• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت|عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره تا اینجا؟؟

  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به توجه بیشتر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۱۹۰-
جواب موبایلم رو دادم و با کلی معذرت خواهی دو برابر مقداری که باید می‌دادم پول توی حساب اون راننده ریختم و قطع کردم.
ماشین درست کنار پام نشست با کمی مکث در سمت جلو رو باز کردم کمی عقب رفتم تا دری که به سمت بالا باز می‌شد به صورتم برخورد نکنه.
ههه لامبورگینی! تو خوابمم نمی‌دیدم سوارش شدم.
نشستم که یکی از نگهبان‌ها اومد و در رو بست.
در با ریموت باز شد و همین که به اندازه‌ای که ماشین عبور کنه باز شد، پا روی پدال گ*از گذاشت و ماشین رو از جا کند.
کمربند رو بستم و به صندلی چسبیدم. جیکمم در نمی‌اومد. می‌دونستم قرارِ یه جنگ دوباره رخ بده.
نگاهش کردم، در سکوت و آرامش رانندگی می‌کرد. امیدوارم چیزی نگه‌.‌.. چون ظرفیتم واسه امروز کاملِ.
نگاه ازش گرفتم و از توی شیشه به بیرون خیره شدم.
مغزم در حال انفجار بود و نیاز داشتم تنها باشم و کمی فکر کنم. این‌که چی به چیه؟
نیاز داشتم یه مدت دور باشم از همه چی.
نه می‌تونستم مسابقات رو از دست بدم نه دلم می‌خواست و انگیزه‌ای واسه ادامه داشتم.
صورت پرسام که جلوی چشم‌هام جون گرفت، کنار رفتن از مسابقات رو به گوشه‌ی تاریک ذهنم فرستادم.
باید هر طور شده کمی به خودم و اعصابم مسلط باشم. باید فکر کردن به این قضیه رو واسه بعدها موکول کنم.
باید روی آرامش درونیم کار کنم.
نفس عمیقی کشیدم. هوای درون ماشین کمی خفقان‌آور بود واسم... پنجره رو کمی پایین کشیدم در حدی که کمی باد به کله‌م بخوره.
با برخورد باد شدید به موهام کمی جون گرفتم و با آرامش در همون حالت چشم‌هام رو بستم.
سعی کردم به هیچی فکر نکنم جز مسابقات و گرفتن پرسام بعد از اون می‌تونم راحت راجب خودم و آینده‌م فکر کنم.
مثل این‌که ماهان دوست نداره اون محرمیت بینمون تموم بشه. انگار مدام العمر هم بود که تمومی نداشت و حتی مدتش هم مشخص نبود.
فقط گفت:
" - تا زمانی که هر دو طرف بخوان از هم جدا بشن این محرمیت پا برجا!"
دلم نمی‌خواست اما مغزم نهیب می‌زد که باید تموم بشه.
سعی کردم افکارم رو پس بزنم. اما برعکس با قدرت بیشتر به سمتم هجوم آوردن.
چشم‌هام رو روی هم فشردم و دستی زیر شالم بردم. موهام رو پس زدم و شیشه رو بالا دادم.
سکوت دیگه داشت کلافه‌م می‌کرد. ترس داشتم از عصبانی شدنش.
این که یه دفعه عصبی بشه، اون هم توی این وضعیتی که به جز خودم و خودش کسی نیست. مگه قبلاً کسی بود؟
به سمتش برگشتم. هم‌چنان در سکوت مشغول رانندگی بود. با مکث اسمش رو صدا زدم.
بدون این که نگاهم کنه سرد گفت:
- بله؟
سعی کردم حال بدم رو با لحن سردش بروز ندم، به جاش آهسته پرسیدم:
- خوبی؟
پوزخندی زد و همون‌طور مثل قبل خشک گفت:
- عالی!
با مکث و بغضی که ناخواسته قاطی لحنم شد گفتم:
- ببخشید.
نگاهی سمتم انداخت کلافه پوفی کشید و کنار گوشه‌ی از خیابون نزدیک پارکی که کمی شلوغ بود پارک کرد و سمتم برگشت.
عصبی با اخم‌های در هم با حرص گفت:
- الان چرا بغض کردی لعنتی؟ مگه من چی گفتم؟ گفتم بمون تا بیام نگفتم برو! گفتم؟
بینیم رو بالا کشید و گرفته گفتم:
- حالم خوب نبود، می‌خواستم تنها باشم. یکم درک کن! می‌تونی؟ خودت مسبب همه‌ چی هستی بعد شاکی‌ هم هستی که چرا بغض کردم؟
خیره نگاهم کرد با مکث گفت:
- منم اومدم که تنها نباشی! تو یکم من رو درک کن می‌تونی؟ چرا حالت خوب نيست؟
با گریه هقی زدم و گفتم:
- ماهان خودت رو به اون در نزن بعد مدت‌ها برگشتی به من نگفتی ها منو بردی که ببینم دخترات رو که خورد شدنم رو شکستنم رو جلوی اون جمع ببینی؟ ماهان من مُردم و زنده شدم. می تونی درک کنی؟ واسم قابل درک نیست هنوز این‌که زن داشتی! تا یک ساعت پیش فکر می‌کردم یه کثافتم که دارم با تو به یکی از هم‌ج.ن.س‌هام خ.یانت می‌کنم. هیچ می‌فهمی این رو؟ خواستم تنها باشم یکم فکر کنم اما نمی‌ذاری که.
دستی توی موهاش کشید. غمگين نگاهم کرد شدت اشک‌هایی که روی صورتم می‌ریخت بیشتر شد.
یکی از دست‌هام رو توی دستش گرفت. با دست دیگه‌ش اشک‌های ریخته روی گونه‌م رو پاک کرد و آروم گفت:
- ببخشید من معذرت می‌خوام، مقصر منم.
چشم‌هام گرد شد. الان واقعاً معذرت خواهی کرد؟ نفس عمیق کشیدم. فاصله‌مون زیاد نبود به راحتی تونستم بوی تنش رو حس کنم.
قلبم با لحن غمگینش فشرده شد. مظلوم نگاهش کردم. دستم رو از توی دستش برداشتم.
کمی دست‌هام رو باز کردم و آروم گفتم:
- می‌شه بغلت کنم؟
لبخندی روی ل*ب نشوند، خودش رو کمی جلو کشید و گفت:
- کور از خدا چی می‌خواست؟!
دستن رو کشید و تنگ توی بغلش فشردم. دست دور گ*ردنش حلقه کردم و سر توی گ*ردنش بردم و عین یه تشنه‌ی تازه به آب رسیده گ*ردنش که بیشتر بوی تنش رو می‌داد رو بوییدم.
یکم جامون راحت نبود. خیلی راحت کشوندم و روی پای خودش نشوندم. حتی یه لحطه هم تنم رو رها نکرد.
منم دوست نداشتم رهاش کنم انگار معبدگاه امنم رو پیدا کردم. سر عقب بردم و آروم گ.لوش رو نرم بوسی.دم... تکون سختی خورد، نفسش سخت و کش‌دار بیرون می‌اومد.
پایین‌تر نزدیک ت.رقوه‌ش رو آروم با مکث لمس مانند ل.ب روی ترقوه‌ی کشیدم.
غرشی کرد و با حرص گردنم رو کشید و مقابلش قرار داد، جوری که سرش توی گ.ردن‌م بود.
نزدیک گردنم با خشم غر زد:
- کرم از خودِ درختِ.
ل*ب‌هاش رو روی گلوم گذاشت. نفس توی س.ی.نه‌م حبس شد.

کد:
۱۹۰-
جواب موبایلم رو دادم و با کلی معذرت خواهی دو برابر مقداری که باید می‌دادم پول توی حساب اون راننده ریختم و قطع کردم.
ماشین درست کنار پام نشست با کمی مکث در سمت جلو رو باز کردم کمی عقب رفتم تا دری که به سمت بالا باز می‌شد به صورتم برخورد نکنه.
ههه لامبورگینی! تو خوابمم نمی‌دیدم سوارش شدم.
نشستم که یکی از نگهبان‌ها اومد و در رو بست.
در با ریموت باز شد و همین که به اندازه‌ای که ماشین عبور کنه باز شد، پا روی پدال گ*از گذاشت و ماشین رو از جا کند.
کمربند رو بستم و به صندلی چسبیدم. جیکمم در نمی‌اومد. می‌دونستم قرارِ یه جنگ دوباره رخ بده.
نگاهش کردم، در سکوت و آرامش رانندگی می‌کرد. امیدوارم چیزی نگه‌.‌.. چون ظرفیتم واسه امروز کاملِ.
نگاه ازش گرفتم و از توی شیشه به بیرون خیره شدم.
مغزم در حال انفجار بود و نیاز داشتم تنها باشم و کمی فکر کنم. این‌که چی به چیه؟
نیاز داشتم یه مدت دور باشم از همه چی.
نه می‌تونستم مسابقات رو از دست بدم نه دلم می‌خواست و انگیزه‌ای واسه ادامه داشتم.
صورت پرسام که جلوی چشم‌هام جون گرفت، کنار رفتن از مسابقات رو به گوشه‌ی تاریک ذهنم فرستادم.
باید هر طور شده کمی به خودم و اعصابم مسلط باشم. باید فکر کردن به این قضیه رو واسه بعدها موکول کنم.
باید روی آرامش درونیم کار کنم.
نفس عمیقی کشیدم. هوای درون ماشین کمی خفقان‌آور بود واسم... پنجره رو کمی پایین کشیدم در حدی که کمی باد به کله‌م بخوره.
با برخورد باد شدید به موهام کمی جون گرفتم و با آرامش در همون حالت چشم‌هام رو بستم.
سعی کردم به هیچی فکر نکنم جز مسابقات و گرفتن پرسام بعد از اون می‌تونم راحت راجب خودم و آینده‌م فکر کنم.
مثل این‌که ماهان دوست نداره اون محرمیت بینمون تموم بشه. انگار مدام العمر هم بود که تمومی نداشت و حتی مدتش هم مشخص نبود.
فقط گفت:
" - تا زمانی که هر دو طرف بخوان از هم جدا بشن این محرمیت پا برجا!"
دلم نمی‌خواست اما مغزم نهیب می‌زد که باید تموم بشه.
سعی کردم افکارم رو پس بزنم. اما برعکس با قدرت بیشتر به سمتم هجوم آوردن.
چشم‌هام رو روی هم فشردم و دستی زیر شالم بردم. موهام رو پس زدم و شیشه رو بالا دادم.
سکوت دیگه داشت کلافه‌م می‌کرد. ترس داشتم از عصبانی شدنش.
این که یه دفعه عصبی بشه، اون هم توی این وضعیتی که به جز خودم و خودش کسی نیست. مگه قبلاً کسی بود؟
به سمتش برگشتم. هم‌چنان در سکوت مشغول رانندگی بود. با مکث اسمش رو صدا زدم.
بدون این که نگاهم کنه سرد گفت:
- بله؟
سعی کردم حال بدم رو با لحن سردش بروز ندم، به جاش آهسته پرسیدم:
- خوبی؟
پوزخندی زد و همون‌طور مثل قبل خشک گفت:
- عالی!
با مکث و بغضی که ناخواسته قاطی لحنم شد گفتم:
- ببخشید.
نگاهی سمتم انداخت کلافه پوفی کشید و کنار گوشه‌ی از خیابون نزدیک پارکی که کمی شلوغ بود پارک کرد و سمتم برگشت.
عصبی با اخم‌های در هم با حرص گفت:
- الان چرا بغض کردی لعنتی؟ مگه من چی گفتم؟ گفتم بمون تا بیام نگفتم برو! گفتم؟
بینیم رو بالا کشید و گرفته گفتم:
- حالم خوب نبود، می‌خواستم تنها باشم. یکم درک کن! می‌تونی؟ خودت مسبب همه‌ چی هستی بعد شاکی‌ هم هستی که چرا بغض کردم؟
خیره نگاهم کرد با مکث گفت:
- منم اومدم که تنها نباشی! تو یکم من رو درک کن می‌تونی؟ چرا حالت خوب نيست؟
با گریه هقی زدم و گفتم:
- ماهان خودت رو به اون در نزن بعد مدت‌ها برگشتی به من نگفتی ها منو بردی که ببینم دخترات رو که خورد شدنم رو شکستنم رو جلوی اون جمع ببینی؟ ماهان من مُردم و زنده شدم. می تونی درک کنی؟ واسم قابل درک نیست هنوز این‌که زن داشتی! تا یک ساعت پیش فکر می‌کردم یه کثافتم که دارم با تو به یکی از هم‌ج.ن.س‌هام خ.یانت می‌کنم. هیچ می‌فهمی این رو؟ خواستم تنها باشم یکم فکر کنم اما نمی‌ذاری که.
دستی توی موهاش کشید. غمگين نگاهم کرد شدت اشک‌هایی که روی صورتم می‌ریخت بیشتر شد.
یکی از دست‌هام رو توی دستش گرفت. با دست دیگه‌ش اشک‌های ریخته روی گونه‌م رو پاک کرد و آروم گفت:
- ببخشید من معذرت می‌خوام، مقصر منم.
چشم‌هام گرد شد. الان واقعاً معذرت خواهی کرد؟ نفس عمیق کشیدم. فاصله‌مون زیاد نبود به راحتی تونستم بوی تنش رو حس کنم.
قلبم با لحن غمگینش فشرده شد. مظلوم نگاهش کردم. دستم رو از توی دستش برداشتم.
کمی دست‌هام رو باز کردم و آروم گفتم:
- می‌شه بغلت کنم؟
لبخندی روی ل*ب نشوند، خودش رو کمی جلو کشید و گفت:
- کور از خدا چی می‌خواست؟!
دستن رو کشید و تنگ توی بغلش فشردم. دست دور گ*ردنش حلقه کردم و سر توی گ*ردنش بردم و عین یه تشنه‌ی تازه به آب رسیده گ*ردنش که بیشتر بوی تنش رو می‌داد رو بوییدم.
یکم جامون راحت نبود. خیلی راحت کشوندم و روی پای خودش نشوندم. حتی یه لحطه هم تنم رو رها نکرد.
منم دوست نداشتم رهاش کنم انگار معبدگاه امنم رو پیدا کردم. سر عقب بردم و آروم گلوش رو نرم ب*و*سیدم... تکون سختی خورد، نفسش سخت و کش‌دار بیرون می‌اومد.
پایین‌تر نزدیک ترقوه‌ش رو آروم با مکث لمس مانند ل*ب روی ترقوه‌ی کشیدم.
غرشی کرد و با حرص گردنم رو کشید و مقابلش قرار داد، جوری که سرش توی گردنم بود.
نزدیک گردنم با خشم غر زد:
- کرم از خودِ درختِ.
ل*ب‌هاش رو روی گلوم گذاشت. نفس توی س.ی.نه‌م حبس شد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۱۹۱-
***
بعد از این‌که به جایی که می‌خواستم رسوندم، رفت. نگاهی به سر در انداختم با مکث پا درونش گذاشتم.
مجوز ورودم صادر شده بود. اون هم با پا*ر*تی که ماهان باشه.
***
خسته و کوفته وارد خونه شدم. تمرین‌های سختی داشتم به خصوص که توی این زمان خیلی کم تمرین داشتم و به جز همون ورزش‌های صبحگاهی دیگه ورزشی نداشتم.
همین که به خونه رسیدم وسایلم رو توی اتاق پرت کردم و وارد حموم توی راه‌رو شدم.
تنها کاری که تونستم بکنم هم این بود که یه حوله‌ی کوتاه همراه خودم ببرم.
دوش آب گرم و بعد سرد حالم رو جا آورد... حالا که به خودم اومدم تازه متوجه‌ی کوتاهی بیش از حد حوله شدم.
پوفی کشیدم. کسی که نبود دو تا دختر عین خودم. حوله رو دور بالا تنه که تا کمی بالای زانوم رسیده بود، پیچیدم.
در حموم رو باز کردم که هجوم بخار جمع شده توی حموم به بیرون سرایت کرد.
مستقیم به سمت اتاق رفتم، مثل این‌که توی آشپزخونه بودن که پیداشون نبود.
بیخیال وارد اتاق شدم. لباس تن کردم موهام رو خشک کردم و دم اسبی محکم و سفت بالای سرم بستم.
به سپیده پیام دادم که بیاد خونه‌م اون هم که فقط منتظر یه اشاره بود یه ربع طول کشید اومدنش.
اتفاق خاصی نیفتاد هر سه یه جورایی مسئله رو واسه سپیده حل و فصل کردیم.
البته ماجرای اون حیوانات عجیب قریب رو نگفتیم.
تنها چیزهایی رو گفتیم که قابل باور بود. این‌که توی یه جزیره گیر کردیم و اون‌جا شروع داستانمون بود. که خودش تا تهش رو رفت.
نزدیک‌های یک بود که خواست بره اما با اصرار زیاد راضی شد که نره. چهار تشک توی پذیرایی پهن کردیم.
درجه کولر رو یکم زیادتر کردیم و هر کی سر جای خود دراز کشید. فرشته و سپیده وسط بودن. بیشتر اون دوتا صحبت می‌کردن و در مواقع نیاز منو آرا هم یه نظر می‌دادیم یا حرفی می‌زدیم.
با صدای پیامک گوشی دو تا سر قبل من به سمتش هجوم آوردن.
خنده‌م گرفت. قیافه‌شون با دیدن پیام تبلیغاتی همراه اول وا رفت و برگشتن سر جاشون.
سپیده نوچی کرد و حین دراز کشیدن، گفت:
- از شوور هم شانس نداری.
با شوخی و طعنه حینی که روی تشک دراز می‌کشیدم گفتم:
- نه که مال شما شاهزاده انگلیسِ! شها جون رو میگم.
ابرویی بالا انداختم. چینی به بینیش داد و با حالت گرفته‌ای که مصنوعی بودنش مشخص بود گفت:
- منو یاد بدبختی هام ننداز.
خندیدم و چیزی نگفتم. شها که میشه همون شهاب خواستگارش بود که چند سالِ دوستش داره ولی بهش جواب نمیده‌.
***
روی صورتش رو ب*و*سیدم و با حالت گرفته‌ای گفتم:
- قربونت برم من گریه نداره که یکم دیگه برمی‌گردم خب؟
بغض کرده نگاهم کرد. روی دو زانو بدون توجه به کثیف شدن لباسم خم شدم و در آغوشش کشیدم.
آهسته توی گوشش ان‌قدر حرف زدم که آروم شد و در آخر با کاشتن یه ب*وسه روی گونه‌م ازش جدا شدم.
فرشته و آرا دیروز رفته بودن.. با خاله و پرسام خداحافظی کردم واسه اون هم که نزدیک در ایستاده بود سری تکون دادم و رفتم.
دیروز اومد و کمی ‌گشتیم و پیش پیش خداحافظی کردیم و قول گرفت که بعد مسابقات حتماً جوابش رو بهش بدم.
جواب این‌که حاضرم باهاش ازدواج کنم یا نه؟
دسته‌ی پلاستیکی ساکم رو کشیدم و از آسانسور برقی بالا رفتم. نگاه آخرم رو بهشون دوختم و با دلتنگی لبخندی زدم و پشت سر بقیه به سمت هواپیمای که برامون هماهنگ شده بود، رفتم.
خبر حذف شدن علیرضا و دوپینگش مثل بمب ترکید و رئیس فدراسیون با وجود این‌که پسر خواهرش بود ولی حذفش کرد اگر حذف نمی‌شد خودش حذف می‌شد.

کد:
۱۹۱-
***
بعد از این‌که به جایی که می‌خواستم رسوندم، رفت. نگاهی به سر در انداختم با مکث پا درونش گذاشتم.
مجوز ورودم صادر شده بود. اون هم با پا*ر*تی که ماهان باشه.
***
خسته و کوفته وارد خونه شدم. تمرین‌های سختی داشتم به خصوص که توی این زمان خیلی کم تمرین داشتم و به جز همون ورزش‌های صبحگاهی دیگه ورزشی نداشتم.
همین که به خونه رسیدم وسایلم رو توی اتاق پرت کردم و وارد حموم توی راه‌رو شدم.
تنها کاری که تونستم بکنم هم این بود که یه حوله‌ی کوتاه همراه خودم ببرم.
دوش آب گرم و بعد سرد حالم رو جا آورد... حالا که به خودم اومدم تازه متوجه‌ی کوتاهی بیش از حد حوله شدم.
پوفی کشیدم. کسی که نبود دو تا دختر عین خودم. حوله رو دور بالا تنه که تا کمی بالای زانوم رسیده بود، پیچیدم.
در حموم رو باز کردم که هجوم بخار جمع شده توی حموم به بیرون سرایت کرد.
مستقیم به سمت اتاق رفتم، مثل این‌که توی آشپزخونه بودن که پیداشون نبود.
بیخیال وارد اتاق شدم. لباس تن کردم موهام رو خشک کردم و دم اسبی محکم و سفت بالای سرم بستم.
به سپیده پیام دادم که بیاد خونه‌م اون هم که فقط منتظر یه اشاره بود یه ربع طول کشید اومدنش.
اتفاق خاصی نیفتاد هر سه یه جورایی مسئله رو واسه سپیده حل و فصل کردیم.
البته ماجرای اون حیوانات عجیب قریب رو نگفتیم.
تنها چیزهایی رو گفتیم که قابل باور بود. این‌که توی یه جزیره گیر کردیم و اون‌جا شروع داستانمون بود. که خودش تا تهش رو رفت.
نزدیک‌های یک بود که خواست بره اما با اصرار زیاد راضی شد که نره. چهار تشک توی پذیرایی پهن کردیم.
درجه کولر رو یکم زیادتر کردیم و هر کی سر جای خود دراز کشید. فرشته و سپیده وسط بودن. بیشتر اون دوتا صحبت می‌کردن و در مواقع نیاز منو آرا هم یه نظر می‌دادیم یا حرفی می‌زدیم.
با صدای پیامک گوشی دو تا سر قبل من به سمتش هجوم آوردن.
خنده‌م گرفت. قیافه‌شون با دیدن پیام تبلیغاتی همراه اول وا رفت و برگشتن سر جاشون.
سپیده نوچی کرد و حین دراز کشیدن، گفت:
- از شوور هم شانس نداری.
با شوخی و طعنه حینی که روی تشک دراز می‌کشیدم گفتم:
- نه که مال شما شاهزاده انگلیسِ! شها جون رو میگم.
ابرویی بالا انداختم. چینی به بینیش داد و با حالت گرفته‌ای که مصنوعی بودنش مشخص بود گفت:
- منو یاد بدبختی هام ننداز.
خندیدم و چیزی نگفتم. شها که میشه همون شهاب خواستگارش بود که چند سالِ دوستش داره ولی بهش جواب نمیده‌.
***
روی صورتش رو ب*و*سیدم و با حالت گرفته‌ای گفتم:
- قربونت برم من گریه نداره که یکم دیگه برمی‌گردم خب؟
بغض کرده نگاهم کرد. روی دو زانو بدون توجه به کثیف شدن لباسم خم شدم و در آغوشش کشیدم.
آهسته توی گوشش ان‌قدر حرف زدم که آروم شد و در آخر با کاشتن یه ب*وسه روی گونه‌م ازش جدا شدم.
فرشته و آرا دیروز رفته بودن.. با خاله و پرسام خداحافظی کردم واسه اون هم که نزدیک در ایستاده بود سری تکون دادم و رفتم.
دیروز اومد و کمی ‌گشتیم و پیش پیش خداحافظی کردیم و قول گرفت که بعد مسابقات حتماً جوابش رو بهش بدم.
جواب این‌که حاضرم باهاش ازدواج کنم یا نه؟
دسته‌ی پلاستیکی ساکم رو کشیدم و از آسانسور برقی بالا رفتم. نگاه آخرم رو بهشون دوختم و با دلتنگی لبخندی زدم و پشت سر بقیه به سمت هواپیمای که برامون هماهنگ شده بود، رفتم.
خبر حذف شدن علیرضا و دوپینگش مثل بمب ترکید و رئیس فدراسیون با وجود این‌که پسر خواهرش بود ولی حذفش کرد اگر حذف نمی‌شد خودش حذف می‌شد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
#PART_192
#غوغای_سرنوشت
***
نزدیک بیست روزی میشه که برگشتم. خداروشکر که مسابقات رو ترکوندم. هنوز دارن کارها رو بررسی می‌کنن تا بالاخره تصمیم بگیرن که پرسام رو میدن یا نه؟ که البته باید قطعی بشه وگرنه احتمال این‌که پرسام رو بهم ب*دن نود درصدِ.
بقیه هم باهم ازدواج کردند و رفتن سر خونه زندگیشون. عروسی متینا، دیانا، صبا و زیبا نرسیدم که برم.
اما بقیه رو رفتم. محدثه هم که گفته اگه امسال خواهرش پیدا شد که چه بهتر ولی نشد همین سال جدید می‌گیرتش.
ماهان منتظر جوابشِ، منم طالب صبر بودم‌. که یه ماهی وقت داد تا خودم رو جمع و جور کنم.
آرا و فرشته هم توی این مدت درگیر کارهای دانشگاه بودن و کم پیش ‌می‌اومد وقت خالی داشته باشند.
در کمال تعجب هر دو هم به اون چیزی که می‌خواستند رسیدن ... ولی آرا ولش کرد و رفت که به شرکتی که جدید توی تهران تاسیس کرده بودن برسه.
چون دوتا از رتبه برترهای انگلیس بودن خیلی راحت بورسیه علوم پزشکی ایران رو گرفتن.
منم که فعلاً از فضای مسابقات فاصله گرفتم وارد آموزش پرورش شدم ... به عنوان معلم عربی ... چون تدریسم در این زمینه خیلی بهتر از ورزشی که اون هم توش مهارت‌های کافی رو داشتم.
بعد از رسوندن دوتا از همکارها به سمت خونه حرکت کردم.
کمی خسته بودم، شانس آوردم تایم ظهر بود چرا که صبح باید می‌رفتم دنبال کارهای پرسام و اصلاً وقت نمی‌شد بعد برم مدرسه.
ماشین رو توی حیاط کوچیک خونه پارک کردم و در رو باز کردم و با برداشتن وسایلم از ماشین خارج شدم.
کلید رو توی قفل چرخوندم و در خونه رو باز کردم و هم‌زمان ریموت رو زدم و ماشین با تیکی قفل شد.
لباس‌هام رو عوض کردم وقت بود هنوز، پس به سمت آشپزخونه رفتم تا قبل اومدن آرا و فرشته شام درست کنم.
ماکارانی که سریع‌تر آماده می‌شد رو انتخاب کردم.
دیگه تقریباً داشت آماده می‌شد. لباس‌هام بو گرفتن پس به سمت حموم رفتم. دوش سرسری گرفتم و بیرون اومدم.
لباس‌هام رو با آرامش تن کردم و کرم مرطوب کننده‌ای به دست و صورتم زدم.
روبه‌روی آینه ایستادم و موهام رو دم اسبی بالا بستم.
با برخورد چیزی به در شوکه توی آینه به خودم نگاه کردم. ترس توی دلم افتاد به سمت در رفتم تا مطمئن بشم چیزی نیست.
از پنجره‌ی خونه به حیاط نگاه کردم. با دیدن علیرضایی که توی حیاط پرید قلبم به تپش افتاد.
تنها جمله‌ای که اون لحظه توی ذهنم شکل گرفت این بود که:
- یا امام حسین این این‌جا چیکار می‌کنه؟
لعنتی زیر ل*ب گفتم و به پاهام حرکت دادم و به سمت در ورودی پا تند کردم و در رو چند بار پشت سر هم قفل کردم با ترس عقب رفتم.
آب دهنم رو قورت دادم قیافه‌ی ترسناکش از جلو چشم‌هام‌کنار نمی‌رفت. دندون‌هام از ترس روی هم به لرز دراومد سریع به سمت اتاق رفتم و همین‌ که در اتاق رو قفل کردم در خونه به صدا دراومد.
آب دهنم رو پر صدا قورت دادم اما گلوم خشک شده بود، اون سابقه‌ی تعرض رو داشت و با اومدن پلیس ناکام موند.
صدای عصبی و خشنش رو شنیدم که سعی داشت صداش بلند نباشه که همسایه‌ها متوجه نشن.
- می‌دونم خونه‌ای بیا در رو باز کن تا نشکوندمش.
مثل بید می‌لرزیدم و این ترس و لرز هم ناشی از سگ صفت بودن خودشِ.
کد:
#PART_192
#غوغای_سرنوشت
***
نزدیک بیست روزی میشه که برگشتم. خداروشکر که مسابقات رو ترکوندم. هنوز دارن کارها رو بررسی می‌کنن تا بالاخره تصمیم بگیرن که پرسام رو میدن یا نه؟ که البته باید قطعی بشه وگرنه احتمال این‌که پرسام رو بهم ب*دن نود درصدِ.
بقیه هم باهم ازدواج کردند و رفتن سر خونه زندگیشون. عروسی متینا، دیانا، صبا و زیبا نرسیدم که برم.
اما بقیه رو رفتم. محدثه هم که گفته اگه امسال خواهرش پیدا شد که چه بهتر ولی نشد  همین سال جدید می‌گیرتش.
ماهان منتظر جوابشِ، منم طالب صبر بودم‌. که یه ماهی وقت داد تا خودم رو جمع و جور کنم.
آرا و فرشته هم توی این مدت درگیر کارهای دانشگاه بودن و کم پیش ‌می‌اومد وقت خالی داشته باشند.
در کمال تعجب هر دو هم به اون چیزی که می‌خواستند رسیدن ... ولی آرا ولش کرد و رفت که به شرکتی که جدید توی تهران تاسیس کرده بودن برسه.
چون دوتا از رتبه برترهای انگلیس بودن خیلی راحت بورسیه علوم پزشکی ایران رو گرفتن.
منم که فعلاً از فضای مسابقات فاصله گرفتم وارد آموزش پرورش شدم ... به عنوان معلم عربی ... چون تدریسم در این زمینه خیلی بهتر از ورزشی که اون هم توش مهارت‌های کافی رو داشتم.
بعد از رسوندن دوتا از همکارها به سمت خونه حرکت کردم.
کمی خسته بودم، شانس آوردم تایم ظهر بود چرا که صبح باید می‌رفتم دنبال کارهای پرسام و اصلاً وقت نمی‌شد بعد برم مدرسه.
ماشین رو توی حیاط کوچیک خونه پارک کردم و در رو باز کردم و با برداشتن وسایلم از ماشین خارج شدم.
کلید رو توی قفل چرخوندم و در خونه رو باز کردم و هم‌زمان ریموت رو زدم و ماشین با تیکی قفل شد.
لباس‌هام رو عوض کردم وقت بود هنوز، پس به سمت آشپزخونه رفتم تا قبل اومدن آرا و فرشته شام درست کنم.
ماکارانی که سریع‌تر آماده می‌شد رو انتخاب کردم.
دیگه تقریباً داشت آماده می‌شد. لباس‌هام بو گرفتن پس به سمت حموم رفتم. دوش سرسری گرفتم و بیرون اومدم.
لباس‌هام رو با آرامش تن کردم و کرم مرطوب کننده‌ای به دست و صورتم زدم.
روبه‌روی آینه ایستادم و موهام رو دم اسبی بالا بستم.
با برخورد چیزی به در شوکه توی آینه به خودم نگاه کردم. ترس توی دلم افتاد به سمت در رفتم تا مطمئن بشم چیزی نیست.
از پنجره‌ی خونه به حیاط نگاه کردم. با دیدن علیرضایی که توی حیاط پرید قلبم به تپش افتاد.
تنها جمله‌ای که اون لحظه توی ذهنم شکل گرفت این بود که:
- یا امام حسین این این‌جا چیکار می‌کنه؟
لعنتی زیر ل*ب گفتم و به پاهام حرکت دادم و به سمت در ورودی پا تند کردم و در رو چند بار پشت سر هم قفل کردم با ترس عقب رفتم.
آب دهنم رو قورت دادم قیافه‌ی ترسناکش از جلو چشم‌هام‌کنار نمی‌رفت. دندون‌هام از ترس روی هم به لرز دراومد سریع به سمت اتاق رفتم و همین‌ که در اتاق رو قفل کردم در خونه به صدا دراومد.
آب دهنم رو پر صدا قورت دادم اما گلوم خشک شده بود، اون سابقه‌ی تعرض رو داشت و با اومدن پلیس ناکام موند.
صدای عصبی و خشنش رو شنیدم که سعی داشت صداش بلند نباشه که همسایه‌ها متوجه نشن.
- می‌دونم خونه‌ای بیا در رو باز کن تا نشکوندمش.
مثل بید می‌لرزیدم و این ترس و لرز هم ناشی از سگ صفت بودن خودشِ.
#غوغای_ سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
#PART_193
#غوغای_سرنوشت
. . .
با ضربه‌ی محکمی که به در خورد جیغ خفه‌ای ناخواسته از دهنم خارج شد.
با دو دستم دهنم رو محکم گرفتم فایده نداشت.
اون همون‌طور مشت به در می‌کوبید و ناسزا می‌گفت.
به سمت گوشیم یورش بردم.
اولین کسی که به ذهنم رسید شماره‌ش رو گرفتم اما خاموش بود. لعنتی گفتم و چند بار دیگه هم شماره‌ش رو گرفتم.
بازم صدای نکره‌ی اون خانوم گوشم رو پر کرد.
اخمی کردم و ل*بم رو جوییدم تا مزه‌ی گس خون رو توی دهنم حس کردم.
با شکستن در ورودی بدتر جیغی کشیدم و با گریه به سمت سرویسی که هیچ‌وقت ازشون استفاده نکردم. رفتم.
توی حموم پناه گرفتم و در رو بستم.
اشک‌هام روی گونه‌م افتاده بودن و قصد بند اومدن نداشت. نمی‌تونستم ریسک کنم با وجود این‌که شاید موقعیتم رو به خطر می‌انداخت ولی دلم نمی‌خواست بلایی سر نجابتی که این همه پاک نگهش داشتم بیاد.
پس بی تعلل و تردید سریع شماره‌ی پلیس رو گرفتم و همین که صدای بم آقایی توی گوشم پیچید با گریه مختصر همه چی رو گفتم و در آخر با دادن آدرس و گرفتن جواب " سریع خودمون رو می‌رسونیم" قطع کردم.
گوشی رو به سی.نه‌م چسبوندم، دهنم خشک شده بود و زبونم به سقف دهنم چسبیده بود.
دوباره شماره‌ی ماهان رو گرفتم. لعنتی من این‌جا دارم جون می‌دم داری چیکار می‌کنی؟ وای خدا الانِ که بالا بیارم.
هقی آرومی زدم و سریع دست روی دهنم گذاشتم، طولی نکشید که صدای شکستن در اتاق هم اومد. بغضم ‌پشت دستم شکست و اشک‌هام روی صورتم مسابقه گذاشته بودن.
مرگم رو داشتم به چشم می‌دیدم.
با صدای زنگ موبایل فاتحه‌ی خودم رو خوندم. صدای ضربه‌ای که به در حموم خورد. جیغی کشیدم و نگاهی به صحفه‌ی موبایل انداختم با دیدن اسم ماهان انگار دنیا دنیا بهم دادن.
سریع جواب دادم نذاشتم جواب بده و با گریه و هق‌هق آروم جوری که خودش بشنوه گفتم‌:
- ماهان توروخدا بیا تورو امام حسین بیا خونه‌م این الان منو می‌کشه... تو رو خدا بیا.
با ضربه‌ای که دوباره به در خورد جیغی کشیدم و به دیوار پشت سر چسبیدم.
صدای عصبی و تهديدوار علیرضا مو به تنم سیخ کرد.
از اون طرف عربده‌ی ماهان بود که داشت ناسزا می‌گفت و از منی که جونی توی تنم نمونده بود چیزی بشنوه.
علیرضا: به اَبلفضل قسم اگه در رو باز نکنی می‌شکنمش و بهت رحم نمی‌کنم.
پشت گوشی با گریه و هق‌هق گفتم:
- ماهان بیا توروخدا زود بیا.
هنوز پنج دقیقه از قسمش نگذشته بود که مشتی به در شیشه‌ای کوبید و ماهان هم اون‌طرف عربده کشی می‌کرد و سر راننده‌ای حرصش رو خالی می‌کرد.
می‌خواست که باهاش حرف بزنم.
با بغض تند تند‌ گفتم:
- اومد بخدا اومد.
صدای دندون قرچه‌ش رو شنیدن دیگه حتی نفهمیدم ماهان چی گفت فقط علیرضایی رو می‌دیدم که به قصد گرفتن روح و جون اومده.
از ترس به نفس‌نفس افتادم .. چشم‌هاش با حاله‌ای از مویرگ‌های خونی پر شده.
چند باری تهدیدم کرده بود و جدی نگرفتم .. لعنتی باید همون موقعه به ماهان یا پلیس می‌گفتم.
عقب رفتم انگار توقع داشتم دیوار بره عقب‌تر تا من نجات پیدا کنم.
با گریه و هق‌هق گفتم:
- توروخدا تورو علی قسم کاریم نداشته باش.
هیستریک و ترسناک خندید و عصبی پلکش پرید و با خنده‌ای که ترسناک‌ترش کرده بود با پوزخند گفت:
- کاریت نداشته باشم؟ به فردا نمی‌رسی خانم کریمی.
به سمتم اومد که جیغی از ته دل کشیدم.
کد:
#PART_193
#غوغای_سرنوشت
. . .
با ضربه‌ی محکمی که به در خورد جیغ خفه‌ای ناخواسته از دهنم خارج شد.
با دو دستم دهنم رو محکم گرفتم فایده نداشت.
اون همون‌طور مشت به در می‌کوبید و ناسزا می‌گفت.
به سمت گوشیم یورش بردم.
اولین کسی که به ذهنم رسید شماره‌ش رو گرفتم اما خاموش بود. لعنتی گفتم و چند بار دیگه هم شماره‌ش رو گرفتم.
بازم صدای نکره‌ی اون خانوم گوشم رو پر کرد.
اخمی کردم و ل*بم رو جوییدم تا مزه‌ی گس خون رو توی دهنم حس کردم.
با شکستن در ورودی بدتر جیغی کشیدم و با گریه به سمت سرویسی که هیچ‌وقت ازشون استفاده نکردم. رفتم.
توی حموم پناه گرفتم و در رو بستم.
اشک‌هام روی گونه‌م افتاده بودن و قصد بند اومدن نداشت. نمی‌تونستم ریسک کنم با وجود این‌که شاید موقعیتم رو به خطر می‌انداخت ولی دلم نمی‌خواست بلایی سر نجابتی که این همه پاک نگهش داشتم بیاد.
پس بی تعلل و تردید سریع شماره‌ی پلیس رو گرفتم و همین که صدای بم آقایی توی گوشم پیچید با گریه مختصر همه چی رو گفتم و در آخر با دادن آدرس و گرفتن جواب " سریع خودمون رو می‌رسونیم" قطع کردم.
گوشی رو به سی.نه‌م چسبوندم، دهنم خشک شده بود و زبونم به سقف دهنم چسبیده بود.
دوباره شماره‌ی ماهان رو گرفتم. لعنتی من این‌جا دارم جون می‌دم داری چیکار می‌کنی؟ وای خدا الانِ که بالا بیارم.
هقی آرومی زدم و سریع دست روی دهنم گذاشتم، طولی نکشید که صدای شکستن در اتاق هم اومد. بغضم ‌پشت دستم شکست و اشک‌هام روی صورتم مسابقه گذاشته بودن.
مرگم رو داشتم به چشم می‌دیدم.
با صدای زنگ موبایل فاتحه‌ی خودم رو خوندم. صدای ضربه‌ای که به در حموم خورد. جیغی کشیدم و نگاهی به صحفه‌ی موبایل انداختم با دیدن اسم ماهان انگار دنیا دنیا بهم دادن.
سریع جواب دادم نذاشتم جواب بده و با گریه و هق‌هق آروم جوری که خودش بشنوه گفتم‌:
- ماهان توروخدا بیا تورو امام حسین بیا خونه‌م این الان منو می‌کشه... تو رو خدا بیا.
با ضربه‌ای که دوباره به در خورد جیغی کشیدم و به دیوار پشت سر چسبیدم.
صدای عصبی و تهديدوار علیرضا مو به تنم سیخ کرد.
از اون طرف عربده‌ی ماهان بود که داشت ناسزا می‌گفت و از منی که جونی توی تنم نمونده بود چیزی بشنوه.
علیرضا: به اَبلفضل قسم اگه در رو باز نکنی می‌شکنمش و بهت رحم نمی‌کنم.
پشت گوشی با گریه و هق‌هق گفتم:
- ماهان بیا توروخدا زود بیا.
هنوز پنج دقیقه از قسمش نگذشته بود که مشتی به در شیشه‌ای کوبید و ماهان هم اون‌طرف عربده کشی می‌کرد و سر راننده‌ای حرصش رو خالی می‌کرد.
می‌خواست که باهاش حرف بزنم.
با بغض تند تند‌ گفتم:
- اومد بخدا اومد.
صدای دندون قرچه‌ش رو شنیدن دیگه حتی نفهمیدم ماهان چی گفت فقط علیرضایی رو می‌دیدم که به قصد گرفتن روح و جون اومده.
از ترس به نفس‌نفس افتادم .. چشم‌هاش با حاله‌ای از مویرگ‌های خونی پر شده.
چند باری تهدیدم کرده بود و جدی نگرفتم .. لعنتی باید همون موقعه به ماهان یا پلیس می‌گفتم.
عقب رفتم انگار توقع داشتم دیوار بره عقب‌تر تا من نجات پیدا کنم.
با گریه و هق‌هق گفتم:
- توروخدا تورو علی قسم کاریم نداشته باش.
هیستریک و ترسناک خندید و عصبی پلکش پرید و با خنده‌ای که ترسناک‌ترش کرده بود با پوزخند گفت:
-  کاریت نداشته باشم؟ به فردا نمی‌رسی خانم کریمی.
به سمتم اومد که جیغی از ته دل کشیدم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
#PART_194
#غوغای_سرنوشت
. . .
عقب رفتم، اصلاً مگه جایی هم برای عقب رفتن مونده؟
اومد نزدیک از موهام گرفت و به سمت بیرون کشید. جیغی از درد کشیدم و گوشی از توی دستم افتاد و هر تیکه‌ش سمتی رفت.
چیزی پام نیست و بی‌توجه به پاهای بر*ه*نه‌م به سمت بیرون کشیده شدم .. سوزش عمیقی کف پام حس کردم، از درد جیغ خفه‌ای کشیدم.
از شدت گریه‌ی زیاد قفسه‌ی س.ی.نه‌م به خس‌خس افتاده بود تنفسم سخت شده بود.
دعا دعا می‌کردم ماهان یا پلیس‌ها زودتر سر برسن. چون راه رفتنم وقفه در انجام کاری که می‌خواد انجام بده می‌انداخت.
بلندم کرد که از ترس جیغی کشیدم و به پیرهنش چنگ زدم ... هق‌هقم اوج گرفته بود ترس تموم وجودم رو گرفته بود.
حس‌های مختلفی داشت خفه‌م می‌کرد.
بدون ملایمت روی تخت پرتم کرد که از درد کمر آخی گفتم و صدای فنرها هم بلند شد.
با چشم‌های سرخ و حس نیازی که توی چشم‌هاشِ بهم زل زد و مرموز و کثیف حین باز کردن دکمه‌های پیراهنش گفت:
- فعلا مونده صدای آخ و نال.ه‌ت بلند بشه عزیزم.
عزیزم رو خشن و کشیده گفت .. ترسیده خودم رو عقب کشیدم اما نذاشت زباد عقب بروم و تنم رو به سمت خودش کشید.
از ترس جیغی کشیدم و واسه حفظ پاکیم به هر دری رو زدم ... مهلت نداد و سرش رو به سمت صورتم آورد و خشن و وحشی به جون ل*ب‌هام افتاد.
اسید معده‌م تا گلوم بالا اومد و پشت پلکم سیاهی رفت.
حس کردم الانِ که بالا بیارم، جوری بود که محتویاتش رو توی دهنم هم حس می‌کردم.
دلم بیشتر بهم پیچید و این‌بار واقعا بالا آوردم. با عوقی که زدم سریع ازم جدا شد و کل تنش رو ک*ثافت برداشت.
عصبی و خشمگین نگاهی به رنگ پریده‌م کرد و دست بالا برد و با هرچی ضربه داشت به صورتم کوبید.
منگ ‌شدم، سرم داشت گیج می‌رفت.
حس کردم از یه جایی افتادم و سرم به یه چیزی برخورد کرد. اما هوشیاری دقیقی نداشتم.
تنم داشت بی‌حس می‌شد گیج به اطراف و قیافه‌ی ترسیده علیرضا نگاه کردم، با ترس قدمی عقب رفت.
نا نداشتم دستم رو به سمت سرم ببرم، نمی‌دونستم اطرافم چخبره.
گرمی مایعی رو زیر سرم حس می‌کردم. یه چیزی رو داشتم می‌دیدم خیلی کم واضح بود.
انگار که دستش رو سمتم گرفته اما حتی توان این رو هم ندارم که دست بلند کنم و دستش رو بگیرم.
(راوی)
با عجله ازدحام جمعیت را کنار زد و وارد خونه‌ی کوچیک و جمع‌جور شد ... یه راست به سمت اتاق رفت، پلیس‌هایی که جلوی در بودن با دیدنش مانع نشدن و فقط راه باز کردن.
با دیدن جسم خونین دخترک روی برانکارد که داشت حمل می‌شد تکان سختی خورد و چیزی درونش فرو ریخت.
بُرانکارد که مقابلش قرار گرفت، بهت زده قدمی جلو گذاشت، پرستار مرد که داشت برانکارد رو هل می‌داد با عجله گفت:
- آقای رستاد لطفاً برید کنار الان هم حال خوبی ندارن و تعلل فقط باعث میشه ایشون یه پله به مرگ نزدیک‌تر بشن.
ضربه‌ی دوم مهلک‌تر بود ... آن‌قدر بی‌جان بود که با ضربه‌ی آرام پرستار کنار رفت.
سکندری خورد و قبل این‌که از پشت پخش زمین شود دو پلیس سریع گرفتنش.
درون شوک عظیمی وارد شده بود که حالا حالاها بیرون بیا نبود.
با ضربه‌ی محکمی که به صورتش خورد نفس عمیقی کشید و از شدت بی‌نفسی دقایق قبل پشت سر هم نفس عمیق می‌کشید.
احمد با جدیت و اخم کرده حین کشیدن بازویش گفت:
- به خودت بیا! این چه حالیه که داری؟
آهسته با درد نالید:
- دارم می‌میرم احمد.
احمد کمی صبر کرد تا ماهان به خود بیاید.
با مکث گفت:
- به خودت بیا، باید بریم بیمارستان.
سخت بود ولی تمام تلاشش را کرد و از خانه خارج شد. پلیس‌هایی که قصد داشتند مردم را از آن‌جا دور کنند آخرین افرادی بودند که از ملک دخترک خارج شدند.
روی صندلی شاگرد نشست و احمد هم جای راننده با سرعت به سمت بیمارستان راند. از علاقه‌ش خبر داشت اما این شدتش را ندیده بود.
تازه خواست معنی زندگی را درک کند، تازه فردا می‌خواست برود و جواب بله‌اش را بگیرد.
کد:
#PART_194
#غوغای_سرنوشت
. . .
عقب رفتم، اصلاً مگه جایی هم برای عقب رفتن مونده؟
اومد نزدیک از موهام گرفت و به سمت بیرون کشید. جیغی از درد کشیدم و گوشی از توی دستم افتاد و هر تیکه‌ش سمتی رفت.
چیزی پام نیست و بی‌توجه به پاهای بر*ه*نه‌م به سمت بیرون کشیده شدم .. سوزش عمیقی کف پام حس کردم، از درد جیغ خفه‌ای کشیدم.
از شدت گریه‌ی زیاد قفسه‌ی س.ی.نه‌م به خس‌خس افتاده بود تنفسم سخت شده بود.
دعا دعا می‌کردم ماهان یا پلیس‌ها زودتر سر برسن. چون راه رفتنم وقفه در انجام کاری که می‌خواد انجام بده می‌انداخت.
بلندم کرد که از ترس جیغی کشیدم و به پیرهنش چنگ زدم ... هق‌هقم اوج گرفته بود ترس تموم وجودم رو گرفته بود.
حس‌های مختلفی داشت خفه‌م می‌کرد.
بدون ملایمت روی تخت پرتم کرد که از درد کمر آخی گفتم و صدای فنرها هم بلند شد.
با چشم‌های سرخ و حس نیازی که توی چشم‌هاشِ بهم زل زد و مرموز و کثیف حین باز کردن دکمه‌های پیراهنش گفت:
- فعلا مونده صدای آخ و نال.ه‌ت بلند بشه عزیزم.
عزیزم رو خشن و کشیده گفت .. ترسیده خودم رو عقب کشیدم اما نذاشت زباد عقب بروم و تنم رو به سمت خودش کشید.
از ترس جیغی کشیدم و واسه حفظ پاکیم به هر دری رو زدم ... مهلت نداد و سرش رو به سمت صورتم آورد و خشن و وحشی به جون ل*ب‌هام افتاد.
اسید معده‌م تا گلوم بالا اومد و پشت پلکم سیاهی رفت.
حس کردم الانِ که بالا بیارم، جوری بود که محتویاتش رو توی دهنم هم حس می‌کردم.
دلم بیشتر بهم پیچید و این‌بار واقعا بالا آوردم. با عوقی که زدم سریع ازم جدا شد و کل تنش رو ک*ثافت برداشت.
عصبی و خشمگین نگاهی به رنگ پریده‌م کرد و دست بالا برد و با هرچی ضربه داشت به صورتم کوبید.
منگ ‌شدم، سرم داشت گیج می‌رفت.
حس کردم از یه جایی افتادم و سرم به یه چیزی برخورد کرد. اما هوشیاری دقیقی نداشتم.
تنم داشت بی‌حس می‌شد گیج به اطراف و قیافه‌ی ترسیده علیرضا نگاه کردم، با ترس قدمی عقب رفت.
نا نداشتم دستم رو به سمت سرم ببرم، نمی‌دونستم اطرافم چخبره.
گرمی مایعی رو زیر سرم حس می‌کردم. یه چیزی رو داشتم می‌دیدم خیلی کم واضح بود.
انگار که دستش رو سمتم گرفته اما حتی توان این رو هم ندارم که دست بلند کنم و دستش رو بگیرم.
                        (راوی)
با عجله ازدحام جمعیت را کنار زد و وارد خونه‌ی کوچیک و جمع‌جور شد ... یه راست به سمت اتاق رفت، پلیس‌هایی که جلوی در بودن با دیدنش مانع نشدن و فقط راه باز کردن.
با دیدن جسم خونین دخترک روی برانکارد که داشت حمل می‌شد تکان سختی خورد و چیزی درونش فرو ریخت.
بُرانکارد که مقابلش قرار گرفت، بهت زده قدمی جلو گذاشت، پرستار مرد که داشت برانکارد رو هل می‌داد با عجله گفت:
- آقای رستاد لطفاً برید کنار الان هم حال خوبی ندارن و تعلل فقط باعث میشه ایشون یه پله به مرگ نزدیک‌تر بشن.
ضربه‌ی دوم مهلک‌تر بود ... آن‌قدر بی‌جان بود که با ضربه‌ی آرام پرستار کنار رفت.
سکندری خورد و قبل این‌که از پشت پخش زمین شود دو پلیس سریع گرفتنش.
درون شوک عظیمی وارد شده بود که حالا حالاها بیرون بیا نبود.
با ضربه‌ی محکمی که به صورتش خورد نفس عمیقی کشید و از شدت بی‌نفسی دقایق قبل پشت سر هم نفس عمیق می‌کشید.
احمد با جدیت و اخم کرده حین کشیدن بازویش گفت:
- به خودت بیا! این چه حالیه که داری؟
آهسته با درد نالید:
- دارم می‌میرم احمد.
احمد کمی صبر کرد تا ماهان به خود بیاید.
با مکث گفت:
- به خودت بیا، باید بریم بیمارستان.
سخت بود ولی تمام تلاشش را کرد و از خانه خارج شد. پلیس‌هایی که قصد داشتند مردم را از آن‌جا دور کنند آخرین افرادی بودند که از ملک دخترک خارج شدند.
روی صندلی شاگرد نشست و احمد هم جای راننده با سرعت به سمت بیمارستان راند. از علاقه‌ش خبر داشت اما این شدتش را ندیده بود.
تازه خواست معنی زندگی را درک کند، تازه فردا می‌خواست برود و جواب بله‌اش را بگیرد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
#PART_195
#غوغای_سرنوشت

(فرشته)
آرا برای تاکسی زرد رنگی که داشت از خیابون گذر می‌کرد دست بلند کرد بعد کمی تاکسی کنار پامون ایستاد.
باید ماشین می‌خریدیم اما توی این چند وقت ان‌قدر سرمون شلوغ بود که حتی وقت این کار رو هم نداشتیم.
از صبح تا حالا نگرانم ده باری به تسکین زنگ زدم و خداروشکر که اون مشکلی نداره. اما دلشوره بدجوری دارم، جوری که چند باری خیلی سعی کردم بالا نیارم اما نشد و از شدت دلشوره و دلپیچه بالا آوردم.
آرا هم امروز از کارش زده شد و افتاده بود دنبال من.
آرا با مکث رو کرد سمتم و حین باز کردن در پشت گفت:
- نگرانم، تو نیستی؟
سوار شدم و اون هم بعد کمی مکث سوار شد با استرس و نگرانی بیش از حدی که به جونم افتاده بود گفتم:
- دارم می‌میرم .. بزار یه زنگ بزنم تسکین.
سری تکون داد. راننده مرد مسنی بود، آرا آدرس خونه رو داد و من گوشی رو از کیف بیرون آوردم و شماره تسکین رو گرفتم.
خاموش بود. استرسم بیشتر شد. چند بار دیگه زنگ زدم جواب نداد.
آرا با نگرانی که توی صورتش مشهود بود گفت:
- جواب نمیده؟
با حال گرفته و چشم‌هایی که آماده‌ی بارش بودن گفتم:
- نه، تاحالا سابقه نداشته جواب نده.
آراد خواست جواب بده که گوشیم زنگ خورد. با شوق به صحفه‌ش نگاه کردم با دیدن شماره‌ی ناشناس حس و حالم ریخت.
با کمی مکث آیکون سبز رنگ رو به سمت بالا کشیدم و تماس برقرار شد.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
- الو!
صدای خانومی توی گوشم پیچید.
- خانم کریمی خواهرتون در اثر صانحه‌ای راهی بیمارستان شدن... .
ادامه‌ی حرفش رو نشنیدم که آرا هول هولی گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت.
وجودم داشت آتیش می‌گرفت، یعنی چی‌شده؟ بالاخره اون سختی که می‌خواستم حفظش کنم شکست و با اشک به آرا خیره شدم که با تردید سری به معنی هیچی نیست تکون داد و رو به راننده آدرس بیمارستانی رو داد.
بعد نیم ساعت که خیلی سخت بهم گذشت بالاخره جلوی بیمارستان ایستاد.
سریع پیاده شدم و به سمت بیمارستان دویدم و توجهی هم به شالی که از روی سرم توی گردنم افتاده بود نکردم و وارد بیمارستان شدم.
این‌جا نگاه‌ها باهات حرف می‌زد، نگاهایی که پاک نبودن، نمیگم مردهای انگلیس چشم پاکن چون اصلاً نبودن، اگر هم بود شاید یه الکس، که اعتقاد خاصی برای تنها بودن داشت.
از در اتوماتیک جلوی روم گذشتم و با صورتی که غرق اشک بود به سمت پذیریش پا تند کردم و با نفسی تنگ شده از شدت دویدن گفتم:
- سلام، گفتن خانم کریمی رو این‌جا آوردن الان کجان؟
پرستار مات من موندم و این وسط من داشتم حرص می‌خوردم. پوفی کشیدم این نگاه رو دیگه ندیده بودم که دیدم.
دست مشت شده‌م رو روی سنگ جلوش کوبیدم البته آروم و با نازی که دلم نمی‌خواست با صدام همراه باشه با نگرانی و استرس گفتم:
- خانوم میشه بگین خواهرم کجاست؟ کدوم اتاق؟
بالاخره به خودش اومد و با مکث لبخندی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی‌ من گفت:
- ایشون توی اتاق عمل هستند! طبقه دوم انتها راهرو، سمت راست.
بی‌معطلی زیر ل*ب تشکری کردم و به سمت آدرسی که داد رفتم، آرا هم که تازه رسیده بود به دنبالم اومد.
منتظر آسانسور نموندم و از پله‌ها سریع بالا رفتم.
با کشیده شدن دستم به عقب مکث کرده سمت کسی که این‌کارو کرد برگشتم.
آرا بود، اخم کرده بود و نفس‌نفس می‌زد. شال روی موهام انداخت و با اشاره‌ به مردمی که با کمی تعجب نگاه می‌کردن، گفت:
- این‌جا ایرانِ.
سری تکون دادم و دستم رو از دست آرا بیرون کشیدم و چند پله‌ی دیگه رو بالا رفتم وارد طبقه دوم شدم.
اما چون چندتا راهرو بود سردرگم همون‌جا ایستادم. دستی توی صورتم کشیدم. آرا از کنارم گذشت و سمت پذیریش اون طبقه رفت بعد کمی اومد و دست منم همراه خودش کشید.
با دیدن در اتاق عمل تعلل نکردم و با دو خودم رو به اون جمع حاضر که شامل دو مامور و ماهان بودن رسوندم.
با گریه و نفس‌نفس رو به ماهان گفتم:
- ماهان آبجیم چی‌شده؟
ماهان عصبی با چشم‌های سرخ شده دستی توی موهاش کشید و یکی از اون مامورای مرد با تن صدای خشک و سردی گفت:
- ما به موقعه رسیدیم قصد وارد شدت به حریم خصوصی‌شان رو داشتند، شیشه توی پاشون فرو رفته. فعلا این مشخصِ اما ضربه‌ای شدید هم به سرشون خورده.
وای‌ غلیظی گفتم، بغض بدتر توی گلوم لونه کرد. چشم‌هام هی پر و خالی می‌شد.
توی همون حالت آشفته روی صندلی‌هایی که اون قسمت بودن نشستم. نشستن کسی که از بوی عطرش فهمیدم آرا بود، رو متوجه شدم.
حالم اصلاً خوب نبود. داشتم می‌لرزیدم از این‌که نکنه چیزی شده باشه!
کد:
#PART_195
#غوغای_سرنوشت

(فرشته)
آرا برای تاکسی زرد رنگی که داشت از خیابون گذر می‌کرد دست بلند کرد بعد کمی تاکسی کنار پامون ایستاد.
باید ماشین می‌خریدیم اما توی این چند وقت ان‌قدر سرمون شلوغ بود که حتی وقت این کار رو هم نداشتیم.
از صبح تا حالا نگرانم ده باری به تسکین زنگ زدم و خداروشکر که اون مشکلی نداره. اما دلشوره بدجوری دارم، جوری که چند باری خیلی سعی کردم بالا نیارم اما نشد و از شدت دلشوره و دلپیچه بالا آوردم.
آرا هم امروز از کارش زده شد و افتاده بود دنبال من.
آرا با مکث رو کرد سمتم و حین باز کردن در پشت گفت:
- نگرانم، تو نیستی؟
سوار شدم و اون هم بعد کمی مکث سوار شد با استرس و نگرانی بیش از حدی که به جونم افتاده بود گفتم:
- دارم می‌میرم .. بزار یه زنگ بزنم تسکین.
سری تکون داد. راننده مرد مسنی بود، آرا آدرس خونه رو داد و من گوشی رو از کیف بیرون آوردم و شماره تسکین رو گرفتم.
خاموش بود. استرسم بیشتر شد. چند بار دیگه زنگ زدم جواب نداد.
آرا با نگرانی که توی صورتش مشهود بود گفت:
- جواب نمیده؟
با حال گرفته و چشم‌هایی که آماده‌ی بارش بودن گفتم:
- نه، تاحالا سابقه نداشته جواب نده.
آراد خواست جواب بده که گوشیم زنگ خورد. با شوق به صحفه‌ش نگاه کردم با دیدن شماره‌ی ناشناس حس و حالم ریخت.
با کمی مکث آیکون سبز رنگ رو به سمت بالا کشیدم و تماس برقرار شد.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
- الو!
صدای خانومی توی گوشم پیچید.
- خانم کریمی خواهرتون در اثر صانحه‌ای راهی بیمارستان شدن... .
ادامه‌ی حرفش رو نشنیدم که آرا هول هولی گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت.
وجودم داشت آتیش می‌گرفت، یعنی چی‌شده؟ بالاخره اون سختی که می‌خواستم حفظش کنم شکست و با اشک به آرا خیره شدم که با تردید سری به معنی هیچی نیست تکون داد و رو به راننده آدرس بیمارستانی رو داد.
بعد نیم ساعت که خیلی سخت بهم گذشت بالاخره جلوی بیمارستان ایستاد.
سریع پیاده شدم و به سمت بیمارستان دویدم و توجهی هم به شالی که از روی سرم توی گردنم افتاده بود نکردم و وارد بیمارستان شدم.
این‌جا نگاه‌ها باهات حرف می‌زد، نگاهایی که پاک نبودن، نمیگم مردهای انگلیس چشم پاکن چون اصلاً نبودن، اگر هم بود شاید یه الکس، که اعتقاد خاصی برای تنها بودن داشت.
از در اتوماتیک جلوی روم گذشتم و با صورتی که غرق اشک بود به سمت پذیریش پا تند کردم و با نفسی تنگ شده از شدت دویدن گفتم:
- سلام، گفتن خانم کریمی رو این‌جا آوردن الان کجان؟
پرستار مات من موندم و این وسط من داشتم حرص می‌خوردم. پوفی کشیدم این نگاه رو دیگه ندیده بودم که دیدم.
دست مشت شده‌م رو روی سنگ جلوش کوبیدم البته آروم و با نازی که دلم نمی‌خواست با صدام همراه باشه با نگرانی و استرس گفتم:
- خانوم میشه بگین خواهرم کجاست؟ کدوم اتاق؟
بالاخره به خودش اومد و با مکث لبخندی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی‌ من گفت:
- ایشون توی اتاق عمل هستند! طبقه دوم  انتها راهرو، سمت راست.
بی‌معطلی زیر ل*ب تشکری کردم و به سمت  آدرسی که داد رفتم، آرا هم که تازه رسیده بود به دنبالم اومد.
منتظر آسانسور نموندم و از پله‌ها سریع بالا رفتم.
با کشیده شدن دستم به عقب مکث کرده سمت کسی که این‌کارو کرد برگشتم.
آرا بود، اخم کرده بود و نفس‌نفس می‌زد. شال روی موهام انداخت و با اشاره‌ به مردمی که با کمی تعجب نگاه می‌کردن، گفت:
- این‌جا ایرانِ.
سری تکون دادم و دستم رو از دست آرا بیرون کشیدم و چند پله‌ی دیگه رو بالا رفتم وارد طبقه دوم شدم.
اما چون چندتا راهرو بود سردرگم همون‌جا ایستادم. دستی توی صورتم کشیدم. آرا از کنارم گذشت و سمت پذیریش اون طبقه رفت بعد کمی اومد و دست منم همراه خودش کشید.
با دیدن در اتاق عمل تعلل نکردم و با دو خودم رو به اون جمع حاضر که شامل دو مامور و ماهان بودن رسوندم.
با گریه و نفس‌نفس رو به ماهان گفتم:
- ماهان آبجیم چی‌شده؟
ماهان عصبی با چشم‌های سرخ شده دستی توی موهاش کشید و یکی از اون مامورای مرد با تن صدای خشک و سردی گفت:
- ما به موقعه رسیدیم قصد وارد شدت به حریم خصوصی‌شان رو داشتند، شیشه توی پاشون فرو رفته. فعلا این مشخصِ اما ضربه‌ای شدید هم به سرشون خورده.
وای‌ غلیظی گفتم، بغض بدتر توی گلوم لونه کرد. چشم‌هام هی پر و خالی می‌شد.
توی همون حالت آشفته روی صندلی‌هایی که اون قسمت بودن نشستم. نشستن کسی که از بوی عطرش فهمیدم آرا بود، رو متوجه شدم.
حالم اصلاً خوب نبود. داشتم می‌لرزیدم از این‌که نکنه چیزی شده باشه!
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
#PART_196
#غوغای_سرنوشت
. . .
با آبی که جلوی روم قرار گرفت بدون این که سر بلند کنم، گرفتمش.
از استرس زیاد مشغول جویدن ناخن‌هام شدم، ان‌قدر که به گوشت رسید، بعد اون سراغ پو*ست ل*بم رفتم و خون بود که ازش جاری می‌شد.
فشارم داشت جابه‌جا می‌شد، حالم نرمال نبود حس می‌کردم الانِ بی‌هوش بشم.
بلند شدم اما همین که بلند شدم پشت پلک‌هام سیاهی رفت و قبل برخوردم با زمین یکی محکم گرفتم.
دوباره روی صندلی نشوندم.
آرا نگران نگاهی بهم انداخت و گفت:
- میرم به پرستار بگم بیاد، فکر کنم فشارت افتاده باشه!
بی‌حال واکنشی نشون ندادم، سرم رو پایین انداختم. با گر*دن درد سر بلند کردم که نگاهم توی نگاه خیره و کنجکاو مرد روبه‌رویم که مامور هم هست گره خورد.
چشم‌های مشکی نافذش تا عمق وجودت نفوذ می‌کرد.
پو*ست سفیدی داشت و ابروهای که مرتب و به اندازه طبیعی بودن.
ته ریش داشت و موهاش رو که یکم بودن بالا زده بود. بینی قلمی و خوشگلی داشت، ل*ب‌های که فرم قشنگی به صورتش می‌داد.
با اون لباس‌های نظامی که تنش بود عجیب خیلی بهش می‌اومد. یه لحظه انگار یادم رفت چی به چیه؟ و ته دلم یه حسی پیچد.
نمی‌دونم چقدر بهش خیره بودم که پوزخندی زد و رو گرفت.
خاک بر سرم که خواهرم توی اتاق عملِ و من دارم پسر مردم رو دید می‌زنم، نامحسوس به اسم روی یونیفرمش نگاه کردم.
فقط متوجه اسمش شدم، چون برگشت و به سمت راه‌رو قدم برداشت. "کامران" چه اسم قشنگی.
نگاه چرخوندم و با دیدن اتاق عمل دوباره حس استرس توی وجودم نشست
دیگه حتی به اون پلیس خوشگله هم توجه نکردم.
پرستار اومد و فشارم رو گرفت و رفت، کلی اصرار داشت که یه سرم بزنم ولی قبول نکردم.
اگه باهاش می‌رفتم دق می‌کردم تا بفهمم خواهرم توی چه حالِ.
***
یک ساعت با بدبختی گذشت حال ماهان بهتر از من نبود، ولی اون مرد بود و می‌تونست خودش رو یه جوری کنترل کنه.
با اومدن دکتر سریع‌تر از همه بلند شدم و با چشم‌های اشکی جلو رفتم و با گریه و بغض گفتم:
- آقای دکتر حال خواهرم چطوره؟
نگاه خیره دکتر رو که دیدم حال زاری به خودم گرفتم نزدیک بود سرم رو بکوبم به دیوار.
ماهان یه قدم جلو گذشت و اون مامور خوشگله هم جلوی من قرار گرفت و اتصال نگاه دکتر رو قطع کرد.
ماهان جدی و با استرس گفت:
- حال همسرم چطوره؟
دکتر به خودش اومد دستی پشت گ*ردنش کشید و با مکث گفت:
- حال خانم کریمی خوبه ولی بابت ضربه‌ای که به سرشون خورده نیاز که چکاپ کامل بشن، و این هم بگم امکان هر چیزی وجود داره، ضربه‌ی که به سرشون و به بخش پس‌سریشون خورده ممکن هر اتفاقی بیفته هنوز مطمئن نیستیم و باید به هوش بیان تا جواب قطعی رو بدیم.
پلیس کامرانِ سوال من رو پرسید.
- الان به بخش منتقلشون می‌کنن؟
دکتر: بله، فقط چون شیشه‌ای که کف پاشون رو برید جاش عمیق بود ممکن تا یه مدت نتونن درست راه برن و لنگ بزنن.
من که دیدی به دکتر نداشتم نفهمیدم کی خواست بره که با کنار رفتن پلیس آرا هم دست من رو گرفت و کناری کشید.
کد:
#PART_196
#غوغای_سرنوشت
. . .
با آبی که جلوی روم قرار گرفت بدون این که سر بلند کنم، گرفتمش.
از استرس زیاد مشغول جویدن ناخن‌هام شدم، ان‌قدر که به گوشت رسید، بعد اون سراغ پو*ست ل*بم رفتم و خون بود که ازش جاری می‌شد.
فشارم داشت جابه‌جا می‌شد، حالم نرمال نبود حس می‌کردم الانِ بی‌هوش بشم.
بلند شدم اما همین که بلند شدم پشت پلک‌هام سیاهی رفت و قبل برخوردم با زمین یکی محکم گرفتم.
دوباره روی صندلی نشوندم.
آرا نگران نگاهی بهم انداخت و گفت:
- میرم به پرستار بگم بیاد، فکر کنم فشارت افتاده باشه!
بی‌حال واکنشی نشون ندادم، سرم رو پایین انداختم. با گر*دن درد سر بلند کردم که نگاهم توی نگاه خیره و کنجکاو مرد روبه‌رویم که مامور هم هست گره خورد.
چشم‌های مشکی نافذش تا عمق وجودت نفوذ می‌کرد.
پو*ست سفیدی داشت و ابروهای که مرتب و به اندازه طبیعی بودن.
ته ریش داشت و موهاش رو که یکم بودن بالا زده بود. بینی قلمی و خوشگلی داشت، ل*ب‌های که فرم قشنگی به صورتش می‌داد.
با اون لباس‌های نظامی که تنش بود عجیب خیلی بهش می‌اومد. یه لحظه انگار یادم رفت چی به چیه؟ و ته دلم یه حسی پیچد.
نمی‌دونم چقدر بهش خیره بودم که پوزخندی زد و رو گرفت.
خاک بر سرم که خواهرم توی اتاق عملِ و من دارم پسر مردم رو دید می‌زنم، نامحسوس به اسم روی یونیفرمش نگاه کردم.
فقط متوجه اسمش شدم، چون برگشت و به سمت راه‌رو قدم برداشت. "کامران" چه اسم قشنگی.
نگاه چرخوندم و با دیدن اتاق عمل دوباره حس استرس توی وجودم نشست
دیگه حتی به اون پلیس خوشگله هم توجه نکردم.
پرستار اومد و فشارم رو گرفت و رفت، کلی اصرار داشت که یه سرم بزنم ولی قبول نکردم.
اگه باهاش می‌رفتم دق می‌کردم تا بفهمم خواهرم توی چه حالِ.
***
یک ساعت با بدبختی گذشت حال ماهان بهتر از من نبود، ولی اون مرد بود و می‌تونست خودش رو یه جوری کنترل کنه.
با اومدن دکتر سریع‌تر از همه بلند شدم و با چشم‌های اشکی جلو رفتم و با گریه و بغض گفتم:
- آقای دکتر حال خواهرم چطوره؟
نگاه خیره دکتر رو که دیدم حال زاری به خودم گرفتم نزدیک بود سرم رو بکوبم به دیوار.
ماهان یه قدم جلو گذشت و اون مامور خوشگله هم جلوی من قرار گرفت و اتصال نگاه دکتر رو قطع کرد.
ماهان جدی و با استرس گفت:
- حال همسرم چطوره؟
دکتر به خودش اومد دستی پشت گ*ردنش کشید و با مکث گفت:
- حال خانم کریمی خوبه ولی بابت ضربه‌ای که به سرشون خورده نیاز که چکاپ کامل بشن، و این هم بگم امکان هر چیزی وجود داره، ضربه‌ی که به سرشون و به بخش پس‌سریشون خورده ممکن هر اتفاقی بیفته هنوز مطمئن نیستیم و باید به هوش بیان تا جواب قطعی رو بدیم.
پلیس کامرانِ سوال من رو پرسید.
- الان به بخش منتقلشون می‌کنن؟
دکتر: بله، فقط چون شیشه‌ای که کف پاشون رو برید جاش عمیق بود ممکن تا یه مدت نتونن درست راه برن و لنگ بزنن.
من که دیدی به دکتر نداشتم نفهمیدم کی خواست بره که با کنار رفتن پلیس آرا هم دست من رو گرفت و کناری کشید.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
#PART_197
#غوغای_سرنوشت
. . .
نفس راحتی کشیدم، ته دلم نگران بودم گفتن ضربه به سرش برخورد کرده نکنه خدایی نکرده بلایی بدتر سرش بیاد؟
با این فکر سرم گیج رفت و خواستم بیفتم یکی گرفتم.
(تسکین)
با حس درد و سوزش شدید پلک باز کردم. سرم خیلی درد می‌کرد و دیدم کمی که نه اصلاً تار بود. خوب جایی رو نمی‌دیدم.
شک داشتم چشم‌هام بازن یا نه دست بالا آوردم و به چشم‌هام زدم. باز بودن پس همه جا تاریکِ؟
با فکر به چیزی که درباره‌ش مطمئن نبودم، قلب توی س.ی.نه‌م سنگینی کرد.
خیسی صورتم رو حس می‌کردم آرزو می‌کردم همش کابوس باشه.
اما نبود .. کابوس نبود .. عین واقعیت که نه خودِ واقعیت بود. من ... نمی‌تونه این‌طور شده باشه! غیرممکنِ خدایا من هنوز دنیای اطرافم رو خوب ندیدم.
به این زودی این نعمت رو ازم گرفتی؟
بغض بیخ گلوم نشست. دوست داشتم از ته دل جیغ بزنم.
دلم زار زدن به حال خودم رو می‌خواست. حالم ان‌قدر بد بود که سوزش کف پام رو حس نمی‌کردم.
اگر هم حس می‌کردم در مقابل درد جدید هیچ بود. سخته .. نمیشه ... خدایا یعنی به همین راحتی؟ من ... من ... خدایا من ب ... بیناییم رو از دست دادم؟!
دیگه نتونستم تحمل کنم و از ته دل جیغ زدم و هر چیزی که اطرافم بود و به دستم می‌اومد رو پرت می‌کرد چیزی نمی‌دونستم و هیچ چیز رو نمی‌تونستم ببینم و این به شدت خشم و عصبانیتم افزوده می‌شد.
یه چیزی شبیه به چوب شاید هم آهن که با پرت شدن سوزشی توی دستم ایجاد شد.
خدا رو فریاد زدم و دست روی صورتم گذاشتم و توی خودم جمع شدم. یعنی دیگه هیچکس رو نمی‌تونم ببینم؟ تموم شد؟ عمر چشم داشتن من همین‌قدر بود؟ به همین راحتی؟
با برخورد در به دیوار از جا پریدم نمی‌دونستم بفهمم کیه و چی می‌خواد یا حتی اصلاً این‌جا کجاست؟ اتاق من که نیست! پس کجاست؟ اصلاً این‌جا چیکار می‌کنم.
صح*نه‌های محوی یادم بود صح*نه‌ای مثل اولین ب*وسه! اولین ب*غ*ل! یا شاید هم اولین... اولین ت... تعرضی که اتفاق نیفتاد.
ک*ثافت زهر خودش رو ریخت؟ ماهان دیر اومد! مثل همیشه ... دیر اومد.
من ... من الان دُ ... دُخترم؟ یا ز ... زن؟ نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو توی گلو خفه کردم.
به بقيه‌ای که سعی در آروم کردنم داشتن توجهی نکردم. حتی به سوزشی که دوباره توی دستم پیچید.
الان و تنها چیزی که مهم بود این بود که من نمی‌تونستم ببینم. حتی تار هم‌ ‌نبود!
کامل تاریکی! سرم حس سنگینی می‌کرد. دلم خواب می‌خواست.
چشم‌های بازی که فرقی با بسته بودن نداشت رو بستم. یعنی از این به بعد باید چشم‌هام رو ببندم؟ من از این‌که چشم‌هام رو ببندم همیشه متنفرم.
الان باید این‌کار رو انجام بدم؟
***
- خانم کریمی میشه چشم‌هاتون رو باز کنید و به سوالات ما جواب بدین؟
این بار دوازدهم در هفته‌س که میان دیدنم و بی جواب برمی‌گر*دن، چون چند تا از پرستارها چشم‌های بازم رو دیدن اصلاً به ذهنشون هم خطور نمی‌کرد که من بیناییم رو از دست داده باشم.
حتی توی این مدت نخواستم ماهان یا حتی فرشته رو ببینم.
دکتر کلافه پوفی کشید و دوباره اصرار کرد. اصرارهاش روی مخم بود، اصلاً دلم نمی‌خواست یک کلمه هم باهاشون صحبت کنم.
این‌بار صدای با ملایمت اما خسته‌ی ماهان از فاصله‌ی نزدیک بلند شد.
- تسکین عزیزم لطفاً چشم‌هات رو باز کن، یه چیزی بگو لعنتی مُردم توی این یه هفته.
چشم باز نکردم به جاش به کمک حس‌های دیگه جام رو پیدا کردم و آروم نشستم که کمکم کرد.
نمی‌دونستم حالت نگاهشون چطور بود، آروم چشم‌هایی که دیگه نمی‌دید رو باز کردم.
نمی‌دونم چی دیدن و اصلاً چی شده که صدای با شوق و ذوق فرشته بلند شد:
- قربونت برم خوبی آجی؟ می‌شناسی منو؟
خواست نشناسم؟ نمی‌دونم کجاست و کدوم سمتم فقط آروم گفتم:
- می‌شناسم.
صدای آروم دکتر اومد که گفت:
- به من نگاه کن.
انتظار زیادیِ؟ بخدا خیلی زیادِ یکی نیست بهش بگه نمیشه.
با چشم‌هایی که اون‌ها باز می‌دیدنش اما من چیزی نمی‌دیدم اطراف رو نگاه کردم و با بغض و درد گفتم:
- کجایین؟
صدای جیغ فرشته و یا حسین ماهان یکی شد. خیسی صورتم نشون از اشک‌هایی می‌داد که دیگه نمی‌تونستم ببینمشون ولی می‌تونستم لمسشون کنم.
دوباره و دوباره سر چرخوندم ان‌قدر که یادم رفت کدوم سمت پشت سرم بود و کدوم سمت جلو روم.
کد:
#PART_197
#غوغای_سرنوشت
. . .
نفس راحتی کشیدم، ته دلم نگران بودم گفتن ضربه به سرش برخورد کرده نکنه خدایی نکرده بلایی بدتر سرش بیاد؟
با این فکر سرم گیج رفت و خواستم بیفتم یکی گرفتم.
(تسکین)
با حس درد و سوزش شدید پلک باز کردم. سرم خیلی درد می‌کرد و دیدم کمی که نه اصلاً تار بود. خوب جایی رو نمی‌دیدم.
شک داشتم چشم‌هام بازن یا نه دست بالا آوردم و به چشم‌هام زدم. باز بودن پس همه جا تاریکِ؟
با فکر به چیزی که درباره‌ش مطمئن نبودم، قلب توی س.ی.نه‌م سنگینی کرد.
خیسی صورتم رو حس می‌کردم آرزو می‌کردم همش کابوس باشه.
اما نبود .. کابوس نبود .. عین واقعیت که نه خودِ واقعیت بود. من ... نمی‌تونه این‌طور شده باشه! غیرممکنِ خدایا من هنوز دنیای اطرافم رو خوب ندیدم.
به این زودی این نعمت رو ازم گرفتی؟
بغض بیخ گلوم نشست. دوست داشتم از ته دل جیغ بزنم.
دلم زار زدن به حال خودم رو می‌خواست. حالم ان‌قدر بد بود که سوزش کف پام رو حس نمی‌کردم.
اگر هم حس می‌کردم در مقابل درد جدید هیچ بود. سخته .. نمیشه ... خدایا یعنی به همین راحتی؟ من ... من ... خدایا من ب ... بیناییم رو از دست دادم؟!
دیگه نتونستم تحمل کنم و از ته دل جیغ زدم و هر چیزی که اطرافم بود و به دستم می‌اومد رو پرت می‌کرد چیزی نمی‌دونستم و هیچ چیز رو نمی‌تونستم ببینم و این به شدت خشم و عصبانیتم افزوده می‌شد.
یه چیزی شبیه به چوب شاید هم آهن که با پرت شدن سوزشی توی دستم ایجاد شد.
خدا رو فریاد زدم و دست روی صورتم گذاشتم و توی خودم جمع شدم. یعنی دیگه هیچکس رو نمی‌تونم ببینم؟ تموم شد؟ عمر چشم داشتن من همین‌قدر بود؟ به همین راحتی؟
با برخورد در به دیوار از جا پریدم نمی‌دونستم بفهمم کیه و چی می‌خواد یا حتی اصلاً این‌جا کجاست؟ اتاق من که نیست! پس کجاست؟ اصلاً این‌جا چیکار می‌کنم.
صح*نه‌های محوی یادم بود صح*نه‌ای مثل اولین ب*وسه! اولین ب*غ*ل! یا شاید هم اولین... اولین ت... تعرضی که اتفاق نیفتاد.
ک*ثافت زهر خودش رو ریخت؟ ماهان دیر اومد! مثل همیشه ... دیر اومد.
من ... من الان دُ ... دُخترم؟ یا ز ... زن؟ نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو توی گلو خفه کردم.
به بقيه‌ای که سعی در آروم کردنم داشتن توجهی نکردم. حتی به سوزشی که دوباره توی دستم پیچید.
الان و تنها چیزی که مهم بود این بود که من نمی‌تونستم ببینم. حتی تار هم‌ ‌نبود!
کامل تاریکی! سرم حس سنگینی می‌کرد. دلم خواب می‌خواست.
چشم‌های بازی که فرقی با بسته بودن نداشت رو بستم. یعنی از این به بعد باید چشم‌هام رو ببندم؟ من از این‌که چشم‌هام رو ببندم همیشه متنفرم.
الان باید این‌کار رو انجام بدم؟
***
- خانم کریمی میشه چشم‌هاتون رو باز کنید و به سوالات ما جواب بدین؟
این بار دوازدهم در هفته‌س که میان دیدنم و بی جواب برمی‌گر*دن، چون چند تا از پرستارها چشم‌های بازم رو دیدن اصلاً به ذهنشون هم خطور نمی‌کرد که من بیناییم رو از دست داده باشم.
حتی توی این مدت نخواستم ماهان یا حتی فرشته رو ببینم.
دکتر کلافه پوفی کشید و دوباره اصرار کرد. اصرارهاش روی مخم بود، اصلاً دلم نمی‌خواست یک کلمه هم باهاشون صحبت کنم.
این‌بار صدای با ملایمت اما خسته‌ی ماهان از فاصله‌ی نزدیک بلند شد.
- تسکین عزیزم لطفاً چشم‌هات رو باز کن، یه چیزی بگو لعنتی مُردم توی این یه هفته.
چشم باز نکردم به جاش به کمک حس‌های دیگه جام رو پیدا کردم و آروم نشستم که کمکم کرد.
نمی‌دونستم حالت نگاهشون چطور بود، آروم چشم‌هایی که دیگه نمی‌دید رو باز کردم.
نمی‌دونم چی دیدن و اصلاً چی شده که صدای با شوق و ذوق فرشته بلند شد:
- قربونت برم خوبی آجی؟  می‌شناسی منو؟
خواست نشناسم؟ نمی‌دونم کجاست و کدوم سمتم فقط آروم گفتم:
- می‌شناسم.
صدای آروم دکتر اومد که گفت:
- به من نگاه کن.
انتظار زیادیِ؟ بخدا خیلی زیادِ یکی نیست بهش بگه نمیشه.
با چشم‌هایی که اون‌ها باز می‌دیدنش اما من چیزی نمی‌دیدم اطراف رو نگاه کردم و با بغض و درد گفتم:
- کجایین؟
صدای جیغ فرشته و یا حسین ماهان یکی شد. خیسی صورتم نشون از اشک‌هایی می‌داد که دیگه نمی‌تونستم ببینمشون ولی می‌تونستم لمسشون کنم.
دوباره و دوباره سر چرخوندم ان‌قدر که یادم رفت کدوم سمت پشت سرم بود و کدوم سمت جلو روم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
#PART_198
#غوغای_سرنوشت
. . .
بعد کمی مکث دست‌های مردونه و قوی من رو برگردوند، مثل این‌که به پشت چرخیده بودم!
صدای ماهان خش‌دار به گوشم رسید توی لحنش خواهش موج می‌زد، خواهش نه التماس.
- من رو می‌بینی؟ ها؟ تسکین من رو می‌بینی؟
با صورت خیسی سری به منفی تکون دادم دست جلو بردم و صورتش رو لمس کردم، ته‌ریشی که بزرگ شده بود. اما ریش نشده بود.
صورتش رو لمس کردم و چشم‌های آبی خوشگلی که دیگه قرار نیست ببینمشون رو تجسم کردم.
ابروهای خوش حالت و پُری که به چشم‌هاش فرم خاصی می‌داد.
موهای مشکی به قول خودش با رگه‌های بنفش تیره مایل به مشکی! دست روی گونه‌ش گذاشتم و با صورتی خیس و صدای خش‌دار و نالیدم:
- نمی‌بینمت ... دیگه چشم‌هات رو نمی‌بینم ... صورتت رو ... دیگه هیچی رو نمی‌بینم ... زود نیست واسه کوری؟ من هنوز دلم می‌خواد خیلی ... جاها رو ببینم ... دوست داشتم برم حرم امام حسین رو ببینم ... لمسش کنم ... آبشار نیاگارا رو ببینم ... چین رو ... دیگه نمی‌تونم ... نمیشه، تموم شد ... عمر خوشی‌هام و آرزوهام تموم شد ... دیگه نمی‌تونم تو رو فرشته رو آرا و حتی اون احمد که شبیه هالک بود رو ببینم و ازش بترسم.
سرم جای گرمی فرو رفت جایی که ندونسته هم می‌دونستم کجاست. تنها جایی که خط به خطش رو بلد بودم، حس می‌کردم.
حتماً این هم یکی از آثار عشقِ.
با بغض صداش زدم.
که با درد و حسی که از خواستنش کم نشده بود گفت:
- جان ... جانم ... جانم نفسم؟ دور چشم‌هات بگردم.
موهام خیس شد و نفس‌های گرمی خنک می‌کرد موهای آزادی که روی شونه‌م افتاده بودن رو.
من حتی نمی‌دونم کی این‌جاست که بخوام خودم رو از دیدش مخفی کنم.
اصلاً مکه دیگه مهمه؟ نه! تنها چیزی که مهمه این هست که ماهان هنوز هم مثل قبلی که ازش حرف می‌زد دوستم داشت یا نه؟
با بغض لباسش رو توی چنگ گرفتم گرفتم با درد و خش‌دار گفتم:
- هنوزم دوستم داری؟
دل خودم واسه لحن پر از درد، خش‌ و بغض، شکست. اون یه آدم کور واسه چی می‌خواست؟
واسه پُز دادن؟ پُز دادن داره؟ بغضی که خفه کردم شکست. قلبم داشت ضرباتش کُند می‌شد.
صداش شد ملودی آروم بخشی واسه قلبی که داشت روبه کندی می‌رفت.
- معلومه که دوست دارم تو جون منی عمرمی ... زندگیمی ... خانوممی!
صدای در اومد نه من اهمیت دادم نه اون.
دراز کشید روی تخت به احتمال سفید بیمارستان! شنیده بودم اتاق خصوصی گرفته.
توی بغلش درازم کرد، از پشت توی آغوشش فرو رفتم و سرش رو لای موهای آزاد از هر چیزی برد.
عمیق نفس کشید. حس ناشناخته‌ای داشتم نمی‌دونستم باید چیکار کنم.
گریه کنم و از خدا شکایت و گله کنم؟ یا از برکت خدا ناامید نشم و به قول شاعر که میگه" در ناامیدی بسی امید است یا پایان شب سیه سپید است!"
میشه پایان شب سیه من هم سپید بشه؟
کد:
#PART_198
#غوغای_سرنوشت
. . .
بعد کمی مکث دست‌های مردونه و قوی من رو برگردوند، مثل این‌که به پشت چرخیده بودم!
صدای ماهان خش‌دار به گوشم رسید توی لحنش خواهش موج می‌زد، خواهش نه التماس.
- من رو می‌بینی؟ ها؟ تسکین من رو می‌بینی؟
با صورت خیسی سری به منفی تکون دادم دست جلو بردم و صورتش رو لمس کردم، ته‌ریشی که بزرگ شده بود. اما ریش نشده بود.
صورتش رو لمس کردم و چشم‌های آبی خوشگلی که دیگه قرار نیست ببینمشون رو تجسم کردم.
ابروهای خوش حالت و پُری که به چشم‌هاش فرم خاصی می‌داد.
موهای مشکی به قول خودش با رگه‌های بنفش تیره مایل به مشکی! دست روی گونه‌ش گذاشتم و با صورتی خیس و صدای خش‌دار و نالیدم:
- نمی‌بینمت ... دیگه چشم‌هات رو نمی‌بینم ... صورتت رو ... دیگه هیچی رو نمی‌بینم ... زود نیست واسه کوری؟ من هنوز دلم می‌خواد خیلی ... جاها رو ببینم ... دوست داشتم برم حرم امام حسین رو ببینم ... لمسش کنم ... آبشار نیاگارا رو ببینم ... چین رو ... دیگه نمی‌تونم ... نمیشه، تموم شد ... عمر خوشی‌هام و آرزوهام تموم شد ... دیگه نمی‌تونم تو رو فرشته رو آرا و حتی اون احمد که شبیه هالک بود رو ببینم و ازش بترسم.
سرم جای گرمی فرو رفت جایی که ندونسته هم می‌دونستم کجاست. تنها جایی که خط به خطش رو بلد بودم، حس می‌کردم.
حتماً این هم یکی از آثار عشقِ.
با بغض صداش زدم.
که با درد و حسی که از خواستنش کم نشده بود گفت:
- جان ... جانم ... جانم نفسم؟ دور چشم‌هات بگردم.
موهام خیس شد و نفس‌های گرمی خنک می‌کرد موهای آزادی که روی شونه‌م افتاده بودن رو.
من حتی نمی‌دونم کی این‌جاست که بخوام خودم رو از دیدش مخفی کنم.
اصلاً مکه دیگه مهمه؟ نه! تنها چیزی که مهمه این هست که ماهان هنوز هم مثل قبلی که ازش حرف می‌زد دوستم داشت یا نه؟
با بغض لباسش رو توی چنگ گرفتم گرفتم با درد و خش‌دار گفتم:
- هنوزم دوستم داری؟
دل خودم واسه لحن پر از درد، خش‌ و بغض، شکست. اون یه آدم کور واسه چی می‌خواست؟
واسه پُز دادن؟ پُز دادن داره؟ بغضی که خفه کردم شکست. قلبم داشت ضرباتش کُند می‌شد.
صداش شد ملودی آروم بخشی واسه قلبی که داشت روبه کندی می‌رفت.
- معلومه که دوست دارم تو جون منی عمرمی ... زندگیمی ... خانوممی!
صدای در اومد نه من اهمیت دادم نه اون.
دراز کشید روی تخت به احتمال سفید بیمارستان! شنیده بودم اتاق خصوصی گرفته.
توی بغلش درازم کرد، از پشت توی آغوشش فرو رفتم و سرش رو لای موهای آزاد از هر چیزی برد.
عمیق نفس کشید. حس ناشناخته‌ای داشتم نمی‌دونستم باید چیکار کنم.
گریه کنم و از خدا شکایت و گله کنم؟ یا از برکت خدا ناامید نشم و به قول شاعر که میگه" در ناامیدی بسی امید است یا پایان شب سیه سپید است!"
میشه پایان شب سیه من هم سپید بشه؟
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
#PART_199
#غوغای_سرنوشت
. . .
غوطه‌ور بودم درون احساسات ضد و نقیضی که داشتم. حس می‌کردم یکی داره صدام می‌زنه تا بیدار بشم. مگه چقدر خوابیدم؟ من تازه شاید ده دقیقه چشم روی هم گذاشتم.
چشم‌هایی که دیگه نمی‌دید! به راستی دیگه نمی‌تونم ببینم؟ بغض بیخ گلوم نشست.
تموم شد؟ نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
انگشت کوچیکم رو حرکت دادم، کف پام می‌سوخت. خیلی درد داشت، دست راستم رو بالا آوردم و روی چشم‌هام گذاشتم.
آهسته نوازششون کردم. دردی از ناحیه‌شون احساس نمی‌کردم و تنها چیزی که پشت پلکم سنگین می‌کرد احساس نور شدیدی بود که انگار جلوی چشم‌هام گرفتن.
قصد نداشتم چشم‌هام رو باز کنم چون دوست نداشتم با این اتفاق کوری مواجه بشم.
آرزو کردم‌ کابوس دیده باشم. دست چپم درست نزدیک به آرنج کمی پایین‌تر اون هم یه سوزش ریز داشت.
اخم کردم، کل تنم درد می‌کرد، خصوصاً کف پاهام.
نتونستم مقابل نور شدید مقابله کنم، آهسته و با ترس پلک زدم و چشم باز کردم.
حس کردم ... نور رو حس کردم ... دیدم ... یعنی خواب بود؟ با اشک‌هایی که از خوشی جاری شده بود بلند شده و برخلاف دردی که کل تنم رو در بر گرفته بود روی تخت آهنی نشستم.
با ولع اطراف رو نگاه کردم دنیای آبی سفید اطرافم رو بلعیدم. خدایا شکرت.
همش کابوس بود ... خداروشکر ... خداروشکر.
پشت سر هم مثل یه دیوانه این کلمه رو ذکر می‌کردم و قربون صدقه‌ی چشم‌هایی که عین روز اول حتی بهتر اطراف رو می‌دیدن نگاه کردم.
چقدر سخته حس کنی دیگه نمی‌تونی ببینی. داشتم می‌مردم از این حس لعنتی.
سر چرخوندم که درد وحشتناکی پشت سرم احساس کردم جوری که چشم‌هام سیاهی رفت و تنها کاری که تونستم انجام بدم دکمه‌ی کنار تخت بود که چند بار پشت سر هم فشردمش و روی تخت از پشت افتادم.
***
- بابت عمل مغزی که داشتند بهتره بیشتر این‌جا بمونن تا تحت درمان کامل قرار بگیرند یه سهل انگاری باعث شد از حال برن و بهتره تا زمان خوب شدن کامل این‌جا بمونن، توصیه من که اینه وگرنه هر چه خودتون صلاح می‌دونید جناب رستاد!
صدای مطمئن و لحن آرامش‌دهنده‌ای بود، صدای بم و جدی مرد کوه شده‌ی این روز‌هام بلند شد.
- بهتون اطلاع میدم.
دکتر: خیله خب، پس منتظر خبرتون هستیم. خانمتون هم الان‌هاست که دیگه بیدار بشن.
چند باری پلک زدم، باز هم اون نور رو حس می‌کردم اما مصنوعی بودنش رو هم کامل می‌تونستم تشخیص بدم.
برای اعلام حضور هم که شده انگشت دستم رو تکون دادم.
سرم درد می‌کرد اما نه مثل اون باری که از درد بی‌هوش شدم.
دلم می‌خواست باز چشم‌هام رو باز کنم و اطراف رو ببینم که خواب نبود.
تلاش کردم نشد، انگار وزنه داشت روشون. بغض دوباره توی گلوم خونه کرد، همش رویا بود؟ یه لحظه بود عمر خواب خوش دیدنم؟ آهی کشیدم و بغضم رو برای بار نمی‌دونم چندم فرو دادم.
صدای قدم‌های تندی که نزدیک به تخت می‌شد و بعد اون صدای نگران مردونه‌ای که گفت:
- خوبی نفسم؟ چشم‌هات رو باز می‌کنی؟ دورِ سرت بگردم باز کن چشم‌های خوشگلت رو!
آهسته پلک زدم و بیشتر تلاش کردم. صدای دکتری که داشت گام‌به‌گام نزدیک می‌شد خش انداخت بین حرفش‌هاش.
دکتر: بهترید خانم کریمی؟ می‌تونید چشم‌هاتون رو باز کنید؟
دوباره تلاش کردم نشد آهسته و با صدایی که رنگ بغض داشت گفتم:
- نمیشه.
صدای خشن و عصبی ماهان که بر سر دکتر می‌غرید بلند شد.
- مر*تیکه چیکار کردی؟ چرا نمی‌تونه چشم‌هاش رو باز کنه؟
دکتر با آرامش خاطری که هردومون رو حرصی و ترس رو بیشتر به دلم می‌انداخت گفت:
- جای نگرانی نیست، الان درست میشه.
بعد کمی مایع‌ای روی چشم‌هام جریان پیدا کرد.
بعد کمی چیز نرمی اون مایع خنک رو پاک کرد و صدای دکتر باعث شد ابن‌بار تلاش بیشتری برای باز شدن چشم‌هام به کار بگیرم.
- حالا چشم‌هات رو باز کن.
این‌بار تونستم ولی دیدم یکم تار بود که چندباری پشت سر هم پلک زدم.
تونستم ببینم صورت نگران، خسته‌ اما محکم مرد چشم آبی رو ... چشم‌هام پر از اشک شد.
دست جلو بردم و بی‌توجه به دکتر صورتش رو لمس کردم. گونه‌ش، ل*بش، ابرو، ته‌ریش موها و ... .
با بغض و ل*ب‌های لرزون آروم با حیرت زمزمه کردم:
- می‌بینمت ... چشم‌هات رو دارم می‌بینم ... همون دریای بی‌کرانی که خسته‌س.
نفس راحتی کشید، آروم با لطافت توی آغوشش کشیدم و روی سرم رو عمیق دلتنگ ب*و*سید.
کد:
#PART_199
#غوغای_سرنوشت
. . .
غوطه‌ور بودم درون احساسات ضد و نقیضی که داشتم. حس می‌کردم یکی داره صدام می‌زنه تا بیدار بشم. مگه چقدر خوابیدم؟ من تازه شاید ده دقیقه چشم روی هم گذاشتم.
چشم‌هایی که دیگه نمی‌دید! به راستی دیگه نمی‌تونم ببینم؟ بغض بیخ گلوم نشست.
تموم شد؟ نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
انگشت کوچیکم رو حرکت دادم، کف پام می‌سوخت. خیلی درد داشت، دست راستم رو بالا آوردم و روی چشم‌هام گذاشتم.
آهسته نوازششون کردم. دردی از ناحیه‌شون احساس نمی‌کردم و تنها چیزی که پشت پلکم سنگین می‌کرد احساس نور شدیدی بود که انگار جلوی چشم‌هام گرفتن.
قصد نداشتم چشم‌هام رو باز کنم چون دوست نداشتم با این اتفاق کوری مواجه بشم.
آرزو کردم‌ کابوس دیده باشم. دست چپم درست نزدیک به آرنج کمی پایین‌تر اون هم یه سوزش ریز داشت.
اخم کردم، کل تنم درد می‌کرد، خصوصاً کف پاهام.
نتونستم مقابل نور شدید مقابله کنم، آهسته و با ترس پلک زدم و چشم باز کردم.
حس کردم ... نور رو حس کردم ... دیدم ... یعنی خواب بود؟ با اشک‌هایی که از خوشی جاری شده بود بلند شده و برخلاف دردی که کل تنم رو در بر گرفته بود روی تخت آهنی نشستم.
با ولع اطراف رو نگاه کردم دنیای آبی سفید اطرافم رو بلعیدم. خدایا شکرت.
همش کابوس بود ... خداروشکر ... خداروشکر.
پشت سر هم مثل یه دیوانه این کلمه رو ذکر می‌کردم و قربون صدقه‌ی چشم‌هایی که عین روز اول حتی بهتر اطراف رو می‌دیدن نگاه کردم.
چقدر سخته حس کنی دیگه نمی‌تونی ببینی. داشتم می‌مردم از این حس لعنتی.
سر چرخوندم که درد وحشتناکی پشت سرم احساس کردم جوری که چشم‌هام سیاهی رفت و تنها کاری که تونستم انجام بدم دکمه‌ی کنار تخت بود که چند بار پشت سر هم فشردمش و روی تخت از پشت افتادم.
***
- بابت عمل مغزی که داشتند بهتره بیشتر این‌جا بمونن تا تحت درمان کامل قرار بگیرند یه سهل انگاری باعث شد از حال برن و بهتره تا زمان خوب شدن کامل این‌جا بمونن، توصیه من که اینه وگرنه هر چه خودتون صلاح می‌دونید جناب رستاد!
صدای مطمئن و لحن آرامش‌دهنده‌ای بود، صدای بم و جدی مرد کوه شده‌ی این روز‌هام بلند شد.
- بهتون اطلاع میدم.
دکتر: خیله خب، پس منتظر خبرتون هستیم. خانمتون هم الان‌هاست که دیگه بیدار بشن.
چند باری پلک زدم، باز هم اون نور رو حس می‌کردم اما مصنوعی بودنش رو هم کامل می‌تونستم تشخیص بدم.
برای اعلام حضور هم که شده انگشت دستم رو تکون دادم.
سرم درد می‌کرد اما نه مثل اون باری که از درد بی‌هوش شدم.
دلم می‌خواست باز چشم‌هام رو باز کنم و اطراف رو ببینم که خواب نبود.
تلاش کردم نشد، انگار وزنه داشت روشون. بغض دوباره توی گلوم خونه کرد، همش رویا بود؟ یه لحظه بود عمر خواب خوش دیدنم؟ آهی کشیدم و بغضم رو برای بار نمی‌دونم چندم فرو دادم.
صدای قدم‌های تندی که نزدیک به تخت می‌شد و بعد اون صدای نگران مردونه‌ای که گفت:
- خوبی نفسم؟ چشم‌هات رو باز می‌کنی؟ دورِ سرت بگردم باز کن چشم‌های خوشگلت رو!
آهسته پلک زدم و بیشتر تلاش کردم. صدای دکتری که داشت گام‌به‌گام نزدیک می‌شد خش انداخت بین حرفش‌هاش.
دکتر: بهترید خانم کریمی؟ می‌تونید چشم‌هاتون رو باز کنید؟
دوباره تلاش کردم نشد آهسته و با صدایی که رنگ بغض داشت گفتم:
- نمیشه.
صدای خشن و عصبی ماهان که بر سر دکتر می‌غرید بلند شد.
- مر*تیکه چیکار کردی؟ چرا نمی‌تونه چشم‌هاش رو باز کنه؟
دکتر با آرامش خاطری که هردومون رو حرصی و ترس رو بیشتر به دلم می‌انداخت گفت:
- جای نگرانی نیست، الان درست میشه.
بعد کمی مایع‌ای روی چشم‌هام جریان پیدا کرد.
بعد کمی چیز نرمی اون مایع خنک رو پاک کرد و صدای دکتر باعث شد ابن‌بار تلاش بیشتری برای باز شدن چشم‌هام به کار بگیرم.
- حالا چشم‌هات رو باز کن.
این‌بار تونستم ولی دیدم یکم تار بود که چندباری پشت سر هم پلک زدم.
تونستم ببینم صورت نگران، خسته‌ اما محکم مرد چشم آبی رو ... چشم‌هام پر از اشک شد.
دست جلو بردم و بی‌توجه به دکتر صورتش رو لمس کردم. گونه‌ش، ل*بش، ابرو، ته‌ریش موها و ...  .
با بغض و ل*ب‌های لرزون آروم با حیرت زمزمه کردم:
- می‌بینمت ... چشم‌هات رو دارم می‌بینم ... همون دریای بی‌کرانی که خسته‌س.
نفس راحتی کشید، آروم با لطافت توی آغوشش کشیدم و روی سرم رو عمیق دلتنگ ب*و*سید.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا