#PART_204
#غوغای_سرنوشت
. . .
به سمت تخت رفت و خم شد منی که روی دستهاش بودم رو آروم روی تخت گذاشت.
کمر خم شدهش رو صاف کرد و گفت:
- راحتی؟ درد که نداری؟
سری تکون دادم و با مکث نگاه از چشمهاش گرفتم و گفتم:
- راحتم، نه درد ندارم.
بعد حرفم چشمهام رو خسته بستم و صداش رو شنیدم که گفت:
- نخواب...