#PART_199
#غوغای_سرنوشت
. . .
غوطهور بودم درون احساسات ضد و نقیضی که داشتم. حس میکردم یکی داره صدام میزنه تا بیدار بشم. مگه چقدر خوابیدم؟ من تازه شاید ده دقیقه چشم روی هم گذاشتم.
چشمهایی که دیگه نمیدید! به راستی دیگه نمیتونم ببینم؟ بغض بیخ گلوم نشست.
تموم شد؟ نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو...