می‌کند ریتم قلبم را با ریتم تنفسش تنظیم می‌کند.
دستش بالا می‌آید و به درون موی بازم سر می‌خورد.
- نخواه ازم. چیزی که ازم برنمیاد نخواه! منو یه بیمار ریه سوخته در نظر بگیر که بی دستگاه اکسیژن زنده نمی‌مونه. من بی‌تو نفس ندارم! قبل اومدن تو یه کابد بی‌جون بودم ساغر! تو جون دادی بهم، تو بهم قلب دادی، تو بهم عمر دوباره دادی... .
احساس می‌کنم چیزی شبیه پرده‌ی حریر از روی قلبم گذر می‌کند و خنکای نسیمش، هرچه حس بَد بود را با خود می‌کشاند و می‌برد.
چشمانم روی‌هم می‌افتد و دست ساوان و گرمای انگشت‌هایش، به طرف لاله‌ی گوشم کشیده می‌شود.
صدایش می‌لرزد و اعتراف‌های او دار کار دست من می‌دهد!
- قشنگ‌ترین حادثه‌ی این زندگی دیدن تو بود! خیلی وقته که این دل دیگه بهونه‌ای برای زندگی کردن نداشت تا وقتی که تو رو دیدم. بین خودمون باشه، ولی هیچ‌کس جز تو منو خر نکرد دختر.
لبخند آمده پشت لَبم را جمع می‌کنم و به نشانه‌ی اعتراض به ‌سینِه‌اش می‌کوبم. مردک چهارشاخ! وسط حرف‌ قشنگش هم باید بی‌ادبی‌اش را بکند.
لاله‌ی گوشم زیر گرمای دستش به خلأ می‌کشاندم.
دم عمیقی از عطرش می‌گیرم و گوشم تماماً با اوست!
- میدونم! میدونم شرایط یکم پیچیده شد. قرار نبود یه دختر وحشی با این ز*ب*ون دراز بیاد و بشه‌ی دختر عمه‌ی من! قرار نبود اون روزی که تو ون همدیگه رو دیدیم کار به‌این‌جا بکشه! اون روزی که فهمیدم تو دختر کمالی فکر می‌کردم این ته سوپرایز و ریدمانه!
اخم‌هایم قفل می‌شود و شنیدن نام پدرم مساوی می‌شود با یادآوری خاطره‌ها! ذهنم از بهشت جادوی سخن او رها می‌شود و به عمق فاضلاب افکارم می‌افتد.
لَب خشک شده‌ام را به زبانم تر می‌کنم.
ساوان سرش را به سمت گر‌دنم کج می‌کند و نفس‌های دا‌غش ذهنم را دوباره درگیر وجودش می‌کند.
- سخته! این داستان هذمش برا منم سنگینه. ولی همین‌قدر میدونم که وجود تو قراره همه‌چی رو آسون کنه برام. دل بده بهم ساغر! بذار باهم رد شیم از این گنداب خانوادگی که گرفتارشیم. بذار باهم یادمون بره کجا و بین کیا اسیریم. دل بده بهم ساغر! کاری می‌کنم همه دردا یادت بره.
بزاقم را فرو می‌دهم و مغزم قفل نفس‌های اوست! این عدالت نیست! او مرا تحت‌الشعاع خودش گذاشته و می‌خواهد مخالفت کنم! نمی‌شود.
- نکن ساوان.
دستش آهسته از لاله‌ی گوشم رها می‌شود و پشت گردنم می‌رود.
صدایش می‌لرزد و یک مکث کوتاه و شنیدن سکوت خانه مرا آماده‌ی شنیدن هر چیزی می‌کند به جز این...
- زنم میشی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت106

با چشم‌هایی که جایی برای گرد شدن ندارد و مغزی که از این حجم اطلاعات و آمار جدید در حال انفجار است، بهت زده می‌خندم.
- مسخره‌ام میکنی؟
ساوان لبخند محو پر عشقی می‌زند و چشم‌هایش ستاره‌چین است! سرش را کج می‌کند و نگاهش ملتهب و پر نیاز صورتم را می‌کاود.
- تا حالا این‌قدر جدی نبودم!
بی‌هوا و سردرگم می‌خندم و به موهایم چنگ می‌زنم؛ این یک مورد که نوبر است!
تا دَهان باز می‌کنم بگویم " مسخره است!" صدای زنگ موبایل ساوان نشانه‌ای برای صبر و سکوتم می‌شود!
نگاهم خیره می‌ماند به موبایلش که روی عسلی چوبی ویبره می‌زند و شماره‌ی ناشناس روی صحفه‌اش خودنمایی می‌کند.
ساوان نگاهش را از من می‌گیرد و با تای ابروی بالا رفته جدی به شماره خیره می‌شود:
- به نظرت کیه؟
متعجب شانه بالا می‌اندازم.
ساوان خم می‌شود و با در دست گرفتن موبایلش همان‌طور که کمر صاف می‌کند تماس را وصل و روی اسپیکر می‌گذارد.
هنوز ساوان حرفی نزده که شنیدن صدای تیر اندازی و فریاد از پشت خط، شوکه می‌لرزاندم؛ این دیگر چه بود؟
ساوان فی‌الفور تماس را از اسپیکر خارج می‌کند و با اخم‌های قفل شده آن را به گوشش می‌رساند. تمام وجودم هوش و گوش شده و خیره به ساوان اخم کرده می‌مانم. صدایم می‌لرزد و ترسم دست خودم نیست؛ شاید خبری از پدرم باشد ها؟
- چی‌شده؟
نمی‌شنوم فرد پشت خط چه می‌گوید، آنچه من می‌بینم التهاب صورت ساوان و خشمی‌ست که در وجودش جان می‌گیرد.
با نیم نگاهی به من از روی مبل بلند می‌شود و به طرف اتاق راه می‌افتد.
صدای ساوان بالا می‌رود و من کاملاً خشک شده‌ام!
- گند بزنن ریخت و قیافه خودت و احمدو باهم! عرضه هیچ گهی ندارین. به درک که جنازه‌اش مونده رو دستت، اگه من بیام جنازه خودتم کنارش می‌ذارم.
برای لحظه‌ای سکوت می‌شود و همه‌چیز به طرز وحشتناکی ساکن است و انگار کل خانه می‌خواهند حرف ساوان را بشنوند.
و دوباره صدای ساوان بالا می‌رود!
- خفه شـــــو حیف نون! مثل سگ می‌ریزم تو شکمتون که عرضه کار داشته باشین! چجوری من خودمو برسونم ها؟ سگ رید به قوام‌لو و نسلش که این‌قدر جر میدم خودمو می‌گم بهش اعتماد نکین مثل خر براش کف می‌کنید.
چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد. آن جهنم کجاست و چه اتفاقی افتاده را نمی‌دانم اما اینکه فرد پشت خط می‌خواهد ساوان به آن قیامت برود... نه! او که همچین خریتی نمی‌کند ها؟ جانش را که این چنین کف دستش نمی‌گیرد، می‌گیرد؟ وحشت‌زده از روی مبل بلند می‌شوم.
تا می‌خواهم به طرف اتاق بروم، خودم را به ساوان برسانم و مانع رفتنش شوم، صدایش پاهایم را قفل می‌کند!
- چسی نیا برا من! فقط گل بگیر دهنتو تا بیام. حرومی بی‌صفت!
نگاهم به قاب خالی در اتاق قفل می‌شود و آن‌چه شنیده‌ام را نمی‌خواهم باور کنم. او می‌رود؟


کد:
#پارت106

با چشم‌هایی که جایی برای گرد شدن ندارد و مغزی که از این حجم اطلاعات و آمار جدید در حال انفجار است، بهت زده می‌خندم.
- مسخره‌ام میکنی؟
ساوان لبخند محو پر عشقی می‌زند و چشم‌هایش ستاره‌چین است! سرش را کج می‌کند و نگاهش ملتهب و پر نیاز صورتم را می‌کاود.
- تا حالا این‌قدر جدی نبودم!
بی‌هوا و سردرگم می‌خندم و به موهایم چنگ می‌زنم؛ این یک مورد که نوبر است!
تا دَهان باز می‌کنم بگویم " مسخره است!" صدای زنگ موبایل ساوان نشانه‌ای برای صبر و سکوتم می‌شود!
نگاهم خیره می‌ماند به موبایلش که روی عسلی چوبی ویبره می‌زند و شماره‌ی ناشناس روی صحفه‌اش خودنمایی می‌کند.
ساوان نگاهش را از من می‌گیرد و با تای ابروی بالا رفته جدی به شماره خیره می‌شود:
- به نظرت کیه؟
متعجب شانه بالا می‌اندازم.
ساوان خم می‌شود و با در دست گرفتن موبایلش همان‌طور که کمر صاف می‌کند تماس را وصل و روی اسپیکر می‌گذارد.
هنوز ساوان حرفی نزده که شنیدن صدای تیر اندازی و فریاد از پشت خط، شوکه می‌لرزاندم؛ این دیگر چه بود؟
ساوان فی‌الفور تماس را از اسپیکر خارج می‌کند و با اخم‌های قفل شده آن را به گوشش می‌رساند. تمام وجودم هوش و گوش شده و خیره به ساوان اخم کرده می‌مانم. صدایم می‌لرزد و ترسم دست خودم نیست؛ شاید خبری از پدرم باشد ها؟
- چی‌شده؟
نمی‌شنوم فرد پشت خط چه می‌گوید، آنچه من می‌بینم التهاب صورت ساوان و خشمی‌ست که در وجودش جان می‌گیرد.
با نیم نگاهی به من از روی مبل بلند می‌شود و به طرف اتاق راه می‌افتد.
صدای ساوان بالا می‌رود و من کاملاً خشک شده‌ام!
- گند بزنن ریخت و قیافه خودت و احمدو باهم! عرضه هیچ گهی ندارین. به درک که جنازه‌اش مونده رو دستت، اگه من بیام جنازه خودتم کنارش می‌ذارم.
برای لحظه‌ای سکوت می‌شود و همه‌چیز به طرز وحشتناکی ساکن است و انگار کل خانه می‌خواهند حرف ساوان را بشنوند.
و دوباره صدای ساوان بالا می‌رود!
- خفه شـــــو حیف نون! مثل سگ می‌ریزم تو شکمتون که عرضه کار داشته باشین! چجوری من خودمو برسونم ها؟ سگ رید به قوام‌لو و نسلش که این‌قدر جر میدم خودمو می‌گم بهش اعتماد نکین مثل خر براش کف می‌کنید.
چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد. آن جهنم کجاست و چه اتفاقی افتاده را نمی‌دانم اما اینکه فرد پشت خط می‌خواهد ساوان به آن قیامت برود... نه! او که همچین خریتی نمی‌کند ها؟ جانش را که این چنین کف دستش نمی‌گیرد، می‌گیرد؟ وحشت‌زده از روی مبل بلند می‌شوم.
تا می‌خواهم به طرف اتاق بروم، خودم را به ساوان برسانم و مانع رفتنش شوم، صدایش پاهایم را قفل می‌کند!
- چسی نیا برا من! فقط گل بگیر دهنتو تا بیام. حرومی بی‌صفت!
نگاهم به قاب خالی در اتاق قفل می‌شود و آن‌چه شنیده‌ام را نمی‌خواهم باور کنم. او می‌رود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا