درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۶۱-
. . .
روی عرشه قرار گرفتم. به انسان‌های که با بهت و یه حسی شبیه به نگرانی عمیق درون چشم‌هاشون بود. خیره شدم.
اون‌ها هم خیره‌ی من... دست از خیرگی برداشتم چون الان جون دخترک بغلم مهم‌تر بود.
کف کشتی مجهز بک گذاشتم و روی شکمش فشار آوردم... نتیجه‌ای نداشت... سعی کردم از در قدرتم وارد بشم.
دستم رو جلوی دهن نیمه بازش گرفتم و با نیرویی که داشتم... آبی که خورد بود رو به سمت دستم هدایت کردم.
همین که بیشتر آب قورت داده رو بالا کشیدم... بقیه آب رو بالا اورد توی صورتم.
انگار که جمع انسان‌ها به خودشون اومدن.
دخترک مو طلایی آزاد زیبای اروپایی به سمتش دوید تنگ دخترک مات مانده‌ که درحال سرفه‌ای سخت است را در برگرفت و با صدای بلند زد زیره گریه و گفت:
- آجی... تسکین آجی کجا بودی؟ دردت به سرم خوبی؟ آجی یه چی بگو؟ کُشتی منو از نگرانی تو... لعنتی نمیگی من بدون تو دق می‌کنم می‌میرم؟ وای خداروشکر! حالت خوبه آبجی؟
این‌بار مردی کنارشون زانو زد و دخترک چشم خوشگل رو در آ*غ*و*ش کشید و با لحنی که بغضی مردانه درونش بود.
نگرانی بیش‌از اندازه‌ هویدا بود. در گوشش آرام جوری که فقط خودشان متوجه شوند با دخترک دوست‌ داشتنی پچ‌پچ‌می‌کرد.
به خود قبولوندم که برادرش است و حتما نگران!
اما این علاقه بیش‌از اندازه بود. علاقه‌ی یک خواهر و برادر نبود.
مزد قد بلندی بود چهارشونه! حتی جذاب، قيافه‌ی شرقی داشت. چشم‌های دریایی‌اش دیدنی بود. فرق داشت با چشمان آبی منی که درون دریا می‌زیستم.
نگران دخترک درون آغوشش بودم.
نگران به دخترکی که درون آ*غ*و*ش مرد در حال له شدن بودن نگاه کردم. خواستم ل*ب باز کنم. که او زودتر به خودش آمد و به اخم وحشتناکی که جذبه‌اش را نشان می‌داد جدی خشن گفت:
- تو کی هستی؟ زن من پیش تو چیکار می‌کنه؟
شوکه شدم. زنش بود؟ دخترک دوست‌ داشتنی برای این مرد بود. غمی در دلم خانه کرد.
دخترک زیادی به درون قلبم نفوذ کرده بود.
آهسته با مکث نگاه یه چهره‌ی دخترکی که اگر اشتباه نکنم تسکین نام داشت ل*ب زدم.
- من آدریانم.
مرد جوان دستی درون موهای بهم ریخته‌ی دخترک انداخت و آنها را سعی داشت مرتب کند.
با صدای سرد و جدی نگاه خنثی و سردی سمتم انداخت و با لحنی که خش‌دار بود جذبه‌ی که در نگاه و لحنش داشت باعث شد خودم را کمی جمع کنم.
به تسکین دوست داشتنی و جذاب نگاهم را دوختم با لبخند محوی پاسخش را دادم:
- این بانوی زیبا داشتند غرق می‌شدن.
نگاهش رنگ بهت و ناباوری گرفت. به هر چیزی انگار فکر می‌کرد جز غرق شدن همسرش!
یه‌دفعه به سمت دخترکم برگشت و بهت‌زده نامش را فرا خواند و نگران گفت:
- تسکین! چی‌شده؟ تو چرا باید غرق بشی؟
با صدای ناز و لوند و دخترانه‌ای که دلم را بیشتر بازی می‌داد خش‌دار سرفه‌ای کرد و مظلوم گفت:
- با تکون‌های کشتی افتادم توی دریا هر چی صداتون کردم نشنیدین.
دخترک مو طلایی دستش را گرفت و با اشکی که درون چشمانش خانه کرده بود گفت:
- خداروشکر حالت خوبه!
تسکین دلبندم لبخندی به چهره‌ی زیبای دخترک زد. به سمت من چرخید و به دیدگان من چشم دوخت. لبخند ملیحی زد و آرام تشکر کرد.
- ازتون ممنونم بابت نجات جونم.
لبخندی در جواب لبخند گیرایش زدم و بی‌توجه به اطراف با حس درون لحنم گفتم:
- خواهش می‌کنم بانوی زیبا.
ابرویی بالا انداخت. لبخند هولی زد. بلند شدم. نگاه اخمو مردهای دورم باعث شد تای ابرویم را بالا دهم.
مردی به کتفم زد عصبی غرید:
- کی هستی تو؟
با لحنی که سعی داشتم آرامش را به درون مرد عصبی وارد کنم با لبخند محوی گفتم:
- گفتم که من آدریانم.
مرد دیگه‌ای در حالی که چشم‌هایش را ریز و درشت می‌کرد گفت:
- این رو گفتی، اما تو توی دریا چیکار می‌کنی؟
خونسرد بیخیال گفتم:
- دریا خونه‌ی من!
حالا تعجب در نگاه تک‌تک خانه می‌کند.
دخترکی با کنجکاوی و شوقی که سعی دارد مخفی‌اش کند می‌پرسد:
- پری دریایی هستی؟
سری تکون دادم. که در جواب دست جلوی دهانش قرار می‌دهد و ناباور ل*ب زد:
- وای خدای من!

کد:
۱۶۱-
. . .
روی عرشه قرار گرفتم. به انسان‌های که با بهت و یه حسی شبیه به نگرانی عمیق درون چشم‌هاشون بود. خیره شدم.
اون‌ها هم خیره‌ی من... دست از خیرگی برداشتم چون الان جون دخترک بغلم مهم‌تر بود.
کف کشتی مجهز بک گذاشتم و روی شکمش فشار آوردم... نتیجه‌ای نداشت... سعی کردم از در قدرتم وارد بشم.
دستم رو جلوی دهن نیمه بازش گرفتم و با نیرویی که داشتم... آبی که خورد بود رو به سمت دستم هدایت کردم.
همین که بیشتر آب قورت داده رو بالا کشیدم... بقیه آب رو بالا اورد توی صورتم.
انگار که جمع انسان‌ها به خودشون اومدن.
دخترک مو طلایی آزاد زیبای اروپایی به سمتش دوید تنگ دخترک مات مانده‌ که درحال سرفه‌ای سخت است را در برگرفت و با صدای بلند زد زیره گریه و گفت:
- آجی... تسکین آجی کجا بودی؟ دردت به سرم خوبی؟ آجی یه چی بگو؟ کُشتی منو از نگرانی تو... لعنتی نمیگی من بدون تو دق می‌کنم می‌میرم؟ وای خداروشکر! حالت خوبه آبجی؟
این‌بار مردی کنارشون زانو زد و دخترک چشم خوشگل رو در آ*غ*و*ش کشید و با لحنی که بغضی مردانه درونش بود.
نگرانی بیش‌از اندازه‌ هویدا بود. در گوشش آرام جوری که فقط خودشان متوجه شوند با دخترک دوست‌ داشتنی پچ‌پچ‌می‌کرد.
به خود قبولوندم که برادرش است و حتما نگران!
اما این علاقه بیش‌از اندازه بود. علاقه‌ی یک خواهر و برادر نبود.
مزد قد بلندی بود چهارشونه! حتی جذاب، قيافه‌ی شرقی داشت. چشم‌های دریایی‌اش دیدنی بود. فرق داشت با چشمان آبی منی که درون دریا می‌زیستم.
نگران دخترک درون آغوشش بودم.
نگران به دخترکی که درون آ*غ*و*ش مرد در حال له شدن بودن نگاه کردم. خواستم ل*ب باز کنم. که او زودتر به خودش آمد و به اخم وحشتناکی که جذبه‌اش را نشان می‌داد جدی خشن گفت:
- تو کی هستی؟ زن من پیش تو چیکار می‌کنه؟
شوکه شدم. زنش بود؟ دخترک دوست‌ داشتنی برای این مرد بود. غمی در دلم خانه کرد.
دخترک زیادی به درون قلبم نفوذ کرده بود.
آهسته با مکث نگاه یه چهره‌ی دخترکی که اگر اشتباه نکنم تسکین نام داشت ل*ب زدم.
- من آدریانم.
مرد جوان دستی درون موهای بهم ریخته‌ی دخترک انداخت و آنها را سعی داشت مرتب کند.
با صدای سرد و جدی نگاه خنثی و سردی سمتم انداخت و با لحنی که خش‌دار بود جذبه‌ی که در نگاه و لحنش داشت باعث شد خودم را کمی جمع کنم.
به تسکین دوست داشتنی و جذاب نگاهم را دوختم با لبخند محوی پاسخش را دادم:
- این بانوی زیبا داشتند غرق می‌شدن.
نگاهش رنگ بهت و ناباوری گرفت. به هر چیزی انگار فکر می‌کرد جز غرق شدن همسرش!
یه‌دفعه به سمت دخترکم برگشت و بهت‌زده نامش را فرا خواند و نگران گفت:
- تسکین!  چی‌شده؟ تو چرا باید غرق بشی؟
با صدای ناز و لوند و دخترانه‌ای که دلم را بیشتر بازی می‌داد خش‌دار سرفه‌ای کرد و مظلوم گفت:
- با تکون‌های کشتی افتادم توی دریا هر چی صداتون کردم نشنیدین.
دخترک مو طلایی دستش را گرفت و با اشکی که درون چشمانش خانه کرده بود گفت:
- خداروشکر حالت خوبه!
تسکین دلبندم لبخندی به چهره‌ی زیبای دخترک زد. به سمت من چرخید و به دیدگان من چشم دوخت. لبخند ملیحی زد و آرام تشکر کرد.
- ازتون ممنونم بابت نجات جونم.
لبخندی در جواب لبخند گیرایش زدم و بی‌توجه به اطراف با حس درون لحنم گفتم:
- خواهش می‌کنم بانوی زیبا.
ابرویی بالا انداخت. لبخند هولی زد. بلند شدم. نگاه اخمو مردهای دورم باعث شد تای ابرویم را بالا دهم.
مردی به کتفم زد عصبی غرید:
- کی هستی تو؟
با لحنی که سعی داشتم آرامش را به درون مرد عصبی وارد کنم با لبخند محوی گفتم:
- گفتم که من آدریانم.
مرد دیگه‌ای در حالی که چشم‌هایش را ریز و درشت می‌کرد گفت:
- این رو گفتی، اما تو توی دریا چیکار می‌کنی؟
خونسرد بیخیال گفتم:
- دریا خونه‌ی من!
حالا تعجب در نگاه تک‌تک خانه می‌کند.
دخترکی با کنجکاوی و شوقی که سعی دارد مخفی‌اش کند می‌پرسد:
- پری دریایی هستی؟
سری تکون دادم. که در جواب دست جلوی دهانش قرار می‌دهد و ناباور ل*ب زد:
- وای خدای من!
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۶۲-
. . .
بی‌خیال نگاه از دخترک متعجب و هیجان‌زده، گرفتم. رو به تسکینِ زیبا با لبخندی پر از حس‌های خوب و به دور از منفی و یا حتی حس بد. گفتم:
- امیداورم حالتون خوب باشه!
تبسم زیبایی کرد و به مرد جوانی که در آغوشش داشت تکیه‌ داده بود و خش‌دار و با صدای گرفته ناشی از سرفه گفت:
- بله! ممنون حالم خوبه.
نتونستم سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود نپرسم حتی با وجود دونستن معنی آن کلمه اما دوست داشتم از زبان او هم بشنوم.
- می‌تونم ازتون سوالی بپرسم؟
مرد کنارش اخم غلیظی کرد. دخترک را تنگ در آ*غ*و*ش فشرد و لبخند روی ل*ب دخترک برایم گران تمام شد.
متعجب از درخواستم با مکث با قیافه‌ای که مشخص بود دوست داشت هر چه سریع‌تر از آنجا بروم. ولی سعی می‌کرد بخاطر این‌که نجاتش دادم بروز ندهد و با خوش‌رویی که تصنعی بودنش هویدا بود، گفت:
- بله! البته.
با مکث نگاهم را به چشم‌های رنگی زیبایش دوختم و گفتم:
- معنی اسمتون یعنی چی؟
نگاهش رنگ بهت گرفت. درون چشم‌هایش یک سوال آن هم " یعنی واقعا معنی این کلمه‌ی رایج رو نمی‌دونه؟" بود.
دوست داشتم بگویم به او که " من دوست دارم از ز*ب*ون تو بشنوم"
اما نمی‌شد. از غیرت مردهای ایرانی زیادی شنیده بودم و همین که تا الان به قول ادمون زنده مانده‌ام هم خیلی بود بود احتمالاً بخاطر کمک به دخترک زیبا بود‌.
نگاهش رنگ بهت داشت.
مرد جوان دندان قرچه‌ای کرد و زیر دندون‌های کلید شده‌ش فحشی نثارم کرد.
با نگاه پرجذبه‌ش برایم خط و نشان می‌کشید و تهدید می‌گرد که اگر دو مین دیگر آن‌جا باشم سرم از تنم جدا می‌شد.
تسکین مکثی که داشت طولانی می‌شد را شکست و آرام نگاهی به مرد جوان کرد و مظلوم گفت:
- یعنی مرحمی برای درد یا به عبارتی درمونی برای درد‌.
نتونستم جلوی دهنم رو بگیرم و مانع کلماتی که داشت بیرون می‌پرید شوم.
- چه جالب! معنی قشنگی داره مثل شما.
ابرویی بالا انداخت و لبخند هولی زد.
مرد کنارش عصبی دخترک را درون آ*غ*و*ش خواهرش رها کرد و بلند شد. به سمتم اومد. اخم کرده عصبی و حرصی گفت:
- بودی خوش! شرت کم.
به دریا اشاره کرد. من می‌فهمم این خانوم دوست داشتنی برای این مرد جوان است. چقدر حیف شد.
چقدر من بد شانسم! آهی کشیدم و رو به دخترک گفتم:
- آرزوی خوشبختی واستون دارم.
عقب‌عقب به سمت عرشه رفتم. از نرده‌ها عبور کردم و حینی که آخرین نگاهم را به دخترک چشم خسته می‌دوختم لبخند محوی به چهره‌اش زدم و دست باز کردم و از پشت توی دریا افتادم.
عصا پیش میلی بود. علامت می‌داد. سفید! باید می‌رفتم پیش فرمانروا.
عصا رو از ملی گرفتم و به روی پشتش قرار گرفتم و میلی با اون صدای بلندش غرشی کرد و به سرعت راه افتاد.
حین گذر از قرارگاه سیزی میلی رو نگه داشتم. این دختر آخر من رو دق می‌داد.
وارد قرارگاه شدم و داد زدم.
- سیزی دختر بیا ببینمت.
خودش رو نشون داد اما سمتم نیومد. کوسه‌ی گنده قهر کرده بود. به سمتش رفتم.

کد:
۱۶۲-
. . .
بی‌خیال نگاه از دخترک متعجب و هیجان‌زده، گرفتم. رو به تسکینِ زیبا با لبخندی پر از حس‌های خوب و به دور از منفی و یا حتی حس بد. گفتم:
- امیداورم حالتون خوب باشه!
تبسم زیبایی کرد و به مرد جوانی که در آغوشش داشت تکیه‌ داده بود و خش‌دار و با صدای گرفته ناشی از سرفه گفت:
- بله! ممنون حالم خوبه.
نتونستم سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود نپرسم حتی با وجود دونستن معنی آن کلمه اما دوست داشتم از زبان او هم بشنوم.
- می‌تونم ازتون سوالی بپرسم؟
مرد کنارش اخم غلیظی کرد. دخترک را تنگ در آ*غ*و*ش فشرد و لبخند روی ل*ب دخترک برایم گران تمام شد.
متعجب از درخواستم با مکث با قیافه‌ای که مشخص بود دوست داشت هر چه سریع‌تر از آنجا بروم. ولی سعی می‌کرد بخاطر این‌که نجاتش دادم بروز ندهد و با خوش‌رویی که تصنعی بودنش هویدا بود، گفت:
- بله! البته.
با مکث نگاهم را به چشم‌های رنگی زیبایش دوختم و گفتم:
- معنی اسمتون یعنی چی؟
نگاهش رنگ بهت گرفت. درون چشم‌هایش یک سوال آن هم " یعنی واقعا معنی این کلمه‌ی رایج رو نمی‌دونه؟" بود.
دوست داشتم بگویم به او که " من دوست دارم از ز*ب*ون تو بشنوم"
اما نمی‌شد. از غیرت مردهای ایرانی زیادی شنیده بودم و همین که تا الان به قول ادمون زنده مانده‌ام هم خیلی بود بود احتمالاً بخاطر کمک به دخترک زیبا بود‌.
نگاهش رنگ بهت داشت.
مرد جوان دندان قرچه‌ای کرد و زیر دندون‌های کلید شده‌ش فحشی نثارم کرد.
با نگاه پرجذبه‌ش برایم خط و نشان می‌کشید و تهدید می‌گرد که اگر دو مین دیگر آن‌جا باشم سرم از تنم جدا می‌شد.
تسکین مکثی که داشت طولانی می‌شد را شکست و آرام نگاهی به مرد جوان کرد و مظلوم گفت:
- یعنی مرحمی برای درد یا به عبارتی درمونی برای درد‌.
نتونستم جلوی دهنم رو بگیرم و مانع کلماتی که داشت بیرون می‌پرید شوم.
- چه جالب! معنی قشنگی داره مثل شما.
ابرویی بالا انداخت و لبخند هولی زد.
مرد کنارش عصبی دخترک را درون آ*غ*و*ش خواهرش رها کرد و بلند شد. به سمتم اومد. اخم کرده عصبی و حرصی گفت:
- بودی خوش! شرت کم.
به دریا اشاره کرد. من می‌فهمم این خانوم دوست داشتنی برای این مرد جوان است. چقدر حیف شد.
چقدر من بد شانسم! آهی کشیدم و رو به دخترک گفتم:
- آرزوی خوشبختی واستون دارم.
عقب‌عقب به سمت عرشه رفتم. از نرده‌ها عبور کردم و حینی که آخرین نگاهم را به دخترک چشم خسته می‌دوختم لبخند محوی به چهره‌اش زدم و دست باز کردم و از پشت توی دریا افتادم.
عصا پیش میلی بود. علامت می‌داد. سفید! باید می‌رفتم پیش فرمانروا.
عصا رو از ملی گرفتم و به روی پشتش قرار گرفتم و میلی با اون صدای بلندش غرشی کرد و به سرعت راه افتاد.
حین گذر از قرارگاه سیزی میلی رو نگه داشتم. این دختر آخر من رو دق می‌داد.
وارد قرارگاه شدم و داد زدم.
- سیزی دختر بیا ببینمت.
خودش رو نشون داد اما سمتم نیومد. کوسه‌ی گنده قهر کرده بود. به سمتش رفتم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۶۳-
[تسکین]
با پریدن اون پری دریایی ماهان عصبی و نگران سمتم برگشت... درکش نمی‌کردم... با خودش چند چنده؟
عصبی پرخاش کرد:
- چرا حواست رو جمع نمی‌کنی؟ همش دنبال دردسری!
دلخور شدم... دلم گرفت، بغض کردم... مگه من خواستم بیفتم توی آب. با لحنی که بغض توی گلوم لرزونش کرده بود با چونه‌ای که می‌لرزید. بلند شدم. دلگیر رو بهش گفتم:
- مگه من مقصر تکون خوردن‌های کشتیم؟
ناراحت نگاهش کردم... راهم رو گرفتم و به سمت اتاق رفتم.
همین که وارد شدم. در رو قفل کردم.
بغضم بی‌صدا ترکید. دست روی دهنم ‌گذاشتم صدام بیرون نره... نه به اون‌طور ب*غ*ل گرفتنم‌ که دیگه داشت لهم می‌کرد نه به این پرخاش.
هه شاید می‌خواست به اون پری دریای بگه نگاهت رو بردار... غیرت و تعصب این‌طوری رو نخواستم.
ارزونی خودش!
اهمیت به اشک‌هایی که داشت شدت می‌گرفت ندادم، نیاز داشتم حموم کنم. آب دریا اذیتم‌ می‌کرد چرا که شور بود.
به سمت چمدون رفتم و یه دست لباس همین‌طوری برداشتم.
به سمت حموم رفتم. لباس‌هام رو با خیال راحت روی تخت گذاشتم.
به سمت حموم رفتم وارد شدم. یه راست بدون مکث سمت دوش رفتم. هر دو آب سرد و گرم رو هم‌زمان باز کردم... با لباس زیر دوش رفتم.
***
پیراهن چهار خونه‌ای رو بدون بستن دکمه‌هاش همون‌طور شُل وا رفته روی تیشرت مشکی تنم رها کرده بودم.
خم شدم شلوارم رو برداشتم. یه پام رو که خواستم عبور بدم در زده شد و بعد دستگیره به سمت پایین کشیده شد. خشک شده نگاهم رو به در که یادم افتاد قفلش کردم خیره شدم.
دستم نمیره که شلوار رو بالا بکشم و بالاخره با صدای ماهان به خودم اومدم.
- باز کن... ماهانم.
نفس راحتی کشیدم. شلوار رو پوشیدم... دکمه‌ها رو یکی یکی بستم همزمان به سمت در رفتم.
کلید رو توی قفل چرخوندم و از در فاصله گرفتم و به سمت میز آرایش رفتم.
شونه‌م رو از توی ساک در آوردم.
روی صندلی نشستم و مشغول شونه کردن موهام شدم.
تمام تمرکزم رو روی شونه کردن موهام گذاشتم تا حدودی موفق بودم اما نگاه خیره‌ش از توی آینه حرصی و کلافه‌م‌ کرده بود.
مردک بوزینه! موهام رو شل بافتم و پشتم رها کردم.
کرم نرم کننده‌ای به دست و پاهام زدم و جورابم رو پا کردم.
آرایش ساده‌ای روی صورتم نشوندم.
بلند شدم و یه نگاه دیگه به خودم توی آینه انداختم. خم شدم و از توی آینه با انگشت شصت یکم رژ روی ل*بم رو کمرنگ می‌کنم.
اوکی! همین که برگشتم با سر خوردم به یه چیز نرم و چوبی‌ انگار!
دست روی سر گذاشتم و آروم ‌گفتم:
- آخ سرم.
- جلوت رو نگاه کن.
با صدای ماهان سر بلند کردم و نگاهش کردم. پوزخندی زدم و بهش اشاره کردم و گفتم:
- ببخشید که شما اومدی توی راه من و من ندیدمتون.
جلو اومد... دوست نداشتم بهش نزدیک باشم با اون وضعی که اون غرورم رو جلوی همه خورد کرد. دوست دارم حداقلش چند ساعتی از هم دور باشیم و به رفتار هم فکر کنیم.
عقب رفتم ‌تا باهاش فاصله رو حفظ کنم.
با پنجه‌ش گلوم رو لمس کرد.
به میز آرایش چسبوندم، خشن و ترسناک نگاهم کرد و نفس‌های عمیق کشید.
یه لحظه خوف کردم. سعی کردم پسش بزنم اما انگار به قولی اومده بودن دورش که جنی شده بود.
گستاخ پر جرات توی چشم‌هاش زل زدم. پوزخندی زد و سرتاپام رو نگاه کرد. لعنتی!
کد:
۱۶۳-
                          [تسکین]
با پریدن اون پری دریایی ماهان عصبی و نگران سمتم برگشت... درکش نمی‌کردم... با خودش چند چنده؟
عصبی پرخاش کرد:
- چرا حواست رو جمع نمی‌کنی؟ همش دنبال دردسری!
دلخور شدم... دلم گرفت، بغض کردم... مگه من خواستم بیفتم توی آب. با لحنی که بغض توی گلوم لرزونش کرده بود با چونه‌ای که می‌لرزید. بلند شدم. دلگیر رو بهش گفتم:
- مگه من مقصر تکون خوردن‌های کشتیم؟
ناراحت نگاهش کردم... راهم رو گرفتم و به سمت اتاق رفتم.
همین که وارد شدم. در رو قفل کردم.
بغضم بی‌صدا ترکید. دست روی دهنم ‌گذاشتم صدام بیرون نره... نه به اون‌طور ب*غ*ل گرفتنم‌ که دیگه داشت لهم می‌کرد نه به این پرخاش.
هه شاید می‌خواست به اون پری دریای بگه نگاهت رو بردار... غیرت و تعصب این‌طوری رو نخواستم.
ارزونی خودش!
اهمیت به اشک‌هایی که داشت شدت می‌گرفت ندادم، نیاز داشتم حموم کنم. آب دریا اذیتم‌ می‌کرد چرا که شور بود.
به سمت چمدون رفتم و یه دست لباس همین‌طوری برداشتم.
به سمت حموم رفتم. لباس‌هام رو با خیال راحت روی تخت گذاشتم.
به سمت حموم رفتم وارد شدم. یه راست بدون مکث سمت دوش رفتم. هر دو آب سرد و گرم رو هم‌زمان باز کردم... با لباس زیر دوش رفتم.
***
پیراهن چهار خونه‌ای رو بدون بستن دکمه‌هاش همون‌طور شُل وا رفته روی تیشرت مشکی تنم رها کرده بودم.
خم شدم شلوارم رو برداشتم. یه پام رو که خواستم عبور بدم در زده شد و بعد دستگیره به سمت پایین کشیده شد. خشک شده نگاهم رو به در که یادم افتاد قفلش کردم خیره شدم.
دستم نمیره که شلوار رو بالا بکشم و بالاخره با صدای ماهان به خودم اومدم.
- باز کن... ماهانم.
نفس راحتی کشیدم. شلوار رو پوشیدم... دکمه‌ها رو یکی یکی بستم همزمان به سمت در رفتم.
کلید رو توی قفل چرخوندم و از در فاصله گرفتم و به سمت میز آرایش رفتم.
شونه‌م رو از توی ساک در آوردم.
روی صندلی نشستم و مشغول شونه کردن موهام شدم.
تمام تمرکزم رو روی شونه کردن موهام گذاشتم تا حدودی موفق بودم اما نگاه خیره‌ش از توی آینه حرصی و کلافه‌م‌ کرده بود.
مردک بوزینه! موهام رو شل بافتم و پشتم رها کردم.
کرم نرم کننده‌ای به دست و پاهام زدم و جورابم رو پا کردم.
آرایش ساده‌ای روی صورتم نشوندم.
بلند شدم و یه نگاه دیگه به خودم توی آینه انداختم. خم شدم و از توی آینه با انگشت شصت یکم رژ روی ل*بم رو کمرنگ می‌کنم.
اوکی! همین که برگشتم با سر خوردم به یه چیز نرم و چوبی‌ انگار!
دست روی سر گذاشتم و آروم ‌گفتم:
- آخ سرم.
- جلوت رو نگاه کن.
با صدای ماهان سر بلند کردم و نگاهش کردم. پوزخندی زدم و بهش اشاره کردم و گفتم:
- ببخشید که شما اومدی توی راه من و من ندیدمتون.
جلو اومد... دوست نداشتم بهش نزدیک باشم با اون وضعی که اون غرورم رو جلوی همه خورد کرد. دوست دارم حداقلش چند ساعتی از هم دور باشیم و به رفتار هم فکر کنیم.
عقب رفتم ‌تا باهاش فاصله رو حفظ کنم.
با پنجه‌ش گلوم رو لمس کرد.
به میز آرایش چسبوندم، خشن و ترسناک نگاهم کرد و نفس‌های عمیق کشید.
یه لحظه خوف کردم. سعی کردم پسش بزنم اما انگار به قولی اومده بودن دورش که جنی شده بود.
گستاخ پر جرات توی چشم‌هاش زل زدم. پوزخندی زد و سرتاپام رو نگاه کرد. لعنتی!

#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۶۴-
. . .
به صورتم اشاره زد و گفت:
- پاک کن.
اخم کرده با پوزخند منم مثل خودش سرتاپاش رو نگاه گذرایی انداختم و گفتم:
- اون‌وقت چرا؟
دندون قرچه‌ای‌ کرد و دستش رو بيشتر بیخ گلوم فشرد و در فاصله‌ی نزدیک با صورتم ل*ب زد:
- با من بحث نکن، این‌طوری رفتار نکن با من! چون من میگم.
بی‌حالت در حالی که ضربان قلبم توی دهنم ‌می‌زد گفتم:
- شما کیِ من باشی؟
چشم‌هاش رنگ تعجب گرفت. واقعاً بس بود ان‌قدر تحقیر اگه دوست داره تحقیرش از چیه؟ اگه متنفره خب بکشه کنار بزاره منم توی بدختی‌هام بمیرم.
دستش کم‌کم از دور گلوم شل شده ناباور تک‌‌خنده‌ی کرد و دستی توی موهاش کشید.
یه‌دفعه انگار زیر انبار باروت آتش کشیده باشی. به خودش اومد و به سمتم خیز برداشت. کوبیدم به کمد پشت سرم و هر چی روش بود چپ شد و پشتم ضربه دید که اخمی از دردش کشیدم و آخی که خواست از بین ل*ب‌هام خارج بشه رو همون‌جا جلوش رو گرفتم.
عصبی نفس می‌کشید انگار یه گرگ یا یک شیر رو بهش زخم زدی و اون الان به خونت تشنه‌س.
ترس تموم وجودم رو گرفت و رنگ باختم. دوباره با دستش گلوم رو فشرد اما این‌بار خودش هم متوجه بود یا نه داشتم واقعاً خفه می‌شدم.
از یه جا ترسی که خودش به خودی خود داشت تنفسم رو قطع می‌کرد.
وحشی توی چشم‌هام زل زد. غرشی کرد و با دست دیگه‌ش بازوم رو محکم توی پنجه‌ش گرفت و فشرد.
می‌خواست صدای من رو در بیاره؟
در مقابل صورتش رو خم کرد طرف صورتم تا ن*زد*یک*ی گوشم همون‌جا پچ زد آهسته و پر از تهدید.
- من کی توام؟ من کسی‌ام که تا آخر عمر قرارِ تحملش کنی! من شوهرتممم. همه‌ی زندگیت قرار توی من خلاصه بشه.
( اوه داشمون چه خودشیفته تشریف داره)
چرا تهدیدش به جای این‌که ترس توی تک‌تک سلول‌های تنم رخنه کنه، ل*ذت و حس سرخوشی وصف ناپذیری رو توی سلول‌های بدنم ترشح می‌شد.
سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم هر چند گلویی که فشرده شده داشت به مرز خفگی تمام می‌رفت. اصلاً تو دستت رو بردار من قول می‌دم تا آخرین لحظه‌‌ای که نفس می‌کشی کنارت باشم. اصلاً با هر نفست نفس بکشم. ولی لامصب وا بده این دست رو ول کن. داری آرزو به دلم می‌کنی!
این‌ها رو توی دلم گفتم در حالی که چرا باید زبونم بچرخه برای یه چیز دیگه؟ غرورم بد شاکی ازش!
با صدای خش‌دار سرفه‌ای کردم و سخت گفتم:
- اون‌وقت کی گفته؟
دستی که دور گلوم بود رو برداشت و پشت گردنم برد.
صدای پوزخندش رو شنیدم رسماً توی آ*غ*و*ش دراز و بزرگش گم شده بودم.
حالا نوبت گر*دن بخت برگشته بود. نفس‌های عمیقی که می‌کشیدم دست خودن نبود شش‌هام به هوا نیاز داشتند و این به من ربط نداشت که گ*ردنش در معرض نفس‌های تند من قرار داشت.
برای گفتن حرفش مکث کرد و تلافی اون تنفس توی گ*ردنش شد فشردن بازو و گردنم!
زیر ل*ب با خشمی که از چیز دیگه‌ای نشأت می‌گرفت گفت:
- من میگم. من!
این‌بار پوزخند من بود که بلند شد. یعنی چی حرف زدن توی این پرستیژ؟ معمولاً این موقع زن و شوهرها توی ب*غ*ل هم درمورد آینده و حرف‌های مهم و مثبت زندگیشون حرف می‌زدن اما ما چی؟
پوفی از افکار سر و تهم کشیدم و با نیشخند گفتم:
- زیادیت نشه یه وقت آقای رستاد.
لعنتی داشت تلافی چی رو درمی‌آورد که از قصد و آروم توی گردنم نفس می‌کشید و فشار پشت گردنم به نوازش آرومی تبدیل شد.
قصد داشت روم تاثیر بزاره. خدا بزنه پس گر*دن من که یادم بمونه کرم ریزی واسه یه مرد یه عواقبی داره که من از سر لجش توی گ*ردنش نفس می‌کشیدم.
آروم و نجوا گونه جوری که ل*ب‌هاش به پو*ست گردنم برخورد‌های ریزی داشت گفت:
- نمیشه خانوم تسکینِ کریمی!
چیزی نداشتم بگم. این وضعیت تنش آوری که بینمون بود داشت یه چیز دیگه تلقی می‌شد.
دست روی س.ی.ن.ه‌ش گذاشتم که به عقب هلش بدم که عقب نرفت و بدتر یه قدم باقی مونده رو هم پر کرد.
دم گوشم با لحنی اغواگر وسوسه کننده ل*ب زد:
- زشت.
خشک شدم.
کد:
۱۶۴-
. . .
به صورتم اشاره زد و گفت:
- پاک کن.
اخم کرده با پوزخند منم مثل خودش سرتاپاش رو نگاه گذرایی انداختم و گفتم:
- اون‌وقت چرا؟
دندون قرچه‌ای‌ کرد و دستش رو بيشتر بیخ گلوم فشرد و در فاصله‌ی نزدیک با صورتم ل*ب زد:
- با من بحث نکن، این‌طوری رفتار نکن با من! چون من میگم.
بی‌حالت در حالی که ضربان قلبم توی دهنم ‌می‌زد گفتم:
- شما کیِ من باشی؟
چشم‌هاش رنگ تعجب گرفت. واقعاً بس بود ان‌قدر تحقیر اگه دوست داره تحقیرش از چیه؟ اگه متنفره خب بکشه کنار بزاره منم توی بدختی‌هام بمیرم.
دستش کم‌کم از دور گلوم شل شده ناباور تک‌‌خنده‌ی کرد و دستی توی موهاش کشید.
یه‌دفعه انگار زیر انبار باروت آتش کشیده باشی. به خودش اومد و به سمتم خیز برداشت. کوبیدم به کمد پشت سرم و هر چی روش بود چپ شد و پشتم ضربه دید که اخمی از دردش کشیدم و آخی که خواست از بین ل*ب‌هام خارج بشه رو همون‌جا جلوش رو گرفتم.
عصبی نفس می‌کشید انگار یه گرگ یا یک شیر رو بهش زخم زدی و اون الان به خونت تشنه‌س.
ترس تموم وجودم رو گرفت و رنگ باختم. دوباره با دستش گلوم رو فشرد اما این‌بار خودش هم متوجه بود یا نه داشتم واقعاً خفه می‌شدم.
از یه جا ترسی که خودش به خودی خود داشت تنفسم رو قطع می‌کرد.
وحشی توی چشم‌هام زل زد. غرشی کرد و با دست دیگه‌ش بازوم رو محکم توی پنجه‌ش گرفت و فشرد.
می‌خواست صدای من رو در بیاره؟
در مقابل صورتش رو خم کرد طرف صورتم تا ن*زد*یک*ی گوشم همون‌جا پچ زد آهسته و پر از تهدید.
- من کی توام؟ من کسی‌ام که تا آخر عمر قرارِ تحملش کنی! من شوهرتممم. همه‌ی زندگیت قرار توی من خلاصه بشه.
( اوه داشمون چه خودشیفته تشریف داره)
چرا  تهدیدش به جای این‌که ترس توی تک‌تک سلول‌های تنم رخنه کنه، ل*ذت و حس سرخوشی وصف ناپذیری رو توی سلول‌های بدنم ترشح می‌شد.
سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم هر چند گلویی که فشرده شده داشت به مرز خفگی تمام می‌رفت. اصلاً تو دستت رو بردار من قول می‌دم تا آخرین لحظه‌‌ای که نفس می‌کشی کنارت باشم. اصلاً با هر نفست نفس بکشم. ولی لامصب وا بده این دست رو ول کن. داری آرزو به دلم می‌کنی!
این‌ها رو توی دلم گفتم در حالی که چرا باید زبونم بچرخه برای یه چیز دیگه؟ غرورم بد شاکی ازش!
با صدای خش‌دار سرفه‌ای کردم و سخت گفتم:
- اون‌وقت کی گفته؟
دستی که دور گلوم بود رو برداشت و پشت گردنم برد.
صدای پوزخندش رو شنیدم رسماً توی آ*غ*و*ش دراز و بزرگش گم شده بودم.
حالا نوبت گر*دن بخت برگشته بود. نفس‌های عمیقی که می‌کشیدم دست خودن نبود شش‌هام به هوا نیاز داشتند و این به من ربط نداشت که گ*ردنش در معرض نفس‌های تند من قرار داشت.
برای گفتن حرفش مکث کرد و تلافی اون تنفس توی گ*ردنش شد فشردن بازو و گردنم!
زیر ل*ب با خشمی که از چیز دیگه‌ای نشأت می‌گرفت گفت:
- من میگم. من!
این‌بار پوزخند من بود که بلند شد. یعنی چی حرف زدن توی این پرستیژ؟ معمولاً این موقع زن و شوهرها توی ب*غ*ل هم درمورد آینده و حرف‌های مهم و مثبت زندگیشون حرف می‌زدن اما ما چی؟
پوفی از افکار سر و تهم کشیدم و با نیشخند گفتم:
- زیادیت نشه یه وقت آقای رستاد.
لعنتی داشت تلافی چی رو درمی‌آورد که از قصد و آروم توی گردنم نفس می‌کشید و فشار پشت گردنم به نوازش آرومی تبدیل شد.
قصد داشت روم تاثیر بزاره. خدا بزنه پس گر*دن من که یادم بمونه کرم ریزی واسه یه مرد یه عواقبی داره که من از سر لجش توی گ*ردنش نفس می‌کشیدم.
آروم و نجوا گونه جوری که ل*ب‌هاش به پو*ست گردنم برخورد‌های ریزی داشت گفت:
- نمیشه خانوم  تسکینِ کریمی!
چیزی نداشتم بگم. این وضعیت تنش آوری که بینمون بود داشت یه چیز دیگه تلقی می‌شد.
دست روی س.ی.ن.ه‌ش گذاشتم که به عقب هلش بدم که عقب نرفت و بدتر یه قدم باقی مونده رو هم پر کرد.
دم گوشم با لحنی اغواگر وسوسه کننده ل*ب زد:
- زشت.
خشک شدم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۶۵-
. . .
حرص کل وجودم رو گرفت. با خشمی عظیم به س.ی.نه‌ش کوبیدم تا فاصله بگیره.
که با پوزخندی که زد آروم جدا شد. نمی‌دونم چطور یه لحظه چشم‌هام سرد شد که حتی خودم هم حسش کردم. اون رو متعجب.
دندون قرچه‌ی کردم و ازش فاصله گرفتم و به سمت تخت رفتم.
گوشیم سوخته بود. حداقل قبلاً یه سرگرمی داشتم. پوفی کشیدم. یادم باشه بندازم سطل زباله.
همین که روی تخت اومد. فاصله‌م رو بیشتر کردم و پشت بهش دراز کشیدم. صدای نفس‌های عصبیش گویا عصبانیتش می‌داد.
چرا انقدر بی‌منطق شده؟ چرا همش قضاوت می‌کنه؟ آخه من مگه مریضم که دنبال دردسر باشم؟
چشم‌هام رو بستم سعی کردم بخوابم. چون گوشیم سوخته بود حوصله‌ی چیزی رو نداشتم. اگه ماهان این‌طور نمی‌کرد شاید با اون حرف می‌زدم. اما الان به قدری ازش دلخورم که دلم نمی‌خواد حداقل یک روز با هم حرف بزنیم. اصلا چه اشکالی داره قهر کنم؟ پوزخندی زدم ما کی ر*اب*طه‌ی بینمون خوب بود که بخوانم حالا قهر کنم یا ناز و توقعه داشته باشم اون باید نازم رو بخره! چقدر تفاوت داره با اون فردی که من توی رویاهام از مرد مورد علاقه‌م ساختم.
سنگینی روی قلبم حتی اجازه نمی‌ده با کسی حرف بزنم. وادارم می‌کنه سوکت کنم.
دوست هم ندارم با کسی حرف بزنم، وقتی ماهان به راحتی‌ قضاوتم می‌کنه چه توقعه‌ای می‌تونم از بقیه داشته باشم؟
خوابم نمی‌بره. کلافه روی تخت نشستم و پوفی کشیدم.
بلند شدم و شالم رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم و روی سر مرتب کردم و به سمت در رفتم.
خواستم دستگیره رو پایین بکشم که صدای زمخت، خشن و سردش بلند شد:
- کجا؟
پوزخندی زدم و مثل خودش بدون این‌که برگردم با بی‌حسی گفتم:
- دنبال دردسر نمیرم که شما بیایی جمعش کنی.
خارج شدم و منتظر واکنشش نموندم. به سمت اتاق فرشته که گفت هشتمیِ رفتم. با آرا هم اتاق بودن.
پشت در مکثی کردم و با خودم دوره کردم که یه بار در می‌زنم جواب داد که هیچ جواب نداد و اگه خواب بود، دیگه در نزنم.
با اولین تقه‌ی که به در زدم. صدای گیرا و پر نازش بلند شد:
- بله؟
آهسته گرفته گفتم:
- منم فرشته؛ تسکین.
صداش و بعد هم قدم‌هایی که نزدیک می‌شد:
- بیا داخل آبجی.
دستگیره رو پایین کشیدم و در رو باز کردم. که همزمان شد با اومدنش جلوی در.
- مزاحم که نیستم.
اخمی بین ابروهاش نشوند و گفت:
- این چه حرفیه؟ (با روی باز کنار رفت) بیا داخل خوش اومدی.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. به مبل‌هایی که گوشه‌ی اتاق بودن اشاره کرد و گفت:
- برو بشین تا منم بیام.
سری تکون دادم و به سمت مبل رفتم.
نشستم و با چشم اتاق جمع‌وجور دونفره‌شون رو نگاه کردم. نمای جالبی داشت رنگ آبی و سفیدی که داشت به اتاق امید و زندگی می‌بخشید.
بعد کمی از سرویس بیرون اومد.
روی مبل کنارم نشست و دست روی پیشونیم گذاشت و نگران گفت:
- خوبی؟ خداروشکر تب نداری!
لبخند به نگرانی زدم. دستش رو از روی پیشونیم پایین آوردم و کف دستش رو ب*وسه‌ زدم و گفتم:
- خوبم.
خودش رو جلوتر کشید و بغلم کرد. ناراحت و گرفته گفت:
- کل کشتی رو دنبالت گشتیم اصلاً امکان نمی‌دادیم افتاده باشی توی آب، اگه چیزیت می‌شد من دوباره نابود می‌شدم. خداروشکر سالمی.
دست پشت کمرش نوازش‌وار کشیدم و از ته دل با بغضی که ناخواسته بود نشستنش بیخ گلوم گفتم:
- خوبه که هستی! مرسی ازت.
ازم جدا شد صورتم رو میون دست‌های سفیدش گرفت و گفت:
- من ازت ممنونم آبجی بزرگه. تو همه چیزمی من به جز تو توی این دنیا کسی رو ندارم. اگه تو قبولم نمی‌کردی من تنهاتر از قبل می‌شدم.
لبخند تلخنی بهش زدم و حین نوازش گونه‌اش گفتم:
- مثل این‌که جز خودمون کسی برامون نمونده.
فیگور قوی هیکل ها رو گرفت و با لحنی که می‌خواست شبیه لات‌ها باشه اما موفق نبود، گفت:
- نگران نباش آبجی خودم عین کوه هستم پشتت.
به لحن بامزه‌ش خندیدم.
چشم توی اتاق چرخوندم و سوالی گفتم:
- آرا کو؟
- رفت بیرون‌‌... گفت میرم روی عرشه. عاشق کشتیِ!
- آها، چه جالب.
با فرشته نیم ساعت درمورد کارهایی که قرار انجام بدیم صحبت کردیم ک بعد نیم مین از اومدن من آرا هم وارد شد.
بیشتر شنونده بود تا این‌که بخواد حرف بزنه.
کم‌حرفِ خجالتی نیست ولی فقط در مواقعی که می‌بینه نیازِ صحبت می‌کنه. به حد و اندازه.
این وسط بیشتر فرشته‌س که خاطراتش با آرا رو توی دبیرستان رو بیان می‌کنه و این‌که چی بهش گذشت و چطور بودن و با کی دوست بودن.
ساعت چهار شده بود با این‌که از واکنش ماهان می‌ترسیدم ولی سعی کردم خونسرد باشم. از فرشته و آرا خداحافظی کردم و به سمت اتاق خودمون رفتم.
با مکثی دستگیره در رو گرفتم پایین کشیدم. در با صدایی باز شد.
وارد شدم توی نگاه اول ماهان رو ندیدم چشم چرخوندم که در پشت سرم با ضرب بسته شد.
چشم‌هام رو محکم روی هم از صدای بلندش فشردم.
آهسته برگشتم. با یه فرد به شدت خشمگین با چشم‌هایی که وحشت رو بهت منتقل می‌کرد، نگاهت می‌کرد.
آب دهنم رو سخت قورت دادم و از ترسی که کل وجودم رو در بر گرفت، قدمی عقب گذاشتم.
چشم ریز کرده و شمرده قدم‌هاش رو برمی‌داشته و آروم نزدیک می‌شد جوری که قشنگ ترس رو توی وجودت منتقل می‌کرد.
آروم با صدای خشن و پر از تهدیدی گفت:
- کدوم گوری بودی؟
دست خودم نبود که ناخواسته تمام و کمال همه چی رو کف دستش گذاشتم.
- پیش فرشته و آرا بودم... چیزی شده؟ حالت خوبه؟
حالا این احوال پرسی این وسط چی‌میگه؟ قلب احمق من نمی‌خوای سر عقل بیای؟
دستش رو توی موهاش برد و محکم چنگشون زد که نگران قدمی جلو گذاشتم. چرا ان‌قدر عصبانیِ؟
سعی می‌کرد عصبانیتش رو مخفی کنه اما واسه چی عصبیِ؟
قدم جلو گذاشت با اخم دندون قرچه‌ی کرد و با خشم گفت:
- مگه بهت نگفتم صورتت رو پا کن.
بهت‌زده ل*ب زدم:
- چی؟!
عصبی نگاهم کرد و حرصی گفت:
- چرا حرف گوش نمی‌گیری؟
بی‌توجه به سؤالش نگران گردنی که از فشار زیاد عصبانیت سرخ شده بود. گفتم:
- چرا عصبی هستی؟ خوبی؟
کنارم زد و روی تخت نشست. سرش رو پایین انداخت و با دو دستش گ*ردنش رو احاطه کرد.
با پاش به زمین ضربه‌های تندی می‌زد ریتم‌وار عصبی!
نزدیکش شدم آروم پرسیدم:
- چیزی شده؟
بم و خش‌دار سعی داشت لحن عصبی درش نباشه و گفت:
- نه.
کنارش با مکث و تردید نشستم. آروم مردد دستم رو بالا آوردم و آروم روی شونه‌ش گذاشتم. که سریع سمتم برگشت جوری که ناخواسته بالاتنه‌م عقب رفت. نگاه اون غمگین.
نگاهش قلبم رو آتیش می‌زد. آروم و نگران نگاهی به صورت و حالت گرفته‌ی صورتش، کردم.
با مکث ل*ب تر کردم نگاهش به اون سمت رفت و آهسته با تردید و شک گفتم:
- چیزی شده؟ چرا عصبی هستی؟
دندون روی هم سابید نگاه به چشم‌هام دوخت. بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشید. اون‌قدر ناگهانی که به سمتش پرت شدم. صورتم در یه وجبی صورتش قرار گرفت.
فاصله رو پر کرد و آروم برخلاف قبل که عصبانی بود با ل*ب‌ و دلم بازی می‌کرد.
اون‌وقت من می‌خوام‌ این رو از زندگی بیرون یا فراموش کنم؟ کسی که توی ساعت قبل عین دشمن خونی بهم نگاه می‌کردیم و حالا انگار دو تا عاشق و معشوقی که بعد سال‌ها دوری و دلتنگی بهم رسیدن.
نفس کم آورد.‌‌.. جدا شدم. توی وضعیتی که قرار دارم راحت نیستم... فهمید که خوابوندم روی تخت و خودش هم کنارم.
گردنم رو به سمت خودش کشید و سر توی گردنم برد و نفس عمیقی می‌کشید.
از رفتارش شوکه‌م ضربان قلبم بالاعه! توی صدام هیجان و ناباوری موج می‌زنه که گفتم:
- ماهان خوبی؟ چرا حرفی نمی‌زنی؟
گ*از ریزی از گردنم گرفت که ناخواسته جیغ خفه‌ی کشیدم. سعی کردم از خودم دورش کنم ولی نذاشت و کل وزنش رو قرار داد که نتونم تکون بخورم. شاکی و شوکه گفتم:
- چیکار می‌کنی وحشی؟
حس کردم خندید اما خنده‌ش هم قشنگه! یا نظر من اینِ که همه چیش قشنگه؟
جایی که گ*از گرفت رو ب*و*سید. سرش رو بلند کردم و به چشم‌هام خیره شد و با دست راستش موهای توی صورتم رو کنار زد و گونه‌م رو نوازش‌وار دست کشید.
آروم پرسیدم:
- حالت خوبه؟
خش‌دار گرفته گفت:
- نه.
- چرا؟
مشخصِ نمی‌خواد بگه که طفره می‌رفت، به جاش آروم و مظلوم گفت:
- آرومم می‌کنی؟
بهت‌زده نگاهش کردم. نگاهش منتظر بود. با دیدنم مکثی لبخند تلخی زد و خواست جدا بشه که به خودم بجنبوندم و سخت با کمی خجالت گفتم:
- چیکار کنم؟
لبخند محوی به چهره‌‌م‌ که کمی خجالت هم توش هست. زد.
آروم بم گفت:
- مثلا ب*غ*ل کنیم همو بخوابیم هوم؟ آروم شم، آروم شیم.
ناخواسته بود هم لبخندم هم دست‌هایی که دور گ*ردنش حلقه شد.
توی همون حالت سر روی س.ی.ن.ه‌م‌ گذاشت و چشم‌هاش رو بست و با دست‌هاش تنم رو در بر گرفت.
کد:
۱۶۵-
. . .
حرص کل وجودم رو گرفت. با خشمی عظیم به س.ی.نه‌ش کوبیدم تا فاصله بگیره.
که با پوزخندی که زد آروم جدا شد. نمی‌دونم چطور یه لحظه چشم‌هام سرد شد که حتی خودم هم حسش کردم. اون رو متعجب.
دندون قرچه‌ی کردم و ازش فاصله گرفتم و به سمت تخت رفتم.
گوشیم سوخته بود. حداقل قبلاً یه سرگرمی داشتم. پوفی کشیدم. یادم باشه بندازم سطل زباله.
همین که روی تخت اومد. فاصله‌م رو بیشتر کردم و پشت بهش دراز کشیدم. صدای نفس‌های عصبیش گویا عصبانیتش می‌داد.
چرا انقدر بی‌منطق شده؟ چرا همش قضاوت می‌کنه؟ آخه من مگه مریضم که دنبال دردسر باشم؟
چشم‌هام رو بستم سعی کردم بخوابم. چون گوشیم سوخته بود حوصله‌ی چیزی رو نداشتم. اگه ماهان این‌طور نمی‌کرد شاید با اون حرف می‌زدم. اما الان به قدری ازش دلخورم که دلم نمی‌خواد حداقل یک روز با هم حرف بزنیم. اصلا چه اشکالی داره قهر کنم؟ پوزخندی زدم ما کی ر*اب*طه‌ی بینمون خوب بود که بخوانم حالا قهر کنم یا ناز و توقعه داشته باشم اون باید نازم رو بخره! چقدر تفاوت داره با اون فردی که من توی رویاهام از مرد مورد علاقه‌م ساختم.
سنگینی روی قلبم حتی اجازه نمی‌ده با کسی حرف بزنم. وادارم می‌کنه سوکت کنم.
دوست هم ندارم با کسی حرف بزنم، وقتی ماهان به راحتی‌ قضاوتم می‌کنه چه توقعه‌ای می‌تونم از بقیه داشته باشم؟
خوابم نمی‌بره. کلافه روی تخت نشستم و پوفی کشیدم.
بلند شدم و شالم رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم و روی سر مرتب کردم و به سمت در رفتم.
خواستم دستگیره رو پایین بکشم که صدای زمخت، خشن و سردش بلند شد:
- کجا؟
پوزخندی زدم و مثل خودش بدون این‌که برگردم با بی‌حسی گفتم:
- دنبال دردسر نمیرم که شما بیایی جمعش کنی.
خارج شدم و منتظر واکنشش نموندم. به سمت اتاق فرشته که گفت هشتمیِ رفتم. با آرا هم اتاق بودن.
پشت در مکثی کردم و با خودم دوره کردم که یه بار در می‌زنم جواب داد که هیچ جواب نداد و اگه خواب بود، دیگه در نزنم.
با اولین تقه‌ی که به در زدم. صدای گیرا و پر نازش بلند شد:
- بله؟
آهسته گرفته گفتم:
- منم فرشته؛ تسکین.
صداش و بعد هم قدم‌هایی که نزدیک می‌شد:
- بیا داخل آبجی.
دستگیره رو پایین کشیدم و در رو باز کردم. که همزمان شد با اومدنش جلوی در.
- مزاحم که نیستم.
اخمی بین ابروهاش نشوند و گفت:
- این چه حرفیه؟ (با روی باز کنار رفت) بیا داخل خوش اومدی.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. به مبل‌هایی که گوشه‌ی اتاق بودن اشاره کرد و گفت:
- برو بشین تا منم بیام.
سری تکون دادم و به سمت مبل رفتم.
نشستم و با چشم اتاق جمع‌وجور دونفره‌شون رو نگاه کردم. نمای جالبی داشت رنگ آبی و سفیدی که داشت به اتاق امید و زندگی می‌بخشید.
بعد کمی از سرویس بیرون اومد.
روی مبل کنارم نشست و دست روی پیشونیم گذاشت و نگران گفت:
- خوبی؟ خداروشکر تب نداری!
لبخند به نگرانی زدم. دستش رو از روی پیشونیم پایین آوردم و کف دستش رو ب*وسه‌ زدم و گفتم:
- خوبم.
خودش رو جلوتر کشید و بغلم کرد. ناراحت و گرفته گفت:
- کل کشتی رو دنبالت گشتیم اصلاً امکان نمی‌دادیم افتاده باشی توی آب،  اگه چیزیت می‌شد من دوباره نابود می‌شدم. خداروشکر سالمی.
دست پشت کمرش نوازش‌وار کشیدم و از ته دل با بغضی که ناخواسته بود نشستنش بیخ گلوم گفتم:
- خوبه که هستی! مرسی ازت.
ازم جدا شد صورتم رو میون دست‌های سفیدش گرفت و گفت:
- من ازت ممنونم آبجی بزرگه. تو همه چیزمی من به جز تو توی این دنیا کسی رو ندارم. اگه تو قبولم نمی‌کردی من تنهاتر از قبل می‌شدم.
لبخند تلخنی بهش زدم و حین نوازش گونه‌اش گفتم:
- مثل این‌که جز خودمون کسی برامون نمونده.
فیگور قوی هیکل ها رو گرفت و با لحنی که می‌خواست شبیه لات‌ها باشه اما موفق نبود، گفت:
- نگران نباش آبجی خودم عین کوه هستم پشتت.
به لحن بامزه‌ش خندیدم.
چشم توی اتاق چرخوندم و سوالی گفتم:
- آرا کو؟
- رفت بیرون‌‌... گفت میرم روی عرشه. عاشق کشتیِ!
- آها، چه جالب.
با فرشته نیم ساعت درمورد کارهایی که قرار انجام بدیم صحبت کردیم ک بعد نیم مین از اومدن من آرا هم وارد شد.
بیشتر شنونده بود تا این‌که بخواد حرف بزنه.
کم‌حرفِ خجالتی نیست ولی فقط در مواقعی که می‌بینه نیازِ صحبت می‌کنه. به حد و اندازه.
این وسط بیشتر فرشته‌س که خاطراتش با آرا رو توی دبیرستان رو بیان می‌کنه و این‌که چی بهش گذشت و چطور بودن و با کی دوست بودن.
ساعت چهار شده بود با این‌که از واکنش ماهان می‌ترسیدم ولی سعی کردم خونسرد باشم. از فرشته و آرا خداحافظی کردم و به سمت اتاق خودمون رفتم.
با مکثی دستگیره در رو گرفتم پایین کشیدم. در با صدایی باز شد.
وارد شدم توی نگاه اول ماهان رو ندیدم چشم چرخوندم که در پشت سرم با ضرب بسته شد.
چشم‌هام رو محکم روی هم از صدای بلندش فشردم.
آهسته برگشتم. با یه فرد به شدت خشمگین با چشم‌هایی که وحشت رو بهت منتقل می‌کرد، نگاهت می‌کرد.
آب دهنم رو سخت قورت دادم و از ترسی که کل وجودم رو در بر گرفت، قدمی عقب گذاشتم.
چشم ریز کرده و شمرده قدم‌هاش رو برمی‌داشته و آروم نزدیک می‌شد جوری که قشنگ ترس رو توی وجودت منتقل می‌کرد.
آروم با صدای خشن و  پر از تهدیدی گفت:
- کدوم گوری بودی؟
دست خودم نبود که ناخواسته تمام و کمال همه چی رو کف دستش گذاشتم.
- پیش فرشته و آرا بودم... چیزی شده؟ حالت خوبه؟
حالا این احوال پرسی این وسط چی‌میگه؟ قلب احمق من نمی‌خوای سر عقل بیای؟
دستش رو توی موهاش برد و محکم چنگشون زد که نگران قدمی جلو گذاشتم. چرا ان‌قدر عصبانیِ؟
سعی می‌کرد عصبانیتش رو مخفی کنه اما واسه چی عصبیِ؟
قدم جلو گذاشت با اخم دندون قرچه‌ی کرد و با خشم گفت:
- مگه بهت نگفتم صورتت رو پا کن.
بهت‌زده ل*ب زدم:
- چی؟!
عصبی نگاهم کرد و حرصی گفت:
- چرا حرف گوش نمی‌گیری؟
بی‌توجه به سؤالش نگران گردنی که از فشار زیاد عصبانیت سرخ شده بود. گفتم:
- چرا عصبی هستی؟ خوبی؟
کنارم زد و روی تخت نشست. سرش رو پایین انداخت و با دو دستش گ*ردنش رو احاطه کرد.
با پاش به زمین ضربه‌های تندی می‌زد ریتم‌وار عصبی!
نزدیکش شدم آروم پرسیدم:
- چیزی شده؟
بم و خش‌دار سعی داشت لحن عصبی درش نباشه و گفت:
- نه.
کنارش با مکث و تردید نشستم. آروم مردد دستم رو بالا آوردم و آروم روی شونه‌ش گذاشتم. که سریع سمتم برگشت جوری که ناخواسته بالاتنه‌م عقب رفت. نگاه اون غمگین.
نگاهش قلبم رو آتیش می‌زد. آروم و نگران نگاهی به صورت و حالت گرفته‌ی صورتش، کردم.
با مکث ل*ب تر کردم نگاهش به اون سمت رفت و آهسته با تردید و شک گفتم:
- چیزی شده؟ چرا عصبی هستی؟
دندون روی هم سابید نگاه به چشم‌هام دوخت. بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشید. اون‌قدر ناگهانی که به سمتش پرت شدم. صورتم در یه وجبی صورتش قرار گرفت.
فاصله رو پر کرد و آروم برخلاف قبل که عصبانی بود با ل*ب‌ و دلم بازی می‌کرد.
اون‌وقت من می‌خوام‌ این رو از زندگی بیرون یا فراموش کنم؟ کسی که توی ساعت قبل عین دشمن خونی بهم نگاه می‌کردیم و حالا انگار دو تا عاشق و معشوقی که بعد سال‌ها دوری و دلتنگی بهم رسیدن.
نفس کم آورد.‌‌.. جدا شدم. توی وضعیتی که قرار دارم راحت نیستم... فهمید که خوابوندم روی تخت و خودش هم کنارم.
گردنم رو به سمت خودش کشید و سر توی گردنم برد و نفس عمیقی می‌کشید.
از رفتارش شوکه‌م ضربان قلبم بالاعه! توی صدام هیجان و ناباوری موج می‌زنه که گفتم:
- ماهان خوبی؟ چرا حرفی نمی‌زنی؟
گ*از ریزی از گردنم گرفت که ناخواسته جیغ خفه‌ی کشیدم. سعی کردم از خودم دورش کنم ولی نذاشت و کل وزنش رو قرار داد که نتونم تکون بخورم. شاکی و شوکه گفتم:
- چیکار می‌کنی وحشی؟
حس کردم خندید اما خنده‌ش هم قشنگه! یا نظر من اینِ که همه چیش قشنگه؟
جایی که گ*از گرفت رو ب*و*سید. سرش رو بلند کردم و به چشم‌هام خیره شد و با دست راستش موهای توی صورتم رو کنار زد و گونه‌م رو نوازش‌وار دست کشید.
آروم پرسیدم:
- حالت خوبه؟
خش‌دار گرفته گفت:
- نه.
- چرا؟
مشخصِ نمی‌خواد بگه که طفره می‌رفت، به جاش آروم و مظلوم گفت:
- آرومم می‌کنی؟
بهت‌زده نگاهش کردم. نگاهش منتظر بود. با دیدنم مکثی لبخند تلخی زد و خواست جدا بشه که به خودم بجنبوندم و سخت با کمی خجالت گفتم:
- چیکار کنم؟
لبخند محوی به چهره‌‌م‌ که کمی خجالت هم توش هست. زد.
آروم بم گفت:
- مثلا ب*غ*ل کنیم همو بخوابیم هوم؟ آروم شم، آروم شیم.
ناخواسته بود هم لبخندم هم دست‌هایی که دور گ*ردنش حلقه شد.
توی همون حالت سر روی س.ی.ن.ه‌م‌ گذاشت و چشم‌هاش رو بست و با دست‌هاش تنم رو در بر گرفت.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۶۶-
***
بعد یک روز و نصفی بالاخره به ساحل یکی از شهرهای ایتالیا رسیدیم.
با یه ون سفید ما رو به پایتخت بردن.
توی هتلی که از قبل اتاق گرفته شده بود. یه هتل اسم و رسم‌دار بود... وارد شدیم.
با گرفتن کلید از اون مردی که روشا نام داشت. به سمت اتاق‌هامون که همه توی یه طبقه بودن رفتیم.
چون تعدادمون زیاد بود. بعضی‌ها مثل ماهان که حوصله‌ی آسانسور نداشتن از راه پله استفاده کرد که منم ناچار پشت سرش.
چمدون‌ها رو گفتن خدمه خودش میاره اتاق.
***
عصرِ! که تصمیم گرفتیم یه گشتی توی این شهر بزنیم.
متاسفانه منی که باید با ماسک، عینک می‌رفتم بیرون.
برعکس ماهانی که عین خیالش هم نبود. با اصرار هم راضی نشد بره و گفت اگه بره منم با خودش می‌بره. پس ترجیحاً ساکت شد... بودنمون توی یه جمع بهتر از تنهایی با هم بود.
بخاطر شرایطی که پیش اومد. وگرنه که بودن در کنار خودش تنها واسه من توی قعر جهنم هم مشکلی نداشت.
غزل محمد رو برداشت ازمون‌ جدا شدن. آرسام هم با زن و بچه‌ش رفت مثل این‌که این شهر رو می‌شناخت و قبلاً اومده بوده.
مخصوصاً ماهانی که انگار این‌جا رو مثل کف دستش می‌دونست.
به هر کدوم هم یه کارت دادن که هر چی‌ می‌خوایم بگیریم. جالب این‌بود این‌کارت اصلاً شماره یا اسمی روش ذکر نبود.
اگه اشتباه نکنم هم مال یه شرکت تجاری معروف بوده باشه.
شاید یکی از رقیب‌های ماهانی‌ که با دیدن کارت عصبی توی دستش مشتش کرد و انداختش سطل زباله مال منم‌ گرفت و پاره کرد و انداخت توی سطل کنار در.
سروش، محدثه، بردیا، حسام، دیانا و متینا هم باهم رفتن. امیر و زیبا هم دست توی دست هم جداگونه راه گرفتن و هر کدوم به سمتی رفتن.
بقیه هم پیاده‌روی رو ترجیح دادن.محسن و میثاق جلوتر و پشت سرشون شیلا و طنین بعد هم من و فرشته آرا و صبا پشت سر ما هم ماهان ایرج و عماد.
صبا و فرشته جمع رو در دست گرفتن و از یه در می‌گفتن و با دلقک بازی‌هاشون بقیه رو به خنده می‌انداختن.
وارد میدونی شدیم که مردم نسبتاً زیادی جمع شده بودن و شعبده بازی آقایی به اسم جکسون رو تماشا می‌کردن.
که جکسون از دختر سیاه پو*ست اما خوشگلی به اسم آنی درخواست کرد تا بهش ملحق بشه واسه کمک بهش.
البته که خودش قبلاً گفت یخ نفر رو نیاز داره که کمکش کنه و اون دختره دست بلند کرد.
دوتا صندلی رو برعکس از پشت در مجاورت همدیگه گذاشت و به فاصله‌ی یک و خورده‌ی متری بعد هم یه تخته روی هر دو گذاشت.
البته مشخص بود تخته‌ش محکمِ فاصله‌ی زیادی تا زمین نداشت شاید یک متر.
روی تخته‌ی محکم پارچه‌ی قرمزی پهن کرد که از دو طرف آویزون شد.
جکسون آنی رو بلند کرد و روی تخته گذاشت و ازش خواست دراز بکشه.
جوری که گ*ردنش لبه‌ی یکی از صندلی ها و پاهاش لبه‌ی دیگه‌ی صندلی قرار داشت.
جکسون از مردی به اسم جم خواست که بهش ملحق بشه.
جم بهش ملحق شد و جکسون بهش گفت که صندلی که زیر پا آنیِ رو برداره.
جم با مکث به سمت صندلی رفت بدون تردید صندلی رو برداشت که آنی معلق موند. بدون این‌که از اون حالت خارج بشه.
جکسون صندلی دیگه رو برداشت و آنی توی هوا ثابت موند. شگفت‌زده به تصویر رو به رو چشم دوخته بودم. روی ل*بم لبخند ناباوری بود.
طنین جلوتر به خودش اومد و آهسته و پر از شگفتی گفت:
- وای خدای من! معرکه‌س.
شیلا ناباور گفت:
- چطور این‌کار رو کرد؟ وای الان دارم درست می‌بینم دختره رو هوا معلقِ؟
با شگفتی و حیرت گفتم:
- کارش فوق‌العاده‌س.

یه ساعتی اطراف رو گشتیم و درمورد هر کدوم یا ماهان یا عماد توضیح کوتاهی می‌دادن که ایرج ادامه‌ی توصیح رو کامل و جامع‌تر ادامه می‌داد.

کد:
۱۶۶-
***
بعد یک روز و نصفی بالاخره به ساحل یکی از شهرهای ایتالیا رسیدیم.
با یه ون سفید ما رو به پایتخت بردن.
توی هتلی که از قبل اتاق گرفته شده بود. یه هتل اسم و رسم‌دار بود... وارد شدیم.
با گرفتن کلید از اون مردی که روشا نام داشت. به سمت اتاق‌هامون که همه توی یه طبقه بودن رفتیم.
چون تعدادمون زیاد بود. بعضی‌ها مثل ماهان که حوصله‌ی آسانسور نداشتن از راه پله استفاده کرد که منم ناچار پشت سرش.
چمدون‌ها رو گفتن خدمه خودش میاره اتاق.
***
عصرِ! که تصمیم گرفتیم یه گشتی توی این شهر بزنیم.
متاسفانه منی که باید با ماسک، عینک می‌رفتم بیرون.
برعکس ماهانی که عین خیالش هم نبود. با اصرار هم راضی نشد بره و گفت اگه بره منم با خودش می‌بره. پس ترجیحاً ساکت شد... بودنمون توی یه جمع بهتر از تنهایی با هم بود.
بخاطر شرایطی که پیش اومد. وگرنه که بودن در کنار خودش تنها واسه من توی قعر جهنم هم مشکلی نداشت.
غزل محمد رو برداشت ازمون‌ جدا شدن. آرسام هم با زن و بچه‌ش رفت مثل این‌که این شهر رو می‌شناخت و قبلاً اومده بوده.
مخصوصاً ماهانی که انگار این‌جا رو مثل  کف دستش می‌دونست.
به هر کدوم هم یه کارت دادن که هر چی‌ می‌خوایم بگیریم. جالب این‌بود این‌کارت اصلاً شماره یا اسمی روش ذکر نبود.
اگه اشتباه نکنم هم مال یه شرکت تجاری معروف بوده باشه.
شاید یکی از رقیب‌های ماهانی‌ که با دیدن کارت عصبی توی دستش مشتش کرد و انداختش سطل زباله مال منم‌ گرفت و پاره کرد و انداخت توی سطل کنار در.
سروش، محدثه، بردیا، حسام، دیانا و متینا هم باهم رفتن. امیر و زیبا هم دست توی دست هم جداگونه راه گرفتن و هر کدوم به سمتی رفتن.
بقیه هم پیاده‌روی رو ترجیح دادن.محسن و میثاق جلوتر و پشت سرشون شیلا و طنین بعد هم من و فرشته آرا و صبا پشت سر ما هم ماهان ایرج و عماد.
صبا و فرشته جمع رو در دست گرفتن و از یه در می‌گفتن و با دلقک بازی‌هاشون بقیه رو به خنده می‌انداختن.
وارد میدونی شدیم که مردم نسبتاً زیادی جمع شده بودن و شعبده بازی آقایی به اسم جکسون رو تماشا می‌کردن.
که جکسون از دختر سیاه پو*ست اما خوشگلی به اسم آنی  درخواست کرد تا بهش ملحق بشه واسه کمک بهش.
البته که خودش قبلاً گفت یخ نفر رو نیاز داره که کمکش کنه و اون دختره دست بلند کرد.
دوتا صندلی رو برعکس از پشت در مجاورت همدیگه گذاشت و به فاصله‌ی یک و خورده‌ی متری بعد هم یه تخته روی هر دو گذاشت.
البته مشخص بود تخته‌ش محکمِ فاصله‌ی زیادی تا زمین نداشت شاید یک متر.
روی تخته‌ی محکم پارچه‌ی قرمزی پهن کرد که از دو طرف آویزون شد.
جکسون آنی رو بلند کرد و روی تخته گذاشت و ازش خواست دراز بکشه.
جوری که گ*ردنش لبه‌ی یکی از صندلی ها و پاهاش لبه‌ی دیگه‌ی صندلی قرار داشت.
جکسون از مردی به اسم جم خواست که بهش ملحق بشه.
جم بهش ملحق شد و جکسون بهش گفت که صندلی که زیر پا آنیِ رو برداره.
جم با مکث به سمت صندلی رفت بدون تردید صندلی رو برداشت که آنی معلق موند. بدون این‌که از اون حالت خارج بشه.
جکسون صندلی دیگه رو برداشت و آنی توی هوا ثابت موند. شگفت‌زده به تصویر رو به رو چشم دوخته بودم. روی ل*بم لبخند ناباوری بود.
طنین جلوتر به خودش اومد و آهسته و پر از شگفتی گفت:
- وای خدای من! معرکه‌س.
شیلا ناباور گفت:
- چطور این‌کار رو کرد؟ وای الان دارم درست می‌بینم دختره رو هوا معلقِ؟
با شگفتی و حیرت گفتم:
- کارش فوق‌العاده‌س.

یه ساعتی اطراف رو گشتیم و درمورد هر کدوم یا ماهان یا عماد توضیح کوتاهی می‌دادن که ایرج ادامه‌ی توصیح رو کامل و جامع‌تر ادامه می‌داد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۶۷-
. . .
وارد رستوران شیکی که شیشه‌های سرتاسری اون رو در بر گرفته بود... شدیم.
همین که نشستیم گارسون اومد و به انگلیسی انگار که می‌دونست ما ایتالیایی نیستیم با خوش رویی گفت:
- خوش اومدین... چی میل دارید؟
فقط فاز شیلا و طنین که هر کدومشون یه منو رو با غرور برداشتن و با یه جذبه‌ی خاصی گفتن:
- ما انتخاب می‌کنیم.
تا منو رو دیدن دهنشون دو متر باز شد طنین رو به شیلا گفت:
- فک کنم این نوشته فسنجون نه؟ اولش افِ!
شیلا با اطمینان کاذب سر تکون داد و با اشاره‌ی منوی توی دستش گفت:
- اینم اولش جی اچِ پس حتما قرمه سبزی همینا خوبه نه؟
بعد ریلکس قیافه نباختن و شیلا گفت:
- ما انتخابمون رو کردیم... نوبت شماست.
با غرور نیشخند منو رو روی میز گذاشتن. عماد یکی از منوها رو از روی میز برداشت و به طرف صبا گرفت و با اشاره بهش گفت:
- می‌خوای توهم امتحان کن!
صبا سعی کرد جلوی خنده‌ش رو بگیره و گفت:
- نه مرسی هر چی شما خوردین منم می‌خورم.
نیشخندی زد و رو به ما گفت:
- شما چی؟
هر چی یه چی گفت.
محسن: خودت یه چی سفارش بده که خوب باشه!
بقیه حرفش رو تایید کردن. فرشته منو رو برداشت و گفت:
- من غذاها رو می‌شناسم... یکی سفارش می‌دم.
فرشته اسم غذا‌ها یکی یکی رو خوند و این‌که چی هست و چطور!
بقیه با توجه به توضیحات فرشته انتخاب کردن.
تنها غذایی که فلفل توش نریخته بودن پاستا بود که من سفارش دادم.
مثل این‌که سرآشپزشون چینی بود. این رو از مردی که گفت می‌خواد سرآشپز رو ببینه و بعد کمی یه مرد با قیافه‌ی که شبیه چینی‌ها بود به سمت میز مرد رفت.
غذا رو بعد نیم مین آوردن و هر کی مشغول... توی این زمان با جفتیش مشغول صحبت بودن.
مثل این‌که هماهنگ شده بود که حین پرداخت گفتن. نیاز نیست و از قبل پرداخت شده.
تا ساعت ده شب توی شهر چرخیدیم.
البته یه دو ساعتی به زور ماهان رو راضی کردم تا با دخترها برم خرید. که خودش کارتش رو هم دستم داد.
گفت:
- یا با کارت من می‌خری یا چیزی نمی‌خری!
زورگو.
بعد کمی خرید که بیشتر دوست داشتم بگردم حداقل کمی دور باشیم از هم تا کسی شک نکنه.
تا ساعت ده بیشتر نتونستیم توی شهر بچرخیم گوشی‌ها رو ترور کردن من خداروشکر می‌کنم که گوشیم سوخت.
بالاخره وارد هتل شدیم. مردها کمی زودتر رفته بودن. ما هم که این‌جاها رو بلد نبودیم زنگ زدیم هتل واسمون ماشین فرستاد.
به سمت آسانسور رفتیم.
دکمه رو زدیم همین که در باز شد محمد بیرون زد با دیدنشون ابرو بالا انداخت و از اتاقک فلزی خارج شد و گفت:
- بیاین لابی بچه‌ها اونجان! روشا کارمون داره.
راهمون رو به سمت لابی کج کردیم و پشت سر محمد وارد لابی بزرگ هتل شدیم.
وارد که شدیم نگاها سمت ما برگشت. کنار فرشته با آرا روی یه مبل نشستیم.
روشا به فارسی سلام کرد و با لهجه‌ی جالبی که داشت گفت:
- برای بعضی‌هاتون سخت نبود کارهای بلیط گرفتن چرا که قبلاً هم مسافرت به کشورهای اروپایی داشتید. اما بعضی‌هاتون مشکل بود... اما تونستیم گیر بیاریم و قرار با یه هواپیمای شخصی فردا به ایران برگردین.
بلند شد به فرد کنارش اشاره کرد و فردی که اسکورت بود. نایلون توی دستش رو روی میز خالی کرد.‌
کلی گذرنامه با اون رنگ سبز تیره روی میز پخش شد.
روشا با کلام آخر جمع رو ترک کرد.
- فردا صبح ساعت ده فرودگاه(...) پروازِ.
خواست از کنار ماهان بگذره که بلند شد و راهش رو صد کرد جدی و محکم گفت:
- کی پشت این بازیِ؟ موسسش کیه؟
روشا کمی فاصله گرفت و عین ماهان جدی گفت:
- یه زن و شوهر ایرانی! رویا آصف و انوش آریا. فقط همین رو می‌دونم.
پوزخندی کنج ل*بش نشوند و با باز کردن راه گفت:
- همین هم کافیه.
روشا خیره با پوزخند کنج ل*بش با مکث شب خوشی گفت و جمع رو همراه اسکورت‌هاش ترک کرد.
ایرج که کنار ماهان نشسته بود بلند شد و به سمت میز رفت. پاسپورت‌ و بلیط‌ها رو برداشت و مال هر کی رو دستش داد.
به سمت آسانسور رفتیم. بازم شلوغِ این‌بار من حوصله ندارم و از راه پله بالا میرم سه طبقه که بیشتر نیست!
ماهان هم پشت سرم. من جلوتر و سرم رو به قولی انداختم پایین دارم راهم رو میرم اما با صدای خنده‌ی مستانه سر بلند کردم.
با دیدن سه مردی که نو*شی*دنی درون دستشون بود و تعادل درستی نداشتن. ایستادم آب دهنم رو سخت قورت دادم.

کد:
۱۶۷-
. . .
وارد رستوران شیکی که شیشه‌های سرتاسری اون رو در بر گرفته بود... شدیم.
همین که نشستیم گارسون اومد و به انگلیسی انگار که می‌دونست ما ایتالیایی نیستیم با خوش رویی گفت:
- خوش اومدین... چی میل دارید؟
فقط فاز شیلا و طنین که هر کدومشون یه منو رو با غرور برداشتن و با یه جذبه‌ی خاصی گفتن:
- ما انتخاب می‌کنیم.
تا منو رو دیدن دهنشون دو متر باز شد طنین رو به شیلا گفت:
- فک کنم این نوشته فسنجون نه؟ اولش افِ!
شیلا با اطمینان کاذب سر تکون داد و با اشاره‌ی منوی توی دستش گفت:
- اینم اولش جی اچِ پس حتما قرمه سبزی همینا خوبه نه؟
بعد ریلکس قیافه نباختن و شیلا گفت:
- ما انتخابمون رو کردیم... نوبت شماست.
با غرور نیشخند منو رو روی میز گذاشتن. عماد یکی از منوها رو از روی میز برداشت و به طرف صبا گرفت و با اشاره بهش گفت:
- می‌خوای توهم امتحان کن!
صبا سعی کرد جلوی خنده‌ش رو بگیره و گفت:
- نه مرسی هر چی شما خوردین منم می‌خورم.
نیشخندی زد و رو به ما گفت:
- شما چی؟
هر چی یه چی گفت.
محسن: خودت یه چی سفارش بده که خوب باشه!
بقیه حرفش رو تایید کردن. فرشته منو رو برداشت و گفت:
- من غذاها رو می‌شناسم... یکی سفارش می‌دم.
فرشته اسم غذا‌ها یکی یکی رو خوند و این‌که چی هست و چطور!
بقیه با توجه به توضیحات فرشته انتخاب کردن.
تنها غذایی که فلفل توش نریخته بودن پاستا بود که من سفارش دادم.
مثل این‌که سرآشپزشون چینی بود. این رو از مردی که گفت می‌خواد سرآشپز رو ببینه و بعد کمی یه مرد با قیافه‌ی که شبیه چینی‌ها بود به سمت میز مرد رفت.
غذا رو بعد نیم مین آوردن و هر کی مشغول... توی این زمان با جفتیش مشغول صحبت بودن.
مثل این‌که هماهنگ شده بود که حین پرداخت گفتن. نیاز نیست و از قبل پرداخت شده.
تا ساعت ده شب توی شهر چرخیدیم.
البته یه دو ساعتی به زور ماهان رو راضی کردم تا با دخترها برم خرید. که خودش کارتش رو هم دستم داد.
گفت:
- یا با کارت من می‌خری یا چیزی نمی‌خری!
زورگو.
بعد کمی خرید که بیشتر دوست داشتم بگردم حداقل کمی دور باشیم از هم تا کسی شک نکنه.
تا ساعت ده بیشتر نتونستیم توی شهر بچرخیم گوشی‌ها رو ترور کردن من خداروشکر می‌کنم که گوشیم سوخت.
بالاخره وارد هتل شدیم. مردها کمی زودتر رفته بودن. ما هم که این‌جاها رو بلد نبودیم زنگ زدیم هتل واسمون ماشین فرستاد.
به سمت آسانسور رفتیم.
دکمه رو زدیم همین که در باز شد محمد بیرون زد با دیدنشون ابرو بالا انداخت و از اتاقک فلزی خارج شد و گفت:
- بیاین لابی بچه‌ها اونجان! روشا کارمون داره.
راهمون رو به سمت لابی کج کردیم و پشت سر محمد وارد لابی بزرگ هتل شدیم.
وارد که شدیم نگاها سمت ما برگشت. کنار فرشته با آرا روی یه مبل نشستیم.
روشا به فارسی سلام کرد و با لهجه‌ی جالبی که داشت گفت:
- برای بعضی‌هاتون سخت نبود کارهای بلیط گرفتن چرا که قبلاً هم مسافرت به کشورهای اروپایی داشتید. اما بعضی‌هاتون مشکل بود... اما تونستیم گیر بیاریم و قرار با یه هواپیمای شخصی فردا به ایران برگردین.
بلند شد به فرد کنارش اشاره کرد و فردی که اسکورت بود. نایلون توی دستش رو روی میز خالی کرد.‌
کلی گذرنامه با اون رنگ سبز تیره روی میز پخش شد.
روشا با کلام آخر جمع رو ترک کرد.
- فردا صبح ساعت ده فرودگاه(...) پروازِ.
خواست از کنار ماهان بگذره که بلند شد و راهش رو صد کرد جدی و محکم گفت:
- کی پشت این بازیِ؟ موسسش کیه؟
روشا کمی فاصله گرفت و عین ماهان جدی گفت:
- یه زن و شوهر ایرانی! رویا آصف و انوش آریا. فقط همین رو می‌دونم.
پوزخندی کنج ل*بش نشوند و با باز کردن راه گفت:
- همین هم کافیه.
روشا خیره با پوزخند کنج ل*بش با مکث شب خوشی گفت و جمع رو همراه اسکورت‌هاش ترک کرد.
ایرج که کنار ماهان نشسته بود بلند شد و به سمت میز رفت. پاسپورت‌ و بلیط‌ها رو برداشت و مال هر کی رو دستش داد.
به سمت آسانسور رفتیم. بازم شلوغِ این‌بار من حوصله ندارم و از راه پله بالا میرم سه طبقه که بیشتر نیست!
ماهان هم پشت سرم. من جلوتر و سرم رو به قولی انداختم پایین دارم راهم رو میرم اما با صدای خنده‌ی مستانه سر بلند کردم.
با دیدن سه مردی که نو*شی*دنی درون دستشون بود و تعادل درستی نداشتن. ایستادم آب دهنم رو سخت قورت دادم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۶۸
. . .
مکث کردم تا ماهان بیاد. اما نگاه اون سه مرد زودتر به سم برگشت. پر از حس‌های کثیف نگاهم کردن. که آب دهنم رو سخت قورت دادم. من به عقب برگشتم. ماهان رو دیدم که سه پله عقب‌تر از منه و اون سه تا رو سریع‌تر بالا اومد و دستم رو گرفت و کنارش کشید و رسماً توی آغوشش بودم.
از کنارشون گذشتیم.
نفس راحتی کشیدم.
ماهان یکم هیکلی‌تر از اون‌ها بود و در ضمن اون‌ها زیاد روی حالت نرمال خودشون نبودن.
- حواست رو جمع کن.
با صدای خشنش به جلو چشم‌ دوختم اما دیر شد و یکی به کتفم زد و با دو پایین رفت. خواستم بیفتم که دستم رو گرفت.
فکر کردم ماهانِ! اما با دیدن خانوم خوشگل چشم مشکی با لبخند ازش تشکر کردم‌ که با لبخند جوابم رو داد و راهش رو کشید رفت.
ولی خداییش چه خوشگل بود.
این‌دفعه ماهان دستم رو گرفت و سریع بالا می‌رفت و منم دنبالش می‌کشوند.
دیگه نزدیک بود زمین بخورم که به زور نگهش داشتم. اخمو سمتم برگشت که مظلوم گفتم:
- آروم‌تر برو الان زمین می‌خورم.
پوفی کشید و دست پشت کمرم برد و به سمت جلو هلم داد و آخرین پله رو هم بالا رفتیم.
مستقیم به سمت اتاقی که توش ساکن بودیم... رفتیم. با کارتی که از جیب داخل کتش در آورد در رو باز کرد و کنار رفت تا وارد بشم.
وارد شدم پشت سرم وارد شد و در رو بست.
همین‌ که وارد شدیم. عصبی غر زد:
- چرا حواست رو جمع نمی‌کنی؟
متعجب گفتم:
- چی؟! من که حواسم جمعِ تو جدیداً خیلی گیر میدی!
کلافه دستی توی موهاش کشید و حین رفتن به سمت حموم گفت:
- بیخیال.
این چشه؟ به سمت چمدون رفتم. لباس‌هام رو عوض کردم و بعد از ظهر حموم رفته بودم و حالا نیاز نیست.
روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
همین‌ که چشم‌هام گرم شد و خواستم بخوابم که صدای ماهان بلند شد.
خواب آلود همون‌طور دراز کشیده جواب دادم.
- ها؟
صداش با مکث اومد.
- حوله‌م رو بده یادم رفت ببرم.
باشه‌ای گفتم و از روی تخت بلند شدم و به سمت چمدونش رفتم. کمی وسایلش رو زیر رو کردم و حوله‌ی سفید بلند رو از چمدون بیرون کشیدم و به سمت حموم رفتم.
تقه‌ی به در زدم و تکیه به دیوار چشم‌هام رو بسته نگه داشتم. افتضاح خوابم می‌اومد.
در با صدایی باز شد حوله رو با چشم‌های بسته سمتش گرفتم... که چیزی توی صورتم ریخته شد و شوکه سریع چشم باز کردم.
شوکه قدمی عقب گذاشتم.
چشم‌هام تا آخرین حد باز شد. دستی توی صورتم کشیدم و با لحنی که ناخواسته عصبی شده بود گفتم:
- چرا این‌کار رو کردی بی‌شعور.
ابروی بالا انداخت و حین دست کشیدن توی موهاش گفت:
- دیدم منگی گفتم سرحالت بیارم نخوری زمین.
پوفی کشیدم و به سمت تخت رفتم. سرم به بالش نرسید به عالم بی‌خبر سلام دوباره گفتم.
کد:
۱۶۸
. . .
مکث کردم تا ماهان بیاد. اما نگاه اون سه مرد زودتر به سم برگشت. پر از حس‌های کثیف نگاهم کردن. که آب دهنم رو سخت قورت دادم. من به عقب برگشتم. ماهان رو دیدم که سه پله عقب‌تر از منه و اون سه تا رو سریع‌تر بالا اومد و دستم رو گرفت و کنارش کشید و رسماً توی آغوشش بودم.
از کنارشون گذشتیم.
نفس راحتی کشیدم.
ماهان یکم هیکلی‌تر از اون‌ها بود و در ضمن اون‌ها زیاد روی حالت نرمال خودشون نبودن.
- حواست رو جمع کن.
با صدای خشنش به جلو چشم‌ دوختم اما دیر شد و یکی به کتفم زد و با دو پایین رفت. خواستم بیفتم که دستم رو گرفت.
فکر کردم ماهانِ! اما با دیدن خانوم خوشگل چشم مشکی با لبخند ازش تشکر کردم‌ که با لبخند جوابم رو داد و راهش رو کشید رفت.
ولی خداییش چه خوشگل بود.
این‌دفعه ماهان دستم رو گرفت و سریع بالا می‌رفت و منم دنبالش می‌کشوند.
دیگه نزدیک بود زمین بخورم که به زور نگهش داشتم. اخمو سمتم برگشت که مظلوم گفتم:
- آروم‌تر برو الان زمین می‌خورم.
پوفی کشید و دست پشت کمرم برد و به سمت جلو هلم داد و آخرین پله رو هم بالا رفتیم.
مستقیم به سمت اتاقی که توش ساکن بودیم... رفتیم. با کارتی که از جیب داخل کتش در آورد در رو باز کرد و کنار رفت تا وارد بشم.
وارد شدم پشت سرم وارد شد و در رو بست.
همین‌ که وارد شدیم. عصبی غر زد:
- چرا حواست رو جمع نمی‌کنی؟
متعجب گفتم:
- چی؟! من که حواسم جمعِ تو جدیداً خیلی گیر میدی!
کلافه دستی توی موهاش کشید و حین رفتن به سمت حموم گفت:
- بیخیال.
این چشه؟ به سمت چمدون رفتم. لباس‌هام رو عوض کردم و بعد از ظهر حموم رفته بودم و حالا نیاز نیست.
روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
همین‌ که چشم‌هام گرم شد و خواستم بخوابم که صدای ماهان بلند شد.
خواب آلود همون‌طور دراز کشیده جواب دادم.
- ها؟
صداش با مکث اومد.
- حوله‌م رو بده یادم رفت ببرم.
باشه‌ای گفتم و از روی تخت بلند شدم و به سمت چمدونش رفتم. کمی وسایلش رو زیر رو کردم و حوله‌ی سفید بلند رو از چمدون بیرون کشیدم و به سمت حموم رفتم.
تقه‌ی به در زدم و تکیه به دیوار چشم‌هام رو بسته نگه داشتم. افتضاح خوابم می‌اومد.
در با صدایی باز شد حوله رو با چشم‌های بسته سمتش گرفتم... که چیزی توی صورتم ریخته شد و شوکه سریع چشم باز کردم.
شوکه قدمی عقب گذاشتم.
چشم‌هام تا آخرین حد باز شد. دستی توی صورتم کشیدم و با لحنی که ناخواسته عصبی شده بود گفتم:
- چرا این‌کار رو کردی بی‌شعور.
ابروی بالا انداخت و حین دست کشیدن توی موهاش گفت:
- دیدم منگی گفتم سرحالت بیارم نخوری زمین.
پوفی کشیدم و به سمت تخت رفتم. سرم به بالش نرسید به عالم بی‌خبر سلام دوباره گفتم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۶۹-
. . .
صبح زود همراه ماهان از هتل خارج شدیم. بهش گفته بودم می‌خوام گوشی بخرم. وقتی رسیدیم ایران مسلماً وقت این رو ندارم که خودم برم بخرم.
اون هم که این‌جا رو می‌شناخت. رفتیم. مغازه‌ی که اتفاقاً فروشنده ایرانی بود و از دوست‌های ماهان بود.
گوشی رو که خریدیم زیاد نموندیم با این‌که خیلی دلم می‌خواست بدون هیچ دردسری بگردیم اما زیاد نموندیم زود برگشتیم هتل.
این‌بار به نسبت قبل آسانسور خلوت بود. سوار شدیم و اون دکمه رو زد.
آسانسور دوربین داشت و این هم از شانس ما. لبه‌ی کلاه سرم رو خواستم دست بزنم که آهسته گفت:
- جلف بازی درنیار شک کنن... واسه من که مهم نیست خودت توی دردسر می‌افتی.
پوفی کشیدم و سر به زیر با کف کفشم روی کف آسانسور آروم بی‌صدا ضربه می‌زدم.
اون بیخیال به دیواره‌ی آسانسور بالای دوربین تکیه داده بود نگاهم می‌کرد.
دوست داشتم واسش ز*ب*ون در بیارم اما هم زشت بود هم ماسک توی صورتم بود هم این‌بار واقعنی حذف بودم.
بالاخره آسانسور ایستاد. راه‌رو کمی شلوغ بود. حین گذر از کنارم گفت:
- برو اتاق فرشته این‌ها خبرنگارن.
از اون‌جایی که صبح به انتخابش لباس ورزشی پوشیدم کسی شک نکرد. مخصوصا با اون هندزفری‌هایی که توی گوشم بود. به سمت اتاق فرشته رفتم و تقه‌ی آرومی به در زدم خوب که دقت کردم چند نفرشون روی من زوم بودن.
اما همین که ماهان رو دیدن به سمتش یورش بردن.
من به فراموشی سپرده شدم.
همین ‌که فرشته در رو باز کرد. سریع وارد شدم و در رو بستم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- سلام، چی‌شده؟
نفسی کشیدم و با اشاره به بیرون گفتم:
- سلام، بیرون پر خبرنگارِ جلوی اتاقمون. مجبور شدم بیام این‌جا.
فرشته: باشه بیا یه لباس‌ بدم تنت کنی باید بریم. الانِ که ماشین برسه.
سری تکون دادم و همراهش به سمت کمد لباس‌هاش رفتیم. لباس مشکی که تاپ سفیدی زیرش می‌خورد.‌ لباسش بلند بود اما نه زیاد بالای زانوم بود. شلوار لی جذب زغالی تیره پا کردم.
فرشته کمربند سفیدی داد تا دور کمرم وصل کنم که مال خود لباس هم بود.
در آخر خواستم شال سفید رو بردارم که دستم رو پس زد و گفت:
- می‌خوای شک کنن؟ من و آرا تیپ مثل خودشون زدیم تو بیای شال بزاری سرت شک می‌کنن.
ترسیده نگران گفتم:
- آخه ماهان... ‌.
پرید وسط حرفم و گفت:
- همین یه بار رو که مشکلی نداره.
به جای اون موهام رو ل*خت کرد. کلاه مشکی ورزشی روی سرم گذاشت. چون لباس‌ها اسپورت بودن کلاه باعث جلف شدن نمی‌شد.
عینک ته گردی هم روی چشم‌هام زدم.
با یه میکاپ لایت! موهای روشن قهوه‌ایم دورم پخش شده بودن که این‌بار آرا زحمتش رو کشید و مدل دار بافتشون و بعد از کلاه ردشون کرد و چند تاریش رو هم روی صورتم ریخت.
استرس برخورد ماهان رو داشتم از یه جا هم هیجان زده بودم.
کیف سفیدی دستم دادن. کفش‌های سفید. و تیپ تکمیل شد. یه سیاه و سفیدی که خیلی بهم می‌اومدن.
گوشی که جدید خریده بودم رو توی کیف کوچیک سفید که یکم جا دار بود با جلدش جا دادم. لباس‌های خودمم رو توی چمدون فرشته گذاشتم.
خواهر داشتن چه خوبه!
ساعت نزدیک دهِ و باید بریم. آهسته و با مکث بیرون می‌ریم ‌که البته آخری منم. با ماهان با خط فرشته پیام دادم که ما میریم توی لابی تو چمدون‌ها رو بیار.
اون هم یه اوکی داد.
با خروج ما در اتاق اون هم باز شد و دوباره خبرنگارها دوره‌ش کردند. که با صدای رسا عذرشون رو خواست. بیشتر حرفشون هم تا جایی که فهمیدم علت رد کردن فعالیت در حرفه‌ی مدلینگی بود!
می‌خواست مدلینگ بشه؟ خدانکنه!
همین که چشمش به من افتاد انگار که شناخت. به ناگه گ*ردنش سرخ شد و با خشم عصبانیت نگاهم کرد. سعی کردم بی‌تفاوت از کنارشون بگذرم.
فرشته برای این‌که جلب توجه نشه رو به آرا آمریکایی درمورد برندهای جدید مُد و فشن صحبت می‌کردن.
از اون‌جا دور شدیم همین که وارد آسانسور شدیم. صدای پیامک گوشی فرشته بلند شد.
فرشته آهسته خندید و به انگلیسی گفت:
- اوه یار رو!
گوشی رو سمتم گرفت. با دیدن پیام حس کردم خون توی رگ‌هام یخ بست. اصلاً به اون چه؟ شوهرته! پوفی کشیدم و گوشی رو بهش پس دادم. نوشته بود:
(- بد تلافی این موهای بیرون انداخته رو از سرت درمیارم.)
یعنی چی واقعاً؟ این‌جا که دیگه ایران نبود؟ چرا این‌طور رفتار می‌کرد؟ ل*ب گزیدم و همزمان با ایستادن آسانسور... به سمت لابی رفیتم بماند که ماهان همراه یکی از خدمه‌های هتل از آسانسور کناری بیرون اومدن.
به لابی که رسیدیم. تقریباً همه با دیدن ظاهر جدیدم توی شوک فرو رفتن.
فرشته نامحسوس همه چی رو به طور خلاصه واسه غزل گفت و مبل رو به‌دروی مبلی که من و آرا روش نشسته بودیم رو انتخاب کرد و نشست.
برای مشکوک نشدن خبرنگار‌هایی که همین اطراف بودن به انگلیسی درمورد موضوع‌های مختلف از جمله شرکت بزرگی که توی سوئد مثلاً داشتند صحبت می‌کرد و می‌گفت می‌خواد قرارداد رو با نمی‌دونم کی تموم کنه.
که آرا با خنده دم گوشم گفت:
- چاخان نیست، فرشته‌ها که دروغ نمیگن. واقعاً توی سوئد شرکت داره. یکی از اون معروف‌هاش. شرکت مدلینگ توی آمریکا هم زیر دست خودشِ، همچنین بهترین آرایشگاه و آرایشگرها زیر دستش حلقه به گوشن. بماند بوتیکی که توی ایران داره و یکی از معروف‌ترین‌هاست. خواهرت میلیارد نه تیلیاردرِ کم مونده این رو هم رد کنه.
متعجب نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت:
- به سنش نگاه نکن صدتا رو می‌شوره می‌زاره سرجاش.

کد:
۱۶۹-
. . .
صبح زود همراه ماهان از هتل خارج شدیم. بهش گفته بودم می‌خوام گوشی بخرم. وقتی رسیدیم ایران مسلماً وقت این رو ندارم که خودم برم بخرم.
اون هم که این‌جا رو می‌شناخت. رفتیم. مغازه‌ی که اتفاقاً فروشنده ایرانی بود و از دوست‌های ماهان بود.
گوشی رو که خریدیم زیاد نموندیم با این‌که خیلی دلم می‌خواست بدون هیچ دردسری بگردیم اما زیاد نموندیم زود برگشتیم هتل.
این‌بار به نسبت قبل آسانسور خلوت بود. سوار شدیم و اون دکمه رو زد.
آسانسور دوربین داشت و این هم از شانس ما. لبه‌ی کلاه سرم رو خواستم دست بزنم که آهسته گفت:
- جلف بازی درنیار شک کنن... واسه من که مهم نیست خودت توی دردسر می‌افتی.
پوفی کشیدم و سر به زیر با کف کفشم روی کف آسانسور آروم بی‌صدا ضربه می‌زدم.
اون بیخیال به دیواره‌ی آسانسور بالای دوربین تکیه داده بود نگاهم می‌کرد.
دوست داشتم واسش ز*ب*ون در بیارم اما هم زشت بود هم ماسک توی صورتم بود هم این‌بار واقعنی حذف بودم.
بالاخره آسانسور ایستاد. راه‌رو کمی شلوغ بود. حین گذر از کنارم گفت:
- برو اتاق فرشته این‌ها خبرنگارن.
از اون‌جایی که صبح به انتخابش لباس ورزشی پوشیدم کسی شک نکرد. مخصوصا با اون هندزفری‌هایی که توی گوشم بود. به سمت اتاق فرشته رفتم و تقه‌ی آرومی به در زدم خوب که دقت کردم چند نفرشون روی من زوم بودن.
اما همین که ماهان رو دیدن به سمتش یورش بردن.
من به فراموشی سپرده شدم.
همین ‌که فرشته در رو باز کرد. سریع وارد شدم و در رو بستم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- سلام، چی‌شده؟
نفسی کشیدم و با اشاره به بیرون گفتم:
- سلام، بیرون پر خبرنگارِ جلوی اتاقمون. مجبور شدم بیام این‌جا.
فرشته: باشه بیا یه لباس‌ بدم تنت کنی باید بریم. الانِ که ماشین برسه.
سری تکون دادم و همراهش به سمت کمد لباس‌هاش رفتیم. لباس مشکی که تاپ سفیدی زیرش می‌خورد.‌ لباسش بلند بود اما نه زیاد بالای زانوم بود. شلوار لی جذب زغالی تیره پا کردم.
فرشته کمربند سفیدی داد تا دور کمرم وصل کنم که مال خود لباس هم بود.
در آخر خواستم شال سفید رو بردارم که دستم رو پس زد و گفت:
- می‌خوای شک کنن؟ من و آرا تیپ مثل خودشون زدیم تو بیای شال بزاری سرت شک می‌کنن.
ترسیده نگران گفتم:
- آخه ماهان... ‌.
پرید وسط حرفم و گفت:
- همین یه بار رو که مشکلی نداره.
به جای اون موهام رو ل*خت کرد. کلاه مشکی ورزشی روی سرم گذاشت. چون لباس‌ها اسپورت بودن کلاه باعث جلف شدن نمی‌شد.
عینک ته گردی هم روی چشم‌هام زدم.
با یه میکاپ لایت! موهای روشن قهوه‌ایم دورم پخش شده بودن که این‌بار آرا زحمتش رو کشید و مدل دار بافتشون و بعد از کلاه ردشون کرد و چند تاریش رو هم روی صورتم ریخت.
استرس برخورد ماهان رو داشتم از یه جا هم هیجان زده بودم.
کیف سفیدی دستم دادن. کفش‌های سفید. و تیپ تکمیل شد. یه سیاه و سفیدی که خیلی بهم می‌اومدن.
گوشی که جدید خریده بودم رو توی کیف کوچیک سفید که یکم جا دار بود با جلدش جا دادم. لباس‌های خودمم رو توی چمدون فرشته گذاشتم.
خواهر داشتن چه خوبه!
ساعت نزدیک دهِ و باید بریم. آهسته و با مکث بیرون می‌ریم ‌که البته آخری منم. با ماهان با خط فرشته پیام دادم که ما میریم توی لابی تو چمدون‌ها رو بیار.
اون هم یه اوکی داد.
با خروج ما در اتاق اون هم باز شد و دوباره خبرنگارها دوره‌ش کردند. که با صدای رسا عذرشون رو خواست. بیشتر حرفشون هم تا جایی که فهمیدم علت رد کردن فعالیت در حرفه‌ی مدلینگی بود!
می‌خواست مدلینگ بشه؟ خدانکنه!
همین که چشمش به من افتاد انگار که شناخت. به ناگه گ*ردنش سرخ شد و با خشم عصبانیت نگاهم کرد. سعی کردم بی‌تفاوت از کنارشون بگذرم.
فرشته برای این‌که جلب توجه نشه رو به آرا آمریکایی درمورد برندهای جدید مُد و فشن صحبت می‌کردن.
از اون‌جا دور شدیم همین که وارد آسانسور شدیم. صدای پیامک گوشی فرشته بلند شد.
فرشته آهسته خندید و به انگلیسی گفت:
- اوه یار رو!
گوشی رو سمتم گرفت. با دیدن پیام حس کردم خون توی رگ‌هام یخ بست. اصلاً به اون چه؟ شوهرته! پوفی کشیدم و گوشی رو بهش پس دادم. نوشته بود:
(- بد تلافی این موهای بیرون انداخته رو از سرت درمیارم.)
یعنی چی واقعاً؟ این‌جا که دیگه ایران نبود؟ چرا این‌طور رفتار می‌کرد؟ ل*ب گزیدم و همزمان با ایستادن آسانسور... به سمت لابی رفیتم بماند که ماهان همراه یکی از خدمه‌های هتل از آسانسور کناری بیرون اومدن.
به لابی که رسیدیم. تقریباً همه با دیدن ظاهر جدیدم توی شوک فرو رفتن.
فرشته نامحسوس همه چی رو به طور خلاصه واسه غزل گفت و مبل رو به‌دروی مبلی که من و آرا روش نشسته بودیم رو انتخاب کرد و نشست.
برای مشکوک نشدن خبرنگار‌هایی که همین اطراف بودن به انگلیسی درمورد موضوع‌های مختلف از جمله شرکت بزرگی که توی سوئد مثلاً داشتند صحبت می‌کرد و می‌گفت می‌خواد قرارداد رو با نمی‌دونم کی تموم کنه.
که آرا با خنده دم گوشم گفت:
- چاخان نیست، فرشته‌ها که دروغ نمیگن. واقعاً توی سوئد شرکت داره. یکی از اون معروف‌هاش. شرکت مدلینگ توی آمریکا هم زیر دست خودشِ، همچنین بهترین آرایشگاه و آرایشگرها زیر دستش حلقه به گوشن. بماند بوتیکی که توی ایران داره و یکی از معروف‌ترین‌هاست. خواهرت میلیارد نه تیلیاردرِ کم مونده این رو هم رد کنه.
متعجب نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت:
- به سنش نگاه نکن صدتا رو می‌شوره می‌زاره سرجاش.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۷۰
. . .
دهنم باز موند از چیزهایی که شنیدم با غرور چشمکی زد و ریلکس به مبل پشت سرش تکیه داد.
ماهان روبه‌روی مبلی نشست که نگاهش مستقیم به ما بود. عصبی نگاهم‌ می‌کرد، آب دهنم رو قورت دادم.
کمی طول کشید تا روشا بیاد.. که همزمان با اومدن روشا دو تا اسکورت سیاه پوش که یکی سیاه پو*ست بود و دیگری سبزه کنار مبل‌های ما ایستادن.
تعظیم‌کوتاهی کردن و حلقه به گوش اونی که قیافه‌ی سبزه‌ای داشت با صدای زمخت، بم و سردی به آمریکایی گفت:
- خانوم ماشین آماده‌س!
زبانم به واسطه‌ی کشورهای متفاوتی که توی این همه سال می‌رفتم خیلی خوب شده بود.
به چند زبان مختلف بدون مشکل می‌تونستم صحبت کنم. فقط ژاپنی یکم که نه خیلی سخته مخصوصاً که اون‌ها بیشتر حرف می‌زنن.
یعنی اگه سلام ما یه کلام باشه برای اون‌ها چند کلامه‌س.
فرشته بلند شد و روبه ما گفت:
- بریم؟
با تردید سری تکون دادم. نگاه به ماهانی ‌که حالا بدتر عصبی بود.. کردم و رو گرفتم.
لحظه‌ی آخر فرشته به روشا اشاره داد. اشاره‌ش رو گرفت.. ما با ماشین اسکورت‌های فرشته رفتیم که علاوه بر اون ماشینی که ما توش بودیم یکی جلوتر از ما می‌رفت و یکی عقب‌تر.
متعجب سمت فرشته برگشتم و با مکث گفتم:
- نکنه تو رئیس جمهوری چیزی باشی؟ این همه اسکورت!
فرشته عینک روی چشم‌هاش رو برداشت و شیشه‌ی متصل کننده‌ی جلو به عقب رو زد و الان راننده دیدی به ما نداشت.
تکیه به صندلی‌های سفید ماشین لوکسش گفت:
- باید یه جوری حواسشون رو پرت می‌کردم.. چی بهتر از این؟
درک نمی‌کردم، آخه این همه نیاز بود؟
- این همه نیاز بود؟ خودمون می‌رفتیم!
این‌بار آرا گفت:
- ببین تسکین ما از همون سن کم داریم واسه این چیزهایی که الان داریمشون، تلاش می‌کنیم! ثروتی که داریم از خودمونِ! پس رقیب‌هایی هم هستن که بخوان ما رو از بین ببرن.. ما کم‌دشمن نداریم‌ هیچ‌کس باور نداره که از دوتا دختر که هنوز به نوزده نرسیدن این همه کار بر بیاد. پس احتیاط شرط عقلِ.
نگران گفتم:
- یعنی اگه بیاین ایران هم ممکن اذیتتون کنن؟
نوچی کرد و حین تکیه گفت:
- نه ما توی ایران جامون امنِ تقریباً کل شرکت‌های ایرانی با شرکت‌های ما قرارداد دارن، قطع این شراکت‌ها بیشتر به ضرر خودشون تموم میشه.. به طوری که حاضر نشن با هیچ شرکت دیگه وارد معامله بشن.. درضمن رقیب‌های ما بیشتر برای سرمایه‌گذاری توی ایران جاهایی رو انتخاب می‌کنن که واسشون یه پوئن مثبت باشه.
با این‌که نفهمیدم ولی سری تکون دادم همین که واسشون دردسری چیزی نداشت خودش خیلی بود.
اسکورت‌ها ما رو تا هواپیما بردن.
بعد از این‌که چمدون‌ها رو توی هواپیما گذاشتن با خداحافظی کوتاهی رفتن.
که قبل دور شدن آرا بود که گفت:
- به الکس بگو باهام‌تماس داشته باشه کارش دارم.. تا حداقل فردا!
مرد چشم خانومی گفت و رفت.
بدبختی این‌جا بود که من و ماهان درست کنار هم باید می‌نشستیم اون هم ردیف سومی که بعد از اون بقیه ردیف‌ها پر بود.
کنار پنجره نشستم و کلاه رو از روی سرم برداشتم شال سفیدی که از فرشته گرفته بودم رو سر کردم.
که با نشستنش آب دهنم رو سخت قورت دادم. آهسته سر برگردوندم و به چشم‌های مرموز و عصبیش خیره شدم. شال رو کمی جلوتر کشیدم و آروم گفتم:
- ببخشید، چاره‌ی دیگه‌ای نبود!
عمیق نگاه کرد و رو گرفت. برگشت خواست چیزی بگه که خدمه هواپیما اومد و درب‌های بالای سرمون که محل چمدون‌ها بودن رو کیپ کرد.
وقفه‌ای در حرفی که می‌خواست بزنه افتاد.
با رفتن خدمه.. خم شد کنار گوشم و حین بالا کشیدن دریچه‌ی پنجره و نمایان شدن بیرون، با لحنی که ترس رو بهت القا می‌کرد گفت:
- اوم چاره‌ای نبود؟
سرش رو نزدیک‌تر آورد و چونه‌ش رو روی شونه‌م گذاشت و آروم پچ زد:
- وقت واسه تلافی هست، بزاریم برا بعد!
با صدای پا ترسیده عقب کشیدم که نگاه عمیقی سمتم انداخت و صاف ایستاد.
هواپیما که بلند شد نگاه سمتم انداخت. حتماً فکر کرد می‌ترسم! اون هم‌ منی که در طول سال بیشتر از سه یا چهار بار با هواپیما چه سفر داخلی چه خارجی داشتم.
از پنجره به بیرون خیره شدم. بعد نیم ساعتی که با حرف‌ها و تهدید‌های ماهان گذشت.
فرشته اومد و با زور ماهان رو فرستاد بره جای دیگه و خودش جاش نشست.
نفس راحتی کشیدم دیگه کم مونده بود قصد کنم خودم را از این بالا بندازم پایین.
گوشیش رو درآورد و با کمی مکث گفت:
- وایسا یه چیزی نشونت بدم کف کنی.
کنجکاو شدم بدونم چیه بعد کمی بازی با رمز و ... وارد اینستاگرام شد. همین که جستجو رو زد با دیدن سر تیتر خبرها کپ‌ کردم.
چطور ممکنِ لعنتی!

کد:
۱۷۰
. . .
دهنم باز موند از چیزهایی که شنیدم با غرور چشمکی زد و ریلکس به مبل پشت سرش تکیه داد.
ماهان روبه‌روی مبلی نشست که نگاهش مستقیم به ما بود. عصبی نگاهم‌ می‌کرد، آب دهنم رو قورت دادم.
کمی طول کشید تا روشا بیاد.. که همزمان با اومدن روشا دو تا اسکورت سیاه پوش که یکی سیاه پو*ست بود و دیگری سبزه کنار مبل‌های ما ایستادن.
تعظیم‌کوتاهی کردن و حلقه به گوش اونی که قیافه‌ی سبزه‌ای داشت با صدای زمخت، بم و سردی به آمریکایی گفت:
- خانوم ماشین آماده‌س!
زبانم به واسطه‌ی کشورهای متفاوتی که توی این همه سال می‌رفتم خیلی خوب شده بود.
به چند زبان مختلف بدون مشکل می‌تونستم صحبت کنم. فقط ژاپنی یکم که نه خیلی سخته مخصوصاً که اون‌ها بیشتر حرف می‌زنن.
یعنی اگه سلام ما یه کلام باشه برای اون‌ها چند کلامه‌س.
فرشته بلند شد و روبه ما گفت:
- بریم؟
با تردید سری تکون دادم. نگاه به ماهانی ‌که حالا بدتر عصبی بود.. کردم و رو گرفتم.
لحظه‌ی آخر فرشته به روشا اشاره داد. اشاره‌ش رو گرفت.. ما با ماشین اسکورت‌های فرشته رفتیم که علاوه بر اون ماشینی که ما توش بودیم یکی جلوتر از ما می‌رفت و یکی عقب‌تر.
متعجب سمت فرشته برگشتم و با مکث گفتم:
- نکنه تو رئیس جمهوری چیزی باشی؟ این همه اسکورت!
فرشته عینک روی چشم‌هاش رو برداشت و شیشه‌ی متصل کننده‌ی جلو به عقب رو زد و الان راننده دیدی به ما نداشت.
تکیه به صندلی‌های سفید ماشین لوکسش گفت:
- باید یه جوری حواسشون رو پرت می‌کردم.. چی بهتر از این؟
درک نمی‌کردم، آخه این همه نیاز بود؟
- این همه نیاز بود؟ خودمون می‌رفتیم!
این‌بار آرا گفت:
- ببین تسکین ما از همون سن کم داریم واسه این چیزهایی که الان داریمشون، تلاش می‌کنیم! ثروتی که داریم از خودمونِ! پس رقیب‌هایی هم هستن که بخوان ما رو از بین ببرن.. ما کم‌دشمن نداریم‌ هیچ‌کس باور نداره که از دوتا دختر که هنوز به نوزده نرسیدن این همه کار بر بیاد. پس احتیاط شرط عقلِ.
نگران گفتم:
- یعنی اگه بیاین ایران هم ممکن اذیتتون کنن؟
نوچی کرد و حین تکیه گفت:
- نه ما توی ایران جامون امنِ تقریباً کل شرکت‌های ایرانی با شرکت‌های ما قرارداد دارن، قطع این شراکت‌ها بیشتر به ضرر خودشون تموم میشه.. به طوری که حاضر نشن با هیچ شرکت دیگه وارد معامله بشن.. درضمن رقیب‌های ما بیشتر برای سرمایه‌گذاری توی ایران جاهایی رو انتخاب می‌کنن که واسشون یه پوئن مثبت باشه.
با این‌که نفهمیدم ولی سری تکون دادم همین که واسشون دردسری چیزی نداشت خودش خیلی بود.
اسکورت‌ها ما رو تا هواپیما بردن.
بعد از این‌که چمدون‌ها رو توی هواپیما گذاشتن با خداحافظی کوتاهی رفتن.
که قبل دور شدن آرا بود که گفت:
- به الکس بگو باهام‌تماس داشته باشه کارش دارم.. تا حداقل فردا!
مرد چشم خانومی گفت و رفت.
بدبختی این‌جا بود که من و ماهان درست کنار هم باید می‌نشستیم اون هم ردیف سومی که بعد از اون بقیه ردیف‌ها پر بود.
کنار پنجره نشستم و کلاه رو از روی سرم برداشتم شال سفیدی که از فرشته گرفته بودم رو سر کردم.
که با نشستنش آب دهنم رو سخت قورت دادم. آهسته سر برگردوندم و به چشم‌های مرموز و عصبیش خیره شدم. شال رو کمی جلوتر کشیدم و آروم گفتم:
- ببخشید، چاره‌ی دیگه‌ای نبود!
عمیق نگاه کرد و رو گرفت. برگشت خواست چیزی بگه که خدمه هواپیما اومد و درب‌های بالای سرمون که محل چمدون‌ها بودن رو کیپ کرد.
وقفه‌ای در حرفی که می‌خواست بزنه افتاد.
با رفتن خدمه.. خم شد کنار گوشم و حین بالا کشیدن دریچه‌ی پنجره و نمایان شدن بیرون، با لحنی که ترس رو بهت القا می‌کرد گفت:
- اوم چاره‌ای نبود؟
سرش رو نزدیک‌تر آورد و چونه‌ش رو روی شونه‌م گذاشت و آروم پچ زد:
- وقت واسه تلافی هست، بزاریم برا بعد!
با صدای پا ترسیده عقب کشیدم که نگاه عمیقی سمتم انداخت و صاف ایستاد.
هواپیما که بلند شد نگاه سمتم انداخت. حتماً فکر کرد می‌ترسم! اون هم‌ منی که در طول سال بیشتر از سه یا چهار بار با هواپیما چه سفر داخلی چه خارجی داشتم.
از پنجره به بیرون خیره شدم. بعد نیم ساعتی که با حرف‌ها و تهدید‌های ماهان گذشت.
فرشته اومد و با زور ماهان رو فرستاد بره جای دیگه و خودش جاش نشست.
نفس راحتی کشیدم دیگه کم مونده بود قصد کنم خودم را از این بالا بندازم پایین.
گوشیش رو درآورد و با کمی مکث گفت:
- وایسا یه چیزی نشونت بدم کف کنی.
کنجکاو شدم بدونم چیه بعد کمی بازی با رمز و ... وارد اینستاگرام شد. همین که جستجو رو زد با دیدن سر تیتر خبرها کپ‌ کردم.
چطور ممکنِ لعنتی!
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
بالا