نام رمان کوتاه: خیانت جالبی بود
ژانر: عاشقانه/تراژدی
نویسنده: الهه کریمی
ناظر: آوا اسدی
ویراستار: Moon✦
خلاصه رمان: آرزو که سال آخر دانشگاه است، عاشق پسری به نام معراج میشود که هیچ توجهی به او ندارد، آرزو با دوستانش نقشهای میچیند که معراج را وابسته به خود کند و موفق هم میشود، اما نقشه جایی بههم میریزد که دوست آرزو هم دلباختهی معراج میشود و ...
کد:
نام رمان: خیانت جالبی بود
ژانر: عاشقانه/تراژدی
نویسنده: الهه کریمی
ناظر: آوا اسدی
خلاصه رمان: آرزو که سال آخر دانشگاه است، عاشق پسری به نام معراج میشود که هیچ توجهی به او ندارد، آرزو با دوستانش نقشهای میچیند که معراج را وابسته به خود کند و موفق هم میشود، اما نقشه جایی به هم میریزد که دوست آرزو هم دلباختهی معراج میشود و ...
بارون نم نم میبارید و هر چه غروب نزدیکتر میشد ابرها قرمز و زرد میشدن، هوای خنکی بود و حس و حال ل*ذتبخشی داشت کل شهر آروم بود، دریغ از ذهنِ آشفته و پر از فکر و خیالِ من. بعد از کمی روندن وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم و نگهبانی که جلوی در ایستاده بود سوئیچ ماشینم رو گرفت و بردش پارکینگ. به رستوران شیک و مجلل روبهروم نگاهی کردم و با کمی استرس وارد شدم، کنار در ایستادم و با چشم دنبال اشکان گشتم که یک خدمتکار اومد و گفت:
- خوش اومدید، شما مهمانِ...؟
- مهمان آقای یگانهام.
- بله بفرمایید از این طرف.
تشکر کردم و پشت سرش قدم برداشتم، از دور اشکان رو دیدم که سر یک میز نشسته بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد، به نظر خیلی کلافه میاومد مدام ساعتش رو چک میکرد. خدمتکار من رو تا میز همراهی کرد و رفت. اشکان تازه متوجه من شد که پوفی کشید و از سر خوشحالی یه لبخند عمیق نشست رو لباش، مطمئنا فکر میکرد نمیام سر قرار خودمم مطمئن نبودم که بیام، خندید و گفت:
- دیگه داشتم ناامید میشدم.
- اما من الان اینجام.
- اومدنت خیلی برام با ارزشه، بفرما بشین.
تا خواستم بشینم صندلی رو برام عقب کشید، با کمی اخم تشکر کردم و نشستم، اون هم رو به روم نشست و نو*شی*دنی داغی که از قبل روی میز بود گذاشت جلوم، ازش تشکر کردم و نگاهم رو به طرف پنجره دادم تا بالاخره حرفش رو شروع کنه، اما اون منو مستقیما به من زل زده بود.
اصلا احساس خوبی نداشتم دلم میخواست زودتر حرفش رو بگه و من از اینجا برم. یه جورایی حس میکردم تمامِ من متعلق به کسی دیگهست من حق ندارم اینطوری با کسی تنها باشم. خیلی موذب بودم، واسه همین گفتم:
- خب آقا اشکان، میشه زودتر صحبت کنیم؟
- عجله نکن تازه رسیدی.
و بعد گارسون رو صدا زد و یه اشاره هایی بهش کرد که نفهمیدم چی بود. کمی بعد گارسون با یک دسته گل رز قرمز اومد و دادش به اشکان و رفت، اشکان گلها رو گرفت جلوم و گفت:
- این برای توعه امیدوارم خوشت بیاد.
ازش گرفتم تشکر کردم و گذاشتم کنارم.
اشکان گفت:
- رز قرمز دوست نداری؟ اکثر دخترها رز قرمز رو با هیچ گلی عوض نمیکنن.
- چرا اتفاقا خیلی دوست دارم.
- ولی انگار اصلا خوشت نیومد!
با انگشتر توی دستم بازی کردم و گفتم
- آقا اشکان لطفا اگه میشه زودتر حرفت رو بگو.
- چشم، هرچی شما بخواین.
صداش رو صاف کرد و با اون چشمهای رنگیش یکبار دیگه تو چشمام نگاه کرد و با استرسی که تو صداش موج میزد گفت:
- با من ازدواج میکنی؟
خودم رو واسه شنیدن این حرفش کاملا آماده کرده بودم که اصلا جا نخوردم، از قبل هم میدونستم بهم علاقهمند شده چون رفتارهاش عین رفتارهای من بود وقتی اون رو میدیدم. یه لحظه از ته قلبم آرزو کردم که الان اون جای اشکان، رو به روم نشسته بود و بهم پیشنهاد ازدواج داده بود. قبل از اینکه بغضم به اشک تبدیل بشه سریع گفتم:
- نه!
کد:
بارون نمنم میبارید و هر چه غروب نزدیکتر میشد ابرها قرمز و زرد میشدن، هوای خنکی بود و حسوحال ل*ذت بخشی داشت، کل شهر آروم بود، دریغ از ذهنِ آشفته و پر از فکروخیالِ من. بعد از کمی روندن وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم و نگهبانی که جلوی در ایستاده بود سوئیچ ماشینم رو گرفت و بردش پارکینگ. به رستوران شیک و مجلل روبهروم نگاهی کردم و وارد شدم، کنار در ایستادم و با چشم دنبال اشکان گشتم که یک خدمتکار اومد و گفت:
- خوش اومدید، شما مهمانِ...؟
- مهمان آقای یگانهام.
- بله بفرمایید از این طرف.
تشکر کردم و پشت سرش قدم برداشتم، از دور اشکان رو دیدم که سر یک میز نشسته بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد، به نظر خیلی کلافه میاومد مدام ساعتش رو چک میکرد. خدمتکار من رو تا میز همراهی کرد و رفت. اشکان تازه متوجه من شد که پوفی کشید و از سر خوشحالی یه لبخند عمیق نشست رو لباش، مطمئناً فکر میکرد نمیام سرقرار، خودم هم مطمئن نبودم که بیام. خندید و گفت:
- دیگه داشتم ناامید میشدم.
- اما من الان اینجام.
- اومدنت خیلی برام با ارزشه، بفرما بشین.
تا خواستم بشینم صندلی رو برام عقب کشید، با کمی اخم تشکر کردم و نشستم، اون هم رو به روم نشست و نو*شی*دنی داغی که از قبل روی میز بود گذاشت جلوم، ازش تشکر کردم و نگاهم رو به طرف پنجره دادم تا بالاخره حرفش رو شروع کنه، اما اون منو مستقیماً به من زل زده بود.
اصلاً احساس خوبی نداشتم دلم میخواست زودتر حرفش رو بگه و من از اینجا برم. یه جورایی حس میکردم تمامِ من متعلق به کسی دیگهست من حق ندارم اینطوری با کسی تنها باشم. خیلی موذب بودم، واسه همین گفتم:
- خب آقا اشکان، میشه زودتر صحبت کنیم؟
- عجله نکن تازه رسیدی.
و بعد گارسون رو صدا زد و یه اشارههایی بهش کرد که نفهمیدم چی بود. کمی بعد گارسون با یه دسته گل رز قرمز اومد و دادش به اشکان و رفت، اشکان گلها رو گرفت جلوم و گفت:
- این برای توعه امیدوارم خوشت بیاد.
ازش گرفتم تشکر کردم و گذاشتم کنارم.
اشکان گفت:
- رز قرمز دوست نداری؟ اکثر دخترها رز قرمز رو با هیچ گلی عوض نمیکنن.
- چرا اتفاقاً خیلی دوست دارم.
- ولی انگار اصلاً خوشت نیومد.
با انگشتر توی دستم بازی کردم و گفتم
- آقا اشکان لطفاً اگه میشه زودتر حرفت رو بگو.
- چشم، هرچی شما بخواین.
صداش رو صاف کرد و با اون چشمهای رنگیش یکبار دیگه تو چشمام نگاه کرد و با استرسی که تو صداش موج میزد گفت:
- با من ازدواج میکنی؟
خودم رو واسه شنیدن این حرفش کاملاً آماده کرده بودم که اصلاً جا نخوردم، از قبل هم میدونستم بهم علاقهمند شده چون رفتارهاش عین رفتارهای من بود وقتی اون رو میدیدم. یه لحظه از ته قلبم آرزو کردم که الان اون جای اشکان، رو به روم نشسته بود و بهم پیشنهاد ازدواج داده بود. قبل از اینکه بغضم به اشک تبدیل بشه سریع گفتم:
- نه!
اشکان از جوابِ یهوییم متعجب شد، نفسش رو با صدا داد بیرون و گفت:
- ببین آرزو جان، من الآن اصلا ازت نمیخوام جواب بدی، وقتی خوب درموردش فکر کردی بعد حواب بده.
- آقا اشکان ازدواج شوخی نیست، ما این رو خوب میدونیم، مقدمهی ازدواج عشق و علاقه هست که من نسبت به شما هیچ کدومش رو ندارم، شما خیلی مرد خوبی هستی اما من نمیتونم با شما ازدواج کنم متاسفم.
اشکان با صدای لرزونش گفت:
- ولی من از سه سال پیش که وارد دانشگاه شدم، چشمم فقط تو رو دید، فقط تو به دلم نشستی. من آرزوی دخترای کمی نیستم ولی آرزوی من فقط تویی! مطمئن باش خیلی با خودم کلنجار رفتم تا جرأتش رو پیدا کنم و ازت خواستگاری کنم. خواهش میکنم یکم فکر کن و بعد جواب بده.
- میدونم اگه تا سال دیگه هم فکر کنم نمیتونم باهات ازدواج کنم مطمئن باش.
- دلت جای دیگه گیر کرده؟
در جوابش فقط سکوت کردم و نگاهم رو از مردمکهای لرزونش گرفتم، بهم گفت:
- تو اولین کسی هستی که عاشقش شدم اولین بار تو عشق رو انداختی تو وجودم، کاری نکن از عشق تا آخر عمر یک خاطره بد تو ذهنم بمونه.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم، دلم خیلی براش میسوخت با جون و دل حال اشکان رو درک میکردم چون خودمم یک عاشق بودم و خوب میدونستم عشق یکطرفه یعنی چی! همین طور که من از نداشتن اون و بهش نرسیدن ذره ذره تو خودم میسوختم اشکان هم انگاری حال من رو داشت. با ناراحتی نگاهی توی صورتش کردم که دیدم مردمک چشماش داره دو دو میزنه، بغض سنگینی گلوم رو پر کرد، دیگه موندن رو جایز ندونستم و پا شدم رفتم بیرون. اشکان هم دنبالم میدوید و صدام میزد، تقریبا نگاه کل افرادی که اونجا بودن به ما جلب شده بود.
بی توجه به همه چیز سوئیچ رو از نگهبان گرفتم و رفتم سمت پارکینگ اشکان هم دنبالم اومد. یهو متوجه شدم از پشت سرم بازوم رو گرفت، که با این کارش نارحتیم جاش رو به عصبانیت داد، به چه حقی به من دست میزنه؟! برگشتم پشتم سرم رو نگاه کردم که دیدم شیواست، البته امروز متوجه شدم که وقتی اشکان توی پارکینگ دانشگاه بهم گفت قرارمون یادت نره شیوا هم گوش وایستاده بود. واسه همین از دیدنش اینجا، متعجب نشدم.
شیوا چشماش به رنگ خون بود، از عصبانیت دود از کلهش بلند میشد، تند تند نفس میکشید و دماغش باز و بسته میشد. تا خواستم چیزی بگم که گفت:
- ع*و*ضی! بالاخره کار خودت رو کردی؟
به دنبال این حرفش، دستش رو بلند کرد و ناگهان بهم سیلی زد که سمت چپ صورتم سوخت. اصلا فکرش رو نمیکردم این کار رو کنه، همهی این اتفاقها تو نیم دقیقه افتاد، اشکان سریع خودش رو رسوند و شیوا رو تقریبا هل داد و فریاد زد:
- تو چیکار کردی؟ به آرزو سیلی زدی؟
جلوی اشکان وایستادم و گفتم:
- لطفا آروم باش شیوا الان حالش خوب نیست.
اشکان بی توجه به من گفت:
- اینجا رو چطوری پیدا کردی شیوا؟ منو تعقیب میکردی آره؟
شیوا بغضش ترکید و مثل اشکان داد زد:
- آره وقتی امروز فهمیدم قرار دارین اومدم دنبالت، حالا میبینم خوب مغزت رو شسته اشکان، آخه مگه این دختره نکبت چی داره که من ندارم؟ اشکان به خدا من عاشقتم بهم بگو چیکار کنم که دوستم داشته باشی چیکار کنم هان؟ من که همه جوره ثابت کردم دوستت دارم آخه چرا کوری اشکان چرا؟!
کد:
اشکان از جوابِ یهوییم متعجب شد، نفسش رو با صدا داد بیرون و گفت:
- ببین آرزو جان، من الآن اصلاً ازت نمیخوام جواب بدی، وقتی خوب درموردش فکر کردی بعد حواب بده.
- آقا اشکان ازدواج شوخی نیست، ما این رو خوب میدونیم، مقدمهی ازدواج عشق و علاقه هست که من نسبت به شما هیچ کدومش رو ندارم، شما خیلی مرد خوبی هستی اما من نمیتونم با شما ازدواج کنم متاسفم.
اشکان با صدای لرزونش گفت:
- ولی من از سه سال پیش که وارد دانشگاه شدم، چشمم فقط تو رو دید، فقط تو به دلم نشستی. من آرزوی دخترای کمی نیستم ولی آرزوی من فقط تویی! مطمئن باش خیلی با خودم کلنجار رفتم تا جرأتش رو پیدا کنم و ازت خواستگاری کنم. خواهش میکنم یکم فکر کن و بعد جواب بده.
- میدونم اگه تا سال دیگه هم فکر کنم نمیتونم باهات ازدواج کنم مطمئن باش.
- دلت جای دیگه گیر کرده؟
در جوابش فقط سکوت کردم و نگاهم رو از مردمکهای لرزونش گرفتم، بهم گفت:
- تو اولین کسی هستی که عاشقش شدم اولین بار تو عشق رو انداختی تو وجودم، کاری نکن از عشق تا آخر عمر یک خاطره بد تو ذهنم بمونه.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم، دلم خیلی براش میسوخت با جون و دل حال اشکان رو درک میکردم چون خودمم یک عاشق بودم و خوب میدونستم عشق یکطرفه یعنی چی! همین طور که من از نداشتن اون و بهش نرسیدن ذرهذره تو خودم میسوختم اشکان هم انگاری حال من رو داشت. با ناراحتی نگاهی توی صورتش کردم که دیدم مردمک چشماش داره دودو میزنه، بغض سنگینی گلوم رو پر کرد، دیگه موندن رو جایز ندونستم و پا شدم رفتم بیرون. اشکان هم دنبالم میدوید و صدام میزد، تقریبا نگاه کل افرادی که اونجا بودن به ما جلب شده بود.
بیتوجه به همه چیز سوئیچ رو از نگهبان گرفتم و رفتم سمت پارکینگ اشکان هم دنبالم اومد. یهو متوجه شدم از پشت سرم بازوم رو گرفت، که با این کارش نارحتیم جاش رو به عصبانیت داد، به چه حقی به من دست میزنه؟! برگشتم پشتم سرم رو نگاه کردم که دیدم شیواست، البته امروز متوجه شدم که وقتی اشکان توی پارکینگ دانشگاه بهم گفت قرارمون یادت نره شیوا هم گوش وایستاده بود. واسه همین از دیدنش اینجا، متعجب نشدم.
شیوا چشماش به رنگ خون بود، از عصبانیت دود از کلهش بلند میشد، تندتند نفس میکشید و دماغش باز و بسته میشد. تا خواستم چیزی بگم که گفت:
- ع*و*ضی! بالاخره کار خودت رو کردی؟
به دنبال این حرفش، دستش رو بلند کرد و ناگهان بهم سیلی زد که سمت چپ صورتم سوخت. اصلاً فکرش رو نمیکردم این کار رو کنه، همهی این اتفاقها تو نیم دقیقه افتاد، اشکان سریع خودش رو رسوند و شیوا رو تقریبا هل داد و فریاد زد:
- تو چیکار کردی؟ به آرزو سیلی زدی؟
جلوی اشکان وایستادم و گفتم:
- لطفاً آروم باش شیوا الان حالش خوب نیست.
اشکان بیتوجه به من گفت:
- اینجا رو چطوری پیدا کردی شیوا؟ منو تعقیب میکردی آره؟
شیوا بغضش ترکید و مثل اشکان داد زد:
- آره وقتی امروز فهمیدم قرار دارین اومدم دنبالت، حالا میبینم خوب مغزت رو شسته اشکان، آخه مگه این دختره نکبت چی داره که من ندارم؟ اشکان به خدا من عاشقتم بهم بگو چیکار کنم که دوستم داشته باشی چیکار کنم هان؟ من که همه جوره ثابت کردم دوستت دارم آخه چرا کوری اشکان چرا؟!
اشکان من رو کنار زد و باز شیوا رو هل داد و گفت:
- اول اینکه راجب آرزو درست صحبت کن، بعدشم مگه تو کیه منی چرا فکر کردی من وظیفه دارم دوستت داشته باشم هان؟ شیوا من نمیخوامت دوستت ندارم میفهمی؟ از زندگی من گمشو بیرون.
بعد از این حرفش نگاه خیرهای به من کرد و رفت سمت ماشینش و سوار شد رفت. به شیوا نگاه کردم که روی زمین زانو زده بود و از ته دل زجه میزد و گریه میکرد، خوب شد توی این هوای سرد کسی بیرون نبود این اوضاع رو ببینه. شیوا لباس هایی که امروز از دانشگاه دیده بودم تنش، هنوزم تنش بود فکر کنم اصلا خونه نرفته بود و فقط اشکان رو تعقیب کرده بود، هرچی بیشتر به شب نزدیک میشدیم هوا سوز سردی میگرفت و الان شیوا هم دندوناش از سرما به هم میلرزید. وقتی دید ایستادم دارم نگاهش میکنم گفت:
- خنک شدی آرزو ؟ حالا دیگه اشکان مال توعه برو خوش باش عشقم رو ازم گرفتی و غرورم رو نابود کردی. میسپرمت به کارما الهی به اونی که میخوای هیچوقت...
- ادامه نده شیوا! لطفا بس کن.
سریع پالتوم رو در آوردم و با تموم لجبازیهاش براش پوشیدم، شیوا حرفی نزد و هی چشماش پر و خالی میشد. دستش رو گرفتم بلندش کردم و گفتم:
- همین چند دقیقه پیش، اشکان ازم خواستگاری کرد.
- مبارک تون باشه.
- من بهش جواب رد دادم، چون اصلا عاشقش نیستم.
متعجب من رو نگاه کرد و گفت:
- جدی میگی؟
- آره. من هیچوقت اشکان رو دوست نداشتم و سعی نکردم به دستش بیارم، اگه قدرت به دست آوردن کسی رو داشتم که...
حرفم رو قطع کردم و ادامه دادم:
- من هرگز سعی نکردم خودم رو تو چشمش جا کنم، یا به قول تو براش دلبری کنم. خیلی سعی کردم این رو بهت بفهمونم ولی تو همیشه لج کردی و باهام دشمن بودی.
شیوا اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- من... من نمیدونم چی بگم.
- چیزی نمیخواد بگی، بیا من میرسونمت خونهتون تو نمیتونی رانندگی کنی با این وضعیت، ماشینت هم فردا بیا ببر.
سوار ماشین من شدیم و بعد از اینکه آدرس خونهشون رو پرسیدم به همون سمت حرکت کردیم.
شیوا هم صورتش خیس از اشک بود بسکه داشت گریهی بی صدا میکرد. بهش گفتم:
- بسه چقدر گریه میکنی، چشمات شده کاسه خون.
- دلم خون تره آرزو! اون رو چیکارش کنم!؟ ای کاش من جای تو بودم. کاش اشکان عاشقم بود ای کاش.
- با این همه غصه خوردن هیچی از اشکان کم نمیشه فقط خودت رو نابود میکنی. اون لیاقت اشکات رو نداره وقتی پَسِت زد دیگه لیاقت هیچی رو نداره. تو باید یه جوری رفتار میکردی اشکان سمتت میومد نه تو، هرچند عشق یک طرفه خودش اشتباه بزرگه.
- دلم خیلی واسه خودم میسوزه آرزو.
- ولی من اصلا دلم برای تو نمیسوزه، دلم واسه اشکان میسوزه که تو رو از دست داد. دیگه محاله یکی تو زندگیش بره که اینقدر عاشقش باشه.
- من هیچ کس رو ندارم آرزو، نه مامان دارم نه بابا. با عمهی پیر غرغروم زندگی میکنم. دلم به بودن اشکان خوش بود که اونم امشب تنها ترم کرد و رفت.
- گور بابای اشکان کرده، شیوا تو چرا حال خوب و بدت باید وابسته به بقیه باشه؟ واسه یکی که نمیخوادت چرا اینقدر نابود میکنی خودت رو؟ بی همگان به سر شود اینم روش. این همه آدم تو این دنیا مطمئنا یکی پیدا میشه که لیاقت اشکات رو داشته باشه دست از سر اشکان بکش، یه روزی اونم عاشق یکی میشه که دوسش نداره اونجاست که یاده عشق تو میوفته میفهمه خیلی اشتباه کرده ولی اون موقع تو خوشبخت ترینی. مطمئنا این غم هم با تمومه آسیب هاش به سر میرسه دختر آروم باش تو رو خدا.
شیوا دیگه حرفی نزد و سرش رو چسبوند به شیشه، ای کاش حرفایی که میزدم رو خودمم میشنیدم.
کد:
اشکان من رو کنار زد و باز شیوا رو هل داد و گفت:
- اول اینکه راجب آرزو درست صحبت کن، بعدشم مگه تو کیه منی چرا فکر کردی من وظیفه دارم دوستت داشته باشم هان؟ شیوا من نمیخوامت دوستت ندارم میفهمی؟ از زندگی من گمشو بیرون.
بعد از این حرفش نگاه خیرهای به من کرد و رفت سمت ماشینش و سوار شد رفت. به شیوا نگاه کردم که روی زمین زانو زده بود و از تهدل ضجه میزد و گریه میکرد، خوب شد توی این هوای سرد کسی بیرون نبود این اوضاع رو ببینه. شیوا لباسهایی که امروز از دانشگاه دیده بودم تنش، هنوزم تنش بود فکر کنم اصلاً خونه نرفته بود و فقط اشکان رو تعقیب کرده بود، هرچی بیشتر به شب نزدیک میشدیم هوا سوز سردی میگرفت و الان شیوا هم دندوناش از سرما به هم میلرزید. وقتی دید ایستادم دارم نگاهش میکنم گفت:
- خنک شدی آرزو؟ حالا دیگه اشکان مال توعه برو خوش باش عشقم رو ازم گرفتی و غرورم رو نابود کردی. میسپرمت به کارما الهی به اونی که میخوای هیچوقت... .
- ادامه نده شیوا! لطفا بس کن.
سریع پالتوم رو در آوردم و با تموم لجبازیهاش براش پوشیدم، شیوا حرفی نزد و هی چشماش پر و خالی میشد. دستش رو گرفتم بلندش کردم و گفتم:
- همین چند دقیقه پیش، اشکان ازم خواستگاری کرد.
- مبارکتون باشه.
- من بهش جواب رد دادم، چون اصلاً عاشقش نیستم.
متعجب من رو نگاه کرد و گفت:
- جدی میگی؟
- آره. من هیچوقت اشکان رو دوست نداشتم و سعی نکردم به دستش بیارم، اگه قدرت به دست آوردن کسی رو داشتم که... .
حرفم رو قطع کردم و ادامه دادم:
- من هرگز سعی نکردم خودم رو تو چشمش جا کنم، یا به قول تو براش دلبری کنم. خیلی سعی کردم این رو بهت بفهمونم ولی تو همیشه لج کردی و باهام دشمن بودی.
شیوا اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- من... من نمیدونم چی بگم.
- چیزی نمیخواد بگی، بیا من میرسونمت خونهتون تو نمیتونی رانندگی کنی با این وضعیت، ماشینت هم فردا بیا ببر.
سوار ماشین من شدیم و بعد از اینکه آدرس خونهشون رو پرسیدم به همون سمت حرکت کردیم.
شیوا هم صورتش خیس از اشک بود بس که داشت گریهی بیصدا میکرد. بهش گفتم:
- بسه چقدر گریه میکنی، چشمات شده کاسه خون.
- دلم خونتره آرزو! اون رو چیکارش کنم!؟ ایکاش من جای تو بودم. کاش اشکان عاشقم بود ایکاش.
- با این همه غصه خوردن هیچی از اشکان کم نمیشه فقط خودت رو نابود میکنی. اون لیاقت اشکات رو نداره وقتی پَسِت زد دیگه لیاقت هیچی رو نداره. تو باید یه جوری رفتار میکردی اشکان سمتت میومد نه تو، هرچند عشق یک طرفه خودش اشتباه بزرگه.
- دلم خیلی واسه خودم میسوزه آرزو.
- ولی من اصلاً دلم برای تو نمیسوزه، دلم واسه اشکان میسوزه که تو رو از دست داد. دیگه محاله یکی تو زندگیش بره که اینقدر عاشقش باشه.
- من هیچ کس رو ندارم آرزو، نه مامان دارم نه بابا. با عمهی پیر غرغروم زندگی میکنم. دلم به بودن اشکان خوش بود که اونم امشب تنهاترم کرد و رفت.
- گور بابای اشکان کرده، شیوا تو چرا حال خوب و بدت باید وابسته به بقیه باشه؟ واسه یکی که نمیخوادت چرا اینقدر نابود میکنی خودت رو؟ بیهمگان به سر شود این هم روش. این همه آدم تو این دنیا مطمئناً یکی پیدا میشه که لیاقت اشکات رو داشته باشه دست از سر اشکان بکش، یه روزی اونم عاشق یکی میشه که دوسش نداره اونجاست که یاده عشق تو میفته میفهمه خیلی اشتباه کرده ولی اون موقع تو خوشبخت ترینی. مطمئناً این غم هم با تمومه آسیبهاش به سر میرسه دختر آروم باش تو رو خدا.
شیوا دیگه حرفی نزد و سرش رو چسبوند به شیشه، ایکاش حرفایی که میزدم رو خودمم میشنیدم.
وقتی رسیدم جلو خونهشون ، شیوا از ماشین پیاده شد و پالتوم رو در آورد گذاشت رو صندلی، و گفت:
- هیچ وقت ازت خوشم نمیاومد آرزو، همیشه تو رو رقیب عشقی خودم میدونستم. درموردت اشتباه فکر میکردم. واقعا امشب آرومم کردی با حرفات ازت ممنونم.
- قول میدی مراقب خودت باشی؟
- آره نگران نباش خودم رو نمیکشم .
- تو این دنیایی که حالا گوسفندا دارن گرگ ها رو پاره میکنن تو ساده نباش شیوا، یه دختر قوی هیچوقت شکست نمیخوره ممکنه به استراحت یا سفر کوتاه یا حتی جیغ و داد و گریه نیاز داشته باشه ولی همیشه پرقدرت ادامه میده. فقط زنده موندن کافی نیست یکم زندگی هم کن!
بازم بغض کرد و قبل از اینکه اشکش بچکه پاکش کرد و گفت:
- همه شو یادم میمونه.
- فردا دانشگاه میبینمت شیوا. این سال آخر هم با همه خوب و بدیهاش، تمومش میکنیم.
- دیگه چشممون تو چشم آدمهای بی لیاقت نمیافته.
- حتما همین طوره.
ازش خدافظی کردم و برگشتم سمت خونهمون. از اتفاقهای امشب کلافه بودم و سرم درد گرفته بود. کاش تموم نصیحتهایی که به شیوا کردم خودمم بهشون عمل میکردم، کاش حرفام رو خودمم میشنیدم. این قدر بهش گفتم دنبال آدمهای بی لیاقت نرو ولی خودم چی!؟ جوری عاشق معراج شده بودم که کل زندگیم بوی اون رو گرفته بود،سه ساله تموم توی دانشگاه عاشقش بودم ولی اون حتی کوچکترین اهمیتی بهم نمیداد. چطور توی این سه سال متوجه نشد که اینقدر عاشقش شدم. لعنت به همه چی!
کار دنیا رو ببین خدایا. شیوا عاشق اشکان بود، اشکان عاشق من بود، منم عاشقِ معراج! دقیقا همین جوری بود که همهمون تنها بودیم. اگه هرکسی عاشق یکی بود که عاشقش بود، دنیا خیلی قشنگتر میشد ولی افسوس! آدمها همیشه عاشق غیرممکن های زندگی شون میشن. همیشه دست رو کسی میذارن که واسه به دست آوردنشون هیچ کاری از دستشون بر نمیاد.
کمی بعد، وقتی رسیدم خونه، مامان بابا تو اتاق خودشون بودن، از داداش امید هم خبری نبود. بیتوجه به چیزی رفتم توی اتاقم، بعد از تعویض لباسم روی تخت دراز کشیدم و عکسش رو از توی کشو در آوردم و برای هزارمین بار ب*و*سیدم، یاد خوابی که دیشب دیدم افتادم. با حس و حالی عاشقانه توی ساحل قدم میزدیم من بهش از لحظه به لحظه ای که عاشقش بودم میگفتم اونم خواست یه جمله بهم بگه که متاسفانه از خواب پریدم. نشد بهم حرفش رو بگه. لعنتی نشد که نشد!
بغضم تبدیل شد به اشک، اشکی که از چشمام سر میخورد و توی چشمای اون میچکید. به خدا مجازات دوست داشتنش این همه درد نبود. اینقدر گریه کردم و دلتنگش بودم که متوجه نشدم کی به خواب رفتم.
صبح که شد با کمی سردرد از خواب بیدار شدم و بعد از آماده شدن رفتم پایین واسه صبحونه، بابا سر میز بود اما مامان خواب بود. با یه صبح بخیر کنارش نشستم و شروع کردم به خوردن چای. بابا گفت:
- چطوری دخترم؟ خوبی یا آره ؟
- آره بابا خوبم همه چی خ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که دهنم سوخت و جیغ کشیدم.
- سوختی؟
- نه بابا رفتم مرحله بعد.
بابا خندید و یکم آب سرد بهم داد.
کد:
وقتی رسیدم جلو خونهشون ، شیوا از ماشین پیاده شد و پالتوم رو در آورد گذاشت رو صندلی، و گفت:
- هیچ وقت ازت خوشم نمیاومد آرزو، همیشه تو رو رقیب عشقی خودم میدونستم. درموردت اشتباه فکر میکردم. واقعاً امشب آرومم کردی با حرفات ازت ممنونم.
- قول میدی مراقب خودت باشی؟
- آره نگران نباش خودم رو نمیکشم .
- تو این دنیایی که حالا گوسفندا دارن گرگها رو پاره میکنن تو ساده نباش شیوا، یه دختر قوی هیچوقت شکست نمیخوره ممکنه به استراحت یا سفر کوتاه یا حتی جیغ و داد و گریه نیاز داشته باشه ولی همیشه پرقدرت ادامه میده. فقط زنده موندن کافی نیست یکمی زندگی کن!
بازم بغض کرد و قبل از اینکه اشکش بچکه پاکش کرد و گفت:
- همه شو یادم میمونه.
- فردا دانشگاه میبینمت شیوا. این سال آخر هم با همه خوب و بدیهاش، تمومش میکنیم.
- دیگه چشممون تو چشم آدمهای بیلیاقت نمیافته.
- حتماً همین طوره.
ازش خدافظی کردم و برگشتم سمت خونهمون. از اتفاقهای امشب کلافه بودم و سرم درد گرفته بود. کاش تموم نصیحتهایی که به شیوا کردم خودمم بهشون عمل میکردم، کاش حرفام رو خودمم میشنیدم. اینقدر بهش گفتم دنبال آدمهای بی لیاقت نرو ولی خودم چی!؟ جوری عاشق معراج شده بودم که کل زندگیم بوی اون رو گرفته بود، سه ساله تموم توی دانشگاه عاشقش بودم ولی اون حتی کوچکترین اهمیتی بهم نمیداد. چطور توی این سه سال متوجه نشد که اینقدر عاشقش شدم. لعنت به همه چی!
کار دنیا رو ببین خدایا. شیوا عاشق اشکان بود، اشکان عاشق من بود، منم عاشقِ معراج! دقیقاً همین جوری بود که همهمون تنها بودیم. اگه هرکسی عاشق یکی بود که عاشقش بود، دنیا خیلی قشنگتر میشد ولی افسوس! آدمها همیشه عاشق غیرممکنهای زندگی شون میشن. همیشه دست رو کسی میذارن که واسه به دست آوردنشون هیچ کاری از دستشون برنمیاد.
کمی بعد، وقتی رسیدم خونه، مامان بابا تو اتاق خودشون بودن، از داداش امید هم خبری نبود. بیتوجه به چیزی رفتم توی اتاقم، بعد از تعویض لباسم روی تخت دراز کشیدم و عکسش رو از توی کشو در آوردم و برای هزارمین بار ب*و*سیدم، یاد خوابی که دیشب دیدم افتادم. با حس و حالی عاشقانه توی ساحل قدم میزدیم من بهش از لحظه به لحظهای که عاشقش بودم میگفتم اونم خواست یه جمله بهم بگه که متاسفانه از خواب پریدم. نشد بهم حرفش رو بگه. لعنتی نشد که نشد!
بغضم تبدیل شد به اشک، اشکی که از چشمام سر میخورد و توی چشمای اون میچکید. به خدا مجازات دوست داشتنش این همه درد نبود. اینقدر گریه کردم و دلتنگش بودم که متوجه نشدم کی به خواب رفتم.
صبح که شد با کمی سردرد از خواب بیدار شدم و بعد از آماده شدن رفتم پایین واسه صبحونه، بابا سر میز بود اما مامان خواب بود. با یه صبح بخیر کنارش نشستم و شروع کردم به خوردن چای. بابا گفت:
- چطوری دخترم؟ خوبی یا آره؟
- آره بابایی خوبم همه چی خ... .
هنوز حرفم تموم نشده بود که دهنم سوخت و جیغ کشیدم.
- سوختی؟
- نه بابا رفتم مرحله بعد.
بابا خندید و یکم آب سرد بهم داد.
چند لحظه بعد بابا ازم خدافظی کرد و رفت سرکارش. منم آخرین لقمهی صبحونهم رو خوردم که امید خسته و آشفته در حال بستن کرواتش از پله ها اومد پایین. یکهفته بود درست حسابی تو خونه ندیده بودمش. وقتی اومد سر میز موهام رو بهم ریخت و گفت:
- چه خبر مربای من.
- چند روزه نیستی خونه داداش، چیکار میکنی؟
- حساب کتابهای آقای سرمدی ریخته به هم دارم اون رو درست میکنم، یک هفته بیشتر هم تا عروسی نمونده همش درگیرم.
- خوب مرخصی میگرفتی.
- حسابهاش به هم ریخته تا درستش نکنم مرخصی نمیده. حالا باز خوبه مامان اینا کارهای عروسی رو راه میندازین.
- آره بابا غصه نخور، مامان بابا همه چیز رو ردیف میکنن.
- خودت خوبی؟
نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
- اگه زود برسم دانشگاه آره.
سریع خدافظی کردم و راه افتادم دانشگاه... وقتی رسیدم همهی شاگردها اومده بودن و منم رفتم کنار بنفشه و مینا نشستم، تو صورتهاشون هزارتا سوال جورواجور بود که منتظر بودن زودی کلاس تموم بشه ازم بپرسن.
تا نشستم روی صندلی، استاد اومد کلاس و درس شروع شد. همهی بچه ها چشم دوخته بودن به تخته اما چشمهای من فقط معراج رو میدید انگار توی تاریکی گیر کرده بودم و فقط یه نور وجود داشت که چشم هام به اون سمت کشیده میشد. من بدجوری عاشق معراج بودم از همون سال اول که دیدمش عاشقش شدم ولی اون هرگز بهم توجه نمیکرد نه اینه مغرور باشه نه! اون از همون سال اولی که وارد دانشگاه شد مادرش رو از دست داد بعد از اون دیگه هیچوقت نخندید و با کسی صحبت نکرد یه جورایی همش تو خودش بود و انگار افسردگی گرفته بود.
من هرجور تلاش کردم هرکاری کردم نتونستم بهش بفهمونم چقدر عاشقشم حتی شهامت این هم نداشتم که خودم پا پیش بذارم و احساسم رو بهش بگم این خیلی عذاب آور بود. اگه این سال آخر هم بهم هیچ توجهی نشون نده دیگه قسم میخورم تا آخر عمرم بهش فکر نکنم چون هرکسی جای اون بود مطمئنا میفهمید من عاشقشم.
دو ساعتِ اول هم گذشت و کلاسمون تموم شد، زودتر از مینا و بنفشه کلاس رو ترک کردم و شمارهی شیوا رو از یکی از دوستاش گرفتم اگه مینا میفهمید شماره شیوا رو میخوام حسابی فحشم میداد چون ما همیشه با شیوا و دوستاش تا بوده دعوا داشتیم. واسه همین مینا رو این قضیه حساس بود البته تو این چند سال دانشگاه از همون اول با شیوا دعوا داشتیم اونم سر ماجرای اشکان که همیشه شیوا بهم میگفت تو واسه اشکان تور پهن کردی.
بعد از اینکه شمارهش رو گرفتم بهش زنگ زدم که گوشیش خاموش بود خیلی نگرانش بودم، میترسیدم بلایی سر خودش بیاره. اشکان هم اصلا امروز پیداش نبود. پوفی کشیدم و رفتم جای همیشگیمون نشستم، مینا و بنفشه هم اومدن سمتم.
مینا و بنفشه دخترخاله بودن و البته دوستهای بچگیه من که تا الان با هم دوست بودیم سه تایی، البته اینکه مامان باباهامون هم باهم رفت آمد داشتن بی تاثیر نبود. ما سه تا هرکاری میکردیم همیشه با هم بودیم و پشت هم بودیم به قول مینا که میگفت" رفیقهای واقعی رفیقهایی ان که همه جا با هم برن حتی به فنا". ما هیچکدوم خواهر نداشتیم واسه همین ر*اب*طه هامون خیلی قوی بود البته شاید رازهایی که بینمون بود اینقدر صمیمیمون کرده بود.
اومدن کنارم نشستن و مینا میگفت:
- بعضی وقتا که اینجوری بی حال و مات میبینمت دلم میخواد معراج رو تا میخوره بزنمش، آخه تو مگه چی کم داری که اون اصلا بهت توجه نمیکنه دیگه واقعا این حجم از سرد بودنش داره عصبیم میکنه پسرهی عنتر حالا فکر کرده چه تحفه ایه.
من: عه مینا نگو اینجوری.
بنفشه: آرزو من سه ساله دارم بهت اصرار میکنم، بذار غیر مستقیم به پاشا بگم تو عاشق معراج شدی، اونم مطمئنا بهش میگه.
پاشا پسرخالهی معراج بود که با هم از مازندران اومدن تهران واسه دانشگاه، همون سال اول که بودیم با وجود تموم مخالفتهای بابای بنفشه، پاشا و بنفشه باهم نامزد کردن. معراج و پاشا باهم اینجا خونه گرفتن و واسه دانشگاه باهم زندگی میکنن. عکس معراج هم، بنفشه از خونهی پاشا اینا برام کش رفته بود...شاید این از خوش شانسی من بود که یه جورایی به معراج نزدیک میشدم از طریق بنفشه، ولی دوست داشتن که به زور نمیشد.
پوفی کشیدم و گفتم:
- بس کنید بچه ها دیگه نمیخوام درموردش چیزی بشنوم، اگه میخواین اذیتم کنین درموردش حرف بزنین.
این بار بنفشه چشماش رو ریز کرد و گفت:
- پاشا داره صدام میزنه، زودتر بگو دیشب رفتین با اشکان بیرون چی شد ؟ چیا گفتین؟
نگاهی به صورتهای پر از سوالشون کردم و ماجرا رو براشون تعریف کردم اول از همه بنفشه گفت:
- یعنی اون دختره دیوونه تمام دیروز اشکان و تو رو تعقیب میکرده ببینه چیکار میکنین؟
مینا: به چه حقی بهت سیلی زده؟ این بار ببینمش جبران میکنم.
- بچه ها شیوا اونجوری که فکر میکنین نیست، کل دشمنی این چندسالش با من به خاطر اشکان بوده فکر میکرد من رقیب عشقیشم، وقتی فهمید اینطوری نیست همه چی عوض شد، اون دختر خیلی تنهاست خیلی قلبش مهربونه، با وجود اون همه دوست دور و برش اما هیچکدوم حتی خبری ازش نگرفتن ببینن چرا امروز دانشگاه نیومده، اون پدر و مادر نداره تنهاست، دلش به اشکان خوش بود که اونم بهش پشت پا زد.
مینا: با اینکه ازش خوشم نمیاد دلم براش سوخت، خیلی سخته عشقت بگه نمیخوامت. آدم شرمنده غرورش میشه.
کد:
چند لحظه بعد بابا ازم خدافظی کرد و رفت سرکارش. منم آخرین لقمهی صبحونهم رو خوردم که امید خسته و آشفته در حال بستن کرواتش از پله ها اومد پایین. یکهفته بود درست حسابی تو خونه ندیده بودمش. وقتی اومد سر میز موهام رو بهم ریخت و گفت:
- چه خبر مربای من.
- چند روزه نیستی خونه داداش، چیکار میکنی؟
- حساب کتابهای آقای سرمدی ریخته به هم دارم اون رو درست میکنم، یک هفته بیشتر هم تا عروسی نمونده همش درگیرم.
- خوب مرخصی میگرفتی.
- حسابهاش به هم ریخته تا درستش نکنم مرخصی نمیده. حالا باز خوبه مامان اینا کارهای عروسی رو راه میندازین.
- آره بابا غصه نخور، مامان بابا همه چیز رو ردیف میکنن.
- خودت خوبی؟
نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
- اگه زود برسم دانشگاه آره.
سریع خدافظی کردم و راه افتادم دانشگاه... وقتی رسیدم همهی شاگردها اومده بودن و منم رفتم کنار بنفشه و مینا نشستم، تو صورتهاشون هزارتا سوال جورواجور بود که منتظر بودن زودی کلاس تموم بشه ازم بپرسن.
تا نشستم روی صندلی، استاد اومد کلاس و درس شروع شد. همهی بچه ها چشم دوخته بودن به تخته اما چشمهای من فقط معراج رو میدید انگار توی تاریکی گیر کرده بودم و فقط یه نور وجود داشت که چشم هام به اون سمت کشیده میشد. من بدجوری عاشق معراج بودم از همون سال اول که دیدمش عاشقش شدم ولی اون هرگز بهم توجه نمیکرد نه اینه مغرور باشه نه! اون از همون سال اولی که وارد دانشگاه شد مادرش رو از دست داد بعد از اون دیگه هیچوقت نخندید و با کسی صحبت نکرد یه جورایی همش تو خودش بود و انگار افسردگی گرفته بود.
من هرجور تلاش کردم هرکاری کردم نتونستم بهش بفهمونم چقدر عاشقشم حتی شهامت این هم نداشتم که خودم پا پیش بذارم و احساسم رو بهش بگم این خیلی عذاب آور بود. اگه این سال آخر هم بهم هیچ توجهی نشون نده دیگه قسم میخورم تا آخر عمرم بهش فکر نکنم چون هرکسی جای اون بود مطمئنا میفهمید من عاشقشم.
دو ساعتِ اول هم گذشت و کلاسمون تموم شد، زودتر از مینا و بنفشه کلاس رو ترک کردم و شمارهی شیوا رو از یکی از دوستاش گرفتم اگه مینا میفهمید شماره شیوا رو میخوام حسابی فحشم میداد چون ما همیشه با شیوا و دوستاش تا بوده دعوا داشتیم. واسه همین مینا رو این قضیه حساس بود البته تو این چند سال دانشگاه از همون اول با شیوا دعوا داشتیم اونم سر ماجرای اشکان که همیشه شیوا بهم میگفت تو واسه اشکان تور پهن کردی.
بعد از اینکه شمارهش رو گرفتم بهش زنگ زدم که گوشیش خاموش بود خیلی نگرانش بودم، میترسیدم بلایی سر خودش بیاره. اشکان هم اصلا امروز پیداش نبود. پوفی کشیدم و رفتم جای همیشگیمون نشستم، مینا و بنفشه هم اومدن سمتم.
مینا و بنفشه دخترخاله بودن و البته دوستهای بچگیه من که تا الان با هم دوست بودیم سه تایی، البته اینکه مامان باباهامون هم باهم رفت آمد داشتن بی تاثیر نبود. ما سه تا هرکاری میکردیم همیشه با هم بودیم و پشت هم بودیم به قول مینا که میگفت" رفیقهای واقعی رفیقهایی ان که همه جا با هم برن حتی به فنا". ما هیچکدوم خواهر نداشتیم واسه همین ر*اب*طه هامون خیلی قوی بود البته شاید رازهایی که بینمون بود اینقدر صمیمیمون کرده بود.
اومدن کنارم نشستن و مینا میگفت:
- بعضی وقتا که اینجوری بی حال و مات میبینمت دلم میخواد معراج رو تا میخوره بزنمش، آخه تو مگه چی کم داری که اون اصلا بهت توجه نمیکنه دیگه واقعا این حجم از سرد بودنش داره عصبیم میکنه پسرهی عنتر حالا فکر کرده چه تحفه ایه.
من: عه مینا نگو اینجوری.
بنفشه: آرزو من سه ساله دارم بهت اصرار میکنم، بذار غیر مستقیم به پاشا بگم تو عاشق معراج شدی، اونم مطمئنا بهش میگه.
پاشا پسرخالهی معراج بود که با هم از مازندران اومدن تهران واسه دانشگاه، همون سال اول که بودیم با وجود تموم مخالفتهای بابای بنفشه، پاشا و بنفشه باهم نامزد کردن. معراج و پاشا باهم اینجا خونه گرفتن و واسه دانشگاه باهم زندگی میکنن. عکس معراج هم، بنفشه از خونهی پاشا اینا برام کش رفته بود...شاید این از خوش شانسی من بود که یه جورایی به معراج نزدیک میشدم از طریق بنفشه، ولی دوست داشتن که به زور نمیشد.
پوفی کشیدم و گفتم:
- بس کنید بچه ها دیگه نمیخوام درموردش چیزی بشنوم، اگه میخواین اذیتم کنین درموردش حرف بزنین.
این بار بنفشه چشماش رو ریز کرد و گفت:
- پاشا داره صدام میزنه، زودتر بگو دیشب رفتین با اشکان بیرون چی شد ؟ چیا گفتین؟
نگاهی به صورتهای پر از سوالشون کردم و ماجرا رو براشون تعریف کردم اول از همه بنفشه گفت:
- یعنی اون دختره دیوونه تمام دیروز اشکان و تو رو تعقیب میکرده ببینه چیکار میکنین؟
مینا: به چه حقی بهت سیلی زده؟ این بار ببینمش جبران میکنم.
- بچه ها شیوا اونجوری که فکر میکنین نیست، کل دشمنی این چندسالش با من به خاطر اشکان بوده فکر میکرد من رقیب عشقیشم، وقتی فهمید اینطوری نیست همه چی عوض شد، اون دختر خیلی تنهاست خیلی قلبش مهربونه، با وجود اون همه دوست دور و برش اما هیچکدوم حتی خبری ازش نگرفتن ببینن چرا امروز دانشگاه نیومده، اون پدر و مادر نداره تنهاست، دلش به اشکان خوش بود که اونم بهش پشت پا زد.
مینا: با اینکه ازش خوشم نمیاد دلم براش سوخت، خیلی سخته عشقت بگه نمیخوامت. آدم شرمنده غرورش میشه.
تقریبا ساعت چهار بود که همهی کلاسهامون تموم شد و همه رفتیم سمت پارکینگ که پاشا و معراج اومدن سمت ما. پاشا گفت:
- خوبین دخترا؟
جوابش رو دادیم بعدش متوجه شدم معراج داره نگاهم میکنه، ناخواسته یه تای ابروم رو دادم بالا که معراج نگاهش رو ازم گرفت و رو به پاشا گفت:
- خب من دارم میرم باشگاه کاری نداری داداش؟
- نه داداش خدافظ.
معراج از همه خدافظی کرد و رفت، همه جوابش رو دادن به جز من. ازش خیلی دلخور بودم. هم زمان هم واسش میمردم؛ مینا رو به پاشا گفت:
- این پسر خالهی تو هم دیوونهست ها آخه کی بعد از این کلاس های کسل کننده مستقیم میره باشگاه؟
پاشا: چون بنفشه میاد خونهمون، معراج خواست موذب نباشه واسه همین رفت باشگاه. البته همیشه میره.
مینا: اون وقت بنفشه میاد الان خونهتون چیکار؟
بنفشه: میره خونه نامزدم رو تمیز کنیم، کسی نیست که براشون تمیز کنه غذا بپزه دیگه.
مینا رو به پاشا گفت: فقط حواستون باشه تخم نذارین که من تو این درس و دانشگاه حوصله ندارم یه بچه درحالی که آب بینیش آویزونه دنبالم راه بیوفته بگه خاله مینا پیپی دارم.
این رو که گفت همهمون اعتراض وار خندیدیم و پاشا دست بنفشه رو گرفت و رفت. ماهم رفتیم.
همیشه به بنفشه حسادتم میشد، بدون اینکه ذرهای سختی بکشه همون سال اول دانشگاه تا عاشق شد دو سه ماه بعدش به پاشا رسید، ولی من باید تو آتیش عشق یکطرفه بسوزم و دم نزنم. یکی مثل بنفشه به عشقش رسید یکی مثل من و شیوا آخرشم جای دادمون، دودمون به آسمون میرسه.
وقتی رسیدم خونه غذا خوردم و بعد نشستم مشغول پاکنویسی جزوه ها شدم تقریبا یک ساعت داشتم کارم رو انجام میدادم، که صدای پیامک از موبایلم بلند شد. رفتم چک کردم دیدم شیواست. ما شماره همو نداشتیم ولی امروز شمارش رو پیدا کردم و بهش پیام دادم . پیامش رو باز کردم دیدم آدرس یه کافه ست. بی تعلل سریع آماده شدم و رفتم کافه، کمی بعد که رسیدم ماشین رو یه گوشه پارک کردم و پیاده شدم. هوا سردتر شده بود. نمنم بارون میبارید. برخورد قطرات بارون به صورتم حس خوبی میداد. چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم این هوا معراج و دستاش رو کم داشت ولی باز هم افسوس.
وارد کافه شدم و دیدم شیوا گوشهایترین جا نشسته و سرش رو به پنجره تکیه داده. وقتی رفتم پیشش بدون اینکه نگاهی به من کنه. گفت:
- اومدی ؟
نشستم روبهروش و گفتم:
- خوبی شیوا؟
- آره من خوبم، همه چی خوب و قشنگه، این برگای زرد و قرمز که خیابون رو پر کرده هم قشنگه، بارون هم قشنگه، فقط نمیدونم این اشکهای مزاحم ازم چی میخوان؟
دستش رو گرفتم و گفتم:
- با خودت اینجوری نکن شیوا، هنوز یه روز نگذشته ببین چقدر زیر چشمات گود افتاده.
- هیچوقت فکر نمیکردم یک روز اینقدر حالم بد باشه، و تنها کسی که کنارم باشه و دلداریم بده تو باشی، تویی که دلم میخواست سر به تنت نباشه. هیچ کدوم از دوستام
حتی زنگ نزدن بپرسن چرا نرفتم دانشگاه ولی تو... خیلی خسته و تنهام آرزو هیچ کس دور و برم نمونده حتی خونواده هم ندارم.
- پس عمت چی؟
- اون وقتی جوون بود عروسی کرد، هیچوقت بچهدار نشد شوهرشم قبل از اینکه مامان بابای من تصادف کنن، فوت کرد. الان من و اون تک و تنها با هم زندگی میکنیم. خیلی عصبی و بداخلاق و غرغروعه. همین عصری اینقدر غر زد تا کلافه شدم و از خونه زدم بیرون، بیخیال بیست و دو سال از عمرم گذشت از این به بعد هم روش.
- ببین شیوا، نمیگم زندگی سخت نیست، نمیگم تنهایی وجود نداره، دلیل های زیادی هم واسه غصه خوردن وجود داره، من این ها رو انکار نمیکنم. ولی میگم شاد بودن بهترین انتقامیه که میشه از دنیا گرفت. به نظر من احمق ترین آدم کسیه که نخواد از زندگیش ل*ذت ببره.
- یعنی میشه؟
- آره، معلومه که میشه، یه جا خونده بودم یه روز یکی میاد تو زندگیت که لیاقت عشقت رو داشته باشه. جوری عاشقت میشه که تا حالا کسی نبوده، جوری بغلت میکنه که تیکه های شکسته قلبت دوباره بهم پیوند بخوره، فقط باید منتظر اون روز باشی.
کد:
تقریبا ساعت چهار بود که همهی کلاسهامون تموم شد و همه رفتیم سمت پارکینگ که پاشا و معراج اومدن سمت ما. پاشا گفت:
- خوبین دخترا؟
جوابش رو دادیم بعدش متوجه شدم معراج داره نگاهم میکنه، ناخواسته یه تای ابروم رو دادم بالا که معراج نگاهش رو ازم گرفت و رو به پاشا گفت:
- خب من دارم میرم باشگاه کاری نداری داداش؟
- نه داداش خدافظ.
معراج از همه خدافظی کرد و رفت، همه جوابش رو دادن به جز من. ازش خیلی دلخور بودم. هم زمان هم واسش میمردم؛ مینا رو به پاشا گفت:
- این پسر خالهی تو هم دیوونهست ها آخه کی بعد از این کلاس های کسل کننده مستقیم میره باشگاه؟
پاشا: چون بنفشه میاد خونهمون، معراج خواست موذب نباشه واسه همین رفت باشگاه. البته همیشه میره.
مینا: اون وقت بنفشه میاد الان خونهتون چیکار؟
بنفشه: میره خونه نامزدم رو تمیز کنیم، کسی نیست که براشون تمیز کنه غذا بپزه دیگه.
مینا رو به پاشا گفت: فقط حواستون باشه تخم نذارین که من تو این درس و دانشگاه حوصله ندارم یه بچه درحالی که آب بینیش آویزونه دنبالم راه بیوفته بگه خاله مینا پیپی دارم.
این رو که گفت همهمون اعتراض وار خندیدیم و پاشا دست بنفشه رو گرفت و رفت. ماهم رفتیم.
همیشه به بنفشه حسادتم میشد، بدون اینکه ذرهای سختی بکشه همون سال اول دانشگاه تا عاشق شد دو سه ماه بعدش به پاشا رسید، ولی من باید تو آتیش عشق یکطرفه بسوزم و دم نزنم. یکی مثل بنفشه به عشقش رسید یکی مثل من و شیوا آخرشم جای دادمون، دودمون به آسمون میرسه.
وقتی رسیدم خونه غذا خوردم و بعد نشستم مشغول پاکنویسی جزوه ها شدم تقریبا یک ساعت داشتم کارم رو انجام میدادم، که صدای پیامک از موبایلم بلند شد. رفتم چک کردم دیدم شیواست. ما شماره همو نداشتیم ولی امروز شمارش رو پیدا کردم و بهش پیام دادم . پیامش رو باز کردم دیدم آدرس یه کافه ست. بی تعلل سریع آماده شدم و رفتم کافه، کمی بعد که رسیدم ماشین رو یه گوشه پارک کردم و پیاده شدم. هوا سردتر شده بود. نمنم بارون میبارید. برخورد قطرات بارون به صورتم حس خوبی میداد. چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم این هوا معراج و دستاش رو کم داشت ولی باز هم افسوس.
وارد کافه شدم و دیدم شیوا گوشهایترین جا نشسته و سرش رو به پنجره تکیه داده. وقتی رفتم پیشش بدون اینکه نگاهی به من کنه. گفت:
- اومدی ؟
نشستم روبهروش و گفتم:
- خوبی شیوا؟
- آره من خوبم، همه چی خوب و قشنگه، این برگای زرد و قرمز که خیابون رو پر کرده هم قشنگه، بارون هم قشنگه، فقط نمیدونم این اشکهای مزاحم ازم چی میخوان؟
دستش رو گرفتم و گفتم:
- با خودت اینجوری نکن شیوا، هنوز یه روز نگذشته ببین چقدر زیر چشمات گود افتاده.
- هیچوقت فکر نمیکردم یک روز اینقدر حالم بد باشه، و تنها کسی که کنارم باشه و دلداریم بده تو باشی، تویی که دلم میخواست سر به تنت نباشه. هیچ کدوم از دوستام
حتی زنگ نزدن بپرسن چرا نرفتم دانشگاه ولی تو... خیلی خسته و تنهام آرزو هیچ کس دور و برم نمونده حتی خونواده هم ندارم.
- پس عمت چی؟
- اون وقتی جوون بود عروسی کرد، هیچوقت بچهدار نشد شوهرشم قبل از اینکه مامان بابای من تصادف کنن، فوت کرد. الان من و اون تک و تنها با هم زندگی میکنیم. خیلی عصبی و بداخلاق و غرغروعه. همین عصری اینقدر غر زد تا کلافه شدم و از خونه زدم بیرون، بیخیال بیست و دو سال از عمرم گذشت از این به بعد هم روش.
- ببین شیوا، نمیگم زندگی سخت نیست، نمیگم تنهایی وجود نداره، دلیل های زیادی هم واسه غصه خوردن وجود داره، من این ها رو انکار نمیکنم. ولی میگم شاد بودن بهترین انتقامیه که میشه از دنیا گرفت. به نظر من احمق ترین آدم کسیه که نخواد از زندگیش ل*ذت ببره.
- یعنی میشه؟
- آره، معلومه که میشه، یه جا خونده بودم یه روز یکی میاد تو زندگیت که لیاقت عشقت رو داشته باشه. جوری عاشقت میشه که تا حالا کسی نبوده، جوری بغلت میکنه که تیکه های شکسته قلبت دوباره بهم پیوند بخوره، فقط باید منتظر اون روز باشی.
شیوا گفت:
- خیلی حرفات قشنگه، خیلی به آدم آرامش میدی ولی من واقعا نمیتونم آرزو، تو جای من نبودی عشقت بهت بگه از زندگیم گمشو بیرون. غرورم له شده خورد شده شکسته. از همون موقع که عاشقش شدم خودم پا پیش گذاشتم باهاش حرف زدم جلوش اشک ریختم حتی التماسش کردم ولی جواب اون فقط یه کلمه بود" نمیخوامت".
شیوا صورتش رو چرخوند سمت پنجره تا کسی اشکاش رو نبینه، حالش رو درک میکردم . اگه یه درصد شک داشتم پا پیش بذارم حرفام رو به معراج بگم دیگه پشیمون شدم. الان که معراج هیچ توجهی بهم نداره روز و شبم گریه شده دیگه اگه غرورم رو خورد کنه و بگه نمیخوامت واقعا من نابود میشم. شیوای بیچاره چطور با اون حرفهای اشکان کنار اومده!؟ تنها وجه اشتراک من و شیوا اینه که، کسایی که دوستشون داریم دوستمون ندارن، شاید واسه همینه که اینقدر خوب حالش رو درک میکنم.
کاش حرفهایی که به شیوا میگفتم هم خودم میشنیدم ولی این عشق یکطرفه مثل خوره افتاده به جونم و داره خرخرهم رو میجوه.
همین طوری دستای شیوا رو گرفته بودم و سعی داشتم آرومش کنم ولی دستم رو پس زد و پا شد گفت:
- ببخشید، من میرم آرزو، نیاز دارم تنها باشم. تو هم قهوهت رو بخور سرد نشه.
این رو گفت و رفت بیرون، اینقدر حالم به خاطر شیوا دپرس بود که بدون اینکه ل*ب به قهوه بزنم، پولش رو حساب کردم و رفتم بیرون ماشین رو روشن کردم و به طرف خونه روندم. وقتی رسیدم، احساس کردم نیاز به دوش دارم واسه همین رفتم حموم کارم که تموم شد سر و صدای خنده و صحبت از تو هال خونه مون میومد. یکم که دقت کردم متوجه شدم صدای خزان داره میاد. خزان دختر داییم بود که چند وقت دیگه میشد زن داداشم، یه خواهر دوقلو به اسم خاطره هم داشت. چون بابام تک فرزند بود من از سمت خونواده پدری اصلا فامیل نداشتم، مامان هم فقط داداشش محسن رو داشت. بابای خاطره و خزان. خزان پزشکی خونده بود و تو یه بیمارستان کار میکرد، خاطره هم یه نقاش به تمام عیار بود، نقاشی هاش نه حرف داشت نه حریف اون اما درسش رو نخونده بود بعد از دیپلم گرفتن رفته بود تو کار نقاشی و الان یه نمایشگاه پر در آمد داشت.
از ذوق و شوق خزان، سریع لباس پوشیدم که برم پایین پیشش اما همین موقع در اتاق به صدا در اومد و خزان اومد تو اتاق با دیدنش چشمام پروژکتور شد. بغلش کردم و گفتم:
- معلومه کجایی نکبت؟
خندید و گفت:
- منم دلم برات تنگ شده بود خواهر شوهر.
از بغلش اومدم بیرون و نشستیم روی کاناپه بهش گفتم:
- خب تعریف کن.
- یه هفتهی تموم با مامان و عمه رفتیم خرید و آماده کردن تدارکات عروسی، تا همین امروز تقریبا همه چی ردیف شد.
- مرخصی گرفتی؟
- آره رییس بیمارستان که فهمید عروسیمه یکماه مرخصی با حقوق برام رد کرد.
- دمش گرم، خوب حالا تعریف کن لباست چه شکلیه؟
- نه دیگه اگه بگم مزهش میپره.
- لوس، حدااقل بگو چی ها خریدین؟
- لباس عروسم خیلی نازه، ببینی عاشقش میشی، واسه امید هم یه کت و شلوار شیک خریدیم ببینی عاشقش میشی،کیک مون هم یه عروس دوماد خیلی نازه، تالار هم خیلی خاص و خوشگله خونهمون هم با سلیقهی من جهیزیه چیدیم...
خزان که داشت این حرف ها رو میزد بی هوا یاد معراج افتادم، یعنی میشه یه روزی ماهم عاشقانه ازدواج کنیم و خوشبخت بشیم!؟ میشه تا آخر عمرمون کنار هم بمونیم!؟ کمکم داشت بغضم میگرفت خودم رو کنترل کردم و گفتم:
- امیدوارم خوشبخت بشین عزیزم.
با هم رفتیم پایین، مامان داشت شام میکشید و امید و خزان هم کنار هم نشستن و با هم مشغول صحبت شدن، رفتم کنار بابا نشستم و با خنده گفتم:
- بابا یه بار دیگه بگو، من و بیشتر دوست داری یا مامان رو؟
- معلومه که تو رو؛ تو دختر منی ولی مامانت دختر مردمه.
با خنده، گونه بابا رو ب*و*سیدم و رفتم کمک مامان واسه آماده کردن میز شام.
کد:
شیوا گفت:
- خیلی حرفات قشنگه، خیلی به آدم آرامش میدی ولی من واقعا نمیتونم آرزو، تو جای من نبودی عشقت بهت بگه از زندگیم گمشو بیرون. غرورم له شده خورد شده شکسته. از همون موقع که عاشقش شدم خودم پا پیش گذاشتم باهاش حرف زدم جلوش اشک ریختم حتی التماسش کردم ولی جواب اون فقط یه کلمه بود" نمیخوامت".
شیوا صورتش رو چرخوند سمت پنجره تا کسی اشکاش رو نبینه، حالش رو درک میکردم . اگه یه درصد شک داشتم پا پیش بذارم حرفام رو به معراج بگم دیگه پشیمون شدم. الان که معراج هیچ توجهی بهم نداره روز و شبم گریه شده دیگه اگه غرورم رو خورد کنه و بگه نمیخوامت واقعا من نابود میشم. شیوای بیچاره چطور با اون حرفهای اشکان کنار اومده!؟ تنها وجه اشتراک من و شیوا اینه که، کسایی که دوستشون داریم دوستمون ندارن، شاید واسه همینه که اینقدر خوب حالش رو درک میکنم.
کاش حرفهایی که به شیوا میگفتم هم خودم میشنیدم ولی این عشق یکطرفه مثل خوره افتاده به جونم و داره خرخرهم رو میجوه.
همین طوری دستای شیوا رو گرفته بودم و سعی داشتم آرومش کنم ولی دستم رو پس زد و پا شد گفت:
- ببخشید، من میرم آرزو، نیاز دارم تنها باشم. تو هم قهوهت رو بخور سرد نشه.
این رو گفت و رفت بیرون، اینقدر حالم به خاطر شیوا دپرس بود که بدون اینکه ل*ب به قهوه بزنم، پولش رو حساب کردم و رفتم بیرون ماشین رو روشن کردم و به طرف خونه روندم. وقتی رسیدم، احساس کردم نیاز به دوش دارم واسه همین رفتم حموم کارم که تموم شد سر و صدای خنده و صحبت از تو هال خونه مون میومد. یکم که دقت کردم متوجه شدم صدای خزان داره میاد. خزان دختر داییم بود که چند وقت دیگه میشد زن داداشم، یه خواهر دوقلو به اسم خاطره هم داشت. چون بابام تک فرزند بود من از سمت خونواده پدری اصلا فامیل نداشتم، مامان هم فقط داداشش محسن رو داشت. بابای خاطره و خزان. خزان پزشکی خونده بود و تو یه بیمارستان کار میکرد، خاطره هم یه نقاش به تمام عیار بود، نقاشی هاش نه حرف داشت نه حریف اون اما درسش رو نخونده بود بعد از دیپلم گرفتن رفته بود تو کار نقاشی و الان یه نمایشگاه پر در آمد داشت.
از ذوق و شوق خزان، سریع لباس پوشیدم که برم پایین پیشش اما همین موقع در اتاق به صدا در اومد و خزان اومد تو اتاق با دیدنش چشمام پروژکتور شد. بغلش کردم و گفتم:
- معلومه کجایی نکبت؟
خندید و گفت:
- منم دلم برات تنگ شده بود خواهر شوهر.
از بغلش اومدم بیرون و نشستیم روی کاناپه بهش گفتم:
- خب تعریف کن.
- یه هفتهی تموم با مامان و عمه رفتیم خرید و آماده کردن تدارکات عروسی، تا همین امروز تقریبا همه چی ردیف شد.
- مرخصی گرفتی؟
- آره رییس بیمارستان که فهمید عروسیمه یکماه مرخصی با حقوق برام رد کرد.
- دمش گرم، خوب حالا تعریف کن لباست چه شکلیه؟
- نه دیگه اگه بگم مزهش میپره.
- لوس، حدااقل بگو چی ها خریدین؟
- لباس عروسم خیلی نازه، ببینی عاشقش میشی، واسه امید هم یه کت و شلوار شیک خریدیم ببینی عاشقش میشی،کیک مون هم یه عروس دوماد خیلی نازه، تالار هم خیلی خاص و خوشگله خونهمون هم با سلیقهی من جهیزیه چیدیم...
خزان که داشت این حرف ها رو میزد بی هوا یاد معراج افتادم، یعنی میشه یه روزی ماهم عاشقانه ازدواج کنیم و خوشبخت بشیم!؟ میشه تا آخر عمرمون کنار هم بمونیم!؟ کمکم داشت بغضم میگرفت خودم رو کنترل کردم و گفتم:
- امیدوارم خوشبخت بشین عزیزم.
با هم رفتیم پایین، مامان داشت شام میکشید و امید و خزان هم کنار هم نشستن و با هم مشغول صحبت شدن، رفتم کنار بابا نشستم و با خنده گفتم:
- بابا یه بار دیگه بگو، من و بیشتر دوست داری یا مامان رو؟
- معلومه که تو رو؛ تو دختر منی ولی مامانت دختر مردمه.
با خنده، گونه بابا رو ب*و*سیدم و رفتم کمک مامان واسه آماده کردن میز شام.
سر میز شام بودیم که متوجه شدم مامان زل زده به امید و داره با یه حالت غمگین نگاهش میکنه، یکم آب خوردم و گفتم:
- مامان خوبی؟
با این حرف من همه چشم دوختن به مامان، اشکی که تو چشماش حلقه زده بود رو پاک کرد و رو به امید گفت:
- هنوز دوماد نشدی از این خونه نرفتی، دلم خیلی برات تنگ میشه.
امید دست مامان رو گرفت و گفت:
- قربونت برم، قرار نیست کلا برم خونه خودم که، تو همین شهریم مطمئنا هرروز واسه دیدنت میام.
بابا گفت:
- نه پسر جان ما نون خور اضافه نمیخوایم.
با این حرف بابا همه خندیدن که مامان با اعتراض گفت:
- عه محمد این چه حرفیه به بچهم میزنی؟
بابا: حالا نزن ما رو، شوخی کردیم الهام جان.
همین موقع صدای زنگ گوشی بابا بلند شد، بابا گوشیش رو برداشت و با تعجب نگاهمون کرد و گفت:
- آقای سرمدیه.
آقای سرمدی رییس شرکتی بود که امید توش کار میکرد. بابا تماس رو وصل کرد و رفت بیرون صحبت کنه. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که بابا سراسیمه وارد خونه شد و به مامان گفت:
- الهام پاشو لباس بپوش بریم بیرون.
مامان: چی شده محمد؟ اتفاقی افتاده؟
امید: بابا، آقای سرمدی چی گفت؟ چی شده؟
بابا: چیزی نیست پسرم نگران نباش.
دیگه بابا به سوالهای هیچکس جواب نداد، سریع با مامان آماده شدن و رفتن بیرون. من و خزان و امید هم با کلی علامت سوال تو ذهنمون، شام خوردیم و من رفتم تو اتاق خودم و بعد از کمی درس خوندن زودی خوابم برد.
صبح که بیدار شدم، مامان قضیه رو برام تعریف کرد که آقای سرمدی و خانومش رفته بودن آلمان خونهی دخترشون، پسرشون هم که اینجا بوده تصادف میکنه و پاش میشکنه و چون هیچ دوست و آشنایی نداشته بودن، آقای سرمدی به بابا زنگ میزنه که بره بیمارستان مراقب پسرش باشه. اینکه تو خیابون با رفیقاش مسابقه گذاشته بود و تصادف کرده بود رو درک میکردم ولی اینکه چرا هیچ دوست و آشنایی اینجا نداشتن رو نه. آقای سرمدی یه جورایی دوست بابا هم بود.
***
هوا ابری بود اما بارون نمیبارید داشتم توی حیاط به گل ها آب میدادم که متوجه شدم دارن در میزنن، شالم رو پوشیدم و رفتم در رو باز کردم که به ترتیب با قیافههای خاطره دختر داییم و بنفشه و مینا رو به رو شدم، همین لحظه مینا گفت:
- بادا بادا مبارک بادا....
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- چی شده؟ همهتون یهو اینجا...؟
خاطره: بیا بریم تو اتاقت تا همه چیز رو بگم دل تو دلم نیست.
بنفشه دستم رو کشید و همگی رفتیم تو خونه از هال رد شدیم و رفتیم طبقه بالا تو اتاق خواب من. خاطره در رو قفل کرد و گفت:
- میترسم یه وقت وسط حرفام عمه الهام بیاد تو.
- نمیاد مامان این وقت ظهر خوابه. زود بگو حرفت رو خاطره استرس گرفتم، چیزی شده؟
بنفشه: در مورد معراجه؟
با شنیدن اسم معراج، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- خب؟
خاطره دستم رو کشید روی تخت نشستیم و مینا و بنفشه با دقت زل زدن به خاطره.
خاطره: آرزو قبلا هم بهت گفته بودم، من نمیذارم که ر*اب*طه تو و معراج شکل نگیره، بهت قول داده بودم یه فکر براش بکنم. الان فکرام رو کردم. وقتی داشتم میومدم اینجا گفتم بهتره مینا و بنفشه هم باشن که فکرامون رو با هم قاطی کنیم. از قدیم گفتن یه عقل خوبه و چندتاش بهتر!
من: خاطره جون به ل*بم کردی حرفت رو بزن.
خاطره: خب تو توی این چند سالی که عاشق معراج بودی و حالا به هر دلیلی نخواستی عشقت رو بهش بگی، که البته منم کارت رو تحسین میکنم. و اما فکر من اینه که خب تو شماره معراج رو پیدا میکنی بهش زنگ میزنی و سعی میکنی بهش نزدیک بشی، البته همون طور که دوست نداری بهش نگو کی هستی اصلا خودت رو یه نفر دیگه معرفی کن. من مطمئنم اگه به معراج نزدیک بشی و بهش زنگ بزنی اونم کم کم یخش آب میشه و بهت وابسته میشه. سعی کن احساساتش رو دستت بگیری و اون رو عاشق خودت کنی، همون نوع عشقایی که منجر به ازدواج میشه. دیگه اون موقع بهش بگو کی هستی.
کد:
سر میز شام بودیم که متوجه شدم مامان زل زده به امید و داره با یه حالت غمگین نگاهش میکنه، یکم آب خوردم و گفتم:
- مامان خوبی؟
با این حرف من همه چشم دوختن به مامان، اشکی که تو چشماش حلقه زده بود رو پاک کرد و رو به امید گفت:
- هنوز دوماد نشدی از این خونه نرفتی، دلم خیلی برات تنگ میشه.
امید دست مامان رو گرفت و گفت:
- قربونت برم، قرار نیست کلا برم خونه خودم که، تو همین شهریم مطمئنا هرروز واسه دیدنت میام.
بابا گفت:
- نه پسر جان ما نون خور اضافه نمیخوایم.
با این حرف بابا همه خندیدن که مامان با اعتراض گفت:
- عه محمد این چه حرفیه به بچهم میزنی؟
بابا: حالا نزن ما رو، شوخی کردیم الهام جان.
همین موقع صدای زنگ گوشی بابا بلند شد، بابا گوشیش رو برداشت و با تعجب نگاهمون کرد و گفت:
- آقای سرمدیه.
آقای سرمدی رییس شرکتی بود که امید توش کار میکرد. بابا تماس رو وصل کرد و رفت بیرون صحبت کنه. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که بابا سراسیمه وارد خونه شد و به مامان گفت:
- الهام پاشو لباس بپوش بریم بیرون.
مامان: چی شده محمد؟ اتفاقی افتاده؟
امید: بابا، آقای سرمدی چی گفت؟ چی شده؟
بابا: چیزی نیست پسرم نگران نباش.
دیگه بابا به سوالهای هیچکس جواب نداد، سریع با مامان آماده شدن و رفتن بیرون. من و خزان و امید هم با کلی علامت سوال تو ذهنمون، شام خوردیم و من رفتم تو اتاق خودم و بعد از کمی درس خوندن زودی خوابم برد.
صبح که بیدار شدم، مامان قضیه رو برام تعریف کرد که آقای سرمدی و خانومش رفته بودن آلمان خونهی دخترشون، پسرشون هم که اینجا بوده تصادف میکنه و پاش میشکنه و چون هیچ دوست و آشنایی نداشته بودن، آقای سرمدی به بابا زنگ میزنه که بره بیمارستان مراقب پسرش باشه. اینکه تو خیابون با رفیقاش مسابقه گذاشته بود و تصادف کرده بود رو درک میکردم ولی اینکه چرا هیچ دوست و آشنایی اینجا نداشتن رو نه. آقای سرمدی یه جورایی دوست بابا هم بود.
***
هوا ابری بود اما بارون نمیبارید داشتم توی حیاط به گل ها آب میدادم که متوجه شدم دارن در میزنن، شالم رو پوشیدم و رفتم در رو باز کردم که به ترتیب با قیافههای خاطره دختر داییم و بنفشه و مینا رو به رو شدم، همین لحظه مینا گفت:
- بادا بادا مبارک بادا....
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- چی شده؟ همهتون یهو اینجا...؟
خاطره: بیا بریم تو اتاقت تا همه چیز رو بگم دل تو دلم نیست.
بنفشه دستم رو کشید و همگی رفتیم تو خونه از هال رد شدیم و رفتیم طبقه بالا تو اتاق خواب من. خاطره در رو قفل کرد و گفت:
- میترسم یه وقت وسط حرفام عمه الهام بیاد تو.
- نمیاد مامان این وقت ظهر خوابه. زود بگو حرفت رو خاطره استرس گرفتم، چیزی شده؟
بنفشه: در مورد معراجه؟
با شنیدن اسم معراج، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- خب؟
خاطره دستم رو کشید روی تخت نشستیم و مینا و بنفشه با دقت زل زدن به خاطره.
خاطره: آرزو قبلا هم بهت گفته بودم، من نمیذارم که ر*اب*طه تو و معراج شکل نگیره، بهت قول داده بودم یه فکر براش بکنم. الان فکرام رو کردم. وقتی داشتم میومدم اینجا گفتم بهتره مینا و بنفشه هم باشن که فکرامون رو با هم قاطی کنیم. از قدیم گفتن یه عقل خوبه و چندتاش بهتر!
من: خاطره جون به ل*بم کردی حرفت رو بزن.
خاطره: خب تو توی این چند سالی که عاشق معراج بودی و حالا به هر دلیلی نخواستی عشقت رو بهش بگی، که البته منم کارت رو تحسین میکنم. و اما فکر من اینه که خب تو شماره معراج رو پیدا میکنی بهش زنگ میزنی و سعی میکنی بهش نزدیک بشی، البته همون طور که دوست نداری بهش نگو کی هستی اصلا خودت رو یه نفر دیگه معرفی کن. من مطمئنم اگه به معراج نزدیک بشی و بهش زنگ بزنی اونم کم کم یخش آب میشه و بهت وابسته میشه. سعی کن احساساتش رو دستت بگیری و اون رو عاشق خودت کنی، همون نوع عشقایی که منجر به ازدواج میشه. دیگه اون موقع بهش بگو کی هستی.