۱۹۰-
جواب موبایلم رو دادم و با کلی معذرت خواهی دو برابر مقداری که باید میدادم پول توی حساب اون راننده ریختم و قطع کردم.
ماشین درست کنار پام نشست با کمی مکث در سمت جلو رو باز کردم کمی عقب رفتم تا دری که به سمت بالا باز میشد به صورتم برخورد نکنه.
ههه لامبورگینی! تو خوابمم نمیدیدم سوارش شدم.
نشستم که یکی از نگهبانها اومد و در رو بست.
در با ریموت باز شد و همین که به اندازهای که ماشین عبور کنه باز شد، پا روی پدال گ*از گذاشت و ماشین رو از جا کند.
کمربند رو بستم و به صندلی چسبیدم. جیکمم در نمیاومد. میدونستم قرارِ یه جنگ دوباره رخ بده.
نگاهش کردم، در سکوت و آرامش رانندگی میکرد. امیدوارم چیزی نگه... چون ظرفیتم واسه امروز کاملِ.
نگاه ازش گرفتم و از توی شیشه به بیرون خیره شدم.
مغزم در حال انفجار بود و نیاز داشتم تنها باشم و کمی فکر کنم. اینکه چی به چیه؟
نیاز داشتم یه مدت دور باشم از همه چی.
نه میتونستم مسابقات رو از دست بدم نه دلم میخواست و انگیزهای واسه ادامه داشتم.
صورت پرسام که جلوی چشمهام جون گرفت، کنار رفتن از مسابقات رو به گوشهی تاریک ذهنم فرستادم.
باید هر طور شده کمی به خودم و اعصابم مسلط باشم. باید فکر کردن به این قضیه رو واسه بعدها موکول کنم.
باید روی آرامش درونیم کار کنم.
نفس عمیقی کشیدم. هوای درون ماشین کمی خفقانآور بود واسم... پنجره رو کمی پایین کشیدم در حدی که کمی باد به کلهم بخوره.
با برخورد باد شدید به موهام کمی جون گرفتم و با آرامش در همون حالت چشمهام رو بستم.
سعی کردم به هیچی فکر نکنم جز مسابقات و گرفتن پرسام بعد از اون میتونم راحت راجب خودم و آیندهم فکر کنم.
مثل اینکه ماهان دوست نداره اون محرمیت بینمون تموم بشه. انگار مدام العمر هم بود که تمومی نداشت و حتی مدتش هم مشخص نبود.
فقط گفت:
" - تا زمانی که هر دو طرف بخوان از هم جدا بشن این محرمیت پا برجا!"
دلم نمیخواست اما مغزم نهیب میزد که باید تموم بشه.
سعی کردم افکارم رو پس بزنم. اما برعکس با قدرت بیشتر به سمتم هجوم آوردن.
چشمهام رو روی هم فشردم و دستی زیر شالم بردم. موهام رو پس زدم و شیشه رو بالا دادم.
سکوت دیگه داشت کلافهم میکرد. ترس داشتم از عصبانی شدنش.
این که یه دفعه عصبی بشه، اون هم توی این وضعیتی که به جز خودم و خودش کسی نیست. مگه قبلاً کسی بود؟
به سمتش برگشتم. همچنان در سکوت مشغول رانندگی بود. با مکث اسمش رو صدا زدم.
بدون این که نگاهم کنه سرد گفت:
- بله؟
سعی کردم حال بدم رو با لحن سردش بروز ندم، به جاش آهسته پرسیدم:
- خوبی؟
پوزخندی زد و همونطور مثل قبل خشک گفت:
- عالی!
با مکث و بغضی که ناخواسته قاطی لحنم شد گفتم:
- ببخشید.
نگاهی سمتم انداخت کلافه پوفی کشید و کنار گوشهی از خیابون نزدیک پارکی که کمی شلوغ بود پارک کرد و سمتم برگشت.
عصبی با اخمهای در هم با حرص گفت:
- الان چرا بغض کردی لعنتی؟ مگه من چی گفتم؟ گفتم بمون تا بیام نگفتم برو! گفتم؟
بینیم رو بالا کشید و گرفته گفتم:
- حالم خوب نبود، میخواستم تنها باشم. یکم درک کن! میتونی؟ خودت مسبب همه چی هستی بعد شاکی هم هستی که چرا بغض کردم؟
خیره نگاهم کرد با مکث گفت:
- منم اومدم که تنها نباشی! تو یکم من رو درک کن میتونی؟ چرا حالت خوب نيست؟
با گریه هقی زدم و گفتم:
- ماهان خودت رو به اون در نزن بعد مدتها برگشتی به من نگفتی ها منو بردی که ببینم دخترات رو که خورد شدنم رو شکستنم رو جلوی اون جمع ببینی؟ ماهان من مُردم و زنده شدم. می تونی درک کنی؟ واسم قابل درک نیست هنوز اینکه زن داشتی! تا یک ساعت پیش فکر میکردم یه کثافتم که دارم با تو به یکی از همج.ن.سهام خ.یانت میکنم. هیچ میفهمی این رو؟ خواستم تنها باشم یکم فکر کنم اما نمیذاری که.
دستی توی موهاش کشید. غمگين نگاهم کرد شدت اشکهایی که روی صورتم میریخت بیشتر شد.
یکی از دستهام رو توی دستش گرفت. با دست دیگهش اشکهای ریخته روی گونهم رو پاک کرد و آروم گفت:
- ببخشید من معذرت میخوام، مقصر منم.
چشمهام گرد شد. الان واقعاً معذرت خواهی کرد؟ نفس عمیق کشیدم. فاصلهمون زیاد نبود به راحتی تونستم بوی تنش رو حس کنم.
قلبم با لحن غمگینش فشرده شد. مظلوم نگاهش کردم. دستم رو از توی دستش برداشتم.
کمی دستهام رو باز کردم و آروم گفتم:
- میشه بغلت کنم؟
لبخندی روی ل*ب نشوند، خودش رو کمی جلو کشید و گفت:
- کور از خدا چی میخواست؟!
دستن رو کشید و تنگ توی بغلش فشردم. دست دور گ*ردنش حلقه کردم و سر توی گ*ردنش بردم و عین یه تشنهی تازه به آب رسیده گ*ردنش که بیشتر بوی تنش رو میداد رو بوییدم.
یکم جامون راحت نبود. خیلی راحت کشوندم و روی پای خودش نشوندم. حتی یه لحطه هم تنم رو رها نکرد.
منم دوست نداشتم رهاش کنم انگار معبدگاه امنم رو پیدا کردم. سر عقب بردم و آروم گ.لوش رو نرم بوسی.دم... تکون سختی خورد، نفسش سخت و کشدار بیرون میاومد.
پایینتر نزدیک ت.رقوهش رو آروم با مکث لمس مانند ل.ب روی ترقوهی کشیدم.
غرشی کرد و با حرص گردنم رو کشید و مقابلش قرار داد، جوری که سرش توی گ.ردنم بود.
نزدیک گردنم با خشم غر زد:
- کرم از خودِ درختِ.
ل*بهاش رو روی گلوم گذاشت. نفس توی س.ی.نهم حبس شد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن
جواب موبایلم رو دادم و با کلی معذرت خواهی دو برابر مقداری که باید میدادم پول توی حساب اون راننده ریختم و قطع کردم.
ماشین درست کنار پام نشست با کمی مکث در سمت جلو رو باز کردم کمی عقب رفتم تا دری که به سمت بالا باز میشد به صورتم برخورد نکنه.
ههه لامبورگینی! تو خوابمم نمیدیدم سوارش شدم.
نشستم که یکی از نگهبانها اومد و در رو بست.
در با ریموت باز شد و همین که به اندازهای که ماشین عبور کنه باز شد، پا روی پدال گ*از گذاشت و ماشین رو از جا کند.
کمربند رو بستم و به صندلی چسبیدم. جیکمم در نمیاومد. میدونستم قرارِ یه جنگ دوباره رخ بده.
نگاهش کردم، در سکوت و آرامش رانندگی میکرد. امیدوارم چیزی نگه... چون ظرفیتم واسه امروز کاملِ.
نگاه ازش گرفتم و از توی شیشه به بیرون خیره شدم.
مغزم در حال انفجار بود و نیاز داشتم تنها باشم و کمی فکر کنم. اینکه چی به چیه؟
نیاز داشتم یه مدت دور باشم از همه چی.
نه میتونستم مسابقات رو از دست بدم نه دلم میخواست و انگیزهای واسه ادامه داشتم.
صورت پرسام که جلوی چشمهام جون گرفت، کنار رفتن از مسابقات رو به گوشهی تاریک ذهنم فرستادم.
باید هر طور شده کمی به خودم و اعصابم مسلط باشم. باید فکر کردن به این قضیه رو واسه بعدها موکول کنم.
باید روی آرامش درونیم کار کنم.
نفس عمیقی کشیدم. هوای درون ماشین کمی خفقانآور بود واسم... پنجره رو کمی پایین کشیدم در حدی که کمی باد به کلهم بخوره.
با برخورد باد شدید به موهام کمی جون گرفتم و با آرامش در همون حالت چشمهام رو بستم.
سعی کردم به هیچی فکر نکنم جز مسابقات و گرفتن پرسام بعد از اون میتونم راحت راجب خودم و آیندهم فکر کنم.
مثل اینکه ماهان دوست نداره اون محرمیت بینمون تموم بشه. انگار مدام العمر هم بود که تمومی نداشت و حتی مدتش هم مشخص نبود.
فقط گفت:
" - تا زمانی که هر دو طرف بخوان از هم جدا بشن این محرمیت پا برجا!"
دلم نمیخواست اما مغزم نهیب میزد که باید تموم بشه.
سعی کردم افکارم رو پس بزنم. اما برعکس با قدرت بیشتر به سمتم هجوم آوردن.
چشمهام رو روی هم فشردم و دستی زیر شالم بردم. موهام رو پس زدم و شیشه رو بالا دادم.
سکوت دیگه داشت کلافهم میکرد. ترس داشتم از عصبانی شدنش.
این که یه دفعه عصبی بشه، اون هم توی این وضعیتی که به جز خودم و خودش کسی نیست. مگه قبلاً کسی بود؟
به سمتش برگشتم. همچنان در سکوت مشغول رانندگی بود. با مکث اسمش رو صدا زدم.
بدون این که نگاهم کنه سرد گفت:
- بله؟
سعی کردم حال بدم رو با لحن سردش بروز ندم، به جاش آهسته پرسیدم:
- خوبی؟
پوزخندی زد و همونطور مثل قبل خشک گفت:
- عالی!
با مکث و بغضی که ناخواسته قاطی لحنم شد گفتم:
- ببخشید.
نگاهی سمتم انداخت کلافه پوفی کشید و کنار گوشهی از خیابون نزدیک پارکی که کمی شلوغ بود پارک کرد و سمتم برگشت.
عصبی با اخمهای در هم با حرص گفت:
- الان چرا بغض کردی لعنتی؟ مگه من چی گفتم؟ گفتم بمون تا بیام نگفتم برو! گفتم؟
بینیم رو بالا کشید و گرفته گفتم:
- حالم خوب نبود، میخواستم تنها باشم. یکم درک کن! میتونی؟ خودت مسبب همه چی هستی بعد شاکی هم هستی که چرا بغض کردم؟
خیره نگاهم کرد با مکث گفت:
- منم اومدم که تنها نباشی! تو یکم من رو درک کن میتونی؟ چرا حالت خوب نيست؟
با گریه هقی زدم و گفتم:
- ماهان خودت رو به اون در نزن بعد مدتها برگشتی به من نگفتی ها منو بردی که ببینم دخترات رو که خورد شدنم رو شکستنم رو جلوی اون جمع ببینی؟ ماهان من مُردم و زنده شدم. می تونی درک کنی؟ واسم قابل درک نیست هنوز اینکه زن داشتی! تا یک ساعت پیش فکر میکردم یه کثافتم که دارم با تو به یکی از همج.ن.سهام خ.یانت میکنم. هیچ میفهمی این رو؟ خواستم تنها باشم یکم فکر کنم اما نمیذاری که.
دستی توی موهاش کشید. غمگين نگاهم کرد شدت اشکهایی که روی صورتم میریخت بیشتر شد.
یکی از دستهام رو توی دستش گرفت. با دست دیگهش اشکهای ریخته روی گونهم رو پاک کرد و آروم گفت:
- ببخشید من معذرت میخوام، مقصر منم.
چشمهام گرد شد. الان واقعاً معذرت خواهی کرد؟ نفس عمیق کشیدم. فاصلهمون زیاد نبود به راحتی تونستم بوی تنش رو حس کنم.
قلبم با لحن غمگینش فشرده شد. مظلوم نگاهش کردم. دستم رو از توی دستش برداشتم.
کمی دستهام رو باز کردم و آروم گفتم:
- میشه بغلت کنم؟
لبخندی روی ل*ب نشوند، خودش رو کمی جلو کشید و گفت:
- کور از خدا چی میخواست؟!
دستن رو کشید و تنگ توی بغلش فشردم. دست دور گ*ردنش حلقه کردم و سر توی گ*ردنش بردم و عین یه تشنهی تازه به آب رسیده گ*ردنش که بیشتر بوی تنش رو میداد رو بوییدم.
یکم جامون راحت نبود. خیلی راحت کشوندم و روی پای خودش نشوندم. حتی یه لحطه هم تنم رو رها نکرد.
منم دوست نداشتم رهاش کنم انگار معبدگاه امنم رو پیدا کردم. سر عقب بردم و آروم گ.لوش رو نرم بوسی.دم... تکون سختی خورد، نفسش سخت و کشدار بیرون میاومد.
پایینتر نزدیک ت.رقوهش رو آروم با مکث لمس مانند ل.ب روی ترقوهی کشیدم.
غرشی کرد و با حرص گردنم رو کشید و مقابلش قرار داد، جوری که سرش توی گ.ردنم بود.
نزدیک گردنم با خشم غر زد:
- کرم از خودِ درختِ.
ل*بهاش رو روی گلوم گذاشت. نفس توی س.ی.نهم حبس شد.
کد:
۱۹۰-
جواب موبایلم رو دادم و با کلی معذرت خواهی دو برابر مقداری که باید میدادم پول توی حساب اون راننده ریختم و قطع کردم.
ماشین درست کنار پام نشست با کمی مکث در سمت جلو رو باز کردم کمی عقب رفتم تا دری که به سمت بالا باز میشد به صورتم برخورد نکنه.
ههه لامبورگینی! تو خوابمم نمیدیدم سوارش شدم.
نشستم که یکی از نگهبانها اومد و در رو بست.
در با ریموت باز شد و همین که به اندازهای که ماشین عبور کنه باز شد، پا روی پدال گ*از گذاشت و ماشین رو از جا کند.
کمربند رو بستم و به صندلی چسبیدم. جیکمم در نمیاومد. میدونستم قرارِ یه جنگ دوباره رخ بده.
نگاهش کردم، در سکوت و آرامش رانندگی میکرد. امیدوارم چیزی نگه... چون ظرفیتم واسه امروز کاملِ.
نگاه ازش گرفتم و از توی شیشه به بیرون خیره شدم.
مغزم در حال انفجار بود و نیاز داشتم تنها باشم و کمی فکر کنم. اینکه چی به چیه؟
نیاز داشتم یه مدت دور باشم از همه چی.
نه میتونستم مسابقات رو از دست بدم نه دلم میخواست و انگیزهای واسه ادامه داشتم.
صورت پرسام که جلوی چشمهام جون گرفت، کنار رفتن از مسابقات رو به گوشهی تاریک ذهنم فرستادم.
باید هر طور شده کمی به خودم و اعصابم مسلط باشم. باید فکر کردن به این قضیه رو واسه بعدها موکول کنم.
باید روی آرامش درونیم کار کنم.
نفس عمیقی کشیدم. هوای درون ماشین کمی خفقانآور بود واسم... پنجره رو کمی پایین کشیدم در حدی که کمی باد به کلهم بخوره.
با برخورد باد شدید به موهام کمی جون گرفتم و با آرامش در همون حالت چشمهام رو بستم.
سعی کردم به هیچی فکر نکنم جز مسابقات و گرفتن پرسام بعد از اون میتونم راحت راجب خودم و آیندهم فکر کنم.
مثل اینکه ماهان دوست نداره اون محرمیت بینمون تموم بشه. انگار مدام العمر هم بود که تمومی نداشت و حتی مدتش هم مشخص نبود.
فقط گفت:
" - تا زمانی که هر دو طرف بخوان از هم جدا بشن این محرمیت پا برجا!"
دلم نمیخواست اما مغزم نهیب میزد که باید تموم بشه.
سعی کردم افکارم رو پس بزنم. اما برعکس با قدرت بیشتر به سمتم هجوم آوردن.
چشمهام رو روی هم فشردم و دستی زیر شالم بردم. موهام رو پس زدم و شیشه رو بالا دادم.
سکوت دیگه داشت کلافهم میکرد. ترس داشتم از عصبانی شدنش.
این که یه دفعه عصبی بشه، اون هم توی این وضعیتی که به جز خودم و خودش کسی نیست. مگه قبلاً کسی بود؟
به سمتش برگشتم. همچنان در سکوت مشغول رانندگی بود. با مکث اسمش رو صدا زدم.
بدون این که نگاهم کنه سرد گفت:
- بله؟
سعی کردم حال بدم رو با لحن سردش بروز ندم، به جاش آهسته پرسیدم:
- خوبی؟
پوزخندی زد و همونطور مثل قبل خشک گفت:
- عالی!
با مکث و بغضی که ناخواسته قاطی لحنم شد گفتم:
- ببخشید.
نگاهی سمتم انداخت کلافه پوفی کشید و کنار گوشهی از خیابون نزدیک پارکی که کمی شلوغ بود پارک کرد و سمتم برگشت.
عصبی با اخمهای در هم با حرص گفت:
- الان چرا بغض کردی لعنتی؟ مگه من چی گفتم؟ گفتم بمون تا بیام نگفتم برو! گفتم؟
بینیم رو بالا کشید و گرفته گفتم:
- حالم خوب نبود، میخواستم تنها باشم. یکم درک کن! میتونی؟ خودت مسبب همه چی هستی بعد شاکی هم هستی که چرا بغض کردم؟
خیره نگاهم کرد با مکث گفت:
- منم اومدم که تنها نباشی! تو یکم من رو درک کن میتونی؟ چرا حالت خوب نيست؟
با گریه هقی زدم و گفتم:
- ماهان خودت رو به اون در نزن بعد مدتها برگشتی به من نگفتی ها منو بردی که ببینم دخترات رو که خورد شدنم رو شکستنم رو جلوی اون جمع ببینی؟ ماهان من مُردم و زنده شدم. می تونی درک کنی؟ واسم قابل درک نیست هنوز اینکه زن داشتی! تا یک ساعت پیش فکر میکردم یه کثافتم که دارم با تو به یکی از همج.ن.سهام خ.یانت میکنم. هیچ میفهمی این رو؟ خواستم تنها باشم یکم فکر کنم اما نمیذاری که.
دستی توی موهاش کشید. غمگين نگاهم کرد شدت اشکهایی که روی صورتم میریخت بیشتر شد.
یکی از دستهام رو توی دستش گرفت. با دست دیگهش اشکهای ریخته روی گونهم رو پاک کرد و آروم گفت:
- ببخشید من معذرت میخوام، مقصر منم.
چشمهام گرد شد. الان واقعاً معذرت خواهی کرد؟ نفس عمیق کشیدم. فاصلهمون زیاد نبود به راحتی تونستم بوی تنش رو حس کنم.
قلبم با لحن غمگینش فشرده شد. مظلوم نگاهش کردم. دستم رو از توی دستش برداشتم.
کمی دستهام رو باز کردم و آروم گفتم:
- میشه بغلت کنم؟
لبخندی روی ل*ب نشوند، خودش رو کمی جلو کشید و گفت:
- کور از خدا چی میخواست؟!
دستن رو کشید و تنگ توی بغلش فشردم. دست دور گ*ردنش حلقه کردم و سر توی گ*ردنش بردم و عین یه تشنهی تازه به آب رسیده گ*ردنش که بیشتر بوی تنش رو میداد رو بوییدم.
یکم جامون راحت نبود. خیلی راحت کشوندم و روی پای خودش نشوندم. حتی یه لحطه هم تنم رو رها نکرد.
منم دوست نداشتم رهاش کنم انگار معبدگاه امنم رو پیدا کردم. سر عقب بردم و آروم گلوش رو نرم ب*و*سیدم... تکون سختی خورد، نفسش سخت و کشدار بیرون میاومد.
پایینتر نزدیک ترقوهش رو آروم با مکث لمس مانند ل*ب روی ترقوهی کشیدم.
غرشی کرد و با حرص گردنم رو کشید و مقابلش قرار داد، جوری که سرش توی گردنم بود.
نزدیک گردنم با خشم غر زد:
- کرم از خودِ درختِ.
ل*بهاش رو روی گلوم گذاشت. نفس توی س.ی.نهم حبس شد.
#عسل_کورکور
#انجمن