.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت97
تکیه سَرم به شیشهی یخزده پارس ساوان است.
صدای موزیک لایت روسی سکوت ماشین را میشکند و دموبازدم من به روی شیشه بخار میبست و محو میشد.
شیشه ماشین دودی بالای هفتاد درصد است و منظره بیرون بخاطر برفی که روی شیشه نشسته زیاد قابل تشخیص نیست. بعد آن تماس ناگهانی و فقط با شنیدن تک کلمه "باشه" ساوان به مخاطب پشت تلفن، راهی شدیم؛ احتمالا به سمت همان خانه!
ساوان برای اینکه من بچهبازی در نیاورم، قفل کودک را زده و کمربندم را هم بسته و گاهگاهی سنگینی نگاهش را روی نیمرخم حس میکنم.
دستم به دور کمربند چنگ شده و نگاهم به محو شدن بخار شیشه است.
- یه هفتهست که به پدرت زنگ زدی و لو دادی که کجایی! به این فکر کردی که چرا هنوز نیومده دنبالت؟
حرف ساوان چنان حق است که بخواهم خفه شوم! عقلم درک میکند ها، اما آن روی زباندراز هارم، نه!
حلقهی انگشتهایم به دور کمربند تنگتر میشود و چشمهایم کلافه روی هم میافتد.
میخواهد چه را ثابت کند؟
- تو مسائل امنیتی یه خلافکار مثل تو سر در نمیاره. به تو ربطی نداره که توی این مسائل دخالت کنی.
ساوان تک خند تهگلویی میزند و درجهی بخاری را بیشتر میکند.
نگاهم باز میشود و به انگشت کشیدهاش، روی صحفهی بخاری مینشیند.
- خیلی خنگی دختر، چرا یکم مغزتو به کار نمیندازی؟ اگه من یه درصد نگران اومدن پدرت بودم چرا جاتو عوض نمیکنم و هنوزم میبرمت تو اون خونه؟
بزاق دَهانم را سخت فرو میدهم. حرف حق که جواب نداشت! داشت؟ خیر.
نگاهم را از دستش که به طرف دنده میرود، میگیرم و دوباره به شیشه میدهم و تکیه سرم را رویش میگذارم.
دستم از قید کمربند رها میشود و بازوهایم را اسیر میکند.
دمای ماشین بهطبع گرمتر و مطبوعتر میشود.
- میخوای به چی برسی؟
سرعت ماشین کم میشود و ماشین به سمت چپ میپیچد. صدای تیک تیک راهنما در صدای موزیک قاطی میشود و بعد هم صدای بَم او!
- به اینکه الکی امید نداشته باشی! نمیخوام اذیت بشی ساغر. قبول دارم خانواده افتضاحی هستیم، ولی حقیقت رو قبول کن که تو دختر عمهی منی، یعنی دختر همون زن مریض که تو بیمارستان دیدی.
پوزخند میزنم و نگاهم را از شیشه گرفته به نیم رخ خاص او میدهم.
به تیغهی بینی و موج مژههای سیاهش.
به آن دسته موی خوش حالت و ته ریشهای جذاب مردانهاش.
به بوی عطر و استایل زیادی تنظیم تراش خوردهاش.
یعنی او پسر دایی من است؟ این مسخره ترین جوک سال میشود! حرصی میخندم و کلافه سرم را تکان میدهم تا افکار سمی خارج شود.
صدای آرام ساوان در گوشم میپیچد:
- الان میریم خونه، مادرت همه چیز رو با سند و مدرک بهت ثابت میکنه عزیزم، خودتو اذیت نکن.
دموبازدم صدا دارم، سخت از سینِه خارج میشود و کلافه چشم میبندم؛ معلوم نیست دوباره چه بازی سرهم کردهاند.
تکیه سَرم به شیشهی یخزده پارس ساوان است.
صدای موزیک لایت روسی سکوت ماشین را میشکند و دموبازدم من به روی شیشه بخار میبست و محو میشد.
شیشه ماشین دودی بالای هفتاد درصد است و منظره بیرون بخاطر برفی که روی شیشه نشسته زیاد قابل تشخیص نیست. بعد آن تماس ناگهانی و فقط با شنیدن تک کلمه "باشه" ساوان به مخاطب پشت تلفن، راهی شدیم؛ احتمالا به سمت همان خانه!
ساوان برای اینکه من بچهبازی در نیاورم، قفل کودک را زده و کمربندم را هم بسته و گاهگاهی سنگینی نگاهش را روی نیمرخم حس میکنم.
دستم به دور کمربند چنگ شده و نگاهم به محو شدن بخار شیشه است.
- یه هفتهست که به پدرت زنگ زدی و لو دادی که کجایی! به این فکر کردی که چرا هنوز نیومده دنبالت؟
حرف ساوان چنان حق است که بخواهم خفه شوم! عقلم درک میکند ها، اما آن روی زباندراز هارم، نه!
حلقهی انگشتهایم به دور کمربند تنگتر میشود و چشمهایم کلافه روی هم میافتد.
میخواهد چه را ثابت کند؟
- تو مسائل امنیتی یه خلافکار مثل تو سر در نمیاره. به تو ربطی نداره که توی این مسائل دخالت کنی.
ساوان تک خند تهگلویی میزند و درجهی بخاری را بیشتر میکند.
نگاهم باز میشود و به انگشت کشیدهاش، روی صحفهی بخاری مینشیند.
- خیلی خنگی دختر، چرا یکم مغزتو به کار نمیندازی؟ اگه من یه درصد نگران اومدن پدرت بودم چرا جاتو عوض نمیکنم و هنوزم میبرمت تو اون خونه؟
بزاق دَهانم را سخت فرو میدهم. حرف حق که جواب نداشت! داشت؟ خیر.
نگاهم را از دستش که به طرف دنده میرود، میگیرم و دوباره به شیشه میدهم و تکیه سرم را رویش میگذارم.
دستم از قید کمربند رها میشود و بازوهایم را اسیر میکند.
دمای ماشین بهطبع گرمتر و مطبوعتر میشود.
- میخوای به چی برسی؟
سرعت ماشین کم میشود و ماشین به سمت چپ میپیچد. صدای تیک تیک راهنما در صدای موزیک قاطی میشود و بعد هم صدای بَم او!
- به اینکه الکی امید نداشته باشی! نمیخوام اذیت بشی ساغر. قبول دارم خانواده افتضاحی هستیم، ولی حقیقت رو قبول کن که تو دختر عمهی منی، یعنی دختر همون زن مریض که تو بیمارستان دیدی.
پوزخند میزنم و نگاهم را از شیشه گرفته به نیم رخ خاص او میدهم.
به تیغهی بینی و موج مژههای سیاهش.
به آن دسته موی خوش حالت و ته ریشهای جذاب مردانهاش.
به بوی عطر و استایل زیادی تنظیم تراش خوردهاش.
یعنی او پسر دایی من است؟ این مسخره ترین جوک سال میشود! حرصی میخندم و کلافه سرم را تکان میدهم تا افکار سمی خارج شود.
صدای آرام ساوان در گوشم میپیچد:
- الان میریم خونه، مادرت همه چیز رو با سند و مدرک بهت ثابت میکنه عزیزم، خودتو اذیت نکن.
دموبازدم صدا دارم، سخت از سینِه خارج میشود و کلافه چشم میبندم؛ معلوم نیست دوباره چه بازی سرهم کردهاند.
کد:
#پارت97
تکیه سَرم به شیشهی یخزده پارس ساوان است.
صدای موزیک لایت روسی سکوت ماشین را میشکند و دموبازدم من به روی شیشه بخار میبست و محو میشد.
شیشه ماشین دودی بالای هفتاد درصد است و منظره بیرون بخاطر برفی که روی شیشه نشسته زیاد قابل تشخیص نیست. بعد آن تماس ناگهانی و فقط با شنیدن تک کلمه "باشه" ساوان به مخاطب پشت تلفن، راهی شدیم؛ احتمالا به سمت همان خانه!
ساوان برای اینکه من بچهبازی در نیاورم، قفل کودک را زده و کمربندم را هم بسته و گاهگاهی سنگینی نگاهش را روی نیمرخم حس میکنم.
دستم به دور کمربند چنگ شده و نگاهم به محو شدن بخار شیشه است.
- یه هفتهست که به پدرت زنگ زدی و لو دادی که کجایی! به این فکر کردی که چرا هنوز نیومده دنبالت؟
حرف ساوان چنان حق است که بخواهم خفه شوم! عقلم درک میکند ها، اما آن روی زباندراز هارم، نه!
حلقهی انگشتهایم به دور کمربند تنگتر میشود و چشمهایم کلافه روی هم میافتد.
میخواهد چه را ثابت کند؟
- تو مسائل امنیتی یه خلافکار مثل تو سر در نمیاره. به تو ربطی نداره که توی این مسائل دخالت کنی.
ساوان تک خند تهگلویی میزند و درجهی بخاری را بیشتر میکند.
نگاهم باز میشود و به انگشت کشیدهاش، روی صحفهی بخاری مینشیند.
- خیلی خنگی دختر، چرا یکم مغزتو به کار نمیندازی؟ اگه من یه درصد نگران اومدن پدرت بودم چرا جاتو عوض نمیکنم و هنوزم میبرمت تو اون خونه؟
بزاق دَهانم را سخت فرو میدهم. حرف حق که جواب نداشت! داشت؟ خیر.
نگاهم را از دستش که به طرف دنده میرود، میگیرم و دوباره به شیشه میدهم و تکیه سرم را رویش میگذارم.
دستم از قید کمربند رها میشود و بازوهایم را اسیر میکند.
دمای ماشین بهطبع گرمتر و مطبوعتر میشود.
- میخوای به چی برسی؟
سرعت ماشین کم میشود و ماشین به سمت چپ میپیچد. صدای تیک تیک راهنما در صدای موزیک قاطی میشود و بعد هم صدای بَم او!
- به اینکه الکی امید نداشته باشی! نمیخوام اذیت بشی ساغر. قبول دارم خانواده افتضاحی هستیم، ولی حقیقت رو قبول کن که تو دختر عمهی منی، یعنی دختر همون زن مریض که تو بیمارستان دیدی.
پوزخند میزنم و نگاهم را از شیشه گرفته به نیم رخ خاص او میدهم.
به تیغهی بینی و موج مژههای سیاهش.
به آن دسته موی خوش حالت و ته ریشهای جذاب مردانهاش.
به بوی عطر و استایل زیادی تنظیم تراش خوردهاش.
یعنی او پسر دایی من است؟ این مسخره ترین جوک سال میشود! حرصی میخندم و کلافه سرم را تکان میدهم تا افکار سمی خارج شود.
صدای آرام ساوان در گوشم میپیچد:
- الان میریم خونه، مادرت همه چیز رو با سند و مدرک بهت ثابت میکنه عزیزم، خودتو اذیت نکن.
دموبازدم صدا دارم، سخت از سینِه خارج میشود و کلافه چشم میبندم؛ معلوم نیست دوباره چه بازی سرهم کردهاند.
آخرین ویرایش: