• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت|عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره تا اینجا؟؟

  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به توجه بیشتر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
۱۸۱-
. . .
ماهان و احمد هم اومدن و روی مبل‌های کرم رنگ نشستند. اصلاً همین که احمد یا همون هالکِ نگاهم می‌کرد از ترس توی خودم جمع می‌شدم.
آهسته رو به ماهان با کمی مکث گفتم :
- می‌شه منو ببری خونه‌م؟ اصلاً چرا منو آوردی این‌جا؟
با آرامش به مبل تکیه داد و خونسرد گفت:
- فعلا نه.
حرصی نگاهش کردم که احمد توی جاش جابه جا شد ناخواسته بود که یا خدایی گفتم.
مونا خندید و ماهان سعی کرد حفظ ظاهر کنه و احمد بدتر اخم کرد. که این‌بار واقعی دستشویی لازم شدم.
سعی کردم بهش نگاه نکنم. اما نمی‌شد بد شانسی گیر آوردم.
مونا بلند شد و رو به من با همون مهربونی گفت:
- بیا بریم تا این‌جایی لباس راحتی بدم بپوشی اذیت نشی‌‌.
با این که مطمئن بودم اون لباس رو تن نمی‌کنم ولی برای این‌که خودم رو زودتر به دستشویی برسونم.
سری تکون دادم و بلند شدم.
با ترس از مبل کنارشون رد شدم که با صدای پخ یکی خودم رو هم یادم رفت چه برسه به دستشویی. جیغ فرابنفشم کل عمارت‌شون رو برداشت‌ صدای خنده‌شون که بلند شد‌ بغض بیخ گلوم نشست‌، برگشتم و با همون چشم‌های که اشک درونشون بود و عصبی رو به ماهانی که خنده‌ی محوی روی ل*بش بود، گفتم:
- ازت متنفرم ع*و*ضی.
نموندم بخواد چیزی بگه و راه خروج رو در پیش گرفتم‌. به درک که چهار تا فضول که همش سرشون توی زندگی دیگرانِ شک کنن‌.
همین که خواستم از در خارج بشم بازوم از پشت کشیده شد. نگاه ازش گرفتم‌، کاری که به شدت ازش متنفر بود.
سعی کردم پسش بزنم، نشد. نگاهش نکردم ولی از چشم‌های تیز و خیره‌ش و نفس‌های تند و سوزانش می‌شد فهمید خیلی عصبیِ.
جوری که خم شد و تا بفهمم می‌خواد چیکار کنه روی کولش انداختم و به سمت طبقه بالا رفت‌. دلم می‌خواست از خجالت آب بشم.
به کمرش کوبیدم. ترسیده و حرصی زیر ل*ب گفتم:
- وای خدا الان می‌افتم... ماهان بزارم زمین لعنتی! کجا داری میری؟ وای توروخدا بزارم زمین الان می‌افتم‌.
به کمرش کوبیدم دوست داشتم سرش جیغ بکشم اما حیف که نمی‌شد. به درک!
با صدای باز شدن در حال استرس هم به حس‌های دیگه‌م اضافه شد.
بدون این‌که زمینم بزاره در اتاق رو قفل کرد و ندیده هم می‌شد فهمید داره به سمت تخت میره‌.
ترس و هیجان توی وجودم نشست اما ترس بیشتر خودنمایی می‌کرد.
- ماهان چیکار می‌کنی؟ بزارم زمین‌.
با یه حرکت روی تخت انداختم البته آروم که صدای فنرهای تخت بلند شد‌.
عقب خواستم برم که خشمگین و عصبی پام رو گرفت و نذاشت.
این همه عصبانیت واسه یه ازت متنفرم بود؟
خودش اول شروع کرد، الان چرا اون عصبیِ؟
زیر دندون‌های کلید شده‌ای که قیافه‌ش رو ترسناک‌تر نشون می‌داد غرید:
- از من متنفری؟ از کی؟ از ماهان؟
جوری ماهان رو غرید که از ترس چشم‌هام رو محکم بستم و دست‌هام رو جلوی صورتم گذاشتم.
تا صورتش رو نبینم. اما این‌کارم بدتر عصبی و جری‌ترش کرد که با اخم‌های وحشتانک بازوم رو توی مشتش گرفت و حینی که فشار دستش رو زیادتر می‌کرد گفت:
- از من رو می‌گیری چرا؟ حرف تو کله‌ت نمیره؟ نگفتم بدم میاد ازم رو میگیری؟
و یه سوال چرا توی ذهن من جرقه زد چرا بدش میاد ازش رو بگیرم؟
فرصتی واسه فکر کردن زیاد بهم نداد که دوباره توی صورتم غرید:
- جلوی احمد و مونا اون چی بود گفتی؟ از من متنفری؟
از ترس رو به سکته بودم، هر چقدر هم که دوستش داشته باشم اما هزار برابر بدتر ازش می‌ترسم‌.
از ترس زدم زیره گریه و اون مات و مبهوت به منی که بلند بلند گریه می‌کردم نگاه می‌کرد.
یه دفعه هول شده و از روم بلند شد. دست‌هام رو گرفت و حین بلند کردنم مضطرب گفت:
- چی‌شدی؟ تسکین؟ الان چرا گریه می‌کنی؟
با دست به عقب هلش دادم که روی تخت افتاد ازش فاصله گرفتم و با بغض و ترس گفتم:
- ازت می‌ترسم، چرا این‌طوری می‌کنی؟ همش واسه این‌که بهت گفتم ازت متنفرم؟ غلط کردم اصلاً!
مظلوم ادامه دادم:
- بخدا اگه بخوای این جوری باشی من از این‌جا میرم! اصلاً چرا منو آوردی این‌جا؟
کلافه دستی توی موهاش کشید دیکه عصبی نبود، بود اما مثل قبل عصبی نبود.
نگاهم کرد و با لحنی که عصبانیت هنوز کمی چاشنی‌ش بود گفت:
- پس می‌بردمت کجا؟
رک و تند جواب دادم:
- خونه‌م.

کد:
۱۸۱-
. . .
ماهان و احمد هم اومدن و روی مبل‌های کرم رنگ نشستند. اصلاً همین که احمد یا همون هالکِ نگاهم می‌کرد از ترس توی خودم جمع می‌شدم.
آهسته رو به ماهان با کمی مکث گفتم :
- می‌شه منو ببری خونه‌م؟ اصلاً چرا منو آوردی این‌جا؟
با آرامش به مبل تکیه داد و خونسرد گفت:
- فعلا نه.
حرصی نگاهش کردم که احمد توی جاش جابه جا شد ناخواسته بود که یا خدایی گفتم.
مونا خندید و ماهان سعی کرد حفظ ظاهر کنه و احمد بدتر اخم کرد. که این‌بار واقعی دستشویی لازم شدم.
سعی کردم بهش نگاه نکنم. اما نمی‌شد بد شانسی گیر آوردم.
مونا بلند شد و رو به من با همون مهربونی گفت:
- بیا بریم تا این‌جایی لباس راحتی بدم بپوشی اذیت نشی‌‌.
با این که مطمئن بودم اون لباس رو تن نمی‌کنم ولی برای این‌که خودم رو زودتر به دستشویی برسونم.
سری تکون دادم و بلند شدم.
با ترس از مبل کنارشون رد شدم که با صدای پخ یکی خودم رو هم یادم رفت چه برسه به دستشویی. جیغ فرابنفشم کل عمارت‌شون رو برداشت‌ صدای خنده‌شون که بلند شد‌ بغض بیخ گلوم نشست‌، برگشتم و با همون چشم‌های که اشک درونشون بود و عصبی رو به ماهانی که خنده‌ی محوی روی ل*بش بود، گفتم:
- ازت متنفرم ع*و*ضی.
نموندم بخواد چیزی بگه و راه خروج رو در پیش گرفتم‌. به درک که چهار تا فضول که همش سرشون توی زندگی دیگرانِ شک کنن‌.
همین که خواستم از در خارج بشم بازوم از پشت کشیده شد. نگاه ازش گرفتم‌، کاری که به شدت ازش متنفر بود.
سعی کردم پسش بزنم، نشد. نگاهش نکردم ولی از چشم‌های تیز و خیره‌ش و نفس‌های تند و سوزانش می‌شد فهمید خیلی عصبیِ.
جوری که خم شد و تا بفهمم می‌خواد چیکار کنه روی کولش انداختم و به سمت طبقه بالا رفت‌. دلم می‌خواست از خجالت آب بشم.
به کمرش کوبیدم. ترسیده و حرصی زیر ل*ب گفتم:
- وای خدا الان می‌افتم... ماهان بزارم زمین لعنتی! کجا داری میری؟ وای توروخدا بزارم زمین الان می‌افتم‌.
به کمرش کوبیدم دوست داشتم سرش جیغ بکشم اما حیف که نمی‌شد. به درک!
با صدای باز شدن در حال استرس هم به حس‌های دیگه‌م اضافه شد.
بدون این‌که زمینم بزاره در اتاق رو قفل کرد و ندیده هم می‌شد فهمید داره به سمت تخت میره‌.
ترس و هیجان توی وجودم نشست اما ترس بیشتر خودنمایی می‌کرد.
- ماهان چیکار می‌کنی؟ بزارم زمین‌.
با یه حرکت روی تخت انداختم البته آروم که صدای فنرهای تخت بلند شد‌.
عقب خواستم برم که خشمگین و عصبی پام رو گرفت و نذاشت.
این همه عصبانیت واسه یه ازت متنفرم بود؟
خودش اول شروع کرد، الان چرا اون عصبیِ؟
زیر دندون‌های کلید شده‌ای که قیافه‌ش رو ترسناک‌تر نشون می‌داد غرید:
- از من متنفری؟ از کی؟ از ماهان؟
جوری ماهان رو غرید که از ترس چشم‌هام رو محکم بستم و دست‌هام رو جلوی صورتم گذاشتم.
تا صورتش رو نبینم. اما این‌کارم بدتر عصبی و جری‌ترش کرد که با اخم‌های وحشتانک بازوم رو توی مشتش گرفت و حینی که فشار دستش رو زیادتر می‌کرد گفت:
- از من رو می‌گیری چرا؟ حرف تو کله‌ت نمیره؟ نگفتم بدم میاد ازم رو میگیری؟
و یه سوال چرا توی ذهن من جرقه زد چرا بدش میاد ازش رو بگیرم؟
فرصتی واسه فکر کردن زیاد بهم نداد که دوباره توی صورتم غرید:
- جلوی احمد و مونا اون چی بود گفتی؟ از من متنفری؟
از ترس رو به سکته بودم، هر چقدر هم که دوستش داشته باشم اما هزار برابر بدتر ازش می‌ترسم‌.
از ترس زدم زیره گریه و اون مات و مبهوت به منی که بلند بلند گریه می‌کردم نگاه می‌کرد.
یه دفعه هول شده و از روم بلند شد. دست‌هام رو گرفت و حین بلند کردنم مضطرب گفت:
- چی‌شدی؟ تسکین؟ الان چرا گریه می‌کنی؟
با دست به عقب هلش دادم که روی تخت افتاد ازش فاصله گرفتم و با بغض و ترس گفتم:
- ازت می‌ترسم، چرا این‌طوری می‌کنی؟ همش واسه این‌که بهت گفتم ازت متنفرم؟ غلط کردم اصلاً!
مظلوم ادامه دادم:
- بخدا اگه بخوای این جوری باشی من از این‌جا میرم! اصلاً چرا منو آوردی این‌جا؟
کلافه دستی توی موهاش کشید دیکه عصبی نبود، بود اما مثل قبل عصبی نبود.
نگاهم کرد و با لحنی که عصبانیت هنوز کمی چاشنی‌ش بود گفت:
- پس می‌بردمت کجا؟
رک و تند جواب دادم:
- خونه‌م.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
۱۸۲-
. . .
خیره بدون حرف نگاهم کرد.
مظلوم گفتم:
- منو می‌بری؟
دست روی قفسه سی.ن.ه‌م گذاشت و همون‌طور که روی تخت می‌خوابوندم، گفت:
- بعد حرف می‌زنیم.
کلافه دستش رو پس زدم و روی تخت با فاصله‌ی که زیادی به چشم می‌اومد، نشستم.
اخم کرده گفتم:
- طفره نرو ماهان، من رو اصلاً واسه چی آوردی این‌جا؟ که چی بشه مثلاً؟ که مسخره‌م کنی؟ بعد بشینی با خواهر و برادرت بهم بخندی!
عصبی پلکش پرید و غرید:
- من کی مسخره‌ت کردم لعنتی؟ مگه احمد ترس داره که اون‌طور رفتار کردی؟
با پوزخند نگاهی بهم انداخت و گفت:
- قبلاً زیاد ترسو نبودی خانوم کریمی‌.
پوزخندش رو با پوزخند جواب دادم و گفتم:
- کی مسخره نکردی؟ ترس نداره؟ به هالک گفته برو جاتم، اون هالکِ ترس نداره؟ حدس می‌زنم خودت اولین بار که دیدیش کم مونده بود خودت رو خیش کنی‌.
نگاه متعجبش رو به چشم‌هام دوخت، ناباور پلک زد و زیر ل*ب با حرصی عمیق دندون روی هم سابید و گفت:
- من خودم رو خیس کردم؟
نیشخندی به چهره‌ی حرصی و شاکی‌ش زدم و شونه‌ای بالا انداختم و با بیخیالی گفتم:
- شاید، من که ندیدمت پس احتمالش هست.
یهو سمتم خیز برداشت که جیغ خفه‌ای کشیدم و خودم رو از اون سمت تخت پایین انداختم.
روی تخت حینی که با حرص نگاهم می‌کرد گفت:
- حسابت رو می‌رسم نفله!
با خنده‌ای که از حرص خوردنش روی ل*بم نشسته بود، گفتم:
- شتر در خواب بیند پنبه دانه!
عصبی سری تکان داد و با حرص گفت:
- شتر ها؟ یک شتری من نشونت بدم.
سریع بلند شد و به سمتم اومد، که قبل این‌که دستش بهم برسه بلند شدم و در رفتم‌.
تخت رو دور زدم و جهت مخالف اما روبه روی ماهان قرار گرفتم.
جدی با حرصی که هنوز در لحنش بود گفت:
- به نفعتِ وایسی سرجات.
به سمتم اومد که پام رو روی تخت گذاشتم و سرتق گفتم:
- اگه نَوایسم؟
یه قدم دیگه به اون سمت برداشت که اون یکی پام رو هم روی تخت گذاشتم و حینی که نگاهش به چشم‌ها و گام‌هایی که برمی‌داشتم در رفت و امد بود.
گفت: اگه گرفتمت بهت میگم.
یهو به سمتم پا تند کرد و روی تخت اومد، هول‌زده خواستم در برم اما اون سریع‌تر از من به خودش جنبید و دستم رو گرفت و به طرف خودش کشید.
همین که به طرفش پرت شدم اون هم از خدا خواسته خودش رو ول کرد تا باهم روی تخت بزرگش بیفتیم.
برخورد شدید صدای فنرهای تخت رو بیشتر از قبل درآورد و ضربان قلبی که شدت گرفته بود.
خواستم بلند بشم که دست دور کمرم حلقه کرد و نذاشت ازش دور بشم.
کمی چرخید تا درست روی تخت قرار بگیره.
سر روی بالش که گذاشت کمی هم من رو بالا کشید و خیره به چشم‌هام با لحن مرموز و خبیث گفت:
- خب؟
آب دهنم رو قورت دادم، نگاهم رو به سیبک گلوش دوختم که با مکث بالا و پایین شد‌.
سعی کردم اصلاً بروز ندم سر بلند کردم و به آبی چشم‌هاش خیره شدم.
ناخواسته بود که دست بلند کردم و روی چشم راستش که در دسترس بود قرار دادم و آروم گفتم:
- چشم‌هات قشنگن! عین دریا؛ عین آسمون. عصبی میشی عین دریای طوفانی میشن، وقتی آرومی یه حسیِ توی چشم‌هات که آدم نگاهشون می‌کنه حس می‌کنه کنار دریا‌عه.
ابرویی بالا انداخت با شیطنتی که به چشم‌هاش یه حالت خاصی می‌داد گفت:
- اوه! می‌تونستی معلم فلسفه بشی؟ اون‌قدر چشم‌هام خوشگل بود و نمی‌دونستم.
تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی بلغور کردم اصلاً.
هنوز که هنوزِ اون‌قدر باهم به قولی اوکی نیستیم که ازش خجالت نکشم.
سر توی س.ی.ن.ه‌ش مخفی کردم و توی ذهنم خودم رو به باد فحش گرفتم.
آخه این همه حرفه، البته که مقصر من نبودم گیرایی چشم‌هاش بد نگاهم رو گرفت.
اصلاَ یه لحظه انگار مغزم کنترل رو ول کرد داد تا ببینه قلبم چی می‌خواد.
کد:
۱۸۲-
. . .
خیره بدون حرف نگاهم کرد.
مظلوم گفتم:
- منو می‌بری؟
دست روی قفسه سی.ن.ه‌م گذاشت و همون‌طور که روی تخت می‌خوابوندم، گفت:
- بعد حرف می‌زنیم.
کلافه دستش رو پس زدم و روی تخت با فاصله‌ی که زیادی به چشم می‌اومد، نشستم.
اخم کرده گفتم:
- طفره نرو ماهان، من رو اصلاً واسه چی آوردی این‌جا؟ که چی بشه مثلاً؟ که مسخره‌م کنی؟ بعد بشینی با خواهر و برادرت بهم بخندی!
عصبی پلکش پرید و غرید:
- من کی مسخره‌ت کردم لعنتی؟ مگه احمد ترس داره که اون‌طور رفتار کردی؟
با پوزخند نگاهی بهم انداخت و گفت:
- قبلاً زیاد ترسو نبودی خانوم کریمی‌.
پوزخندش رو با پوزخند جواب دادم و گفتم:
- کی مسخره نکردی؟ ترس نداره؟ به هالک گفته برو جاتم، اون هالکِ ترس نداره؟ حدس می‌زنم خودت اولین بار که دیدیش کم مونده بود خودت رو خیش کنی‌.
نگاه متعجبش رو به چشم‌هام دوخت، ناباور پلک زد و زیر ل*ب با حرصی عمیق دندون روی هم سابید و گفت:
- من خودم رو خیس کردم؟
نیشخندی به چهره‌ی حرصی و شاکی‌ش زدم و شونه‌ای بالا انداختم و با بیخیالی گفتم:
- شاید، من که ندیدمت پس احتمالش هست.
یهو سمتم خیز برداشت که جیغ خفه‌ای کشیدم و خودم رو از اون سمت تخت پایین انداختم.
روی تخت حینی که با حرص نگاهم می‌کرد گفت:
- حسابت رو می‌رسم نفله!
با خنده‌ای که از حرص خوردنش روی ل*بم نشسته بود، گفتم:
- شتر در خواب بیند پنبه دانه!
عصبی سری تکان داد و با حرص گفت:
- شتر ها؟ یک شتری من نشونت بدم.
سریع بلند شد و به سمتم اومد، که قبل این‌که دستش بهم برسه بلند شدم و در رفتم‌.
تخت رو دور زدم و جهت مخالف اما روبه روی ماهان قرار گرفتم.
جدی با حرصی که هنوز در لحنش بود گفت:
- به نفعتِ وایسی سرجات.
به سمتم اومد که پام رو روی تخت گذاشتم و سرتق گفتم:
- اگه نَوایسم؟
یه قدم دیگه به اون سمت برداشت که اون یکی پام رو هم روی تخت گذاشتم و حینی که نگاهش به چشم‌ها و گام‌هایی که برمی‌داشتم در رفت و امد بود.
گفت: اگه گرفتمت بهت میگم.
یهو به سمتم پا تند کرد و روی تخت اومد، هول‌زده خواستم در برم اما اون سریع‌تر از من به خودش جنبید و دستم رو گرفت و به طرف خودش کشید.
همین که به طرفش پرت شدم اون هم از خدا خواسته خودش رو ول کرد تا باهم روی تخت بزرگش بیفتیم.
برخورد شدید صدای فنرهای تخت رو بیشتر از قبل درآورد و ضربان قلبی که شدت گرفته بود.
خواستم بلند بشم که دست دور کمرم حلقه کرد و نذاشت ازش دور بشم.
کمی چرخید تا درست روی تخت قرار بگیره.
سر روی بالش که گذاشت کمی هم من رو بالا کشید و خیره به چشم‌هام با لحن مرموز و خبیث گفت:
- خب؟
آب دهنم رو قورت دادم، نگاهم رو به سیبک گلوش دوختم که با مکث بالا و پایین شد‌.
سعی کردم اصلاً بروز ندم سر بلند کردم و به آبی چشم‌هاش خیره شدم.
ناخواسته بود که دست بلند کردم و روی چشم راستش که در دسترس بود قرار دادم و آروم گفتم:
- چشم‌هات قشنگن! عین دریا؛ عین آسمون. عصبی میشی عین دریای طوفانی میشن، وقتی آرومی یه حسیِ توی چشم‌هات که آدم نگاهشون می‌کنه حس می‌کنه کنار دریا‌عه.
ابرویی بالا انداخت با شیطنتی که به چشم‌هاش یه حالت خاصی می‌داد گفت:
- اوه! می‌تونستی معلم فلسفه بشی؟ اون‌قدر چشم‌هام خوشگل بود و نمی‌دونستم.
تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی بلغور کردم اصلاً.
هنوز که هنوزِ اون‌قدر باهم به قولی اوکی نیستیم که ازش خجالت نکشم.
سر توی س.ی.ن.ه‌ش مخفی کردم و توی ذهنم خودم رو به باد فحش گرفتم.
آخه این همه حرفه، البته که مقصر من نبودم گیرایی چشم‌هاش بد نگاهم رو گرفت.
اصلاَ یه لحظه انگار مغزم کنترل رو ول کرد داد تا ببینه قلبم چی می‌خواد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
۱۸۳-
. . .
صدای خنده‌ی آرومش توی گوشم طنین انداخت و با ریتم ضربان قلبش یه ملودی زیبا رو به گوش‌هام هدیه داد، جوری که فکر کنم تا آخر عمرم این رو یادم نره.
با همون خنده‌ی توی گلو گفت:
- منو نگاه! خودت گفتی و خودت خجالت می‌کشی؟
واسه این‌که تلافی حرص خوردن رو دربیاره با ل*ذت گفت:
- گفتی چشم‌هام رنگِ دریا! که بعضی وقت‌ها طوفانیه و بعضی وقت‌ها آروم، همون‌طور که دوست داری! الان چطور دریاییِ فیلسوف خانوم؟
حرصی از دست خودم‌ و زبانی که بی‌موقعه باز شد. ل*ب گزیدم و بیشتر خودم رو توی بغلش مخفی کردم.
دوباره و دوباره صدای خنده‌ش پیچید. دوست داشتم سر بلند کنم و خنده‌ش رو ببینم ولی از یه جا امکان داشت دوباره قلبم کنترل بگیره دست و دوباره بدتر آتو دستش بدم.
روی موهام رو نوازش کرد و با خنده‌ای که هنوز توی لحنش بود گفت:
- خوابیدی فیلسوف؟
حرصی "اهوم"ی گفتم. سعی کرد سرم رو بلند کنه تا نگاهش کنم اما ممانعت کردم انگار بد آتو دوباره دستش دادم که با خنده گفت:
- حالا یه لحظه سرت رو بلند کن، اون‌جا واسه خودت اصلاً.
شرم‌زده‌ سر بلند کردم و اومدم ازش فاصله بگیرم که فشار دستش رو دور کمرم تنگ‌تر کرد.
به صورتش که با خنده مزین شده بود، قلبم رو به تلاطم انداخت حالا اون خنده به لبخند کنج ل*ب تبدیل شده بود.
نه اون قصد گرفتن نگاهش رو داشت نه من توانش رو.
چی داشت خدایی؟ چرا ان‌قدر خوشگل بود؟
دست ماهان پیش‌روی کرد و یه طرف صورتم نشست. آروم گونه‌م رو نوازش کرد با دست دیگه‌ش هم که دور کمرم بود، کمرم رو!
آروم چشم‌هام رو بستم و سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم. به واسطه‌ی اون یه ذره بالا کشیدنم الان شونه‌ش تنها جای در دسترس بود.
چشم‌هام رو بستم و بینیم رو به سمت گلوش متمایل کردم، عمیق بوی تنش و ادکلن رو به ریه‌هام فرستادم.
بازدمم بود که گلوش رو نوازش کرد شاید هم نظر اون چیز دیگه‌ای باشه که سیب ‌گلوش سخت تکون خورد.
دست برد و آروم دکمه‌های لباسم رو باز می‌کرد. دست روی دستش که قصد داشت دکمه‌ی سوم رو باز کنه گذاشتم و آهسته‌ و با لحنی که از هیجان لرز گرفته بود، گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
دستم رو پس زد و گفت:
- فعلا این‌جایی پس نیاز به مانتو نداری.
ترسیده بی‌فکر گفتم:
- نه، شاید یکی اومد.
نگاه چپش رو روی خودم حس کردم که سر بلند کردم.
خیره به دکمه‌ی آخری که کمی گیر داشت گفت:
- عاقل در رو قفل کردم اگه یادت نیست!
ل*ب گزیدم و چیزی نگفتم.
جابه‌جام کرد و خودش بدون این‌که من کمکش کنم مانتو رو از تنم بیرون کشید و به سمتی انداخت.
حالا با یه آستین کوتاه ورزشی توی بغلش لم داده بودم سعی کردم به روی خودم نیارم.
اون هم که اصلاً عین خیالش نبود. به روم هم نیاورد.
با کمی مکث آروم حین نوازش موهام گفت:
- می‌خوام یه چیزی بهت بگم!
کنجکاو سر بلند کردن و بهش چشم دوختم نگاه سوالیم رو که دید این‌بار اون که عادت نداشت نگاهش رو گرفت و گفت:
- خودت بعداً می‌بینی.
با نگاه به ساعت کنار تحت روی عسلی که عقربه ها یازده رو نشون می‌داد با استرس گفتم:
- وای کارهام عقب موند، امروز کلی کار دارم باید انجام بدم.
دستش رو سعی کردم از دورم آزاد کنم که نذاشت و آروم توی موهام نفس کشید و گفت:
- حالا بعد انجام میدی.
استرس مثل خوره افتاده بود به جونم به هزار بدبختی ازش جدا شدم و گفتم:
- نمیشه، نمی‌تونم، میشه منو برسونی؟ اگه نه که خودم میرم اصلاً نیاز نیست.
بلند شدم و به سمت مانتوم رفتم. پوف کلافه‌ش رو با صدای تکون خوردن تخت رو شندیم، بعد هم صدای خودش که گفت:
- می‌رسونمت.
مانتوم رو تنم کردم و از توی آینه شال روی سرم رو مرتب کردم. وقتی دیدم همه چی اوکیِ چشم از آینه قدی اتاق گرفتم و به سمتش که کنار در ایستاده ایستاده و نگاهم می‌کرد، رفتم.

کد:
۱۸۳-
. . .
صدای خنده‌ی آرومش توی گوشم طنین انداخت و با ریتم ضربان قلبش یه ملودی زیبا رو به گوش‌هام هدیه داد، جوری که فکر کنم تا آخر عمرم این رو یادم نره.
با همون خنده‌ی توی گلو گفت:
- منو نگاه! خودت گفتی و خودت خجالت می‌کشی؟
واسه این‌که تلافی حرص خوردن رو دربیاره با ل*ذت گفت:
- گفتی چشم‌هام رنگِ دریا! که بعضی وقت‌ها طوفانیه و بعضی وقت‌ها آروم، همون‌طور که دوست داری! الان چطور دریاییِ فیلسوف خانوم؟
حرصی از دست خودم‌ و زبانی که بی‌موقعه باز شد. ل*ب گزیدم و بیشتر خودم رو توی بغلش مخفی کردم.
دوباره و دوباره صدای خنده‌ش پیچید. دوست داشتم سر بلند کنم و خنده‌ش رو ببینم ولی از یه جا امکان داشت دوباره قلبم کنترل بگیره دست و دوباره بدتر آتو دستش بدم.
روی موهام رو نوازش کرد و با خنده‌ای که هنوز توی لحنش بود گفت:
- خوابیدی فیلسوف؟
حرصی "اهوم"ی گفتم. سعی کرد سرم رو بلند کنه تا نگاهش کنم اما ممانعت کردم انگار بد آتو دوباره دستش دادم که با خنده گفت:
- حالا یه لحظه سرت رو بلند کن، اون‌جا واسه خودت اصلاً.
شرم‌زده‌ سر بلند کردم و اومدم ازش فاصله بگیرم که فشار دستش رو دور کمرم تنگ‌تر کرد.
به صورتش که با خنده مزین شده بود، قلبم رو به تلاطم انداخت حالا اون خنده به لبخند کنج ل*ب تبدیل شده بود.
نه اون قصد گرفتن نگاهش رو داشت نه من توانش رو.
چی داشت خدایی؟ چرا ان‌قدر خوشگل بود؟
دست ماهان پیش‌روی کرد و یه طرف صورتم نشست. آروم گونه‌م رو نوازش کرد با دست دیگه‌ش هم که دور کمرم بود، کمرم رو!
آروم چشم‌هام رو بستم و سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم. به واسطه‌ی اون یه ذره بالا کشیدنم الان شونه‌ش تنها جای در دسترس بود.
چشم‌هام رو بستم و بینیم رو به سمت گلوش متمایل کردم، عمیق بوی تنش و ادکلن رو به ریه‌هام فرستادم.
بازدمم بود که گلوش رو نوازش کرد شاید هم نظر اون چیز دیگه‌ای باشه که سیب ‌گلوش سخت تکون خورد.
دست برد و آروم دکمه‌های لباسم رو باز می‌کرد. دست روی دستش که قصد داشت دکمه‌ی سوم رو باز کنه گذاشتم و آهسته‌ و با لحنی که از هیجان لرز گرفته بود، گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
دستم رو پس زد و گفت:
- فعلا این‌جایی پس نیاز به مانتو نداری.
ترسیده بی‌فکر گفتم:
- نه، شاید یکی اومد.
نگاه چپش رو روی خودم حس کردم که سر بلند کردم.
خیره به دکمه‌ی آخری که کمی گیر داشت گفت:
- عاقل در رو قفل کردم اگه یادت نیست!
ل*ب گزیدم و چیزی نگفتم.
جابه‌جام کرد و خودش بدون این‌که من کمکش کنم مانتو رو از تنم بیرون کشید و به سمتی انداخت.
حالا با یه آستین کوتاه ورزشی توی بغلش لم داده بودم سعی کردم به روی خودم نیارم.
اون هم که اصلاً عین خیالش نبود. به روم هم نیاورد.
با کمی مکث آروم حین نوازش موهام گفت:
- می‌خوام یه چیزی بهت بگم!
کنجکاو سر بلند کردن و بهش چشم دوختم نگاه سوالیم رو که دید این‌بار اون که عادت نداشت نگاهش رو گرفت و گفت:
- خودت بعداً می‌بینی.
با نگاه به ساعت کنار تحت روی عسلی که عقربه ها یازده رو نشون می‌داد با استرس گفتم:
- وای کارهام عقب موند، امروز کلی کار دارم باید انجام بدم.
دستش رو سعی کردم از دورم آزاد کنم که نذاشت و آروم توی موهام نفس کشید و گفت:
- حالا بعد انجام میدی.
استرس مثل خوره افتاده بود به جونم به هزار بدبختی ازش جدا شدم و گفتم:
- نمیشه، نمی‌تونم، میشه منو برسونی؟ اگه نه که خودم میرم اصلاً نیاز نیست.
بلند شدم و به سمت مانتوم رفتم. پوف کلافه‌ش رو با صدای تکون خوردن تخت رو شندیم، بعد هم صدای خودش که گفت:
- می‌رسونمت.
مانتوم رو تنم کردم و از توی آینه شال روی سرم رو مرتب کردم. وقتی دیدم همه چی اوکیِ چشم از آینه قدی اتاق گرفتم و به سمتش که کنار در ایستاده ایستاده و نگاهم می‌کرد، رفتم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
۱۸۳-
. . .
صدای خنده‌ی آرومش توی گوشم طنین انداخت و با ریتم ضربان قلبش یه ملودی زیبا رو به گوش‌هام هدیه داد، جوری که فکر کنم تا آخر عمرم این رو یادم نره.
با همون خنده‌ی توی گلو گفت:
- منو نگاه! خودت گفتی و خودت خجالت می‌کشی؟
واسه این‌که تلافی حرص خوردن رو دربیاره با ل*ذت گفت:
- گفتی چشم‌هام رنگِ دریا! که بعضی وقت‌ها طوفانیه و بعضی وقت‌ها آروم، همون‌طور که دوست داری! الان چطور دریاییِ فیلسوف خانوم؟
حرصی از دست خودم‌ و زبانی که بی‌موقعه باز شد. ل*ب گزیدم و بیشتر خودم رو توی بغلش مخفی کردم.
دوباره و دوباره صدای خنده‌ش پیچید. دوست داشتم سر بلند کنم و خنده‌ش رو ببینم ولی از یه جا امکان داشت دوباره قلبم کنترل بگیره دست و دوباره بدتر آتو دستش بدم.
روی موهام رو نوازش کرد و با خنده‌ای که هنوز توی لحنش بود گفت:
- خوابیدی فیلسوف؟
حرصی "اهوم"ی گفتم. سعی کرد سرم رو بلند کنه تا نگاهش کنم اما ممانعت کردم انگار بد آتو دوباره دستش دادم که با خنده گفت:
- حالا یه لحظه سرت رو بلند کن، اون‌جا واسه خودت اصلاً.
شرم‌زده‌ سر بلند کردم و اومدم ازش فاصله بگیرم که فشار دستش رو دور کمرم تنگ‌تر کرد.
به صورتش که با خنده مزین شده بود، قلبم رو به تلاطم انداخت حالا اون خنده به لبخند کنج ل*ب تبدیل شده بود.
نه اون قصد گرفتن نگاهش رو داشت نه من توانش رو.
چی داشت خدایی؟ چرا ان‌قدر خوشگل بود؟
دست ماهان پیش‌روی کرد و یه طرف صورتم نشست. آروم گونه‌م رو نوازش کرد با دست دیگه‌ش هم که دور کمرم بود، کمرم رو!
آروم چشم‌هام رو بستم و سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم. به واسطه‌ی اون یه ذره بالا کشیدنم الان شونه‌ش تنها جای در دسترس بود.
چشم‌هام رو بستم و بینیم رو به سمت گلوش متمایل کردم، عمیق بوی تنش و ادکلن رو به ریه‌هام فرستادم.
بازدمم بود که گلوش رو نوازش کرد شاید هم نظر اون چیز دیگه‌ای باشه که سیب ‌گلوش سخت تکون خورد.
دست برد و آروم دکمه‌های لباسم رو باز می‌کرد. دست روی دستش که قصد داشت دکمه‌ی سوم رو باز کنه گذاشتم و آهسته‌ و با لحنی که از هیجان لرز گرفته بود، گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
دستم رو پس زد و گفت:
- فعلا این‌جایی پس نیاز به مانتو نداری.
ترسیده بی‌فکر گفتم:
- نه، شاید یکی اومد.
نگاه چپش رو روی خودم حس کردم که سر بلند کردم.
خیره به دکمه‌ی آخری که کمی گیر داشت گفت:
- عاقل در رو قفل کردم اگه یادت نیست!
ل*ب گزیدم و چیزی نگفتم.
جابه‌جام کرد و خودش بدون این‌که من کمکش کنم مانتو رو از تنم بیرون کشید و به سمتی انداخت.
حالا با یه آستین کوتاه ورزشی توی بغلش لم داده بودم سعی کردم به روی خودم نیارم.
اون هم که اصلاً عین خیالش نبود. به روم هم نیاورد.
با کمی مکث آروم حین نوازش موهام گفت:
- می‌خوام یه چیزی بهت بگم!
کنجکاو سر بلند کردن و بهش چشم دوختم نگاه سوالیم رو که دید این‌بار اون که عادت نداشت نگاهش رو گرفت و گفت:
- خودت بعداً می‌بینی.
با نگاه به ساعت کنار تحت روی عسلی که عقربه ها یازده رو نشون می‌داد با استرس گفتم:
- وای کارهام عقب موند، امروز کلی کار دارم باید انجام بدم.
دستش رو سعی کردم از دورم آزاد کنم که نذاشت و آروم توی موهام نفس کشید و گفت:
- حالا بعد انجام میدی.
استرس مثل خوره افتاده بود به جونم به هزار بدبختی ازش جدا شدم و گفتم:
- نمیشه، نمی‌تونم، میشه منو برسونی؟ اگه نه که خودم میرم اصلاً نیاز نیست.
بلند شدم و به سمت مانتوم رفتم. پوف کلافه‌ش رو با صدای تکون خوردن تخت رو شندیم، بعد هم صدای خودش که گفت:
- می‌رسونمت.
مانتوم رو تنم کردم و از توی آینه شال روی سرم رو مرتب کردم. وقتی دیدم همه چی اوکیِ چشم از آینه قدی اتاق گرفتم و به سمتش که کنار در ایستاده ایستاده و نگاهم می‌کرد، رفتم.

کد:
۱۸۳-
. . .
صدای خنده‌ی آرومش توی گوشم طنین انداخت و با ریتم ضربان قلبش یه ملودی زیبا رو به گوش‌هام هدیه داد، جوری که فکر کنم تا آخر عمرم این رو یادم نره.
با همون خنده‌ی توی گلو گفت:
- منو نگاه! خودت گفتی و خودت خجالت می‌کشی؟
واسه این‌که تلافی حرص خوردن رو دربیاره با ل*ذت گفت:
- گفتی چشم‌هام رنگِ دریا! که بعضی وقت‌ها طوفانیه و بعضی وقت‌ها آروم، همون‌طور که دوست داری! الان چطور دریاییِ فیلسوف خانوم؟
حرصی از دست خودم‌ و زبانی که بی‌موقعه باز شد. ل*ب گزیدم و بیشتر خودم رو توی بغلش مخفی کردم.
دوباره و دوباره صدای خنده‌ش پیچید. دوست داشتم سر بلند کنم و خنده‌ش رو ببینم ولی از یه جا امکان داشت دوباره قلبم کنترل بگیره دست و دوباره بدتر آتو دستش بدم.
روی موهام رو نوازش کرد و با خنده‌ای که هنوز توی لحنش بود گفت:
- خوابیدی فیلسوف؟
حرصی "اهوم"ی گفتم. سعی کرد سرم رو بلند کنه تا نگاهش کنم اما ممانعت کردم انگار بد آتو دوباره دستش دادم که با خنده گفت:
- حالا یه لحظه سرت رو بلند کن، اون‌جا واسه خودت اصلاً.
شرم‌زده‌ سر بلند کردم و اومدم ازش فاصله بگیرم که فشار دستش رو دور کمرم تنگ‌تر کرد.
به صورتش که با خنده مزین شده بود، قلبم رو به تلاطم انداخت حالا اون خنده به لبخند کنج ل*ب تبدیل شده بود.
نه اون قصد گرفتن نگاهش رو داشت نه من توانش رو.
چی داشت خدایی؟ چرا ان‌قدر خوشگل بود؟
دست ماهان پیش‌روی کرد و یه طرف صورتم نشست. آروم گونه‌م رو نوازش کرد با دست دیگه‌ش هم که دور کمرم بود، کمرم رو!
آروم چشم‌هام رو بستم و سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم. به واسطه‌ی اون یه ذره بالا کشیدنم الان شونه‌ش تنها جای در دسترس بود.
چشم‌هام رو بستم و بینیم رو به سمت گلوش متمایل کردم، عمیق بوی تنش و ادکلن رو به ریه‌هام فرستادم.
بازدمم بود که گلوش رو نوازش کرد شاید هم نظر اون چیز دیگه‌ای باشه که سیب ‌گلوش سخت تکون خورد.
دست برد و آروم دکمه‌های لباسم رو باز می‌کرد. دست روی دستش که قصد داشت دکمه‌ی سوم رو باز کنه گذاشتم و آهسته‌ و با لحنی که از هیجان لرز گرفته بود، گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
دستم رو پس زد و گفت:
- فعلا این‌جایی پس نیاز به مانتو نداری.
ترسیده بی‌فکر گفتم:
- نه، شاید یکی اومد.
نگاه چپش رو روی خودم حس کردم که سر بلند کردم.
خیره به دکمه‌ی آخری که کمی گیر داشت گفت:
- عاقل در رو قفل کردم اگه یادت نیست!
ل*ب گزیدم و چیزی نگفتم.
جابه‌جام کرد و خودش بدون این‌که من کمکش کنم مانتو رو از تنم بیرون کشید و به سمتی انداخت.
حالا با یه آستین کوتاه ورزشی توی بغلش لم داده بودم سعی کردم به روی خودم نیارم.
اون هم که اصلاً عین خیالش نبود. به روم هم نیاورد.
با کمی مکث آروم حین نوازش موهام گفت:
- می‌خوام یه چیزی بهت بگم!
کنجکاو سر بلند کردن و بهش چشم دوختم نگاه سوالیم رو که دید این‌بار اون که عادت نداشت نگاهش رو گرفت و گفت:
- خودت بعداً می‌بینی.
با نگاه به ساعت کنار تحت روی عسلی که عقربه ها یازده رو نشون می‌داد با استرس گفتم:
- وای کارهام عقب موند، امروز کلی کار دارم باید انجام بدم.
دستش رو سعی کردم از دورم آزاد کنم که نذاشت و آروم توی موهام نفس کشید و گفت:
- حالا بعد انجام میدی.
استرس مثل خوره افتاده بود به جونم به هزار بدبختی ازش جدا شدم و گفتم:
- نمیشه، نمی‌تونم، میشه منو برسونی؟ اگه نه که خودم میرم اصلاً نیاز نیست.
بلند شدم و به سمت مانتوم رفتم. پوف کلافه‌ش رو با صدای تکون خوردن تخت رو شندیم، بعد هم صدای خودش که گفت:
- می‌رسونمت.
مانتوم رو تنم کردم و از توی آینه شال روی سرم رو مرتب کردم. وقتی دیدم همه چی اوکیِ چشم از آینه قدی اتاق گرفتم و به سمتش که کنار در ایستاده ایستاده و نگاهم می‌کرد، رفتم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
۱۸۴-
. . .
نگاهش رو ازم گرفت و در رو باز کرد. کنار ایستاد تا بیرون برم که رفتم پشت سرم اومد از پله‌ها پایین رفتیم، سعی کردم عین خیالمم نباشه شاید نیم ساعت پیش، رو.
که موفق شدم به هر حال من کم جلوی دوربین نبودم و این خجالت‌هایی که مسببش من نیستم نباید تاثیری داشته باشه.
به پله‌های آخر که رسیدیم متوجه حضورمون شدن. کمی ازش فاصله گرفتم مونا بلند شد و با دیدن آماده باش بودنمون.
ابرویی بالا انداخت و با کمی مکث نگاهش رو بینمون رد و بدل کرد و گفت:
- می‌خواین برین؟
ماهان که سکوت کرد من با مکث لبخندی به روش زدم و گفتم:
- دیگه باید برم.
سری تکون داد اما با سر و صدایی و ورود انگار دوتا بچه مونا به ماهان خیره شد.
احمد روی من و حرکاتم زوم کرده بود.
یه قدم جلو گذاشتم تا فاصله‌ای که زیاد بود رو زیادتر کنم.
زیاد طول نکشید انتظارمون که اون بچه‌ها که دوتا دختر ریز میزه با لباس‌های کاراته بودند، وارد شدند. اصلاً به حضورم اهمیت ندادن و با شوقی وصف نشدنی با اون چشم‌های دریایی که یکیشون چتری زده بود و یکیشون موهاش رو بالا زده بود.
خیره نگاهشون می‌کردم و کنجکاو بودم این شوقی که داشتند به خرج می‌دادن برای کیه!
با صدای بابا گفتن اون دوتا بچه سریع برگشتم و عقب رو نگاه کردم به جز ماهان کسی اون‌جا نبود.
برگشتم به طرف اون دوتا که حالا نزدیک شده بودن. بابا بابا کنان به سمت کسی که نباید رفتند.
اول فکر کردم اشتباه اما همین که ماهان نشست و هر دو رو به آ*غ*و*ش کشید حس کردم دنیا دور سرم چرخید.
بابا؟ چی می‌گفتن اون دوتا؟ ماهان زن داشت؟ پس... شقیقه‌م داشت خیلی بد نبض می‌زد. یه قدم ناباور ازشون فاصله گرفتم.
صدای ماهان مثل ناقوس مرگ برام بود. صدایی که حامل قربون صدقه بود.
انگار یکی به قلبم خنجر کشید، داشتم می‌مردم از درون. اون زن و بچه داشت و با من داشت بهشون خ.ی.انت می‌کرد؟
خدا لعنتم کنه من داشتم به هم‌ج.ن.سم خ.ی.انت می‌کردم؟ منی که از این کلمه متنفرم.
مبهوت و حیرت زده خیره به تصویر روبه روم گامی به عقب برداشتم. بغض چنبره زده توی گلوم داشت خفه‌م می‌کرد.
تنم داشت می‌لرزید، حس عذاب وجدان شدیدی گریبانم رو گرفته بود.
لعنت بهت ماهان لعنت بهت ع*و*ضیِ نامرد.
کد:
۱۸۴-
. . .
نگاهش رو ازم گرفت و در رو باز کرد. کنار ایستاد تا بیرون برم که رفتم پشت سرم اومد از پله‌ها پایین رفتیم، سعی کردم عین خیالمم نباشه شاید نیم ساعت پیش، رو.
که موفق شدم به هر حال من کم جلوی دوربین نبودم و این خجالت‌هایی که مسببش من نیستم نباید تاثیری داشته باشه.
به پله‌های آخر که رسیدیم متوجه حضورمون شدن. کمی ازش فاصله گرفتم مونا بلند شد و با دیدن آماده باش بودنمون.
ابرویی بالا انداخت و با کمی مکث نگاهش رو بینمون رد و بدل کرد و گفت:
- می‌خواین برین؟
ماهان که سکوت کرد من با مکث لبخندی به روش زدم و گفتم:
- دیگه باید برم.
سری تکون داد اما با سر و صدایی و ورود انگار دوتا بچه مونا به ماهان خیره شد.
احمد روی من و حرکاتم زوم کرده بود.
یه قدم جلو گذاشتم تا فاصله‌ای که زیاد بود رو زیادتر کنم.
زیاد طول نکشید انتظارمون که اون بچه‌ها که دوتا دختر ریز میزه با لباس‌های کاراته بودند، وارد شدند. اصلاً به حضورم اهمیت ندادن و با شوقی وصف نشدنی با اون چشم‌های دریایی که یکیشون چتری زده بود و یکیشون موهاش رو بالا زده بود.
خیره نگاهشون می‌کردم و کنجکاو بودم این شوقی که داشتند به خرج می‌دادن برای کیه!
با صدای بابا گفتن اون دوتا بچه سریع برگشتم و عقب رو نگاه کردم به جز ماهان کسی اون‌جا نبود.
برگشتم به طرف اون دوتا که حالا نزدیک شده بودن. بابا بابا کنان به سمت کسی که نباید رفتند.
اول فکر کردم اشتباه اما همین که ماهان نشست و هر دو رو به آ*غ*و*ش کشید حس کردم دنیا دور سرم چرخید.
بابا؟ چی می‌گفتن اون دوتا؟ ماهان زن داشت؟ پس... شقیقه‌م داشت خیلی بد نبض می‌زد. یه قدم ناباور ازشون فاصله گرفتم.
صدای ماهان مثل ناقوس مرگ برام بود. صدایی که حامل قربون صدقه بود.
انگار یکی به قلبم خنجر کشید، داشتم می‌مردم از درون. اون زن و بچه داشت و با من داشت بهشون خ.ی.انت می‌کرد؟
خدا لعنتم کنه من داشتم به هم‌ج.ن.سم خ.ی.انت می‌کردم؟ منی که از این کلمه متنفرم.
مبهوت و حیرت زده خیره به تصویر روبه روم گامی به عقب برداشتم. بغض چنبره زده توی گلوم داشت خفه‌م می‌کرد.
تنم داشت می‌لرزید، حس عذاب وجدان شدیدی گریبانم رو گرفته بود.
لعنت بهت ماهان لعنت بهت ع*و*ضیِ نامرد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
۱۸۵-
. . .
با چشم‌های که نمی‌دونم کی بارونی شده بودن، به اون و دوتا دخترش خیره شدم.
قلبم قصد شکافتن و بیرون اومدن داشت، جاش تنگ بود انگار گدازه‌ی د.ا.غ بود که درونش ریخته می‌شد. حس می‌کردم به جای خون زهرِ که توی رگ‌هام جاری.
نفس کشیدن داشت واسم سخت می‌شد، نفس عمیقی کشیدم و دستم رو مشت کردم تا این لرزش حالم رو بدتر نکنه.
محتویات معده‌اپم تا گلوم می‌اومد و هر بار سخت پسشون می‌زدم.
حس خفگی بهم دست می‌داد انگار که طناب دار دور گردنم بستن و می‌خوان اعدامم کنن.
بغض توی گلوم هم اجازه‌ نمی‌داد خوب نفس بکشم.
با هر نفسی که می‌کشیدم بغضم بزرگ‌تر می‌شد.
دوست داشتم برم اصلاً این جا رو ترک کنم اما پاهام مقاومت نداشت‌ توان حرکت کردن رو ازش گرفته بودن.
حتی مغزمم برای این فاجعه عزا عمومی گرفته بود. کل تنم رو تعطیل رسمی اعلام کرده بود.
غیر ارادی بود قدم‌هایی که به عقب برمی‌داشتم. قدم‌هایی که آخر به تکیه به دیوار ختم شد و منِ شوکه رو کمی به خودم آورد.
تا درک کنم کجام، منو این‌جا آورد تا عذابم بده؟ لعنت به من! حس عذاب وجدان هم داشت خفه‌م می‌کرد. یکی با طبل توی مغزم می‌کوبید و می‌گفت:
" - تو خائنی! خ.ی.انت.کاریِ خونه خ*را*ب کن، زندگی یه زن رو ازش گرفتی... تو لایق هیچی نیستی.. ک.ثافت ک.ث.افت".
هقی زدم و با دست جلوی دهنم رو گرفتم.
به پاهام قدرت تکون خوردن دادم، نگاه آخر رو سمت ماهان و نگاه گرفته‌ش انداختم و قبل این‌که به خودش بیاد.
به سمت در دویدم سریع در رو باز کردم که اول گیر کرد اما همین که صدای قدم‌هایی رو شنیدم. دستگیره رو فشار دادم و در با صدای باز شد.
صورت شاد ایرج این رو نشون می‌داد که اون در رو باز کرده، کنارش زدم و با سرعت به سمت خروجی دویدم.
نگهبان‌هایی که خواستن جلوم رو بگیرن از زیر دستشون در رفتم. از فرصت استفاده کردم و از در نیمه باز همین که خواستم خارج بشم.
یقه‌ی لباسم از پشت کشیده شد و روی زمین افتادم. اخمی از درد کردم و تقلا کردم که خودن رو از دستش بیرون بکشم.
نذاشت و از پشت در آغوشم کشید به سمت چپ عمارت رفت، جیغی کشیدم که سریع دستش رو جلوی دهنم گذاشت.
داشتم از ترس می مردم و همش تقلا می‌کردم تا خودم رو از دست فردی که نمی‌دونستم کیه نجات بدم. اون لحظه انقدر حالم بد که زیاد نتونستم تقلا کنم و توی بغلش وا رفتم.
اشک‌هام بود که دستش رو خیس می‌کرد. افکار توی سرم هول این نمی‌چرخیدم که نگران عواقب این باشم که این مرد داره منو کجا می‌بره و می‌خواد چیکار کنه.
بغض توی گلوم پشت دست بزرگ مرد شکست و اشک‌هام با شدت بیشتری شروع به باریدن کردن.
دقت نکردم کجا می‌ریم اصلاً اون‌قدر حالم بد بود که نمی‌تونستم واکنشی به جز ضربه‌ی پاهام به پاهاش داشتم باشم.
قلبم بد شکسته بود... حس‌های مختلفی به سمتم هجوم آورده بودن.
حتی صدای باز شدن دری هم من رو به خودم نیورد. همین که دستش رو از جلوی دهنم برداشت و تنم رو از بند آغوشش آزاد کرد.
روی زمین افتادم و از ته دل ضجه زدم، این حق من نیست خدا! من نخواستم خونه خ*را*ب کن باشم. خدایا مگه من چیکار کردم؟ خدایا غلط کردم‌ اصلاً قول می‌دم از زندگیش برم بیرون.
قول می‌دم برم یه جا گم و گور شم. اصلاً دیگه پیدام نشه... اصلاً از ایران میرم. خدایا فقط بگو این یه کابوسِ. خدا کابوسش هم بده، شوخیش زهرمارِ! من این همه می‌دونستم اون یکی به اسم الی رو توی زندگیش داره و بهش دل بستم.
لعنت بهت ماهان! لعنت به کسی که اون بازی مسخره رو تولید کرد... لعنت به همتون. مشتم رو به کفی که کاشی شده بود و حتی از روی فرش هم می‌شد فهمید، زدم. دوباره از پشت درون آ*غ*و*ش کسی فرو رفتم.
دیگه حتی تقلایی برای آزاد شدن از بندش نکردم. هق زدم از ته دل جیغ کشیدم و اسم خدا رو بلند صدا زدم. اما هیچ‌کدوم درد قلبم رو کمتر نکرد، کسی که توی آغوشش بودم برم گردوند و سرم رو روی سی.ن.ه‌ش گذاشت.
اون‌قدر گریه کردم که کمی آروم شدم اما هنوز سمت چپم درد می‌کرد، هنوز هم حس می‌کردم قلبم به قلاده بسته شده یا دارن سنگسارش می‌کنن.. سنگسار؟ منم احتمالاً سنگسار کنن عین قلبم! چرا کسی نمی‌دونست ازدواج کرده؟ از همسرش هیچ پستی نذاشت؟ شاید هم گذاشت من از کجا بدونم؟ چرا یه ذره کوتاه درموردش کنکاش نکردم؟ چرا به جای فکر و فلسفه بافتن واسه چشم‌ها و تن صداش به این‌که کی و چیکاره‌س فکر نکردم؟ چرا نسبت به زن داشتنش بیخیال بودم؟ لعنت به همه‌ی اون‌هایی که بهم دروغ گفتن.
گفتم تن صداش، این صدایی که سعی در آروم کردنم داشت صدای اون نبود؟ غیرممکن بود برای کسی دیگه‌ای باشه!
کمی توی بغلش موندم نفس عمیقی کشیدم و بوی عطرش شامه‌م رو پر کرد.
کمتر از یک ثانیه زمان لازم بود تا بفهمم چی‌شده و چی گذشت.
سریع ازش جدا شدم و خودم رو عقب کشیدم تا جایی که کمرم پشتی کاناپه رو لمس کرد.
با چشم‌های غمگین و ناراحت نگاهم می‌کرد.. دیگه خامش نمی‌شم لعنت به من که این‌همه ک*ثافت بودم و نمی‌دونستم.

کد:
۱۸۵-
. . .
با چشم‌های که نمی‌دونم کی بارونی شده بودن، به اون و دوتا دخترش خیره شدم.
قلبم قصد شکافتن و بیرون اومدن داشت، جاش تنگ بود انگار گدازه‌ی د.ا.غ بود که درونش ریخته می‌شد. حس می‌کردم به جای خون زهرِ که توی رگ‌هام جاری.
نفس کشیدن داشت واسم سخت می‌شد، نفس عمیقی کشیدم و دستم رو مشت کردم تا این لرزش حالم رو بدتر نکنه.
محتویات معده‌اپم تا گلوم می‌اومد و هر بار سخت پسشون می‌زدم.
حس خفگی بهم دست می‌داد انگار که طناب دار دور گردنم بستن و می‌خوان اعدامم کنن.
بغض توی گلوم هم اجازه‌ نمی‌داد خوب نفس بکشم.
با هر نفسی که می‌کشیدم بغضم بزرگ‌تر می‌شد.
دوست داشتم برم اصلاً این جا رو ترک کنم اما پاهام مقاومت نداشت‌ توان حرکت کردن رو ازش گرفته بودن.
حتی مغزمم برای این فاجعه عزا عمومی گرفته بود. کل تنم رو تعطیل رسمی اعلام کرده بود.
غیر ارادی بود قدم‌هایی که به عقب برمی‌داشتم. قدم‌هایی که آخر به تکیه به دیوار ختم شد و منِ شوکه رو کمی به خودم آورد.
تا درک کنم کجام، منو این‌جا آورد تا عذابم بده؟ لعنت به من! حس عذاب وجدان هم داشت خفه‌م می‌کرد. یکی با طبل توی مغزم می‌کوبید و می‌گفت:
" - تو خائنی! خ.ی.انت.کاریِ خونه خ*را*ب کن، زندگی یه زن رو ازش گرفتی... تو لایق هیچی نیستی.. ک.ثافت ک.ث.افت".
هقی زدم و با دست جلوی دهنم رو گرفتم.
به پاهام قدرت تکون خوردن دادم، نگاه آخر رو سمت ماهان و نگاه گرفته‌ش انداختم و قبل این‌که به خودش بیاد.
به سمت در دویدم سریع در رو باز کردم که اول گیر کرد اما همین که صدای قدم‌هایی رو شنیدم. دستگیره رو فشار دادم و در با صدای باز شد.
صورت شاد ایرج این رو نشون می‌داد که اون در رو باز کرده، کنارش زدم و با سرعت به سمت خروجی دویدم.
نگهبان‌هایی که خواستن جلوم رو بگیرن از زیر دستشون در رفتم. از فرصت استفاده کردم و از در نیمه باز همین که خواستم خارج بشم.
یقه‌ی لباسم از پشت کشیده شد و روی زمین افتادم. اخمی از درد کردم و تقلا کردم که خودن رو از دستش بیرون بکشم.
نذاشت و از پشت در آغوشم کشید به سمت چپ عمارت رفت، جیغی کشیدم که سریع دستش رو جلوی دهنم گذاشت.
داشتم از ترس می مردم و همش تقلا می‌کردم تا خودم رو از دست فردی که نمی‌دونستم کیه نجات بدم. اون لحظه انقدر حالم بد که زیاد نتونستم تقلا کنم و توی بغلش وا رفتم.
اشک‌هام بود که دستش رو خیس می‌کرد. افکار توی سرم هول این نمی‌چرخیدم که نگران عواقب این باشم که این مرد داره منو کجا می‌بره و می‌خواد چیکار کنه.
بغض توی گلوم پشت دست بزرگ مرد شکست و اشک‌هام با شدت بیشتری شروع به باریدن کردن.
دقت نکردم کجا می‌ریم اصلاً اون‌قدر حالم بد بود که نمی‌تونستم واکنشی به جز ضربه‌ی پاهام به پاهاش داشتم باشم.
قلبم بد شکسته بود... حس‌های مختلفی به سمتم هجوم آورده بودن.
حتی صدای باز شدن دری هم من رو به خودم نیورد. همین که دستش رو از جلوی دهنم برداشت و تنم رو از بند آغوشش آزاد کرد.
روی زمین افتادم و از ته دل ضجه زدم، این حق من نیست خدا! من نخواستم خونه خ*را*ب کن باشم. خدایا مگه من چیکار کردم؟ خدایا غلط کردم‌ اصلاً قول می‌دم از زندگیش برم بیرون.
قول می‌دم برم یه جا گم و گور شم. اصلاً دیگه پیدام نشه... اصلاً  از ایران میرم. خدایا فقط بگو این یه کابوسِ. خدا کابوسش هم بده، شوخیش زهرمارِ! من این همه می‌دونستم اون یکی به اسم الی رو توی زندگیش داره و بهش دل بستم.
لعنت بهت ماهان! لعنت به کسی که اون بازی مسخره رو تولید کرد... لعنت به همتون. مشتم رو به کفی که کاشی شده بود و حتی از روی فرش هم می‌شد فهمید، زدم. دوباره از پشت درون آ*غ*و*ش کسی فرو رفتم.
دیگه حتی تقلایی برای آزاد شدن از بندش نکردم. هق زدم از ته دل جیغ کشیدم و اسم خدا رو بلند صدا زدم. اما هیچ‌کدوم درد قلبم رو کمتر نکرد، کسی که توی آغوشش بودم برم گردوند و سرم رو روی سی.ن.ه‌ش گذاشت.
اون‌قدر گریه کردم که کمی آروم شدم اما هنوز سمت چپم درد می‌کرد، هنوز هم حس می‌کردم قلبم به قلاده بسته شده یا دارن سنگسارش می‌کنن.. سنگسار؟ منم احتمالاً سنگسار کنن عین قلبم! چرا کسی نمی‌دونست ازدواج کرده؟ از همسرش هیچ پستی نذاشت؟ شاید هم گذاشت من از کجا بدونم؟ چرا یه ذره کوتاه درموردش کنکاش نکردم؟ چرا به جای فکر و فلسفه بافتن واسه چشم‌ها و تن صداش به این‌که کی و چیکاره‌س فکر نکردم؟ چرا نسبت به زن داشتنش بیخیال بودم؟ لعنت به همه‌ی اون‌هایی که بهم دروغ گفتن.
گفتم تن صداش، این صدایی که سعی در آروم کردنم داشت صدای اون نبود؟ غیرممکن بود برای کسی دیگه‌ای باشه!
کمی توی بغلش موندم نفس عمیقی کشیدم و بوی عطرش شامه‌م رو پر کرد.
کمتر از یک ثانیه زمان لازم بود تا بفهمم چی‌شده و چی گذشت.
سریع ازش جدا شدم و خودم رو عقب کشیدم تا جایی که کمرم پشتی کاناپه رو لمس کرد.
با چشم‌های غمگین و ناراحت نگاهم می‌کرد.. دیگه خامش نمی‌شم لعنت به من که این‌همه ک*ثافت بودم و نمی‌دونستم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
۱۸۶-
. . .
قدمی عقب رفت و تکیه به دیوار این دخمه‌ی کوچک غمگین و گرفته گفت:
- می‌دونم باید از اول بهت می‌گفتم ولی اون‌طور که تو فکر می‌کنی نیست.
اشک‌هام رو پاک کردم و بی‌تفاوت به اشک‌های جدید با بغض، ناراحتی، دلخوری و کلی حس دیگه گفتم:
- نمی‌خوام چیزی بشنوم فقط لطف کن بزار من از این‌جا برم، من اشتباه کردم باید اون روز بیشتر مقاومت می‌کردم. همه‌ش اشتباه بود. فقط یه زمان مشخص کن این محرمیت لعنتی رو هم تموم کنیم.
بغض کنج گلوم بیشتر خودش رو نشون داد دستی توی موهاش کشید و گرفته بدون توجه به حرف منی که گفتم:
" - نمی‌خوام چیزی بشنوم." دستی گوشه‌ی چشمش کشید و گفت:
- بیست و سه سالم بود که به یکی دل بستم... برخلاف قولی که به خودم دادم. شرایط مناسبی هم نبود ولی بد چشمم رو گرفت.
شد جونم! نمی‌دونست ولی تموم دنیام شده بود! واسه یه ماموریت کاری رفتم که برم خارج کشور تصادف کردم.
حافظه‌م رو موقت از دست دادم... اطرافیانم خوشحال بودن چون می‌گفتن خیلی اون فرد رو دوست داشتم. اما تنها کسی که فراموش نکردم اون بود. حس می‌کردم تنها کسی که توی این دنیا دارم اونِ. اما نه اون سنش مناسب بود نه من موقعیتش رو داشتم.
بعد دو سال. سعی کردم بهش نزدیک بشم اما هر بار یه اتفاق می‌افتاد و نمی‌شد، یه شب توی یه مهمونی مختلط شبیه پا*ر*تی بود، دعوت شده بودم بخاطر شغلم نمی‌تونستم که نرم، رفتم. اون‌جا زیر یکی از قول‌هام به برادرم زدم و برای این‌که بگم تا حالا می خوردم. چند پیک پشت سر هم خوردم. اون شب فقط من بودم و ایرج. که ایرج سر شب مشکلی واسش پیش اومد و رفت.
ولی راننده بود که من رو به عمارت برگردونه.
ان‌قدر حالم بد بود که کنترلی روی رفتارم نداشتم. نمی‌دونم واقعاً راب.ط.ه‌ای بود یا نه ولی فرداش که بیدار شدم یکی کنارم بود. ل.خت مادر زاد منم بدتر از اون.
شوکه شده بودم.. اون هم همش گریه می‌کرد که تو بهم تعرض کردی.. توی اون موقعه تنها به یه چیز فکر می‌کردم اون هم از دست دادن اونی که دوستش دارم. دختره مثل این‌که می‌دونست من کاری که کردم رو به عهده می‌گریم.. که سمت من اومد.. نمی‌دونم شاید هم نمی‌دونست.
آب دهنش رو سخت قورت دادم. چشم‌هام به سوزش سوزش افتاده بودن هم از گریه هم از نگاه خیره و چشم‌هایی که گرد شده نگاهش می‌کردن بغضم رو سخت قورت دادم.
با حال گرفته و صدایی که برای اولین بار می‌دیدم این‌طور خش داره ادامه داد:
- باهاش ازدواج کردم کاری باهاش نداشتم، بقیه می‌گفتن بچسب به زنت و بیخیال اون شو. منم می‌خواستم همین کار رو بکنم اما نمی‌شد... نمی‌شد که هر هفته به دیدنش نرم... که نرم و از دور مثل همیشه تماشاش کنم... تازه واسه خودم هفته‌ایش کرده بودم.
قبلاً که هر روز بود.
کم‌کم ماه به ماهش کردم. سعی کردم به زن خودم توجه کنم و خودم رو با اون درگیر کنم هر چی نباشه به اون تعهد داشتم و نمی‌شد که پشت پا بزنم... اصلاً مردش نبودم.
راب.طه‌مون کم‌کم خوب شد تا جایی که برخلاف خواستم این‌بار با خواست خودم باهاش وارد راب.ط.ه شدم می‌خواستم با آوردن بچه فکر و ذکرم رو از اون دختر خالی کنم.
زیاد طول نکشید انتظارم که خبر دادن حامله‌س.. توی دوران حاملگی افسردگی گرفته بود و هر کاری می‌کردم حالش خوب باشه. اما امان از دل که نمی‌ذاشت.
نمی‌تونستم دیگه ماه رو به چند ماه و بعد به چند سال تبدیل کنم. نتوستم نرم... می‌دونستم کارم خ.ی.انت به زنمه اما همین که اون می‌دونست کمی از عذاب وجدانم رو کم می‌کرد.
دکترها اول گفته بودن زایمانش زیاد سخت نیست، ولی بعد نمی‌دونم چی‌شد گفتن که امکان به زنده مونده هم مادر و هم جنین نیست.
توی اون مدت کم نمیگم عاشقش شدم چون عشق من یکی دیگه بود، اما..‌. .

کد:
۱۸۶-
. . .
قدمی عقب رفت و تکیه به دیوار این دخمه‌ی کوچک غمگین و گرفته گفت:
- می‌دونم باید از اول بهت می‌گفتم ولی اون‌طور که تو فکر می‌کنی نیست.
اشک‌هام رو پاک کردم و بی‌تفاوت به اشک‌های جدید با بغض، ناراحتی، دلخوری و کلی حس دیگه گفتم:
- نمی‌خوام چیزی بشنوم فقط لطف کن بزار من از این‌جا برم، من اشتباه کردم باید اون روز بیشتر مقاومت می‌کردم. همه‌ش اشتباه بود. فقط یه زمان مشخص کن این محرمیت لعنتی رو هم تموم کنیم.
بغض کنج گلوم بیشتر خودش رو نشون داد دستی توی موهاش کشید و گرفته بدون توجه به حرف منی که گفتم:
" - نمی‌خوام چیزی بشنوم." دستی گوشه‌ی چشمش کشید و گفت:
- بیست و سه سالم بود که به یکی دل بستم... برخلاف قولی که به خودم دادم. شرایط مناسبی هم نبود ولی بد چشمم رو گرفت.
شد جونم! نمی‌دونست ولی تموم دنیام شده بود! واسه یه ماموریت کاری رفتم که برم خارج کشور تصادف کردم.
حافظه‌م رو موقت از دست دادم... اطرافیانم خوشحال بودن چون می‌گفتن خیلی اون فرد رو دوست داشتم. اما تنها کسی که فراموش نکردم اون بود. حس می‌کردم تنها کسی که توی این دنیا دارم اونِ. اما نه اون سنش مناسب بود نه من موقعیتش رو داشتم.
بعد دو سال. سعی کردم بهش نزدیک بشم اما هر بار یه اتفاق می‌افتاد و نمی‌شد، یه شب توی یه مهمونی مختلط شبیه پا*ر*تی بود، دعوت شده بودم بخاطر شغلم نمی‌تونستم که نرم، رفتم. اون‌جا زیر یکی از قول‌هام به برادرم زدم و برای این‌که بگم تا حالا می خوردم. چند پیک پشت سر هم خوردم. اون شب فقط من بودم و ایرج. که ایرج سر شب مشکلی واسش پیش اومد و رفت.
ولی راننده بود که من رو به عمارت برگردونه.
ان‌قدر حالم بد بود که کنترلی روی رفتارم نداشتم. نمی‌دونم واقعاً راب.ط.ه‌ای بود یا نه ولی فرداش که بیدار شدم یکی کنارم بود. ل.خت مادر زاد منم بدتر از اون.
شوکه شده بودم.. اون هم همش گریه می‌کرد که تو بهم تعرض کردی.. توی اون موقعه تنها به یه چیز فکر می‌کردم اون هم از دست دادن اونی که دوستش دارم. دختره مثل این‌که می‌دونست من کاری که کردم رو به عهده می‌گریم.. که سمت من اومد.. نمی‌دونم شاید هم نمی‌دونست.
آب دهنش رو سخت قورت دادم. چشم‌هام به سوزش سوزش افتاده بودن هم از گریه هم از نگاه خیره و چشم‌هایی که گرد شده نگاهش می‌کردن بغضم رو سخت قورت دادم.
با حال گرفته و صدایی که برای اولین بار می‌دیدم این‌طور خش داره ادامه داد:
- باهاش ازدواج کردم کاری باهاش نداشتم، بقیه می‌گفتن بچسب به زنت و بیخیال اون شو. منم می‌خواستم همین کار رو بکنم اما نمی‌شد... نمی‌شد که هر هفته به دیدنش نرم... که نرم و از دور مثل همیشه تماشاش کنم... تازه واسه خودم هفته‌ایش کرده بودم.
قبلاً که هر روز بود.
کم‌کم ماه به ماهش کردم. سعی کردم به زن خودم توجه کنم و خودم رو با اون درگیر کنم هر چی نباشه به اون تعهد داشتم و نمی‌شد که پشت پا بزنم... اصلاً مردش نبودم.
راب.طه‌مون کم‌کم خوب شد تا جایی که برخلاف خواستم این‌بار با خواست خودم باهاش وارد راب.ط.ه شدم می‌خواستم با آوردن بچه فکر و ذکرم رو از اون دختر خالی کنم.
زیاد طول نکشید انتظارم که خبر دادن حامله‌س.. توی دوران حاملگی افسردگی گرفته بود و هر کاری می‌کردم حالش خوب باشه. اما امان از دل که نمی‌ذاشت.
نمی‌تونستم دیگه ماه رو به چند ماه و بعد به چند سال تبدیل کنم. نتوستم نرم... می‌دونستم کارم خ.ی.انت به زنمه اما همین که اون می‌دونست کمی از عذاب وجدانم رو کم می‌کرد.
دکترها اول گفته بودن زایمانش زیاد سخت نیست، ولی بعد نمی‌دونم چی‌شد گفتن که امکان به زنده مونده هم مادر و هم جنین نیست.
توی اون مدت کم نمیگم عاشقش شدم چون عشق من یکی دیگه بود، اما..‌. .
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
۱۸۷-
. . .
دستی گوشه‌ی ل*بش کشید نگاهش رو به چشم‌های غمگین و ناباورپ دوخت ل*ب برچیدم خیره به نگاهم در اوج ناراحتی و بغض لبخند کمرنگی زد و ادامه داد:
- اما بهش وابسته شده بودم و دلم نمی‌خواست از دستش بدم.. دوست داشتم اگه قرار باشه بچه‌هامون رو بزرگ کنیم اون هم باشه و برای بچه‌هاش مادری کنه تا قبل اون می‌گفت خیلی دوست داره مادر بودن رو تجربه کنه.
افسردگی دوران زایمان حالش رو بدتر می‌کرد... خیلی سعی کردم بهتر بشه و کمی بهتر شد.
اما سر زایمان نموند و رفت... عمرش کفاف نداد... نمیگم ناراحت نبودم... اما زیاد نبود... بیشتر واسه این نارحت بودم که دخترهام قرارِ بی‌مادری رو تجربه کنن.
بعد از اون خیلی کمتر کردم رفت و آمد رو تا اون رو هم از قلبم بیرون کنم... اما نشد لامصب بد کینه‌ای بود. جایی که توی قلبم رو تصاحب کرده بود نمی‌خواست به کسی بده و حتی بیرون هم نمی‌رفت.
بعضی وقت‌ها به سرم می‌زد برم بهش بگم لامصب چشم‌هات بد منو گرفته‌ها! خنده‌ت کشته منو! کم بخند می‌خندی پیش من بخند. که من هی بمیرم برات.
لعنتی کم دارمت؛ می‌فهمی؟
اما نشد غرورم نذاشت... همش حس این رو داشتم اگه برم و بخاطر دوتا بچه پسم بزنه چی؟ اگه بگه من نمی خوام با مردی که قبلاً ازدواج کرده ازدواج کنم چی؟ ترس داشتم، اما حاضر نبودم ازش دست بکشم و واسه‌ی دیگری بشه.
تقه‌ای به در خورد. توجهی نکردیم. من به اون خیره بودم با اشک اون با نگاهی غمگین به من.
دستگیره در پایین رفت و با یه هل کوچیک در باز شد اون دوتا دختر بچه‌ی خوشگل وارد شدن. با دیدن ماهان تکیه به دیوار به سمتش رفتن.
حالا لباس‌هاشون رو عوض کرده بودن. با یه تاپ و شلوار ورزشی روبه‌روی ماهان ایستاده بودن.
یکی از دخترهاش دست روی گونه‌ش کشید و با لحن بچگونه و نازی گفت:
- بابا ماهان خوبی؟
اون یکی با ناز لبخند پرعشوه‌ای برای باباش زد و گفت:
- بابایی برقصم واست حالت خوب بشه؟
موندنم این‌جا جایز نبود. سخت بود لبخند کوتاه زدن به نگاه خیره‌ی روبه روم. اما زدم.
نگاهش رو به دخترهاش دوخت و آهسته باهاشون حرف زد.
بلند شدم و به سختی پاهام رو به حرکت درآوردم. آهسته به سمت در که در چند قدمیشون بود قدم برداشتم.
حین گذشتن از کنارشون نیم نگاه دیگه‌ای به سمتشون انداختم. جالب بود که اون‌ها من رو مقصر حال گرفته‌ی باباشون نمی‌دونستن و حتی توجهی هم نمی‌کردن.
واسم مهم نبود. اما این‌که یه تیکه از پاره‌ی جون ماهان بی‌اهمیت بهم بود... قلبم رو خورد کرد.
دستگیره در رو گرفتم. قبل این‌که پایین بکشمش تا باز بشه. دستم رو گرفت‌ آروم کشید و چون پاهام جون نداشت کنارش روی دو زانو افتادم.
نگاه متعجب اون دوتا دختر بچه‌ای که حتی اسمشون رو هم نمی‌دونستم، روم بود.
حتی نگاه اون‌ها هم سنگینی می‌کرد. حس خ*را*ب‌کارها رو داشتم. هر چند گفته زنش مرده! آب دهنم رو قورت دادم. دستم رو کشید با یه فشار من رو توی بغلش نشوند. سعی کردم ازش فاصله بگیرم که نذاشت و تنگ تنم رو در آغوشش گرفت. سر توی گردنم برد.
آهسته با مکث با همون لحن قبلی ل*ب زد:
- نفس و آرامش! اسمشون رو گذاشتم. چون یکیشون واسم نفس شده بودن و اون یکی آرامش.
نبودشون واسه زندگیم اختلال ایجاد می‌کرد.. اونی که دوستش دارم قراره بشه درمون دردم. بشه مرحم روی این زخم‌هام! بشه تسکین قلبم!
قلبم حس کردم ایستاد. اونی که دوست‌ داشت من بودم؟ ولی... امکان نداشت! آخه چطور ممکنه؟ با مکث جمله‌ش رو کامل کرد.
کد:
۱۸۷-
. . .
دستی گوشه‌ی ل*بش کشید نگاهش رو به چشم‌های غمگین و ناباورپ دوخت ل*ب برچیدم خیره به نگاهم در اوج ناراحتی و بغض لبخند کمرنگی زد و ادامه داد:
- اما بهش وابسته شده بودم و دلم نمی‌خواست از دستش بدم.. دوست داشتم اگه قرار باشه بچه‌هامون رو بزرگ کنیم اون هم باشه و برای بچه‌هاش مادری کنه تا قبل اون می‌گفت خیلی دوست داره مادر بودن رو تجربه کنه.
افسردگی دوران زایمان حالش رو بدتر می‌کرد... خیلی سعی کردم بهتر بشه و کمی بهتر شد.
اما سر زایمان نموند و رفت... عمرش کفاف نداد... نمیگم ناراحت نبودم... اما زیاد نبود... بیشتر واسه این نارحت بودم که دخترهام قرارِ بی‌مادری رو تجربه کنن.
بعد از اون خیلی کمتر کردم رفت و آمد رو تا اون رو هم از قلبم بیرون کنم... اما نشد لامصب بد کینه‌ای بود. جایی که توی قلبم رو تصاحب کرده بود نمی‌خواست به کسی بده و حتی بیرون هم نمی‌رفت.
بعضی وقت‌ها به سرم می‌زد برم بهش بگم لامصب چشم‌هات بد منو گرفته‌ها! خنده‌ت کشته منو! کم بخند می‌خندی پیش من بخند. که من هی بمیرم برات.
لعنتی کم دارمت؛ می‌فهمی؟
اما نشد غرورم نذاشت... همش حس این رو داشتم اگه برم و بخاطر دوتا بچه پسم بزنه چی؟ اگه بگه من نمی خوام با مردی که قبلاً ازدواج کرده ازدواج کنم چی؟ ترس داشتم، اما حاضر نبودم ازش دست بکشم و واسه‌ی دیگری بشه.
تقه‌ای به در خورد. توجهی نکردیم. من به اون خیره بودم با اشک اون با نگاهی غمگین به من.
دستگیره در پایین رفت و با یه هل کوچیک در باز شد اون دوتا دختر بچه‌ی خوشگل وارد شدن. با دیدن ماهان تکیه به دیوار به سمتش رفتن.
حالا لباس‌هاشون رو عوض کرده بودن. با یه تاپ و شلوار ورزشی روبه‌روی ماهان ایستاده بودن.
یکی از دخترهاش دست روی گونه‌ش کشید و با لحن بچگونه و نازی گفت:
- بابا ماهان خوبی؟
اون یکی با ناز لبخند پرعشوه‌ای برای باباش زد و گفت:
- بابایی برقصم واست حالت خوب بشه؟
موندنم این‌جا جایز نبود. سخت بود لبخند کوتاه زدن به نگاه خیره‌ی روبه روم. اما زدم.
نگاهش رو به دخترهاش دوخت و آهسته باهاشون حرف زد.
بلند شدم و به سختی پاهام رو به حرکت درآوردم. آهسته به سمت در که در چند قدمیشون بود قدم برداشتم.
حین گذشتن از کنارشون نیم نگاه دیگه‌ای به سمتشون انداختم. جالب بود که اون‌ها من رو مقصر حال گرفته‌ی باباشون نمی‌دونستن و حتی توجهی هم نمی‌کردن.
واسم مهم نبود. اما این‌که یه تیکه از پاره‌ی جون ماهان بی‌اهمیت بهم بود... قلبم رو خورد کرد.
دستگیره در رو گرفتم. قبل این‌که پایین بکشمش تا باز بشه. دستم رو گرفت‌ آروم کشید و چون پاهام جون نداشت کنارش روی دو زانو افتادم.
نگاه متعجب اون دوتا دختر بچه‌ای که حتی اسمشون رو هم نمی‌دونستم، روم بود.
حتی نگاه اون‌ها هم سنگینی می‌کرد. حس خ*را*ب‌کارها رو داشتم. هر چند گفته زنش مرده! آب دهنم رو قورت دادم. دستم رو کشید با یه فشار من رو توی بغلش نشوند. سعی کردم ازش فاصله بگیرم که نذاشت و تنگ تنم رو در آغوشش گرفت. سر توی گردنم برد.
آهسته با مکث با همون لحن قبلی ل*ب زد:
- نفس و آرامش! اسمشون رو گذاشتم. چون یکیشون واسم نفس شده بودن و اون یکی آرامش.
نبودشون واسه زندگیم اختلال ایجاد می‌کرد.. اونی که دوستش دارم قراره بشه درمون دردم. بشه مرحم روی این زخم‌هام! بشه تسکین قلبم!
قلبم حس کردم ایستاد. اونی که دوست‌ داشت من بودم؟ ولی... امکان نداشت! آخه چطور ممکنه؟ با مکث جمله‌ش رو کامل کرد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
۱۸۸-
. . .
با مکث جمله‌ش رو کامل کرد.
- تو بودی و هستی.. تسکینی واسه دردهام! می‌مونی باهام؟ نگفتم چون ترس از دست دادنت رو داشتم.. نمی‌خوام بگم اومدن نفس و آرامش گند زد به همه چی.
نمی‌دونم کدومشون بود که قبل از این‌که من چیزی بگم با کنجکاوی گفت:
- بابایی این خانومه که توی بغلتِ کیه؟
اون یکی با شیطنت نگاهش رو بینمون دوخت و ادامه‌ی حرف اولی رو رفت:
- زَنِته بابایی؟ ناقلا نگفته بودی می‌خوای زن بگیری!
چشم‌هام گرد شد. ماهان با خستگی در حالی که حاضر نبود دستش رو از دور تن من آزاد کنه گفت:
- پدرسوخته کی با باباش این‌طوری صحبت می‌کنه؟
دختر بچه پشت چشمی براش اومد و با عشوه و ناز گفت:
- نَفسِت ماهان خان.
پس این شیطونِ نفس بود. آرامش درست مثل اسمش بود. آروم و در عین حال حتی نگاه به چشم‌هاش هم یه حس لطیف توی وجودت می‌نشست.
یکی از دست‌هام رو از دورم باز کرد. روی یه پاش نشوندم و اون دو تا رو توی آغوشش کشید.
آرامش نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- شما زن بابامی؟
خواستم رد کنم که ماهان سری تکون داد و هم‌زمان دستش رو که دور کمرم بود. پهلوم رو فشرد که اخمی از درد کردم.
با هیجان رو به اون دوتا که هنوز با کنجکاوی چهره‌م رو آنالیز می‌کردن گفت:
- همون مامانی که بهتون قولش رو دادم!
برگشتم و متعجب نگاهش کردم تا کجا رفته بود این بشر؟
نفس با همون شیطنت و کنجکاو پرسید:
- این همون عشقتِ که همش قصه‌ش رو واسمون می‌گفتی؟
آرامش آروم با صدایی که ناز داشت لحنش، گفت:
- همون که هیچ‌وقت حاضر نشدین عکسش رو نشونمون بدین؟
بدون این‌که به غرورش فکر کنه سر تکون داد. نفس سریع با شیطنت سر از روی شونه‌ی ماهان بلند کرد و نگاهی پر شیطنت بین من و ماهان رد و بدل کرد و مرموز عین باباش گفت:
- من داداش می‌خوام!
چشم‌هام بیشتر از حدش گرد شد هنوز هیچی نشده فرستادنم رو لا آله الله لا... آرامش با شوق دست‌هاش رو بهم کوبید و گفت:
- آخجون داداش.
قهقهه‌ی ماهان بلند شد، ل*ب گزیدم و سعی کردم از حصار دست‌هاش آزاد بشم. دخترااش هم مثل خودش بودن. نذاشت و محکم‌تر نگهم داشت و با شیطنت گفت:
- ولی هنوز که بهم بله نداده.
نفس به من اخمی کرد و شاکی دست روی گونه‌ی ماهان کشید و با لحن وسوسه‌انگیزی گفت:
- آخه کی می‌تونه از همچین لعبتی بگذره که تو می‌خوای بگذری زن بابا؟
چشم‌هام‌گرد شد. خود ماهان ناباور خندید و گونه‌ش رو محکم ب*و*سید و گفت:
- این‌ها رو کی بهت یاد داد؟
آرامش واسه نفش چشم ابرو اومد که نگه و این ماهان رو کنجکاو‌تر کرد.
نفس آروم گفت:
- نگی من گفتما وگرنه دعوام می‌کنه خب بابایی؟
سری تکون داد و آروم "خب"ی گفت.
ادامه داد: شنیدم عمو ایرج می‌گفت.
زیر ل*ب حرصی پچ زد:
- ایرج بگیرم پدرت رو درمیارم دی.وث.
ل*ب گزیدم و به پهلوش زدم که ولم کنه. اما ول نکرد. دختراش هم که همه چی رو واسه‌ش فراهم می‌کردن.
نفس سر روی شونه‌ی ماهان گذاشت و آروم خسته ل*ب زد:
- من خسته‌م می‌خوام بخوابم.
چشم‌هاش ‌رو بست. آرامش به تبعیت از اون سر روی س*ی*نه‌ی ماهان گذاشت و گفت:
- منم خوابم میاد.
اونم چشم‌هاش رو بست و حالا واقعاً قصد خواب داشتن یا دروغ می‌گفتن رو خدا داند.
ولی نفس‌های منظمشون نشون می‌داد واقعاً خسته‌ن و خوابشون برد.
یکم از در فاصله گرفت و طرز نشستنش رو درست کرد که هیچ‌کدومشون اذیت نشن.
موقعیت رو که عالی دیدم اومدم ازش جدا بشم بازم نذاشت. حرصی به بازوش زدم و آروم پچ زدم:
- ولم کن.
آهسته خندید و دم ‌گوشم گفت:
- جات راحته!
مگه بد بود؟ نه اصلاً اتفاقاً خیلی هم خوب بود.
سرم رو نزدیک شونه‌ش برد تا جایی که تونست و سرم روی شونه‌ش قرار گرفت. جلوتر کشوندم و سرش رو روی شونه‌م ‌گذاشت و آروم گفت:
- توام بخواب.
نفسی کشیدم بینیم پر شد از عطر تنش. آروم گفتم:
- خوابم نمیاد.
اون هم نفس کشید ولی از قصد بازدمش رو توی گردنم خالی کرد و آروم با لحن مخمور ل*ب زد:
-پس باهام حرف بزن.
خواستم تلافیش رو سرش دربیارم، ولی واقعاً کرم ریزی واسه مرد جماعت عواقب بدی داره. پس چشم‌هام رو بستم و همون‌طور آروم طوری که فقط به گوش اون می‌رسید، بی‌حال گفتم:
- چی بگم؟
بینیش رو به گردنم مالید که مو به تنم سیخ شد. تکون خوردم. محکم‌تر گرفت نزدیک گوشم پچ زد:
- بزار حس کنم دارمت! که خیال نیست، بالاخره خدا جواب صبرم رو داد.

کد:
۱۸۸-
. . .
با مکث جمله‌ش رو کامل کرد.
- تو بودی و هستی.. تسکینی واسه دردهام! می‌مونی باهام؟ نگفتم چون ترس از دست دادنت رو داشتم.. نمی‌خوام بگم اومدن نفس و آرامش گند زد به همه چی.
نمی‌دونم کدومشون بود که قبل از این‌که من چیزی بگم با کنجکاوی گفت:
- بابایی این خانومه که توی بغلتِ کیه؟
اون یکی با شیطنت نگاهش رو بینمون دوخت و ادامه‌ی حرف اولی رو رفت:
- زَنِته بابایی؟ ناقلا نگفته بودی می‌خوای زن بگیری!
چشم‌هام گرد شد. ماهان با خستگی در حالی که حاضر نبود دستش رو از دور تن من آزاد کنه گفت:
- پدرسوخته کی با باباش این‌طوری صحبت می‌کنه؟
دختر بچه پشت چشمی براش اومد و با عشوه و ناز گفت:
- نَفسِت ماهان خان.
پس این شیطونِ نفس بود. آرامش درست مثل اسمش بود. آروم و در عین حال حتی نگاه به چشم‌هاش هم یه حس لطیف توی وجودت می‌نشست.
یکی از دست‌هام رو از دورم باز کرد. روی یه پاش نشوندم و اون دو تا رو توی آغوشش کشید.
آرامش نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- شما زن بابامی؟
خواستم رد کنم که ماهان سری تکون داد و هم‌زمان دستش رو که دور کمرم بود. پهلوم رو فشرد که اخمی از درد کردم.
با هیجان رو به اون دوتا که هنوز با کنجکاوی چهره‌م رو آنالیز می‌کردن گفت:
- همون مامانی که بهتون قولش رو دادم!
برگشتم و متعجب نگاهش کردم تا کجا رفته بود این بشر؟
نفس با همون شیطنت و کنجکاو پرسید:
- این همون عشقتِ که همش قصه‌ش رو واسمون می‌گفتی؟
آرامش آروم با صدایی که ناز داشت لحنش، گفت:
- همون که هیچ‌وقت حاضر نشدین عکسش رو نشونمون بدین؟
بدون این‌که به غرورش فکر کنه سر تکون داد. نفس سریع با شیطنت سر از روی شونه‌ی ماهان بلند کرد و نگاهی پر شیطنت بین من و ماهان رد و بدل کرد و مرموز عین باباش گفت:
- من داداش می‌خوام!
چشم‌هام بیشتر از حدش گرد شد هنوز هیچی نشده فرستادنم رو لا آله الله لا... آرامش با شوق دست‌هاش رو بهم کوبید و گفت:
- آخجون داداش.
قهقهه‌ی ماهان بلند شد، ل*ب گزیدم و سعی کردم از حصار دست‌هاش آزاد بشم. دخترااش هم مثل خودش بودن. نذاشت و محکم‌تر نگهم داشت و با شیطنت گفت:
- ولی هنوز که بهم بله نداده.
نفس به من اخمی کرد و شاکی دست روی گونه‌ی ماهان کشید و با لحن وسوسه‌انگیزی گفت:
- آخه کی می‌تونه از همچین لعبتی بگذره که تو می‌خوای بگذری زن بابا؟
چشم‌هام‌گرد شد. خود ماهان ناباور خندید و گونه‌ش رو محکم ب*و*سید و گفت:
- این‌ها رو کی بهت یاد داد؟
آرامش واسه نفش چشم ابرو اومد که نگه و این ماهان رو کنجکاو‌تر کرد.
نفس آروم گفت:
- نگی من گفتما وگرنه دعوام می‌کنه خب بابایی؟
سری تکون داد و آروم "خب"ی گفت.
ادامه داد: شنیدم عمو ایرج می‌گفت.
زیر ل*ب حرصی پچ زد:
- ایرج بگیرم پدرت رو درمیارم دی.وث.
ل*ب گزیدم و به پهلوش زدم که ولم کنه. اما ول نکرد. دختراش هم که همه چی رو واسه‌ش فراهم می‌کردن.
نفس سر روی شونه‌ی ماهان گذاشت و آروم خسته ل*ب زد:
- من خسته‌م می‌خوام بخوابم.
چشم‌هاش ‌رو بست. آرامش به تبعیت از اون سر روی س*ی*نه‌ی ماهان گذاشت و گفت:
- منم خوابم میاد.
اونم چشم‌هاش رو بست و حالا واقعاً قصد خواب داشتن یا دروغ می‌گفتن رو خدا داند.
ولی نفس‌های منظمشون نشون می‌داد واقعاً خسته‌ن و خوابشون برد.
یکم از در فاصله گرفت و طرز نشستنش رو درست کرد که هیچ‌کدومشون اذیت نشن.
موقعیت رو که عالی دیدم اومدم ازش جدا بشم بازم نذاشت. حرصی به بازوش زدم و آروم پچ زدم:
- ولم کن.
آهسته خندید و دم ‌گوشم گفت:
- جات راحته!
مگه بد بود؟ نه اصلاً اتفاقاً خیلی هم خوب بود.
سرم رو نزدیک شونه‌ش برد تا جایی که تونست و سرم روی شونه‌ش قرار گرفت. جلوتر کشوندم و سرش رو روی شونه‌م ‌گذاشت و آروم گفت:
- توام بخواب.
نفسی کشیدم بینیم پر شد از عطر تنش. آروم گفتم:
- خوابم نمیاد.
اون هم نفس کشید ولی از قصد بازدمش رو توی گردنم خالی کرد و آروم با لحن مخمور ل*ب زد:
-پس باهام حرف بزن.
خواستم تلافیش رو سرش دربیارم، ولی واقعاً کرم ریزی واسه مرد جماعت عواقب بدی داره. پس چشم‌هام رو بستم و همون‌طور آروم طوری که فقط به گوش اون می‌رسید، بی‌حال گفتم:
- چی بگم؟
بینیش رو به گردنم مالید که مو به تنم سیخ شد. تکون خوردم. محکم‌تر گرفت نزدیک گوشم پچ زد:
- بزار حس کنم دارمت! که خیال نیست، بالاخره خدا جواب صبرم رو داد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
۱۸۹-
. . .
قلبم به تپش افتاد. دوست داشتم خیلی آزاد بدون هیچ خجالتی دست دور گ*ردنش حلقه کنم.
اما نمی‌شد خجالت اجازه نمی‌داد.
با نفس‌هام‌ گ*ردنش رو نوازش می‌کردم اما این نظر من بود. احتمالاً نظر اون چیزی برعکس بود. مثلاً این‌که نفس‌های من گ*ردنش رو می‌سوزونه.
نفس عمیقی کشیدم و بوی تنش رو با یه ولع و عطش جدید و باور نکردنی به ریه‌هام کشیدم.
انگار حالا که واقعاً کسی توی زندگیش نبود. احساس بهتری داشتم، کنار اومدن با این موضوع راحت‌تر از کنار اومدن با چند دقیقه پیشِ که حس می‌کردم به هم‌ج.نسم دارم خ.یانت می‌کنم.
بازدمم رو ناخواسته توی گ*ردنش خالی کردم تکونی خورد و چیزی نگفت.
آروم نزدیک گوشش ل*ب زدم:
- ولم کن، دخترهات این‌جوری اذیت میشن.
هنوز نمی‌تونستم درک کنم دو تا دختر داره.‌.‌. هضمش سخت‌تر از اینه که بگن از مسابقات حذف شدی.
وای مسابقات! من کلی کار داشتم امروز که باید بهشون می‌رسیدم.
اون هم که عین خیالش نبود، از قصد نفس رو آروم توی گردنم خالی کرد و نزدیک گوشم پچ زد:
- اون‌ها جاشون راحتِ.
سر از روی شونه‌ش برداشتم و دست روی س.ی.ن.ه‌ش گذاشتم تا رهام کنه این‌بار زیاد مقامات نکرد و با مکث دستش رو از دور کمرم برداشت.
ازش فاصله گرفتم. آرامش رو توی بغلش کمی جابه‌جا کرد.
با کمی مکث و من‌من گفتم:
- من دیگه برم.
اخم کرد سعی کرد لحنش آروم باشه ولی با عصبانیتی که چاشنی لحنش بود گفت:
- کجا؟
قدمی ازش فاصله گرفتم که پلکش عصبی پرید. ل*ب گزیدم باز خط قرمز رو رد کردم!
- اوم... باید برم دیگه، کلی کار دارم باید انجام بدم... نمیشه که بشینم ور دل تو.
پوزخندی زد و گفت:
- چرا نمیشه؟ جذام می‌گیری؟
پوفی کشیدم چرا غیر منطقی رفتار می‌کرد.
دستی توی موهای بیرون اومده از شال کشیدم و زیر شال هلشون دادم. چشم بستم و با کمی مکث باز کردم و گفتم:
- چرا الکی حرف می‌زنی؟ من گفتم جذام داری؟ کار دارم باید برم به کارهام برسم، چند وقت دیگه مسابقات شروع میشه و من یه تمرین خشک و خالی هم انجام ندادم.
سری تکون داد و انگار که کوتاه اومده باشه. خیره نگاهش کردم که گفت:
- به ایرج و مونا بگو بیان... خودت هم وایسا می‌رسونمت.
ناچار سری تکون دادم درحالی که اصلاً دوست نداشتم با اون برم. دوست داشتم کمی تنها باشم و فکر کنم.
از برنامه‌ی یه اسنپ گرفتم و آدرس رو با کمی فکر کردن یادم اومد و دادم.
به سمت در حیاط رفتم. دوست نداشتم حتی یه ثانیه هم تعلل کنم. به سمت در حیاط رفتم و رو به یکی از نگهبان‌ها سرد و جدی گفتم:
- ماهان گفت به مونا و ایرج خبر بدین برن اتاقک گوشه‌ی حیاط کارشون داره.
با تردید سری تکون داد و گوشی بی‌سیم رو از جیب بیرون کشید.
منتظر نگاه کردم تا در رو باز کنن و خارج بشم. متعجب با لحن سرد رو به نگهبانی که چند برابر من بود گفتم:
- در رو باز کنید باید برم.
سر پایین انداخت و با صدای زمختی سزد و خشک گفت:
- ببخشید خانوم باید آقا خروجتون رو تایید کنن تا در رو باز کنیم.
عصبی پا روی زمین کوبیدم من می‌خواستم از دستش در برم و اون داشت آتویی که نمی‌خواستم رو دست ماهان می‌داد.
زیر ل*ب با دندون‌های کلید شده گفتم:
- میگم در رو باز کنید وگرنه پای پلیس رو به این جهنم باز می‌کنم.
اخم روی پیشونی نشوند ولی سر بلند نکرد نگاه کنه.
با حرص بهش چشم دوختم ع*و*ضی! به سمت در رفتم که دو مرد اسلحه به دست جلوم رو گرفتن.
با حرص شاکی و عصبی پا روی زمین کوبیدم و در حالی که صورتم از خشم سرخ شده بود، گفتم:
- برید کنار... وگرنه ازتون شکایت می‌کنم.
مثل چوب سرجاشون وایسادن و تکون هم نخوردن حتی یه واکنش ریز هم نشون ندادن.
دندون قرچه‌ای کردم و موبایلم رو از توی کیفم بیرون کشیدم. همز‌مان اون مردی که داشت به ایرج و مونا پیغام ماهان رو می‌داد برگشت سمتم و اون هم مثل بقیه سر به زیر انداخت و ترسناک گفت:
- خانوم واسه ما دردسر درست نکین؛ لطف کنید صبر داشته باشید الان آقا تشریفشون رو میارن.
لعنت به همتون. حرصی دست مشت کردم و گوش رو توی دستم فشردم. جداً حوصله‌ی پلیس بازی رو نداشتم.
با نوک پا روی زمین ضرب گرفتم. با صدای زنگ موبایلم اخم کرده به صحفه‌ی موبایل خیره شدم همون راننده بود که گفتم بفرستن.
پوفی کشیدم و از اون‌ها فاصله گرفتم.
با دیدن ماهان که خونسرد داشت به سمت ماشینش می‌رفت. خون توی رگ‌هام یخ بست اون خونسرد بودنش ترسناک‌ترِ تا عصبی بودنش.
آب دهنم رو قورت دادم. سعی کردم به خودم مسلط باشم، خودش می‌خواست من رو برسونه و حتما هم این کار رو می‌کرد.
جواب موبایلم رو دادم و با کلی معذرت خواهی دو برابر مقداری که باید می‌دادم پول توی حساب اون راننده ریختم و قطع کردم.
ماشین درست کنار پام نشست با کمی مکث در سمت جلو رو باز کردم کمی عقب رفتم تا دری که به سمت بالا باز می‌شد به صورتم برخورد نکنه.
ههه لامبورگینی! تو خوابمم نمی‌دیدم سوارش شدم.
نشستم که یکی از نگهبان‌ها اومد و در رو بست.
در با ریموت باز شد و همین که به اندازه‌ای که ماشین عبور کنه باز شد. پا روی پدال گ*از گذاشت و ماشین رو از جا کند.
کمربند رو بستم و به صندلی چسبیدم. جیکمم در نمی‌اومد. می‌دونستم قرارِ یه جنگ دوباره رخ بده.

کد:
۱۸۹-
. . .
قلبم به تپش افتاد. دوست داشتم خیلی آزاد بدون هیچ خجالتی دست دور گ*ردنش حلقه کنم.
اما نمی‌شد خجالت اجازه نمی‌داد.
با نفس‌هام‌ گ*ردنش رو نوازش می‌کردم اما این نظر من بود. احتمالاً نظر اون چیزی برعکس بود. مثلاً این‌که نفس‌های من گ*ردنش رو می‌سوزونه.
نفس عمیقی کشیدم و بوی تنش رو با یه ولع و عطش جدید و باور نکردنی به ریه‌هام کشیدم.
انگار حالا که واقعاً کسی توی زندگیش نبود. احساس بهتری داشتم، کنار اومدن با این موضوع راحت‌تر از کنار اومدن با چند دقیقه پیشِ که حس می‌کردم به هم‌ج.نسم دارم خ.یانت می‌کنم.
بازدمم رو ناخواسته توی گ*ردنش خالی کردم تکونی خورد و چیزی نگفت.
آروم نزدیک گوشش ل*ب زدم:
- ولم کن، دخترهات این‌جوری اذیت میشن.
هنوز نمی‌تونستم درک کنم دو تا دختر داره.‌.‌. هضمش سخت‌تر از اینه که بگن از مسابقات حذف شدی.
وای مسابقات! من کلی کار داشتم امروز که باید بهشون می‌رسیدم.
اون هم که عین خیالش نبود، از قصد نفس رو آروم توی گردنم خالی کرد و نزدیک گوشم پچ زد:
- اون‌ها جاشون راحتِ.
سر از روی شونه‌ش برداشتم و دست روی س.ی.ن.ه‌ش گذاشتم تا رهام کنه این‌بار زیاد مقامات نکرد و با مکث دستش رو از دور کمرم برداشت.
ازش فاصله گرفتم. آرامش رو توی بغلش کمی جابه‌جا کرد.
با کمی مکث و من‌من گفتم:
- من دیگه برم.
اخم کرد سعی کرد لحنش آروم باشه ولی با عصبانیتی که چاشنی لحنش بود گفت:
- کجا؟
قدمی ازش فاصله گرفتم که پلکش عصبی پرید. ل*ب گزیدم باز خط قرمز رو رد کردم!
- اوم... باید برم دیگه، کلی کار دارم باید انجام بدم... نمیشه که بشینم ور دل تو.
پوزخندی زد و گفت:
- چرا نمیشه؟ جذام می‌گیری؟
پوفی کشیدم چرا غیر منطقی رفتار می‌کرد.
دستی توی موهای بیرون اومده از شال کشیدم و زیر شال هلشون دادم. چشم بستم و با کمی مکث باز کردم و گفتم:
- چرا الکی حرف می‌زنی؟ من گفتم جذام داری؟ کار دارم باید برم به کارهام برسم، چند وقت دیگه مسابقات شروع میشه و من یه تمرین خشک و خالی هم انجام ندادم.
سری تکون داد و انگار که کوتاه اومده باشه. خیره نگاهش کردم که گفت:
- به ایرج و مونا بگو بیان... خودت هم وایسا می‌رسونمت.
ناچار سری تکون دادم درحالی که اصلاً دوست نداشتم با اون برم. دوست داشتم کمی تنها باشم و فکر کنم.
از برنامه‌ی یه اسنپ گرفتم و آدرس رو با کمی فکر کردن یادم اومد و دادم.
به سمت در حیاط رفتم. دوست نداشتم حتی یه ثانیه هم تعلل کنم. به سمت در حیاط رفتم و رو به یکی از نگهبان‌ها سرد و جدی گفتم:
- ماهان گفت به مونا و ایرج خبر بدین برن اتاقک گوشه‌ی حیاط کارشون داره.
با تردید سری تکون داد و گوشی بی‌سیم رو از جیب بیرون کشید.
منتظر نگاه کردم تا در رو باز کنن و خارج بشم. متعجب با لحن سرد رو به نگهبانی که چند برابر من بود گفتم:
- در رو باز کنید باید برم.
سر پایین انداخت و با صدای زمختی سزد و خشک گفت:
- ببخشید خانوم باید آقا خروجتون رو تایید کنن تا در رو باز کنیم.
عصبی پا روی زمین کوبیدم من می‌خواستم از دستش در برم و اون داشت آتویی که نمی‌خواستم رو دست ماهان می‌داد.
زیر ل*ب با دندون‌های کلید شده گفتم:
- میگم در رو باز کنید وگرنه پای پلیس رو به این جهنم باز می‌کنم.
اخم روی پیشونی نشوند ولی سر بلند نکرد نگاه کنه.
با حرص بهش چشم دوختم ع*و*ضی! به سمت در رفتم که دو مرد اسلحه به دست جلوم رو گرفتن.
با حرص شاکی و عصبی پا روی زمین کوبیدم و در حالی که صورتم از خشم سرخ شده بود، گفتم:
- برید کنار... وگرنه ازتون شکایت می‌کنم.
مثل چوب سرجاشون وایسادن و تکون هم نخوردن حتی یه واکنش ریز هم نشون ندادن.
دندون قرچه‌ای کردم و موبایلم رو از توی کیفم بیرون کشیدم. همز‌مان اون مردی که داشت به ایرج و مونا پیغام ماهان رو می‌داد برگشت سمتم و اون هم مثل بقیه سر به زیر انداخت و ترسناک گفت:
- خانوم واسه ما دردسر درست نکین؛ لطف کنید صبر داشته باشید الان آقا تشریفشون رو میارن.
لعنت به همتون. حرصی دست مشت کردم و گوش رو توی دستم فشردم. جداً حوصله‌ی پلیس بازی رو نداشتم.
با نوک پا روی زمین ضرب گرفتم. با صدای زنگ موبایلم اخم کرده به صحفه‌ی موبایل خیره شدم همون راننده بود که گفتم بفرستن.
پوفی کشیدم و از اون‌ها فاصله گرفتم.
با دیدن ماهان که خونسرد داشت به سمت ماشینش می‌رفت. خون توی رگ‌هام یخ بست اون خونسرد بودنش ترسناک‌ترِ تا عصبی بودنش.
آب دهنم رو قورت دادم. سعی کردم به خودم مسلط باشم، خودش می‌خواست من رو برسونه و حتما هم این کار رو می‌کرد.
جواب موبایلم رو دادم و با کلی معذرت خواهی دو برابر مقداری که باید می‌دادم پول توی حساب اون راننده ریختم و قطع کردم.
ماشین درست کنار پام نشست با کمی مکث در سمت جلو رو باز کردم کمی عقب رفتم تا دری که به سمت بالا باز می‌شد به صورتم برخورد نکنه.
ههه لامبورگینی! تو خوابمم نمی‌دیدم سوارش شدم.
نشستم که یکی از نگهبان‌ها اومد و در رو بست.
در با ریموت باز شد و همین که به اندازه‌ای که ماشین عبور کنه باز شد. پا روی پدال گ*از گذاشت و ماشین رو از جا کند.
کمربند رو بستم و به صندلی چسبیدم. جیکمم در نمی‌اومد. می‌دونستم قرارِ یه جنگ دوباره رخ بده.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا