حرفه‌ای رمان ساغر خونین | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
620
لایک‌ها
3,325
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,366
Points
1,105
#پارت۸۹

کاری که کردم این بود که توی یکی از تحویل محموله‌هاش به افغانستان، به طور ناشناس با استفاده از تلفن کیوسک سر خیابون، به پلیس گزارش تحویل محموله و قاچاق مواد مخدر رو دادم. این تنها راهی بود برای ضربه زدن به امنیت باندش و اعتبارش پیش خریدارهاش و رسوندن ضرر مالی بهش. همونجور که اون با من اینکار رو کرده بود.
دلیل اینکه به طور ناشناس گزارش دادم بخاطر این بود که خودم توی دردسر نیوفتم.
مسعود جمع کرد و از ایران برای همیشه رفت به روسیه و من اون شب نتونستم ساغر رو پس بگیرم. چون... چون اون شب ارسلان...بابای نقره...
پوزخندی زدم، دوست چندین و چند سالم بهم جای ساغر رو نگفت و حالا جلال با گستاخی هرچه تمام‌تر امشب، کارن رو نشوند جلوی من، بعد گذشت چندین سال که چشم دیدن همدیگه رو هم نداریم.
کارن حالا برای خودش آدمی شده و اسم و رسمی داره و امشب با قماری که باهم کردیم و شرطی که وسط گذاشت به معنای واقعی کلمه دود از سرو کله‌ام بلند شد.
هنوز حرفی که زد از ذهنم بیرون نمیره:
- می‌خوام اگه من بردم، تو با من همکاری کنی! مثل دوتا دوست و رفیق باهم شراکت داشته باشیم، همه چی شریک‌شریکی!
این معلوم بود نقشه‌ای توی سرشه و می‌خواد کاری کنه جلوش سر خم کنم! پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
- هیچوقت فکر نکن من جلوی تو سر خم می‌کنم.
خنده‌ای کرد و گفت:
- تو مشتم می‌گیرمت اردشیرجان! بلاخره داریم شرط می‌بندیم باید قبول کنی.
مشتم رو کوبیده به میز جلوم و با فکی منقبض شده گفتم:
- مراقب باش، یهو دیدی توی مشتت مثل بمب ترکیدم و نابودت کردم.
یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- اوه خیله خب حالا جوش نیار، شرط تو چیه؟
نمی‌خواستم پاپس بکشم که بگن ترسیده یا چی، زهر خندی تحویلش دادم و گفتم:
- می‌خوام اگه من بردم خودم با همین دست‌هام از روی زمین وجود نحست رو پاک کنم.
انتظار داشتم قبول نکنه، اما خونسرد پا روی پا انداخت و سری تکون داد و گفت:
- قبوله!
اما درنهایت اون برد. اون لعنتی شرط و برد و من باختم، اما باخت توی ناخودآگاه من جایی نداره! هیچوقت جلوی کسی که یه روزی زیر دست خودم کار می‌کرد، سرخم نمی‌کنم. کور خونده!
نفس‌های پر حرصم سینم رو بالا پایین می‌کرد. پر حرص هرچی وسیله روی میز بود رو پرتشون کردم زمین و فریادی از سر خشم، از تار به تار حنجره‌ام، بیرون اومد.

***

*نقره

توی خواب و بیداری، نوازش‌های دستی رو روی سرم حس کردم. آروم لای چشم‌های پف کردم، رو باز کردم، می‌تونستم ندیده کامل حس کنم که چشم‌هام از گریه‌های دیشب پف کردن. صورت مهربون خانجون رو روبه روی صورتم دیدم.
لبخند به روش پاشیدم و چشم‌هام رو مالیدم و گفتم:
- صبحت بخیر خانجونی.
سری تکون داد و ب*وسه‌ای روی صورتم نشوند و اشاره‌ای به میز آرایش کرد، مسیر اشاره‌اش رو گرفتم که با یه دسته گل و یه جعبه روی میز آرایشم مواجه شدم.
با تعجب نیم خیز شدم و پتورو کنار زدم و نشستم روی تخت و گفتم:
- خانجون، این‌هارو کی آورده؟
ضربه آرومی با لبخند به پشتم زد که یعنی پاشو خودت می‌بینی. خانجون بدون اینکه در اتاقم رو ببنده، از در بیرون رفت.
بدون اینکه سر صبحی برم سرو صورتم رو بشورم، آروم بلند شدم و رفتم سمت میز و روی صندلیش نشستم.
یه دست گل ترکیبی سفید و سرخ. رزهای سرخ خوشرنگ هلندیش به همراه ژیپسوفیلای سفیدی که دورش رو احاطه کرده بودن. کاغذ و تور تزئینی و روبانی تماما قرمزی که دور تا دور گل‌ها رو احاطه کرده بودن.
گل رو با تعجب اینور و اونور کردم، هیچ کارت و نوشته‌ای روش نبود. یعنی چی؟ پس این و کی گذاشته اینجا؟
یه جعبه سرخ مخملی کنار دسته گل چشمک میزد. جعبه رو باز کردم و بایه نیم ست خیلی خوشگل به همراه کاغذ تاشده‌ای مواجه شدم.
بدون این که به نیم ست توجهی کنم سریع کاغذ رو باز کردم و با این متن مواجه شدم:«گفته بودم برات جبران می‌کنم بانوی نقره‌ای! هرچند این در برابر کاری که کردی کمه، امیدوارم خوشت بیاد و البته از دستم عصبانی نشی و این‌هارو از من قبولش کنی. لطفت رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم و هر کمکی خواستی روی من حساب کن. نتونستم حضوری بیام مخصوص تشکر منم. ممنونم بابت همه چیز. اصلان».
ای اصلان ناکس پس بگو کار خودشه، خودشم می‌دونه از این سوسول بازی‌ها خوشم نمیاد میگه عصبانی نشو. خندم گرفته بود مر*تیکه دیوونه‌اس خب مگه مجبوری؟
نگاهی به نیم ست داخل جعبه انداختم. دهنم از خوشگلیش باز مونده بود! وای، یعنی اینقدر ارزشش رو داشت که برام نیم ست الماس بخره؟
چقدر قشنگه، چرا اینقدر خوشگل برق می‌زنه و چشمم رو گرفته؟ یه نیم ست فانتزی ظریف به همراه یه جفت گوشواره که با الماس اصل روشون کار شده بود و بهشون زیبایی بخشیده بود.
از خوشگلی زیاد برق میزد و باعث میشد لبخندی گوشه ل*بم جاخوش کنه.
توی آینه درحالی که به خودم خیره بودم، گردنبندش رو گرفتم جلوی خودم و به دور گردنم بستمش، چقدر بهم می‌اومد.
- چیه خوشت اومده اصلان جونت فرستاده؟
از داخل آینه به اشکان که توی ورودی اتاق ایستاده بود و با پوزخند خیره نگاهم می‌کرد، نگاهی انداختم.

کد:
کاری که کردم این بود که توی یکی از تحویل محموله‌هاش به افغانستان، به طور ناشناس با استفاده از تلفن کیوسک سر خیابون، به پلیس گزارش تحویل محموله و قاچاق مواد مخدر رو دادم. این تنها راهی بود برای ضربه زدن به امنیت باندش و اعتبارش پیش خریدارهاش و رسوندن ضرر مالی بهش. همونجور که اون با من اینکار رو کرده بود.

دلیل اینکه به طور ناشناس گزارش دادم بخاطر این بود که خودم توی دردسر نیوفتم.

مسعود جمع کرد و از ایران برای همیشه رفت به روسیه و من اون شب نتونستم ساغر رو پس بگیرم. چون... چون اون شب ارسلان...بابای نقره...

پوزخندی زدم، دوست چندین و چند سالم بهم جای ساغر رو نگفت و حالا جلال با گستاخی هرچه تمام‌تر امشب، کارن رو نشوند جلوی من، بعد گذشت چندین سال که چشم دیدن همدیگه رو هم نداریم.

کارن حالا برای خودش آدمی شده و اسم و رسمی داره و امشب با قماری که باهم کردیم و شرطی که وسط گذاشت به معنای واقعی کلمه دود از سرو کله‌ام بلند شد.

هنوز حرفی که زد از ذهنم بیرون نمیره:

- می‌خوام اگه من بردم، تو با من همکاری کنی! مثل دوتا دوست و رفیق باهم شراکت داشته باشیم، همه چی شریک‌شریکی!

این معلوم بود نقشه‌ای توی سرشه و می‌خواد کاری کنه جلوش سر خم کنم! پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:

- هیچوقت فکر نکن من جلوی تو سر خم می‌کنم.

خنده‌ای کرد و گفت:

- تو مشتم می‌گیرمت اردشیرجان! بلاخره داریم شرط می‌بندیم باید قبول کنی.

مشتم رو کوبیده به میز جلوم و با فکی منقبض شده گفتم:

- مراقب باش، یهو دیدی توی مشتت مثل بمب ترکیدم و نابودت کردم.

یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:

- اوه خیله خب حالا جوش نیار، شرط تو چیه؟

نمی‌خواستم پاپس بکشم که بگن ترسیده یاچی، زهر خندی تحویلش دادم و گفتم:

- می‌خوام اگه من بردم خودم با همین دست‌هام از روی زمین وجود نحست رو پاک کنم.

انتظار داشتم قبول نکنه، اما خونسرد پا روی پا انداخت و سری تکون داد و گفت:

- قبوله!

اما درنهایت اون برد. اون لعنتی شرط و برد و من باختم، اما باخت توی ناخودآگاه من جایی نداره! هیچوقت جلوی کسی که یه روزی زیر دست خودم کار می‌کرد، سرخم نمی‌کنم. کور خونده!

نفس‌های پر حرصم سینم رو بالا پایین می‌کرد. پر حرص هرچی وسیله روی میز بود رو پرتشون کردم زمین و فریادی از سر خشم، از تار به تار حنجره‌ام، بیرون اومد.



***



*نقره



توی خواب و بیداری، نوازش‌های دستی رو روی سرم حس کردم. آروم لای چشم‌های پف کردم، رو باز کردم، می‌تونستم ندیده کامل حس کنم که چشم‌هام از گریه‌های دیشب پف کردن. صورت مهربون خانجون رو روبه روی صورتم دیدم.

لبخند به روش پاشیدم و چشم‌هام رو مالیدم و گفتم:

- صبحت بخیر خانجونی.

سری تکون داد و ب*وسه‌ای روی صورتم نشوند و اشاره‌ای به میز آرایش کرد، مسیر اشاره‌اش رو گرفتم که با یه دسته گل و یه جعبه روی میز آرایشم مواجه شدم.

با تعجب نیم خیز شدم و پتورو کنار زدم و نشستم روی تخت و گفتم:

- خانجون، این‌هارو کی آورده؟

ضربه آرومی با لبخند به پشتم زد که یعنی پاشو خودت می‌بینی. خانجون بدون اینکه در اتاقم رو ببنده، از در بیرون رفت.

بدون اینکه سر صبحی برم سرو صورتم رو بشورم، آروم بلند شدم و رفتم سمت میز و روی صندلیش نشستم.

یه دست گل ترکیبی سفید و سرخ. رزهای سرخ خوشرنگ هلندیش به همراه ژیپسوفیلای سفیدی که دورش رو احاطه کرده بودن. کاغذ و تور تزئینی و روبانی تماما قرمزی که دور تا دور گل‌ها رو احاطه کرده بودن.

گل رو با تعجب اینور و اونور کردم، هیچ کارت و نوشته‌ای روش نبود. یعنی چی؟ پس این و کی گذاشته اینجا؟

یه جعبه سرخ مخملی کنار دسته گل چشمک میزد. جعبه رو باز کردم و بایه نیم ست خیلی خوشگل به همراه کاغذ تاشده‌ای مواجه شدم.

بدون این که به نیم ست توجهی کنم سریع کاغذ رو باز کردم و با این متن مواجه شدم:«گفته بودم برات جبران می‌کنم بانوی نقره‌ای! هرچند این در برابر کاری که کردی کمه، امیدوارم خوشت بیاد و البته از دستم عصبانی نشی و این‌هارو از من قبولش کنی. لطفت رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم و هر کمکی خواستی روی من حساب کن. نتونستم حضوری بیام مخصوص تشکر منم. ممنونم بابت همه چیز. اصلان».

ای اصلان ناکس پس بگو کار خودشه، خودشم می‌دونه از این سوسول بازی‌ها خوشم نمیاد میگه عصبانی نشو. خندم گرفته بود مر*تیکه دیوونه‌اس خب مگه مجبوری؟

نگاهی به نیم ست داخل جعبه انداختم. دهنم از خوشگلیش باز مونده بود! وای، یعنی اینقدر ارزشش رو داشت که برام نیم ست الماس بخره؟

چقدر قشنگه، چرا اینقدر خوشگل برق می‌زنه و چشمم رو گرفته؟ یه نیم ست فانتزی ظریف به همراه یه جفت گوشواره که با الماس اصل روشون کار شده بود و بهشون زیبایی بخشیده بود.

از خوشگلی زیاد برق میزد و باعث میشد لبخندی گوشه ل*بم جاخوش کنه.

توی آینه درحالی که به خودم خیره بودم، گردنبندش رو گرفتم جلوی خودم و به دور گردنم بستمش، چقدر بهم می‌اومد.

- چیه خوشت اومده اصلان جونت فرستاده؟

از داخل آینه به اشکان که توی ورودی اتاق ایستاده بود و با پوزخند خیره نگاهم می‌کرد، نگاهی انداختم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
620
لایک‌ها
3,325
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,366
Points
1,105
#پارت۹۰



اومد داخل و در رو بست و دست به س*ی*نه با ژستی جذاب که دلم رو می‌لرزوند تکیه داد به در و گفت:
- دورادور داری بهش نخ میدی؟ دوست داره نه؟
اخمی کردم و برگشتم سمتش و گفتم:
- حرف دهنت و بفهم، من به یه پیری چرا باید نخ بدم؟ چه دوست داشتنی؟ واسه تشکر ازم فرستاده این‌هارو.
شاکی یه تای ابروش رو داد بالا و گفت:
- بابتِ؟
بی‌توجه بهش پشتم رو کردم بهش و درحالی که داشتم در جعبه مخمل قرمز رو می‌بستم گفتم:
- فضولی؟
که با این حرفم، وحشیانه دستم از پشت کشیده شد و برم گردوند. چرا همچین می‌کرد؟ مگه خودش نبود که دیشب با نازیلا...
چشم‌هام رو از حرص بستم. دوباره با یادآوری اون صح*نه دست‌هام شروع به لرزیدن کرد، قلبم شروع به تپیدن کرد، لعنتی نلرز، رسوا میشی!
- به من نگاه کن نقره.
با صدای پر از خشمش، چشم‌هام رو باز کردم و به چشم‌هاش خیره شدم. تخم سفیدی چشم‌هاش، کاسه خون بودن.
بازوهای ظریفم داشتن بین انگشت‌های قدرتمند دست‌هاش خورد می‌شدن.
دردم اومده بود، اما به روی خودم نیاوردم.
خم شد روی صورتم، نزدیک به گوشم که بیشتر ضربان قلبم رفت بالا، آروم و پر حرص زمزمه کرد:
- وقتی ازت سوال می‌پرسم جوابم و بده!
زمزمه‌های پر حرصش، نفس‌های پر حرارتش کنار گوشم، حالم رو دگرگون کرده بودن.
صورتم د*اغ کرده بود، اما کم نیاوردم، نقره هیچوقت کم نمیاره! جواب دادم:
- دلیلی نمی‌بینم که بخوام جوابت رو بدم. مگه من ازت حساب پس می‌گیرم که تو داری از من حساب پس می‌گیری؟ اصلا گیریم از من خوشش میاد، منم از اون خوشم میاد، به تو چه؟ چیکارمی؟
با حرص قدمی به سمتم برداشت و باعث شد منم یه قدم به عقب برم. حالا مثل سگ دروغ می‌گفتم، متنفر بودم از اصلان بابا کجا ازش خوشم اومده؟
دوباره یه قدم به سمتم برداشت دوباره عقب رفتم، اونقدر این کار رو کردیم که آخرش من پشتم به دیوار خورد و دیگه نمی‌تونستم بیشتر از این برم.
اومد جلوتر، با قدم‌های شمرده؛ ولی پر حرص، رسید بهم، رگ پیشونیش متورم شده بود و بیش از بیش داشت من رو می‌ترسوند.
دستش رو آورد سمتم، گردنبند رو محکم توی مشتش گرفت و فشار داد. از لای دندون‌های کلید شده غرید:
- این حرف‌ها رو می‌زنی که من و عصبی کنی آره؟ رقصت با یزدان و الانم کادوهای اصلان و حرف‌هات!
و گردنبند رو بیشتر توی مشتش فشار داد. رگ دست‌هاش با بیشتر فشار دادنش، بیشتر متورم می‌شدن و زنجیر گردنبند داشت توی دستش له میشد.
خیلی عصبیش کرده بودم و همین رو می‌خواستم. نتونستم بگم که دیشب تورو با نازی دیدم. نتونستم بگم دیشب با اون دختره احمق چه غلطی می‌کردی؟ اول خودت رو ببین بعد بیا به من قفلی کن. نتونستم، چون شاید اگه می‌فهمید من دیدم، بدتر میشد. موند روی دلم، ع*و*ضی خودش با نازی هر غلطی می‌کنه به من که می‌رسه...
اون این همه من و با کارهاش داره داغون می‌کنه، چرا من نکنم؟ اون این همه زجرم بده و آخرش منم مثل پخمه‌ها بشینم نگاهش کنم؟
کاری می‌کنم هر روز دنبالم راه بیوفته.
اون خشمگین به من زل زده بود و من با اخم به اون. نفس‌های کش‌دار از حرصش توی صورتم پخش میشد.
خم شد سمت گوشم، زمزمه کنون، جوری که دیگه باعث میشد قلبم بی‌جنبه بازی در بیاره آروم و با لحن مملو از حرص گفت:
- حقته که الان همین و با زنجیرش از گردنت بکشم بندازمش دور.
خودم رو آماده هر حرکتش از جانبش کرده بودم که ممکنه زنجیر گردنبند رو پاره کنه، اما در کمال تعجب، آروم گردنبند رو ول کرد؛ ولی هنوز مشتش روی ترقوه‌ام قراره گرفته بود.
نه تنها رفته‌رفته از حرصش کم نمی‌شد بلکه بیشتر میشد، سرش رو کمی برد عقب‌تر، دستش رو برد لابه لای موهام و موهام رو آروم جوری که دردم نیاد کشید. با حرفی که زد باعث شد پوزخندی روی ل*بم بشینه:
- حق نداری به یکی دیگه فکر کنی.
نتونستم دیگه این و نگم، باید می‌گفتم وگرنه رو دلم می‌موند. با همون پوزخند روی ل*بم گفتم:
- ولی تو حق داری به یکی دیگه فکر کنی، آره؟
منظورم رو گرفت و متوجه نیش و کنایه حرفم شد. اخم‌هاش از هم کمی باز شدن، لحنش کمی ملایم شد، اما هنوز از جذبه‌اش چیزی کم نشده بود. موهام رو ول کرد.
جواب داد:
- من به کسی فکر نمی‌کنم.
پوزخندم روی ل*ب‌هام بیشتر رنگ و رو گرفت و گفتم:
- باشه، باور کردم، حرفات و هم زدی حالا برو بیرون.
می‌دونستم داره دروغ میگه؛ ولی خسته از هر جر و بحثی فقط با کنایه، به یه باشه اکتفا کردم که یعنی خر خودتی.
آروم کنارش زدم اونور و دست انداختم تا گردنبند رو باز کنم؛ ولی لامصب هی قفلش از دستم در می‌رفت.
دیگه حرصم گرفته بود که از پشت، دستم توسط دست‌های اشکان متوقف شدن.
دستم رو کنار کشیدم تا برام بازش کنه. داغی دست‌هاش که به پو*ست گردنم می‌خورد حالم رو از این رو به اون رو می‌کرد. نوازش‌وار دستش با پو*ست گردنم تماس پیدا می‌کردن و باعث میشد بیشتر هول بشم. آروم قفل گردنبند رو باز کرد و داد دستم.
برای اینکه از این وضعیت فرار کنم، سریع گردنبند رو گرفتم و انداختمش روی میز آرایش، فندک و سیگارم رو برداشتم و درحالی که به سمت در تراس می‌رفتم رو بهش گفتم:
- برو بیرون.
اومدم داخل تراس، نمی‌دونم دیگه رفت یانه؛ ولی نیاز داشتم کمی آروم بشم. سیگارم رو روشن کردم و دودش رو فرستادم بیرون.

کد:
اومد داخل و در رو بست و دست به س*ی*نه با ژستی جذاب که دلم رو می‌لرزوند تکیه داد به در و گفت:

- دورادور داری بهش نخ میدی؟ دوست داره نه؟

اخمی کردم و برگشتم سمتش و گفتم:

- حرف دهنت و بفهم، من به یه پیری چرا باید نخ بدم؟ چه دوست داشتنی؟ واسه تشکر ازم فرستاده این‌هارو.

شاکی یه تای ابروش رو داد بالا و گفت:

- بابتِ؟

بی‌توجه بهش پشتم رو کردم بهش و درحالی که داشتم در جعبه مخمل قرمز رو می‌بستم گفتم:

- فضولی؟

که با این حرفم، وحشیانه دستم از پشت کشیده شد و برم گردوند. چرا همچین می‌کرد؟ مگه خودش نبود که دیشب با نازیلا...

چشم‌هام رو از حرص بستم. دوباره با یادآوری اون صح*نه دست‌هام شروع به لرزیدن کرد، قلبم شروع به تپیدن کرد، لعنتی نلرز، رسوا میشی!

- به من نگاه کن نقره.

با صدای پر از خشمش، چشم‌هام رو باز کردم و به چشم‌هاش خیره شدم. تخم سفیدی چشم‌هاش، کاسه خون بودن.

بازوهای ظریفم داشتن بین انگشت‌های قدرتمند دست‌هاش خورد می‌شدن.

دردم اومده بود، اما به روی خودم نیاوردم.

خم شد روی صورتم، نزدیک به گوشم که بیشتر ضربان قلبم رفت بالا، آروم و پر حرص زمزمه کرد:

- وقتی ازت سوال می‌پرسم جوابم و بده!

زمزمه‌های پر حرصش، نفس‌های پر حرارتش کنار گوشم، حالم رو دگرگون کرده بودن.

صورتم د*اغ کرده بود، اما کم نیاوردم، نقره هیچوقت کم نمیاره! جواب دادم:

- دلیلی نمی‌بینم که بخوام جوابت رو بدم. مگه من ازت حساب پس می‌گیرم که تو داری از من حساب پس می‌گیری؟ اصلا گیریم از من خوشش میاد، منم از اون خوشم میاد، به تو چه؟ چیکارمی؟

با حرص قدمی به سمتم برداشت و باعث شد منم یه قدم به عقب برم. حالا مثل سگ دروغ می‌گفتم، متنفر بودم از اصلان بابا کجا ازش خوشم اومده؟

دوباره یه قدم به سمتم برداشت دوباره عقب رفتم، اونقدر این کار رو کردیم که آخرش من پشتم به دیوار خورد و دیگه نمی‌تونستم بیشتر از این برم.

اومد جلوتر، با قدم‌های شمرده؛ ولی پر حرص، رسید بهم، رگ پیشونیش متورم شده بود و بیش از بیش داشت من رو می‌ترسوند.

دستش رو آورد سمتم، گردنبند رو محکم توی مشتش گرفت و فشار داد. از لای دندون‌های کلید شده غرید:

- این حرف‌ها رو می‌زنی که من و عصبی کنی آره؟ رقصت با یزدان و الانم کادوهای اصلان و حرف‌هات!

و گردنبند رو بیشتر توی مشتش فشار داد. رگ دست‌هاش با بیشتر فشار دادنش، بیشتر متورم می‌شدن و زنجیر گردنبند داشت توی دستش له میشد.

خیلی عصبیش کرده بودم و همین رو می‌خواستم. نتونستم بگم که دیشب تورو با نازی دیدم. نتونستم بگم دیشب با اون دختره احمق چه غلطی می‌کردی؟ اول خودت رو ببین بعد بیا به من قفلی کن. نتونستم، چون شاید اگه می‌فهمید من دیدم، بدتر میشد. موند روی دلم، ع*و*ضی خودش با نازی هر غلطی می‌کنه به من که می‌رسه...

 اون این همه من و با کارهاش داره داغون می‌کنه، چرا من نکنم؟ اون این همه زجرم بده و آخرش منم مثل پخمه‌ها بشینم نگاهش کنم؟

کاری می‌کنم هر روز دنبالم راه بیوفته.

اون خشمگین به من زل زده بود و من با اخم به اون. نفس‌های کش‌دار از حرصش توی صورتم پخش میشد.

خم شد سمت گوشم، زمزمه کنون، جوری که دیگه باعث میشد قلبم بی‌جنبه بازی در بیاره آروم و با لحن مملو از حرص گفت:

- حقته که الان همین و با زنجیرش از گردنت بکشم بندازمش دور.

خودم رو آماده هر حرکتش از جانبش کرده بودم که ممکنه زنجیر گردنبند رو پاره کنه، اما در کمال تعجب، آروم گردنبند رو ول کرد؛ ولی هنوز مشتش روی ترقوه‌ام قراره گرفته بود.

نه تنها رفته‌رفته از حرصش کم نمی‌شد بلکه بیشتر میشد، سرش رو کمی برد عقب‌تر، دستش رو برد لابه لای موهام و موهام رو آروم جوری که دردم نیاد کشید. با حرفی که زد باعث شد پوزخندی روی ل*بم بشینه:

- حق نداری به یکی دیگه فکر کنی.

نتونستم دیگه این و نگم، باید می‌گفتم وگرنه رو دلم می‌موند. با همون پوزخند روی ل*بم گفتم:

- ولی تو حق داری به یکی دیگه فکر کنی، آره؟

منظورم رو گرفت و متوجه نیش و کنایه حرفم شد. اخم‌هاش از هم کمی باز شدن، لحنش کمی ملایم شد، اما هنوز از جذبه‌اش چیزی کم نشده بود. موهام رو ول کرد.

جواب داد:

- من به کسی فکر نمی‌کنم.

پوزخندم روی ل*ب‌هام بیشتر رنگ و رو گرفت و گفتم:

- باشه، باور کردم، حرفات و هم زدی حالا برو بیرون.

می‌دونستم داره دروغ میگه؛ ولی خسته از هر جر و بحثی فقط با کنایه، به یه باشه اکتفا کردم که یعنی خر خودتی.

آروم کنارش زدم اونور و دست انداختم تا گردنبند رو باز کنم؛ ولی لامصب هی قفلش از دستم در می‌رفت.

دیگه حرصم گرفته بود که از پشت، دستم توسط دست‌های اشکان متوقف شدن.

دستم رو کنار کشیدم تا برام بازش کنه. داغی دست‌هاش که به پو*ست گردنم می‌خورد حالم رو از این رو به اون رو می‌کرد. نوازش‌وار دستش با پو*ست گردنم تماس پیدا می‌کردن و باعث میشد بیشتر هول بشم. آروم قفل گردنبند رو باز کرد و داد دستم.

برای اینکه از این وضعیت فرار کنم، سریع گردنبند رو گرفتم و انداختمش روی میز آرایش، فندک و سیگارم رو برداشتم و درحالی که به سمت در تراس می‌رفتم رو بهش گفتم:

- برو بیرون.

اومدم داخل تراس، نمی‌دونم دیگه رفت یانه؛ ولی نیاز داشتم کمی آروم بشم. سیگارم رو روشن کردم و دودش رو فرستادم بیرون.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
620
لایک‌ها
3,325
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,366
Points
1,105
#پارت۹۱

در تراس باز شد و اشکان وارد تراس شد، پس هنوز نرفته. بدون اینکه برگردم نگاهش کنم گفتم:
- توکه هنوز نرفتی؟
همونطور که صدای قدم‌هاش و می‌شنیدم که داره میاد سمتم گفت:
- با اجازه کی داری من و بیرون می‌کنی؟
همونطور که خیره به حیاط عمارت و اطرافش بودم جواب دادم:
- با اجازه خودم.
رسید کنارم و ایستاد و نخ سیگارم رو که بین دو انگشتم بود رو آروم از دستم کشید و گذاشت بین ل*ب‌هاش و پک عمیقی کشید و دودش رو که داد بیرون گفت:
- ولی اینجا خونه منه، هرجا دلم بخواد میرم، می‌مونم، میام. این دلیل نمی‌شه من و بیرون کنی از خونم.
کلافه چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
- چه خونم‌خونمی می‌کنه، خونه تو نیست خونه باباته، بعدشم تا زمانی که من اینجام، این اتاق و محیطش هم متعلق به منه و این اتاق هم حریم منه.
ریلکس و باهمون اخم جذابش جواب داد:
- خونه بابام هم خونه منه سلیطه! هیچ حریمی وجود نداره.
اخمی کردم و گفتم:
- عادت داری هی به همه زور بگی؟
ابرویی انداخت بالا و درحالی که داشت ف*یل*تر سیگار رو خاموش می‌کرد گفت:
- حقیقته. توام خونه پدریت، خونه توام محسوب میشه. اینطور نیست؟
پوکر به نیم رخش خیره شدم و گفتم:
- خونه پدریم هم که بودم وقتی بهت گفتم برو بیرون اون موقع هم زور گفتی، قشقرق راه انداختی که چرا به من میگی برو.
آروم برگشت سمتم، نگاه اخمالود؛ ولی آرومش رو روی من نگه داشت و گفت:
- نباید کنارت می‌موندم؟ اگه بلایی سر خودت می‌اوردی چی؟
از این حرفش قلبم یه جوری شد. قلبم داشت توی س*ی*نه بالا پایین می‌پرید. دست‌هام یخ کرده بودن و نگاه مسخ شده‌ام رو از نگاه پر جذبه‌اش نمی‌تونستم بگیرم، اما وقتی دیشب مثل فیلم از جلوی چشم‌هام رد میشد، به کل همه اون حس‌ها پر می‌کشید. یعنی براش مهمم؟ بهش دل نبند لعنتی، دل ببندی معلوم نیست باز چقدر می‌خواد داغونت کنه. اون نازیلا رو دوست داره، عاشقشه نمی‌دونم شایدم نباشه. هی می‌خواستم همه این‌هارو بزارم پای توجه و نگرانیش، اما بعدش که یاد دیشب می‌افتم میگم نه اینجوری نیست. چرا نمی‌شه ازش سر در آورد؟
نمی‌دونم اون هم عاشق نازیلاس یانه، اما به هر حال من تلاش خودم رو می‌کنم، به این زودی‌ها پا پس نمی‌کشم که...
که عشقم رو از دست بدم. نقره هیچوقت تسلیم نشده و نمی‌شه. اگه فقط ذره‌ای بفهمم به من علاقه داره، هیچ کنار نمی‌کشم، اما اگه بفهمم علاقه‌اش به نازیلاس، اون موقع فرق داره. نمی‌خوام بانی جداییشون بشم. باید می‌فهمیدم که این وسط یه معشوقه‌ام یا یک دلدار؟
هیچ چیز ازش نپرسیدم، اینکه برات مهم بود که موندی پیشم اون شب؟ سکوت کردم و نگاهم رو دوختم به باغ بزرگ عمارت که باغبون داشت، درخت‌ها و گل‌هارو آب می‌داد.
دستش رو برد توی جیبش و چندتا شکلات آبنباتی با کاغذ‌های رنگی‌رنگی بیرون آورد.
شش تا بودن، سه تا از بینشون رو برداشت و گرفت سمتم. با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- چته دختر؟ مواد برات تعارف نکردم که شکلاته بخور صبحونه نخوردی پس میوفتی.
و لبخند کوچیکی گوشه ل*بش جاخوش کرد، اشکان و لبخند؟ چه لبخند شیرینی داشت و من ندیده بودم.
شکلات‌ها رو از دستش گرفتم. کاغذ پیچ شده و رنگی‌رنگی، خیلی بامزه بودن و کوچیک. براق و خوش رنگ، یکیش صورتی بود یکی سبز و یکی قرمز.
آدم دلش نمی‌اومد کاغذش رو دور بندازه اونقدری که خوشگل بودن.
یکیشون رو باز کردم و انداختم توی دهنم. خوشمزه بود و شیرین. صدای شیطونش من و به خودم آورد:
- این شکلات‌ آبنباتی‌ها خودشون داستان دارن. از بچگی عاشق این شکلات‌ها بودم. هم عاشق طعمشون، هم کاغذهاشون. اولین بار که این مدل شکلات‌هارو دیدم، زمانی بود که خیلی کوچیک بودم. عنایت اومده بود خونه ما، می‌دونی که بابا و عنایت از قدیم باهم صمیمی بودن. یه شب این‌ها غرق خوش‌گذرونی بودن و عنایت کتش روی پشتی مبل قرار گرفته بود. مامان خدا بیامرزم بهم سپرده بود کت رو بردارم ببرم بدم بهش که به رخت‌آویز آویزون کنه. کت رو برداشتم، بازیگوش بودم و شیطون! کت به اون بزرگی رو تنم کردم و رفتم جلوی آینه فاز این آدم بزرگ‌ها و مردها رو به خودم گرفتم. خواستم ژستم رو عوض کنم و این‌بار دستم رو توی جیب‌های کت بزارم که دیدم یه چیزی توی جیب خش‌خش می‌کنه. نگاه که کردم دیدم از همین شکلات‌هاست. از مدل خوشگل کاغذ‌هاش خوشم اومده بود، یکی باز کردم انداختم دهنم، دیدم نه! خیلی خوشمزه‌اس یه دونه کافی نیست. دوتا، سه تا، پنج تا... کاغذهارو هم انداخته بودم زمین اونقدری که خوشمزه بودن حواسم نبود. یهو داد مامان به گوش رسید که پس کجایی؟ هول‌هولکی می‌خواستم کاغذهارو سریع از زمین جمع کنم و برم کت رو بدم که دیدم مامان از راه رسید و من و توی اون وضع، کت به اون بزرگی دست به جیب و کاغذهای شکلات رو زمین دید.

کد:
در تراس باز شد و اشکان وارد تراس شد، پس هنوز نرفته. بدون اینکه برگردم نگاهش کنم گفتم:
- توکه هنوز نرفتی؟
همونطور که صدای قدم‌هاش و می‌شنیدم که داره میاد سمتم گفت:
- با اجازه کی داری من و بیرون می‌کنی؟
همونطور که خیره به حیاط عمارت و اطرافش بودم جواب دادم:
- با اجازه خودم.
رسید کنارم و ایستاد و نخ سیگارم رو که بین دو انگشتم بود رو آروم از دستم کشید و گذاشت بین ل*ب‌هاش و پک عمیقی کشید و دودش رو که داد بیرون گفت:
- ولی اینجا خونه منه، هرجا دلم بخواد میرم، می‌مونم، میام. این دلیل نمی‌شه من و بیرون کنی از خونم.
کلافه چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
- چه خونم‌خونمی می‌کنه، خونه تو نیست خونه باباته، بعدشم تا زمانی که من اینجام، این اتاق و محیطش هم متعلق به منه و این اتاق هم حریم منه.
ریلکس و باهمون اخم جذابش جواب داد:
- خونه بابام هم خونه منه سلیطه! هیچ حریمی وجود نداره.
اخمی کردم و گفتم:
- عادت داری هی به همه زور بگی؟
ابرویی انداخت بالا و درحالی که داشت ف*یل*تر سیگار رو خاموش می‌کرد گفت:
- حقیقته. توام خونه پدریت، خونه توام محسوب میشه. اینطور نیست؟
پوکر به نیم رخش خیره شدم و گفتم:
- خونه پدریم هم که بودم وقتی بهت گفتم برو بیرون اون موقع هم زور گفتی، قشقرق راه انداختی که چرا به من میگی برو.
آروم برگشت سمتم، نگاه اخمالود؛ ولی آرومش رو روی من نگه داشت و گفت:
- نباید کنارت می‌موندم؟ اگه بلایی سر خودت می‌اوردی چی؟
از این حرفش قلبم یه جوری شد. قلبم داشت توی س*ی*نه بالا پایین می‌پرید. دست‌هام یخ کرده بودن و نگاه مسخ شده‌ام رو از نگاه پر جذبه‌اش نمی‌تونستم بگیرم، اما وقتی دیشب مثل فیلم از جلوی چشم‌هام رد میشد، به کل همه اون حس‌ها پر می‌کشید. یعنی براش مهمم؟ بهش دل نبند لعنتی، دل ببندی معلوم نیست باز چقدر می‌خواد داغونت کنه. اون نازیلا رو دوست داره، عاشقشه نمی‌دونم شایدم نباشه. هی می‌خواستم همه این‌هارو بزارم پای توجه و نگرانیش، اما بعدش که یاد دیشب می‌افتم میگم نه اینجوری نیست. چرا نمی‌شه ازش سر در آورد؟
نمی‌دونم اون هم عاشق نازیلاس یانه، اما به هر حال من تلاش خودم رو می‌کنم، به این زودی‌ها پا پس نمی‌کشم که...
که عشقم رو از دست بدم. نقره هیچوقت تسلیم نشده و نمی‌شه. اگه فقط ذره‌ای بفهمم به من علاقه داره، هیچ کنار نمی‌کشم، اما اگه بفهمم علاقه‌اش به نازیلاس، اون موقع فرق داره. نمی‌خوام بانی جداییشون بشم. باید می‌فهمیدم که این وسط یه معشوقه‌ام یا یک دلدار؟
هیچ چیز ازش نپرسیدم، اینکه برات مهم بود که موندی پیشم اون شب؟ سکوت کردم و نگاهم رو دوختم به باغ بزرگ عمارت که باغبون داشت، درخت‌ها و گل‌هارو آب می‌داد.
دستش رو برد توی جیبش و چندتا شکلات آبنباتی با کاغذ‌های رنگی‌رنگی بیرون آورد.
شش تا بودن، سه تا از بینشون رو برداشت و گرفت سمتم. با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- چته دختر؟ مواد برات تعارف نکردم که شکلاته بخور صبحونه نخوردی پس میوفتی.
و لبخند کوچیکی گوشه ل*بش جاخوش کرد، اشکان و لبخند؟ چه لبخند شیرینی داشت و من ندیده بودم.
شکلات‌ها رو از دستش گرفتم. کاغذ پیچ شده و رنگی‌رنگی، خیلی بامزه بودن و کوچیک. براق و خوش رنگ، یکیش صورتی بود یکی سبز و یکی قرمز.
آدم دلش نمی‌اومد کاغذش رو دور بندازه اونقدری که خوشگل بودن.
یکیشون رو باز کردم و انداختم توی دهنم. خوشمزه بود و شیرین. صدای شیطونش من و به خودم آورد:
- این شکلات آبنباتی‌ها خودشون داستان دارن. از بچگی عاشق این شکلات‌ها بودم. هم عاشق طعمشون، هم کاغذهاشون. اولین بار که این مدل شکلات‌هارو دیدم، زمانی بود که خیلی کوچیک بودم. عنایت اومده بود خونه ما، می‌دونی که بابا و عنایت از قدیم باهم صمیمی بودن. یه شب این‌ها غرق خوش‌گذرونی بودن و عنایت کتش روی پشتی مبل قرار گرفته بود. مامان خدا بیامرزم بهم سپرده بود کت رو بردارم ببرم بدم بهش که به رخت‌آویز آویزون کنه. کت رو برداشتم، بازیگوش بودم و شیطون! کت به اون بزرگی رو تنم کردم و رفتم جلوی آینه فاز این آدم بزرگ‌ها و مردها رو به خودم گرفتم. خواستم ژستم رو عوض کنم و این‌بار دستم رو توی جیب‌های کت بزارم که دیدم یه چیزی توی جیب خش‌خش می‌کنه. نگاه که کردم دیدم از همین شکلات‌هاست. از مدل خوشگل کاغذ‌هاش خوشم اومده بود، یکی باز کردم انداختم دهنم، دیدم نه! خیلی خوشمزه‌اس یه دونه کافی نیست. دوتا، سه تا، پنج تا... کاغذهارو هم انداخته بودم زمین اونقدری که خوشمزه بودن حواسم نبود. یهو داد مامان به گوش رسید که پس کجایی؟ هول‌هولکی می‌خواستم کاغذهارو سریع از زمین جمع کنم و برم کت رو بدم که دیدم مامان از راه رسید و من و توی اون وضع، کت به اون بزرگی دست به جیب و کاغذهای شکلات رو زمین دید.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
620
لایک‌ها
3,325
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,366
Points
1,105
#پارت۹۲

از گفتن خاطرات بچگیش به وجد اومده بودم، اولین باره که اینطور باهام راحت‌تر حرف می‌زنه و از خاطراتش میگه. تمام ناراحتی و دلخوری که ازش داشتم فقط برای چند لحظه، برای چند لحظه از خاطرم پر کشید و با جون و دل به حرف‌هاش گوش دادم.
لبخند کمرنگی گوشه ل*بش جاخوش کرد که سریع جمعش کرد. لبخندش از هرچیزی قشنگ‌تر بود و دل من رو بیشتر آب می‌کرد. ادامه داد:
- می‌خواست دنبال من بگرده ببینه کجا موندم پس که من و توی اون وضع دید. هیچی دیگه، اون روز کلی کتک از مامانم نوش جون کردم که چرا از جیب بقیه دزدی کردی و بی‌اجازه از جیبش چیزی برداشتی خوردی؟ می‌گفت چرا بی‌اجازه کت بقیه رو پوشیدم. منم بچه بودم و خر! چه می‌دونستم. اون شب کلی مجبورم کرد برم از عنایت معذرت بخوام بگم کارم اشتباه بوده. وقتی به عنایت گفته بودم از خنده نمی‌دونست چیکار کنه. بقیه شیرینی‌های جیبش رو هم گذاشت توی دستم و گفت که عیب نداره برو بخور. برای آیچا گرفته بودشون گفت بعدا براش می‌خره. چند روز پیش هم سر راه باز از این‌ها دیدم و خریدم که بخورم.
تک خنده‌ای کردم و سری به علامت تأسف تکون دادم:
- اولین کتکت هم فکر کنم همون موقع بود؟ نه؟
لبخندی کج گوشه ل*بش دوباره جاخوش کرد که دلم رو بیشتر لرزوند و گفت:
- بلاخره چوب مامان گله، هرکی نخوره خله! ماهم گل خوردیم!خندیدم و چیزی نگفتم. خوشحال بودم از اینکه انقدر باهام راحت بود و همینطور اعجاب برانگیز بود برام، هیچوقت این کارها ازش سر نمیزد.
یکی دیگه هم از شکلات‌ها رو خوردم که گفت:
- خب حالا بسه دیگه بیا بریم صبحونه بخوریم خودمون و با این‌ها سیر نکنیم.
و زودتر از من از تراس خارج شد و وارد اتاق شد و رفت. لبخند کوچولویی که کم‌کم داشت روی ل*بم نقش می‌بست رو سعی کردم جمع کنم، اما هیچ جوره نمی‌شد.
نمی‌دونستم خوشحال باشم یا متعجب که اشکان برای اولین بار با من گرم گرفته بود.
اما هنوز هم که هنوزه ته دلم، بخاطر صح*نه‌ای که از خودش و نازی دیشب دیدم، ناراحتم. هنوزهم که هنوزه تکلیف قلب من مشخص نیست!

***

*راوی

تو فکر اون روز بود. همون روزی که حرف‌های پدرش و اردشیر رو در مورد نقره شنیده بود.
گوشی رو برداشت و شماره پدرش رو گرفت. کمی بعد پدرش جواب داد:
- چطوری دختر خوشگلم؟
لبخندی روی ل*ب‌های نازدانه عنایت نقش بست و گفت:
- خوبم بابا، تو خوبی؟
عنایت سرحال خندید و گفت:
- وقتی تو خوب باشی منم خوبم.
- چه خبر؟ اوضاع کارها خوب پیش میره؟
- خوبه بد نیست دخترم. اونجا بهت خوش می‌گذره؟
از جاش بلند شد و قدم‌زنون همونطور که مشغول حرف زدن بود در تراس رو باز کرد و وارد تراس اتاقش شد:
- آره خوبه، کنار دخترها راحتم حوصلم سر نمیره؛ ولی دلم هم برای تو تنگ شده بابا.
- قربونت بشم منم خیلی دلم برات تنگ شده.
گوشه ل*ب‌های آیچا به نشانه لبخند جمع شد، اما سریع از روی ل*ب‌های صورتیش محو کرد. نگران حرفش رو به ز*ب*ون آورد:
- چیشد بابا تونستی سرنخی درمورد مسعود پیدا کنی؟
از همون روزی که حرف‌های پدرش و اردشیر رو شنیده بود، یه شک و شبهه‌ای توی دلش بود. حس می‌کرد یه چیزی این وسط میلنگه! برای همین همون روزی که اردشیر و اشکان و دخترها برگشتن ایران، آیچا هرجور شده از زیر ز*ب*ون عنایت همه چیز رو بیرون کشید که جریان چیه؟ با شنیدن همه این جریانات آیچا کلی برای نقره غصه خورد. داستان زندگی نقره رو می‌دونست اما... اون چیزی که نقره نمی‌دونست، دردی جانسوز بود که حتی آیچا هم کلی متأثر شد. برای همین به پدرش اجازه سکوت و یه جا نشستن رو نداد و گفت هرطور شده باید مسعود رو پیدا کنیم. هرجور شده نقره باید متوجه این قضیه بشه! و وقتی هم متوجه همه این‌ها شد خودش مختاره که برای زندگی خودش تصمیم بگیره. کاری به این نداشتن که نقره چه تصمیمی می‌گیره با فهمیدن همه قضایا، هیچ مهم نبود، فقط مهم این بود که پدرش و خودش سکوت نکنن و فقط به نقره کمک کنن که از اتفاقات زندگی و گذشته‌اش باخبر بشه. توی ندونسته‌ها و گمراهی‌ها دست و پا نزنه. گاهی سکوت کردن خیلی چیز‌هارو ممکنه عوض کنه یا حتی خ*را*ب کنه و گاهی هم سکوت نکردن خیلی چیز‌هارو عوض می‌کنه و باعث میشه همه چیز درست بشه. همه چیز بستگی به نقره داشت، اما حداقل این وسط وجدان عنایت و آیچا، راحت میشد از این بابت که اگه نقره می‌فهمید که می‌دونستن و چیزی نگفتن، اذیت نشه. هرچند ممکن بود با فهمیدن قسمت مجهول گذشته‌اش نقره کلی عذاب بکشه.
سعی می‌کردن طوری پیش برن که اردشیر چیزی نفهمه.
- تونستم، باند تله مسعود، توی همون مسکو هست. توسط یکی از دوستان روسی فهمیدم. اسمش رو عوض کرده و از مسعود به ساشا تغییر داده، ساشا سعیدی! یکی دیگه از مشخصاتی هم که گرفتم این بود که همیشه یه دختر جوونی کنارشه. اون دختر معشوقشه، یه دختر اصیل روسی! تموم حساب کتاب‌های باند مسعود و مدارکش و همینطور اون ساغری که اردشیر دنبالشه، دست این دختره، جایی که دست هیچکسی بهش نمی‌رسه و اون دختر برای مسعود خیلی با ارزشه. برای همین از جیک و پوک هم خبر دارن. اگه اردشیر بخواد به اون ساغر برسه، باید اول مسعود و بعد هم دختررو از سر راه برداره تا بتونه ساغر رو به دست بیاره!

کد:
از گفتن خاطرات بچگیش به وجد اومده بودم، اولین باره که اینطور باهام راحت‌تر حرف می‌زنه و از خاطراتش میگه. تمام ناراحتی و دلخوری که ازش داشتم فقط برای چند لحظه، برای چند لحظه از خاطرم پر کشید و با جون و دل به حرف‌هاش گوش دادم.

لبخند کمرنگی گوشه ل*بش جاخوش کرد که سریع جمعش کرد. لبخندش از هرچیزی قشنگ‌تر بود و دل من رو بیشتر آب می‌کرد. ادامه داد:

- می‌خواست دنبال من بگرده ببینه کجا موندم پس که من و توی اون وضع دید. هیچی دیگه، اون روز کلی کتک از مامانم نوش جون کردم که چرا از جیب بقیه دزدی کردی و بی‌اجازه از جیبش چیزی برداشتی خوردی؟ می‌گفت چرا بی‌اجازه کت بقیه رو پوشیدم. منم بچه بودم و خر! چه می‌دونستم. اون شب کلی مجبورم کرد برم از عنایت معذرت بخوام بگم کارم اشتباه بوده. وقتی به عنایت گفته بودم از خنده نمی‌دونست چیکار کنه. بقیه شیرینی‌های جیبش رو هم گذاشت توی دستم و گفت که عیب نداره برو بخور. برای آیچا گرفته بودشون گفت بعدا براش می‌خره. چند روز پیش هم سر راه باز از این‌ها دیدم و خریدم که بخورم.

تک خنده‌ای کردم و سری به علامت تأسف تکون دادم:

- اولین کتکت هم فکر کنم همون موقع بود؟ نه؟

لبخندی کج گوشه ل*بش دوباره جاخوش کرد که دلم رو بیشتر لرزوند و گفت:

- بلاخره چوب مامان گله، هرکی نخوره خله! ماهم گل خوردیم!خندیدم و چیزی نگفتم. خوشحال بودم از اینکه انقدر باهام راحت بود و همینطور اعجاب برانگیز بود برام، هیچوقت این کارها ازش سر نمیزد.

یکی دیگه هم از شکلات‌ها رو خوردم که گفت:

- خب حالا بسه دیگه بیا بریم صبحونه بخوریم خودمون و با این‌ها سیر نکنیم.

و زودتر از من از تراس خارج شد و وارد اتاق شد و رفت. لبخند کوچولویی که کم‌کم داشت روی ل*بم نقش می‌بست رو سعی کردم جمع کنم، اما هیچ جوره نمی‌شد.

نمی‌دونستم خوشحال باشم یا متعجب که اشکان برای اولین بار با من گرم گرفته بود.

اما هنوز هم که هنوزه ته دلم، بخاطر صح*نه‌ای که از خودش و نازی دیشب دیدم، ناراحتم. هنوزهم که هنوزه تکلیف قلب من مشخص نیست!



***



*راوی



تو فکر اون روز بود. همون روزی که حرف‌های پدرش و اردشیر رو در مورد نقره شنیده بود.

گوشی رو برداشت و شماره پدرش رو گرفت. کمی بعد پدرش جواب داد:

- چطوری دختر خوشگلم؟

لبخندی روی ل*ب‌های نازدانه عنایت نقش بست و گفت:

- خوبم بابا، تو خوبی؟

عنایت سرحال خندید و گفت:

- وقتی تو خوب باشی منم خوبم.

- چه خبر؟ اوضاع کارها خوب پیش میره؟

- خوبه بد نیست دخترم. اونجا بهت خوش می‌گذره؟

از جاش بلند شد و قدم‌زنون همونطور که مشغول حرف زدن بود در تراس رو باز کرد و وارد تراس اتاقش شد:

- آره خوبه، کنار دخترها راحتم حوصلم سر نمیره؛ ولی دلم هم برای تو تنگ شده بابا.

- قربونت بشم منم خیلی دلم برات تنگ شده.

گوشه ل*ب‌های آیچا به نشانه لبخند جمع شد، اما سریع از روی ل*ب‌های صورتیش محو کرد. نگران حرفش رو به ز*ب*ون آورد:

- چیشد بابا تونستی سرنخی درمورد مسعود پیدا کنی؟

از همون روزی که حرف‌های پدرش و اردشیر رو شنیده بود، یه شک و شبهه‌ای توی دلش بود. حس می‌کرد یه چیزی این وسط میلنگه! برای همین همون روزی که اردشیر و اشکان و دخترها برگشتن ایران، آیچا هرجور شده از زیر ز*ب*ون عنایت همه چیز رو بیرون کشید که جریان چیه؟ با شنیدن همه این جریانات آیچا کلی برای نقره غصه خورد. داستان زندگی نقره رو می‌دونست اما... اون چیزی که نقره نمی‌دونست، دردی جانسوز بود که حتی آیچا هم کلی متأثر شد. برای همین به پدرش اجازه سکوت و یه جا نشستن رو نداد و گفت هرطور شده باید مسعود رو پیدا کنیم. هرجور شده نقره باید متوجه این قضیه بشه! و وقتی هم متوجه همه این‌ها شد خودش مختاره که برای زندگی خودش تصمیم بگیره. کاری به این نداشتن که نقره چه تصمیمی می‌گیره با فهمیدن همه قضایا، هیچ مهم نبود، فقط مهم این بود که پدرش و خودش سکوت نکنن و فقط به نقره کمک کنن که از اتفاقات زندگی و گذشته‌اش باخبر بشه. توی ندونسته‌ها و گمراهی‌ها دست و پا نزنه. گاهی سکوت کردن خیلی چیز‌هارو ممکنه عوض کنه یا حتی خ*را*ب کنه و گاهی هم سکوت نکردن خیلی چیز‌هارو عوض می‌کنه و باعث میشه همه چیز درست بشه. همه چیز بستگی به نقره داشت، اما حداقل این وسط وجدان عنایت و آیچا، راحت میشد از این بابت که اگه نقره می‌فهمید که می‌دونستن و چیزی نگفتن، اذیت نشه. هرچند ممکن بود با فهمیدن قسمت مجهول گذشته‌اش نقره کلی عذاب بکشه.

سعی می‌کردن طوری پیش برن که اردشیر چیزی نفهمه.

- تونستم، باند تله مسعود، توی همون مسکو هست. توسط یکی از دوستان روسی فهمیدم. اسمش رو عوض کرده و از مسعود به ساشا تغییر داده، ساشا سعیدی! یکی دیگه از مشخصاتی هم که گرفتم این بود که همیشه یه دختر جوونی کنارشه. اون دختر معشوقشه، یه دختر اصیل روسی! تموم حساب کتاب‌های باند مسعود و مدارکش و همینطور اون ساغری که اردشیر دنبالشه، دست این دختره، جایی که دست هیچکسی بهش نمی‌رسه و اون دختر برای مسعود خیلی با ارزشه. برای همین از جیک و پوک هم خبر دارن. اگه اردشیر بخواد به اون ساغر برسه، باید اول مسعود و بعد هم دختررو از سر راه برداره تا بتونه ساغر رو به دست بیاره!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
620
لایک‌ها
3,325
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,366
Points
1,105
#پارت۹۳

- این‌هارو به اردشیر خان گفتی بابا؟ که بفهمه درمورد مسعود فهمیدی و داری کمکش می‌کنی.
- فعلا نه بهش نگفتم، اما به وقتش میگم و نباید بفهمه من به تو چیزی گفتم یا بخاطر نقره داریم همه این کارها رو می‌کنیم. دوست ندارم رفاقت چندسالم با اردشیر خ*را*ب بشه، اما اشتباهش رو هم که کرده رو قبول دارم.
- می‌دونم، اما یه چیزی این وسط درست نیست بابا.
- چی؟
آب دهنش رو با وجود بغضی که گلوش رو منقبض کرده بود قورت داد و گفت:
- فکر کنم نقره به اشکان علاقه داره!
صدای بهت زده پدرش به گوشش رسید:
- چی داری میگی؟ مطمئنی؟
انگار که پدرش داره می‌بینه سری تکون داد و گفت:
- مطمئنم. چون نگاه‌هاش به اشکان یه جوریه. میشه فهمید که خبرهاییه.
- داره کار خ*را*ب‌تر از این میشه!
با بغض گفت:
- آره بابا.
- اما دخترم نگران چیزی نباش، همه چیز درست میشه مطمئن باش.
- امیدوارم. خیلی نگران نقره‌ام.
- می‌فهممت دخترم‌ منم خیلی براش ناراحتم.
آیچا نفس آه مانندش رو بیرون داد و به آسمون صاف و آبی نگاه کرد و چشم‌های تاری که اشک درش حاکم شده بود رو فرو بست.

*نقره

صدای زنگ در عمارت به گوش رسید. تهمینه یکی از خدمت‌کارها رفت سمت آیفون.
هممون توی پذیرایی نشسته بودیم. اردشیر اخم درهم کرد و روبه تهمینه گفت:
- کیه تهمینه؟
تهمینه گوشی آیفون رو گذاشت سر جاش و گفت:
- یه آقایی به اسم کارن گفتن با شما کار دارن.
تا گفت کارن، اردشیر عین فنر از جا پرید و با خشم فریاد زد:
- احمق برای چی در رو براش باز کردی؟
تهمینه دستپاچه گفت:
- به خدا من نمی‌دونستم که ایشون نباید بیان آقا، دستم می‌شکست باز نمی‌کردم. ببخشید.
نفسش رو پر حرص بیرون داد و گفت:
- خیله خب برو به کارت برس.
تهمینه سریع چشمی گفت و رفت. اشکان بلند شد و کنار اردشیر ایستاد و گفت:
- چیشده بابا؟
اردشیر پر حرص دستی به موهاش کشید و گفت:
- بعدا برات توضیح میدم.
در پذیرایی باز شد و مردی به همراه دو محافظ، با ظاهری شیک و اتو کشیده، موهای جو گندمی و چشم و ابرو قهوه‌ای بدون هیچ تعارفی داخل خونه شد.
من و دخترها سریع از جا بلند شدیم.
درحالی که به اطراف نگاه می‌کرد بدون اینکه کفش‌هاش رو دربیاره اومد داخل و درحالی که دست‌هاش داخل جیب شلوارش بودن، سوت زنون اومد سمت ما.
کت و شلوار طوسی به تن کرده بود با پیراهن مردونه سرمه‌ای. یه کلاه لبه‌دار هم روی سرش بود.
با خنده، سرحال گفت:
- وای‌وای، می‌بینم که از دیدنم کلی تعجب کردی پسر! چیه هنوز نیومده داد می‌زنی سر خدمت‌کارها، گناه دارن بابا انقدر حرص نخور.
اردشیر خواست دهن باز کنه حرف بزنه که نذاشت و گفت:
- نمی‌خوای دعوتم کنی بشینم؟
اردشیر حرصی دستی به صورتش کشید و گفت:
- اول برو کفش‌هات رو در بیار بعد بیا بشین.
عجب پررویی بود! همچین آدمی توی عمرم ندیده بودم، حاضرم قسم بخورم. این حالت‌های کلافه اردشیر رو هم می‌شناختم. از آدم گستاخ و بی‌تعارف متنفر بود.
مرد که فهمیده بودم اسمش کارنه با خنده گفت:
- چیه توام نماز می‌خونی؟ اصلا بهت نمیاد اردشیر جانم.
اردشیر با صدای رسا گفت:
- ربطی به فریضه‌های اسلامی نداره مر*تیکه ما اینجا زندگی می‌کنیم طویله نیست که همینجور سرت رو انداختی اومدی تو. کلی خدمت‌کار صبح تا شب اینجا رو می‌سابن تمیز می‌کنن.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اوه عذر می‌خوام حالا توام عصبی نشو.
و بعد به زیر دست‌هاش اشاره‌ای کرد و رفتن دم در کفش‌هاشون رو در آوردن و اومدن تو.
واقعا مرد عجیبی بود! اینجوریش رو ندیده بودم. با ما دخترها هم سلام و احوال پرسی کوتاهی کرد و نشست روی مبل مقابل اردشیر و اردشیر با حرص گفت:
- اینجا چیکار می‌کنی؟
کارن نفس عمیقی کشید و گفت:
- اومدم باهم حرف بزنیم.
اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- درموردِ؟
کارن پا روی پا انداخت و گفت:
- درمورد شرطی که باختی.
با این حرف کارن ابروهام از تعجب بالا پریدن و رسما توی موهام گم شدن. شرط؟ باخت؟ این‌ها درمورد چی حرف می‌زنن؟
اردشیر دستش رو دسته مبل مشت شد، دندون‌هاش رو روی هم سایید. اشکان با اخم‌های گره زده، رو بهش گفت:
- شرط چی بابا؟ میشه توضیح بدی؟
کارن پرید رو حرف اشکان و گفت:
- تکلیف چیه اردشیرخان؟ شرط رو باختی و قرار شده با من همکاری کنی.
خم شد و آرنج دست‌هاش رو گذاشت روی زانوهاش و گفت:
-اردشیر با اون همه بزرگی و ابهت، نتونست ق*مار رو ببره! انتظار داشتم شرطت رو ببری، اینکه خیلی مشتاق بودی من و از رو زمین محو کنی؛ ولی خب... شرط رو باختی اردشیر بدم باختی.
و با شیطنت خندید و قهقهه زد. جرأتی که این آدم جلوی اردشیر داشت رو، هیچکس نداشت.
ویژگی که توجه هممون و به خودش جلب کرده بود، چشم دریدگیش و خونسردی تمام کمالش بود. خونسرد جلوی اردشیر، داشت باختش رو روی صورتش می‌کوبید و من به جای اون واهمه داشتم.
چون دیگه دود از سرو کله اردشیر زده بود بیرون و صورتش از خشم، سرخ شده بود.
اشکان با سرش بهمون اشاره‌ای کرد که یعنی برید توی اتاق‌هاتون. خیلی دوست داشتم بدونم این بحث‌ها به کجا ختم میشه و این آدم کیه؟ اما مجبوراً از جامون بلند شدیم و راه افتادیم سمت اتاق‌هامون.

***

"افشاگر: انتقامی که کارن می‌گیره، پر از عذابه!"

*یک ماه بعد

*اردشیر

- به آدرسی که می‌فرستم بیا، می‌خوام یه صح*نه تاریخی برات نشون بدم.
دست‌هام رو مشت کردم. لعنتی، چرا دست بردار نیست؟ چشم‌هام رو با حرص محکم بستم و با عصبانیت کنترل شده‌ای گفتم:
- من هیچ خرابه‌ای با تو نمیام کارن، فهمیدی؟ هیچ خرابه‌ای!
با لحن پر از شیطنتی گفت:
- نوچ‌نوچ‌نوچ! نشد دیگه. سوپرایزه از طرف من باید قبولش کنی.
با خشم بلند فریاد زدم:
- گند بزنن تو اون سوپرایزی که تو برای من نظر گرفتی.
خندید و گفت:
- امشب ساعت دوازده بام تهران منتظرتم. باید درمورد یه سری چیزها هم باهم حرف بزنیم و به توافق برسیم.
و بعد بدون اینکه مجال حرف زدن رو بهم بده بی‌خداحافظی قطع کرد.
با نهایت برافروختگی، مشتم رو پی در پی روی میز کارم کوبیدم و دندون‌هام رو روی هم ساییدم.

کد:
- این‌هارو به اردشیر خان گفتی بابا؟ که بفهمه درمورد مسعود فهمیدی و داری کمکش می‌کنی.
- فعلا نه بهش نگفتم، اما به وقتش میگم و نباید بفهمه من به تو چیزی گفتم یا بخاطر نقره داریم همه این کارها رو می‌کنیم. دوست ندارم رفاقت چندسالم با اردشیر خ*را*ب بشه، اما اشتباهش رو هم که کرده رو قبول دارم.
- می‌دونم، اما یه چیزی این وسط درست نیست بابا.
- چی؟

آب دهنش رو با وجود بغضی که گلوش رو منقبض کرده بود قورت داد و گفت:

- فکر کنم نقره به اشکان علاقه داره!

صدای بهت زده پدرش به گوشش رسید:

- چی داری میگی؟ مطمئنی؟

انگار که پدرش داره می‌بینه سری تکون داد و گفت:

- مطمئنم. چون نگاه‌هاش به اشکان یه جوریه. میشه فهمید که خبرهاییه.

- داره کار خ*را*ب‌تر از این میشه!
با بغض گفت:
- آره بابا.
- اما دخترم نگران چیزی نباش، همه چیز درست میشه مطمئن باش.
- امیدوارم. خیلی نگران نقره‌ام.
- می‌فهممت دخترم‌ منم خیلی براش ناراحتم.
آیچا نفس آه مانندش رو بیرون داد و به آسمون صاف و آبی نگاه کرد و چشم‌های تاری که اشک درش حاکم شده بود رو فرو بست.

*نقره

صدای زنگ در عمارت به گوش رسید. تهمینه یکی از خدمت‌کارها رفت سمت آیفون.
هممون توی پذیرایی نشسته بودیم. اردشیر اخم درهم کرد و روبه تهمینه گفت:
- کیه تهمینه؟
تهمینه گوشی آیفون رو گذاشت سر جاش و گفت:
- یه آقایی به اسم کارن گفتن با شما کار دارن.
تا گفت کارن، اردشیر عین فنر از جا پرید و با خشم فریاد زد:
- احمق برای چی در رو براش باز کردی؟
تهمینه دستپاچه گفت:
- به خدا من نمی‌دونستم که ایشون نباید بیان آقا، دستم می‌شکست باز نمی‌کردم. ببخشید.
نفسش رو پر حرص بیرون داد و گفت:
- خیله خب برو به کارت برس.
تهمینه سریع چشمی گفت و رفت. اشکان بلند شد و کنار اردشیر ایستاد و گفت:
- چیشده بابا؟
اردشیر پر حرص دستی به موهاش کشید و گفت:
- بعدا برات توضیح میدم.
در پذیرایی باز شد و مردی به همراه دو محافظ، با ظاهری شیک و اتو کشیده، موهای جو گندمی و چشم و ابرو قهوه‌ای بدون هیچ تعارفی داخل خونه شد.
من و دخترها سریع از جا بلند شدیم.
درحالی که به اطراف نگاه می‌کرد بدون اینکه کفش‌هاش رو دربیاره اومد داخل و درحالی که دست‌هاش داخل جیب شلوارش بودن، سوت زنون اومد سمت ما.
کت و شلوار طوسی به تن کرده بود با پیراهن مردونه سرمه‌ای. یه کلاه لبه‌دار هم روی سرش بود.
با خنده، سرحال گفت:
- وای‌وای، می‌بینم که از دیدنم کلی تعجب کردی پسر! چیه هنوز نیومده داد می‌زنی سر خدمت‌کارها، گناه دارن بابا انقدر حرص نخور.
اردشیر خواست دهن باز کنه حرف بزنه که نذاشت و گفت:
- نمی‌خوای دعوتم کنی بشینم؟
اردشیر حرصی دستی به صورتش کشید و گفت:
- اول برو کفش‌هات رو در بیار بعد بیا بشین.
عجب پررویی بود! همچین آدمی توی عمرم ندیده بودم، حاضرم قسم بخورم. این حالت‌های کلافه اردشیر رو هم می‌شناختم. از آدم گستاخ و بی‌تعارف متنفر بود.
مرد که فهمیده بودم اسمش کارنه با خنده گفت:
- چیه توام نماز می‌خونی؟ اصلا بهت نمیاد اردشیر جانم.
اردشیر با صدای رسا گفت:
- ربطی به فریضه‌های اسلامی نداره مر*تیکه ما اینجا زندگی می‌کنیم طویله نیست که همینجور سرت رو انداختی اومدی تو. کلی خدمت‌کار صبح تا شب اینجا رو می‌سابن تمیز می‌کنن.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اوه عذر می‌خوام حالا توام عصبی نشو.
و بعد به زیر دست‌هاش اشاره‌ای کرد و رفتن دم در کفش‌هاشون رو در آوردن و اومدن تو.
واقعا مرد عجیبی بود! اینجوریش رو ندیده بودم. با ما دخترها هم سلام و احوال پرسی کوتاهی کرد و نشست روی مبل مقابل اردشیر و اردشیر با حرص گفت:
- اینجا چیکار می‌کنی؟
کارن نفس عمیقی کشید و گفت:
- اومدم باهم حرف بزنیم.
اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- درموردِ؟
کارن پا روی پا انداخت و گفت:
- درمورد شرطی که باختی.
با این حرف کارن ابروهام از تعجب بالا پریدن و رسما توی موهام گم شدن. شرط؟ باخت؟ این‌ها درمورد چی حرف می‌زنن؟
اردشیر دستش رو دسته مبل مشت شد، دندون‌هاش رو روی هم سایید. اشکان با اخم‌های گره زده، رو بهش گفت:
-  شرط چی بابا؟ میشه توضیح بدی؟
کارن پرید رو حرف اشکان و گفت:
- تکلیف چیه اردشیرخان؟ شرط رو باختی و قرار شده با من همکاری کنی.
خم شد و آرنج دست‌هاش رو گذاشت روی زانوهاش و گفت:
-اردشیر با اون همه بزرگی و ابهت، نتونست ق*مار رو ببره! انتظار داشتم شرطت رو ببری، اینکه خیلی مشتاق بودی من و از رو زمین محو کنی؛ ولی خب... شرط رو باختی اردشیر بدم باختی.
و با شیطنت خندید و قهقهه زد. جرأتی که این آدم جلوی اردشیر داشت رو، هیچکس نداشت.
ویژگی که توجه هممون و به خودش جلب کرده بود، چشم دریدگیش و خونسردی تمام کمالش بود. خونسرد جلوی اردشیر، داشت باختش رو روی صورتش می‌کوبید و من به جای اون واهمه داشتم.
چون دیگه دود از سرو کله اردشیر زده بود بیرون و صورتش از خشم، سرخ شده بود.
اشکان با سرش بهمون اشاره‌ای کرد که یعنی برید توی اتاق‌هاتون. خیلی دوست داشتم بدونم این بحث‌ها به کجا ختم میشه و این آدم کیه؟ اما مجبوراً از جامون بلند شدیم و راه افتادیم سمت اتاق‌هامون.

***

"افشاگر: انتقامی که کارن می‌گیره، پر از عذابه!"

*یک ماه بعد

*اردشیر

- به آدرسی که می‌فرستم بیا، می‌خوام یه صح*نه تاریخی برات نشون بدم.
دست‌هام رو مشت کردم. لعنتی، چرا دست بردار نیست؟ چشم‌هام رو با حرص محکم بستم و با عصبانیت کنترل شده‌ای گفتم:
- من هیچ خرابه‌ای با تو نمیام کارن، فهمیدی؟ هیچ خرابه‌ای!
با لحن پر از شیطنتی گفت:
- نوچ‌نوچ‌نوچ! نشد دیگه. سوپرایزه از طرف من باید قبولش کنی.
با خشم بلند فریاد زدم:
- گند بزنن تو اون سوپرایزی که تو برای من نظر گرفتی.
خندید و گفت:
- امشب ساعت دوازده بام تهران منتظرتم. باید درمورد یه سری چیزها هم باهم حرف بزنیم و به توافق برسیم.
و بعد بدون اینکه مجال حرف زدن رو بهم بده بی‌خداحافظی قطع کرد.
با نهایت برافروختگی، مشتم رو پی در پی روی میز کارم کوبیدم و دندون‌هام رو روی هم ساییدم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
620
لایک‌ها
3,325
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,366
Points
1,105
#پارت۹۴

الان یه ماهه که راحتم نذاشته، یه ماهه که پی در پی به این عمارت پا می‌زاره. از رو نمیره که نمیره! هر روز بدون هیچ تعارفی داخل این خونه میشه و از شرطی که باختم میگه و جلوی بچه‌ها تحقیرم می‌کنه و می‌خواد وادارم کنه باهاش همکاری بکنم.
چند باری یقه‌اش و گرفتم، سرش هوار کشیدم گم شه بره پیداش نشه، اما مگه می‌رفت؟ در قبالش میگه «اردشیر با اون ابهتش مرد و مردونه پای حرفش واینمیسته!»
اما منم بلدم چیکار کنم. ع*و*ضی! عمرا من باهاش همکاری بکنم. کورخونده!
همه این آتیش‌ها هم از گور اون جلال بی‌بته آشغال بلند میشه. برای اونم کنار گذاشتم، فعلا دنبال فرصتم.
لعنتی آخه من چرا باید جلوی تو سرم و خم کنم، بله چشم بگم، باهات همکاری کنم؟
از حرص و جوش زیاد، نفس‌نفس می‌زدم و پی در پی ریه‌هام پر و خالی میشد.
تا شب از اتاق بیرون نیومدم و کسی رو هم به داخل اتاق راه ندادم. اعصابم به کل خط‌خطی شده بود. حوصله هیچکسی رو نداشتم.
یا کلافه پشت پنجره بودم و فکرم یه جای دیگه، یا نخ به نخ سیگار می‌کشیدم و با حرص از ریه بیرون می‌دادم تا زمان بگذره، تا آروم بشم، اما امروز همه چیز دست به دست هم داده بودن و قسم خورده بودن که ناآروم باشم، طوفانی و سرکش باشم.
نیم ساعت مونده بود به دوازده شب. فقط نیم ساعت مونده بود که شب از نیمه بگذره. باید می‌رفتم، می‌رفتم همونجا خلاصش می‌کردم. دیگه کاسه صبرم سر ریز شده بود. از طرفی هم دلم می‌خواست بدونم چی می‌خواد بهم نشون بده که انقدر پافشاری می‌کرد؟ باید رفت و دید که ارزشش رو داره یانه؟ اگه نه خلاص!
از روی صندلی مشکیم بلند شدم و کشوی میزم رو باز کردم و کلت مشکیم رو از داخلش برداشتم و بستمش. خشاب کلتم رو پر کردم و آماده گذاشتمش پشت کمرم. لوله صدا خفه کن رو گذاشتم توی جیبم و پالتوی مشکیم رو به تن کردم و یه شال‌گر*دن انداختم روی شونم و از اتاق خارج شدم.
دیگه از پاییز خبری نبود و بار و بندیلش رو جمع کرده بود و رفته بود. هوا روبه سردی رفته بود و زمستون دی ماه با بی‌رحمی هرچه تمام‌تر، سوز و سرماش رو به رخ زمین می‌کشید. برای همین باید لباس گرم‌تری می‌پوشیدم.
خبری از بچه‌ها نبود، بهتر! دیگه دلیلی وجود نداشت جواب سوالات پی در پیشون رو بدم. از عمارت خارج شدم و شهاب و سهیل رو صدا کردم که همراهم بیان.
سوار ماشین شدیم و شهاب پشت رول نشست و سهیل صندلی شاگرد و منم صندلی پشت جای گرفتم.
یه چند دقیقه طول کشید تا برسیم به بام تهران. وقتی رسیدیم، کارن رو دیدم که به همراه دوتا از محافظ‌هاش، روبه شهر ایستاده بودن.
با کمی تعلل، از ماشین پیاده شدم و سهیل و شهاب هم همراهم پیاده شدن و دنبال من اومدن.
با اخم‌هایی که گرهش محکم شده بود، رسیدم کنار کارن. حضورم رو حس کرد، اما بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- می‌دونستم میای، خوب می‌شناسمت، از همون قدیم. اخلاقت هیچ عوض نشده، خشن، عصبی، مغرور.
چیزی نگفتم، جوابم بهش یه سکوت محکم بود. لحظه‌ای سکوت کرد و برگشت سمتم:
- چیزی که برات امشب در نظر گرفتم، برات از هرچیزی با ارزش‌تره! چیزی که سالیان ساله، براش کلی زحمت می‌کشی. این یه ماه سعی کردم راضیت کنم که سر شرطی که بستیم باشیم و قولی که دادی عمل کنی. راضیت کنم که با من همکاری کنی، اما تو هیچ جوره نخواستی راه بیای. سعی کردم کاری کنم که قبول کنی. نه اینکه زورت کنم، نه اولش تصمیم نداشتم زورت کنم، فقط می‌خواستم راضیت کنم که نشدی.
پوزخندی زد و گفت:
- اسب هرچی سرکش‌تره، جذاب‌تره! جفتک بپرون، خوب بلدم چجوری رامت کنم. امشب دیگه بحث راضی کردن نیست، وقتی راضی نمیشی، ترجیح میدم با زور جلو ببرم. امشب شبیه که شاهد به باد رفتن همون زحماتی! صح*نه جذاب و هیجانی رو می‌خوام نشونت بدم که تا الان صح*نه به اون زیبایی ندیدی. دلم می‌خواد اون موقع قیافه هیجان‌زده‌ات رو ببینم. بفهمی که ما شرط بستیم، باختی، پای حرفت هم باید بمونی، باختت رو قبول کنی اردشیر.
با خشم و اخم‌های انقباض یافته برگشتم سمتش خیز بردم سمتش که محافظ‌هاش اسلحه‌هاشون رو گرفتن سمتم و متقابلا سهیل و شهاب هم اسلحه‌هاشون رو سمت کارن گرفتن نتونستم بیشتر از این جلو برم و گفتم:
- کارن حد خودت رو بدون، به خداوندی خدا قسم، اگه از خط قرمز‌های من عبور کنی زندت نمی‌زارم. دمار از روزگارت در میارم.

کد:
الان یه ماهه که راحتم نذاشته، یه ماهه که پی در پی به این عمارت پا می‌زاره. از رو نمیره که نمیره! هر روز بدون هیچ تعارفی داخل این خونه میشه و از شرطی که باختم میگه و جلوی بچه‌ها تحقیرم می‌کنه و می‌خواد وادارم کنه باهاش همکاری بکنم.

چند باری یقه‌اش و گرفتم، سرش هوار کشیدم گم شه بره پیداش نشه، اما مگه می‌رفت؟ در قبالش میگه «اردشیر با اون ابهتش مرد و مردونه پای حرفش واینمیسته!»

اما منم بلدم چیکار کنم. ع*و*ضی! عمرا من باهاش همکاری بکنم. کورخونده!

همه این آتیش‌ها هم از گور اون جلال بی‌بته آشغال بلند میشه. برای اونم کنار گذاشتم، فعلا دنبال فرصتم.

لعنتی آخه من چرا باید جلوی تو سرم و خم کنم، بله چشم بگم، باهات همکاری کنم؟

از حرص و جوش زیاد، نفس‌نفس می‌زدم و پی در پی ریه‌هام پر و خالی میشد.

تا شب از اتاق بیرون نیومدم و کسی رو هم به داخل اتاق راه ندادم. اعصابم به کل خط‌خطی شده بود. حوصله هیچکسی رو نداشتم.

یا کلافه پشت پنجره بودم و فکرم یه جای دیگه، یا نخ به نخ سیگار می‌کشیدم و با حرص از ریه بیرون می‌دادم تا زمان بگذره، تا آروم بشم، اما امروز همه چیز دست به دست هم داده بودن و قسم خورده بودن که ناآروم باشم، طوفانی و سرکش باشم.

نیم ساعت مونده بود به ۱۲ شب. فقط نیم ساعت مونده بود که شب از نیمه بگذره. باید می‌رفتم، می‌رفتم همونجا خلاصش می‌کردم. دیگه کاسه صبرم سر ریز شده بود. از طرفی هم دلم می‌خواست بدونم چی می‌خواد بهم نشون بده که انقدر پافشاری می‌کرد؟ باید رفت و دید که ارزشش رو داره یانه؟ اگه نه خلاص!

از روی صندلی مشکیم بلند شدم و کشوی میزم رو باز کردم و کلت مشکیم رو از داخلش برداشتم و بستمش. خشاب کلتم رو پر کردم و آماده گذاشتمش پشت کمرم. لوله صدا خفه کن رو گذاشتم توی جیبم و پالتوی مشکیم رو به تن کردم و یه شال‌گر*دن انداختم روی شونم و از اتاق خارج شدم.

دیگه از پاییز خبری نبود و بار و بندیلش رو جمع کرده بود و رفته بود. هوا روبه سردی رفته بود و زمستون دی ماه با بی‌رحمی هرچه تمام‌تر، سوز و سرماش رو به رخ زمین می‌کشید. برای همین باید لباس گرم‌تری می‌پوشیدم.

خبری از بچه‌ها نبود، بهتر! دیگه دلیلی وجود نداشت جواب سوالات پی در پیشون رو بدم. از عمارت خارج شدم و شهاب و سهیل رو صدا کردم که همراهم بیان.

سوار ماشین شدیم و شهاب پشت رول نشست و سهیل صندلی شاگرد و منم صندلی پشت جای گرفتم.

یه چند دقیقه طول کشید تا برسیم به بام تهران. وقتی رسیدیم، کارن رو دیدم که به همراه دوتا از محافظ‌هاش، روبه شهر ایستاده بودن.

با کمی تعلل، از ماشین پیاده شدم و سهیل و شهاب هم همراهم پیاده شدن و دنبال من اومدن.

با اخم‌هایی که گرهش محکم شده بود، رسیدم کنار کارن. حضورم رو حس کرد، اما بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

- می‌دونستم میای، خوب می‌شناسمت، از همون قدیم. اخلاقت هیچ عوض نشده، خشن، عصبی، مغرور.

چیزی نگفتم، جوابم بهش یه سکوت محکم بود. لحظه‌ای سکوت کرد و برگشت سمتم:

- چیزی که برات امشب در نظر گرفتم، برات از هرچیزی با ارزش‌تره! چیزی که سالیان ساله، براش کلی زحمت می‌کشی. این یه ماه سعی کردم راضیت کنم که سر شرطی که بستیم باشیم و قولی که دادی عمل کنی. راضیت کنم که با من همکاری کنی، اما تو هیچ جوره نخواستی راه بیای. سعی کردم کاری کنم که قبول کنی. نه اینکه زورت کنم، نه اولش تصمیم نداشتم زورت کنم، فقط می‌خواستم راضیت کنم که نشدی.

پوزخندی زد و گفت:

- اسب هرچی سرکش‌تره، جذاب‌تره! جفتک بپرون، خوب بلدم چجوری رامت کنم. امشب دیگه بحث راضی کردن نیست، وقتی راضی نمیشی، ترجیح میدم با زور جلو ببرم. امشب شبیه که شاهد به باد رفتن همون زحماتی! صح*نه جذاب و هیجانی رو می‌خوام نشونت بدم که تا الان صح*نه به اون زیبایی ندیدی. دلم می‌خواد اون موقع قیافه هیجان‌زده‌ات رو ببینم. بفهمی که ما شرط بستیم، باختی، پای حرفت هم باید بمونی، باختت رو قبول کنی اردشیر.

با خشم و اخم‌های انقباض یافته برگشتم سمتش خیز بردم سمتش که محافظ‌هاش اسلحه‌هاشون رو گرفتن سمتم و متقابلا سهیل و شهاب هم اسلحه‌هاشون رو سمت کارن گرفتن نتونستم بیشتر از این جلو برم و گفتم:

- کارن حد خودت رو بدون، به خداوندی خدا قسم، اگه از خط قرمز‌های من عبور کنی زندت نمی‌زارم. دمار از روزگارت در میارم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
620
لایک‌ها
3,325
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,366
Points
1,105
#پارت۹۵


کارن خونسرد لبخندی زد و گفت:
- هنوز که چیزی نشده، وایسا ببینی بعد. به اونجا نگاه کن.
و بعد به جلو اشاره کرد. به شهر چراغونی زیر پام اشاره می‌کرد. به محافظ‌هاش اشاره کرد که اسلحه‌هارو بیارن پایین.
نگاهم با آشفتگی بین چراغ‌های درخشنده شهر، توی نوسان بود. معلوم نیست چه نقشه شومی توی سرشه!
از جیب کتش چیزی بیرون آورد. نگاهم چرخید و به کنترل کوچیکی که چندتا دکمه کوچیک مشکی و یه دکمه بزرگ قرمز داشت، برخورد.
چشم‌هام با هراس گرد شد، نه، امکان نداره. همین که دهن باز کردم بگم اینکار رو نکن، دکمه قرمز رو فشرد و صدای انفجار مهیبی به گوش رسید.
با وحشت نگاهم به قسمتی از شهر خورد که آتیش گرفته بود. نتونستم روی پاهام بایستم، مقاومتم شکست، زانو زدم رو زمین.
با لحن رضایتمندی گفت:
- می‌دونی که، اون اتوبوس بار عتیقه‌ات بود که به دست من رفت رو هوا. توی قسمت پایین اتوبوس، قسمت باربریش، توی ساک‌ها عتیقه‌های ارزشمندی رو جای می‌دین و با ساک و چمدونِ مسافرها پوششون می‌دین که معلوم نشه اون ته مه‌ها هم چندین ساک و چمدون پر عتیقه‌اس! درست میگم؟ مسافر‌ها رو زمینی می‌برین خارج کشور و بازرسی هم فکر می‌کنه دارین مسافرها رو می‌رسونین به مقصد، خبر نداره اون زیر میرها چیز‌های قیمتی هستن! این‌ها قرار بود برن برسن دست اصلان که دوست عنایته و گفته بود براش بار عتیقه ببری، برای اولین بار می‌خواست ازت بار عتیقه بخره، اما خب... چیزی نمی‌خوای بگی اردشیرجان؟ ساکتی!
نگاه حسرت‌بار و حیرت‌زده‌ام رو دوختم به چشم‌های برق‌زده از شوق کارن.
با خونسردی هرچه تمام، نفسش رو بیرون داد و بخار دهنش توی سردی هوا به چشم اومد و گفت:
- آها اینم بگم نگران پسرت و دختر خوندت نباش، اون‌ها فکر کنم خیلی وقته الان رسیدن ترکیه و می‌دونی که قراره بار و دختر تحویل عنایت ب*دن. اون‌ها شاید زودتر رسیدن، هرچند قصد کشتن آدم‌هارو ندارم، اما اگه پا کج بزاری تضمین نمی‌کنم که نکشم. یا همکاری بامن، یا نابودی ج*ن*س‌هات.
و دوباره دومین انفجار مهیب بازتابش به عرش رسیدن آتیش زرد و قرمزی بود که دود سیاه ازش بیرون میزد و باعث شد فریاد از حنجره‌ام بیرون بزنه و بگم:
- نه! بس کن.
خندید، جوری که نفرتم نسبت بهش به جوش و خروش افتاده بود صدای نکره‌اش توی گوشم پیچید:
- توکه فقط به عنایت بار عتیقه نمی‌فرستی، درسته؟ این یکی قرار بود کجا بره؟ آها افغانستان، حیف شد اردشیرجان، پیش مشتریات داره ارزش و اعتبارت از دست میره.
از جا بلند شدم، سریع یقه‌اش رو توی مشتم بین انگشت‌هام گرفتم و گفتم:
- حرومزاده چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟ چی از جونم می‌خوای؟ چرا هر سری گند می‌زنی توی ج*ن*س‌هام؟
خندید و سری تکون داد و گفت:
- هوپ‌هوپ، آروم، مثل اینکه یادت رفت چیکارها می‌تونم بکنم. نکنه خوشت میاد ج*ن*س‌هات رو رو هوا ببینی؟
کلافه هر دو دست‌هام رو بردم لابه لای موهام و فریاد سر بر آوردم:
- بس کن، باشه هرچی تو بگی فقط به ج*ن*س‌هام ضرر نرسون.
با دیدن اون صح*نه وحشت‌بار، با مرز جنون فاصله‌ای نداشتم. کارن ضربه‌اش رو زده بود، درست از نقطه ضعفم. ضربه کاری بود و افتضاح! اون همه عتیقه با ارزش، اون همه سرمایه و پولی که قرار بود بعدا بهم برسه... حس می‌کردم با دیدن اون صح*نه، کمرم خمیده شد، حس نابودی، حس اینکه همیشه فکر می‌کردم قدرتمند‌ترین انسانم و کسی جلو‌دارم نیست الان کاملا درونم فروکش شده بود و حس حقارت و ضعیف بودن حالا داشت شعله می‌کشید.
حس می‌کردم، این دیگه ته خطه، حس می‌کردم دیگه برای من تا همینجا بود. بوی مرگ و خون باهم ادغام شده بود و بوی متعفنی حس می‌کردم. یه چیزی می‌گفت خطر توی کمینه! بار ناامیدی و نابودی، روی شونه‌هام سنگینی می‌کرد.
فریادش پرده گوشم رو لرزوند:
- تازه اولشه کارن، هنوز کاری نکردم. یادته این حرفت و؟
دفتر خاطرات گذشته‌ام، توی ذهنم ورق خورد و ذهنم پر کشید به اون روزها:
«- تازه اولشه کارن، هنوز کاری نکردم. یه کاری می‌کنم تا عمر داری فراموش نکنی و هر دفعه جلو آینه رفتی، یادش بیوفتی.
صدای خش‌دارش به گوش رسید که می‌گفت:
- اردشیرخان شمارو به هرکی می‌پرستین، اشتباه کردم. من...من نمی‌دونستم اینجوری میشه، اگه می‌دونستم جلوی این اتفاق رو می‌گرفتم و نمی‌ذاشتم ج*ن*س‌ها از بین برن».
- یادت اومد؟
لرزون و حرصی ل*ب زدم:
- چی از جونم می‌خوای؟
دست به جیب شد و یه دور نگاهش رو به اطراف گردوند و گفت:
- انبار عتیقه‌ها وکوکائینت رو می‌خوام.
سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- ولی تو گفتی همکاری، نه تصرف!
پرید وسط حرفم و گفت:
- همون که شنیدی هنوز مونده تا خیلی چیزها ازت بگیرم اردشیر. یا قبول می‌کنی، یا...
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه.
شونه‌هام پایین افتادن، من در قبال کارن باخته بودم، حالا دیگه به اسارت کارن در اومده بودم و همه چیم رو از دست داده بودم، نمی‌خواستم بازم بهم ضرر برسونه، ج*ن*س‌هام برام از هرچیزی مهم‌تر بود، برای همین به اجبار قبول کردم. به همین سادگی همه چیز خ*را*ب شد!

***

"امضای باخت رو صفحات کتاب زندگیمون، مهر خاموشی روی ل*ب‌هامون!"

کد:
کارن خونسرد لبخندی زد و گفت:
- هنوز که چیزی نشده، وایسا ببینی بعد. به اونجا نگاه کن.
و بعد به جلو اشاره کرد. به شهر چراغونی زیر پام اشاره می‌کرد. به محافظ‌هاش اشاره کرد که اسلحه‌هارو بیارن پایین.
نگاهم با آشفتگی بین چراغ‌های درخشنده شهر، توی نوسان بود. معلوم نیست چه نقشه شومی توی سرشه!
از جیب کتش چیزی بیرون آورد. نگاهم چرخید و به کنترل کوچیکی که چندتا دکمه کوچیک مشکی و یه دکمه بزرگ قرمز داشت، برخورد.
چشم‌هام با هراس گرد شد، نه، امکان نداره. همین که دهن باز کردم بگم اینکار رو نکن، دکمه قرمز رو فشرد و صدای انفجار مهیبی به گوش رسید.
با وحشت نگاهم به قسمتی از شهر خورد که آتیش گرفته بود. نتونستم روی پاهام بایستم، مقاومتم شکست، زانو زدم رو زمین.
با لحن رضایتمندی گفت:
- می‌دونی که، اون اتوبوس بار عتیقه‌ات بود که به دست من رفت رو هوا. توی قسمت پایین اتوبوس، قسمت باربریش، توی ساک‌ها عتیقه‌های ارزشمندی رو جای می‌دین و با ساک و چمدونِ مسافرها پوششون می‌دین که معلوم نشه اون ته مه‌ها هم چندین ساک و چمدون پر عتیقه‌اس! درست میگم؟ مسافر‌ها رو زمینی می‌برین خارج کشور و بازرسی هم فکر می‌کنه دارین مسافرها رو می‌رسونین به مقصد، خبر نداره اون زیر میرها چیز‌های قیمتی هستن! این‌ها قرار بود برن برسن دست اصلان که دوست عنایته و گفته بود براش بار عتیقه ببری، برای اولین بار می‌خواست ازت بار عتیقه بخره، اما خب... چیزی نمی‌خوای بگی اردشیرجان؟ ساکتی!
نگاه حسرت‌بار و حیرت‌زده‌ام رو دوختم به چشم‌های برق‌زده از شوق کارن.
با خونسردی هرچه تمام، نفسش رو بیرون داد و بخار دهنش توی سردی هوا به چشم اومد و گفت:
- آها اینم بگم نگران پسرت و دختر خوندت نباش، اون‌ها فکر کنم خیلی وقته الان رسیدن ترکیه و می‌دونی که قراره بار و دختر تحویل عنایت ب*دن. اون‌ها شاید زودتر رسیدن، هرچند قصد کشتن آدم‌هارو ندارم، اما اگه پا کج بزاری تضمین نمی‌کنم که نکشم. یا همکاری بامن، یا نابودی ج*ن*س‌هات.
و دوباره دومین انفجار مهیب بازتابش به عرش رسیدن آتیش زرد و قرمزی بود که دود سیاه ازش بیرون میزد و باعث شد فریاد از حنجره‌ام بیرون بزنه و بگم:
- نه! بس کن.
خندید، جوری که نفرتم نسبت بهش به جوش و خروش افتاده بود صدای نکره‌اش توی گوشم پیچید:
- توکه فقط به عنایت بار عتیقه نمی‌فرستی، درسته؟ این یکی قرار بود کجا بره؟ آها افغانستان، حیف شد اردشیرجان، پیش مشتریات داره ارزش و اعتبارت از دست میره.
از جا بلند شدم، سریع یقه‌اش رو توی مشتم بین انگشت‌هام گرفتم و گفتم:
- حرومزاده چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟ چی از جونم می‌خوای؟ چرا هر سری گند می‌زنی توی ج*ن*س‌هام؟
خندید و سری تکون داد و گفت:
- هوپ‌هوپ، آروم، مثل اینکه یادت رفت چیکارها می‌تونم بکنم. نکنه خوشت میاد ج*ن*س‌هات رو رو هوا ببینی؟
کلافه هر دو دست‌هام رو بردم لابه لای موهام و فریاد سر بر آوردم:
- بس کن، باشه هرچی تو بگی فقط به ج*ن*س‌هام ضرر نرسون.
با دیدن اون صح*نه وحشت‌بار، با مرز جنون فاصله‌ای نداشتم. کارن ضربه‌اش رو زده بود، درست از نقطه ضعفم. ضربه کاری بود و افتضاح! اون همه عتیقه با ارزش، اون همه سرمایه و پولی که قرار بود بعدا بهم برسه... حس می‌کردم با دیدن اون صح*نه، کمرم خمیده شد، حس نابودی، حس اینکه همیشه فکر می‌کردم قدرتمند‌ترین انسانم و کسی جلو‌دارم نیست الان کاملا درونم فروکش شده بود و حس حقارت و ضعیف بودن حالا داشت شعله می‌کشید.
حس می‌کردم، این دیگه ته خطه، حس می‌کردم دیگه برای من تا همینجا بود. بوی مرگ و خون باهم ادغام شده بود و بوی متعفنی حس می‌کردم. یه چیزی می‌گفت خطر توی کمینه! بار ناامیدی و نابودی، روی شونه‌هام سنگینی می‌کرد.
فریادش پرده گوشم رو لرزوند:
- تازه اولشه کارن، هنوز کاری نکردم. یادته این حرفت و؟
دفتر خاطرات گذشته‌ام، توی ذهنم ورق خورد و ذهنم پر کشید به اون روزها:
«- تازه اولشه کارن، هنوز کاری نکردم. یه کاری می‌کنم تا عمر داری فراموش نکنی و هر دفعه جلو آینه رفتی، یادش بیوفتی.
صدای خش‌دارش به گوش رسید که می‌گفت:
- اردشیرخان شمارو به هرکی می‌پرستین، اشتباه کردم. من...من نمی‌دونستم اینجوری میشه، اگه می‌دونستم جلوی این اتفاق رو می‌گرفتم و نمی‌ذاشتم ج*ن*س‌ها از بین برن».
- یادت اومد؟
لرزون و حرصی ل*ب زدم:
- چی از جونم می‌خوای؟
دست به جیب شد و یه دور نگاهش رو به اطراف گردوند و گفت:
- انبار عتیقه‌ها وکوکائینت رو می‌خوام.
سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- ولی تو گفتی همکاری، نه تصرف!
پرید وسط حرفم و گفت:
- همون که شنیدی هنوز مونده تا خیلی چیزها ازت بگیرم اردشیر. یا قبول می‌کنی، یا...
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه.
شونه‌هام پایین افتادن، من در قبال کارن باخته بودم، حالا دیگه به اسارت کارن در اومده بودم و همه چیم رو از دست داده بودم، نمی‌خواستم بازم بهم ضرر برسونه، ج*ن*س‌هام برام از هرچیزی مهم‌تر بود، برای همین به اجبار قبول کردم. به همین سادگی همه چیز خ*را*ب شد!

***


"امضای باخت رو صفحات کتاب زندگیمون، مهر خاموشی روی ل*ب‌هامون!"

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
620
لایک‌ها
3,325
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,366
Points
1,105
#پارت۹۶

*زیبا

ساعت با اینکه ده صبح بود؛ ولی هنوز هم به شدت خوابم می‌اومد. دیشب درست حسابی نخوابیده بودم. دستی به چشم‌های خمار از خوابم کشیدم و کولم رو روی شونم مرتب کردم و پا تند کردم و رسیدم جلوی یه آرایشگاه مردونه.
دیروز صبح اردشیر گفته بود حتما بسته‌های مواد رو به مشتری هاش بفروشم و الانم جلوی در آرایشگاه مردونه بودم.
از شیشه شفافش به داخل آرایشگاه نگاهی انداختم. داخلش یه مشتری رو صندلی بود که روپوشی دور گ*ردنش بود و امیر داشت موهاش رو مرتب می‌کرد.
دوباره با دقت نگاه کردم، به‌جز همین یدونه مشتری، دیگه مشتری برای آرایشگاه نبود. خوبه پس منتظر می‌مونم تا تموم بشه برم داخل. چون جلوی مشتریش هیچ کاری نمیشه کرد. یه ده دقیقه‌ای منتظر شدم و مشتری مرد، با لبخند رضایتمندی که روی ل*ب‌هاش نقش بسته بود، از آرایشگاه بیرون اومد و رفت سمت ماشین خودش.
نگاهم رو ازش گرفتم و در آرایشگاه رو باز کردم و داخل شدم. امیر درحالی که داشت روپوشی رو که چند دقیقه پیش به گر*دن مشتری بسته بود و پر از مو بود رو می‌تکوند، سرش رو برگردوند و من و دید.
گل از گلش شکفت و گفت:
- به‌به! زیبا خانم! خیلی خوش اومدی. می‌خوای بیا توام بشین یه دستی به سرو روت بکشم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- هرهرهر! خیلی بامزه‌ای!
خنده‌ای کرد و گفت:
- بخدا بلدم بند بندازما. یه جور بندت بندازم که که صیقلی برق بزنی.
اخمی کردم و گفتم:
- بس کن، نمی‌خوام.
قهقهه‌ای زد و چیزی نگفت. خواستم در کوله رو باز کنم که گفت:
- وایسا، اینجا نمیشه، با من بیا.
همراهش حرکت کردم سمت راه رویی باریک که به در و پنجره شیشه‌ای آرایشگاه دیدی نداشت. یه راه روی کوچیکی که توش یه در داشت که فکر کنم سرویس بهداشتیش بود.
ایستاد توی راه رو و سریع در کوله رو باز کردم و بسته مشکی پر از مواد رو دادم بهش و گفتم:
- بگیر، همونقدر که خواسته بودی.
با جدیت سری تکون داد و رفت اونورتر سمت میز‌های آرایشی که آینه‌های بزرگ بالاشون نصب شده بود.
کشوی یکی از میزهارو باز کرد و پول‌هارو ازش بیرون آورد و اومد سمتم.
پول‌هارو گرفت سمتم و از دستش گرفتم و انداختم توی کولم و با همون پوزخندم درحالی که کولم رو می‌ذاشتم رو شونم، گفتم:
- این چندباری که اومدم و بهت مواد دادم، هرسری که بهت نگاه می‌کنم می‌بینم اصلا بهت نمی‌خوره معتاد باشی.
زهر خندی تحویلم داد و گفت:
- من معتاد نیستم، داییم معتاده! این موادهارو هم چون داییم ازم خواسته بود برای همین گرفتم براش.
متعجب سوالم رو ازش پرسیدم:
- خب چرا می‌زاری مصرف کنه؟
سری به علامت تأسف تکون داد و گفت:
- سرش هرروز خدا دعوا داریم؛ ولی کوتاه نمیاد و میگه نمی‌خوام که نمی‌خوام. برای ترک هم آدم باید خودش بخواد که بتونه ترک کنه، وقتی خودش نخواد و به زور پیش بره، مطمئنن بازم میره سراغش، منم مجبور کرده که بگیرم خودمم نگیرم از دوست و آشناهاش راحت گیر میاره.
سری تکون دادم و گفتم:
- امیدوارم که قبول کنه. من دیگه باید برم دیر شد، فعلا.
با لبخند سری به علامت خداحافظی تکون داد و زودی از آرایشگاه خارج شدم.
شهاب اونورتر از آرایشگاه پارک کرده بود و باید از خیابون رد می‌شدم. همین که خواستم پام رو بزارم رو آسفالت خیابون، صدای آشنای یه نفر از پشت، میخکوبم کرد:
- زیبا.
با شنیدن صداش، کف دست‌هام عرق کردن. دست‌هام یخ زدن، و قطره عرق روی تیرک کمرم حس میشد.
نمی‌تونستم حتی روی پاهام هم بایستم، به زور سر پا بودم. قلبم توی سینم محکم‌تر و سرکش‌تر به حرکت دراومد.
زیبا، نباز! تو نباید در مقابلش ببازی، چته دختر؟ چرا استرسی شدی و ترسیدی؟ آروم باش، قوی باش. تو هنوز هم همون زیبایی!
نفس‌های عمیق کشیدم تا آروم بشم. رو صورتم نقاب بی‌تفاوتی زدم و روی پاشنه پا چرخیدم و با چشم‌های یخ‌زده، زل زدم بهش، یه تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:
- فرمایش؟
وقتی نگاهم به سرتا پاش افتاد، فهمیدم که هیچ عوض نشده. همون یاشار گذشته بود. با این تفاوت که موهاش رو از ته کوتاه کرده بود.
یه هودی سبز لجنی پوشیده بود با شلوار جین یخی، موهای قهوه‌ای تیره و چشم‌های قهوه‌ای داشت. ل*ب و دماغ معمولی و ابروهای پهن مردونه داشت.
لبخند کمرنگی زد و اومد جلوتر و مقابلم ایستاد که با اخم گفتم:
- برای چی تعقیبم می‌کنی؟
نفس عمیقش رو از س*ی*نه بیرون داد و گفت:
- می‌خوام باهات حرف بزنم. باهات خیلی حرف‌ها دارم زیبا، یه ربع فقط وقتت رو به من بده.
سرم رو چرخوندم سمت اونور خیابون که دیدم شهاب از ماشین پیاده شد و با نگاهی موشکافانه به یاشار خیره شده بود.

کد:
*زیبا



ساعت با اینکه ده صبح بود؛ ولی هنوز هم به شدت خوابم می‌اومد. دیشب درست حسابی نخوابیده بودم. دستی به چشم‌های خمار از خوابم کشیدم و کولم رو روی شونم مرتب کردم و پا تند کردم و رسیدم جلوی یه آرایشگاه مردونه.

دیروز صبح اردشیر گفته بود حتما بسته‌های مواد رو به مشتری هاش بفروشم و الانم جلوی در آرایشگاه مردونه بودم.

از شیشه شفافش به داخل آرایشگاه نگاهی انداختم. داخلش یه مشتری رو صندلی بود که روپوشی دور گ*ردنش بود و امیر داشت موهاش رو مرتب می‌کرد.

دوباره با دقت نگاه کردم، به‌جز همین یدونه مشتری، دیگه مشتری برای آرایشگاه نبود. خوبه پس منتظر می‌مونم تا تموم بشه برم داخل. چون جلوی مشتریش هیچ کاری نمیشه کرد. یه ده دقیقه‌ای منتظر شدم و مشتری مرد، با لبخند رضایتمندی که روی ل*ب‌هاش نقش بسته بود، از آرایشگاه بیرون اومد و رفت سمت ماشین خودش.

نگاهم رو ازش گرفتم و در آرایشگاه رو باز کردم و داخل شدم. امیر درحالی که داشت روپوشی رو که چند دقیقه پیش به گر*دن مشتری بسته بود و پر از مو بود رو می‌تکوند، سرش رو برگردوند و من و دید.

گل از گلش شکفت و گفت:

- به‌به! زیبا خانم! خیلی خوش اومدی. می‌خوای بیا توام بشین یه دستی به سرو روت بکشم.

پوزخندی زدم و گفتم:

- هرهرهر! خیلی بامزه‌ای!

خنده‌ای کرد و گفت:

- بخدا بلدم بند بندازما. یه جور بندت بندازم که که صیقلی برق بزنی.

اخمی کردم و گفتم:

- بس کن، نمی‌خوام.

قهقهه‌ای زد و چیزی نگفت. خواستم در کوله رو باز کنم که گفت:

- وایسا، اینجا نمیشه، با من بیا.

همراهش حرکت کردم سمت راه رویی باریک که به در و پنجره شیشه‌ای آرایشگاه دیدی نداشت. یه راه روی کوچیکی که توش یه در داشت که فکر کنم سرویس بهداشتیش بود.

ایستاد توی راه رو و سریع در کوله رو باز کردم و بسته مشکی پر از مواد رو دادم بهش و گفتم:

- بگیر، همونقدر که خواسته بودی.

با جدیت سری تکون داد و رفت اونورتر سمت میز‌های آرایشی که آینه‌های بزرگ بالاشون نصب شده بود.

کشوی یکی از میزهارو باز کرد و پول‌هارو ازش بیرون آورد و اومد سمتم.

پول‌هارو گرفت سمتم و از دستش گرفتم و انداختم توی کولم و با همون پوزخندم درحالی که کولم رو می‌ذاشتم رو شونم، گفتم:

- این چندباری که اومدم و بهت مواد دادم، هرسری که بهت نگاه می‌کنم می‌بینم اصلا بهت نمی‌خوره معتاد باشی.

زهر خندی تحویلم داد و گفت:

- من معتاد نیستم، داییم معتاده! این موادهارو هم چون داییم ازم خواسته بود برای همین گرفتم براش.

متعجب سوالم رو ازش پرسیدم:

- خب چرا می‌زاری مصرف کنه؟

سری به علامت تأسف تکون داد و گفت:

- سرش هرروز خدا دعوا داریم؛ ولی کوتاه نمیاد و میگه نمی‌خوام که نمی‌خوام. برای ترک هم آدم باید خودش بخواد که بتونه ترک کنه، وقتی خودش نخواد و به زور پیش بره، مطمئنن بازم میره سراغش، منم مجبور کرده که بگیرم خودمم نگیرم از دوست و آشناهاش راحت گیر میاره.

سری تکون دادم و گفتم:

- امیدوارم که قبول کنه. من دیگه باید برم دیر شد، فعلا.

با لبخند سری به علامت خداحافظی تکون داد و زودی از آرایشگاه خارج شدم.

شهاب اونورتر از آرایشگاه پارک کرده بود و باید از خیابون رد می‌شدم. همین که خواستم پام رو بزارم رو آسفالت خیابون، صدای آشنای یه نفر از پشت، میخکوبم کرد:

- زیبا.

با شنیدن صداش، کف دست‌هام عرق کردن. دست‌هام یخ زدن، و قطره عرق روی تیرک کمرم حس میشد.

نمی‌تونستم حتی روی پاهام هم بایستم، به زور سر پا بودم. قلبم توی سینم محکم‌تر و سرکش‌تر به حرکت دراومد.

زیبا، نباز! تو نباید در مقابلش ببازی، چته دختر؟ چرا استرسی شدی و ترسیدی؟ آروم باش، قوی باش. تو هنوز هم همون زیبایی!

نفس‌های عمیق کشیدم تا آروم بشم. رو صورتم نقاب بی‌تفاوتی زدم و روی پاشنه پا چرخیدم و با چشم‌های یخ‌زده، زل زدم بهش، یه تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:

- فرمایش؟

وقتی نگاهم به سرتا پاش افتاد، فهمیدم که هیچ عوض نشده. همون یاشار گذشته بود. با این تفاوت که موهاش رو از ته کوتاه کرده بود.

یه هودی سبز لجنی پوشیده بود با شلوار جین یخی، موهای قهوه‌ای تیره و چشم‌های قهوه‌ای داشت. ل*ب و دماغ معمولی و ابروهای پهن مردونه داشت.

لبخند کمرنگی زد و اومد جلوتر و مقابلم ایستاد که با اخم گفتم:

- برای چی تعقیبم می‌کنی؟

نفس عمیقش رو از س*ی*نه بیرون داد و گفت:

- می‌خوام باهات حرف بزنم. باهات خیلی حرف‌ها دارم زیبا، یه ربع فقط وقتت رو به من بده.

سرم رو چرخوندم سمت اونور خیابون که دیدم شهاب از ماشین پیاده شد و با نگاهی موشکافانه به یاشار خیره شده بود.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
620
لایک‌ها
3,325
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,366
Points
1,105
#پارت۹۷


دوباره برگشتم سمت یاشار و با لحنی نیش‌دار رو بهش گفتم:
- من هیچ وقتی برای حرف زدن باتو ندارم، داشته باشم هم در اختیار تو یکی نمی‌زارم. حداقل برای کسی می‌زارم که ارزشش رو داشته باشه. ضمناً از این به بعد ببینم تعقیبم می‌کنی برات خیلی بد میشه.
خواستم روم رو برگردونم برم که از پشت مچ دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
- نمی‌زارم، تا حرف‌هام و گوش ندادی نمی‌زارم بری.
نه مثل اینکه حرف حالیش نیست. این کارش ممکن بود شهاب رو مشکوک‌تر کنه و فکر کنه یاشار یه مزاحمه. برای من که بد نمیشد؛ ولی برای یاشار خیلی بد میشد و برای اینکه دست از سرم برداره از دور اشاره‌ای به شهاب کردم که سریع راه افتاد که بیاد اینور خیابون.
با حرص دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
- اولا واسه حرف زدن خیلی دیره یاشار. دوما هیچ خوشم نمیاد کسی تعقیبم کنه یاتو خیابون دستم رو بگیره. درس عبرتی بشه برات که دیگه مزاحمم نشی.
همین موقع شهاب سر رسید و محکم یقه یاشار رو گرفت تو دستش و کشون‌کشون برد سمت یکی از کوچه‌های خلوت. همونطور که می‌رفتن، یاشار با اخم سماجت کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم زیبا، فقط می‌خوام باهات حرف بزنم.
دیگه موندن رو جایز ندونستم و سمت ماشین شهاب حرکت کردم. مطمئن بودم که شهاب حسابی حقش رو می‌زاره کف دستش، اما...
اما چرا بغضم گرفته؟ چرا رود اشک‌هام روی گونه‌هام دوباره جاری شده؟ چرا هق‌هقم سکوت توی ماشین رو درهم شکسته؟ همه این‌ها بخاطر دیدنشه؟ یعنی انقدر دلتنگش بودم؟ یا بخاطر رفتار بی‌رحمانه‌ای بود که باهاش کردم؟ الان شهاب داره چیکارش می‌کنه؟
دلم نمی‌اومد طوریش بشه، اما بزار بشه، خوب کردم، هربلایی سرش بیاد حقشه، نباید جلوش کم بیارم و ضعیف جلوه بدم. بزار دلم رو خنک کنم. بهتر کردم، بزار آروم بشم. اون کم بلا سرم نیاورد. همه این‌ها هنوز در برابر نامردی که در حقم کرده بود خیلی کم بود. از قصد به شهاب گفتم حسابش رو برسه که دیگه دست از سرم برداره. دیگه نمی‌کشم!
قلبم غلط کرده که دلتنگش شده، من فراموشش کرده بودم، اما حالا که برگشته، همه این دلتنگی‌هارو خفه می‌کنم و درش سرپوش می‌زارم تا بلاخره قلبم اصلا نفهمه دلتنگی چیه؟ کم داغونم نکرد که حالا بایه برگشتنش دوباره دلتنگش بشم؟
سوییچ رو ماشین بود، سوییچ رو چرخوندم و ماشین روشن شد، اما استارت نزدم. فقط می‌خواستم موزیک ماشین رو روشن کنم.
اشک‌های د*اغ نشسته روی گونه‌هام رو با انگشت‌های یخ‌زده‌ام پاک کردم، اما با صدای غم‌آلود احمد سلو و آهنگ «غلط کرده»، بغضم تازه شد.
غمگینم دارم از این خونه از یاد تو کم‌کم میرم
مثل یه بارون پاییزی و نم‌نم میرم
دیگه نمی‌کشم از دست خودم در میرم با خودم بد میشم
آخ چقدر غمگینم هرچی که بد دیدم از خوبی قلبم دیدم
دیگه یادم نمیاد از ته دل خندیدن
انقده بد شدم حتی به خودم بدبینم
غلط کرده اگه قلبم تورو از من طلب کرده
دیگه مجبوره دلم باید که برگرده
این یه دستوره یه فرمان عقب‌گرده عقب‌گرده
بغضم سفت و سخت‌تر چسبید به گلوم. دستی به گلوم کشیدم تا از فشارش کم بشه، اما... نمی‌شد، بدتر اشک‌هام بیشتر می‌شدن و سدی از اشک جلوی دیدم رو گرفته بود. گذشته لحظه به لحظه داشت توی ذهنم یادآور میشد، گذشته نفرین شده و شومم!
ای من و شب و غم و سردرد بی‌تو هر شب چی کشیدم من
کل زندگیم و دادم به تو بازم نرسیدم من
مگه میشه واقعا آخه چقدر بد میشه یه آدم
برس به دادم که نمی‌گیره چند شبه خوابم
غلط کرده اگه قلبم تورو از من طلب کرده
دیگه مجبوره دلم باید که برگرده
این یه دستوره یه فرمان عقب‌گرده عقب‌گرده
بغضم رو به زور قورت دادم، دلم خیلی پر بود؛ ولی می‌خواستم همه رو درونم سرکوب و خفه کنم تا سریع احساساتی نشم. اشک‌هام رو از روی صورتم پاک کردم، نگاهی به اطراف کردم ببینم شهاب کجا موند که دیدم از دور، داره میاد این طرف.
شهاب رسید و سوار ماشین شد که دیدم گوشه ل*بش کمی زخمیه، یقه پیراهن سفیدش رو چند قطره خون رنگین کرده بود.
با هراس روبهش گفتم:
- نکشتیش که؟
شهاب سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
- نه نکشتم، اما یه درسی بهش دادم که دیگه حتی از یک کیلومتری شماهم رد نشه خانم.
نفس آسودم رو از سینم بیرون فرستادم و چیزی نگفتم قصد کشتنش رو نداشتم، اما قصد دور کردنش رو از قلبم چرا، داشتم. ماشین راه افتاد به سمت عمارت.

کد:
دوباره برگشتم سمت یاشار و با لحنی نیش‌دار رو بهش گفتم:

- من هیچ وقتی برای حرف زدن باتو ندارم، داشته باشم هم در اختیار تو یکی نمی‌زارم. حداقل برای کسی می‌زارم که ارزشش رو داشته باشه. ضمناً از این به بعد ببینم تعقیبم می‌کنی برات خیلی بد میشه.

خواستم روم رو برگردونم برم که از پشت مچ دستم رو تو دستش گرفت و گفت:

- نمی‌زارم، تا حرف‌هام و گوش ندادی نمی‌زارم بری.

نه مثل اینکه حرف حالیش نیست. این کارش ممکن بود شهاب رو مشکوک‌تر کنه و فکر کنه یاشار یه مزاحمه. برای من که بد نمیشد؛ ولی برای یاشار خیلی بد میشد و برای اینکه دست از سرم برداره از دور اشاره‌ای به شهاب کردم که سریع راه افتاد که بیاد اینور خیابون.

با حرص دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:

- اولا واسه حرف زدن خیلی دیره یاشار. دوما هیچ خوشم نمیاد کسی تعقیبم کنه یاتو خیابون دستم رو بگیره. درس عبرتی بشه برات که دیگه مزاحمم نشی.

همین موقع شهاب سر رسید و محکم یقه یاشار رو گرفت تو دستش و کشون‌کشون برد سمت یکی از کوچه‌های خلوت. همونطور که می‌رفتن، یاشار با اخم سماجت کرد و گفت:

- خواهش می‌کنم زیبا، فقط می‌خوام باهات حرف بزنم.

دیگه موندن رو جایز ندونستم و سمت ماشین شهاب حرکت کردم. مطمئن بودم که شهاب حسابی حقش رو می‌زاره کف دستش، اما...

اما چرا بغضم گرفته؟ چرا رود اشک‌هام روی گونه‌هام دوباره جاری شده؟ چرا هق‌هقم سکوت توی ماشین رو درهم شکسته؟ همه این‌ها بخاطر دیدنشه؟ یعنی انقدر دلتنگش بودم؟ یا بخاطر رفتار بی‌رحمانه‌ای بود که باهاش کردم؟ الان شهاب داره چیکارش می‌کنه؟

دلم نمی‌اومد طوریش بشه، اما بزار بشه، خوب کردم، هربلایی سرش بیاد حقشه، نباید جلوش کم بیارم و ضعیف جلوه بدم. بزار دلم رو خنک کنم. بهتر کردم، بزار آروم بشم. اون کم بلا سرم نیاورد. همه این‌ها هنوز در برابر نامردی که در حقم کرده بود خیلی کم بود. از قصد به شهاب گفتم حسابش رو برسه که دیگه دست از سرم برداره. دیگه نمی‌کشم!

قلبم غلط کرده که دلتنگش شده، من فراموشش کرده بودم، اما حالا که برگشته، همه این دلتنگی‌هارو خفه می‌کنم و درش سرپوش می‌زارم تا بلاخره قلبم اصلا نفهمه دلتنگی چیه؟ کم داغونم نکرد که حالا بایه برگشتنش دوباره دلتنگش بشم؟

سوییچ رو ماشین بود، سوییچ رو چرخوندم و ماشین روشن شد، اما استارت نزدم. فقط می‌خواستم موزیک ماشین رو روشن کنم.

اشک‌های د*اغ نشسته روی گونه‌هام رو با انگشت‌های یخ‌زده‌ام پاک کردم، اما با صدای غم‌آلود احمد سلو و آهنگ «غلط کرده»، بغضم تازه شد.

غمگینم دارم از این خونه از یاد تو کم‌کم میرم

مثل یه بارون پاییزی و نم‌نم میرم

دیگه نمی‌کشم از دست خودم در میرم با خودم بد میشم

آخ چقدر غمگینم هرچی که بد دیدم از خوبی قلبم دیدم

دیگه یادم نمیاد از ته دل خندیدن

انقده بد شدم حتی به خودم بدبینم

غلط کرده اگه قلبم تورو از من طلب کرده

دیگه مجبوره دلم باید که برگرده

این یه دستوره یه فرمان عقب‌گرده عقب‌گرده

بغضم سفت و سخت‌تر چسبید به گلوم. دستی به گلوم کشیدم تا از فشارش کم بشه، اما... نمی‌شد، بدتر اشک‌هام بیشتر می‌شدن و سدی از اشک جلوی دیدم رو گرفته بود. گذشته لحظه به لحظه داشت توی ذهنم یادآور میشد، گذشته نفرین شده و شومم!

ای من و شب و غم و سردرد بی‌تو هر شب چی کشیدم من

کل زندگیم و دادم به تو بازم نرسیدم من

مگه میشه واقعا آخه چقدر بد میشه یه آدم

برس به دادم که نمی‌گیره چند شبه خوابم

غلط کرده اگه قلبم تورو از من طلب کرده

دیگه مجبوره دلم باید که برگرده

این یه دستوره یه فرمان عقب‌گرده عقب‌گرده

بغضم رو به زور قورت دادم، دلم خیلی پر بود؛ ولی می‌خواستم همه رو درونم سرکوب و خفه کنم تا سریع احساساتی نشم. اشک‌هام رو از روی صورتم پاک کردم، نگاهی به اطراف کردم ببینم شهاب کجا موند که دیدم از دور، داره میاد این طرف.

شهاب رسید و سوار ماشین شد که دیدم گوشه ل*بش کمی زخمیه، یقه پیراهن سفیدش رو چند قطره خون رنگین کرده بود.

با هراس روبهش گفتم:

- نکشتیش که؟

شهاب سری به علامت منفی تکون داد و گفت:

- نه نکشتم، اما یه درسی بهش دادم که دیگه حتی از یک کیلومتری شماهم رد نشه خانم.

نفس آسودم رو از سینم بیرون فرستادم و چیزی نگفتم قصد کشتنش رو نداشتم، اما قصد دور کردنش رو از قلبم چرا، داشتم. ماشین راه افتاد به سمت عمارت.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
620
لایک‌ها
3,325
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,366
Points
1,105
#پارت۹۸

میگن رفتار آدم‌ها انعکاس رنج‌هایی هست که کشیدن.
چقدر حقه! هر رنجی که کشیدم، با هر یادآوریش بازتابش دونه‌دونه مرواریدهایین که روی صورتم نوازش‌وار حرکت می‌کنند. رنج همون روزهایی که ضربه بدی خوردم. روزهایی که فهمیدم خیلی وقته غرورم خورد شده و خودم خبر ندارم، اما برای اینکه غرور خودم رو ترمیم کنم، رفتم. جوری رفتم که پشت سرمم نگاه نکردم. فهمیدم یاشار برای من یه اشتباه بزرگیه که نباید دیگه تکرارش کنم. غرور پایمال شدم رو از زیر پاهاش کشیدم و برای همیشه رفتم و حالا باز پیداش شده! همین و کم داشتم!
دختر بودم و بَلای خدا! زلزله بودم و شیطون! مثل هر دختر دیگه‌ای توی خونه پدر مادرم زندگیم رو می‌گذروندم، درس می‌خوندم. وضعمون توپِ‌توپ بود. بچه مایه‌دار بودم، دوست و رفیق زیاد داشتم، هر از گاهی باهم قرار می‌ذاشتیم و برای خوش‌گذرونی می‌رفتیم بیرون. اکیپ مختلط داشتیم و آتیش‌پاره بودیم.
تا اینکه یکی از پسرهای اکیپ گفت «من یه رفیقی دارم دوست دارم با همتون آشناش کنم، پسر خوبیه اگه موافقید اونم از این به بعد به جمعمون بیاد».
هممون موافقت کردیم، دوستش همین یاشار بود. هممون با یاشار آشنا شدیم و اونم با ما.
با دیدنش فکر می‌کردم که پسر خوبیه. اخلاقش هم شیطون بود و مهربون و خوش خنده.
یه مدت بعد من و یاشار رابطمون گرم‌تر شد، باهم صمیمی‌تر شدیم، هیچ چیزی رو از هم مخفی نمی‌کردیم و دوتا دوست صمیمی بودیم. خوب باهم مچ شده بودیم.
چند وقت بعدش هم دلم رو بهش باختم. فکر می‌کردم همه این احساسات و عواطف دوطرفه‌اس، اما اشتباه می‌کردم. آخه جوری باهام رفتار می‌کرد و عشقش رو بهم ابراز می‌کرد که جای هیچ شکی باقی نمی‌موند!
نمی‌دونم چیشد، اصلا نفهمیدم کی از راه منحرف شدم، فقط این و فهمیدم که از طریق دوتا از دوست‌های نامرد اکیپم معتاد شدم و دارم توی این لجنزار دست و پا می‌زنم. خبر نداشتم باعث و بانی این معتاد شدنم خوده یاشاره. وقتی معتاد شدم دیگه نتونستم برگردم پیش خانوادم. هیچ جایی رو نداشتم بمونم برای همین موندم پیش یاشار. توی یه خونه کلنگی پایین شهر. عاشقش شده بودم کور بودم و کور. نمی‌دونستم دارم چه ماری تو آستینم پرورش میدم. دلم می خواست دنیا بایسته و من باشم و یاشار. دیوونش شده بودم. کارش فروختن مواد به این معتاد و اون معتاد بود و خرجش از اونجا در می‌اومد. آس و پاس می‌اومدن و ازش مواد می‌خواستن و می‌رفتن. مشکلی با شغلش نداشتم، چون خرجمون از همین راه در می‌اومد، خودمم که معتاد.
تا اینکه یه بار دوستش که اسمش شایان بود و چندباری دیده بودمش، اومده بود خونه و داشتن باهم حرف می‌زدن. من از بیرون برگشته بودم، اتفاقی صحبت‌هاشون و شنیدم:
شایان گفت:
- تو واقعا عاشق دختری شدی که معتاده و نمی‌تونه خودش و جمع و جور کنه؟
یاشار خندید و گفت:
- جریانش مفصله بابا. اینجور بودنش رو نگاه نکن، دختر خوشگل و مایه‌داری بود. ازش خوشم اومده بود و عاشقش شده بودم، خودشم دوستم داشت می‌خواستم مال هم بشیم؛ ولی یه بار که با پدرش حرف زدم، یکی خوابوند زیر گوشم و سرم هوار کشید و گفت من دختر به توعه ارازل نمیدم، مطمئنم دختر من کسی نیست دلباخته آدم بی‌سروپایی مثل تو بشه و نمی‌دونم با چه جرأتی جلوم وایسادی. گرفتم زیر باد کتک و گفت من دخترم و به کسی میدم که آدم باشه. نه به یه لات بی‌سرو پا. می‌دونی که منم وضعم ناجور.

کد:
میگن رفتار آدم‌ها انعکاس رنج‌هایی هست که کشیدن.

چقدر حقه! هر رنجی که کشیدم، با هر یادآوریش بازتابش دونه‌دونه مرواریدهایین که روی صورتم نوازش‌وار حرکت می‌کنند. رنج همون روزهایی که ضربه بدی خوردم. روزهایی که فهمیدم خیلی وقته غرورم خورد شده و خودم خبر ندارم، اما برای اینکه غرور خودم رو ترمیم کنم، رفتم. جوری رفتم که پشت سرمم نگاه نکردم. فهمیدم یاشار برای من یه اشتباه بزرگیه که نباید دیگه تکرارش کنم. غرور پایمال شدم رو از زیر پاهاش کشیدم و برای همیشه رفتم و حالا باز پیداش شده! همین و کم داشتم!

دختر بودم و بَلای خدا! زلزله بودم و شیطون! مثل هر دختر دیگه‌ای توی خونه پدر مادرم زندگیم رو می‌گذروندم، درس می‌خوندم. وضعمون توپِ‌توپ بود. بچه مایه‌دار بودم، دوست و رفیق زیاد داشتم، هر از گاهی باهم قرار می‌ذاشتیم و برای خوش‌گذرونی می‌رفتیم بیرون. اکیپ مختلط داشتیم و آتیش‌پاره بودیم.

تا اینکه یکی از پسرهای اکیپ گفت «من یه رفیقی دارم دوست دارم با همتون آشناش کنم، پسر خوبیه اگه موافقید اونم از این به بعد به جمعمون بیاد».

هممون موافقت کردیم، دوستش همین یاشار بود. هممون با یاشار آشنا شدیم و اونم با ما.

با دیدنش فکر می‌کردم که پسر خوبیه. اخلاقش هم شیطون بود و مهربون و خوش خنده.

یه مدت بعد من و یاشار رابطمون گرم‌تر شد، باهم صمیمی‌تر شدیم، هیچ چیزی رو از هم مخفی نمی‌کردیم و دوتا دوست صمیمی بودیم. خوب باهم مچ شده بودیم.

چند وقت بعدش هم دلم رو بهش باختم. فکر می‌کردم همه این احساسات و عواطف دوطرفه‌اس، اما اشتباه می‌کردم. آخه جوری باهام رفتار می‌کرد و عشقش رو بهم ابراز می‌کرد که جای هیچ شکی باقی نمی‌موند!

نمی‌دونم چیشد، اصلا نفهمیدم کی از راه منحرف شدم، فقط این و فهمیدم که از طریق دوتا از دوست‌های نامرد اکیپم معتاد شدم و دارم توی این لجنزار دست و پا می‌زنم. خبر نداشتم باعث و بانی این معتاد شدنم خوده یاشاره. وقتی معتاد شدم دیگه نتونستم برگردم پیش خانوادم. هیچ جایی رو نداشتم بمونم برای همین موندم پیش یاشار. توی یه خونه کلنگی پایین شهر. عاشقش شده بودم کور بودم و کور. نمی‌دونستم دارم چه ماری تو آستینم پرورش میدم. دلم می خواست دنیا بایسته و من باشم و یاشار. دیوونش شده بودم. کارش فروختن مواد به این معتاد و اون معتاد بود و خرجش از اونجا در می‌اومد. آس و پاس می‌اومدن و ازش مواد می‌خواستن و می‌رفتن. مشکلی با شغلش نداشتم، چون خرجمون از همین راه در می‌اومد، خودمم که معتاد.

تا اینکه یه بار دوستش که اسمش شایان بود و چندباری دیده بودمش، اومده بود خونه و داشتن باهم حرف می‌زدن. من از بیرون برگشته بودم، اتفاقی صحبت‌هاشون و شنیدم:

شایان گفت:

- تو واقعا عاشق دختری شدی که معتاده و نمی‌تونه خودش و جمع و جور کنه؟

یاشار خندید و گفت:

- جریانش مفصله بابا. اینجور بودنش رو نگاه نکن، دختر خوشگل و مایه‌داری بود. ازش خوشم اومده بود و عاشقش شده بودم، خودشم دوستم داشت می‌خواستم مال هم بشیم؛ ولی یه بار که با پدرش حرف زدم، یکی خوابوند زیر گوشم و سرم هوار کشید و گفت من دختر به توعه ارازل نمیدم، مطمئنم دختر من کسی نیست دلباخته آدم بی‌سروپایی مثل تو بشه و نمی‌دونم با چه جرأتی جلوم وایسادی. گرفتم زیر باد کتک و گفت من دخترم و به کسی میدم که آدم باشه. نه به یه لات بی‌سرو پا. می‌دونی که منم وضعم ناجور.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا