حرفه‌ای رمان ساغر خونین | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,312
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,226
Points
1,093
#پارت۱۰۹

بدون استثنا تموم خدمت‌کارها با ترس کنار هم جمع شده بودن و نگاه خیرشون بین من و کارن در نوسان بود. نازیلا و زیبا هم از ترس با سرهای پایین افتاده، جیکشونم در نمی‌اومد. کارن که روی مبل پا روی پا انداخته بود و منتظر من بود، چشمش که به من خورد، سریع از جا بلند شد و گفت:
- بلاخره اومدی! بشین روی زمین.
دست‌هام کنار پاهام مشت شدن و دلم می‌خواست یه مشت بکوبم رو صورتش، خواستم دوباره سمتش هجوم ببرم که محافظ‌هاش پیش دستی کردن و محکم از بازوهام گرفتن و نگهم داشتن. فحش بود که نثار کارن می‌کردم، اما یکی از محافظ‌ها ضربه‌ای به پشت زانوم زد که تعادلم رو از دست دادم و دو زانو افتادم زمین.
کارن با پوزخند اومد سمتم، چون اون ایستاده بود و من نشسته، باید سرم رو بالا می‌گرفتم. با اخم بهش خیره شدم که پوزخندش پررنگ‌تر شد و گفت:
- نمی‌دونی انتقام از اردشیر به اون بزرگی چه حسی داره! یادته سر نابود شدن ج*ن*س‌ها چه بلایی سرم آوردی؟ هوم؟ تحقیر و خوردم کردی، غرورم رو پایمال کردی. عذابم دادی! الان بگو ببینم عذاب چه حسیه اردشیر؟ هان؟ خم شدن سرت مقابل من چه حسیه؟ مسلماً بدتر از عذابیه که من کشیدم نه؟ یعنی جوری برنامه چیدم که عذابی که برات در نظر گرفتم از مال خودم بدتر باشه که خودمم بیشتر احساس راحتی بکنم.
شروع به قدم زدن کرد و گفت:
- پیش تمام خریدارها و شرکا، اعتبارت داره دود میشه هوا، ج*ن*س‌هات انبارهات...
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- خونت! دارن از دستت میرن و در نهایت تحت سلطه من قرار می‌گیرن و برای من میشن.
با خشم از لای دندون‌های چفت شده‌ام غریدم:
- مر*تیکه رذل! اگه الان دست و بالم باز بود می‌دونستم باهات چیکار کنم بدبخت!
شونه‌ای بالا انداخت و خونسرد گفت:
- هرکاری دوست داری بکن، کسی جلوت رو نگرفته!
اسلحه‌اش رو از پشت کمرش خارج کرد و لوله کلت رو گرفت سمت پونه که پونه بیشتر لرز برش داشت و گریه کرد. اشک‌هاش از سوک چشم‌هاش تا دستمالی که روی دهنش بسته بودن راه گرفته بودن و صورتش از اشک، برق میزد. قلبم از شدت تپش زیاد به درد اومده بود. ضامن کلت رو کشید و رو به محافظ‌ها گفت:
- ولش کنید ببینم وقتی زن و دخترش گیر من افتادن و کافیه با یه گلوله من جون ب*دن، چه غلطی می‌خواد بکنه؟
محافظ‌ها ولم کردن و کنار رفتن، اما جرعت نداشتم از جام تکون بخورم. نگران پونه و ارغوان بودم، می‌ترسیدم با یه حرکت من...
یاد گذشته افتادم که فرشته رو هم گروگان گرفته بودن و در قبال چیزی که می‌خواستن، با اینکه قبول کردم و بهشون دادم، اما با نامردی هرچه تمام فرشته رو ازم گرفتن و لحظات آخرش، با صدای خش‌دارش گفت که مراقب اشکان باشم.
نمی‌خواستم دوباره عین همون اتفاق جلوی چشمم رقم بخوره.
دست‌هام رو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم:
- باشه، هرطور که تو بگی.
اشاره‌ای به محافظ‌ها کرد که دست‌ها و بازوهام رو محکم گرفتن تا تکون نخورم.
کارن با جدیت روبه همه خدمت‌کارها گفت:
- از این به بعد، توی این عمارت، حرف من باید اجرا بشه، دستور من باید عملی بشه. هیچ علاقه‌ای به خون ریختن کسی ندارم، اما اگه برخلاف میل من تو این عمارت پیش بیاد، اون موقعس که رحمی ندارم و خون به پا میشه. اردشیر حالا دیگه اعتبار و ارزشش رو از دست داده. باند به اون بزرگی اردشیر، از اون بالا...
دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:
- شپلقی سقوط کرد. برگشتم که حقم رو ازش بگیرم، کسی که به راحتی جلوی من سرخم کرد و خونه، انبار و همه چیش دست منه. تموم اعمال این خونه هم طبق دستورات من اجرا میشن. کسی هم که انجامش نده...
بدون لحظه‌ای تعلل سریع کلت رو گرفت سمت تهمینه و بدون فوت وقت شلیک کرد به پیشونیش و بی‌جون افتاد رو زمین و جیغ و فریاد خدمت‌کارها بالا رفت و ترسیده به کارن خیره شدن. طوری سریع کارش رو انجام داد که نتونستم مقاومت کنم و بگم اینکار رو نکن. کار از کار گذشته بود و بیشتر به تشویشم دامن میزد.
کارن سری تکون داد و
گفت:
- مفهومه؟
همشون با هراس و لرز سر تکون دادن.

کد:
بدون استثنا تموم خدمت‌کارها با ترس کنار هم جمع شده بودن و نگاه خیرشون بین من و کارن در نوسان بود. نازیلا و زیبا هم از ترس با سرهای پایین افتاده، جیکشونم در نمی‌اومد. کارن که روی مبل پا روی پا انداخته بود و منتظر من بود، چشمش که به من خورد، سریع از جا بلند شد و گفت:

- بلاخره اومدی! بشین روی زمین.

دست‌هام کنار پاهام مشت شدن و دلم می‌خواست یه مشت بکوبم رو صورتش، خواستم دوباره سمتش هجوم ببرم که محافظ‌هاش پیش دستی کردن و محکم از بازوهام گرفتن و نگهم داشتن. فحش بود که نثار کارن می‌کردم، اما یکی از محافظ‌ها ضربه‌ای به پشت زانوم زد که تعادلم رو از دست دادم و دو زانو افتادم زمین.

کارن با پوزخند اومد سمتم، چون اون ایستاده بود و من نشسته، باید سرم رو بالا می‌گرفتم. با اخم بهش خیره شدم که پوزخندش پررنگ‌تر شد و گفت:

- نمی‌دونی انتقام از اردشیر به اون بزرگی چه حسی داره! یادته سر نابود شدن ج*ن*س‌ها چه بلایی سرم آوردی؟ هوم؟ تحقیر و خوردم کردی، غرورم رو پایمال کردی. عذابم دادی! الان بگو ببینم عذاب چه حسیه اردشیر؟ هان؟ خم شدن سرت مقابل من چه حسیه؟ مسلماً بدتر از عذابیه که من کشیدم نه؟ یعنی جوری برنامه چیدم که عذابی که برات در نظر گرفتم از مال خودم بدتر باشه که خودمم بیشتر احساس راحتی بکنم.

شروع به قدم زدن کرد و گفت:

- پیش تمام خریدارها و شرکا، اعتبارت داره دود میشه هوا، ج*ن*س‌هات انبارهات...

نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

- خونت! دارن از دستت میرن و در نهایت تحت سلطه من قرار می‌گیرن و برای من میشن.

با خشم از لای دندون‌های چفت شده‌ام غریدم:

- مر*تیکه رذل! اگه الان دست و بالم باز بود می‌دونستم باهات چیکار کنم بدبخت!

شونه‌ای بالا انداخت و خونسرد گفت:

- هرکاری دوست داری بکن، کسی جلوت رو نگرفته!

اسلحه‌اش رو از پشت کمرش خارج کرد و لوله کلت رو گرفت سمت پونه که پونه بیشتر لرز برش داشت و گریه کرد. اشک‌هاش از سوک چشم‌هاش تا دستمالی که روی دهنش بسته بودن راه گرفته بودن و صورتش از اشک، برق میزد. قلبم از شدت تپش زیاد به درد اومده بود. ضامن کلت رو کشید و رو به محافظ‌ها گفت:

- ولش کنید ببینم وقتی زن و دخترش گیر من افتادن و کافیه با یه گلوله من جون ب*دن، چه غلطی می‌خواد بکنه؟

محافظ‌ها ولم کردن و کنار رفتن، اما جرعت نداشتم از جام تکون بخورم. نگران پونه و ارغوان بودم، می‌ترسیدم با یه حرکت من...

یاد گذشته افتادم که فرشته رو هم گروگان گرفته بودن و در قبال چیزی که می‌خواستن، با اینکه قبول کردم و بهشون دادم، اما با نامردی هرچه تمام فرشته رو ازم گرفتن و لحظات آخرش، با صدای خش‌دارش گفت که مراقب اشکان باشم.

نمی‌خواستم دوباره عین همون اتفاق جلوی چشمم رقم بخوره.

دست‌هام رو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم:

- باشه، هرطور که تو بگی.

اشاره‌ای به محافظ‌ها کرد که دست‌ها و بازوهام رو محکم گرفتن تا تکون نخورم.

کارن با جدیت روبه همه خدمت‌کارها گفت:

- از این به بعد، توی این عمارت، حرف من باید اجرا بشه، دستور من باید عملی بشه. هیچ علاقه‌ای به خون ریختن کسی ندارم، اما اگه برخلاف میل من تو این عمارت پیش بیاد، اون موقعس که رحمی ندارم و خون به پا میشه. اردشیر حالا دیگه اعتبار و ارزشش رو از دست داده. باند به اون بزرگی اردشیر، از اون بالا...

دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:

- شپلقی سقوط کرد. برگشتم که حقم رو ازش بگیرم، کسی که به راحتی جلوی من سرخم کرد و خونه، انبار و همه چیش دست منه. تموم اعمال این خونه هم طبق دستورات من اجرا میشن. کسی هم که انجامش نده...

بدون لحظه‌ای تعلل سریع کلت رو گرفت سمت تهمینه و بدون فوت وقت شلیک کرد به پیشونیش و بی‌جون افتاد رو زمین و جیغ و فریاد خدمت‌کارها بالا رفت و ترسیده به کارن خیره شدن. طوری سریع کارش رو انجام داد که نتونستم مقاومت کنم و بگم اینکار رو نکن. کار از کار گذشته بود و بیشتر به تشویشم دامن میزد.

کارن سری تکون داد و

 گفت:

- مفهومه؟

همشون با هراس و لرز سر تکون دادن.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,312
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,226
Points
1,093
#پارت۱۱۰


به راحتی آب خوردن، خدمت‌کارها رو هم از زیر دستم کشید، به همین سادگی! لعنت بهت کارن!
لبخند خبیثی روی ل*ب‌هاش نقش بست و گفت:
- قبلا برای اردشیرجان کار می‌کردین حالا برای من، چه فرقی داره، انتهاش یه حقوق گنده‌اس برای همتون!
قهقهه شیطانیش رو به هوا داد و روبه من گفت:
- محکم نگهش دارین.
محافظ‌ها سفت و سخت‌تر از قبل گرفتنم و کارن قدم به قدم نزدیکم شد. رسید بهم و بسیار غافلگیرانه، مشتش رو روی فَکم خوابوند که باعث شد جیغ ارغوان و پونه بره بالا، اما کاری ازشون بر نمی‌اومد، چون دست و پاشون و دهنشون رو محکم بسته بودن. از درد زیاد حس می‌کردم فَکم رسما خورد شد، شوری خون رو تو دهنم حس می‌کردم و از میون ل*ب‌هام سرازیر می‌شد.
مشت دومیش رو رو گونم فرود آورد و پشت بندش، مشت سومی رو روی چشم سمت راستم فرود آورد و آه و ناله‌ام، از درد به هوا رفت.
از درد، حال نشستن هم نداشتم، اما ترجیح دادم محکم و قوی باشم.
پوزخند چرکین و کثیفش روی ل*ب‌هاش خودنمایی کرد و گفت:
- یادم میاد من و هم همینجور از قیافه انداختی! کاری می‌کنم حتی خودت رو نتونی تو آینه ببینی، همونجور که من جرعت نداشتم خودم رو تو آینه ببینم. جوری دکور صورتت رو بیارم پایین که هرروز آرزوی مرگ کنی و زنتم نتونه به قیافت نگاه کنه.
با حال زار و قیافه‌ای خسته، پوزخند بی‌جونی زدم. رو به محافظ کناریش، کف دستش رو باز کرد و محافظ چاقوی ضامن‌داری رو گذاشت کف دستش.
چاقو از ضامنش، تیغه کشید بیرون و کارن اومد سمتم. محافظ‌ها محکم گرفتنم و کارن چاقو رو آورد سمت صورتم. پونه و ارغوان بدتر از قبل گریه می‌کردن و تقلا، چشم‌هام رو محکم و سفت بستم.
تیغه تیز و سرد چاقو رو بالای ابروم حس کردم، آب دهنم رو صدادار قورت دادم و چشم‌هام رو با شدت بیشتر منقبض کردم.
تیغه بران چاقو رو بی‌رحمانه روی ابروم کشید، اما فریاد دردناکم رو توی گلوم خفه کردم و هرگز صدا و ناله‌ای از خودم بیرون ندادم، اما از تو داشتم می‌مردم.
تا زیر گودی چشمم کشید و بلاخره دست نگه داشت. در آخر زهر خودش رو ریخت. همونی که می‌خواست شد و چشم من و هم مثل چشم خودش، زخمی کرد. زخم دیرینه‌ای که من قبلا براش به وجود آورده بودم. من هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد!

***

*استانبول_نقره

با خشم لباس‌هاش رو می‌چپوند توی ساک که بازوش رو گرفتم و گفتم:
- چیکار می‌کنی اشکان مگه نشنیدی چی گفت؟
با خشم برگشت سمتم و گفت:
- من نمی‌تونم تحمل کنم اون کارن بی‌همه چیز این کار رو با خونوادم و بابام بکنه. یه بار دیگه میگم تکرار نمی‌کنم، ساکت رو آماده کن جمع کن برگردیم ایران. نمی‌تونیم بشینیم دست رو دست بزاریم. من دستم به اون مر*تیکه برسه زنده‌اش نمی‌زارم.
دستش رو از دستم کشید که دوباره دستش رو با خشم گرفتم و گفتم:
- تو مثل اینکه حرف حالیت نیست؟ اون حتما یه چیزی می‌دونه میگه برنگردین چرا نمی‌فهمی؟
هوار بلندش آوار شد رو سرم و گفت:
- این تویی که حرف حالیت نمی‌شه ابله! نمیای نیا، خودم میرم، من طاقت ندارم اون حروم‌لقمه تو خونه پدر من پا رو پا بندازه و امر و نهی کنه و هر غلطی دلش خواست بکنه.
زیپ ساک رو با حرص بست و بلند شد و رو به روم ایستاد و داد زد و گفت:
- اگه برای توام یه ذره قد سر سوزن برات مهم بود، همین الان ساکت رو جمع می‌کردی باهام می‌اومدی! اما برات متأسفم، برای تو هیچکس جز خودت اهمیت نداره، حتی زیبا که دوست صمیمیته. تو چه جونوری هستی؟ از سنگ ساخته شدی؟ یا اینکه مهربونیت برای بقیه‌اس و به ما که می‌رسه سنگ و سخت میشی؟
دیگه طاقت نیاوردم و منم داد زدم:
- داد نزن سر من!
تا گر*دن سرخ شده بود از عصبانیت، اخم‌های وحشتناکش تو هم گره خورده بودن، خیلی می‌ترسیدم، تاحالا اینجوری ندیده بودمش، اما باید جلوش رو می‌گرفتم. عنایت می‌گفت هرطور شده جلوش رو بگیر نزار برگرده و شما دست من امانتین. چون اردشیر گفته بود به هیچ عنوان نباید برگردیم. اونم بدتر آتیشی شد و گفت:

کد:
به راحتی آب خوردن، خدمت‌کارها رو هم از زیر دستم کشید، به همین سادگی! لعنت بهت کارن!

لبخند خبیثی روی ل*ب‌هاش نقش بست و گفت:

- قبلا برای اردشیرجان کار می‌کردین حالا برای من، چه فرقی داره، انتهاش یه حقوق گنده‌اس برای همتون!

قهقهه شیطانیش رو به هوا داد و روبه من گفت:

- محکم نگهش دارین.

محافظ‌ها سفت و سخت‌تر از قبل گرفتنم و کارن قدم به قدم نزدیکم شد. رسید بهم و بسیار غافلگیرانه، مشتش رو روی فَکم خوابوند که باعث شد جیغ ارغوان و پونه بره بالا، اما کاری ازشون بر نمی‌اومد، چون دست و پاشون و دهنشون رو محکم بسته بودن. از درد زیاد حس می‌کردم فَکم رسما خورد شد، شوری خون رو تو دهنم حس می‌کردم و از میون ل*ب‌هام سرازیر می‌شد.

مشت دومیش رو رو گونم فرود آورد و پشت بندش، مشت سومی رو روی چشم سمت راستم فرود آورد و آه و ناله‌ام، از درد به هوا رفت.

از درد، حال نشستن هم نداشتم، اما ترجیح دادم محکم و قوی باشم.

پوزخند چرکین و کثیفش روی ل*ب‌هاش خودنمایی کرد و گفت:

- یادم میاد من و هم همینجور از قیافه انداختی! کاری می‌کنم حتی خودت رو نتونی تو آینه ببینی، همونجور که من جرعت نداشتم خودم رو تو آینه ببینم. جوری دکور صورتت رو بیارم پایین که هرروز آرزوی مرگ کنی و زنتم نتونه به قیافت نگاه کنه.

با حال زار و قیافه‌ای خسته، پوزخند بی‌جونی زدم. رو به محافظ کناریش، کف دستش رو باز کرد و محافظ چاقوی ضامن‌داری رو گذاشت کف دستش.

چاقو از ضامنش، تیغه کشید بیرون و کارن اومد سمتم. محافظ‌ها محکم گرفتنم و کارن چاقو رو آورد سمت صورتم. پونه و ارغوان بدتر از قبل گریه می‌کردن و تقلا، چشم‌هام رو محکم و سفت بستم.

تیغه تیز و سرد چاقو رو بالای ابروم حس کردم، آب دهنم رو صدادار قورت دادم و چشم‌هام رو با شدت بیشتر منقبض کردم.

تیغه بران چاقو رو بی‌رحمانه روی ابروم کشید، اما فریاد دردناکم رو توی گلوم خفه کردم و هرگز صدا و ناله‌ای از خودم بیرون ندادم، اما از تو داشتم می‌مردم.

تا زیر گودی چشمم کشید و بلاخره دست نگه داشت. در آخر زهر خودش رو ریخت. همونی که می‌خواست شد و چشم من و هم مثل چشم خودش، زخمی کرد. زخم دیرینه‌ای که من قبلا براش به وجود آورده بودم. من هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد!

***

*استانبول_نقره

با خشم لباس‌هاش رو می‌چپوند توی ساک که بازوش رو گرفتم و گفتم:

- چیکار می‌کنی اشکان مگه نشنیدی چی گفت؟

با خشم برگشت سمتم و گفت:

- من نمی‌تونم تحمل کنم اون کارن بی‌همه چیز این کار رو با خونوادم و بابام بکنه. یه بار دیگه میگم تکرار نمی‌کنم، ساکت رو آماده کن جمع کن برگردیم ایران. نمی‌تونیم بشینیم دست رو دست بزاریم. من دستم به اون مر*تیکه برسه زنده‌اش نمی‌زارم.

دستش رو از دستم کشید که دوباره دستش رو با خشم گرفتم و گفتم:

- تو مثل اینکه حرف حالیت نیست؟ اون حتما یه چیزی می‌دونه میگه برنگردین چرا نمی‌فهمی؟

هوار بلندش آوار شد رو سرم و گفت:

- این تویی که حرف حالیت نمی‌شه ابله! نمیای نیا، خودم میرم، من طاقت ندارم اون حروم‌لقمه تو خونه پدر من پا رو پا بندازه و امر و نهی کنه و هر غلطی دلش خواست بکنه.

زیپ ساک رو با حرص بست و بلند شد و رو به روم ایستاد و داد زد و گفت:

- اگه برای توام یه ذره قد سر سوزن برات مهم بود، همین الان ساکت رو جمع می‌کردی باهام می‌اومدی! اما برات متأسفم، برای تو هیچکس جز خودت اهمیت نداره، حتی زیبا که دوست صمیمیته. تو چه جونوری هستی؟ از سنگ ساخته شدی؟ یا اینکه مهربونیت برای بقیه‌اس و به ما که می‌رسه سنگ و سخت میشی؟

دیگه طاقت نیاوردم و منم داد زدم:

- داد نزن سر من!

تا گر*دن سرخ شده بود از عصبانیت، اخم‌های وحشتناکش تو هم گره خورده بودن، خیلی می‌ترسیدم، تاحالا اینجوری ندیده بودمش، اما باید جلوش رو می‌گرفتم. عنایت می‌گفت هرطور شده جلوش رو بگیر نزار برگرده و شما دست من امانتین. چون اردشیر گفته بود به هیچ عنوان نباید برگردیم. اونم بدتر آتیشی شد و گفت:

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,312
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,226
Points
1,093
#پارت۱۱۱

- داد می‌زنم! برای تو باید با داد زدن و حرص و عصبانیت حرف زد! ز*ب*ون خوش نمی‌فهمی؟ ساکت و جمع کن راه بیوفت.
با تموم غضبم منم هوار کشیدم:
- درست حرف بزن بامن اشکان، آره من از سنگ ساخته شدم؛ ولی تو که از سنگ نیستی و برای تو که خونوادت و بابات مهمن می‌دونی اگه برگردی چی میشه؟ از کجا معلوم برگردیم و با کارن روبه رو بشی و باهم درگیر بشین بدتر هار بشه پاچه هممون و بگیره؟ از کجا معلوم؟ ها؟ از کجا معلوم کارن احساس خطر بکنه از اینکه بفهمه می‌خوای بکشیش، بدتر همشون و اذیت کنه؟ نفهمیدی جلوی چشم اردشیر ج*ن*س‌هارو چطوری خاکستر کرد؟ با وجود اینکه من و تو اونجا تو اون عمارت بودیم! ولی هیچ کاری ازمون برنیومد چه برسه الان! چشم‌هات و باز کن و کور نباش، کر نباش بفهم، ببین، بشنو چی میگم، دارم میگم تأکید کرده وضعیت نامناسبه برنگردین، حتما یه چیزی می‌دونه که میگه.
چیزی نگفت؛ مثل شیر زخم خورده پرنفس، سینش به کرار بالا پایین میشد. دستی به گ*ردنش کشید و هوار محکمی کشید که پرده گوشم لرزید و لگد محکمی به صندلی روبه رومون زد و صندلی نقش بر زمین شد.
تقه‌ای به در خورد که به جای اشکان من گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و آیچا داخل اتاق شد و گفت:
- نقره گوشیت داره زنگ می‌خوره، زیباست.
تند رفتم سمتش و گوشی رو ازش گرفتم و جواب دادم:
- الو؟
صدای پر بغض نگران زیبا به گوشم خورد:
- الو نقره، خوبی؟
با نگرانی بی‌اندازه گفتم:
- چیشده زیبا چرا صدات می‌لرزه؟
زیبا تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- نه‌نه! خوبم چیزی نیست.
می‌دونستم یه چیزی شده نمیگه، کلافه گفتم:
- زیبا!
چون در اتاق باز بود، دیدم که عنایت از پله‌ها اومد بالا و اومد سمت ما و کنار آیچا ایستاد. تا فهمید مخاطبم زیباست، اشکان رو صدا زد و به بهانه‌ای باهم رفتن پایین. نفس عمیق و آسوده‌ای کشیدم، خوب شد عنایت بردش پایین، پیش اشکان نمی‌تونستم حرف بزنم. زیبا کمی مکث کرد و گفت:
- نقره، فقط یه کلمه میگم، برنگردین.
با این حرفش وا رفته به آیچا که کنارم بود، خیره شدم دوباره صداش اومد:
- دیگه هیچی مثل سابق نیست نقره، همه چی عوض شد همه چی! همه چی به باد رفت. نفهمیدی، جلوی چشم هممون چه اتفاقاتی افتاد، چند دقیقه‌ای میشه که همه چی فعلا آروم شده و تونستم زنگ بزنم. نمی‌تونستم زنگ نزنم نیاز دارم باهات حرف بزنم.
دلواپس گفتم:
- کشش نده میگی چیشده یانه؟
شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات، هرچی پیش می‌رفت پاهام توان نگهداری وزنم رو نداشتن، نتونستم بایستم زانو زدم رو زمین و آیچا محکم دست‌هام رو بین دست‌هاش فشرد و سعی داشت آرومم کنه.
اینکه کارن از پونه و ارغوان برای سر خم کردن اردشیر استفاده کرد، اینکه سعی داره همه چی رو بگیره و گرفته، انبار، عمارت و... همه چی!
کشته شدن تهمینه جلوی چشم همه و سرخم کردن اجباری خدمت‌کارها مقابلش، اینکه با همکاریشون، در حقشون پول گنده میده و در نهایت...
زدن و زخمی کردن چشم اردشیرخان!
اگه اشکان بفهمه یه دقیقه هم اینجا نمی‌مونه.
- نقره، بمونید اونجا، موندتون اونجا به صلاحه، نیاید خودتون رو به دردسر بندازید! مطمئنم اشکان ساکت نمی‌مونه و یه جا بند نمیشه و کارن اگه ذره‌ای احساس خطر واسه خودش و باندش بکنه هممون و نابود می‌کنه، نزار اشکان برگرده. تو می‌تونی آرومش کنی نقره. اینجا خودم دارم از ترس تو اتاق خودم می‌لرزم، هیچ احساس امنیت نمی‌کنم حس می‌کنم هر لحظه به مرگ نزدیک‌ترم. هممون مثل سگ داریم از این مر*تیکه می‌ترسیم. هیچی دیگه تو این عمارت مثل سابق نیست، این عمارت دیگه تحت سلطه یه شغال کثیف به اسم کارنه! من زیاد نمی‌تونم دیگه صحبت کنم نقره مراقب همه چی باش.
با صدایی که از ته چاه به گوش می‌رسه، با دهن خشک شده آروم ل*ب زدم:
- با این چیز‌هایی که تعریف کردی معلومه همه چی بدتر شده، دیگه مصمم شدم که نزارم اشکان برگرده.
زیبا دوباره با بغض گفت:
- درسته نقره، عزیز دلم دوست دارم فرصت بکنم باهات در تماسم مراقب خودت باش. فعلا.
و بدون اینکه منتظر جوابی از سوی من باشه گوشی رو قطع کرد.


کد:
- داد می‌زنم! برای تو باید با داد زدن و حرص و عصبانیت حرف زد! ز*ب*ون خوش نمی‌فهمی؟ ساکت و جمع کن راه بیوفت.

با تموم غضبم منم هوار کشیدم:

- درست حرف بزن بامن اشکان، آره من از سنگ ساخته شدم؛  ولی تو که از سنگ نیستی و برای تو که خونوادت و بابات مهمن می‌دونی اگه برگردی چی میشه؟ از کجا معلوم برگردیم و با کارن روبه رو بشی و باهم درگیر بشین بدتر هار بشه پاچه هممون و بگیره؟ از کجا معلوم؟ ها؟ از کجا معلوم کارن احساس خطر بکنه از اینکه بفهمه می‌خوای بکشیش، بدتر همشون و اذیت کنه؟ نفهمیدی جلوی چشم اردشیر ج*ن*س‌هارو چطوری خاکستر کرد؟ با وجود اینکه من و تو اونجا تو اون عمارت بودیم! ولی هیچ کاری ازمون برنیومد چه برسه الان! چشم‌هات و باز کن و کور نباش، کر نباش بفهم، ببین، بشنو چی میگم، دارم میگم تأکید کرده وضعیت نامناسبه برنگردین، حتما یه چیزی می‌دونه که میگه.

چیزی نگفت؛ مثل شیر زخم خورده پرنفس، سینش به کرار بالا پایین میشد. دستی به گ*ردنش کشید و هوار محکمی کشید که پرده گوشم لرزید و لگد محکمی به صندلی روبه رومون زد و صندلی نقش بر زمین شد.

تقه‌ای به در خورد که به جای اشکان من گفتم:

- بیا تو.

در باز شد و آیچا داخل اتاق شد و گفت:

- نقره گوشیت داره زنگ می‌خوره، زیباست.

تند رفتم سمتش و گوشی رو ازش گرفتم و جواب دادم:

- الو؟

صدای پر بغض نگران زیبا به گوشم خورد:

- الو نقره، خوبی؟

با نگرانی بی‌اندازه گفتم:

- چیشده زیبا چرا صدات می‌لرزه؟

زیبا تک سرفه‌ای کرد و گفت:

- نه‌نه! خوبم چیزی نیست.

می‌دونستم یه چیزی شده نمیگه، کلافه گفتم:

- زیبا!

چون در اتاق باز بود، دیدم که عنایت از پله‌ها اومد بالا و اومد سمت ما و کنار آیچا ایستاد. تا فهمید مخاطبم زیباست، اشکان رو صدا زد و به بهانه‌ای باهم رفتن پایین. نفس عمیق و آسوده‌ای کشیدم، خوب شد عنایت بردش پایین، پیش اشکان نمی‌تونستم حرف بزنم. زیبا کمی مکث کرد و گفت:

- نقره، فقط یه کلمه میگم، برنگردین.

با این حرفش وا رفته به آیچا که کنارم بود، خیره شدم دوباره صداش اومد:

- دیگه هیچی مثل سابق نیست نقره، همه چی عوض شد همه چی! همه چی به باد رفت. نفهمیدی، جلوی چشم هممون چه اتفاقاتی افتاد، چند دقیقه‌ای میشه که همه چی فعلا آروم شده و تونستم زنگ بزنم. نمی‌تونستم زنگ نزنم نیاز دارم باهات حرف بزنم.

دلواپس گفتم:

- کشش نده میگی چیشده یانه؟

شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات، هرچی پیش می‌رفت پاهام توان نگهداری وزنم رو نداشتن، نتونستم بایستم زانو زدم رو زمین و آیچا محکم دست‌هام رو بین دست‌هاش فشرد و سعی داشت آرومم کنه.

اینکه کارن از پونه و ارغوان برای سر خم کردن اردشیر استفاده کرد، اینکه سعی داره همه چی رو بگیره و گرفته، انبار، عمارت و... همه چی!

کشته شدن تهمینه جلوی چشم همه و سرخم کردن اجباری خدمت‌کارها مقابلش، اینکه با همکاریشون، در حقشون پول گنده میده و در نهایت...

زدن و زخمی کردن چشم اردشیرخان!

اگه اشکان بفهمه یه دقیقه هم اینجا نمی‌مونه.

- نقره، بمونید اونجا، موندتون اونجا به صلاحه، نیاید خودتون رو به دردسر بندازید! مطمئنم اشکان ساکت نمی‌مونه و یه جا بند نمیشه و کارن اگه ذره‌ای احساس خطر واسه خودش و باندش بکنه هممون و نابود می‌کنه، نزار اشکان برگرده. تو می‌تونی آرومش کنی نقره. اینجا خودم دارم از ترس تو اتاق خودم می‌لرزم، هیچ احساس امنیت نمی‌کنم حس می‌کنم هر لحظه به مرگ نزدیک‌ترم. هممون مثل سگ داریم از این مر*تیکه می‌ترسیم. هیچی دیگه تو این عمارت مثل سابق نیست، این عمارت دیگه تحت سلطه یه شغال کثیف به اسم کارنه! من زیاد نمی‌تونم دیگه صحبت کنم نقره مراقب همه چی باش.

با صدایی که از ته چاه به گوش می‌رسه، با دهن خشک شده آروم ل*ب زدم:

- با این چیز‌هایی که تعریف کردی معلومه همه چی بدتر شده، دیگه مصمم شدم که نزارم اشکان برگرده.

زیبا دوباره با بغض گفت:

- درسته نقره، عزیز دلم دوست دارم فرصت بکنم باهات در تماسم مراقب خودت باش. فعلا.

و بدون اینکه منتظر جوابی از سوی من باشه گوشی رو قطع کرد.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,312
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,226
Points
1,093
#پارت۱۱۲

گوشی رو از کنار گوشم آوردم پایین و محکم بین دست‌هام فشردم. دست‌هام می‌لرزیدن. کارن چطوری می‌تونست همچین کاری باهاشون بکنه؟ خدای من یه فاجعه‌اس!
ل*ب‌های خشک شده‌ام رو از هم باز کردم و روبه آیچا که نگرانم بود گفتم:
- میشه برام یه لیوان آب بیاری؟ گلوم خشکه‌خشکه!
دست نوازشی به سرم کشید و گفت:
- باشه میارم تو آروم باش.
و بعد بلند شد و از اتاق خارج شد، همه آدم‌های اون عمارت الان به‌جز یه عذاب دردناک دارن چی می‌کشن؟
آب دهنم رو محکم قورت دادم و کلافه چشم‌هام رو بستم و باز کردم.
بدون اینکه تقه‌ای به در بخوره، در باز شد و اشکان وارد اتاق شد و حال پریشونم رو که دید سریع اومد سمتم و چون نشسته بودم رو زمین، زانو زد مقابلم و گفت:
- زیبا چی گفت نقره؟
خیره شدم به چشم‌های مشکی و سیاهش، حالا بهش چی می‌گفتم؟ باید می‌گفتم که کارن چه بلایی سر اردشیر و آدمای اون عمارت آورده؟
محکم از بازوهام گرفت و تکونم داد و با چشم‌هاش سرخ مملو از خشمش گفت:
- نقره باتوام، بهم بگو زیبا چی گفت.
نفس عمیقم و پر از تشویشم رو منقطع بیرون دادم. انگار که به زبونم قفل زده باشن نمی‌تونستم حرف بزنم.
آیچا وارد اتاق شد و لیوان بلند و استوانه‌ای کریستالی حاوی آب رو به دستم داد و بی‌معطلی آب رو سر کشیدم.
لیوان آب رو دادم دوباره دستش که اشکان رو بهش گفت:
- آیچا میشه چند دقیقه تنهامون بزاری؟
آیچا سری تکون داد و گفت:
- حتما، راحت باشین.
و بعد بلند شد و از اتاق خارج شد و من و با هزارتا واهمه و ترس، جا گذاشت. دلم می‌خواست از این چهار دیواری فرار کنم و هیچ جوابی به اشکان ندم، اما می‌دونم اگه کلید کنه به چیزی و تا ته توش و درنیاره دست نمی‌کشه.
حرصی چشم‌هاش رو بست و باز کرد و گفت:
- میگی چی شده یانه؟
پلک‌های خشک شده و خیره شده به یه نقطه‌ام رو حرکت دادم و دوختم به صورتش و ناچار ز*ب*ون باز کردم و همه چیز رو گفتم.
گفتم و چشم‌هاش رو فرو بست، دست‌هاش رو مشت کرد. سرخ شده بود تا گر*دن و ل*ب‌هاش رو به هم فشرده بود.
دست‌هام رو گذاشتم روی بازوهاش و با نگرانی گفتم:
- ببین اشکان ما ناچاریم...
بلند شد ایستاد و با فریادی بلند رشته کلامم رو از هم گسیخت و گفت:
- چی چی رو ناچاریم؟ می‌فهمی چی میگی؟ می‌فهمی اون‌ها الان تو چه شرایطین؟
بلند شدم و ایستادم و روبه روش قرار گرفتم و گفتم:
- اشکان چند دقیقه، فقط چند دقیقه به حرفم گوش بده.
کنارم زد و بند ساکش رو توی دستش گرفت و ساکش رو برداشت و گفت:
- من برمی‌گردم اونجا، نمی‌تونم ساکت بشینم، نمی‌تونم اجازه بدم خونوادم رو آزار ب*دن. حساب اون کارن ع*و*ضی رو می‌زارم کف دستش. توام می‌خوای بیا، می‌خوای بمون و هر غلطی می‌خوای بکن.
رفت سمت در و تا دستش روی دستگیره در قرار گرفت، طاقت نیاوردم و خیز برداشتم سمتش و دست‌هام رو دور کمرش محکم حلقه کردم و بغض‌زده و با چشم‌های لبریز از اشک گفتم:
- می‌دونم، بخدا می‌دونم داری خودتم عذاب می‌کشی، دلت داره آتیش می‌گیره از شنیدن این حرف‌ها؛ ولی اشکان جون من نرو. من...من می‌ترسم بری بلایی سر تو و بقیه بیاره. اشکان...
بغضم شکست و سفت‌تر بین دست‌هام گرفتمش. می‌ترسیدم برگرده و کارن بلایی سرش بیاره. می‌ترسیدم از رفتنش. با اینکه اون در حقم بد کرد، اما تنها کسیه که با بندبند وجودم بهش سفت و سخت دلبستم.
چون پشتش بهم بود، سرم رو از پشت به کتفش تکیه دادم و اشک‌هام دونه‌دونه راه خودشون رو گرفتن و پیراهن مشکیش رو خیس کردن.
با صدایی که لرزش درش مهمون شده بود و مسرانه بغض توی گلوم رو واضح نشون می‌داد گفتم:
- اشکان نرو، صبر می‌کنیم خب؟ مجبوریم مجبور! اگه برگردی بدتر میشه، ممکنه بابات، پونه، ارغوان، همه آدم‌های اون عمارت رو بدتر عذاب بده. بدتر شکنجه روحی بده! صبر می‌کنیم به وقتش برمی‌گردیم یه انتقام خونی می‌گیریم باشه؟ خودم بهت قول میدم؛ ولی الان برنگرد. قول میدم تو این راه خودمم باهات باشم جوری زمینش می‌زنیم که بدونه دنیا دست کیه، باشه؟
هیچی نمی‌گفت، هیچی! ولی از نفس‌نفس زدن‌هاش میشد خشمش رو دید. دستش رو گذاشت رو دستم و گفت:
- باشه، ولم کن.
نگران گفتم:
- نمیری که؟
سکوت کرد و سکوت، چندلحظه بعد کلافه پوفی کشید و گفت:
- مسخره‌اس! فکر کردی گول این حرف‌هارو می‌خورم؟ من نمی‌تونم مثل تو بیخیال یه گوشه بشینم و نگاه کنم.
محکم حلقه دست‌هام رو از هم باز کرد و دست‌هام شل کنار بدنم افتادن و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه از اتاق خارج شد.

کد:
گوشی رو از کنار گوشم آوردم پایین و محکم بین دست‌هام فشردم. دست‌هام می‌لرزیدن. کارن چطوری می‌تونست همچین کاری باهاشون بکنه؟ خدای من یه فاجعه‌اس!

ل*ب‌های خشک شده‌ام رو از هم باز کردم و روبه آیچا که نگرانم بود گفتم:

- میشه برام یه لیوان آب بیاری؟ گلوم خشکه‌خشکه!

دست نوازشی به سرم کشید و گفت:

- باشه میارم تو آروم باش.

و بعد بلند شد و از اتاق خارج شد، همه آدم‌های اون عمارت الان به‌جز یه عذاب دردناک دارن چی می‌کشن؟

آب دهنم رو محکم قورت دادم و کلافه چشم‌هام رو بستم و باز کردم.

بدون اینکه تقه‌ای به در بخوره، در باز شد و اشکان وارد اتاق شد و حال پریشونم رو که دید سریع اومد سمتم و چون نشسته بودم رو زمین، زانو زد مقابلم و گفت:

- زیبا چی گفت نقره؟

خیره شدم به چشم‌های مشکی و سیاهش، حالا بهش چی می‌گفتم؟ باید می‌گفتم که کارن چه بلایی سر اردشیر و آدمای اون عمارت آورده؟

محکم از بازوهام گرفت و تکونم داد و با چشم‌هاش سرخ مملو از خشمش گفت:

- نقره باتوام، بهم بگو زیبا چی گفت.

نفس عمیقم و پر از تشویشم رو منقطع بیرون دادم. انگار که به زبونم قفل زده باشن نمی‌تونستم حرف بزنم.

آیچا وارد اتاق شد و لیوان بلند و استوانه‌ای کریستالی حاوی آب رو به دستم داد و بی‌معطلی آب رو سر کشیدم.

لیوان آب رو دادم دوباره دستش که اشکان رو بهش گفت:

- آیچا میشه چند دقیقه تنهامون بزاری؟

آیچا سری تکون داد و گفت:

- حتما، راحت باشین.

و بعد بلند شد و از اتاق خارج شد و من و با هزارتا واهمه و ترس، جا گذاشت. دلم می‌خواست از این چهار دیواری فرار کنم و هیچ جوابی به اشکان ندم، اما می‌دونم اگه کلید کنه به چیزی و تا ته توش و درنیاره دست نمی‌کشه.

حرصی چشم‌هاش رو بست و باز کرد و گفت:

- میگی چی شده یانه؟

پلک‌های خشک شده و خیره شده به یه نقطه‌ام رو حرکت دادم و دوختم به صورتش و ناچار ز*ب*ون باز کردم و همه چیز رو گفتم.

گفتم و چشم‌هاش رو فرو بست، دست‌هاش رو مشت کرد. سرخ شده بود تا گر*دن و ل*ب‌هاش رو به هم فشرده بود.

دست‌هام رو گذاشتم روی بازوهاش و با نگرانی گفتم:

- ببین اشکان ما ناچاریم...

بلند شد ایستاد و با فریادی بلند رشته کلامم رو از هم گسیخت و گفت:

- چی چی رو ناچاریم؟ می‌فهمی چی میگی؟ می‌فهمی اون‌ها الان تو چه شرایطین؟

بلند شدم و ایستادم و روبه روش قرار گرفتم و گفتم:

- اشکان چند دقیقه، فقط چند دقیقه به حرفم گوش بده.

کنارم زد و بند ساکش رو توی دستش گرفت و ساکش رو برداشت و گفت:

- من برمی‌گردم اونجا، نمی‌تونم ساکت بشینم، نمی‌تونم اجازه بدم خونوادم رو آزار ب*دن. حساب اون کارن ع*و*ضی رو می‌زارم کف دستش. توام می‌خوای بیا، می‌خوای بمون و هر غلطی می‌خوای بکن.

رفت سمت در و تا دستش روی دستگیره در قرار گرفت، طاقت نیاوردم و خیز برداشتم سمتش و دست‌هام رو دور کمرش محکم حلقه کردم و بغض‌زده و با چشم‌های لبریز از اشک گفتم:

- می‌دونم، بخدا می‌دونم داری خودتم عذاب می‌کشی، دلت داره آتیش می‌گیره از شنیدن این حرف‌ها؛ ولی اشکان جون من نرو. من...من می‌ترسم بری بلایی سر تو و بقیه بیاره. اشکان...

بغضم شکست و سفت‌تر بین دست‌هام گرفتمش. می‌ترسیدم برگرده و کارن بلایی سرش بیاره. می‌ترسیدم از رفتنش. با اینکه اون در حقم بد کرد، اما تنها کسیه که با بندبند وجودم بهش سفت و سخت دلبستم.

چون پشتش بهم بود، سرم رو از پشت به کتفش تکیه دادم و اشک‌هام دونه‌دونه راه خودشون رو گرفتن و پیراهن مشکیش رو خیس کردن.

با صدایی که لرزش درش مهمون شده بود و مسرانه بغض توی گلوم رو واضح نشون می‌داد گفتم:

- اشکان نرو، صبر می‌کنیم خب؟ مجبوریم مجبور! اگه برگردی بدتر میشه، ممکنه بابات، پونه، ارغوان، همه آدم‌های اون عمارت رو بدتر عذاب بده. بدتر شکنجه روحی بده! صبر می‌کنیم به وقتش برمی‌گردیم یه انتقام خونی می‌گیریم باشه؟ خودم بهت قول میدم؛ ولی الان برنگرد. قول میدم تو این راه خودمم باهات باشم جوری زمینش می‌زنیم که بدونه دنیا دست کیه، باشه؟

هیچی نمی‌گفت، هیچی! ولی از نفس‌نفس زدن‌هاش میشد خشمش رو دید. دستش رو گذاشت رو دستم و گفت:

- باشه، ولم کن.

نگران گفتم:

- نمیری که؟

سکوت کرد و سکوت، چندلحظه بعد کلافه پوفی کشید و گفت:

- مسخره‌اس! فکر کردی گول این حرف‌هارو می‌خورم؟ من نمی‌تونم مثل تو بیخیال یه گوشه بشینم و نگاه کنم.

محکم حلقه دست‌هام رو از هم باز کرد و دست‌هام شل کنار بدنم افتادن و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه از اتاق خارج شد.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,312
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,226
Points
1,093
#پارت۱۱۳

کلافه دستی به صورتم کشیدم و بغضم رو که سنگین‌تر شده بود رو خواستم قورت بدم، اما از بین نرفت. بهتر نشد که بدتر شد و جوشش اشک‌هام رو بیشتر کرد.
رفتم سمت پنجره و پرده رو کنار زدم. اشکان تو حیاط بود و دست به جیب با سر پایین افتاده قدم میزد. فکر کردم شاید با این کارم نرم‌تر بشه، اما...
در اتاق به آرومی باز شد، حتی میل نداشتم برگردم ببینم کیه که اومده داخل.
اما از بوی عطرش میشد فهمید که آیچاس، با صدای آرومش به خودم اومدم:
- بهش حق بده، اون از خونوادش دوره و می‌دونه کاری از دستش ساخته نیست؛ ولی از درون داره عذاب می‌کشه و از روی ناچاری حرصش رو داره سر تو خالی می‌کنه. یکم زمان بده بهش.
پوزخندی گوشه ل*بم رو انقباض داد و گفتم:
- به جونم قسمش دادم؛ ولی اون...حتی برای جون من هم ارزش قائل نشد.
نگاهم رو به اشکانی دوختم که پر حرص‌تر از قبل قدم‌هاش تندتر شده بود و محکم‌تر راه می‌رفت.
کلافه دستی به پشت گ*ردنش کشید و فریاد بلندی سر داد و از پشت کمرش اسلحه‌اش رو بیرون آورد و پی در پی چندتا شلیک هوایی ایجاد کرد و چند لحظه بعد از حرکت ایستاد و نفس‌نفس‌زنان اسلحه رو آورد پایین. شاید می‌خواست عصبانیتش رو اینجوری خالی کنه.
خشم از ذره‌ذره حرکاتش معلوم بود. بین گره ابروهاش کمترین فاصله‌ای هم ایجاد نمیشد. کلافگی و پریشونی رو میشه از رفتارش دید.
آیچا نفس عمیقی کشید و گفت:
- معلومه دو دله، نه می‌تونه تورو کنار بزنه و بره اونجا، نه می‌تونه برگشتن به اونجا رو بیخیال بشه.
نگاهش رو از پنجره گرفت و دوخت به صورتم و متقابلا منم نگاهم رو دوختم بهش، دست‌هام رو بین دست‌هاش گرفت و گفت:
- تو حرف‌هات رو بهش زدی، بیشتر از این تحت فشارش نزار. همه چی درست میشه عزیزم نگران نباش.
تلخ‌خندی تحویلش دادم و چیزی نگفتم. تو این وضعیت فقط آیچا می‌تونست کنارم باشه و آرومم کنه. نگاه کوچیکی به بیرون پنجره انداخت و از اتاق خارج شد.

***

ماشین رو یه گوشه پارک کردم و پیاده شدم. سمت یکی از کافه‌ها راه افتادم و داخل شدم. رفتم سمت پیشخوان و یه قهوه‌تلخ سفارش دادم و سر یکی از میزها نشستم و منتظر شدم.
از عمارت بیرون زده بودم، حوصله اون خونه رو نداشتم، حوصله هیچکس رو نداشتم. برای همین تنها بدون هیچ محافظی از عمارت بیرون زدم و اومدم به این کافه تا هوایی عوض کنم. هر چند حس می‌کردم این بیرون اومدن‌ها هم از کلافگی و بی‌حالیم کم نمی‌کرد.
گارسون قهوه‌ام رو آورد و جرعه‌جرعه شروع کردم به خوردن. هنوزم صدای پر از تشویش زیبا تو گوشم بود. بدجور نگرانشم، بدجور ترسیده به نظر می‌رسید، امیدوارم هرچه زودتر این اتفاقات نحس هرچه زودتر از بین برن.
قهوه‌ام رو که تموم کردم، از کافه زدم بیرون و رفتم سمت ماشین و ریموت رو زدم و نشستم پشت رول و همین که خواستم کمربندم رو ببندم، دستمال سفیدی روی دماغ و دهنم رو پوشوند و دستی هم دور گردنم قرار گرفت تا از تقلا کردنم جلوگیری کنه.
محکم تقلا کردم و سعی کردم اون ماده بی‌هوشی که روی دستمال بود رو تنفس نکنم، اما تقلا کردنم فایده نداشت و نتونستم نفسم رو نگه‌دارم.
فقط از آینه جلو با دید تار، فرد سیاه‌پوشی رو روی صندلی عقب ماشین دیدم که محکم با دستمال سفید جلوی بینیم رو گرفته بود و با دست دیگه‌اش هم از تقلا کردنم جلوگیری می‌کرد، ترس به ذره‌ذره سلول‌های بدنم رخنه کرد. تو همین حین چشم‌هام سیاهی رفتن و چیزی نفهمیدم...

***

کد:
کلافه دستی به صورتم کشیدم و بغضم رو که سنگین‌تر شده بود رو خواستم قورت بدم، اما از بین نرفت. بهتر نشد که بدتر شد و جوشش اشک‌هام رو بیشتر کرد.

رفتم سمت پنجره و پرده رو کنار زدم. اشکان تو حیاط بود و دست به جیب با سر پایین افتاده قدم میزد. فکر کردم شاید با این کارم نرم‌تر بشه، اما...

در اتاق به آرومی باز شد، حتی میل نداشتم برگردم ببینم کیه که اومده داخل.

اما از بوی عطرش میشد فهمید که آیچاس، با صدای آرومش به خودم اومدم:

- بهش حق بده، اون از خونوادش دوره و می‌دونه کاری از دستش ساخته نیست؛ ولی از درون داره عذاب می‌کشه و از روی ناچاری حرصش رو داره سر تو خالی می‌کنه. یکم زمان بده بهش.

پوزخندی گوشه ل*بم رو انقباض داد و گفتم:

- به جونم قسمش دادم؛ ولی اون...حتی برای جون من هم ارزش قائل نشد.

نگاهم رو به اشکانی دوختم که پر حرص‌تر از قبل قدم‌هاش تندتر شده بود و محکم‌تر راه می‌رفت.

کلافه دستی به پشت گ*ردنش کشید و فریاد بلندی سر داد و از پشت کمرش اسلحه‌اش رو بیرون آورد و پی در پی چندتا شلیک هوایی ایجاد کرد و چند لحظه بعد از حرکت ایستاد و نفس‌نفس‌زنان اسلحه رو آورد پایین. شاید می‌خواست عصبانیتش رو اینجوری خالی کنه.

خشم از ذره‌ذره حرکاتش معلوم بود. بین گره ابروهاش کمترین فاصله‌ای هم ایجاد نمیشد. کلافگی و پریشونی رو میشه از رفتارش دید.

آیچا نفس عمیقی کشید و گفت:

- معلومه دو دله، نه می‌تونه تورو کنار بزنه و بره اونجا، نه می‌تونه برگشتن به اونجا رو بیخیال بشه.

نگاهش رو از پنجره گرفت و دوخت به صورتم و متقابلا منم نگاهم رو دوختم بهش، دست‌هام رو بین دست‌هاش گرفت و گفت:

- تو حرف‌هات رو بهش زدی، بیشتر از این تحت فشارش نزار. همه چی درست میشه عزیزم نگران نباش.

تلخ‌خندی تحویلش دادم و چیزی نگفتم. تو این وضعیت فقط آیچا می‌تونست کنارم باشه و آرومم کنه. نگاه کوچیکی به بیرون پنجره انداخت و از اتاق خارج شد.

***

ماشین رو یه گوشه پارک کردم و پیاده شدم. سمت یکی از کافه‌ها راه افتادم و داخل شدم. رفتم سمت پیشخوان و یه قهوه‌تلخ سفارش دادم و سر یکی از میزها نشستم و منتظر شدم.

از عمارت بیرون زده بودم، حوصله اون خونه رو نداشتم، حوصله هیچکس رو نداشتم. برای همین تنها بدون هیچ محافظی از عمارت بیرون زدم و اومدم به این کافه تا هوایی عوض کنم. هر چند حس می‌کردم این بیرون اومدن‌ها هم از کلافگی و بی‌حالیم کم نمی‌کرد.

گارسون قهوه‌ام رو آورد و جرعه‌جرعه شروع کردم به خوردن. هنوزم صدای پر از تشویش زیبا تو گوشم بود. بدجور نگرانشم، بدجور ترسیده به نظر می‌رسید، امیدوارم هرچه زودتر این اتفاقات نحس هرچه زودتر از بین برن.

قهوه‌ام رو که تموم کردم، از کافه زدم بیرون و رفتم سمت ماشین و ریموت رو زدم و نشستم پشت رول و همین که خواستم کمربندم رو ببندم، دستمال سفیدی روی دماغ و دهنم رو پوشوند و دستی هم دور گردنم قرار گرفت تا از تقلا کردنم جلوگیری کنه.

محکم تقلا کردم و سعی کردم اون ماده بی‌هوشی که روی دستمال بود رو تنفس نکنم، اما تقلا کردنم فایده نداشت و نتونستم نفسم رو نگه‌دارم.

فقط از آینه جلو با دید تار، فرد سیاه‌پوشی رو روی صندلی عقب ماشین دیدم که محکم با دستمال سفید جلوی بینیم رو گرفته بود و با دست دیگه‌اش هم از تقلا کردنم جلوگیری می‌کرد، ترس به ذره‌ذره سلول‌های بدنم رخنه کرد. تو همین حین چشم‌هام سیاهی رفتن و چیزی نفهمیدم...

***

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,312
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,226
Points
1,093
#پارت۱۱۴

*اشکان

- لعنتی هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیده.
آیچا پریشون از جاش بلند شد و چنگی به موهای بلند و سیاهش کشید و گفت:
- یعنی کجا رفته؟
دوباره کلافه نگاهی به ساعت ایستاده عمارت انداختم، ساعت از یک شب هم گذشته بود، اما خبری از نقره نبود و گوشیش خاموش بود.
داشتم دیوونه می‌شدم. دست‌پاچه بودم و نمی‌فهمیدم دارم چیکار می‌کنم.
عنایت بلند شد و رو به محافظ‌هاش با جدیت تمام تأکید کرد که برن دنبال نقره و تا پیداش نکردن برنگردن.
با خشم سمت محافظ‌های خودمون رفتم و یقه یکیشون رو بین دست‌هام گرفتم و توی صورتش فریاد زدم:
- چیه وایسادین بر و بر من و نگاه می‌کنین احمق‌ها! بجنبین نقره رو برام پیدا کنین.
و هولش دادم محکم سمت در و بخاطر هول دادنم، تلو‌تلو خوران و بدون تعادل از در خارج شد و بقیه هم از ترسشون بی‌معطلی از در خارج شدن.
سرم از عصبانیت به شدت درد می‌کرد و روبه ترکیدن بود! چنگی به موهام زدم.
نگرانش بودم و دست و دلم می‌لرزید و تشویش و حرصم رو فقط روی محافظ‌ها خالی می‌کردم. تند‌تند طول و عرض عمارت رو طی می‌کردم و معلوم نبود دارم چیکار می‌کنم.
عنایت اومد سمتم و از بازوهام گرفت و نگهم داشت و گفت:
- آروم باش اشکان پیداش می‌کنیم. جایی نرفته مطمئنم.
عنایت رو هول دادم به کناری و گفتم:
- چجوری آروم باشم ها؟ ساعت از یک شب هم گذشته، از وقتی که رفته خبری ازش نیست گوشیش خاموشه چجوری آروم باشم؟
دوباره و دوباره شماره نقره رو گرفتم و با این جمله نحس روبه رو شدم که عصبانیتم رو بدتر فوران می‌داد بیرون« مشترک مورد نظر خاموش می‌...» بدون اینکه بزارم جمله‌اش به پایان برسه، گوشی رو با فریادی پر از بغض و بی‌قراری، پرت کردم که به دیوار روبه روم برخورد کرد و خورد شد.
یکی از محافظ‌های خودمون سراسیمه اومد داخل و نفس‌نفس زنون گفت:
- قربان، قربان!
سریع رفتم سمتش و یقه‌اش رو گرفتم و گفتم:
- قربان چی بگو، بگو که پیداش کردین.
درحالی که بدنش زیر دست‌هام رعشه می‌رفت، سری به علامت منفی تکون داد و لرزون گفت:
- قربان، یزدان!
اخم‌هام با شدت بیشتری تو هم فرو رفتن و یقه محافظ رو ول کردم و عنایت اومد سمتمون و گفت:
- یزدان؟ یزدان مگه کجاست؟ چرا نبودش رو متوجه نشدیم اصلا؟
تو همین حین در سالن باز شد و دوتا از محافظ‌ها یزدان رو زخمی و بی‌جون آوردن داخل و آیچا با دیدن وضع یزدان هینی کشید و دست‌هاش رو گذاشت رو دهنش.
یزدان درحالی که از درد ناله می‌کرد، به کمک محافظ‌ها نشست روی یکی از کاناپه‌ها. صورتش غرق خون بود و یقه پیراهنش کمی جر خورده بود و بدنش به کل زخم بود و پهلوش داشت خونریزی می‌کرد. معلوم بود دعوا کرده بود، اونم با یه نفر نه چند نفر! چون معلوم بود ضرب شست چند نفره.
من و عنایت قدم سمتش پیش بردیم و سریع نشستم کنارش و آیچا هم به محافظ‌ها سپرد دکتر خبر کنن.
رو به یزدانی که بی‌حال چشم‌هاش رو به زور باز نگه‌داشته بود گفتم:
- چت شده یزدان؟
منقطع و بریده‌بریده گفت:
- بردنش!
عنایت متعجب گفت:
- کی رو بردن؟
با درد جواب داد:
- نقره رو! م‌..من دنبالش رفته بودم..هیچ محافظی با خودش نبرده بود من دنبالش رفتم، اما...
سریع تکونش دادم و گفتم:
- اما چی؟
از درد ناله‌ای کرد و گفت:
- رفت کافه..بدون اینکه متوجه بشه دنبالش رفتم..داخل کافه، موقع برگشت سوار م..ماشین که شد یه نفر از پشت سرش خفتش کرد.
با حیرت گفتم:
- چی؟
دوباره گفت:
- خودم که سوار ماشین خودم بودم، با چشم‌هام دیدم. پیاده شدم دوییدم برم سمت ماشینش، اما تا برسم اونور خیابون طرف متوجه اومدن من شد و سریع دست جنبوند و نقره رو انداخت صندلی شاگرد و نشست پشت رول استارت زد و رفت. تا ماشین رسیده بودم حتی، اما ناکس دست فرمونش حرف نداشت سریع پیچید رفت. ناچار سوار ماشین خودم شدم و دنبالش کردم. آدرس رو بلدم، خارج از شهر بردنش توی یه کارگاه بزرگ نجاری که تا خرخره پر از محافظه. لعنتیا تنهایی نتونستم حریفشون بشم و نجاتش بدم.
عنایت کلافه پوفی کشید و گفت:
- معلومه قشنگ زدن ناکارت کردن.
از عصبانیت بدنم به لرزش افتاده بود و فکم منقبض شده بود. مغزم رسما داشت سوت می‌کشید.
یزدان نفس‌نفس زنون گفت:
- ناکس‌ها نمی‌خوان کسی از جاشون چیزی بفهمه. چون من جاشون رو دیگه فهمیده بودم می‌خواستن من و هم نگه‌دارن با کلی مکافات از دستشون در رفتم. تا دیر نشده برید دنبالشون ممکنه مکانشون رو عوض کنن.

کد:
*اشکان

- لعنتی هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیده.

آیچا پریشون از جاش بلند شد و چنگی به موهای بلند و سیاهش کشید و گفت:
- یعنی کجا رفته؟

دوباره کلافه نگاهی به ساعت ایستاده عمارت انداختم، ساعت از یک شب هم گذشته بود، اما خبری از نقره نبود و گوشیش خاموش بود.

داشتم دیوونه می‌شدم. دست‌پاچه بودم و نمی‌فهمیدم دارم چیکار می‌کنم.

عنایت بلند شد و رو به محافظ‌هاش با جدیت تمام تأکید کرد که برن دنبال نقره و تا پیداش نکردن برنگردن.

با خشم سمت محافظ‌های خودمون رفتم و یقه یکیشون رو بین دست‌هام گرفتم و توی صورتش فریاد زدم:

- چیه وایسادین بر و بر من و نگاه می‌کنین احمق‌ها! بجنبین نقره رو برام پیدا کنین.

و هولش دادم محکم سمت در و بخاطر هول دادنم، تلو‌تلو خوران و بدون تعادل از در خارج شد و بقیه هم از ترسشون بی‌معطلی از در خارج شدن.

سرم از عصبانیت به شدت درد می‌کرد و روبه ترکیدن بود! چنگی به موهام زدم.

نگرانش بودم و دست و دلم می‌لرزید و تشویش و حرصم رو فقط روی محافظ‌ها خالی می‌کردم. تند‌تند طول و عرض عمارت رو طی می‌کردم و معلوم نبود دارم چیکار می‌کنم.

عنایت اومد سمتم و از بازوهام گرفت و نگهم داشت و گفت:

- آروم باش اشکان پیداش می‌کنیم. جایی نرفته مطمئنم.

عنایت رو هول دادم به کناری و گفتم:

- چجوری آروم باشم ها؟ ساعت از یک شب هم گذشته، از وقتی که رفته خبری ازش نیست گوشیش خاموشه چجوری آروم باشم؟

دوباره و دوباره شماره نقره رو گرفتم و با این جمله نحس روبه رو شدم که عصبانیتم رو بدتر فوران می‌داد بیرون« مشترک مورد نظر خاموش می‌...» بدون اینکه بزارم جمله‌اش به پایان برسه، گوشی رو با فریادی پر از بغض و بی‌قراری، پرت کردم که به دیوار روبه روم برخورد کرد و خورد شد.

یکی از محافظ‌های خودمون سراسیمه اومد داخل و نفس‌نفس زنون گفت:

- قربان، قربان!

سریع رفتم سمتش و یقه‌اش رو گرفتم و گفتم:

- قربان چی بگو، بگو که پیداش کردین.

درحالی که بدنش زیر دست‌هام رعشه می‌رفت، سری به علامت منفی تکون داد و لرزون گفت:

- قربان، یزدان!

اخم‌هام با شدت بیشتری تو هم فرو رفتن و یقه محافظ رو ول کردم و عنایت اومد سمتمون و گفت:

- یزدان؟ یزدان مگه کجاست؟ چرا نبودش رو متوجه نشدیم اصلا؟

تو همین حین در سالن باز شد و دوتا از محافظ‌ها یزدان رو زخمی و بی‌جون آوردن داخل و آیچا با دیدن وضع یزدان هینی کشید و دست‌هاش رو گذاشت رو دهنش.

یزدان درحالی که از درد ناله می‌کرد، به کمک محافظ‌ها نشست روی یکی از کاناپه‌ها. صورتش غرق خون بود و یقه پیراهنش کمی جر خورده بود و بدنش به کل زخم بود و پهلوش داشت خونریزی می‌کرد. معلوم بود دعوا کرده بود، اونم با یه نفر نه چند نفر! چون معلوم بود ضرب شست چند نفره.

من و عنایت قدم سمتش پیش بردیم و سریع نشستم کنارش و آیچا هم به محافظ‌ها سپرد دکتر خبر کنن.

رو به یزدانی که بی‌حال چشم‌هاش رو به زور باز نگه‌داشته بود گفتم:

- چت شده یزدان؟

منقطع و بریده‌بریده گفت:

- بردنش!

عنایت متعجب گفت:

- کی رو بردن؟

با درد جواب داد:

- نقره رو! م‌..من دنبالش رفته بودم..هیچ محافظی با خودش نبرده بود من دنبالش رفتم، اما...

سریع تکونش دادم و گفتم:

- اما چی؟

از درد ناله‌ای کرد و گفت:

- رفت کافه..بدون اینکه متوجه بشه دنبالش رفتم..داخل کافه، موقع برگشت سوار م..ماشین که شد یه نفر از پشت سرش خفتش کرد.

با حیرت گفتم:

- چی؟

دوباره گفت:

- خودم که سوار ماشین خودم بودم، با چشم‌هام دیدم. پیاده شدم دوییدم برم سمت ماشینش، اما تا برسم اونور خیابون طرف متوجه اومدن من شد و سریع دست جنبوند و نقره رو انداخت صندلی شاگرد و نشست پشت رول استارت زد و رفت. تا ماشین رسیده بودم حتی، اما ناکس دست فرمونش حرف نداشت سریع پیچید رفت. ناچار سوار ماشین خودم شدم و دنبالش کردم. آدرس رو بلدم، خارج از شهر بردنش توی یه کارگاه بزرگ نجاری که تا خرخره پر از محافظه. لعنتیا تنهایی نتونستم حریفشون بشم و نجاتش بدم.

عنایت کلافه پوفی کشید و گفت:

- معلومه قشنگ زدن ناکارت کردن.

از عصبانیت بدنم به لرزش افتاده بود و فکم منقبض شده بود. مغزم رسما داشت سوت می‌کشید.

یزدان نفس‌نفس زنون گفت:

- ناکس‌ها نمی‌خوان کسی از جاشون چیزی بفهمه. چون من جاشون رو دیگه فهمیده بودم می‌خواستن من و هم نگه‌دارن با کلی مکافات از دستشون در رفتم. تا دیر نشده برید دنبالشون ممکنه مکانشون رو عوض کنن.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,312
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,226
Points
1,093
#پارت۱۱۵

با دندون‌هایی کلید شده گفتم:
- نفهمیدی اون ع*و*ضی‌ها کین؟
یزدان با درد ل*ب زد:
- همه محافظ‌ها سردستشون رو به اسم کابوس صدا می‌زدن.
عنایت با حیرت گفت:
- کابوس؟
رو بهش پرسیدم:
- تو می‌شناسی؟
با حرص اخم درهم کرد و گفت:
- کامل نمی‌شناسم، اما می‌دونم کیه و اسمش رو زیاد شنیدم، پسر آراسه. همون که اصلان از نقره خواست اون رو از بین ببره و بکشه. شک ندارم می‌خواد انتقام پدرش رو از نقره بگیره. بجنب اشکان بلند شو پسر باید بریم دنبالش.
عین فنر از جام پریدم و با حرص دست‌هام رو مشت کردم که صدای تیریک تیریک انگشت‌هام به گوش رسید.
تو همین حین دکتر از راه رسید و با راهنمایی محافظ‌ها بی‌معطلی رفت سمت یزدان.
عنایت رو به همه محافظ‌ها حتی محافظ‌های خودمون بلا استثنا دستور داد آماده و مسلح پشت سرمون بیان. به جز چند نفر که باید از عمارت محافظت می‌کردن، اما در کل زیاد بودیم.
من و عنایت سوار ماشین شدیم و راننده بدون تعلل پاش رو گذاشت روی پدال گ*از و ماشین از جا کنده شد و راه افتادیم. مگه دستم بهت نرسه کابوسه حرومی! نشونت میدم با کی طرفی! زندت نمی‌زارم.
چهره نقره یک لحظه هم از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت، اون نگاه نقره‌گونش بیشتر من و مصمم می‌کرد که اون کابوس ع*و*ضی رو زنده‌زنده بسوزونم. من اون نگاه رو می‌خوام، اون نگاه نقر‌ه‌ای رو! نگاهی که همین یه تیکه گوشتی که توی سینم درحال تپش بود، براش دل‌دل می‌کرد. نمی‌زارم کسی ازم بگیره، نمی‌زارم!

***

*راوی

کارن توی عمارت اردشیر، درحالی که لبخند معناداری روی ل*ب‌هاش بود، پا روی پا انداخته بود و قهوه‌اش رو می‌خورد. با نهایت بی‌خیالی!
اتاق خود اردشیر رو برای خودش تصرف کرده بود و دکور اتاق رو هم تماماً بر اساس سلیقه خودش عوض کرده بود و اتاق اردشیر هم منتقل شده بود به یکی از اتاق‌های مهمان.
از همونجایی که کارن مجرد نبود، زن و بچه خودش رو هم توی این خونه ساکن کرده بود و آرزو شده بود خانم این خونه!
یه پسر بچه پنج‌ماهه هم داشت که تماماً نگه‌داری ازش رو سپرده بود دست نازیلا.
نازیلا خودش پابه ماه بود، حالا هم باید از بچه یکی دیگه مراقبت می‌کرد و این براش خیلی سخت بود، اما اگه از گل نازک‌تر بهش می‌گفت، قطعا سرش می‌رفت!
آرزو دیگه وظیفه نگه‌داری از بچه خودش رو از سرش وا کرده بود و رسما با نازیلا مثل یه کلفت رفتار می‌کرد.
مثل همون وقتی که نازیلا، پوشک بچه رو ندونسته اشتباه و کج و کوله بسته بوده و آرزو سرش آوار شده بود که چرا پوشک پسرم رو اینجوری بستی دختره دریده؟
درحالی که نازیلا تا به الان حتی بچه‌داری هم نکرده بود و نمی‌دونست چجوریه!
آرزو هم وقتی به کارن خبر میده، از دست‌های ضمخت کارن، سیلی محکمی بود که نثار نازیلا شد و این فقط یه گوشه از فلاکت و بدبختی اهالی این خونه بود!
ارغوان و پونه هم توی خونه خودشون بودن، اما چه فایده که توی خونه خودشون مثل یه زندانی بودن و حق خروج از اونجا رو نداشتن. کارن تمام محافظ‌هاش رو اونجا فرستاده بود تا شش دنگ حواسشون پی این مادر و دختر باشه تا اگه اردشیر یا این مادر و دختر کوچک‌ترین خطایی ازشون سر زد، همونجا کارشون رو تموم کنن.
کارن فنجون چینی سفید و ل*ب طلاییش رو روی نعلبکی قرار داد و نعلبکی و فنجون رو روی میز گذاشت و کت سرمه‌ایش رو به تن کرد.
آرزو زنی با موهای مشکی پر کلاغی، چشم و ابرو مشکی و پو*ست سبزه، دماغ گوشتی و ل*ب‌های معمولی، درحالی که لباس مشکی تا بالای زانو، به تن کرده بود و صندل‌های پاشنه بلند همرنگش رو به پا کرده بود و آرایش غلیظی هم به چهره نشونده بود، با لبخند جلوی کارن قرار گرفت و گفت:
- کجا میری عزیزم؟
کارن که سنگینی نگاهی رو از طبقه بالای عمارت روی خودش حس می‌کرد، سرش رو بلند کرد و اردشیر رو دید که خون خونش رو می‌خورد و تا گر*دن سرخ شده بود.
کارن پوزخند حرص درآری بهش زد و گفت:
- بیا پایین می‌خوایم به انبارها سر بزنیم. دوست دارم توام بیای.
آرزو سریع چشم غره‌ای به اردشیر رفت و لبخندی به کارن زد و درحالی که یقه کت کارن رو براش درست می‌کرد، بهش گفت:
- مراقب خودت باش عزیزم.
کارن لبخندی بهش زد و «توام همینطوری» زیر ل*ب براش گفت و از عمارت خارج شد و اردشیر هم به اجبار کتش رو برداشت و پشت بند کارن، درحالی که یقه کت رو بین دست‌هاش از حرص فشار می‌داد، از سالن خارج شد.

کد:
با دندون‌هایی کلید شده گفتم:

- نفهمیدی اون ع*و*ضی‌ها کین؟

یزدان با درد ل*ب زد:

- همه محافظ‌ها سردستشون رو به اسم کابوس صدا می‌زدن.

عنایت با حیرت گفت:

- کابوس؟

رو بهش پرسیدم:

- تو می‌شناسی؟

با حرص اخم درهم کرد و گفت:

- کامل نمی‌شناسم، اما می‌دونم کیه و اسمش رو زیاد شنیدم، پسر آراسه. همون که اصلان از نقره خواست اون رو از بین ببره و بکشه. شک ندارم می‌خواد انتقام پدرش رو از نقره بگیره. بجنب اشکان بلند شو پسر باید بریم دنبالش.

عین فنر از جام پریدم و با حرص دست‌هام رو مشت کردم که صدای تیریک تیریک انگشت‌هام به گوش رسید.

تو همین حین دکتر از راه رسید و با راهنمایی محافظ‌ها بی‌معطلی رفت سمت یزدان.

عنایت رو به همه محافظ‌ها حتی محافظ‌های خودمون بلا استثنا دستور داد آماده و مسلح پشت سرمون بیان. به جز چند نفر که باید از عمارت محافظت می‌کردن، اما در کل زیاد بودیم.

من و عنایت سوار ماشین شدیم و راننده بدون تعلل پاش رو گذاشت روی پدال گ*از و ماشین از جا کنده شد و راه افتادیم. مگه دستم بهت نرسه کابوسه حرومی! نشونت میدم با کی طرفی! زندت نمی‌زارم.

چهره نقره یک لحظه هم از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت، اون نگاه نقره‌گونش بیشتر من و مصمم می‌کرد که اون کابوس ع*و*ضی رو زنده‌زنده بسوزونم. من اون نگاه رو می‌خوام، اون نگاه نقر‌ه‌ای رو! نگاهی که همین یه تیکه گوشتی که توی سینم درحال تپش بود، براش دل‌دل می‌کرد. نمی‌زارم کسی ازم بگیره، نمی‌زارم!

***

*راوی

کارن توی عمارت اردشیر، درحالی که لبخند معناداری روی ل*ب‌هاش بود، پا روی پا انداخته بود و قهوه‌اش رو می‌خورد. با نهایت بی‌خیالی!

اتاق خود اردشیر رو برای خودش تصرف کرده بود و دکور اتاق رو هم تماماً بر اساس سلیقه خودش عوض کرده بود و اتاق اردشیر هم منتقل شده بود به یکی از اتاق‌های مهمان.

از همونجایی که کارن مجرد نبود، زن و بچه خودش رو هم توی این خونه ساکن کرده بود و آرزو شده بود خانم این خونه!

یه پسر بچه پنج‌ماهه هم داشت که تماماً نگه‌داری ازش رو سپرده بود دست نازیلا.

نازیلا خودش پابه ماه بود، حالا هم باید از بچه یکی دیگه مراقبت می‌کرد و این براش خیلی سخت بود، اما اگه از گل نازک‌تر بهش می‌گفت، قطعا سرش می‌رفت!

آرزو دیگه وظیفه نگه‌داری از بچه خودش رو از سرش وا کرده بود و رسما با نازیلا مثل یه کلفت رفتار می‌کرد.

مثل همون وقتی که نازیلا، پوشک بچه رو ندونسته اشتباه و کج و کوله بسته بوده و آرزو سرش آوار شده بود که چرا پوشک پسرم رو اینجوری بستی دختره دریده؟

درحالی که نازیلا تا به الان حتی بچه‌داری هم نکرده بود و نمی‌دونست چجوریه!

آرزو هم وقتی به کارن خبر میده، از دست‌های ضمخت کارن، سیلی محکمی بود که نثار نازیلا شد و این فقط یه گوشه از فلاکت و بدبختی اهالی این خونه بود!

ارغوان و پونه هم توی خونه خودشون بودن، اما چه فایده که توی خونه خودشون مثل یه زندانی بودن و حق خروج از اونجا رو نداشتن. کارن تمام محافظ‌هاش رو اونجا فرستاده بود تا شش دنگ حواسشون پی این مادر و دختر باشه تا اگه اردشیر یا این مادر و دختر کوچک‌ترین خطایی ازشون سر زد، همونجا کارشون رو تموم کنن.

کارن فنجون چینی سفید و ل*ب طلاییش رو روی نعلبکی قرار داد و نعلبکی و فنجون رو روی میز گذاشت و کت سرمه‌ایش رو به تن کرد.

آرزو زنی با موهای مشکی پر کلاغی، چشم و ابرو مشکی و پو*ست سبزه، دماغ گوشتی و ل*ب‌های معمولی، درحالی که لباس مشکی تا بالای زانو، به تن کرده بود و صندل‌های پاشنه بلند همرنگش رو به پا کرده بود و آرایش غلیظی هم به چهره نشونده بود، با لبخند جلوی کارن قرار گرفت و گفت:

- کجا میری عزیزم؟

کارن که سنگینی نگاهی رو از طبقه بالای عمارت روی خودش حس می‌کرد، سرش رو بلند کرد و اردشیر رو دید که خون خونش رو می‌خورد و تا گر*دن سرخ شده بود.

کارن پوزخند حرص درآری بهش زد و گفت:

- بیا پایین می‌خوایم به انبارها سر بزنیم. دوست دارم توام بیای.

آرزو چشم غره‌ای به اردشیر رفت و لبخندی به کارن زد و درحالی که یقه کت کارن رو براش درست می‌کرد، بهش گفت:

- مراقب خودت باش عزیزم.

کارن لبخندی بهش زد و «توام همینطوری» زیر ل*ب براش گفت و از عمارت خارج شد و اردشیر هم به اجبار کتش رو برداشت و پشت بند کارن، درحالی که یقه کت رو بین دست‌هاش از حرص فشار می‌داد، از سالن خارج شد.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,312
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,226
Points
1,093
#پارت۱۱۶

جلوی انبار اردشیر توقف کردن و از ماشین پیاده شدن. تمام محافظ‌ها مطیع و حاضر از ماشین‌های مشکی پیاده شدن و منتظر هر دستوری از جانب کارن بودن.
کارن پر صلابت و پر از غرور، به سمت انبار عتیقه‌ها حرکت کرد و در بزرگ و آهنی انبار توسط محافظ‌ها باز شد و داخل انبار شد و اردشیر هم پشت بندش وارد انباری شد که پر از عتیقه‌های گرون قیمتش بود.
هیچ امیدی به آینده نداشت و تهی از هر حسی بود. حس می‌کرد این خود آینده بود که داشت بازیش می‌داد نه زمان حال! و نه گذشته‌ای که با کارن پیش اومده بود. چون معلوم نبود عاقبت این بازی چی میشه! بازنده و بازیچه دقیقا خودش و زندگیش و خانوادش بودن.
چه جسماً چه روحاً کارن کار خودش رو کرده بود. حتی کارن انتقام چشمِ زخمی خودش رو هم از اردشیر گرفت و حالا با همون چشم زخمی و پانسمان شده، بی‌روح و بی‌حس دنبال کارن کشیده شده بود. بدون اینکه خودش بخواد.
یه زهرچشم تلخ، انتقام تلخ که کل زندگی اردشیر زیر و رو شده بود.
کارن نگاهی اجمالی به عتیقه‌جات‌های داخل انبار انداخت و دستی به صورتش کشید و با پوزخندی گفت:
- عتیقه! چیزای با ارزشی که از اجدادمون بهمون رسیدن! سکه، طلا، ظرف و ظروف و جواهرات!
رو به یکی از محافظ‌ها گفت:
- کل این عتیقه‌ها رو جمع کنید بدون هیچ دردسری بفروشید به باندهای مختلف اطراف تهران! هیچ عتیقه‌ای حتی یدونه هم اینجا نمونه. عتیقه به درد من نمی‌خوره، به جای همشون می‌خوام اسلحه‌های مختلف قاچاق کنیم. با اینکه خیلی با ارزشن و نمیشه ازشون گذشت و قیمتی هستن، اما تخصص قاچاق من تو اسلحه و سلاح‌های سرده! این انبار باید تبدیل به انبار اسلحه بشه نه عتیقه. مخصوصا که این روزها اغتشاشات شده و مردم به خیابون‌ها اومدن، این به نفع هممونه و بازار کارمون رونق می‌گیره.
محافظ‌ها اطاعت کردن، اردشیر بهت‌زده، درحالی که حس می‌کرد خون توی رگ‌هاش خشک شده، به سختی آب دهنش رو قورت داد، عرق سرد از روی پیشانی بلند و چین و چروک افتاده‌اش، تا روی شقیقه‌اش چکه زد. این یعنی اوج فلاکت و بدبختی! اون عتیقه‌ها اگه نباشن یعنی زندگی و تموم سرمایه اردشیر هم از دست رفته! دست لرزونش رو از روی کت روی شونه کارن گذاشت و کارن سریع برگشت سمتش و اردشیر به زور ل*ب‌های لرزون و خشکیده‌اش رو تکون داد:
- نه، این کار رو نکن این عتیقه‌ها تموم سرمایه‌های منن، این‌هارو نمی‌خوام از دست بدم، تنها سرمایه‌ام رو ازم نگیر.
خنده شیطانی کارن خط و خش عمیقی مینداخت به قلب بی‌قرار از استرس اردشیر و سوهانی روی اعصاب و روانش اردشیر با دندون‌های قرص شده و محکم شده ل*ب زد:
- تو گفته بودی همه چیزی شریکی، همه چیزمون باهمه! داری می‌زنی زیر قولت ع*و*ضی!
کارن پوزخندی زد و گفت:
- هنوزم حرفم همونه، ما باهم همه چیزمون رو شریک شدیم حتی این انبار رو! ها اینم بگم تو زیر بار نمی‌رفتی، به زور راضیت کردم.
اردشیر دستمالی پارچه‌ای از جیبش بیرون آورد و تر پیشونیش رو خشک کرد و گفت:
- اما تو به جای شریک بودن داری همه چیزم رو ازم می‌گیری!
کارن با یه تای ابروی بالا رفته گفت:
- هرکس برای هرکارش تاوانش رو باید بپردازه! تو توی گذشته من یه گناهکار بودی، یه مجرم که گذشته من و آیندم رو چرکین کرد و توی این همه سال همه اون کارهات بی‌جواب موند و حالاکه داری جوابش رو می‌گیری نباید پا پس بکشی، باید پاش وایسی! بعدشم هیچی عوض نشده، ما باهم شریکیم توی این انبار، اون عمارت! می‌تونی قاچاق دخترهارو ادامه بدی کارت و رونق بدی.

کد:
جلوی انبار اردشیر توقف کردن و از ماشین پیاده شدن. تمام محافظ‌ها مطیع و حاضر از ماشین‌های مشکی پیاده شدن و منتظر هر دستوری از جانب کارن بودن.

کارن پر صلابت و پر از غرور، به سمت انبار عتیقه‌ها حرکت کرد و در بزرگ و آهنی انبار توسط محافظ‌ها باز شد و داخل انبار شد و اردشیر هم پشت بندش وارد انباری شد که پر از عتیقه‌های گرون قیمتش بود.

هیچ امیدی به آینده نداشت و تهی از هر حسی بود. حس می‌کرد این خود آینده بود که داشت بازیش می‌داد نه زمان حال! و نه گذشته‌ای که با کارن پیش اومده بود. چون معلوم نبود عاقبت این بازی چی میشه! بازنده و بازیچه دقیقا خودش و زندگیش و خانوادش بودن.

چه جسماً چه روحاً کارن کار خودش رو کرده بود. حتی کارن انتقام چشمِ زخمی خودش رو هم از اردشیر گرفت و حالا با همون چشم زخمی و پانسمان شده، بی‌روح و بی‌حس دنبال کارن کشیده شده بود. بدون اینکه خودش بخواد.

یه زهرچشم تلخ، انتقام تلخ که کل زندگی اردشیر زیر و رو شده بود.

کارن نگاهی اجمالی به عتیقه‌جات‌های داخل انبار انداخت و دستی به صورتش کشید و با پوزخندی گفت:

- عتیقه! چیزای با ارزشی که از اجدادمون بهمون رسیدن! سکه، طلا، ظرف و ظروف و جواهرات!

رو به یکی از محافظ‌ها گفت:

- کل این عتیقه‌ها رو جمع کنید بدون هیچ دردسری بفروشید به باندهای مختلف اطراف تهران! هیچ عتیقه‌ای حتی یدونه هم اینجا نمونه. عتیقه به درد من نمی‌خوره، به جای همشون می‌خوام اسلحه‌های مختلف قاچاق کنیم. با اینکه خیلی با ارزشن و نمیشه ازشون گذشت و قیمتی هستن، اما تخصص قاچاق من تو اسلحه و سلاح‌های سرده! این انبار باید تبدیل به انبار اسلحه بشه نه عتیقه. مخصوصا که این روزها اغتشاشات شده و مردم به خیابون‌ها اومدن، این به نفع هممونه و بازار کارمون رونق می‌گیره.

محافظ‌ها اطاعت کردن، اردشیر بهت‌زده، درحالی که حس می‌کرد خون توی رگ‌هاش خشک شده، به سختی آب دهنش رو قورت داد، عرق سرد از روی پیشانی بلند و چین و چروک افتاده‌اش، تا روی شقیقه‌اش چکه زد. این یعنی اوج فلاکت و بدبختی! اون عتیقه‌ها اگه نباشن یعنی زندگی و تموم سرمایه اردشیر هم از دست رفته! دست لرزونش رو از روی کت روی شونه کارن گذاشت و کارن سریع برگشت سمتش و اردشیر به زور ل*ب‌های لرزون و خشکیده‌اش رو تکون داد:

- نه، این کار رو نکن این عتیقه‌ها تموم سرمایه‌های منن، این‌هارو نمی‌خوام از دست بدم، تنها سرمایه‌ام رو ازم نگیر.

خنده شیطانی کارن خط و خش عمیقی مینداخت به قلب بی‌قرار از استرس اردشیر و سوهانی روی اعصاب و روانش اردشیر با دندون‌های قرص شده و محکم شده ل*ب زد:

- تو گفته بودی همه چیزی شریکی، همه چیزمون باهمه! داری می‌زنی زیر قولت ع*و*ضی!

کارن پوزخندی زد و گفت:

- هنوزم حرفم همونه، ما باهم همه چیزمون رو شریک شدیم حتی این انبار رو! ها اینم بگم تو زیر بار نمی‌رفتی، به زور راضیت کردم.

اردشیر دستمالی پارچه‌ای از جیبش بیرون آورد و تر پیشونیش رو خشک کرد و گفت:

- اما تو به جای شریک بودن داری همه چیزم رو ازم می‌گیری!

کارن با یه تای ابروی بالا رفته گفت:

- هرکس برای هرکارش تاوانش رو باید بپردازه! تو توی گذشته من یه گناهکار بودی، یه مجرم که گذشته من و آیندم رو چرکین کرد و توی این همه سال همه اون کارهات بی‌جواب موند و حالاکه داری جوابش رو می‌گیری نباید پا پس بکشی، باید پاش وایسی! بعدشم هیچی عوض نشده، ما باهم شریکیم توی این انبار، اون عمارت! می‌تونی قاچاق دخترهارو ادامه بدی کارت و رونق بدی.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,312
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,226
Points
1,093
#پارت۱۱۷

اردشیر پر حرص واگویه کرد:
- لعنتی رشته روابطم رو با تموم شرکا و همکارها قطع کردی و بریدی دیگه حتی نمی‌تونم جلوشون سرم رو بلند کنم و کوکائین‌هارو هم براشون ببرم و بفروشم، تموم اعتبار چندین سالم رو زیر سوال بردی، به زور وادارم کردی باهات همکاری کنم، اون عمارت و تموم خدمت‌کارهاش رو از زیر دستم کشیدی و زن و دخترم رو تو عمارت خودشون حبس کردی چیزی نگفتم حالا هم داری سرمایه‌ام رو ازم می‌گیری! همه این‌هارو تو یه روز ازم گرفتیشون! ع*و*ضی تو داری با زندگی من چیکار می‌کنی؟
اردشیر حمله کرد به کارن تا با تموم وجودش حرص و غضبش رو سر کارن خالی کنه و اگه دست خودش بود اون رو از زمین محوش می‌کرد، اما محافظ‌های کارن زرنگ‌تر از این حرف‌ها بودن. جلوی اردشیر رو گرفتن تا به کارن نتونه نزدیک بشه.
کارن با جدیت تمام اخم درهم کشید و روبه محافظ‌هاش دستور داد:
- ادبش کنین این آشغال و تا دیگه یاد بگیره با من درست حرف بزنه و جلوی من قلاده پاره نکنه.
اردشیر فریادزنان گفت:
- حرومزاده!
همین حرفش کافی بود تا اولین ضربه مشت یکی از محافظ‌ها روی صورتش بشینه و پشت بندش ضربات پی در پی بقیه محافظ‌هارو با خودش همراه کنه.
کارن با پوزخندی غلیظ، به همراه دوتا از محافظ‌ها از انبار بیرون اومد و سوار ماشین شدن و راهی عمارت!

***

*استانبول_نقره

با سرو صدا و همهمه‌ای مبهم و گنگ، آروم لای چشم‌هام رو باز کردم. سرم درد می‌کرد و حس می‌کردم بدنم کرخت شده.
نگاهی به اطراف انداختم تا این مکان ناآشنایی که توش بودم رو بخاطر بیارم که ببینم کجاست؟ اما چون توی حالت درازکش بودم به جز سقف که چشم‌هام تار می‌دیدش چیزی نمی‌دیدم و حس می‌کردم تکون خوردن برام کمی سخت شده.
خواستم دستم رو ببرم سمت صورتم و چشم‌های تارم رو کمی ماساژ بدم، که دیدم نمی‌تونم و انگار که دست‌هام از پشت بسته باشه! سرم رو کمی بلند کردم، پاهام هم محکم با طنابی، چفت و بست شده بودن و فقط گردنم تکون می‌خورد، اما روی کجا بسته شده بودم؟ روی تنه ضخیم قطور درختی بسته شده بودم!
سعی کردم بفهمم چه اتفاقی واسم افتاده، سعی کردم کنکاش کنم که چیشده که اینجام؟ همه چیز یکی یکی هجوم آوردن به ذهن خسته و ناتوانم. کافه رفتنم، سوار ماشین شدنم، غافلگیر شدنم توسط یکی روی صندلی عقب ماشین، گذاشته شدن دستمالی روی صورتم و...
یادآوری همه این‌ها کافی بود تا از ترس و استرس، سرم تیر عمیقی بکشه و از درد ل*بم رو گ*از بگیرم.
اطراف رو با دقت بیشتری نگاه کردم، یه جایی بود مثل یه کارگاه بزرگ برش درخت چمیدونم نجاری!
به خودم و تنه قطور درخت که بهش بسته شده بودم نگاه کردم، روی یه دستگاه بزرگ قرار گرفته بود که...
نه! خدای من نه! وحشتناکه، این خیلی رفتار وحشیانه‌ایه که...
با دیدن تیغه بزرگ و بران اره، آب دهنم رو قورت دادم. سعی کردم خودم رو تکون بدم تا یه فرجی بشه و طناب دست و پاهام باز بشه که بتونم فرار کنم، اما بی‌فایده بود. بی‌شرف‌ انقدری محکم بسته بود که طناب، میلی‌متری هم تکون نخورد.
با صدای بلند و مملو از خشم و رگه‌هایی از ترس که درش دیده میشد، فریاد زدم:
- کمک، کسی اینجا نیست؟ یکی بیاد این طناب‌های دور من و باز کنه.
جوابی نیومد و از حرص سرم رو به تنه کوبیدم که دستگاه تکون بدی خورد و دلم هری ریخت پایین، اما وقتی دیدم دستگاه خاموشه و طوری نیست، نفس آسوده‌ام رو از س*ی*نه هدایت دادم بیرون.
انتهایی‌ترین قسمت دستگاهی که همراه تنه درخت روش قرار گرفته بودم، درست گوشه‌ای و انتهایی‌ترینش اره بزرگ و براقی انتظارم رو می‌کشید که اگه دستگاه روشن میشد، دستگاه و اره به کار می‌افتادن و تنه درخت به سمتش حرکت می‌کرد و منم که متأسفانه یا بدبختانه روش بسته شده بودم و علاوه بر اینکه تنه درخت بریده میشد... خودمم از وسط به دو نیم میشدم!
وحشته که سراسر بدنم رو گرفته و بند دلم رو به مو رسونده!

کد:
اردشیر پر حرص واگویه کرد:

- لعنتی رشته روابطم رو با تموم شرکا و همکارها قطع کردی و بریدی دیگه حتی نمی‌تونم جلوشون سرم رو بلند کنم و کوکائین‌هارو هم براشون ببرم و بفروشم، تموم اعتبار چندین سالم رو زیر سوال بردی، به زور وادارم کردی باهات همکاری کنم، اون عمارت و تموم خدمت‌کارهاش رو از زیر دستم کشیدی و زن و دخترم رو تو عمارت خودشون حبس کردی چیزی نگفتم حالا هم داری سرمایه‌ام رو ازم می‌گیری! همه این‌هارو تو یه روز ازم گرفتیشون! ع*و*ضی تو داری با زندگی من چیکار می‌کنی؟

اردشیر حمله کرد به کارن تا با تموم وجودش حرص و غضبش رو سر کارن خالی کنه و اگه دست خودش بود اون رو از زمین محوش می‌کرد، اما محافظ‌های کارن زرنگ‌تر از این حرف‌ها بودن. جلوی اردشیر رو گرفتن تا به کارن نتونه نزدیک بشه.

کارن با جدیت تمام اخم درهم کشید و روبه محافظ‌هاش دستور داد:

- ادبش کنین این آشغال و تا دیگه یاد بگیره با من درست حرف بزنه و جلوی من قلاده پاره نکنه.

اردشیر فریادزنان گفت:

- حرومزاده!

همین حرفش کافی بود تا اولین ضربه مشت یکی از محافظ‌ها روی صورتش بشینه و پشت بندش ضربات پی در پی بقیه محافظ‌هارو با خودش همراه کنه.

کارن با پوزخندی غلیظ، به همراه دوتا از محافظ‌ها از انبار بیرون اومد و سوار ماشین شدن و راهی عمارت!

***

*استانبول_نقره

با سرو صدا و همهمه‌ای مبهم و گنگ، آروم لای چشم‌هام رو باز کردم. سرم درد می‌کرد و حس می‌کردم بدنم کرخت شده.

نگاهی به اطراف انداختم تا این مکان ناآشنایی که توش بودم رو بخاطر بیارم که ببینم کجاست؟ اما چون توی حالت درازکش بودم به جز سقف که چشم‌هام تار می‌دیدش چیزی نمی‌دیدم و حس می‌کردم تکون خوردن برام کمی سخت شده.

خواستم دستم رو ببرم سمت صورتم و چشم‌های تارم رو کمی ماساژ بدم، که دیدم نمی‌تونم و انگار که دست‌هام از پشت بسته باشه! سرم رو کمی بلند کردم، پاهام هم محکم با طنابی، چفت و بست شده بودن و فقط گردنم تکون می‌خورد، اما روی کجا بسته شده بودم؟ روی تنه ضخیم قطور درختی بسته شده بودم!

سعی کردم بفهمم چه اتفاقی واسم افتاده، سعی کردم کنکاش کنم که چیشده که اینجام؟ همه چیز یکی یکی هجوم آوردن به ذهن خسته و ناتوانم. کافه رفتنم، سوار ماشین شدنم، غافلگیر شدنم توسط یکی روی صندلی عقب ماشین، گذاشته شدن دستمالی روی صورتم و...

یادآوری همه این‌ها کافی بود تا از ترس و استرس، سرم تیر عمیقی بکشه و از درد ل*بم رو گ*از بگیرم.

اطراف رو با دقت بیشتری نگاه کردم، یه جایی بود مثل یه کارگاه بزرگ برش درخت چمیدونم نجاری!

به خودم و تنه قطور درخت که بهش بسته شده بودم نگاه کردم، روی یه دستگاه بزرگ قرار گرفته بود که...

نه! خدای من نه! وحشتناکه، این خیلی رفتار وحشیانه‌ایه که...

با دیدن تیغه بزرگ و بران اره، آب دهنم رو قورت دادم. سعی کردم خودم رو تکون بدم تا یه فرجی بشه و طناب دست و پاهام باز بشه که بتونم فرار کنم، اما بی‌فایده بود. بی‌شرف‌ انقدری محکم بسته بود که طناب، میلی‌متری هم تکون نخورد.

با صدای بلند و مملو از خشم و رگه‌هایی از ترس که درش دیده میشد، فریاد زدم:

- کمک، کسی اینجا نیست؟ یکی بیاد این طناب‌های دور من و باز کنه.

جوابی نیومد و از حرص سرم رو به تنه کوبیدم که دستگاه تکون بدی خورد و دلم هری ریخت پایین، اما وقتی دیدم دستگاه خاموشه و طوری نیست، نفس آسوده‌ام رو از س*ی*نه هدایت دادم بیرون.

انتهایی‌ترین قسمت دستگاهی که همراه تنه درخت روش قرار گرفته بودم، درست گوشه‌ای و انتهایی‌ترینش اره بزرگ و براقی انتظارم رو می‌کشید که اگه دستگاه روشن میشد، دستگاه و اره به کار می‌افتادن و تنه درخت به سمتش حرکت می‌کرد و منم که متأسفانه یا بدبختانه روش بسته شده بودم و علاوه بر اینکه تنه درخت بریده میشد... خودمم از وسط به دو نیم میشدم!

وحشته که سراسر بدنم رو گرفته و بند دلم رو به مو رسونده!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,312
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,226
Points
1,093
#پارت۱۱۸


با وحشت زیاد، و نهایت غضبم فریاد زدم:
- کمک!
خودم رو روی تنه تکون دادم، اما لعنتی خیلی محکم بسته شده بودم.
بیشتر فریاد زدم:
- کمک! یکی بیاد منو از این جهنم خلاص کنه.
مابین فریادهای بلندم که سکوت رو می‌شکست، صدای قفل در به گوشم رسید.
درهای بزرگ آهنین باز شدن و یه مرد که به ظاهرش می‌خورد محافظ باشه داخل شد و گفت:
- زر زر نکن ببینم زنیکه، وگرنه میام زبونت و از حلقومت می‌کشم بیرون.
اخم درهم کردم و گفتم:
- جنابعالی کی باشن؟ زودباش بگو ببینم من و برای چی به اینجا بستین؟ باز کن این لامصبارو.
پوزخند مسخره‌ای زد و بدون اینکه در رو ببنده، از کارگاه خارج شد و پشت بندش مردی با ظاهری شیک و اتو کشیده، چشم و ابرو مشکی که روی سرش هیچ مویی نداشت و کچل بود و صورتش شیش تیغ بود و میشد گفت ۳۰_۳۱ سالشه وارد شد. قد متوسطی داشت چشم‌هاش دقیق صورت من رو نشونه گرفته بود. چشم‌هایی که حس می‌کردم ازشون نفرت می‌باره. چشم‌هایی فوق‌العاده ترسناک و تیز! مثل نگاه‌های ماری که موقع شکار طعمه‌اش، به طور وحشتناک و بی‌رحمانه‌ای بهش زل می‌زنه! انگار که در اصل داره با چشم‌هاش طعمه‌اش رو شکار می‌کنه و آروم‌آروم سمتش می‌خزه تا خودش رو بهش نزدیک کنه.
پوزخند روی ل*بش من و بیش از بیش وحشت‌زده می‌کرد. خدایا این مرد کی بود؟ چرا من و گرفته؟
قدم به قدم نزدیک شد و با همون پوزخند رومخش گفت:
- زیاد از دیدنت خوشحال نیستم، خاکستری!
پس فکر کنم سردسته‌شون همین عوضیه! پوزخندی صدادار تحویلش دادم و گفتم:
- انگار من مثلا خیلی مشتاق دیدار با شماهام! من اصلا شمارو نمی‌شناسم چی داری میگی؟ فکر می‌کنم اشتباه شده! زود باش بگو بیان باز کنن.
پوزخندش محو شد، و با جدیت زل زد به چشم‌هام، چشم‌های نافذ و تیز و وحشی داشت که باعث شد دهنم کیپ تا کیپ بسته بشه.
دوباره همون ترس و وحشت به اعماق قلبم رسوخ کرد. خدایا این مرد کی بود که سرتا پاش من و می‌ترسوند!
قلبم کم مونده از س*ی*نه بزنه بیرون!
یکی از محافظ‌هاش اومد و جلوش تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- آقا کابوس همه چی آمادس باید کم‌کم حرکت کنیم و از اینجا بریم.
اون مرد کچل که فهمیده بودم اسمش کابوسه و هیچ شناختی از این اسم عجیب و غریب نداشتم، سری به علامت تأیید تکون داد و با نهایت خونسردی به من اشاره کرد و گفت:
- شروع کنید. می‌خوام از رو زمین پاک بشه! مثل یه انگل فقط داره همه جارو آلوده می‌کنه وجودش روی این زمین کاملا بی‌ثمره.
محافظش اطاعت کرد و اومد سراغ دستگاه، خدای من نه! آب دهنم رو قورت دادم و با خشم بی‌اندازه که سینم رو تندتند بالا پایین می‌کرد گفتم:
- انگل تویی ع*و*ضی! تو کی هستی؟ چی از جون من می‌خوای؟
با لحنی درمونده گفتم:
- برای چی می‌خوای من و بکشی مگه چیکار کردم؟
قدم‌های سرشار از آتشین و خشمش رو به سمتم برداشت و با دستش محکم چونم رو گرفت که حس کردم همین الاناس که استخون فکم بین دست‌هاش خورد بشه.
با اخم‌های درهم و گره خوردش، با فکی منقبض شده گفت:
- نشونت میدم که انگل کیه! فکر کردی چی هستی؟ فکر کردی کی هستی که خودت رو بالاتر از همه میدونی؟
فکم رو با شدت بیشتر فشار داد که جیغم به هوا رفت:
- تو مگه همونی نیستی که پدر من و کشتی بی‌همه چیز؟
از درد شروع به تقلا کردم، داشت گریه‌ام می‌گرفت، خیلی بودار حرف میزد:
- آراس رو یادت میاد؟ ها؟
یک آن حس کردم همه تن و بدنم یکجا فلج شد، با چشم ‌های گرد شده از بهت و تعجب، و پر از اشک زل زدم بهش، نه امکان نداره این پسر آراس باشه! خدای من پسرش اومده از من انتقام بگیره؟ ی...یعنی انتقام پدرش رو؟ آب دهنم رو صدادار قورت دادم. اون یه تیکه گوشت توی سینم چنان با شتاب می‌کوبید که راحت میشد صدای کوبش محکمش رو شنید. دیگه تموم شد نقره، نه راه پس داری نه راه پیش! گند زدی!
تو صورتم چنان دادی زد که خون تنم خشک شد:
- ده بنال نکبت!

کد:
با وحشت زیاد، و نهایت غضبم فریاد زدم:

- کمک!

خودم رو روی تنه تکون دادم، اما لعنتی خیلی محکم بسته شده بودم.

بیشتر فریاد زدم:

- کمک! یکی بیاد منو از این جهنم خلاص کنه.

مابین فریادهای بلندم که سکوت رو می‌شکست، صدای قفل در به گوشم رسید.

درهای بزرگ آهنین باز شدن و یه مرد که به ظاهرش می‌خورد محافظ باشه داخل شد و گفت:

- زر زر نکن ببینم زنیکه، وگرنه میام زبونت و از حلقومت می‌کشم بیرون.

اخم درهم کردم و گفتم:

- جنابعالی کی باشن؟ زودباش بگو ببینم من و برای چی به اینجا بستین؟ باز کن این لامصبارو.

پوزخند مسخره‌ای زد و بدون اینکه در رو ببنده، از کارگاه خارج شد و پشت بندش مردی با ظاهری شیک و اتو کشیده، چشم و ابرو مشکی که روی سرش هیچ مویی نداشت و کچل بود و صورتش شیش تیغ بود و میشد گفت ۳۰_۳۱ سالشه وارد شد. قد متوسطی داشت چشم‌هاش دقیق صورت من رو نشونه گرفته بود. چشم‌هایی که حس می‌کردم ازشون نفرت می‌باره. چشم‌هایی فوق‌العاده ترسناک و تیز! مثل نگاه‌های ماری که موقع شکار طعمه‌اش، به طور وحشتناک و بی‌رحمانه‌ای بهش زل می‌زنه! انگار که در اصل داره با چشم‌هاش طعمه‌اش رو شکار می‌کنه و آروم‌آروم سمتش می‌خزه تا خودش رو بهش نزدیک کنه.

پوزخند روی ل*بش من و بیش از بیش وحشت‌زده می‌کرد. خدایا این مرد کی بود؟ چرا من و گرفته؟

قدم به قدم نزدیک شد و با همون پوزخند رومخش گفت:

- زیاد از دیدنت خوشحال نیستم، خاکستری!

پس فکر کنم سردسته‌شون همین عوضیه! پوزخندی صدادار تحویلش دادم و گفتم:

- انگار من مثلا خیلی مشتاق دیدار با شماهام! من اصلا شمارو نمی‌شناسم چی داری میگی؟ فکر می‌کنم اشتباه شده! زود باش بگو بیان باز کنن.

پوزخندش محو شد، و با جدیت زل زد به چشم‌هام، چشم‌های نافذ و تیز و وحشی داشت که باعث شد دهنم کیپ تا کیپ بسته بشه.

دوباره همون ترس و وحشت به اعماق قلبم رسوخ کرد. خدایا این مرد کی بود که سرتا پاش من و می‌ترسوند!

قلبم کم مونده از س*ی*نه بزنه بیرون!

یکی از محافظ‌هاش اومد و جلوش تعظیم کوتاهی کرد و گفت:

- آقا کابوس همه چی آمادس باید کم‌کم حرکت کنیم و از اینجا بریم.

اون مرد کچل که فهمیده بودم اسمش کابوسه و هیچ شناختی از این اسم عجیب و غریب نداشتم، سری به علامت تأیید تکون داد و با نهایت خونسردی به من اشاره کرد و گفت:

- شروع کنید. می‌خوام از رو زمین پاک بشه! مثل یه انگل فقط داره همه جارو آلوده می‌کنه وجودش روی این زمین کاملا بی‌ثمره.

محافظش اطاعت کرد و اومد سراغ دستگاه، خدای من نه! آب دهنم رو قورت دادم و با خشم بی‌اندازه که سینم رو تندتند بالا پایین می‌کرد گفتم:

- انگل تویی ع*و*ضی! تو کی هستی؟ چی از جون من می‌خوای؟

با لحنی درمونده گفتم:

- برای چی می‌خوای من و بکشی مگه چیکار کردم؟

قدم‌های سرشار از آتشین و خشمش رو به سمتم برداشت و با دستش محکم چونم رو گرفت که حس کردم همین الاناس که استخون فکم بین دست‌هاش خورد بشه.

با اخم‌های درهم و گره خوردش، با فکی منقبض شده گفت:

- نشونت میدم که انگل کیه! فکر کردی چی هستی؟ فکر کردی کی هستی که خودت رو بالاتر از همه میدونی؟

فکم رو با شدت بیشتر فشار داد که جیغم به هوا رفت:

- تو مگه همونی نیستی که پدر من و کشتی بی‌همه چیز؟

از درد شروع به تقلا کردم، داشت گریه‌ام می‌گرفت، خیلی بودار حرف میزد:

- آراس رو یادت میاد؟ ها؟

یک آن حس کردم همه تن و بدنم یکجا فلج شد، با چشم ‌های گرد شده از بهت و تعجب، و پر از اشک زل زدم بهش، نه امکان نداره این پسر آراس باشه! خدای من پسرش اومده از من انتقام بگیره؟ ی...یعنی انتقام پدرش رو؟ آب دهنم رو صدادار قورت دادم. اون یه تیکه گوشت توی سینم چنان با شتاب می‌کوبید که راحت میشد صدای کوبش محکمش رو شنید. دیگه تموم شد نقره، نه راه پس داری نه راه پیش! گند زدی!

تو صورتم چنان دادی زد که خون تنم خشک شد:

- ده بنال نکبت!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا