#PART_200
#غوغای_سرنوشت
. . .
بغضی از شادی بیخ گلوم نشست، با ناباوری گفتم:
- ماهان من میبینم ... من دارم میبینم ... دوباره دارم میبینم.
هیستریک تکرار میکردم ... دست خودم نبود ... کم از مرگ نداشت واسم.
دکتر معاینه میکنه ... و معتقد هست که تا کامل خوب نشدم از این جا نرم.
ماهان بیحرف بدون اینکه نگاهش رو از چشمهای بازم که همهجا رو با ولع میبلعید، بگیره ... سری تکون داد.
دکتر انگار که مزاحم بودنش رو درک کرد که میره ... دور میشه ... تهش صدای در بلند میشه، میخوام بغلش کنم ... اما جیغ جیغی باعث میشه کنجکاو بشم واسه دیدن خواهرم ... دلم واسش تنگ شده اصلاً دلم واسه همه چی ... این دنیا ... ماهان ... فرشته ... آرا تنگه ... دلتنگ همه جا رو نگاه میکنم و از شوق زیاد اشک از گوشهی چشمم پایین میریزه.
اخم کرده جلو میاد و دو قدم مونده به من فرشته هم سر و کلهش با سرو صدا پیدا میشه.
ماهان اخم کرده رو به من گفت:
- گریه نکن!
میخندم که لبخند کجی روی ل*بش نشست ... با ذوق گفتم:
- اشک شوقه.
دستهام رو واسش باز میکنم که میخواد دو قدم رو پر کنه و بغلم کنه که فرشته سریعتر به خودش جنبید و خودش رو بیحواس و آروم پرت کرد توی بغلم.
دستم دور تنش حلقه میشه و ماهان اخم کرده اسمش رو با تشر صدا میزنه و بعد کمی گفت:
- میرم با دکتر حرف بزنم.
باشهی آرومی گفتم ... دکتر گفت که سر تکون ندم که بدتر نشه ... سرم با توجه به ضربهای که قبلاً خورده شکستگی بدی داشت و پس سرم خیلی درد میکنه و با هر بار تکون خوردن هم این درد بیشتر میشه.
با صدای گریه فرشته حواسم جمع اون که توی بغلم اشک میریخت، شد.
دستی روی موهای طلایی خوشرنگی که زیر یه شال سفید افتاده توی گ*ردنش خودنمایی میکردن، کشیدم.
آروم ل*ب زدم:
- خوبم دورت بگردم ... نگاه دارم میبینم .. چشمهای خوشگلت رو دارم میبینم ... گریه نکن! باشه خواهری؟
ازم جدا شد و با مکث اشکهاش رو پاک کرد و با بغضی که توی لحن و صداش بود، گفت:
- مُردم و زنده شدم ... دکتر گفت موقته و با یه عمل درست میشه ... ماهان باید رضایت میداد که رضایت داد ... ازش شاکی شدم میترسیدم بلایی سرت بیاد و بدتر بشه ... ولی خداروشکر حالت خوبه ... اون مطمئن بود چون بهترین دکتر مغز و اعصاب که یکی از شاگردهای پر تجربهی پروفسور سمیعی هست ... درمانت کرد، آجی زود خوب شو خب؟ کم داریمت ... من .. ماهان، همه.
***
شب شد و وقت ملاقات تموم شد فرشته با وجود تموم تلاشش ولی نتونست ماهان رو راضی کنه جاش بمونه و آخرش آرا بردش و لحظهی آخر جوری واسه ماهان خط و نشون کشید که ایرج که همراه مونا اومد بود هم خندهشون گرفت، هم ایرج به شوخی گفت:
- ماهان کارت زاره.
کمکم خلوت میشه ... اتاق خصوصیه ... حقیقتش راضیم چون همین سر و صدای نیم ساعت ملاقات رو هم به زور تحمل کردم و ماهان که فهمید هم همش تشر میزد که ایرج کم حرف بزن.
حالا هم من موندم و خودش هنوز نتونستم خوب حسش کنم نذاشتن آخه همش یکی میاومد اینبار برای اینکه کسی نیاد به همه پرستارا تذکر میده که اصلاً سایهشون هم از کنار اتاق نگذره که اون ها هم مخالفت نمیکنن چرا که اگه ماهان بگه رئیس بیمارستان هم هیچی نمیگه چه برسه به یه پرستار ساده که جز پرستار کسی نیست.
رفته آبمیوه بگیره دلم آبمیوه انبه خواست آهسته از روی تخت بلند شدم. آروم قدم برمیداشتم.
به سمت دستشویی توی اتاق رفتم ... گوشهی گوشه، اتاق خیلی بزرگه ... اگه شخصی نبود فوق فوقش شیش تا تخت توش جا میشد.
در رو باز میکنم و وارد سرویس مجهز شدم.
دستهام رو همونجا شستم و صدای در بلند شد مثل اینکه ماهان اومد، از توی آینه به خودم که پای چشمم کمی کبود بود خیره شدم.
آب به صورتم پاچیدم و صداش رو که اسمم رو صدا میزد، بلند شد هول زدهس انگاری، نگران و پریشون.
لبخند محوی روی ل*بم میشینه و در سرویس رو باز میکنم.
خواست بره بیرون دست دراز شدهش به سمت دستگیره که نرسیده، این رو نشون میده.
با شنیدن صدای در سمتم برمیگرده و با دیدن من پا تند میکنه تا رسیدن به نزدیکم.
نگرانی از چهرهش میباره و پریشون بودنش مشخصه ... بدون هیچ حرفی کمکم کرد تا به سمت تخت برم که بشینم.
نشستم و آروم با کمکش دراز کشیدم، تخت رو بالا کشید تا از بالاتنه به سمت بالا بیام و اومدم.
آبمیوه رو نی زد و دستم داد تموم مدت بدون اینکه حرفی بزنه در سکوت اینکارها رو انجام میده.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
#غوغای_سرنوشت
. . .
بغضی از شادی بیخ گلوم نشست، با ناباوری گفتم:
- ماهان من میبینم ... من دارم میبینم ... دوباره دارم میبینم.
هیستریک تکرار میکردم ... دست خودم نبود ... کم از مرگ نداشت واسم.
دکتر معاینه میکنه ... و معتقد هست که تا کامل خوب نشدم از این جا نرم.
ماهان بیحرف بدون اینکه نگاهش رو از چشمهای بازم که همهجا رو با ولع میبلعید، بگیره ... سری تکون داد.
دکتر انگار که مزاحم بودنش رو درک کرد که میره ... دور میشه ... تهش صدای در بلند میشه، میخوام بغلش کنم ... اما جیغ جیغی باعث میشه کنجکاو بشم واسه دیدن خواهرم ... دلم واسش تنگ شده اصلاً دلم واسه همه چی ... این دنیا ... ماهان ... فرشته ... آرا تنگه ... دلتنگ همه جا رو نگاه میکنم و از شوق زیاد اشک از گوشهی چشمم پایین میریزه.
اخم کرده جلو میاد و دو قدم مونده به من فرشته هم سر و کلهش با سرو صدا پیدا میشه.
ماهان اخم کرده رو به من گفت:
- گریه نکن!
میخندم که لبخند کجی روی ل*بش نشست ... با ذوق گفتم:
- اشک شوقه.
دستهام رو واسش باز میکنم که میخواد دو قدم رو پر کنه و بغلم کنه که فرشته سریعتر به خودش جنبید و خودش رو بیحواس و آروم پرت کرد توی بغلم.
دستم دور تنش حلقه میشه و ماهان اخم کرده اسمش رو با تشر صدا میزنه و بعد کمی گفت:
- میرم با دکتر حرف بزنم.
باشهی آرومی گفتم ... دکتر گفت که سر تکون ندم که بدتر نشه ... سرم با توجه به ضربهای که قبلاً خورده شکستگی بدی داشت و پس سرم خیلی درد میکنه و با هر بار تکون خوردن هم این درد بیشتر میشه.
با صدای گریه فرشته حواسم جمع اون که توی بغلم اشک میریخت، شد.
دستی روی موهای طلایی خوشرنگی که زیر یه شال سفید افتاده توی گ*ردنش خودنمایی میکردن، کشیدم.
آروم ل*ب زدم:
- خوبم دورت بگردم ... نگاه دارم میبینم .. چشمهای خوشگلت رو دارم میبینم ... گریه نکن! باشه خواهری؟
ازم جدا شد و با مکث اشکهاش رو پاک کرد و با بغضی که توی لحن و صداش بود، گفت:
- مُردم و زنده شدم ... دکتر گفت موقته و با یه عمل درست میشه ... ماهان باید رضایت میداد که رضایت داد ... ازش شاکی شدم میترسیدم بلایی سرت بیاد و بدتر بشه ... ولی خداروشکر حالت خوبه ... اون مطمئن بود چون بهترین دکتر مغز و اعصاب که یکی از شاگردهای پر تجربهی پروفسور سمیعی هست ... درمانت کرد، آجی زود خوب شو خب؟ کم داریمت ... من .. ماهان، همه.
***
شب شد و وقت ملاقات تموم شد فرشته با وجود تموم تلاشش ولی نتونست ماهان رو راضی کنه جاش بمونه و آخرش آرا بردش و لحظهی آخر جوری واسه ماهان خط و نشون کشید که ایرج که همراه مونا اومد بود هم خندهشون گرفت، هم ایرج به شوخی گفت:
- ماهان کارت زاره.
کمکم خلوت میشه ... اتاق خصوصیه ... حقیقتش راضیم چون همین سر و صدای نیم ساعت ملاقات رو هم به زور تحمل کردم و ماهان که فهمید هم همش تشر میزد که ایرج کم حرف بزن.
حالا هم من موندم و خودش هنوز نتونستم خوب حسش کنم نذاشتن آخه همش یکی میاومد اینبار برای اینکه کسی نیاد به همه پرستارا تذکر میده که اصلاً سایهشون هم از کنار اتاق نگذره که اون ها هم مخالفت نمیکنن چرا که اگه ماهان بگه رئیس بیمارستان هم هیچی نمیگه چه برسه به یه پرستار ساده که جز پرستار کسی نیست.
رفته آبمیوه بگیره دلم آبمیوه انبه خواست آهسته از روی تخت بلند شدم. آروم قدم برمیداشتم.
به سمت دستشویی توی اتاق رفتم ... گوشهی گوشه، اتاق خیلی بزرگه ... اگه شخصی نبود فوق فوقش شیش تا تخت توش جا میشد.
در رو باز میکنم و وارد سرویس مجهز شدم.
دستهام رو همونجا شستم و صدای در بلند شد مثل اینکه ماهان اومد، از توی آینه به خودم که پای چشمم کمی کبود بود خیره شدم.
آب به صورتم پاچیدم و صداش رو که اسمم رو صدا میزد، بلند شد هول زدهس انگاری، نگران و پریشون.
لبخند محوی روی ل*بم میشینه و در سرویس رو باز میکنم.
خواست بره بیرون دست دراز شدهش به سمت دستگیره که نرسیده، این رو نشون میده.
با شنیدن صدای در سمتم برمیگرده و با دیدن من پا تند میکنه تا رسیدن به نزدیکم.
نگرانی از چهرهش میباره و پریشون بودنش مشخصه ... بدون هیچ حرفی کمکم کرد تا به سمت تخت برم که بشینم.
نشستم و آروم با کمکش دراز کشیدم، تخت رو بالا کشید تا از بالاتنه به سمت بالا بیام و اومدم.
آبمیوه رو نی زد و دستم داد تموم مدت بدون اینکه حرفی بزنه در سکوت اینکارها رو انجام میده.
کد:
#PART_200
#غوغای_سرنوشت
. . .
بغضی از شادی بیخ گلوم نشست، با ناباوری گفتم:
- ماهان من میبینم ... من دارم میبینم ... دوباره دارم میبینم.
هیستریک تکرار میکردم ... دست خودم نبود ... کم از مرگ نداشت واسم.
دکتر معاینه میکنه ... و معتقد هست که تا کامل خوب نشدم از این جا نرم.
ماهان بیحرف بدون اینکه نگاهش رو از چشمهای بازم که همهجا رو با ولع میبلعید، بگیره ... سری تکون داد.
دکتر انگار که مزاحم بودنش رو درک کرد که میره ... دور میشه ... تهش صدای در بلند میشه، میخوام بغلش کنم ... اما جیغ جیغی باعث میشه کنجکاو بشم واسه دیدن خواهرم ... دلم واسش تنگ شده اصلاً دلم واسه همه چی ... این دنیا ... ماهان ... فرشته ... آرا تنگه ... دلتنگ همه جا رو نگاه میکنم و از شوق زیاد اشک از گوشهی چشمم پایین میریزه.
اخم کرده جلو میاد و دو قدم مونده به من فرشته هم سر و کلهش با سرو صدا پیدا میشه.
ماهان اخم کرده رو به من گفت:
- گریه نکن!
میخندم که لبخند کجی روی ل*بش نشست ... با ذوق گفتم:
- اشک شوقه.
دستهام رو واسش باز میکنم که میخواد دو قدم رو پر کنه و بغلم کنه که فرشته سریعتر به خودش جنبید و خودش رو بیحواس و آروم پرت کرد توی بغلم.
دستم دور تنش حلقه میشه و ماهان اخم کرده اسمش رو با تشر صدا میزنه و بعد کمی گفت:
- میرم با دکتر حرف بزنم.
باشهی آرومی گفتم ... دکتر گفت که سر تکون ندم که بدتر نشه ... سرم با توجه به ضربهای که قبلاً خورده شکستگی بدی داشت و پس سرم خیلی درد میکنه و با هر بار تکون خوردن هم این درد بیشتر میشه.
با صدای گریه فرشته حواسم جمع اون که توی بغلم اشک میریخت، شد.
دستی روی موهای طلایی خوشرنگی که زیر یه شال سفید افتاده توی گ*ردنش خودنمایی میکردن، کشیدم.
آروم ل*ب زدم:
- خوبم دورت بگردم ... نگاه دارم میبینم .. چشمهای خوشگلت رو دارم میبینم ... گریه نکن! باشه خواهری؟
ازم جدا شد و با مکث اشکهاش رو پاک کرد و با بغضی که توی لحن و صداش بود، گفت:
- مُردم و زنده شدم ... دکتر گفت موقته و با یه عمل درست میشه ... ماهان باید رضایت میداد که رضایت داد ... ازش شاکی شدم میترسیدم بلایی سرت بیاد و بدتر بشه ... ولی خداروشکر حالت خوبه ... اون مطمئن بود چون بهترین دکتر مغز و اعصاب که یکی از شاگردهای پر تجربهی پروفسور سمیعی هست ... درمانت کرد، آجی زود خوب شو خب؟ کم داریمت ... من .. ماهان، همه.
***
شب شد و وقت ملاقات تموم شد فرشته با وجود تموم تلاشش ولی نتونست ماهان رو راضی کنه جاش بمونه و آخرش آرا بردش و لحظهی آخر جوری واسه ماهان خط و نشون کشید که ایرج که همراه مونا اومد بود هم خندهشون گرفت، هم ایرج به شوخی گفت:
- ماهان کارت زاره.
کمکم خلوت میشه ... اتاق خصوصیه ... حقیقتش راضیم چون همین سر و صدای نیم ساعت ملاقات رو هم به زور تحمل کردم و ماهان که فهمید هم همش تشر میزد که ایرج کم حرف بزن.
حالا هم من موندم و خودش ... هنوز نتونستم خوب حسش کنم ... نذاشتن آخه ... همش یکی میاومد اینبار برای اینکه کسی نیاد به همه پرستارا تذکر میده که اصلاً سایهشون هم از کنار اتاق نگذره که اون ها هم مخالفت نمیکنن چرا که اگه ماهان بگه رئیس بیمارستان هم هیچی نمیگه چه برسه به یه پرستار ساده که جز پرستار کسی نیست.
رفته آبمیوه بگیره دلم آبمیوه انبه خواست آهسته از روی تخت بلند شدم. آروم قدم برمیداشتم.
به سمت دستشویی توی اتاق رفتم گوشهی گوشه، اتاق خیلی بزرگه اگه شخصی نبود فوق فوقش شیش تا تخت توش جا میشد.
در رو باز میکنم و وارد سرویس مجهز شدم.
دستهام رو همونجا شستم و صدای در بلند شد مثل اینکه ماهان اومد، از توی آینه به خودم که پای چشمم کمی کبود بود خیره شدم.
آب به صورتم پاچیدم و صداش رو که اسمم رو صدا میزد، بلند شد هول زدهس انگاری، نگران و پریشون.
لبخند محوی روی ل*بم میشینه و در سرویس رو باز میکنم.
خواست بره بیرون دست دراز شدهش به سمت دستگیره که نرسیده، این رو نشون میده.
با شنیدن صدای در سمتم برمیگرده و با دیدن من پا تند میکنه تا رسیدن به نزدیکم.
نگرانی از چهرهش میباره و پریشون بودنش مشخصه بدون هیچ حرفی کمکم کرد تا به سمت تخت برم که بشینم.
نشستم و آروم با کمکش دراز کشیدم، تخت رو بالا کشید تا از بالاتنه به سمت بالا بیام و اومدم.
آبمیوه رو نی زد و دستم داد تموم مدت بدون اینکه حرفی بزنه در سکوت اینکارها رو انجام میده.
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: