درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,335
Points
479
۱۷۱-
. . .
همش درمورد من بود این غیرممکنِ! یعنی چی واقعاً؟
مثلا یکیش نوشته:
" - ر*اب*طه‌ی نامشروع بانوی المپیکی با تاجر جذاب ایرانی."
یا
" - خبر ازدواج."
" - سفر دو نفره و علاقه‌ی پنهانی!"
یعنی چی این‌ حرف‌ها واقعا؟ من باید از کی پیش کی شکایت کنم؟ لعنتی ها!
داره زندگیم نابود میشه.. بغ کرده به گوشی فرشته نگاه دوختم.
برگشتم و تیز ماهان رو نگاه کردم.. ع*و*ضی شک ندارم خودش هم توی پخش این محتوا نقش داشته.
ل*بش به نیمچه لبخندی چاک خورد اما نگاه نکرد.
گوشی رو از فرشته گرفتم و بعد زدن اسمش وارد پیجش شدم.
با دیدن صحفه هنگ کردم.. بیشتر از پنجاه میلیون فالور داشت! همه هم دختر!!!
یه پست از خودش گذاشته بود. عکس از توی کشتی ازش گرفته بودن.. مال چند روز پیش بود. همون موقع توی کشتی دقیقاً.
زیر پستش نوشته بود:
" با خدا باش و پادشاهی کن!"
همین که کامنت‌ها رو دیدم حس کردم فشارم افتاد.
لعنتی ک*ثافت زشت گوریل بی‌خاصیت خر!
هر چی فحش غیره بلد بودم بهش نسبت دادم.
انگار که می‌بینه و به عکسش چشم غره رفتم. حرصی شدم از دست دخترایی که هر کدوم بیشتر از صد تا پیام با مضنون قربونت برم عشقمی فداتبشم و بیا خودم زنت بشم. بیا پادشاه قصه‌های من باش و زندگی من به بودنت خوشه و... .
خونم به جوش اومد و زیر پست دختری که قربون صدقه‌اش رفته بود. و نوشته بود:
" - دورت بگردم من، آخه تو چرا ان‌قدر کیوتی فداتشم من! عشقم نفسم.
حرصی نوشتم.
- آخه این کجاش جذابِ که قربون صدقه‌ش میری؟ ببین چقدر زشته!
البته قبلش یه پیج فیک ساختم که مشکلی پیش نیاد.
فرشته با اون معروفیتش می‌اومد این رو می‌گفت دیگه بدتر می‌شد!
یعنی فقط کافی بود من پیام بدم تا فحش‌ها ردیف بشه. پوکر نگاهشون کردم. حالا انگار می‌بینن!
همون دختره که زیر پیامش ریپ زدم اومد پیوی.
با تمسخری که از جمله‌اش می‌بارید گفت:
- نه گلم تو خوشگلی با اون قیافه‌‌ت.
یه استیکر کم می‌بینمت هم فرستاد.
سریع نوشتم:
- مگه قیافه‌ی من رو دیدی که میگی؟ حرف حقِ عزیزم.
زیاد طول نکشید که نوشت با استیکری که انگار داره بهت پوزخند می‌زنه.
- والا بلکه گور باشی و جذابیت ماهانم رو نبینی!
من تو رو ماهانت رو تیکه تیکه می‌کنم‌ انتر خر.
- به هر حال که به پای حمید فدایی و مایکل مورونه که نمی‌رسه!
سریع تایپ کرد اول متنش هم یه پوکر اضافه کرد و گفت:
- شینیم بینیم باو! حمید فدایی و مایکل که درمقابل این بشر مالی نیست، قربونش برم ان‌قدر جذابه بچم.
حرصی شدم و نزدیک بود گوشی رو بزنم به جایی.
ریز ریز خندیدن‌های فرشته هم روی مخم بود.
زیر دندون‌های کلید شده آروم رو به فرشته گفتم:
- فرشته نرو رو اعصابم.
‌واسه دختره تایپ کردم.
- عزیزم نظرها متفاوتِ، تو بمون پای ماهان جونت تا بیاد بگیرتت.
هعی رو کشیده فرستاد و نوشت:
- تا کسایی مثل خانومی کریمی هستن ما که هیچیم.
خودم رو زدم به اون در و گفتم:
- چطور مگه؟
سوالی پرسید:
- نشنیدی مگه خبرها رو؟
موقعیت رو عالی دیدم و گفتم:
- چرا اما خیلی‌ها گفتن شایعه‌س حتی خودِ خانوم کریمی و آقای رستاد!
جیغ رو کشیده فرستاد و با استیکر ناباور گفت:
- راست میگی؟
آره‌ای براش تایپ کردم. دیگه جواب نداد. حتی سین هم‌ نکرد.

کد:
۱۷۱-
. . .
همش درمورد من بود این غیرممکنِ! یعنی چی واقعاً؟
مثلا یکیش نوشته:
" - ر*اب*طه‌ی نامشروع بانوی المپیکی با تاجر جذاب ایرانی."
یا
" - خبر ازدواج."
" - سفر دو نفره و علاقه‌ی پنهانی!"
یعنی چی این‌ حرف‌ها واقعا؟ من باید از کی پیش کی شکایت کنم؟ لعنتی ها!
داره زندگیم نابود میشه.. بغ کرده به گوشی فرشته نگاه دوختم.
برگشتم و تیز ماهان رو نگاه کردم.. ع*و*ضی شک ندارم خودش هم توی پخش این محتوا نقش داشته.
ل*بش به نیمچه لبخندی چاک خورد اما نگاه نکرد.
گوشی رو از فرشته گرفتم و بعد زدن اسمش وارد پیجش شدم.
با دیدن صحفه هنگ کردم.. بیشتر از پنجاه میلیون فالور داشت! همه هم دختر!!!
یه پست از خودش گذاشته بود. عکس از توی کشتی ازش گرفته بودن.. مال چند روز پیش بود. همون موقع توی کشتی دقیقاً.
زیر پستش نوشته بود:
" با خدا باش و پادشاهی کن!"
همین که کامنت‌ها رو دیدم حس کردم فشارم افتاد.
لعنتی ک*ثافت زشت گوریل بی‌خاصیت خر!
هر چی فحش غیره بلد بودم بهش نسبت دادم.
انگار که می‌بینه و به عکسش چشم غره رفتم. حرصی شدم از دست دخترایی که هر کدوم بیشتر از صد تا پیام با مضنون قربونت برم عشقمی فداتبشم و بیا خودم زنت بشم. بیا پادشاه قصه‌های من باش و زندگی من به بودنت خوشه و... .
خونم به جوش اومد و زیر پست دختری که قربون صدقه‌اش رفته بود. و نوشته بود:
" - دورت بگردم من، آخه تو چرا ان‌قدر کیوتی فداتشم من! عشقم نفسم.
حرصی  نوشتم.
- آخه این کجاش جذابِ که قربون صدقه‌ش میری؟ ببین چقدر زشته!
البته قبلش یه پیج فیک ساختم که مشکلی پیش نیاد.
فرشته با اون معروفیتش می‌اومد این رو می‌گفت دیگه بدتر می‌شد!
یعنی فقط کافی بود من پیام بدم تا فحش‌ها ردیف بشه. پوکر نگاهشون کردم. حالا انگار می‌بینن!
همون دختره که زیر پیامش ریپ زدم اومد پیوی.
با تمسخری که از جمله‌اش می‌بارید گفت:
- نه گلم تو خوشگلی با اون قیافه‌‌ت.
یه استیکر کم می‌بینمت هم فرستاد.
سریع نوشتم:
- مگه قیافه‌ی من رو دیدی که میگی؟ حرف حقِ عزیزم.
زیاد طول نکشید که نوشت با استیکری که انگار داره بهت پوزخند می‌زنه.
- والا بلکه گور باشی و جذابیت ماهانم رو نبینی!
من تو رو ماهانت رو تیکه تیکه می‌کنم‌ انتر خر.
- به هر حال که به پای حمید فدایی و مایکل مورونه که نمی‌رسه!
سریع تایپ کرد اول متنش هم یه پوکر اضافه کرد و گفت:
- شینیم بینیم باو! حمید فدایی و مایکل که درمقابل این بشر مالی نیست، قربونش برم ان‌قدر جذابه بچم.
حرصی شدم و نزدیک بود گوشی رو بزنم به جایی.
ریز ریز خندیدن‌های فرشته هم روی مخم بود.
زیر دندون‌های کلید شده آروم رو به فرشته گفتم:
- فرشته نرو رو اعصابم.
‌واسه دختره تایپ کردم.
- عزیزم نظرها متفاوتِ، تو بمون پای ماهان جونت تا بیاد بگیرتت.
هعی رو کشیده فرستاد و نوشت:
- تا کسایی مثل خانومی کریمی هستن ما که هیچیم.
خودم رو زدم به اون در و گفتم:
- چطور مگه؟
سوالی پرسید:
- نشنیدی مگه خبرها رو؟
موقعیت رو عالی دیدم و گفتم:
- چرا اما خیلی‌ها گفتن شایعه‌س حتی خودِ خانوم کریمی و آقای رستاد!
جیغ رو کشیده فرستاد و با استیکر ناباور گفت:
- راست میگی؟
آره‌ای براش تایپ کردم. دیگه جواب نداد. حتی سین هم‌ نکرد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,335
Points
479
۱۷۲-
. . .
کنجکاو شدم.. وارد صحفه‌ی پیجش شدم.. قبلاً صحفه‌ش رو چک کردم‌که تازه کمتر از سیصد فالور داشت اما همین که چشمم به فالورهاش افتاد. فقط یه جمله توی ذهنم چرخید " حاجی پشمام!"
الان نزدیک پنج کا فالور داشت. حالا بخاطر چی؟ بخاطر این‌که گفته خبرها شایعه‌س و حتی چت من بل خودش رو هم اسکرین گرفته بود و یه جوری عکس‌ها رو چیده بود و متن انتخاب کرده بود که اکثر خبرها از صحفه‌ی مجازی برداشته شد.
اومد توی پیج ماهان نوشت پیجش رو سریع چک کنید. خیلی فوری! پیامش حتی روی صحفه‌ی جهانی رفته بود و خیلی‌ها دیگه هم این مطلب رو به اشتراک گذاشته بودن.
خدایا با یه حرف همه چی جمع شد.. قربونت برم خدا جونم می‌دونستم زودتر این‌کار رو می‌کردم.
رفتم تو پیج ماهان دوباره که دیدم دختره زیر پستش نوشته بود:
" - دورت بگردم من نفسم."
زیر پیامش حرصی دست خودن نبود که نوشتم:
" - ارزش داره این‌طور قربون صدقه‌اش میری؟"
قلبم به جا اون سریع‌ جواب داد:
" - آره خیلی هم داره تا کور شود هر آن‌که نتوان دید."
به قولی مات موندم.
فرشته نیم نگاهی روی صحفه‌ای که جهانی بود انداخت و بلند خندید و گفت:
- وای خدا! دمت گرم درست شد!
بقیه متعجب نگاهش کردن که محمد کنجکاو زودتر از بقیه گفت:
- چی درست شد؟
فرشته با اشاره به موبایل‌هاشون گفت:
- اینستاتون رو چک کنید.
هم‌زمان دختره پیام داد:
" - برو بابا دختره‌ی ایکبیری."
حالا جالب اینجاست. پیج منم فالو کرده و حتی یه پست خیلی وقت پیش دقیق شاید شاید هفته پیش که توی جزیره بودیم، گذاشته:
" - تسکینِ من کجایی؟ دلم واست تنگ شده! آخه تو چقدر نازی دختر!"
حتی زیر یکی از پست‌ها هم نوشته بود.
"- قربونت برم من تو چقدر نازی، حیف داداش ندارم وگرنه زن داداش خودم می‌شدی!"
من خیلی کنجکاوم بدونم اونی که گفته بود در جوابش:
" - مگه بی‌صاحابِ؟ "
حتی یه فوش هم بهش داده بود، کیه!
لعنتی خیلی دنبالش ‌گشتم ولی پیجش پاک شده بود. مشخص بود فیکِ.
گوشی فرشته رو دستش دادم که ایرج ناباور گفت:
- چیکار کردین؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- هیچی، چطور؟
محمد: تمام تیترهایی که در ر*اب*طه با تو و ماهان گذاشته بودن برداشته شد و خبر شایعه بودن پخش شد.
محسن با حرص گفت:
- لامصب این‌ دختره رو ببین پلشت تا دیروز فالورهاش به دویست هم نمی‌رسید الان شده ده کا!
شیلا کنجکاو گفت:
- کی رو میگی؟
میثاق: دختره طرلان رو میگی؟
محسن: آره همون.
فرشته خندید و بردیا چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- یه چی هست که شما خبر دارین!
ابرویی بالا انداختم و دست به پشتی صندلی رسوندم و کمی چرخیدم و گفتم‌:
-‌ چه خبری؟
حسام: شما بگین.
نگاهی به ماهان انداختم که داشت زیر ل*ب می‌خندید.

کد:
۱۷۲-
. . .
کنجکاو شدم.. وارد صحفه‌ی پیجش شدم.. قبلاً صحفه‌ش رو چک کردم‌که تازه کمتر از سیصد فالور داشت اما همین که چشمم به فالورهاش افتاد. فقط یه جمله توی ذهنم چرخید " حاجی پشمام!"
الان نزدیک پنج کا فالور داشت. حالا بخاطر چی؟ بخاطر این‌که گفته خبرها شایعه‌س و حتی چت من بل خودش رو هم اسکرین گرفته بود و یه جوری عکس‌ها رو چیده بود و متن انتخاب کرده بود که اکثر خبرها از صحفه‌ی مجازی  برداشته شد.
اومد توی پیج ماهان نوشت پیجش رو سریع چک کنید. خیلی فوری! پیامش حتی روی صحفه‌ی جهانی رفته بود و خیلی‌ها دیگه هم این مطلب رو به اشتراک گذاشته بودن.
خدایا با یه حرف همه چی جمع شد.. قربونت برم خدا جونم می‌دونستم زودتر این‌کار رو می‌کردم.
رفتم تو پیج ماهان دوباره که دیدم دختره زیر پستش نوشته بود:
" - دورت بگردم من نفسم."
زیر پیامش حرصی دست خودن نبود که نوشتم:
" - ارزش داره این‌طور قربون صدقه‌اش میری؟"
قلبم به جا اون سریع‌ جواب داد:
" - آره خیلی هم داره تا کور شود هر آن‌که نتوان دید."
به قولی مات موندم.
فرشته نیم نگاهی روی صحفه‌ای که جهانی بود انداخت و بلند خندید و گفت:
- وای خدا! دمت گرم درست شد!
بقیه متعجب نگاهش کردن که محمد کنجکاو زودتر از بقیه گفت:
- چی درست شد؟
فرشته با اشاره به موبایل‌هاشون گفت:
- اینستاتون رو چک کنید.
هم‌زمان دختره پیام داد:
" - برو بابا دختره‌ی ایکبیری."
حالا جالب اینجاست. پیج منم فالو کرده و حتی یه پست خیلی وقت پیش دقیق شاید شاید هفته پیش که توی جزیره بودیم، گذاشته:
" - تسکینِ من کجایی؟ دلم واست تنگ شده!  آخه تو چقدر نازی دختر!"
حتی زیر یکی از پست‌ها هم نوشته بود.
"- قربونت برم من تو چقدر نازی، حیف داداش ندارم وگرنه زن داداش خودم می‌شدی!"
من خیلی کنجکاوم بدونم اونی که گفته بود در جوابش:
" - مگه بی‌صاحابِ؟ "
حتی یه فوش هم بهش داده بود، کیه!
لعنتی خیلی دنبالش ‌گشتم ولی پیجش پاک شده بود. مشخص بود فیکِ.
گوشی فرشته رو دستش دادم که ایرج ناباور گفت:
- چیکار کردین؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- هیچی، چطور؟
محمد: تمام تیترهایی که در ر*اب*طه با تو و ماهان گذاشته بودن برداشته شد و خبر شایعه بودن پخش شد.
محسن با حرص گفت:
- لامصب این‌ دختره رو ببین پلشت تا دیروز فالورهاش به دویست هم نمی‌رسید الان شده ده کا!
شیلا کنجکاو گفت:
- کی رو میگی؟
میثاق: دختره طرلان رو میگی؟
محسن: آره همون.
فرشته خندید و بردیا چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- یه چی هست که شما خبر دارین!
ابرویی بالا انداختم و دست به پشتی صندلی رسوندم و کمی چرخیدم و گفتم‌:
-‌ چه خبری؟
حسام: شما بگین.
نگاهی به ماهان انداختم که داشت زیر ل*ب می‌خندید.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,335
Points
479
۱۷۳-
. . .
فرشته چشمکی به من زد و گفت:
- نچ خبری نیست.
غزل کنجکاو گفت:
- فرشته اون‌ها که باهاشون اومدین فرودگاه کی بودن؟
فرشته خونسرد بدون هیچ پزی یا این‌که خودش رو بالا بگیره گرم مهربون گفت:
- بادیگارد بودن.
محمد متعجب گفت:
- بادیگارد‌های تو؟ شغلت چیه؟ تو که گفتی چیزی نداری!
نگاه منم کنجکاو شد. فرشته ل*ب تر کرد و با مکث گفت:
- خب ما از اون بچگی یعنی هفت سالگی با آرا مشغول کسب درآمد بودیم. با توجه به سن کممون کسی قبولمون نداشت ولی کم‌کم پیشرفت کردیم.
تا جایی که اولین شرکتمون رو توی سن دوازده سالگی تاسیس کردیم. چون نمی‌شد داییم به طور موقت قبول کرد رئیس باشه.
چون جذبه‌ی اون بیشتر بود. کار از ما نقش رئیس بازی کردن با دایی بود. واسه همین خیلی زود پیشرفت کردیم و شناخته شدیم.
ما مشغول درس خوندن بودیم و در کنار این‌که درس می‌خوندیم به هر چیزی که علاقه‌مند می‌شدیم به طور موقت سمتش می‌رفتیم. الان شرکت‌های زیادی زیر دستمون.
محسن: ریخت، ناموساً ریخت!
میثاق: حاجی پشمام.
محسن انقدر باحال گفت که بقیه رو به خنده وا داشت.
محمد: ناموساً من اگه از ده سالگی هم شروع می‌کردم فوقش از دیسک کمر الان جام روی تخت بود.
غزل ناباور با هیجان گفت:
- بابا دمت گرم! ایولا داری.
فرشته آروم خندید و چیزی نگفت. نگاهی به ماهان کردم داشت آروم می‌خندید.
فرشته با خنده گوشیش رو سمتم گرفت و گفت:
- ببین.
پیام ماهان بود که زیر پیام دختره ریپ زده بود.
- عه خدانکنه دختر!
حرص تموم وجودم رو گرفت. حس کردم عین این گاوهای وحشی شدم که پارچه‌ی قرمزی سمتشون گرفتن.
به ماهان چشم دوختم که سر بلند کرد و ابرویی بالا انداخت.
لعنتی چرا این بازی کثیف رو شروع کرد!به سرم زد برم بگم خبرها راسته!
لعنتی می‌دونم چیکارت کنم.
سیمکارت دومم رو از جیب کیف پولم درآوردم و که همون‌لحظه کاپیتان اعلام کرد وارد خاک ایران شدیم.
سیمکارت رو روی گوشی جدیدم که به راحتی باز و بسته می‌شد عین این‌که یه برگه‌ی رو تا کنی و بعد دوباره مثل اولش برش گردونی.
اینستا رو نصب کردم و بعد زدن ایمیل، رمز عبور و گذرواژه و... واردش شدم.
کلی پیام داشتم. توجهی نکردم.
قبل از این‌که وارد اینستا بشم که فعالیت کنم. با رئیس فدراسیون تماس گرفتم‌که دوباره همون حرف‌ها رو تحویل داد و گفت حتما باید برم دیدنش.
رفتم توی پیج دختره دیدم ماهان فالوش کرده لعنتی!
وارد پیج فیکی که داشتم تا در مواقع ازش استفاده کنم، شدم.
این‌جا خیلی‌ها رو فالو کرده بودم. کسایی که فالو کردنشون با پیج اصلی کلی دردسر واسم آورد.
واقعا درک نمی‌کنم که البته این آتیش‌ها همه از گور اون علیرضای پست بلند می‌شد.
نمی‌تونستم ماهان رو با پیج اصلی فالو کنم. چرا که با این‌کار تایید بر شایعات می‌شد.
با فیک فالو کردم. دیدم همون دختره رو فالو کرده.
یه پست جدید درمورد رفیق گذاشتم که اتفاقاً یه دختر و پسر سوار اسب بودن. محتویاتش عاشقانه هم بود هم نبود.
بیشتر جنبه‌ی دوستی رو داشت.
اسب سپید رو تگ کردم. اسمی که همه صداش می‌زدن و اتفاقاً بیوگرافیش یه اسب سفید بود.. گذاشتم.
فرشته اولین نفر پستم رو لایک کرد و کنجکاو گفت:
- اسب سپید کیه؟
از اون‌جایی که پیج اسب سپید هم خصوصی بود باید فالوش می‌کردی تا می‌فهمیدی کیه.
چشمکی زدن و گفتم:
- بماند.
آرا یه عکس از من خودش و فرشته گرفت و پست کرد.
البته ادیتش زد جوری که نشون می‌داد توی ماشینیم نه توی هواپیما.
با خاله تماس گرفتم‌ که دارم میام.
خدمه هواپیما با دیدن موبایل‌های دستمون با احترام گفت:
- لطفاً موبایل‌هاتون رو بردارین و روی حالت پرواز بزاریدشون.
تک و پوک جوابش رو دادن و بعضی سر تکون دادن.
گوشی رو روی حالت پرواز گذاشتم و از توی برنامه‌ها بیرون اومدم.
مثل این‌که اینترنت موبایل روی رادار هواپیما تاثیر داشت و راه اشتباه رو گفته بود و الان مجبور بودیم مسیر بیشتری رو تحمل کنیم.
هندزفری رو از توی کیفم بیرون کشیدم و با پلی کردن آهنگ چشم‌هام رو بستم و به ملودی که در حال پخش بود. گوش سپردم.
هم‌زمان متوجه بلند شدن فرشته شدم. زیاد طول نکشید تا بوی عطرش زیر ببینیم پیچید.
یکی از شاخه‌های هندزفری از توی گوشم بیرون آورده شده. یه تای چشمم رو باز کردم و کنجکاو نگاهش کردم.
نیشخندی زد و اون رو توی گوشش گذاشت و به صندلی تکیه داد و چشم‌هاش رو بست.
لبخند روی ل*بم نشست. با این‌که خجالت می‌کشیدم اما حالا که اون پررو تشریف داشت من چرا نباشم.
سر به شونه‌ش تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. صاف شدنش رو حس کردم و بعد کمی دستش از زیر سرم عبور کرد و با دستم که روی پام بود بازی می‌کرد.

کد:
۱۷۳-
. . .
فرشته چشمکی به من زد و گفت:
- نچ خبری نیست.
غزل کنجکاو گفت:
- فرشته اون‌ها که باهاشون اومدین فرودگاه کی بودن؟
فرشته خونسرد بدون هیچ پزی یا این‌که خودش رو بالا بگیره گرم مهربون گفت:
- بادیگارد بودن.
محمد متعجب گفت:
- بادیگارد‌های تو؟ شغلت چیه؟ تو که گفتی چیزی نداری!
نگاه منم کنجکاو شد. فرشته ل*ب تر کرد و با مکث گفت:
- خب ما از اون بچگی یعنی هفت سالگی با آرا مشغول کسب درآمد بودیم. با توجه به سن کممون کسی قبولمون نداشت ولی کم‌کم پیشرفت کردیم.
تا جایی که اولین شرکتمون رو توی سن دوازده سالگی تاسیس کردیم. چون نمی‌شد داییم به طور موقت قبول کرد رئیس باشه.
چون جذبه‌ی اون بیشتر بود. کار از ما نقش رئیس بازی کردن با دایی بود. واسه همین خیلی زود پیشرفت کردیم و شناخته شدیم.
ما مشغول درس خوندن بودیم و در کنار این‌که درس می‌خوندیم به هر چیزی که علاقه‌مند می‌شدیم به طور موقت سمتش می‌رفتیم. الان شرکت‌های زیادی زیر دستمون.
محسن: ریخت، ناموساً ریخت!
میثاق: حاجی پشمام.
محسن انقدر باحال گفت که بقیه رو به خنده وا داشت.
محمد: ناموساً من اگه از ده سالگی هم شروع می‌کردم فوقش از دیسک کمر الان جام روی تخت بود.
غزل ناباور با هیجان گفت:
- بابا دمت گرم! ایولا داری.
فرشته آروم خندید و چیزی نگفت. نگاهی به ماهان کردم داشت آروم می‌خندید.
فرشته با خنده گوشیش رو سمتم گرفت و گفت:
- ببین.
پیام ماهان بود که زیر پیام دختره ریپ زده بود.
- عه خدانکنه دختر!
حرص تموم وجودم رو گرفت. حس کردم عین این گاوهای وحشی شدم که پارچه‌ی قرمزی سمتشون گرفتن.
به ماهان چشم دوختم که سر بلند کرد و ابرویی بالا انداخت.
لعنتی چرا این بازی کثیف رو شروع کرد!به سرم زد برم بگم خبرها راسته!
لعنتی می‌دونم چیکارت کنم.
سیمکارت دومم رو از جیب کیف پولم درآوردم و که همون‌لحظه کاپیتان اعلام کرد وارد خاک ایران شدیم.
سیمکارت رو روی گوشی جدیدم که به راحتی باز و بسته می‌شد عین این‌که یه برگه‌ی رو تا کنی و بعد دوباره مثل اولش برش گردونی.
اینستا رو نصب کردم و بعد زدن ایمیل، رمز عبور و گذرواژه و... واردش شدم.
کلی پیام داشتم. توجهی نکردم.
قبل از این‌که وارد اینستا بشم که فعالیت کنم. با رئیس فدراسیون تماس گرفتم‌که دوباره همون حرف‌ها رو تحویل داد و گفت حتما باید برم دیدنش.
رفتم توی پیج دختره دیدم ماهان فالوش کرده لعنتی!
وارد پیج فیکی که داشتم تا در مواقع ازش استفاده کنم، شدم.
این‌جا خیلی‌ها رو فالو کرده بودم. کسایی که فالو کردنشون با پیج اصلی کلی دردسر واسم آورد.
واقعا درک نمی‌کنم که البته این آتیش‌ها همه از گور اون علیرضای پست بلند می‌شد.
نمی‌تونستم ماهان رو با پیج اصلی فالو کنم. چرا که با این‌کار تایید بر شایعات می‌شد.
با فیک فالو کردم. دیدم همون دختره رو فالو کرده.
یه پست جدید درمورد رفیق گذاشتم که اتفاقاً یه دختر و پسر سوار اسب بودن. محتویاتش عاشقانه هم بود هم نبود.
بیشتر جنبه‌ی دوستی رو داشت.
اسب سپید رو تگ کردم. اسمی که همه صداش می‌زدن و اتفاقاً بیوگرافیش یه اسب سفید بود.. گذاشتم.
فرشته اولین نفر پستم رو لایک کرد و کنجکاو گفت:
- اسب سپید کیه؟
از اون‌جایی که پیج اسب سپید هم خصوصی بود باید فالوش می‌کردی تا می‌فهمیدی کیه.
چشمکی زدن و گفتم:
- بماند.
آرا یه عکس از من خودش و فرشته گرفت و پست کرد.
البته ادیتش زد جوری که نشون می‌داد توی ماشینیم نه توی هواپیما.
با خاله تماس گرفتم‌ که دارم میام.
خدمه هواپیما با دیدن موبایل‌های دستمون با احترام گفت:
- لطفاً موبایل‌هاتون رو بردارین و روی حالت پرواز بزاریدشون.
تک و پوک جوابش رو دادن و بعضی سر تکون دادن.
گوشی رو روی حالت پرواز گذاشتم و از توی برنامه‌ها بیرون اومدم.
مثل این‌که اینترنت موبایل روی رادار هواپیما تاثیر داشت و راه اشتباه رو گفته بود و الان مجبور بودیم مسیر بیشتری رو تحمل کنیم.
هندزفری رو از توی کیفم بیرون کشیدم و با پلی کردن آهنگ چشم‌هام رو بستم و به ملودی که در حال پخش بود. گوش سپردم.
هم‌زمان متوجه بلند شدن فرشته شدم. زیاد طول نکشید تا بوی عطرش زیر ببینیم پیچید.
یکی از شاخه‌های هندزفری از توی گوشم بیرون آورده شده. یه تای چشمم رو باز کردم و کنجکاو نگاهش کردم.
نیشخندی زد و اون رو توی گوشش گذاشت و به صندلی تکیه داد و چشم‌هاش رو بست.
لبخند روی ل*بم نشست. با این‌که خجالت می‌کشیدم اما حالا که اون پررو تشریف داشت من چرا نباشم.
سر به شونه‌ش تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. صاف شدنش رو حس کردم و بعد کمی دستش از زیر سرم عبور کرد و با دستم که روی پام بود بازی می‌کرد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,335
Points
479
۱۷۴-
. . .
تا رسیدن حرفی بینمون رد و بدل نشد.. فقط اون گاهی موهام رو نوازش می‌کرد.
خلاصه که لحظه‌ای اتفاقات چندی قبل رو به فراموشی سپردیم.
همین که هواپیما نشست چشم‌هام رو باز کردم. خم شد آروم پیشونیم رو ب*و*سید.
من لوس نیستم!
خودش لوسم کرد فقط.
با ناز لبخندی به روش زدم. مگه ناز کردن واسه شوهرت بد؟
شوهرم؟!
نفسی گرفتم و سرم رو از روی شونه‌ش برداشتم.
گردنم رو ماساژ دادم. با بلند شدن ماهان منم بلند شدم.
دست دراز کرد و چمدون رو از بالای سرمون درآورد.
عینک و ماسک رو از توی کیفم درآوردم و روی چشم‌ها و بینیم زدم.
محمد نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- الان که بدتر جلب توجه کردی!
کلافه گفتم:
- من همین‌طوریش هم موقعیت کاریم و آینده‌م توی خطرِ؛ کافیه کج برم تا اخراج بشم.
ماهان حینی که دسته‌ی چمدونش رو می‌کشید و به سمت خروجی می‌رفت خونسرد گفت:
- نیاز نیست نگران باشی، من با ماشین جداگونه میرم.
از پشت نگاهش کردم. چرا ان‌قدر محکم قدم‌هاش رو برمی‌داشت؟ اقتدار داشت راه رفتنش.
چمدون به دست از هواپیما خارج شدیم.
ماشین‌های مشکی همون‌جا به علاوه‌ی یک ون سفید منتظرمون بود.
که اون ماشین مشکی که ترسناک هم می‌زدن برای ماهان و ایرج بود.
چشم دوختم بهشون که کوتاه برگشت و نیم نگاهی سمتم انداخت.
مردی قوی هیکل شاید دوبرابر ماهان از ماشین پیاده شد.
چشم‌های همه از تعجب گرد شد فقط عماد بود که زیر ل*ب دندون‌ قرچه‌ای کرد.
محمد: یا رسول! حاجی داشمون رفته هرکول ورداشته آورده واسه اسکورتش!
راست می‌گفت کم از هرکول نداشت. حتی از هرکول دو مرحله اون‌ور تر بود.
به خصوص که توی اون کت و شلوار مشکی بد ترسناک می‌زد.
حتی نیم‌نگاهی هم این‌طرف ننداخته.
بیخیال شونه‌ای بالا انداخته و تا قبل از سوار شدن نگاهم به ماهان بود که خدارو هزار مرتبه شکر اگه خودم رو نمی‌گرفتم بد ضایع می‌شدم.
سوار شدیم. ما به یه سمت اون‌ها به سمت دیگه البته که یکی از اون ماشین‌ها پشت سرمون اومد.
بعد از انجام کارها و... فرار از دست خبرنگارها! از فرودگاه زدیم بیرون.
خاله و پرسام منتظر کنار ماشین قدیمی ون مانند عمو عیسی ایستاده بودن.
پرسام می‌دونست بخاطر حرفه‌م همیشه به قول خودش نقاب پوشم.
دستی واسش تکون دادم. انگار کمی شک داشت که خودم باشم.
با لبخند بزرگی که روی ل*بش بود. به سمتم دوید.
لبخند روی ل*بم نشست که پشت ماسک موند. خم شدم و از زمین بلندش کردم. خوشحال و با هیجان دست دور گردنم حلقه کرد و از گردنم آویزون شد.
ماسک رو کمی پایین کشید و گونه‌م رو محکم ب*و*سید.
توی بغلم چلوندمش و با شعف اشکی که از دلتنگی توی چشم‌هام رخنه کرده بود، زدودم.. گفتم:
- خوبی قربونت برم من؟ دور سرت بگردم نفسِ آبجی!
خنده‌ای کرد و با شادی گفت:
- آره آبجی، چوک چوک چوک دلم واست تنگ شده بود.
تازه داشت ترکی یاد می‌گرفت. چون ز*ب*ون خانواده‌ش طبق چیزهایی که براش مونده بود ترکیِ.
گونه‌ش رو یه‌بار دیگه محکم ب*و*س کردم و گفتم:
- منم دلم واست تنگ شده دوردونه‌ی من!
فرشته کنارم ایستاد و با مهربونی و لبخند گفت:
- سلام داداش کوچیکه من فرشته‌م خواهر آجی تسکین.
پرسام با ذوق نگاهم کرد که سر تکون دادم. با شعف دست‌هاش رو بهم زد و گفت:
- واقعنی؟ مثل فرشته‌ها می‌مونی آجی فرشته.
فرشته ریز خندید و گونه‌ش رو ب*و*سید. آرا اخم تصنعی کرد و گفت:
- منم‌ هستم عا!
پرسام با ذوق نگاهشون کرد و گفت:
- آبجی دار شدم؟
به ذوقش خندیدیم و همراه هم به سمت خاله رفتیم.
کد:
۱۷۴-
. . .
تا رسیدن حرفی بینمون رد و بدل نشد.. فقط اون گاهی موهام رو نوازش می‌کرد.
خلاصه که لحظه‌ای اتفاقات چندی قبل رو به فراموشی سپردیم.
همین که هواپیما نشست چشم‌هام رو باز کردم. خم شد آروم پیشونیم رو ب*و*سید.
من لوس نیستم!
خودش لوسم کرد فقط.
با ناز لبخندی به روش زدم. مگه ناز کردن واسه شوهرت بد؟
شوهرم؟!
نفسی گرفتم و سرم رو از روی شونه‌ش برداشتم.
گردنم رو ماساژ دادم. با بلند شدن ماهان منم بلند شدم.
دست دراز کرد و چمدون رو از بالای سرمون درآورد.
عینک و ماسک رو از توی کیفم درآوردم و روی چشم‌ها و بینیم زدم.
محمد نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- الان که بدتر جلب توجه کردی!
کلافه گفتم:
- من همین‌طوریش هم موقعیت کاریم و آینده‌م توی خطرِ؛ کافیه کج برم تا اخراج بشم.
ماهان حینی که دسته‌ی چمدونش رو می‌کشید و به سمت خروجی می‌رفت خونسرد گفت:
- نیاز نیست نگران باشی، من با ماشین جداگونه میرم.
از پشت نگاهش کردم. چرا ان‌قدر محکم قدم‌هاش رو برمی‌داشت؟ اقتدار داشت راه رفتنش.
چمدون به دست از هواپیما خارج شدیم.
ماشین‌های مشکی همون‌جا به علاوه‌ی یک ون سفید منتظرمون بود.
که اون ماشین مشکی که ترسناک هم می‌زدن برای ماهان و ایرج بود.
چشم دوختم بهشون که کوتاه برگشت و نیم نگاهی سمتم انداخت.
مردی قوی هیکل شاید دوبرابر ماهان از ماشین پیاده شد.
چشم‌های همه از تعجب گرد شد فقط عماد بود که زیر ل*ب دندون‌ قرچه‌ای کرد.
محمد: یا رسول! حاجی داشمون رفته هرکول ورداشته آورده واسه اسکورتش!
راست می‌گفت کم از هرکول نداشت. حتی از هرکول دو مرحله اون‌ور تر بود.
به خصوص که توی اون کت و شلوار مشکی بد ترسناک می‌زد.
حتی نیم‌نگاهی هم این‌طرف ننداخته.
بیخیال شونه‌ای بالا انداخته و  تا قبل از سوار شدن نگاهم به ماهان بود که خدارو هزار مرتبه شکر اگه خودم رو نمی‌گرفتم بد ضایع می‌شدم.
سوار شدیم. ما به یه سمت اون‌ها به سمت دیگه البته که یکی از اون ماشین‌ها پشت سرمون اومد.
بعد از انجام کارها و... فرار از دست خبرنگارها! از فرودگاه زدیم بیرون.
خاله و پرسام منتظر کنار ماشین قدیمی ون مانند عمو عیسی ایستاده بودن.
پرسام می‌دونست بخاطر حرفه‌م همیشه به قول خودش نقاب پوشم.
دستی واسش تکون دادم. انگار کمی شک داشت که خودم باشم.
با لبخند بزرگی که روی ل*بش بود. به سمتم دوید.
لبخند روی ل*بم نشست که پشت ماسک موند. خم شدم و از زمین بلندش کردم. خوشحال و با هیجان دست دور گردنم حلقه کرد و از گردنم آویزون شد.
ماسک رو کمی پایین کشید و گونه‌م رو محکم ب*و*سید.
توی بغلم چلوندمش و با شعف اشکی که از دلتنگی توی چشم‌هام رخنه کرده بود، زدودم.. گفتم:
- خوبی قربونت برم من؟ دور سرت بگردم نفسِ آبجی!
خنده‌ای کرد و با شادی گفت:
- آره آبجی، چوک چوک چوک دلم واست تنگ شده بود.
تازه داشت ترکی یاد می‌گرفت. چون ز*ب*ون خانواده‌ش طبق چیزهایی که براش مونده بود ترکیِ.
گونه‌ش رو یه‌بار دیگه محکم ب*و*س کردم و گفتم:
- منم دلم واست تنگ شده دوردونه‌ی من!
فرشته کنارم ایستاد و با مهربونی و لبخند گفت:
- سلام داداش کوچیکه من فرشته‌م خواهر آجی تسکین.
پرسام با ذوق نگاهم کرد که سر تکون دادم. با شعف دست‌هاش رو بهم زد و گفت:
- واقعنی؟ مثل فرشته‌ها می‌مونی آجی فرشته.
فرشته ریز خندید و گونه‌ش رو ب*و*سید. آرا اخم تصنعی کرد و گفت:
- منم‌ هستم عا!
پرسام با ذوق نگاهشون کرد و گفت:
- آبجی دار شدم؟
به ذوقش خندیدیم و همراه هم به سمت خاله رفتیم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,335
Points
479
۱۷۵-
. . .
بقیه کارشون زودتر ردیف شد و رفته بودن. فقط ما سه تا یکم طول کشید.
با دلتنگی و بغض خاله رو در آغوشم کشیدم.. ل*ب زدم:
- دورت بگردم خاله! دلم واست تنگ شده بود، خوبی خاله؟
روی سر و صورتم رو غرق ب*وسه کرد و با دلتنگی اشکی که توی چشم‌هاش نمایان بود گفت:
- قربونت برم من فداتشم خداروشکر که خوبی، دلم هزار راه رفت تا سالم دیدمت، خداروشکر خدا رو هزار مرتبه شکر. دور سرت بگردم، خوبی؟
حق مادری به گردنم داره!
فرشته و آرا نزدیک شدن.
گونه‌ی نرمش رو ب*و*سیدم و با دلتنگی صورتش رو نگاه کردم، گفتم:
- خوبم خاله خودت خوبی؟
با آرامش پلک بست و گفت:
- خداروشکر ماهم خوبیم.
لبخندی به چهره‌ی دوست داشتنیش زدم.. با اِهم فرشته به خودم اومدم. با اشاره به اونا رو به خاله گفتم:
- خاله فرشته خواهرم و آرا دوستش.
خاله بهت زده فرشته و آرا رو نگاه کرد و ناباور گفت:
- خواهرت؟ لیلا که به جز تو بچه‌ای نداشت!
لبخند تلخی زدم و هم‌زمان با فشردن دستش گفتم:
- قضیه‌ش طولانیه بعداً مفصل برات میگم. (چشم‌هام رو لوچ کردم و مظلوم ادامه دادم)
خیلی خسته‌یم دلم هوس اون غذا‌های خوشمزه‌تون رو کرده.
رو به اون ها به مهربونی ذاتیش گفت:
- خیلی خوش اومدین! صفا اوردین خوبین دخترای من؟
فرشته و آرا با احترام جواب دادن.
خاله تک‌خنده‌ای کرد و نگاهش رو از اونا گرفت. مهربون نگاهم کرد و با شعف و هیجان گفت:
- بیا بریم که کلی واسه دخترم غذای خوشمزه همون‌که دوست داری درست کردم.. آقا عیسی منتظرِ می‌دونی که بدش می‌داد از انتظار.
کنجکاو اطراف رو نگاه کردم و با خوشحالی گفتم:
- عه بابا حاجی هم هست؟
- آره بریم.
به سمت ماشین پارک شده نزدیک فرودگاه که عمو عیسی یا همون بابا حاجی شوهر خاله رقیه موسس پرورشگاه، رفتیم.
با ذوق نگاهش کردم و گفتم:
- سلام بابا حاجی!
با لبخندی که همیشه روی ل*بش بود به استقبالم اومد. حقیقتاً این زن و شوهر واسه من یه چیز دیگه‌ن.
اندازه‌ی پدر و مادر نداشته‌م دوستشون دارم. هیچ‌وقت محبت‌هاشون رو نه تنها از من بلکه از بقیه بچه‌ها هم دریغ نکردن.
هر دو روانشناسی خونده بودن و خاله‌ که بعدها پزشکی رو ادامه داد.
روی سرم رو ب*و*سید. که خم شدم دستش رو ب*و*سیدم.
" زنده باشی" گفت.
با مهربونی ذاتی گفت:
- خوبی دخترکم؟
- قربونت بابا حاجی خوبم شما چطوری؟
تسبیح توی دستش رو به حرکت درآورد و با لبخند نگاهم‌کرد و گفت:
- خداروشکر ماهم خوبیم.
رو به فرشته و آرا با مهربانی گفت:
- خوش اومدین!
"ممنونم"ی گفتن بعد کلی تعارف تیکه پ*اره کر*دن به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم.

کد:
۱۷۵-
. . .
بقیه کارشون زودتر ردیف شد و رفته بودن. فقط ما سه تا یکم طول کشید.
با دلتنگی و بغض خاله رو در آغوشم کشیدم.. ل*ب زدم:
- دورت بگردم خاله! دلم واست تنگ شده بود، خوبی خاله؟
روی سر و صورتم رو غرق ب*وسه کرد و با دلتنگی اشکی که توی چشم‌هاش نمایان بود گفت:
- قربونت برم من فداتشم خداروشکر که خوبی، دلم هزار راه رفت تا سالم دیدمت، خداروشکر خدا رو هزار مرتبه شکر. دور سرت بگردم، خوبی؟
حق مادری به گردنم داره!
فرشته و آرا نزدیک شدن.
گونه‌ی نرمش رو ب*و*سیدم و با دلتنگی صورتش رو نگاه کردم، گفتم:
- خوبم خاله خودت خوبی؟
با آرامش پلک بست و گفت:
- خداروشکر ماهم خوبیم.
لبخندی به چهره‌ی دوست داشتنیش زدم.. با اِهم فرشته به خودم اومدم. با اشاره به اونا رو به خاله گفتم:
- خاله فرشته خواهرم و آرا دوستش.
خاله بهت زده فرشته و آرا رو نگاه کرد و ناباور گفت:
- خواهرت؟ لیلا که به جز تو بچه‌ای نداشت!
لبخند تلخی زدم و هم‌زمان با فشردن دستش گفتم:
- قضیه‌ش طولانیه بعداً مفصل برات میگم. (چشم‌هام رو لوچ کردم و مظلوم ادامه دادم)
خیلی خسته‌یم دلم هوس اون غذا‌های خوشمزه‌تون رو کرده.
رو به اون ها به مهربونی ذاتیش گفت:
- خیلی خوش اومدین! صفا اوردین خوبین دخترای من؟
فرشته و آرا با احترام جواب دادن.
خاله تک‌خنده‌ای کرد و نگاهش رو از اونا گرفت. مهربون نگاهم کرد و با شعف و هیجان گفت:
- بیا بریم که کلی واسه دخترم غذای خوشمزه همون‌که دوست داری درست کردم.. آقا عیسی منتظرِ می‌دونی که بدش می‌داد از انتظار.
کنجکاو اطراف رو نگاه کردم و با خوشحالی گفتم:
- عه بابا حاجی هم هست؟
- آره بریم.
به سمت ماشین پارک شده نزدیک فرودگاه که عمو عیسی یا همون بابا حاجی شوهر خاله رقیه موسس پرورشگاه، رفتیم.
با ذوق نگاهش کردم و گفتم:
- سلام بابا حاجی!
با لبخندی که همیشه روی ل*بش بود به استقبالم اومد. حقیقتاً این زن و شوهر واسه من یه چیز دیگه‌ن.
اندازه‌ی پدر و مادر نداشته‌م دوستشون دارم. هیچ‌وقت محبت‌هاشون رو نه تنها از من بلکه از بقیه بچه‌ها هم دریغ نکردن.
هر دو روانشناسی خونده بودن و خاله‌ که بعدها پزشکی رو ادامه داد.
روی سرم رو ب*و*سید. که خم شدم دستش رو ب*و*سیدم.
" زنده باشی" گفت.
با مهربونی ذاتی گفت:
- خوبی دخترکم؟
- قربونت بابا حاجی خوبم شما چطوری؟
تسبیح توی دستش رو به حرکت درآورد و با لبخند نگاهم‌کرد و گفت:
- خداروشکر ماهم خوبیم.
رو به فرشته و آرا با مهربانی گفت:
- خوش اومدین!
"ممنونم"ی گفتن بعد کلی تعارف تیکه پ*اره کر*دن به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,335
Points
479
۱۷۶-
. . .
جلوی خونه‌م ‌نگه داشت. عمو عیسی به بهونه‌ی پرورشگاه رفت و گفت:
"-‌ انشالله یه وقت دیگه مزاحم میشم"
خاله هم با وجود این‌که خیلی دوست داشتم بمونه اما نمی‌شد باید می‌رفت مثل این‌که قرار بیان بازدید از پرورشگاه.
پرسام ولی موند و گفت:" که بعداً خودم ببرم."
اون هم که سر از پا نمی‌شناخت.. قبل از این‌که برم کلید رو دست خاله داده بودم.‌ حقیقتش اون روز می‌خواستم یه سفر چند روزه به اراک برم که کلید رو دست خاله دادم و حتی یادم ‌نمیاد چی‌شد که یه دفعه سر از اون جزیره درآوردیم.
کلید رو درون قفل چرخوندم و در رو باز کردم.
خونه‌ای که داشتم یه خونه‌ی کف بود که حیاط نه زیاد کوچیکی داشت. حداقلش دو تا ماشین توی حیاط جا می‌شد.
حیاطی که توی این مدت مشخص بهش رسیدگی نشده و باید حتماً سر وقت مناسب باغچه‌ای که گل‌هاش از بی‌آبی مردن و پژمرده شدن رو بهش برسم تا دوباره جون بگیره.
خونه‌ی که سه اتاق خواب داشت. باید به فکر یه خونه‌ی بزرگ‌تر باشم.
توی آپارتمان یک ماه هم نتونستم دوم بیارم حس خفگی بهم دست می‌داد.
این‌جا هم با وجود کوچیک بودنش اما چون حیاط داشت و دلباز بود، انتخابش کردم.
خیلی شب‌ها بیرون می‌اومدم و روی کاشی‌های حیاط پتو پهن می‌کردم. دراز می‌کشیدم و به ستاره‌ها نگاه می‌کردم.
البته چراغ‌ها رو خاموش می‌کردم تا نوری نباشه و بتونم خوب ببینمشون... در خونه رو باز کردم.
دوتا اتاق کنار هم رو به آرا و فرشته نشون می‌دم تا وسایلشون رو اون‌جا بزارن.
پرسام روی مبل تکیه داده و مشغول دیدن تی وی شد.
وارد اتاقم شدم. چقدر دلم واسه خونه‌م تنگ شده بود!
چقدر سختی کشیدم تا خودم باشم و مستقل! کم بدبختی نکشیدم. باید با این‌که دلم نمی‌خواد اما به ماهان بگم این ص.ی.غه محرمیت رو تموم‌ کنه.
لباس‌هام رو عوض کردم. پیراهن مردونه‌ی مشکی روی تاپ سفید تنم کردم و شلوار اسپورت مشکی هم روش.
زیاد تو مُد ست کردن نبودم.
از اتاق خارج شدم.
موهام رو بالای سرم دم اسبی بسته بودم.
با خارج شدنم از اتاق نگاه پرسام به سمتم کشیده شد. با دیدن موهام ‌گل از گلش شکفت عاشق به قول خودش یال‌هام بود.
بلند شد و با دو سمتم اومد. موهای بلندم رو توی دستش گرفت و گفت:
- وای آجی چقدر دلم واسه یال‌هات تنگ شده بود.
خندیدم و خم شدم و گونه‌اش رو ب*و*سیدم. دستش رو گرفتم. قامت صاف کردم و گفتم:
- بریم یه چی درست کنیم؟
با ذوق نگاهم‌کرد و کنجکاو گفت:
- چی؟
لبخندی زدم و حین رفتن به سمت آشپزخونه گفتم:
- هر چی تو بگی.
پرید بالا و آخ‌جونی گفت.
کد:
۱۷۶-
. . .
جلوی خونه‌م ‌نگه داشت. عمو عیسی به بهونه‌ی پرورشگاه رفت و گفت:
"-‌ انشالله یه وقت دیگه مزاحم میشم"
خاله هم با وجود این‌که خیلی دوست داشتم بمونه اما نمی‌شد باید می‌رفت مثل این‌که قرار بیان بازدید از پرورشگاه.
پرسام ولی موند و گفت:" که بعداً خودم ببرم."
اون هم که سر از پا نمی‌شناخت.. قبل از این‌که برم کلید رو دست خاله داده بودم.‌ حقیقتش اون روز می‌خواستم یه سفر چند روزه به اراک برم که کلید رو دست خاله دادم و حتی یادم ‌نمیاد چی‌شد که یه دفعه سر از اون جزیره درآوردیم.
کلید رو درون قفل چرخوندم و در رو باز کردم.
خونه‌ای که داشتم یه خونه‌ی کف بود که حیاط نه زیاد کوچیکی داشت. حداقلش دو تا ماشین توی حیاط جا می‌شد.
حیاطی که توی این مدت مشخص بهش رسیدگی نشده و باید حتماً سر وقت مناسب باغچه‌ای که گل‌هاش از بی‌آبی مردن و پژمرده شدن رو بهش برسم تا دوباره جون بگیره.
خونه‌ی که سه اتاق خواب داشت. باید به فکر یه خونه‌ی بزرگ‌تر باشم.
توی آپارتمان یک ماه هم نتونستم دوم بیارم حس خفگی بهم دست می‌داد.
این‌جا هم با وجود کوچیک بودنش اما چون حیاط داشت و دلباز بود، انتخابش کردم.
خیلی شب‌ها بیرون می‌اومدم و روی کاشی‌های حیاط پتو پهن می‌کردم. دراز می‌کشیدم و به ستاره‌ها نگاه می‌کردم.
البته چراغ‌ها رو خاموش می‌کردم تا نوری نباشه و بتونم خوب ببینمشون... در خونه رو باز کردم.
دوتا اتاق کنار هم رو به آرا و فرشته نشون می‌دم تا وسایلشون رو اون‌جا بزارن.
پرسام روی مبل تکیه داده و مشغول دیدن تی وی شد.
وارد اتاقم شدم. چقدر دلم واسه خونه‌م تنگ شده بود!
چقدر سختی کشیدم تا خودم باشم و مستقل! کم بدبختی نکشیدم. باید با این‌که دلم نمی‌خواد اما به ماهان بگم این ص.ی.غه محرمیت رو تموم‌ کنه.
لباس‌هام رو عوض کردم. پیراهن مردونه‌ی مشکی روی تاپ سفید تنم کردم و شلوار اسپورت مشکی هم روش.
زیاد تو مُد ست کردن نبودم.
از اتاق خارج شدم.
موهام رو بالای سرم دم اسبی بسته بودم.
با خارج شدنم از اتاق نگاه پرسام به سمتم کشیده شد. با دیدن موهام ‌گل از گلش شکفت عاشق به قول خودش یال‌هام بود.
بلند شد و با دو سمتم اومد. موهای بلندم رو توی دستش گرفت و گفت:
- وای آجی چقدر دلم واسه یال‌هات تنگ شده بود.
خندیدم و خم شدم و گونه‌اش رو ب*و*سیدم. دستش رو گرفتم. قامت صاف کردم و گفتم:
- بریم یه چی درست کنیم؟
با ذوق نگاهم‌کرد و کنجکاو گفت:
- چی؟
لبخندی زدم و حین رفتن به سمت آشپزخونه گفتم:
- هر چی تو بگی.
پرید بالا و آخ‌جونی گفت.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,335
Points
479
۱۷۷-
. . .
وارد آشپزخونه شدیم. ساعت پنج عصر بود... غذاهایی که خاله درست کرده بود رو زیرشون رو روشن کردم.
دو سه مدل غذا که هر کدوم خوشمزه‌تر از دیگری!
میز بلند نبود که پرسام بهش نرسه. کمکم کرد میز رو باهام چیدیم.
خودش رفت فرشته و آرا رو صدا کرد. دور هم با شلوغ کاری فرشته و پرسام که درست عین یه بچه دو ساله بودن غذا رو خوردیم.
بعد از خوردن فرشته و آرا که خسته بودن رفتن استراحت کنن. منم یه ساعتی با پرسام مشغول بودم.
بعد از اون که کمی هوا بیرون بهتر شد رفتیم بیرون و فوتبال دستی که کلی واسه خریدنش تاکید داشت رو بیرون آوردیم از انباری کوچیک کنار خونه.
توپ رو وسط انداختم و بازی شروع شد. با هر بار گل یا من جیغ از شادی می‌زدم یا اون صدای هورا گفتنش بلند می‌شد.
شانسی که آوردم این بود که شیشه‌های خونه عایق صدا بودن. وگرنه تا الان فرشته و آرا با صدای جیغ‌های ما بیدار شده بودن.
بعد از یه دوئل که اون برد. چون من هنوز اون‌قدر که باید ماهر نبودم.
بعد از یه دوش لباس‌هایی که براش گرفته بودم رو تنش کردم و باهام آماده، شیک و ست از اتاق خارج شدیم.
از خونه خارج شدم.. نامه‌ای که برای اون دوتا نوشته بودم رو کنار در روی میز چوبی گذاشتم.
باید سیم‌کارت با خط ایران می‌گرفتم و پیام دادن به شماره‌های قبلی غیر معقول بود.
باید یه فکری به حال ماشین بکنم. این‌طوری که نمیشه! باید یکی بخرم. من حتی قضیه افسانه و پیگیریش رو یادم رفت.
شاید واقعا حقشِ اون مقدار حتی بیشتر خیلی کمک در حقم کرد.
حالا باید دوره بیفتم و دنبال یه وکیل دیگه بگردم.
زنگ زدم اسنپ و بعد کمی جلوی در با تک بوقی از خونه خارج شدیم.
پشت سوار شدیم. بعد دادن آدرس پرورشگاه کنار پرسام جا گرفتم.
با رسیدنمون رو یه راننده گفتم‌:
- آقا میشه صبر کنید من یکم دیگه برمی‌گردم.
سری تکون داد و گوشه‌ای پارک کرد.
به سمت در بزرگ آبی آسمونی رنگ قدم برداشتم. زنگ‌ کنار در رو فشردم و بعد کمی در توسط یکی از پسرها که امید نام داشت باز شد.
با دیدنم لبخندی روی ل*ب نشوند و حین کنار رفتن گفت:
- سلام آبجی! خوش اومدی.
لبخند به چهره‌‌ش که یه ماه گرفتگی کوچیک نزدیک بینی‌ش بود، زدم.
- سلام داداش کوچولو! مرسی عزیزم.
وارد شدم.
این‌جا همه پسر بودن و کناریش که خاله مسئولش بود همه دختر!
اکثراً می‌شناختنم. دوره‌م‌ کرده بودن و هر کروم به نحوه‌ی ابراز احساسات می‌کرد.
من توی این جمع دوست داشتنی غرق خوشی بودم. خوشی که تلخی‌های دنیا پشت اون در آبی آسمونی رنگ می‌موند و داخل نمی‌اومد.
خیلی واسم سخت بود اون اوایل دل کندن از این جمع! ولی بعدها آسون شد.
پاشا یکی از پسرای شونزده هفده ساله نزدیک شد و با مهربونی گفت:
- آجی بابا حاجی و خانوم کمالی ( منظورش به خاله بود.) کارت دارن.
سری تکون دادم و پرسام رو با دوست‌هاش تنها گذاشتم و به سمت دفتر مدیریت رفتم.
با مکثی تقه‌ای به در زدم. با بفرمایید دستگیره در رو پایین کشیدم وارد شدم.
این‌جا به دلیل سن بالای همه عمو عیسی رو بابا حاجی صدا می‌زدن.
البته که مکه رفتنش هم به این اسم دامن می‌زد. یادمه اون اوایل این اسم رو پیام یکی از بچه‌هایی که دیگه سال آخر حضورش توی جمع ما بود، رو بهش داد و از اون موقعه تا الان که هشت سالی گذشته همه این‌طور صداش می‌کنن.
سلامی کردم با خوش‌رویی جوابم رو دادن.
مبل روبه‌روی خاله رو برای نشستن انتخاب کردم.
کنجکاو نگاهشون کردم.
با مکث گفتم:
- پاشا گفت کارم دارین!
خاله: آره خاله جان کارت داشتیم.
باباحاجی با مکث خودکار درون دستش رو روی پرونده‌ی زیر دستش گذاشت. دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد و گفت:
- خبری که می‌خوایم بهت بدیم همونیه که خیلی وقت منتظرشی. اما منتها شرط داره!
ذوق زده بودم داشتم بالاخره موفق می‌شدم.
با مکث سعی کردم خوشحالیم رو کمتر نشون بدم و گفتم:
- چه شرطی؟
خاله تبسمی کرد و گفت:
- قبول کردن پرسام رو بهت ب*دن به شرط این‌که این مسابقات رو ببری! بقیه شروط رو هم که می‌دونی.
سری تکون دادم و مصمم گفتم:
- حتماً می‌برم.
پس باید برای به دست آوردن پرسام‌ که توی این دنیا تنها چیزی بود که می‌خواستم توی مسابقات شرکت می‌کردم و می‌بردم. باید هر طور شده رئیس فدراسیون رو راضی کنم.
راجب بقیه شروط و الزاماتش صحبت کردیم و بعد سر زدن به دخترها. سوار اسنپ شدم و آدرس خونه رو دادم.
بعد حساب کرایه پیاده شدم.
وسایلی که برای خونه نیاز بود بگیرم. رو از درون صندوق درآورد.
تشکری کردم و بعد برداشتن نایلون‌های خرید به سمت در رفتم. چون دستم بند بود زنگ رو زدم.
بعد کمی صدای فرشته توی گوشم پیچید.
- بله؟
- منم‌ فرشته باز کن.
- عه تویی آجی؟ باشه.
در با تیکی باز شد. با پا در رو هل دادم وارد شدم.
با پشت پا در رو بهم کوبیدم و به سمت ورودی قدم برداشتم.
کد:
۱۷۷-
. . .
وارد آشپزخونه شدیم. ساعت پنج عصر بود... غذاهایی که خاله درست کرده بود رو زیرشون رو روشن کردم.
دو سه مدل غذا که هر کدوم خوشمزه‌تر از دیگری!
میز بلند نبود که پرسام بهش نرسه. کمکم کرد میز رو باهام چیدیم.
خودش رفت فرشته و آرا رو صدا کرد. دور هم با شلوغ کاری فرشته و پرسام که درست عین یه بچه دو ساله بودن غذا رو خوردیم.
بعد از خوردن فرشته و آرا که خسته بودن رفتن استراحت کنن. منم یه ساعتی با پرسام مشغول بودم.
بعد از اون که کمی هوا بیرون بهتر شد رفتیم بیرون و فوتبال دستی که کلی واسه خریدنش تاکید داشت رو بیرون آوردیم از انباری کوچیک کنار خونه.
توپ رو وسط انداختم و بازی شروع شد. با هر بار گل یا من جیغ از شادی می‌زدم یا اون صدای هورا گفتنش بلند می‌شد.
شانسی که آوردم این بود که شیشه‌های خونه عایق صدا بودن. وگرنه تا الان فرشته و آرا با صدای جیغ‌های ما بیدار شده بودن.
بعد از یه دوئل که اون برد. چون من هنوز اون‌قدر که باید ماهر نبودم.
بعد از یه دوش لباس‌هایی که براش گرفته بودم رو تنش کردم و باهام آماده، شیک و ست از اتاق خارج شدیم.
از خونه خارج شدم.. نامه‌ای که برای اون دوتا نوشته بودم رو کنار در روی میز چوبی گذاشتم.
باید سیم‌کارت با خط ایران می‌گرفتم و پیام دادن به شماره‌های قبلی غیر معقول بود.
باید یه فکری به حال ماشین بکنم. این‌طوری که نمیشه! باید یکی بخرم. من حتی قضیه افسانه و پیگیریش رو یادم رفت.
شاید واقعا حقشِ اون مقدار حتی بیشتر خیلی کمک در حقم کرد.
حالا باید دوره بیفتم و دنبال یه وکیل دیگه بگردم.
زنگ زدم اسنپ و بعد کمی جلوی در با تک بوقی از خونه خارج شدیم.
پشت سوار شدیم. بعد دادن آدرس پرورشگاه کنار پرسام جا گرفتم.
با رسیدنمون رو یه راننده گفتم‌:
- آقا میشه صبر کنید من یکم دیگه برمی‌گردم.
سری تکون داد و گوشه‌ای پارک کرد.
به سمت در بزرگ آبی آسمونی رنگ قدم برداشتم. زنگ‌ کنار در رو فشردم و بعد کمی در توسط یکی از پسرها که امید نام داشت باز شد.
با دیدنم لبخندی روی ل*ب نشوند و حین کنار رفتن گفت:
- سلام آبجی! خوش اومدی.
لبخند به چهره‌‌ش که یه ماه گرفتگی کوچیک نزدیک بینی‌ش بود، زدم.
- سلام داداش کوچولو!  مرسی عزیزم.
وارد شدم.
این‌جا همه پسر بودن و کناریش که خاله مسئولش بود همه دختر!
اکثراً می‌شناختنم. دوره‌م‌ کرده بودن و هر کروم به نحوه‌ی ابراز احساسات می‌کرد.
من توی این جمع دوست داشتنی غرق خوشی بودم. خوشی که تلخی‌های دنیا پشت اون در آبی آسمونی رنگ می‌موند و داخل نمی‌اومد.
خیلی واسم سخت بود اون اوایل دل کندن از این جمع! ولی بعدها آسون شد.
پاشا یکی از پسرای شونزده هفده ساله نزدیک شد و با مهربونی گفت:
- آجی بابا حاجی و خانوم کمالی ( منظورش به خاله بود.) کارت دارن.
سری تکون دادم و پرسام رو با دوست‌هاش تنها گذاشتم و به سمت دفتر مدیریت رفتم.
با مکثی تقه‌ای به در زدم. با بفرمایید دستگیره در رو پایین کشیدم وارد شدم.
این‌جا به دلیل سن بالای همه عمو عیسی رو بابا حاجی صدا می‌زدن.
البته که مکه رفتنش هم به این اسم دامن می‌زد. یادمه اون اوایل این اسم رو پیام یکی از بچه‌هایی که دیگه سال آخر حضورش توی جمع ما بود، رو بهش داد و از اون موقعه تا الان که هشت سالی گذشته همه این‌طور صداش می‌کنن.
سلامی کردم با خوش‌رویی جوابم رو دادن.
مبل روبه‌روی خاله رو برای نشستن انتخاب کردم.
کنجکاو نگاهشون کردم.
با مکث گفتم:
- پاشا گفت کارم دارین!
خاله: آره خاله جان کارت داشتیم.
باباحاجی با مکث خودکار درون دستش رو روی پرونده‌ی زیر دستش گذاشت. دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد و گفت:
- خبری که می‌خوایم بهت بدیم همونیه که خیلی وقت منتظرشی. اما منتها شرط داره!
ذوق زده بودم داشتم بالاخره موفق می‌شدم.
با مکث سعی کردم خوشحالیم رو کمتر نشون بدم و گفتم:
- چه شرطی؟
خاله تبسمی کرد و گفت:
- قبول کردن پرسام رو بهت ب*دن به شرط این‌که این مسابقات رو ببری! بقیه شروط رو هم که می‌دونی.
سری تکون دادم و مصمم گفتم:
- حتماً می‌برم.
پس باید برای به دست آوردن پرسام‌ که توی این دنیا تنها چیزی بود که می‌خواستم توی مسابقات شرکت می‌کردم و می‌بردم. باید هر طور شده رئیس فدراسیون رو راضی کنم.
راجب بقیه شروط و الزاماتش صحبت کردیم و بعد سر زدن به دخترها. سوار اسنپ شدم و آدرس خونه رو دادم.
بعد حساب کرایه پیاده شدم.
وسایلی که برای خونه نیاز بود بگیرم. رو از درون صندوق درآورد.
تشکری کردم و بعد برداشتن نایلون‌های خرید به سمت در رفتم. چون دستم بند بود زنگ رو زدم.
بعد کمی صدای فرشته توی گوشم پیچید.
- بله؟
- منم‌ فرشته باز کن.
- عه تویی آجی؟ باشه.
در با تیکی باز شد. با پا در رو هل دادم وارد شدم.
با پشت پا در رو بهم کوبیدم و به سمت ورودی قدم برداشتم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,335
Points
479
۱۷۸-
. . .
پر انرژی بودم. با خنده و انرژی وارد شدم و سلام بلند بالایی دادم.
که با تعجب نگاهم ‌کردن و فرشته مثل خودم پر انرژی جواب داد و حینی که سمتم می‌اومد با شیطنت گفت:
- خیر باشه آبجی؟ سرحالی!
با ذوق از بچه‌ها و پرورشگاه و محیطش تعریف می‌کردم جوری که گفتن حتما یه سر می‌زنن.
شام رو با کمک هم درست کردیم.
بعد شام فیلم دیدیم. فيلم ‌تکراری اما جذاب "ستایش" آدم ازش سیر نمیشه.
تازه فصل اولش بود و از شانس خوب قسمت اولش بود و یعنی امروز شروع شده.
چون خسته بودم بعد فيلم شب بخیری گفتم و با دادن یه سری توضیحات و این‌که چی به چیه به سمت اتاقم... رفتم.
بعد از تعویض لباس‌هام با تاپ و شلوارک. خرس بزرگ و دوست داشتنیم رو بغلم گرفتم و دست بردم و ساعت رو روی شش و نیم صبح کوک کردم و چشم‌هام رو بستم طولی نکشید که خواب چشم‌هام رو در بر گرفت.
***
با صدای اذان هم گوشی هم مسجد محله خمار چشم باز کردم... با کرختی از روی تخت بلند شدم به سمت سرویس توی راه‌رو رفتم و دست و صورتم رو شستم و وضو گرفتم.
به اتاق برگشتم و لباس مناسب تن کردم و بعد سر کردن چادر سجاده‌م رو پهن کردم. قامت صاف کردم و زیر ل*ب آهسته کلمات عربی پر از مفهوم رو به ز*ب*ون می‌آوردم.
بعد از خوندن نماز. سجاده‌م رو جمع کردم. لباس‌های ورزشی که شامل یه تیشرت ورزشی و شلوار ستش بود. پوشیدم، به حیاط رفتم.
وسایل ورزش رو از توی انباری بیرون کشیدم و اول برای گرم کردن دو دور، دور حیاط چرخیدم.
بعد نیم ساعت عرق کرده وارد خونه شدم هنوز وقت داشتم.
لباس‌هام رو برداشتم و وارد حموم شدم.
***
لیوان چایی رو روی میز گذاشتم و با ب*وس*یدن گونه‌ی نرم فرشته و آرا از خونه خارج شدم.
اول باید دنبال گذرنامه‌هاشون می‌رفتم.
باید تمدید می‌شد و یکم وقت گیر بود.
سوار اسنپ شدم و اول تصمیم داشتم به کارهای اون‌ها برسم ولی ساعت نُه حتما باید فدراسیون باشم.
وارد وزارت شدم و حجابم رو قبلش درست کردم. بعد پیدا کردن اتاق مد نظرم.
تقه‌ای به در زدم و با بفرماییدی که گفتن. با مکث دستگیره در رد پایین کشیدم و وارد شدم.
بعد سپردن کار اون‌ها با کلی پا*ر*تی بازی گفت:
- فردا بیاین تحویل بگیرید.
تشکری کردم و از اتاق و بعد هم از وزارت‌خانه خارج شدم.
سوار اسنپ شدم. این‌بار آدرس فدراسیون رو دادم. ساعت هنوز نُه نشده بود ولی نزدیکش بود.
ده دقیقه به نُه رسیدم.
به منشی سلام ‌کردم که رسمی گفت:
- سلام خانوم کریمی! لطفاً منتظر بمونید صداتون می‌کنم.
سری تکون دادم و روی صندلی‌های ردیف شده نشستم.
انتظارم زیاد طول نکشید. که منشی صدام زد. نفس عمیقی کشیدم و با مکث تفه‌ای به در زدم و با بفرمایید وارد شدم.
همه بودن! حتی خبرنگارها که حالا دوربين عکاسیشون روی من مانور می‌داد.
آقای مددی (فقط اسمِ) ابرویی بالا انداخت و عینک رو یکم جلوتر آوردن و بدون این‌که به خودشون زحمت ب*دن بلند بشن به صندلی خالی کنار خانوم فغانی اشاره کرد و گفت:
- خانوم کریمی! بنشینین لطفاً.
سری تکون دادم و حینی که به‌ اون سمت می‌رفتم سلام کردم. کم و بیش جوابم رو دادن.
به جایی که اشاره کرده بود، رفتم و نشستم. دو صندلی مقابلم خالی بودن.
دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد و گفت:
- خب می‌شنویم!
با مکث نفسی گرفتم سعی کردم به خودم‌ مسلط باشم بدون هیچ لکنتی مصمم گفتم:
- من فقط می‌تونم بگم خبرهایی که درمورد من و این آقای تاجر ... .
پرید وسط حرفم و با ابرویی بالا انداخته گفت:
- آقای رستاد؟
انگار حالا من نمی‌دونم کیه!
جدی و رسمی ادامه دادم:
- بله همون، خبرها همش شایعه‌س خودتون خوب می‌دونین که من با بردم توی این مسابقات به چیزی دست پیدا می‌کنم که خیلی‌ها آرزوش رو دارن! با این خبرهای دروغ و شایعه پراکنی‌ها می‌خوان که من حذف بشم و مسلماً این‌طور که هم مشخصِ تا حدودی موفق شدند!
خودتون هم که اطلاع دارید و اگر به یاد داشته باشید چند سال پیش هم همین شایعات ذکر شده بود.
انگار جای حرفی باقی نمونده بود. همه توی سکوت گوش می‌دادن و کمی رضایت در صورتشون بود.
مددی به صندلی‌ای که روش نشسته بود تکیه داد و گفت:
- ببینید خانوم کریمی این حرف‌ها درست اما خودِ آقای روشن‌فکر این حرف‌ها رو تایید کردن.
اخم کرده جدی گفتم:
- می‌بخشید ها ولی آقای روشن‌فکر باید از خودشون خجالت بکشن که باعث شایعه پراکنی شدن، من نمی‌دونم چطور ایشون هنوز توی عرصه‌شون فعالیت می‌کنند با وجود این سابقه‌ی درخشانی که دارند.
ابرویی بالا انداخت تکیه‌ش رو گرفت و سعی کرد مسلط باشه چرا که روشنفکر که علیرضا باشه پسر خواهرشِ.
مددی: بله درسته، اما... .
حرفش با تقه‌ای که به در خورد قطع شد. نگاه همه به سمت در برگشت. تپش قلبم چی میگه این وسط؟ یعنی ماهان هم قرارِ بیاد؟
بفرماییدی گفت. در باز شد لحظه‌ای برگشتم که با دیدن ماهان سعی کردم به خودم مسلط باشم. لعنتی قلبم دروغ نمی‌گفت.
به جز من همه به احترامشون بلند شدن. چقدر من از درون حرص خوردم.
آقای مددی با احترام با ماهان رفتار کرد. ماهان در جواب خوش‌آمد بقیه و سلام علیک فقط سری تکان داد و روبه‌روی من روی صندلی نشست.
نگاهم رو به زور ازش جدا کردم و به مددی دادم.
ماهان قبل از هر فردی اخم کرده از این رو گرفتن من که بقیه به این‌که رفتارش این‌ِ تلقینش کرده بودن.
(درحالی که یه‌بار هم توی جزیره ازش نگاه گرفته بودم اون اخم ‌کرد و عصبی گفت:
- بدم میاد ازم رو میگیری.)
با لحن سرد همیشگی و عصبانیتی که چاشنی لحنش بود. جدی گفت:
- بی حاشیه میرم سر اصل مطلب! شنیدم خبرهایی که پخش شدن و آبرو و اعتبار من رو زیر سوال برد، رو جناب روشن‌فکر پخش کردن!
دلگیر نگاهش کردم. مددی خواست چیزی بگه که ماهان دستش رو بالا آورد و مانع شد و گفت:
- بهترِ یه دلیل قانع کننده داشته باشن وگرنه‌ که ازشون از طریق کمیته‌ی انضباطی شکایت میشه. بخاطر این‌کار ایشون اعتبار چندین سالم زیر سوال برده شده! این اجازه رو به خیلی‌ها داده توی زندگی خصوصی من دخالت کنن که چی؟ کی قرارِ این‌جا پاسخ‌گو باشه!
مددی سعی کرد با ملایمت با ماهان صحبت کنه و با
مکث لحن آرام گفت:
- حق با شماست جناب رستاد! اما خیلی‌ها این خبر رو تایید کردن.
ماهان عصبی مشتش رو روی میز کوبید و نگاه دلخور من رو شکار کرد. که سریع رو ازش گرفتم و خیلی‌ها هم از مشتی که بر میز کوبید تقریباً از جا پریدن.
ماهان: شما دیگه چرا؟ زن و زندگی من به هیچ‌کس ربط نداره! شایعاتتون داره زندگی من رو مختل می‌کنه، بعدش هم چطور میشه حرف کسی رو که دوپینگ می‌کنه رو باور کرد.
همه توی شوک رفتند. آقای ناصری با پوزخند گفت:
- زن و زندگی؟ پس تایید می‌کنید با خانوم کریمی ر*اب*طه‌ای دارید؟
اخم‌کرده سمتش برگشت و گفت:
- کارهای من به شما چه ربطی داره؟ این‌که منو زنم تصمیم گرفتیم بریم بگردیم آیا ربطی داره؟
ابرویی بالا انداخت و رک گفت:
- نکنه جدیداً به جای انجام وظیفه به کنکاش در زندگی بقیه پرداختین؟
مات موند اصلاً همه توی بهت فرو رفتن. من که دیگه نزدیک بود همون‌جا قش کنم. لعنتی ع*و*ضی!
ولی حرف آخرش دلم رو خنک کرد.
اصلاً انگار حرف دوپینگ علیرضا به فراموشی سپرده شد و مددی سعی کرد این موضوع رو نادیده بگیره و مخفی کنه. پس گفت:
- زنتون؟ متوجه نمی‌شم! تا جایی که اطلاع دارم خانوم کریمی مجرد هستند؟
برگشت طرف مددی و خیره نگاهش کرد و با پوزخند گفت:
- باید راجب ازدواجش از شما اجازه می‌خواست؟ لطف کنید و این خبرها رو زودتر جمع کنید نمی‌خوام‌ وصله‌ی ناجور به زنم چسبونده بشه. اون الان توی موقعیت حساسی قرار داره و چند وقت دیگه هم که مسابقاتش شروع میشه.
بعد پایان حرفش بلند شد و گفت:
- فکر نکنم حرف دیگه‌ای نمونده باشه.
صندلی رو عقب کشید و من همین‌طور بهت زده خیره‌ش بودم. که میز رو دور زد و دستش رو سمتم گرفت و سعی کرد لحنش نرم باشه و گفت:
- بریم عزیزم؟
اگه نمی‌رفتم بد ضایعه می‌شد، پس لبخندی زدم و دست توی دستش گذاشتم و بلند شدم. با اجازه‌ای گفت و همراه هم جلوی چشم‌های بهت زده بقیه از اتاق خارج شدیم.
همین که از اتاق خارج شدیم. با هجوم انبوهی از جمعیت روبه‌رو شدیم.
لحظه‌ی خجالت کشیدم. دستم رو محکم گرفت و دنبال خودش کشوند.
کد:
۱۷۸-
. . .
پر انرژی بودم. با خنده و انرژی وارد شدم و سلام بلند بالایی دادم.
که با تعجب نگاهم ‌کردن و فرشته مثل خودم پر انرژی جواب داد و حینی که سمتم می‌اومد با شیطنت گفت:
- خیر باشه آبجی؟ سرحالی!
با ذوق از بچه‌ها و پرورشگاه و محیطش تعریف می‌کردم جوری که گفتن حتما یه سر می‌زنن.
شام رو با کمک هم درست کردیم.
بعد شام فیلم دیدیم. فيلم ‌تکراری اما جذاب "ستایش" آدم ازش سیر نمیشه.
تازه فصل اولش بود و از شانس خوب قسمت اولش بود و یعنی امروز شروع شده.
چون خسته بودم بعد فيلم شب بخیری گفتم و با دادن یه سری توضیحات و این‌که چی به چیه به سمت اتاقم... رفتم.
بعد از تعویض لباس‌هام با تاپ و شلوارک. خرس بزرگ و دوست داشتنیم رو بغلم گرفتم و دست بردم و ساعت رو روی شش و نیم صبح کوک کردم و چشم‌هام رو بستم طولی نکشید که خواب چشم‌هام رو در بر گرفت.
***
با صدای اذان هم گوشی هم مسجد محله خمار چشم باز کردم... با کرختی از روی تخت بلند شدم به سمت سرویس توی راه‌رو رفتم و دست و صورتم رو شستم و وضو گرفتم.
به اتاق برگشتم و لباس مناسب تن کردم و بعد سر کردن چادر سجاده‌م رو پهن کردم. قامت صاف کردم و زیر ل*ب آهسته کلمات عربی پر از مفهوم رو به ز*ب*ون می‌آوردم.
بعد از خوندن نماز. سجاده‌م رو جمع کردم. لباس‌های ورزشی که شامل یه تیشرت ورزشی و شلوار ستش بود. پوشیدم، به حیاط رفتم.
وسایل ورزش رو از توی انباری بیرون کشیدم و اول برای گرم کردن دو دور، دور حیاط چرخیدم.
بعد نیم ساعت عرق کرده وارد خونه شدم هنوز وقت داشتم.
لباس‌هام رو برداشتم و وارد حموم شدم.
***
لیوان چایی رو روی میز گذاشتم و با ب*وس*یدن گونه‌ی نرم فرشته و آرا از خونه خارج شدم.
اول باید دنبال گذرنامه‌هاشون می‌رفتم.
باید تمدید می‌شد و یکم وقت گیر بود.
سوار اسنپ شدم و اول تصمیم داشتم به کارهای اون‌ها برسم ولی ساعت نُه حتما باید فدراسیون باشم.
وارد وزارت شدم و حجابم رو قبلش درست کردم. بعد پیدا کردن اتاق مد نظرم.
تقه‌ای  به در زدم و با بفرماییدی که گفتن. با مکث دستگیره در رد پایین کشیدم و وارد شدم.
بعد سپردن کار اون‌ها با کلی پا*ر*تی بازی گفت:
-  فردا بیاین تحویل بگیرید.
تشکری کردم و از اتاق و بعد هم از وزارت‌خانه خارج شدم.
سوار اسنپ شدم. این‌بار آدرس فدراسیون رو دادم. ساعت هنوز نُه نشده بود ولی نزدیکش بود.
ده دقیقه به نُه رسیدم.
به منشی سلام ‌کردم که رسمی گفت:
- سلام خانوم کریمی! لطفاً منتظر بمونید صداتون می‌کنم.
سری تکون دادم و روی صندلی‌های ردیف شده نشستم.
انتظارم زیاد طول نکشید. که منشی صدام زد. نفس عمیقی کشیدم و با مکث تفه‌ای به در زدم و با بفرمایید وارد شدم.
همه بودن! حتی خبرنگارها که حالا دوربين عکاسیشون روی من مانور می‌داد.
آقای مددی (فقط اسمِ) ابرویی بالا انداخت و عینک رو یکم جلوتر آوردن و بدون این‌که به خودشون زحمت ب*دن بلند بشن به صندلی خالی کنار خانوم فغانی اشاره کرد و گفت:
- خانوم کریمی! بنشینین لطفاً.
سری تکون دادم و حینی که به‌ اون سمت می‌رفتم سلام کردم. کم و بیش جوابم رو دادن.
به جایی که اشاره کرده بود، رفتم و نشستم. دو صندلی مقابلم خالی بودن.
دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد و گفت:
- خب می‌شنویم!
با مکث نفسی گرفتم سعی کردم به خودم‌ مسلط باشم بدون هیچ لکنتی مصمم گفتم:
- من فقط می‌تونم بگم خبرهایی که درمورد من و این آقای تاجر ...  .
پرید وسط حرفم و با ابرویی بالا انداخته گفت:
- آقای رستاد؟
انگار حالا من نمی‌دونم کیه!
جدی و رسمی ادامه دادم:
- بله همون، خبرها همش شایعه‌س خودتون خوب می‌دونین که من با بردم توی این مسابقات به چیزی دست پیدا می‌کنم که خیلی‌ها آرزوش رو دارن! با این خبرهای دروغ و شایعه پراکنی‌ها می‌خوان که من حذف بشم و مسلماً این‌طور که هم مشخصِ تا حدودی موفق شدند!
خودتون هم که اطلاع دارید و اگر به یاد داشته باشید چند سال پیش هم همین شایعات ذکر شده بود.
انگار جای حرفی باقی نمونده بود. همه توی سکوت گوش می‌دادن و کمی رضایت در صورتشون بود.
مددی به صندلی‌ای که روش نشسته بود تکیه داد و گفت:
- ببینید خانوم کریمی این حرف‌ها درست اما خودِ آقای روشن‌فکر این حرف‌ها رو تایید کردن.
اخم کرده جدی گفتم:
- می‌بخشید ها ولی آقای روشن‌فکر باید از خودشون خجالت بکشن که باعث شایعه پراکنی شدن، من نمی‌دونم چطور ایشون هنوز توی عرصه‌شون فعالیت می‌کنند با وجود این سابقه‌ی درخشانی که دارند.
ابرویی بالا انداخت تکیه‌ش رو گرفت و سعی کرد مسلط باشه چرا که روشنفکر که علیرضا باشه پسر خواهرشِ.
مددی: بله درسته، اما... .
حرفش با تقه‌ای که به در خورد قطع شد. نگاه همه به سمت در برگشت. تپش قلبم چی میگه این وسط؟ یعنی ماهان هم قرارِ بیاد؟
بفرماییدی گفت. در باز شد لحظه‌ای برگشتم که با دیدن ماهان سعی کردم به خودم مسلط باشم. لعنتی قلبم دروغ نمی‌گفت.
به جز من همه به احترامشون بلند شدن. چقدر من از درون حرص خوردم.
آقای مددی با احترام با ماهان رفتار کرد. ماهان در جواب خوش‌آمد بقیه و سلام علیک فقط سری تکان داد و روبه‌روی من روی صندلی نشست.
نگاهم رو به زور ازش جدا کردم و به مددی دادم.
ماهان قبل از هر فردی اخم کرده از این رو گرفتن من که بقیه به این‌که رفتارش این‌ِ تلقینش کرده بودن.
(درحالی که یه‌بار هم توی جزیره ازش نگاه گرفته بودم اون اخم ‌کرد و عصبی گفت:
- بدم میاد ازم رو میگیری.)
با لحن سرد همیشگی و عصبانیتی که چاشنی لحنش بود. جدی گفت:
- بی حاشیه میرم سر اصل مطلب! شنیدم خبرهایی که پخش شدن و آبرو و اعتبار من رو زیر سوال برد، رو جناب روشن‌فکر پخش کردن!
دلگیر نگاهش کردم. مددی خواست چیزی بگه که ماهان دستش رو بالا آورد و مانع شد و گفت:
- بهترِ یه دلیل قانع کننده داشته باشن وگرنه‌ که ازشون از طریق کمیته‌ی انضباطی شکایت میشه. بخاطر این‌کار ایشون اعتبار چندین سالم زیر سوال برده شده! این اجازه رو به خیلی‌ها داده توی زندگی خصوصی من دخالت کنن که چی؟ کی قرارِ این‌جا پاسخ‌گو باشه!
مددی سعی کرد با ملایمت با ماهان صحبت کنه و با
مکث لحن آرام گفت:
- حق با شماست جناب رستاد! اما خیلی‌ها این خبر رو تایید کردن.
ماهان عصبی مشتش رو روی میز کوبید و نگاه دلخور من رو شکار کرد. که سریع رو ازش گرفتم و خیلی‌ها هم از مشتی که بر میز کوبید تقریباً از جا پریدن.
ماهان: شما دیگه چرا؟ زن و زندگی من به هیچ‌کس ربط نداره! شایعاتتون داره زندگی من رو مختل می‌کنه، بعدش هم چطور میشه حرف کسی رو که دوپینگ می‌کنه رو باور کرد.
همه توی شوک رفتند. آقای ناصری با پوزخند گفت:
- زن و زندگی؟ پس تایید می‌کنید با خانوم کریمی ر*اب*طه‌ای دارید؟
اخم‌کرده سمتش برگشت و گفت:
- کارهای من به شما چه ربطی داره؟ این‌که منو زنم تصمیم گرفتیم بریم بگردیم آیا ربطی داره؟
ابرویی بالا انداخت و رک گفت:
- نکنه جدیداً به جای انجام وظیفه به کنکاش در زندگی بقیه پرداختین؟
مات موند اصلاً همه توی بهت فرو رفتن. من که دیگه نزدیک بود همون‌جا قش کنم. لعنتی ع*و*ضی!
ولی حرف آخرش دلم رو خنک کرد.
اصلاً انگار حرف دوپینگ علیرضا به فراموشی سپرده شد و مددی سعی کرد این موضوع رو نادیده بگیره و مخفی کنه. پس گفت:
- زنتون؟ متوجه نمی‌شم! تا جایی که اطلاع دارم خانوم کریمی مجرد هستند؟
برگشت طرف مددی و خیره نگاهش کرد و با پوزخند گفت:
- باید راجب ازدواجش از شما اجازه می‌خواست؟ لطف کنید و این خبرها رو زودتر جمع کنید نمی‌خوام‌ وصله‌ی ناجور به زنم چسبونده بشه. اون الان توی موقعیت حساسی قرار داره و چند وقت دیگه هم که مسابقاتش شروع میشه.
بعد پایان حرفش بلند شد و گفت:
- فکر نکنم حرف دیگه‌ای نمونده باشه.
صندلی رو عقب کشید و من همین‌طور بهت زده خیره‌ش بودم. که میز رو دور زد و دستش رو سمتم گرفت و سعی کرد لحنش نرم باشه و گفت:
- بریم عزیزم؟
اگه نمی‌رفتم بد ضایعه می‌شد، پس لبخندی زدم و دست توی دستش گذاشتم و بلند شدم. با اجازه‌ای گفت و همراه هم جلوی چشم‌های بهت زده بقیه از اتاق خارج شدیم.
همین که از اتاق خارج شدیم. با هجوم انبوهی از جمعیت روبه‌رو شدیم.
لحظه‌ی خجالت کشیدم. دستم رو محکم گرفت و دنبال خودش کشوند.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,335
Points
479
۱۷۹-
. . .
به حرف خبرنگارها هم توجهی نکرد. با دیدن سپیده مات شده که داشت ما رو نگاه می‌کرد.
تنها واکنشی که تونستم بدم. لبخند محو بود.
همین که سوار ماشین آخرین مدلش شدیم. عصبی سمتش برگشتم و رو بهش توپیدم:
- این چه دروغی بود گفتی؟ من زنتم؟
ابرویی بالا انداخت و من اصلاً حواسم به افراد درون ماشین نبود که گفت:
- ایرج برو کمیته انضباطی، می‌دونی که چیکار کنی؟
مات سمت صندلی شاگرد برگشتم با دیدن ایرج و یه مرد دیگه آب دهنم رو قورت دادم و درست سر جام نشستم.
ایرج با نیشخند سری تکون داد و گفت:
- سلام زن‌داداش! (رو به ماهان) حله.
بعد حرفش پیاده شد. منم آهسته جواب سلامش رو دادم.
رو به راننده جدی گفت:
- برو عمارت.
عمارت دیگه کجاست؟ سمتش برگشتم و سعی کردم لحنم آروم باشه و گفتم:
- عمارتِ کجا؟ منو ببر خونه‌م.
ابرویی بالا انداخت و حینی که از جیب داخلی کتش گوشیش رو درمی‌آورد گفت:
- نکنه توقع داری با این همه خبرنگاری که پشت سرمون راه افتادن ببرمت خونه کلنگیت؟
اخم کرده خواستم چیزی بارش کنم اما اون حواسش پرت موبایلش بود و توجهی نکرد.
ازش فاصله گرفتم و تقریباً به در چسبیدم. گوشیم رو از توی کیفم بیرون آوردم و نگاهی به صحفه که چندتایی پیام داشتم انداختم.
با اثر انگشت گوشی رو باز کردم و صحفه رو پایین کشیدم. بدون توجه به بقیه پیام‌ها وارد چت با سپیده شدم.
که یه استیکر تعجب فرستاده بود و نوشته بود:
- تسکین ب.ی.ش.رف تر از تو ندیدم. شوهر می‌کنی و من الان باید خبر دار بشم؟ ماه عسلم که رفتی! خوش گذشت؟ خاک بر سر تو که من ان‌قدر نگران حذف شدنت بودم. نه واقعا خاک بر سرت. عه عه عه دختر رو نگاه! رفته عقد کرده یه خبر هم به من نداده که دوستم گلم بیا عروسیم. کوفتت بشه الهی اون تور چند ماهِ. من بدبخت رو بگو کلی این مدت خِر زدم خانوم با معشوق زده تو دل دریا! سگ تو روحت بیاد. خاک بر سر.
ناباور خندیدم و در جواب این همه گفته فقط نوشتم:
- ببخشید نشد بگم.
سریع نوشت:
- خاک بر سر رو! ببخشمت؟ نچ از این خبرها نیست. اگه می‌خوای ببخشمت باید سور بدی! بی‌شعور رفته عروسی گرفته! گگگگ‌.
نوشتم:
- سپی یه قرار بزار همو ببینیم همه چی رو بهت میگم.
سریع نوشت:
- همین‌ الان بیا کافه همیشگی که می‌رفتیم.
- الان که نمیشه، بزار فردا یا چه می‌دونم توی اردو بهت میگم
سریع نوشت استیکری با حالا عصبی و زاری فرستاد.
- تا اون موقعه که من مردم از کنجکاوی جون سپی بگو چیشده؟ چطور باهام آشنا شدین؟
نیم نگاهی سمت ماهان انداختم که درحالی که گوشیش رو چک می‌کرد زیر چشمی من رو می‌پایید. منو حرص میدی؟ حالا وایسا و حرص بخور. لبخندی روی ل*بم نشوندم.
- ماجراش طولانیِ نمی‌تونم که پشت گوشی بگم. باید حتماً حضوری بگم چون اصلاً باور نمی‌کنی!
سریع نوشت ولی یه استیکر متفکر هم فرستاد و گفت:
- جان من؟ چقدر غیرقابل باور؟ بگو بگو من طاقت شنیدن این‌که دارم خاله میشم رو دارم.
چشم‌هام گرد شد و ناباور خندیدم.
استیکر خنده و اینی که چشم‌هاش رو چپ کرده و به بالا نگاه می‌کنه رو واسش فرستادم و نوشتم:
- عقلت سرجاشه سپی؟ بزار همون فردا بهت میگم، کاری نداری؟
نیشخندی پشت بند حرفم زدم. می‌دونم تا فردا صد بار مورد مستفیضش قرار می‌گیرم.
جیغ رو کشیده فرستاد و نوشت:
- بی‌شعور خر شانس سگ شانس حسابت رو می‌رسم الاغ.
بعد این پیام یه پیام با محتوای نقطه فرستاد که با خنده زیر پستش نوشتم:
- هر چی گفتی خودتی!
معلوم بود داره حرص می‌خوره که یخ استیکر عصبی فرستاد و زیرش نوشت:
- حسابت رو می‌رسم دختره‌ی الاغ!
با کمی مکث خواستم بنویسم شتر در خواب بیند که یاد یه چیز دیگه افتادم افتادم متنم رو تغییر دادم.
- میمون در خواب ببند موز رنگی!
"گ "رو پشت سر هم با تکرار فرستاد و پوکری هم بعد پستش فرستاد.
خندیدم و چیزی نگفتم.
بیرون اومدم. اوه یه پیام از طرف ماهان اون هم صبح ساعت تقریباً نزدیک‌های هشت.
- آماده باش میام دنبالت بریم فدراسیون.
نیشخندی زدم و واسش نوشتم:
- مرسی مزاحمتون نمیشم.
زیر چشمی حالت‌هاش رو نگاه می‌کردم. که با مکث نگاه ازم گرفت و با نیشخند چیزی نوشت.
با لرزیدن گوشی توی دستم. پیامش رو باز کردم.
- تعارف می‌کنی؟
حالا هر کی ندونه فکر می‌کنه کلی از هم دوریم.
نیم‌نگاهی سمتش انداختم و نوشتم:
- نه.
استیکر متفکر فرستاد که نوشتم:
- چیه؟
کد:
۱۷۹-
. . .
به حرف خبرنگارها هم توجهی نکرد. با دیدن سپیده مات شده که داشت ما رو نگاه می‌کرد.
تنها واکنشی که تونستم بدم. لبخند محو بود.
همین که سوار ماشین آخرین مدلش شدیم. عصبی سمتش برگشتم و رو بهش توپیدم:
- این چه دروغی بود گفتی؟ من زنتم؟
ابرویی بالا انداخت  و من اصلاً حواسم به افراد درون ماشین نبود که گفت:
- ایرج برو کمیته انضباطی، می‌دونی که چیکار کنی؟
مات سمت صندلی شاگرد برگشتم با دیدن ایرج و یه مرد دیگه آب دهنم رو قورت دادم و درست سر جام نشستم.
ایرج با نیشخند سری تکون داد و گفت:
- سلام زن‌داداش! (رو به ماهان) حله.
بعد حرفش پیاده شد. منم آهسته جواب سلامش رو دادم.
رو به راننده جدی گفت:
- برو عمارت.
عمارت دیگه کجاست؟ سمتش برگشتم و سعی کردم لحنم آروم باشه و گفتم:
- عمارتِ کجا؟ منو ببر خونه‌م.
ابرویی بالا انداخت و حینی که از جیب داخلی کتش گوشیش رو درمی‌آورد گفت:
- نکنه توقع داری با این همه خبرنگاری که پشت سرمون راه افتادن ببرمت خونه کلنگیت؟
اخم کرده خواستم چیزی بارش کنم اما اون حواسش پرت موبایلش بود و توجهی نکرد.
ازش فاصله گرفتم و تقریباً به در چسبیدم. گوشیم رو از توی کیفم بیرون آوردم و نگاهی به صحفه که چندتایی پیام داشتم انداختم.
با اثر انگشت گوشی رو باز کردم و صحفه رو پایین کشیدم. بدون توجه به بقیه پیام‌ها وارد چت با سپیده شدم.
که یه استیکر تعجب فرستاده بود و نوشته بود:
- تسکین ب.ی.ش.رف تر از تو ندیدم. شوهر می‌کنی و من الان باید خبر دار بشم؟ ماه عسلم که رفتی! خوش گذشت؟ خاک بر سر تو که من ان‌قدر نگران حذف شدنت بودم. نه واقعا خاک بر سرت. عه عه عه دختر رو نگاه! رفته عقد کرده یه خبر هم به من نداده که دوستم گلم بیا عروسیم. کوفتت بشه الهی اون تور چند ماهِ. من بدبخت رو بگو کلی این مدت خِر زدم خانوم با معشوق زده تو دل دریا! سگ تو روحت بیاد. خاک بر سر.
ناباور خندیدم و در جواب این همه گفته فقط نوشتم:
- ببخشید نشد بگم.
سریع نوشت:
- خاک بر سر رو! ببخشمت؟ نچ از این خبرها نیست. اگه می‌خوای ببخشمت باید سور بدی! بی‌شعور رفته عروسی گرفته! گگگگ‌.
نوشتم:
- سپی یه قرار بزار همو ببینیم همه چی رو بهت میگم.
سریع نوشت:
- همین‌ الان بیا کافه همیشگی که می‌رفتیم.
- الان که نمیشه، بزار فردا یا چه می‌دونم توی اردو بهت میگم
سریع نوشت استیکری با حالا عصبی و زاری فرستاد.
- تا اون موقعه که من مردم از کنجکاوی جون سپی بگو چیشده؟ چطور باهام آشنا شدین؟
نیم نگاهی سمت ماهان انداختم که درحالی که گوشیش رو چک می‌کرد زیر چشمی من رو می‌پایید. منو حرص میدی؟ حالا وایسا و حرص بخور. لبخندی روی ل*بم نشوندم.
- ماجراش طولانیِ نمی‌تونم که پشت گوشی بگم. باید حتماً حضوری بگم چون اصلاً باور نمی‌کنی!
سریع نوشت ولی یه استیکر متفکر هم فرستاد و گفت:
- جان من؟ چقدر غیرقابل باور؟ بگو بگو من طاقت شنیدن این‌که دارم خاله میشم رو دارم.
چشم‌هام گرد شد و ناباور خندیدم.
استیکر خنده و اینی که چشم‌هاش رو چپ کرده و به بالا نگاه می‌کنه رو واسش فرستادم و نوشتم:
- عقلت سرجاشه سپی؟ بزار همون فردا بهت میگم، کاری نداری؟
نیشخندی پشت بند حرفم زدم. می‌دونم تا فردا صد بار مورد مستفیضش قرار می‌گیرم.
جیغ رو کشیده فرستاد و نوشت:
- بی‌شعور خر شانس سگ شانس حسابت رو می‌رسم الاغ.
بعد این پیام یه پیام با محتوای نقطه فرستاد که با خنده زیر پستش نوشتم:
- هر چی گفتی خودتی!
معلوم بود داره حرص می‌خوره که یخ استیکر عصبی فرستاد و زیرش نوشت:
- حسابت رو می‌رسم دختره‌ی الاغ!
با کمی مکث خواستم بنویسم شتر در خواب بیند که یاد یه چیز دیگه افتادم افتادم متنم رو تغییر دادم.
- میمون در خواب ببند موز رنگی!
"گ "رو پشت سر هم با تکرار فرستاد و پوکری هم بعد پستش فرستاد.
خندیدم و چیزی نگفتم.
بیرون اومدم. اوه یه پیام از طرف ماهان اون هم صبح ساعت تقریباً نزدیک‌های هشت.
- آماده باش میام دنبالت بریم فدراسیون.
نیشخندی زدم و واسش نوشتم:
- مرسی مزاحمتون نمیشم.
زیر چشمی حالت‌هاش رو نگاه می‌کردم. که با مکث نگاه ازم گرفت و با نیشخند چیزی نوشت.
با لرزیدن گوشی توی دستم. پیامش رو باز کردم.
- تعارف می‌کنی؟
حالا هر کی ندونه فکر می‌کنه کلی از هم دوریم.
نیم‌نگاهی سمتش انداختم و نوشتم:
- نه.
استیکر متفکر فرستاد که نوشتم:
- چیه؟
بی‌شعور با این‌که توی گوشی بود ولی جواب نداد.
بعد کمی موبایلش رو توی جیبش گذاشت. به پشت برگشتم و وقتی کسی رو دنبالمون ندیدم.
اخم کرده رو بهش گفتم:
- چرا دروغ میگی خبرنگار هست؟ من رو برسون خونم! یا هم همین‌جا پیاده‌ام ‌کن.
واسه راننده چشم و ابرویی اومد و نگاهش رو به چشم‌هام دوخت و گفت:
- پشت سرت رو نگاه.
پشت سرم همون روبه‌روی اون که منظورش اون طرف خیابون بود.
به عقب برگشتم و با دیدن ماشین سیاه رنگی که کنارمون نزدیک ماشین رانندگی می‌کرد و گاهی فیلم می‌گرفت. آه از نهادم بلند شد.
به سمتش برگشتم و حرصی گفتم:
- کجا می‌بری منو؟
بدون این‌که نگاهش رو از روم برداره جدی و سرد گفت:
- یکم صبر کن، الان می‌رسیم.
با لحن سردش دلم گرفت. من نازک نارنجی نیستم ولی اون‌که این‌طوری حرف می‌زنه ان‌قدر سرد و خشک یه حالی بهم دست می‌ده.
ازش رو گرفتم. نگاه عصبیش رو روی خودم حس می‌کردم.
مخصوصاً زمانی که به دستم چنگ زد و  اوج عصبانیتش رو نشون داد.
نگاهش نکردم. تا هم بیشتر حرص بخوره هم بلکه حس و حال منو درک کنه.
اما اون بدتر فقط دستم رو زیر دستش خورد می‌کرد و تمام تلاشم رو می‌کردم صدام در نیاد.
بعد کمی مکث طاقتش طاق شد و رو به راننده عصبی و جدی گفت:
- بزن کنار و پیاده شو.
راننده بدون نگاه به ما سری تکون داد و بعد کمی زیر درختی نزدیک پارک ایستاد و پیاده شد.
همین که راننده پیاده شد. دستم رو محکم به طرف خودش کشید. هینی کشیدم و دو زانو روی پاش افتادم‌.
تا به خودم بیام ل*ب‌هام اسیر شد.
لعنتی! شک دارم صدای تند کوبیدن قلبم رو نشنیده باشه.
این همکاری نکردن باهاش حرصیش کرد که روی صندلی عقب خوابوندم. ترس تموم تنم رو گرفت. الان خبرنگار‌ها شک می‌کنن با استرس سعی کردم پسش بزنم که جری تر شد.
دیگه داشتم کبود می‌شدم که دست برداشت و ل*بش رو برداشت. پر هیجان نفس کشیدم و سعی کردم اکسیژن بیشتری رو به ریه‌هام بفرستم.
قلبم ضربان گرفته بود. هیچ‌جوره قصد نداشت این کوبش رو کمتر کنه.
با نفس‌نفس ترسیده گفتم:
- بلند شو الان یکی می‌بینه! اگه خبرنگارها شک کنن چی؟
اخم کرده گفت:
- گور پدر همه‌شون. نگفتم این‌طوری رفتار نکن! هنوز یادم نرفته رو گرفتنت توی اون اتاق کوفتی رو، رو می‌گیری از من؟ صد بار ...  .
وسط حرفش پریدم و مظلوم گفتم:
- خو لعنتی تو همش منو اذیت می‌کنی اگه توی اون اتاق به قول خودت کوفتی نگاهم خیره بهت بود و ازت رو نمی‌گرفتم که همه می‌فهمیدن. هر چند که الان هم فهمیدن. اگه این‌طوری رفتار می‌کنم هم مقصرش خودتی!
خم شد طرفم و با لحن مرموز و وسوسه‌انگیز گفت:
- که مقصر منم.
آب دهنم رو سخت قورت دادم و به س.ی.نه‌ش کوبیدم و با نگاه به اطراف سعی کردم به چیزی چنگ بندازم و گفتم:
- بلند شو مگه نگفتی خبرنگارها هستن. می‌خوای سوژه بدی دستشون؟ همین چند وقت پیش خبرها رو به زور جمع کردیم. چرا دوباره این‌کار رو کردی؟
خیره به چشم‌هام نزدیک به صورتم ل*ب زد:
- چون زنمی! نیستی؟
با کنایه گفتم:
-‌ منظورت زن ص.ی.غ.ه.یه دیگه؟
یه دستش رو کنار سرم جک زد و دست دیگه‌اش رو به صورتم نزدیک کرد و حین لمس گونه‌م ‌گفت:
- نگران چی هستی؟ اون که چند وقت دیگه فسخ میشه.
پاهام رسماً توی بغلش بود. پوزخندی زدم و دلگیر گفتم:
- آره، پس چرا دروغ گفتی؟ مدرک ازت می‌خوان بعداً بابت صحت حرفت رو ثابت کنی.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- پس ایرج واسه چی رفت؟ می‌خوای رسمیش کنیم؟ همه بفهمن؟
ناخواسته و سریع گفتم‌:
- دوستم داری؟
پشیمون نیستم از سوالم چون خیلی وقته که ملکه ذهنم شده که آیا دوستم داره یا نه؟
دست پشت کمرم برد و بلندم کرد. بدون جواب به سوالم شال روی سرم رو درست کردم و دستمالی از توی جیبش بیرون کشید و روی ل*بم کشید. ل*ب خودش رو هم که کمی رژ صورتی گوشه‌ش بود رو پاک کرد.
با تقه‌ای که به شیشه زد راننده بعد مکثی به سمت ماشین اومده و سوار شد.
از پنجره به بیرون خیره شدم و دیگه حرفی نزدم.
خیلی جلوی خودم رو گرفتم به ل*بم دست نزنم. اگه می‌گفت دوست دارم به دنیا برمی‌خورد مگه؟
بعد نیم ساعت به عمارتی که گفته بود رسیدیم.
راننده تک بوقی زد و بعد کمی عمارت درن دشت نمایان شد. قشنگ بود. برخلاف بقیه عمارت‌ها تعداد کمی درخت داشت.
کمی هم شلوغ بود. همه هم هم‌سن و سال‌های ماهان یا یکم بیشتر و یکم کمتر.
زیاد راجب عمارت کنکاش نکردم. ضایع بازی درنیاوردم.
ماشین وسط جاده‌ای که کمی ازش سنگی بود و به پشت خونه منحنی می‌شد، متوقف شد.
پیاده شد. منم با مکث پشت سرش پیاده شدم.
نگاه خیلی‌ها روم بود و سعی کردم اهمیت ندم. مثل همیشه!
به سمتم اومد و دستم رو گرفت و همراه خو۶رش به سمت قصرش راه افتاد.
واسه این‌که باهاش هم‌گام بشم آروم راه می‌رفت.
لبخند روی ل*بم نشست از این کارش. به ورودی که رسیدیم در باز شد و دختری که لباسش اتفاقا مناسب بود بیرون اومد با دیدنمون نیشش وا شد و رو به من گفت:
- سلام عزیزم خوش اومدی.
رو به ماهان ادامه داد:
- سلام داداش، کولاک کردی حسابی!
خواهرش بود؟ شبیه هم نبودن.
دستش رو از دستم بیرون آورد و پشت کمرم گذاشت و حین این‌که به سمت جلو هدایتم می‌کرد گفت:
- احمد کجاست؟ از مهمونم پذیرایی کن تا بیام.
دختره با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
- فکر کنم رفته پشت خونه، باز بچه‌ها بریز به پاش کردن... چشم خان داداش.
سری تکون داد و حینی که یه مله عقب می‌رفت گفت:
- الی و بچه‌ها؟
لعنتی بازم الی؟ این الی کیه اصلا؟ به سمت ماهان برگشتم و نگاه سوالم رو بهش دوختم. که دختره جوابش رو داد:
- بچه‌ها که دست کامبیزن. الی هم رفت بیرون گفت کار داره.
سری تکون داد و بدون حرف دیگه‌ای جدا شد و به سمت جایی که دختره نشونی مرد احمد نامی رو داد رفت.
به سمت دختره که اسمش رو حتی نمی‌دونستم برگشتم. با لبخند نگاهم کرد و دست پشت کمرم گذاشت و حینی که به سمت خونه راهنماییم می‌کرد گفت:
- خوش اومدی گل! من مونام خواهر ماهان.
سری تکون داد و متقابل لبخندی بهش زدم و گفتم:
- ممنون، خوشبختم.
مونا: همچنین گل.
با هم به پذیرایی رفتیم. خونه‌ی بزرگ و شیکی بود.
روی مبل سفیدی نشستم. صدا بلند کرد و گفت:
- لعیا جون واسه مهمونمون چای بیار.

#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
385
لایک‌ها
1,836
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,335
Points
479
۱۸۰-
بی‌شعور با این‌که توی گوشی بود ولی جواب نداد.
بعد کمی موبایلش رو توی جیبش گذاشت. به پشت برگشتم و وقتی کسی رو دنبالمون ندیدم.
اخم کرده رو بهش گفتم:
- چرا دروغ میگی خبرنگار هست؟ من رو برسون خونم! یا هم همین‌جا پیاده‌ام ‌کن.
واسه راننده چشم و ابرویی اومد و نگاهش رو به چشم‌هام دوخت و گفت:
- پشت سرت رو نگاه.
پشت سرم همون روبه‌روی اون که منظورش اون طرف خیابون بود.
به عقب برگشتم و با دیدن ماشین سیاه رنگی که کنارمون نزدیک ماشین رانندگی می‌کرد و گاهی فیلم می‌گرفت. آه از نهادم بلند شد.
به سمتش برگشتم و حرصی گفتم:
- کجا می‌بری منو؟
بدون این‌که نگاهش رو از روم برداره جدی و سرد گفت:
- یکم صبر کن، الان می‌رسیم.
با لحن سردش دلم گرفت. من نازک نارنجی نیستم ولی اون‌که این‌طوری حرف می‌زنه ان‌قدر سرد و خشک یه حالی بهم دست می‌ده.
ازش رو گرفتم. نگاه عصبیش رو روی خودم حس می‌کردم.
مخصوصاً زمانی که به دستم چنگ زد و اوج عصبانیتش رو نشون داد.
نگاهش نکردم. تا هم بیشتر حرص بخوره هم بلکه حس و حال منو درک کنه.
اما اون بدتر فقط دستم رو زیر دستش خورد می‌کرد و تمام تلاشم رو می‌کردم صدام در نیاد.
بعد کمی مکث طاقتش طاق شد و رو به راننده عصبی و جدی گفت:
- بزن کنار و پیاده شو.
راننده بدون نگاه به ما سری تکون داد و بعد کمی زیر درختی نزدیک پارک ایستاد و پیاده شد.
همین که راننده پیاده شد. دستم رو محکم به طرف خودش کشید. هینی کشیدم و دو زانو روی پاش افتادم‌.
تا به خودم بیام ل*ب‌هام اسیر شد.
لعنتی! شک دارم صدای تند کوبیدن قلبم رو نشنیده باشه.
این همکاری نکردن باهاش حرصیش کرد که روی صندلی عقب خوابوندم. ترس تموم تنم رو گرفت. الان خبرنگار‌ها شک می‌کنن با استرس سعی کردم پسش بزنم که جری تر شد.
دیگه داشتم کبود می‌شدم که دست برداشت و ل*بش رو برداشت. پر هیجان نفس کشیدم و سعی کردم اکسیژن بیشتری رو به ریه‌هام بفرستم.
قلبم ضربان گرفته بود. هیچ‌جوره قصد نداشت این کوبش رو کمتر کنه.
با نفس‌نفس ترسیده گفتم:
- بلند شو الان یکی می‌بینه! اگه خبرنگارها شک کنن چی؟
اخم کرده گفت:
- گور پدر همه‌شون. نگفتم این‌طوری رفتار نکن! هنوز یادم نرفته رو گرفتنت توی اون اتاق کوفتی رو، رو می‌گیری از من؟ صد بار ... .
وسط حرفش پریدم و مظلوم گفتم:
- خو لعنتی تو همش منو اذیت می‌کنی اگه توی اون اتاق به قول خودت کوفتی نگاهم خیره بهت بود و ازت رو نمی‌گرفتم که همه می‌فهمیدن. هر چند که الان هم فهمیدن. اگه این‌طوری رفتار می‌کنم هم مقصرش خودتی!
خم شد طرفم و با لحن مرموز و وسوسه‌انگیز گفت:
- که مقصر منم.
آب دهنم رو سخت قورت دادم و به س.ی.نه‌ش کوبیدم و با نگاه به اطراف سعی کردم به چیزی چنگ بندازم و گفتم:
- بلند شو مگه نگفتی خبرنگارها هستن. می‌خوای سوژه بدی دستشون؟ همین چند وقت پیش خبرها رو به زور جمع کردیم. چرا دوباره این‌کار رو کردی؟
خیره به چشم‌هام نزدیک به صورتم ل*ب زد:
- چون زنمی! نیستی؟
با کنایه گفتم:
-‌ منظورت زن ص.ی.غ.ه.یه دیگه؟
یه دستش رو کنار سرم جک زد و دست دیگه‌اش رو به صورتم نزدیک کرد و حین لمس گونه‌م ‌گفت:
- نگران چی هستی؟ اون که چند وقت دیگه فسخ میشه.
پاهام رسماً توی بغلش بود. پوزخندی زدم و دلگیر گفتم:
- آره، پس چرا دروغ گفتی؟ مدرک ازت می‌خوان بعداً بابت صحت حرفت رو ثابت کنی.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- پس ایرج واسه چی رفت؟ می‌خوای رسمیش کنیم؟ همه بفهمن؟
ناخواسته و سریع گفتم‌:
- دوستم داری؟
پشیمون نیستم از سوالم چون خیلی وقته که ملکه ذهنم شده که آیا دوستم داره یا نه؟
دست پشت کمرم برد و بلندم کرد. بدون جواب به سوالم شال روی سرم رو درست کردم و دستمالی از توی جیبش بیرون کشید و روی ل*بم کشید. ل*ب خودش رو هم که کمی رژ صورتی گوشه‌ش بود رو پاک کرد.
با تقه‌ای که به شیشه زد راننده بعد مکثی به سمت ماشین اومده و سوار شد.
از پنجره به بیرون خیره شدم و دیگه حرفی نزدم.
خیلی جلوی خودم رو گرفتم به ل*بم دست نزنم. اگه می‌گفت دوست دارم به دنیا برمی‌خورد مگه؟
بعد نیم ساعت به عمارتی که گفته بود رسیدیم.
راننده تک بوقی زد و بعد کمی عمارت درن دشت نمایان شد. قشنگ بود. برخلاف بقیه عمارت‌ها تعداد کمی درخت داشت.
کمی هم شلوغ بود. همه هم هم‌سن و سال‌های ماهان یا یکم بیشتر و یکم کمتر.
زیاد راجب عمارت کنکاش نکردم. ضایع بازی درنیاوردم.
ماشین وسط جاده‌ای که کمی ازش سنگی بود و به پشت خونه منحنی می‌شد، متوقف شد.
پیاده شد. منم با مکث پشت سرش پیاده شدم.
نگاه خیلی‌ها روم بود و سعی کردم اهمیت ندم. مثل همیشه!
به سمتم اومد و دستم رو گرفت و همراه خو۶رش به سمت قصرش راه افتاد.
واسه این‌که باهاش هم‌گام بشم آروم راه می‌رفت.
لبخند روی ل*بم نشست از این کارش. به ورودی که رسیدیم در باز شد و دختری که لباسش اتفاقا مناسب بود بیرون اومد با دیدنمون نیشش وا شد و رو به من گفت:
- سلام عزیزم خوش اومدی.
رو به ماهان ادامه داد:
- سلام داداش، کولاک کردی حسابی!
خواهرش بود؟ شبیه هم نبودن.
دستش رو از دستم بیرون آورد و پشت کمرم گذاشت و حین این‌که به سمت جلو هدایتم می‌کرد گفت:
- احمد کجاست؟ از مهمونم پذیرایی کن تا بیام.
دختره با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
- فکر کنم رفته پشت خونه، باز بچه‌ها بریز به پاش کردن... چشم خان داداش.
سری تکون داد و حینی که یه مله عقب می‌رفت گفت:
- الی و بچه‌ها؟
لعنتی بازم الی؟ این الی کیه اصلا؟ به سمت ماهان برگشتم و نگاه سوالم رو بهش دوختم. که دختره جوابش رو داد:
- بچه‌ها که دست کامبیزن. الی هم رفت بیرون گفت کار داره.
سری تکون داد و بدون حرف دیگه‌ای جدا شد و به سمت جایی که دختره نشونی مرد احمد نامی رو داد رفت.
به سمت دختره که اسمش رو حتی نمی‌دونستم برگشتم. با لبخند نگاهم کرد و دست پشت کمرم گذاشت و حینی که به سمت خونه راهنماییم می‌کرد گفت:
- خوش اومدی گل! من مونام خواهر ماهان.
سری تکون داد و متقابل لبخندی بهش زدم و گفتم:
- ممنون، خوشبختم.
مونا: همچنین گل.
با هم به پذیرایی رفتیم. خونه‌ی بزرگ و شیکی بود.
روی مبل سفیدی نشستم. صدا بلند کرد و گفت:
- لعیا جون واسه مهمونمون چایی بیار.
برگشت سمتم و دوباره لبخندی زد و با مهربونی که توی لحنش بود گفت:
- شاید کنجکاو باشی.. پس بزار بهت بگم که این‌جا خونه‌ی ماهان نیست.
با این‌که کنجکاو بودم پس این خونه‌ی کیه ولی سوالی نپرسیدم و آهانی گفتم.
فکر کنم خونه‌ی پدریشون باشه. حتماً تعدادشون زیادِ.
کنجکاوی زیادی نکردم و با مهربونی که ناشی از رفتار اون بود و توی من هم پیدا شد. جواب سوال‌ها یا تعریف‌هاش رو می‌دادم.
بعد کمی خانوم جوونی البته زیاد هم جوون نبود سنش یکم بالا بود در حد چهل و خورده‌ای، با سینی چایی رسید.
اون هم مثل مونا با گرمی باهام رفتار کرد و خودش رو خواهر ماهان معرفی کرد.
الحق که خواهرهای خوبی داشت.
برخلاف اون که تُخس و جدی بود. نیم ساعتی مشغول صحبت بودیم و توی این نیم ساعت جوری رفتار کردن که اصلاً احساس غریبی نکردم و کلی در کنارشون ل*ذت بردم.
بعد کمی ماهان با یه مردی که کم از غول نداشت وارد شد. آب دهنم رو با دیدنش قورت دادم.
مونا با دیدن قيافه‌ی بهت‌زده‌م رو به مرد کنار ماهان با خنده گفت:
- احمد یه ندایی بده زن‌داداشم با دیدن زهره ترک شد.
پس احمد این هالکِ بود.
احمد خشن سرد و خشک سلامی داد که از ترس دستشویی لازم شدم.
با مکث جوابش رو دادم.
کد:
بی‌شعور با این‌که توی گوشی بود ولی جواب نداد.

بعد کمی موبایلش رو توی جیبش گذاشت. به پشت برگشتم و وقتی کسی رو دنبالمون ندیدم.

اخم کرده رو بهش گفتم:

- چرا دروغ میگی خبرنگار هست؟ من رو برسون خونم! یا هم همین‌جا پیاده‌ام ‌کن.

واسه راننده چشم و ابرویی اومد و نگاهش رو به چشم‌هام دوخت و گفت:

- پشت سرت رو نگاه.

پشت سرم همون روبه‌روی اون که منظورش اون طرف خیابون بود.

به عقب برگشتم و با دیدن ماشین سیاه رنگی که کنارمون نزدیک ماشین رانندگی می‌کرد و گاهی فیلم می‌گرفت. آه از نهادم بلند شد.

به سمتش برگشتم و حرصی گفتم:

- کجا می‌بری منو؟

بدون این‌که نگاهش رو از روم برداره جدی و سرد گفت:

- یکم صبر کن، الان می‌رسیم.

با لحن سردش دلم گرفت. من نازک نارنجی نیستم ولی اون‌که این‌طوری حرف می‌زنه ان‌قدر سرد و خشک یه حالی بهم دست می‌ده.

ازش رو گرفتم. نگاه عصبیش رو روی خودم حس می‌کردم.

مخصوصاً زمانی که به دستم چنگ زد و  اوج عصبانیتش رو نشون داد.

نگاهش نکردم. تا هم بیشتر حرص بخوره هم بلکه حس و حال منو درک کنه.

اما اون بدتر فقط دستم رو زیر دستش خورد می‌کرد و تمام تلاشم رو می‌کردم صدام در نیاد.

بعد کمی مکث طاقتش طاق شد و رو به راننده عصبی و جدی گفت:

- بزن کنار و پیاده شو.

راننده بدون نگاه به ما سری تکون داد و بعد کمی زیر درختی نزدیک پارک ایستاد و پیاده شد.

همین که راننده پیاده شد. دستم رو محکم به طرف خودش کشید. هینی کشیدم و دو زانو روی پاش افتادم‌.

تا به خودم بیام ل*ب‌هام اسیر شد.

لعنتی! شک دارم صدای تند کوبیدن قلبم رو نشنیده باشه.

این همکاری نکردن باهاش حرصیش کرد که روی صندلی عقب خوابوندم. ترس تموم تنم رو گرفت. الان خبرنگار‌ها شک می‌کنن با استرس سعی کردم پسش بزنم که جری تر شد.

دیگه داشتم کبود می‌شدم که دست برداشت و ل*بش رو برداشت. پر هیجان نفس کشیدم و سعی کردم اکسیژن بیشتری رو به ریه‌هام بفرستم.

قلبم ضربان گرفته بود. هیچ‌جوره قصد نداشت این کوبش رو کمتر کنه.

با نفس‌نفس ترسیده گفتم:

- بلند شو الان یکی می‌بینه! اگه خبرنگارها شک کنن چی؟

اخم کرده گفت:

- گور پدر همه‌شون. نگفتم این‌طوری رفتار نکن! هنوز یادم نرفته رو گرفتنت توی اون اتاق کوفتی رو، رو می‌گیری از من؟ صد بار ...  .

وسط حرفش پریدم و مظلوم گفتم:

- خو لعنتی تو همش منو اذیت می‌کنی اگه توی اون اتاق به قول خودت کوفتی نگاهم خیره بهت بود و ازت رو نمی‌گرفتم که همه می‌فهمیدن. هر چند که الان هم فهمیدن. اگه این‌طوری رفتار می‌کنم هم مقصرش خودتی!

خم شد طرفم و با لحن مرموز و وسوسه‌انگیز گفت:

- که مقصر منم.

آب دهنم رو سخت قورت دادم و به س.ی.نه‌ش کوبیدم و با نگاه به اطراف سعی کردم به چیزی چنگ بندازم و گفتم:

- بلند شو مگه نگفتی خبرنگارها هستن. می‌خوای سوژه بدی دستشون؟ همین چند وقت پیش خبرها رو به زور جمع کردیم. چرا دوباره این‌کار رو کردی؟

خیره به چشم‌هام نزدیک به صورتم ل*ب زد:

- چون زنمی! نیستی؟

با کنایه گفتم:

-‌ منظورت زن ص.ی.غ.ه.یه دیگه؟

یه دستش رو کنار سرم جک زد و دست دیگه‌اش رو به صورتم نزدیک کرد و حین لمس گونه‌م ‌گفت:

- نگران چی هستی؟ اون که چند وقت دیگه فسخ میشه.

پاهام رسماً توی بغلش بود. پوزخندی زدم و دلگیر گفتم:

- آره، پس چرا دروغ گفتی؟ مدرک ازت می‌خوان بعداً بابت صحت حرفت رو ثابت کنی.

ابرویی بالا انداخت و گفت:

- پس ایرج واسه چی رفت؟ می‌خوای رسمیش کنیم؟ همه بفهمن؟

ناخواسته و سریع گفتم‌:

- دوستم داری؟

پشیمون نیستم از سوالم چون خیلی وقته که ملکه ذهنم شده که آیا دوستم داره یا نه؟

دست پشت کمرم برد و بلندم کرد. بدون جواب به سوالم شال روی سرم رو درست کردم و دستمالی از توی جیبش بیرون کشید و روی ل*بم کشید. ل*ب خودش رو هم که کمی رژ صورتی گوشه‌ش بود رو پاک کرد.

با تقه‌ای که به شیشه زد راننده بعد مکثی به سمت ماشین اومده و سوار شد.

از پنجره به بیرون خیره شدم و دیگه حرفی نزدم.

خیلی جلوی خودم رو گرفتم به ل*بم دست نزنم. اگه می‌گفت دوست دارم به دنیا برمی‌خورد مگه؟

بعد نیم ساعت به عمارتی که گفته بود رسیدیم.

راننده تک بوقی زد و بعد کمی عمارت درن دشت نمایان شد. قشنگ بود. برخلاف بقیه عمارت‌ها تعداد کمی درخت داشت.

کمی هم شلوغ بود. همه هم هم‌سن و سال‌های ماهان یا یکم بیشتر و یکم کمتر.

زیاد راجب عمارت کنکاش نکردم. ضایع بازی درنیاوردم.

ماشین وسط جاده‌ای که کمی ازش سنگی بود و به پشت خونه منحنی می‌شد، متوقف شد.

پیاده شد. منم با مکث پشت سرش پیاده شدم.

نگاه خیلی‌ها روم بود و سعی کردم اهمیت ندم. مثل همیشه!

به سمتم اومد و دستم رو گرفت و همراه خو۶رش به سمت قصرش راه افتاد.

واسه این‌که باهاش هم‌گام بشم آروم راه می‌رفت.

لبخند روی ل*بم نشست از این کارش. به ورودی که رسیدیم در باز شد و دختری که لباسش اتفاقا مناسب بود بیرون اومد با دیدنمون نیشش وا شد و رو به من گفت:

- سلام عزیزم خوش اومدی.

رو به ماهان ادامه داد:

- سلام داداش، کولاک کردی حسابی!

خواهرش بود؟ شبیه هم نبودن.

دستش رو از دستم بیرون آورد و پشت کمرم گذاشت و حین این‌که به سمت جلو هدایتم می‌کرد گفت:

- احمد کجاست؟ از مهمونم پذیرایی کن تا بیام.

دختره با مهربونی نگاهم کرد و گفت:

- فکر کنم رفته پشت خونه، باز بچه‌ها بریز به پاش کردن... چشم خان داداش.

سری تکون داد و حینی که یه مله عقب می‌رفت گفت:

- الی و بچه‌ها؟

لعنتی بازم الی؟ این الی کیه اصلا؟ به سمت ماهان برگشتم و نگاه سوالم رو بهش دوختم. که دختره جوابش رو داد:

- بچه‌ها که دست کامبیزن. الی هم رفت بیرون گفت کار داره.

سری تکون داد و بدون حرف دیگه‌ای جدا شد و به سمت جایی که دختره نشونی مرد احمد نامی رو داد رفت.

به سمت دختره که اسمش رو حتی نمی‌دونستم برگشتم. با لبخند نگاهم کرد و دست پشت کمرم گذاشت و حینی که به سمت خونه راهنماییم می‌کرد گفت:

- خوش اومدی گل! من مونام خواهر ماهان.

سری تکون داد و متقابل لبخندی بهش زدم و گفتم:

- ممنون، خوشبختم.

مونا: همچنین گل. 

با هم به پذیرایی رفتیم. خونه‌ی بزرگ و شیکی بود.

روی مبل سفیدی نشستم. صدا بلند کرد و گفت:

- لعیا جون واسه مهمونمون چایی بیار.

برگشت سمتم و دوباره لبخندی زد و با مهربونی که توی لحنش بود گفت:

- شاید کنجکاو باشی.. پس بزار بهت بگم که این‌جا خونه‌ی ماهان نیست.

با این‌که کنجکاو بودم پس این خونه‌ی کیه ولی سوالی نپرسیدم و آهانی گفتم.

فکر کنم خونه‌ی پدریشون باشه. حتماً تعدادشون زیادِ.

کنجکاوی زیادی نکردم و با مهربونی که ناشی از رفتار اون بود و توی من هم پیدا شد. جواب سوال‌ها یا تعریف‌هاش رو می‌دادم.

بعد کمی خانوم جوونی البته زیاد هم جوون نبود سنش یکم بالا بود در حد چهل و خورده‌ای، با سینی چایی رسید.

اون هم مثل مونا با گرمی باهام رفتار کرد و خودش رو خواهر ماهان معرفی کرد.

الحق که خواهرهای خوبی داشت.

برخلاف اون که تُخس و جدی بود. نیم ساعتی مشغول صحبت بودیم و توی این نیم ساعت جوری رفتار کردن که اصلاً احساس غریبی نکردم و کلی در کنارشون ل*ذت بردم.

بعد کمی ماهان با یه مردی که کم از غول نداشت وارد شد. آب دهنم رو با دیدنش قورت دادم.

مونا با دیدن قيافه‌ی بهت‌زده‌م رو به مرد کنار ماهان با خنده گفت:

- احمد یه ندایی بده زن‌داداشم با دیدن زهره ترک شد.

پس احمد این هالکِ بود. 

احمد خشن سرد و خشک سلامی داد که از ترس دستشویی لازم شدم.

با مکث جوابش رو دادم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
بالا