نام رمان: غوغای سرنوشت (مُسَکِن)
نویسنده: عسل کورکور
ژانر: عاشقانه، علمی_تخیلی
ناظر: Sony86m
خلاصه:
ماهان رستاد، یه تاجر بزرگ و فوقالعاده خشن و مغروره و البته غیرتی.
قلبش طی اتفاقاتی که توی بچگیش افتاده سنگ شده و حالا با دیدن یه دختر بچه که در یک رشته ورزشی برای کشورش افتخار کسب کرده وا میده و عاشق میشه، اما؛ همه چیز اون طور که ماهان میخواد پیش نمیره و...
و طی اتفاقی ناگهانی اون و چند نفر دیگه در یک جزیره حبس می شوند.
جزیرهای پر از دلهره، ترس، حسِ عجيبِ هیجان همراه ترسی پایان ناپذیر.
ترسی که در خواب هم گریبان گیر است!
زندگی در جایی که انسان نیست. اما نمایی ازشان هست.
شکل و شمایلی هست، اعتمادی که در این میان خدشهدار میشود.
سکوتهایی که میشکند. فریادهایی که در س*ی*نه حبس میشوند. ترسهایی که اجباراً به سویشان گام برمیداری.
اجباری پر از گله شکایت و اندکی رضایت.
جزیرهای مرموز پر از رمز و راز. گام نهادن در دنیای که انسانی نیست.
تیزر رمان غوغای سرنوشت
InShot_۲۰۲۴۰۲۲۵_۱۶۰۰۰۶۵۲۱.mp4 - یو آپلود - آپلود عکس، فایل، آهنگ و فیلم رایگان و با لینک مستقیم و ماندگاری دائمی و سرعت بالا در آپلودسنتر عکس و فایل یوآپلود
uupload.ir
کد:
نام رمان: غوغای سرنوشت (مُسَکِن)
نویسنده: @عسل کورکور
ژانر: عاشقانه، تخیلی
ناظر: @Sony86m
خلاصه:
ماهان رستاد، یه تاجر بزرگ و فوقالعاده خشن و مغروره و البته غیرتی.
قلبش طی اتفاقاتی که توی بچگیش افتاده سنگ شده و حالا با دیدن یه دختر بچه که در یک رشته ورزشی برای کشورش افتخار کسب کرده وا میده و عاشق میشه، اما؛ همه چیز اون طور که ماهان میخواد پیش نمیره و...
و طی اتفاقی ناگهانی اون و چند نفر دیگه در یک جزیره حبس می شوند.
با حس چیزی شدیدی پشت پلکم چیزی شبیه نور شدید گرم نبود، اما نورش انقدر زیاد بود که انگار یه لامپ روشن رو در یه وجبی صورتت قرار دادن.
محکم چشمهام رو میبندم و آروم بازشون میکنم نور خورشید چشمهام رو زد. که چندبار پشت سر هم پلک زدم تا دیدم بهتر شد.
از روی شنها بلند میشم، شن؟! کمی فکر کردم و یادم اومد آخرین بار داشتم با ایرج داخل یه کوچه قدم میزدیم که یه لشکر ریختن سرمون و بعد کتک کاری با چیزی بیهوشمون کردن.
پس این ساحل چی میگه؟
دستی به لباسهام کشیدم که شن ها روی لباسم پایین ریختن.
نگاهی به روبهرو انداختم جنگل بود ظاهرش که خوب بهنظر میرسید اما حس خوبی بهش نداشتم.
برگشتم و پشت کردم به جنگل روبهروم هم دریا بود!
صدای پرندهها صداهای داخل جنگل گویای این بود که داخل جزیره بودم.
نگاهی به دور و اطراف کردم طرف راستم ده تا پسر بیهوش و دراز کش روی شن ها بودن. طرف چپم که دقت کردم ده تا دختر بودن که دمر روی شن ها دراز کشیده و بیهوش بودن.
به سمت پسرا رفتم و به دنبال ایرج میونشون گشتم پنجمین فرد بود برش گردوندم و آروم صداش کردم.
- ایرج... ایرج.
صورتی نسبتاً سفید که شنهایی روی گونه و مابین ته ريشش خونه کرده بود.
چصمهای قهوهای تیرهای که بسته بودن. لبی متناسب با صورتش که نمیه باز مونده بود.
اخم کمرنگی که مابین ابروهایش جا خوش کرده بود.
موهای قهوهای روشنش که شنهای درشون بود.
با فکر اینکه درون موهای خودم هم شن باشه دستی توی موهام کشیدم و دو لا شدم سر خم کردم.
با دست سعی کردم شنهای ریزی که انگار به کف سرم چسبیده بودن رو پس زدم جواب نداد به صورتش چندتا سیلی آروم زدم و دوباره صداش کردم که پلک زد و چشمهاش رو باز کرد.
- خوبی؟!
نیم خیز شد و به دست راستش تکیه داد و گفت:
- من کجام؟!
- منم نمیدونم، ولی مثل اینکه داخل یه جزیرهایم.
ایرج متعجب تکیهاش رو از دستش گرفت و صاف نشست و گفت:
- جزیره؟!
- آره! بلند شو بقیه رو هم بیدار کنیم.
از روی یه پام بلند شدم دستش رو که به سمتم گرفته بود رو گرفتم و کمکش کردم بلند بشه.
ایرج پسرها رو بیدار کرد و همهشون انگار توی شُک بودن انگار که نه صدرصد توی شُک بودن!
با صدای گیرایی گفتم:
- مثل اینکه داخل جزیزهایم، اما چه جزیرهای نمیدونم،
(با دست راستم به طرف چپ جایی که دخترا بودن اشاره کردم)
اونطرف ده تا دختر هست برین ببینین میشناسینشون بیدارشون کنین یا نه؟
چهار نفرشون بلند شن و به سمت دخترا رفتن و بعد کمی دیدن فرد مد نظرشون رو پیدا کردن.
و اون دخترا بقیه رو بیدار کردن.
حس خوبی نسبت به این جزیره نداشتم و حسهای منم هیچوقت دروغ نمیگفتن.
این جزیره زیادی مخوف بود. همونطور که ظاهر فریبندهای داشت. اما همهچیز به طرز عجیبی عادی بود.
پرندههایی که مهاجر بودند و صداشون گوش رو اذیت میکرد
کد:
با حس چیزی شدیدی پشت پلکم چیزی شبیه نور شدید گرم نبود، اما نورش انقدر زیاد بود که انگار یه لامپ روشن رو در یه وجبی صورتت قرار دادن.
محکم چشمهام رو میبندم و آروم بازشون میکنم نور خورشید چشمهام رو زد. که چندبار پشت سر هم پلک زدم تا دیدم بهتر شد.
از روی شنها بلند میشم، شن؟! کمی فکر کردم و یادم اومد آخرین بار داشتم با ایرج داخل یه کوچه قدم میزدیم که یه لشکر ریختن سرمون و بعد کتک کاری با چیزی بیهوشمون کردن.
پس این ساحل چی میگه؟
دستی به لباسهام کشیدم که شن ها روی لباسم پایین ریختن.
نگاهی به روبهرو انداختم جنگل بود ظاهرش که خوب بهنظر میرسید اما حس خوبی بهش نداشتم.
برگشتم و پشت کردم به جنگل روبهروم هم دریا بود!
صدای پرندهها صداهای داخل جنگل گویای این بود که داخل جزیره بودم.
نگاهی به دور و اطراف کردم طرف راستم ده تا پسر بیهوش و دراز کش روی شن ها بودن. طرف چپم که دقت کردم ده تا دختر بودن که دمر روی شن ها دراز کشیده و بیهوش بودن.
به سمت پسرا رفتم و به دنبال ایرج میونشون گشتم پنجمین فرد بود برش گردوندم و آروم صداش کردم.
- ایرج... ایرج.
جواب نداد به صورتش چندتا سیلی آروم زدم و دوباره صداش کردم که پلک زد و چشمهاش رو باز کرد.
- خوبی؟!
نیم خیز شد و به دست راستش تکیه داد و گفت:
- من کجام؟!
- منم نمیدونم، ولی مثل اینکه داخل یه جزیرهایم.
ایرج متعجب تکیهاش رو از دستش گرفت و صاف نشست و گفت:
- جزیره؟!
- آره! بلند شو بقیه رو هم بیدار کنیم.
از روی یه پام بلند شدم دستش رو که به سمتم گرفته بود رو گرفتم و کمکش کردم بلند بشه.
ایرج پسرها رو بیدار کرد و همهشون انگار توی شُک بودن انگار که نه صدرصد توی شُک بودن!
با صدای گیرایی گفتم:
- مثل اینکه داخل جزیزهایم، اما چه جزیرهای نمیدونم،
(با دست راستم به طرف چپ جایی که دخترا بودن اشاره کردم)
اونطرف ده تا دختر هست برین ببینین میشناسینشون بیدارشون کنین یا نه؟
چهار نفرشون بلند شن و به سمت دخترا رفتن و بعد کمی دیدن فرد مد نظرشون رو پیدا کردن.
و اون دخترا بقیه رو بیدار کردن.
حس خوبی نسبت به این جزیره نداشتم و حسهای منم هیچوقت دروغ نمیگفتن.
این جزیره زیادی مخوف بود. همونطور که ظاهر فریبندهای داشت. اما همهچیز به طرز عجیبی عادی بود.
پرندههایی که مهاجر بودند و صداشون گوش رو اذیت میکرد
به سمت جنگل قدم برداشتم و دور اطراف رو هم میپایدم و زیر نظر داشتم که چشمم خورد به یه پاکت سفید.
به سمتش رفتم و برش داشتم شن ها رو از روش پاک کردم و از پشت چرخوندمش پشت و رو چیزی ننوشته بود.
بازش کردم یه برگه توش بود درش آوردم که با دست خط معمولی نوشته بود:
" سلام!
اکنون شما در این جزیره اسیر شدهاید و برای رهایی از اینجا باید تلاش کنید، شما وارد یه بازی ناخواسته شدهاید و مجبورید تا تهش رو برید،
وسط جنگل یه خونهی بزرگ هست که اونجا از هر جایی توی این جزیره امن ترِ،
به اونجا که رسیدید زیر یه سنگ یه نامه دیگه هست توضیحات بیشتر رو اونجا دادم برای رهایی از جنگل هم دنبال یه اهرم بگردین و یه پل از این طرف به وسط جنگل که کارتون رو راحتتر میکنه به هر چیزی خیره نشین و دست نزنین مراقب باشین،
اگه بتونین از پل رد بشین که چه بهتر ولی اگه نتونید باید از جنگل برید چون شبها ساحل هم امن نیست،
هیچ جا به جز اون خونه براتون امن تر نیست"
عصبی دستم رو توی موهام فرو بردم و آروم کشیدمشون.
برگشتم طرف بقیه و چند قدمی به سمتشون رفتم که توجهشون به سمتم جلب شد.
با حیرت و مسخ شده نگاهم میکرد اگه واکنش نشون نمیدادن تعجب میکردم.
خودشیفته نیستم ولی تا حالا نشده کسی من رو ببینه و چند ثانیه یا دقیقه خیرهام نشه.
حتی پسرها هم خیره نگاهم میکردن. این چیزا دیگه واسم عادی شده بود.
خودم میدونستم بیشتر به چی خیرهان.
ایرج با دیدن قیافه جمع نیشش باز شد. دور چشمهاش مثل همیشه چین افتاد.
کد:
به سمت جنگل قدم برداشتم و دور اطراف رو هم میپایدم و زیر نظر داشتم که چشمم خورد به یه پاکت سفید.
به سمتش رفتم و برش داشتم شن ها رو از روش پاک کردم و از پشت چرخوندمش پشت و رو چیزی ننوشته بود.
بازش کردم یه برگه توش بود درش آوردم که با دست خط معمولی نوشته بود:
" سلام!
اکنون شما در این جزیره اسیر شدهاید و برای رهایی از اینجا باید تلاش کنید، شما وارد یه بازی ناخواسته شدهاید و مجبورید تا تهش رو برید،
وسط جنگل یه خونهی بزرگ هست که اونجا از هر جایی توی این جزیره امن ترِ،
به اونجا که رسیدید زیر یه سنگ یه نامه دیگه هست توضیحات بیشتر رو اونجا دادم برای رهایی از جنگل هم دنبال یه اهرم بگردین و یه پل از این طرف به وسط جنگل که کارتون رو راحتتر میکنه به هر چیزی خیره نشین و دست نزنین مراقب باشین،
اگه بتونین از پل رد بشین که چه بهتر ولی اگه نتونید باید از جنگل برید چون شبها ساحل هم امن نیست،
هیچ جا به جز اون خونه براتون امن تر نیست"
عصبی دستم رو توی موهام فرو بردم و آروم کشیدمشون.
برگشتم طرف بقیه و چند قدمی به سمتشون رفتم که توجهشون به سمتم جلب شد.
با حیرت و مسخ شده نگاهم میکرد اگه واکنش نشون نمیدادن تعجب میکردم خودشیفته نیستم ولی تا حالا نشده کسی من رو ببینه و چند ثانیه یا دقیقه خیرهام نشه.
حتی پسرها هم خیره نگاهم میکردن. این چیزا دیگه واسم عادی شده بود.
خودم میدونستم بیشتر به چی خیرهان.
ایرج با دیدن قیافه جمع نیشش باز شد.
چشمانی آبی رنگ دریا که جاذبهی زیادی داره رنگ پو*ست برنزه! و بینی قلمی که عمل کرده بودم (قضاوت ممنوع) فک استخونی و ل*ب های همیشه سرخ با اون ته ریش و ابرهای پرپشت پهن و موهای مشکی و چندتاریش که جدیدا بنفش مایل به مشکی تیره میزد و ترکیب زیبایی با چشمهام داشت اینها رو اطرافیانم میگن.
آبیای که نظیرش را هیچکجا نمیتوانستی پیدا کنی اصلا انگار خدا مدتها وقت برای درست کردن چشمهام کار گذاشته بود.
چشمهایی که هر کسی آنها رو به چیزی تشبیه میکرد.
آبیهای تیره ای که رگههایی از یک رنگ خاص دگر هم درونش هویدا بود و این بیشتر در توجه جلب میکرد.
پوفی کشیدم، دستی توی موهام کشیدم و ل*بم رو تر کردم. نامه رو به سمت ایرج گرفتم و گفتم:
- اسیر گرفتن انگاری.
ایرج: اسیر؟!
نامه رو ازم گرفت و به جمع نگاه کردم قیافه چند نفرشون انگار آشنا بودن انگار!
ایرج رو به جمع نامه رو خوند و گفت:
- باید دنبال اهرُم بگردیم! بهتر پخش بشیم.
یکی از پسرا که چهرهی سفیدی داشت با چشمای مشکی ته ریشی که داشت به ریش مایل میشد. رو به من جدی گفت:
- این نامه رو کجا پیدا کردی؟
به جایی که نزدیک جنگل بود و یه سنگ بزرگ هم کنارش بود. اشاره کردم.
اینجا برخلاف ظاهری که نشون میداد دلهرهآور بود و ترس رو توی دلت خونه میکرد.
این رو منی که همیشه حسهای درونم عجیب قوی هستن. حس میکنم
همون پسرِ به سمت جایی که اشاره کردم رفت.
کمی اطراف رو گشت و بعد خیره شد به پشت سنگ و انگاری چیزی توجهش رو جلب کرد.
به یه نقطه خیره شده بود و و داشت به سمتش میرفت.
به سمتش رفتم به یه نقطه سیاه که داشت بزرگ و بزرگتر میشد. نگاه میکرد و اون نقطه انگار داشت اون رو به سمت خودش میکشید، چون یه جاذبهای داشت که نمیشد ازش چشم گرفت به زور ازش چشم گرفتم و به پسرِ نگاه کردم که نگاهش به اون نقطه بود . خم شد بود طرفش و ده سانت فاصله داشت باهاش.
حس خوبی به اون نقطه سیاه رنگ نداشتم، دستش رو گرفتم و محکم کشیدن که نگاهش رو گرفت. روی زمین افتاد و هول شده چند قدم عقب رفت.
پسرِ: چیشد؟!
- نمیدونم، ولی به هر چیزی خیره نشو! خوب نیست.
پسرِ سری تکون داد و به سمت جنگل رفت تا جاهای دیگه رو هم ببینه هینی که از کنارم میگذشت از بازوش گرفتم و با صدای خشکی گفتم:
- من پیداش میکنم، تو برو پیش بقیه.
حساب برد سری تکون داد به سمت بقیه رفت.
کمی اطراف جایی که کاغذ رو پیدا کردن نگاه کردم که چشمم به درختی افتاد اهرُم اونجا وصل بود.
چشم ریز کردم و بالای اهرُم رو نگاه کردم دقیق یه متر بالاترش یه حیوون بهش وصل بود هر چی بود سمی بود.
شبیه آفتاب پرست بود!
چشم چرخوندم و زیر درخت یه سنگ دیدم خم شدم و برش داشتم.
آروم از فاصلهی زیاد اون رو روی اهرُم گذاشتم به سمت پایین رفت و سنگ افتاد داشت بالا میاومد که با پای راست یه ضربهی محکم روش زدم و یه جا قفل شد.
از طرف ساحل یه صدایی اومد به طرف صدا رفتم، نگاهی به پلهای که بلندتر از درخت ها بود. کردم
به بقیه اشاره کردم که اومدن وقتی نزدیک شدن با لحن همیشگیم گفتم:
- من میرم یه نگاهی بندازم.
از پلهها بالا رفتم سی پله داشت سر پله آخر که سکوی مخصوصی داشت وایسادم.
یه پل بود، مخروبه نبود و این نهایت شانسِ، اگه با احتیاط قدم برداریم سالم به اون سمت میرسیم و زیر پل اما... .
...
کد:
چشمانی آبی رنگ دریا که جاذبهی زیادی داره رنگ پو*ست برنزه! و بینی قلمی که عمل کرده بودم (قضاوت ممنوع) فک استخونی و ل*ب های همیشه سرخ با اون ته ریش و ابرهای پرپشت پهن و موهای مشکی و چندتاریش که جدیدا بنفش مایل به مشکی تیره میزد و ترکیب زیبایی با چشمهام داشت اینها رو اطرافیانم میگن.
آبیای که نظیرش را هیچکجا نمیتوانستی پیدا کنی اصلا انگار خدا مدتها وقت برای درست کردن چشمهام کار گذاشته بود.
چشمهایی که هر کسی آنها رو به چیزی تشبیه میکرد.
آبیهای تیره ای که رگههایی از یک رنگ خاص دگر هم درونش هویدا بود و این بیشتر در توجه جلب میکرد.
پوفی کشیدم، دستی توی موهام کشیدم و ل*بم رو تر کردم. نامه رو به سمت ایرج گرفتم و گفتم:
- اسیر گرفتن انگاری.
ایرج: اسیر؟!
نامه رو ازم گرفت و به جمع نگاه کردم قیافه چند نفرشون انگار آشنا بودن انگار!
ایرج رو به جمع نامه رو خوند و گفت:
- باید دنبال اهرُم بگردیم! بهتر پخش بشیم.
یکی از پسرا که چهرهی سفیدی داشت با چشمای مشکی رو به من گفت:
- این نامه رو کجا پیدا کردی؟
به جایی که نزدیک جنگل بود و یه سنگ بزرگ هم کنارش بود. اشاره کردن.
همون پسرِ به سمت جایی که اشاره کردم رفت.
کمی اطراف رو گشت و بعد خیره شد به پشت سنگ و انگاری چیزی توجهش رو جلب کرد.
به یه نقطه خیره شده بود و و داشت به سمتش میرفت.
به سمتش رفتم به یه نقطه سیاه که داشت بزرگ و بزرگتر میشد. نگاه میکرد و اون نقطه انگار داشت اون رو به سمت خودش میکشید، چون یه جاذبهای داشت که نمیشد ازش چشم گرفت به زور ازش چشم گرفتم و به پسرِ نگاه کردم که نگاهش به اون نقطه بود . خم شد بود طرفش و ده سانت فاصله داشت باهاش.
حس خوبی به اون نقطه سیاه رنگ نداشتم، دستش رو گرفتم و محکم کشیدن که نگاهش رو گرفت. روی زمین افتاد و هول شده چند قدم عقب رفت.
پسرِ: چیشد؟!
- نمیدونم، ولی به هر چیزی خیره نشو! خوب نیست.
پسرِ سری تکون داد و به سمت جنگل رفت تا جاهای دیگه رو هم ببینه هینی که از کنارم میگذشت از بازوش گرفتم و با صدای خشکی گفتم:
- من پیداش میکنم، تو برو پیش بقیه.
حساب برد سری تکون داد به سمت بقیه رفت.
کمی اطراف جایی که کاغذ رو پیدا کردن نگاه کردم که چشمم به درختی افتاد اهرُم اونجا وصل بود.
چشم ریز کردم و بالای اهرُم رو نگاه کردم دقیق یه متر بالاترش یه حیوون بهش وصل بود هر چی بود سمی بود.
شبیه آفتاب پرست بود!
چشم چرخوندم و زیر درخت یه سنگ دیدم خم شدم و برش داشتم.
آروم از فاصلهی زیاد اون رو روی اهرُم گذاشتم به سمت پایین رفت و سنگ افتاد داشت بالا میاومد که با پای راست یه ضربهی محکم روش زدم و یه جا قفل شد.
از طرف ساحل یه صدایی اومد به طرف صدا رفتم، نگاهی به پلهای که بلندتر از درخت ها بود. کردم
به بقیه اشاره کردم که اومدن وقتی نزدیک شدن با لحن همیشگیم گفتم:
- من میرم یه نگاهی بندازم.
از پلهها بالا رفتم سی پله داشت سر پله آخر که سکوی مخصوصی داشت وایسادم.
یه پل بود، مخروبه نبود و این نهایت شانسِ، اگه با احتیاط قدم برداریم سالم به اون سمت میرسیم و زیر پل اما... .
...
زیر پل اما خارهای زیادی وجود داشت که نوکهاشون عین نیزه تیز بود. گلهای وحشی و سمی و کُشندهای که برخلاف ظاهر فریبندهای که داشتن اما خیلی خطرناک بودنو. از اون گلهایی بود که اگه یه نفر گیرشون افتاد باید بگیم یه جوونی بود.
گلهایی که از همون پایین هم با دیدنم برگهایشان را به هم میکوبید.
برگشتم پیش بقیه.
- یه پُلِ، خ*را*ب نیست، اما برای اینکه سالم به اونطرف برسیم باید با احتیاط قدم برداریم و مواظب باشیم، من اول میرم شما بعد بیاین.
خواستم برم که یکی از بازوم گرفت برگشتم نگاهش کردم یکی از همونهایی بود که از نظرم آشنا میاومد. صورت سبزهای داشت. ته ریش و چشمهای مشکی! اخمی که انگار جزء جدا نشدنی صورتش هست.
بازوم رو از دستش آزاد کردم. سوالی نگاهش کردم که سرد جدی و گفت:
- من اول میرم!
پوزخندی زدم و دستم رو از توی دستش بیرون آوردم. راه باز کردم و کنار رفتم.
- حله، مشکلی نیست.
رفت. بقیه هم پشت سرش به راه افتادن. آخرین نفر من بودم.
تقریباً وسط پُل بودم. داشتم به اون سمت پیش بقیه قدم برمیداشتم. که صدایی از طرف ساحل شنیدم که داشت با هق هقی که قصد خفه کردنش رو داشت میگفت:
- مامانی؟!
یه بچه بود، داشت گریه میکرد و مامانش رو صدا میزد، طرف راستم بچه بود که از ترس روی پل نمیاومد و همونجا وایساده بود و سمت چپم مادرش بود که داشت داد میزد ولش کنن بره بچهاش رو بیاره و چند قدم هم برداشت که پُل خ*را*ب شد و نزدیک بود بیفته و یه آقایی که از قضای معلوم شوهرش بود گرفتش.
این اتفاق طی چند ثانیه افتاد پُل داشت خ*را*ب میشد و هر آن ممکن بود سقوط کنم.
بچه هم انگار میخواست به این طرف بیاد به سمت بچه دویدم با اینکه میدونستم با یه پرش به اون طرف میرسم اما وجدانم اجازه نداد اون بچه رو تنها بزارم.
با دو گام بلند خودم رو به دختر بچه رسوندم. بغلش کردم و قبل اینکه پل کامل خ*را*ب بشه پریدم اونطرف روی سکو قرار گرفتم.
به اونطرف که بقیه بودن نگاهی کردم مادرِ داشت گریه میکرد داد زدم:
- شما برین ما از راه جنگل میایم.
ایرج چیزی رو با شدت به سمتم پرتاب کرد توی هوا گرفتمش چاقو بود.
مادرِ از اونطرف داد زد:
- توروخدا آقا... تورو جون هر کسی که دوست داری بچم رو سالم برسون حواست بهش باشه.
و همینطور قسم میداد کلافه و کفری داد زدم:
- گفتم برین سالم میارمش ایرج ببرشون.
از پلهها پایین اومدم و تا ما توی شن ها گذاشتم پله محو شد بچه رو که بی قراری میکرد روی زمین گذاشتم.
صورت سفید و تپلی داشت با اون چشمهای عسلیش دوست داشتی فقط نگاهش کنی.
حالا از گریه زیاد نوک بینیش سرخ شده بود و چشمها رو گودی برداشته بود.
اشکهاش رو پاک کردم. با دستهام صورتش رو احاطه کردم و گفتم:
- چیه خوشگلم؟ چرا گریه میکنی؟
با هق هق گفت:
- من مامانم رو میخوام.
سعی کردم با لحن پر آرامشی متقاعدش کنم آروم با انعطافی که بعید بود لبخند محوی به چهرهاش زدم. اعتماد رو توی چشمهام ریختم و گفتم:
- من میبرمت پیش مامانت خانومخوشگله، اما باید یه قولی بدی، میدی؟
سری تکون داد و گفت:
- چه قولی؟!
- اینکه نترسی، من پیشتم خب؟
با صدای بچگونهاش انگار که دلش نرم شده و اعتماد کرده باشه. جواب داد:
- باشه!
روس سرش رو کوتاه ب*و*سیدم و آروم ازش پرسیدم:
- خب! حالا بگو اسمت چیه؟
بچه: مروارید.
- اسمتهم مثل خودت قشنگه! چند سالته؟
بینیش رو بالا کشید. با دستهای کوچیکش اشکهای اومده توی صورتش رو پاک کرد.
مروارید: پنج سالمه.
بلند شدم و حینی که تیشرتم رو درمیاوردم پرسید:
- اسم شما چیه؟
تیشرتم رو درآوردم روی یه پا نشستم و با همون لحن قبلی جواب دادم:
- اسم من ماهانِ، خب حالا این رو بپوش سردت نشه.
یه پیراهن خاکستری آستیندار تنم بود.
تیشرت رو تنش کردم کل هیکلش رو در برگرفته بود.
شیرین بود با اون چشمای روشنش و موهایی بلندی که رنگ چشماش بود. بهش میاومد.
بغلش کردم و گفتم:
- سرت رو بزار رو شونم.
همین کار رو کرد، کلاه تیشرت رو سرش کردم و به طرف جنگلی که ظاهرش خوبیش رو نشون میداد راه افتادم.
اما جنگل هم مثل بعضی انسانها باطنش شاید خوب نباشه...!
کد:
زیر پل اما خارهای زیادی وجود داشت که نوکهاشون عین نیزه تیز بود. گلهای وحشی و سمی و کُشندهای که برخلاف ظاهر فریبندهای که داشتن اما خیلی خطرناک بودنو. از اون گلهایی بود که اگه یه نفر گیرشون افتاد باید بگیم یه جوونی بود.
گلهایی که از همون پایین هم با دیدنم برگهایشان را به هم میکوبید.
برگشتم پیش بقیه.
- یه پُلِ، خ*را*ب نیست، اما برای اینکه سالم به اونطرف برسیم باید با احتیاط قدم برداریم و مواظب باشیم، من اول میرم شما بعد بیاین.
خواستم برم که یکی از بازوم گرفت برگشتم نگاهش کردم یکی از همونهایی بود که از نظرم آشنا میاومد.
بازوم رو از دستش آزاد کردم. سوالی نگاهش کردم که گفت:
- من اول میرم!
- حله، مشکلی نیست.
رفت. بقیه هم پشت سرش به راه افتادن. آخرین نفر من بودم.
تقریباً وسط پُل بودم. داشتم به اون سمت پیش بقیه قدم برمیداشتم. که صدایی از طرف ساحل شنیدم که داشت میگفت:
- مامانی؟!
یه بچه بود، داشت گریه میکرد و مامانش رو صدا میزد، طرف راستم بچه بود که از ترس روی پل نمیاومد و همونجا وایساده بود و سمت چپم مادرش بود که داشت داد میزد ولش کنن بره بچهاش رو بیاره و چند قدم هم برداشت که پُل خ*را*ب شد و نزدیک بود بیفته و یه آقایی که از قضای معلوم شوهرش بود گرفتش.
این اتفاق طی چند ثانیه افتاد پُل داشت خ*را*ب میشد و هر آن ممکن بود سقوط کنم.
بچه هم انگار میخواست به این طرف بیاد به سمت بچه دویدم با اینکه میدونستم با یه پرش به اون طرف میرسم اما وجدانم اجازه نداد اون بچه رو تنها بزارم.
با دو گام بلند خودم رو به دختر بچه رسوندم. بغلش کردم و قبل اینکه پل کامل خ*را*ب بشه پریدم اونطرف روی سکو قرار گرفتم.
به اونطرف که بقیه بودن نگاهی کردم مادرِ داشت گریه میکرد داد زدم:
- شما برین ما از راه جنگل میایم.
ایرج چیزی رو با شدت به سمتم پرتاب کرد توی هوا گرفتمش چاقو بود.
مادرِ از اونطرف داد زد:
- توروخدا آقا... تورو جون هر کسی که دوست داری بچم رو سالم برسون حواست بهش باشه.
و همینطور قسم میداد کلافه و کفری داد زدم:
- گفتم برین سالم میارمش ایرج ببرشون.
از پلهها پایین اومدم و تا ما توی شن ها گذاشتم پله محو شد بچه رو که بی قراری میکرد روی زمین گذاشتم.
اشکهاش رو پاک کردم. با دستهام صورتش رو احاطه کردم و گفتم:
- چیه خوشگلم؟ چرا گریه میکنی؟
با هق هق گفت:
- من مامانم رو میخوام.
- من میبرمت پیش مامانت، اما باید یه قولی بدی، میدی؟
سری تکون داد و گفت:
- چه قولی؟!
- اینکه نترسی، من پیشتم خب؟
با صدای بچگونهاش جواب داد:
- باشه!
- خب! حالا بگو اسمت چیه؟
بچه: مروارید.
- اسمتهم مثل خودت قشنگه! چند سالته؟
مروارید: پنج سالمه.
بلند شدم و هینی که تیشرتم رو درمیاوردم پرسید:
- اسم شما چیه؟
تیشرتم رو درآوردم روی یه پا نشستم و جواب دادم:
- اسم من ماهانِ، خب حالا این رو بپوش سردت نشه.
یه پیراهن خاکستری آستین دار تنم بود.
تیشرت رو تنش کردم کل هیکلش رو در برگرفته بود.
شیرین بود با اون چشمای روشنش و موهایی بلندی که رنگ چشماش بود. بهش میاومد.
بغلش کردم و گفتم:
- سرت رو بزار رو شونم.
همین کار رو کرد، کلاه تیشرت رو سرش کردم و به طرف جنگلی که ظاهرش خوبیش رو نشون میداد راه افتادم.
اما جنگل هم مثل بعضی انسانها باطنش شاید خوب نباشه...!
نیم ساعتی بود مستقیم داشتم به سمت جلو میرفتم و حس میکردم درست دارم میرم.
البته منکر این حس که یکی داده دنبالم میکنه یا به اصطلاح بهتر داره تعقیبمون میکنه اما کی اصلا حیوونه یا نه؟ رو نمیدونستم.
چند دقیقه دیگه رفتم تا اینکه حس کردم درست کنار گوش سمت چپم داده نفس میکشه!
اونهم چه نفسی د*اغ و پُر از حرارت!
توی یه حرکت آنی برگشتم و با چاقو به سرش ضربه زدم که جیغی کشید و به عقب رفت.
اول چیزی رو ندیدم اما همین که برگشتم پشت سرم رو نگاه کنم ضربهای به کتف راستم خورد روی زمین افتادم.
دستم رو زیر سر مروارید گرفتم تا آسیبی نبینه و داشت صداش در میاومد که آروم گفتم:
- هیش! چیزی نیست! آروم باش دختر! هچی نگو. بخواب خب؟
هومی کرد و سرش رو به کردنم فشرد.
بلند شدم درد ضربهای که زد زیاد بود اما من عادت کردم دیگه به دردام.
حالا ظاهر شده بود انگار و میتونستم ببینمش، چهرهی کریح و زشتی داشت خیلی زشت.
موهایی که وز بودنشون مشخصِ و حشرات ریزی که لابهلای موهاش پخش میشدن.
بهش صح*نهی ترسناکی رو القا کرده بودن. چشمهایی که یه جوری بود. عالی نبود. حالتی که انگار هیچی سر جاش نیست.
اصلا جوریِ که انگار خودش از قصد اونطور با چشمهاش کرده. پلکهایی که برعکس بودن و بهجای بالا گرفتن زبر ابروهاش در مجاورت بینیش قرار داشتند.
ل*بهایی که مثل ل*بهای آدمیزاد بود. بینی که چیزی شبیه به زنگوله بهش وصل بود.
لباسی که سیاه بود. پاهایی که شکل و شمایل پاهای آدمی رو نداشت.
مثل اینکه چاقو صورتش رو خط خطی کرد صورتم رو با انزجار جمع کردم.
هر چی بود انسان نبود با اون لباس مزخرف مشکیای که تنش بود مشخص بود که یه زنِ!
با سرعتی زیاد به سمتم اومد که در لحظه آخر جاخالی دادم چون سرعتش زیاد بود نتونست خودش رو کنترل کنه. به درخت برخورد کرد و صدای آخش بلند شد.
قبل از اینکه بتونه کاری کنه با پا به کمرش زدم و همنجوری که روی زمین افتاد بود از درد ناله میکرد.
قبل اینکه به خودش بیاد چاقو رو از پشت به قلبش وارد کردم که جیغ وحشتانکی کشید انقدر وحشتناک که یه لحظه ترسیدم. چند قدم عقب رفتم.
زن به خون تبدیل شد و مثل قطرههای آب توی زمین فرو رفت، و حتی اثری از خونش و لکهاش هم نبود.
به چاقو توی دستم که هنگامی که بهش ضربه زدم خونی بود و الان مثل اولش.
شوکه بودم، ترس برم داشت و چاقو رو پرت کردم، یه چاقو بود ترس که نداشت به سمت رفتم و برش داشتم.
...
کد:
نیم ساعتی بود مستقیم داشتم به سمت جلو میرفتم و حس میکردم درست دارم میرم.
البته منکر این حس که یکی داده دنبالم میکنه یا به اصطلاح بهتر داره تعقیبمون میکنه اما کی اصلا حیوونه یا نه؟ رو نمیدونستم.
چند دقیقه دیگه رفتم تا اینکه حس کردم درست کنار گوش سمت چپم داده نفس میکشه!
اونهم چه نفسی د*اغ و پُر از حرارت!
توی یه حرکت آنی برگشتم و با چاقو به سرش ضربه زدم که جیغی کشید و به عقب رفت.
اول چیزی رو ندیدم اما همین که برگشتم پشت سرم رو نگاه کنم ضربهای به کتف راستم خورد روی زمین افتادم.
دستم رو زیر سر مروارید گرفتم تا آسیبی نبینه و داشت صداش در میاومد که گفتم:
- هیش! چیزی نیست! آروم هچی نگو.
بلند شدم درد ضربهای که زد زیاد بود اما من عادت کردم دیگه به دردام.
حالا ظاهر شده بود انگار و میتونستم ببینمش، چهرهی کریح و زشتی داشت مثل اینکه چاقو صورتش رو خط خطی کرد صورتم رو با انزجار جمع کردم.
هر چی بود انسان نبود با اون لباس مزخرف مشکیای که تنش بود مشخص بود که یه زنِ!
با سرعتی زیاد به سمتم اومد که در لحظه آخر جاخالی دادم چون سرعتش زیاد بود نتونست خودش رو کنترل کنه. به درخت برخورد کرد و صدای آخش بلند شد.
قبل از اینکه بتونه کاری کنه با پا به کمرش زدم و همنجوری که روی زمین افتاد بود از درد ناله میکرد.
قبل اینکه به خودش بیاد چاقو رو از پشت به قلبش وارد کردم که جیغ وحشتانکی کشید انقدر وحشتناک که یه لحظه ترسیدم. چند قدم عقب رفتم.
زن به خون تبدیل شد و مثل قطرههای آب توی زمین فرو رفت، و حتی اثری از خونش و لکهاش هم نبود.
به چاقو توی دستم که هنگامی که بهش ضربه زدم خونی بود و الان مثل اولش.
شکه بودم، ترس برم داشت و چاقو رو پرت کردم، یه چاقو بود ترس که نداشت به سمت رفتم و برش داشتم.
...
چیزی رو درونم حس میکردم، حس قدرت بیشتر بهم دست میداد و یه حس ناشناختهی دیگه.
از بچگی حسهای درونم زیاد از حد فعال بودن و اوقات ازشون عاصی میشدم، ولی همیشه به دردم خوردن و کمکم کردن و از خطرات زیادی نجاتم دادن.
دوباره به راهم ادامه دادم. یه نگاه به مروارید که غرق خواب بود، کردم. به قول الی مثل اینکه واقعا آغوشم واسهی بچهها کوکائین و مسکن آرامبخشِ بود که تا میاومدن بغلم به بیست دقیقه نمیکشید خوابشون میبرد.
یه ساعتی بود که میرفتم، دستم کمی خسته شده بود همینجور پاهام،
ایستادم تا استراحت کنم ولی مگه میشه! بازم حسی که میگفت:
"خطر نزدیک است"
فعال شده بود. بی حوصله برگشتم پشت سرم رو نگاه کنم که ماری رو در پنج سانتیمتری صورتم دیدم و معلوم بود سمی و از این خطرناکهاش چی بود؟ آها "مار کبری" دهنش رو داشت باز میکرد. قبل از اینکه کاری انجام بده از گ*ردنش گرفتم و از شاخه به سمت پایین کشیدم، دستم جوری قرار گرفته بود که نمیتونستم دهنش رو باز کنه وگرنه تا الان به اموات پیوسته بودم.
دور و اطراف رو نگاه کردم. زیر همون درخت توجهم رو جلب کرد تخمهای متوسط سفید با نقطههای کمرنگی که گویی تخم های خودشن.
پس من رو خطری برای تخم هاش میدید، البته حق هم داشت دو قدم دیگه جلو میرفتم زیر پام لهشون میکردم.
روی تخمهاش گذاشتمش و آروم دستم رو برداشتم. خیلی سریع ازش فاصله گرفتم و از کنارش رد شدم.
همینجوری میرفتم، حسم که میگفت درست میری!
با اینکه درختهای عجیب و غریب و کمی ترسناک با شاخههای درهم تنیده جنگل رو تاریک نشون میداد.
(مثل این فیلمها که انگار درختها شبیه جن و شبه و روحن دقیقا عین همونا بودن.)
اما بازم اندک نوری که با لجبازی از بین شاخههای خشک و فرسوده عبور میکرد و نشون میداد که داره به غروب نزدیک میشه و این یعنی عمق فاجعه.
سرعتم رو بیشتر کردم، نوری از بین چند درخت به شکل ترسناک و زیبایی خود نمایی میکرد. هم شیفتهاش میشدی، هم از ترس سکته رو میزدی از دیدنش.
بالاخره به وسط جنگل رسیدم از بین دو درخت که این بزرگنمایی چند ثانیه قبل رو نشون میداد، گذشتم و پام رو وسط جنگل که یه خونهی بزرگ شبیه یه کاخ که نمایی بیرونش هر بینندهای رو شیفته خودش میکرد ترکیب رنگهاش توی مایههای سفید، خاکستری و نقرهای بود.
دقیق کدومش رو نمیدونم اما ترکیبی از این سه تا بود دور تا دورش چیزی نبود و حداقل نزدیک پانزده متر نه درختی بود و نه چیزی یه زمین صاف صاف البته خاکی بود.
...
کد:
پارت_۰۶
چیزی رو درونم حس میکردم، حس قدرت بیشتر بهم دست میداد و یه حس ناشناختهی دیگه.
از بچگی حسهای درونم زیاد از حد فعال بودن و اوقات ازشون عاصی میشدم، ولی همیشه به دردم خوردن و کمکم کردن و از خطرات زیادی نجاتم دادن.
دوباره به راهم ادامه دادم. یه نگاه به مروارید که غرق خواب بود، کردم. به قول الی مثل اینکه واقعا آغوشم واسهی بچهها کوکائین و مسکن آرامبخشِ بود که تا میاومدن بغلم به بیست دقیقه نمیکشید خوابشون میبرد.
یه ساعتی بود که میرفتم، دستم کمی خسته شده بود همینجور پاهام،
ایستادم تا استراحت کنم ولی مگه میشه! بازم حسی که میگفت:
"خطر نزدیک است"
فعال شده بود. بی حوصله برگشتم پشت سرم رو نگاه کنم که ماری رو در پنج سانتیمتری صورتم دیدم و معلوم بود سمی و از این خطرناکهاش چی بود؟ آها "مار کبری" دهنش رو داشت باز میکرد. قبل از اینکه کاری انجام بده از گ*ردنش گرفتم و از شاخه به سمت پایین کشیدم، دستم جوری قرار گرفته بود که نمیتونستم دهنش رو باز کنه وگرنه تا الان به اموات پیوسته بودم.
دور و اطراف رو نگاه کردم. زیر همون درخت توجهم رو جلب کرد تخمهای متوسط سفید با نقطههای کمرنگی که گویی تخم های خودشن.
پس من رو خطری برای تخم هاش میدید، البته حق هم داشت دو قدم دیگه جلو میرفتم زیر پام لهشون میکردم.
روی تخمهاش گذاشتمش و آروم دستم رو برداشتم. خیلی سریع ازش فاصله گرفتم و از کنارش رد شدم.
همینجوری میرفتم، حسم که میگفت درست میری!
با اینکه درختهای عجیب و غریب و کمی ترسناک با شاخههای درهم تنیده جنگل رو تاریک نشون میداد.
(مثل این فیلمها که انگار درختها شبیه جن و شبه و روحن دقیقا عین همونا بودن.)
اما بازم اندک نوری که با لجبازی از بین شاخههای خشک و فرسوده عبور میکرد و نشون میداد که داره به غروب نزدیک میشه و این یعنی عمق فاجعه.
سرعتم رو بیشتر کردم، نوری از بین چند درخت به شکل ترسناک و زیبایی خود نمایی میکرد. هم شیفتهاش میشدی، هم از ترس سکته رو میزدی از دیدنش.
بالاخره به وسط جنگل رسیدم از بین دو درخت که این بزرگنمایی چند ثانیه قبل رو نشون میداد، گذشتم و پام رو وسط جنگل که یه خونهی بزرگ شبیه یه کاخ که نمایی بیرونش هر بینندهای رو شیفته خودش میکرد ترکیب رنگهاش توی مایههای سفید، خاکستری و نقرهای بود.
دقیق کدومش رو نمیدونم اما ترکیبی از این سه تا بود دور تا دورش چیزی نبود و حداقل نزدیک پانزده متر نه درختی بود و نه چیزی یه زمین صاف صاف البته خاکی بود.
...
دور و اطراف رو نگاه کردم گوشهای غمگین نشسته بودن. انگار که کشتیهاشون غرق شده باشه،
چاقو رو توی جیب شلوارم از پشت سر دادم. و هینی که به سمتشون قدم برمیداشتم، گفتم:
- چیزی شده؟ غمبرک زدینِ؟
با صدام به سرعت به سمتم برگشتن، که گفتم الان گردنشون آسیب ببینه.
متعجب زل زده بودن بهم.
- جن دیدین اینجوری خیره شدین بهم؟!
مادر مروارید با شتاب به طرفم اومد و مضطرب گفت: دخترم؟! چیزیش شده؟
لبخند البته لبخند که نه فقط کمی گوشهی سمت چپ ل*بم به سمت بالا کج شد از این همه علاقهی مادر به بچهاش.
بچه رو ازم گرفت وقتی دید چشماش بستهاس جیغی کشید و گفت:
- چرا چشمهاش بستهاس؟ من قسمت دادم سالم بچم رو بیاری... .
دستی به خط اخم روی پیشونیم کشیدم، وسط حرفش پریدم و گفتم:
- سالمه خانوم فقط خوابیده!
آقایی نزدیک شد و دستش رو روی گر*دن مروارید گذاشت و گفت:
- چیزی نیست عزیزم، نبضش میزنه! فقط خوابه.
مثل اینکه شوهرش بود حتما همینطورِ!
ایرج: خوبی؟ چیزیت نشد؟
- خوبم؛ چرا بیرون هستین؟ مگه داخل نامه ننوشته بود بریم داخل خونه.
نامهای رو گرفت سمتم، گرفتمش.
نوشته بود:
" از اینکه سالم هستین و تونستین مرحله اول رو پشت سر بگذارین، واستون خوشحالم،
خب مرحله دوم یکم سخته یکم فقط، باید بتونین صاحب خونه رو راضی کنین تا اجازه بده وارد بشین،
اتاقهای این خونه حتی از خونه هم امنیتش بیشترِ، توضیحات بیشتر رو توی نامهای دیگه که داخل خونهاس بهتون دادم سخت نیست راحت نامه رو پیدا میکنین"
با اینکه حس خوبی به خونه نداشتم اما چارهای نبود.
- در زدین؟
ایرج: دادا یارو یه خانومِ از هر روش مخزنی که بگی استفاده کردیم جواب نداد که نداد.
دستی توی موهام کشیدم و کمی فکر کردم.
به سمت در میرم زنگ کناریش رو میزنم که صدای پر از ناز دختری بلند میشه و از اونجایی هم که دوربین داره و میتونه چهرهام رو ببینه.
- بله؟!
- سلام خانوم!
خانومِ: سلام.
- میشه یه تُک پا تشریف بیارین دم در کارتون دارم.
خانومِ: چیکار؟
- تشریف بیارین عرض میکنم.
خانومِ: متاسفم!
- پس منم متاسفم.
خانومِ: چرا؟
- چون اگه در رو باز نکنین از سر در میام.
خانومِ: سگ توی حیاطِ.
- اژدها هم باشه میام مطمئن باش.
...
کد:
پارت_۰۷
دور و اطراف رو نگاه کردم گوشهای غمگین نشسته بودن. انگار که کشتیهاشون غرق شده باشه،
چاقو رو توی جیب شلوارم از پشت سر دادم. و هینی که به سمتشون قدم برمیداشتم، گفتم:
- چیزی شده؟ غمبرک زدینِ؟
با صدام به سرعت به سمتم برگشتن، که گفتم الان گردنشون آسیب ببینه.
متعجب زل زده بودن بهم.
- جن دیدین اینجوری خیره شدین بهم؟!
مادر مروارید با شتاب به طرفم اومد و مضطرب گفت: دخترم؟! چیزیش شده؟
لبخند البته لبخند که نه فقط کمی گوشهی سمت چپ ل*بم به سمت بالا کج شد از این همه علاقهی مادر به بچهاش.
بچه رو ازم گرفت وقتی دید چشماش بستهاس جیغی کشید و گفت:
- چرا چشمهاش بستهاس؟ من قسمت دادم سالم بچم رو بیاری... .
دستی به خط اخم روی پیشونیم کشیدم، وسط حرفش پریدم و گفتم:
- سالمه خانوم فقط خوابیده!
آقایی نزدیک شد و دستش رو روی گر*دن مروارید گذاشت و گفت:
- چیزی نیست عزیزم، نبضش میزنه! فقط خوابه.
مثل اینکه شوهرش بود حتما همینطورِ!
ایرج: خوبی؟ چیزیت نشد؟
- خوبم؛ چرا بیرون هستین؟ مگه داخل نامه ننوشته بود بریم داخل خونه.
نامهای رو گرفت سمتم، گرفتمش.
نوشته بود:
" از اینکه سالم هستین و تونستین مرحله اول رو پشت سر بگذارین، واستون خوشحالم،
خب مرحله دوم یکم سخته یکم فقط، باید بتونین صاحب خونه رو راضی کنین تا اجازه بده وارد بشین،
اتاقهای این خونه حتی از خونه هم امنیتش بیشترِ، توضیحات بیشتر رو توی نامهای دیگه که داخل خونهاس بهتون دادم سخت نیست راحت نامه رو پیدا میکنین"
با اینکه حس خوبی به خونه نداشتم اما چارهای نبود.
- در زدین؟
ایرج: دادا یارو یه خانومِ از هر روش مخزنی که بگی استفاده کردیم جواب نداد که نداد.
دستی توی موهام کشیدم و کمی فکر کردم.
به سمت در میرم زنگ کناریش رو میزنم که صدای پر از ناز دختری بلند میشه و از اونجایی هم که دوربین داره و میتونه چهرهام رو ببینه.
- بله؟!
- سلام خانوم!
خانومِ: سلام.
- میشه یه تُک پا تشریف بیارین دم در کارتون دارم.
خانومِ: چیکار؟
- تشریف بیارین عرض میکنم.
خانومِ: متاسفم!
- پس منم متاسفم.
خانومِ: چرا؟
- چون اگه در رو باز نکنین از سر در میام.
خانومِ: سگ توی حیاطِ.
- اژدها هم باشه میام مطمئن باش.
...
خانومِ: ایش، الان میام.
ایرج: اگه میدونستم با زور وارد عمل میشدیم، دمت گرم.
چند دقیقه نگذشته بود که اومد، در رو باز کرد و خانومی با لباسی مردونه جلوی در نمایان شد. صورت زیبا و فریبندهای داشت. انگار که زیبایی خیره کننده ای عمل کرده بود اما این مشخص بود که اصلا عمل نیست و فقط تغییر شکلِ!
اخمی کردم و سرم رو پایین انداختم.
- سلام
با صدای پر عشوهای گفت:
- سلام! کاری داشتین؟
اخم کرده و جدی پر صلابت گفتم:
- بله ما ناخواسته وارد یه بازی شدیم و گفتن که اینجا امن و باید تا حد زمان نامشخص لینجا بمونیم.
خانومِ: متاسفم نمیشه مگه خونهی من مسافرخونه یا هتلِ؟
- ببینید خانوم این رو مطمئن باشید اگه جایی دیگه هم توی این جزیرهی کوفتی امن بود صددرصد سر وقت شما نمیاومدیم.
خانومِ: خب این به من چه.
سرم رو بلند کردن و بی توجه به ظاهر جلف و زنندهاش با چشمای مشکی پر از شرارتش نگاهی انداختم و گفتم:
- اجازه میدین یا نه؟
دیدم حرف نمیزنه فقط خیره منِ.
آخه جذابیت من کجا بود، به جز همون دوتا چشم آبی که اینجور خیره میشدن.
دستش رو که داشت بالا میاومد، که روی صورتم بشینه رو پس زدم و گفتم:
-آره یا نه؟
با من من گفت:
- چی آره یا نه؟
- اجازه میدین؟
خانوم: اگه ندم؟
- با زور متوصل میشم.
بروبابایی کفت و خواست بره و در رو ببنده که از یقهاش گرفتم و کشیدمش بیرون و کوبیدمش به دیوار و گفتم:
- داره مهلتت تموم میشه انقدر رو مخم اسکی نرو.
خودم میدونستم اجازه نده حاضرم توی جنگل بمونم ولی توی این خونه نه ولی وجود بقیه مانع میشد.
خانوم: باشه به یه شرطی.
حرصی از این همه کش دادن بحث غریدم:
- بنال؟
سرش رو کنار گوشم آورد و با صدای اغواگرانهای گفت:
- با من باش یه شب!
پوزخندی کنج ل*بم نشست.
- حـــــتما.
وزنی نداشت پرتش کردم روی زمین و عصبی داد زدم:
- تو پیش خودت چی فکردی؟ گمشو خونهات رو هم نخواستم ارزونی خودت.
از روی زمین بلند شد و گفت:
- بهتر خونهام واسه خودم.
دستی توی موهام کشیدم و پشت بهش کردم و با پوزخند صدا داری گفتم:
- به درک.
بعد چند ثانیه صدای بسته شدن در اومد.
ایرج: بدتر شد که.
...
کد:
پارت_۰۸
خانومِ: ایش، الان میام.
ایرج: اگه میدونستم با زور وارد عمل میشدیم، دمت گرم.
چند دقیقه نگذشته بود که اومد، در رو باز کرد و خانومی با لباسی مردونه جلوی در نمایان شد.
اخمی کردم و سرم رو پایین انداختم.
- سلام
با صدای پر عشوهای گفت:
- سلام! کاری داشتین؟
- بله ما ناخواسته وارد یه بازی شدیم و گفتن که اینجا امن و باید تا حد زمان نامشخص لینجا بمونیم.
خانومِ: متاسفم نمیشه مگه خونهی من مسافرخونه یا هتلِ؟
- ببینید خانوم این رو مطمئن باشید اگه جایی دیگه هم توی این جزیرهی کوفتی امن بود صددرصد سر وقت شما نمیاومدیم.
خانومِ: خب این به من چه.
سرم رو بلند کردن و بی توجه به ظاهر جلف و زنندهاش با چشمای مشکی پر از شرارتش نگاهی انداختم و گفتم:
- اجازه میدین یا نه؟
دیدم حرف نمیزنه فقط خیره منِ.
آخه جذابیت من کجا بود، به جز همون دوتا چشم آبی که اینجور خیره میشدن.
دستش رو که داشت بالا میاومد، که روی صورتم بشینه رو پس زدم و گفتم:
-آره با نه؟
با من من گفت:
- چی آره یا نه؟
- اجازه میدین؟
خانوم: اگه ندم؟
- با زور متوصل میشم.
بروبابایی کفت و خواست بره و در رو ببنده که از یقهاش گرفتم و کشیدمش بیرون و کوبیدمش به دیوار و گفتم:
- داره مهلتت تموم میشه انقدر رو مخم اسکی نرو.
خودم میدونستم اجازه نده حاضرم توی جنگل بمونم ولی توی این خونه نه ولی وجود بقیه مانع میشد.
خانوم: باشه به یه شرطی.
- بنال؟
سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:
- با من باش یه شب!
- حـــــتما.
وزنی نداشت پرتش کردم روی زمین و گفتم:
- تو پیش خودت چی فکردی؟ گمشو خونهات رو هم نخواستم ارزونی خودت.
از روی زمین بلند شد و گفت:
- بهتر خونهام واسه خودم.
دستی توی موهام کشیدم و پشت بهش کردم و گفتم:
- به درک.
بعد چند ثانیه صدای بسته شدن در اومد.
ایرج: بدتر شد که.
...