در حال ویرایش رمان ساغر خونین | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,439
Points
1,430
#پارت۷۹

زیبا با دیدن پونه سریع بلند شد و گفت:
- عه پونه اومدی؟
و بعد نگاهی به سرتا پای پونه کرد و بعد کمی مکث پقی محکم زد زیر خنده و گفت:
- این چیه پوشیدی تو؟
و بعد قهقهه‌های سرخوشش بالا رفت. پونه نگاهی به سر و تیپش کرد، مشکلی نداشت، یه مانتو شلوار ساده مشکی تنش بود و یه شال سفید روی سرش! فهمید مشکل از خودش نیست، از مغز زیباس که توی مرحله توهمه!
به معنای واقعی کلمه، پونه داشت از این وضعیت دیوونه میشد. دوباره زیبا گفت:
- نمی‌دونی چه بلیط پروازی گیرم اومده پونه!
و بعد دوباره خندید، پونه متعجب و سوالی نگاهش کرد و گفت:
- بلیط چه پروازی؟
زیبا اشاره‌ای به نعلبکی و پودر داخل اون کرد. پونه کلافه دستی به چشم‌هاش کشید و رفت سمت زیبا و خواست بازوی زیبا رو بگیره، که زیبا بازوش رو از دستش کشید بیرون و مثل بچه‌های سه ساله با لحن گله‌مندی گفت:
- اممم دست نزن به من، من جایی نمیام، منتظر یاشارم! بهم قول داده بیاد پیشم.
دهن پونه باز موند از این حرف زیبا، پس هنوز اون پسره رو فراموش نکرده بود. سری به علامت تأسف تکون داد و زیبا نگاهی به پنجره انداخت و گفت:
- ببین پونه، ببین داره برف میاد.
پونه نگاهی به پنجره کرد، خبری از برف نبود، این دختر پاک خل شده! نه تنها از برف خبری نیست، بلکه هوای پاییزی امروز کاملا آفتابی بود و صاف!
زیبا پنجره رو باز کرد و درحالی که نگاهش به بیرون بود با خوشحالی گفت:
- یاشار اومد پونه، به قولی که داده عمل کرد، نگاش کن چه تیپی زده!
و بعد با لحن سرخوشی شروع کرد به خوندن آهنگی. پونه کلافه بی‌توجه به زیبا از اتاقش زد بیرون و با حرص در رو محکم به هم کوبید. خدا خیر کنه که امروز پونه دیوونه نشه.
گوشیش رو به دست گرفت و شماره نقره رو دوباره گرفت، سر بوق سوم نقره جواب داد:
- الو...
- الو نقره؛ دختر تو کجایی جونم به ل*ب رسید از دیشب خبری ازت نیست.
- خوبم پونه نگران من نباش، بخدا خوبم فقط یکم به تنهایی نیاز داشتم.
پونه نفس آسوده‌ای کشید و گفت:
- از همه چیز خبر دارم. از بابام ناراحت نشو بخدا دوست داره تو دلش هیچی نیست.
تردید داشت که حرفش رو بزنه یانه، اما دلش رو زد به دریا و گفت:
- کی برمی‌گردی؟
کمی مکثِ پشت گوشی نقره، به جونش استرس انداخت و ترسید که نقره بگه برنمی‌گردم.
صدای آروم نقره به گوش رسید:
- اتفاقا بابات زنگ زده بود گفت برگردم ولی...
پونه از پله‌ها همونطور که درحال حرف زدن با گوشی بود، پایین رفت و خودش رو روی مبل گوشه سالن رها کرد و گفت:
- قبول کن نقره، بخدا ما خیلی دوست داریم، شاید از چیزی عصبانی بوده وگرنه توی دلش هیچی نیست من بابام و خوب می‌شناسم. خیلی نگرانتم، شب همه منتظرتیم باشه؟ جون پونه!
نقره نرم تک خنده‌ای کرد و گفت:
- برمی‌گردم دختر خوب چرا نگرانی؟ من شما خل و چلارو نداشتم باید چیکار می‌کردم؟ از صبح فحش‌های پی در پی آیچا من و مورد عنایت قرار دادن، زیبا هم دیشب تا صبح کلی اس و زنگ زده ولی دیگه ازش خبری نیست. الانم نگرانی تو.
پونه نفس پر حرصش رو بیرون داد و گفت:
- آیچارو که نمی‌دونم از صبح ندیدمش فکر کنم تو اتاقشه؛ ولی زیبا امروز به کل کفریم کرده!
صدای متعجب نقره به گوش رسید:
- چرا چیشده؟
با دندون‌های کلید شده گفت:
- به قول خودش بلیط پرواز باز گیرش اومده، تِیک‌آف کرده، برای همون هنوز خبری ازش نیست. نبودی ببینی هر هر به تیپ و قیافه من می‌خندید.
نقره خنده‌ای کرد و گفت:
- بازم کوکای همیشه در صح*نه؟
- دقیقا! پاشو بیا این دوست چلغوزت و جمع کن پاک قاط زده. هنوزم که هنوزه یاشار کنج ذهنش براش باقی مونده و فراموشش نکرده.
نقره پشت گوشی چند لحظه سکوت کرد و گفت:
- چی داری میگی پونه؟
- به جان خودم و خودت راست میگم.
- نمی‌دونم دیگه چیکار باید کرد، لعنت بهت یاشار.
صدای بوق ممتد و آرومی به گوش پونه رسید، صفحه گوشی رو که نگاه کرد، اسم مادرش رو دید که پشت خطه، سریع به نقره گفت:
- نقره مامان داره زنگ می‌زنه من بعدا می‌گیرمت باهم حرف می‌زنیم.
- باشه خدافظ

*نقره

با قیافه‌ای زار جلوی آینه میز آرایشم نشسته بودم و به سر پانسمان شده‌ام نگاه می‌کردم.
حالا امشب مهمونیه من این کوفتی رو چیکار کنم؟ چجور بپوشونمش؟
اه لعنت به این زندگی سگی با این کله پانسمانی چجوری برم مهمونی، مسخره‌اس!
حالا دستم رو بگیم عیبی نداره، سرم چی؟
گوشیم از صبح زرت و زرت در حال زنگ زدن بود، آیچارو قرار بود وقتی حالم خوب شد بهش زنگ بزنم، اما خب بعدش که یادم رفت، خودش دوباره زنگ زد و جواب که دادم، رگبار فحش‌هاش بودن که می‌شنیدم و ابراز نگرانی می‌کرد.

کد:
زیبا با دیدن پونه سریع بلند شد و گفت:

- عه پونه اومدی؟

و بعد نگاهی به سرتا پای پونه کرد و بعد کمی مکث پقی محکم زد زیر خنده و گفت:

- این چیه پوشیدی تو؟

و بعد قهقهه‌های سرخوشش بالا رفت. پونه نگاهی به سر و تیپش کرد، مشکلی نداشت، یه مانتو شلوار ساده مشکی تنش بود و یه شال سفید روی سرش! فهمید مشکل از خودش نیست، از مغز زیباس که توی مرحله توهمه!

به معنای واقعی کلمه، پونه داشت از این وضعیت دیوونه میشد. دوباره زیبا گفت:

- نمی‌دونی چه بلیط پروازی گیرم اومده پونه!

و بعد دوباره خندید، پونه متعجب و سوالی نگاهش کرد و گفت:

- بلیط چه پروازی؟

زیبا اشاره‌ای به نعلبکی و پودر داخل اون کرد. پونه کلافه دستی به چشم‌هاش کشید و رفت سمت زیبا و خواست بازوی زیبا رو بگیره، که زیبا بازوش رو از دستش کشید بیرون و مثل بچه‌های سه ساله با لحن گله‌مندی گفت:

- اممم دست نزن به من، من جایی نمیام، منتظر یاشارم! بهم قول داده بیاد پیشم.

دهن پونه باز موند از این حرف زیبا، پس هنوز اون پسره رو فراموش نکرده بود. سری به علامت تأسف تکون داد و زیبا نگاهی به پنجره انداخت و گفت:

- ببین پونه، ببین داره برف میاد.

پونه نگاهی به پنجره کرد، خبری از برف نبود، این دختر پاک خل شده! نه تنها از برف خبری نیست، بلکه هوای پاییزی امروز کاملا آفتابی بود و صاف!

زیبا پنجره رو باز کرد و درحالی که نگاهش به بیرون بود با خوشحالی گفت:

- یاشار اومد پونه، به قولی که داده عمل کرد، نگاش کن چه تیپی زده!

و بعد با لحن سرخوشی شروع کرد به خوندن آهنگی. پونه کلافه بی‌توجه به زیبا از اتاقش زد بیرون و با حرص در رو محکم به هم کوبید. خدا خیر کنه که امروز پونه دیوونه نشه.

گوشیش رو به دست گرفت و شماره نقره رو دوباره گرفت، سر بوق سوم نقره جواب داد:

- الو...

- الو نقره؛ دختر تو کجایی جونم به ل*ب رسید از دیشب خبری ازت نیست.

- خوبم پونه نگران من نباش، بخدا خوبم فقط یکم به تنهایی نیاز داشتم.

پونه نفس آسوده‌ای کشید و گفت:

- از همه چیز خبر دارم. از بابام ناراحت نشو بخدا دوست داره تو دلش هیچی نیست.

تردید داشت که حرفش رو بزنه یانه، اما دلش رو زد به دریا و گفت:

- کی برمی‌گردی؟

کمی مکثِ پشت گوشی نقره، به جونش استرس انداخت و ترسید که نقره بگه برنمی‌گردم.

صدای آروم نقره به گوش رسید:

- اتفاقا بابات زنگ زده بود گفت برگردم ولی...

پونه از پله‌ها همونطور که درحال حرف زدن با گوشی بود، پایین رفت و خودش رو روی مبل گوشه سالن رها کرد و گفت:

- قبول کن نقره، بخدا ما خیلی دوست داریم، شاید از چیزی عصبانی بوده وگرنه توی دلش هیچی نیست من بابام و خوب می‌شناسم. خیلی نگرانتم، شب همه منتظرتیم باشه؟ جون پونه!

نقره نرم تک خنده‌ای کرد و گفت:

- برمی‌گردم دختر خوب چرا نگرانی؟ من شما خل و چلارو نداشتم باید چیکار می‌کردم؟ از صبح فحش‌های پی در پی آیچا من و مورد عنایت قرار دادن، زیبا هم دیشب تا صبح کلی اس و زنگ زده ولی دیگه ازش خبری نیست. الانم نگرانی تو.

پونه نفس پر حرصش رو بیرون داد و گفت:

- آیچارو که نمی‌دونم از صبح ندیدمش فکر کنم تو اتاقشه؛ ولی زیبا امروز به کل کفریم کرده!

صدای متعجب نقره به گوش رسید:

- چرا چیشده؟

با دندون‌های کلید شده گفت:

- به قول خودش بلیط پرواز باز گیرش اومده، تِیک‌آف کرده، برای همون هنوز خبری ازش نیست. نبودی ببینی هر هر به تیپ و قیافه من می‌خندید.

نقره خنده‌ای کرد و گفت:

- بازم کوکای همیشه در صح*نه؟

- دقیقا! پاشو بیا این دوست چلغوزت و جمع کن پاک قاط زده. هنوزم که هنوزه یاشار کنج ذهنش براش باقی مونده و فراموشش نکرده.

نقره پشت گوشی چند لحظه سکوت کرد و گفت:

- چی داری میگی پونه؟

- به جان خودم و خودت راست میگم.

- نمی‌دونم دیگه چیکار باید کرد، لعنت بهت یاشار.

صدای بوق ممتد و آرومی به گوش پونه رسید، صفحه گوشی رو که نگاه کرد، اسم مادرش رو دید که پشت خطه، سریع به نقره گفت:

- نقره مامان داره زنگ می‌زنه من بعدا می‌گیرمت باهم حرف می‌زنیم.

- باشه خدافظ



*نقره



با قیافه‌ای زار جلوی آینه میز آرایشم نشسته بودم و به سر پانسمان شده‌ام نگاه می‌کردم.

حالا امشب مهمونیه من این کوفتی رو چیکار کنم؟ چجور بپوشونمش؟

اه لعنت به این زندگی سگی با این کله پانسمانی چجوری برم مهمونی، مسخره‌اس!

حالا دستم رو بگیم عیبی نداره، سرم چی؟

گوشیم از صبح زرت و زرت در حال زنگ زدن بود، آیچارو قرار بود وقتی حالم خوب شد بهش زنگ بزنم، اما خب بعدش که یادم رفت، خودش دوباره زنگ زد و جواب که دادم، رگبار فحش‌هاش بودن که می‌شنیدم و ابراز نگرانی می‌کرد.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,439
Points
1,430
#پارت۸۰

بعد اونم اردشیر که می‌گفت برگردم، هرچند راضی به برگشت دوباره نبودم بازم دلخور بودم، اما خب... اصرار پونه، اصرار خودش که گفت نیای اشکان به زور میارتت و... باعث شد قبول کنم برگردم؛ ولی هنوز خونه خودم بودم فعلا برنگشته بودم. پونه هم زنگ زد و چقدر این دختر بامعرفت، نگرانم شده بود.
دیگه بعدش خبر رسید شب مهمونیه و جلال یه مهمونی ترتیب داده! دیگه بایدی شد که برگردم. آخه یکی نیس به این یابو بگه میمیری کم‌کمش یه روز قبل خبر بدی؟
اه! دست انداختم که پانسمان سرم رو باز کنم. گیره فلزی پانسمان رو آروم برداشتم و پانسمان سفید پیچیده شده به دور سرم رو، باز کردم.
آخیش بازشه کلم یه هوایی بخوره. نگاهی به سرم انداختم، فقط یه پانسمان کوچیک روی بخیه سرم، لابه لای موهام، قرار گرفته بود که اونم میدم ور دست آرایشگر زحمت پوشوندنش رو بکشه.
از اتاق بیرون رفتم و پانسمان رو انداختم توی سطل آشغال دستشویی و اومدم بیرون و دستمال خیسی برداشتم و رفتم سمت اپن آشپزخونه.
دیشب که بطری رو شکوندم همه جای اپن شده بود نو*شی*دنی و بو گرفته بود و الانم چسبیده بودن به بدنه اپن.
دستمال خیس رو کشیدم روی اپن و تنه محکم اپن رو تمیز کردم.
کارم که تموم شد شالم رو که روی مبل افتاده بود رو برداشتم و انداختم روی سرم و گوشیم رو انداختم تو جیبم و از خونه زدم بیرون.
همه درهارو قفل کردم و چشمم خورد به ماشین خودم که جلوی در بود، فکر کنم اشکان موقع رفتن گذاشته اینجا و بعد رفته، چون تا جایی که یادمه با ماشین اومده بودم و ماشین هم وقتی بی‌هوش شدم توی قبرستون همونجور باقی موند و با ماشین اشکان اومدیم. سوار ماشینم شدم که برم به سمت عمارت.

***

اردشیر در حالی که کت مخصوص مهمونیش رو به تن می‌کرد رو به من و اشکان گفت:
- برای امشب من به یکی از خریدارها قول داده بودم محموله‌هارو حتما به دستش برسونم.
در حالی که فیست‌فیست دوش عطری می‌گرفت، دوباره گفت:
- اگه بزنم زیر قولم، خیلی بد میشه و خریدار چندین و چندسالم از دستم میره. چون امشب هم مهمونی دعوتیم، نمی‌تونم دعوت جلال رو رد کنم و نرم. چون ظاهرا مهمونی مهمی هست.
عطر خوشبوی مردانه‌اش مشامم رو نوازش داد، شیشه شفاف و براق عطرِ «شب‌های مسکو» رو روی میزش گذاشت و دستی به کراواتش کشید و گفت:
- اشکان که همیشه موقع تحویل محموله همراه خودم بوده و هست، اما این‌بار نقره، یه امشب رو ازت می‌خوام همراه اشکان به جای من بری و محموله رو تحویل شاهی بدین. مثل همیشه تمیز پیش برین. من امشب بخاطر مهمونی نمی‌تونم برم اونجا و دعوت جلال رو زیر پا بزارم، از بدقولی هم خوشم نمیاد که به شاهی بد قولی کنم و بگم نشد محموله رو بیارم. برای همین تحویل محموله رو می‌سپرم دست خودتون. سریع تحویل بدین و تموم که شدین و پول و تحویل گرفتین یه راست بیاید عمارت جلال. فقط دیر نکنید.
سری تکون دادیم و هردو چشمی زیر ل*ب گفتیم.
برگشت سمتمون و گفت:
- فقط باید بدونید که قراره به خارج از شهر برین اشکان می‌دونه کجا، سری‌های پیش، نمی‌دونم چیشد که موقع خارج از شهر پلیس بهمون مشکوک شد و بازرس اصرار داشت ماشین و بگرده، با هزار زور و بدبختی و رشوه راضیش کردیم دست از سرمون ورداره، برای همین خواهشم اینه این‌بار رو حتما دقت کنید. مواظب باشید هیچ شک و شبهه‌ای باقی نمونه وگرنه بدبخت میشیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خیالتون راحت.
سری تکون داد و گفت:
- خوبه ببینم چی می‌کنید. مهمونی می‌بینمتون با خبرهای خوش.
و از اتاقش خارج شد و ماهم از اتاق خارج شدیم.
دخترها همشون حتی پونه و ارغوان و آیچا که ظاهرا جلال همه رو دعوت کرده بود، سوار ماشین‌ها شده بودن و منتظر اردشیر بودن.
اردشیر با خدافظی کوتاهی ازمون جدا شد و رفت که سوار بشه. تقریبا نزدیک‌های ظهر برگشته بودم به عمارت، وقتی برگشتم، با ابراز خوشحالی زیبا و آیچا و البته پونه مواجه شدم. با برگشتم اردشیر پدرانه بغلم کرد و ب*وسه‌ای روی پیشونیم نشوند و گفت که خوشحاله که برگشتم. تنها کسی که براش عادی بود و مهم نبود، نازیلا بود.
بعد از اونم همه ما دخترها یه حموم حسابی کردیم و شروع کردیم برای مهمونی آماده شدن.
یه لباس به رنگ سرمه‌ای، مدل یقه دور گردنی بلندِ چاک‌دار پوشیده بودم با کفش‌های همرنگش.

کد:
بعد اونم اردشیر که می‌گفت برگردم، هرچند راضی به برگشت دوباره نبودم بازم دلخور بودم، اما خب... اصرار پونه، اصرار خودش که گفت نیای اشکان به زور میارتت و... باعث شد قبول کنم برگردم؛ ولی هنوز خونه خودم بودم فعلا برنگشته بودم. پونه هم زنگ زد و چقدر این دختر بامعرفت، نگرانم شده بود.

دیگه بعدش خبر رسید شب مهمونیه و جلال یه مهمونی ترتیب داده! دیگه بایدی شد که برگردم. آخه یکی نیس به این یابو بگه میمیری کم‌کمش یه روز قبل خبر بدی؟

اه! دست انداختم که پانسمان سرم رو باز کنم. گیره فلزی پانسمان رو آروم برداشتم و پانسمان سفید پیچیده شده به دور سرم رو، باز کردم.

آخیش بازشه کلم یه هوایی بخوره. نگاهی به سرم انداختم، فقط یه پانسمان کوچیک روی بخیه سرم، لابه لای موهام، قرار گرفته بود که اونم میدم ور دست آرایشگر زحمت پوشوندنش رو بکشه.

از اتاق بیرون رفتم و پانسمان رو انداختم توی سطل آشغال دستشویی و اومدم بیرون و دستمال خیسی برداشتم و رفتم سمت اپن آشپزخونه.

دیشب که بطری رو شکوندم همه جای اپن شده بود نو*شی*دنی و بو گرفته بود و الانم چسبیده بودن به بدنه اپن.

دستمال خیس رو کشیدم روی اپن و تنه محکم اپن رو تمیز کردم.

کارم که تموم شد شالم رو که روی مبل افتاده بود رو برداشتم و انداختم روی سرم و گوشیم رو انداختم تو جیبم و از خونه زدم بیرون.

همه درهارو قفل کردم و چشمم خورد به ماشین خودم که جلوی در بود، فکر کنم اشکان موقع رفتن گذاشته اینجا و بعد رفته، چون تا جایی که یادمه با ماشین اومده بودم و ماشین هم وقتی بی‌هوش شدم توی قبرستون همونجور باقی موند و با ماشین اشکان اومدیم. سوار ماشینم شدم که برم به سمت عمارت.



***



اردشیر در حالی که کت مخصوص مهمونیش رو به تن می‌کرد رو به من و اشکان گفت:

- برای امشب من به یکی از خریدارها قول داده بودم محموله‌هارو حتما به دستش برسونم.

در حالی که فیست‌فیست دوش عطری می‌گرفت، دوباره گفت:

- اگه بزنم زیر قولم، خیلی بد میشه و خریدار چندین و چندسالم از دستم میره. چون امشب هم مهمونی دعوتیم، نمی‌تونم دعوت جلال رو رد کنم و نرم. چون ظاهرا مهمونی مهمی هست.

عطر خوشبوی مردانه‌اش مشامم رو نوازش داد، شیشه شفاف و براق عطرِ «شب‌های مسکو» رو روی میزش گذاشت و دستی به کراواتش کشید و گفت:

- اشکان که همیشه موقع تحویل محموله همراه خودم بوده و هست، اما این‌بار نقره، یه امشب رو ازت می‌خوام همراه اشکان به جای من بری و محموله رو تحویل شاهی بدین. مثل همیشه تمیز پیش برین. من امشب بخاطر مهمونی نمی‌تونم برم اونجا و دعوت جلال رو زیر پا بزارم، از بدقولی هم خوشم نمیاد که به شاهی بد قولی کنم و بگم نشد محموله رو بیارم. برای همین تحویل محموله رو می‌سپرم دست خودتون. سریع تحویل بدین و تموم که شدین و پول و تحویل گرفتین یه راست بیاید عمارت جلال. فقط دیر نکنید.

سری تکون دادیم و هردو چشمی زیر ل*ب گفتیم.

برگشت سمتمون و گفت:

- فقط باید بدونید که قراره به خارج از شهر برین اشکان می‌دونه کجا، سری‌های پیش، نمی‌دونم چیشد که موقع خارج از شهر پلیس بهمون مشکوک شد و بازرس اصرار داشت ماشین و بگرده، با هزار زور و بدبختی و رشوه راضیش کردیم دست از سرمون ورداره، برای همین خواهشم اینه این‌بار رو حتما دقت کنید. مواظب باشید هیچ شک و شبهه‌ای باقی نمونه وگرنه بدبخت میشیم.

سری تکون دادم و گفتم:

- خیالتون راحت.

سری تکون داد و گفت:

- خوبه ببینم چی می‌کنید. مهمونی می‌بینمتون با خبرهای خوش.

و از اتاقش خارج شد و ماهم از اتاق خارج شدیم.

دخترها همشون حتی پونه و ارغوان و آیچا که ظاهرا جلال همه رو دعوت کرده بود، سوار ماشین‌ها شده بودن و منتظر اردشیر بودن.

اردشیر با خدافظی کوتاهی ازمون جدا شد و رفت که سوار بشه. تقریبا نزدیک‌های ظهر برگشته بودم به عمارت، وقتی برگشتم، با ابراز خوشحالی زیبا و آیچا و البته پونه مواجه شدم. با برگشتم اردشیر پدرانه بغلم کرد و ب*وسه‌ای روی پیشونیم نشوند و گفت که خوشحاله که برگشتم. تنها کسی که براش عادی بود و مهم نبود، نازیلا بود.

بعد از اونم همه ما دخترها یه حموم حسابی کردیم و شروع کردیم برای مهمونی آماده شدن.

یه لباس به رنگ سرمه‌ای، مدل یقه دور گردنی بلندِ چاک‌دار پوشیده بودم با کفش‌های همرنگش.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,439
Points
1,430
#پارت۸۱

آرایشگر به طرز ماهرانه‌ای موهام رو درست کرده بود و پانسمان بخیه سرم لابه لای موهام دیگه دیده نمیشد.
یه آرایش تیره هم روی صورتم نشونده بود و زخم و خراش‌های سطحی پوستم رو هم پوشونده بود.
همین اشکان هم کت و شلوار خوش دوخت مشکی به تن کرده بود و توی اون کت و شلوار مردونه‌اش، جذاب و خواستنی شده بود.
بعد رفتن اون‌ها رفتم داخل و بارونیم رو به تن کردم، صبح هوا صاف‌صاف بود؛ ولی الان که تقریبا نزدیک‌های شبه، نم‌نم بارون می‌بارید و هوا ابری شده بود و هوا سرد بود.
برای همین بارونی به تن کرده بودم. حوصله شال و روسری رو نداشتم برای همین به کشیدن کلاه بارونیم روی سرم اکتفا کردم و از در خارج شدم.
اشکان کتش رو مرتب کرد و گفت:
- بریم.
رو بهش گفتم:
- صبر کن.
ایستاد و برگشت و گفت:
- چیشده؟
جواب دادم:
- مگه نشنیدی اردشیرخان چی گفت؟ دفعه پیش پلیس مشکوک شده بود به نظرت نباید یه کاری بکنیم؟
اشکان سرش رو انداخت پایین و چند لحظه بعد سرش رو بلند کرد و گفت:
- چیکار کنیم تو فکری داری؟
با جدیت سری تکون دادم و گفتم:
- معلومه که آره، باید یه کاریش کنیم وگرنه اگه پلیس توی ماشین محموله رو پیدا کنه و دستگیر شیم، حکم اعدام رو شاخ هممونه می‌فهمی؟
دست به جیب با اخم همیشگیش گفت:
- تو میگی چیکار کنیم؟
شهاب رو با صدای رسا صدا زدم که بیاد پیشمون. سریع اومد کنارمون و گفت:
- جانم خانم؟
با چشم‌هایی ریز شده بهش خیره شدم و گفتم:
- یادمه تو یه پراید هم داشتی، بازم داریش؟
اشکان موشکافانه رو بهم گفت:
- پراید می‌خوای چیکار؟
شهاب جواب داد:
- بله خانم دارمش تو پارکینگه.
سری تکون دادم و گفتم:
- خیله خب، می‌خوام برام یه کاری کنی، به کمک یکی از بچه‌ها کپسول گ*از ماشین رو خالی کن و ماشین رو بیار همینجا.
شهاب با تعجب گفت:
- کپسول و برای چی خالی کنیم خانم؟
کلافه گفتم:
- کاری که میگم و بکن شهاب.
روبه اشکان که هنوزم مشکوک بهم خیره بود گفتم:
- محموله‌ها کجان؟
جواب داد:
- نگران نباش، بابا فکر اونجاش و کرده و کارمون و راحت کرده، ظهر به بچه‌ها سپرد از انبار بزرگِ محموله‌هامون کمی از ج*ن*س‌هارو آوردن اینجا و گذاشتن انباری، که ما دیگه این همه راه نریم سمت انبار محموله‌ها و به مهمونی دیر برسیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه.
راه افتادم سمت انبار و اشکان هم دنبالم. داخل انبار شدم، چندتا بسته مواد گوشه انبار جاخوش کرده بودن و با پلاستیک مشکی، پوشونده شده بودن.
داخل یه جعبه کارتون بودن، جعبه رو برداشتم و دوباره اشکان عین کش تنبون پشت سرم کشیده شد.
کلافه گفتم:
- چیه عین جوجه افتادی دنبال من؟ یه خورده کمک هم بدنیست ها.
عصبی چنگی به موهاش زد و گفت:
- میشه بگی داری چیکار می‌کنی که منم کار خودم و بدونم؟
شهاب ماشین رو از پارکینگ در آورده بود و کپسول خالی پراید هم روبه روش بود.
از دور با صدای بلند داد زد:
- خانم خالی کردم چیکارش کنم؟
با حرص زیر ل*ب آروم غرغر کردم:
- خانم و کوفت، بیا بزار رو فرق سر من! وایسا اومدم دیگه اه.
زیر چشمی نگاهی به اشکان انداختم که لبخند کمرنگی روی ل*بش بود؛ ولی سریع جمعش کرد.
رسیدم به ماشین و کارتون و گذاشتم جلو پام رو زمین و گفتم:
- گوش بگیر ببین چی میگم شهاب، همه این موادها رو از بستشون خارج می‌کنیم و یه راست می‌ریزیمشون توی کپسول گ*از و دوباره کپسول و می‌زاریمش سرجاش توی صندوق، شنفتی؟
شهاب با جدیت گفت:
- چشم خانم.
اشکان با چشم‌های گرد شده بهم خیره شد و گفت:
- چی چی می‌کنیم؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- دوباره باید توضیح بدم؟
اشکان دوباره اخم کرد و گفت:
- درست حرف بزن ها، خب این بعدا برای ماشین یا خودمون دردسر نشه؟ اینجوری یعنی پلیس نمی‌فهمه؟
شهاب با کمک یکی از بچه‌ها مشغول تخلیه بسته‌ها و انتقالشون به کپسول بود. همونطور که نگاهم به اون‌ها بود شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- نه چرا باید برای خودمون دردسر بشه؟ تو اصلا می‌تونی از بیرون ببینی که داخل کپسول چیه؟ پلیس هم از کجا باید بدونه؟ فکر می‌کنه یه کپسول پر از گازه! در ظاهر با صندوق خالی مواجه میشه، در صورتی که به جای گ*از CNG مواد توشه و اونم نمی‌دونه. برای ماشین هم نترس مشکلی ایجاد نمی‌کنه از بنزینش استفاده می‌کنیم.
اشکان با اخم سری تکون داد و گفت:
- فکر خوبیه!
همین؟ تف بهش یه تشکر خشک و خالیم نکرد، برج زهرمار!

کد:
آرایشگر به طرز ماهرانه‌ای موهام رو درست کرده بود و پانسمان بخیه سرم لابه لای موهام دیگه دیده نمیشد.

یه آرایش تیره هم روی صورتم نشونده بود و زخم و خراش‌های سطحی پوستم رو هم پوشونده بود.

همین اشکان هم کت و شلوار خوش دوخت مشکی به تن کرده بود و توی اون کت و شلوار مردونه‌اش، جذاب و خواستنی شده بود.

بعد رفتن اون‌ها رفتم داخل و بارونیم رو به تن کردم، صبح هوا صاف‌صاف بود؛ ولی الان که تقریبا نزدیک‌های شبه، نم‌نم بارون می‌بارید و هوا ابری شده بود و هوا سرد بود.

برای همین بارونی به تن کرده بودم. حوصله شال و روسری رو نداشتم برای همین به کشیدن کلاه بارونیم روی سرم اکتفا کردم و از در خارج شدم.

اشکان کتش رو مرتب کرد و گفت:

- بریم.

رو بهش گفتم:

- صبر کن.

ایستاد و برگشت و گفت:

- چیشده؟

جواب دادم:

- مگه نشنیدی اردشیرخان چی گفت؟ دفعه پیش پلیس مشکوک شده بود به نظرت نباید یه کاری بکنیم؟

اشکان سرش رو انداخت پایین و چند لحظه بعد سرش رو بلند کرد و گفت:

- چیکار کنیم تو فکری داری؟

با جدیت سری تکون دادم و گفتم:

- معلومه که آره، باید یه کاریش کنیم وگرنه اگه پلیس توی ماشین محموله رو پیدا کنه و دستگیر شیم، حکم اعدام رو شاخ هممونه می‌فهمی؟

دست به جیب با اخم همیشگیش گفت:

- تو میگی چیکار کنیم؟

شهاب رو با صدای رسا صدا زدم که بیاد پیشمون. سریع اومد کنارمون و گفت:

- جانم خانم؟

با چشم‌هایی ریز شده بهش خیره شدم و گفتم:

- یادمه تو یه پراید هم داشتی، بازم داریش؟

اشکان موشکافانه رو بهم گفت:

- پراید می‌خوای چیکار؟

شهاب جواب داد:

- بله خانم دارمش تو پارکینگه.

سری تکون دادم و گفتم:

- خیله خب، می‌خوام برام یه کاری کنی، به کمک یکی از بچه‌ها کپسول گ*از ماشین رو خالی کن و ماشین رو بیار همینجا.

شهاب با تعجب گفت:

- کپسول و برای چی خالی کنیم خانم؟

کلافه گفتم:

- کاری که میگم و بکن شهاب.

روبه اشکان که هنوزم مشکوک بهم خیره بود گفتم:

- محموله‌ها کجان؟

جواب داد:

- نگران نباش، بابا فکر اونجاش و کرده و کارمون و راحت کرده، ظهر به بچه‌ها سپرد از انبار بزرگِ محموله‌هامون کمی از ج*ن*س‌هارو آوردن اینجا و گذاشتن انباری، که ما دیگه این همه راه نریم سمت انبار محموله‌ها و به مهمونی دیر برسیم.

سری تکون دادم و گفتم:

- خوبه.

راه افتادم سمت انبار و اشکان هم دنبالم. داخل انبار شدم، چندتا بسته مواد گوشه انبار جاخوش کرده بودن و با پلاستیک مشکی، پوشونده شده بودن.

داخل یه جعبه کارتون بودن، جعبه رو برداشتم و دوباره اشکان عین کش تنبون پشت سرم کشیده شد.

کلافه گفتم:

- چیه عین جوجه افتادی دنبال من؟ یه خورده کمک هم بدنیست ها.

عصبی چنگی به موهاش زد و گفت:

- میشه بگی داری چیکار می‌کنی که منم کار خودم و بدونم؟

شهاب ماشین رو از پارکینگ در آورده بود و کپسول خالی پراید هم روبه روش بود.

از دور با صدای بلند داد زد:

- خانم خالی کردم چیکارش کنم؟

با حرص زیر ل*ب آروم غرغر کردم:

- خانم و کوفت، بیا بزار رو فرق سر من! وایسا اومدم دیگه اه.

زیر چشمی نگاهی به اشکان انداختم که لبخند کمرنگی روی ل*بش بود؛ ولی سریع جمعش کرد.

رسیدم به ماشین و کارتون و گذاشتم جلو پام رو زمین و گفتم:

- گوش بگیر ببین چی میگم شهاب، همه این موادها رو از بستشون خارج می‌کنیم و یه راست می‌ریزیمشون توی کپسول گ*از و دوباره کپسول و می‌زاریمش سرجاش توی صندوق، شنفتی؟

شهاب با جدیت گفت:

- چشم خانم.

اشکان با چشم‌های گرد شده بهم خیره شد و گفت:

- چی چی می‌کنیم؟

پوفی کشیدم و گفتم:

- دوباره باید توضیح بدم؟

اشکان دوباره اخم کرد و گفت:

- درست حرف بزن ها، خب این بعدا برای ماشین یا خودمون دردسر نشه؟ اینجوری یعنی پلیس نمی‌فهمه؟

شهاب با کمک یکی از بچه‌ها مشغول تخلیه بسته‌ها و انتقالشون به کپسول بود. همونطور که نگاهم به اون‌ها بود شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:

- نه چرا باید برای خودمون دردسر بشه؟ تو اصلا می‌تونی از بیرون ببینی که داخل کپسول چیه؟ پلیس هم از کجا باید بدونه؟ فکر می‌کنه یه کپسول پر از گازه! در ظاهر با صندوق خالی مواجه میشه، در صورتی که به جای گ*از CNG مواد توشه و اونم نمی‌دونه. برای ماشین هم نترس مشکلی ایجاد نمی‌کنه از بنزینش استفاده می‌کنیم.

اشکان با اخم سری تکون داد و گفت:

- فکر خوبیه!

همین؟ تف بهش یه تشکر خشک و خالیم نکرد، برج زهرمار!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,439
Points
1,430
#پارت۸۲

بلاخره کپسول و پر کردیم و با کلی دنگ و فنگ گذاشتیم سرجاش و من و اشکان سوار پراید شهاب شدیم و راه افتادیم سمت انبار شاهی. اسمش شاهپور بود، بهش می‌گفتن شاهی!
چندباری توی مهمونی‌ها دیده بودمش. چند دقیقه بعد رسیدیم جلوی انبار و اشکان ترمز کرد و هردو پیاده شدیم.
جلوی انبار هیچ نگهبانی نبود، عجیب بود، پس این‌ها کجان؟ یعنی هنوز نیومدن؟
مشکوک میزد قضیه حس می‌کردم یه چیزی این وسط میلنگه. اشکان متعجب گفت:
- پس این‌ها کجان؟ چرا کسی نیست؟
شونه‌ای بالا انداختم و چیزی نگفتم. راه افتادیم سمت در انبار، با چیزی که دیدم موشکافانه روبه اشکان گفتم:
- اشکان در انبار بازه، نکنه...
اشکان با اخم جلو اومد و در بزرگ آهنی و ریلی انبار رو با یه حرکت باز کرد. همین که در رو باز کرد لوله چندین تفنگ و اسلحه رو دیدم که مارو نشونه گرفتن و دارن سمت ما شلیک می‌کنن.
رو به اشکان فریاد زدم:
- ببند‌ببند الان سوراخ‌سوراخ میشیم اشکان ببند.
اشکان سریع در رو هُل داد و منم کمکش کردم و در رو سریع بستیم و رفتیم پشت یه سنگ بزرگ پناه گرفتیم.
صدای گلوله‌ها دوباره به گوش رسید، فکر کنم از انبار زده بودن بیرون و داشتن شلیک می‌کردن.
یکی از گلوله‌ها با صدای بدی برخورد کرد به سنگی که پشتش پناه گرفته بودیم.
از ترس جیغی کشیدم و سرم رو دزدیدم، با این کارم اشکان سریع بغلم کرد و سرم رو روی سینش فشرد.
لعنتی هیچ کدوم هم مسلح نبودیم که از خودمون دفاع کنیم. روبه اشکان گفتم:
- اشکان، شاهی و عمو مگه باهم مشکلی دارن؟ این حرومزاده‌ها دارن چیکار می‌کنن؟
اشکان درحالی که بدرقمه پیشونیش عرق کرده بود گفت:
- نه مشکلی باهم ندارن، اتفاقا خیلیم باهم صمیمین نمی‌دونم چه مرگشون شده.
تو همبن حین صدای لاستیک‌های ماشین یه نفر اومد و بعدش صدای فریاد شاهی به گوش رسید:
- کافیه! احمق‌ها دارین چیکار می‌کنین این‌ها از خودمونن.
ناگهان صدای گلوله‌ها قطع شد و سکوت بدی حکم فرما شد. دوباره صدای شاهی اومد:
- اشکان، نقره، بیاین بیرون دیگه چیزی نیست.
من و اشکان متعجب به هم نگاه کردیم هردومون انگار تردید داشتیم، آروم از پشت سنگ اومدیم بیرون.
شاهی با نگرانی که صورتش رو در بر گرفته بود، اومد سمت اشکان و از بازوهاش گرفت و گفت:
- خوبی پسر؟ چیزیت که نشد؟
اشکان با اخمی که صورتش رو پوشونده بود گفت:
- شاهی خان میشه توضیح بدین اینجا چه خبره؟ قرارمون یادتون رفته؟
شاهی آروم دست‌هاش رو از روی بازو‌های اشکان برداشت و گفت:
- من واقعا ازتون معذرت می‌خوام، بیاین تو بهتون توضیح میدم.
با اخم و خشم روبه شاهی گفتم:
- شاهی خان این اسلحه‌های بی‌صاحابتون ضامن ندارن، تِررر هردومون و به رگبار بستین؟
اشکان با آرنجش ضربه آرومی به پهلوم زد که یعنی تو ساکت شو و با اخم نگاهم کرد. شاهی با نگاهی که ازش شرمندگی می‌بارید رو بهم گفت:
- توضیح میدم بهتون.
با اخم همراهش راه افتادیم و رفتیم داخل انبار.

***

شاهی با عصبانیتی که از سر و روش می‌بارید سیلی محکمی به یکی از محافظ‌ها زد:
- احمق‌های بی‌خاصیت، من بهتون چی گفته بودم؟ هان؟
کلمه «هانش» از ته حنجره‌اش تبدیل به فریاد شد.
ده تا محافظ بودن که سرتا پا مشکی پوشیده بودن و همین‌ها بودن که مارو دم گلوله بسته بودن و نزدیک بود کار دستمون ب*دن.
سیلی دوم رو به محافظ دومی محکم‌تر زد که باعث شد محافظ، نقش بر زمین بشه.
دوباره فریاد کشید:
- مگه نگفته بودم هر اتفاقی افتاد اول به من خبر می‌دین؟ من شمارو برای چی اینجا گذاشتم پس؟ به امید شما بی‌شرف‌ها من انبار و ول کردم سپردم دست شماها گفتم هرچی بشه خبر میدن، اما می‌بینم همتون به درد جرز لای دیوار می‌خورین.
لگدی به شکم یکی دیگه از محافظ‌ها زد، که با درد افتاد زمین و فریاد دوباره شاهی، توی فضای بزرگ انبار، طنین انداز شد:
- لعنتی‌ها مگه بهتون نگفته بودم امشب قرار محموله دارم از طرف اردشیرخان؟ به جای اینکه شیش دنگ حواستون باشه و دزد ج*ن*س‌های من و پیدا کنین، دختر و پسرش رو بستین دم گلوله؟ اونم شریک چندین و چندسالم؟
حقشونه آخ که دلم خنک شد، نزدیک بود هردومون بمیریم و بدون اینکه به مهمونی برسیم ناکام از این دنیا بریم. یقه همون محافظی که با لگد زده بودش رو گرفت و وحشیانه هُلش داد سمت در انبار و گفت:
- گمشین همتون چشمم به قیافه نحستون نیوفته، زود!
همشون بلا استثنا از ترس، از انبار زدن بیرون. شاهی با عصبانیت، دستی به صورتش کشید و اومد روبه رومون روی صندلی نشست و آرنج دست‌هاش رو گذاشت روی پاهاش و خم شد جلو و گفت:
- من واقعا از شماها معذرت می‌خوام، اشتباه شده بود.
اشکان پوزخندی زد و گفت:
- اشتباه؟ شاهی خان می‌فهمید محافظ‌هاتون باهامون چیکار کردن؟ نزدیک بود هردومون بمیریم.

کد:
بلاخره کپسول و پر کردیم و با کلی دنگ و فنگ گذاشتیم سرجاش و من و اشکان سوار پراید شهاب شدیم و راه افتادیم سمت انبار شاهی. اسمش شاهپور بود، بهش می‌گفتن شاهی!

چندباری توی مهمونی‌ها دیده بودمش. چند دقیقه بعد رسیدیم جلوی انبار و اشکان ترمز کرد و هردو پیاده شدیم.

جلوی انبار هیچ نگهبانی نبود، عجیب بود، پس این‌ها کجان؟ یعنی هنوز نیومدن؟

مشکوک میزد قضیه حس می‌کردم یه چیزی این وسط میلنگه. اشکان متعجب گفت:

- پس این‌ها کجان؟ چرا کسی نیست؟

شونه‌ای بالا انداختم و چیزی نگفتم. راه افتادیم سمت در انبار، با چیزی که دیدم موشکافانه روبه اشکان گفتم:

- اشکان در انبار بازه، نکنه...

اشکان با اخم جلو اومد و در بزرگ آهنی و ریلی انبار رو با یه حرکت باز کرد. همین که در رو باز کرد لوله چندین تفنگ و اسلحه رو دیدم که مارو نشونه گرفتن و دارن سمت ما شلیک می‌کنن.

رو به اشکان فریاد زدم:

- ببند‌ببند الان سوراخ‌سوراخ میشیم اشکان ببند.

اشکان سریع در رو هُل داد و منم کمکش کردم و در رو سریع بستیم و رفتیم پشت یه سنگ بزرگ پناه گرفتیم.

صدای گلوله‌ها دوباره به گوش رسید، فکر کنم از انبار زده بودن بیرون و داشتن شلیک می‌کردن.

یکی از گلوله‌ها با صدای بدی برخورد کرد به سنگی که پشتش پناه گرفته بودیم.

از ترس جیغی کشیدم و سرم رو دزدیدم، با این کارم اشکان سریع بغلم کرد و سرم رو روی سینش فشرد.

لعنتی هیچ کدوم هم مسلح نبودیم که از خودمون دفاع کنیم. روبه اشکان گفتم:

- اشکان، شاهی و عمو مگه باهم مشکلی دارن؟ این حرومزاده‌ها دارن چیکار می‌کنن؟

اشکان درحالی که بدرقمه پیشونیش عرق کرده بود گفت:

- نه مشکلی باهم ندارن، اتفاقا خیلیم باهم صمیمین نمی‌دونم چه مرگشون شده.

تو همبن حین صدای لاستیک‌های ماشین یه نفر اومد و بعدش صدای فریاد شاهی به گوش رسید:

- کافیه! احمق‌ها دارین چیکار می‌کنین این‌ها از خودمونن.

ناگهان صدای گلوله‌ها قطع شد و سکوت بدی حکم فرما شد. دوباره صدای شاهی اومد:

- اشکان، نقره، بیاین بیرون دیگه چیزی نیست.

من و اشکان متعجب به هم نگاه کردیم هردومون انگار تردید داشتیم، آروم از پشت سنگ اومدیم بیرون.

شاهی با نگرانی که صورتش رو در بر گرفته بود، اومد سمت اشکان و از بازوهاش گرفت و گفت:

- خوبی پسر؟ چیزیت که نشد؟

اشکان با اخمی که صورتش رو پوشونده بود گفت:

- شاهی خان میشه توضیح بدین اینجا چه خبره؟ قرارمون یادتون رفته؟

شاهی آروم دست‌هاش رو از روی بازو‌های اشکان برداشت و گفت:

- من واقعا ازتون معذرت می‌خوام، بیاین تو بهتون توضیح میدم.

با اخم و خشم روبه شاهی گفتم:

- شاهی خان این اسلحه‌های بی‌صاحابتون ضامن ندارن، تِررر هردومون و به رگبار بستین؟

اشکان با آرنجش ضربه آرومی به پهلوم زد که یعنی تو ساکت شو و با اخم نگاهم کرد. شاهی با نگاهی که ازش شرمندگی می‌بارید رو بهم گفت:

- توضیح میدم بهتون.

با اخم همراهش راه افتادیم و رفتیم داخل انبار.



***



شاهی با عصبانیتی که از سر و روش می‌بارید سیلی محکمی به یکی از محافظ‌ها زد:

- احمق‌های بی‌خاصیت، من بهتون چی گفته بودم؟ هان؟

کلمه «هانش» از ته حنجره‌اش تبدیل به فریاد شد.

ده تا محافظ بودن که سرتا پا مشکی پوشیده بودن و همین‌ها بودن که مارو دم گلوله بسته بودن و نزدیک بود کار دستمون ب*دن.

سیلی دوم رو به محافظ دومی محکم‌تر زد که باعث شد محافظ، نقش بر زمین بشه.

دوباره فریاد کشید:

- مگه نگفته بودم هر اتفاقی افتاد اول به من خبر می‌دین؟ من شمارو برای چی اینجا گذاشتم پس؟ به امید شما بی‌شرف‌ها من انبار و ول کردم سپردم دست شماها گفتم هرچی بشه خبر میدن، اما می‌بینم همتون به درد جرز لای دیوار می‌خورین.

لگدی به شکم یکی دیگه از محافظ‌ها زد، که با درد افتاد زمین و فریاد دوباره شاهی، توی فضای بزرگ انبار، طنین انداز شد:

- لعنتی‌ها مگه بهتون نگفته بودم امشب قرار محموله دارم از طرف اردشیرخان؟ به جای اینکه شیش دنگ حواستون باشه و دزد ج*ن*س‌های من و پیدا کنین، دختر و پسرش رو بستین دم گلوله؟ اونم شریک چندین و چندسالم؟

حقشونه آخ که دلم خنک شد، نزدیک بود هردومون بمیریم و بدون اینکه به مهمونی برسیم ناکام از این دنیا بریم. یقه همون محافظی که با لگد زده بودش رو گرفت و وحشیانه هُلش داد سمت در انبار و گفت:

- گمشین همتون چشمم به قیافه نحستون نیوفته، زود!

همشون بلا استثنا از ترس، از انبار زدن بیرون. شاهی با عصبانیت، دستی به صورتش کشید و اومد روبه رومون روی صندلی نشست و آرنج دست‌هاش رو گذاشت روی پاهاش و خم شد جلو و گفت:

- من واقعا از شماها معذرت می‌خوام، اشتباه شده بود.

اشکان پوزخندی زد و گفت:

- اشتباه؟ شاهی خان می‌فهمید محافظ‌هاتون باهامون چیکار کردن؟ نزدیک بود هردومون بمیریم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,439
Points
1,430
#پارت۸۳

سری تکون داد و گفت:
- می‌فهمم و برای همین می‌خوام توضیح بدم. دیشب دوتا از همین محافظ‌های کودن من، سر نگهبانی انبار خوابشون می‌بره و از قضا چند نفر که نمی‌دونم کیا بودن، اما حدس می‌زنم که کار کی باشه، از فرصت استفاده می‌کنن و هر چی ج*ن*س داشتم و نداشتم رو با خودشون می‌برن. منم دستور دادم انبار رو به جای ج*ن*س، پر از بسته‌های آرد کنن و همه محافظ‌ها داخل انبار کمین کنن که اگه بازم چیز مشکوکی شد بهم خبر ب*دن و به راحتی به خیال اینکه انبار پر از مواده، به تله بیوفتن، اما این بی‌شرف‌ها شمارو با دزد ج*ن*س‌هام اشتباهی گرفتن و بدون اینکه به من خبر ب*دن اینکار رو با شماها کردن. مطمئن باشین این کارشون بی‌جواب نمی‌مونه و تنبیه سختی پیش روشونه.
پس بگو، یکی اومده ج*ن*س‌هاش رو هاپولی کرده! این عجب شانسی داشت که چندتا محافظ خنگ گیرش اومده! خلاصه کلی معذرت خواهی کرد ازمون و تا زمانی که هنوز راضی نشدیم اجازه رفتن رو بهمون نداد و همونجا تو انبار، چایی خوش عطری مهمونمون کرد و هرچی گفتیم مهمونی دعوتیم دیره، گوش نکرد و ماهم محموله ج*ن*س‌هارو از کپسول خارج کردیم و تحویلش دادیم. پول‌هارو تحویل گرفتیم و بعد از خدافظی از انبارش خارج شدیم.
سوار همون پرایده شدیم و از اونجا دور شدیم و راه افتادیم سمت عمارت جلال.
تو راه هیچ حرفی بین من و اشکان رد و بدل نشد و فقط آهنگ آرومی بود که درحال پخش بود.
توی اون کت و شلوار مشکیش، عجیب دلنشین شده بود. رایحه عطری که به تنش زده بود، مشامم رو پر کرده بود و هیچ دوست نداشتم رایحه خوبش رو از ریه‌ام بیرون بدم.
رسیدیم به عمارت بزرگ جلال و از ماشین پیاده شدیم. صدای آهنگ از توی عمارت به گوش می‌رسید. از پله‌های سفید ساختمون که با نور مخفی دیزاین شده بودن، بالا رفتیم و رفتیم داخل.
خدمت‌کاری اومد سمتم و بارونی و کیفم رو ازم گرفت و رفت. دستی به موهام کشیدم و چشم گردوندم تا دختر‌هارو پیدا کنم که یکی سد نگاهم شد و گفت:
- خاکستری! دختر تو کجا بودی چرا انقدر دیر؟ منتظرتون بودیم.
نگاهم به جلال خورد که کت و شلوار سفیدی به تن کرده بود با پیراهن مشکی. موهای پر پشت و یکدستش رو که تقریبا کامل سفید شده بودن رو، به زیبایی شونه کرده بود و داده بود بالا. ظاهری مسنی داشت، اما روحیه‌ای قبراق و شادابی داشت. مثل یه جوون بیست ساله! انگار نه انگار که سنی ازش گذشته باشه.
اشکان به جای من جواب داد:
- کاری برامون پیش اومد برای همین دیر کردیم.
جلال چشمکی زد و دستش رو سمتم دراز کرد، که عادی دستم رو گذاشتم بین انگشت‌های مردونه‌اش و دست دادم، با اشکان هم دست داد و گفت:
- به هر حال خوش اومدین، امیدوارم از این مهمونی نهایت ل*ذت رو ببرین. دخترها اون طرف سالن هستن نقره.
و اشاره‌ای به گوشه‌ای از سالن کرد که همشون اونجا کنار هم نشسته بودن.
سری تکون دادم و راه افتادم سمت دخترها و اشکان هم همراه جلال سمتی رفت که اردشیر و دوستانش اونجا نشسته بودن و گپ و گفت می‌کردن.
رسیدم بهشون که نگاهشون به من خورد و پونه سوتی کشید و گفت:
- اولا لا لا، مادمازل شماره بدم بهتون؟
و با زیبا هردوشون زدن زیر خنده، بدون اینکه تغییر توی حالت صورتم ایجاد کنم خودم رو انداختم روی یکی از صندلی‌ها و گفتم:
- زر نزن پون‌پون «مخفف پونه»، تازه از یه قدمی مرگ اومدیم و برگشتیم.
زیبا خنده‌ای کرد و گفت:
- به سلامتی می‌ذاشتی حلواتو بخوریم دیگه.
و دوباره هردوشون زدن زیر خنده، باز این دوتا یه جا افتادن و دارن سر به سر من می‌زارن! نگاهم خورد به نازیلا که از جاش بلند شد و با عشوه، رفت سمتی که اشکان اونجا بود. سرتا پاش رو برانداز کردم، یه لباس بالاتر از زانوی قرمز دکلته تنش بود با کفش‌های پاشنه بلند همرنگش. موهای بلوندش رو انداخته بود یه طرف شونه‌اش و وقتی رسید به اشکان، از پشت آروم بغلش کرد و دستش رو نوازش‌گرانه کشید روی بازوی اشکان. حس کردم، تنم یهو یخ زد، همه بدنم سست و بی‌حرکت شده بود و کف دست‌های سردم عرق کرده بودن. تیررس نگاهم رو حتی نمی‌تونستم از هردوشون بردارم.

کد:
سری تکون داد و گفت:

- می‌فهمم و برای همین می‌خوام توضیح بدم. دیشب دوتا از همین محافظ‌های کودن من، سر نگهبانی انبار خوابشون می‌بره و از قضا چند نفر که نمی‌دونم کیا بودن، اما حدس می‌زنم که کار کی باشه، از فرصت استفاده می‌کنن و هر چی ج*ن*س داشتم و نداشتم رو با خودشون می‌برن. منم دستور دادم انبار رو به جای ج*ن*س، پر از بسته‌های آرد کنن و همه محافظ‌ها داخل انبار کمین کنن که اگه بازم چیز مشکوکی شد بهم خبر ب*دن و به راحتی به خیال اینکه انبار پر از مواده، به تله بیوفتن، اما این بی‌شرف‌ها شمارو با دزد ج*ن*س‌هام اشتباهی گرفتن و بدون اینکه به من خبر ب*دن اینکار رو با شماها کردن. مطمئن باشین این کارشون بی‌جواب نمی‌مونه و تنبیه سختی پیش روشونه.

پس بگو، یکی اومده ج*ن*س‌هاش رو هاپولی کرده! این عجب شانسی داشت که چندتا محافظ خنگ گیرش اومده! خلاصه کلی معذرت خواهی کرد ازمون و تا زمانی که هنوز راضی نشدیم اجازه رفتن رو بهمون نداد و همونجا تو انبار، چایی خوش عطری مهمونمون کرد و هرچی گفتیم مهمونی دعوتیم دیره، گوش نکرد و ماهم محموله ج*ن*س‌هارو از کپسول خارج کردیم و تحویلش دادیم. پول‌هارو تحویل گرفتیم و بعد از خدافظی از انبارش خارج شدیم.

سوار همون پرایده شدیم و از اونجا دور شدیم و راه افتادیم سمت عمارت جلال.

تو راه هیچ حرفی بین من و اشکان رد و بدل نشد و فقط آهنگ آرومی بود که درحال پخش بود.

توی اون کت و شلوار مشکیش، عجیب دلنشین شده بود. رایحه عطری که به تنش زده بود، مشامم رو پر کرده بود و هیچ دوست نداشتم رایحه خوبش رو از ریه‌ام بیرون بدم.

رسیدیم به عمارت بزرگ جلال و از ماشین پیاده شدیم. صدای آهنگ از توی عمارت به گوش می‌رسید. از پله‌های سفید ساختمون که با نور مخفی دیزاین شده بودن، بالا رفتیم و رفتیم داخل.

خدمت‌کاری اومد سمتم و بارونی و کیفم رو ازم گرفت و رفت. دستی به موهام کشیدم و چشم گردوندم تا دختر‌هارو پیدا کنم که یکی سد نگاهم شد و گفت:

- خاکستری! دختر تو کجا بودی چرا انقدر دیر؟ منتظرتون بودیم.

نگاهم به جلال خورد که کت و شلوار سفیدی به تن کرده بود با پیراهن مشکی. موهای پر پشت و یکدستش رو که تقریبا کامل سفید شده بودن رو، به زیبایی شونه کرده بود و داده بود بالا. ظاهری مسنی داشت، اما روحیه‌ای قبراق و شادابی داشت. مثل یه جوون بیست ساله! انگار نه انگار که سنی ازش گذشته باشه.

اشکان به جای من جواب داد:

- کاری برامون پیش اومد برای همین دیر کردیم.

جلال چشمکی زد و دستش رو سمتم دراز کرد، که عادی دستم رو گذاشتم بین انگشت‌های مردونه‌اش و دست دادم، با اشکان هم دست داد و گفت:

- به هر حال خوش اومدین، امیدوارم از این مهمونی نهایت ل*ذت رو ببرین. دخترها اون طرف سالن هستن نقره.

و اشاره‌ای به گوشه‌ای از سالن کرد که همشون اونجا کنار هم نشسته بودن.

سری تکون دادم و راه افتادم سمت دخترها و اشکان هم همراه جلال سمتی رفت که اردشیر و دوستانش اونجا نشسته بودن و گپ و گفت می‌کردن.

رسیدم بهشون که نگاهشون به من خورد و پونه سوتی کشید و گفت:

- اولا لا لا، مادمازل شماره بدم بهتون؟

و با زیبا هردوشون زدن زیر خنده، بدون اینکه تغییر توی حالت صورتم ایجاد کنم خودم رو انداختم روی یکی از صندلی‌ها و گفتم:

- زر نزن پون‌پون «مخفف پونه»، تازه از یه قدمی مرگ اومدیم و برگشتیم.

زیبا خنده‌ای کرد و گفت:

- به سلامتی می‌ذاشتی حلواتو بخوریم دیگه.

و دوباره هردوشون زدن زیر خنده، باز این دوتا یه جا افتادن و دارن سر به سر من می‌زارن! نگاهم خورد به نازیلا که از جاش بلند شد و با عشوه، رفت سمتی که اشکان اونجا بود. سرتا پاش رو برانداز کردم، یه لباس بالاتر از زانوی قرمز دکلته تنش بود با کفش‌های پاشنه بلند همرنگش. موهای بلوندش رو انداخته بود یه طرف شونه‌اش و وقتی رسید به اشکان، از پشت آروم بغلش کرد و دستش رو نوازش‌گرانه کشید روی بازوی اشکان. حس کردم، تنم یهو یخ زد، همه بدنم سست و بی‌حرکت شده بود و کف دست‌های سردم عرق کرده بودن. تیررس نگاهم رو حتی نمی‌تونستم از هردوشون بردارم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,439
Points
1,430
#پارت۸۴

قلبم جایی بین حلق و گلوم، میزد. جوری غرق نگاه کردن به اون دوتا شده بودم که هیچ صدایی از اطرافم نمی‌شنیدم و هیچ درک و دریافتی ازشون نداشتم.
اشکان دست نازی رو گرفت و رفتن وسط و شروع به ر*ق*صیدن کردن. حس می‌کردم چشم‌هام داره کم‌کم تر میشه. سریع پلک زدم تا نبارن.
حال و هوای ابری و گرفته‌ای بهم دست داده بود. سنگینی نگاهی رو حس کردم، سرم رو که برگردوندم با نگاه مهربون آیچا روبه رو شدم.
لبخند شیرینی بهم زد، که متقابلا جوابش لبخند کوچیک هرچند، زورکی من بود.
ویبره گوشیم رو توی دستم حس کردم، نگاه که کردم دیدم اصلانه، هیچ حوصله این پیری رو نداشتم، اما پیام رو باز کردم:« سلام نقره‌جان، خوبی؟ چه خبر از آراس؟»
نمی‌دونم محافظ‌هایی که برام فرستاده بود بهش گفتن یا نه، اما خودم که پاک یادم رفته بود بهش خبر بدم. دستم روی دکمه‌های لمسی گوشیم لغزید:«حلش کردیم».
چند دقیقه بعد دوباره پیامش اومد:«دمت گرم دختر، می‌دونستم از پسش برمیای، حالا دیگه از بابت ج*ن*س‌ها نگرانی ندارم. این کارت بی‌جواب نمی‌مونه جبران می‌کنم. بهترین خبری بود که بهم دادی».
و جواب من به این همه ابراز خوشحالی و تشکرش، بی‌حوصله فقط یه جمله بود:«نیازی به جبران نیست».

*زیبا

همراه پونه داشتیم می‌رقصیدیم. آهنگ تندی پخش شده بود و من و پونه حسابی سرگرم ر*ق*ص بودیم.
خواستم بچرخم، همین که چرخیدم، چشم تو چشم یه نفر شدم. چشم‌های آشنای یه نفر! آشنایی که دیگه از هر غریبه‌ای برام غریبه‌تر بود.
چشم‌هایی که...چرا؟ اون اینجا چیکار می‌کرد؟
کاملا سست شده بودم و به زور و مجبورا خودم رو تکون می‌دادم. گلوم خشک شده بود و هرچی آب دهنم رو قورت می‌دادم، هیچ اثری نمی‌کرد و تالاپ و تولوپ قلبم با نفس‌های تند مملو از خشمم، همنوا شده بود.
دست‌هام مشت شدن و پشتم رو کردم بهش و سعی کردم بیخیال باشم و به رقصم ادامه بدم.
پونه حالا داشت با مادرش می‌رقصید، خون دویده بود توی صورتم و حسابی صورتم د*اغ کرده بود.
خواستم بیخیال ر*ق*صیدن بشم و برم بشینم که مچ دست‌های سفیدم، بین گرمی انگشت‌های یه نفر قرار گرفت.
سرم رو که برگردوندم...خودش بود، مچ دست ظریفم توی دست‌های مردونه‌اش جا خوش کرده بودن.
با حرص دستم رو از دستش کشیدم بیرون و خواستم راهم رو طی کنم و برم که دست‌هاش کمرم رو این‌بار به اسارت گرفتن و کمر باریک و ظریفم، حالا بین حصار دست‌هاش قفل شده بود.
چراغ‌های کل سالن خاموش شدن و فقط ر*ق*ص نورها به تاریکی جلا بخشیدن.
لعنتی، بهتر که نشد بدتر شد!
با حرص خواستم خودم رو از حصار دست‌هاش بکشم بیرون که محکم‌تر من و گرفت و باعث شد با لحنی پر از عصبی، بهش بگم:
- ولم کن، برای چی عین اختاپوس چسبیدی به من ول نمی‌کنی؟
برم گردوند سمت خودش و بازوهام رو بین دست‌هاش گرفت. صورتش توی تاریکی دیده نمی‌شد و فقط سایه‌اش رو می‌دیدم. صدای بمش که قاطی آهنگِ بلند فضا شده بود، به گوشم خورد:
- زیبا؟
بغضم گرفت با شنیدن صداش، محکم چسبیده بود بیخ گلوم و ول نمی‌کرد، چقدر دلتنگ این صدا بودم، سیل اشک توی چشم‌هام دوید.
برای اینکه متوجه چشم‌های پر شده از اشکم نشه، سریع بازوهام رو از دستش کشیدم بیرون و تند دویدم سمت دستشویی.
تندتند از پله‌های عمارت بالا رفتم و رسیدم جلوی در سرویس بهداشتی و بی‌معطلی خودم رو انداختم داخل دستشویی و در رو از پشت قفل کردم و تکیه دادم به در و دستم رو با نهایت تضرع گرفتم روی دهنم و نشستم پشت در دستشویی.
اشک‌هام به نوبه اختیار خودشون رو از دست می‌دادن و سرازیر می‌شدن روی گونه‌هام.
لعنتی، من فراموشت کرده بودم که! داشتم زندگیم رو می‌کردم که! برای چی اومدی؟ برای چی باز دیدمت و یاد گذشته شومم افتادم؟ لعنت بهت!

کد:
قلبم جایی بین حلق و گلوم، میزد. جوری غرق نگاه کردن به اون دوتا شده بودم که هیچ صدایی از اطرافم نمی‌شنیدم و هیچ درک و دریافتی ازشون نداشتم.

اشکان دست نازی رو گرفت و رفتن وسط و شروع به ر*ق*صیدن کردن. حس می‌کردم چشم‌هام داره کم‌کم تر میشه. سریع پلک زدم تا نبارن.

حال و هوای ابری و گرفته‌ای بهم دست داده بود. سنگینی نگاهی رو حس کردم، سرم رو که برگردوندم با نگاه مهربون آیچا روبه رو شدم.

لبخند شیرینی بهم زد، که متقابلا جوابش لبخند کوچیک هرچند، زورکی من بود.

ویبره گوشیم رو توی دستم حس کردم، نگاه که کردم دیدم اصلانه، هیچ حوصله این پیری رو نداشتم، اما پیام رو باز کردم:« سلام نقره‌جان، خوبی؟ چه خبر از آراس؟»

نمی‌دونم محافظ‌هایی که برام فرستاده بود بهش گفتن یا نه، اما خودم که پاک یادم رفته بود بهش خبر بدم. دستم روی دکمه‌های لمسی گوشیم لغزید:«حلش کردیم».

چند دقیقه بعد دوباره پیامش اومد:«دمت گرم دختر، می‌دونستم از پسش برمیای، حالا دیگه از بابت ج*ن*س‌ها نگرانی ندارم. این کارت بی‌جواب نمی‌مونه جبران می‌کنم. بهترین خبری بود که بهم دادی».

و جواب من به این همه ابراز خوشحالی و تشکرش، بی‌حوصله فقط یه جمله بود:«نیازی به جبران نیست».



*زیبا



همراه پونه داشتیم می‌رقصیدیم. آهنگ تندی پخش شده بود و من و پونه حسابی سرگرم ر*ق*ص بودیم.

خواستم بچرخم، همین که چرخیدم، چشم تو چشم یه نفر شدم. چشم‌های آشنای یه نفر! آشنایی که دیگه از هر غریبه‌ای برام غریبه‌تر بود.

چشم‌هایی که...چرا؟ اون اینجا چیکار می‌کرد؟

کاملا سست شده بودم و به زور و مجبورا خودم رو تکون می‌دادم. گلوم خشک شده بود و هرچی آب دهنم رو قورت می‌دادم، هیچ اثری نمی‌کرد و تالاپ و تولوپ قلبم با نفس‌های تند مملو از خشمم، همنوا شده بود.

دست‌هام مشت شدن و پشتم رو کردم بهش و سعی کردم بیخیال باشم و به رقصم ادامه بدم.

پونه حالا داشت با مادرش می‌رقصید، خون دویده بود توی صورتم و حسابی صورتم د*اغ کرده بود.

خواستم بیخیال ر*ق*صیدن بشم و برم بشینم که مچ دست‌های سفیدم، بین گرمی انگشت‌های یه نفر قرار گرفت.

سرم رو که برگردوندم...خودش بود، مچ دست ظریفم توی دست‌های مردونه‌اش جا خوش کرده بودن.

با حرص دستم رو از دستش کشیدم بیرون و خواستم راهم رو طی کنم و برم که دست‌هاش کمرم رو این‌بار به اسارت گرفتن و کمر باریک و ظریفم، حالا بین حصار دست‌هاش قفل شده بود.

چراغ‌های کل سالن خاموش شدن و فقط ر*ق*ص نورها به تاریکی جلا بخشیدن.

لعنتی، بهتر که نشد بدتر شد!

با حرص خواستم خودم رو از حصار دست‌هاش بکشم بیرون که محکم‌تر من و گرفت و باعث شد با لحنی پر از عصبی، بهش بگم:

- ولم کن، برای چی عین اختاپوس چسبیدی به من ول نمی‌کنی؟

برم گردوند سمت خودش و بازوهام رو بین دست‌هاش گرفت. صورتش توی تاریکی دیده نمی‌شد و فقط سایه‌اش رو می‌دیدم. صدای بمش که قاطی آهنگِ بلند فضا شده بود، به گوشم خورد:

- زیبا؟

بغضم گرفت با شنیدن صداش، محکم چسبیده بود بیخ گلوم و ول نمی‌کرد، چقدر دلتنگ این صدا بودم، سیل اشک توی چشم‌هام دوید.

برای اینکه متوجه چشم‌های پر شده از اشکم نشه، سریع بازوهام رو از دستش کشیدم بیرون و تند دویدم سمت دستشویی.

تندتند از پله‌های عمارت بالا رفتم و رسیدم جلوی در سرویس بهداشتی و بی‌معطلی خودم رو انداختم داخل دستشویی و در رو از پشت قفل کردم و تکیه دادم به در و دستم رو با نهایت تضرع گرفتم روی دهنم و نشستم پشت در دستشویی.

اشک‌هام به نوبه اختیار خودشون رو از دست می‌دادن و سرازیر می‌شدن روی گونه‌هام.

لعنتی، من فراموشت کرده بودم که! داشتم زندگیم رو می‌کردم که! برای چی اومدی؟ برای چی باز دیدمت و یاد گذشته شومم افتادم؟ لعنت بهت!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,439
Points
1,430
#پارت۸۵

مسبب اینجا بودنم تو شدی، مسبب عذاب کشیدنم، تنهاییم و دور شدنم از خانوادم...
سرم رو که سنگین شده بود و از گریه زیاد درد گرفته بود رو گرفتم بین دست‌هام و پلک‌های خیس از اشکم رو روی هم فرو بستم. اشک‌های پی در پی‌ام تا زیر چونم خودشون رو رسونده بودن و چونم رو خیس کرده بودن.
همه بدنم یخ کرده بود از گریه و غم و اندوه زیاد، خیلی زیاد!
دردها و زخم‌های قلبم دوباره با دیدنش تازه شده بودن.
برام مهم نبود الان ممکنه آرایشم خ*را*ب بشه یا قیافه غم‌زده‌ام رو کسی می‌بینه، هیچ چیز برام مهم نبود.
مهم از این لحظه به بعد بود، مهم این بود که بعد از این قراره چی بشه، مهم لحظه‌های پر از تشویش بعدی زندگیم بودن!

*اردشیر

- مشتاق دیدار اردشیرخان.
سرم رو بلند کردم که باعث شد با دیدنش اخم‌هام و ابروهام از تعجب زیاد از هم باز شن! دفتر گذشته کم‌کم از بین خاطرات قدیمی، توی ذهنم ورق خورد.
کارِن! اون اینجا چیکار می‌کرد؟ نگاهی به دستش که به سمتم دراز کرده بود انداختم. آروم دستم رو گذاشتم توی دستش. نشست روی مبل روبه روم، تقریبا ده سالی ازم کوچک‌تر میزد، دور و بر ۵۰_۵۱ ساله میزد، ابروهای پهن مردونه داشت که جای زخم کهنه‌اش ابروش رو شکسته نشون می‌داد و تا پایین پلک‌ها و گودی چشمش ادامه داشت، موهای جو گندمی، با چشم‌های قهوه‌ای و ل*ب و دهن مردونه و کت و شلوار سرمه‌ای به تن کرده بود. جلال هم با خنده نشست و گفت:
- خب‌خب اردشیر جان اگه یادت باشه بهت گفته بودم یه نفر رو که آشناهم هست بهت نشون میدم.
مغزم رسما از کارهای جلال، رو به سوختن بود. پوزخندی زدم و گفتم:
- در جریان بودم جلال خان! میشه چند لحظه با من بیای؟
جلال متعجب سری تکون داد و از کارن عذرخواهی کرد و بلند شد.
خلوت‌ترین مکان رو دور از چشم بقیه انتخاب کردم و ایستادم و وقتی جلال بهم رسید با عصبانیتی که مثل آتیش درونم زبونه می‌کشید، یقه‌اش رو توی هردو مشت دستم گرفتم و محکم چسبوندمش به س*ی*نه دیوار و گفتم:
- حرومزاده با این کارهایی که داری می‌کنی می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ می‌خوای دست من و بزاری تو پو*ست گردو؟ ع*و*ضی!
و دوباره کوبیدمش به دیوار پشت سرش، با ترس و لرزون گفت:
- اردشیر خان چی داری میگی؟ من اصلا منظورت رو...
با عصبانیت کنترل شده‌ای از لای دندون‌های کلید شدم غریدم:
- ببند در گاله رو! خوب می‌فهمی منظورم رو، برای چی این ع*و*ضی رو آوردی نشوندی جلوی من؟ برای چی می‌خواستی مارو باهم روبه رو کنی بی‌ن*ا*موس؟
با ترس تته‌پته کنون گفت:
- ب..بخدا خودش خواست، خودش گفت می‌خوام اردشیر رو ببینم، گفت بعد از سال‌ها دلم براش تنگ شده. بخدا من منظوری نداشتم اردشیرجان نمی‌دونستم تا این حد به هم می‌ریزی!
ترسو بود و مرد به این بزدلی تا به الان ندیده بودم! سه سوت وا می‌داد! با حرص یقه‌اش رو ول کردم و سرم رو تکون دادم گفتم:
- حساب توعه حرومی رو بعدا می‌رسم جلال! ببین کی گفتم. همینجوری تموم نمی‌شه.
و با قدم‌های پر از عصبی از اونجا دور شدم.
باید عادی جلوه می‌دادم پیشش، نباید دستش آتو می‌دادم. نشستم سر جام و چشم دوختم بهش. لبخند تماما خونسردش، روی اعصابم خط و خش مینداخت.
خدمت‌کار نو*شی*دنی برامون تعارف کرد و همونطور که سایه نگاهم دقیق روی کارن بود، لیوان پایه بلند نو*شی*دنی رو از روی سینی برداشتم.
همونطور که اونم نگاهش روی من بود، دستش دور بدنه لیوانی حلقه شد و از روی سینی که خدمت‌کار تعارف کرده بود برداشت.

کد:
مسبب اینجا بودنم تو شدی، مسبب عذاب کشیدنم، تنهاییم و دور شدنم از خانوادم...

سرم رو که سنگین شده بود و از گریه زیاد درد گرفته بود رو گرفتم بین دست‌هام و پلک‌های خیس از اشکم رو روی هم فرو بستم. اشک‌های پی در پی‌ام تا زیر چونم خودشون رو رسونده بودن و چونم رو خیس کرده بودن.

همه بدنم یخ کرده بود از گریه و غم و اندوه زیاد، خیلی زیاد!

دردها و زخم‌های قلبم دوباره با دیدنش تازه شده بودن.

 برام مهم نبود الان ممکنه آرایشم خ*را*ب بشه یا قیافه غم‌زده‌ام رو کسی می‌بینه، هیچ چیز برام مهم نبود.

مهم از این لحظه به بعد بود، مهم این بود که بعد از این قراره چی بشه، مهم لحظه‌های پر از تشویش بعدی زندگیم بودن!



*اردشیر



- مشتاق دیدار اردشیرخان.

سرم رو بلند کردم که باعث شد با دیدنش اخم‌هام و ابروهام از تعجب زیاد از هم باز شن! دفتر گذشته کم‌کم از بین خاطرات قدیمی، توی ذهنم ورق خورد.

کارِن! اون اینجا چیکار می‌کرد؟ نگاهی به دستش که به سمتم دراز کرده بود انداختم. آروم دستم رو گذاشتم توی دستش. نشست روی مبل روبه روم، تقریبا ده سالی ازم کوچک‌تر میزد، دور و بر ۵۰_۵۱ ساله میزد، ابروهای پهن مردونه داشت که جای زخم کهنه‌اش ابروش رو شکسته نشون می‌داد و تا پایین پلک‌ها و گودی چشمش ادامه داشت، موهای جو گندمی، با چشم‌های قهوه‌ای و ل*ب و دهن مردونه و کت و شلوار سرمه‌ای به تن کرده بود. جلال هم با خنده نشست و گفت:

- خب‌خب اردشیر جان اگه یادت باشه بهت گفته بودم یه نفر رو که آشناهم هست بهت نشون میدم.

مغزم رسما از کارهای جلال، رو به سوختن بود. پوزخندی زدم و گفتم:

- در جریان بودم جلال خان! میشه چند لحظه با من بیای؟

جلال متعجب سری تکون داد و از کارن عذرخواهی کرد و بلند شد.

خلوت‌ترین مکان رو دور از چشم بقیه انتخاب کردم و ایستادم و وقتی جلال بهم رسید با عصبانیتی که مثل آتیش درونم زبونه می‌کشید، یقه‌اش رو توی هردو مشت دستم گرفتم و محکم چسبوندمش به س*ی*نه دیوار و گفتم:

- حرومزاده با این کارهایی که داری می‌کنی می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ می‌خوای دست من و بزاری تو پو*ست گردو؟ ع*و*ضی!

و دوباره کوبیدمش به دیوار پشت سرش، با ترس و لرزون گفت:

- اردشیر خان چی داری میگی؟ من اصلا منظورت رو...

با عصبانیت کنترل شده‌ای از لای دندون‌های کلید شدم غریدم:

- ببند در گاله رو! خوب می‌فهمی منظورم رو، برای چی این ع*و*ضی رو آوردی نشوندی جلوی من؟ برای چی می‌خواستی مارو باهم روبه رو کنی بی‌ن*ا*موس؟

با ترس تته‌پته کنون گفت:

- ب..بخدا خودش خواست، خودش گفت می‌خوام اردشیر رو ببینم، گفت بعد از سال‌ها دلم براش تنگ شده. بخدا من منظوری نداشتم اردشیرجان نمی‌دونستم تا این حد به هم می‌ریزی!

ترسو بود و مرد به این بزدلی تا به الان ندیده بودم! سه سوت وا می‌داد! با حرص یقه‌اش رو ول کردم و سرم رو تکون دادم گفتم:

- حساب توعه حرومی رو بعدا می‌رسم جلال! ببین کی گفتم. همینجوری تموم نمی‌شه.

و با قدم‌های پر از عصبی از اونجا دور شدم.

باید عادی جلوه می‌دادم پیشش، نباید دستش آتو می‌دادم. نشستم سر جام و چشم دوختم بهش. لبخند تماما خونسردش، روی اعصابم خط و خش مینداخت.

خدمت‌کار نو*شی*دنی برامون تعارف کرد و همونطور که سایه نگاهم دقیق روی کارن بود، لیوان پایه بلند نو*شی*دنی رو از روی سینی برداشتم.

همونطور که اونم نگاهش روی من بود، دستش دور بدنه لیوانی حلقه شد و از روی سینی که خدمت‌کار تعارف کرده بود برداشت.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,439
Points
1,430
#پارت۸۶

درحالی که داشت جرعه‌جرعه نوشیدنیش رو می‌نوشید گفت:
- می‌دونم بعد از سال‌ها دیدارمون یهویی شد، اما...
پوزخندی زد و گفت:
- خیلی دوست داشتم دوباره ببینمت.
لعنتی، پس برای همین جلال می‌گفت می‌خوام با یه نفر آشنات کنم، پس بگو با این حرومزاده می‌خواسته من و رو به رو کنه.
همین چند سال پیش، اندازه سر سوزن ارزش و اعتباری هم نداشت و پول نون شبش رو من می‌دادم، حالا برای ما دور برداشته و آدم حسابی شده و باند خودش رو تشکیل داده!
پوزخندی زدم و گفتم:
- می‌بینم که یال و کوپال خوبی داری، واسه خودت یه پا آدم حسابی شدی!
و بعد نوشیدنیم رو لاجرعه سر کشیدم. جلال اومد سمت ما و یقه‌اش رو مرتب کرد و اشاره‌ای به محافظ کناریش کرد.
کارن متقابلا جواب پوزخندم رو داد، که با جوابی که گرفتم، رسما داشتم رو به انفجار می‌رفتم:
- دیگه بلاخره، هر کی نون از عمل خودش بخوره، منت حاتم طایی رو نمی‌کشه! یاد گرفتم که نباید به دیگران متکی بود، خصوصا به یه نامرد!
از خشم دست‌هام روی میز مشت شدن، رسما داشت بهم می‌گفت نامرد. نشونت میدم نامرد کیه.
محافظ جلال ورق‌های پاسور رو آورد و بُر زد. پس می‌خواد ق*مار کنیم. حرفی نیست ماهم کارمون و خوب بلدیم.
کارن دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و خم شد جلو و گفت:
- خب اردشیر خان بنظرت شرط‌بندی سر چی باشه؟ بعد از سال‌ها دیدار نباید رفع دلتنگی کنیم و یکم باهم ق*مار کنیم؟
شغال کثیف! خونسرد سری تکون دادم و گفتم:
- پیشنهاد بدی نیست!

*نقره

حوصلم سر رفته بود، دلم می‌خواست یکم برقصم. با اینکه با دیدن اشکان و نازی و باهم بودنشون یکم حالم گرفته شد، اما ترجیح میدم یه جا نشینم و غصه بخورم. ترجیح دادم کم نیارم و پاشم یکم برقصم.
از زیبا که خبری نبود، پونه و آیچا هم اون وسط مشغول ر*ق*ص بودن و حالا موندم خودم که تنهام و دنبال یه همپای خوب می‌گردم.
تو همین حین که داشتم فکر می‌کردم، چشمم خورد به یزدان که کنار اردشیر ایستاده بود.
مثل همیشه نقاب به چهره داشت و کسی چهره‌اش رو نمی‌دید. بلند شدم و دامن چاک‌دار لباسم رو توی دستم گرفتم و رفتم سمتش، رسیدم کنارش، اما هنوز متوجه من نشده بود.
نگاهی به اردشیر و دوست‌هاش انداختم، اوهو بند و بساط ق*مار هم که به راهه!
با انگشت زدم به بازوهای کلفت و مردونه‌اش که توی کت مشکیش جای گرفته بودن.
برگشت سمتم که گفتم:
- هی خوشتیپ! نظرت چیه یکم باهم برقصیم؟ حوصلم سر رفت بس که یه جا نشستم.
اخمی کرد و دست به س*ی*نه شد و نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
- نه خانم، من باید کنار اردشیر خان باشم.
اردشیر که گفت و گوی مارو شنیده بود گفت:
- می‌تونی بری یزدان کاری شد صدات می‌کنم.
یزدان با تردید سری تکون داد و همراه هم شونه به شونه هم راه افتادیم وسط سالن که همه درحال ر*ق*ص بودن.
ایستادیم و دستش نشست روی گودی کمرم و با اون یکی دستش دستم رو گرفت و یه دستمم گذاشتم روی شونه پهن مردونه‌اش.
با ریتم آروم آهنگ، شروع به ر*ق*صیدن کردیم. چشم‌هام رو دوختم به چشم‌های مشکی نافذش، توی قالب چشم‌های نقاب.
اونم خیره بود به چشم‌های من؛ ولی زودتر از من نگاهش رو برداشت. یه برق خاصی توی چشم‌هاش بود که دلیلش برام مجهول بود. با مهارت خاصی می‌رقصید و منم همراهش تکون می‌خوردم.
موهای مشکیش زیر نورهای رنگی برق میزد.
چرخیدم و پشت بهش بین حصار دست‌هاش قرار گرفتم که نگاهم خورد به اون طرف سالن. اشکان روی مبل نشسته بود و درحالی نگاهش روی ما بود، لیوان نو*شی*دنی رو با حرص توی دستش فشار می‌داد.
دیگه زیاد نتونستم نگاهش کنم، چون چرخیدم دوباره به سمت یزدان که وقتی برگشتم طرفش، ناخواسته پاش رو از روی کفش له کردم. آخ آرومش توی گلوش خفه شد و سعی کرد به روش نیاره و با خجالت گفتم:
- ببخشید، من زیاد رقاص ماهری نیستم.
چیزی نگفت و سری تکون داد.
آهنگ که تموم شد دیگه آروم از هم جدا شدیم و اون هم سریع رفت و بین جمعیت گم شد.
با رفتن اون، آهنگ شادی پخش شد و منم که وسط بودم شروع کردم به ر*ق*صیدن.
ناز و عشوه نداشتم، متنفر بودم از اینجور کارها؛ ولی ر*ق*ص دلبرانه‌ای داشتم.
دست‌هام رو توی هوا هماهنگ با آهنگ، حرکت می‌دادم و می‌رقصیدم.
غرق حس و حال آهنگ و ر*ق*ص.

***

کد:
درحالی که داشت جرعه‌جرعه نوشیدنیش رو می‌نوشید گفت:

- می‌دونم بعد از سال‌ها دیدارمون یهویی شد، اما...

پوزخندی زد و گفت:

- خیلی دوست داشتم دوباره ببینمت.

لعنتی، پس برای همین جلال می‌گفت می‌خوام با یه نفر آشنات کنم، پس بگو با این حرومزاده می‌خواسته من و رو به رو کنه.

همین چند سال پیش، اندازه سر سوزن ارزش و اعتباری هم نداشت و پول نون شبش رو من می‌دادم، حالا برای ما دور برداشته و آدم حسابی شده و باند خودش رو تشکیل داده!

پوزخندی زدم و گفتم:

- می‌بینم که یال و کوپال خوبی داری، واسه خودت یه پا آدم حسابی شدی!

و بعد نوشیدنیم رو لاجرعه سر کشیدم. جلال اومد سمت ما و یقه‌اش رو مرتب کرد و اشاره‌ای به محافظ کناریش کرد.

کارن متقابلا جواب پوزخندم رو داد، که با جوابی که گرفتم، رسما داشتم رو به انفجار می‌رفتم:

- دیگه بلاخره، هر کی نون از عمل خودش بخوره، منت حاتم طایی رو نمی‌کشه! یاد گرفتم که نباید به دیگران متکی بود، خصوصا به یه نامرد!

از خشم دست‌هام روی میز مشت شدن، رسما داشت بهم می‌گفت نامرد. نشونت میدم نامرد کیه.

محافظ جلال ورق‌های پاسور رو آورد و بُر زد. پس می‌خواد ق*مار کنیم. حرفی نیست ماهم کارمون و خوب بلدیم.

کارن دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و خم شد جلو و گفت:

- خب اردشیر خان بنظرت شرط‌بندی سر چی باشه؟ بعد از سال‌ها دیدار نباید رفع دلتنگی کنیم و یکم باهم ق*مار کنیم؟

شغال کثیف! خونسرد سری تکون دادم و گفتم:

- پیشنهاد بدی نیست!



*نقره



حوصلم سر رفته بود، دلم می‌خواست یکم برقصم. با اینکه با دیدن اشکان و نازی و باهم بودنشون یکم حالم گرفته شد، اما ترجیح میدم یه جا نشینم و غصه بخورم. ترجیح دادم کم نیارم و پاشم یکم برقصم.

از زیبا که خبری نبود، پونه و آیچا هم اون وسط مشغول ر*ق*ص بودن و حالا موندم خودم که تنهام و دنبال یه همپای خوب می‌گردم.

تو همین حین که داشتم فکر می‌کردم، چشمم خورد به یزدان که کنار اردشیر ایستاده بود.

مثل همیشه نقاب به چهره داشت و کسی چهره‌اش رو نمی‌دید. بلند شدم و دامن چاک‌دار لباسم رو توی دستم گرفتم و رفتم سمتش، رسیدم کنارش، اما هنوز متوجه من نشده بود.

نگاهی به اردشیر و دوست‌هاش انداختم، اوهو بند و بساط ق*مار هم که به راهه!

با انگشت زدم به بازوهای کلفت و مردونه‌اش که توی کت مشکیش جای گرفته بودن.

برگشت سمتم که گفتم:

- هی خوشتیپ! نظرت چیه یکم باهم برقصیم؟ حوصلم سر رفت بس که یه جا نشستم.

اخمی کرد و دست به س*ی*نه شد و نگاهش رو ازم گرفت و گفت:

- نه خانم، من باید کنار اردشیر خان باشم.

اردشیر که گفت و گوی مارو شنیده بود گفت:

- می‌تونی بری یزدان کاری شد صدات می‌کنم.

یزدان با تردید سری تکون داد و همراه هم شونه به شونه هم راه افتادیم وسط سالن که همه درحال ر*ق*ص بودن.

ایستادیم و دستش نشست روی گودی کمرم و با اون یکی دستش دستم رو گرفت و یه دستمم گذاشتم روی شونه پهن مردونه‌اش.

با ریتم آروم آهنگ، شروع به ر*ق*صیدن کردیم. چشم‌هام رو دوختم به چشم‌های مشکی نافذش، توی قالب چشم‌های نقاب.

اونم خیره بود به چشم‌های من؛ ولی زودتر از من نگاهش رو برداشت. یه برق خاصی توی چشم‌هاش بود که دلیلش برام مجهول بود. با مهارت خاصی می‌رقصید و منم همراهش تکون می‌خوردم.

موهای مشکیش زیر نورهای رنگی برق میزد.

چرخیدم و پشت بهش بین حصار دست‌هاش قرار گرفتم که نگاهم خورد به اون طرف سالن. اشکان روی مبل نشسته بود و درحالی نگاهش روی ما بود، لیوان نو*شی*دنی رو با حرص توی دستش فشار می‌داد.

دیگه زیاد نتونستم نگاهش کنم، چون چرخیدم دوباره به سمت یزدان که وقتی برگشتم طرفش، ناخواسته پاش رو از روی کفش له کردم. آخ آرومش توی گلوش خفه شد و سعی کرد به روش نیاره و با خجالت گفتم:

- ببخشید، من زیاد رقاص ماهری نیستم.

چیزی نگفت و سری تکون داد.

آهنگ که تموم شد دیگه آروم از هم جدا شدیم و اون هم سریع رفت و بین جمعیت گم شد.

با رفتن اون، آهنگ شادی پخش شد و منم که وسط بودم شروع کردم به ر*ق*صیدن.

ناز و عشوه نداشتم، متنفر بودم از اینجور کارها؛ ولی ر*ق*ص دلبرانه‌ای داشتم.

دست‌هام رو توی هوا هماهنگ با آهنگ، حرکت می‌دادم و می‌رقصیدم.

غرق حس و حال آهنگ و ر*ق*ص.



***

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,439
Points
1,430
#پارت۸۷

*اشکان

رسیده بودیم خونه هممون، شب ناآرومی بود و پر از تشویش، نمی‌دونم شاید هم فقط برای من اینجوری بوده.
وقتی نقره رو توی ب*غ*ل یزدان موقع ر*ق*ص دیدم... لعنتی، من چمه؟ عصبیم و دلم می‌خواد هردوشون رو هم خفه کنم. چرا هیچ چیز سرجاش نیست؟ چرا؟ چرا با یزدان رقصید؟
اما منم با نازی رقصیدم. آره منم با نازیلا رقصیدم. توی اون لباس قرمزش محشر شده بود.
بطری نوشیدنیم رو که توی اتاق بود رو باز کردم و یه لیوان برای خودم ریختم و لاجرعه سر کشیدم.
کف دو دست‌هام رو از پشت گذاشتم روی تخت و تکیه دادم بهشون و سرم رو خم کردم و به سقف اتاق خیره شدم.
هرچی فکر می‌کردم، تصویر نقره بیشتر توی ذهنم نقش می‌بست. چشم‌های نقره‌گونش تموم ذهنم رو به خودش احاطه کرده بود.
تقه‌ای به در خورد که گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و نازیلا اومد داخل، با نهایت ناز و دلبری زنانه‌اش اومد سمتم و کنارم نشست و گفت:
- اشکانم؟
عادی نگاهش کردم، دستش رو گذاشت روی دستم و با انگشت شصتش نوازش کرد.
لباس‌هاش رو هنوز عوض نکرده بود. همونی که تو مهمونی پوشیده بود تنش بود. آروم خم شد طرفم و دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو تکیه داد به سینم و گفت:
- چرا پکری عزیزم؟
چیزی نگفتم و انگشت‌هام رو لابه لای موهای بلوندش فرو بردم و موهاش رو بو کشیدم.
نو*شی*دنی که خورده بودم، اثر خودش رو داشت نشون می‌داد و سرم سنگین شده بود و گرمم شده بود.
نازیلا سرش رو بلند کرد و صورتش خم شد سمت صورتم و آروم ب*وسه کوتاهی به ل*ب‌هام زد و گفت:
- وقت‌هایی که ناراحتی و تو خودتی، بیشتر چیکار می‌کنی؟
سرخوش لبخندی زدم که مسخ شده به لبخندم خیره شد که گفتم:
- نمی‌دونم، فقط می‌نوشم، توی لیوان نو*شی*دنی می‌ریزم و پشت هم میدم بالا. سیگار می‌کشم و...
نازی آروم موهاش رو پشت گوشش انداخت و گفت:
- اما من خیلی متفاوتم.
متعجب گفتم:
- چطور؟
نازیلا با کمی مکث گفت:
- من وقت‌هایی که دلم بگیره، آهنگ گوش میدم و آروم هم میشم. موسیقی همیشه من رو از دنیای سیاه و تیره و تارم بیرون میاره، باعث میشه یکم از غم‌هام دور شم. تورو نمی‌دونم، اما من اینجوریم. توام یه بار امتحان کن می‌ارزه! اون همدردی که خواننده آهنگ باهات می‌کنه رو هیچکس نمی‌کنه، هیچکس! حتی عزیزترینت!
عادی نگاهش کردم، حرف‌هاش عین حقیقت بودن. آهنگ، یه چیز دیگه بود. وقتی خیره شدم به چشم‌های نازی، نگاه خاکستری نقره رو دیدم.
هرچی پلک میزدم تصویرش از جلوی صورتم کنار نمی‌رفت. به جای نازیلا، نقره روبه روم نشسته بود. با همون موهای کوتاه، همون لباس سرمه‌ایش.
نگاه مهربونی داشت و چشم‌هاش برق می‌زدن. دوباره از بطری برای خودم نو*شی*دنی ریختم و بی‌معطلی سر کشیدم و برای چند لحظه چشم‌هام رو بستم.
وقتی بازشون کردم دیگه این‌بار نقره نبود، خود نازیلا رو به روم بود.
چه خیال باطل و قشنگی! نازیلا خم شد طرفم و سرش رو گذاشت روی گودی گردنم و چشم‌هاش رو بست.
بوی عطر م*ست کننده‌اش مشامم رو پر کرده بود.
نتونستم خوددار باشم، حریص، انداختمش روی تخت، دوباره و دوباره تصویر نقره بود که جلوی صورتم بود، لعنتی تو چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟
گرمم شده بود حسابی، سرم د*اغ کرده بود و حس می‌کردم مغزم رو به سوختنه.
دست‌هاش رو انداخت دور گردنم و خم شدم طرفش، آروم روی پلک‌های چشم‌های نقره‌ایش رو ب*و*سیدم.
ل*ب‌های تب‌دارم رو گذاشتم روی ل*ب‌هاش و بوسیدمش. نگاه پر از خواسته‌ام رو دوختم به چشم‌هاش.
بی‌چاره اعصابم بدجوری داغونه
بی‌چاره تر چشمم که خیس بارونه

*نقره

با دیدن اون صح*نه از لای در، حالم دگرگون شد و سریع فاصله گرفتم تا دیگه شاهدش نباشم. دوییدم سمت اتاقم و در رو بستم و خودم رو انداختم روی تختم، بغض گلوگیرم آب شد و به شدت گریه کردم.
چشم‌های تر از اشکم، بالشتم رو خیس کردن. صدای گریه‌ام رو توی بالش خفه کردم.
لعنتی چرا؟ چرا یکی نیست من و ببینه؟ چرا یکی نیست احساسات من رو هم حس کنه؟ درکم کنه؟ چرا من و نمی‌بینه؟ نمی‌بینه چجوری دارم جلوش بال‌بال می‌زنم؟
امشب یکی باید بهم بگه آروم
بس کن دیگه آدم دیوونه
هیچی نمی‌تونه آرامشم باشه
از بس که احوالم پریشونه
چرا امشب اینجوریه؟ چرا انقدر دلگیره؟ قلبم تو س*ی*نه سنگین شده بود. حس می‌کردم داره رسما جنون بهم دست میده. تو با من چیکار کردی اشکان؟ داری با من چیکار می‌کنی؟ چرا داری بازیم میدی؟
این آتیش چیه که به جونم انداختی؟ این عذاب کدوم جرممه؟ آشوب و بلوا، سرتا سر زندگیم! هر لحظه به تشویشم، دامن میزد.
با دست‌های لرزونم فندک و پاکت سیگارم رو برداشتم و یه نخ گذاشتم ما بین ل*ب‌هام. ل*ب‌هام می‌لرزیدن با فندک سیگارم رو روشن کردم و دود سنگینش رو از ریه‌هام دادم بیرون.
امشب الهی که بمیرم واسه حالم
بدجور دلم می‌سوزه واسه حالی که دارم
نیستی ببینی گم شدم تو دود سیگارم
من گریه پشت گریه دائم رو تکرارم


کد:
 سنگین شده بود. حس می‌کردم داره رسما جنون بهم دست میده. تو با من چیکار کردی اشکان؟ داری با من چیکار می‌کنی؟ چرا داری بازیم میدی؟

این آتیش چیه که به جونم انداختی؟ این عذاب کدوم جرممه؟ آشوب و بلوا، سرتا سر زندگیم! هر لحظه به تشویشم، دامن میزد.

با دست‌های لرزونم فندک و پاکت سیگارم رو برداشتم و یه نخ گذاشتم ما بین ل*ب‌هام. ل*ب‌هام می‌لرزیدن با فندک سیگارم رو روشن کردم و دود سنگینش رو از ریه‌هام دادم بیرون.

امشب الهی که بمیرم واسه حالم

بدجور دلم می‌سوزه واسه حالی که دارم

نیستی ببینی گم شدم تو دود سیگارم

من گریه پشت گریه دائم رو تکرارم

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انحمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,439
Points
1,430
#پارت۸۸

این روزها سریع بایه تلنگر، اشک‌هام سرازیر می‌شدن و این خودش توی بطن قلبم، نشون از یه اتفاق بد، شایدم خوب رو می‌داد.

*زیبا

امشب با دیدنش من دیگه اون زیبای شاد نبودم.
تموم گریه‌هام، غصه خوردن‌هام، همشون حاکی از حال بد و دگرگونم بودن.
یه سر سوزن هم یادم کنی خوبه
بی‌معرفت قلبم هرلحظه آشوبه
دردِ همه زخم‌های کهنه‌ام داشتن دوباره برام یادآور می‌شدن. اون توی مهمونی جلال چیکار می‌کرد؟
خدایا من که فراموشش کرده بودم، برای چی دوباره گذاشتی ببینمش و همه گذشتم برام تداعی بشه.
از پشت خنجر زد چیزی نگفتم، بدبختم کرد، بازم هیچی نگفتم، بی‌صدا رفتم. رفتم تا غرور خودم پایمال نشه و فکر نکنه منم مثل خودش احمقم. حالا این دیدار دوباره‌اش برای چیه؟ می‌خوای من و داغون کنی؟ مگه نیستم؟ داغون نیستم؟ حال و روزم رو مگه نمی‌بینی؟ حال روزم گویای حال خرابیم نیست؟ بسه! دیگه خستم نمی‌کشم.
خیلی سخته زخم‌های کهنه‌ات دوباره برات شکافته بشن.
حالا که آوارم دستات رو کم دارم
سر روی دوش گریه می‌زارم
فقط امیدوارم برای یک بار هم
ببینمت بگم دوست دارم
(کامران مولایی_آدم دیوونه)
کسی که شنیدن اسمش برام نغمه زندگی بود، وجودش به وجودم نفس می‌بخشید، شنیدن اسمش بهم روح می‌بخشید، بودنش، آخ بودنش برام زندگی می‌بخشید! یاشار، کسی که برام حکم زندگی و نفس کشیدن رو داشت.

***

*اردشیر

حرصی بودم و عصبی! آتیشی بودم و پر حرارت!
پشت سر هم فکم رو روی هم می‌ساییدم. کارن احمق، دارم برات جلال خان!
دیگه حتی سیگار کشیدن هم از حرصم کم نمی‌کرد.
دوباره غرق دریایی از گذشته شدم، دریایی از گذشته سیاه و چرکین. سال‌ها پیش کارن زیر دست من کار می‌کرد. یکی از محافظ‌های مورد اعتماد خودم بود. اون موقع‌ها جوون‌تر و قبراق‌تر بودم و اون زمان اشکان ۱۸_۱۹ سالش بود.
توی یکی از این کشمکش‌ها بین من و مسعود که اون موقع‌ها ایران بود و ساغر دست خودم بود، مجبوراً برای اینکه به اعتبارم، اعتبار باندی که این چندسال سرپا نگهش داشتم و همینطور برای اینکه ساغر از چنگم نره و به ج*ن*س‌ها آسیبی نرسه، یه مدت جمع کردم و رفتم ترکیه. چون مسعود نامرد، دنبال همون ساغر بود و دست‌بردار نبود. راحت داشتم زندگیم رو می‌گذروندم تا به وقتش که آب‌ها از آسیاب افتاد برگردم. شب و روز گذشت و توی یکی از شب‌ها، توی بندر ترکیه، باید محموله‌های کوکائین رو می‌فرستادم و می‌رفت می‌رسید به دست یکی از خریدارها و همه این‌هارو سپرده بودم به کارن و خودم ریزه کاری‌هارو قرار بود انجام بدم. اولین‌بار هم نبود می‌سپردم بهش، همیشه بی‌نقص پیش می‌رفت.
کارن احمق این‌بار سهل انگاری کرد، بهش گفته بودم حواست شیش دنگ جمع محموله‌ها باشه باید صحیح و سالم برسن.
مسعود نامرد یهو پیداش شد، یهو از پشت ضربه زد، نمی‌دونم چجوری جای من و قرار محموله‌هام رو فهمیده بود. حرومزاده می‌دونست اون شب تحویل محموله دارم، کشتی محموله پر از کوکائینم رو به آتیش کشید و فقط با فشار دادن یه دکمه کشتی رو منفجر کرد.
اون شب کارن با ترس بهم زنگ زد که کشتی محموله‌ها آتیش گرفت و خودت رو برسون.
با کلی محافظ رفتم سمت بندر و مسعود از این حواس پرتی ما استفاده کرد، می‌خواست حواس مارو پرت کنه و خودش رو به خونه برسونه.
کاری که نباید میشد شد و خودش رو رسوند به خونه و کارکشته‌ترین محافظ‌هام رو کشت و راحت نفوذ کرد داخل خونه و از توی زیر زمین خونه که ساغر رو اونجا پنهونش کرده بودم رو برداشت و ازم دزدید، جامی بی‌نهایت زیبا، مخصوص نو*شی*دنی که متعلق به زمان هخامنشی بوده. اشتباه هم از خودم بود که ساغر رو جایی گذاشته بودم که راحت بشه پیداش کرد.
به انبار عتیقه‌هام حمله کرد و هرچی عتیقه، سکه، فرش، طلا و... داشتم و نداشتم برداشت و رفت.
کلی ضرر بهم زد و خریدارِ محموله‌ای که اون شب آتیش گرفت، دیگه از اون شب به بعد باهام هیچ معامله‌ای نکرد و پرید.
بخاطر سهل انگاری کارن و چندتا از بچه‌ها، شده بودم گلوله آتیش! به قطع، اگه مسعود نزدیکم بود با همین دست‌هام خفه‌اش می‌کردم، اما نبود. برای همین تمام حرصم رو سر بچه‌ها و البته بیشتر روی کارن خالی کردم.
بلایی نشد که سر کارن نیارم. دیوونه شده بودم. زخم کهنه روی ابروش و چشمش که خط ابروش رو شکسته بود، نشونه‌ای از ضرب دست من بود!
اون شب همه سر و صورتش رو سیاه و کبود کردم و از خونه بیرونش کردم و حس انتقام از مسعود، درونم به تلاطم افتاده بود. هیچ چیزی آرومم نمی‌کرد جز انتقام از مسعود. که بعدا که بی‌سر و صدا برگشتم ایران، انتقامم رو گرفتم و کارش رو بی‌جواب نذاشتم. باید ساغرم رو ازش پس می‌گرفتم، اون ساغر پیش من بهای زیادی داشت.

کد:
این روزها سریع بایه تلنگر، اشک‌هام سرازیر می‌شدن و این خودش توی بطن قلبم، نشون از یه اتفاق بد، شایدم خوب رو می‌داد.

*زیبا

امشب با دیدنش من دیگه اون زیبای شاد نبودم.
تموم گریه‌هام، غصه خوردن‌هام، همشون حاکی از حال بد و دگرگونم بودن.
یه سر سوزن هم یادم کنی خوبه
بی‌معرفت قلبم هرلحظه آشوبه
دردِ همه زخم‌های کهنه‌ام داشتن دوباره برام یادآور می‌شدن. اون توی مهمونی جلال چیکار می‌کرد؟
خدایا من که فراموشش کرده بودم، برای چی دوباره گذاشتی ببینمش و همه گذشتم برام تداعی بشه؟
از پشت خنجر زد چیزی نگفتم، بدبختم کرد، بازم هیچی نگفتم، بی‌صدا رفتم. رفتم تا غرور خودم پایمال نشه و فکر نکنه منم مثل خودش احمقم. حالا این دیدار دوباره‌اش برای چیه؟ می‌خوای من و داغون کنی؟ مگه نیستم؟ داغون نیستم؟ حال و روزم رو مگه نمی‌بینی؟ حال روزم گویای حال خرابیم نیست؟ بسه! دیگه خستم نمی‌کشم.
خیلی سخته زخم‌های کهنه‌ات دوباره برات شکافته بشن.
حالا که آوارم دستات رو کم دارم
سر روی دوش گریه می‌زارم
فقط امیدوارم برای یک بار هم
ببینمت بگم دوست دارم
(کامران مولایی_آدم دیوونه)
کسی که شنیدن اسمش برام نغمه زندگی بود، وجودش به وجودم نفس می‌بخشید، شنیدن اسمش بهم روح می‌بخشید، بودنش، آخ بودنش برام زندگی می‌بخشید! یاشار، کسی که برام حکم زندگی و نفس کشیدن رو داشت.

***

*اردشیر

حرصی بودم و عصبی! آتیشی بودم و پر حرارت!
پشت سر هم فکم رو روی هم می‌ساییدم. کارن احمق، دارم برات جلال خان!
دیگه حتی سیگار کشیدن هم از حرصم کم نمی‌کرد.
دوباره غرق دریایی از گذشته شدم، دریایی از گذشته سیاه و چرکین. سال‌ها پیش کارن زیر دست من کار می‌کرد. یکی از محافظ‌های مورد اعتماد خودم بود. اون موقع‌ها جوون‌تر و قبراق‌تر بودم و اون زمان اشکان ۱۸_۱۹ سالش بود.
توی یکی از این کشمکش‌ها بین من و مسعود که اون موقع‌ها ایران بود و ساغر دست خودم بود، مجبوراً برای اینکه به اعتبارم، اعتبار باندی که این چندسال سرپا نگهش داشتم و همینطور برای اینکه ساغر از چنگم نره و به ج*ن*س‌ها آسیبی نرسه، یه مدت جمع کردم و رفتم ترکیه. چون مسعود نامرد، دنبال همون ساغر بود و دست‌بردار نبود. راحت داشتم زندگیم رو می‌گذروندم تا به وقتش که آب‌ها از آسیاب افتاد برگردم. شب و روز گذشت و توی یکی از شب‌ها، توی بندر ترکیه، باید محموله‌های کوکائین رو می‌فرستادم و می‌رفت می‌رسید به دست یکی از خریدارها و همه این‌هارو سپرده بودم به کارن و خودم ریزه کاری‌هارو قرار بود انجام بدم. اولین‌بار هم نبود می‌سپردم بهش، همیشه بی‌نقص پیش می‌رفت.
کارن احمق این‌بار سهل انگاری کرد، بهش گفته بودم حواست شیش دنگ جمع محموله‌ها باشه باید صحیح و سالم برسن.
مسعود نامرد یهو پیداش شد، یهو از پشت ضربه زد، نمی‌دونم چجوری جای من و قرار محموله‌هام رو فهمیده بود. حرومزاده می‌دونست اون شب تحویل محموله دارم، کشتی محموله پر از کوکائینم رو به آتیش کشید و فقط با فشار دادن یه دکمه کشتی رو منفجر کرد.
اون شب کارن با ترس بهم زنگ زد که کشتی محموله‌ها آتیش گرفت و خودت رو برسون.
با کلی محافظ رفتم سمت بندر و مسعود از این حواس پرتی ما استفاده کرد، می‌خواست حواس مارو پرت کنه و خودش رو به خونه برسونه.
کاری که نباید میشد شد و خودش رو رسوند به خونه و کارکشته‌ترین محافظ‌هام رو کشت و راحت نفوذ کرد داخل خونه و از توی زیر زمین خونه که ساغر رو اونجا پنهونش کرده بودم رو برداشت و ازم دزدید، جامی بی‌نهایت زیبا، مخصوص نو*شی*دنی که متعلق به زمان هخامنشی بوده. اشتباه هم از خودم بود که ساغر رو جایی گذاشته بودم که راحت بشه پیداش کرد.
به انبار عتیقه‌هام حمله کرد و هرچی عتیقه، سکه، فرش، طلا و... داشتم و نداشتم برداشت و رفت.
کلی ضرر بهم زد و خریدارِ محموله‌ای که اون شب آتیش گرفت، دیگه از اون شب به بعد باهام هیچ معامله‌ای نکرد و پرید.
بخاطر سهل انگاری کارن و چندتا از بچه‌ها، شده بودم گلوله آتیش! به قطع، اگه مسعود نزدیکم بود با همین دست‌هام خفه‌اش می‌کردم، اما نبود. برای همین تمام حرصم رو سر بچه‌ها و البته بیشتر روی کارن خالی کردم.
بلایی نشد که سر کارن نیارم. دیوونه شده بودم. زخم کهنه روی ابروش و چشمش که خط ابروش رو شکسته بود، نشونه‌ای از ضرب دست من بود!
اون شب همه سر و صورتش رو سیاه و کبود کردم و از خونه بیرونش کردم و حس انتقام از مسعود، درونم به تلاطم افتاده بود. هیچ چیزی آرومم نمی‌کرد جز انتقام از مسعود. که بعدا که بی‌سر و صدا برگشتم ایران، انتقامم رو گرفتم و کارش رو بی‌جواب نذاشتم. باید ساغرم رو ازش پس می‌گرفتم، اون ساغر پیش من بهای زیادی داشت.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾
بالا