• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

حرفه‌ای میقات| zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت67

با احساس سوزش و فرو رفتن شی تیزی در بازویم، کمی لای پلک هایم را باز می‌کنم.
روپوش سفید و دست های ظریف و زنانه ی سفیدی، با لاک جیغ قرمز، جلوی دیدم را گرفته.
نیم رخم در بالشت فرو رفته و مانند جنین در خودم جمع شده ام.
تَنم خیلی کوفته است! اصلا توان باز کردن چشم هایم را ندارم.
دَهانم، از شدت خشکی ترک زده و هیچ اطلاعی از وضعیت و شرایطم ندارم.
شئ تیز، از دستم خارج می‌شود و من، تازه می‌توانم آن سوزن و سرنگ خالی شده را ببینم، که آن دست ظریف، درون یک ظرف استوانه مشبک زرد رنگ می‌اندازد و در قرمزش را می‌بندد.
صدای آرام و مردانه‌ای، در گوشم می‌نشیند.
- ازش نمونه گرفتین؟
صدای ظریف و نا‌اشنایی، در سَرم چرخ می‌خورد:
- آره، خواب آور سنگینم بهش زدم، تا دو روز دیگه هم تکون نمیخوره. یه قیچی برام بیار.
سَرم خیلی سنگین است!
انگار بین دو دیوار درحال مچاله شدن است و وزنه‌ای صد تنی رویش گذاشته شده.
گرمای مطبوعی، با بوی عطر آشنای مردانه ای، کل جانم را در بر‌می‌کشد و تَن یخ زده ام را کمی حیات می‌بخشد.
احساس می‌کنم دسته‌ای از موهایم گرفته می‌شود.
کمی صدای چیزی شبیه به چیدن مو، در گوشم می‌چرخد که صدای مردانه پر تعلل و مضطرب در فضای اتاق پخش می‌شود:
- کافیه... موهاشو خَراب نکنيد.
و سپس دوباره آن صدای آرام زنانه :
- با این پولی که شما دادید، آزمایشگاه گفت چهار روزه آزمایشو تحویل میده. منم تو این مدت میام و با خواب آور بیهوش نگهش می‌دارم. طبق دستورتون تقویتی هم بهش زدم، مراقب شم هستم خار به پاش نره. امر دیگه؟
َدَهانم خشک خشک است و خیلی دوست دارم بگویم آب نیاز دارم اما نمی‌توانم حرف بزنم. استخوان صورتم، به مرکزیت بینی، ضرب گرفته و سردم است.
گرمایی که روی پو*ست دست و ران به پایینم می‌نشیند، نشان از این دارد که دست و پاییم بی پوشش است. فاصله افتاده بین پلک هایم، با بستن آن پر می‌شود.
آرام و عمیق نفس می‌کشم و صدای مردانه آشنا، درون گوشم چرخ می‌خورد و کاسه‌ی سَرم دوباره تَهی می‌شود:
- نه، ممنونم. من میرم...
و دوباره آن سیاهی لعنتی... .

کد:
#پارت67


با احساس سوزش و فرو رفتن شی تیزی در بازویم، کمی لای پلک هایم را باز می‌کنم.
روپوش سفید و دست های ظریف و زنانه ی سفیدی، با لاک جیغ قرمز، جلوی دیدم را گرفته.
نیم رخم در بالشت فرو رفته و مانند جنین در خودم جمع شده ام.
تَنم خیلی کوفته است! اصلا توان باز کردن چشم هایم را ندارم.
دَهانم، از شدت خشکی ترک زده و هیچ اطلاعی از وضعیت و شرایطم ندارم.
شئ تیز، از دستم خارج می‌شود و من، تازه می‌توانم آن سوزن و سرنگ خالی شده را ببینم، که آن دست ظریف، درون یک ظرف استوانه مشبک زرد رنگ می‌اندازد و در قرمزش را می‌بندد.
صدای آرام و مردانه‌ای، در گوشم می‌نشیند.
- ازش نمونه گرفتین؟
صدای ظریف و نا‌اشنایی، در سَرم چرخ می‌خورد:
- آره، خواب آور سنگینم بهش زدم، تا دو روز دیگه هم تکون نمیخوره. یه قیچی برام بیار.
سَرم خیلی سنگین است!
انگار بین دو دیوار درحال مچاله شدن است و وزنه‌ای صد تنی رویش گذاشته شده.
گرمای مطبوعی، با بوی عطر آشنای مردانه ای، کل جانم را در بر‌می‌کشد و تَن یخ زده ام را کمی حیات می‌بخشد.
احساس می‌کنم دسته‌ای از موهایم گرفته می‌شود.
کمی صدای چیزی شبیه به چیدن مو، در گوشم می‌چرخد که صدای مردانه پر تعلل و مضطرب در فضای اتاق پخش می‌شود:
- کافیه... موهاشو خَراب نکنيد.
و سپس دوباره آن صدای آرام زنانه :
- با این پولی که شما دادید، آزمایشگاه گفت چهار روزه آزمایشو تحویل میده. منم تو این مدت میام و با خواب آور بیهوش نگهش می‌دارم. طبق دستورتون تقویتی هم بهش زدم، مراقب شم هستم خار به پاش نره. امر دیگه؟
َدَهانم خشک خشک است و خیلی دوست دارم بگویم آب نیاز دارم اما نمی‌توانم حرف بزنم. استخوان صورتم، به مرکزیت بینی، ضرب گرفته و سردم است.
گرمایی که روی پو*ست دست و ران به پایینم می‌نشیند، نشان از این دارد که دست و پاییم بی پوشش است. فاصله افتاده بین پلک هایم، با بستن آن پر می‌شود.
آرام و عمیق نفس می‌کشم و صدای مردانه آشنا، درون گوشم چرخ می‌خورد و کاسه‌ی سَرم دوباره تَهی می‌شود:
- نه، ممنونم. من میرم...
و دوباره آن سیاهی لعنتی... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
***
#پارت68

سرم سنگین است و به هر جان کندنی که هست، تلاش می‌کنم تا دوباره خواب نروم.
با دست بی‌جان و سنگینم، پلکم را بالا گرفته‌ام تا بسته نشود. به‌شدت به خواب نیاز داشتم! خیلی شدید تر از آن‌که فکرش را بکنید.
خستگی و کوفتگی وافری را در تک تک اندام هایم حس می‌کردم.
نگاه تار و پر از خوابم، به دیوار پارکت سرمه‌ای اتاق است و سرم، درون بالشت فرو رفته.
پتو تا زیر گردنم آمده و مغزم، هنوز هم توان درک و تحلیل اتفاقات را ندارد؛ همین قدر می‌دانم که چند دقیقه‌ای می‌شود بیدار شده‌ام و تمام تلاشم برای بیدار ماندن است.
گرمای مطبوعی که در هوای اتاق در جریان است، پو*ست صورتم را نوازش می‌کند و مغزم را، بیشتر به آ*غ*و*ش خواب هل می‌دهد.
نگاهم را کمی پایین می‌کشم و به انژیوکت روی پشت دستم می‌دهم.
دستم شبیه مرده‌ها یخ زده و بی‌جان است! چه بلایی سر من آورده‌اند؟ نمی‌دانم.
نگاه گیج و خواب آلوده‌ام را، از انژیوکت می‌گیرم و بالا می‌کشم.
پنجره نسبتا بزرگی را می‌بینم که مِه گرفته و برف هایی که آهسته و آرام دارند به طرف زمین سقوط می‌کنند. برف! آن هم در سیستان و بلوچستان؟ متعجب چشمم را می‌مالم.
خمیازه نسبتا عمیقی می‌کشم و چشمم را با دست مشت شده می‌مالم تا دیدم بهتر شود.
دوباره پنجره را می‌بینم، این بار با کیفیت و وضوح بهتر! بیرون از اتاق تماما سفید است. پرده های حریر سفید رنگی، دو طرف پنجره قرار گرفته و دیوار پارکت سرمه‌ای دارد.
کمی بَدنم را کش می‌آورم و نفس عمیقی می‌کشم.
لاین آنژیو در دستم کش می‌آید و صورتم را درهم می‌برد. لعنتی... . با صورت مچاله شده و اخم هایی که در هم رفته، به دست راستم نگاه می‌کنم.
دَهانم تلخ و گس است! طعم لَش مرده می‌دهد و انگار سالهاست چیزی نخورده‌ام.
به‌شدت به آب نیاز داشتم.
سرم را که بالا می‌کشم، پایه سِرُم و یک سِرم خالی، که به آن آویزان است را می‌بینم.
نگاه متعجبم را، پایین می‌کشم و پتوی سنگین گلبافت بنفش رنگ را می‌بینم.
سرم نبض می‌کوبد و ضعف دارم.
دست چپم را بالا می‌آورم تا دسته ی مویی که روی صورتم افتاده را کنار بزنم اما وقتی که آن دسته‌ی مو را به طرف گوشم می‌برم، در کمال تعجب متوجه می‌شوم موهایم کوتاه شده!
خواب، کم کم از سَرم رخت پهن می‌کند. رفته رفته همه چیز عجیب تر می‌شود و حاله ای از ابهام در سلول به سلول هوای اتاق جریان می‌یابد.
روی بازوی چپم، ک*بودی که نشان از فرو رفتن سوزن می‌دهد را می‌بینم و تعجبم بیشتر از قبل می‌شود. اینجا چه خبر است! من کجا بودم؟ چه بلایی سرم آورده‌اند؟.
چشم هایم را بهم می‌فشارم و تلاش می‌کنم خاطرات را به یاد بیاورم... آخرین چیزی که در ذهنم بود... آخرین خاطره... چشم هایم ناگهان مچاله می‌شود و سَرم تیر می‌کشد. لعنتی... آخ، سرم.
دستم روی سَرم می‌نشیند و نقطه‌ی دردمند شقیقه ام را می‌فشارم.
با آن یکی دستم پتو را کنار می‌زنم و چشم هایم را باز می‌کنم.
دستم را از سَرم برمی‌دارم و روی‌ تخت می‌گذارم، می‌خواهم بلند شوم اما دیدن پوششم، قدرت حرکت را از تَنم می‌گیرد.
یک لباس حریر سفید و گشاد، تا دو وجب بالای‌رانم می‌رسید و پاها و دستم کاملا بر*ه*نه بود! با چشم های گرد شده و ابروی بالا پریده، متعجب، دستم را، تکیه گاه تنم می‌کنم و کمی بلند می‌شوم. اینجا چه‌خبر است؟
استخوان های خشک شده تَنم، صورتم را مچاله می‌کند؛ کمرم مانند تکه ای چوب خشک شده و پاهایم خواب است.
آرامش و سکوت عجیبی از صدای سوختن چوب های شومینه و باریدن آهسته و آرام برف، فضای اتاق را پر کرده.
پتو را کاملا کنار می‌زنم و با عقب کشیدن خودم، تکیه کمرم را به تاج تخت می‌دهم.
متعجب، نگاهم را به شومینه طرح کلبه می‌دهم.
در زاهدان این چنین سیستم گرمایشی لازم نمی‌شود و اصلا برف چه می‌گوید! نگاهم را از شومینه، به کف موکتی اتاق می‌دهم.
موکت سفید رنگی کف اتاق را پوشانده بود و هیچ چیزی در اتاق دیده نمی‌شود.
شاید حدودا دوازده متری فضا داشت.
متعجب پیشانی‌ام را فشار می‌دهم و کلافه نگاهم را به تلویزیون چهل و دو اینچ روی دیوار می‌دهم... چرا اینقدر فضا ناآشناست!
نگاهم را از تلویزیون می‌گیرم و به رو به رو می‌دهم.
یک طرف دیوار در ام دی افی سفید رنگی قرار دارد و در طرف دیگرش، کمد دیوار سفید و اینه قدی که دقیقاً رو به روی تخت است و من تازه می‌توانم خودم را درون آن ببینم.
رنگ صورتم کاملا زرد شده و زیر چشم هایم گود رفته و کبود شده! انگار سه چهار کیلویی کم کرده ام.
متعجب دستم را به طرف موهای بازم می‌برم. قسمت جلویی موهایم، تا روی بینی کوتاه شده و با فرق وسط، دو طرف صورتم افتاده.
موهایم چرب شده و سنگین. موهای خرمایی ام از جلو و پشت دورم ریخته بود و تا کمربند تنم می‌رسید.
فر های درشتش بخاطر چرب بودن، سنگین و قشنگ تر از هر وقت دیگری شده بودند.
لباس حریرِ چند لایه سفید رنگ، آستین حلقیه ای داشت و یقه نسبتا باز گرد شکل.
دستم را زیر موهایم می‌برم، آن‌ها را بالا می‌برم و همان‌جا روی سرم نگه می‌دارم. چه خاکی باید به سر بزنم؟ اصلا کجا بودم؟
نگاهم را از خودم می‌گیرم و با رها کردن موهایم، دستم را بند جایی از تاج تخت می‌کنم و پاهایم را از تخت پایین می‌برم.
دم و بازدم عمیقی می‌گیرم و نگاهم را به پاتختی طوسی پاف مانند کنار تخت می‌دهم؛ یک گلدان شیشه‌ای استوانه‌ای، با گل های زیبای ریز سفید... به گمانم نامش گل عروس بود.
با احساس شنیدن صدای چرخش کلیدی از بیرون اتاق، سریع از روی تخت پایین می‌آیم.
دست می‌اندازم و با برداشتن گلدان، گارد گرفته به طرف در می‌روم. صدای زنانه نسبتا آشنایی را از بیرون اتاق می‌شنوم که انگار با موبایل صحبت می‌کند:
- بعید می‌دونم بیدار شده باشه. برف سنگین بود، راه بسته شده بود. تا الان اثر دارو رفته ولی خودش بیدار نمیشه، نگران نباشید.
یک چیز هایی یادم آمد! صدای های محو و بَمی که باهم صحبت می‌کردند. یک زن با روپوش سفید و ناخان بلند قرمز رنگ... .
به طرف در می‌روم و نفسم را حبس می‌کنم.
ضربان قلبم، بالا می‌رود و کف پاهای بر*ه*نه‌ام، بخاطر برخورد با پرز های بلند و نرم موکت، یک حالت قلقلک می‌گیرد.
نگاهم قفل دَر است.
صدای پای پرستار را می‌شنوم که دارد به طرف در اتاق می‌آید.
تَنم را به دیوار می‌چسبانم.
چشم هایم را بهم می‌فشارم و به گلدان چنگ می‌اندازم. می‌خواهد مرا خواب کند؟ ع*و*ضی بی‌شرف.
صدای پرستار را می‌شنوم:
- خیلی خب آقا، خدانگهدار. خیالتون راحت.
صدای قطع شدن تماس را می‌شنوم.
کلید درون قفل می‌رود و تمام وجود من گوش شده و ضربان قلبم زیادی بالاست.
مصمم فکم قفل می‌شود و نفسم را حبس می‌کنم.
سردی عرق را به تیره‌ی کمرم حس می‌کنم.
صدای غر زدن پرستار را می‌شنوم:
- امیدوارم این دختره بیدار نشده باشه، اینم انگار دختر قحط اومده انقدر نگران این دختره است. بگو یه نگاهی به دور و برت بنداز، قشنگ تر از اون پیدا می‌کنی.
صدای چرخش کلید و غر زدن های او همزمان با هم است و من، دارم استرس می‌گیرم.
واقعا او را بزنم؟ واقعا؟ انگشت‌هایم یخ زده و کف دستم از استرس عرق کرده. این دیگر چه وضعیتیست؟
می‌خواهم نفس عمیق بکشم که با باز شدن در، دَهانم را محکم می‌بندم و گلدان را در چنگ می‌کشم و به سینِه می‌فشارم.
دختری قد بلند، پشت به من در حالی که سرش در موبایل است وارد اتاق می‌شود. همان روپوش کوتاه سفید را به تن دارد، با جین جذب مشکی و شال مشکی که روی کولش افتاده. موهای بلوند کوتاهش، باز است و سرش در موبایل خم شده.
همین که می‌خواد سر بلند کند، تمام تردید ها را پس می‌زنم و با سخت شدن فکم، محکم و با صدای جیغ مانندی گلدان را به سرش می‌کوبم.
زمین افتاده او، و خرد شدن شیشه، همزمان می‌شود با جیغ بلند و از سر ترس من.


کد:
***
#پارت68

سرم سنگین است و به هر جان کندنی که هست، تلاش می‌کنم تا دوباره خواب نروم.
با دست بی‌جان و سنگینم، پلکم را بالا گرفته‌ام تا بسته نشود. به‌شدت به خواب نیاز داشتم! خیلی شدید تر از آن‌که فکرش را بکنید.
خستگی و کوفتگی وافری را در تک تک اندام هایم حس می‌کردم.
نگاه تار و پر از خوابم، به دیوار پارکت سرمه‌ای اتاق است و سرم، درون بالشت فرو رفته.
پتو تا زیر گردنم آمده و مغزم، هنوز هم توان درک و تحلیل اتفاقات را ندارد؛ همین قدر می‌دانم که چند دقیقه‌ای می‌شود بیدار شده‌ام و تمام تلاشم برای بیدار ماندن است.
گرمای مطبوعی که در هوای اتاق در جریان است، پو*ست صورتم را نوازش می‌کند و مغزم را، بیشتر به آ*غ*و*ش خواب هل می‌دهد.
نگاهم را کمی پایین می‌کشم و به انژیوکت روی پشت دستم می‌دهم.
دستم شبیه مرده‌ها یخ زده و بی‌جان است! چه بلایی سر من آورده‌اند؟ نمی‌دانم.
نگاه گیج و خواب آلوده‌ام را، از انژیوکت می‌گیرم و بالا می‌کشم.
پنجره نسبتا بزرگی را می‌بینم که مِه گرفته و برف هایی که آهسته و آرام دارند به طرف زمین سقوط می‌کنند. برف! آن هم در سیستان و بلوچستان؟ متعجب چشمم را می‌مالم.
خمیازه نسبتا عمیقی می‌کشم و چشمم را با دست مشت شده می‌مالم تا دیدم بهتر شود.
دوباره پنجره را می‌بینم، این بار با کیفیت و وضوح بهتر! بیرون از اتاق تماما سفید است. پرده های حریر سفید رنگی، دو طرف پنجره قرار گرفته و دیوار پارکت سرمه‌ای دارد.
کمی بَدنم را کش می‌آورم و نفس عمیقی می‌کشم.
لاین آنژیو در دستم کش می‌آید و صورتم را درهم می‌برد. لعنتی... . با صورت مچاله شده و اخم هایی که در هم رفته، به دست راستم نگاه می‌کنم.
دَهانم تلخ و گس است! طعم لَش مرده می‌دهد و انگار سالهاست چیزی نخورده‌ام.
به‌شدت به آب نیاز داشتم.
سرم را که بالا می‌کشم، پایه سِرُم و یک سِرم خالی، که به آن آویزان است را می‌بینم.
نگاه متعجبم را، پایین می‌کشم و پتوی سنگین گلبافت بنفش رنگ را می‌بینم.
سرم نبض می‌کوبد و ضعف دارم.
دست چپم را بالا می‌آورم تا دسته ی مویی که روی صورتم افتاده را کنار بزنم اما وقتی که آن دسته‌ی مو را به طرف گوشم می‌برم، در کمال تعجب متوجه می‌شوم موهایم کوتاه شده!
خواب، کم کم از سَرم رخت پهن می‌کند. رفته رفته همه چیز عجیب تر می‌شود و حاله ای از ابهام در سلول به سلول هوای اتاق جریان می‌یابد.
روی بازوی چپم، ک*بودی که نشان از فرو رفتن سوزن می‌دهد را می‌بینم و تعجبم بیشتر از قبل می‌شود. اینجا چه خبر است! من کجا بودم؟ چه بلایی سرم آورده‌اند؟.
چشم هایم را بهم می‌فشارم و تلاش می‌کنم خاطرات را به یاد بیاورم... آخرین چیزی که در ذهنم بود... آخرین خاطره... چشم هایم ناگهان مچاله می‌شود و سَرم تیر می‌کشد. لعنتی... آخ، سرم.
دستم روی سَرم می‌نشیند و نقطه‌ی دردمند شقیقه ام را می‌فشارم.
با آن یکی دستم پتو را کنار می‌زنم و چشم هایم را باز می‌کنم.
دستم را از سَرم برمی‌دارم و روی‌ تخت می‌گذارم، می‌خواهم بلند شوم اما دیدن پوششم، قدرت حرکت را از تَنم می‌گیرد.
یک لباس حریر سفید و گشاد، تا دو وجب بالای‌رانم می‌رسید و پاها و دستم کاملا بر*ه*نه بود! با چشم های گرد شده و ابروی بالا پریده، متعجب، دستم را، تکیه گاه تنم می‌کنم و کمی بلند می‌شوم. اینجا چه‌خبر است؟
استخوان های خشک شده تَنم، صورتم را مچاله می‌کند؛ کمرم مانند تکه ای چوب خشک شده و پاهایم خواب است.
آرامش و سکوت عجیبی از صدای سوختن چوب های شومینه و باریدن آهسته و آرام برف، فضای اتاق را پر کرده.
پتو را کاملا کنار می‌زنم و با عقب کشیدن خودم، تکیه کمرم را به تاج تخت می‌دهم.
متعجب، نگاهم را به شومینه طرح کلبه می‌دهم.
در زاهدان این چنین سیستم گرمایشی لازم نمی‌شود و اصلا برف چه می‌گوید! نگاهم را از شومینه، به کف موکتی اتاق می‌دهم.
موکت سفید رنگی کف اتاق را پوشانده بود و هیچ چیزی در اتاق دیده نمی‌شود.
شاید حدودا دوازده متری فضا داشت.
متعجب پیشانی‌ام را فشار می‌دهم و کلافه نگاهم را به تلویزیون چهل و دو اینچ روی دیوار می‌دهم... چرا اینقدر فضا ناآشناست!
نگاهم را از تلویزیون می‌گیرم و به رو به رو می‌دهم.
یک طرف دیوار در ام دی افی سفید رنگی قرار دارد و در طرف دیگرش، کمد دیوار سفید و اینه قدی که دقیقاً رو به روی تخت است و من تازه می‌توانم خودم را درون آن ببینم.
رنگ صورتم کاملا زرد شده و زیر چشم هایم گود رفته و کبود شده! انگار سه چهار کیلویی کم کرده ام.
متعجب دستم را به طرف موهای بازم می‌برم. قسمت جلویی موهایم، تا روی بینی کوتاه شده و با فرق وسط، دو طرف صورتم افتاده.
موهایم چرب شده و سنگین. موهای خرمایی ام از جلو و پشت دورم ریخته بود و تا کمربند تنم می‌رسید.
فر های درشتش بخاطر چرب بودن، سنگین و قشنگ تر از هر وقت دیگری شده بودند.
لباس حریرِ چند لایه سفید رنگ، آستین حلقیه ای داشت و یقه نسبتا باز گرد شکل.
دستم را زیر موهایم می‌برم، آن‌ها را بالا می‌برم و همان‌جا روی سرم نگه می‌دارم. چه خاکی باید به سر بزنم؟ اصلا کجا بودم؟
نگاهم را از خودم می‌گیرم و با رها کردن موهایم، دستم را بند جایی از تاج تخت می‌کنم و پاهایم را از تخت پایین می‌برم.
دم و بازدم عمیقی می‌گیرم و نگاهم را به پاتختی طوسی پاف مانند کنار تخت می‌دهم؛ یک گلدان شیشه‌ای استوانه‌ای، با گل های زیبای ریز سفید... به گمانم نامش گل عروس بود.
با احساس شنیدن صدای چرخش کلیدی از بیرون اتاق، سریع از روی تخت پایین می‌آیم.
دست می‌اندازم و با برداشتن گلدان، گارد گرفته به طرف در می‌روم. صدای زنانه نسبتا آشنایی را از بیرون اتاق می‌شنوم که انگار با موبایل صحبت می‌کند:
- بعید می‌دونم بیدار شده باشه. برف سنگین بود، راه بسته شده بود. تا الان اثر دارو رفته ولی خودش بیدار نمیشه، نگران نباشید.
یک چیز هایی یادم آمد! صدای های محو و بَمی که باهم صحبت می‌کردند. یک زن با روپوش سفید و ناخان بلند قرمز رنگ... .
به طرف در می‌روم و نفسم را حبس می‌کنم.
ضربان قلبم، بالا می‌رود و کف پاهای بر*ه*نه‌ام، بخاطر برخورد با پرز های بلند و نرم موکت، یک حالت قلقلک می‌گیرد.
نگاهم قفل دَر است.
صدای پای پرستار را می‌شنوم که دارد به طرف در اتاق می‌آید.
تَنم را به دیوار می‌چسبانم.
چشم هایم را بهم می‌فشارم و به گلدان چنگ می‌اندازم. می‌خواهد مرا خواب کند؟ ع*و*ضی بی‌شرف.
صدای پرستار را می‌شنوم:
- خیلی خب آقا، خدانگهدار. خیالتون راحت.
صدای قطع شدن تماس را می‌شنوم.
کلید درون قفل می‌رود و تمام وجود من گوش شده و ضربان قلبم زیادی بالاست.
مصمم فکم قفل می‌شود و نفسم را حبس می‌کنم.
سردی عرق را به تیره‌ی کمرم حس می‌کنم.
صدای غر زدن پرستار را می‌شنوم:
- امیدوارم این دختره بیدار نشده باشه، اینم انگار دختر قحط اومده انقدر نگران این دختره است. بگو یه نگاهی به دور و برت بنداز، قشنگ تر از اون پیدا می‌کنی.
صدای چرخش کلید و غر زدن های او همزمان با هم است و من، دارم استرس می‌گیرم.
واقعا او را بزنم؟ واقعا؟ انگشت‌هایم یخ زده و کف دستم از استرس عرق کرده. این دیگر چه وضعیتیست؟
می‌خواهم نفس عمیق بکشم که با باز شدن در، دَهانم را محکم می‌بندم و گلدان را در چنگ می‌کشم و به سینِه می‌فشارم.
دختری قد بلند، پشت به من در حالی که سرش در موبایل است وارد اتاق می‌شود. همان روپوش کوتاه سفید را به تن دارد، با جین جذب مشکی و شال مشکی که روی کولش افتاده. موهای بلوند کوتاهش، باز است و سرش در موبایل خم شده.
همین که می‌خواد سر بلند کند، تمام تردید ها را پس می‌زنم و با سخت شدن فکم، محکم و با صدای جیغ مانندی گلدان را به سرش می‌کوبم.
زمین افتاده او، و خرد شدن شیشه، همزمان می‌شود با جیغ بلند و از سر ترس من.


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت69

کشتم... کشتم... دیدید... دیدید آخرش قاتل هم شدم.
شبیه مرغ پر کنده، پر از استرس دور پرستار بالا و پایین می‌روم و به‌سَرم می‌کوبم.
دخترک روی شکم به‌زمین افتاده و خرده‌های شیشه، دور و برش ریخته.
آب گلدان روی لباس فرمش ریخته و خیس شده.
چند تایی گل لای موهایش گیر کرده و من برای اینکه بدانم وضعیت جسمی او چگونه است، زیادی ناشی ام.
پر استرس، ناخانم را می‌جوم و با چشم‌های وحشت زده به‌خونی که روی گ*ردنش است نگاه می‌کنم.
شیشه‌ها را آهسته با پا کنار می‌زنم و با احتیاط نزدیک می‌روم.
آخر یکی نیست به‌من بگوید این مغز خر بازی ها دیگر چیست! روی زمین، با احتیاط زانو می‌زنم و دستم را به طرف محل اصابت می‌برم.
موهای صاف و کوتاهش را کنار می‌زنم و متوجه خیسی و بهم چسبیدگی موهایش می‌شوم.
به سرش نگاه می‌کنم... شکسته!
نوک انگشت‌هایم از خون سرش سرخ می‌شود و دستم یخ می‌بندد.
کشتمش! دختر مردم را کشتم.
دستم را به طرف شاهرگ گ*ردنش می‌برم.
چشم می‌بندم تا بتوانم روی نبض گ*ردنش تمرکز کنم.
با احساس شدن نبض قوی گ*ردنش، نفس راحتی می‌کشم. با خیال راحت از زنده ماندش، سریع موبایل را از چنگ دستش می‌گیرم و بلند می‌شوم.
وارد لیست مخاطبینش می‌شوم و بدون هیچ معطلی، شماره‌ی پدرم را سیو می‌کنم.
از مخاطبینش بیرون می‌آیم و با روشن کردن اینترنت و موقعیت مکانی‌اش، وارد واتس‌آپش می‌شوم.
باید هرچه زودتر موقعیت مکانی‌ام را برای پدرم بفرستم و با او تماس بگیرم.
وارد لیست مخاطبینش می‌شوم و چند لحظه صبر می‌کنم تا شماره ی پدرم، که با یک نقطه او را سیو کرده‌ام بالا بیاید.
همین که عکس پروفایل خالی آن نقطه مشخص می‌شود، سریع آن را لمس می‌کنم.
بدون هیچ معطلی لوکیشن را برای پدرم می‌فرستم.
وقتی تیک ارسال پیام ظاهر می‌شود، پیامم را حذف می‌کنم.
چت را حذف می‌کنم و با خروج از واتس‌اپش، به مخاطبینش می‌روم و شماره‌ی پدرم را حذف می‌کنم.
شماره که حذف شد، صحفه کلید تلفنش را بالا می‌کشم و شماره‌ی او را وارد می‌کنم و با او تماس می‌گیرم.
کل تَنم قلب شده و مغزم حرف‌هایم را سر و سامان می‌دهد. صدای بوق در گوشم می‌پیچد و استرس دارد فلجم می‌کند. نگاهم را از دختر بیهوش کف اتاق می‌گیرم و ناخانم میان دندان‌هایم شکنجه می‌شود.
بوق دوم، هنوز تمام نشده که تماس وصل می‌شود و صدای جدی پدرم در گوشم می‌نشیند:
- بله.
بغضم می‌ترکد و هق‌هقم بالا می‌رود.
یک نفس و بدون معطلی، صدای پر التماسم بالا می‌رود:
- بابا تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر، نمیدونم کی منو آورده تو یه خونه، اینجا برف میاد نمیدونم کجاست، برات لوکیشن فرستادم، بابا موهامو کوتاه کردن ازم نمونه‌ی خون گرفتن، تو رو خدا بیا منو نجات بده بابا.
صدای پدرم، کمی می‌لرزد اما قصد در آرام کردن مرا دارد.
او آهسته و شمرده شمرده حرف می‌زند و من از ترس و دلتنگی هق هق می‌زنم:
- آروم باش بابا. خیلی زود میام. اصلا نگران نباش. هیچ اتفاقی نمیوفته. باشه قربونت برم؟ نترسی ها بابا. خودم مراقبتم. تو فقط آرامش خودتو حفظ کن. به چیزی فکر نکن، من زودی میام پیشت. نگران هیچی نباش، حتی اون قضیه هم حله، پیگیری کردم این یارو دروغ داده بود.
دستم را روی دَهانم می‌گذارم تا هق‌هقم خفه شود و بتوانم حرف بزنم.
پر می‌شوم از شرم و حس بَد!
- اما بابا من... دیگه... دیگه دختر نیستم.
او سکوت می‌کند و من از صدای فرو دادن نفس‌هایش می‌فهمم بغض دارد!
شمرده شمرده حرف می‌زند:
- نترس بابا. اشکال نداره. با پسر عمه ات صحبت کردم، خودتم میدونی که هم عمه ات هم پسر عمه ات خیلی دوست دارن. پسر عمه ات گفت اصلا براش مهم نیست، همین که برگشتی ازدواج می‌کنید. نگران هیچ چیز نباش، باشه قشنگ بابا؟
با کشیده شدن ناگهانی موبایل از دستم، وحشت زده جیغ می‌کشم و به عقب برمی‌گردم.
چشم های وحشت زده من خیره به چشم های تنگ شده و اخم‌های قفل شده ساوان است و صدای نگران پدرم، در سکوت بینمان می‌پیچد.
او خیره و پر از تهدید مرا نگاه می‌کند و من، کاملا قفل می‌کنم. ساوان، موبایل را در گوشش می‌گذارد و صدایش کاملا جدیست!
- آقای کمالی نظرتون چیه به پسر خواهرتون بگید دنبال سنگ قبرش باشه؟
ساوان، به گونه ای پر از تهدید نگاهم می‌کند، که توان حرکت کردن ندارم. قلبم، از حرکت ایستاده و قفل صورت پر خشم و چشم های سرخ شده‌اشم.
صدای جدی پدرم را می‌شنوم:
- تو دیگه کی‌هستی؟چی از جون دخترم می‌خوای؟
ساوان، کج می‌خندد و با گرفتن نگاهش از من، به گوشه‌ای نامشخص خیره می‌شود:
- من که هیچ، اما برای شما به زودی یه خبرایی میرسه.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری، موبایل را از گوشش پایین می‌کشد و با قطع کردن تماس، مشغول در آوردن کاور و پشت گوشی می‌شود. احتمالا می‌خواهد سیمکارت را بسوزاند!
نگاهم را، از تار موی در پیشانی اش، می‌گیرم و به پیراهن بافت یقه اسکی طوسی و آور کت مشکی اش می‌دهم.
گر*دن‌بند صلیبی دور گ*ردنش است. کمی نگاهم را از لباسی که زیادی خوش بر تَنش نشسته، پایین تر می‌کشم.
جین جذب مشکی پوشیده و با کفش مردانه‌ی چرم مشکی وارد اتاق شده! این نشان می‌دهد که با عجله وارد خانه شده و به‌گمانم مدت زیادی نیست که آمده... اما... ساوان برای چه باید مرا به‌این خانه بیاورد؟
نگاهم را بالا می‌کشم و به‌دستش می‌دهم که با پرت کردن موبایل روی دختر پرستار، سیمکارت همراه‌اول میان دستش را خورد می‌کند.
نگاه پر غضبش را که بالا می‌کشد، لرزی از تَنم می‌گذرد و قدمی عقب می‌روم.
ساوان پر از حرص و با فک سخت شده، صورت رنگ پریده و چشم‌های وحشت زده مرا نگاه می‌کند.
- پسر عمه ات اینقدر شیفته‌اتته؟
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و به‌حالت جنون آمیز او نگاه می‌کنم.
اصلا برایش لاشه دخترک وسط اتاق مهم نیست!
او به‌طرف من می‌آید و من ترسیده عقب می‌روم.
چه بلایی سر او آمده؟ به چه دلیلی مرا اینجا آورده؟ چه از جان من می‌خواهد؟ مگر او همان ساوانی نیست که می‌گفت نمی‌خواهد سارای دیگری به‌وجود بیاورد؟.
دستم می‌لرزد و همراه با جلو آمدن او، من عقب می‌روم.
نگاهم، قفل چشم های خون نشسته اوست.
قفل رگه‌های سرخی که سیاهی چشم‌هایش در آن شناور است.
صدایش، از خشم می‌لرزد و فکش قفل است... .
- چرا می‌خواستی بری؟ مگه نمی‌دونی چیزی که مال منه جز من سرنوشت دیگه‌ای نداره؟ شایدم یادت رفته که مال من شدی! می‌خوای یادت بیارم؟
متعجب و شوکه، بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و به این تغییر شخصیتی فجیع و فاحش او نگاه می‌کنم.
صدایم، به سختی از حنجره ام بیرون می‌آید و قلبم میان مغزم می‌کوبد:
- چی... چی میگی؟ چت شده ساوان؟ چرا... چرا منو آوردی اینجا؟
یک قدم عقب می‌روم که تنم، به دیوار می‌چسبد.
فرو می‌ریزم.
چشم هایم، روی هم می‌افتد و دستم، به دیوار چنگ می‌اندازد. گرمای تَنش را حس می‌کنم و بوی عطرش را.
دَهانم، خشک و تَنم ضعیف است.
جاذبه زمین مرا به پایین می‌کشد و صدای نفس های او هر لحظه نزدیک تر می‌شود.
دستم می‌لرزد و قلبم دیوانه‌وار قفسه سینِه‌ام را چاک می‌دهد.
صدایش را، از نزدیک خودم حس می‌کنم و تار تر شدن پشت چشمم، نشان می‌دهد مقابلم سد شده.
آهسته و پر از ترس لای پلکم را باز می‌کنم.
نگاهم، روی قفسه سینِه پر شتاب اوست و بین دیوار و تَنش قفل شده ام.
دستش، کنار سَرم عمود شده و من جرعت نگاه کردن به چشم‌هایش را ندارم.
صدای پچ پچ مانند او، کنار گوشم، ضعف را به تَنم می‌نشاند:
- چون مال مَنی... .
شَرم می‌کنم.
سرخ می‌شوم و انگار تازه یادم می‌آید چه بر تَن دارم.
چشم هایم را بهم می‌فشارم و قلبم چنان می‌کوبد که نگرانش می‌شوم.
اکسیژن کم می‌شود و نفسم سخت بالا می‌آید.
صدایم، پر از ترس و شرم است و معذبم.
- سا... ساوان برو عقب.
گرمای دستش، پشت گوشم می‌نشیند. آهسته و آرام، نوازش می‌کند و انگشت بزرگ و گرمش، تا زیر فکم سر می‌خورد.
فرو می‌ریزم. از درون فرو می‌پاشم و سرخ می‌شوم. نفسم سنگین می‌شود و نگاه سنگین او، حس عجیبی شبیه محبت و نیاز را به تَنم منتقل می‌کند.
صدای آرامش را می‌شنوم:
- چرا نیام جلو؟
خیرگی نگاهش را، روی لَب‌هایم حس می‌کنم و غیر ارادی، لَب‌هایم را به زیر دندان می‌کشم.
سَرم را زیر می‌اندازم که ساوان، با همان انگشت اشاره ای که زیر فکم آورده بود، سَرم را بلند می‌کند و بالا می‌کشد.
انقدر که اگر چشم باز کنم، نگاهم به نگاه او بخورد.
می‌لرزم.
سَردم می‌شود و نفس‌هایم سخت بالا می‌آید.
دَهانم خشک بود و گس. طاقت ن*زد*یک*ی و سنگینی نگاه عجیبش را نداشتم:
- سا...ساوان نکن.
صدای خنده‌ی آرام و مردانه‌اش، عجیب و پر از شیطنت است :
- هنوز کاری نکردم.
دستم می‌لرزد و خاطرات کثیف ذهنم زنده می‌شود.
لرز به کل جانم می‌نشیند و توان سر پا ماندن ندارم.
انگار دل ساوان به حال خَرابم می‌سوزد که عقب می‌رود.
به سختی و با احتیاط کمی لای چشمم را باز می‌کنم.
ساوان، با اخم های قفل شده و شصت دست راست در جیب رفته، خیره و منتظر نگاهم می‌کند.
با دست چپش، به فاجعه وسط اتاق نگاه می‌کند:
- کُشتیش؟
سرم را، سریع به نشان نفی تکان می‌دهم و ترسیده به چشم های خونسرد ساوان نگاه می‌کنم.
- نه... نه... نه... فقط بی‌هوشه.
ساوان، با نیم نگاه یخ زده ای به چشم هایم، به کشکک زانویم اشاره می‌زند.
- جای چیه؟
شرم زده، پاهایم را به هم می‌فشارم و مسیر اشاره شده با چشم هایش را نگاه می‌کنم. بخیه دور کشکک زانویم را می‌گوید! آن بخیه عصا شکل عجیب غریب و جای زشتش.
صدایم می‌لرزد و تمام تلاشم بر این است که پاهایم را از معرض نگاهش بپوشانم:
- بچه که بودم... از دست مامانم خوردم زمین، زانوم خورده به نرده پاره شده.
با تای ابروی بالا رفته، شیفته و با لبخند کجی نگاهم می‌کند.
- حتی زخمِ عجیبتم دوست داشتنیه. نگران نباش، اگه دختر خوبی باشی دیگه پرستار نمیاد بی‌هوشت کنه، باشه؟
سریع سرم را به نشان تفهیم تکان می‌دهم.
ساوان به طرف دخترک می‌رود و با تاسف به وضع فجیع آن نگاه می‌کند.
کنارش زانو می‌زند و اول نبضش را می‌گیرد و بعد، محل ضربه را می‌بیند.
صدایش، آمیخته به خنده است.
- بهش هشدار داده بودم دُز جنگیت زیاده.
متعجب و وحشت زده، فقط خیره نگاهش می‌کنم.
چه بلایی سرش آمده، این رفتارهای عجیب و غریب چیست؟ چرا انقدر تغییر کرده؟ کسی به سرش کوبیده؟ شاید هم ساوان نیست و برادر دو قلوی دیوانه داشته؟ نمی‌دانم.
دست می‌اندازد و با ب*غ*ل کردن دخترک، به طرف خروجی اتاق می‌رود.
صدایش، قبل بیرون رفتن، در سرم می‌چرخد:
- لباس گرم تو کمد هست، بپوش بیا از هوا ل*ذت ببر.
متعجب و وحشت زده با چشم هایم بدرقه‌اش می‌کنم. ساوان بود؟


کد:
#پارت69

کشتم... کشتم... دیدید... دیدید آخرش قاتل هم شدم.
شبیه مرغ پر کنده، پر از استرس دور پرستار بالا و پایین می‌روم و به‌سَرم می‌کوبم.
دخترک روی شکم به‌زمین افتاده و خرده‌های شیشه، دور و برش ریخته.
آب گلدان روی لباس فرمش ریخته و خیس شده.
چند تایی گل لای موهایش گیر کرده و من برای اینکه بدانم وضعیت جسمی او چگونه است، زیادی ناشی ام.
پر استرس، ناخانم را می‌جوم و با چشم‌های وحشت زده به‌خونی که روی گ*ردنش است نگاه می‌کنم.
شیشه‌ها را آهسته با پا کنار می‌زنم و با احتیاط نزدیک می‌روم.
آخر یکی نیست به‌من بگوید این مغز خر بازی ها دیگر چیست! روی زمین، با احتیاط زانو می‌زنم و دستم را به طرف محل اصابت می‌برم.
موهای صاف و کوتاهش را کنار می‌زنم و متوجه خیسی و بهم چسبیدگی موهایش می‌شوم.
به سرش نگاه می‌کنم... شکسته!
نوک انگشت‌هایم از خون سرش سرخ می‌شود و دستم یخ می‌بندد.
کشتمش! دختر مردم را کشتم.
دستم را به طرف شاهرگ گ*ردنش می‌برم.
چشم می‌بندم تا بتوانم روی نبض گ*ردنش تمرکز کنم.
با احساس شدن نبض قوی گ*ردنش، نفس راحتی می‌کشم. با خیال راحت از زنده ماندش، سریع موبایل را از چنگ دستش می‌گیرم و بلند می‌شوم.
وارد لیست مخاطبینش می‌شوم و بدون هیچ معطلی، شماره‌ی پدرم را سیو می‌کنم.
از مخاطبینش بیرون می‌آیم و با روشن کردن اینترنت و موقعیت مکانی‌اش، وارد  واتس‌آپش می‌شوم.
باید هرچه زودتر موقعیت مکانی‌ام را برای پدرم بفرستم و با او تماس بگیرم.
وارد لیست مخاطبینش می‌شوم و چند لحظه صبر می‌کنم تا شماره ی پدرم، که با یک نقطه او را سیو کرده‌ام بالا بیاید.
همین که عکس پروفایل خالی آن نقطه مشخص می‌شود، سریع آن را لمس می‌کنم.
بدون هیچ معطلی لوکیشن را برای پدرم می‌فرستم.
وقتی تیک ارسال پیام ظاهر می‌شود، پیامم را حذف می‌کنم.
چت را حذف می‌کنم و با خروج از واتس‌اپش، به مخاطبینش می‌روم و شماره‌ی پدرم را حذف می‌کنم.
شماره که حذف شد، صحفه کلید تلفنش را بالا می‌کشم و شماره‌ی او را وارد می‌کنم و با او تماس می‌گیرم.
کل تَنم قلب شده و مغزم حرف‌هایم را سر و سامان می‌دهد. صدای بوق در گوشم می‌پیچد و استرس دارد فلجم می‌کند. نگاهم را از دختر بیهوش کف اتاق می‌گیرم و ناخانم میان دندان‌هایم شکنجه می‌شود.
بوق دوم، هنوز تمام نشده که تماس وصل می‌شود و صدای جدی پدرم در گوشم می‌نشیند:
- بله.
بغضم می‌ترکد و هق‌هقم بالا می‌رود.
یک نفس و بدون معطلی، صدای پر التماسم بالا می‌رود:
- بابا تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر، نمیدونم کی منو آورده تو یه خونه، اینجا برف میاد نمیدونم کجاست، برات لوکیشن فرستادم، بابا موهامو کوتاه کردن ازم نمونه‌ی خون گرفتن، تو رو خدا بیا منو نجات بده بابا.
صدای پدرم، کمی می‌لرزد اما قصد در آرام کردن مرا دارد.
او آهسته و شمرده شمرده حرف می‌زند و من از ترس و دلتنگی هق هق می‌زنم:
- آروم باش بابا. خیلی زود میام. اصلا نگران نباش. هیچ اتفاقی نمیوفته. باشه قربونت برم؟ نترسی ها بابا. خودم مراقبتم. تو فقط آرامش خودتو حفظ کن. به چیزی فکر نکن، من زودی میام پیشت. نگران هیچی نباش، حتی اون قضیه هم حله، پیگیری کردم این یارو دروغ داده بود.
دستم را روی دَهانم می‌گذارم تا هق‌هقم خفه شود و بتوانم حرف بزنم.
پر می‌شوم از شرم و حس بَد!
- اما بابا من... دیگه...  دیگه دختر نیستم.
او سکوت می‌کند و من از صدای فرو دادن نفس‌هایش می‌فهمم بغض دارد!
شمرده شمرده حرف می‌زند:
- نترس بابا. اشکال نداره. با پسر عمه ات صحبت کردم، خودتم میدونی که هم عمه ات هم پسر عمه ات خیلی دوست دارن. پسر عمه ات گفت اصلا براش مهم نیست، همین که برگشتی ازدواج می‌کنید. نگران هیچ چیز نباش، باشه قشنگ بابا؟
با کشیده شدن ناگهانی موبایل از دستم، وحشت زده جیغ می‌کشم و به عقب برمی‌گردم.
چشم های وحشت زده من خیره به چشم های تنگ شده و اخم‌های قفل شده ساوان است و صدای نگران پدرم، در سکوت بینمان می‌پیچد.
او خیره و پر از تهدید مرا نگاه می‌کند و من، کاملا قفل می‌کنم. ساوان، موبایل را در گوشش می‌گذارد و صدایش کاملا جدیست!
- آقای کمالی نظرتون چیه به پسر خواهرتون بگید دنبال سنگ قبرش باشه؟
ساوان، به گونه ای پر از تهدید نگاهم می‌کند، که توان حرکت کردن ندارم. قلبم، از حرکت ایستاده و قفل صورت پر خشم و چشم های سرخ شده‌اشم.
صدای جدی پدرم را می‌شنوم:
- تو دیگه کی‌هستی؟چی از جون دخترم می‌خوای؟
ساوان، کج می‌خندد و با گرفتن نگاهش از من، به گوشه‌ای نامشخص خیره می‌شود:
- من که هیچ، اما برای شما به زودی یه خبرایی میرسه.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری، موبایل را از گوشش پایین می‌کشد و با قطع کردن تماس، مشغول در آوردن کاور و پشت گوشی می‌شود. احتمالا می‌خواهد سیمکارت را بسوزاند!
نگاهم را، از تار موی در پیشانی اش، می‌گیرم و به پیراهن بافت یقه اسکی طوسی و آور کت مشکی اش می‌دهم.
گر*دن‌بند صلیبی دور گ*ردنش است. کمی نگاهم را از لباسی که زیادی خوش بر تَنش نشسته، پایین تر می‌کشم.
جین جذب مشکی پوشیده و با کفش مردانه‌ی چرم مشکی وارد اتاق شده! این نشان می‌دهد که با عجله وارد خانه شده و به‌گمانم مدت زیادی نیست که آمده... اما... ساوان برای چه باید مرا به‌این خانه بیاورد؟
نگاهم را بالا می‌کشم و به‌دستش می‌دهم که با پرت کردن موبایل روی دختر پرستار، سیمکارت همراه‌اول میان دستش را خورد می‌کند.
نگاه پر غضبش را که بالا می‌کشد، لرزی از تَنم می‌گذرد و قدمی عقب می‌روم.
ساوان پر از حرص و با فک سخت شده، صورت رنگ پریده و چشم‌های وحشت زده مرا نگاه می‌کند.
- پسر عمه ات اینقدر شیفته‌اتته؟
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و به‌حالت جنون آمیز او نگاه می‌کنم.
اصلا برایش لاشه دخترک وسط اتاق مهم نیست!
او به‌طرف من می‌آید و من ترسیده عقب می‌روم.
چه بلایی سر او آمده؟ به چه دلیلی مرا اینجا آورده؟ چه از جان من می‌خواهد؟ مگر او همان ساوانی نیست که می‌گفت نمی‌خواهد سارای دیگری به‌وجود بیاورد؟.
دستم می‌لرزد و همراه با جلو آمدن او، من عقب می‌روم.
نگاهم، قفل چشم های خون نشسته اوست.
قفل رگه‌های سرخی که سیاهی چشم‌هایش در آن شناور است.
صدایش، از خشم می‌لرزد و فکش قفل است... .
- چرا می‌خواستی بری؟ مگه نمی‌دونی چیزی که مال منه جز من سرنوشت دیگه‌ای نداره؟ شایدم یادت رفته که مال من شدی! می‌خوای یادت بیارم؟
متعجب و شوکه، بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و به این تغییر شخصیتی فجیع و فاحش او نگاه می‌کنم.
صدایم، به سختی از حنجره ام بیرون می‌آید و قلبم میان مغزم می‌کوبد:
- چی... چی میگی؟ چت شده ساوان؟ چرا... چرا منو آوردی اینجا؟
یک قدم عقب می‌روم که تنم، به دیوار می‌چسبد.
فرو می‌ریزم.
چشم هایم، روی هم می‌افتد و دستم، به دیوار چنگ می‌اندازد. گرمای تَنش را حس می‌کنم و بوی عطرش را.
دَهانم، خشک و تَنم ضعیف است.
جاذبه زمین مرا به پایین می‌کشد و صدای نفس های او هر لحظه نزدیک تر می‌شود.
دستم می‌لرزد و قلبم دیوانه‌وار قفسه سینِه‌ام را چاک می‌دهد.
صدایش را، از نزدیک خودم حس می‌کنم و تار تر شدن پشت چشمم، نشان می‌دهد مقابلم سد شده.
آهسته و پر از ترس لای پلکم را باز می‌کنم.
نگاهم، روی قفسه سینِه پر شتاب اوست و بین دیوار و تَنش قفل شده ام.
دستش، کنار سَرم عمود شده و من جرعت نگاه کردن به چشم‌هایش را ندارم.
صدای پچ پچ مانند او، کنار گوشم، ضعف را به تَنم می‌نشاند:
- چون مال مَنی... .
شَرم می‌کنم.
سرخ می‌شوم و انگار تازه یادم می‌آید چه بر تَن دارم.
چشم هایم را بهم می‌فشارم و قلبم چنان می‌کوبد که نگرانش می‌شوم.
اکسیژن کم می‌شود و نفسم سخت بالا می‌آید.
صدایم، پر از ترس و شرم است و معذبم.
- سا... ساوان برو عقب.
گرمای دستش، پشت گوشم می‌نشیند. آهسته و آرام، نوازش می‌کند و انگشت بزرگ و گرمش، تا زیر فکم سر می‌خورد.
فرو می‌ریزم. از درون فرو می‌پاشم و سرخ می‌شوم. نفسم سنگین می‌شود و نگاه سنگین او، حس عجیبی شبیه محبت و نیاز را به تَنم منتقل می‌کند.
صدای آرامش را می‌شنوم:
- چرا نیام جلو؟
خیرگی نگاهش را، روی لَب‌هایم حس می‌کنم و غیر ارادی، لَب‌هایم را به زیر دندان می‌کشم.
سَرم را زیر می‌اندازم که ساوان، با همان انگشت اشاره ای که زیر فکم آورده بود، سَرم را بلند می‌کند و بالا می‌کشد.
انقدر که اگر چشم باز کنم، نگاهم به نگاه او بخورد.
می‌لرزم.
سَردم می‌شود و نفس‌هایم سخت بالا می‌آید.
دَهانم خشک بود و گس. طاقت ن*زد*یک*ی و سنگینی نگاه عجیبش را نداشتم:
- سا...ساوان نکن.
صدای خنده‌ی آرام و مردانه‌اش، عجیب و پر از شیطنت است :
- هنوز کاری نکردم.
دستم می‌لرزد و خاطرات کثیف ذهنم زنده می‌شود.
لرز به کل جانم می‌نشیند و توان سر پا ماندن ندارم.
انگار دل ساوان به حال خَرابم می‌سوزد که عقب می‌رود.
به سختی و با احتیاط کمی لای چشمم را باز می‌کنم.
ساوان، با اخم های قفل شده و شصت دست راست در جیب رفته، خیره و منتظر نگاهم می‌کند.
با دست چپش، به فاجعه وسط اتاق نگاه می‌کند:
- کُشتیش؟
سرم را، سریع به نشان نفی تکان می‌دهم و ترسیده به چشم های خونسرد ساوان نگاه می‌کنم.
- نه... نه... نه... فقط بی‌هوشه.
ساوان، با نیم نگاه یخ زده ای به چشم هایم، به کشکک زانویم اشاره می‌زند.
- جای چیه؟
شرم زده، پاهایم را به هم می‌فشارم و مسیر اشاره شده با چشم هایش را نگاه می‌کنم. بخیه دور کشکک زانویم را می‌گوید! آن بخیه عصا شکل عجیب غریب و جای زشتش.
صدایم می‌لرزد و تمام تلاشم بر این است که پاهایم را از معرض نگاهش بپوشانم:
- بچه که بودم... از دست مامانم خوردم زمین، زانوم خورده به نرده پاره شده.
با تای ابروی بالا رفته، شیفته و با لبخند کجی نگاهم می‌کند.
- حتی زخمِ عجیبتم دوست داشتنیه. نگران نباش، اگه دختر خوبی باشی دیگه پرستار نمیاد بی‌هوشت کنه، باشه؟
سریع سرم را به نشان تفهیم تکان می‌دهم.
ساوان به طرف دخترک می‌رود و با تاسف به وضع فجیع آن نگاه می‌کند.
کنارش زانو می‌زند و اول نبضش را می‌گیرد و بعد، محل ضربه را می‌بیند.
صدایش، آمیخته به خنده است.
- بهش هشدار داده بودم دُز جنگیت زیاده.
متعجب و وحشت زده، فقط خیره نگاهش می‌کنم.
چه بلایی سرش آمده، این رفتارهای عجیب و غریب چیست؟ چرا انقدر تغییر کرده؟ کسی به سرش کوبیده؟ شاید هم ساوان نیست و برادر دو قلوی دیوانه داشته؟ نمی‌دانم.
دست می‌اندازد و با ب*غ*ل کردن دخترک، به طرف خروجی اتاق می‌رود.
صدایش، قبل بیرون رفتن، در سرم می‌چرخد:
- لباس گرم تو کمد هست، بپوش بیا از هوا ل*ذت ببر.
متعجب و وحشت زده با چشم هایم بدرقه‌اش می‌کنم. ساوان بود؟


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت70

در خودم جمع شده‌ام.
زانوهایم در آغوشم است و تکیه کمرم به دیوار.
نگاه ماتم زده‌ام به در است. لباسم را با یک لباس بافت ریز کرم یقه اسکی، که تا مچ پا می‌رسید عوض کردم و با شلوار جورابی کلفت قهوه‌ای رنگی، همه جای تَنم را پوشاندم. فقط شال نیافتم و به اجبار هنوز هم با همان مو‌های بازی که دورم ریخته دارم سَر می‌کنم.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و نگاه غم زده ام را می‌بندم. چه شد که داستانم به اینجا کشید؟ خدایا، دیگر چه برنامه‌ای در پیش‌رو دارم؟ می‌شود کمی تقلب برسانی؟ البته، می‌دانم‌ها، به قول سهراب‌سپهری، به کوتاهی آن لحظه‌ی شادی که گذشت، غصه هم می‌گذرد اما، خَرابی و ویرانی‌های بعدش برای من غیر قابل ترمیم است! پل‌های فرو ریخته پشت سر من دیگر ساختنی نیست.
حالا مثلا آمدیم و علی‌رضا_ پسر عمه‌ام را می‌گویم_ با همین شرایط فعلی مرا پذیرفت، اما منطقی باید به موضوع فکر کرد، او هرگز نمی‌تواند به چشم آن مائده مرا ببیند. آن هم با دَک و پُز او! به قول خودشان، مهندس کانادا تحصیل کرده... بیخیالش اصلاً.
ساوان چه نقشه‌ای دارد؟ البته بعید می‌دانم نقشه خودش باشد، شاید او را مجبور کرده‌اند... اما برای چه؟ برای چه نقش عاشق دل‌خسته را بازی کردن؟ نکند بحث همان تاخت زدنی وسط باشد که وزیر می‌گفت! نه... بعید می‌دانم. ساوان به پدرم گفت قرار است به زودی خبری بشنود! چه خبری؟ خدایا، مغز من برای این همه علامت سوال زیادی کوچک و فندقیست.
کلافه سَرم را به دیوار می‌کوبم و نگاهم را رو به سقف سفید اتاق باز‌ می‌کنم.
دیگر از این اسارت و آوارگی خسته شده‌ام. دلم خانه و خانواده‌ام را می‌خواهد. دلم اتاق ساده و دورهمی های شبانه خانه باباحاجی‌ام را می‌خواهد.
خب، شاید برایتان سوال باشد که، وقتی ما بخاطر شغل پدرم به اینجا آمده ایم، اصالتا اهل کجا هستیم و چرا ننه و بابا حاجی ام اینجا هستند؟ سوال خوبیست. ننه عینکی و بابا حاجی و مادرم شیرازی هستند. پدرم اصالتا اهل روستاهای تابع تهران است. پدرم برای ماموریت به شیراز می‌رود و آنجا، مجبور می‌شود خانه کرایه کند. از قضا، همسایه این باباحاجی‌ ما می‌شود و مادر ما هم که فتانه و افسانه و خلاصه از این قصه ها.
کارشان به دوستی می‌کشد و مانند این رمانتیک ها پشت بام بازی هم می‌کنند. بین خودمان باشد، یکی دوبارم پدرم مادرم را به خانه‌اش برده بوده... آری خیلی این جفت شیطنت کرده اند قبل ازدواج. حالا اینکه تاریخ تولد من با تاریخ عقد آن ها نمی‌خواند را بگذارید پای همین قرار های مخفیانه در خانه خالی پدرم.
اما خدایی ها، نمی‌خواهم تعریف کنم، پدر جوانی یَلی بوده برای خودش، به قول مادرم یک شمار تسبیح بالای سرش هوا خواه داشته! الان هم هنوز خوب تکه ای‌ست.
لبخند محوی از یاد آوری خاطرات کنج لَبم می‌نشیند.
خلاصه که این آقای کوروش کمالی، دل مادر ما را می‌برد، یک بچه هم انگار درون دلش می‌گذارد، بعد چند ماه عقدش می‌کند و به ماموریت می‌رود. مادرم می‌گوید نزدیک به یک سال نیم پدرم ماموریت بود و فقط تلفنی حرف می‌زده‌اند! بعد یک سال نیم که پدرم بر می‌گردد و من هم قدم رنجه فرموده بودم، مادرم شرط می‌گذارد برای پدرم که چون در این یک سال تنهایش گذاشته، و ممکن است دوباره ماموریت این‌چنینی داشته باشد، باید هرجا رفتن، پدر و مادرش باشد. این آقای کوروش کمالی هم که حسابی به این فتانه افسانه دلداده قبول می‌کند.
عشق پدر و مادرم خیلی قشنگ است! همیشه آرزو داشتم کسی به زندگی‌ام وارد شود که شبیه پدرم باشد... اما انگار باید این آرزو را با خودم به گور ببرم.
کلافه دم عمیقی می‌گیرم و با گرفتن نگاهم از لوستر، دوباره به در خیره می‌شوم. یک روز از رفتن دوباره ساوان گذشته و خداراشکر، دیگر آن پرستار روانی نیامد.
نمی‌دانم چه نقشه‌ای دارد، چرا موهایم را کوتاه کرده‌اند و جای سوزن روی دستم برای چیست. نمونه خون مرا برای چه می‌خواستند؟ خدایا، مغز من نمی‌کشد.
کلافه سَرم را به‌دیوار می‌کوبم... داستان از چه قرار است؟ دارند چه غلطی می‌کنند؟ چه نقشه‌ای برای پدرم دارند؟ مادرم چه می‌کند؟ بمیرم برای دلش، سَر من که بخاطر ماموریت پدرم تنها بوده و سر این هم که بعد هیجده سال دوا و درمان بلاخره خدا به او رحم کرد و کودک دیگری به او داد، بخاطر من مجبور است تنها بماند.
گند بزنند مرا که جز دردسر از همان بچگی هیچ نبوده ام. شاید هم پدرم می‌خواست بزند و در برود، من آمدم و دستُ پا گیرش شدم ها؟ شاید.
کلافه، شبیه دیوانه ها به افکارم می‌خندم. من هم سالم نیستم! معلوم نیست چند تخته کم دارم. بیخیال پوف می‌کشم و چشمم را می‌مالم؛ می‌سوزد.
در اتاق و خانه باز است اما در حیاط قفل است و دیوارش نرده دارد! یک خانه حدودا هشتاد متریست.
یک اتاق و سرویس دارد با یک آشپز خانه بزرگ و حال بزرگ...کاملا هم ساده و خالیست. انگار سالها کسی درونش نبوده. داخل یخچال یک مشت خرت و پرت گیر می‌آمد و من، فقط در حد نَمردن دو سه لقمه از آن ها خورده بودم.
یک حیاط تقریبا کوچک صد متری دارد، با یک درخت گردوی خیلی قدیمی و قطوری که با بستن طناب به یکی از شاخه هایش تاب درست کرده اند.
برف کل حیاط را پوشانده بود و برای مَنی که آخرین بار، دوسال پیش در تهران برف دیده بودم، بشدت ل*ذت بخش بود.
کلافه و بی حوصله سَرم را به دیوار می‌کوبم.
تلویزیون کوفتی هیچ چیز نداشت! جز شبکه آی‌فیلم که آن سریال ارباب‌زادگی را پخش کرده بود و خواننده با سوز فراوانی ستاره ای ستاره می‌خواند و قلب پر درد مرا مچاله می‌کرد.
من هم خاموشش کردم.
دوباره سَرم را به دیوار می‌کوبم.
به‌گمانم دیوانه شده‌ام.
نگاهم را از دَر می‌گیرم و به تخت دو نفره‌ی ساده ای‌که من رویش خوابیده بودم می‌دهم.
نگاهم روی سِرُم خالی می‌نشیند.
نکند مواد مخدری چیزی به تَنم زده باشند معتادم کنند؟ نه... نه... خدا نکند. مرض که ندارند! دارند؟ کلافه صورتم مچاله می‌شود. نمی‌دانم... نمی‌دانم... شاید داشته باشند. از کجا معلوم؟
آخرش هم فکر و خیال مرا دیوانه می‌کند.
دوباره سَرم را به دیوار می‌کوبم.
با شنیدن صدای باز شدن در خانه، غیر ارادی از جا می‌پرم. نکند دوباره پرستار آمده؟ من هنوز جای گند قبلی و آن خرده شیشه ها را جمع نکرده‌ام.
دستم را به دیوار می‌زنم و بلند می‌شوم.
در اتاق، باز می‌شود و ساوان، با لبخند عمیق و پر محبتی، بین قاب در قرار می‌گیرد.
چشم هایش، شیفته مرا می‌کاود و تلاشش بر این است که لبخندش بیشتر نشود.
دَهان که باز می‌کند، از عدم سلامت روانش مطمئن می‌شوم!
- تو میدونستی من و تو از بچگی مال هم بودیم؟
یا حسین... مشکل روانی او واقعا جدیست. نکند بلایی سرم بیاورد؟الهم صل علی محمد و آل محمد می‌خوانم و نامحسوس روی او فوت می‌کنم. شاید این جن فرو رفته از جلدش بیرون بیاید.



کد:
#پارت70

در خودم جمع شده‌ام.
زانوهایم در آغوشم است و تکیه کمرم به دیوار.
نگاه ماتم زده‌ام به در است. لباسم را با یک لباس بافت ریز کرم یقه اسکی، که تا مچ پا می‌رسید عوض کردم و با شلوار جورابی کلفت قهوه‌ای رنگی، همه جای تَنم را پوشاندم. فقط شال نیافتم و به اجبار هنوز هم با همان مو‌های بازی که دورم ریخته دارم سَر می‌کنم.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و نگاه غم زده ام را می‌بندم. چه شد که داستانم به اینجا کشید؟ خدایا، دیگر چه برنامه‌ای در پیش‌رو دارم؟ می‌شود کمی تقلب برسانی؟ البته، می‌دانم‌ها، به قول سهراب‌سپهری، به کوتاهی آن لحظه‌ی شادی که گذشت، غصه هم می‌گذرد اما، خَرابی و ویرانی‌های بعدش برای من غیر قابل ترمیم است! پل‌های فرو ریخته پشت سر من دیگر ساختنی نیست.
حالا مثلا آمدیم و علیرضا _ پسر عمه‌ام را می‌گویم_ با همین شرایط فعلی مرا پذیرفت، اما منطقی باید به موضوع فکر کرد، او هرگز نمی‌تواند به چشم آن مائده مرا ببیند. آن هم با دَک و پُز او! به قول خودشان، مهندس کانادا تحصیل کرده... بیخیالش اصلاً.
ساوان چه نقشه‌ای دارد؟ البته بعید می‌دانم نقشه خودش باشد، شاید او را مجبور کرده‌اند... اما برای چه؟ برای چه نقش عاشق دل‌خسته را بازی کردن؟ نکند بحث همان تاخت زدنی وسط باشد که وزیر می‌گفت! نه... بعید می‌دانم. ساوان به پدرم گفت قرار است به زودی خبری بشنود! چه خبری؟ خدایا، مغز من برای این همه علامت سوال زیادی کوچک و فندقیست.
کلافه سَرم را به دیوار می‌کوبم و نگاهم را رو به سقف سفید اتاق باز‌ می‌کنم.
دیگر از این اسارت و آوارگی خسته شده‌ام. دلم خانه و خانواده‌ام را می‌خواهد. دلم اتاق ساده و دورهمی های شبانه خانه باباحاجی‌ام را می‌خواهد.
خب، شاید برایتان سوال باشد که، وقتی ما بخاطر شغل پدرم به اینجا آمده ایم، اصالتا اهل کجا هستیم و چرا ننه و بابا حاجی ام اینجا هستند؟ سوال خوبیست. ننه عینکی و بابا حاجی و مادرم شیرازی هستند. پدرم اصالتا اهل روستاهای تابع تهران است. پدرم برای ماموریت به شیراز می‌رود و آنجا، مجبور می‌شود خانه کرایه کند. از قضا، همسایه این باباحاجی‌ ما می‌شود و مادر ما هم که فتانه و افسانه و خلاصه از این قصه ها.
کارشان به دوستی می‌کشد و مانند این رمانتیک ها پشت بام بازی هم می‌کنند. بین خودمان باشد، یکی دوبارم پدرم مادرم را به خانه‌اش برده بوده... آری خیلی این جفت شیطنت کرده اند قبل ازدواج. حالا اینکه تاریخ تولد من با تاریخ عقد آن ها نمی‌خواند را بگذارید پای همین قرار های مخفیانه در خانه خالی پدرم.
اما خدایی ها، نمی‌خواهم تعریف کنم، پدر جوانی یَلی بوده برای خودش، به قول مادرم یک شمار تسبیح بالای سرش هوا خواه داشته! الان هم هنوز خوب تکه ای‌ست.
لبخند محوی از یاد آوری خاطرات کنج لَبم می‌نشیند.
خلاصه که این آقای کوروش کمالی، دل مادر ما را می‌برد، یک بچه هم انگار درون دلش می‌گذارد، بعد چند ماه عقدش می‌کند و به ماموریت می‌رود. مادرم می‌گوید نزدیک به یک سال نیم پدرم ماموریت بود و فقط تلفنی حرف می‌زده‌اند! بعد یک سال نیم که پدرم بر می‌گردد و من هم قدم رنجه فرموده بودم، مادرم شرط می‌گذارد برای پدرم که چون در این یک سال تنهایش گذاشته، و ممکن است دوباره ماموریت این‌چنینی داشته باشد، باید هرجا رفتن، پدر و مادرش باشد. این آقای کوروش کمالی هم که حسابی به این فتانه افسانه دلداده قبول می‌کند.
عشق پدر و مادرم خیلی قشنگ است! همیشه آرزو داشتم کسی به زندگی‌ام وارد شود که شبیه پدرم باشد... اما انگار باید این آرزو را با خودم به گور ببرم.
کلافه دم عمیقی می‌گیرم و با گرفتن نگاهم از لوستر، دوباره به در خیره می‌شوم. یک روز از رفتن دوباره ساوان گذشته و خداراشکر، دیگر آن پرستار روانی نیامد.
نمی‌دانم چه نقشه‌ای دارد، چرا موهایم را کوتاه کرده‌اند و جای سوزن روی دستم برای چیست. نمونه خون مرا برای چه می‌خواستند؟ خدایا، مغز من نمی‌کشد.
کلافه سَرم را به‌دیوار می‌کوبم... داستان از چه قرار است؟ دارند چه غلطی می‌کنند؟ چه نقشه‌ای برای پدرم دارند؟ مادرم چه می‌کند؟ بمیرم برای دلش، سَر من که بخاطر ماموریت پدرم تنها بوده و سر این هم که بعد هیجده سال دوا و درمان بلاخره خدا به او رحم کرد و کودک دیگری به او داد، بخاطر من مجبور است تنها بماند.
گند بزنند مرا که جز دردسر از همان بچگی هیچ نبوده ام. شاید هم پدرم می‌خواست بزند و در برود، من آمدم و دستُ پا گیرش شدم ها؟ شاید.
کلافه، شبیه دیوانه ها به افکارم می‌خندم. من هم سالم نیستم! معلوم نیست چند تخته کم دارم. بیخیال پوف می‌کشم و چشمم را می‌مالم؛ می‌سوزد.
در اتاق و خانه باز است اما در حیاط قفل است و دیوارش نرده دارد! یک خانه حدودا هشتاد متریست.
یک اتاق و سرویس دارد با یک آشپز خانه بزرگ و حال بزرگ...کاملا هم ساده و خالیست. انگار سالها کسی درونش نبوده. داخل یخچال یک مشت خرت و پرت گیر می‌آمد و من، فقط در حد نَمردن دو سه لقمه از آن ها خورده بودم.
یک حیاط تقریبا کوچک صد متری دارد، با یک درخت گردوی خیلی قدیمی و قطوری که با بستن طناب به یکی از شاخه هایش تاب درست کرده اند.
برف کل حیاط را پوشانده بود و برای مَنی که آخرین بار، دوسال پیش در تهران برف دیده بودم، بشدت ل*ذت بخش بود.
کلافه و بی حوصله سَرم را به دیوار می‌کوبم.
تلویزیون کوفتی هیچ چیز نداشت! جز شبکه آی‌فیلم که آن سریال ارباب‌زادگی را پخش کرده بود و خواننده با سوز فراوانی ستاره ای ستاره می‌خواند و قلب پر درد مرا مچاله می‌کرد.
من هم خاموشش کردم.
دوباره سَرم را به دیوار می‌کوبم.
به‌گمانم دیوانه شده‌ام.
نگاهم را از دَر می‌گیرم و به تخت دو نفره‌ی ساده ای‌که من رویش خوابیده بودم می‌دهم.
نگاهم روی سِرُم خالی می‌نشیند.
نکند مواد مخدری چیزی به تَنم زده باشند معتادم کنند؟ نه... نه... خدا نکند. مرض که ندارند! دارند؟ کلافه صورتم مچاله می‌شود. نمی‌دانم... نمی‌دانم... شاید داشته باشند. از کجا معلوم؟
آخرش هم فکر و خیال مرا دیوانه می‌کند.
دوباره سَرم را به دیوار می‌کوبم.
با شنیدن صدای باز شدن در خانه، غیر ارادی از جا می‌پرم. نکند دوباره پرستار آمده؟ من هنوز جای گند قبلی و آن خرده شیشه ها را جمع نکرده‌ام.
دستم را به دیوار می‌زنم و بلند می‌شوم.
در اتاق، باز می‌شود و ساوان، با لبخند عمیق و پر محبتی، بین قاب در قرار می‌گیرد.
چشم هایش، شیفته مرا می‌کاود و تلاشش بر این است که لبخندش بیشتر نشود.
دَهان که باز می‌کند، از عدم سلامت روانش مطمئن می‌شوم!
- تو میدونستی من و تو از بچگی مال هم بودیم؟
یا حسین... مشکل روانی او واقعا جدیست. نکند بلایی سرم بیاورد؟
الهم صل علی محمد و آل محمد می‌خوانم و نامحسوس روی او فوت می‌کنم. شاید این جن فرو رفته از جلدش بیرون بیاید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت71

من متعجب و با چشم‌های گرد شده، به دیوار می‌چسبم و او و لبخند عمیق عجیبش، نزدیک‌تر می‌آید.
با تای ابروی بالا رفته، برگه‌ای را بالا می‌گیرد که انگار جواب آزمایش است!
- میدونی واسه این برگه یه نفر عمرشو گذاشته؟
نفسم بَند آمده و تحیرم از او و اخلاق و رفتارش، هر لحظه بیشتر می‌شود. یا صاحب الزمان، آقا به دادم برس که اسیر یک روانی شده. ظهور کن که واقعا اوضاع و احوال شیعیانت زیادی قمر در عقرب است.
نگاهم غیر ارادی از او و چشم‌های ستاره بارانش، پایین می‌آید و روی خرده شیشه‌ها می‌نشیند، چرا نگران پاهایش می‌شوم؟ شاید چون دلم به حالش می‌سوزد. او دیوانه است!
حرصی و ترسیده جیغ می‌کشم شاید از این حالت جنون آمیزش خارج شود و به زیر پایش نگاه کند:
- چه مرگت شده ساوان؟
چشم‌هایش پر از عشق است و مغزم نمی‌تواند این همه عشق را انکار کند! بچه را چیز خور کرده‌اند؟ طفلک جوان خوب و رشیدی بود.
شاید هم مادرم رفته پیش آن رمالی که داستان بارداری‌اش را حل کرد، دعا کرده آنکه مرا زیر گرفته گر*دن هم بگیرد تا آبرویمان حفظ شود، ها؟ احتمالش خیلی زیاد است، خیلی زیاد. وگرنه یک دفعه‌ای این همه تغییر؟ اصلا طبیعی نیست. ساوان اما انگار در این دنیا نیست!
به گونه‌ای نگاهم می‌کند انگار دلتنگ بوده! یا علل عجب. ترسیده به اویی که می‌خواهد یک قدم جلو بیاید و دقیقا زیر پایش یک تکه شیشه است نگاه می‌کنم و غیر ارادی جیغ می‌زنم:
- زیر پات شیشه است.
پاهایش همان جا در هوا می‌ماند و لبخندش بزرگ‌تر می‌شود. می‌ترسم هندی بازی در بیاورد و پا روی شیشه بگذارد. بخدا که از این روی دیوانه او هیچ چیز بعید نیست.
با تغییر دادن مسیرش، با خیال راحت نفسم را پوف مانند بیرون می‌دهم. طفلک بالا خانه را اجاره داده.
فکر می‌کردم هیچ‌کس دیوانگی‌اش به پای من نمی‌رسد اما او از منم خَراب‌تر است. باید جفتمان را روی یک تخت بستری کنند.
صدای جدی و آرام او، نگاهم را به چشم‌های خونسردش می‌دهد :
- اون کمالی بی‌شرف تو رو از ما دزدیده بود.
متعجب می‌خندم.
نه‌ واقعا حالش خیلی بَد است.
دستم را روی دَهانم می‌گذارم تا خنده‌هایم حالت جنون او را تشدید نکند.
ساوان، جدی اخم در هم می‌کشد:
- می‌خندی؟
کنترل خنده‌ام از دستم در می‌رود...بعد از حدود بیست روز، بلاخره قهقهه می‌زنم. معلوم نیست چه مصرف کرده که به این حال و روز افتاده.
با احساس سنگینی نگاه ساوان، به سختی خنده‌هایم را جمع می‌کنم.
دستم را گ*از می‌گیرم و قطره‌ی اشکی از شدت خنده‌هایم در چشمم جمع می‌شود.
نگاهم را به ساوان می‌دهم... با لبخند محوی نگاهم می‌کند و صدای زیر لَبی اش، ته خنده‌ام را جمع می‌کند:
- چقدر قشنگ می‌خندی... .
خنده‌ام را، با فرو دادن بزاقم جمع می‌کنم.
او جدی جدی حالش خوب نیست و من کم کم دارم نگران می‌شوم. پدرم چرا نیامد؟ مگر من به او آدرس ندادم؟ با هواپیما آمریکا هم که بخواهی بروی دوازده ساعت بیشتر طول نمی‌کشد.
ترسیده گوشه‌ی لباسم را به چنگ می‌گیرم و به چشم های جدی ساوان نگاه می‌کنم.
- چیزی خوردی ساوان؟
اخم هایش قفل می‌شود.
در نگاهم چشم تنگ می‌کند و ابروی راستش بالا می‌رود:
- باور نمیکنی از تو شکم مادرت مال مَن بودی؟
بزاقم را فرو می‌دهم. سعی می‌کنم آن کتاب های روانشناسی را به یاد بیاورم. چرا شبیه دو قطبی ها رفتار می‌کند!؟ شاید واقعا دو قطبیست، ها؟
دَهانم خشک می‌شود و مغزم را کار می‌اندازم تا جمله‌ام سنجیده باشد و روی اعصاب او نرود. دستم طبق عادت وقتی می‌خواستم چرت بگویم، در هوا تکان می‌خورد:
- مدرکی داری برای حرفت؟ من نمی‌فهمم من و تو چجوری باید از اون زمان برای هم بوده باشیم.
لبخند محو کجی می‌زند و احوالات مرا وارسی می‌کند :
- ترسیدی؟
من؟ مثل ســــــگ! لبخند محوی می‌زنم و با فرو دادن بزاق دَهانم، آن راهکار های کوفتی بیماران دو قطبی را به یاد می‌اورم:
- نه، چرا باید از تو بترسم؟ مگه نمیگی از بچگی مال هم بودیم؟ آدم که به مال خود‌ش آسیب نمیزنه.
با انگشت اشاره به معنای حق بودن حرفم، دستش را تکان می‌دهد و ته گلو می‌خندد. آخ، مادرت بمیرد ساوان حیف این همه زیبایی و جذابیتت که دیوانه شدی.
- به نکته خوبی اشاره کردی. ولی اون فکرای تو سرتو بنداز دور. مادرت که اومد همه چیزو برات توضیح میده.
لبخند مصنوعی به او می‌زنم. خدایا، می‌شود معجزه کنی و مرا غیب کنی؟ او دیوانه‌ است!. مادرم بیاید؟ حتما با مادر واقعی‌ام نیست.
ساوان انگار کوه سنگینی از دوشش برداشته شده، نفس عمیقی از ته دلش می‌کشد و دستش میان موهای خوش حالتش سر می‌خورد. بدنش را کش می‌آورد و چشم های پر از شوقش، لحظه‌ای از من دور نمی‌شود:
- بلاخره پیدات کردم. آخ، چقدر واسه این روز برنامه داشتم.
بزاقم را وحشت‌زده فرو می‌دهم. چشم‌هایم اندازه‌ی دو توپ بسکتبال شده و سَرم یک نفس می‌کوبد.
ساوان دستش را از موهایش پایین می‌کشد و به درون جیب جینش می‌برد. لباس دیروز را بر تَن دارد.
- مادرت رفته دبی، دکترش اونجا بود، تا چند روز دیگه میاد.
متعجب ابرویم بالا می‌رود و غیرارادی می‌خندم. جانم به این مادر دبی برو! مرا با خودش ببرد با جان و دل می‌خواهمش.
ساوان، با اخم‌های قفل شده به تک خنده من نگاه می‌کند و باعث می‌شود خیلی سریع خنده‌ام را جمع کنم و حالت غم به صورتم بدهم:
- چرا دکتر؟ مریضه مادر من؟
زیر چشمی، یک نگاه عجیبی به من می‌اندازد که جمله‌ی "خَر خودتی" را به عمق جانم می‌نشاند.
با دو گام بلند، به‌طرف من می‌آید و با گرفتن گوشم، سَرم را تا نزدیک زانویش خم می‌کند.
" آی آی" من بالا می‌رود و صدای او بیشتر بوی شیطنت می‌دهد تا جدی بودن.
- بزمچه فکر کردی من دیونه‌ام اینجوری رفتار می‌کنی ها؟
خنده‌ام می‌گیرد.
دستم را روی گوشم می‌گذارم و در این هیری بیری خنده‌ام گرفته. حینی که هم می‌خندم و هم دردم گرفته، دستم را روی دست او می‌گذارم تا گوشم را رها کند. صدایم، توام با خنده و درد است:
- آی... آی... ساوان بخدا مثل شیشه زده‌ها حرف میزنی.
و بعد غیر ارادی می‌خندم.
ساوان کنارم زانو می‌زند و تای ابرو بالا می‌اندازد.
با شیفتگی به چشم مچاله من خیره می‌شود و "اومم" متفکری از بین لَب هایش خارج می‌شود.
زیر چشمی، به فاصله کم صورت هایمان نگاه می‌کنم.
چشم‌های مشکی اش، از این فاصله، یک حالت عجیبی شبیه فرو رفتن در سیاه‌چاله را به تَن منتقل می‌کند. هرچه غرق می‌شوی هیچ انتهایی جز سیاهی نیست!
من، مات چشم‌های اویم و دست خودم نیست که وضعیت را فراموش می‌کنم. تار موی مشکی‌اش درون پیشانی بلند و برنز او، با ترکیب کج بودن لَب های خوش‌فرم مردانه اش و... آخ از آن ته‌ریش‌های وسوسه برانگیز!
مسخ و مات این همه زیبایی اویم و ساوان، با نامردی تمام، با چشم‌هایش فخر فروشی می‌کند.
صدایش، پچ مانند و پر از اعتماد به‌نفس است!
- دیگه از این به بعد هر چقدر دلت خواست می‌تونی قفل صورتم باشی.
پروو را ببین!
اخم در‌هم می‌کشم و گوشم را از دستش می‌کشم.
کمر صاف می‌کنم و فازم تغییر می‌کند.
این بچه بازی‌ها چیست؟ مثلا گیر یک روانی افتاده‌ام؟
پوکر و حرصی، به ساوان و لبخند جذاب کجش نگاه می‌کنم.
ساوان که قد راست می‌کند، وقتی که هرچی سرم را با بلند شدن او بالا می‌کشم تمام نمی‌شود، بادم می‌خوابد.
سَرم تا روی سینِه‌اش می‌آید و نیروی عجیبی درونم مرا به‌طرف زمین می‌کشد! چیزی شبیه به ضعف.
ساوان، دو طرف بازویم را اسیر می‌کند و تا به‌خودم بیایم، مرا قفل آغوشش کرده.
فرو می‌ریزم! حس عجیبی کل جانم را در آ*غ*و*ش می‌کشد و این... این... این خیلی عجیب است. اولین بار است که توسط مردی به جز پدرم در آ*غ*و*ش کشیده می‌شوم و راستش را بخواهید، من شوکه‌ام! گرما و اتصال عجیبی مرا وادار می‌کند حرکتی نکنم.
صدای آرام ساوان و ب*وسه‌ی عمیق‌ش روی موهایم، تَنم را سست و کرخت می‌کند:
- دیگه از الان، تا آخر دنیا، من برای توام، تو برای مَنی... .



😂مادر دبی برو نداریم؟ من فرزند کسی نبودم ازش دزدیده باشن؟ :))


کد:
#پارت71

من متعجب و با چشم‌های گرد شده، به دیوار می‌چسبم و او و لبخند عمیق عجیبش، نزدیک‌تر می‌آید.
با تای ابروی بالا رفته، برگه‌ای را بالا می‌گیرد که انگار جواب آزمایش است!
- میدونی واسه این برگه یه نفر عمرشو گذاشته؟
نفسم بَند آمده و تحیرم از او و اخلاق و رفتارش، هر لحظه بیشتر می‌شود. یا صاحب الزمان، آقا به دادم برس که اسیر یک روانی شده. ظهور کن که واقعا اوضاع و احوال شیعیانت زیادی قمر در عقرب است.
نگاهم غیر ارادی از او و چشم‌های ستاره بارانش، پایین می‌آید و روی خرده شیشه‌ها می‌نشیند، چرا نگران پاهایش می‌شوم؟ شاید چون دلم به حالش می‌سوزد. او دیوانه است!
حرصی و ترسیده جیغ می‌کشم شاید از این حالت جنون آمیزش خارج شود و به زیر پایش نگاه کند:
- چه مرگت شده ساوان؟
چشم‌هایش پر از عشق است و مغزم نمی‌تواند این همه عشق را انکار کند! بچه را چیز خور کرده‌اند؟ طفلک جوان خوب و رشیدی بود.
شاید هم مادرم رفته پیش آن رمالی که داستان بارداری‌اش را حل کرد، دعا کرده آنکه مرا زیر گرفته گر*دن هم بگیرد تا آبرویمان حفظ شود، ها؟ احتمالش خیلی زیاد است، خیلی زیاد. وگرنه یک دفعه‌ای این همه تغییر؟ اصلا طبیعی نیست. ساوان اما انگار در این دنیا نیست!
به گونه‌ای نگاهم می‌کند انگار دلتنگ بوده! یا علل عجب. ترسیده به اویی که می‌خواهد یک قدم جلو بیاید و دقیقا زیر پایش یک تکه شیشه است نگاه می‌کنم و غیر ارادی جیغ می‌زنم:
- زیر پات شیشه است.
پاهایش همان جا در هوا می‌ماند و لبخندش بزرگ‌تر می‌شود. می‌ترسم هندی بازی در بیاورد و پا روی شیشه بگذارد. بخدا که از این روی دیوانه او هیچ چیز بعید نیست.
با تغییر دادن مسیرش، با خیال راحت نفسم را پوف مانند بیرون می‌دهم. طفلک بالا خانه را اجاره داده.
فکر می‌کردم هیچ‌کس دیوانگی‌اش به پای من نمی‌رسد اما او از منم خَراب‌تر است. باید جفتمان را روی یک تخت بستری کنند.
صدای جدی و آرام او، نگاهم را به چشم‌های خونسردش می‌دهد :
- اون کمالی بی‌شرف تو رو از ما دزدیده بود.
متعجب می‌خندم.
نه‌ واقعا حالش خیلی بَد است.
دستم را روی دَهانم می‌گذارم تا خنده‌هایم حالت جنون او را تشدید نکند.
ساوان، جدی اخم در هم می‌کشد:
- می‌خندی؟
کنترل خنده‌ام از دستم در می‌رود...بعد از حدود بیست روز، بلاخره قهقهه می‌زنم. معلوم نیست چه مصرف کرده که به این حال و روز افتاده.
با احساس سنگینی نگاه ساوان، به سختی خنده‌هایم را جمع می‌کنم.
دستم را گ*از می‌گیرم و قطره‌ی اشکی از شدت خنده‌هایم در چشمم جمع می‌شود.
نگاهم را به ساوان می‌دهم... با لبخند محوی نگاهم می‌کند و صدای زیر لَبی اش، ته خنده‌ام را جمع می‌کند:
- چقدر قشنگ می‌خندی... .
خنده‌ام را، با فرو دادن بزاقم جمع می‌کنم.
او جدی جدی حالش خوب نیست و من کم کم دارم نگران می‌شوم. پدرم چرا نیامد؟ مگر من به او آدرس ندادم؟ با هواپیما آمریکا هم که بخواهی بروی دوازده ساعت بیشتر طول نمی‌کشد.
ترسیده گوشه‌ی لباسم را به چنگ می‌گیرم و به چشم های جدی ساوان نگاه می‌کنم.
- چیزی خوردی ساوان؟
اخم هایش قفل می‌شود.
در نگاهم چشم تنگ می‌کند و ابروی راستش بالا می‌رود:
- باور نمیکنی از تو شکم مادرت مال مَن بودی؟
بزاقم را فرو می‌دهم. سعی می‌کنم آن کتاب های روانشناسی را به یاد بیاورم. چرا شبیه دو قطبی ها رفتار می‌کند!؟ شاید واقعا دو قطبیست، ها؟
دَهانم خشک می‌شود و مغزم را کار می‌اندازم تا جمله‌ام سنجیده باشد و روی اعصاب او نرود. دستم طبق عادت وقتی می‌خواستم چرت بگویم، در هوا تکان می‌خورد:
- مدرکی داری برای حرفت؟ من نمی‌فهمم من و تو چجوری باید از اون زمان برای هم بوده باشیم.
لبخند محو کجی می‌زند و احوالات مرا وارسی می‌کند :
- ترسیدی؟
من؟ مثل ســــــگ! لبخند محوی می‌زنم و با فرو دادن بزاق دَهانم، آن راهکار های کوفتی بیماران دو قطبی را به یاد می‌اورم:
- نه، چرا باید از تو بترسم؟ مگه نمیگی از بچگی مال هم بودیم؟ آدم که به مال خود‌ش آسیب نمیزنه.
با انگشت اشاره به معنای حق بودن حرفم، دستش را تکان می‌دهد و ته گلو می‌خندد. آخ، مادرت بمیرد ساوان حیف این همه زیبایی و جذابیتت که دیوانه شدی.
- به نکته خوبی اشاره کردی. ولی اون فکرای تو سرتو بنداز دور. مادرت که اومد همه چیزو برات توضیح میده.
لبخند مصنوعی به او می‌زنم. خدایا، می‌شود معجزه کنی و مرا غیب کنی؟ او دیوانه‌ است!. مادرم بیاید؟ حتما با مادر واقعی‌ام نیست.
ساوان انگار کوه سنگینی از دوشش برداشته شده، نفس عمیقی از ته دلش می‌کشد و دستش میان موهای خوش حالتش سر می‌خورد. بدنش را کش می‌آورد و چشم های پر از شوقش، لحظه‌ای از من دور نمی‌شود:
- بلاخره پیدات کردم. آخ، چقدر واسه این روز برنامه داشتم.
بزاقم را وحشت‌زده فرو می‌دهم. چشم‌هایم اندازه‌ی دو توپ بسکتبال شده و سَرم یک نفس می‌کوبد.
ساوان دستش را از موهایش پایین می‌کشد و به درون جیب جینش می‌برد. لباس دیروز را بر تَن دارد.
- مادرت رفته دبی، دکترش اونجا بود، تا چند روز دیگه میاد.
متعجب ابرویم بالا می‌رود و غیرارادی می‌خندم. جانم به این مادر دبی برو! مرا با خودش ببرد با جان و دل می‌خواهمش.
ساوان، با اخم‌های قفل شده به تک خنده من نگاه می‌کند و باعث می‌شود خیلی سریع خنده‌ام را جمع کنم و حالت غم به صورتم بدهم:
- چرا دکتر؟ مریضه مادر من؟
زیر چشمی، یک نگاه عجیبی به من می‌اندازد که جمله‌ی "خَر خودتی" را به عمق جانم می‌نشاند.
با دو گام بلند، به‌طرف من می‌آید و با گرفتن گوشم، سَرم را تا نزدیک زانویش خم می‌کند.
" آی آی" من بالا می‌رود و صدای او بیشتر بوی شیطنت می‌دهد تا جدی بودن.
- بزمچه فکر کردی من دیونه‌ام اینجوری رفتار می‌کنی ها؟
خنده‌ام می‌گیرد.
دستم را روی گوشم می‌گذارم و در این هیری بیری خنده‌ام گرفته. حینی که هم می‌خندم و هم دردم گرفته، دستم را روی دست او می‌گذارم تا گوشم را رها کند. صدایم، توام با خنده و درد است:
- آی... آی... ساوان بخدا مثل شیشه زده‌ها حرف میزنی.
و بعد غیر ارادی می‌خندم.
ساوان کنارم زانو می‌زند و تای ابرو بالا می‌اندازد.
با شیفتگی به چشم مچاله من خیره می‌شود و "اومم" متفکری از بین لَب هایش خارج می‌شود.
زیر چشمی، به فاصله کم صورت هایمان نگاه می‌کنم.
چشم‌های مشکی اش، از این فاصله، یک حالت عجیبی شبیه فرو رفتن در سیاه‌چاله را به تَن منتقل می‌کند. هرچه غرق می‌شوی هیچ انتهایی جز سیاهی نیست!
من، مات چشم‌های اویم و دست خودم نیست که وضعیت را فراموش می‌کنم. تار موی مشکی‌اش درون پیشانی بلند و برنز او، با ترکیب کج بودن لَب های خوش‌فرم مردانه اش و... آخ از آن ته‌ریش‌های وسوسه برانگیز!
مسخ و مات این همه زیبایی اویم و ساوان، با نامردی تمام، با چشم‌هایش فخر فروشی می‌کند.
صدایش، پچ مانند و پر از اعتماد به‌نفس است!
- دیگه از این به بعد هر چقدر دلت خواست می‌تونی قفل صورتم باشی.
پروو را ببین!
اخم در‌هم می‌کشم و گوشم را از دستش می‌کشم.
کمر صاف می‌کنم و فازم تغییر می‌کند.
این بچه بازی‌ها چیست؟ مثلا گیر یک روانی افتاده‌ام؟
پوکر و حرصی، به ساوان و لبخند جذاب کجش نگاه می‌کنم.
ساوان که قد راست می‌کند، وقتی که هرچی سرم را با بلند شدن او بالا می‌کشم تمام نمی‌شود، بادم می‌خوابد.
سَرم تا روی سینِه‌اش می‌آید و نیروی عجیبی درونم مرا به‌طرف زمین می‌کشد! چیزی شبیه به ضعف.
ساوان، دو طرف بازویم را اسیر می‌کند و تا به‌خودم بیایم، مرا قفل آغوشش کرده.
فرو می‌ریزم! حس عجیبی کل جانم را در آ*غ*و*ش می‌کشد و این... این... این خیلی عجیب است. اولین بار است که توسط مردی به جز پدرم در آ*غ*و*ش کشیده می‌شوم و راستش را بخواهید، من شوکه‌ام! گرما و اتصال عجیبی مرا وادار می‌کند حرکتی نکنم.
صدای آرام ساوان و ب*وسه‌ی عمیق‌ش روی موهایم، تَنم را سست و کرخت می‌کند:
- دیگه از الان، تا آخر دنیا، من برای توام، تو برای مَنی... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت72

ساوان، بعد از اینکه آن حس عجیب و تازه را به من منتقل کرد، رفت و گفت شب می‌آید! و من ماندم و حسی تازه و جدید! من ماندم و بهت... من ماندم و سوالی بزرگ و حسی شدید که کل جانم را درهم تنیده. حرف‌هایش چه؟ راجب چه صحبت می‌کرد؟ آن برگه آزمایش چه بود؟ چشم های عاشق و دلتنگ او چه می‌گفت؟ بگذار کمی دوران کودکی‌ام را از آنجایی که به یاد داشتم، ریکاوری کنم. از وقتی یادم می‌آید، پیش پدر و مادرم بوده‌ام، شاید عکسی از کودکی ام موجود نیست ولی خب، دلیلی نمی‌شود چون پدر و مادرم دوربین عکاسی نداشته‌اند، یعنی بچه آنها نبوده باشم. خدایا، کسی را به تور ما نیانداختی، حالا هم که انداختی یک دیوانه از خودم بدتر را گرفتارم کردی؟.
قشنگ مشخص است نقشه جدیدی برای پدر فلک زده من دارند. وگرنه مادر من دبی چه می‌خواهد؟ خدایا، من نمی‌دانم این‌ها مرا گاگول فرض کرده‌اند یا بلانسبت الاغ و چهارپا. اصلا گیرم مادرم دبی باشد، پدرم کیست و کجاست؟ زیر بُته که سبز نشده‌ام!
و مادری که این همه سال دنبال بچه‌اش بوده‌ باشد، حالا که پیدا شده می‌رود دبی؟ اصلا گیرم وقتی رفته نمی‌دانسته؛ دنیا، دنیای تکنولوژیست، چرا با هواپیما برنگشت حالا که فهمیده؟ مشخص است دوباره دارند بازی درمی‌آورند، فقط باید افسار دل ندید بدیدم را بکشم تا دل ندهد... احمق نشود... ک*ثافت ها خوب دانسته‌اند از چه‌کسی استفاده کنند. یک جوان به رعنایی و رشیدی ساوان با این فیس نایس را فرستاده‌اند که من فریب بخورم، اما کور خوانده‌اند.
کور خوانده‌اند، من از آنها زرنگ ترم.
دستم بین مو‌های کوتاه جلوی صورتم می‌رود و آن‌ها را بالا می‌زنم و کلافه پوف می‌کشم.
نگاهم به در اتاق می‌نشیند. ساوان خیلی وقت است رفته، گفت شب می‌آید! شب می‌آید چه کند؟ نکند بخواهد خریتی انجام بدهد؟ نه بابا... آدم این حرف ها نیست. حسرت مرا که ندارد.
صورتم، پوکر و بی حوصله به پایین کش می‌آید و دست هایم، بی‌جان کنار تَنم آویزان می‌شود. حوصله‌ام سر رفته... خسته‌ام، کلافه ام... وسط این همه سوال و معما گیر افتاده‌ام و مغزم یارای حل کردن سوال ها را ندارد. کاش حداقل موبایلم پیشم بود تا می‌توانستم این اتفاق‌ها را بنویسم و کمی سبک شوم. نوشتن مرا غرق در خود می‌کند، باعث می‌شود بدبختی‌هایم یادم برود.
دست می‌اندازم و موهای بلند پشت سرم را در هوا تکان می‌دهم تا کمی هوا به مغز د*اغ کرده‌ام برسد؛ بوی سوخته‌اش دارد خفه‌ام می‌کند.
دستم در موهایم است، که ناگهان در اتاق باز می‌شود.
جیغ من، همزمان با تکان شدید و شوکه تَنم می‌شود و ضربان قلبم سرسام‌آور بالا می‌رود.
دستم را روی قلبم می‌گذارم، چشم می‌بندم و پی‌در‌پی نفس عمیق می‌کشم تا شوک وارد شده از تنم خارج شود و اختلال سیستم بَدنم درست شود.
صدای بسته شدن در اتاق و قفل شدن آن، ضربان قلبم را بالاتر می‌برد.
وحشت‌زده چشم باز می‌کنم و به‌طرف در برمی‌گردم.
ساوان است؛ با یک تیشرت جذب سفید و شلوارک سفید! چشم‌هایم متعجب گرد می‌شود. چنان شوکه می‌شوم که انگار یک ناممکن رخ داده. او سفید پوشیده؟ شبیه این است وسط سیاهی شب خورشید در آسمان باشد.
ابروهایم بالا می‌رود و نگاهم از تیشرت ج*ن*س بيسکوئيتی‌اش و آن شلوارک سِتش، کمی بالاتر می‌رود. آن گردند بند نقره کارتیر و ساعت اسپرت استیلش... صدای خنده‌ی ته گلویش‌هم نمی‌تواند مرا از بهت بیرون بکشد. سفید، خیلی به او می‌آید! خیلی زیاد.... خیلی... خیلی خیلی خیلی زیاد.
دیدید گفتم این ها از قصد ساوان را فرستاده‌اند که مخ من را بزند و خر شوم.
صدای پر شیطنت ساوان، چشم‌هایم را تا چشم‌هایش بالا می‌کشد:
- رو تنمه اینجوری قفلی زدی، دربیارم چیکار میکنی؟.
بی‌شرف پست فطرت از خود راضی.
خودم را جمع و جور می‌کنم و تخس نگاهش می‌کنم:
- نخیرم، همچین مالی نیستی، فقط من چون مثل بز یدفعه اومدی داخل ترسیدم.
ساوان، با تک خندی، دست می‌اندازد پایین تیشرتش را می‌گیرد. لامصب... لامصب... واقعا می‌خواهد دربیاورد... غیر ارادی صدایم پر از حرص بالا می‌رود:
- خیلی خب بابا... حالا انگار چه لعبتیه.
پشت چشمی برایش نازک می‌کنم و دست زیر ب*غ*ل می‌زنم. زیر لَب به گونه‌ای که بشنود زمزمه می‌کنم:
- از خود راضی.
صدای خنده‌ ی ته گلویش، باعث فرو ریختن چیزی از درون دلم می‌شود. او خیلی جذاب است! باید این جذابیت را از نزدیک دید تا بتوانید مرا درک کنید. من بی‌جنبه نیستم، فقط یک دختر هیجده ساله در سن بلوغم که پسر کراش ندیده. فهمیدید؟
صدای پای ساوان را می‌شنوم که دارد به طرفم می‌آید.
چشم‌هایم غیرارادی بهم فشرده می‌شود و حس کثیفی آن ته‌های دلم میل شدیدی به این دارد که دوباره در آ*غ*و*ش او قرار بگیرد.
با گوشم، صدای پایش را دنبال می‌کنم.
نزدیکُ نزدیکُ نزدیکتر... .
تا به خودم می‌آیم، دستی زیر زانویم قرار می‌گیرد و باعث می‌شود تعادلم را از دست بدهم.
جیغ می‌کشم و می‌خواهم به جایی چنگ بیندازم تا از افتادنم جلوگیری کنم اما دست دیگری زیر کمرم می‌آید و از زمین کنده می‌شوم.
ضربان قلبم بالا می‌رود و شوکه و با چشم‌های گرد شده، به فاصله زیادم تا زمین نگاه می‌کنم.
غیرارادی به تیشرت ساوان چنگ می‌زنم و با چشم‌های از وحشت گرد شده به چشم‌های براق و شیطانی‌اش خیره می‌شوم:
- چیکار میکنی؟
با لبخند کجی به چشم‌هایم خیره می‌شود. پر از شیطنت زمزمه می‌کند:
- میخوام فعل جملتو انجام بدم.
فعل جمله من؟" میکنی " را می‌گوید؟البته، قطعا منظورش با کمی تلخیص حرفیست. وحشت زده به سینِه ستبر او چنگ می‌زنم و پر از ترس جیغ می‌کشم:
- چی میزنی ساوان؟ حالیت نیست به هم نامحرمیم؟ مَستی تو؟ شایدم مسلمون نیستی!؟
لبخندش بزرگ تر می‌شود و زیر چشمی نگاهم می‌کند.
او بی‌توجه به حرف من، به طرف تخت می‌رود و من، به موهایش چنگ می‌اندازم و جیغ می‌کشم تا ولم کند.
صورتش پر از درد مچاله می‌شود اما نه من کوتاه می‌آیم و نه او! او می‌رود و من می‌کشم.
- ساوان بخدا می‌کشمت اگه دستات بهم بخوره.
ساوان که دو دستش مشغول گرفتن و قفل کردن من، است، سرش را خم کرده تا فشار دست من و درد سرش کاهش یابد :
- نکن ساغر، مگه دیونه‌ای؟ دختر موهامو کندی.
ساغر ؟ خیر باشد. لحظه به لحظه دیوانه تر می‌شود. ساغر دیگر از کدام جهنم درآمد؟ حرصی جیغ می‌کشم و موهایش را ول می‌کنم:
- دیونه شدی تو... میگم ولم کن ع*و*ضی.
تَنم را روی تخت می‌گذارد.
تا می‌خواهم بلند شوم و فرار کنم، سریع مچ دستم را می‌گیرد و مرا سرجایم برمی‌گرداند.
صدایش، کاملا جدیست :
- ساغر آروم بگیر، نمیخوام به زور متوسل شم.
متعجب و وحشت زده به چشم‌های خونسردش نگاه می‌کنم.
قلبم در دَهانم می‌کوبد و جانم می‌خواهد از دَهانم بیرون بیاید :
- چی میگی تو؟ حالت خوبه؟ از صبح هی چرت و پرت ردیف می‌کنی. ساغر کیه؟ من مائده‌ام احمق.
با اخم‌های قفل شده، تَنم را به تخت می‌کوبد و با نشستن روی شکمم، کاملا مرا قفل می‌کند.
وحشت زده به ابهتی که روی تَنم است نگاه می‌کنم. شبیه دیوار چین قد کشیده! من با این غول بی‌شاخ و دم چیکار کنم؟
ساوان، بی‌حوصله و عصبی به چشم‌هایم نگاه می‌کند:
- چرا نمیفهمی احمق! میگم اون کمالی بی‌شرف تو رو از مادرت دزدید... تو اسمت ساغره. میفهمی؟
خدایا... خدایا من با این دیوانه چیکار کنم؟
دست و پا می‌زنم و حرصی می‌خواهم به صورتش چنگ بیندازم که جفت دست‌هایم را در مشتش قفل می‌کند و بالای سرم می‌برد.




کد:
#پارت72

ساوان، بعد از اینکه آن حس عجیب و تازه را به من منتقل کرد، رفت و گفت شب می‌آید! و من ماندم و حسی تازه و جدید! من ماندم و بهت... من ماندم و سوالی بزرگ و حسی شدید که کل جانم را درهم تنیده. حرف‌هایش چه؟ راجب چه صحبت می‌کرد؟ آن برگه آزمایش چه بود؟ چشم های عاشق و دلتنگ او چه می‌گفت؟ بگذار کمی دوران کودکی‌ام را از آنجایی که به یاد داشتم، ریکاوری کنم. از وقتی یادم می‌آید، پیش پدر و مادرم بوده‌ام، شاید عکسی از کودکی ام موجود نیست ولی خب، دلیلی نمی‌شود چون پدر و مادرم دوربین عکاسی نداشته‌اند، یعنی بچه آنها نبوده باشم. خدایا، کسی را به تور ما نیانداختی، حالا هم که انداختی یک دیوانه از خودم بدتر را گرفتارم کردی؟.
قشنگ مشخص است نقشه جدیدی برای پدر فلک زده من دارند. وگرنه مادر من دبی چه می‌خواهد؟ خدایا، من نمی‌دانم این‌ها مرا گاگول فرض کرده‌اند یا بلانسبت الاغ و چهارپا. اصلا گیرم مادرم دبی باشد، پدرم کیست و کجاست؟ زیر بُته که سبز نشده‌ام!
و مادری که این همه سال دنبال بچه‌اش بوده‌ باشد، حالا که پیدا شده می‌رود دبی؟ اصلا گیرم وقتی رفته نمی‌دانسته؛ دنیا، دنیای تکنولوژیست، چرا با هواپیما برنگشت حالا که فهمیده؟ مشخص است دوباره دارند بازی درمی‌آورند، فقط باید افسار دل ندید بدیدم را بکشم تا دل ندهد... احمق نشود... ک*ثافت ها خوب دانسته‌اند از چه‌کسی استفاده کنند. یک جوان به رعنایی و رشیدی ساوان با این فیس نایس را فرستاده‌اند که من فریب بخورم، اما کور خوانده‌اند.
کور خوانده‌اند، من از آنها زرنگ ترم.
دستم بین مو‌های کوتاه جلوی صورتم می‌رود و آن‌ها را بالا می‌زنم و کلافه پوف می‌کشم.
نگاهم به در اتاق می‌نشیند. ساوان خیلی وقت است رفته، گفت شب می‌آید! شب می‌آید چه کند؟ نکند بخواهد خریتی انجام بدهد؟ نه بابا... آدم این حرف ها نیست. حسرت مرا که ندارد.
صورتم، پوکر و بی حوصله به پایین کش می‌آید و دست هایم، بی‌جان کنار تَنم آویزان می‌شود. حوصله‌ام سر رفته... خسته‌ام، کلافه ام... وسط این همه سوال و معما گیر افتاده‌ام و مغزم یارای حل کردن سوال ها را ندارد. کاش حداقل موبایلم پیشم بود تا می‌توانستم این اتفاق‌ها را بنویسم و کمی سبک شوم. نوشتن مرا غرق در خود می‌کند، باعث می‌شود بدبختی‌هایم یادم برود.
دست می‌اندازم و موهای بلند پشت سرم را در هوا تکان می‌دهم تا کمی هوا به مغز د*اغ کرده‌ام برسد؛ بوی سوخته‌اش دارد خفه‌ام می‌کند.
دستم در موهایم است، که ناگهان در اتاق باز می‌شود.
جیغ من، همزمان با تکان شدید و شوکه تَنم می‌شود و ضربان قلبم سرسام‌آور بالا می‌رود.
دستم را روی قلبم می‌گذارم، چشم می‌بندم و پی‌در‌پی نفس عمیق می‌کشم تا شوک وارد شده از تنم خارج شود و اختلال سیستم بَدنم درست شود.
صدای بسته شدن در اتاق و قفل شدن آن، ضربان قلبم را بالاتر می‌برد.
وحشت‌زده چشم باز می‌کنم و به‌طرف در برمی‌گردم.
ساوان است؛ با یک تیشرت جذب سفید و شلوارک سفید! چشم‌هایم متعجب گرد می‌شود. چنان شوکه می‌شوم که انگار یک ناممکن رخ داده. او سفید پوشیده؟ شبیه این است وسط سیاهی شب خورشید در آسمان باشد.
ابروهایم بالا می‌رود و نگاهم از تیشرت ج*ن*س بيسکوئيتی‌اش و آن شلوارک سِتش، کمی بالاتر می‌رود. آن گردند بند نقره کارتیر و ساعت اسپرت استیلش... صدای خنده‌ی ته گلویش‌هم نمی‌تواند مرا از بهت بیرون بکشد. سفید، خیلی به او می‌آید! خیلی زیاد.... خیلی... خیلی خیلی خیلی زیاد.
دیدید گفتم این ها از قصد ساوان را فرستاده‌اند که مخ من را بزند و خر شوم.
صدای پر شیطنت ساوان، چشم‌هایم را تا چشم‌هایش بالا می‌کشد:
- رو تنمه اینجوری قفلی زدی، دربیارم چیکار میکنی؟.
بی‌شرف پست فطرت از خود راضی.
خودم را جمع و جور می‌کنم و تخس نگاهش می‌کنم:
- نخیرم، همچین مالی نیستی، فقط من چون مثل بز یدفعه اومدی داخل ترسیدم.
ساوان، با تک خندی، دست می‌اندازد پایین تیشرتش را می‌گیرد. لامصب... لامصب... واقعا می‌خواهد دربیاورد... غیر ارادی صدایم پر از حرص بالا می‌رود:
- خیلی خب بابا... حالا انگار چه لعبتیه.
پشت چشمی برایش نازک می‌کنم و دست زیر ب*غ*ل می‌زنم. زیر لَب به گونه‌ای که بشنود زمزمه می‌کنم:
- از خود راضی.
صدای خنده‌ ی ته گلویش، باعث فرو ریختن چیزی از درون دلم می‌شود. او خیلی جذاب است! باید این جذابیت را از نزدیک دید تا بتوانید مرا درک کنید. من بی‌جنبه نیستم، فقط یک دختر هیجده ساله در سن بلوغم که پسر کراش ندیده. فهمیدید؟
صدای پای ساوان را می‌شنوم که دارد به طرفم می‌آید.
چشم‌هایم غیرارادی بهم فشرده می‌شود و حس کثیفی آن ته‌های دلم میل شدیدی به این دارد که دوباره در آ*غ*و*ش او قرار بگیرد.
با گوشم، صدای پایش را دنبال می‌کنم.
نزدیکُ نزدیکُ نزدیکتر... .
تا به خودم می‌آیم، دستی زیر زانویم قرار می‌گیرد و باعث می‌شود تعادلم را از دست بدهم.
جیغ می‌کشم و می‌خواهم به جایی چنگ بیندازم تا از افتادنم جلوگیری کنم اما دست دیگری زیر کمرم می‌آید و از زمین کنده می‌شوم.
ضربان قلبم بالا می‌رود و شوکه و با چشم‌های گرد شده، به فاصله زیادم تا زمین نگاه می‌کنم.
غیرارادی به تیشرت ساوان چنگ می‌زنم و با چشم‌های از وحشت گرد شده به چشم‌های براق و شیطانی‌اش خیره می‌شوم:
- چیکار میکنی؟
با لبخند کجی به چشم‌هایم خیره می‌شود. پر از شیطنت زمزمه می‌کند:
- میخوام فعل جملتو انجام بدم.
فعل جمله من؟" میکنی " را می‌گوید؟البته، قطعا منظورش با کمی تلخیص حرفیست. وحشت زده به سینِه ستبر او چنگ می‌زنم و پر از ترس جیغ می‌کشم:
- چی میزنی ساوان؟ حالیت نیست به هم نامحرمیم؟ مَستی تو؟ شایدم مسلمون نیستی!؟
لبخندش بزرگ تر می‌شود و زیر چشمی نگاهم می‌کند.
او بی‌توجه به حرف من، به طرف تخت می‌رود و من، به موهایش چنگ می‌اندازم و جیغ می‌کشم تا ولم کند.
صورتش پر از درد مچاله می‌شود اما نه من کوتاه می‌آیم و نه او! او می‌رود و من می‌کشم.
- ساوان بخدا می‌کشمت اگه دستات بهم بخوره.
ساوان که دو دستش مشغول گرفتن و قفل کردن من، است، سرش را خم کرده تا فشار دست من و درد سرش کاهش یابد :
- نکن ساغر، مگه دیونه‌ای؟ دختر موهامو کندی.
ساغر ؟ خیر باشد. لحظه به لحظه دیوانه تر می‌شود. ساغر دیگر از کدام جهنم درآمد؟ حرصی جیغ می‌کشم و موهایش را ول می‌کنم:
- دیونه شدی تو... میگم ولم کن ع*و*ضی.
تَنم را روی تخت می‌گذارد.
تا می‌خواهم بلند شوم و فرار کنم، سریع مچ دستم را می‌گیرد و مرا سرجایم برمی‌گرداند.
صدایش، کاملا جدیست :
- ساغر آروم بگیر، نمیخوام به زور متوسل شم.
متعجب و وحشت زده به چشم‌های خونسردش نگاه می‌کنم.
قلبم در دَهانم می‌کوبد و جانم می‌خواهد از دَهانم بیرون بیاید :
- چی میگی تو؟ حالت خوبه؟ از صبح هی چرت و پرت ردیف می‌کنی. ساغر کیه؟ من مائده‌ام احمق.
با اخم‌های قفل شده، تَنم را به تخت می‌کوبد و با نشستن روی شکمم، کاملا مرا قفل می‌کند.
وحشت زده به ابهتی که روی تَنم است نگاه می‌کنم. شبیه دیوار چین قد کشیده! من با این غول بی‌شاخ و دم چیکار کنم؟
ساوان، بی‌حوصله و عصبی به چشم‌هایم نگاه می‌کند:
- چرا نمیفهمی احمق! میگم اون کمالی بی‌شرف تو رو از مادرت دزدید... تو اسمت ساغره. میفهمی؟
خدایا... خدایا من با این دیوانه چیکار کنم؟
دست و پا می‌زنم و حرصی می‌خواهم به صورتش چنگ بیندازم که جفت دست‌هایم را در مشتش قفل می‌کند و بالای سرم می‌برد.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت73

#ساوان

نگاهش می‌کنم؛ در یک کلام، ظریف، دوست‌داشتنی، خنگ و زیباست!
مثلِ ماهیِ از آب بیرون افتاده، مدام تکان می‌خورد و بی‌قراری می‌کند.
پنجه بزرگم دور مچ شکننده دست‌‌هایش محاط شده است.
از ترس نفس‌نفس می‌زند و حالم را بدتر می‌کند. ناخودآگاه پوزخندی می‌زنم. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم مجبور شوم از این مسخره بازی‌ها دربیاورم.
دخترک هنوز تقلا می‌کند و گویا قصد تسلیم شدن ندارد.
قصدم ترساندن او بود؟ بله. قطعِ به یقین، می‌خواستم حساب کار دستش بیاید و بداند که از این به بعد، برنامه به چه منوال است.
چشم‌های درشتش، مظلومانه گرد شده. در آن تیله‌های آبی و اغواگر، می‌توانم چهره‌ام را ببینم.
باید اعتراف کنم، چیزی نمانده تا قانعم کند که رهایش کنم.
نگاهم به موهای پخش و پلا شده‌اش روی بالشت سرمه‌ای‌‌ِ ساتن می‌نشیند. مثل یک شکارچیِ خون‌سرد، آرام آرام طعنه‌ام را رصد می‌کنم. لباس بافتش تا نیمه های گ*ردنش و درست مماس با خال ریزی را پوشانده است. تلفیق موهای مشکی و پو*ست سفید و آن چشم‌های دلربا، مسحورکننده بود.
هم‌چنان در جدالی نابرابر سعی می‌کند حریفِ قَدَرَش را کنار بزند و زیرلب دشنام‌های ریز و درشت می‌گوید.
لبخند کجی کنج لَبم می‌نشیند. بیخیال! آن‌قدرها هم به او بد نمی‌گذرد که بخواهد اینگونه تَب و لرز کند. چه کنم که دستم بسته است! لعنت بر آن کفتار پیر که نمی‌گذارد وسط اجرای خرده فرمایِشاتش، ذره‌ای هم به من خوش بگذرد. یک کلام تاکید کرده که فعلا هدف و برنامه‌ام با این سوژه‌ی خاص چیز دیگریست!
دختر تمام این مدت، خیره نگاهم می‌کند و واقعا انقدر هم مغرور نیستم که بخواهم راجع به زیبایی چشم‌های پرتمنایش بی‌انصافی کنم.
درست عین بچه‌هاست. مابین تلاشش برای رهایی، از خود صدایی شبیه نق زدن و جیغ خفیف ساطع می‌کند. دلم هوای روزهای گذشته را کرد. قبل از کلید خوردن ماجرای دختر کمالی، ماهانه چندبار با تعدادی حوری و پریِ زیبارو، سر و کار داشتم. اما حالا از بدِ حادثه، با لقمه چرب و نرمی روبه‌رو هستم‌ که از خوردنش تا اطلاع ثانوی، منعم کرده‌اند!
- ساوان... راستشو بگو... چیزی خوردی؟
تمام تلاشم بر این است جدیت صورتم حفظ شود اما او واقعا خوردنی‌تر از این حرف‌هاست!
خنده‌ی آمده پشت لَبم را، به پوزخند تبدیل می‌کنم و فقط کمی دست‌های کوچکش که میان مشتم اسیر است را می‌فشارم. چیزی خورده‌ام؟ حالتی مبهم به خود می‌گیرم و با تمسخر می‌گویم:
- یکی دو پیک سبک، در حد تفریح.
خم می‌شوم تا کمی به صورتش نزدیک شوم.
او، سرخ می‌شود و نازدار لَب می‌گزد. نگاهم روی برجستگی لَب های صورتی رنگش می‌خزد و بالطبع گرمای عجیبی به جانم می‌نشیند! می‌ترسم که هوس ب*وسه گرفتن از لَب هایش، کار دستم بدهد و برنامه هایم را خَراب می‌کند.
کلافه چشم هایم را بهم می‌فشارم و نفس عمیقی می‌کشم. نکن لعنتی! تکان نخور که الان موقعیت مناسبی نیست!
کاملا غیرارادی صدایم کلافه و بی‌حوصله می‌شود:
- ساغر، انقدر ووُل نخور. بهتره بهم عادت کنی.باشه ؟
کلام انتهایی‌ام با تاکید و بلندتر ادا شد. نگاه جدی‌ام در تیله‌های آبی چشمانش گره می‌خورد و علی‌رغم انتظارم آرام می‌شود.
رضایتمندانه سر تکان می‌دهم. هر چند اگر بخواهم کاری انجام بدهم، مقاومتش باعث شیرین‌تر شدن لحظات می‌شود ولی…
نمی‌خواهم این کار را به اجبار و بدون خواست او انجام دهم. برنامه همین بود. باید او هم همراه می‌شد.
دم و باز دم عمیقی می‌کشد. مشخصاً در حال فکر کردن است. این را از تکان خوردن فکش می‌فهمم و حرف هایی که انگار مزه مزه می‌شوند.
- ساوان! من... من ازت فرصت می‌خوام باشه؟ یه‌کم بهم زمان بده. من هنوز اتفاقاتِ این چند وقت رو هضم نکردم.
لبخند کجی می‌زنم. دخترک احمقم خیال می‌کند من بیماری روانی دارم. طفلک نمی‌داند وسط نقشه های من، ناخواسته مطابق با خواسته‌ی شخص ثالثی حرکت می‌کند. باید قلب او را با خودم همراه می‌کردم.‌ فکر می‌کنم برا امروز دیگر کافیست.
آهسته دست هایش را رها می‌کنم. می‌خواهم از روی شکمش بلند شوم کمی پایم را بلند می‌کنم که ناگهانی شبیه بچه گربه‌ای لوس پر از حرص و خشم به گردنم چنگ می‌اندازد و جیغ می‌کشد.
من مات و متحیر سوزش خفیف گردنم می‌مانم و تا به خودم بیایم، او دیگر در دایره کنترل من نیست. صدای دویدنش را می‌شنوم و نمی‌دانم به طرف کجا دارد می‌دود.
چشم هایم را می‌بندم تا اعصابم را آرام کنم.
دستم به طرف گردنم می‌رود و لبخند کجی می‌زنم. وحشی بازی هایش هم نوبر است! سرم را می‌چرخانم و به چارچوب خالی در نگاه می‌کنم.
- آهوی فراری!

کد:
#پارت73



#ساوان

نگاهش می‌کنم؛ در یک کلام، ظریف، دوست‌داشتنی، خنگ و زیباست!
مثلِ ماهیِ از آب بیرون افتاده، مدام تکان می‌خورد و بی‌قراری می‌کند.
پنجه بزرگم دور مچ شکننده دست‌‌هایش محاط شده است.
از ترس نفس‌نفس می‌زند و حالم را بدتر می‌کند. ناخودآگاه پوزخندی می‌زنم. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم مجبور شوم از این مسخره بازی‌ها دربیاورم.
دخترک هنوز تقلا می‌کند و گویا قصد تسلیم شدن ندارد.
قصدم ترساندن او بود؟ بله. قطعِ به یقین، می‌خواستم حساب کار دستش بیاید و بداند که از این به بعد، برنامه به چه منوال است.
چشم‌های درشتش، مظلومانه گرد شده. در آن تیله‌های آبی و اغواگر، می‌توانم چهره‌ام را ببینم.
باید اعتراف کنم، چیزی نمانده تا قانعم کند که رهایش کنم.
نگاهم به موهای پخش و پلا شده‌اش روی بالشت سرمه‌ای‌‌ِ ساتن می‌نشیند. مثل یک شکارچیِ خون‌سرد، آرام آرام طعنه‌ام را رصد می‌کنم. لباس بافتش تا نیمه های گ*ردنش و درست مماس با خال ریزی را پوشانده است. تلفیق موهای مشکی و پو*ست سفید و آن چشم‌های دلربا، مسحورکننده بود.
هم‌چنان در جدالی نابرابر سعی می‌کند حریفِ قَدَرَش را کنار بزند و زیرلب دشنام‌های ریز و درشت می‌گوید.
لبخند کجی کنج لَبم می‌نشیند. بیخیال! آن‌قدرها هم به او بد نمی‌گذرد که بخواهد اینگونه تَب و لرز کند. چه کنم که دستم بسته است! لعنت بر آن کفتار پیر که نمی‌گذارد وسط اجرای خرده فرمایِشاتش، ذره‌ای هم به من خوش بگذرد. یک کلام تاکید کرده که فعلا هدف و برنامه‌ام با این سوژه‌ی خاص چیز دیگریست!
دختر تمام این مدت، خیره نگاهم می‌کند و واقعا انقدر هم مغرور نیستم که بخواهم راجع به زیبایی چشم‌های پرتمنایش بی‌انصافی کنم.
درست عین بچه‌هاست. مابین تلاشش برای رهایی، از خود صدایی شبیه نق زدن و جیغ خفیف ساطع می‌کند. دلم هوای روزهای گذشته را کرد. قبل از کلید خوردن ماجرای دختر کمالی، ماهانه چندبار با تعدادی حوری و پریِ زیبارو، سر و کار داشتم. اما حالا از بدِ حادثه، با لقمه چرب و نرمی روبه‌رو هستم‌ که از خوردنش تا اطلاع ثانوی، منعم کرده‌اند!
- ساوان... راستشو بگو... چیزی خوردی؟
تمام تلاشم بر این است جدیت صورتم حفظ شود اما او واقعا خوردنی‌تر از این حرف‌هاست!
خنده‌ی آمده پشت لَبم را، به پوزخند تبدیل می‌کنم و فقط کمی دست‌های کوچکش که میان مشتم اسیر است را می‌فشارم. چیزی خورده‌ام؟ حالتی مبهم به خود می‌گیرم و با تمسخر می‌گویم:
- یکی دو پیک سبک، در حد تفریح.
خم می‌شوم تا کمی به صورتش نزدیک شوم.
او، سرخ می‌شود و نازدار لَب می‌گزد. نگاهم روی برجستگی لَب های صورتی رنگش می‌خزد و بالطبع گرمای عجیبی به جانم می‌نشیند! می‌ترسم که هوس ب*وسه گرفتن از لَب هایش، کار دستم بدهد و برنامه هایم را خَراب می‌کند.
کلافه چشم هایم را بهم می‌فشارم و نفس عمیقی می‌کشم. نکن لعنتی! تکان نخور که الان موقعیت مناسبی نیست!
کاملا غیرارادی صدایم کلافه و بی‌حوصله می‌شود:
- ساغر، انقدر ووُل نخور. بهتره بهم عادت کنی.باشه ؟
کلام انتهایی‌ام با تاکید و بلندتر ادا شد. نگاه جدی‌ام در تیله‌های آبی چشمانش گره می‌خورد و علی‌رغم انتظارم آرام می‌شود.
رضایتمندانه سر تکان می‌دهم. هر چند اگر بخواهم کاری انجام بدهم، مقاومتش باعث شیرین‌تر شدن لحظات می‌شود ولی…
نمی‌خواهم این کار را به اجبار و بدون خواست او انجام دهم. برنامه همین بود. باید او هم همراه می‌شد.
دم و باز دم عمیقی می‌کشد. مشخصاً در حال فکر کردن است. این را از تکان خوردن فکش می‌فهمم و حرف هایی که انگار مزه مزه می‌شوند.
- ساوان! من... من ازت فرصت می‌خوام باشه؟ یه‌کم بهم زمان بده. من هنوز اتفاقاتِ این چند وقت رو هضم نکردم.
لبخند کجی می‌زنم. دخترک احمقم خیال می‌کند من بیماری روانی دارم. طفلک نمی‌داند وسط نقشه های من، ناخواسته مطابق با خواسته‌ی شخص ثالثی حرکت می‌کند. باید قلب او را با خودم همراه می‌کردم.‌ فکر می‌کنم برا امروز دیگر کافیست.
آهسته دست هایش را رها می‌کنم. می‌خواهم از روی شکمش بلند شوم کمی پایم را بلند می‌کنم که ناگهانی شبیه بچه گربه‌ای لوس پر از حرص و خشم به گردنم چنگ می‌اندازد و جیغ می‌کشد.
من مات و متحیر سوزش خفیف گردنم می‌مانم و تا به خودم بیایم، او دیگر در دایره کنترل من نیست. صدای دویدنش را می‌شنوم و نمی‌دانم به طرف کجا دارد می‌دود.
چشم هایم را می‌بندم تا اعصابم را آرام کنم.
دستم به طرف گردنم می‌رود و لبخند کجی می‌زنم. وحشی بازی هایش هم نوبر است! سرم را می‌چرخانم و به چارچوب خالی در نگاه می‌کنم.
- آهوی فراری!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت74
#مائده


ک*ثافت ع*و*ضی چه قصدی داشت؟ اگر فرار نکرده بودم واقعا می‌خواست دوباره به تَنم دست‌دراز کند؟ بی‌شرف! حالا دیگر مطمعنم که بیماری‌َش حاد تر از آن چیزیست که فکر می‌کردم.
تا به حال شَب را در وان حمام صبح کرده‌اید؟ من خر دیشب از ترس آن ساوان روانی در وان حمام خوابیدم، چرا؟ چون تنها جایی که می‌توانستم دَرش را قفل بزنم آن جا بود.
صبح که چشم باز کردم، انگار یک کامیون با بار بیش از حد مجاز از روی تَنم رد شده بود؛ اینقدر استخوان‌هایم خرد شده بودند.
کلافه، دستم را روی گر*دن دردمندم می‌گذارم و چشم‌هایم را بهم می‌فشارم. صدای ناله مانندی از درد خشک شدن استخوان‌هایم از بین لَب هایم خارج می‌شود.
دیشب تا صبح میان سنگ‌های حمام یخ زدم اما هرچه ساوان در سرویس را کوبید و خواهان بیرون آمدنم شد در را باز نکردم.
صدای آرام و شیطنت آمیز ساوان و ضربه آرامش که روی در حمام می‌نشیند، جیغم را بالا می‌برد.
- منم می‌تونستم اینجوری نالتو در بیارم، لازم نبود به سنگ حموم پناه ببری.
چشم‌هایم را محکم بهم می‌فشارم و نفس‌های عمیق می‌کشم تا تشنج نکنم. این روی ساوان واقعا غیر قابل تحمل است! خیلی ع*و*ضی شده.
دست‌هایم مشت است و نفس‌هایم از بین پره‌ی گشاده شده‌ی بینی‌ام خارج می‌شود. دم و بازدم‌های پی‌درپی و عمیق می‌کشم؛ به امید اینکه فرجی شود!
چشم‌هایم را آرام باز می‌کنم و نگاهم به خودم می‌افتد.
در آینه قدی حمام، دخترکی با لباس بافت کرم بلند و شلوار جورابی قهوه‌ایَ‌ش مرا می‌نگرد.
با چشم‌های درشت آسمانی و صورتی رنگ پریده از ترس، استرس و دلتنگی! چرا پدرم نمی‌آید؟ زمان کافی برای رسیدن به اینجا داشته.
بزاق دَهانم را خسته فرو می‌دهم.
موهای بلندم درهم گره خورده و پریشان شده.
تیکه‌ی کوتاه موهایم را بالا می‌زنم؛ باید اعتراف کنم زیاد هم بَد نشده.
قوصی به کمرم می‌دهم تا ارتفاع موهایم را ببینم‌؛ تقریبا تا روی ب*ا*س*نم می‌رسد، با موج های بزرگ و البته، حالا چرب و سنگین و کثیف است! تناژ رنگی موهایم، هر‌چه به‌سمت نوک می‌رود، روشن تر می‌شود و ریشه اش تا نیمه مشکیست.
کلافه پوف می‌کشم.
دوباره برخورد انگشت ساوان، با شیشه در حمام، در بین سنگ‌ها چرخ می‌خورد:
- ساغر قشنگ من، نمی‌خوای صبحونه بخوری؟
متعجب چشم گرد می‌کنم و کنج لَبم را به داخل دَهان می‌کشم. من با این روانی چه‌کنم؟ شاید قرصی چیزی داشته باشد، ها؟.
تیغه‌ی بینی‌ام را می‌خارانم و دستم را تا زیر فکم امتداد می‌دهم و نگاه ناامیدم به سایه او پشت شیشه در حمام است. بلاخره که باید بیرون بروم. تا کی می‌توانم در حمام بمانم؟
پوف زیرلَبی می‌کشم و امواتش را زیر لَب ردیف می‌کنم. خدایا کرمت را شکر که مرا اسیر چه کسی کرده‌ای.
با قدم‌های بلند، اخم‌های قفل شده و صورت پر از حرص، به طرف دَر می‌روم.
تخس و اخمو، پشت در قرار می‌گیرم. اصلا نمی‌خواهم روی خوش نشانش بدهم که خیال کند خبریست.
دستم به طرف گردی فلزی و سفید رنگ قفل می‌رود و آن را می‌چرخانم.
صدای زیر لَبی ساوان می‌اید:
- آی بابا قربون این دختر بره که داره عاقل میشه.
چشم در کاسه می‌چرخانم و با باز کردن در، با همان اخم‌های قفل شده و لَب های به درون دَهان جمع شده‌ام بیرون می‌روم.
بین قاب در قرار می‌گیرم و دست زیر ب*غ*ل می‌زنم.
ساوان اما، چشم هایش پر از شیفتگی مرا می‌کاود.
همان تیشرت و شلوارک سفید را دارد و کنج لَب های کبودش کج شده.
به موهایش چنگ می‌زند و شیطنت‌امیز چشمک می‌زند:
- بهت گفته بودم با این قیافه خوشمزه‌تری؟
چشمم روشن، نکند سادیسم ج*نس*ی هم دارد که با اخم و ناراحتی برایش خوشمزه ترم؟ با چشم‌های گرد شده، وحشت زده نگاهش می‌کنم و دست‌هایم، آرام آرام شل می‌شود و کنارم می‌افتد.
نامطمئن و ترسیده به سیاهی بی انتهای چشم‌هایش خیره می‌شوم.
حرفم را مزه می‌کنم و بالا و پایین می‌برم. پر از تردید لَب می‌زنم:
- تو... تو واقعا مریضی.
لبخندش کمی عمیق تر می‌شود.
دستش، به ناگهانی به طرف موهایم می‌آید و آن را نامرتب و بهم ریخته می‌کند؛ مخصوصا تیکه کوتاه جلویش را.
- آخ... چقدر شیرینی دختر. آخرش کار دستم میدی. بیا بریم صبحونه بخوریم.
با چشم‌های گرد شده قفل او و حرکات عجیبشم.
واقعا مغز من توان درک، تحلیل و هم‌پا شدن با او را ندارد.
تا به خودم بیام، ظرافت مچم اسیر دست های بزرگ و مردانه‌اوست و مرا به طرف آشپز خانه بزرگ و دل‌باز می‌برد.

کد:
#پارت74
#مائده

 ک*ثافت ع*و*ضی چه قصدی داشت؟ اگر فرار نکرده بودم واقعا می‌خواست دوباره به تَنم دست‌دراز کند؟ بی‌شرف! حالا دیگر مطمعنم که بیماری‌َش حاد تر از آن چیزیست که فکر می‌کردم.
تا به حال شَب را در وان حمام صبح کرده‌اید؟ من خر دیشب از ترس آن ساوان روانی در وان حمام خوابیدم، چرا؟ چون تنها جایی که می‌توانستم دَرش را قفل بزنم آن جا بود.
صبح که چشم باز کردم، انگار یک کامیون با بار بیش از حد مجاز از روی تَنم رد شده بود؛ اینقدر استخوان‌هایم خرد شده بودند.
کلافه، دستم را روی گر*دن دردمندم می‌گذارم و چشم‌هایم را بهم می‌فشارم. صدای ناله مانندی از درد خشک شدن استخوان‌هایم از بین لَب هایم خارج می‌شود.
دیشب تا صبح میان سنگ‌های حمام یخ زدم اما هرچه ساوان در سرویس را کوبید و خواهان بیرون آمدنم شد در را باز نکردم.
صدای آرام و شیطنت آمیز ساوان و ضربه آرامش که روی در حمام می‌نشیند، جیغم را بالا می‌برد.
- منم می‌تونستم اینجوری نالتو در بیارم، لازم نبود به سنگ حموم پناه ببری.
چشم‌هایم را محکم بهم می‌فشارم و نفس‌های عمیق می‌کشم تا تشنج نکنم. این روی ساوان واقعا غیر قابل تحمل است! خیلی ع*و*ضی شده.
دست هایم مشت است و نفس‌هایم از بین پره‌ی گشاده شده‌ی بینی‌ام خارج می‌شود. دم و بازدم‌های پی‌درپی و عمیق می‌کشم؛ به امید اینکه فرجی شود!
چشم‌هایم را آرام باز می‌کنم و نگاهم به خودم می‌افتد.
در آینه قدی حمام، دخترکی با لباس بافت کرم بلند و شلوار جورابی قهوه‌ایَ‌ش مرا می‌نگرد.
با چشم های درشت آسمانی و صورتی رنگ پریده از ترس، استرس و دلتنگی! چرا پدرم نمی‌آید؟ زمان کافی برای رسیدن به اینجا داشته.
بزاق دَهانم را خسته فرو می‌دهم.
موهای بلندم درهم گره خورده و پریشان شده.
تیکه‌ی کوتاه موهایم را بالا می‌زنم؛ باید اعتراف کنم زیاد هم بَد نشده.
قوصی به کمرم می‌دهم تا ارتفاع موهایم را ببینم‌؛ تقریبا تا روی ب*ا*س*نم می‌رسد، با موج های بزرگ و البته، حالا چرب و سنگین و کثیف است! تناژ رنگی موهایم، هر‌چه به‌سمت نوک می‌رود، روشن تر می‌شود و ریشه اش تا نیمه مشکیست.
کلافه پوف می‌کشم.
دوباره برخورد انگشت ساوان، با شیشه در حمام، در بین سنگ‌ها چرخ می‌خورد:
- ساغر قشنگ من، نمی‌خوای صبحونه بخوری؟
متعجب چشم گرد می‌کنم و کنج لَبم را به داخل دَهان می‌کشم. من با این روانی چه‌کنم؟ شاید قرصی چیزی داشته باشد، ها؟.
تیغه‌ی بینی‌ام را می‌خارانم و دستم را تا زیر فکم امتداد می‌دهم و نگاه ناامیدم به سایه او پشت شیشه در حمام است. بلاخره که باید بیرون بروم. تا کی می‌توانم در حمام بمانم؟
پوف زیرلَبی می‌کشم و امواتش را زیر لَب ردیف می‌کنم. خدایا کرمت را شکر که مرا اسیر چه کسی کرده‌ای.
با قدم‌های بلند، اخم‌های قفل شده و صورت پر از حرص، به طرف دَر می‌روم.
تخس و اخمو، پشت در قرار می‌گیرم. اصلا نمی‌خواهم روی خوش نشانش بدهم که خیال کند خبریست.
دستم به طرف گردی فلزی و سفید رنگ قفل می‌رود و آن را می‌چرخانم.
صدای زیر لَبی ساوان می‌اید:
- آی بابا قربون این دختر بره که داره عاقل میشه.
چشم در کاسه می‌چرخانم و با باز کردن در، با همان اخم‌های قفل شده و لَب های به درون دَهان جمع شده‌ام بیرون می‌روم.
بین قاب در قرار می‌گیرم و دست زیر ب*غ*ل می‌زنم.
ساوان اما، چشم هایش پر از شیفتگی مرا می‌کاود.
همان تیشرت و شلوارک سفید را دارد و کنج لَب های کبودش کج شده.
به موهایش چنگ می‌زند و شیطنت‌امیز چشمک می‌زند:
- بهت گفته بودم با این قیافه خوشمزه‌تری؟
چشمم روشن، نکند سادیسم ج*نس*ی هم دارد که با اخم و ناراحتی برایش خوشمزه ترم؟ با چشم‌های گرد شده، وحشت زده نگاهش می‌کنم و دست‌هایم، آرام آرام شل می‌شود و کنارم می‌افتد.
نامطمئن و ترسیده به سیاهی بی انتهای چشم‌هایش خیره می‌شوم.
حرفم را مزه می‌کنم و بالا و پایین می‌برم. پر از تردید لَب می‌زنم:
- تو... تو واقعا مریضی.
لبخندش کمی عمیق تر می‌شود.
دستش، به ناگهانی به طرف موهایم می‌آید و آن را نامرتب و بهم ریخته می‌کند؛ مخصوصا تیکه کوتاه جلویش را.
- آخ... چقدر شیرینی دختر. آخرش کار دستم میدی. بیا بریم صبحونه بخوریم.
با چشم‌های گرد شده قفل او و حرکات عجیبشم.
واقعا مغز من توان درک، تحلیل و هم‌پا شدن با او را ندارد.
تا به خودم بیام، ظرافت مچم اسیر دست های بزرگ و مردانه‌اوست و مرا به طرف آشپز خانه بزرگ و دل‌باز می‌برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت75

متحیر به میز صبحانه نگاه می‌کنم.
یک سرش شیر و آب پرتقال است و آن سرش ناپیداست!
بوی نان گرم محلی، شامه‌ام را پر‌ می‌کند و غیر ارادی، مَست و حیران با بستن چشم‌هایم، عمیق بو می‌کشم. آخ! بوی زندگی می‌دهد.
لبخند محوی، غیر ارادی از بوی خوب نان روی صورتم می‌نشیند. چشم‌هایم، آرام باز می‌شود نگاهم هنگام باز شدن، روی آن نان گرد و برشته خوش بوست که برقی از وجود مایعی شبیه عسل به رویش دارد.
آخ مادر جان... .
معده‌ام ضعف می‌کند و غیر ارادی، بی توجه به ساوان، با عقب کشیدن صندلی چوبی، پشت میز می‌نشینم.
همه چیز محلی‌ست! از کره و پنیر گرفته تا شیر و نان. مَست و مات این سفره خوش و رنگ و لعاب مانده‌ام که صدای آمیخته به طعنه ساوان، حال خوبم را خَراب می‌کند:
- خوبه گرسنه نبودی! اگه گرسنه بودی حتما تا به خودم میومدم استخونم زیر دندونات بود.
بی‌توجه به طعنه کاملا بی‌شعورانه‌اش، پشت چشمی برایش نازک می‌کنم و دستم به‌طرف نان دراز می‌شود.
ساوان، صندلی کنار مرا عقب می‌کشد.
میز دایره شکل از چوب درخت گردو درست شده و آنقدر طبیعی‌ست که حتی سیقل داده نشده! پرز های چوب به راحتی قابل دید است.
نان را برمی‌دارم و حینی که مقابلم درون بشقاب چینی سفید با گل ریز قرمزش می‌گذارم، زیر چشمی به ساوان نگاه می‌کنم:
- اینکه استخونات بیاد زیر دندونم ربطی به گرسنه بودنم نداره. بستگی به شدت شعور و احتیاط تو داره. پا روی خط قرمزام نذار.
ساوان، با لبخند کجی پشت میز قرار می‌گیرد. هنوز به این شخصیت جدیدش عادت نکرده‌ام. آن پسر ساکت و مرموز ویلای وزیر کجا و این ساوان چشم آدم دربیاور کجا.
ساوان، برای خودش و من، از درون شیر دوش، شیر می‌ریزد و لبخند محوی به لَب دارد:
- شاید باورت نشه، اما وحشی بازی‌هاتم دوست دارم. تهدیدت بیشتر جذبم می‌کنه، پس بزرگتر از دَهنت صحبت نکن که روت فاز بردارم. باشه بابا؟
لیوان بلند و دسته دار را کنار بشقابم می‌گذارد.
نگاهم به بخاری که از شیر ساطع می‌شود می‌افتد و بزاق دَهانم را، وحشت زده فرو می‌دهم.
نگاه گرد شده و هراسانم، تا چشم های جدی و آرام او بالا می‌آید. جداً تکلیف من با این آدم چیست؟ قرار است تا کی با ترس و لرز صبر کنم؟ پدر گرانقدرم کی می‌خواهد بیاید؟ لابد وقتی این آدم مرا کشت و جنازه‌ام را در حیاط همین خانه خاک کرد.
با چرخیدن سر ساوان و نشستن نگاه منتظر و سوالی‌اش، سرم را زیر می‌اندازم و به نان می‌دهم.
خشکم زده و واقعاً می‌ترسم؛ او قابل پیش‌بینی نیست.
به سختی تکه‌ای نان را جدا می‌کنم و بین لَب هایم می‌گذارم.
غرق در فکر، تیک زده‌ام به گل بشقاب و نان را می‌جوم. سنگینی نگاه ساوان را حس می‌کنم.
لقمه درون دَهانم را فرو می‌دهم و چشم های ترسیده‌ام را آهسته بالا می‌کشم و به چشم های جدی ساوان می‌دهم.
تای ابرو بالا می‌اندازد و وارسی‌ام می‌کند؛ جز به جز صورتم را.
لبخند محوی می‌زند :
- مگه خودت نگفتی آدم به مال خودش آسیب نمیزنه؟ پس چرا از من می‌ترسی؟
بغض، غیر ارادی و ناگهانی بالا می‌آید و بیخ گلویم را می‌چسبد. فکم می‌لرزد و لَب‌هایم هم از او طبعیت می‌کند. سیبک گردنم تکان می‌خورد و برای کنترل نَفسم و باز شدن سَد گلویم، دستم را روی بغض کوفتی می‌گذارم و غیر ارادی لَب می‌گزم:
- من... من خیلی گیجم. یهویی... یهویی زندگیم کاملا تغییر کرده... تو... تو عجیبی برام... یه روز یه جوری... یه روز دیگه یه جور دیگه... بهت اعتماد داشتم... و... واقعیتش هنوزم دارم اما ترسم... دست خودم نیست. میدونی؟
سَرم را که بالا می‌کشم نگاه خیره و خمار ساوان را، چت زده روی لَب‌هایم می‌بینم. لابد طبق عادت مزخرف همیشگی، موقع حرف زدن مرتب لَب‌هایم را خیس کرده و گزیده‌ام.
می‌خواهم از پشت میز بلند شوم که مچ دستم توسط انگشت‌های کشیده او اسیر می‌شود.
به ناچار به جای قبل خود باز می‌گردم.
من سر به زیر انداخته هنوز بغض دار و معذبم. ساوان، هنوزهم سنگین و عجیب نگاهم می‌کند.
صدایش، آرام و پر از آرامش است!
- از من نترس ساغر، قرار نیست به تو آسیبی برسونم. برام عزیزی. من... من دوست دارم.
سکوت می‌شود.
سنگین، پر از حرف!
کمی چشم‌هایم را بالا می‌کشم و نگاه خمارش، هنوز قفل لَب‌هایم است و تکان خوردن سیبک گلویش، نشان می‌دهد دارد خودش را کنترل می‌کند.
دم و بازدم عمیقی می‌گیرم.
دست ساوان، آهسته و نوازش گر، از مچ دستم به طرف گردنم بالا می‌آید.
قفل می‌کنم. چشم هایم قفل سبد نان می‌شود و گرمای دست ساوان، با کنار زدن موهایم، روی گردنم می‌نشیند و مرا فلج می‌کند.
چشم‌هایم غیرارادی بسته می‌شود.
معذب سرخ می‌شوم و تا دَهان باز می‌کنم بگویم دستش را بردارد، سَرم به جلو کشیده می‌شود و ناگهان گرمای عجیب و عمیقی، از لَب هایم شروع به سوزاندن جانم می‌کند و تا به عمق قلبم نفوذش ادامه می‌یابد.
ضربان قلبم وحشیانه بالا می‌رود و ساوان، با مهارت خاصی دارد تَنم را با دست و لَب‌هایش همراه می‌کند.
انگشت‌های مردانه و بزرگش، به درون موهایم چنگ می‌شود و کشیده شدن موهایم، برق قوی که ساوان به تَنم وصل کرده بود را قطع می‌کند.
به سینِه‌اش می‌کوبم و با عقب کشیدن سَرم، با چشم های نَم نشسته و پر از تنفر نگاهش می‌کنم.
سریع از روی صندلی بلند می‌شوم و درحالی که بغض کوفتی می‌ترکد، به طرف در سرویس می‌دوم.
دستم را روی لَب‌های خیسم می‌کشم و هق‌هقم بالا می‌رود. بی‌شرف... .


کد:
#پارت75

متحیر به میز صبحانه نگاه می‌کنم.
یک سرش شیر و آب پرتقال است و آن سرش ناپیداست!
بوی نان گرم محلی، شامه‌ام را پر‌ می‌کند و غیر ارادی، مَست و حیران با بستن چشم‌هایم، عمیق بو می‌کشم. آخ! بوی زندگی می‌دهد.
لبخند محوی، غیر ارادی از بوی خوب نان روی صورتم می‌نشیند. چشم‌هایم، آرام باز می‌شود نگاهم هنگام باز شدن، روی آن نان گرد و برشته خوش بوست که برقی از وجود مایعی شبیه عسل به رویش دارد.
آخ مادر جان... .
معده‌ام ضعف می‌کند و غیر ارادی، بی توجه به ساوان، با عقب کشیدن صندلی چوبی، پشت میز می‌نشینم.
همه چیز محلی‌ست! از کره و پنیر گرفته تا شیر و نان. مَست و مات این سفره خوش و رنگ و لعاب مانده‌ام که صدای آمیخته به طعنه ساوان، حال خوبم را خَراب می‌کند:
- خوبه گرسنه نبودی! اگه گرسنه بودی حتما تا به خودم میومدم استخونم زیر دندونات بود.
بی‌توجه به طعنه کاملا بی‌شعورانه‌اش، پشت چشمی برایش نازک می‌کنم و دستم به‌طرف نان دراز می‌شود.
ساوان، صندلی کنار مرا عقب می‌کشد.
میز دایره شکل از چوب درخت گردو درست شده و آنقدر طبیعی‌ست که حتی سیقل داده نشده! پرز های چوب به راحتی قابل دید است.
نان را برمی‌دارم و حینی که مقابلم درون بشقاب چینی سفید با گل ریز قرمزش می‌گذارم، زیر چشمی به ساوان نگاه می‌کنم:
- اینکه استخونات بیاد زیر دندونم ربطی به گرسنه بودنم نداره. بستگی به شدت شعور و احتیاط تو داره. پا روی خط قرمزام نذار.
ساوان، با لبخند کجی پشت میز قرار می‌گیرد. هنوز به این شخصیت جدیدش عادت نکرده‌ام. آن پسر ساکت و مرموز ویلای وزیر کجا و این ساوان چشم آدم دربیاور کجا.
ساوان، برای خودش و من، از درون شیر دوش، شیر می‌ریزد و لبخند محوی به لَب دارد:
- شاید باورت نشه، اما وحشی بازی‌هاتم دوست دارم. تهدیدت بیشتر جذبم می‌کنه، پس بزرگتر از دَهنت صحبت نکن که روت فاز بردارم. باشه بابا؟
لیوان بلند و دسته دار را کنار بشقابم می‌گذارد.
نگاهم به بخاری که از شیر ساطع می‌شود می‌افتد و بزاق دَهانم را، وحشت زده فرو می‌دهم.
نگاه گرد شده و هراسانم، تا چشم های جدی و آرام او بالا می‌آید. جداً تکلیف من با این آدم چیست؟ قرار است تا کی با ترس و لرز صبر کنم؟ پدر گرانقدرم کی می‌خواهد بیاید؟ لابد وقتی این آدم مرا کشت و جنازه‌ام را در حیاط همین خانه خاک کرد.
با چرخیدن سر ساوان و نشستن نگاه منتظر و سوالی‌اش، سرم را زیر می‌اندازم و به نان می‌دهم.
خشکم زده و واقعاً می‌ترسم؛ او قابل پیش‌بینی نیست.
به سختی تکه‌ای نان را جدا می‌کنم و بین لَب هایم می‌گذارم.
غرق در فکر، تیک زده‌ام به گل بشقاب و نان را می‌جوم. سنگینی نگاه ساوان را حس می‌کنم.
لقمه درون دَهانم را فرو می‌دهم و چشم های ترسیده‌ام را آهسته بالا می‌کشم و به چشم های جدی ساوان می‌دهم.
تای ابرو بالا می‌اندازد و وارسی‌ام می‌کند؛ جز به جز صورتم را.
لبخند محوی می‌زند :
- مگه خودت نگفتی آدم به مال خودش آسیب نمیزنه؟ پس چرا از من می‌ترسی؟
بغض، غیر ارادی و ناگهانی بالا می‌آید و بیخ گلویم را می‌چسبد. فکم می‌لرزد و لَب‌هایم هم از او طبعیت می‌کند. سیبک گردنم تکان می‌خورد و برای کنترل نَفسم و باز شدن سَد گلویم، دستم را روی بغض کوفتی می‌گذارم و غیر ارادی لَب می‌گزم:
- من... من خیلی گیجم. یهویی... یهویی زندگیم کاملا تغییر کرده... تو... تو عجیبی برام... یه روز یه جوری... یه روز دیگه یه جور دیگه... بهت اعتماد داشتم... و... واقعیتش هنوزم دارم اما ترسم... دست خودم نیست. میدونی؟
سَرم را که بالا می‌کشم نگاه خیره و خمار ساوان را، چت زده روی لَب‌هایم می‌بینم. لابد طبق عادت مزخرف همیشگی، موقع حرف زدن مرتب لَب‌هایم را خیس کرده و گزیده‌ام.
می‌خواهم از پشت میز بلند شوم که مچ دستم توسط انگشت‌های کشیده او اسیر می‌شود.
به ناچار به جای قبل خود باز می‌گردم.
من سر به زیر انداخته هنوز بغض دار و معذبم. ساوان، هنوزهم سنگین و عجیب نگاهم می‌کند.
صدایش، آرام و پر از آرامش است!
- از من نترس ساغر، قرار نیست به تو آسیبی برسونم. برام عزیزی. من... من دوست دارم.
سکوت می‌شود.
سنگین، پر از حرف!
کمی چشم‌هایم را بالا می‌کشم و نگاه خمارش، هنوز  قفل لَب‌هایم است و تکان خوردن سیبک گلویش، نشان می‌دهد دارد خودش را کنترل می‌کند.
دم و بازدم عمیقی می‌گیرم.
دست ساوان، آهسته و نوازش گر، از مچ دستم به طرف گردنم بالا می‌آید.
قفل می‌کنم. چشم هایم قفل سبد نان می‌شود و گرمای دست ساوان، با کنار زدن موهایم، روی گردنم می‌نشیند و مرا فلج می‌کند.
چشم‌هایم غیرارادی بسته می‌شود.
معذب سرخ می‌شوم و تا دَهان باز می‌کنم بگویم دستش را بردارد، سَرم به جلو کشیده می‌شود و ناگهان گرمای عجیب و عمیقی، از لَب هایم شروع به سوزاندن جانم می‌کند و تا به عمق قلبم نفوذش ادامه می‌یابد.
ضربان قلبم وحشیانه بالا می‌رود و ساوان، با مهارت خاصی دارد تَنم را با دست و لَب‌هایش همراه می‌کند.
انگشت‌های مردانه و بزرگش، به درون موهایم چنگ می‌شود و کشیده شدن موهایم، برق قوی که ساوان به تَنم وصل کرده بود را قطع می‌کند.
به سینِه‌اش می‌کوبم و با عقب کشیدن سَرم، با چشم های نَم نشسته و پر از تنفر نگاهش می‌کنم.
سریع از روی صندلی بلند می‌شوم و درحالی که بغض کوفتی می‌ترکد، به طرف در سرویس می‌دوم.
دستم را روی لَب‌های خیسم می‌کشم و هق‌هقم بالا می‌رود. بی‌شرف... .



 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت76

#ساوان

شلوار چسبان جین، شرایط را آزاردهنده‌تر کرده است. آن کفتار پیر، دقایقی پیش تماس گرفته بود؛ احضارم کرد، سریع آماده شدم ولی نمی‌توانستم با این وضعیت نابسامان از خانه خارج شوم.
مثانه‌ام در حال انفجار است. مشتم را روی در سفید می‌کوبم:
- ساغر! بیا بیرون از اون خَراب شده! کاریت ندارم! بیا بیرون دختر.
حدودا دوازده یا شاید هم سیزده ساعتی از آن نمایش روی تخت می‌گذشت و این دختر لوس و ندید بدید، مثلاً از دست من گریخت و تا صبح در عجیب‌ترین جای ممکن پناه گرفت.
انگار گرسنگی به شکمش فشار آورده بود که افتخار داد و سر میز حاضر شد ولی پس از آن‌که بوسیدمش، این بار به مخفی‌گاه خوش آب و هوای‌تری رفته.
صدای جیغ گوش‌خراشش را می‌شنوم.
- گم‌شو! مر*تیکه‌ی منحرف!
اگر بخواهم با خودم روراست باشم، لحن او تغییری نکرده بود. در واقع لحنِ عاشقانه و نازکِشِ من، صد و هشتاد درجه چرخیده و عاشق دلخسته‌ای که در این چند ساعت نشان داده بودم، حالا دیگر کامل پا پس کشیده بود.
یک دستم به پهلویم بود. این سنگ دو میلی و لعنتی، باز در کلیه‌ام جابه‌جا شده و امانم را بریده است. از سویی، پناه بردن این دختر به دستشویی... .
لعنت بر پدر و مادرت ساغر! مشت دوم را محکم‌تر روی در می‌زنم.
- دِ می‌گم کاریت ندارم عزیزم! بیا بیرون!
"عزیزم" را با عصبانیت می‌گویم. انگار به خاطر وضعیتم، دیگر زبانم با ذهنم همکاری نمی‌کند. جسورتر از قبل فریاد می‌کشد:
- برو بمیر ع*و*ضی!
آب دهانم را حرصی قورت می‌دهم. تظاهر به عشق آن هم با درد جانکاه کلیه، اصلا کار آسانی نیست ولی از بخت بدم، چاره دیگری ندارم. صدایم را پایین میاورم و در حالی‌که صورتم از درد جمع شده است می‌گویم:
- ساغرم! نترس. به جون خودت که برام از کل دنیا عزیزتری، تا وقتی خودت راضی نباشی، هیچ کاری نمی‌کنیم. باشه عشقم؟
جوابی نداد. با زبـان لـب پایینم را تَر کردم.
- بیا بیرون قربونت بشم. اونجا سرده، مریض میشی. بیا بیرون. بهت قول میدم هیچ اتفاقی نمیفته.
بازهم صدایی نیامد. زیرلب می‌غُرم:
- لعنتی!
در موهای پریشانم چنگ می‌زنم. تف به ذاتِ لجبازت! ببین چه‌طور گرفتارم کرده؟ برای اجابت مزاج به التماس نیفتاده بودم که آن هم به لطف این سلیطه‌ی لاغر مردنی، میسر شده بود.
با این‌که تمایلی نداشتم ولی بالاخره تسلیم شده و راهم را به سمت در خروجی خانه کج می‌کنم. کت چرمی مشکی و کوتاهم را از گیره چوبی روی دیوار برمی‌دارم و می‌پوشم. در خانه را که پشت سرم بستم، سوز زمستانی سر تا پایم را می‌لرزاند. اولین دشنام را به ساغر و اجدادش حواله می‌کنم؛ دومی را، به خودم تقدیم می‌کنم که دست به چنین بازی احمقانه‌ای زدم. یکی نیست بگوید کودن! آخر تا به حال، چه کسی با این جفتک‌پرانی‌ها، توانسته است کسی را عاشق کند که تو بتوانی؟
نفس کلافه‌ای می‌کشم. بخار سفید از دهانم خارج می‌شود و برودت هوا را بیشتر به رخ می‌کشد.
دو طرف یقه کت را به هم نزدیک می‌کنم و با قدم‌های بلند به سمت باغچه‌ی پوشیده از برف می‌روم. با دو انگشت، دکمه فلزی شلوارم را باز می‌کنم که گوشیِ وامانده‌ام مثل خروسِ بی محل به صدا درمی‌آید.
با یک دست زیپ شلوارم را پایین می‌کشم و با دست دیگر، گوشی‌ام را از جیب جلویی بیرون می‌آورم.
پوزخندی روی صورتم می‌نشنیند. چه حلال‌زاده! همین دو دقیقه پیش به او و کمالی باهم فحش می‌دادم!
با انگشت روی آیکون سبز رنگ ضربه می‌زنم و موبایل را بین گوش و کتفم می‌گیرم.
- چی‌کار می‌کنی ساوان؟
ابرویم بالا می‌پرد. چه سلام و احوالپرسی گرمی. به رد زرد روی برف‌ها نگاه می‌کنم. چه سوال به جایی پرسیدی! اگر بدانی که در حین حرف زدن با تو، چه‌کار می‌کنم که گردنم را می‌شکنی!
نفسی از سر آسودگی می‌کشم:
- می‌خوای چی‌کار کنم؟ طبق فرمایش حضرتعالی، دختره رو نگه داشتم تو روستا تا بالاخره از سفر قندهار، قدم رنجه کنی.
لحن پر حرصش را از کیلومترها فاصله تشخیص می‌دهم:
- اون دختره، بچه‌ی منه ساوان. مواظب حرف زدنت باش!
حس تدریجی خالی شدنِ مثانه‌ام، درد کلیه‌ام را التیام می‌بخشد. چشمانم را می‌بندم و با آرامش بیش‌تری به کار ناتمامم ادامه می‌دهم.
- شنیدی چی گفتم؟
صدای مزاحمش روی اعصابم رژه می‌رود. بی چشم و روتر از این زن وجود نداشت. بد نبود اگر کمی حالش را بگیرم:
- انگار یادت رفته مادمازل! تا هفته پیش، دخترت سینِه قبرستون خوابیده بود. اگه من متوجهِ اون علامت نشده بودم، خودت خوب می‌دونی که الان ساغر کجا بود؟
دم عمیقی از هوای سرد را به ریه‌هایم می‌فرستم و همزمان زیپ و دکمه شلوارم را می‌بندم.
- خیلی زبونت دراز شده ساوان! گنده‌تر از دهنت داری حرف می‌زنی.
جوابی نمی‌دهم و بی‌صدا پوزخند می‌زنم. راست می‌گوید. هیچ کس با این عفریته، اینطور حرف نمی‌زند. به قول او گنده تر از دهانم حرف زده بودم. ولی دلیل خوبی داشتم؛ ساغر برگ برنده من است... فقط باید تا قبل آمدن این عجوزه در مشت می‌گرفتمش.
- شاه می‌گفت تو و ساغر عاشق همید. راست میگه؟
پوزخندم بیشتر کش میاید. کفتارِ طماع! همین دروغ‌هایش من را گرفتار این دختر وحشی افسار دریده کرده است. انتظار هم داشت در عرض دو سه روز، دختر دردسرسازِ کمالی را دلباخته و شیدا کنم.
- آره راست میگه. یادته که! توی ویلا قرار بود من به خدمتش برسم.
صدای نفس کشیدن عصبی‌اش، برایم مسرت بخش است. با لبخند کجی ادامه می‌دهم:
- وزیر رو که میشناسی؟ تسمه تایم میزنه مغزش، عین وحشیا باهاش رفتار می‌کرد. طبق دستور، هلش داد توی ب*غ*ل من. اون موقع با نقشه بهش محبت می‌کردم. برای همین بهم وابسته شد.
لحنش مردد بود. تردید و نگرانی برای دختری که هجده سال از او جدا بوده را درک نمی‌کردم.
- تو هم دوستش داری؟
با بوت‌های قهوه‌ای‌َم‌، سنگ غلتانی را به داخل باغچه شوت می‌کنم.
- آره. منم عاشقش شدم.
بازدمم را پرفشار در هوا رها می‌کنم و سعی می‌کنم سوز بیشتری به دروغ شاخدارم بدهم.
- ساغر همون دختریه که تو کل زندگیم می‌خواستم.
سکوتش نشان دهنده غرق شدن افکارش بود. فرصت نمی‌دهم و با عجله می‌گویم:
- شاه احضارم کرده. باید سریع برم.
به سمت درب فلزی حیاط گام برمی‌دارم. صدایش را می‌شنوم، این بار بغض دار و بی ثبات است.
- باشه. برو!
صدای بوق اتمام تماس مساوی می شود با باز کردن درب. حتی تشکر نکرد! زنیکه‌ی بی چشم و رو! ساوان نیستم اگر ساغر را رام نکنم و حال مادرِ عجوزه‌اش را نگیرم! البته که وضعیت فعلی من، بیشتر شبیه گاو هفت سر ائله زاییده است تا ساوان!

***



کد:
#پارت76
#ساوان

شلوار چسبان جین، شرایط را آزاردهنده‌تر کرده است. آن کفتار پیر، دقایقی پیش تماس گرفته بود؛ احضارم کرد، سریع  آماده شدم ولی نمی‌توانستم با این وضعیت نابسامان از خانه خارج شوم.
مثانه‌ام در حال انفجار است. مشتم را روی در سفید می‌کوبم:
- ساغر! بیا بیرون از اون خَراب شده! کاریت ندارم! بیا بیرون دختر.
حدودا دوازده یا شاید هم سیزده ساعتی از آن نمایش روی تخت می‌گذشت و این دختر لوس و ندید بدید، مثلاً از دست من گریخت و تا صبح در عجیب‌ترین جای ممکن پناه گرفت.
انگار گرسنگی به شکمش فشار آورده بود که افتخار داد و سر میز حاضر شد ولی پس از آن‌که بوسیدمش، این بار به مخفی‌گاه خوش آب و هوای‌تری رفته.
صدای جیغ گوش‌خراشش را می‌شنوم.
- گم‌شو! مر*تیکه‌ی منحرف!
اگر بخواهم با خودم روراست باشم، لحن او تغییری نکرده بود. در واقع لحنِ عاشقانه و نازکِشِ من، صد و هشتاد درجه چرخیده و عاشق دلخسته‌ای که در این چند ساعت نشان داده بودم، حالا دیگر کامل پا پس کشیده بود.
یک دستم به پهلویم بود. این سنگ دو میلی و لعنتی، باز در کلیه‌ام جابه‌جا شده و امانم را بریده است. از سویی، پناه بردن این دختر به دستشویی... .
لعنت بر پدر و مادرت ساغر! مشت دوم را محکم‌تر روی در می‌زنم.
- دِ می‌گم کاریت ندارم عزیزم! بیا بیرون!
"عزیزم" را با عصبانیت می‌گویم. انگار به خاطر وضعیتم، دیگر زبانم با ذهنم همکاری نمی‌کند. جسورتر از قبل فریاد می‌کشد:
- برو بمیر ع*و*ضی!
آب دهانم را حرصی قورت می‌دهم. تظاهر به عشق آن هم با درد جانکاه کلیه، اصلا کار آسانی نیست ولی از بخت بدم، چاره دیگری ندارم. صدایم را پایین میاورم و در حالی‌که صورتم از درد جمع شده است می‌گویم:
- ساغرم! نترس. به جون خودت که برام از کل دنیا عزیزتری، تا وقتی خودت راضی نباشی، هیچ کاری نمی‌کنیم. باشه عشقم؟
جوابی نداد. با زبـان لـب پایینم را تَر کردم.
- بیا بیرون قربونت بشم. اونجا سرده، مریض میشی. بیا بیرون. بهت قول میدم هیچ اتفاقی نمیفته.
بازهم صدایی نیامد. زیرلب می‌غُرم:
- لعنتی!
در موهای پریشانم چنگ می‌زنم. تف به ذاتِ لجبازت! ببین چه‌طور گرفتارم کرده؟ برای اجابت مزاج به التماس نیفتاده بودم که آن هم به لطف این سلیطه‌ی لاغر مردنی، میسر شده بود.
با این‌که تمایلی نداشتم ولی بالاخره تسلیم شده و راهم را به سمت در خروجی خانه کج می‌کنم. کت چرمی مشکی و کوتاهم را از گیره چوبی روی دیوار برمی‌دارم و می‌پوشم. در خانه را که پشت سرم بستم، سوز زمستانی سر تا پایم را می‌لرزاند. اولین دشنام را به ساغر و اجدادش حواله می‌کنم؛ دومی را، به خودم تقدیم می‌کنم که دست به چنین بازی احمقانه‌ای زدم. یکی نیست بگوید کودن! آخر تا به حال، چه کسی با این جفتک‌پرانی‌ها، توانسته است کسی را عاشق کند که تو بتوانی؟
نفس کلافه‌ای می‌کشم. بخار سفید از دهانم خارج می‌شود و برودت هوا را بیشتر به رخ می‌کشد.
دو طرف یقه کت را به هم نزدیک می‌کنم و با قدم‌های بلند به سمت باغچه‌ی پوشیده از برف می‌روم. با دو انگشت، دکمه فلزی شلوارم را باز می‌کنم که گوشیِ وامانده‌ام مثل خروسِ بی محل به صدا درمی‌آید.
با یک دست زیپ شلوارم را پایین می‌کشم و با دست دیگر، گوشی‌ام را از جیب جلویی بیرون می‌آورم.
پوزخندی روی صورتم می‌نشنیند. چه حلال‌زاده! همین دو دقیقه پیش به او و کمالی باهم فحش می‌دادم!
با انگشت روی آیکون سبز رنگ ضربه می‌زنم و موبایل را بین گوش و کتفم می‌گیرم.
- چی‌کار می‌کنی ساوان؟
ابرویم بالا می‌پرد. چه سلام و احوالپرسی گرمی. به رد زرد روی برف‌ها نگاه می‌کنم. چه سوال به جایی پرسیدی! اگر بدانی که در حین حرف زدن با تو، چه‌کار می‌کنم که گردنم را می‌شکنی!
نفسی از سر آسودگی می‌کشم:
- می‌خوای چی‌کار کنم؟ طبق فرمایش حضرتعالی، دختره رو نگه داشتم تو روستا تا بالاخره از سفر قندهار، قدم رنجه کنی.
لحن پر حرصش را از کیلومترها فاصله تشخیص می‌دهم:
- اون دختره، بچه‌ی منه ساوان. مواظب حرف زدنت باش!
حس تدریجی خالی شدنِ مثانه‌ام، درد کلیه‌ام را التیام می‌بخشد. چشمانم را می‌بندم و با آرامش بیش‌تری به کار ناتمامم ادامه می‌دهم.
- شنیدی چی گفتم؟
صدای مزاحمش روی اعصابم رژه می‌رود. بی چشم و روتر از این زن وجود نداشت. بد نبود اگر کمی حالش را بگیرم:
- انگار یادت رفته مادمازل! تا هفته پیش، دخترت سینِه قبرستون خوابیده بود. اگه من متوجهِ اون علامت نشده بودم، خودت خوب می‌دونی که الان ساغر کجا بود؟
دم عمیقی از هوای سرد را به ریه‌هایم می‌فرستم و همزمان زیپ و دکمه شلوارم را می‌بندم.
- خیلی زبونت دراز شده ساوان! گنده‌تر از دهنت داری حرف می‌زنی.
جوابی نمی‌دهم و بی‌صدا پوزخند می‌زنم. راست می‌گوید. هیچ کس با این عفریته، اینطور حرف نمی‌زند. به قول او گنده تر از دهانم حرف زده بودم. ولی دلیل خوبی داشتم؛ ساغر برگ برنده من است... فقط باید تا قبل آمدن این عجوزه در مشت می‌گرفتمش.
- شاه می‌گفت تو و ساغر عاشق همید. راست میگه؟
پوزخندم بیشتر کش میاید. کفتارِ طماع! همین دروغ‌هایش من را گرفتار این دختر وحشی افسار دریده کرده است. انتظار هم داشت در عرض دو سه روز، دختر دردسرسازِ کمالی را دلباخته و شیدا کنم.
- آره راست میگه. یادته که! توی ویلا قرار بود من به خدمتش برسم.
صدای نفس کشیدن عصبی‌اش، برایم مسرت بخش است. با لبخند کجی ادامه می‌دهم:
- وزیر رو که میشناسی؟ تسمه تایم میزنه مغزش، عین وحشیا باهاش رفتار می‌کرد. طبق دستور، هلش داد توی ب*غ*ل من. اون موقع با نقشه بهش محبت می‌کردم. برای همین بهم وابسته شد.
لحنش مردد بود. تردید و نگرانی برای دختری که هجده سال از او جدا بوده را درک نمی‌کردم.
- تو هم دوستش داری؟
با بوت‌های قهوه‌ای‌َم‌، سنگ غلتانی را به داخل باغچه شوت می‌کنم.
- آره. منم عاشقش شدم.
بازدمم را پرفشار در هوا رها می‌کنم و سعی می‌کنم سوز بیشتری به دروغ شاخدارم بدهم.
- ساغر همون دختریه که تو کل زندگیم می‌خواستم.
سکوتش نشان دهنده غرق شدن افکارش بود. فرصت نمی‌دهم و با عجله می‌گویم:
- شاه احضارم کرده. باید سریع برم.
به سمت درب فلزی حیاط گام برمی‌دارم. صدایش را می‌شنوم، این بار بغض دار و بی ثبات است.
- باشه. برو!
صدای بوق اتمام تماس مساوی می شود با باز کردن درب. حتی تشکر نکرد! زنیکه‌ی بی چشم و رو! ساوان نیستم اگر ساغر را رام نکنم و حال مادرِ عجوزه‌اش را نگیرم! البته که وضعیت فعلی من، بیشتر شبیه گاو هفت سر ائله زاییده است تا ساوان!

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا