• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت|عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره تا اینجا؟؟

  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به توجه بیشتر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,741
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,877
Points
452
پارت_۱۹
...
با صدای جیغ مروارید همه شوکه زده به بالا نگاه کردن. قبل از هر چیزی پدر و مادرش به خودشان آمدن و به سمت بالا دویدن.
ماهان هم با برداشتن اسپیکر و موبایلش به دنبالشان راهی شد.
آرسام داشت آشا رو کنترل می‌کرد تا داخل را نبیند.
ماهان به طرف در رفت و آن موجود نفرت‌انگیز را دید که داشت قدم‌به‌قدم به مروارید نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
و دوباره همان صح*نه ها در پشت پلکش جان گرفت. کمی واضح‌تر از قبل و اما قابل رویت و گفتن نبود.
ماهان با دندان‌های قفل شده روی هم گفت:
- تا من حواسش رو پرت می‌کنم تو برو پیش دخترت.
آرسام سری تکان داد و ماهان با کمی سر و صدا آن موجود را متوجه خود کرد و با حیله و نیرنگ او را از اتاق بیرون کشید.
اشاره‌ای به آرسام و آشا کرد که انگار منتظر همین بودند که سریع وارد شدن و در را محکم بستن، قفل کردن.
آن موجود به طرف در اتاق برگشت و ماهان اسپیکر را روشن کرد. صدایش را تا آخر زیاد کرد و دوباره هم همان اتفاق و برخورد.
به سمت در رفت و در زد بیرون آمدن. با هم به سمت طبقه‌ی پایین پیش بقیه رفتن.
ماهان کلافه و عصبی بود انگار از یادآور این موجودات خاطره‌ای در ذهنش نقش بست که هیچ خوشایند نبود.
اما چه خاطره‌ای که این‌گونه او را به مرز جنون می‌کشاند؟!
ماهان یه دفعه‌ای از جا بلند شد و باعث شد بقیه ترسیده جابه‌جا بشن به سمت اتاق رفت و بعد چندی با کوله‌اش بازگشت.
ل*ب‌تاپش را بیرون آورد. روشنش کرد شارژ داشت اما علامت ضربدری روی نت بود و بالا نمی‌آورد.
لعنتی گفت و بلند شد تا در مشکی را پیدا کند بقیه هم از ترس مانند اردک به دنبالش روانه شدن.
اتاق درست در زیر پله‌ها بود در را با کمی مکث باز کرد و با نور گوشی‌اش کلید برق را پیدا کرد و کلیدش را زد تا روشن شود.
بعد کمی چراغ روشن شد. با حیرت و ترس آشکار نگاهی به اتاق وحشتناک کردن نفس در س*ی*نه‌هایشان حبس شد اصلا یادشون رفت نفس کشیدن یعنی چی؟!
کد:
پارت_۱۹

...

با صدای جیغ مروارید همه شوکه زده به بالا نگاه کردن. قبل از هر چیزی پدر و مادرش به خودشان آمدن و به سمت بالا دویدن.

ماهان هم با برداشتن اسپیکر و موبایلش به دنبالشان راهی شد.

آرسام داشت آشا رو کنترل می‌کرد تا داخل را نبیند.

ماهان به طرف در رفت و آن موجود نفرت‌انگیز را دید که داشت قدم‌به‌قدم به مروارید نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

و دوباره همان صح*نه ها در پشت پلکش جان گرفت. کمی واضح‌تر از قبل و اما قابل رویت و گفتن نبود.

ماهان با دندان‌های قفل شده روی هم گفت:

- تا من حواسش رو پرت می‌کنم تو برو پیش دخترت.

آرسام سری تکان داد و ماهان با کمی سر و صدا آن موجود را متوجه خود کرد و با حیله و نیرنگ او را از اتاق بیرون کشید.

اشاره‌ای به آرسام و آشا کرد که انگار منتظر همین بودند که سریع وارد شدن و در را محکم بستن، قفل کردن.

آن موجود به طرف در اتاق برگشت و ماهان اسپیکر را روشن کرد. صدایش را تا آخر زیاد کرد و دوباره هم همان اتفاق و برخورد.

به سمت در رفت و در زد بیرون آمدن. با هم به سمت طبقه‌ی پایین پیش بقیه رفتن.

ماهان کلافه و عصبی بود انگار از یادآور این موجودات خاطره‌ای در ذهنش نقش بست که هیچ خوشایند نبود.

اما چه خاطره‌ای که این‌گونه او را به مرز جنون می‌کشاند؟!

ماهان یه دفعه‌ای از جا بلند شد و باعث شد بقیه ترسیده جابه‌جا بشن به سمت اتاق رفت و بعد چندی با کوله‌اش بازگشت.

ل*ب‌تاپش را بیرون آورد. روشنش کرد شارژ داشت اما علامت ضربدری روی نت بود و بالا نمی‌آورد.

لعنتی گفت و بلند شد تا در مشکی را پیدا کند بقیه هم از ترس مانند اردک به دنبالش روانه شدن.

اتاق درست در زیر پله‌ها بود در را با کمی مکث باز کرد و با نور گوشی‌اش کلید برق را پیدا کرد و کلیدش را زد تا روشن شود.

بعد کمی چراغ روشن شد. با حیرت و ترس آشکار نگاهی به اتاق وحشتناک کردن نفس در س*ی*نه‌هایشان حبس شد اصلا یادشون رفت نفس کشیدن یعنی چی؟!

#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,741
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,877
Points
452
پارت_۲٠
...
کلمه‌ی وحشتناک برایش کم بود؛ یه شکنجه گاه بود انگار، سقف تیغه‌ تیغه‌ای بود، برای رسیدن به اون کامپیوتر باید از میان مارهای کور و سمی بگذرند و یه سنگ که تا حدودی کار رو راحت می‌کرد.
سقف نزدیک ۱۸۰سانت بود و هیچ‌کدوم از دخترها و پسرها به راحتی جا نمی‌شدن دخترها همه قد بلند و بالای ۱۷۰و پسرها هم که بالای ۱۸۰تا قد داشتن.
ماهان لبتابش را تنظیم کرد و مختصاتی را روی فلش وارد کرد، کسی نمی‌توانست به آنجا برود فقط یه نفر ساکت، قد کوتاه و کم سن‌ترین دختر «تسکین» که با ترس و لرز روی مبل کز کرده بود و آروم گفت:
- چیه؟
ایرج: تنها امیدمون تویی دخترها نمی‌تونن برن، تو قدت از همه کوتاه‌ترِ می‌تونی کمکمون کنی.
تسکین: اما من از مار می‌ترسم اگه پام کج رفت چی یا اگه دیدنم؟!
امیر: اون‌ها فقط صدا می‌شنون ولی نمی‌تونن ببیننت ما حواسمون بهت هست.
متینا: بیاو برو تنها تو می‌تونی نجاتمون بدی.
چیزی نگفت و اشک ریخت، هر کسی برای راضی کردنش چیزی می‌گفت.
مروارید از یه جا ترسیده بود و کسی نمی‌توانست آرامش کند.
ماهان هم که سرگرم لپتاپ و فلش بود، انگار دنبال چیزی می‌گشت.
ایرج عاصی پیش ماهان رفت و گفت:
- ماهان بیا ببین می‌تونی این دختر رو راضی کنی.
ماهان سر بلند نمی‌کند و در همان حالت جواب می‌دهد:
- بصبر چند لحظه.
بالاخره کارش تموم شد انگار!
فلش را از لپتاپ جدا کرد و در مشتش گرفت. به سمت بقیه که مشغول راضی تسکین بودن رفت.
ماهان روبه تسکین گفت:
- تو می‌خوای بری؟
تسکین: من نمی‌خوام برم می‌ترسم.
ماهان: چاره‌ای نیست، تموم امید بقیه به توئه اگه چاره‌ای بود من می‌رفتم، نترس ما حواسمون بهت هست.
تسکین نگاهی به بقیه کرد، سریع نگران نگاهش کردن. دخترها که از ترس دوباره آمدن آن موجودات اشک می‌ریختن.
تسکین ناچار سری تکان داد و با خود فکر کرد یه نفر از بین برود بهتر از این همه انسانِ.
مقابل در مشکی قرار گرفتن. ماهان فلش را به تسکین داد و گفت:
- ببین مسکن خانوم شما فقط این رو به کامپیوتر وصل می‌کنی و وقتی که گفتن اون رو درمیاری و برمی‌گردی حله؟
تسکین اما متعجب از حرف اولش بود که گفت:
- تو به من چی گفتی؟!
ماهان: اصلا شنفتی من چی بلغور کردم.
تسکین: تو بگو به من چی گفتی اول جمله‌ات.
ماهان عاصی و حرصی گفت:
- پَــه وقت گیر اوردی مسکن خانوم!
تسکین: تو به من گفتی مسکن؟!
ماهان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خب الان این اشکالش کجاست؟
تسکین: من اسمم تسکینِ تسکین!
ماهان: الان فرق این دو تا باهم چیه هر دو یکی‌ان، برو وقت داره میره.
تسکین: من چی میگم این چی میگه.
ماهان از بازوش گرفت و گفت:
- ببین مسکن زیادی داری دبه میای، میری برو نمی‌ری بگو ما رو هم معطل نکن.
تسکین نیشخندی زد و گفت:
- میرم آقای ماهیی!
خواست بره داخل که ماهان بازوش رو محکم تر گرفت، سمت خودش کشیدش و در یه وجبیش غرید:
- چی گفتی الان هااا؟!
چنان دادی زد که بدبخت اشکش در آمد. ایرج ماهان را جدا کرد و گفت:
- تسکین خانوم برید یه دو شاخه هست اون‌ور به سمت ما پرت کنین، تا به برق بزنیم و کامیپوتر روشن بشه.
تسکین ترسیده سری تکان داد در را باز کرد از ترس اشک ریخت و آروم جلو رفت فاصله تا اون سنگ وسط که راه ارتباطی تا کامپیوتر بود سه متر بود و زیاد.
ترسیده قدمی عقب رفت و به خودش نهیب زد که برای نجات جانشان لازمه.
کد:
پارت_۲٠

...

کلمه‌ی وحشتناک برایش کم بود؛ یه شکنجه گاه بود انگار، سقف تیغه‌ تیغه‌ای بود، برای رسیدن به اون کامپیوتر باید از میان مارهای کور و سمی بگذرند و یه سنگ که تا حدودی کار رو راحت می‌کرد.

سقف نزدیک ۱۸۰سانت بود و هیچ‌کدوم از دخترها و پسرها به راحتی جا نمی‌شدن دخترها همه قد بلند و بالای ۱۷۰و پسرها هم که بالای ۱۸۰تا قد داشتن.

ماهان لبتابش را تنظیم کرد و مختصاتی را روی فلش وارد کرد، کسی نمی‌توانست به آنجا برود فقط یه نفر ساکت، قد کوتاه و کم سن‌ترین دختر «تسکین» که با ترس و لرز روی مبل کز کرده بود و آروم گفت:

- چیه؟

ایرج: تنها امیدمون تویی دخترها نمی‌تونن برن، تو قدت از همه کوتاه‌ترِ می‌تونی کمکمون کنی.

تسکین: اما من از مار می‌ترسم اگه پام کج رفت چی یا اگه دیدنم؟!

امیر: اون‌ها فقط صدا می‌شنون ولی نمی‌تونن ببیننت ما حواسمون بهت هست.

متینا: بیاو برو تنها تو می‌تونی نجاتمون بدی.

چیزی نگفت و اشک ریخت، هر کسی برای راضی کردنش چیزی می‌گفت.

مروارید از یه جا ترسیده بود و کسی نمی‌توانست آرامش کند.

ماهان هم که سرگرم لپتاپ و فلش بود، انگار دنبال چیزی می‌گشت.

ایرج عاصی پیش ماهان رفت و گفت:

- ماهان بیا ببین می‌تونی این دختر رو راضی کنی.

ماهان سر بلند نمی‌کند و در همان حالت جواب می‌دهد:

- بصبر چند لحظه.

بالاخره کارش تموم شد انگار!

فلش را از لپتاپ جدا کرد و در مشتش گرفت. به سمت بقیه که مشغول راضی تسکین بودن رفت.

ماهان روبه تسکین گفت:

- تو می‌خوای بری؟

تسکین: من نمی‌خوام برم می‌ترسم.

ماهان: چاره‌ای نیست، تموم امید بقیه به توئه اگه چاره‌ای بود من می‌رفتم، نترس ما حواسمون بهت هست.

تسکین نگاهی به بقیه کرد، سریع نگران نگاهش کردن. دخترها که از ترس دوباره آمدن آن موجودات اشک می‌ریختن.

تسکین ناچار سری تکان داد و با خود فکر کرد یه نفر از بین برود بهتر از این همه انسانِ.

مقابل در مشکی قرار گرفتن. ماهان فلش را به تسکین داد و گفت:

- ببین مسکن خانوم شما فقط این رو به کامپیوتر وصل می‌کنی و وقتی که گفتن اون رو درمیاری و برمی‌گردی حله؟

تسکین اما متعجب از حرف اولش بود که گفت:

- تو به من چی گفتی؟!

ماهان: اصلا شنفتی من چی بلغور کردم.

تسکین: تو بگو به من چی گفتی اول جمله‌ات.

ماهان عاصی و حرصی گفت:

- پَــه وقت گیر اوردی مسکن خانوم!

تسکین: تو به من گفتی مسکن؟!

ماهان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

- خب الان این اشکالش کجاست؟

تسکین: من اسمم تسکینِ تسکین!

ماهان: الان فرق این دو تا باهم چیه هر دو یکی‌ان، برو وقت داره میره.

تسکین: من چی میگم این چی میگه.

ماهان از بازوش گرفت و گفت:

- ببین مسکن زیادی داری دبه میای، میری برو نمی‌ری بگو ما رو هم معطل نکن.

تسکین نیشخندی زد و گفت:

- میرم آقای ماهیی!

خواست بره داخل که ماهان بازوش رو محکم تر گرفت، سمت خودش کشیدش و در یه وجبیش غرید:

- چی گفتی الان هااا؟!

چنان دادی زد که بدبخت اشکش در آمد. ایرج ماهان را جدا کرد و گفت:

- تسکین خانوم برید یه دو شاخه هست اون‌ور به سمت ما پرت کنین، تا به برق بزنیم و کامیپوتر روشن بشه.

تسکین ترسیده سری تکان داد در را باز کرد از ترس اشک ریخت و آروم جلو رفت فاصله تا اون سنگ وسط که راه ارتباطی تا کامپیوتر بود سه متر بود و زیاد.

ترسیده قدمی عقب رفت و به خودش نهیب زد که برای نجات جانشان لازمه.

#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,741
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,877
Points
452
پارت_۲۱
...
کمی عقب رفت و یه دفعه پرید. دقیق جایی که می‌خواست، بدون از دست دادن تعادلش.
به مارهایی که در هم وول می‌خوردن نگاهی کرد و از ترس رو به موت بود، رنگش پرید و در خود لرزید.
چه کسی می‌دانست که او یکی از بهترین‌های دومیدانی آن هم پرش از روی مانع و چند باری تا المپیاد رفته است؟!
او فقط از مارها هراس داشت، نه این فاصله و پریدن و سقف؛ پرید و راحت به آن طرف رسید دو شاخه‌ای را در دست گرفت و او را محکم به آن سمت پرتاپ کرد و رسید. محسن دو شاخه را به کلید برق وصل کرد.
کامپیوتر علامت داد، روشنش کرد و فلش را بهش وصل کرد.
خاک اطرافش را پاک کرد کامیپوتر رمز داشت و این کار را دشوار می‌کرد، باید سعی می‌کرد تا قفلش را باز کند رمزی را زد که اشتباه بود.
اطرف کامپیوتر را نگاه کرد سه رمز بودن دو تا با معنی بودن و اسم‌های شخصی بودن و اما آن یکی که بی‌معنی بود.
برگشت طرف بقیه و ارام گفت:
- رمز داره، سه تا هم کلمه این‌جا نوشته دو بار هم بیشتر شانس امتحان ندارم چیکار کنم؟!
در آن طرف که همه مضطرب بودن و نگران نگاهی به هم انداختن و عماد گفت:
- رمزها رو بگو.
تسکین: دو تا اسم که یکی سایمون و دیگری وینتسون و یه کلمه بی معنی که به انگلیسی نوشته شده.
آن کلمات را هیجی کرد:
- b e t o c h e h!
همه توی فکر فرو رفتن که یه دفعه غزل گفت:
- فک کنم منظورش به تو چه‌اس!
ماهان که بیرون با لبتابش ور می‌رفت به ایرج اشاره داد که بگه همین رو بزن.
ایرج اشاره داد که آخرین کلمه رو بزنه
تسکین که درست متوجه منظورش نشد و کلمه آخر هم اسم وینتسون بود را زد و اشتباه بود.
هیجی کرد اشتباه این‌بار حسام هیجی کرد کلمه بی معنی رو بزنه.
با اینکه شک داشت ولی زد و درست بود تا رمز را زد کامیپوتر خودکار شروع به کار کردن کردن و گویی که کسی دارد او را کنترل می‌کند!
و او کسی نبود جز ماهان بعد از چند دقیقه ایرج به تسکین اشاره داد و تسکین فلش را خواست در بیاورد اما هر کاری کرد نتوانست.
و هیجی کرد" نمیشه"
از آن طرف محمد بود که هیجی کرد "بیشتر تلاش کن"
تسکین تمام تلاشش را کرد و فلش با ضرب درآمد و تعادلش را از دست داد و نزدیک بود از آن طرف خوراک مارها شود که خودش را نگه داشت.
سقف داشت آرام‌آرام پایین می‌آمد ترسیده بود دیگر قطع امید کرده بود می‌دانست که همه چی به فلش در دستش بستگی دارد و آن را به سمت در پرتاب کرد و بردیا فلش را گرفت.
ترس داشت یا نجات پیدا می‌کرد یا جانش را از دست می‌داد. نمی‌خواست آخر عمرش تسلیم شود می‌خواست بعداً پشیمان نشود که اگر می‌پرید شاید الان زنده بود.
پرید و سنگ زیر پاییش تکانی خورد و کمی پایین رفت ترسیده خواست بپرد اما فاصله زیاد بود به گریه افتاد.
ایرج با ترس، اضطرب و نگرانی به سمت ماهان رفت و گفت:
- داداش یه کاری کن الان می‌میره!
ماهان با عجله بلند شد. به سمت در رفت وارد شد قدمی جلو گذاشت و به طرف تسکین دستش را دراز کرد و آرام هیجی کرد:
- بپر می‌گیرمت!
تسکین با گریه آرام گفت:
- نمی‌تونم.
ماهون عصبی و کلافه گفت:
- ببین مسکن به من نگاه کن
« تسکین زیر پاییش را نگاه کرد که هر لحظه پایین و پایین‌تر می‌رفت و به مارها نزدیک تر می‌شد با صدای ماهان به او نگاه کرد»
- تو می‌تونی! من می‌گیرمت بهم اعتماد کن.
تسکین: نمی‌تونم.
ماهان: تو می‌تونی خودت رو نباز دختر تو بارها این‌کار رو کردی اصلا سخت نیست، فقط به سمت من بپر، تو می‌تونی به خوت بیا و بپر.
با برخورد دم مار به پای راستش جیغی کشید و پرید و در آخرین لحظه‌ای که می‌خواست بیفتد ماهان او را گرفت، بالا کشید و با عجله بیرون رفت. در حالی که تسکین در بغلش بود در را بست. حسام و بردیا در را قفل کردن، بعد چندی صدای برخورد سقف تیغی با مارها به گوش رسید.
تسکین از ماهان جدا شد و زد زیره گریه.
ماهان کلافه گفت:
- حالا که زنده‌ای، گریه کردنت واسه چیه؟
تسکین: خیلی بی‌شعوری! زهرم آب شد نزدیک بود بمیرم.
ماهان: فعلا که زنده‌ای!!!
...
کد:
پارت_۲۱
...
کمی عقب رفت و یه دفعه پرید. دقیق جایی که می‌خواست، بدون از دست دادن تعادلش.
به مارهایی که در هم وول می‌خوردن نگاهی کرد و از ترس رو به موت بود، رنگش پرید و در خود لرزید.
چه کسی می‌دانست که او یکی از بهترین‌های دومیدانی آن هم پرش از روی مانع و چند باری تا المپیاد رفته است؟! 
او فقط از مارها هراس داشت، نه این فاصله و پریدن و سقف؛ پرید و راحت به آن طرف رسید دو شاخه‌ای را در دست گرفت و او را محکم به آن سمت پرتاپ کرد و رسید. محسن دو شاخه را به کلید برق وصل کرد.
کامپیوتر علامت داد، روشنش کرد و فلش را بهش وصل کرد.
خاک اطرافش را پاک کرد کامیپوتر رمز داشت و این کار را دشوار می‌کرد، باید سعی می‌کرد تا قفلش را باز کند رمزی را زد که اشتباه بود.
اطرف کامپیوتر را نگاه کرد سه رمز بودن دو تا با معنی بودن و اسم‌های شخصی بودن و اما آن یکی که بی‌معنی بود.
برگشت طرف بقیه و ارام گفت:
- رمز داره، سه تا هم کلمه این‌جا نوشته دو بار هم بیشتر شانس امتحان ندارم چیکار کنم؟!
در آن طرف که همه مضطرب بودن و نگران نگاهی به هم انداختن و عماد گفت:
- رمزها رو بگو.
تسکین: دو تا اسم که یکی سایمون و دیگری وینتسون و یه کلمه بی معنی که به انگلیسی نوشته شده.
آن کلمات را هیجی کرد:
- b e t o c h e h!
همه توی فکر فرو رفتن که یه دفعه غزل گفت:
- فک کنم منظورش به تو چه‌اس!
ماهان که بیرون با لبتابش ور می‌رفت به ایرج اشاره داد که بگه همین رو بزن.
ایرج اشاره داد که آخرین کلمه رو بزنه
تسکین که درست متوجه منظورش نشد و کلمه آخر هم اسم وینتسون بود را زد و اشتباه بود.
هیجی کرد اشتباه این‌بار حسام هیجی کرد کلمه بی معنی رو بزنه.
با اینکه شک داشت ولی زد و درست بود تا رمز را زد کامیپوتر خودکار شروع به کار کردن کردن و گویی که کسی دارد او را کنترل می‌کند!
و او کسی نبود جز ماهان بعد از چند دقیقه ایرج به تسکین اشاره داد و تسکین فلش را خواست در بیاورد اما هر کاری کرد نتوانست.
و هیجی کرد" نمیشه"
از آن طرف محمد بود که هیجی کرد "بیشتر تلاش کن"
تسکین تمام تلاشش را کرد و فلش با ضرب درآمد و تعادلش را از دست داد و نزدیک بود از آن طرف خوراک مارها شود که خودش را نگه داشت.
سقف داشت آرام‌آرام پایین می‌آمد ترسیده بود دیگر قطع امید کرده بود می‌دانست که همه چی به فلش در دستش بستگی دارد و آن را به سمت در پرتاب کرد و بردیا فلش را گرفت.
ترس داشت یا نجات پیدا می‌کرد یا جانش را از دست می‌داد. نمی‌خواست آخر عمرش تسلیم شود می‌خواست بعداً پشیمان نشود که اگر می‌پرید شاید الان زنده بود.
پرید و سنگ زیر پاییش تکانی خورد و کمی پایین رفت ترسیده خواست بپرد اما فاصله زیاد بود به گریه افتاد.
ایرج با ترس، اضطرب و نگرانی به سمت ماهان رفت و گفت:
- داداش یه کاری کن الان می‌میره!
ماهان با عجله بلند شد. به سمت در رفت وارد شد قدمی جلو گذاشت و به طرف تسکین دستش را دراز کرد و آرام هیجی کرد:
- بپر می‌گیرمت!
تسکین با گریه آرام گفت:
- نمی‌تونم.
ماهون عصبی و کلافه گفت:
- ببین مسکن به من نگاه کن
« تسکین زیر پاییش را نگاه کرد که هر لحظه پایین و پایین‌تر می‌رفت و به مارها نزدیک تر می‌شد با صدای ماهان به او نگاه کرد»
- تو می‌تونی! من می‌گیرمت بهم اعتماد کن.
تسکین: نمی‌تونم.
ماهان:  تو می‌تونی خودت رو نباز دختر تو بارها این‌کار رو کردی اصلا سخت نیست، فقط به سمت من بپر، تو می‌تونی به خوت بیا و بپر.
با برخورد دم مار به پای راستش جیغی کشید و پرید و در آخرین لحظه‌ای که می‌خواست بیفتد ماهان او را گرفت، بالا کشید و با عجله بیرون رفت. در حالی که تسکین در بغلش بود در را بست. حسام و بردیا در را قفل کردن، بعد چندی صدای برخورد سقف تیغی با مارها به گوش رسید.
تسکین از ماهان جدا شد و زد زیره گریه.
ماهان کلافه گفت:
- حالا که زنده‌ای، گریه کردنت واسه چیه؟
تسکین:  خیلی بی‌شعوری! زهرم آب شد نزدیک بود بمیرم.
ماهان: فعلا که زنده‌ای!!!
...

#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,741
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,877
Points
452
پارت_۲۲

تسکین اشک‌هایش را پاک کرد.
بردیا: ولی ایولا داری دختر، پرشات رو جوری می‌پریدی، که هر کی ندونه فکر می‌کرد واقعا این‌کاره‌ای.
صبا با هیجان گفت:
- فامیلیت چی بود؟!
تسکین: کریمی.
این‌بار طنین و دیانا بودن که با هیجان و ذوق گفتن:
- تو همون بانوی المپیکی هستی که کلی مدال گرفته توی رشته‌ی خودش همیشه اولِ.
تسکین سری تکان داد.
دیانا: اسمت رو زیاد شنیدم مسابقاتت رو هم پیگیری می‌کردم کارت واقعا بیسته!
طنین: گفتم شبیه یکی هستی، اما مطمئن نبودم کی، دقیق متوجه نشدم فامیلیت رو چند ساعت پیش.
بقیه گیج گفتن:
- قضیه چیه؟!
ماهان بی‌توجه سراغ ل*ب‌تابش رفت. فلش را از بردیا گرفت.
صبا: تسکین کریمی یکی از بازیکن‌های تیم ملی و افتخار آفرین برای ایران توی دومیدانی از نوع پرشِ، که کلی مدال واسه کشور اورده.
تسکین خجالت زده بلند شد و با یه ببخشید به اتاقش رفت.
متینا: وا این چش شد؟!
غزل: فازش به ما نمی‌خوره دور برش داشته! فکر کرده کیه؟
محدثه: بیخیال تازه به دوران رسیده‌اس.
ماهان همانطور که سرش در ل*ب‌تاب بود گفت:
- اون نه فاز داره نه ادا بدبخت ترسیده فقط، خودتون رو جاش بزارین دم مار پاش رو نوازش کرد، حالا تصور کن، بعد هم تازه به دوران رسیده نیست و تا جایی که می‌دونم و شنیدم از همون ۱۳سالگی توی این رشته ورزشی فعالیت داره و توی سن ۱۵سالگی هم راهی المپیک و تیم ملی نوجوانان و جوانان شده.
زیبا: طرف دختر می‌گیری؟
طعنه می‌زنه و ماهان بدون نگاه کردن بهش پوزخندی می‌زنه و میگه:
- من فقط طرف حق‌ام شما هم می‌تونید، این‌ها رو از خودش بپرسین یا نه بیاین!
به سمتش رفتن و صحفه‌ای را باز کرد و شروع کرد به خواندن مطلب سایت.
ماهان: « تسکین کریمی ۲۱ساله اهل اراک، ورزش رو از سن ۱۳سالگی آغاز کرد و با انتخاب وی توسط مربی‌های تیم ملی راهی تیم دومیدانی اراک شد و در سن پانزده سالگی راهی تیم ملی نوجوانان شد و تا اکنون هم به جز مدال های سوم و دوم که بنز و نقره هستن بقیه مدال ها طلا و...»
میثاق: پس تو از روی این گفتی؟!
ماهان: آره اطلاعات دیگران به چه درد من می‌خوره!
محسن: دمش‌گرم!
غزل: عجب دختری!
محدثه: مثل توئه!
ماهان حدود نیم ساعتی با ل*ب‌تابش ور رفت بعد موبایلش را از جیب تیشرتش بیرون آورد و آنتنش را چک کرد درست شده بود.
امنیت این‌جا هم تا ده متر بیرون از این عمارت بود و با کمک جی پی اس فهمید که آنها در جزیره‌ی پانترلیا در ایتالیا هستند که اسکان کمتری دارد و تا حدودی محدود هست.
همان‌طور که سرش در ل*ب‌تاب بود گفت:
- ما توی ایتالیا هستیم، توی جزیره‌ی پانترلیا که اسکان زیادی نداره.
متعجب گفتن:
- ایتالیا؟!
ماهان حینی که موبایلش را چک می‌کرد گفت:
- آره من اینترنت نزدیک به این‌جا رو هک کردم میشه ازش استفاده کرد و به خانواده‌ها اطلاع داد! برین ببینین میشه.
سری تکان دادن و با عجله از پله‌ها بالا و به سمت اتاقشان رفتن تا موبایل‌هایشان را چک کنند.
...
کد:
پارت_۲۲

تسکین اشک‌هایش را پاک کرد.
بردیا: ولی ایولا داری دختر، پرشات رو جوری می‌پریدی، که هر کی ندونه فکر می‌کرد واقعا این‌کاره‌ای.
صبا با هیجان گفت:
- فامیلیت چی بود؟!
تسکین: کریمی.
این‌بار طنین و دیانا بودن که با هیجان و ذوق گفتن:
- تو همون بانوی المپیکی هستی که کلی مدال گرفته توی رشته‌ی خودش همیشه اولِ.
تسکین سری تکان داد.
دیانا: اسمت رو زیاد شنیدم مسابقاتت رو هم پیگیری می‌کردم کارت واقعا بیسته!
طنین: گفتم شبیه یکی هستی، اما مطمئن نبودم کی، دقیق متوجه نشدم فامیلیت رو چند ساعت پیش.
بقیه گیج گفتن:
- قضیه چیه؟!
ماهان بی‌توجه سراغ ل*ب‌تابش رفت. فلش را از بردیا گرفت.
صبا: تسکین کریمی یکی از بازیکن‌های تیم ملی و افتخار آفرین برای ایران توی دومیدانی از نوع پرشِ، که کلی مدال واسه کشور اورده.
تسکین خجالت زده بلند شد و با یه ببخشید به اتاقش رفت.
متینا: وا این چش شد؟!
غزل: فازش به ما نمی‌خوره دور برش داشته! فکر کرده کیه؟
محدثه: بیخیال تازه به دوران رسیده‌اس.
ماهان همانطور که سرش در ل*ب‌تاب بود گفت:
- اون نه فاز داره نه ادا بدبخت ترسیده فقط، خودتون رو جاش بزارین دم مار پاش رو نوازش کرد، حالا تصور کن، بعد هم تازه به دوران رسیده نیست و تا جایی که می‌دونم و شنیدم از همون ۱۳سالگی توی این رشته ورزشی فعالیت داره و توی سن ۱۵سالگی هم راهی المپیک و تیم ملی نوجوانان و جوانان شده.
زیبا: طرف دختر می‌گیری؟
طعنه می‌زنه و ماهان بدون نگاه کردن بهش پوزخندی می‌زنه و میگه:
- من فقط طرف حق‌ام شما هم می‌تونید، این‌ها رو از خودش بپرسین یا نه بیاین!
به سمتش رفتن و صحفه‌ای را باز کرد و شروع کرد به خواندن مطلب سایت.
ماهان: « تسکین کریمی ۲۱ساله اهل اراک، ورزش رو از سن ۱۳سالگی آغاز کرد و با انتخاب وی توسط مربی‌های تیم ملی راهی تیم دومیدانی اراک شد و در سن پانزده سالگی راهی تیم ملی نوجوانان شد و تا اکنون هم به جز مدال های سوم و دوم که بنز و نقره هستن بقیه مدال ها طلا و...»
میثاق: پس تو از روی این گفتی؟!
ماهان: آره اطلاعات دیگران به چه درد من می‌خوره!
محسن: دمش‌گرم!
غزل: عجب دختری!
محدثه: مثل توئه!
ماهان حدود نیم ساعتی با ل*ب‌تابش ور رفت بعد موبایلش را از جیب تیشرتش  بیرون آورد و آنتنش را چک کرد درست شده بود.
امنیت این‌جا هم تا ده متر بیرون از این عمارت بود و با کمک جی پی اس فهمید که آنها در جزیره‌ی پانترلیا در ایتالیا هستند که اسکان کمتری دارد و تا حدودی محدود هست.
همان‌طور که سرش در ل*ب‌تاب بود گفت:
- ما توی ایتالیا هستیم، توی جزیره‌ی پانترلیا که اسکان زیادی نداره.
متعجب گفتن:
- ایتالیا؟!
ماهان حینی که موبایلش را چک می‌کرد گفت:
- آره من اینترنت نزدیک به این‌جا رو هک کردم میشه ازش استفاده کرد و به خانواده‌ها اطلاع داد! برین ببینین میشه.
سری تکان دادن و با عجله از پله‌ها بالا و به سمت اتاقشان رفتن تا موبایل‌هایشان را چک کنند.
[QUOTE]
..
[/QUOTE]
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,741
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,877
Points
452
پارت_۲۳
...
مروارید هنوز اشک می‌ریخت، طفلک ترسیده بود.
مادر و پدرش هر کاری می‌کردن آرام نمی‌شد.
تسکین از اتاق بیرون آمد و وقتی دید صدای گریه از مروارید است به سمت آشا رفت و گفت:
- می‌دینش؟!
آشا: اذیتت می‌کنه!
تسکین لبخند آرومی زد و گفت:
- نه.
مروارید را در آ*غ*و*ش خود کشید و آرام برایش لالایی می‌خواند. آشا هم به اتاقش رفت تا به خانواده‌اش اطلاع داد و در همین حین که از پله‌ها بالا می‌رفت برگشت سمت تسکین و گفت:
- اگه اذیتت کرد بگو بیام بگیرمش.
تسکین سری تکان داد و آشا ماباقی پله‌ها را بالا رفت.
ماهان خیره به تسکین با چشم‌های ریز شده که انگار می‌خواد چیزی کشف کند بود و بعد پوزخندی به افکارش زد و دوباره به ادامه کارش پرداخت.
«تسکین»
مروارید به ب*غ*ل وارد اتاقم شدم. طفلی خیلی ترسیده بود واسش لالایی خوندم تا خوابش برد روی تخت گذاشتمش و پتو رو روش کشیدم.
گوشیم رو برداشتم. آنتنش درست شده بود با خاله رقیه مسئول پرورشگاه تماس گرفتم و بعد چند بوق جواب داد.
- سلام خاله جان خوبین؟!
خاله: سلام دختر گلم شکرخدا خوبم تو چطوری خاله جان خوبی؟ کجایی مادر از دیروز تا حالا دلم هزار راه رفت.
- خداروشکر منم خوبم، شرمنده خاله یه کاری پیش اومد باید می‌رفتم انجام بدم، طول می‌کشه تا برگردم و نمی‌تونم بیام و بهتون سر بزنم، کارم که تموم شد میام.
خاله: باشه عزیزم، مواظب خودت باش، غذا خوب بخور، به موقعه هم بخواب بد خواب نشی.
- چشم! حتماً! کاری نداری خاله؟
خاله: نه مادر مراقب خودت باش خدانگهدار.
- باشه شما هم، خدانگهدار.
خاله جای مادرم رو برام داشت و احترام زیادی براش قائلم.
یکم با گوشیم ور میرم و ساعت یک میشه که آشا به همراه آرسام میان و مروارید رو می‌برن.
بعد از رفتنشون در اتاق رو می‌بندم یه لباس گشاد و راحت تنم می‌کنم و خمیازه کشون به سمت تختم میره چراغ بالای تخت رو خاموش می‌کنم و زیر پتو می‌خزم انقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
اون هم چه خواب بردنی همش کابوس که از ترس از خواب بیدار شدج.
چراغ بالای تخت رو روشن کردم، ساعت سه نصف شبه خواستم نفس آرومی بکشم. که با دیدن فرد روبه‌روم جیغ آرومی کشیدم و با ترس توی خودم جمع شدم و گفتم:
- تو... تو این‌جا چیکار می‌کنی؟! چی می‌خوای از من؟
نزدیک شد که زدم زیره گریه و با التماس گفتم:
- توروخدا نزدیک نیا چی از جونم می‌خوای آخه من که کاری نکردم.
با صدای مردونه‌ای گفت:
- کارت ندارم نترس.
- پس چرا اومدی توی اتاق من برو بیرون وگرنه جیغ می‌زنم.
نزدیک‌تر میشه و میگه:
- کاریت ندارم دختر خوب اومدم از این وضع نجاتت بدم.
....
کد:
پارت_۲۳
...
مروارید هنوز اشک می‌ریخت، طفلک ترسیده بود.
مادر و پدرش هر کاری می‌کردن آرام نمی‌شد.
تسکین از اتاق بیرون آمد و وقتی دید صدای گریه از مروارید است به سمت آشا رفت و گفت:
- می‌دینش؟!
آشا: اذیتت می‌کنه!
تسکین لبخند آرومی زد و گفت:
- نه.
مروارید را در آ*غ*و*ش خود کشید و آرام برایش لالایی می‌خواند. آشا هم به اتاقش رفت تا به خانواده‌اش اطلاع داد و در همین حین که از پله‌ها بالا می‌رفت برگشت سمت تسکین و گفت:
- اگه اذیتت کرد بگو بیام بگیرمش.
تسکین سری تکان داد و آشا ماباقی پله‌ها را بالا رفت.
ماهان خیره به تسکین با چشم‌های ریز شده که انگار می‌خواد چیزی کشف کند بود و بعد پوزخندی به افکارش زد و دوباره به ادامه کارش پرداخت.
«تسکین»
مروارید به ب*غ*ل وارد اتاقم شدم. طفلی خیلی ترسیده بود واسش لالایی خوندم تا خوابش برد روی تخت گذاشتمش و پتو رو روش کشیدم.
گوشیم رو برداشتم. آنتنش درست شده بود با خاله رقیه مسئول پرورشگاه تماس گرفتم و بعد چند بوق جواب داد.
-  سلام خاله جان خوبین؟!
خاله: سلام دختر گلم شکرخدا خوبم تو چطوری خاله جان خوبی؟ کجایی مادر از دیروز تا حالا دلم هزار راه رفت.
- خداروشکر منم خوبم، شرمنده خاله یه کاری پیش اومد باید می‌رفتم انجام بدم، طول می‌کشه تا برگردم و نمی‌تونم بیام و بهتون سر بزنم، کارم که تموم شد میام.
خاله: باشه عزیزم، مواظب خودت باش، غذا خوب بخور، به موقعه هم بخواب بد خواب نشی.
- چشم! حتماً! کاری نداری خاله؟
خاله: نه مادر مراقب خودت باش خدانگهدار.
- باشه شما هم، خدانگهدار.
خاله جای مادرم رو برام داشت و احترام زیادی براش قائلم.
یکم با گوشیم ور میرم و ساعت یک میشه که آشا به همراه آرسام میان و مروارید رو می‌برن.
بعد از رفتنشون در اتاق رو می‌بندم یه لباس گشاد و راحت تنم می‌کنم و خمیازه کشون به سمت تختم میره چراغ بالای تخت رو خاموش می‌کنم و زیر پتو می‌خزم انقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
اون هم چه خواب بردنی همش کابوس که از ترس از خواب بیدار شدج.
چراغ بالای تخت رو روشن کردم، ساعت سه نصف شبه خواستم نفس آرومی بکشم. که با دیدن فرد روبه‌روم جیغ آرومی کشیدم و با ترس توی خودم جمع شدم و گفتم:
- تو... تو این‌جا چیکار می‌کنی؟! چی می‌خوای از من؟
نزدیک شد که زدم زیره گریه و با التماس گفتم:
- توروخدا نزدیک نیا چی از جونم می‌خوای آخه من که کاری نکردم.
با صدای مردونه‌ای گفت:
- کارت ندارم نترس.
- پس چرا اومدی توی اتاق من برو بیرون وگرنه جیغ می‌زنم.
نزدیک‌تر میشه و میگه:
- کاریت ندارم دختر خوب اومدم از این وضع نجاتت بدم.
....
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,741
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,877
Points
452
پارت_۲۴
...
- کدوم وضع؟! نیا جلو! تورو قرآن نیا جلو.
اخمی کرد و عصبی گفت:
- گفتم که کاریت ندارم، اون مارهایی که دیدی همه سمی بودن حتی پوستشون هم سمی بود، واسه همین همش کابوس می‌بینی! باید سم رو از بدنت خارج کنم تا نتونه روی مغزت تاثیر بزاره، یه نگاه به پات بنداز کبود شده.
سریع نگاهی به پام کردم، راست می‌گفت از ک*بودی رنگش بنفش شده بود اما چرا دردی رو حس نمی‌کردم؟!
آروم گریه می‌کردم که نزدیک شد و دستش رو روی مچ پام گذاشت یه دفعه دردی وحشتناک حس کردم و جیغ خفه‌ای کشیدم که گفت:
- هچی نیست! الان تموم میشه.
- درد می‌کنه بردار دستت رو.
آدرو آروم و با آرامش گفت:
- دردش رو به جون بخر، چون غیر از این کار هر شبت میشه کابوس، باشه؟
با ترس سری تکون دادن و دستم رو گ*از گرفتم که صدام درنیاد، بعد یه دقیقه بلند شد و گفت:
- تموم شد، دردش مال فقط چند دقیقه‌اس فردا دیگه خبری از درد نیست! حالا هم بخواب.
بعدش غیبش زد، مطمئن که شدم رفته چراغ بالای سرم رو خاموش کردم. آروم چشم‌هام رو بستم و از خستگی که انگار باری رو دو روز از یه مسیر طولانی طی می‌کردم و حالا از روی دوشم برداشته شده و حس سبکی دارم.
چشم‌هام گرم خواب میشه و خوابم می‌بره.
این‌بار با صدای اذان آهسته چشم‌هام رو باز کردم و بلند شدم کش و قوسی به بدنم داد و بعد وضو نماز خوندم.
بعد نماز دوباره گرفتم و خوابیدم و این‌بار با حس کرختی بیدار شدم. ساعت نزدیک هشت صبح بود.
بلند شدم عرق کرده بودم اما هوا که گرم نبود لباس‌هام رو برداشتم و وارد حموم شدم.
پام دیگه درد نمی‌کرد و جاش هم از بین رفته بود.
دوش ده دقیقه‌ای گرفتم. بیرون اومدم جلوی آینه ایستادم و موهای بلندم رو با حوصله خشک کردم، بستم.
موهای خرمایی بلندم که با چشمای قهوه‌ای روشنم ترادف قشنگی داشت.
یه شومیز بالای زانو آبی و شال و شلوار ستش پوشیدم نگاهی به خودم در آینه انداختم مثل همیشه عالی.
بعد پوشیدن جوراب‌های آبیم از اتاق خارج شدم.
هیچ‌وقت دوست نداشتم که اتاقم طبقه بالا باشه و طبقه پایین رو بیشتر می‌پسندیدم و دوست داشتم.
وارد آشپزخونه شدم همه به جز دیانا طنین بردیا و میثاق و محسن بودن.
- سلام! صبح بخیر.
جوابم رو دادن به جز عماد و ماهان که سر تکون دادن عارشون می‌اومد انگار اگه جواب ب*دن.
بیخیال رو صندلی کنار شیلا نشستم. غزل بلند میشه واسه خودش چایی می‌ریزه و لیوان من رو هم گرفت و چایی داخلش ریخت. بعد لیوان چایی خوش‌رنگ بهم داد، تشکری می‌کنم.
سرم رو پایین انداختم مشغول خوردن شدم که محدثه گفت:
- تسکین تو حرفه‌ات همون دومیدانیِ یا باز توی عرصه‌ای فعالیت داری؟!
- معلمم.
متینا: دانشجو یا تموم کردی دانشگاه رو؟
- تموم کردم.
شیلا: جهشی خوندی؟
- آره.
غزل: معلم چه کتابی هستی؟
- عربی.
محمد: اوه! بلدی صحبت کنی؟!
- اهوم!
محدثه: سخته؟
- چی؟
محدثه: درس عربی؟
- نه!
غزل: هیچ‌وقت علاقه‌ای به عربی نداشتم.
- ولی یادگیری بیشتر زبان‌ها به دردت می‌خوره.
آشا: درسته.
بقیه هم اومدن. بعد صبحونه آدرو اومد و گفت که بریم لباس ورزشی بپوشیم، بعد بریم توی حیاط.
لباس ورزشی پوشیدم، نه بلند بود نه کوتاه و نه تنگ و نه گشاد مناسب مناسب.
انگار سایز لباس‌های من رو می‌دونستن که همه چی دقیقاً اندازه‌اس.
وارد حیاط شدیم.
آشا: ببخشیدا تو گفتی قرارِ به ماهان فقط یاد بدی نه ما! چرا گفتی ما بیایم.
آدرو: یادگیری این چیزهایی که قرارِ یادتون بدم به دردتون می‌خوره در نبود ماهان.
ماهان: مگه قرارِ از این‌جا برم؟!
آدرو: بله تو یه مدت این‌جا رو ترک می‌کنی و بقیه هم برای این‌که بتونن از خودشون محافظت کنن، لازمه من به شما در حد ابتدایی آموزش بدم تا بدنتون در حالت آماده باش قرار بگیرِ، بعدش دیگه نیاز نیست.
...
کد:
پارت_۲۴
...
- کدوم وضع؟! نیا جلو! تورو قرآن نیا جلو.
اخمی کرد و عصبی گفت:
- گفتم که کاریت ندارم، اون مارهایی که دیدی همه سمی بودن حتی پوستشون هم سمی بود، واسه همین همش کابوس می‌بینی! باید سم رو از بدنت خارج کنم تا نتونه روی مغزت تاثیر بزاره، یه نگاه به پات بنداز کبود شده.
سریع نگاهی به پام کردم، راست می‌گفت از ک*بودی رنگش بنفش شده بود اما چرا دردی رو حس نمی‌کردم؟!
آروم گریه می‌کردم که نزدیک شد و دستش رو روی مچ پام گذاشت یه دفعه دردی وحشتناک حس کردم و جیغ خفه‌ای کشیدم که گفت:
- هچی نیست! الان تموم میشه.
- درد می‌کنه بردار دستت رو.
آدرو آروم و با آرامش گفت:
- دردش رو به جون بخر، چون غیر از این کار هر شبت میشه کابوس، باشه؟
با ترس سری تکون دادن و دستم رو گ*از گرفتم که صدام درنیاد، بعد یه دقیقه بلند شد و گفت:
- تموم شد، دردش مال فقط چند دقیقه‌اس فردا دیگه خبری از درد نیست! حالا هم بخواب.
بعدش غیبش زد، مطمئن که شدم رفته چراغ بالای سرم رو خاموش کردم. آروم چشم‌هام رو بستم و از خستگی که انگار باری رو دو روز از یه مسیر طولانی طی می‌کردم و حالا از روی دوشم برداشته شده و حس سبکی دارم.
چشم‌هام گرم خواب میشه و خوابم می‌بره.
این‌بار با صدای اذان آهسته چشم‌هام رو باز کردم و بلند شدم کش و قوسی به بدنم داد و بعد وضو نماز خوندم.
بعد نماز دوباره گرفتم و خوابیدم و این‌بار با حس کرختی بیدار شدم. ساعت نزدیک هشت صبح بود.
بلند شدم عرق کرده بودم اما هوا که گرم نبود لباس‌هام رو برداشتم و وارد حموم شدم.
پام دیگه درد نمی‌کرد و جاش هم از بین رفته بود.
دوش ده دقیقه‌ای گرفتم. بیرون اومدم جلوی آینه ایستادم و موهای بلندم رو با حوصله خشک کردم، بستم.
موهای خرمایی بلندم که با چشمای قهوه‌ای روشنم ترادف قشنگی داشت.
یه شومیز بالای زانو آبی و شال و شلوار ستش پوشیدم نگاهی به خودم در آینه انداختم مثل همیشه عالی.
بعد پوشیدن جوراب‌های آبیم از اتاق خارج شدم.
هیچ‌وقت دوست نداشتم که اتاقم طبقه بالا باشه و طبقه پایین رو بیشتر می‌پسندیدم و دوست داشتم.
وارد آشپزخونه شدم همه به جز دیانا طنین بردیا و میثاق و محسن بودن.
- سلام! صبح بخیر.
جوابم رو دادن به جز عماد و ماهان که سر تکون دادن عارشون می‌اومد انگار اگه جواب ب*دن.
بیخیال رو صندلی کنار شیلا نشستم. غزل بلند میشه واسه خودش چایی می‌ریزه و لیوان من رو هم گرفت و چایی داخلش ریخت. بعد لیوان چایی خوش‌رنگ بهم داد،  تشکری می‌کنم.
سرم رو پایین انداختم مشغول خوردن شدم که محدثه گفت:
- تسکین تو حرفه‌ات همون دومیدانیِ یا باز توی عرصه‌ای فعالیت داری؟!
- معلمم.
متینا: دانشجو یا تموم کردی دانشگاه رو؟
- تموم کردم.
شیلا: جهشی خوندی؟
- آره.
غزل: معلم چه کتابی هستی؟
- عربی.
محمد: اوه! بلدی صحبت کنی؟!
- اهوم!
محدثه: سخته؟
- چی؟
محدثه: درس عربی؟
- نه!
غزل: هیچ‌وقت علاقه‌ای به عربی نداشتم.
- ولی یادگیری بیشتر زبان‌ها به دردت می‌خوره.
آشا: درسته.
بقیه هم اومدن. بعد صبحونه آدرو اومد و گفت که بریم لباس ورزشی بپوشیم،  بعد بریم توی حیاط.
لباس ورزشی پوشیدم، نه بلند بود نه کوتاه و نه تنگ و نه گشاد مناسب مناسب.
انگار سایز لباس‌های من رو می‌دونستن که همه چی دقیقاً اندازه‌اس.
وارد حیاط شدیم.
آشا: ببخشیدا تو گفتی قرارِ به ماهان فقط یاد بدی نه ما! چرا گفتی ما بیایم.
آدرو: یادگیری این چیزهایی که قرارِ یادتون بدم به دردتون می‌خوره در نبود ماهان.
ماهان: مگه قرارِ از این‌جا برم؟!
آدرو: بله تو یه مدت این‌جا رو ترک می‌کنی و بقیه هم برای این‌که بتونن از خودشون محافظت کنن، لازمه من به شما در حد ابتدایی آموزش بدم تا بدنتون در حالت آماده باش قرار بگیرِ، بعدش دیگه نیاز نیست.
...

#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,741
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,877
Points
452
پارت_۲۵
...
تمرینات اولیه بیشتر برای گرم کردن ب*دن بود و به پسرا یه روش آموزش می‌داد و به ما یه روش دیگه.
اکثر دخترها کمی واسشون سخت بود، ولی من بخاطر ورزش‌های روزانه‌ای که داشتم سخت نبود.
بعد سه ساعت طاقت فرسا ورزش و کلی تمرین سخت که پسرها بدبخت رو به غلط کردن انداخت، تمرین‌های اون‌ها سخت و فشرده بود.
یه دفعه‌ای یه سقف ظاهر شد، با کلی کیسه بوکس که بهش وصل بود پسرها به جون کیسه بوکس ها افتادن. داشتن تلافی چی رو سرشون درمی‌آوردن رو نمی‌دونستم، اما جوری می‌زدن که اگه یه انسان زیر دستشون بود قطعاً جون می‌داد.
یه دیوار بین‌مون ظاهر شد، دیگه دیدی به اون طرف نداشتیم. دخترها هر کدوم در جنگ و جدال با بوکس بودن.
شیلا با بوکس تاب می‌خورد، غزل دراز کشیدا بود و با پا به کیسه بوکس ضربه می‌زد و اون رو به حرکت در می‌آورد.
محدثه و متینا روی کیسه بوکس‌ها نشسته بودن، صحبت می‌کردن، دیانا و طنین هم که به عنوان پارتنر ر*ق*ص ازش استفاده می‌کردن.
مخصوصاً با موزیکی که در حال پخش بود هماهنگ تاب می‌خوردن و رقصشون انصافاً عالی بود.
صبا و زیبا از یه جا تعریف می‌کرد و از جای دیگه به کیسه بوکس مشت می‌زدن.
که نمی‌دونم زیبا چی به صبا گفت که صبا غش کرد از خنده و چون تکیه داده بود به بوکس، بوکس عقب رفت و خورد زمین و بوکس برگشت و صاف خورد توی صورت زیبا و بقیه هم زدن زیره خنده.
آشا هم بوکس رو برای مروارید گرفته بود تا با اون دست‌های کوچولوش بهش ضربه بزنه.
منم که سر و ته روی بوکس بود، پاهام وصل قلاب بوکس و دراز کشیده شنا می‌رفتم سخت بود خسته پایین اومدم.
همون‌جا نشستم که از پشت یه چی خورد توی سرم و آخی گفتم دینا رو دیدم که با تشر رو به کیسه بوکس میگه:
- کارت اصلا درست نبود (رو به من) ببخشید جونم پارتنرم بود.
یه نگاه به بقیه کردم و زدیم زیره خنده.
طنین: خاک دیانا.
زیبا: بچه‌ها بیاین بشینین ول کنین این‌کار‌ها رو.
رفتیم و دور هم نشستیم.
صبا: خب بچه‌ها بیاین خاطره‌های گذشته رو تعریف کنیم اول از من شروع می‌کنیم،
خب راستش من بچه که بودم با پدر و مادرم و داداش و اجیام رفتیم روستا خونه پدربزرگم بعد خانواده عموم هم بودن.
ما هم که کلا همه پایه به جز یکی از پسرعموهام که خیلی گیر می‌داد و خلاصه تصمیم گرفتیم کاری کنیم دیگه به ما گیر نده اون موقعه‌ها ۱۴سالم بود و اون ۱۷،
با دختر عموی مشترکمون می‌ریم بیرون بعد،
دخترعموم از اون دسته آدمایی که هر چی موز می‌خوره سیر نمیشه و خیلی هم دوست داره و همیشه هم باهاشِ،
منم یکی ازش گرفتم و به دور از چشم پسرعموم خوردم دخترعموم بد خاطرش رو می‌خواست، جوری که همه لجشون می‌گرفت.
که مثل کنه می‌چسبید بهش موز رو که خوردم پوستش رو آروم انداختم جلوی پای پسرعموم که دخترعموم می‌بینه و میره جلو که مانع بشه پاش میره روی پو*ست موز و می‌خواد بیفته و پسرعموم می‌گیرتش، فیس تو فیس از این صح*نه‌های عاشقانه هم‌دیگه رو نگاه می‌کردن که یه دفعه پای پسرعموم لیز می‌خوره و هر دو می‌اُفتن توی آب گِلی که اونجا یه ماشین هم میاد و می‌گذره و بدتر آب می‌ریزه روشون آقا باید می‌دیدن یک قیافه‌هایی داشتن رو دل می‌کردی از خنده، من که پوکیدم از خنده.
خودش خندید و ماهم زدیم زیره خنده.
...
کد:
پارت_۲۵
...
تمرینات اولیه بیشتر برای گرم کردن ب*دن بود و به پسرا یه روش آموزش می‌داد و به ما یه روش دیگه.
اکثر دخترها کمی واسشون سخت بود، ولی من بخاطر ورزش‌های روزانه‌ای که داشتم سخت نبود.
بعد سه ساعت طاقت فرسا ورزش و کلی تمرین سخت که پسرها بدبخت رو به غلط کردن انداخت، تمرین‌های اون‌ها سخت و فشرده بود.
یه دفعه‌ای یه سقف ظاهر شد، با کلی کیسه بوکس که بهش وصل بود پسرها به جون کیسه بوکس ها افتادن. داشتن تلافی چی رو سرشون درمی‌آوردن رو نمی‌دونستم، اما جوری می‌زدن که اگه یه انسان زیر دستشون بود قطعاً جون می‌داد.
یه دیوار بین‌مون ظاهر شد، دیگه دیدی به اون طرف نداشتیم. دخترها هر کدوم در جنگ و جدال با بوکس بودن.
شیلا با بوکس تاب می‌خورد، غزل دراز کشیدا بود و با پا به کیسه بوکس ضربه می‌زد و اون رو به حرکت در می‌آورد.
محدثه و متینا روی کیسه بوکس‌ها نشسته بودن، صحبت می‌کردن، دیانا و طنین هم که به عنوان پارتنر ر*ق*ص ازش استفاده می‌کردن.
مخصوصاً با موزیکی که در حال پخش بود هماهنگ تاب می‌خوردن و رقصشون انصافاً عالی بود.
صبا و زیبا از یه جا تعریف می‌کرد و از جای دیگه به کیسه بوکس مشت می‌زدن.
که نمی‌دونم زیبا چی به صبا گفت که صبا غش کرد از خنده و چون تکیه داده بود به بوکس، بوکس عقب رفت و خورد زمین و بوکس برگشت و صاف خورد توی صورت زیبا و بقیه هم زدن زیره خنده.
آشا هم بوکس رو برای مروارید گرفته بود تا با اون دست‌های کوچولوش بهش ضربه بزنه.
منم که سر و ته روی بوکس بود، پاهام وصل قلاب بوکس و دراز کشیده شنا می‌رفتم سخت بود خسته پایین اومدم.
همون‌جا نشستم که از پشت یه چی خورد توی سرم و آخی گفتم دینا رو دیدم که با تشر رو به کیسه بوکس میگه:
- کارت اصلا درست نبود (رو به من) ببخشید جونم پارتنرم بود.
یه نگاه به بقیه کردم و زدیم زیره خنده.
طنین: خاک دیانا.
زیبا: بچه‌ها بیاین بشینین ول کنین این‌کار‌ها رو.
رفتیم و دور هم نشستیم.
صبا: خب بچه‌ها بیاین خاطره‌های گذشته رو تعریف کنیم اول از من شروع می‌کنیم،
خب راستش من بچه که بودم با پدر و مادرم و داداش و اجیام رفتیم روستا خونه پدربزرگم بعد خانواده عموم هم بودن.
ما هم که کلا همه پایه به جز یکی از پسرعموهام که خیلی گیر می‌داد و خلاصه تصمیم گرفتیم کاری کنیم دیگه به ما گیر نده اون موقعه‌ها ۱۴سالم بود و اون ۱۷،
با دختر عموی مشترکمون می‌ریم بیرون بعد،
دخترعموم از اون دسته آدمایی که هر چی موز می‌خوره سیر نمیشه و خیلی هم دوست داره و همیشه هم باهاشِ،
منم یکی ازش گرفتم و به دور از چشم پسرعموم خوردم دخترعموم بد خاطرش رو می‌خواست،  جوری که همه لجشون می‌گرفت.
که مثل کنه می‌چسبید بهش موز رو که خوردم پوستش رو آروم انداختم جلوی پای پسرعموم که دخترعموم می‌بینه و میره جلو که مانع بشه پاش میره روی پو*ست موز و می‌خواد بیفته و پسرعموم می‌گیرتش، فیس تو فیس از این صح*نه‌های عاشقانه هم‌دیگه رو نگاه می‌کردن که یه دفعه پای پسرعموم لیز می‌خوره و هر دو می‌اُفتن توی آب گِلی که اونجا یه ماشین هم میاد و می‌گذره و بدتر آب می‌ریزه روشون آقا باید می‌دیدن یک قیافه‌هایی داشتن رو دل می‌کردی از خنده، من که پوکیدم از خنده.
خودش خندید و ماهم زدیم زیره خنده.
...

#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,741
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,877
Points
452
پارت_۲۶

«ماهان»
خسته، با اعلام خسته نباشید آدرو از بوکس دست کشیدم. روی زمین دراز کش شدم.
نفس‌نفس می‌زنم بقیه هم همین‌طور.
آبی دستمون داد، برای خوردن کمی ازش خوردم و بقیه‌اش رو روی سر و صورتم ریختم.
آدرو سقف بوکس و بعد دیوار بین ما و دخترها رو برداشت، هیچ امیدی نداشتم دخترا دارن تمرین می‌کنن.
نشسته بودن و تعریف می‌کردن و می‌خندیدن.
ایرج: ما داشتیم جون می‌کندیم. این‌ها دارن از خنده ریسه می‌رن.
محسن: ببین چجوری هم می‌خندن شرط می‌بندم به بوکس ضربه‌ای هم نزدن.
میثاق: ضربه رو که زدن ولی کوفتشون بشه جونم دراومد.
امیر: به این میگن شانس.
به دخترا اشاره کرد!
بردیا: ما کی شانس داشتیم؟
حسام: داشتیم وضعیتمون این نبود.
آرسام: هعیی!!!
به سمت دخترا راه افتادن، دنبالشون آروم قدم برداشتم.
صدای آدرو که دخترها رو خطاب داده بود، رو شنیدم که گفت:
- شما قرار بود تمرین کنین.
کم نیوردن و گفتن:
- تمرین کردیم خیلی وقته تموم شده.
محدثه رو به دیانا میگه:
- حیف شد پارتنرت رفت.
دیانا: کجا رفت؟!
طنین: غیب شد.
دیانا: نُچ فردا ظاهر میشه.
حسام: الان شما با کی هستین؟!
محدثه تک خندی کرد و به دیانا اشاره می‌کنه که دیانا سریع میگه:
- هیشکی!
بردیا: دیانا محدثه چی میگه؟
سروش به طرف محدثه رفت، دستش رو گرفت و گفت:
- خانوم منو درگیر کارتون نکنین.
اخمی کردم، رو برگردوندم. آرسام به طرف دخترش رفت، بغلش کرد و به همراه زنش رفتن طرف خونه.
بی‌توجه به بقیه پله‌ها رو دوتا یکی بالاو به سمت اتاقم رفتم.
وارد که شدم در رو بستم. یعنی ازدواج کرد؟ به همون پسری که می‌گفت ولی پس... عصبی دستی توی موهام کشیدم.
حوله رو برراشتم، وارد حموم شدم. چطور ممکنه؟ یعنی یاد من! ههه خنده داره کی یاد من می‌افته.
زیر دوش با همون لباس‌ها ایستادم و خیره شدم به خودم در آینه.
چرا راستش رو نگفتن؟! یعنی نمی‌خواستن این حقیقت رو هیچ‌وقت بگن تا من بدبخت بشم؟! اصلا مگه من مقصر این اتفاقم؟! اصلا چرا این همه سختی برای منِ؟!
و هزاران سوال بی‌جواب اتفاقیِ که افتاده باید باهاش کنار بیام چاره‌ای نیست ؛ هست؟!
دوش گرفتم و بیرون میام بعد تعویض لباس‌هام رو صندلی نشستم. لپتاپ رو روشن کردم و به گزارش‌هایی که احمد فرستاده نگاهی انداختم مثل همیشه همه چی درست بود.
مشغول انجام کارهای دیگه‌ام شدم.
...
کد:
پارت_۲۶


«ماهان»

خسته، با اعلام خسته نباشید آدرو از بوکس دست کشیدم. روی زمین دراز کش شدم.

نفس‌نفس می‌زنم بقیه هم همین‌طور.

آبی دستمون داد، برای خوردن کمی ازش خوردم و بقیه‌اش رو روی سر و صورتم ریختم.

آدرو سقف بوکس و بعد دیوار بین ما و دخترها رو برداشت، هیچ امیدی نداشتم دخترا دارن تمرین می‌کنن.

نشسته بودن و تعریف می‌کردن و می‌خندیدن.

ایرج: ما داشتیم جون می‌کندیم. این‌ها دارن از خنده ریسه می‌رن.

محسن: ببین چجوری هم می‌خندن شرط می‌بندم به بوکس ضربه‌ای هم نزدن.

میثاق: ضربه رو که زدن ولی کوفتشون بشه جونم دراومد.

امیر: به این میگن شانس.

به دخترا اشاره کرد!

بردیا: ما کی شانس داشتیم؟

حسام: داشتیم وضعیتمون این نبود.

آرسام: هعیی!!!

به سمت دخترا راه افتادن، دنبالشون آروم قدم برداشتم.

صدای آدرو که دخترها رو خطاب داده بود، رو شنیدم که گفت:

- شما قرار بود تمرین کنین.

کم نیوردن و گفتن:

- تمرین کردیم خیلی وقته تموم شده.

محدثه رو به دیانا میگه:

- حیف شد پارتنرت رفت.

دیانا: کجا رفت؟!

طنین: غیب شد.

دیانا: نُچ فردا ظاهر میشه.

حسام: الان شما با کی هستین؟!

محدثه تک خندی کرد و به دیانا اشاره می‌کنه که دیانا سریع میگه:

- هیشکی!

بردیا: دیانا محدثه چی میگه؟

سروش به طرف محدثه رفت، دستش رو گرفت و گفت:

- خانوم منو درگیر کارتون نکنین.

اخمی کردم، رو برگردوندم. آرسام به طرف دخترش رفت، بغلش کرد و به همراه زنش رفتن طرف خونه.

بی‌توجه  به بقیه  پله‌ها رو دوتا یکی بالاو به سمت اتاقم رفتم.

وارد که شدم در رو بستم. یعنی ازدواج کرد؟ به همون پسری که می‌گفت ولی پس... عصبی دستی توی موهام کشیدم.

حوله رو برراشتم، وارد حموم شدم. چطور ممکنه؟ یعنی یاد من! ههه خنده داره کی یاد من می‌افته.

زیر دوش با همون لباس‌ها ایستادم و خیره شدم به خودم در آینه.

چرا راستش رو نگفتن؟! یعنی نمی‌خواستن این حقیقت رو هیچ‌وقت بگن تا من بدبخت بشم؟! اصلا مگه من مقصر این اتفاقم؟! اصلا چرا این همه سختی برای منِ؟!

و هزاران سوال بی‌جواب اتفاقیِ که افتاده باید باهاش کنار بیام چاره‌ای نیست ؛ هست؟!

دوش گرفتم و بیرون میام بعد تعویض لباس‌هام رو صندلی نشستم. لپتاپ رو روشن کردم و به گزارش‌هایی که احمد فرستاده نگاهی انداختم مثل همیشه همه چی درست بود.

مشغول انجام کارهای دیگه‌ام شدم.

...

#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,741
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,877
Points
452
پارت_۲۷
(یک هفته بعد)
مشت محکمی که خواست توی صورتم فرود بیاد رو مهار کردم و به جاش 270درجه چرخیدم، با پا به صورتش ضربه زدم، افتاد ولی خم به ابرو نیاورد.
آدرو: کارت عالیه پسر! همین‌طور ادامه بدی راحت می‌تونی شکستشون بدی... فردا هم که روز شروع بهترِ بری استراحت کنی.
آدرو دستم رو گرفت. حس این‌که چیزی یا نیرویی داره رد و بدل میشه سخت نبود.
- چیکار می‌کنی؟!
آدرو: دارم قدرتت رو بیشتر می‌کنم، به علاوه دارم کاری می‌کنم که نتونن بوی بدنت رو تشخیص ب*دن یا استشمام کنن.
- اون‌وقت مثلا چه قدرتی بهم دادی؟
آدرو: من قدرت خاصی بهت ندادم، فقط کاری کردم قدرت بدنیت بالا بره و خودت بتونی با شکست دادنشون قدرت‌هات رو به دست بیاری.
- بعد این ماموریت چی میشه؟ قدرت‌ها رو ازم می‌گیری؟
آدرو: بستگی به خودت داره.
- بعد از این ماموریت هر قدرتی رو که کسب کردم رو ازم پس بگیر، چون دوست دارم به قدرت‌های خدادادیم و اون قدرتی که خودم از قبل داشتم اکتفا کنم نه چیز دیگه.
آدرو: هر جور راحتی... در ضمن اون‌ها نمی‌دونن تو نامرئی میشی بهترِ نامرئی نشی چون با این‌کار زودتر به سراغت میان ولی تو باید قدم به قدم پیش بری تا بتونی موفق بشی، برای اینکه به ملکه‌اشون هم برسی باید پنج نفر رو شکست بدی بعد.
چوب کوچیک و خشک و سیاهی دستم داد و گفت:
- این سلاحت برای جنگیدن.
- مسخره می‌کنی؟! این یه تیکه چوبِ خشک چطور می‌تونه کمکم کنه؟
آدرو: به موقعه‌اش عمل می‌کنه، برای این‌که از بین ببریشون هم به نقطه‌های ریز و درشتی که روی لباس، سر و گر*دن، کف دست و پاهاشون ضربه بزنی از پا درمیان.
- باشه!
آدرو: بهترِ بری پیش بقیه.
از آدرو جدا شدم و به سمت داخل راه افتادم. توی این یه هفته تمریناتش خیلی فشرده بود واسه من که مبارزه مشکلی نبود تا حالا کلی درگیری داشتم.
و به لطف استاد رزمی‌کار چینی بود که هنرهای رزمی‌م بیشتر شدن و الان درحال ارتقا هستن.
در رو هل دادم و وارد شدم، به سمت اتاقم رفتم، بعد دوش و تعویض لباس‌هام وارد آشپزخونه شدم.
به سمت یخچال میرم و درش رو باز می‌کنم نگاهی به داخلش می‌اندازم.
آب پرتقال!
لیوانی برداشتم و پرش کردم و جرعه‌ای ازش نوشیدم و بقیه‌اش رو سر کشیدم.
از توی سالن صدای گریه می‌اومد پارچ رو داخل یخچال گذاشتم.
وارد سالن شدم. روی مبل تک نفره نشستم و گفتم:
- چی‌شده؟!
ایرج: برادر زیبا رو دزدیدن و یارو زنگ می‌زنه زیبا رو تهدید می‌کنه.
- کی دزدیده؟
ایرج که مبل کناریم نشسته خم شد طرفم، آروم گفت:
- نمی‌دونم ولی آشنا بود صداش.
مثل خودش آروم جواب میدم:
- شکت به کیه؟
ایرج: اصلان یا رحمت.
- رحمت تو کار بچه بود.
ایرج: آره! ولی شنیدم اصلان هم پیوسته.
- رحمت شانس بیاره نباشه، آخرین بار بد اخطاری بهش دادم پس وای به حالش.
صدای تلفنی بلند شد و مانع ادامه بحث ما میشه.
زیبا: خودشِ.
عماد بلند میشه و گوشی رو ازش گرفت و شروع کرد به تهدید که پلیسِ و بهترِ سوراخ موشی پیدا کنه وگرنه گیرش انداخت حسابش با کرم الکاتبینِ. هههه پشت خطی هم ترسید.
بعد هم قطع کرد البته فکر کنم پشت خطی قطع کرد.
به ایرج اشاره‌ کردم که به سمت عماد رفت و گوشی رو ازش گرفت و حینی که شماره می‌گرفت، گفت:
- درستش می‌کنیم.
کد:
پارت_۲۷
                      (یک هفته بعد)
مشت محکمی که خواست توی صورتم فرود بیاد رو مهار کردم و به جاش 270درجه چرخیدم، با پا به صورتش ضربه زدم، افتاد ولی خم به ابرو نیاورد.
آدرو: کارت عالیه پسر! همین‌طور ادامه بدی راحت می‌تونی شکستشون بدی... فردا هم که روز شروع بهترِ بری استراحت کنی.
آدرو دستم رو گرفت. حس این‌که چیزی یا نیرویی داره رد و بدل میشه سخت نبود.
- چیکار می‌کنی؟!
آدرو: دارم قدرتت رو بیشتر می‌کنم، به علاوه دارم کاری می‌کنم که نتونن بوی بدنت رو تشخیص ب*دن یا استشمام کنن.
- اون‌وقت مثلا چه قدرتی بهم دادی؟
آدرو: من قدرت خاصی بهت ندادم، فقط کاری کردم قدرت بدنیت بالا بره و خودت بتونی با شکست دادنشون قدرت‌هات رو به دست بیاری.
- بعد این ماموریت چی میشه؟ قدرت‌ها رو ازم می‌گیری؟
آدرو: بستگی به خودت داره.
- بعد از این ماموریت هر قدرتی رو که کسب کردم رو ازم پس بگیر، چون دوست دارم به قدرت‌های خدادادیم و اون قدرتی که خودم از قبل داشتم اکتفا کنم نه چیز دیگه.
آدرو: هر جور راحتی... در ضمن اون‌ها نمی‌دونن تو نامرئی میشی بهترِ نامرئی نشی چون با این‌کار زودتر به سراغت میان ولی تو باید قدم به قدم پیش بری تا بتونی موفق بشی، برای اینکه به ملکه‌اشون هم برسی باید پنج نفر رو شکست بدی بعد.
چوب کوچیک و خشک و سیاهی دستم داد و گفت:
- این سلاحت برای جنگیدن.
- مسخره می‌کنی؟! این یه تیکه چوبِ خشک چطور می‌تونه کمکم کنه؟
آدرو: به موقعه‌اش عمل می‌کنه، برای این‌که از بین ببریشون هم به نقطه‌های ریز و درشتی که روی لباس، سر و گر*دن، کف دست و پاهاشون ضربه بزنی از پا درمیان.
- باشه!
آدرو: بهترِ بری پیش بقیه.
از آدرو جدا شدم و به سمت داخل راه افتادم. توی این یه هفته تمریناتش خیلی فشرده بود واسه من که مبارزه مشکلی نبود تا حالا کلی درگیری داشتم.
و به لطف استاد رزمی‌کار چینی بود که هنرهای رزمی‌م بیشتر شدن و الان درحال ارتقا هستن.
در رو هل دادم و وارد شدم، به سمت اتاقم رفتم، بعد دوش و تعویض لباس‌هام وارد آشپزخونه شدم.
به سمت یخچال میرم و درش رو باز می‌کنم نگاهی به داخلش می‌اندازم.
آب پرتقال!
لیوانی برداشتم و پرش کردم و جرعه‌ای ازش نوشیدم و بقیه‌اش رو سر کشیدم.
از توی سالن صدای گریه می‌اومد پارچ رو داخل یخچال گذاشتم.
وارد سالن شدم. روی مبل تک نفره نشستم و گفتم:
- چی‌شده؟!
ایرج: برادر زیبا رو دزدیدن و یارو زنگ می‌زنه زیبا رو تهدید می‌کنه.
- کی دزدیده؟
ایرج که مبل کناریم نشسته خم شد طرفم، آروم گفت:
- نمی‌دونم ولی آشنا بود صداش.
مثل خودش آروم جواب میدم:
- شکت به کیه؟
ایرج: اصلان یا رحمت.
- رحمت تو کار بچه بود.
ایرج: آره! ولی شنیدم اصلان هم پیوسته.
- رحمت شانس بیاره نباشه، آخرین بار بد اخطاری بهش دادم پس وای به حالش.
صدای تلفنی بلند شد و مانع ادامه بحث ما میشه.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,741
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,877
Points
452
پارت_۲۸

گوشی رو داد دست من، بیخیال گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم و صدای رحمت توی گوشم پیچید.
آخ که گور خودت رو کندی.
رحمت: بله؟ دوباره می‌خوای با یه جوجه پلیس دیگه تهدید کنی؟
- علیک سلام!
ساکت شد حتی نفس هم نمی‌کشید، بعد چند ثانیه با تته‌پته گفت:
- س... سلام.
- علیک! این‌جا یه چیز‌هایی شنیدم.
رحمت: چ... چی؟
- شنیدم بچه می‌دزدی! آخرین بار بهت چی گفتم؟
رحمت: غلط کردم آقا... گ‌وه خوردم.
تکیه به مبل دادم و گوشی رو توی دستم جابه جا می‌کنم و کنار گوش راستم می‌زارم.
- نُچ نُچ، دیگه قبول نیست چوب خطت پُر شده، کلی فرصت به تو دادم تا حالا.
رحمت: توروخدا آقا غلط کردم دیگه این‌کار رو نمی‌کنم، الان بچه رو تحویل میدم.
- دیگه قول نیست، راستی رفتی دنبال زنت آرایشگاه! آخه قرار بود بره تولد دوستش منتظرته.
رحمت با من‌من و شوکی که توی صداش مشخص بود گفت:
- زنم... چیکارش کردی؟!
- از من می‌پرسی؟
تا خواست چیزی بگه ادامه دادم:
- هیسس! ساکت، یوسف رو فرستادم تا چند دقیقه دیگه می‌رسه در خونت بچه رو تحویلش میدی،
البته بچه‌ها رو! بعد ده دقیقه زنت صحیح و سالم دم در خونته!
حرف اضافه و کلک ملک هم نباشه که بد قاطی می‌کنم، اومدم از سفر برنامه‌ات ردیفه.
قطع کردم و ایرج داشت با گوشیش ور می‌رفت.
گوشی رو هُل دادم رو میز و میگم:
- یه ساعت دیگه زنگ بزن خونتون.
میثاق: چی‌شد؟!
محسن: جونم جذبه رو.
شیلا: ایول داش.
امیر: کارت بیسته.
محمد: حال کردیم اصن.
غزل: هنگ کردم چی‌شد واقعاً.
محدثه: دمت گرم.
رو به ایرج گفتم:
- گفتی بهش؟
ایرج: آره داداش حله.
حسام مشکوک گفت:
- تو از کجا می‌دونی زنش آرایشگاهِ یا آدرسش رو از کجا می‌دونی.
- بهترِ تو کارهایی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی جوجه پلیسِ.
بردیا: بالاخره نشونت میدم.
- تونستی غافل نکن.
تکیه‌ام رو به پشتی مبل دادم و دست راستم رو روی دسته‌ی مبل می‌گذارم و چونه‌ام رو بهش تکیه میدم و نگاهش می‌کنم.
آرسام: قضیه چیه؟
تا خواستن چیزی بگن عماد اخمو و جدی گفت:
- چیزی نیست، یه بگو مگوی دوستانه‌اس.
پوزخندی بهش زدم و تکیه‌ام رو از دسته مبل می‌گیرم و با گوشیم مشغول میشم.
زیر چشمی نگاهش کردم که مظلوم بحث رو نگاه می‌کرد، بعد هم خودش رو با تماشای تلویزیون مشغول نشون داد.
کد:
پارت_۲۸

گوشی رو داد دست من، بیخیال گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم و صدای رحمت توی گوشم پیچید.
آخ که گور خودت رو کندی.
رحمت: بله؟ دوباره می‌خوای با یه جوجه پلیس دیگه تهدید کنی؟
- علیک سلام!
ساکت شد حتی نفس هم نمی‌کشید، بعد چند ثانیه با تته‌پته گفت:
- س... سلام.
- علیک! این‌جا یه چیز‌هایی شنیدم.
رحمت: چ... چی؟
- شنیدم بچه می‌دزدی! آخرین بار بهت چی گفتم؟
رحمت: غلط کردم آقا... گ‌وه خوردم.
تکیه به مبل دادم و گوشی رو توی دستم جابه جا می‌کنم و کنار گوش راستم می‌زارم.
- نُچ نُچ، دیگه قبول نیست چوب خطت پُر شده، کلی فرصت به تو دادم تا حالا.
رحمت: توروخدا آقا غلط کردم دیگه این‌کار رو نمی‌کنم، الان بچه رو تحویل میدم.
- دیگه قول نیست، راستی رفتی دنبال زنت آرایشگاه! آخه قرار بود بره تولد دوستش منتظرته.
رحمت با من‌من و شوکی که توی صداش مشخص بود گفت:
- زنم... چیکارش کردی؟!
- از من می‌پرسی؟
تا خواست چیزی بگه ادامه دادم:
- هیسس! ساکت، یوسف رو فرستادم تا چند دقیقه دیگه می‌رسه در خونت بچه رو تحویلش میدی،
البته بچه‌ها رو!  بعد ده دقیقه زنت صحیح و سالم دم در خونته!
حرف اضافه و کلک ملک هم نباشه که بد قاطی می‌کنم، اومدم از سفر برنامه‌ات ردیفه.
قطع کردم و ایرج داشت با گوشیش ور می‌رفت.
گوشی رو هُل دادم رو میز و میگم:
- یه ساعت دیگه زنگ بزن خونتون.
میثاق: چی‌شد؟!
محسن: جونم جذبه رو.
شیلا: ایول داش.
امیر: کارت بیسته.
محمد: حال کردیم اصن.
غزل: هنگ کردم چی‌شد واقعاً.
محدثه: دمت گرم.
رو به ایرج گفتم:
- گفتی بهش؟
ایرج:  آره داداش حله.
حسام مشکوک گفت:
- تو از کجا می‌دونی زنش آرایشگاهِ یا آدرسش رو از کجا می‌دونی.
- بهترِ تو کارهایی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی جوجه پلیسِ.
بردیا: بالاخره نشونت میدم.
- تونستی غافل نکن.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا