#PART_200
#غوغای_سرنوشت
. . .
بغضی از شادی بیخ گلوم نشست، با ناباوری گفتم:
- ماهان من میبینم ... من دارم میبینم ... دوباره دارم میبینم.
هیستریک تکرار میکردم ... دست خودم نبود ... کم از مرگ نداشت واسم.
دکتر معاینه میکنه ... و معتقد هست که تا کامل خوب نشدم از این جا نرم.
ماهان بیحرف بدون...