درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۵۱-
.‌ . .
صدای آهنگ خیلی زیاده. بعد کمی این دستم بود که کشیده می‌شد. نمی‌تونم تعادلم رو حفظ کنم و همش سکندری می‌خورم.
که این‌بار یکی منو روی دوشش گذاشت. با استشمام عطرش به این پی بردم‌‌ که ماهانِ.
چیزی نگفتم و نهایت ل*ذت و آرامش رو از آغوشش کسب کردم. دعا می‌کردم کاش این راه تموم نشه هیچ‌وقت.
اما ممکن نبود. زیاد طول نکشید که به ساحل رسیدیم.
این رو از صدای پاهای بقیه روی شن‌ها و صدای مرغ‌های دریایی اگه اشتباه نکنم. حس کردم.
هدفون و پیشونی بند رو برداشتن. به جاش چیزی توی صورتم فوت شده چهره‌ام رو جمع کردم.
می‌خواستم چشم‌هام رو باز کنم اما نور خورشید نمی‌ذاشت بعد کمی چشم باز کردم اما یه‌دفعه حس کردم سرم گیج رفت.
چرا که هنوز انگار صدای وحشتناک موزیک‌های سیستمی مخصوص ماشین توی گوشم بود.
خواستم بیفتم که یکی از بازوم گرفت. چشم‌هام رو که باز کردم. با دنیای خاکستری رنگ و کمی تار مواجه شدم.
چند باری پلک زدم تا دیدم درست شد.
همین که چشم‌هام رو باز کردم‌ پنجاه و دو چشم نگران و ترسیده رو جلوی صورتم دیدم.
ترسیده هینی کشیدم و یه قوم عقب رفتم.
محمد جلوتر از بقیه خودش رو عقب کشید و گفت:
- هوف خداروشکر خوبی؟ بدبخت یه جوری رفتیم توی حلقش حق داره بترسه.
فرشته نگران نگاهم‌کرد و بازوم رو که اون گرفته بود انگار تا نیفتم رو که دستش بود. نوازش کرد و گفت:
- خوبی دورت بگردم؟!
دستی به چشم‌هام کشیدم و گفتم:
- چی توی صورتم فوت کردی؟
آدرو: صدا می‌شنوی؟
- نه دیگه نمی‌شنوم؛ اون صدا چی بود؟ یعنی شما نشنیدین؟
همه نه‌ای گفتن.
آدرو با کمی مکث گفت:
- اون یه جادوگرِ که برای این‌که‌ از این‌جا بیرون بره باید یکی رو جای خودش بزاره... به درون تو نفوذ کرد که تو زودتر متوجه شدی. ولوم صداش چطور بود؟
متفکر گفتم:
- گنگ بود و فقط شنیدم گفت " بیا"
محمد: یا ابلفضل بعد تو هنوز زنده‌ای؟
میثاق یکی زد پشت گ*ردنش و گفت:
- همه که مثل تو ترسو نیستن.
غزل: با عشقم درست صحبت کنا.
میثاق آب دهنش رو قورت داد و رو به طنین گفت:
- می‌خوان عشقت رو بکشن عشقم.
طنین: کمک نمی‌خوان؟
میثاق چپ نگاهش کرد و بقیه کوتاه خندیدن.
آدرو نگاه از جدل اون‌ها گرفت و گفت:
- تو اهرم‌ها رو کشیدی؟
سری تکون دادم که گفت:
- نباید جلب توجه ‌می‌کردی!
با کمی مکث جواب دادم.
- مجبور بودم، راه دیگه‌ای نداشتم.
آدرو: خیلی خب.
به دریا اشاره کرد. رد دستش رو دنبال کردیم و به یه کشتی رسیدیم.
ادامه داد:
- کاپیتان شما رو تا اسکله نزدیک پایتخت همراهی می‌کنه؛ اون‌جا فردی به اسم روشا میاد تا شما رو به ایران برگردونه.
عماد: ص.ی.غه چی میشه؟
آدرو با مکث جواب داد:
- این دیگه به شما بستگی داره. چون توی کشورهای اروپایی همچین قانون‌هایی نداره برای همین باید توی ایران برای فسخ به دفترخونه ازدواج و ط.لاق مراجعه کنید.
سری تکون داد.
سوالی گفتم:
- چقدر ممکنه طول بکشه تا برسیم اسکله؟
آدرو: با سرعت برید دو روز حتی ممکنِ کمتر هم برسین.
محسن متعجب گفت:
- مگه میشه؟
آدرو: آره، ولی این کشتی با بقیه فرق داره!
محمد: چه فرقی؟
آدرو: می‌فهمین، بهترِ زودتر برین.
سری تکون دادیم.
فرشته به سمت پدربزرگش رفت و مثل هر بار که می‌دیدَنِش ازش آویزون می‌شد ازش آویزون شد.
با بغضی که توی لحن صداش بود آروم گفت:
- میای دیدنم؟
آدرو مهربون سرش رو ب*و*سید. بقیه به سمت کشتی راه افتادن.
آدرو رو با فرشته تنها گذاشتیم و به سمت کشتی رفتیم.
سکوی که آدرو حاضر کرده بود اون‌قدری نبود که به کشتی برسه.
اول ماهان رفت و بعد عماد رفت و بعد دست صبا رو گرفت و داخل کشتی کشوند.
بقیه هم به همین منوال. به ترتیب.
فرشته هم بعد کمی اومد کنارمون. به هم همراه آرا به سمت کشتی راه افتادیم.
روی سکوی که فاصله تا روی کشتی نه کمه نه زیاد قرار گرفتیم.
یکی از ملوان‌ها که چشم‌ چرون بود. لبخندی بهمون زد و دستش رو سمت من گرفت و گفت:
- افتخار نمی‌دین بانو؟
نگاهش به فرشته انداختم که گفت:
- این‌جا دخترهایی با قیافه‌ی‌ غربی رو بیشتر می‌پسندن.
نگاه به ملوان چندش انداختم که مشتی توی صورتش کوبیده شد و به سمتی پرت شد.
ماهان اخمو جای اون ملوان قرار گرفت. خم شد و زیر بغلم رو گرفت و عین یه عروسک بلندم کرد و روی عرشه کنار خودش گذاشت.
فرشته متعجب نگاهش کرد و آرا ریز خندید.
فرشته‌: انگار عروسک بلند می‌کنه!
دستش رو به سمت فرشته گرفت و گفت:
- بیا بالا، کم حرف بزن! فکت درد نگرفت؟
فرشته ایشی گفت و با اکراه دستش رو گرفت که اون رو هم مثل پر کاه بلند کرد و کنار من قرار داد.
دستش رو سمت آرا گرفت. آرا بی‌هیچ حرفی دست توی دستش گذاشت و بالا اومد.
کشتی مدل پیشرفته‌ای هست. یه کشتی مجهز و کامل که نظیرش رو کم میشه دید. خیلی هم قشنگ بود.
یکی از ملوان‌ها مسئول نشون دادن اتاق‌ها شد.
خیلی قشنگ بود. یاد کشتی تایتانیک افتادم. جک و رز!
چیزی ازش سر درنمی‌آوردم اما تنها چیزی که فهمیدم اینه که از پیشرفته‌ترین تجهیزات ساخته شده.
به هر چیزی مقاومِ.
طرح سفید با رنگ‌های نفتی، مشکی و قهوه‌ای که مخلوط شده بود. طرح فوق‌العاده‌ای رو به نمایش گذاشته بود.

کد:
۱۵۱-
.‌ . .
صدای آهنگ خیلی زیاده. بعد کمی این دستم بود که کشیده می‌شد. نمی‌تونم تعادلم رو حفظ کنم و همش سکندری می‌خورم.
که این‌بار یکی منو روی دوشش گذاشت. با استشمام عطرش به این پی بردم‌‌ که ماهانِ.
چیزی نگفتم و نهایت ل*ذت و آرامش رو از آغوشش کسب کردم. دعا می‌کردم کاش این راه تموم نشه هیچ‌وقت.
اما ممکن نبود. زیاد طول نکشید که به ساحل رسیدیم.
این رو از صدای پاهای بقیه روی شن‌ها و صدای مرغ‌های دریایی اگه اشتباه نکنم. حس کردم.
هدفون و پیشونی بند رو برداشتن. به جاش چیزی توی صورتم فوت شده چهره‌ام رو جمع کردم.
می‌خواستم چشم‌هام رو باز کنم اما نور خورشید نمی‌ذاشت بعد کمی چشم باز کردم اما یه‌دفعه حس کردم سرم گیج رفت.
چرا که هنوز انگار صدای وحشتناک موزیک‌های سیستمی مخصوص ماشین توی گوشم بود.
خواستم بیفتم که یکی از بازوم گرفت. چشم‌هام رو که باز کردم. با دنیای خاکستری رنگ و کمی تار مواجه شدم.
چند باری پلک زدم تا دیدم درست شد.
همین که چشم‌هام رو باز کردم‌ پنجاه و دو چشم نگران و ترسیده رو جلوی صورتم دیدم.
ترسیده هینی کشیدم و یه قوم عقب رفتم.
محمد جلوتر از بقیه خودش رو عقب کشید و گفت:
- هوف خداروشکر خوبی؟ بدبخت یه جوری رفتیم توی حلقش حق داره بترسه.
فرشته نگران نگاهم‌کرد و بازوم رو که اون گرفته بود انگار تا نیفتم رو که دستش بود. نوازش کرد و گفت:
- خوبی دورت بگردم؟!
دستی به چشم‌هام کشیدم و گفتم:
- چی توی صورتم فوت کردی؟
آدرو: صدا می‌شنوی؟
- نه دیگه نمی‌شنوم؛ اون صدا چی بود؟ یعنی شما نشنیدین؟
همه نه‌ای گفتن.
آدرو با کمی مکث گفت:
- اون یه جادوگرِ که برای این‌که‌  از این‌جا بیرون بره باید یکی رو جای خودش بزاره... به درون تو نفوذ کرد که تو زودتر متوجه شدی. ولوم صداش چطور بود؟
متفکر گفتم:
- گنگ بود و فقط شنیدم گفت " بیا"
محمد: یا ابلفضل بعد تو هنوز زنده‌ای؟
میثاق یکی زد پشت گ*ردنش و گفت:
- همه که مثل تو ترسو نیستن.
غزل: با عشقم درست صحبت کنا.
میثاق آب دهنش رو قورت داد و رو به طنین گفت:
- می‌خوان عشقت رو بکشن عشقم.
طنین: کمک نمی‌خوان؟
میثاق چپ نگاهش کرد و بقیه کوتاه خندیدن.
آدرو نگاه از جدل اون‌ها گرفت و گفت:
- تو اهرم‌ها رو کشیدی؟
سری تکون دادم که گفت:
- نباید جلب توجه ‌می‌کردی!
با کمی مکث جواب دادم.
- مجبور بودم، راه دیگه‌ای نداشتم.
آدرو: خیلی خب.
به دریا اشاره کرد. رد دستش رو دنبال کردیم و به یه کشتی رسیدیم.
ادامه داد:
- کاپیتان شما رو تا اسکله نزدیک پایتخت همراهی می‌کنه؛ اون‌جا فردی به اسم روشا میاد تا شما رو به ایران برگردونه.
عماد: ص.ی.غه چی میشه؟
آدرو با مکث جواب داد:
- این دیگه به شما بستگی داره. چون توی کشورهای اروپایی همچین قانون‌هایی نداره برای همین باید توی ایران برای فسخ به دفترخونه ازدواج و ط.لاق  مراجعه کنید.
سری تکون داد.
سوالی گفتم:
- چقدر ممکنه طول بکشه تا برسیم اسکله؟
آدرو: با سرعت برید دو روز حتی ممکنِ کمتر هم  برسین.
محسن متعجب گفت:
- مگه میشه؟
آدرو: آره،  ولی این کشتی با بقیه فرق داره!
محمد: چه فرقی؟
آدرو: می‌فهمین، بهترِ زودتر برین.
سری تکون دادیم.
فرشته به سمت پدربزرگش رفت و مثل هر بار که می‌دیدَنِش ازش آویزون می‌شد ازش آویزون شد.
با بغضی که توی لحن صداش بود آروم گفت:
- میای دیدنم؟
آدرو مهربون سرش رو ب*و*سید. بقیه به سمت کشتی راه افتادن.
آدرو رو با فرشته تنها گذاشتیم و به سمت کشتی رفتیم.
سکوی که آدرو حاضر کرده بود اون‌قدری نبود که به کشتی برسه.
اول ماهان رفت و بعد عماد رفت و بعد دست صبا رو گرفت و داخل کشتی کشوند.
بقیه هم به همین منوال. به ترتیب.
فرشته هم بعد کمی اومد کنارمون. به هم همراه آرا به سمت کشتی راه افتادیم.
روی سکوی که فاصله تا روی کشتی نه کمه نه زیاد قرار گرفتیم.
یکی از ملوان‌ها که چشم‌ چرون بود. لبخندی بهمون زد و دستش رو سمت من گرفت و گفت:
- افتخار نمی‌دین بانو؟
نگاهش به فرشته انداختم که گفت:
- این‌جا دخترهایی با قیافه‌ی‌ غربی رو بیشتر می‌پسندن.
نگاه به ملوان چندش انداختم که مشتی توی صورتش کوبیده شد و به سمتی پرت شد.
ماهان اخمو جای اون ملوان قرار گرفت. خم شد و زیر بغلم رو گرفت و عین یه عروسک بلندم کرد و روی عرشه کنار خودش گذاشت.
فرشته متعجب نگاهش کرد و آرا ریز خندید.
فرشته‌: انگار عروسک بلند می‌کنه!
دستش رو به سمت فرشته گرفت و گفت:
- بیا بالا، کم حرف بزن! فکت درد نگرفت؟
فرشته ایشی گفت و با اکراه دستش رو گرفت که اون رو هم مثل پر کاه بلند کرد و کنار من قرار داد.
دستش رو سمت آرا گرفت. آرا بی‌هیچ حرفی دست توی دستش گذاشت و بالا اومد.
کشتی مدل پیشرفته‌ای هست. یه کشتی مجهز و کامل که نظیرش رو کم میشه دید. خیلی هم قشنگ بود.
یکی از ملوان‌ها مسئول نشون دادن اتاق‌ها شد.
خیلی قشنگ بود. یاد کشتی تایتانیک افتادم. جک و رز!
چیزی ازش سر درنمی‌آوردم اما تنها چیزی که فهمیدم اینه که از پیشرفته‌ترین تجهیزات ساخته شده.
به هر چیزی مقاومِ.
طرح سفید با رنگ‌های نفتی، مشکی و قهوه‌ای که مخلوط شده بود. طرح فوق‌العاده‌ای رو به نمایش گذاشته بود.
#غوغای_سرنوشت
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۵۲-
. .‌ .
سیزده تا اتاق هست که به همه نشون داد. من که حوصله‌ی زیاد گشتن نداشتم اتاق شماره‌ی شش رو انتخاب کردم.
درش رو باز کردم وارد شدم.
ماهان هم پشت سرم! ترکیب قهوه‌ای تیره با سفید واقعا قشنگِ.
پنجره‌های کوچیک دایره‌ای شکل! به اتاق جمع‌ و جور طرح‌دار فضای دل بازی می‌پدن.
مجهزِ حتی سرویس و حمامش هم توی اتاقِ.
چمدون رو همون‌جا کنار در با فاصله رها کردم. روی تخت نشستم.
سوزشی توی دستم حس کردم. به دستم نگاه انداختم. آستین تیشرت به همراه مانتو رو بالا دادم.
خراشی که کمی ازش مشخص بود. هویدا شد. برخلاف اون‌طور که فکر می‌کردم... سطحی نبود. اتفاقاً عمیق هم بود.
ولی چرا متوجه‌اش نشدم. حس خیسی رو متوجه می‌شدم اما هر چی نگاه کردم نفهمیدم از چیه! یا چرا اصلا دردی توی دستم حس نشد؟ وقتی که میگن گیرنده‌ی درد سازش پیدا نمی‌کنه!
خون دور مچ دستم خشک شده بود حتی سفیدی آستین تیشرتم به سرخی می‌زد.
شوکه نگاهی به این همه خون که ازم رفته ولی هنوز سرپام‌ نگاه کردم.
نمی‌دونم چقدر به دستم خیره‌ام که ماهان با بسته‌ی کمک‌های اولیه کنارم‌نشست.
دستم رو توی دستش گرفت. اخم کرده رو به چشم‌هایی که به مچ دستم جای زخم خیره‌س. گفت:
- کی این‌طور شد؟
آب دهنم رو قورت دادم. نگاهم رو به چشم‌هاش دوختم آروم گفتم:
- زمانی که داشتی من رو از پل بالا می‌کشیدی.
کلافه‌س! این از رفتارش مشخصِ نگاهش رنگ نگرانی و ناراحتی به خودش گرفت.
آهسته انگار که داره با خودش حرف می‌زنه و حواسش نیست گفت:
- پس بگو چرا قلبم درد می‌کرد!
حس کردم قلبم ایستاد. انگار که گوش‌هام اشتباه شنیده‌ان. الان با من بود؟ یعنی... یعنی دوسم داره؟ خدایا اشتباه نشنیدم.
ان‌قدر حس خوب توی قلبم سرازیر شد که دردی که داشت شروع می‌شد به فراموشی سپرده شد.
اخم کرد! قربون اخمت؛ با همون اخم دستم رو ضدعفونی کرد.
همون‌طور که روی دو زانو نشسته بود بلند شد و کمی نزدیک اومد. دست پشت مانتوم برد و مجبورم کرد درش بیارم.
آستین تیشرت رو بالا کشید.
بتادین روی پنبه ریخت. جای زخم کشید اخمی کردم. ل*بم رو محکم گ*از گرفتم. طعم گس خون رو توی دهنم حس کردم.
نیم نگاهی بهم انداخت روی ل*بم مکث کرد، چشم گرفت. بعد کمی که خون‌های دور مچم رو پاک کرد.
باند رو برداشت و دور مچ تا کمی بالاتر پیچوند.
تیکه‌ای از چسب سفید کند و روی باند چسبوند.
سر بلند کرد و نگاهم کرد. آروم گفت:
- درد داری؟
مظلوم سر تکون دادم. که ناگهانی خم شد و پیشونیم رو ب*و*سید.
شوکه نگاهش کردم و لبخند هولی زدم.
جدا شد.
نگاهی به تیشرت تنم کرد و گفت:
- خونیِ! بهترِ درش بیاری.
تهدیدوار نگاهم کرد و گفت:
- نزدیک مرد غریبه نمیشی؛ همکلام نمیشی، بهشون توجه نمی‌کنی! مفهمومه؟
سری تکون دادم. کاش بفهمم چی ان‌قدر اعتمادت رو از بین برده.
نگاه گرفت خودش به سمت چمدون رفت. شومیز آبی برداشت وبه سمت اومد.
روی تخت کنارم پرتش کرد و گفت:
- این رو بپوش.
خم شد جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو برداشت به سمت سرویس رفتم.
همین که وارد سرویس شد سریع با هر چه آخ و اوخی که بود از سرم بیرونش آوردم.
شومیز رو برداشتم و تن کردم.
همین که دکمه‌هاش رو بستم از سرویس خارج شد.
روی تخت دراز کشیدم. شالم رو از روی سر برداشتم. کناری گذاشتمش.
موهای بلندم توی دست و پا و همش اذیت می‌کنه، از زیر سرم بیرون کشیدمشون... با بدبختی کش مو رو باز کردم و موهای پر و بلند دورم پخش شد.
باید برم کوتاهشون کنم... خیلی اذیت می‌کنن این‌طور که نمیشه. انقدر بلند هم دیگه خیلیِ.
خواستم بلند بشم که گوشیم رو از روی عسلی کنار تخت بردارم که جلوی دیدم رو گرفتن و پرت شدم روی تخت.
شاکی دست مشت شده‌ام رو روی تخت کوبیدم.
صدای تک خنده‌ی بم و دوست‌داشتنیش بلند شد.
جلو‌ی هزاران تار مو دیدمش که به دیوار تکیه داد و به من خیره‌س.
- فکر کنم اول مو بودی بعد این شدی!
اشاره‌ی به هیکل ریزه میزه‌ای که دارم، کرد.
چشم‌غره‌ای پشت موهام بهش رفتم و حرصی گفتم:
- باید کوتاهشون کنم خیلی دست و پا گیرن.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دو برابر هیکلتِ... می‌ارزدت!
چشم گرد کردم. موهای جلوی صورتم رو کنار زدم و شاکی گفتم:
- من زشتم؟
کج‌خندی کرد تکیه از دیوار گرفت و نزدیک شد. روی تخت نشست و خودش رو به سمتم کشید. موهای توی صورتم رو کنار زد.
روی بینیم زد که چینی به بینیم دادم. سرش رو به سمتم خم کرد که بالاتنه‌ام رو عقب دادم.
ابرویی بالا انداخت و پر از حسی که توی کلامش نهفته بود گفت:
- تو زشت‌ترین خوشگلی هستی که تا حالا توی عمرم دیدم.
خیلی سعی کردم مانع پخش شدن لبخندم بشم.
اما نشد و لبخند روی ل*بم نشست.
نزدیک صورتم پچ زد:
- بچه!
اخم کردم. کل حس و حال خوبم پرید. خندید و عقب کشید. زیر ل*ب غر زدم:
کد:
۱۵۲-
. .‌ .
سیزده تا اتاق هست که به همه نشون داد. من که حوصله‌ی زیاد گشتن نداشتم اتاق شماره‌ی شش رو انتخاب کردم.
درش رو باز کردم وارد شدم.
ماهان هم پشت سرم! ترکیب قهوه‌ای تیره با سفید واقعا قشنگِ.
پنجره‌های کوچیک دایره‌ای شکل! به اتاق جمع‌ و جور طرح‌دار فضای دل بازی می‌پدن.
مجهزِ حتی سرویس و حمامش هم توی اتاقِ.
چمدون رو همون‌جا کنار در با فاصله رها کردم. روی تخت نشستم.
سوزشی توی دستم حس کردم. به دستم نگاه انداختم. آستین تیشرت به همراه مانتو رو بالا دادم.
خراشی که کمی ازش مشخص بود. هویدا شد. برخلاف اون‌طور که فکر می‌کردم... سطحی نبود. اتفاقاً عمیق هم بود.
ولی چرا متوجه‌اش نشدم. حس خیسی رو متوجه می‌شدم اما هر چی نگاه کردم نفهمیدم از چیه! یا چرا اصلا دردی توی دستم حس نشد؟ وقتی که میگن گیرنده‌ی درد سازش پیدا نمی‌کنه!
خون دور مچ دستم خشک شده بود حتی سفیدی آستین  تیشرتم به سرخی می‌زد.
شوکه نگاهی به این همه خون که ازم رفته ولی هنوز سرپام‌ نگاه کردم.
نمی‌دونم چقدر به دستم خیره‌ام که ماهان با بسته‌ی کمک‌های اولیه کنارم‌نشست.
دستم رو توی دستش گرفت. اخم کرده رو به چشم‌هایی که به مچ دستم جای زخم خیره‌س. گفت:
- کی این‌طور شد؟
آب دهنم رو قورت دادم. نگاهم رو به چشم‌هاش دوختم آروم گفتم:
- زمانی که داشتی من رو از پل بالا می‌کشیدی.
کلافه‌س! این از رفتارش مشخصِ نگاهش رنگ نگرانی و ناراحتی به خودش گرفت.
آهسته انگار که داره با خودش حرف می‌زنه و حواسش نیست گفت:
- پس بگو چرا قلبم درد می‌کرد!
حس کردم قلبم ایستاد. انگار که گوش‌هام اشتباه شنیده‌ان. الان با من بود؟ یعنی... یعنی دوسم داره؟ خدایا اشتباه نشنیدم.
ان‌قدر حس خوب توی قلبم سرازیر شد که دردی که داشت شروع می‌شد به فراموشی سپرده شد.
اخم کرد! قربون اخمت؛ با همون اخم دستم رو ضدعفونی کرد.
همون‌طور که روی دو زانو نشسته بود بلند شد و کمی نزدیک اومد. دست پشت مانتوم برد و مجبورم کرد درش بیارم.
آستین تیشرت رو بالا کشید.
بتادین روی پنبه ریخت. جای زخم کشید اخمی کردم. ل*بم رو محکم گ*از گرفتم. طعم گس خون رو توی دهنم حس کردم.
نیم نگاهی بهم انداخت روی ل*بم مکث کرد، چشم گرفت. بعد کمی که خون‌های دور مچم رو پاک کرد.
باند رو برداشت و دور مچ تا کمی بالاتر پیچوند.
تیکه‌ای از چسب سفید کند و روی باند چسبوند.
سر بلند کرد و نگاهم کرد. آروم گفت:
- درد داری؟
مظلوم سر تکون دادم. که ناگهانی خم شد و پیشونیم رو ب*و*سید.
شوکه نگاهش کردم و لبخند هولی زدم.
جدا شد.
نگاهی به تیشرت تنم کرد و گفت:
- خونیِ! بهترِ درش بیاری.
تهدیدوار نگاهم کرد و گفت:
- نزدیک مرد غریبه نمیشی؛ همکلام نمیشی، بهشون توجه نمی‌کنی! مفهمومه؟
سری تکون دادم. کاش بفهمم چی ان‌قدر اعتمادت رو از بین برده.
نگاه گرفت خودش به سمت چمدون رفت. شومیز آبی برداشت وبه سمت اومد.
روی تخت کنارم پرتش کرد و گفت:
- این رو بپوش.
خم شد جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو برداشت به سمت سرویس رفتم.
همین که وارد سرویس شد سریع با هر چه آخ و اوخی که بود از سرم بیرونش آوردم.
شومیز رو برداشتم و تن کردم.
همین که دکمه‌هاش رو بستم از سرویس خارج شد.
روی تخت دراز کشیدم. شالم رو از روی سر برداشتم. کناری گذاشتمش.
موهای بلندم توی دست و پا و همش اذیت می‌کنه، از زیر سرم بیرون کشیدمشون... با بدبختی کش مو رو باز کردم و موهای پر و بلند دورم پخش شد.
باید برم کوتاهشون کنم... خیلی اذیت می‌کنن این‌طور که نمیشه. انقدر بلند هم دیگه خیلیِ.
خواستم بلند بشم که گوشیم رو از روی عسلی کنار تخت بردارم که جلوی دیدم رو گرفتن و پرت شدم روی تخت.
شاکی دست مشت شده‌ام رو روی تخت کوبیدم.
صدای تک خنده‌ی بم و دوست‌داشتنیش بلند شد.
جلو‌ی هزاران تار مو دیدمش که به دیوار تکیه داد و به من خیره‌س.
- فکر کنم اول مو بودی بعد این شدی!
اشاره‌ی به هیکل ریزه میزه‌ای که دارم، کرد.
چشم‌غره‌ای پشت موهام بهش رفتم و حرصی گفتم:
- باید کوتاهشون کنم خیلی دست و پا گیرن.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دو برابر هیکلتِ... می‌ارزدت!
چشم گرد کردم. موهای جلوی صورتم رو کنار زدم و شاکی گفتم:
- من زشتم؟
کج‌خندی کرد تکیه از دیوار گرفت و نزدیک شد. روی تخت نشست و خودش رو به سمتم کشید. موهای توی صورتم رو کنار زد.
روی بینیم زد که چینی به بینیم دادم. سرش رو به سمتم خم کرد که بالاتنه‌ام رو عقب دادم.
ابرویی بالا انداخت و پر از حسی که توی کلامش نهفته بود گفت:
- تو زشت‌ترین خوشگلی هستی که تا حالا توی عمرم دیدم.
خیلی سعی کردم مانع پخش شدن لبخندم بشم.
اما نشد و لبخند روی ل*بم نشست.
نزدیک صورتم پچ زد:
- بچه!
اخم کردم. کل حس و حال خوبم پرید. خندید و عقب کشید. زیر ل*ب غر زدم:
- اصلن خوشم نیومد!
اره ارواح عمه نداشتم.
- اصلن خوشم نیومد!
اره ارواح عمه نداشتم.

#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۵۳-
. . .
با صدای در هر دو به در بسته چشم دوختیم.
صدای ملوانی بلند شد که می‌گفت:
- ناهار آماده‌س‌... تشریف بیارید سالن عذا خوری.
در همون حال ماهان جواب داد:
- اوکی.
از روی تخت بلند شد و همز‌مان که به سمت چمدونش می‌رفت گفت:
- مانتوت رو بپوش.
مانتو رو پوشیدم با هزار بدبختی سعی کردم موهام رو جمع کردم اما نشد.
سر کج کردم یه طرف و سعی کردم ببافمشون. تا نصفِ بافتم و بعد هم زیر مانتوم هلشون دادم.
دکمه‌های مانتو رو نبستم پون شومیز به اندازه‌ی کافی بلند بود.
شال روی سرم مرتب کردم به عقب برگشتم.
تیشرت مشکی با شلوار همرنگش.
به سمتم اومد. خم شد و دکمه‌های مانتو رو بست و نگاه دقيقی به تیپ و ظاهرم انداخت بعد کمی شال رو جلو کشید و انگار که حالا باب میلش شده بود.
سری با رضایت تکون داد و همز‌مان با گرفتن دستم گفت:
- حالا بریم.
همراهش از اتاق خارج شدیم.
از ملوانی که داشت رد می‌شد آدرس سالن غذاخوری رو پرسید که ملوان بعد جواب رفت به کارش برسه.
به سمت جایی که آدرس داده بود رفتیم. فقط آرسام و آشا با دخترشون بودن و بقیه هنوز نیومدن.
روی صندلی‌های کنار هم نشستیم.
بعد کمی بقیه هم اومدن. ناهار رو کنار هم توی سکوت خوردیم.
البته با کمی مزه پرونی‌های محمد و میثاق.
بعد خوردن ناهار... ملوانی ما رو تا روی عرشه راهنمایی می‌کنه.
به دریا خیره شدم. آروم و قشنگ بود، سرعت کشتی خیلی زیادِ شاید درست به اندازه‌ی سرعت یه جِت.
اما جالبیش اینه که باعث نمیشه که نتونی اطراف رو ببینی!
به جزیره از دور نگاه می‌کنم از ظاهر و زیبایی چیزی کم نداشت. اما باطنش...!
گوشیم رو از جیب شلوار جین درآوردم.
سیم ‌کارتش رو دیروز از ماهان گرفتم.
روشنش کردم. همزمان بسته‌ای می‌گیرم و اینترنت رو روشن کردم.
به دلیل ایرانسل بودن خطم کلی تماس‌های از دست رفته‌ داشتم‌ ‌که بیشتر از پنجاه‌تاش برای علیرضا بود.
اوه لعنتی من اصلا این رو فراموش کردم. مردک نفهم قرار نیست دست برداره؟
می‌تونه آرزوی خیلی‌ها باشه اما من واقعاً علاقه‌ای بهش ندارم با این‌که همه چی تمومِ اما هیچ علاقه‌ای از اول بهش نداشتم.
عضو تیم ملی کاراته‌اس. توی کاروان چند باری هم رو دیدیم که اون هم فقط در حد سلام بود.
از اون روز به بعد دست از سرم برنداشت مخصوصاً زمانی که فهمید پرورشگاهیم تحقیر و طعنه‌هاش یه جا علاقه‌ی وافری‌ که ازش دم می‌زد یه جا.
اصلاً قابل درک نیست. حتی یه بار نزدیک بود بهم تعرض کن ک*ثافت. با یادش تنم لرزی گرفت. لعنت بهت.
مقصر خودمم که یه جواب درست حسابی بهش ندادم. بی‌اهمیت ازش می‌گذشتم.
پوفی کشیدم. کلافه‌ام و عصبی و دلیلش فقط یه نفر یود. وای اگه بفهمه من الان با ماهانم چی؟ برام مهم نیست واقعاً ولی اون‌قدر پارتیش کلفت هست که بتونه منو باهاش تهدید کنه.
این ع*و*ضی الکی چند ماه پیش با یه اکانت فیک عکس‌هایی از من و خودش در قالب فوتشاپ بر مضمون این‌که به هم علاقه‌مندیم پخش کرد و کلی برام شایعه درست کرد.
باورم نمی‌شد. حتی شماره‌ام رو هم دزدکی از فدراسیون کش رفته.
اوایل فکر می‌کردم واقعاً بهم علاقه داره حرف‌هایی که می‌زنه حقیقت داره اما نه اون هم‌زمان چند نفر رو با هم می‌خواست و به یه نفر قانع نبود. شاید چون یه بیماری چیزی داشت.
منم چون بهش پا نمیدم به قولی حریص شده واسه یه روز داشتنم.
اخلاق خشنی داره اخلاقی که وقتی به مشاوره‌م گفتم گفت که یه نوع اختلال عصبی که توی ر*اب*طه ممکنه خشن باشه... دست بزن داشته باشه.
کلی جواب‌های دیگه که تنم دو لرزوند.

کد:
۱۵۳-
. . .
با صدای در هر دو به در بسته چشم دوختیم.
صدای ملوانی بلند شد که می‌گفت:
- ناهار آماده‌س‌... تشریف بیارید سالن عذا خوری.
در همون حال ماهان جواب داد:
- اوکی.
از روی تخت بلند شد و همز‌مان که به سمت چمدونش می‌رفت گفت:
- مانتوت رو بپوش.
مانتو رو پوشیدم با هزار بدبختی سعی کردم موهام رو جمع کردم اما نشد.
سر کج کردم یه طرف و سعی کردم ببافمشون. تا نصفِ بافتم و بعد هم زیر مانتوم هلشون دادم.
دکمه‌های مانتو رو نبستم پون شومیز به اندازه‌ی کافی بلند بود.
شال روی سرم مرتب کردم به عقب برگشتم.
تیشرت مشکی با شلوار همرنگش.
به سمتم اومد. خم شد و دکمه‌های مانتو رو بست و نگاه دقيقی به تیپ و ظاهرم انداخت بعد کمی شال رو جلو کشید و انگار که حالا باب میلش شده بود.
سری با رضایت تکون داد و همز‌مان با گرفتن دستم گفت:
- حالا بریم.
همراهش از اتاق خارج شدیم.
از ملوانی که داشت رد می‌شد آدرس سالن غذاخوری رو پرسید که ملوان بعد جواب رفت به کارش برسه.
به سمت جایی که آدرس داده بود رفتیم. فقط آرسام و آشا با دخترشون بودن و بقیه هنوز نیومدن.
روی صندلی‌های کنار هم نشستیم.
بعد کمی بقیه هم اومدن. ناهار رو کنار هم توی سکوت خوردیم.
البته با کمی مزه پرونی‌های محمد و میثاق.
بعد خوردن ناهار... ملوانی ما رو تا روی عرشه راهنمایی می‌کنه.
به دریا خیره شدم. آروم و قشنگ بود، سرعت کشتی خیلی زیادِ شاید درست به اندازه‌ی سرعت یه جِت.
اما جالبیش اینه که باعث نمیشه که نتونی اطراف رو ببینی!
به جزیره از دور نگاه می‌کنم از ظاهر و زیبایی چیزی کم نداشت. اما باطنش...!
گوشیم رو از جیب شلوار جین درآوردم.
سیم ‌کارتش رو دیروز از ماهان گرفتم.
روشنش کردم. همزمان بسته‌ای می‌گیرم و اینترنت رو روشن کردم.
به دلیل ایرانسل بودن خطم کلی تماس‌های از دست رفته‌ داشتم‌ ‌که بیشتر از پنجاه‌تاش برای علیرضا بود.
اوه لعنتی من اصلا این رو فراموش کردم. مردک نفهم قرار نیست دست برداره؟
می‌تونه آرزوی خیلی‌ها باشه اما من واقعاً علاقه‌ای بهش ندارم با این‌که همه چی تمومِ اما هیچ علاقه‌ای از اول بهش نداشتم.
عضو تیم ملی کاراته‌اس. توی کاروان چند باری هم رو دیدیم که اون هم فقط در حد سلام بود.
از اون روز به بعد دست از سرم برنداشت مخصوصاً زمانی که فهمید پرورشگاهیم تحقیر و طعنه‌هاش یه جا علاقه‌ی وافری‌ که ازش دم می‌زد یه جا.
اصلاً قابل درک نیست. حتی یه بار نزدیک بود بهم تعرض کن ک*ثافت. با یادش تنم لرزی گرفت. لعنت بهت.
مقصر خودمم که یه جواب درست حسابی بهش ندادم. بی‌اهمیت ازش می‌گذشتم.
پوفی کشیدم. کلافه‌ام و عصبی و دلیلش فقط یه نفر یود. وای اگه بفهمه من الان با ماهانم چی؟ برام مهم نیست واقعاً ولی اون‌قدر پارتیش کلفت هست که بتونه منو باهاش تهدید کنه.
این ع*و*ضی الکی چند ماه پیش با یه اکانت فیک عکس‌هایی از من و خودش در قالب فوتشاپ بر مضمون این‌که به هم علاقه‌مندیم پخش کرد و کلی برام شایعه درست کرد.
باورم نمی‌شد. حتی شماره‌ام رو هم دزدکی از فدراسیون کش رفته.
اوایل فکر می‌کردم واقعاً بهم علاقه داره حرف‌هایی که می‌زنه حقیقت داره اما نه اون هم‌زمان چند نفر رو با هم می‌خواست و به یه نفر قانع نبود. شاید چون یه بیماری چیزی داشت.
منم چون بهش پا نمیدم به قولی حریص شده واسه یه روز داشتنم.
اخلاق خشنی داره اخلاقی که وقتی به مشاوره‌م گفتم گفت که یه نوع اختلال عصبی که توی ر*اب*طه ممکنه خشن باشه... دست بزن داشته باشه.
کلی جواب‌های دیگه که تنم دو لرزوند.

#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۵۴-
. . .
اون یه مریض روانیِ! نمی‌دونم چطور توی تیم ملی کاراته راهش دادن.
اما احتمال این‌که از دوپینگ استفاده کرده باشه خیلیِ.
چون هیچ‌جور با قرص‌هاش هم ‌‌نمیشه اون بیماری عصبی رو کنترل کنه.
و من واقعاً هیچ‌جوره نمی‌تونم این رو تحمل کنم؛ مخصوصاً الان که ماهان رو دوست دارم و نمی‌خوام بهش فکر کنم... پس می‌زنم فکر کردن بهش رو چون خیانتِ!
- به چی فکر می‌کنی؟
از جا پریدم و ترسیده دست روی قلبم که نامنظم می‌زد گذاشتم. به سمتش برگشتم.
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- چیزی شده؟
نفس عمیقی کشیدم. دستی توی موهای ریخته شده توی صورتم کشیدم و زیر شال هلشون دادم. گفتم:
- نه.
اما حرف طنین خیلی بی‌موقعه و بی‌جاست. همه چی رو خ*را*ب کرد. آرامشی که سعی در حفظ کردنش بودم فروپاشید.
طنین: راستی تسکین یه پسری بود کاراته کارِ؛ فکر کنم یه مدت سر ز*ب*ون‌ها بود که قرارِ باهام ازدواج کنین، واقعیت داره اون حرف‌ها؟
به ماهان نگاهم رو دادم. اخم کرده منتظر جواب بود. خدایا! چی ان‌قدر اعتمادش رو از بین برده بود.
آب دهنم رو قورت دادم و با مکثی که سعی در حفظ آرامش ظاهریم داشتم گفتم:
- نه، شایعه بود.
همون موقعه گوشی لعنتی حتما باید زنگ بخوره؟ خدایا من چقدر بد شانسم آخه.
با تردید به صحفه‌اش چشم دوختم شماره‌ی خودِ لعنتش بود همون هفتاده و شش هشتاد و هشت آخر شماره.
فکر کنم ماهان دید که فکش سخت شد گ*ردنش سرخ شد و چشم‌هاش به آنی از خشم و عصبانیت پر شد.
سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه.
با پوزخند زهرآلودی نگاهی که رنگ بی‌اعتمادی داشت و قلبم رو به آتش می‌کشید سخت گفت:
- شاید همچین هم شایعه نباشه!
قدمی عقب گذاشت دست مشت کرد. خیلی انگار داشت جلوی خودش رو می‌گرفت که نزنه گوشی رو خورد نکنه.
محمد جا خورده از حالت ماهان، ناراحت و دلگیر گفت:
- راست میگه؟
- نه به خدا، شایعه بود.
پوزخندی زد و دور شدن تک‌تک. قضاوت چرا ان‌قدر راحته خدا؟ چرا بنده‌هات عادت دارن این‌طور بی‌دلیل قضاوت کنن؟ خدایا این رسمش نیست به حُسینت قسم رسمش نیست.
به دریا برگشتم. سعی کردم مانع اشک ریختنم باشم. دندون روی هم کوبیدم و به دریا خیره شدم. کمی طول کشید تا یه خودم اومدم.
دستی روی شونه‌ام قرار گرفت. فرشته بود. انگار خدا واسم فرشته‌ش رو فرستاد که تنها نباشم.
لبخند تلخی به چهره‌اش زدم. آرا جلوم قرار گرفت.
فرشته یه پاش رو سمت جلو گذاشت و آروم بغلم کرد.
آرا آهسته و پر حرص گفت:
- هنوز هم اذیتت می‌کنه؟
تعجب نمی‌کنم خودشون همه چی رو گفتن. گفته بودن دایی فرشته براشون خبر می‌بره.
سری تکون دادم و با لحن خش‌دار و بغض آلودی که از بی‌اعتماد ماهان کنج گلوم جای گرفته بود، با حالت زاری گفتم:
- نمی‌دونم چرا دست از سرم برنمی‌داره‌
گوشی توی دستم لرزید.
مسبب تمام بدبختی‌های من!
عصبی آیکون سبز رو لمس کردم. دست خودم نیست که کنترلم رو از دست میدم نه برای جلب توجه ماهانی که اون‌طرف با خشم به دریا خیره‌اس.
ایرج و چند تا از پسرها دوره‌اش کردن.
برای دل خودِ لعنتیم که عقده داشتم از خودم چرا که همون اول ردش نکردم و جواب درست و حسابی بهش ندادم.
دست خودم نیست که ولوم صدام رقت بالا تقریبا جیغ زدم:
- چته؟ چی‌ می‌خوای ک*ثافت.
با جیغی که من کشیدم صدای برخورد جسمی به کف کشتی بلند شد.
اهمیت ندادم یه نگاه‌هایی که شاید روم بود. که هست.
اما اون خونسرد و ع*و*ضی‌تر از این حرف‌ها بود. زنگ زده بود لج من رو دربیاره من رو حرصی و عصبی کنه. آخه این آشغال استعداد خاصی توی عصبی کردن من داره.
علیرضا: عا عا این چه طرز حرف زدنه عزیزم؟ عوض سلامته عشقم.
پرتمسخر کلامت آخرش رو به ل*ب آورد.
با حالت زاری دست توی موهای بهم ریخته‌ام‌ کشیدم و زیر ل*ب نالیدم:
- خفه شو! چرا دست از سرم برنمی‌داری لعنتی؟ نمی‌فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی بیمار روانی.
عربده‌ای کشید که حس کردم پرده‌ی گوشم از وسط پاره شد.
- خفه شو ه.ر.زه. خانم معلوم نیست کجاست دم درآورده برا من!
جیغ زدم:
- ه.ر.زه تویی و جد آبادت آشغال بی همه چیز... ازت شکایت می‌کنم.
پر حرص سعی کرد خونسرد باشه گفت:
- شکایت کن مدرک هم داری؟
- تو یه موجود نفرت انگیزی! (پرتمسخر ادامه دادم) تو برو داروهات رو بخور سیم پیچات قاطی نکنه یه وقت.
قهقهه‌‌ای هیستریک پر خشم ترسناک سر داد.
با لحنی که تهدید هم درش بود با پوزخندی که با صدا بود.
- خانم ه.ر.جایی من آخرش مال خودم میشی! ان‌قدر جون نکن فضا مجازی رو بنگر عشقم؛ خبر ازدواجمون پخش شده... .
ادامه‌ی حرفش رو نفهمیدم چون گوشی از پشت کشیده شد.
من اوایل اون رو مثل داداش بزرگترم می‌دونستم اما انگار اوت داداش داداش آبجی آبجی نمی‌خواست. خودِ ر*اب*طه رو می‌خواست.
واقعاً برای خودم متاسفم که همچین فکری راجب این ک*ثافت کردم.
با چشم‌های سرخ شده نگاهش به چشم‌هام بود. علیرضا نمی‌دونست گوشی دست من نیست و داشت چرت و پرت برا ماهانی که به قولی غیرتش خط قرمزی؛ می‌گفت؟
عصبی پلکش پرید. آهسته فاصله گرفت. به سمتی رفت.
لعنتی داره همه چی رو خ*را*ب می‌کنه اون علیرضای بی‌شعور الان کل دنیا رو مطلع می‌کنه.
اون ک*ثافت دنبال یه مانع هست برای نرسیدن به هدفم. تا خودش به هدفش برسه.
اون الاغ بی‌همه‌چیز یه روده راست توی شکمش نیست و ماهان داره بدترش می‌کنه. خدا صبر بده!
با تعجب نگاه به ماهانی که آروم با فک سخت شده با علیرضا صحبت می‌کرد.
البته بعید می‌دونم؛ اون الان هر چی القاب زشته به من نسبت داده و این خونسردی ماهان با چشم‌ها و دست مشت شده‌اش، فک سخت شده‌اش، گر*دن سرخش تناقض زیادی داره.
انگار که واسش مهم نیست. آدم‌ها عادت دارن قضاوت کنن؟
نشنیده فقط قضاوت کنن؟ چی بهشون می‌رسه از قضاوت بی‌جا؟
به جز یه مشت حرف پوچ که زندگی بقیه رو خ*را*ب می‌کنه!
واقعاً ارزش داره؟ نه!

کد:
۱۵۴-
. . .
اون یه مریض روانیِ! نمی‌دونم چطور توی تیم ملی کاراته راهش دادن.
اما احتمال این‌که از دوپینگ استفاده کرده باشه خیلیِ.
چون هیچ‌جور با قرص‌هاش هم ‌‌نمیشه اون بیماری عصبی رو کنترل کنه.
و من واقعاً هیچ‌جوره نمی‌تونم این رو تحمل کنم؛ مخصوصاً الان که ماهان رو دوست دارم و نمی‌خوام بهش فکر کنم... پس می‌زنم فکر کردن بهش رو چون خیانتِ!
- به چی فکر می‌کنی؟
از جا پریدم و ترسیده دست روی قلبم که نامنظم می‌زد گذاشتم. به سمتش برگشتم.
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- چیزی شده؟
نفس عمیقی کشیدم. دستی توی موهای ریخته شده توی صورتم کشیدم و زیر شال هلشون دادم. گفتم:
- نه.
اما حرف طنین خیلی بی‌موقعه و بی‌جاست. همه چی رو خ*را*ب کرد. آرامشی که سعی در حفظ کردنش بودم فروپاشید.
طنین: راستی تسکین یه پسری بود کاراته کارِ؛ فکر کنم یه مدت سر ز*ب*ون‌ها بود که قرارِ باهام ازدواج کنین، واقعیت داره اون حرف‌ها؟
به ماهان نگاهم رو دادم. اخم کرده منتظر جواب بود. خدایا! چی ان‌قدر اعتمادش رو از بین برده بود.
آب دهنم رو قورت دادم و با مکثی که سعی در حفظ آرامش ظاهریم داشتم گفتم:
- نه، شایعه بود.
همون موقعه گوشی لعنتی حتما باید زنگ بخوره؟ خدایا من چقدر بد شانسم آخه.
با تردید به صحفه‌اش چشم دوختم شماره‌ی خودِ لعنتش بود همون هفتاده و شش هشتاد و هشت آخر شماره.
فکر کنم ماهان دید که فکش سخت شد گ*ردنش سرخ شد و چشم‌هاش به آنی از خشم و عصبانیت پر شد.
سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه.
با پوزخند زهرآلودی نگاهی که رنگ بی‌اعتمادی داشت و قلبم رو به آتش می‌کشید سخت گفت:
- شاید همچین هم شایعه نباشه!
قدمی عقب گذاشت دست مشت کرد. خیلی انگار داشت جلوی خودش رو می‌گرفت که نزنه گوشی رو خورد نکنه.
محمد جا خورده از حالت ماهان، ناراحت و دلگیر گفت:
- راست میگه؟
- نه به خدا، شایعه بود.
پوزخندی زد و دور شدن تک‌تک. قضاوت چرا ان‌قدر راحته خدا؟ چرا بنده‌هات عادت دارن این‌طور بی‌دلیل قضاوت کنن؟ خدایا این رسمش نیست به حُسینت قسم رسمش نیست.
به دریا برگشتم. سعی کردم مانع اشک ریختنم باشم. دندون روی هم کوبیدم و به دریا خیره شدم. کمی طول کشید تا یه خودم اومدم.
دستی روی شونه‌ام قرار گرفت. فرشته بود. انگار خدا واسم فرشته‌ش رو فرستاد که تنها نباشم.
لبخند تلخی به چهره‌اش زدم. آرا جلوم قرار گرفت.
فرشته یه پاش رو سمت جلو گذاشت و آروم بغلم کرد.
آرا آهسته و پر حرص گفت:
- هنوز هم اذیتت می‌کنه؟
تعجب نمی‌کنم خودشون همه چی رو گفتن. گفته بودن دایی فرشته براشون خبر می‌بره.
سری تکون دادم و با لحن خش‌دار و بغض آلودی که از بی‌اعتماد ماهان کنج گلوم جای گرفته بود، با حالت زاری گفتم:
- نمی‌دونم چرا دست از سرم برنمی‌داره‌
گوشی توی دستم لرزید.
مسبب تمام بدبختی‌های من!
عصبی آیکون سبز رو لمس کردم. دست خودم نیست که کنترلم رو از دست میدم نه برای جلب توجه ماهانی که اون‌طرف با خشم به دریا خیره‌اس.
ایرج و چند تا از پسرها دوره‌اش کردن.
برای دل خودِ لعنتیم که عقده داشتم از خودم چرا که همون اول ردش نکردم و جواب درست و حسابی بهش ندادم.
دست خودم نیست که ولوم صدام رقت بالا تقریبا جیغ زدم:
- چته؟ چی‌ می‌خوای ک*ثافت.
با جیغی که من کشیدم صدای برخورد جسمی به کف کشتی بلند شد.
اهمیت ندادم یه نگاه‌هایی که شاید روم بود. که هست.
اما اون خونسرد و ع*و*ضی‌تر از این حرف‌ها بود. زنگ زده بود لج من رو دربیاره من رو حرصی و عصبی کنه. آخه این آشغال استعداد خاصی توی عصبی کردن من داره.
علیرضا: عا عا این چه طرز حرف زدنه عزیزم؟ عوض سلامته عشقم.
پرتمسخر کلامت آخرش رو به ل*ب آورد.
با حالت زاری دست توی موهای بهم ریخته‌ام‌ کشیدم و زیر ل*ب نالیدم:
- خفه شو! چرا دست از سرم برنمی‌داری لعنتی؟ نمی‌فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی بیمار روانی.
عربده‌ای کشید که حس کردم پرده‌ی گوشم از وسط پاره شد.
- خفه شو ه.ر.زه. خانم معلوم نیست کجاست دم درآورده برا من!
جیغ زدم:
- ه.ر.زه تویی و جد آبادت آشغال بی همه چیز... ازت شکایت می‌کنم.
پر حرص سعی کرد خونسرد باشه گفت:
- شکایت کن مدرک هم داری؟
- تو یه موجود نفرت انگیزی! (پرتمسخر ادامه دادم) تو برو داروهات رو بخور سیم پیچات قاطی نکنه یه وقت.
قهقهه‌‌ای هیستریک پر خشم ترسناک سر داد.
با لحنی که تهدید هم درش بود با پوزخندی که با صدا بود.
- خانم ه.ر.جایی من آخرش مال خودم میشی! ان‌قدر جون نکن فضا مجازی رو بنگر عشقم؛ خبر ازدواجمون پخش شده...  .
ادامه‌ی حرفش رو نفهمیدم چون گوشی از پشت کشیده شد.
من اوایل اون رو مثل داداش بزرگترم می‌دونستم اما انگار اوت داداش داداش آبجی آبجی نمی‌خواست. خودِ ر*اب*طه رو می‌خواست.
واقعاً برای خودم متاسفم که همچین فکری راجب این ک*ثافت کردم.
با چشم‌های سرخ شده نگاهش به چشم‌هام بود. علیرضا نمی‌دونست گوشی دست من نیست و داشت چرت و پرت برا ماهانی که به قولی غیرتش خط قرمزی؛ می‌گفت؟
عصبی پلکش پرید. آهسته فاصله گرفت. به سمتی رفت.
لعنتی داره همه چی رو خ*را*ب می‌کنه اون علیرضای بی‌شعور الان کل دنیا رو مطلع می‌کنه.
اون ک*ثافت دنبال یه مانع هست برای نرسیدن به هدفم. تا خودش به هدفش برسه.
اون الاغ بی‌همه‌چیز یه روده راست توی شکمش نیست و ماهان داره بدترش می‌کنه. خدا صبر بده!
با تعجب نگاه به ماهانی که آروم با فک سخت شده با علیرضا صحبت می‌کرد.
البته بعید می‌دونم؛ اون الان هر چی القاب زشته به من نسبت داده و این خونسردی ماهان با چشم‌ها و دست مشت شده‌اش، فک سخت شده‌اش، گر*دن سرخش تناقض زیادی داره.
انگار که واسش مهم نیست. آدم‌ها عادت دارن قضاوت کنن؟
نشنیده فقط قضاوت کنن؟ چی بهشون می‌رسه از قضاوت بی‌جا؟
به جز یه مشت حرف پوچ که زندگی بقیه رو خ*را*ب می‌کنه!
واقعاً ارزش داره؟ نه!
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۵۵-
. . .
به سمتم اومد. گوشی رو سمتم گرفت. ازش گرفتم. تنه‌ای بهش زدم و حین گذشتن از کنارش گفتم:
- یه ساعت دیگه فضای مجازی رو چک کن.
خواستم ازش بگذرم. که از بازوم گرفت و کوبیدم به نرده‌های کشتی. وحشی! از درد کمرم اخمی کردم و آخی که خواست از گلوم بیرون بیاد رو از دم خفه کردم.
دریده عین خودش توی چشم‌های رنگ دریاش خیره شدم. عصبیِ و اخمو. دست‌هاش رو به لبه‌های نرده‌ی پشت کمرم رسوند.
درست جوری که توی آغوشش بودم. قدمی نزدیک شد و فاصله رو از بین برد.
ترسناک شده بود. اما نمی‌تونستم از اون‌طور نگاه کردن بهش دست بکشم. با این‌کارش آینده‌ی من رو خ*را*ب کرد.
ماهان کسیِ که علیرضا همیشه پیشم ازش حرف می‌زد و آرزوش هم صحبتی باهاشِ جوری که کل گوشیش از عکس‌های ماهان پُر. حتی یادمه یه بار یه عکسی نشون داد که توی اون استایل واقعا بی‌نظیر بود اما اون‌موقعه من هیچی برام بیشتر از این که مسابقه‌ی روز بعد رو برنده بشم اهمیت نداشت.
حتی یادمه سرسری گرفتم فیلم رو ولی الان که فکر می‌کنم یه تکه‌هاییش توی ذهنمِ. علیرضا همیشه از غرور ماهان دم می‌زد. از جذبه‌ی نگاه و لحن صحبتش.
یه طرفدار دوآتیشه.
پس سخت نیست تشخیص این‌که اون صدایی که باهاش حرف زد. ماهانِ... ماهان رستاد تاجار جوان و بزرگ ایران و خاورمیانه.
البته که تعریفش سر ز*ب*ون خیلی‌هاست اون هم بخاطر سن نسبتاً کمی که نسبت به بقیه تُجار داره.
خشمگین دم گوشم غرید:
- این‌قدر روی مغز من اسکی نرو‌‌... اعصاب ندارم سر تو خالیش می‌کنم‌.
دوست داشتم بگم مگه تو اعصاب هم داری؟ اما به جاش با پوزخند نگاه درونیم که داشت از ترس خودش رو خیس می‌کرد گفتم:
- مگه دروغ میگم؟ برو یه نگاه بنداز! چی‌شد به نظرت ها؟! بدبخت شدم.
دست روی س.ی.نه‌ش گذاشتم و به عقب هلش دادم و با پوزخند، حرص و بغضی که داشت خفه‌م می‌کرد ادامه دادم:
- به زودی هم خبر حذفم از فدراسیون به گوش همه می‌رسه. وای به حال روزی که بفهمن ص.ی.غه‌ی توام! دیگه معرکه میشه.
از زیر دستش رد شدم. باید متوجه اشتباهش می‌شد. قبل این‌که برم به چشم‌هاش نگاه کردم. لعنتی یه ذره هم پشیمونی درشون نبود.
انگار که اتفاقاً به خواسته‌اش رسیده بود و براش مهم نبود منی که این‌طور دارم جلز ولز می‌کنم تا خبر حذف شدنم نرسه.
نمی‌تونم باور کنم می‌خوام حذف بشم. یعنی تموم تلاش‌هام هیچ؟ پرسام پر؟ آینده‌ی ایده‌آل و مستقل پر؟ داور شدن پر؟ خدایا یه‌دفعه چی‌شد که به این‌جا رسیدم؟ من که یه‌بار بخاطر جایگاهم مغرور نشدم و کسی رو که پایین‌تر از خودم باشه به سخره نگرفتم.
توی عرشه چرخیدم و به کسی محل نمی‌دم. هنوز یه ساعت نشده که گوشیم زنگ خورد.
این‌دفعه از فدراسیونِ!
نفس عمیقی کشیدم. می‌دونم کارم تموم! با مکثی آیکون سبز رد لمس کردم. گوشی رو کنار گوش چپم جای نهادم.
- الو؟
صدای خش‌خش و بعد کمی صدای واضح رئیسی که زنگ زده بدترین خبر عمرم رو بهم بده.
- سلام خانوم کریمی.
سعی کردم به خودم مسلط باشم انگار که چیزی نشده. من حتی از ترس نرفتم اینستا رو چک کنم.
- سلام آقای مددی.
( اسم و فامیلی فیکِ)
جدی شد لحنش.
- این خبرها چیه توی فضای دست دست می‌چرخه؟ یعنی چی؟ توضیحی دارین بدین؟ شما موظفید برای حدف نکردنتون یه دلیل قانع کننده برای ما شرح بدین.
گنگ نگاهی به اطراف کردم. کدوم خبر؟ من چک نکردم! ولی این رو مطمئنم حتماً چیزایی ذکر شده که باعث حذف میشه اما چی رو نمی‌دونم.
پس گفتم:
- خبر؟ کدوم خبر؟
انگار که جلسه‌ای برای مشکل من برپا بود.
که این‌بار آقای یغمایی بود که صداش بلند شد.
- خبر دوست پسر داشتنتون! خانوم کریمی ما تموم امیدمون به شماست که المپیک مثل هر سال به نحوه احسنت کارتون رو انجام بدین... اما متاسفانه با این مطالب نگه داشتنتون کارِ سختیه! به شرط این‌که دلیل قانع کننده‌ای برای ما ذکر کنید تا بتونیم دوباره جلسه تشکیل بدیم.
این‌بار قبل از من خانوم آراسته بودن که گفت:
- اگر توضیحی راجب این مطالب دارید ما گوش می‌کنیم فقط قانع کننده باشه.
و این‌که دلیل سفر بی‌موقعه‌اتون حتما ذکر بشه چرا الانی که باید تهران باشید و برای رفتن با ژاپن خودتون رو آماده کنید. سفر هستید؟ اون هم سفری که مشخص نیست کجاست؟ حتی هماهنگی هم نشده؟

کد:
۱۵۵-
. . .
به سمتم اومد. گوشی رو سمتم گرفت.  ازش گرفتم. تنه‌ای بهش زدم و حین گذشتن از کنارش گفتم:
- یه ساعت دیگه فضای مجازی رو چک کن.
خواستم ازش بگذرم. که از بازوم گرفت و کوبیدم به نرده‌های کشتی. وحشی! از درد کمرم اخمی کردم و آخی که خواست از گلوم بیرون بیاد رو از دم خفه کردم.
دریده عین خودش توی چشم‌های رنگ دریاش خیره شدم. عصبیِ و اخمو. دست‌هاش رو به لبه‌های نرده‌ی پشت کمرم رسوند.
درست جوری که توی آغوشش بودم. قدمی نزدیک شد و فاصله رو از بین برد.
ترسناک شده بود. اما نمی‌تونستم از اون‌طور نگاه کردن بهش دست بکشم. با این‌کارش آینده‌ی من رو خ*را*ب کرد.
ماهان کسیِ که علیرضا همیشه پیشم ازش حرف می‌زد و آرزوش هم صحبتی باهاشِ جوری که کل گوشیش از عکس‌های ماهان پُر. حتی یادمه یه بار یه عکسی نشون داد که توی اون استایل واقعا بی‌نظیر بود اما اون‌موقعه من هیچی برام بیشتر از این که مسابقه‌ی روز بعد رو برنده بشم اهمیت نداشت.
حتی یادمه سرسری گرفتم فیلم رو ولی الان که فکر می‌کنم یه تکه‌هاییش توی ذهنمِ. علیرضا همیشه از غرور ماهان دم می‌زد. از جذبه‌ی نگاه و لحن صحبتش.
یه طرفدار دوآتیشه.
پس سخت نیست تشخیص این‌که اون صدایی که باهاش حرف زد. ماهانِ... ماهان رستاد تاجار جوان و بزرگ ایران و خاورمیانه.
البته که تعریفش سر ز*ب*ون خیلی‌هاست اون هم بخاطر سن نسبتاً کمی که نسبت به بقیه تُجار داره.
خشمگین دم گوشم غرید:
- این‌قدر روی مغز من اسکی نرو‌‌... اعصاب ندارم سر تو خالیش می‌کنم‌.
دوست داشتم بگم مگه تو اعصاب هم داری؟ اما به جاش با پوزخند نگاه درونیم که داشت از ترس خودش رو خیس می‌کرد گفتم:
- مگه دروغ میگم؟ برو یه نگاه بنداز! چی‌شد به نظرت ها؟! بدبخت شدم.
دست روی س.ی.نه‌ش گذاشتم و به عقب هلش دادم و با پوزخند، حرص و بغضی که داشت خفه‌م می‌کرد ادامه دادم:
- به زودی هم خبر حذفم از فدراسیون به گوش همه می‌رسه. وای به حال روزی که بفهمن ص.ی.غه‌ی توام! دیگه معرکه میشه.
از زیر دستش رد شدم. باید متوجه اشتباهش می‌شد. قبل این‌که برم به چشم‌هاش نگاه کردم. لعنتی یه ذره هم پشیمونی درشون نبود.
انگار که اتفاقاً به خواسته‌اش رسیده بود و براش مهم نبود منی که این‌طور دارم جلز ولز می‌کنم تا خبر حذف شدنم نرسه.
نمی‌تونم باور کنم می‌خوام حذف بشم. یعنی تموم تلاش‌هام هیچ؟ پرسام پر؟ آینده‌ی ایده‌آل و مستقل پر؟ داور شدن پر؟ خدایا یه‌دفعه چی‌شد که به این‌جا رسیدم؟ من که یه‌بار بخاطر جایگاهم مغرور نشدم و کسی رو که پایین‌تر از خودم باشه به سخره نگرفتم.
توی عرشه چرخیدم و به کسی محل نمی‌دم. هنوز یه ساعت نشده که گوشیم زنگ خورد.
این‌دفعه از فدراسیونِ!
نفس عمیقی کشیدم. می‌دونم کارم تموم! با مکثی آیکون سبز رد لمس کردم. گوشی رو کنار گوش چپم جای نهادم.
- الو؟
صدای خش‌خش و بعد کمی صدای واضح رئیسی که زنگ زده بدترین خبر عمرم رو بهم بده.
- سلام خانوم کریمی.
سعی کردم به خودم مسلط باشم انگار که چیزی نشده. من حتی از ترس نرفتم اینستا رو چک کنم.
- سلام آقای مددی.
( اسم و فامیلی فیکِ)
جدی شد لحنش.
- این خبرها چیه توی فضای دست دست می‌چرخه؟ یعنی چی؟ توضیحی دارین بدین؟ شما موظفید برای حدف نکردنتون  یه دلیل قانع کننده برای ما شرح بدین.
گنگ نگاهی به اطراف کردم. کدوم خبر؟ من چک نکردم! ولی این رو مطمئنم حتماً چیزایی ذکر شده که باعث حذف میشه اما چی رو نمی‌دونم.
پس گفتم:
- خبر؟ کدوم خبر؟
انگار که جلسه‌ای برای مشکل من برپا بود.
که این‌بار آقای یغمایی بود که صداش بلند شد.
- خبر دوست پسر داشتنتون! خانوم کریمی ما تموم امیدمون به شماست که المپیک مثل هر سال به نحوه احسنت کارتون رو انجام بدین... اما متاسفانه با این مطالب نگه داشتنتون کارِ سختیه! به شرط این‌که دلیل قانع کننده‌ای برای ما ذکر کنید تا بتونیم دوباره جلسه تشکیل بدیم.
این‌بار قبل از من خانوم آراسته بودن که گفت:
- اگر توضیحی راجب این مطالب دارید ما گوش می‌کنیم فقط قانع کننده باشه.
و این‌که دلیل سفر بی‌موقعه‌اتون حتما ذکر بشه چرا الانی که باید تهران باشید و برای رفتن با ژاپن خودتون رو آماده کنید.  سفر هستید؟ اون هم سفری که مشخص نیست کجاست؟ حتی هماهنگی هم نشده؟

#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۵۶-
. . .

وای خدا حالا باید به این سوالات شخصی هم پاسخ بدم.
سعی کردم با حرف‌هام قانع‌شون کنم. اما اون‌قدری نبود که بتونه قانعش کنه. تنها چیزی که براش کلیک کرده بودم شایعه بودن این موضوع و من اطلاعی ندارم و سفری که رفتم. یک تور تفریحی با دوستانمِ.
خلاصه اون‌قدر گفتم‌ که اگه خودم بودم روم تاثیر می‌ذاشت اما نه.
اون ک*ثافت اون‌قدر مخشون رو شستشو داده بود که نشه باور کرد. حتی از مکالمه‌ی ماهان با علیرضا صدای ضبط شده داشتند که از قضا کار خودِ علیرضاس.
خشمگین از ک*ثافت بودن بیش‌از حد یک نفر دست مشت کردم.
در آخر با گفتن:
- من این چرت و پرت‌ها و شایعی‌هایی که پشتم ذکر شده و افرادی قصد صحفه چینی پشت سرم رو دارن. رد می‌کنم.
جناب مددی همون‌طور که خودتون امر فرمودید این مسابقه برای من یعنی زندگیِ و این‌که من همین‌طور بیهوده و الکی چیزی که این همه سال براش زحمت و سختی کشیدم رو از دست نمیدم.
من اطلاعی درمورد سخن‌هایی که ذکر کردید رو ندارم. چند وقتی هست که در فضای مجازی هیچ‌گونه فعالیتی ندارم.
پس چطور از من توقع باور دارید؟ درسته سفر اومدم اما این یک مسئله‌ی شخصی و من برای رفع خستگی این‌ مدت مسابقات و امتحانات خودم با جمعی از دوستان به سفر اومدم. و دلیلی نمی‌بینم بیشتر از این راجب سفرم توضیحی ارائه بدم.
مددی: خانوم کریمی! ما صحبت‌هاتون رو شنیدم طبق گفته‌ی شما اگر این موضوعی که عرض کردین صحت داشته باشه. قطعاً این‌طورِ که شما فرمودید. طی جلسه‌ی بعدی همه چی مشخص میشه و شما هم لطف کنید و از این سفرتون برگردین فکر کنم به اندازه‌ی کافی استراحت داشتین!
- بله همین‌طورِ. برگشتم در اسرع وقت خدمتتون می‌رسم.
- منتظریم، به امید دیدار.
- روز خوش.
دستی پشت گردنم کشیدم و گوشه‌ی که خلوت بود. تکیه به دیوار آهنی پشتم چشم بستم.
با یاد حرف‌هایی که زدن و وویسی از صدای مکالمه‌ی ماهان و علیرضا که اون‌جا ماهان با علیرضا رمزی صحبت می‌کرد.
جوری که دقت می‌کردی می‌فهمیدی همش تهدیدِ.
وارد فضای مجازی شدم. با مکث روی شکل منو کلیک کردم.
با دیدن این حجم خبر که سر تیتر همه‌شون هم من و ماهان بودیم دهنم باز موند.
خدایا اشتباه من چی بود؟ اعتماد بی‌جا به این ع*و*ضی!
روی یکیشون کلیک کردم.
عکسی از من و ماهان در یک قاب جوریِ که انگار داریم عاشقانه به هم نگاه می‌کنیم.
نوشته‌ی زیر عکس.
- بانوی المپیکی دوومیدانی که چند وقت دگر قرار است همراه کاروان مسابقات عازم ژاپن شوند. طبق آمار جدید خبرها با اطلاع رساندن که ایشون دوست دختر جناب ماهان رستاد یکی از بزرگترین تاجرهای جوان ایران در خاورمیانه. هم اکنون در سفری عاشقانه به سر می‌برند.
دنیا انگار دور سرم چرخید. نابود شدم. آینده‌ام تباه شد. بدبخت شدم.
این دیگه چه خاکی بود توی سرم ریخته شد؟ به زمین چنگ زدم که خودم رو نگه دارم.
خدایا این رسمش نیست! به علی نیست.
خدایا حالا چیکار کنم؟ شش سال کم نیست! شش سال تلاش کردم حالا داره زیر سوال میره؟
یه روزِ داره همه‌چی به باد میره؟
اصلا متوجه این نشدم‌ که کی اشک‌هام جاری شد.
خدایا آخه مگه من چیکار کردم؟ چرا الان که دیگه فقط چند روز تا مسابقات مونده باید این‌طور بشه؟
گوشی از دستم سر خورد. کنارم افتاد.

کد:
۱۵۶-
. . .

وای خدا حالا باید به این سوالات شخصی هم پاسخ بدم.
سعی کردم با حرف‌هام قانع‌شون کنم. اما اون‌قدری نبود که بتونه قانعش کنه. تنها چیزی که براش کلیک کرده بودم شایعه بودن این موضوع و من اطلاعی ندارم و سفری که رفتم. یک تور تفریحی با دوستانمِ.
خلاصه اون‌قدر گفتم‌ که اگه خودم بودم روم تاثیر می‌ذاشت اما نه.
اون ک*ثافت اون‌قدر مخشون رو شستشو داده بود که نشه باور کرد. حتی از مکالمه‌ی ماهان با علیرضا صدای ضبط شده داشتند که از قضا کار خودِ علیرضاس.
خشمگین از ک*ثافت بودن بیش‌از حد یک نفر دست مشت کردم.
در آخر با گفتن:
- من این چرت و پرت‌ها و شایعی‌هایی که پشتم ذکر شده و افرادی قصد صحفه چینی پشت سرم رو دارن. رد می‌کنم.
جناب مددی همون‌طور که خودتون امر فرمودید این مسابقه برای من یعنی زندگیِ و این‌که من همین‌طور بیهوده و الکی چیزی که این همه سال براش زحمت و سختی کشیدم رو از دست نمیدم.
من اطلاعی درمورد سخن‌هایی که ذکر کردید رو ندارم. چند وقتی هست که در فضای مجازی هیچ‌گونه فعالیتی ندارم.
پس چطور از من توقع باور دارید؟ درسته سفر اومدم اما این یک مسئله‌ی شخصی و من برای رفع خستگی این‌ مدت مسابقات و امتحانات خودم با جمعی از دوستان به سفر اومدم. و دلیلی نمی‌بینم بیشتر از این راجب سفرم توضیحی ارائه بدم.
مددی: خانوم کریمی! ما صحبت‌هاتون رو شنیدم طبق گفته‌ی شما اگر این موضوعی که عرض کردین صحت داشته باشه. قطعاً این‌طورِ که شما فرمودید. طی جلسه‌ی بعدی همه چی مشخص میشه و شما هم لطف کنید و از این سفرتون برگردین فکر کنم به اندازه‌ی کافی استراحت داشتین!
- بله همین‌طورِ. برگشتم در اسرع وقت خدمتتون می‌رسم.
- منتظریم، به امید دیدار.
- روز خوش.
دستی پشت گردنم کشیدم و گوشه‌ی که خلوت بود. تکیه به دیوار آهنی پشتم چشم بستم.
با یاد حرف‌هایی که زدن و وویسی از صدای مکالمه‌ی ماهان و علیرضا که اون‌جا ماهان با علیرضا رمزی صحبت می‌کرد.
جوری که دقت می‌کردی می‌فهمیدی همش تهدیدِ.
وارد فضای مجازی شدم. با مکث روی شکل منو کلیک کردم.
با دیدن این حجم خبر که سر تیتر همه‌شون هم من و ماهان بودیم دهنم باز موند.
خدایا اشتباه من چی بود؟ اعتماد بی‌جا به این ع*و*ضی!
روی یکیشون کلیک کردم.
عکسی از من و ماهان در یک قاب جوریِ که انگار داریم عاشقانه به هم نگاه می‌کنیم.
نوشته‌ی زیر عکس.
- بانوی المپیکی دوومیدانی که چند وقت دگر قرار است همراه کاروان مسابقات عازم ژاپن شوند. طبق آمار جدید خبرها با اطلاع رساندن که ایشون دوست دختر جناب ماهان رستاد یکی از بزرگترین تاجرهای جوان ایران در خاورمیانه. هم اکنون در سفری عاشقانه به سر می‌برند.
دنیا انگار دور سرم چرخید. نابود شدم. آینده‌ام تباه شد. بدبخت شدم.
این دیگه چه خاکی بود توی سرم ریخته شد؟ به زمین چنگ زدم که خودم رو نگه دارم.
خدایا این رسمش نیست! به علی نیست.
خدایا حالا چیکار کنم؟ شش سال کم نیست! شش سال تلاش کردم حالا داره زیر سوال میره؟
یه روزِ داره همه‌چی به باد میره؟
اصلا متوجه این نشدم‌ که کی اشک‌هام جاری شد.
خدایا آخه مگه من چیکار کردم؟ چرا الان که دیگه فقط چند روز تا مسابقات مونده باید این‌طور بشه؟
گوشی از دستم سر خورد. کنارم افتاد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۵۷-
. . .
حالا باید چه خاکی به سرم بریزم؟
کل آینده‌م داره توی هیچ و پوچ از دستم می‌ره.
دستی روی شونه‌م نشست.
سر بلند کردم و نگاهش کردم... ازش دلخورم... لبخند تلخی زد. حتی اون پشیمونیِ هم توی نگاهش و چشم‌هاش نیست.
خوشحالِ از این‌که آینده‌م داره نابود میشه؟
خواستم بلند شدم برم که دستم رو گرفت و کشید. وادارم کرد توی بغلش بشینم.
سعی کردم ازش جدا بشم. نذاشت!
حرصی دستم رو کشیدم و دلخور گفتم:
- ولم‌ کن، همین رو می‌خواستی؟ بدبخت شدنم رو؟ تباه شدنم رو؟ آینده‌م رو؟ تموم شد‌‌... همه‌چی تموم شد... همه‌ی آرزوم دود شد رفت هوا.
هر کلمه‌ای که می‌گفتم. هقی زدم و مشت به کتف و س.ی.نه‌ش کوبیدم.
دست پشت سرم گذاشت و با تمام مقاومتم نتونستم مانعش بشم. سرم رو به س.ی.ن.ه‌ش کوبید.
روی موهایی که از زیر شال افتاده توی گردنم ب*وسه‌ای زد.
آروم کنار گوشم پچ زد.
- هیس! همه‌چی درست میشه.
اشک‌هام پیراهنش رو خیس کرد. با هق‌هق مشتی به کمرش زدم و گفتم:
- چی قرار درست بشه؟ همه چیز خ*را*ب شد؛ جوری که تا یه قرن هم بشینی نمی‌تونی درستش کنی!
- هیش... بهم اعتماد کن! من درستش می‌کنم. خب؟ نگران نباش. اون با من.
حرفش کمی از اضطراب و نگرانی رو کم کرد.
گوشیش زنگ خورد. همون‌طور که توی بغلش نگهم داشته بود. دست توی جیب شلوارش برد و گوشیش رو درآورد.
دستش که دورم شل شد ازش جدا شدم.
اشک‌هام رو پاک کردم..‌. پلک بست و باز کرد.
بعد کمی مکث جواب داد:
- جانم اِلی؟
آب دهنم رو سخت قورت دادم... خیلی سخت مانع ریزش اشک‌هام شدم.
صدای الی اون‌قدری بلند هست که به گوش منی که باهاش فاصله نسبتاً کمی دارم برسه.
صدایی که رگه‌هایی از عصبانیت شکایت و دلخوری درش موجود بود. گفت:
- این عکس‌ها چیه ماهان؟
ماهان بلند شد. ولی قبلش گوشی رو از گوشش فاصله داد خم شد پیشونیم رو ب*و*سید و آروم گفت:
- بهم اعتماد کن‌... قول می‌دم درستش کنم.
فاصله گرفت و گوشی رو به گوشش چسبوند و حینی که بهم پشت می‌کرد گفت:
- توضیح میدم عزیزم.
عزیزم گفتنش حناق شد... بغض شد توی گلوم... چنگ شد دور قلبم!
انگار که یکی قلبم رو توی مشتش گرفت و محکم می‌فشرد.
فضای مجازی و اون آشفته بازار یادم رفت.
د*اغ دلم تازه شد با آوردن اسم الی!
اصلاً الی کیه؟ نامزدش؟ زنش؟ دوست دخترش؟ اصلاً من کیم؟ کیش میشم؟

کد:
۱۵۷-
. . .
حالا باید چه خاکی به سرم بریزم؟
کل آینده‌م داره توی هیچ و پوچ از دستم می‌ره.
دستی روی شونه‌م نشست.
سر بلند کردم و نگاهش کردم... ازش دلخورم... لبخند تلخی زد. حتی اون پشیمونیِ هم توی نگاهش و چشم‌هاش نیست.
خوشحالِ از این‌که آینده‌م داره نابود میشه؟
خواستم بلند شدم برم که دستم رو گرفت و کشید. وادارم کرد توی بغلش بشینم.
سعی کردم ازش جدا بشم. نذاشت!
حرصی دستم رو کشیدم و دلخور گفتم:
- ولم‌ کن، همین رو می‌خواستی؟ بدبخت شدنم رو؟ تباه شدنم رو؟ آینده‌م رو؟ تموم شد‌‌... همه‌چی تموم شد... همه‌ی آرزوم دود شد رفت هوا.
هر کلمه‌ای که می‌گفتم. هقی زدم و مشت به کتف و س.ی.نه‌ش کوبیدم.
دست پشت سرم گذاشت و با تمام مقاومتم نتونستم مانعش بشم. سرم رو به س.ی.ن.ه‌ش کوبید.
روی موهایی که از زیر شال افتاده توی گردنم ب*وسه‌ای زد.
آروم کنار گوشم پچ زد.
- هیس! همه‌چی درست میشه.
اشک‌هام پیراهنش رو خیس کرد. با هق‌هق مشتی به کمرش زدم و گفتم:
- چی قرار درست بشه؟ همه چیز خ*را*ب شد؛ جوری که تا یه قرن هم بشینی نمی‌تونی درستش کنی!
- هیش... بهم اعتماد کن! من درستش می‌کنم. خب؟ نگران نباش. اون با من.
حرفش کمی از اضطراب و نگرانی رو کم کرد.
گوشیش زنگ خورد. همون‌طور که توی بغلش نگهم داشته بود. دست توی جیب شلوارش برد و گوشیش رو درآورد.
دستش که دورم شل شد ازش جدا شدم.
اشک‌هام رو پاک کردم..‌. پلک بست و باز کرد.
بعد کمی مکث جواب داد:
- جانم اِلی؟
آب دهنم رو سخت قورت دادم... خیلی سخت مانع ریزش اشک‌هام شدم.
صدای الی اون‌قدری بلند هست که به گوش منی که باهاش فاصله نسبتاً کمی دارم برسه.
صدایی که رگه‌هایی از عصبانیت شکایت و دلخوری درش موجود بود. گفت:
- این عکس‌ها چیه ماهان؟
ماهان بلند شد. ولی قبلش گوشی رو از گوشش فاصله داد خم شد پیشونیم رو ب*و*سید و آروم گفت:
- بهم اعتماد کن‌... قول می‌دم درستش کنم.
فاصله گرفت و گوشی رو به گوشش چسبوند و حینی که بهم پشت می‌کرد گفت:
- توضیح میدم عزیزم.
عزیزم گفتنش حناق شد... بغض شد توی گلوم... چنگ شد دور قلبم!
انگار که یکی قلبم رو توی مشتش گرفت و محکم می‌فشرد.
فضای مجازی و اون آشفته بازار یادم رفت.
د*اغ دلم تازه شد با آوردن اسم الی!
اصلاً الی کیه؟ نامزدش؟ زنش؟ دوست دخترش؟ اصلاً من کیم؟ کیش میشم؟
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۵۸
. . .
هیچی!
هر چی فکر می‌کنم... جز یه بازیچه جز یه احمق رو دست خورده چیزی به ذهنم نمیاد.
اره احمقم! خیلی احمق که با وجود دونستن این‌که تموم میشه این بازی اما دل بستم به کسی که شاید آخرین روزهای با هم بودنمون کمتر از یک هفته باشه.
احمقم چون فکر می‌کردم به کسی می‌رسم که زمین تا آسمون فرقمونِ.
اون الی رو دوست داره نه من! شاید دید یتیم شدم داره از بی‌کسی محبت خرج می‌کنه.
غیر از این نمی‌تونه باشه... چقدر من بدبختم!
هق زدم... دوست دارم از ته وجودم جیغ بکشم... تا این خوره روی دلم‌ کنده بشه... خدا دارم می‌میرم... غلط کردم‌ دل به بنده‌ات دادم... خدایا بیا تو حاکم قلبم شو...
چرا بنده‌ات؟ خدا مگه نمیگی قلب آدمی حرم من است کسی را جز من واردش نکنید.
خدا پس بیا حرمت رو پس بگیر، بیا تا کامل تسخیرش نکردن.
سر روی زانو گذاشتم و بی‌اهمیت به این‌که ممکنِ کسی بیاد زدم زیره گریه... با صدا ولی آروم.
دستی روی شونه‌م نشست. فکر کردم ماهانِ که سر بلند کردم... با دیدن فرشته کنارم... بینیم رو بالا کشیدم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم.
لبخند آرومی زد و هین نوازش شونه‌ام‌ گفت:
- غصه نخور! همه چی درست میشه.
با ل*ب لرزون چشم‌های خیس و بغض! صدام‌ گرفته خش‌دار گفت:
- فکر نکنم، قبل از این‌که اخراج بشم استعفا بدم بهترِ.
لبخند پرارامشی زد.
- با این کارت همه شایعه رو باور می‌کنن.
نالیدم.
- خسته‌م فرشته... خیلی خسته‌م.
فرشته: این روزها هم می‌گذره توکل کن به آفریننده‌ت اون درستش می‌کنه؛ بلند شو بریم استراحت کنی.
درخواستش رو رد و حین اشک‌هام رو پاک‌ کردم و گفتم:
- توی هوای آزاد باشم بهترِ، یه بادی به کله‌م بخوره.
بلند شد و با لبخند گفت:
- باشه، تنها باشی بهترِ؛ زیاد فکر نکن بزار ذهنت آزاد باشه.
سری تکون دادم. واقعاً نیاز داشتم تنها باشم تا این‌که یکی کنارم باشه و نصحیت کنه و حرف‌های تکراری " درست میشه" رو بزنه.
رفت.‌.. گوشیم رو داخل جیبم گذاشتم... کمی موندم حس کردم آروم شدم... بلند شدم که به سمت بقیه که نه حداقل برم اتاق کمی استراحت کنم.
که کشتی تکون بدی خورد... به سمت نرده پرتاپ شدم. دل و روده‌ام بهم پیچید و باعث شد بالا بیارم.
همون‌طور ایستادم تا یکم حالم جا بیاد... اومدم برم که این‌بار ضربه کاری‌تر از قبلیِ که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و سراسر افتادم توی آب.
زیر آب رفتم... به زور با تمام ناشی بودنم خودم رو بالا کشیدم... اما همش آب وارد دهنم‌می‌شد.
همش بالا پایین می‌شدم... همین که بالا اومدم داد زدم:
- کمک... آهای.
دوباره زیر آب فرو رفتم. سعی کردم خودم رو به کشتی که داشت با سرعت دور می‌شد برسونم اما سرعت جت کجا و سرعت منی که به اندازه‌ی حلزون نبود کجا؟
صدام گرفته بودم و آب همش وارد دهن و گوشام می‌شد جوری که کیپ بودنشون رو حس کردم.
این‌بار که زیر آب فرو رفتم بینیم هم با اشتباهی که زیر آب نفس کشیدم پر آب شد.
کل وجودم منقبض شدم. ته گلوم یه جوری شد. نه می‌تونستم بالا بیارم نه می‌دونستم باید چیکار کنم.
خدایا مرگ این‌جوری کم داشتیم که اون هم جور شد. مثل این‌که قسمت نبود ما سالم به اون اسکله‌ی کوفتی و بعد هم به ایران برسیم.
مرگ خودم رو به وضوح جلوی چشم‌هام‌ می‌دیدم اما نمی‌تونستم قبول کنم و همش دست و پا می‌زدم برای یه ذره نفس.
چقدر بده نمی‌تونی نفس بکشی... خیلی بده... حاضری کل دنیات رو بدی تا دوباره نفس بکشی... حتی شاید یادت بره نفس کشیدن چجوریه؟
من شنا بلد نیستم اما دست از تقلا برنمی‌دارم شاید چون نمی‌خوام بعداً شرمنده خودم بشم که چرا تلاشم رو نکردم‌؟ شاید اگر تلاش می‌کردم‌ ‌الان زنده بودم.
کشتی خیلی دور شده بود و یکم دیگه محو می‌شد. اشکم با آب دریا مخلوط شد. زنده زنده جون دادن یعنی همین حال من.
به آنی ترس تموم تنم رو فرا گرفت. به طوری که دست و پاهام انگار که لمس شدن. انگار یه شوک بهم وارد شد.
یه چیزی که باعث شد دست و پاهام شروع به لرزیدن کنن.
همین که بالا اومدم برای بار شاید صدم داد زدم و کمک خواستم اما دریغ از ذره‌ای گوش که بشنود.
ترس زیادیِ که داره سکته‌م میده از کوسه‌ای هست که داره با سرعت زیاد از اون دور سمتم میاد اصلا مشخص کوسه‌س.
خدایا کمکم کن.
دست و پا زدم و با ناشی بودنم‌ کمی فقط تونستم جلو برم.
حس می‌کنم الان همین لحظه‌ای که کوسه داره بهم نزدیک و نزدیک‌تر میشه کارم تموم.
واقعاً کارم تموم... بالا اومدم دوباره... آب دهنم رو قورت دادم و آهسته زیر ل*ب شروع کردم به خوندن اون چهار خط عربی.
- اَشهداَنَّ لا اِلاَ اِله الله... .
به بقیه‌ش نرسیدم. آب اون‌قدر وارد بدنم شد که چشم‌هام‌ بسته شد. فرشته‌ی مرگم رو دیدم.

کد:
۱۵۸
. . .
هیچی!
هر چی فکر می‌کنم... جز یه بازیچه جز یه احمق رو دست خورده چیزی به ذهنم نمیاد.
اره احمقم! خیلی احمق که با وجود دونستن این‌که تموم میشه این بازی اما دل بستم به کسی که شاید آخرین روزهای با هم بودنمون کمتر از یک هفته باشه.
احمقم چون فکر می‌کردم به کسی می‌رسم که زمین تا آسمون فرقمونِ.
اون الی رو دوست داره نه من! شاید دید یتیم شدم داره از بی‌کسی محبت خرج می‌کنه.
غیر از این نمی‌تونه باشه... چقدر من بدبختم!
هق زدم... دوست دارم از ته وجودم جیغ بکشم... تا این خوره روی دلم‌ کنده بشه... خدا دارم می‌میرم... غلط کردم‌ دل به بنده‌ات دادم... خدایا بیا تو حاکم قلبم شو...
چرا بنده‌ات؟ خدا مگه نمیگی قلب آدمی حرم من است کسی را جز من واردش نکنید.
خدا پس بیا حرمت رو پس بگیر، بیا تا کامل تسخیرش نکردن.
سر روی زانو گذاشتم و بی‌اهمیت به این‌که ممکنِ کسی بیاد زدم زیره گریه... با صدا ولی آروم.
دستی روی شونه‌م نشست. فکر کردم ماهانِ که سر بلند کردم... با دیدن فرشته کنارم... بینیم رو بالا کشیدم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم.
لبخند آرومی زد و هین نوازش شونه‌ام‌ گفت:
- غصه نخور! همه چی درست میشه.
با ل*ب لرزون چشم‌های خیس و بغض! صدام‌ گرفته خش‌دار گفت:
- فکر نکنم، قبل از این‌که اخراج بشم استعفا بدم بهترِ.
لبخند پرارامشی زد.
- با این کارت همه شایعه رو باور می‌کنن.
نالیدم.
- خسته‌م فرشته... خیلی خسته‌م.
فرشته: این روزها هم می‌گذره توکل کن به آفریننده‌ت اون درستش می‌کنه؛ بلند شو بریم استراحت کنی.
درخواستش رو رد و حین اشک‌هام رو پاک‌ کردم و گفتم:
- توی هوای آزاد باشم بهترِ، یه بادی به کله‌م بخوره.
بلند شد و با لبخند گفت:
- باشه، تنها باشی بهترِ؛ زیاد فکر نکن بزار ذهنت آزاد باشه.
سری تکون دادم. واقعاً نیاز داشتم تنها باشم تا این‌که یکی کنارم باشه و نصحیت کنه و حرف‌های تکراری " درست میشه" رو بزنه.
رفت.‌.. گوشیم رو داخل جیبم گذاشتم... کمی موندم حس کردم آروم شدم... بلند شدم که به سمت بقیه که نه حداقل برم اتاق کمی استراحت کنم.
که کشتی تکون بدی خورد... به سمت نرده پرتاپ شدم. دل و روده‌ام بهم پیچید و باعث شد بالا بیارم.
همون‌طور ایستادم تا یکم حالم جا بیاد... اومدم برم  که این‌بار ضربه کاری‌تر از قبلیِ که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و سراسر افتادم توی آب.
زیر آب رفتم... به زور با تمام ناشی بودنم خودم رو بالا کشیدم... اما همش آب وارد دهنم‌می‌شد.
همش بالا پایین می‌شدم... همین که بالا اومدم داد زدم:
- کمک... آهای.
دوباره زیر آب فرو رفتم. سعی کردم خودم رو به کشتی که داشت با سرعت دور می‌شد برسونم اما سرعت جت کجا و سرعت منی که به اندازه‌ی حلزون نبود کجا؟
صدام گرفته بودم و آب همش وارد دهن و گوشام می‌شد جوری که کیپ بودنشون رو حس کردم.
این‌بار که زیر آب فرو رفتم بینیم هم با اشتباهی که زیر آب نفس کشیدم پر آب شد.
کل وجودم منقبض شدم. ته گلوم یه جوری شد. نه می‌تونستم بالا بیارم نه می‌دونستم باید چیکار کنم.
خدایا مرگ این‌جوری کم داشتیم که اون هم جور شد. مثل این‌که قسمت نبود ما سالم به اون اسکله‌ی کوفتی و بعد هم به ایران برسیم.
مرگ خودم رو به وضوح جلوی چشم‌هام‌ می‌دیدم اما نمی‌تونستم قبول کنم و همش دست و پا می‌زدم برای یه ذره نفس.
چقدر بده نمی‌تونی نفس بکشی... خیلی بده... حاضری کل دنیات رو بدی تا دوباره نفس بکشی... حتی شاید یادت بره نفس کشیدن چجوریه؟
من شنا بلد نیستم اما دست از تقلا برنمی‌دارم شاید چون نمی‌خوام بعداً شرمنده خودم بشم که چرا تلاشم رو نکردم‌؟ شاید اگر تلاش می‌کردم‌ ‌الان زنده بودم.
کشتی خیلی دور شده بود و یکم دیگه محو می‌شد. اشکم با آب دریا مخلوط شد. زنده زنده جون دادن یعنی همین حال من.
به آنی ترس تموم تنم رو فرا گرفت. به طوری که دست و پاهام انگار که لمس شدن. انگار یه شوک بهم وارد شد.
یه چیزی که باعث شد دست و پاهام شروع به لرزیدن کنن.
همین که بالا اومدم برای بار شاید صدم داد زدم و کمک خواستم اما دریغ از ذره‌ای گوش که بشنود.
ترس زیادیِ که داره سکته‌م میده از کوسه‌ای هست که داره با سرعت زیاد از اون دور سمتم میاد اصلا مشخص کوسه‌س.
خدایا کمکم کن.
دست و پا زدم و با ناشی بودنم‌ کمی فقط تونستم جلو برم.
حس می‌کنم الان همین لحظه‌ای که کوسه داره بهم نزدیک و نزدیک‌تر میشه کارم تموم.
واقعاً کارم تموم... بالا اومدم دوباره... آب دهنم رو قورت دادم و آهسته زیر ل*ب شروع کردم به خوندن اون چهار خط عربی.
- اَشهداَنَّ لا اِلاَ اِله الله...
به بقیه‌ش نرسیدم. آب اون‌قدر وارد بدنم شد که چشم‌هام‌ بسته شد. فرشته‌ی مرگم رو دیدم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۵۹
[ آدریان]
سرعتم رو زیاد‌تر کردم و از روی صخره به ته گودال عمیقی که کف اقیانوس بود... پرش کردم.
علامتی که همراهم بود رو به جایی که رسیدم زدم.
به یه طناب که نه یه طناب مانند که از ج*ن*س طلا که ابول درستش کرده بود برای مسابقات.
از اون‌جایی که زیادی تاریک و یکم ترسناک بود معلوم نبود چه حیوون‌هایی این وسط قایم شدن.
عمق زیادی داشت و اون جاها بیشتر ممنوع بود چون تا حالا خیلی‌ها بودن که رفتن و دیگه برنگشتن.
نفسم داشت رو به تنگی می‌رفت این‌جا فشار هوا زیادِ و اون‌قدری نمیشه دووم آورد و حتما باید دستگاه مخصوصی داشت.
سریع برگشتم بالا روی صخره پیش بقیه قرار گرفتم.
موهای طلایی‌ بلندم رو آب به همراه خودش به سمت بالا می‌برد.
دستی توی موهای لختم کشیدم و با لحن پیروزی با غرور از ثبت رکورد جدید رو به گروه آریس با تمسخر گفتم:
- حالا چی میگی رئیس!
رئیس رو کشیدم... حرصی نگاهم کردن... گروهی که سال‌ها به خودشون می‌نازیدن الان داره به قهر قهرا کشیده میشن.
موریس با طعنه نگاهی به سرتاپام کرد و گفت:
- حالا بزار نتیجه بیاد بعد به خودت بناز اعتماد به سطح!
دوست‌هاش تایید کردن و پوزخندی زدن... برام مهم نبود حرف‌هاشون... چون قبل این مسابقه هم این حرف‌ها بود... خودشون هم می‌دونن که رکورد به دست من شکسته میشه... نمی‌خوان باور کنن.
چشم ازشون گرفتم و به مانسی دوختم.
مانسی با اون دستگاهی که جدید اختراع کرده بود کمی کار کرد و صحفه‌ها رو بالا پایین کرد.
در آخر قهقهه‌‌ای بلند سر داد و با خوشی گفت:
- آدریان پسر! وای باور نمیشه! کارت فوق‌العاده بود! اصلاً اگه یه متر دیگه می‌رفتی کف رو می‌زدی! بابا دمت‌گرم داداش عالی بودی!
همراهش قهقهه‌‌ای از خوشی سر دادم و ابرویی همراه پوزخند برای اون گروه بازنده بالا انداختم.
میتی هم گروهیم با خوشحالی گفت:
- وای آدریان بهت تبریک میگم عزیزم... دفعه بعد می‌ترکونی پسر!
سری با خنده تکون دادم و عصای طلایی‌م رو برداشتم و گفتم:
- خب دیگه بچه‌ها من برم الانِ که فرمانروا بفرسته دنبالم.
سری تکون دادن... سریع ازشون دور شدم.
دوست داشتم به سطح برم. باید به جزیره می‌رفتم. نیاز داشتم باید حتما با فرمانروا در جریان بزارم.
به سطح که نزدیک شدم. فردی رو در حال سقوط به کف اقیانوس دیدم. در حالی که کوسه‌ی که از قضا حیوون خونگی مویینی خواهرم بود داشت به سرعت به سمتش می‌رفت.
مسابقه‌ی گذاشتم و سریع به سمت اون موجود که دختر بود شتاب گرفتم.
لحظه‌ی که سیزی با اون دهن غار مانندش خواست دختره رو ببلعه. در آ*غ*و*ش گرفتمش و به سمتی مخالف و عمود سیزی رفتم.
سیزی اولش متوجه نبود که منم اما همین که دیدم با مظلوم نمایی نگاهم کرد.
دختر رو بیشتر در آغوشم فشردم و اخم ‌کرده رو به سیزی شکمو گفت:
- این‌ نه سیزی برو پیش مویینی!
مظلوم نماییشون هم ترسناک بود.
جدی حین رفتن به سطح ادامه دادم:
- سیزی برگرد قرارگاهت!
دندون‌هاش رو نشونم داد و پشت کرد. قهر کرد! پوف وقت برای از دل سیزی درآوردن زیاد بود. پس به دخترک درون بغلم چشم دوختم.
مشخص بود که یه انسانِ اون هم از نوع غربی آسیایی یادمِ ادمون توی یکی از سفرهاش به آسیا گفته بود که این چهره‌های زیبا برای دخترهای غربی آسیایِ مخصوصاً ایرانیش!
به سطح رسیدیم. سرش رو از زیر آب بیرون آوردم. نمی‌تونست وایسه و بی‌هوش بود.
اولین انسانی که می‌بینم نیست! اما اولین دختر آسیایی هست... چهره‌ای فوق‌العاده زیبایی داره... ابرو مشکی و موهای قهوه‌ای روشن که با برخورد نور به قطرات آبی که حکم منشور رو براش داشت.
به روشنایی‌اش جلویی زیبایی عطا می‌کرد... ل*ب‌های کوچیک و بینی متناسب... مژه‌های نسبتاً بلندی که چشم‌های کوچیکش رو دربر گرفته. خدای من این دختر فوق العاده بود.

کد:
۱۵۹
                         [ آدریان]
سرعتم رو زیاد‌تر کردم و از روی صخره به ته گودال عمیقی که کف اقیانوس بود... پرش کردم.
علامتی که همراهم بود رو به جایی که رسیدم زدم.
به یه طناب که نه یه طناب مانند که از ج*ن*س طلا که ابول درستش کرده بود برای مسابقات.
از اون‌جایی که زیادی تاریک و یکم ترسناک بود معلوم نبود چه حیوون‌هایی این وسط قایم شدن.
عمق زیادی داشت و اون جاها بیشتر ممنوع بود چون تا حالا خیلی‌ها بودن که رفتن و دیگه برنگشتن.
نفسم داشت رو به تنگی می‌رفت این‌جا فشار هوا زیادِ و اون‌قدری نمیشه دووم آورد و حتما باید دستگاه مخصوصی داشت.
سریع برگشتم بالا روی صخره پیش بقیه قرار گرفتم.
موهای طلایی‌ بلندم رو آب به همراه خودش به سمت بالا می‌برد.
دستی توی موهای لختم کشیدم و با لحن پیروزی با غرور از ثبت رکورد جدید رو به گروه آریس با تمسخر گفتم:
- حالا چی میگی رئیس!
رئیس رو کشیدم... حرصی نگاهم کردن... گروهی که سال‌ها به خودشون می‌نازیدن الان داره به قهر قهرا کشیده میشن.
موریس با طعنه نگاهی به سرتاپام کرد و گفت:
- حالا بزار نتیجه بیاد بعد به خودت بناز اعتماد به سطح!
دوست‌هاش تایید کردن و پوزخندی زدن... برام مهم نبود حرف‌هاشون... چون قبل این مسابقه هم این حرف‌ها بود... خودشون هم می‌دونن که رکورد به دست من شکسته میشه... نمی‌خوان باور کنن.
چشم ازشون گرفتم و به مانسی دوختم.
مانسی با اون دستگاهی که جدید اختراع کرده بود کمی کار کرد و صحفه‌ها رو بالا پایین کرد.
در آخر قهقهه‌‌ای بلند سر داد و با خوشی گفت:
- آدریان پسر! وای باور نمیشه! کارت فوق‌العاده بود! اصلاً اگه یه متر دیگه می‌رفتی کف رو می‌زدی! بابا دمت‌گرم داداش عالی بودی!
همراهش قهقهه‌‌ای از خوشی سر دادم و ابرویی همراه پوزخند برای اون گروه بازنده بالا انداختم.
میتی هم گروهیم با خوشحالی گفت:
- وای آدریان بهت تبریک میگم عزیزم... دفعه بعد می‌ترکونی پسر!
سری با خنده تکون دادم و عصای طلایی‌م رو برداشتم و گفتم:
- خب دیگه بچه‌ها من برم الانِ که فرمانروا بفرسته دنبالم.
سری تکون دادن... سریع ازشون دور شدم.
دوست داشتم به سطح برم. باید به جزیره می‌رفتم. نیاز داشتم باید حتما با فرمانروا در جریان بزارم.
به سطح که نزدیک شدم. فردی رو در حال سقوط به کف اقیانوس دیدم. در حالی که کوسه‌ی که از قضا حیوون خونگی مویینی خواهرم بود داشت به سرعت به سمتش می‌رفت.
مسابقه‌ی گذاشتم و سریع به سمت اون موجود که دختر بود شتاب گرفتم.
لحظه‌ی که سیزی با اون دهن غار مانندش خواست دختره رو ببلعه. در آ*غ*و*ش گرفتمش و به سمتی مخالف و عمود سیزی رفتم.
سیزی اولش متوجه نبود که منم اما همین که دیدم با مظلوم نمایی نگاهم کرد.
دختر رو بیشتر در آغوشم فشردم و اخم ‌کرده رو به سیزی شکمو گفت:
- این‌ نه سیزی برو پیش مویینی!
مظلوم نماییشون هم ترسناک بود.
جدی حین رفتن به سطح ادامه دادم:
- سیزی برگرد قرارگاهت!
دندون‌هاش رو نشونم داد و پشت کرد. قهر کرد! پوف وقت برای از دل سیزی درآوردن زیاد بود. پس به دخترک درون بغلم چشم دوختم.
مشخص بود که یه انسانِ اون هم از نوع غربی آسیایی یادمِ ادمون توی یکی از سفرهاش به آسیا گفته بود که این چهره‌های زیبا برای دخترهای غربی آسیایِ مخصوصاً ایرانیش!
به سطح رسیدیم. سرش رو از زیر آب بیرون آوردم. نمی‌تونست وایسه و بی‌هوش بود.
اولین انسانی که می‌بینم نیست! اما اولین دختر آسیایی هست... چهره‌ای فوق‌العاده زیبایی داره... ابرو مشکی و موهای قهوه‌ای روشن که با برخورد نور به قطرات آبی که حکم منشور رو براش داشت.
به روشنایی‌اش جلویی زیبایی عطا می‌کرد... ل*ب‌های کوچیک و بینی متناسب... مژه‌های نسبتاً بلندی که چشم‌های کوچیکش رو دربر گرفته. خدای من این دختر فوق العاده بود.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,336
Points
479
۱۶۰-
. . .
چطور می‌تونست یه دختر این همه زیبایی رو در خودش جا بده؟ خدا چقدر وقت برای ساخت این موجود زیبا و دلنشین صرف کردی؟
( ماهان کجای! جاش خالی بزنه صورت خوشگلش رو آسفالت کنه)
چشم چرخوندم اطراف. یه نقطه‌ی کوری می‌دیدم دوربین رو از کنار کمربند دور کمرم از جای مخصوصش بیرون آوردم و روی اون نقطه‌ی کوری که داشت محو می‌شد زوم کردم.
بازم اون کشتی! لعنت. بازم اون مسابقات لعنتی و مرگ صدها نفر بی‌گناه.
کاش دیگه از این بازی دست بردارن.
دختره داشت نبضش کند می‌شد و از اون‌جایی که اون مثل من توانایی زیر آب نفس کشیدن رو نداشت.
توی همون حالت نگهش داشتم. سرعت من به اندازه‌ی سرعت کشتی بود و هر چی من می‌رفتم اون دورتر می‌‌شد.
پس دختره رو روی دستام بالا توی سطح آب گرفتم و هم‌زمان حواسم هم بهش بود. البته که برای راحتی کار با عصا دورش گودی کشیدم تا حیوونی نتونه به سمتش بره.
از دختره که حالا مطمئن بودم جاش یکم امنِ فاصله گرفتم و کمی پایین‌تر رفتم و صوت بلندی کشیدم.
زیاد طول نکشید انتظارم و وال دریایی خوشگل و پرسرعت بهم رسید.
صدای آرومی از خودش درآورد هر چند که همون صدا هم کل اقیانوس رو لرزوند.
- چطوری دخترم؟ دلم برات تنگ شده بود! میلی بابا دلت واسه بابایی تنگ نشده بود؟
صدای درآورد و خودش رو واسم لوس کرد. دختر نازم!
(عجب حاجی! عجب:/)
نوازش‌وار پوستش رو لمس کردم. با یاد دختره دست از احوال پرسی با دخترم برداشتم.
سریع به سمت سطح میلی رو هدایتش کردم. همین که به سطح رسید. دختره رو دوباره توی آ*غ*و*ش کشیدم. به خودم چسبوندمش تا برسیم به کشتی. با این‌که دوست داشتم به جزیره و کلبه‌م ببرمش اما این‌که ممکنِ کسی منتظرش باشه پشیمونم می‌کرد.
میلی با سرعت زیاد به سمت کشتی حرکت می‌کرد. رنگ دختره داشت به میت می‌زد. بدنش داشت رفته رفته سرد می‌شد.
سعی کردم‌ همین‌جا کارم رو انجام بدم. اما بالا پایین رفتن میلی تعادلی نمی‌ذاشت واسم و تنها تونستم کمی آب رو از شکمش بیرون بکشم.
آغوشش با این‌که سرد بود اما یه حس عجیب و پر آرامشی بهم می‌داد جوری که به سرم می‌زد به میلی بگم برگرد بریم جزیره.
اما سعی کردم احساساتم رو از میون بردارم.
صورت فرشته مانندش از اونی که تا حالا دیدم فرق داشت... دخترهای شرقی اروپایی زیادی دیدم. اما به جرات می‌تونم بگم به زیبایی این دخترک جذاب کسی نمی‌رسه.
موهای نرم و لطیفش رو نوازش کردم. این دختر چه جاذبه‌ی داشت که منِ آدریان مغرور رو مجذوب خودش می‌کرد.
اگه برای کسی ملکه‌ی کسی نبود و همراه خانواده‌ش اومده بود... سعی می‌کنم باهاش ارتباط بگیرم و در ر*اب*طه باشم.
این دختر آدم رو به خیلی چیزها وسوسه می‌کنه.
همین که پشیمون شدم. میلی به کشتی رسید. دوست داشتم برگردم اما دوست هم نداشتم کسی رو به اجبار و زور کنار خودم‌ نگه دارم چرا که غرورم این اجازه رو نمی‌داد.
پس روی دو پا ایستادم.
میلی که می‌دونست باید چیکار کنه یه دفعه زیر پام رو خالی کرد و همین‌که تا نصف بیشتر زیر آب فرو رفتم با یه حرکت سریع من رو به روی عرشه کاپیتان بک فرستاد.
کد:
۱۶۰-
. . .
چطور می‌تونست یه دختر این همه زیبایی رو در خودش جا بده؟ خدا چقدر وقت برای ساخت این موجود زیبا و دلنشین صرف کردی؟
( ماهان کجای! جاش خالی بزنه صورت خوشگلش رو آسفالت کنه)
چشم چرخوندم اطراف. یه نقطه‌ی کوری می‌دیدم دوربین رو از کنار کمربند دور کمرم از جای مخصوصش بیرون آوردم و روی اون نقطه‌ی کوری که داشت محو می‌شد زوم کردم.
بازم اون کشتی! لعنت. بازم اون مسابقات لعنتی و مرگ صدها نفر بی‌گناه.
کاش دیگه از این بازی دست بردارن.
دختره داشت نبضش کند می‌شد و از اون‌جایی که اون مثل من توانایی زیر آب نفس کشیدن رو نداشت.
توی همون حالت نگهش داشتم. سرعت من به اندازه‌ی سرعت کشتی بود و هر چی من می‌رفتم اون دورتر می‌‌شد.
پس دختره رو روی دستام بالا توی سطح آب گرفتم و هم‌زمان حواسم هم بهش بود. البته که برای راحتی کار با عصا دورش گودی کشیدم تا حیوونی نتونه به سمتش بره.
از دختره که حالا مطمئن بودم جاش یکم امنِ فاصله گرفتم و کمی پایین‌تر رفتم و صوت بلندی کشیدم.
زیاد طول نکشید انتظارم و وال دریایی خوشگل و پرسرعت بهم رسید.
صدای آرومی از خودش درآورد هر چند که همون صدا هم کل اقیانوس رو لرزوند.
- چطوری دخترم؟ دلم برات تنگ شده بود! میلی بابا دلت واسه بابایی تنگ نشده بود؟
صدای درآورد و خودش رو واسم لوس کرد. دختر نازم!
(عجب حاجی! عجب:/)
نوازش‌وار پوستش رو لمس کردم. با یاد دختره دست از احوال پرسی با دخترم برداشتم.
سریع به سمت سطح میلی رو هدایتش کردم. همین که به سطح رسید. دختره رو دوباره توی آ*غ*و*ش کشیدم. به خودم چسبوندمش تا برسیم به کشتی. با این‌که دوست داشتم به جزیره و کلبه‌م ببرمش اما این‌که ممکنِ کسی منتظرش باشه پشیمونم می‌کرد.
میلی با سرعت زیاد به سمت کشتی حرکت می‌کرد. رنگ دختره داشت به میت می‌زد. بدنش داشت رفته رفته سرد می‌شد.
سعی کردم‌ همین‌جا کارم رو انجام بدم. اما بالا پایین رفتن میلی تعادلی نمی‌ذاشت واسم و تنها تونستم کمی آب رو از شکمش بیرون بکشم.
آغوشش با این‌که سرد بود اما یه حس عجیب و پر آرامشی بهم می‌داد جوری که به سرم می‌زد به میلی بگم برگرد بریم جزیره.
اما سعی کردم احساساتم رو از میون بردارم.
صورت فرشته مانندش از اونی که تا حالا دیدم فرق داشت... دخترهای شرقی اروپایی زیادی دیدم. اما به جرات می‌تونم بگم به زیبایی این دخترک جذاب کسی نمی‌رسه.
موهای نرم و لطیفش رو نوازش کردم. این دختر چه جاذبه‌ی داشت که منِ آدریان مغرور رو مجذوب خودش می‌کرد.
اگه برای کسی ملکه‌ی کسی نبود و همراه خانواده‌ش اومده بود... سعی می‌کنم باهاش ارتباط بگیرم و در ر*اب*طه باشم.
این دختر آدم رو به خیلی چیزها وسوسه می‌کنه.
همین که پشیمون شدم. میلی به کشتی رسید. دوست داشتم برگردم اما دوست هم نداشتم کسی رو به اجبار و زور کنار خودم‌ نگه دارم چرا که غرورم این اجازه رو نمی‌داد.
پس روی دو پا ایستادم.
میلی که می‌دونست باید چیکار کنه یه دفعه زیر پام رو خالی کرد و همین‌که تا نصف بیشتر زیر آب فرو رفتم با یه حرکت سریع من رو به روی عرشه کاپیتان بک فرستاد.

#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
بالا