پارت_۱۹
...
با صدای جیغ مروارید همه شوکه زده به بالا نگاه کردن. قبل از هر چیزی پدر و مادرش به خودشان آمدن و به سمت بالا دویدن.
ماهان هم با برداشتن اسپیکر و موبایلش به دنبالشان راهی شد.
آرسام داشت آشا رو کنترل میکرد تا داخل را نبیند.
ماهان به طرف در رفت و آن موجود نفرتانگیز را دید که داشت قدمبهقدم به مروارید نزدیک و نزدیکتر میشد.
و دوباره همان صح*نه ها در پشت پلکش جان گرفت. کمی واضحتر از قبل و اما قابل رویت و گفتن نبود.
ماهان با دندانهای قفل شده روی هم گفت:
- تا من حواسش رو پرت میکنم تو برو پیش دخترت.
آرسام سری تکان داد و ماهان با کمی سر و صدا آن موجود را متوجه خود کرد و با حیله و نیرنگ او را از اتاق بیرون کشید.
اشارهای به آرسام و آشا کرد که انگار منتظر همین بودند که سریع وارد شدن و در را محکم بستن، قفل کردن.
آن موجود به طرف در اتاق برگشت و ماهان اسپیکر را روشن کرد. صدایش را تا آخر زیاد کرد و دوباره هم همان اتفاق و برخورد.
به سمت در رفت و در زد بیرون آمدن. با هم به سمت طبقهی پایین پیش بقیه رفتن.
ماهان کلافه و عصبی بود انگار از یادآور این موجودات خاطرهای در ذهنش نقش بست که هیچ خوشایند نبود.
اما چه خاطرهای که اینگونه او را به مرز جنون میکشاند؟!
ماهان یه دفعهای از جا بلند شد و باعث شد بقیه ترسیده جابهجا بشن به سمت اتاق رفت و بعد چندی با کولهاش بازگشت.
ل*بتاپش را بیرون آورد. روشنش کرد شارژ داشت اما علامت ضربدری روی نت بود و بالا نمیآورد.
لعنتی گفت و بلند شد تا در مشکی را پیدا کند بقیه هم از ترس مانند اردک به دنبالش روانه شدن.
اتاق درست در زیر پلهها بود در را با کمی مکث باز کرد و با نور گوشیاش کلید برق را پیدا کرد و کلیدش را زد تا روشن شود.
بعد کمی چراغ روشن شد. با حیرت و ترس آشکار نگاهی به اتاق وحشتناک کردن نفس در س*ی*نههایشان حبس شد اصلا یادشون رفت نفس کشیدن یعنی چی؟!
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
...
با صدای جیغ مروارید همه شوکه زده به بالا نگاه کردن. قبل از هر چیزی پدر و مادرش به خودشان آمدن و به سمت بالا دویدن.
ماهان هم با برداشتن اسپیکر و موبایلش به دنبالشان راهی شد.
آرسام داشت آشا رو کنترل میکرد تا داخل را نبیند.
ماهان به طرف در رفت و آن موجود نفرتانگیز را دید که داشت قدمبهقدم به مروارید نزدیک و نزدیکتر میشد.
و دوباره همان صح*نه ها در پشت پلکش جان گرفت. کمی واضحتر از قبل و اما قابل رویت و گفتن نبود.
ماهان با دندانهای قفل شده روی هم گفت:
- تا من حواسش رو پرت میکنم تو برو پیش دخترت.
آرسام سری تکان داد و ماهان با کمی سر و صدا آن موجود را متوجه خود کرد و با حیله و نیرنگ او را از اتاق بیرون کشید.
اشارهای به آرسام و آشا کرد که انگار منتظر همین بودند که سریع وارد شدن و در را محکم بستن، قفل کردن.
آن موجود به طرف در اتاق برگشت و ماهان اسپیکر را روشن کرد. صدایش را تا آخر زیاد کرد و دوباره هم همان اتفاق و برخورد.
به سمت در رفت و در زد بیرون آمدن. با هم به سمت طبقهی پایین پیش بقیه رفتن.
ماهان کلافه و عصبی بود انگار از یادآور این موجودات خاطرهای در ذهنش نقش بست که هیچ خوشایند نبود.
اما چه خاطرهای که اینگونه او را به مرز جنون میکشاند؟!
ماهان یه دفعهای از جا بلند شد و باعث شد بقیه ترسیده جابهجا بشن به سمت اتاق رفت و بعد چندی با کولهاش بازگشت.
ل*بتاپش را بیرون آورد. روشنش کرد شارژ داشت اما علامت ضربدری روی نت بود و بالا نمیآورد.
لعنتی گفت و بلند شد تا در مشکی را پیدا کند بقیه هم از ترس مانند اردک به دنبالش روانه شدن.
اتاق درست در زیر پلهها بود در را با کمی مکث باز کرد و با نور گوشیاش کلید برق را پیدا کرد و کلیدش را زد تا روشن شود.
بعد کمی چراغ روشن شد. با حیرت و ترس آشکار نگاهی به اتاق وحشتناک کردن نفس در س*ی*نههایشان حبس شد اصلا یادشون رفت نفس کشیدن یعنی چی؟!
کد:
پارت_۱۹
...
با صدای جیغ مروارید همه شوکه زده به بالا نگاه کردن. قبل از هر چیزی پدر و مادرش به خودشان آمدن و به سمت بالا دویدن.
ماهان هم با برداشتن اسپیکر و موبایلش به دنبالشان راهی شد.
آرسام داشت آشا رو کنترل میکرد تا داخل را نبیند.
ماهان به طرف در رفت و آن موجود نفرتانگیز را دید که داشت قدمبهقدم به مروارید نزدیک و نزدیکتر میشد.
و دوباره همان صح*نه ها در پشت پلکش جان گرفت. کمی واضحتر از قبل و اما قابل رویت و گفتن نبود.
ماهان با دندانهای قفل شده روی هم گفت:
- تا من حواسش رو پرت میکنم تو برو پیش دخترت.
آرسام سری تکان داد و ماهان با کمی سر و صدا آن موجود را متوجه خود کرد و با حیله و نیرنگ او را از اتاق بیرون کشید.
اشارهای به آرسام و آشا کرد که انگار منتظر همین بودند که سریع وارد شدن و در را محکم بستن، قفل کردن.
آن موجود به طرف در اتاق برگشت و ماهان اسپیکر را روشن کرد. صدایش را تا آخر زیاد کرد و دوباره هم همان اتفاق و برخورد.
به سمت در رفت و در زد بیرون آمدن. با هم به سمت طبقهی پایین پیش بقیه رفتن.
ماهان کلافه و عصبی بود انگار از یادآور این موجودات خاطرهای در ذهنش نقش بست که هیچ خوشایند نبود.
اما چه خاطرهای که اینگونه او را به مرز جنون میکشاند؟!
ماهان یه دفعهای از جا بلند شد و باعث شد بقیه ترسیده جابهجا بشن به سمت اتاق رفت و بعد چندی با کولهاش بازگشت.
ل*بتاپش را بیرون آورد. روشنش کرد شارژ داشت اما علامت ضربدری روی نت بود و بالا نمیآورد.
لعنتی گفت و بلند شد تا در مشکی را پیدا کند بقیه هم از ترس مانند اردک به دنبالش روانه شدن.
اتاق درست در زیر پلهها بود در را با کمی مکث باز کرد و با نور گوشیاش کلید برق را پیدا کرد و کلیدش را زد تا روشن شود.
بعد کمی چراغ روشن شد. با حیرت و ترس آشکار نگاهی به اتاق وحشتناک کردن نفس در س*ی*نههایشان حبس شد اصلا یادشون رفت نفس کشیدن یعنی چی؟!
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: