۱۸۱-
. . .
ماهان و احمد هم اومدن و روی مبلهای کرم رنگ نشستند. اصلاً همین که احمد یا همون هالکِ نگاهم میکرد از ترس توی خودم جمع میشدم.
آهسته رو به ماهان با کمی مکث گفتم :
- میشه منو ببری خونهم؟ اصلاً چرا منو آوردی اینجا؟
با آرامش به مبل تکیه داد و خونسرد گفت:
- فعلا نه.
حرصی نگاهش کردم که احمد توی جاش جابه جا شد ناخواسته بود که یا خدایی گفتم.
مونا خندید و ماهان سعی کرد حفظ ظاهر کنه و احمد بدتر اخم کرد. که اینبار واقعی دستشویی لازم شدم.
سعی کردم بهش نگاه نکنم. اما نمیشد بد شانسی گیر آوردم.
مونا بلند شد و رو به من با همون مهربونی گفت:
- بیا بریم تا اینجایی لباس راحتی بدم بپوشی اذیت نشی.
با این که مطمئن بودم اون لباس رو تن نمیکنم ولی برای اینکه خودم رو زودتر به دستشویی برسونم.
سری تکون دادم و بلند شدم.
با ترس از مبل کنارشون رد شدم که با صدای پخ یکی خودم رو هم یادم رفت چه برسه به دستشویی. جیغ فرابنفشم کل عمارتشون رو برداشت صدای خندهشون که بلند شد بغض بیخ گلوم نشست، برگشتم و با همون چشمهای که اشک درونشون بود و عصبی رو به ماهانی که خندهی محوی روی ل*بش بود، گفتم:
- ازت متنفرم ع*و*ضی.
نموندم بخواد چیزی بگه و راه خروج رو در پیش گرفتم. به درک که چهار تا فضول که همش سرشون توی زندگی دیگرانِ شک کنن.
همین که خواستم از در خارج بشم بازوم از پشت کشیده شد. نگاه ازش گرفتم، کاری که به شدت ازش متنفر بود.
سعی کردم پسش بزنم، نشد. نگاهش نکردم ولی از چشمهای تیز و خیرهش و نفسهای تند و سوزانش میشد فهمید خیلی عصبیِ.
جوری که خم شد و تا بفهمم میخواد چیکار کنه روی کولش انداختم و به سمت طبقه بالا رفت. دلم میخواست از خجالت آب بشم.
به کمرش کوبیدم. ترسیده و حرصی زیر ل*ب گفتم:
- وای خدا الان میافتم... ماهان بزارم زمین لعنتی! کجا داری میری؟ وای توروخدا بزارم زمین الان میافتم.
به کمرش کوبیدم دوست داشتم سرش جیغ بکشم اما حیف که نمیشد. به درک!
با صدای باز شدن در حال استرس هم به حسهای دیگهم اضافه شد.
بدون اینکه زمینم بزاره در اتاق رو قفل کرد و ندیده هم میشد فهمید داره به سمت تخت میره.
ترس و هیجان توی وجودم نشست اما ترس بیشتر خودنمایی میکرد.
- ماهان چیکار میکنی؟ بزارم زمین.
با یه حرکت روی تخت انداختم البته آروم که صدای فنرهای تخت بلند شد.
عقب خواستم برم که خشمگین و عصبی پام رو گرفت و نذاشت.
این همه عصبانیت واسه یه ازت متنفرم بود؟
خودش اول شروع کرد، الان چرا اون عصبیِ؟
زیر دندونهای کلید شدهای که قیافهش رو ترسناکتر نشون میداد غرید:
- از من متنفری؟ از کی؟ از ماهان؟
جوری ماهان رو غرید که از ترس چشمهام رو محکم بستم و دستهام رو جلوی صورتم گذاشتم.
تا صورتش رو نبینم. اما اینکارم بدتر عصبی و جریترش کرد که با اخمهای وحشتانک بازوم رو توی مشتش گرفت و حینی که فشار دستش رو زیادتر میکرد گفت:
- از من رو میگیری چرا؟ حرف تو کلهت نمیره؟ نگفتم بدم میاد ازم رو میگیری؟
و یه سوال چرا توی ذهن من جرقه زد چرا بدش میاد ازش رو بگیرم؟
فرصتی واسه فکر کردن زیاد بهم نداد که دوباره توی صورتم غرید:
- جلوی احمد و مونا اون چی بود گفتی؟ از من متنفری؟
از ترس رو به سکته بودم، هر چقدر هم که دوستش داشته باشم اما هزار برابر بدتر ازش میترسم.
از ترس زدم زیره گریه و اون مات و مبهوت به منی که بلند بلند گریه میکردم نگاه میکرد.
یه دفعه هول شده و از روم بلند شد. دستهام رو گرفت و حین بلند کردنم مضطرب گفت:
- چیشدی؟ تسکین؟ الان چرا گریه میکنی؟
با دست به عقب هلش دادم که روی تخت افتاد ازش فاصله گرفتم و با بغض و ترس گفتم:
- ازت میترسم، چرا اینطوری میکنی؟ همش واسه اینکه بهت گفتم ازت متنفرم؟ غلط کردم اصلاً!
مظلوم ادامه دادم:
- بخدا اگه بخوای این جوری باشی من از اینجا میرم! اصلاً چرا منو آوردی اینجا؟
کلافه دستی توی موهاش کشید دیکه عصبی نبود، بود اما مثل قبل عصبی نبود.
نگاهم کرد و با لحنی که عصبانیت هنوز کمی چاشنیش بود گفت:
- پس میبردمت کجا؟
رک و تند جواب دادم:
- خونهم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
. . .
ماهان و احمد هم اومدن و روی مبلهای کرم رنگ نشستند. اصلاً همین که احمد یا همون هالکِ نگاهم میکرد از ترس توی خودم جمع میشدم.
آهسته رو به ماهان با کمی مکث گفتم :
- میشه منو ببری خونهم؟ اصلاً چرا منو آوردی اینجا؟
با آرامش به مبل تکیه داد و خونسرد گفت:
- فعلا نه.
حرصی نگاهش کردم که احمد توی جاش جابه جا شد ناخواسته بود که یا خدایی گفتم.
مونا خندید و ماهان سعی کرد حفظ ظاهر کنه و احمد بدتر اخم کرد. که اینبار واقعی دستشویی لازم شدم.
سعی کردم بهش نگاه نکنم. اما نمیشد بد شانسی گیر آوردم.
مونا بلند شد و رو به من با همون مهربونی گفت:
- بیا بریم تا اینجایی لباس راحتی بدم بپوشی اذیت نشی.
با این که مطمئن بودم اون لباس رو تن نمیکنم ولی برای اینکه خودم رو زودتر به دستشویی برسونم.
سری تکون دادم و بلند شدم.
با ترس از مبل کنارشون رد شدم که با صدای پخ یکی خودم رو هم یادم رفت چه برسه به دستشویی. جیغ فرابنفشم کل عمارتشون رو برداشت صدای خندهشون که بلند شد بغض بیخ گلوم نشست، برگشتم و با همون چشمهای که اشک درونشون بود و عصبی رو به ماهانی که خندهی محوی روی ل*بش بود، گفتم:
- ازت متنفرم ع*و*ضی.
نموندم بخواد چیزی بگه و راه خروج رو در پیش گرفتم. به درک که چهار تا فضول که همش سرشون توی زندگی دیگرانِ شک کنن.
همین که خواستم از در خارج بشم بازوم از پشت کشیده شد. نگاه ازش گرفتم، کاری که به شدت ازش متنفر بود.
سعی کردم پسش بزنم، نشد. نگاهش نکردم ولی از چشمهای تیز و خیرهش و نفسهای تند و سوزانش میشد فهمید خیلی عصبیِ.
جوری که خم شد و تا بفهمم میخواد چیکار کنه روی کولش انداختم و به سمت طبقه بالا رفت. دلم میخواست از خجالت آب بشم.
به کمرش کوبیدم. ترسیده و حرصی زیر ل*ب گفتم:
- وای خدا الان میافتم... ماهان بزارم زمین لعنتی! کجا داری میری؟ وای توروخدا بزارم زمین الان میافتم.
به کمرش کوبیدم دوست داشتم سرش جیغ بکشم اما حیف که نمیشد. به درک!
با صدای باز شدن در حال استرس هم به حسهای دیگهم اضافه شد.
بدون اینکه زمینم بزاره در اتاق رو قفل کرد و ندیده هم میشد فهمید داره به سمت تخت میره.
ترس و هیجان توی وجودم نشست اما ترس بیشتر خودنمایی میکرد.
- ماهان چیکار میکنی؟ بزارم زمین.
با یه حرکت روی تخت انداختم البته آروم که صدای فنرهای تخت بلند شد.
عقب خواستم برم که خشمگین و عصبی پام رو گرفت و نذاشت.
این همه عصبانیت واسه یه ازت متنفرم بود؟
خودش اول شروع کرد، الان چرا اون عصبیِ؟
زیر دندونهای کلید شدهای که قیافهش رو ترسناکتر نشون میداد غرید:
- از من متنفری؟ از کی؟ از ماهان؟
جوری ماهان رو غرید که از ترس چشمهام رو محکم بستم و دستهام رو جلوی صورتم گذاشتم.
تا صورتش رو نبینم. اما اینکارم بدتر عصبی و جریترش کرد که با اخمهای وحشتانک بازوم رو توی مشتش گرفت و حینی که فشار دستش رو زیادتر میکرد گفت:
- از من رو میگیری چرا؟ حرف تو کلهت نمیره؟ نگفتم بدم میاد ازم رو میگیری؟
و یه سوال چرا توی ذهن من جرقه زد چرا بدش میاد ازش رو بگیرم؟
فرصتی واسه فکر کردن زیاد بهم نداد که دوباره توی صورتم غرید:
- جلوی احمد و مونا اون چی بود گفتی؟ از من متنفری؟
از ترس رو به سکته بودم، هر چقدر هم که دوستش داشته باشم اما هزار برابر بدتر ازش میترسم.
از ترس زدم زیره گریه و اون مات و مبهوت به منی که بلند بلند گریه میکردم نگاه میکرد.
یه دفعه هول شده و از روم بلند شد. دستهام رو گرفت و حین بلند کردنم مضطرب گفت:
- چیشدی؟ تسکین؟ الان چرا گریه میکنی؟
با دست به عقب هلش دادم که روی تخت افتاد ازش فاصله گرفتم و با بغض و ترس گفتم:
- ازت میترسم، چرا اینطوری میکنی؟ همش واسه اینکه بهت گفتم ازت متنفرم؟ غلط کردم اصلاً!
مظلوم ادامه دادم:
- بخدا اگه بخوای این جوری باشی من از اینجا میرم! اصلاً چرا منو آوردی اینجا؟
کلافه دستی توی موهاش کشید دیکه عصبی نبود، بود اما مثل قبل عصبی نبود.
نگاهم کرد و با لحنی که عصبانیت هنوز کمی چاشنیش بود گفت:
- پس میبردمت کجا؟
رک و تند جواب دادم:
- خونهم.
کد:
۱۸۱-
. . .
ماهان و احمد هم اومدن و روی مبلهای کرم رنگ نشستند. اصلاً همین که احمد یا همون هالکِ نگاهم میکرد از ترس توی خودم جمع میشدم.
آهسته رو به ماهان با کمی مکث گفتم :
- میشه منو ببری خونهم؟ اصلاً چرا منو آوردی اینجا؟
با آرامش به مبل تکیه داد و خونسرد گفت:
- فعلا نه.
حرصی نگاهش کردم که احمد توی جاش جابه جا شد ناخواسته بود که یا خدایی گفتم.
مونا خندید و ماهان سعی کرد حفظ ظاهر کنه و احمد بدتر اخم کرد. که اینبار واقعی دستشویی لازم شدم.
سعی کردم بهش نگاه نکنم. اما نمیشد بد شانسی گیر آوردم.
مونا بلند شد و رو به من با همون مهربونی گفت:
- بیا بریم تا اینجایی لباس راحتی بدم بپوشی اذیت نشی.
با این که مطمئن بودم اون لباس رو تن نمیکنم ولی برای اینکه خودم رو زودتر به دستشویی برسونم.
سری تکون دادم و بلند شدم.
با ترس از مبل کنارشون رد شدم که با صدای پخ یکی خودم رو هم یادم رفت چه برسه به دستشویی. جیغ فرابنفشم کل عمارتشون رو برداشت صدای خندهشون که بلند شد بغض بیخ گلوم نشست، برگشتم و با همون چشمهای که اشک درونشون بود و عصبی رو به ماهانی که خندهی محوی روی ل*بش بود، گفتم:
- ازت متنفرم ع*و*ضی.
نموندم بخواد چیزی بگه و راه خروج رو در پیش گرفتم. به درک که چهار تا فضول که همش سرشون توی زندگی دیگرانِ شک کنن.
همین که خواستم از در خارج بشم بازوم از پشت کشیده شد. نگاه ازش گرفتم، کاری که به شدت ازش متنفر بود.
سعی کردم پسش بزنم، نشد. نگاهش نکردم ولی از چشمهای تیز و خیرهش و نفسهای تند و سوزانش میشد فهمید خیلی عصبیِ.
جوری که خم شد و تا بفهمم میخواد چیکار کنه روی کولش انداختم و به سمت طبقه بالا رفت. دلم میخواست از خجالت آب بشم.
به کمرش کوبیدم. ترسیده و حرصی زیر ل*ب گفتم:
- وای خدا الان میافتم... ماهان بزارم زمین لعنتی! کجا داری میری؟ وای توروخدا بزارم زمین الان میافتم.
به کمرش کوبیدم دوست داشتم سرش جیغ بکشم اما حیف که نمیشد. به درک!
با صدای باز شدن در حال استرس هم به حسهای دیگهم اضافه شد.
بدون اینکه زمینم بزاره در اتاق رو قفل کرد و ندیده هم میشد فهمید داره به سمت تخت میره.
ترس و هیجان توی وجودم نشست اما ترس بیشتر خودنمایی میکرد.
- ماهان چیکار میکنی؟ بزارم زمین.
با یه حرکت روی تخت انداختم البته آروم که صدای فنرهای تخت بلند شد.
عقب خواستم برم که خشمگین و عصبی پام رو گرفت و نذاشت.
این همه عصبانیت واسه یه ازت متنفرم بود؟
خودش اول شروع کرد، الان چرا اون عصبیِ؟
زیر دندونهای کلید شدهای که قیافهش رو ترسناکتر نشون میداد غرید:
- از من متنفری؟ از کی؟ از ماهان؟
جوری ماهان رو غرید که از ترس چشمهام رو محکم بستم و دستهام رو جلوی صورتم گذاشتم.
تا صورتش رو نبینم. اما اینکارم بدتر عصبی و جریترش کرد که با اخمهای وحشتانک بازوم رو توی مشتش گرفت و حینی که فشار دستش رو زیادتر میکرد گفت:
- از من رو میگیری چرا؟ حرف تو کلهت نمیره؟ نگفتم بدم میاد ازم رو میگیری؟
و یه سوال چرا توی ذهن من جرقه زد چرا بدش میاد ازش رو بگیرم؟
فرصتی واسه فکر کردن زیاد بهم نداد که دوباره توی صورتم غرید:
- جلوی احمد و مونا اون چی بود گفتی؟ از من متنفری؟
از ترس رو به سکته بودم، هر چقدر هم که دوستش داشته باشم اما هزار برابر بدتر ازش میترسم.
از ترس زدم زیره گریه و اون مات و مبهوت به منی که بلند بلند گریه میکردم نگاه میکرد.
یه دفعه هول شده و از روم بلند شد. دستهام رو گرفت و حین بلند کردنم مضطرب گفت:
- چیشدی؟ تسکین؟ الان چرا گریه میکنی؟
با دست به عقب هلش دادم که روی تخت افتاد ازش فاصله گرفتم و با بغض و ترس گفتم:
- ازت میترسم، چرا اینطوری میکنی؟ همش واسه اینکه بهت گفتم ازت متنفرم؟ غلط کردم اصلاً!
مظلوم ادامه دادم:
- بخدا اگه بخوای این جوری باشی من از اینجا میرم! اصلاً چرا منو آوردی اینجا؟
کلافه دستی توی موهاش کشید دیکه عصبی نبود، بود اما مثل قبل عصبی نبود.
نگاهم کرد و با لحنی که عصبانیت هنوز کمی چاشنیش بود گفت:
- پس میبردمت کجا؟
رک و تند جواب دادم:
- خونهم.
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان