mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۸۹
کاری که کردم این بود که توی یکی از تحویل محمولههاش به افغانستان، به طور ناشناس با استفاده از تلفن کیوسک سر خیابون، به پلیس گزارش تحویل محموله و قاچاق مواد مخدر رو دادم. این تنها راهی بود برای ضربه زدن به امنیت باندش و اعتبارش پیش خریدارهاش و رسوندن ضرر مالی بهش. همونجور که اون با من اینکار رو کرده بود.
دلیل اینکه به طور ناشناس گزارش دادم بخاطر این بود که خودم توی دردسر نیوفتم.
مسعود جمع کرد و از ایران برای همیشه رفت به روسیه و من اون شب نتونستم ساغر رو پس بگیرم. چون... چون اون شب ارسلان...بابای نقره...
پوزخندی زدم، دوست چندین و چند سالم بهم جای ساغر رو نگفت و حالا جلال با گستاخی هرچه تمامتر امشب، کارن رو نشوند جلوی من، بعد گذشت چندین سال که چشم دیدن همدیگه رو هم نداریم.
کارن حالا برای خودش آدمی شده و اسم و رسمی داره و امشب با قماری که باهم کردیم و شرطی که وسط گذاشت به معنای واقعی کلمه دود از سرو کلهام بلند شد.
هنوز حرفی که زد از ذهنم بیرون نمیره:
- میخوام اگه من بردم، تو با من همکاری کنی! مثل دوتا دوست و رفیق باهم شراکت داشته باشیم، همه چی شریکشریکی!
این معلوم بود نقشهای توی سرشه و میخواد کاری کنه جلوش سر خم کنم! پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
- هیچوقت فکر نکن من جلوی تو سر خم میکنم.
خندهای کرد و گفت:
- تو مشتم میگیرمت اردشیرجان! بلاخره داریم شرط میبندیم باید قبول کنی.
مشتم رو کوبیده به میز جلوم و با فکی منقبض شده گفتم:
- مراقب باش، یهو دیدی توی مشتت مثل بمب ترکیدم و نابودت کردم.
یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- اوه خیله خب حالا جوش نیار، شرط تو چیه؟
نمیخواستم پاپس بکشم که بگن ترسیده یا چی، زهر خندی تحویلش دادم و گفتم:
- میخوام اگه من بردم خودم با همین دستهام از روی زمین وجود نحست رو پاک کنم.
انتظار داشتم قبول نکنه، اما خونسرد پا روی پا انداخت و سری تکون داد و گفت:
- قبوله!
اما درنهایت اون برد. اون لعنتی شرط و برد و من باختم، اما باخت توی ناخودآگاه من جایی نداره! هیچوقت جلوی کسی که یه روزی زیر دست خودم کار میکرد، سرخم نمیکنم. کور خونده!
نفسهای پر حرصم سینم رو بالا پایین میکرد. پر حرص هرچی وسیله روی میز بود رو پرتشون کردم زمین و فریادی از سر خشم، از تار به تار حنجرهام، بیرون اومد.
***
*نقره
توی خواب و بیداری، نوازشهای دستی رو روی سرم حس کردم. آروم لای چشمهای پف کردم، رو باز کردم، میتونستم ندیده کامل حس کنم که چشمهام از گریههای دیشب پف کردن. صورت مهربون خانجون رو روبه روی صورتم دیدم.
لبخند به روش پاشیدم و چشمهام رو مالیدم و گفتم:
- صبحت بخیر خانجونی.
سری تکون داد و ب*وسهای روی صورتم نشوند و اشارهای به میز آرایش کرد، مسیر اشارهاش رو گرفتم که با یه دسته گل و یه جعبه روی میز آرایشم مواجه شدم.
با تعجب نیم خیز شدم و پتورو کنار زدم و نشستم روی تخت و گفتم:
- خانجون، اینهارو کی آورده؟
ضربه آرومی با لبخند به پشتم زد که یعنی پاشو خودت میبینی. خانجون بدون اینکه در اتاقم رو ببنده، از در بیرون رفت.
بدون اینکه سر صبحی برم سرو صورتم رو بشورم، آروم بلند شدم و رفتم سمت میز و روی صندلیش نشستم.
یه دست گل ترکیبی سفید و سرخ. رزهای سرخ خوشرنگ هلندیش به همراه ژیپسوفیلای سفیدی که دورش رو احاطه کرده بودن. کاغذ و تور تزئینی و روبانی تماما قرمزی که دور تا دور گلها رو احاطه کرده بودن.
گل رو با تعجب اینور و اونور کردم، هیچ کارت و نوشتهای روش نبود. یعنی چی؟ پس این و کی گذاشته اینجا؟
یه جعبه سرخ مخملی کنار دسته گل چشمک میزد. جعبه رو باز کردم و بایه نیم ست خیلی خوشگل به همراه کاغذ تاشدهای مواجه شدم.
بدون این که به نیم ست توجهی کنم سریع کاغذ رو باز کردم و با این متن مواجه شدم:«گفته بودم برات جبران میکنم بانوی نقرهای! هرچند این در برابر کاری که کردی کمه، امیدوارم خوشت بیاد و البته از دستم عصبانی نشی و اینهارو از من قبولش کنی. لطفت رو هیچوقت فراموش نمیکنم و هر کمکی خواستی روی من حساب کن. نتونستم حضوری بیام مخصوص تشکر منم. ممنونم بابت همه چیز. اصلان».
ای اصلان ناکس پس بگو کار خودشه، خودشم میدونه از این سوسول بازیها خوشم نمیاد میگه عصبانی نشو. خندم گرفته بود مر*تیکه دیوونهاس خب مگه مجبوری؟
نگاهی به نیم ست داخل جعبه انداختم. دهنم از خوشگلیش باز مونده بود! وای، یعنی اینقدر ارزشش رو داشت که برام نیم ست الماس بخره؟
چقدر قشنگه، چرا اینقدر خوشگل برق میزنه و چشمم رو گرفته؟ یه نیم ست فانتزی ظریف به همراه یه جفت گوشواره که با الماس اصل روشون کار شده بود و بهشون زیبایی بخشیده بود.
از خوشگلی زیاد برق میزد و باعث میشد لبخندی گوشه ل*بم جاخوش کنه.
توی آینه درحالی که به خودم خیره بودم، گردنبندش رو گرفتم جلوی خودم و به دور گردنم بستمش، چقدر بهم میاومد.
- چیه خوشت اومده اصلان جونت فرستاده؟
از داخل آینه به اشکان که توی ورودی اتاق ایستاده بود و با پوزخند خیره نگاهم میکرد، نگاهی انداختم.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
کاری که کردم این بود که توی یکی از تحویل محمولههاش به افغانستان، به طور ناشناس با استفاده از تلفن کیوسک سر خیابون، به پلیس گزارش تحویل محموله و قاچاق مواد مخدر رو دادم. این تنها راهی بود برای ضربه زدن به امنیت باندش و اعتبارش پیش خریدارهاش و رسوندن ضرر مالی بهش. همونجور که اون با من اینکار رو کرده بود.
دلیل اینکه به طور ناشناس گزارش دادم بخاطر این بود که خودم توی دردسر نیوفتم.
مسعود جمع کرد و از ایران برای همیشه رفت به روسیه و من اون شب نتونستم ساغر رو پس بگیرم. چون... چون اون شب ارسلان...بابای نقره...
پوزخندی زدم، دوست چندین و چند سالم بهم جای ساغر رو نگفت و حالا جلال با گستاخی هرچه تمامتر امشب، کارن رو نشوند جلوی من، بعد گذشت چندین سال که چشم دیدن همدیگه رو هم نداریم.
کارن حالا برای خودش آدمی شده و اسم و رسمی داره و امشب با قماری که باهم کردیم و شرطی که وسط گذاشت به معنای واقعی کلمه دود از سرو کلهام بلند شد.
هنوز حرفی که زد از ذهنم بیرون نمیره:
- میخوام اگه من بردم، تو با من همکاری کنی! مثل دوتا دوست و رفیق باهم شراکت داشته باشیم، همه چی شریکشریکی!
این معلوم بود نقشهای توی سرشه و میخواد کاری کنه جلوش سر خم کنم! پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
- هیچوقت فکر نکن من جلوی تو سر خم میکنم.
خندهای کرد و گفت:
- تو مشتم میگیرمت اردشیرجان! بلاخره داریم شرط میبندیم باید قبول کنی.
مشتم رو کوبیده به میز جلوم و با فکی منقبض شده گفتم:
- مراقب باش، یهو دیدی توی مشتت مثل بمب ترکیدم و نابودت کردم.
یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- اوه خیله خب حالا جوش نیار، شرط تو چیه؟
نمیخواستم پاپس بکشم که بگن ترسیده یا چی، زهر خندی تحویلش دادم و گفتم:
- میخوام اگه من بردم خودم با همین دستهام از روی زمین وجود نحست رو پاک کنم.
انتظار داشتم قبول نکنه، اما خونسرد پا روی پا انداخت و سری تکون داد و گفت:
- قبوله!
اما درنهایت اون برد. اون لعنتی شرط و برد و من باختم، اما باخت توی ناخودآگاه من جایی نداره! هیچوقت جلوی کسی که یه روزی زیر دست خودم کار میکرد، سرخم نمیکنم. کور خونده!
نفسهای پر حرصم سینم رو بالا پایین میکرد. پر حرص هرچی وسیله روی میز بود رو پرتشون کردم زمین و فریادی از سر خشم، از تار به تار حنجرهام، بیرون اومد.
***
*نقره
توی خواب و بیداری، نوازشهای دستی رو روی سرم حس کردم. آروم لای چشمهای پف کردم، رو باز کردم، میتونستم ندیده کامل حس کنم که چشمهام از گریههای دیشب پف کردن. صورت مهربون خانجون رو روبه روی صورتم دیدم.
لبخند به روش پاشیدم و چشمهام رو مالیدم و گفتم:
- صبحت بخیر خانجونی.
سری تکون داد و ب*وسهای روی صورتم نشوند و اشارهای به میز آرایش کرد، مسیر اشارهاش رو گرفتم که با یه دسته گل و یه جعبه روی میز آرایشم مواجه شدم.
با تعجب نیم خیز شدم و پتورو کنار زدم و نشستم روی تخت و گفتم:
- خانجون، اینهارو کی آورده؟
ضربه آرومی با لبخند به پشتم زد که یعنی پاشو خودت میبینی. خانجون بدون اینکه در اتاقم رو ببنده، از در بیرون رفت.
بدون اینکه سر صبحی برم سرو صورتم رو بشورم، آروم بلند شدم و رفتم سمت میز و روی صندلیش نشستم.
یه دست گل ترکیبی سفید و سرخ. رزهای سرخ خوشرنگ هلندیش به همراه ژیپسوفیلای سفیدی که دورش رو احاطه کرده بودن. کاغذ و تور تزئینی و روبانی تماما قرمزی که دور تا دور گلها رو احاطه کرده بودن.
گل رو با تعجب اینور و اونور کردم، هیچ کارت و نوشتهای روش نبود. یعنی چی؟ پس این و کی گذاشته اینجا؟
یه جعبه سرخ مخملی کنار دسته گل چشمک میزد. جعبه رو باز کردم و بایه نیم ست خیلی خوشگل به همراه کاغذ تاشدهای مواجه شدم.
بدون این که به نیم ست توجهی کنم سریع کاغذ رو باز کردم و با این متن مواجه شدم:«گفته بودم برات جبران میکنم بانوی نقرهای! هرچند این در برابر کاری که کردی کمه، امیدوارم خوشت بیاد و البته از دستم عصبانی نشی و اینهارو از من قبولش کنی. لطفت رو هیچوقت فراموش نمیکنم و هر کمکی خواستی روی من حساب کن. نتونستم حضوری بیام مخصوص تشکر منم. ممنونم بابت همه چیز. اصلان».
ای اصلان ناکس پس بگو کار خودشه، خودشم میدونه از این سوسول بازیها خوشم نمیاد میگه عصبانی نشو. خندم گرفته بود مر*تیکه دیوونهاس خب مگه مجبوری؟
نگاهی به نیم ست داخل جعبه انداختم. دهنم از خوشگلیش باز مونده بود! وای، یعنی اینقدر ارزشش رو داشت که برام نیم ست الماس بخره؟
چقدر قشنگه، چرا اینقدر خوشگل برق میزنه و چشمم رو گرفته؟ یه نیم ست فانتزی ظریف به همراه یه جفت گوشواره که با الماس اصل روشون کار شده بود و بهشون زیبایی بخشیده بود.
از خوشگلی زیاد برق میزد و باعث میشد لبخندی گوشه ل*بم جاخوش کنه.
توی آینه درحالی که به خودم خیره بودم، گردنبندش رو گرفتم جلوی خودم و به دور گردنم بستمش، چقدر بهم میاومد.
- چیه خوشت اومده اصلان جونت فرستاده؟
از داخل آینه به اشکان که توی ورودی اتاق ایستاده بود و با پوزخند خیره نگاهم میکرد، نگاهی انداختم.
کد:
کاری که کردم این بود که توی یکی از تحویل محمولههاش به افغانستان، به طور ناشناس با استفاده از تلفن کیوسک سر خیابون، به پلیس گزارش تحویل محموله و قاچاق مواد مخدر رو دادم. این تنها راهی بود برای ضربه زدن به امنیت باندش و اعتبارش پیش خریدارهاش و رسوندن ضرر مالی بهش. همونجور که اون با من اینکار رو کرده بود.
دلیل اینکه به طور ناشناس گزارش دادم بخاطر این بود که خودم توی دردسر نیوفتم.
مسعود جمع کرد و از ایران برای همیشه رفت به روسیه و من اون شب نتونستم ساغر رو پس بگیرم. چون... چون اون شب ارسلان...بابای نقره...
پوزخندی زدم، دوست چندین و چند سالم بهم جای ساغر رو نگفت و حالا جلال با گستاخی هرچه تمامتر امشب، کارن رو نشوند جلوی من، بعد گذشت چندین سال که چشم دیدن همدیگه رو هم نداریم.
کارن حالا برای خودش آدمی شده و اسم و رسمی داره و امشب با قماری که باهم کردیم و شرطی که وسط گذاشت به معنای واقعی کلمه دود از سرو کلهام بلند شد.
هنوز حرفی که زد از ذهنم بیرون نمیره:
- میخوام اگه من بردم، تو با من همکاری کنی! مثل دوتا دوست و رفیق باهم شراکت داشته باشیم، همه چی شریکشریکی!
این معلوم بود نقشهای توی سرشه و میخواد کاری کنه جلوش سر خم کنم! پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
- هیچوقت فکر نکن من جلوی تو سر خم میکنم.
خندهای کرد و گفت:
- تو مشتم میگیرمت اردشیرجان! بلاخره داریم شرط میبندیم باید قبول کنی.
مشتم رو کوبیده به میز جلوم و با فکی منقبض شده گفتم:
- مراقب باش، یهو دیدی توی مشتت مثل بمب ترکیدم و نابودت کردم.
یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- اوه خیله خب حالا جوش نیار، شرط تو چیه؟
نمیخواستم پاپس بکشم که بگن ترسیده یاچی، زهر خندی تحویلش دادم و گفتم:
- میخوام اگه من بردم خودم با همین دستهام از روی زمین وجود نحست رو پاک کنم.
انتظار داشتم قبول نکنه، اما خونسرد پا روی پا انداخت و سری تکون داد و گفت:
- قبوله!
اما درنهایت اون برد. اون لعنتی شرط و برد و من باختم، اما باخت توی ناخودآگاه من جایی نداره! هیچوقت جلوی کسی که یه روزی زیر دست خودم کار میکرد، سرخم نمیکنم. کور خونده!
نفسهای پر حرصم سینم رو بالا پایین میکرد. پر حرص هرچی وسیله روی میز بود رو پرتشون کردم زمین و فریادی از سر خشم، از تار به تار حنجرهام، بیرون اومد.
***
*نقره
توی خواب و بیداری، نوازشهای دستی رو روی سرم حس کردم. آروم لای چشمهای پف کردم، رو باز کردم، میتونستم ندیده کامل حس کنم که چشمهام از گریههای دیشب پف کردن. صورت مهربون خانجون رو روبه روی صورتم دیدم.
لبخند به روش پاشیدم و چشمهام رو مالیدم و گفتم:
- صبحت بخیر خانجونی.
سری تکون داد و ب*وسهای روی صورتم نشوند و اشارهای به میز آرایش کرد، مسیر اشارهاش رو گرفتم که با یه دسته گل و یه جعبه روی میز آرایشم مواجه شدم.
با تعجب نیم خیز شدم و پتورو کنار زدم و نشستم روی تخت و گفتم:
- خانجون، اینهارو کی آورده؟
ضربه آرومی با لبخند به پشتم زد که یعنی پاشو خودت میبینی. خانجون بدون اینکه در اتاقم رو ببنده، از در بیرون رفت.
بدون اینکه سر صبحی برم سرو صورتم رو بشورم، آروم بلند شدم و رفتم سمت میز و روی صندلیش نشستم.
یه دست گل ترکیبی سفید و سرخ. رزهای سرخ خوشرنگ هلندیش به همراه ژیپسوفیلای سفیدی که دورش رو احاطه کرده بودن. کاغذ و تور تزئینی و روبانی تماما قرمزی که دور تا دور گلها رو احاطه کرده بودن.
گل رو با تعجب اینور و اونور کردم، هیچ کارت و نوشتهای روش نبود. یعنی چی؟ پس این و کی گذاشته اینجا؟
یه جعبه سرخ مخملی کنار دسته گل چشمک میزد. جعبه رو باز کردم و بایه نیم ست خیلی خوشگل به همراه کاغذ تاشدهای مواجه شدم.
بدون این که به نیم ست توجهی کنم سریع کاغذ رو باز کردم و با این متن مواجه شدم:«گفته بودم برات جبران میکنم بانوی نقرهای! هرچند این در برابر کاری که کردی کمه، امیدوارم خوشت بیاد و البته از دستم عصبانی نشی و اینهارو از من قبولش کنی. لطفت رو هیچوقت فراموش نمیکنم و هر کمکی خواستی روی من حساب کن. نتونستم حضوری بیام مخصوص تشکر منم. ممنونم بابت همه چیز. اصلان».
ای اصلان ناکس پس بگو کار خودشه، خودشم میدونه از این سوسول بازیها خوشم نمیاد میگه عصبانی نشو. خندم گرفته بود مر*تیکه دیوونهاس خب مگه مجبوری؟
نگاهی به نیم ست داخل جعبه انداختم. دهنم از خوشگلیش باز مونده بود! وای، یعنی اینقدر ارزشش رو داشت که برام نیم ست الماس بخره؟
چقدر قشنگه، چرا اینقدر خوشگل برق میزنه و چشمم رو گرفته؟ یه نیم ست فانتزی ظریف به همراه یه جفت گوشواره که با الماس اصل روشون کار شده بود و بهشون زیبایی بخشیده بود.
از خوشگلی زیاد برق میزد و باعث میشد لبخندی گوشه ل*بم جاخوش کنه.
توی آینه درحالی که به خودم خیره بودم، گردنبندش رو گرفتم جلوی خودم و به دور گردنم بستمش، چقدر بهم میاومد.
- چیه خوشت اومده اصلان جونت فرستاده؟
از داخل آینه به اشکان که توی ورودی اتاق ایستاده بود و با پوزخند خیره نگاهم میکرد، نگاهی انداختم.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: