mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۱۰۹
بدون استثنا تموم خدمتکارها با ترس کنار هم جمع شده بودن و نگاه خیرشون بین من و کارن در نوسان بود. نازیلا و زیبا هم از ترس با سرهای پایین افتاده، جیکشونم در نمیاومد. کارن که روی مبل پا روی پا انداخته بود و منتظر من بود، چشمش که به من خورد، سریع از جا بلند شد و گفت:
- بلاخره اومدی! بشین روی زمین.
دستهام کنار پاهام مشت شدن و دلم میخواست یه مشت بکوبم رو صورتش، خواستم دوباره سمتش هجوم ببرم که محافظهاش پیش دستی کردن و محکم از بازوهام گرفتن و نگهم داشتن. فحش بود که نثار کارن میکردم، اما یکی از محافظها ضربهای به پشت زانوم زد که تعادلم رو از دست دادم و دو زانو افتادم زمین.
کارن با پوزخند اومد سمتم، چون اون ایستاده بود و من نشسته، باید سرم رو بالا میگرفتم. با اخم بهش خیره شدم که پوزخندش پررنگتر شد و گفت:
- نمیدونی انتقام از اردشیر به اون بزرگی چه حسی داره! یادته سر نابود شدن ج*ن*سها چه بلایی سرم آوردی؟ هوم؟ تحقیر و خوردم کردی، غرورم رو پایمال کردی. عذابم دادی! الان بگو ببینم عذاب چه حسیه اردشیر؟ هان؟ خم شدن سرت مقابل من چه حسیه؟ مسلماً بدتر از عذابیه که من کشیدم نه؟ یعنی جوری برنامه چیدم که عذابی که برات در نظر گرفتم از مال خودم بدتر باشه که خودمم بیشتر احساس راحتی بکنم.
شروع به قدم زدن کرد و گفت:
- پیش تمام خریدارها و شرکا، اعتبارت داره دود میشه هوا، ج*ن*سهات انبارهات...
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- خونت! دارن از دستت میرن و در نهایت تحت سلطه من قرار میگیرن و برای من میشن.
با خشم از لای دندونهای چفت شدهام غریدم:
- مر*تیکه رذل! اگه الان دست و بالم باز بود میدونستم باهات چیکار کنم بدبخت!
شونهای بالا انداخت و خونسرد گفت:
- هرکاری دوست داری بکن، کسی جلوت رو نگرفته!
اسلحهاش رو از پشت کمرش خارج کرد و لوله کلت رو گرفت سمت پونه که پونه بیشتر لرز برش داشت و گریه کرد. اشکهاش از سوک چشمهاش تا دستمالی که روی دهنش بسته بودن راه گرفته بودن و صورتش از اشک، برق میزد. قلبم از شدت تپش زیاد به درد اومده بود. ضامن کلت رو کشید و رو به محافظها گفت:
- ولش کنید ببینم وقتی زن و دخترش گیر من افتادن و کافیه با یه گلوله من جون ب*دن، چه غلطی میخواد بکنه؟
محافظها ولم کردن و کنار رفتن، اما جرعت نداشتم از جام تکون بخورم. نگران پونه و ارغوان بودم، میترسیدم با یه حرکت من...
یاد گذشته افتادم که فرشته رو هم گروگان گرفته بودن و در قبال چیزی که میخواستن، با اینکه قبول کردم و بهشون دادم، اما با نامردی هرچه تمام فرشته رو ازم گرفتن و لحظات آخرش، با صدای خشدارش گفت که مراقب اشکان باشم.
نمیخواستم دوباره عین همون اتفاق جلوی چشمم رقم بخوره.
دستهام رو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم:
- باشه، هرطور که تو بگی.
اشارهای به محافظها کرد که دستها و بازوهام رو محکم گرفتن تا تکون نخورم.
کارن با جدیت روبه همه خدمتکارها گفت:
- از این به بعد، توی این عمارت، حرف من باید اجرا بشه، دستور من باید عملی بشه. هیچ علاقهای به خون ریختن کسی ندارم، اما اگه برخلاف میل من تو این عمارت پیش بیاد، اون موقعس که رحمی ندارم و خون به پا میشه. اردشیر حالا دیگه اعتبار و ارزشش رو از دست داده. باند به اون بزرگی اردشیر، از اون بالا...
دستهاش رو به هم کوبید و گفت:
- شپلقی سقوط کرد. برگشتم که حقم رو ازش بگیرم، کسی که به راحتی جلوی من سرخم کرد و خونه، انبار و همه چیش دست منه. تموم اعمال این خونه هم طبق دستورات من اجرا میشن. کسی هم که انجامش نده...
بدون لحظهای تعلل سریع کلت رو گرفت سمت تهمینه و بدون فوت وقت شلیک کرد به پیشونیش و بیجون افتاد رو زمین و جیغ و فریاد خدمتکارها بالا رفت و ترسیده به کارن خیره شدن. طوری سریع کارش رو انجام داد که نتونستم مقاومت کنم و بگم اینکار رو نکن. کار از کار گذشته بود و بیشتر به تشویشم دامن میزد.
کارن سری تکون داد و
گفت:
- مفهومه؟
همشون با هراس و لرز سر تکون دادن.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
بدون استثنا تموم خدمتکارها با ترس کنار هم جمع شده بودن و نگاه خیرشون بین من و کارن در نوسان بود. نازیلا و زیبا هم از ترس با سرهای پایین افتاده، جیکشونم در نمیاومد. کارن که روی مبل پا روی پا انداخته بود و منتظر من بود، چشمش که به من خورد، سریع از جا بلند شد و گفت:
- بلاخره اومدی! بشین روی زمین.
دستهام کنار پاهام مشت شدن و دلم میخواست یه مشت بکوبم رو صورتش، خواستم دوباره سمتش هجوم ببرم که محافظهاش پیش دستی کردن و محکم از بازوهام گرفتن و نگهم داشتن. فحش بود که نثار کارن میکردم، اما یکی از محافظها ضربهای به پشت زانوم زد که تعادلم رو از دست دادم و دو زانو افتادم زمین.
کارن با پوزخند اومد سمتم، چون اون ایستاده بود و من نشسته، باید سرم رو بالا میگرفتم. با اخم بهش خیره شدم که پوزخندش پررنگتر شد و گفت:
- نمیدونی انتقام از اردشیر به اون بزرگی چه حسی داره! یادته سر نابود شدن ج*ن*سها چه بلایی سرم آوردی؟ هوم؟ تحقیر و خوردم کردی، غرورم رو پایمال کردی. عذابم دادی! الان بگو ببینم عذاب چه حسیه اردشیر؟ هان؟ خم شدن سرت مقابل من چه حسیه؟ مسلماً بدتر از عذابیه که من کشیدم نه؟ یعنی جوری برنامه چیدم که عذابی که برات در نظر گرفتم از مال خودم بدتر باشه که خودمم بیشتر احساس راحتی بکنم.
شروع به قدم زدن کرد و گفت:
- پیش تمام خریدارها و شرکا، اعتبارت داره دود میشه هوا، ج*ن*سهات انبارهات...
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- خونت! دارن از دستت میرن و در نهایت تحت سلطه من قرار میگیرن و برای من میشن.
با خشم از لای دندونهای چفت شدهام غریدم:
- مر*تیکه رذل! اگه الان دست و بالم باز بود میدونستم باهات چیکار کنم بدبخت!
شونهای بالا انداخت و خونسرد گفت:
- هرکاری دوست داری بکن، کسی جلوت رو نگرفته!
اسلحهاش رو از پشت کمرش خارج کرد و لوله کلت رو گرفت سمت پونه که پونه بیشتر لرز برش داشت و گریه کرد. اشکهاش از سوک چشمهاش تا دستمالی که روی دهنش بسته بودن راه گرفته بودن و صورتش از اشک، برق میزد. قلبم از شدت تپش زیاد به درد اومده بود. ضامن کلت رو کشید و رو به محافظها گفت:
- ولش کنید ببینم وقتی زن و دخترش گیر من افتادن و کافیه با یه گلوله من جون ب*دن، چه غلطی میخواد بکنه؟
محافظها ولم کردن و کنار رفتن، اما جرعت نداشتم از جام تکون بخورم. نگران پونه و ارغوان بودم، میترسیدم با یه حرکت من...
یاد گذشته افتادم که فرشته رو هم گروگان گرفته بودن و در قبال چیزی که میخواستن، با اینکه قبول کردم و بهشون دادم، اما با نامردی هرچه تمام فرشته رو ازم گرفتن و لحظات آخرش، با صدای خشدارش گفت که مراقب اشکان باشم.
نمیخواستم دوباره عین همون اتفاق جلوی چشمم رقم بخوره.
دستهام رو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم:
- باشه، هرطور که تو بگی.
اشارهای به محافظها کرد که دستها و بازوهام رو محکم گرفتن تا تکون نخورم.
کارن با جدیت روبه همه خدمتکارها گفت:
- از این به بعد، توی این عمارت، حرف من باید اجرا بشه، دستور من باید عملی بشه. هیچ علاقهای به خون ریختن کسی ندارم، اما اگه برخلاف میل من تو این عمارت پیش بیاد، اون موقعس که رحمی ندارم و خون به پا میشه. اردشیر حالا دیگه اعتبار و ارزشش رو از دست داده. باند به اون بزرگی اردشیر، از اون بالا...
دستهاش رو به هم کوبید و گفت:
- شپلقی سقوط کرد. برگشتم که حقم رو ازش بگیرم، کسی که به راحتی جلوی من سرخم کرد و خونه، انبار و همه چیش دست منه. تموم اعمال این خونه هم طبق دستورات من اجرا میشن. کسی هم که انجامش نده...
بدون لحظهای تعلل سریع کلت رو گرفت سمت تهمینه و بدون فوت وقت شلیک کرد به پیشونیش و بیجون افتاد رو زمین و جیغ و فریاد خدمتکارها بالا رفت و ترسیده به کارن خیره شدن. طوری سریع کارش رو انجام داد که نتونستم مقاومت کنم و بگم اینکار رو نکن. کار از کار گذشته بود و بیشتر به تشویشم دامن میزد.
کارن سری تکون داد و
گفت:
- مفهومه؟
همشون با هراس و لرز سر تکون دادن.
کد:
بدون استثنا تموم خدمتکارها با ترس کنار هم جمع شده بودن و نگاه خیرشون بین من و کارن در نوسان بود. نازیلا و زیبا هم از ترس با سرهای پایین افتاده، جیکشونم در نمیاومد. کارن که روی مبل پا روی پا انداخته بود و منتظر من بود، چشمش که به من خورد، سریع از جا بلند شد و گفت:
- بلاخره اومدی! بشین روی زمین.
دستهام کنار پاهام مشت شدن و دلم میخواست یه مشت بکوبم رو صورتش، خواستم دوباره سمتش هجوم ببرم که محافظهاش پیش دستی کردن و محکم از بازوهام گرفتن و نگهم داشتن. فحش بود که نثار کارن میکردم، اما یکی از محافظها ضربهای به پشت زانوم زد که تعادلم رو از دست دادم و دو زانو افتادم زمین.
کارن با پوزخند اومد سمتم، چون اون ایستاده بود و من نشسته، باید سرم رو بالا میگرفتم. با اخم بهش خیره شدم که پوزخندش پررنگتر شد و گفت:
- نمیدونی انتقام از اردشیر به اون بزرگی چه حسی داره! یادته سر نابود شدن ج*ن*سها چه بلایی سرم آوردی؟ هوم؟ تحقیر و خوردم کردی، غرورم رو پایمال کردی. عذابم دادی! الان بگو ببینم عذاب چه حسیه اردشیر؟ هان؟ خم شدن سرت مقابل من چه حسیه؟ مسلماً بدتر از عذابیه که من کشیدم نه؟ یعنی جوری برنامه چیدم که عذابی که برات در نظر گرفتم از مال خودم بدتر باشه که خودمم بیشتر احساس راحتی بکنم.
شروع به قدم زدن کرد و گفت:
- پیش تمام خریدارها و شرکا، اعتبارت داره دود میشه هوا، ج*ن*سهات انبارهات...
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- خونت! دارن از دستت میرن و در نهایت تحت سلطه من قرار میگیرن و برای من میشن.
با خشم از لای دندونهای چفت شدهام غریدم:
- مر*تیکه رذل! اگه الان دست و بالم باز بود میدونستم باهات چیکار کنم بدبخت!
شونهای بالا انداخت و خونسرد گفت:
- هرکاری دوست داری بکن، کسی جلوت رو نگرفته!
اسلحهاش رو از پشت کمرش خارج کرد و لوله کلت رو گرفت سمت پونه که پونه بیشتر لرز برش داشت و گریه کرد. اشکهاش از سوک چشمهاش تا دستمالی که روی دهنش بسته بودن راه گرفته بودن و صورتش از اشک، برق میزد. قلبم از شدت تپش زیاد به درد اومده بود. ضامن کلت رو کشید و رو به محافظها گفت:
- ولش کنید ببینم وقتی زن و دخترش گیر من افتادن و کافیه با یه گلوله من جون ب*دن، چه غلطی میخواد بکنه؟
محافظها ولم کردن و کنار رفتن، اما جرعت نداشتم از جام تکون بخورم. نگران پونه و ارغوان بودم، میترسیدم با یه حرکت من...
یاد گذشته افتادم که فرشته رو هم گروگان گرفته بودن و در قبال چیزی که میخواستن، با اینکه قبول کردم و بهشون دادم، اما با نامردی هرچه تمام فرشته رو ازم گرفتن و لحظات آخرش، با صدای خشدارش گفت که مراقب اشکان باشم.
نمیخواستم دوباره عین همون اتفاق جلوی چشمم رقم بخوره.
دستهام رو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم:
- باشه، هرطور که تو بگی.
اشارهای به محافظها کرد که دستها و بازوهام رو محکم گرفتن تا تکون نخورم.
کارن با جدیت روبه همه خدمتکارها گفت:
- از این به بعد، توی این عمارت، حرف من باید اجرا بشه، دستور من باید عملی بشه. هیچ علاقهای به خون ریختن کسی ندارم، اما اگه برخلاف میل من تو این عمارت پیش بیاد، اون موقعس که رحمی ندارم و خون به پا میشه. اردشیر حالا دیگه اعتبار و ارزشش رو از دست داده. باند به اون بزرگی اردشیر، از اون بالا...
دستهاش رو به هم کوبید و گفت:
- شپلقی سقوط کرد. برگشتم که حقم رو ازش بگیرم، کسی که به راحتی جلوی من سرخم کرد و خونه، انبار و همه چیش دست منه. تموم اعمال این خونه هم طبق دستورات من اجرا میشن. کسی هم که انجامش نده...
بدون لحظهای تعلل سریع کلت رو گرفت سمت تهمینه و بدون فوت وقت شلیک کرد به پیشونیش و بیجون افتاد رو زمین و جیغ و فریاد خدمتکارها بالا رفت و ترسیده به کارن خیره شدن. طوری سریع کارش رو انجام داد که نتونستم مقاومت کنم و بگم اینکار رو نکن. کار از کار گذشته بود و بیشتر به تشویشم دامن میزد.
کارن سری تکون داد و
گفت:
- مفهومه؟
همشون با هراس و لرز سر تکون دادن.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: