۱۶۱-
. . .
روی عرشه قرار گرفتم. به انسانهای که با بهت و یه حسی شبیه به نگرانی عمیق درون چشمهاشون بود. خیره شدم.
اونها هم خیرهی من... دست از خیرگی برداشتم چون الان جون دخترک بغلم مهمتر بود.
کف کشتی مجهز بک گذاشتم و روی شکمش فشار آوردم... نتیجهای نداشت... سعی کردم از در قدرتم وارد بشم.
دستم رو جلوی دهن نیمه بازش گرفتم و با نیرویی که داشتم... آبی که خورد بود رو به سمت دستم هدایت کردم.
همین که بیشتر آب قورت داده رو بالا کشیدم... بقیه آب رو بالا اورد توی صورتم.
انگار که جمع انسانها به خودشون اومدن.
دخترک مو طلایی آزاد زیبای اروپایی به سمتش دوید تنگ دخترک مات مانده که درحال سرفهای سخت است را در برگرفت و با صدای بلند زد زیره گریه و گفت:
- آجی... تسکین آجی کجا بودی؟ دردت به سرم خوبی؟ آجی یه چی بگو؟ کُشتی منو از نگرانی تو... لعنتی نمیگی من بدون تو دق میکنم میمیرم؟ وای خداروشکر! حالت خوبه آبجی؟
اینبار مردی کنارشون زانو زد و دخترک چشم خوشگل رو در آ*غ*و*ش کشید و با لحنی که بغضی مردانه درونش بود.
نگرانی بیشاز اندازه هویدا بود. در گوشش آرام جوری که فقط خودشان متوجه شوند با دخترک دوست داشتنی پچپچمیکرد.
به خود قبولوندم که برادرش است و حتما نگران!
اما این علاقه بیشاز اندازه بود. علاقهی یک خواهر و برادر نبود.
مزد قد بلندی بود چهارشونه! حتی جذاب، قيافهی شرقی داشت. چشمهای دریاییاش دیدنی بود. فرق داشت با چشمان آبی منی که درون دریا میزیستم.
نگران دخترک درون آغوشش بودم.
نگران به دخترکی که درون آ*غ*و*ش مرد در حال له شدن بودن نگاه کردم. خواستم ل*ب باز کنم. که او زودتر به خودش آمد و به اخم وحشتناکی که جذبهاش را نشان میداد جدی خشن گفت:
- تو کی هستی؟ زن من پیش تو چیکار میکنه؟
شوکه شدم. زنش بود؟ دخترک دوست داشتنی برای این مرد بود. غمی در دلم خانه کرد.
دخترک زیادی به درون قلبم نفوذ کرده بود.
آهسته با مکث نگاه یه چهرهی دخترکی که اگر اشتباه نکنم تسکین نام داشت ل*ب زدم.
- من آدریانم.
مرد جوان دستی درون موهای بهم ریختهی دخترک انداخت و آنها را سعی داشت مرتب کند.
با صدای سرد و جدی نگاه خنثی و سردی سمتم انداخت و با لحنی که خشدار بود جذبهی که در نگاه و لحنش داشت باعث شد خودم را کمی جمع کنم.
به تسکین دوست داشتنی و جذاب نگاهم را دوختم با لبخند محوی پاسخش را دادم:
- این بانوی زیبا داشتند غرق میشدن.
نگاهش رنگ بهت و ناباوری گرفت. به هر چیزی انگار فکر میکرد جز غرق شدن همسرش!
یهدفعه به سمت دخترکم برگشت و بهتزده نامش را فرا خواند و نگران گفت:
- تسکین! چیشده؟ تو چرا باید غرق بشی؟
با صدای ناز و لوند و دخترانهای که دلم را بیشتر بازی میداد خشدار سرفهای کرد و مظلوم گفت:
- با تکونهای کشتی افتادم توی دریا هر چی صداتون کردم نشنیدین.
دخترک مو طلایی دستش را گرفت و با اشکی که درون چشمانش خانه کرده بود گفت:
- خداروشکر حالت خوبه!
تسکین دلبندم لبخندی به چهرهی زیبای دخترک زد. به سمت من چرخید و به دیدگان من چشم دوخت. لبخند ملیحی زد و آرام تشکر کرد.
- ازتون ممنونم بابت نجات جونم.
لبخندی در جواب لبخند گیرایش زدم و بیتوجه به اطراف با حس درون لحنم گفتم:
- خواهش میکنم بانوی زیبا.
ابرویی بالا انداخت. لبخند هولی زد. بلند شدم. نگاه اخمو مردهای دورم باعث شد تای ابرویم را بالا دهم.
مردی به کتفم زد عصبی غرید:
- کی هستی تو؟
با لحنی که سعی داشتم آرامش را به درون مرد عصبی وارد کنم با لبخند محوی گفتم:
- گفتم که من آدریانم.
مرد دیگهای در حالی که چشمهایش را ریز و درشت میکرد گفت:
- این رو گفتی، اما تو توی دریا چیکار میکنی؟
خونسرد بیخیال گفتم:
- دریا خونهی من!
حالا تعجب در نگاه تکتک خانه میکند.
دخترکی با کنجکاوی و شوقی که سعی دارد مخفیاش کند میپرسد:
- پری دریایی هستی؟
سری تکون دادم. که در جواب دست جلوی دهانش قرار میدهد و ناباور ل*ب زد:
- وای خدای من!
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
. . .
روی عرشه قرار گرفتم. به انسانهای که با بهت و یه حسی شبیه به نگرانی عمیق درون چشمهاشون بود. خیره شدم.
اونها هم خیرهی من... دست از خیرگی برداشتم چون الان جون دخترک بغلم مهمتر بود.
کف کشتی مجهز بک گذاشتم و روی شکمش فشار آوردم... نتیجهای نداشت... سعی کردم از در قدرتم وارد بشم.
دستم رو جلوی دهن نیمه بازش گرفتم و با نیرویی که داشتم... آبی که خورد بود رو به سمت دستم هدایت کردم.
همین که بیشتر آب قورت داده رو بالا کشیدم... بقیه آب رو بالا اورد توی صورتم.
انگار که جمع انسانها به خودشون اومدن.
دخترک مو طلایی آزاد زیبای اروپایی به سمتش دوید تنگ دخترک مات مانده که درحال سرفهای سخت است را در برگرفت و با صدای بلند زد زیره گریه و گفت:
- آجی... تسکین آجی کجا بودی؟ دردت به سرم خوبی؟ آجی یه چی بگو؟ کُشتی منو از نگرانی تو... لعنتی نمیگی من بدون تو دق میکنم میمیرم؟ وای خداروشکر! حالت خوبه آبجی؟
اینبار مردی کنارشون زانو زد و دخترک چشم خوشگل رو در آ*غ*و*ش کشید و با لحنی که بغضی مردانه درونش بود.
نگرانی بیشاز اندازه هویدا بود. در گوشش آرام جوری که فقط خودشان متوجه شوند با دخترک دوست داشتنی پچپچمیکرد.
به خود قبولوندم که برادرش است و حتما نگران!
اما این علاقه بیشاز اندازه بود. علاقهی یک خواهر و برادر نبود.
مزد قد بلندی بود چهارشونه! حتی جذاب، قيافهی شرقی داشت. چشمهای دریاییاش دیدنی بود. فرق داشت با چشمان آبی منی که درون دریا میزیستم.
نگران دخترک درون آغوشش بودم.
نگران به دخترکی که درون آ*غ*و*ش مرد در حال له شدن بودن نگاه کردم. خواستم ل*ب باز کنم. که او زودتر به خودش آمد و به اخم وحشتناکی که جذبهاش را نشان میداد جدی خشن گفت:
- تو کی هستی؟ زن من پیش تو چیکار میکنه؟
شوکه شدم. زنش بود؟ دخترک دوست داشتنی برای این مرد بود. غمی در دلم خانه کرد.
دخترک زیادی به درون قلبم نفوذ کرده بود.
آهسته با مکث نگاه یه چهرهی دخترکی که اگر اشتباه نکنم تسکین نام داشت ل*ب زدم.
- من آدریانم.
مرد جوان دستی درون موهای بهم ریختهی دخترک انداخت و آنها را سعی داشت مرتب کند.
با صدای سرد و جدی نگاه خنثی و سردی سمتم انداخت و با لحنی که خشدار بود جذبهی که در نگاه و لحنش داشت باعث شد خودم را کمی جمع کنم.
به تسکین دوست داشتنی و جذاب نگاهم را دوختم با لبخند محوی پاسخش را دادم:
- این بانوی زیبا داشتند غرق میشدن.
نگاهش رنگ بهت و ناباوری گرفت. به هر چیزی انگار فکر میکرد جز غرق شدن همسرش!
یهدفعه به سمت دخترکم برگشت و بهتزده نامش را فرا خواند و نگران گفت:
- تسکین! چیشده؟ تو چرا باید غرق بشی؟
با صدای ناز و لوند و دخترانهای که دلم را بیشتر بازی میداد خشدار سرفهای کرد و مظلوم گفت:
- با تکونهای کشتی افتادم توی دریا هر چی صداتون کردم نشنیدین.
دخترک مو طلایی دستش را گرفت و با اشکی که درون چشمانش خانه کرده بود گفت:
- خداروشکر حالت خوبه!
تسکین دلبندم لبخندی به چهرهی زیبای دخترک زد. به سمت من چرخید و به دیدگان من چشم دوخت. لبخند ملیحی زد و آرام تشکر کرد.
- ازتون ممنونم بابت نجات جونم.
لبخندی در جواب لبخند گیرایش زدم و بیتوجه به اطراف با حس درون لحنم گفتم:
- خواهش میکنم بانوی زیبا.
ابرویی بالا انداخت. لبخند هولی زد. بلند شدم. نگاه اخمو مردهای دورم باعث شد تای ابرویم را بالا دهم.
مردی به کتفم زد عصبی غرید:
- کی هستی تو؟
با لحنی که سعی داشتم آرامش را به درون مرد عصبی وارد کنم با لبخند محوی گفتم:
- گفتم که من آدریانم.
مرد دیگهای در حالی که چشمهایش را ریز و درشت میکرد گفت:
- این رو گفتی، اما تو توی دریا چیکار میکنی؟
خونسرد بیخیال گفتم:
- دریا خونهی من!
حالا تعجب در نگاه تکتک خانه میکند.
دخترکی با کنجکاوی و شوقی که سعی دارد مخفیاش کند میپرسد:
- پری دریایی هستی؟
سری تکون دادم. که در جواب دست جلوی دهانش قرار میدهد و ناباور ل*ب زد:
- وای خدای من!
کد:
۱۶۱-
. . .
روی عرشه قرار گرفتم. به انسانهای که با بهت و یه حسی شبیه به نگرانی عمیق درون چشمهاشون بود. خیره شدم.
اونها هم خیرهی من... دست از خیرگی برداشتم چون الان جون دخترک بغلم مهمتر بود.
کف کشتی مجهز بک گذاشتم و روی شکمش فشار آوردم... نتیجهای نداشت... سعی کردم از در قدرتم وارد بشم.
دستم رو جلوی دهن نیمه بازش گرفتم و با نیرویی که داشتم... آبی که خورد بود رو به سمت دستم هدایت کردم.
همین که بیشتر آب قورت داده رو بالا کشیدم... بقیه آب رو بالا اورد توی صورتم.
انگار که جمع انسانها به خودشون اومدن.
دخترک مو طلایی آزاد زیبای اروپایی به سمتش دوید تنگ دخترک مات مانده که درحال سرفهای سخت است را در برگرفت و با صدای بلند زد زیره گریه و گفت:
- آجی... تسکین آجی کجا بودی؟ دردت به سرم خوبی؟ آجی یه چی بگو؟ کُشتی منو از نگرانی تو... لعنتی نمیگی من بدون تو دق میکنم میمیرم؟ وای خداروشکر! حالت خوبه آبجی؟
اینبار مردی کنارشون زانو زد و دخترک چشم خوشگل رو در آ*غ*و*ش کشید و با لحنی که بغضی مردانه درونش بود.
نگرانی بیشاز اندازه هویدا بود. در گوشش آرام جوری که فقط خودشان متوجه شوند با دخترک دوست داشتنی پچپچمیکرد.
به خود قبولوندم که برادرش است و حتما نگران!
اما این علاقه بیشاز اندازه بود. علاقهی یک خواهر و برادر نبود.
مزد قد بلندی بود چهارشونه! حتی جذاب، قيافهی شرقی داشت. چشمهای دریاییاش دیدنی بود. فرق داشت با چشمان آبی منی که درون دریا میزیستم.
نگران دخترک درون آغوشش بودم.
نگران به دخترکی که درون آ*غ*و*ش مرد در حال له شدن بودن نگاه کردم. خواستم ل*ب باز کنم. که او زودتر به خودش آمد و به اخم وحشتناکی که جذبهاش را نشان میداد جدی خشن گفت:
- تو کی هستی؟ زن من پیش تو چیکار میکنه؟
شوکه شدم. زنش بود؟ دخترک دوست داشتنی برای این مرد بود. غمی در دلم خانه کرد.
دخترک زیادی به درون قلبم نفوذ کرده بود.
آهسته با مکث نگاه یه چهرهی دخترکی که اگر اشتباه نکنم تسکین نام داشت ل*ب زدم.
- من آدریانم.
مرد جوان دستی درون موهای بهم ریختهی دخترک انداخت و آنها را سعی داشت مرتب کند.
با صدای سرد و جدی نگاه خنثی و سردی سمتم انداخت و با لحنی که خشدار بود جذبهی که در نگاه و لحنش داشت باعث شد خودم را کمی جمع کنم.
به تسکین دوست داشتنی و جذاب نگاهم را دوختم با لبخند محوی پاسخش را دادم:
- این بانوی زیبا داشتند غرق میشدن.
نگاهش رنگ بهت و ناباوری گرفت. به هر چیزی انگار فکر میکرد جز غرق شدن همسرش!
یهدفعه به سمت دخترکم برگشت و بهتزده نامش را فرا خواند و نگران گفت:
- تسکین! چیشده؟ تو چرا باید غرق بشی؟
با صدای ناز و لوند و دخترانهای که دلم را بیشتر بازی میداد خشدار سرفهای کرد و مظلوم گفت:
- با تکونهای کشتی افتادم توی دریا هر چی صداتون کردم نشنیدین.
دخترک مو طلایی دستش را گرفت و با اشکی که درون چشمانش خانه کرده بود گفت:
- خداروشکر حالت خوبه!
تسکین دلبندم لبخندی به چهرهی زیبای دخترک زد. به سمت من چرخید و به دیدگان من چشم دوخت. لبخند ملیحی زد و آرام تشکر کرد.
- ازتون ممنونم بابت نجات جونم.
لبخندی در جواب لبخند گیرایش زدم و بیتوجه به اطراف با حس درون لحنم گفتم:
- خواهش میکنم بانوی زیبا.
ابرویی بالا انداخت. لبخند هولی زد. بلند شدم. نگاه اخمو مردهای دورم باعث شد تای ابرویم را بالا دهم.
مردی به کتفم زد عصبی غرید:
- کی هستی تو؟
با لحنی که سعی داشتم آرامش را به درون مرد عصبی وارد کنم با لبخند محوی گفتم:
- گفتم که من آدریانم.
مرد دیگهای در حالی که چشمهایش را ریز و درشت میکرد گفت:
- این رو گفتی، اما تو توی دریا چیکار میکنی؟
خونسرد بیخیال گفتم:
- دریا خونهی من!
حالا تعجب در نگاه تکتک خانه میکند.
دخترکی با کنجکاوی و شوقی که سعی دارد مخفیاش کند میپرسد:
- پری دریایی هستی؟
سری تکون دادم. که در جواب دست جلوی دهانش قرار میدهد و ناباور ل*ب زد:
- وای خدای من!
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان