حرفه‌ای رمان ساغر خونین | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۶۹

بعدشم که بی‌خیال کار کردن تو کارگاه شدم و رفتم توی باند اردشیر، اما همش این نبود...
رفتم سمت مبل‌های رنگ و رو رفته خونه و روشون نشستم و تکیه‌ام رو دادم به پشتی مبل و چشم‌هام رو بستم. نشستن درست حسابی هم نه، تقریبا لم داده بودم و پاهامم دراز کرده بودم.
سنگینی نگاهش رو می‌تونستم روی خودم حس کنم. صدای قدم‌هاش رو شنیدم و مبل تکون کوچیکی خورد و حدس زدم که نشسته کنارم.
همونطور چشم بسته خطاب بهش زمزمه کردم:
- چرا دنبالم اومدی؟
بعد کمی سکوت، صداش رو شنیدم:
- خانجون نگرانت شده بود اصرار کرد بیام دنبالت.
مگه اینکه همین خانجون قدرم و بدونه! پوزخندی زدم و گفتم:
- تو مگه کار و زندگی نداری؟ شاید من بخوام یک هفته بمونم اینجا، اون وقت توام باید بمونی؟ تا کی می‌خوای دنبالم باشی؟
پوزخند صدادارش جواب متقابل پوزخندم بود، با لحن قاطعانه و جدیش گفت:
- قرار نیس یک هفته بمونی اینجا و نیای بلاخره برمی‌گردی اونجا، امشبم اگه اومدم و مواظبتم که کار دست خودت ندی فقط بخاطر اصرار خانجونه که بزرگترمه، وگرنه بیکار نیستم دنبال تو بدوام!
حرفش برام سنگین بود. چشم‌هام رو باز کردم و با اخمم چشم‌هاش رو هدف گرفتم و گفتم:
- پس بیشتر از این وقت گرانبهاتون رو صرف من نکنین والا حضرت! کسی مجبورتون نکرده دنبال من بیاین، خیلی سختته همین الان راهت و بکش برو منم بزار به درد خودم بمیرم. به خانجون هم بگو حالم خوبه، به سلامت!
و به در اشاره کردم. با اخم و چشم‌هایی سرخ خم شد طرفم که مثلا روم جلوش کم بشه، اما من با پررویی تمام مثل خودش به سمتش نیم خیز شدم و زل زدم به چشم‌های مشکیش.
نفس‌های گرم از عصبانیتمون تو صورت همدیگه پخش میشد و من سرکشانه زل زده بودم به چشم‌هاش و اونم خشمناک از این همه پررویی نفس‌های کش‌دار می‌کشید.
با غیظ رو بهم گفت:
- مثل اینکه ضربه‌ای که به کله‌ات خورده بدجور رو مغزت تأثیر گذاشته و مخت تاب ور داشته داری چرت و پرت میگی!
و بعد از قسمت سرشونه‌هام آروم هولم داد و گفت:
- بگیر بخواب سلیطه!
اون آروم هولم داده بود، اما من تعادلم رو نتونستم حفظ کنم و به پشت افتادم و از عقب سرم برخورد کرد به دسته چوبی مبل و سرم درد گرفت.
آخی از دهنم خارج شد و ل*بم رو از درد گ*از گرفتم، مثل باباش وحشی بود فقط وحشی! لطافت بلد نبودن هیچکدوم. دیگه خسته شده بودم، هی اون میزد تو سرم هی این میزد تو سرم، من حالم خوب نیس اینم عین عجل معلق بالا سر من کشیک میده!
با اینکه دید سرم به دسته مبل برخورد کرد و درد گرفت، اما اون با اخمی که چهره خشنش و به رخم می‌کشید روش رو ازم گرفت و به سمت پنجره رفت.
سرم دوباره داشت تیر می‌کشید، اما بی‌توجه بهش بلند شدم و رفتم سمتش و همونطور که عصبانیت می‌لرزیدم گفتم:
- از خونه من برو بیرون ع*و*ضی!
تند روی پاشنه پاش چرخید و با چشم‌هایی به خون نشسته قدم بلندی به سمتم برداشت و زل زد توی چشم‌هام و گفت:
- با کی بودی ع*و*ضی؟
با خشم عین بلبل ز*ب*ون باز کردم و داد زدم:
- با تو! گفتم برو بیر...
- خفه شو!
با نعره بلندی که زد سر جام لرزیدم. قلبم از ترس خودش رو به دیواره سینم می‌کوبید. انگشت اشاره‌اش رو تهدید‌وار به سمت من نشونه گرفت:
- هرچی هیچی نمیگم پررو نشو نقره، اعصابم به اندازه کافی خط‌خطیه، یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه برام بلبل زبونی کنی زرت و پرت اضافی کنی از این بلایی که به سرت اومده بدترش رو خودم به سرت میارم شنفتی؟
بغض تو گلوم لونه کرد، چونم لرزید و لرزون زمزمه کردم:
- مگه بلایی هم مونده که به سرم نیاد؟
کلافه دستی به صورتش کشید و نفسش رو پر حرص بیرون داد و گفت:
- بس کن کاری نکن به زور برگردونمت اون خونه!
داد نزدم ولی با صدای رسا و پر بغض گفتم:
- من به اون خونه نمیام. فکر کردی بابات با من کار خوبی کرد؟ فکر کردی وقتی برگردم با استقبال گرمش رو به رو میشم و برام دخترم‌دخترم می‌کنه؟ فکر می‌کنی اونجا برگردم اعصابم راحت میشه؟
کلافه دستی به گ*ردنش کشید و گفت:
- بس کن وگرنه...
کنترل اعصابم دیگه خارج از دستم بود، سرم رو به انفجار بود، بلندتر این‌بار داد زدم و عقب‌عقب رفتم:
- وگرنه چی؟ بلا از این بدتر سرم میاری؟ مگه بازم بلایی مونده که سرم نیاد اشکان؟ ها؟ مگه بازم زخمی هست که نخورده باشم؟
تند و با حرص عقب گرد کردم و شیشه بطری نو*شی*دنی رو که روی اپن بود رو محکم کوبیدم به بدنه صاف اپن و به هزار تیکه تبدیل شد و از اون بطری دیگه چیزی نموند و تیکه‌اش هر کدوم به سمتی رفت، اما موقع شکستن ناخودآگاه یکی از تیکه‌هاش کف دستم رو خراش داد و خون قرمزم کف دستم رو رنگین کرد. از قصد نکرده بودم فقط محض خالی کردن عصبانیتم این کار رو کرده بودم که خب منجر به زخمی شدن کف دستم شد. با این حال سوزشش رو به روی خودم نیاوردم.
برگشتم سمتش و کف دست زخمیم رو باز کردم و گفتم:
- بیا، دیگه چه بلایی باید سرم بیاد؟

کد:
بعدشم که بی‌خیال کار کردن تو کارگاه شدم و رفتم توی باند اردشیر، اما همش این نبود...

رفتم سمت مبل‌های رنگ و رو رفته خونه و روشون نشستم و تکیه‌ام رو دادم به پشتی مبل و چشم‌هام رو بستم. نشستن درست حسابی هم نه، تقریبا لم داده بودم و پاهامم دراز کرده بودم.

سنگینی نگاهش رو می‌تونستم روی خودم حس کنم. صدای قدم‌هاش رو شنیدم و مبل تکون کوچیکی خورد و حدس زدم که نشسته کنارم.

همونطور چشم بسته خطاب بهش زمزمه کردم:

- چرا دنبالم اومدی؟

بعد کمی سکوت، صداش رو شنیدم:

- خانجون نگرانت شده بود اصرار کرد بیام دنبالت.

مگه اینکه همین خانجون قدرم و بدونه! پوزخندی زدم و گفتم:

- تو مگه کار و زندگی نداری؟ شاید من بخوام یک هفته بمونم اینجا، اون وقت توام باید بمونی؟ تا کی می‌خوای دنبالم باشی؟

پوزخند صدادارش جواب متقابل پوزخندم بود، با لحن قاطعانه و جدیش گفت:

- قرار نیس یک هفته بمونی اینجا و نیای بلاخره برمی‌گردی اونجا، امشبم اگه اومدم و مواظبتم که کار دست خودت ندی فقط بخاطر اصرار خانجونه که بزرگترمه، وگرنه بیکار نیستم دنبال تو بدوام!

حرفش برام سنگین بود. چشم‌هام رو باز کردم و با اخمم چشم‌هاش رو هدف گرفتم و گفتم:

- پس بیشتر از این وقت گرانبهاتون رو صرف من نکنین والا حضرت! کسی مجبورتون نکرده دنبال من بیاین، خیلی سختته همین الان راهت و بکش برو منم بزار به درد خودم بمیرم. به خانجون هم بگو حالم خوبه، به سلامت!

و به در اشاره کردم. با اخم و چشم‌هایی سرخ خم شد طرفم که مثلا روم جلوش کم بشه، اما من با پررویی تمام مثل خودش به سمتش نیم خیز شدم و زل زدم به چشم‌های مشکیش.

نفس‌های گرم از عصبانیتمون تو صورت همدیگه پخش میشد و من سرکشانه زل زده بودم به چشم‌هاش و اونم خشمناک از این همه پررویی نفس‌های کش‌دار می‌کشید.

با غیظ رو بهم گفت:

- مثل اینکه ضربه‌ای که به کله‌ات خورده بدجور رو مغزت تأثیر گذاشته و مخت تاب ور داشته داری چرت و پرت میگی!

و بعد از قسمت سرشونه‌هام آروم هولم داد و گفت:

- بگیر بخواب سلیطه!

اون آروم هولم داده بود، اما من تعادلم رو نتونستم حفظ کنم و به پشت افتادم و از عقب سرم برخورد کرد به دسته چوبی مبل و سرم درد گرفت.

آخی از دهنم خارج شد و ل*بم رو از درد گ*از گرفتم، مثل باباش وحشی بود فقط وحشی! لطافت بلد نبودن هیچکدوم. دیگه خسته شده بودم، هی اون میزد تو سرم هی این میزد تو سرم، من حالم خوب نیس اینم عین عجل معلق بالا سر من کشیک میده!

با اینکه دید سرم به دسته مبل برخورد کرد و درد گرفت، اما اون با اخمی که چهره خشنش و به رخم می‌کشید روش رو ازم گرفت و به سمت پنجره رفت.

سرم دوباره داشت تیر می‌کشید، اما بی‌توجه بهش بلند شدم و رفتم سمتش و همونطور که عصبانیت می‌لرزیدم گفتم:

- از خونه من برو بیرون ع*و*ضی!

تند روی پاشنه پاش چرخید و با چشم‌هایی به خون نشسته قدم بلندی به سمتم برداشت و زل زد توی چشم‌هام و گفت:

- با کی بودی ع*و*ضی؟

با خشم عین بلبل ز*ب*ون باز کردم و داد زدم:

- با تو! گفتم برو بیر...

- خفه شو!

با نعره بلندی که زد سر جام لرزیدم. قلبم از ترس خودش رو به دیواره سینم می‌کوبید. انگشت اشاره‌اش رو تهدید‌وار به سمت من نشونه گرفت:

- هرچی هیچی نمیگم پررو نشو نقره، اعصابم به اندازه کافی خط‌خطیه، یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه برام بلبل زبونی کنی زرت و پرت اضافی کنی از این بلایی که به سرت اومده بدترش رو خودم به سرت میارم شنفتی؟

بغض تو گلوم لونه کرد، چونم لرزید و لرزون زمزمه کردم:

- مگه بلایی هم مونده که به سرم نیاد؟

کلافه دستی به صورتش کشید و نفسش رو پر حرص بیرون داد و گفت:

- بس کن کاری نکن به زور برگردونمت اون خونه!

داد نزدم ولی با صدای رسا و پر بغض گفتم:

- من به اون خونه نمیام. فکر کردی بابات با من کار خوبی کرد؟ فکر کردی وقتی برگردم با استقبال گرمش رو به رو میشم و برام دخترم‌دخترم می‌کنه؟ فکر می‌کنی اونجا برگردم اعصابم راحت میشه؟

کلافه دستی به گ*ردنش کشید و گفت:

- بس کن وگرنه...

کنترل اعصابم دیگه خارج از دستم بود، سرم رو به انفجار بود، بلندتر این‌بار داد زدم و عقب‌عقب رفتم:

- وگرنه چی؟ بلا از این بدتر سرم میاری؟ مگه بازم بلایی مونده که سرم نیاد اشکان؟ ها؟ مگه بازم زخمی هست که نخورده باشم؟

تند و با حرص عقب گرد کردم و شیشه بطری نو*شی*دنی رو که روی اپن بود رو محکم کوبیدم به بدنه صاف اپن و به هزار تیکه تبدیل شد و از اون بطری دیگه چیزی نموند و تیکه‌اش هر کدوم به سمتی رفت، اما موقع شکستن ناخودآگاه یکی از تیکه‌هاش کف دستم رو خراش داد و خون قرمزم کف دستم رو رنگین کرد. از قصد نکرده بودم فقط محض خالی کردن عصبانیتم این کار رو کرده بودم که خب منجر به زخمی شدن کف دستم شد. با این حال سوزشش رو به روی خودم نیاوردم.

برگشتم سمتش و کف دست زخمیم رو باز کردم و گفتم:

- بیا، دیگه چه بلایی باید سرم بیاد؟

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۷۰


اشکان با چشم‌هایی گرد شده به کف دست زخمیم خیره شد و آروم اومد سمتم و دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
- نقره...باشه این کار رو...
پریدم وسط حرفش و با بغضی که سر باز کرده بود و باعث شده بود اشک‌هام روی گونه‌هام بغلطن، گفتم:
- من زخم‌هام، دردهام خیلی عمقین اشکان. خیلی عمیق، این زخم کوچیکِ دستم و این سردرد که در مقابل اون زخم‌های عمیق چیزی نیستن!
دوباره با همون ترس اومد سمتم و گفتم:
- باشه نقره آروم باش.
اون یکی دستم رو که زخمی نبود رو به نشانه «نیا جلو»جلو آوردم و گفتم:
- جلوتر نیا اشکان. من و با این حرف‌های بچگونه تهدید نکن، من بلا خیلی بدتر از این‌ها سرم اومده، زخم بدتر از این‌هام تو زندگی خوردم، پس من و با این چیزهای کوچیک نترسون اشکان! من یه زخم خوردم، یه بلازده!
اشک‌های گرمم روی گونه‌های سردم سر می‌خوردن و می‌رفتن پایین. از کف دستم قطره‌قطره خون می‌چکید روی فرش خونه.
دست‌هاش رو بازم بالا گرفت و گفت:
- آروم باش، داره ازت خون میره. دیگه چیزی نمیگم باشه؟ تموم شد فراموش کن، فقط بیا بشین رو مبل زخم دستت رو ببندم. باشه؟
سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم:
- نمی‌خواد.
دستمالی رو از روی اپن برداشتم و گذاشتم روی زخم کف دستم، کل اپن بخاطر شکسته شدن بطری از نو*شی*دنیِ سرخ رنگین شده بود و بوی نو*شی*دنی کامل حس میشد. رفتم روی مبل نشستم و دستمال رو به زخم دستم فشار دادم.
اشکان توی آشپزخونه داخل کابینت‌ها رو می‌گشت و درشون رو باز و بسته می‌کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و به دستم دوختم، امشب حال روحیم هیچ خوب نبود و اشکان و رفتارهاش هم رسما سوهانی شده بود به روح زخم خوردم.
چند دقیقه بعد توی دستش با جعبه کمک‌های اولیه اومد و درش رو باز کرد. با حرص دستمال رو از دستم کشید و پرتش کرد یه سمتی و گفت:
- مگه نمی‌دونی نباید هرچیزی رو روی زخم گذاشت برای اینکه عفونت نکنه؟
پوزخندی زدم و نگاه تلخم رو ازش گرفتم و گفتم:
- این و باش! من دیگه آب سرم گذشته!
چیزی نگفت و با اخم نگاهش رو ازم گرفت و مشغول تمیز کردن زخم دستم شد. چند دقیقه بعد دستم رو بانداژ سفیدی دور تا دورش رو احاطه کرده بود و دیگه از خون‌ریزی خبری نبود.
نگاهم رو دوختم با نگاه جدی و اخمالود اشکان، اخم داشت ولی نه اونقدر غلیظ و پر حرص! همون نگاه عادی، نرمال و همیشگیش بود.
نفس عمیقش رو بیرون داد و نگاهش رو سوق داد به سر بانداژ شدم. چون من روی مبل بودم اون جلوم رو زمین زانو زده بود، برای همین نیم خیز شد سمتم و همونطور که نگاه جدیش به سرم بود نزدیک‌تر شد.
با تعجب بهش خیره شده بودم و عقب نکشیدم تا ببینم می‌خواد چیکار کنه ذره‌ذره داشت نزدیک میشد که گرمی ل*ب‌هاش رو، از روی بانداژ روی سرم حس کردم. گر گرفتم و بهت زده خودم رو کشیدم عقب و به چهره جدیش خیره شدم. از حالت نیم خیز خارج شد و این‌بار با دست‌های گرم و قدرتمند مردونه‌اش، دست بانداژ شدم رو تو دستش گرفت و چند ثانیه با انگشت شصتش، آروم کف دستم، درست همون جای زخمم رو نوازش کرد. خدایا داره چیکار می‌کنه؟ معنی کارش چیه؟
در کمال ناباوری دیدم سرش رو خم کرد سمت دستم و دوباره ل*ب‌هاش از روی بانداژ، با کف دستم تماس پیدا کردن.
نفسم توی سینم حبس شده بود و از بیرون یخ زده بودم و قلبم تالاپ‌تالاپ داشت خودش رو اون تو می‌کشت.
با لبایی لرزون بهش گفتم:
- ت..تو...
سری تکون داد و گفت:
- دردت رو ب*و*سیدم.
با چشم‌هایی گرد شده، جای‌جای صورتش رو از نظر گذروندم. کاملا جدی بود و هیچ شوخی درش دیده نمیشد. اشکان گفت دردهام رو بوسیده؟ اما چرا؟
با صداش از بهت خارج شدم:
- تو میگی این دردها و زخم‌ها برات خیلی ناچیزن، اما تا حالا دستت رو با کاغذ بریدی ببینی دردش چطوریه؟ با اینکه زخمش کوچیکه و آدم با خودش میگه چیزی نیست، اما چنان سوز و درد عمیقی داره که نمی‌تونی بفهمی.
اشاره‌ای به زخم دستم و سرم کرد و گفت:
- این زخم‌ها هم با اینکه در ظاهر خیلی ناچیزن، اما مطمئنن درد عمیقی دارن و نمیشه به زور انکارشون کرد و برای این ناچیز بودنشون به همه ثابت کرد. من می‌فهممت نقره، ب*و*سیدم که بفهمی من درکت می‌کنم که چقدر زندگی برات سخت می‌گذره. لازم نیست این همه خودت رو به در و دیوار بزنی و ثابت کنی که برات ناچیزن! هر زخمی یه دردی داره، هر درد هم یه حدی داره، از حدش که بگذره، سر میشی، دیگه هیچ دردی احساس نمی‌کنی، مثل الان تو که میگی این زخم‌های کوچیک برات ناچیزن و زخم از این بدترش رو خوردی. می‌دونم که دختر پر دل و جرعت و قوی هستی. دیگه این کار و با خودت نکن، نگو هیچکس من و نمی‌فهمه.
خدایا چی می‌شنوم؟ این‌ها همشون از ز*ب*ون اشکان داشت خارج میشد؟ مگه میشه؟ همون اشکان غد و بد اخلاق جلوم داره حرف از قوی بودنم می‌زنه. کسی که همیشه حس می‌کردم ازم متنفره! یعنی واقعا درکم می‌کرد؟ من و می‌فهمید؟ پس چرا گاهی انقدر اذیتم می‌کرد؟ چرا انقدر ضد و نقیض رفتار می‌کنه و نمیشه سر از کارهاش درآورد؟

کد:
اشکان با چشم‌هایی گرد شده به کف دست زخمیم خیره شد و آروم اومد سمتم و دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:

- نقره...باشه این کار رو...

پریدم وسط حرفش و با بغضی که سر باز کرده بود و باعث شده بود اشک‌هام روی گونه‌هام بغلطن، گفتم:

- من زخم‌هام، دردهام خیلی عمقین اشکان. خیلی عمیق، این زخم کوچیکِ دستم و این سردرد که در مقابل اون زخم‌های عمیق چیزی نیستن!

دوباره با همون ترس اومد سمتم و گفتم:

- باشه نقره آروم باش.

اون یکی دستم رو که زخمی نبود رو به نشانه «نیا جلو»جلو آوردم و گفتم:

- جلوتر نیا اشکان. من و با این حرف‌های بچگونه تهدید نکن، من بلا خیلی بدتر از این‌ها سرم اومده، زخم بدتر از این‌هام تو زندگی خوردم، پس من و با این چیزهای کوچیک نترسون اشکان! من یه زخم خوردم، یه بلازده!

اشک‌های گرمم روی گونه‌های سردم سر می‌خوردن و می‌رفتن پایین. از کف دستم قطره‌قطره خون می‌چکید روی فرش خونه.

دست‌هاش رو بازم بالا گرفت و گفت:

- آروم باش، داره ازت خون میره. دیگه چیزی نمیگم باشه؟ تموم شد فراموش کن، فقط بیا بشین رو مبل زخم دستت رو ببندم. باشه؟

سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم:

- نمی‌خواد.

دستمالی رو از روی اپن برداشتم و گذاشتم روی زخم کف دستم، کل اپن بخاطر شکسته شدن بطری از نو*شی*دنیِ سرخ رنگین شده بود و بوی نو*شی*دنی کامل حس میشد. رفتم روی مبل نشستم و دستمال رو به زخم دستم فشار دادم.

اشکان توی آشپزخونه داخل کابینت‌ها رو می‌گشت و درشون رو باز و بسته می‌کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و به دستم دوختم، امشب حال روحیم هیچ خوب نبود و اشکان و رفتارهاش هم رسما سوهانی شده بود به روح زخم خوردم.

چند دقیقه بعد توی دستش با جعبه کمک‌های اولیه اومد و درش رو باز کرد. با حرص دستمال رو از دستم کشید و پرتش کرد یه سمتی و گفت:

- مگه نمی‌دونی نباید هرچیزی رو روی زخم گذاشت برای اینکه عفونت نکنه؟

پوزخندی زدم و نگاه تلخم رو ازش گرفتم و گفتم:

- این و باش! من دیگه آب سرم گذشته!

چیزی نگفت و با اخم نگاهش رو ازم گرفت و مشغول تمیز کردن زخم دستم شد. چند دقیقه بعد دستم رو بانداژ سفیدی دور تا دورش رو احاطه کرده بود و دیگه از خون‌ریزی خبری نبود.

نگاهم رو دوختم با نگاه جدی و اخمالود اشکان، اخم داشت ولی نه اونقدر غلیظ و پر حرص! همون نگاه عادی، نرمال و همیشگیش بود.

نفس عمیقش رو بیرون داد و نگاهش رو سوق داد به سر بانداژ شدم. چون من روی مبل بودم اون جلوم رو زمین زانو زده بود، برای همین نیم خیز شد سمتم و همونطور که نگاه جدیش به سرم بود نزدیک‌تر شد.

با تعجب بهش خیره شده بودم و عقب نکشیدم تا ببینم می‌خواد چیکار کنه ذره‌ذره داشت نزدیک میشد که گرمی ل*ب‌هاش رو، از روی بانداژ روی سرم حس کردم. گر گرفتم و بهت زده خودم رو کشیدم عقب و به چهره جدیش خیره شدم. از حالت نیم خیز خارج شد و این‌بار با دست‌های گرم و قدرتمند مردونه‌اش، دست بانداژ شدم رو تو دستش گرفت و چند ثانیه با انگشت شصتش، آروم کف دستم، درست همون جای زخمم رو نوازش کرد. خدایا داره چیکار می‌کنه؟ معنی کارش چیه؟

در کمال ناباوری دیدم سرش رو خم کرد سمت دستم و دوباره ل*ب‌هاش از روی بانداژ، با کف دستم تماس پیدا کردن.

نفسم توی سینم حبس شده بود و از بیرون یخ زده بودم و قلبم تالاپ‌تالاپ داشت خودش رو اون تو می‌کشت.

با لبایی لرزون بهش گفتم:

- ت..تو...

سری تکون داد و گفت:

- دردت رو ب*و*سیدم.

با چشم‌هایی گرد شده، جای‌جای صورتش رو از نظر گذروندم. کاملا جدی بود و هیچ شوخی درش دیده نمیشد. اشکان گفت دردهام رو بوسیده؟ اما چرا؟

با صداش از بهت خارج شدم:

- تو میگی این دردها و زخم‌ها برات خیلی ناچیزن، اما تا حالا دستت رو با کاغذ بریدی ببینی دردش چطوریه؟ با اینکه زخمش کوچیکه و آدم با خودش میگه چیزی نیست، اما چنان سوز و درد عمیقی داره که نمی‌تونی بفهمی.

اشاره‌ای به زخم دستم و سرم کرد و گفت:

- این زخم‌ها هم با اینکه در ظاهر خیلی ناچیزن، اما مطمئنن درد عمیقی دارن و نمیشه به زور انکارشون کرد و برای این ناچیز بودنشون به همه ثابت کرد. من می‌فهممت نقره، ب*و*سیدم که بفهمی من درکت می‌کنم که چقدر زندگی برات سخت می‌گذره. لازم نیست این همه خودت رو به در و دیوار بزنی و ثابت کنی که برات ناچیزن! هر زخمی یه دردی داره، هر درد هم یه حدی داره، از حدش که بگذره، سر میشی، دیگه هیچ دردی احساس نمی‌کنی، مثل الان تو که میگی این زخم‌های کوچیک برات ناچیزن و زخم از این بدترش رو خوردی. می‌دونم که دختر پر دل و جرعت و قوی هستی. دیگه این کار و با خودت نکن، نگو هیچکس من و نمی‌فهمه.

خدایا چی می‌شنوم؟ این‌ها همشون از ز*ب*ون اشکان داشت خارج میشد؟ مگه میشه؟ همون اشکان غد و بد اخلاق جلوم داره حرف از قوی بودنم می‌زنه. کسی که همیشه حس می‌کردم ازم متنفره! یعنی واقعا درکم می‌کرد؟ من و می‌فهمید؟ پس چرا گاهی انقدر اذیتم می‌کرد؟ چرا انقدر ضد و نقیض رفتار می‌کنه و نمیشه سر از کارهاش درآورد؟

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۷۱

هنوز هم توی بهت و ناباوری بودم، آروم بلند شد و نشست کنارم. هضم رفتاری که باهام کرد سخت بود برام، واقعا هم سخت! نگاهی به ساعت انداختم، ساعت ۸ صبح بود، اما هنوزم احساس خواب‌آلودگی نمی‌کردم. خواب با نقره بیگانه بود.
اشکان کنارم بود و دیگه نه حرفی میزد و نه چیزی، دیگه فهمیده بود که کلا امروز قاطیم و نباید به پر و پام بپیچه و با اون حرف‌های آخریش هم کمپلت مغزم قفل کرده بود، اما با این حال دلم تنهایی می‌خواست و حضورش اینجا اذیتم می‌کرد. می‌خواستم خودم باشم و خلوتم.
برای همین آروم با لحن سردی گفتم:
- میشه بری تنهام بزاری؟
هنوزم اخم‌هاش درهم بود، همیشه این اخم همراهش بود و جزوی از چهره‌اش شده بود. بعد کمی مکث آروم سری تکون داد و از جاش بلند شد و رفت سمت در، اما لحظه آخر برگشت سمتم و با همون جدیت همیشگی گفت:
- درکت می‌کنم که نیاز به تنهایی داری و از رفتار بابام ناراحت شدی و حق میدم بهت رفتار بابا باهات درست نبود، اما خودت که دیدی توی حالت عادی نبود، ممکنه وقتی به خودش اومد بعدا بفهمه که چیکار کرده. به هر حال هر وقت که آروم شدی برگرد، اینجا تنها نمون وگرنه...
بعد کمی سکوت گفت:
- تنهایی اینجا دیوونه میشی، از طرفیم خانجون و زیبا و آیچا نگرانتن، معلوم نیس از دیشب چند بار بهمون زنگ زدن.
سری به علامت باشه تکون دادم و در و باز کرد و از خونه خارج شد و چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در حیاط به گوشم رسید.
نگاهی به گوشیم انداختم که با هجوم چندین تماس بی‌پاسخ به گوشیم مواجه شدم و چندتا دیگه هم اس‌ام‌اس. چون گوشیم سایلنت بود هیچکدوم رو نفهمیده بودم.
تماس‌ها و اس‌ام‌اس‌ها همشون از طرف آیچا و زیبا بودن.
پیام آیچا رو باز کردم: « عزیز دلم کجایی؟ دلواپست شدیم یه جواب بده».
بی‌حوصله گوشیم رو انداختم رو مبل، حوصله هیچکس رو حتی خودم رو هم نداشتم. نیازی نبود پیام زیبا رو هم باز کنم، ندیده می‌دونم که اونم ابراز نگرانی کرده تا یه جوابی بدم.
اون‌ها به هر دری می‌زنن تا یه جوابی بهشون بدم، ابراز نگرانی می‌کنن و خدا می‌دونه چقدر ترسیدن که شاید بلایی سرم اومده باشه، اما خب حوصله نداشتم به این تنهایی احتیاج داشتم.
مخصوصا زیبا که بیشتر از آیچا بهم نزدیک بود، آیچاهم دوست صمیمیم بود؛ ولی فقط چند روز می‌تونیم هم و ببینیم چراکه از هم مسافت‌ها دوریم. زیبا همیشه نزدیکم بوده و هست.
داستان دوستی من و زیبا و شناختم از معرفتی که توی رفاقت می‌ذاشت، از اونجایی شروع شد که تقریبا سه روز از مرگ نریمان می‌گذشت و حال و روز درست حسابی نداشتم. روزها تا عصر می‌رفتم کنار سنگ قبرش و لحظه‌های دلتنگیم رو کنار سنگ قبرش می‌گذروندم، با لباس‌های سراسر مشکی و گلای سفید پر‌پر شده! نگاه پر بغض و خیس از اشکم رو می‌دوختم به سنگ قبر سردی که... خاک سرده، خیلی!
عصرها هم بدون اینکه به خاک‌مالی شدن لباس‌هام توجهی کنم، یه تاکسی می‌گرفتم و می‌رفتم یکی از پارک‌های شهر و می‌نشستم رو نیمکتی و به یه نقطه خیره می‌شدم. اون موقع‌ها حوصله رفتن به خونه رو نداشتم. چون توی این خونه خاطره بدم، خاطره مرگ برادرم رقم خورده بود و وقتی می‌اومدم خونه بدتر تو لاک خودم فرو می‌رفتم. بدتر دلم می‌گرفت و دردهام بدتر رو هم تلنبار می‌شدن، به‌جز اینکه شب‌ها رو می‌رفتم خونه اونم برای استراحت، که خب مجبور بودم. هرچند شب‌هارو هم با گریه‌های بی‌صدا می‌گذروندم. آه چه روزهای تلخی بودن! توی این خونه گریه‌های من به یادگار مونده بودن. روی بالشت رخت خوابم رد اشک‌های من به یادگار مونده بودن. دقیقا یادمه دوسال پیش از زور دلتنگی و بغض سنگینی که گلوم رو فشار می‌داد، دستم رو گذاشته بودم رو گلوم و از زور ناراحتی و غصه، بالشتم رو چنگ می‌زدم و با گریه مثل ماری به خودم می‌پیچیدم.
یاد اون خاطرات باعث شد اشکی از گوشه چشمم جاری شه برای همین سریع پسش زدم. سه روز گذشته بود، توی همون روزها که رسما شده بودم یه مرده متحرک و فقط کارش نفس کشیدن بود، مثل همیشه رفته بودم توی پارک، اما اون دفعه نمی‌دونم چرا متوجه گذر زمان نشدم.
پارک خلوت شده بود و هوا تاریک شده بود و فقط چراغ‌های پایه بلند پارک بودن که تاریکی پارک رو می‌شکافتن و روشنش می‌کردن. تنها صدای خنده‌های بلند اکیپی از چندتا جوون توی فضای مسکوت پارک می‌پیچید.
وقتی که به خودم اومدم با ترس و لرز از اونجا بلند شدم و دور شدم. دیرم شده بود و ترس برم داشته بود و خدا‌خدا می‌کردم که گیر چندتا اراذل نیوفتم، نه برادری داشتم نه پشتوانه‌ای نه پدری مادری، بنابر این اگه اتفاقی واسم می‌افتاد، کسی نبود برام کاری انجام بده.

کد:
هنوز هم توی بهت و ناباوری بودم، آروم بلند شد و نشست کنارم. هضم رفتاری که باهام کرد سخت بود برام، واقعا هم سخت! نگاهی به ساعت انداختم، ساعت ۸ صبح بود، اما هنوزم احساس خواب‌آلودگی نمی‌کردم. خواب با نقره بیگانه بود.

اشکان کنارم بود و دیگه نه حرفی میزد و نه چیزی، دیگه فهمیده بود که کلا امروز قاطیم و نباید به پر و پام بپیچه و با اون حرف‌های آخریش هم کمپلت مغزم قفل کرده بود، اما با این حال دلم تنهایی می‌خواست و حضورش اینجا اذیتم می‌کرد. می‌خواستم خودم باشم و خلوتم.

برای همین آروم با لحن سردی گفتم:

- میشه بری تنهام بزاری؟

هنوزم اخم‌هاش درهم بود، همیشه این اخم همراهش بود و جزوی از چهره‌اش شده بود. بعد کمی مکث آروم سری تکون داد و از جاش بلند شد و رفت سمت در، اما لحظه آخر برگشت سمتم و با همون جدیت همیشگی گفت:

- درکت می‌کنم که نیاز به تنهایی داری و از رفتار بابام ناراحت شدی و حق میدم بهت رفتار بابا باهات درست نبود، اما خودت که دیدی توی حالت عادی نبود، ممکنه وقتی به خودش اومد بعدا بفهمه که چیکار کرده. به هر حال هر وقت که آروم شدی برگرد، اینجا تنها نمون وگرنه...

بعد کمی سکوت گفت:

- تنهایی اینجا دیوونه میشی، از طرفیم خانجون و زیبا و آیچا نگرانتن، معلوم نیس از دیشب چند بار بهمون زنگ زدن.

سری به علامت باشه تکون دادم و در و باز کرد و از خونه خارج شد و چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در حیاط به گوشم رسید.

نگاهی به گوشیم انداختم که با هجوم چندین تماس بی‌پاسخ به گوشیم مواجه شدم و چندتا دیگه هم اس‌ام‌اس. چون گوشیم سایلنت بود هیچکدوم رو نفهمیده بودم.

تماس‌ها و اس‌ام‌اس‌ها همشون از طرف آیچا و زیبا بودن.

پیام آیچا رو باز کردم: « عزیز دلم کجایی؟ دلواپست شدیم یه جواب بده».

بی‌حوصله گوشیم رو انداختم رو مبل، حوصله هیچکس رو حتی خودم رو هم نداشتم. نیازی نبود پیام زیبا رو هم باز کنم، ندیده می‌دونم که اونم ابراز نگرانی کرده تا یه جوابی بدم.

اون‌ها به هر دری می‌زنن تا یه جوابی بهشون بدم، ابراز نگرانی می‌کنن و خدا می‌دونه چقدر ترسیدن که شاید بلایی سرم اومده باشه، اما خب حوصله نداشتم به این تنهایی احتیاج داشتم.

مخصوصا زیبا که بیشتر از آیچا بهم نزدیک بود، آیچاهم دوست صمیمیم بود؛ ولی فقط چند روز می‌تونیم هم و ببینیم چراکه از هم مسافت‌ها دوریم. زیبا همیشه نزدیکم بوده و هست.

داستان دوستی من و زیبا و شناختم از معرفتی که توی رفاقت می‌ذاشت، از اونجایی شروع شد که تقریبا سه روز از مرگ نریمان می‌گذشت و حال و روز درست حسابی نداشتم. روزها تا عصر می‌رفتم کنار سنگ قبرش و لحظه‌های دلتنگیم رو کنار سنگ قبرش می‌گذروندم، با لباس‌های سراسر مشکی و گلای سفید پر‌پر شده! نگاه پر بغض و خیس از اشکم رو می‌دوختم به سنگ قبر سردی که... خاک سرده، خیلی!

عصرها هم بدون اینکه به خاک‌مالی شدن لباس‌هام توجهی کنم، یه تاکسی می‌گرفتم و می‌رفتم یکی از پارک‌های شهر و می‌نشستم رو نیمکتی و به یه نقطه خیره می‌شدم. اون موقع‌ها حوصله رفتن به خونه رو نداشتم. چون توی این خونه خاطره بدم، خاطره مرگ برادرم رقم خورده بود و وقتی می‌اومدم خونه بدتر تو لاک خودم فرو می‌رفتم. بدتر دلم می‌گرفت و دردهام بدتر رو هم تلنبار می‌شدن، به‌جز اینکه شب‌ها رو می‌رفتم خونه اونم برای استراحت، که خب مجبور بودم. هرچند شب‌هارو هم با گریه‌های بی‌صدا می‌گذروندم. آه چه روزهای تلخی بودن! توی این خونه گریه‌های من به یادگار مونده بودن. روی بالشت رخت خوابم رد اشک‌های من به یادگار مونده بودن. دقیقا یادمه دوسال پیش از زور دلتنگی و بغض سنگینی که گلوم رو فشار می‌داد، دستم رو گذاشته بودم رو گلوم و از زور ناراحتی و غصه، بالشتم رو چنگ می‌زدم و با گریه مثل ماری به خودم می‌پیچیدم.

یاد اون خاطرات باعث شد اشکی از گوشه چشمم جاری شه برای همین سریع پسش زدم. سه روز گذشته بود، توی همون روزها که رسما شده بودم یه مرده متحرک و فقط کارش نفس کشیدن بود، مثل همیشه رفته بودم توی پارک، اما اون دفعه نمی‌دونم چرا متوجه گذر زمان نشدم.

پارک خلوت شده بود و هوا تاریک شده بود و فقط چراغ‌های پایه بلند پارک بودن که تاریکی پارک رو می‌شکافتن و روشنش می‌کردن. تنها صدای خنده‌های بلند اکیپی از چندتا جوون توی فضای مسکوت پارک می‌پیچید.

وقتی که به خودم اومدم با ترس و لرز از اونجا بلند شدم و دور شدم. دیرم شده بود و ترس برم داشته بود و خدا‌خدا می‌کردم که گیر چندتا اراذل نیوفتم، نه برادری داشتم نه پشتوانه‌ای نه پدری مادری، بنابر این اگه اتفاقی واسم می‌افتاد، کسی نبود برام کاری انجام بده.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۷۲

پا تند کردم و از اون پارک همیشگی دور شدم. پارک تقریبا نزدیک خونه خودمون بود. از کوچه پس کوچه‌ها می‌تونستم زودتر برسم به خونه.
رسیدم به سر کوچه باریک و تاریک خودمون، ظاهرا برق منطقه خودمون قطع شده بود و همه جا تاریکی مطلق بود. با کیفم تو اون تاریکی کلنجار می‌رفتم که کلیدهام رو پیدا کنم، اما هرچی می‌گشتم فایده نداشت و اعصابم خورد شده بود.
نزدیک در خونه خودمون بودم که صدای ناله و گریه خیلی محو دختری رو شنیدم. از خونه ما یکم که جلوتر می‌رفتی سمت چپ که می‌پیچیدی یه کوچه دیگه هم روبه روت بود و صدا هم از اون کوچه می‌اومد.
کنجکاو شدم برم تو اون کوچه ببینم چیشده؟ شاید یکی به کمک احتیاج داشته باشه هرچند خودمم یخورده ترسیده بودم. پیچیدم سمت چپ و وارد کوچه شدم و صدا هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر میشد. توی تاریکی جلوی در یکی از خونه‌ها سایه محو دختر و پسری رو دیدم.
بدون جلب توجه یکم نزدیک‌تر رفتم. یه دختر که دونه‌های اشک صورتش رو پوشونده بودن و یه چاقو توی دستش بود و روبه روش هم یه پسر جوون و لاغر که با چشم‌های پر طمعش داشت دختره رو درسته قورت می‌داد. نوک تیغه بران چاقوی ضامن‌دار، همون پسر رو هدف گرفته بود.
دختر لباس‌های معمولی و رنگ و رو رفته‌ای به تنش بود و از سر و وضعش معلوم بود همچینم پولدار نیست. چشم و ابرو مشکی، بینی قلمی و ل*ب‌های گوشتی و یکم قد کوتاه.
ترس دختر کاملا قابل لمس بود، پسر با نگاه بد و چندشی بهش خیره شده بود و هرچی دختر بهش می‌گفت جلو نیا گوش نمی‌داد و پسره آروم می‌اومد جلو. با یه حرکت کاملا غافلگیرانه مچ دست دختره رو که توی مشتش چاقو رو نگه‌داشته بود رو گرفت و پیچوند و چاقو رو با حرکت خشنی از چنگش به زور در آورد و پرتش کرد یه کنار و با لحن چندشی رو بهش گفت:
- کجا؟ هنوز تازه می‌خوام به دستت بیارم پدرسگ تو چرا انقدر خوشگلی؟ این تن بمیره جون حمید یه امشب و راه بیا با من باش بهت بد نمی‌گذره خوشگلم.
دختر با حاضر جوابی و لحن لوتی گفت:
- میمون هرچی زشت‌تر اداش بیشتر، ول کن تا شر به پا نکردم بزمجه!
پسر، بی‌توجه دست دختر رو کشید و به زور کشون‌کشون با خودش برد سمت خونه. دختر تقلا کرد و دست اون پسر که اسمش حمید بود رو گ*از گرفت. توی کوچه به اون مسکوتی، حمید فریادش رو توی گلوش خفه کرد و نتونست داد بزنه، سیلی محکمی خوابوند به گوش دختر و برای بردن اون دختر به خونه بیشتر مصمم شد.
دختر گریه می‌کرد و تقلا، سعی داشت صداش رو بلند کنه و جیغ بزنه که حمید محکم دهنش رو گرفت. از نیت شوم اون پسر خبر داشتم و خودمم که دختر بودم می‌فهمیدم که چه اتفاقی قراره برای اون دختر بیوفته. زنگ‌های خطرم به صدا در اومده بودن. درکش می‌کردم چقدر ترسیده! باید یه کاری می‌کردم، جون اون دختر تو خطر بود. اون موقع هم مثل الان پر دل و جرعت و بی‌پروا بودم. تقریبا تو آستانه در خونه بودن و داشتن باهم کلنجار می‌رفتن.
اطرافم رو نگاهی انداختم و به گوشه‌های دیوار کوچه با دقت خیره شدم. یه آجر قرمز گوشه دیوار بود. سریع برش داشتم و تندی رفتم سمت حمید و دختره.
حمید پشتش به من بود و متوجهم نشده بود و دختره هم جلوی دیدش توسط حمید گرفته شده بود.
دستم رو بردم بالا و با یه ضربه، آجر رو کوبیدم به کله پسره. ضربه‌ام زیاد کاری نبود که بیهوش بشه، اما از درد رو زمین افتاد و ناله کرد.
دختر با ترس به صح*نه رو به روش خیره شده بود و بهت زده نگاهش بین من و اون پسر در نوسان بود که رو بهش گفتم:
- چرا وایسادی بدو دیگه.
به خودش اومد، با گریه نگاهش رو گرفت و از کنار پسر رد شد و خواستم خودمم پابه فرار بزارم که دستی محکم مچ دستم رو گرفت و مانع فرارم شد.

کد:
پا تند کردم و از اون پارک همیشگی دور شدم. پارک تقریبا نزدیک خونه خودمون بود. از کوچه پس کوچه‌ها می‌تونستم زودتر برسم به خونه.
رسیدم به سر کوچه باریک و تاریک خودمون، ظاهرا برق منطقه خودمون قطع شده بود و همه جا تاریکی مطلق بود. با کیفم تو اون تاریکی کلنجار می‌رفتم که کلیدهام رو پیدا کنم، اما هرچی می‌گشتم فایده نداشت و اعصابم خورد شده بود.
نزدیک در خونه خودمون بودم که صدای ناله و گریه خیلی محو دختری رو شنیدم. از خونه ما یکم که جلوتر می‌رفتی سمت چپ که می‌پیچیدی یه کوچه دیگه هم روبه روت بود و صدا هم از اون کوچه می‌اومد.
کنجکاو شدم برم تو اون کوچه ببینم چیشده؟ شاید یکی به کمک احتیاج داشته باشه هرچند خودمم یخورده ترسیده بودم. پیچیدم سمت چپ و وارد کوچه شدم و صدا هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر میشد. توی تاریکی جلوی در یکی از خونه‌ها سایه محو دختر و پسری رو دیدم.
بدون جلب توجه یکم نزدیک‌تر رفتم. یه دختر که دونه‌های اشک صورتش رو پوشونده بودن و یه چاقو توی دستش بود و روبه روش هم یه پسر جوون و لاغر که با چشم‌های پر طمعش داشت دختره رو درسته قورت می‌داد. نوک تیغه بران چاقوی ضامن‌دار، همون پسر رو هدف گرفته بود.
دختر لباس‌های معمولی و رنگ و رو رفته‌ای به تنش بود و از سر و وضعش معلوم بود همچینم پولدار نیست. چشم و ابرو مشکی، بینی قلمی و ل*ب‌های گوشتی و یکم قد کوتاه.
ترس دختر کاملا قابل لمس بود، پسر با نگاه بد و چندشی بهش خیره شده بود و هرچی دختر بهش می‌گفت جلو نیا گوش نمی‌داد و پسره آروم می‌اومد جلو. با یه حرکت کاملا غافلگیرانه مچ دست دختره رو که توی مشتش چاقو رو نگه‌داشته بود رو گرفت و پیچوند و چاقو رو با حرکت خشنی از چنگش به زور در آورد و پرتش کرد یه کنار و با لحن چندشی رو بهش گفت:
- کجا؟ هنوز تازه می‌خوام به دستت بیارم پدرسگ تو چرا انقدر خوشگلی؟ این تن بمیره جون حمید یه امشب و راه بیا با من باش بهت بد نمی‌گذره خوشگلم.
دختر با حاضر جوابی و لحن لوتی گفت:

- میمون هرچی زشت‌تر اداش بیشتر، ول کن تا شر به پا نکردم بزمجه!

پسر، بی‌توجه دست دختر رو کشید و به زور کشون‌کشون با خودش برد سمت خونه. دختر تقلا کرد و دست اون پسر که اسمش حمید بود رو گ*از گرفت. توی کوچه به اون مسکوتی، حمید فریادش رو توی گلوش خفه کرد و نتونست داد بزنه، سیلی محکمی خوابوند به گوش دختر و برای بردن اون دختر به خونه بیشتر مصمم شد.
دختر گریه می‌کرد و تقلا، سعی داشت صداش رو بلند کنه و جیغ بزنه که حمید محکم دهنش رو گرفت. از نیت شوم اون پسر خبر داشتم و خودمم که دختر بودم می‌فهمیدم که چه اتفاقی قراره برای اون دختر بیوفته. زنگ‌های خطرم به صدا در اومده بودن. درکش می‌کردم چقدر ترسیده! باید یه کاری می‌کردم، جون اون دختر تو خطر بود. اون موقع هم مثل الان پر دل و جرعت و بی‌پروا بودم. تقریبا تو آستانه در خونه بودن و داشتن باهم کلنجار می‌رفتن.
اطرافم رو نگاهی انداختم و به گوشه‌های دیوار کوچه با دقت خیره شدم. یه آجر قرمز گوشه دیوار بود. سریع برش داشتم و تندی رفتم سمت حمید و دختره.
حمید پشتش به من بود و متوجهم نشده بود و دختره هم جلوی دیدش توسط حمید گرفته شده بود.
دستم رو بردم بالا و با یه ضربه، آجر رو کوبیدم به کله پسره. ضربه‌ام زیاد کاری نبود که بیهوش بشه، اما از درد رو زمین افتاد و ناله کرد.
دختر با ترس به صح*نه رو به روش خیره شده بود و بهت زده نگاهش بین من و اون پسر در نوسان بود که رو بهش گفتم:
- چرا وایسادی بدو دیگه.
به خودش اومد، با گریه نگاهش رو گرفت و از کنار پسر رد شد و خواستم خودمم پابه فرار بزارم که دستی محکم مچ دستم رو گرفت و مانع فرارم شد.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۷۳

حمید بود که محکم دستم رو گرفته بود و من و با یه حرکت کشید سمت خودش و محکم هولم داد و کمرم کوبیده شد به آستانه فلزی در که احساس کردم همین الان‌هاس که مهره‌های کمرم نصف شه.
سفت گلوم رو چسبید که تا مرز خفه شدن فاصله‌ای نداشتم و با چشم‌هایی به خون نشسته گفت:
- کجا عروسک؟ حالا تو سر من می‌زنی ها؟ نشونت مید...
که حرفش نصفه تموم شد و صورتش از درد جمع شد و دست‌هاش از دور گلوم شل شدن و افتاد زمین.
سرفه می‌کردم و ترسیده بودم، اون دختر با همون چاقوش به پسره ضربه زده بود و جسم بی‌جون و خونین و مالینِ پسره نقش بر زمین شده بود.
اون دختر سریع دستم رو گرفت و بی‌معطلی من و کشید سمت خودش و پابه فرار گذاشتیم.
همونجور که نفس‌نفس‌زنان می‌دوییدیم و از اون کوچه دور می‌شدیم، رو بهش گفتم:
- خونه ما نزدیکه، فعلا بیا بریم همونجا، مطمئن باش جات امنه.
سری به علامت «باشه» تکون داد و چیزی نگفت و فقط دوییدیم.
چند دقیقه بعد نفس زنون رسیدیم دم در خونه ما و هول‌هولکی از داخل کیفم کلید رو گشتم و وقتی پیداش کردم، سریع تو قفل چرخوندمش و در رو باز کردیم و رفتیم داخل و از هول کردن زیاد، در رو با شتاب و محکم بستیم.
هردو به پشت در، تکیه داده بودیم و تند‌تند نفس‌نفس می‌زدیم. دختر همونجور که نفس‌نفس میزد، با لحنی پر از قدردانی، منقطع رو بهم گفت:
- دمت‌گرم که اومدی نجاتم..دادی..اگه نمی‌اومدی معلوم نبود چه بلایی به سرم می‌آورد..مر*تیکه کثافط رذل!
لبخندی رو ل*بم اومد، ناکس از همون اولش هم با لحن لوتی صحبت می‌کرد، اما دختر بامزه‌ای بود و به دلم نشسته بود. ولی چون از مردن اون پسر ترسیده بودم کمی از اضطراب عرق کرده بودم.
با نگرانی رو بهش گفتم:
- نمرده باشه کار دستمون بده؟
زیبا انگار که براش عادی باشه گفت:
- نگران نباش، کسی تو کوچه مارو ندید که دردسر درست شه، چیزیشم بشه حقشه بزار بشه. دیدی که تورو هم می‌خواست گیر بندازه و من نذاشتم.
با نگرانی سری تکون دادم و چیزی نگفتم. اون موقع از قتل و اینا خیلی می‌ترسیدم، خیلی؛ دقیقا برعکس الانم.
با لبخند دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
- زیبا.
اسمش رو می‌گفت، فهمیدم اسمش زیباس، اسمش هم مثل صورتش قشنگ بود. دستم رو گذاشتم تو دستش و گفتم:
- نقره.
لبخندی زد و زمزمه کرد:
- اسمت به چشم‌هات میاد.
لبخندی زدم و اشاره‌ای به ساختمون خونه کردم و گفتم:
- بریم تو، اینجا واینستیم. هوا سرده.
اون دختر دوست من زیبا بود، داستان آشنایی من و زیبا همینطوری پر از هیجان و واهمه بود.
با من و من گفت:
- نه..راستش باید برم. ممنون که نجاتم دادی.
اخمی کردم و به شوخی رو بهش گفتم:
- تعارف می‌کنی؟ بیا تو منم تنهام شب بمون فردا صبح میری، این موقع شب باز از این در بری بیرون و گیر یکی دیگه بیوفتی؟ اون موقع دیگه من نیستما! خطرناکه، بازم تصمیم با خودته بخاطر خودت میگم.
با این حرفم ترس تو چشم‌هاش ریشه زد و گفت:
- راست میگی، نمی‌خوام دوباره گیر یه ع*و*ضی دیگه بیوفتم دیر وقته، اما اینجوری هم مزاحم تو میشم...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- بهتر از اینه که گیر چندتا اراذل بی‌سروپا بیوفتی. غیر از اینه؟
کمی مکث کرد، انگار داشت با خودش فکر می‌کرد. با ریشه‌های شالش داشت بازی می‌کرد، آروم سری تکون داد و گفت:
- باشه، یه امشب و مزاحم تو میشم.
لبخندی زدم و همونطور که راهنماییش می‌کردم به داخل خونه گفتم:
- چه مزاحمی این حرف‌ها چیه می‌زنی؟
لبخندی زد و وارد خونه شد. با لبخند به اطراف خونه ساده و نقلیمون نگاه می‌کرد. نشست روی همین مبل‌های درو داغونمون و گفت:
- تنها زندگی می‌کنی؟
همونطوری که توی آشپزخونه داشتم زیر کتری رو روشن می‌کردم تا یه چایی دم کنم، گفتم:
- آره.
با لحن شیطونی گفت:
- ایول بابا، پس مستقلی.
همونجور که بالا سر گ*از بودم، شالم رو از سرم باز کردم و پوزخندی زدم و از تو آشپزخونه چرخیدم سمتش و گفتم:
- مستقل؟ یعنی بهم می‌خوره مستقل باشم؟
و به خونه سادمون و خودم اشاره کردم که متعجب گفت:
- آره خب مشکلش چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و مانتوم رو از تنم در آوردم و گفتم:
- من هیچوقت به زندگی مستقل و تنهایی بودن راضی نبودم.
همونطور که می‌رفتم سمت اتاقم تا لباس‌هام رو بزارم اونجا با نگاهش دنبالم کرد و گفت:
- یعنی چی؟ اگه راضی نبودی پس چرا الان تنهایی؟
با یاد نریمان اون موقع د*اغ دلم باز تازه شده بود. سه روز بود که داغدارش شده بودم. لباس‌هام رو گذاشتم داخل کمد و دوباره اومدم بیرون و رفتم کنارش نشستم.
هنوز هم نگاه کنجکاوش، صورتم رو می‌کاوید تا چیزی از نگاهم و چهرم بفهمه. با قلبی مملو از غم، به زمین خیره شدم و آه عمیقم رو بیرون دادم و زمزمه کردم:
- تا همین سه روز پیش با برادرم باهم زندگی می‌کردیم، اما خب...از دستش دادم.

کد:
حمید بود که محکم دستم رو گرفته بود و من و با یه حرکت کشید سمت خودش و محکم هولم داد و کمرم کوبیده شد به آستانه فلزی در که احساس کردم همین الان‌هاس که مهره‌های کمرم نصف شه.

سفت گلوم رو چسبید که تا مرز خفه شدن فاصله‌ای نداشتم و با چشم‌هایی به خون نشسته گفت:

- کجا عروسک؟ حالا تو سر من می‌زنی ها؟ نشونت مید...

که حرفش نصفه تموم شد و صورتش از درد جمع شد و دست‌هاش از دور گلوم شل شدن و افتاد زمین.

سرفه می‌کردم و ترسیده بودم، اون دختر با همون چاقوش به پسره ضربه زده بود و جسم بی‌جون و خونین و مالینِ پسره نقش بر زمین شده بود.

اون دختر سریع دستم رو گرفت و بی‌معطلی من و کشید سمت خودش و پابه فرار گذاشتیم.

همونجور که نفس‌نفس‌زنان می‌دوییدیم و از اون کوچه دور می‌شدیم، رو بهش گفتم:

- خونه ما نزدیکه، فعلا بیا بریم همونجا، مطمئن باش جات امنه.

سری به علامت «باشه» تکون داد و چیزی نگفت و فقط دوییدیم.

چند دقیقه بعد نفس زنون رسیدیم دم در خونه ما و هول‌هولکی از داخل کیفم کلید رو گشتم و وقتی پیداش کردم، سریع تو قفل چرخوندمش و در رو باز کردیم و رفتیم داخل و از هول کردن زیاد، در رو با شتاب و محکم بستیم.

هردو به پشت در، تکیه داده بودیم و تند‌تند نفس‌نفس می‌زدیم. دختر همونجور که نفس‌نفس میزد، با لحنی پر از قدردانی، منقطع رو بهم گفت:

- دمت‌گرم که اومدی نجاتم..دادی..اگه نمی‌اومدی معلوم نبود چه بلایی به سرم می‌آورد..مر*تیکه کثافط رذل!

لبخندی رو ل*بم اومد، ناکس از همون اولش هم با لحن لوتی صحبت می‌کرد، اما دختر بامزه‌ای بود و به دلم نشسته بود. ولی چون از مردن اون پسر ترسیده بودم کمی از اضطراب عرق کرده بودم.

با نگرانی رو بهش گفتم:

- نمرده باشه کار دستمون بده؟

زیبا انگار که براش عادی باشه گفت:

- نگران نباش، کسی تو کوچه مارو ندید که دردسر درست شه، چیزیشم بشه حقشه بزار بشه. دیدی که تورو هم می‌خواست گیر بندازه و من نذاشتم.

با نگرانی سری تکون دادم و چیزی نگفتم. اون موقع از قتل و اینا خیلی می‌ترسیدم، خیلی؛ دقیقا برعکس الانم.

با لبخند دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:

- زیبا.

اسمش رو می‌گفت، فهمیدم اسمش زیباس، اسمش هم مثل صورتش قشنگ بود. دستم رو گذاشتم تو دستش و گفتم:

- نقره.

لبخندی زد و زمزمه کرد:

- اسمت به چشم‌هات میاد.

لبخندی زدم و اشاره‌ای به ساختمون خونه کردم و گفتم:

- بریم تو، اینجا واینستیم. هوا سرده.

اون دختر دوست من زیبا بود، داستان آشنایی من و زیبا همینطوری پر از هیجان و واهمه بود.

با من و من گفت:

- نه..راستش باید برم. ممنون که نجاتم دادی.

اخمی کردم و به شوخی رو بهش گفتم:

- تعارف می‌کنی؟ بیا تو منم تنهام شب بمون فردا صبح میری، این موقع شب باز از این در بری بیرون و گیر یکی دیگه بیوفتی؟ اون موقع دیگه من نیستما! خطرناکه، بازم تصمیم با خودته بخاطر خودت میگم.

با این حرفم ترس تو چشم‌هاش ریشه زد و گفت:

- راست میگی، نمی‌خوام دوباره گیر یه ع*و*ضی دیگه بیوفتم دیر وقته، اما اینجوری هم مزاحم تو میشم...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

- بهتر از اینه که گیر چندتا اراذل بی‌سروپا بیوفتی. غیر از اینه؟

کمی مکث کرد، انگار داشت با خودش فکر می‌کرد. با ریشه‌های شالش داشت بازی می‌کرد، آروم سری تکون داد و گفت:

- باشه، یه امشب و مزاحم تو میشم.

لبخندی زدم و همونطور که راهنماییش می‌کردم به داخل خونه گفتم:

- چه مزاحمی این حرف‌ها چیه می‌زنی؟

لبخندی زد و وارد خونه شد. با لبخند به اطراف خونه ساده و نقلیمون نگاه می‌کرد. نشست روی همین مبل‌های درو داغونمون و گفت:

- تنها زندگی می‌کنی؟

همونطوری که توی آشپزخونه داشتم زیر کتری رو روشن می‌کردم تا یه چایی دم کنم، گفتم:

- آره.

با لحن شیطونی گفت:

- ایول بابا، پس مستقلی.

همونجور که بالا سر گ*از بودم، شالم رو از سرم باز کردم و پوزخندی زدم و از تو آشپزخونه چرخیدم سمتش و گفتم:

- مستقل؟ یعنی بهم می‌خوره مستقل باشم؟

و به خونه سادمون و خودم اشاره کردم که متعجب گفت:

- آره خب مشکلش چیه؟

نفس عمیقی کشیدم و مانتوم رو از تنم در آوردم و گفتم:

- من هیچوقت به زندگی مستقل و تنهایی بودن راضی نبودم.

همونطور که می‌رفتم سمت اتاقم تا لباس‌هام رو بزارم اونجا با نگاهش دنبالم کرد و گفت:

- یعنی چی؟ اگه راضی نبودی پس چرا الان تنهایی؟

با یاد نریمان اون موقع د*اغ دلم باز تازه شده بود. سه روز بود که داغدارش شده بودم. لباس‌هام رو گذاشتم داخل کمد و دوباره اومدم بیرون و رفتم کنارش نشستم.

هنوز هم نگاه کنجکاوش، صورتم رو می‌کاوید تا چیزی از نگاهم و چهرم بفهمه. با قلبی مملو از غم، به زمین خیره شدم و آه عمیقم رو بیرون دادم و زمزمه کردم:

- تا همین سه روز پیش با برادرم باهم زندگی می‌کردیم، اما خب...از دستش دادم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۷۴

و بغض گلوم رو گرفت و با صدای لرزونی که ناشی از بغض بود گفتم:
- الانم تنها زندگی می‌کنم، مجبورم که از این به بعد تنها زندگی کنم چون هیچکسی رو جز برادرم نداشتم. برای همین میگم راضی به این تنهایی و مستقل بودن و اینجور چیزها نبودم و نیستم.
با پلک زدن اشک چشم‌هام رو مهار کردم و بغضم رو فرو فرستادم. زیبا مغموم و غم‌زده، بهم خیره شد و گفت:
- الهی بمیرم واست. چرا از دستش دادی؟
چون اون موقع تازه باهم آشنا شده بودیم، دوست نداشتم همه چیزم رو، همه رازهای زندگیم رو پیشش برملا کنم و بزارم تو دستش. برای همین کلافه سری تکون دادم و گفتم:
- بیخیال، درموردش حرف نزنیم چون غمش هنوزم برام تازه‌اس حالم و خ*را*ب می‌کنه.
سری تکون داد و آروم دستی به سرم کشید و چیزی نگفت.
اون شب زیبا خونه ما موند و قبلش هم تا جایی که می‌تونستم مثل یه مهمون ازش پذیرایی کردم. ازش خوشم اومده بود، دختر خوبی بود و با مرام.
با اینکه تازه باهم آشنا شده بودیم اون روز، اما جوری باهم دوست شده بودیم که انگار چندین ساله هم و می‌شناسیم و در این حد باهم جور شده بودیم، اما باز هم از راز هم نمی‌تونستیم چیزی بگیم و هنوز اون اعتماد کامل بینمون شکل نگرفته بود.
صبح روز بعدش ندیدمش و فقط دیدم که لحاف تشکش رو منظم تا کرده بود یه گوشه و یه کاغذ هم که یادداشت شده بود، روشون جا خوش کرده بود.
کاغذ رو که برداشتم با این متن مواجه شدم:« هی دختر، اسمتم که همش یادم میره، خاکستری بودی؟ چی بودی؟ خلاصه...ببخش که بدون خدافظی رفتم، باید زود می‌رفتم جایی کار داشتم. ممنون بابت همه چیز، اینکه نجاتم دادی، گذاشتی شب بمونم. این از شانس خوبم بود که با دختر مهربونی مثل تو آشنا شدم. عِند مرامی به مولا! این شماره منه کاری داشتی جلدی پیشتم. زَت زیاد».
زیرشم شماره‌اش رو یادداشت کرده بود. راست می‌گفت اسمم همش یادش می‌رفت، شب قبلش هزار دفعه پرسیده بود که اسمت چی بود؟ و من دوباره براش تکرار می‌کردم اونم بیشتر کلافه میشد. لبخند بود که با دیدن یادداشتش به ل*بم اومد.
کاغذ رو انداختم توی کشوی یکی از میزها، اما از اون روز به بعد، اونقدری سرم شلوغ شده بود و سرگرم بدبختی‌های خودم شده بودم که کلا زیبا یادم رفته بود.
شبی که تصمیم گرفته بودم به باند اردشیر برم، اردشیر برای اینکه تعلیم ببینم و کار‌های باند رو یاد بگیرم، من و با یکی از محافظ‌هاش فرستاد به خونه دو نفر که از خونه‌های پایین شهر بود، دونفر به اسم زبیده و شوهرش مهرداد که اونجا تعلیم ببینم. نه تنها من، می‌گفت چند نفر دیگه هم مثل من اونجا هستن که درحال تعلیمن! اگه به خوبی می‌تونستم تعلیم ببینم می‌تونستم عضو همیشگی باندش بشم.
جیب‌بری، فروش مواد، گول زدن و فریب دخترها و... هزارتا کوفت و کثافط‌کاری دیگه!
اون شب همون محافظ من و سپرد دست زبیده، یه زن فوق‌العاده بداخلاق و بد عنق بود و شوهرش هم با روح فرقی نداشت، مثل روح می‌اومد مثل روح می‌رفت. نه کلامی نه چیزی، اما چیزی که همه رو ازش می‌ترسوند، بی‌رحمی بود که توی وجودش ریشه دوونده بود. مثل وقتی که یکی از بچه‌ها فکر فرار به سرش زده بود و دوست داشت از اون دخمه بیاد بیرون، اما زبیده و مهرداد اجازه نمی‌دادن، تا اینکه وقتی فرار کرد مهرداد جسد خونیش رو جلوی پامون انداخت و گفت:
- سزای عمل هرکی که فکر فرار به سرش بزنه همینه! تا شما باشین که هیچ کدوم فکر فرار به سرتون نزنه. هرکی خربزه خورده پای لرزشم می‌شینه. اگه قرار بر این بود پشیمون بشین و فرار کنین از همون اولش پا توی جهنم من نمی‌ذاشتین. ملتفت شدین؟
خودشم می‌دونست جایی که زندگی می‌کنه و ماهم پیششیم با جهنم فرقی نداره.

کد:
و بغض گلوم رو گرفت و با صدای لرزونی که ناشی از بغض بود گفتم:
- الانم تنها زندگی می‌کنم، مجبورم که از این به بعد تنها زندگی کنم چون هیچکسی رو جز برادرم نداشتم. برای همین میگم راضی به این تنهایی و مستقل بودن و اینجور چیزها نبودم و نیستم.
با پلک زدن اشک چشم‌هام رو مهار کردم و بغضم رو فرو فرستادم. زیبا مغموم و غم‌زده، بهم خیره شد و گفت:
- الهی بمیرم واست. چرا از دستش دادی؟
چون اون موقع تازه باهم آشنا شده بودیم، دوست نداشتم همه چیزم رو، همه رازهای زندگیم رو پیشش برملا کنم و بزارم تو دستش. برای همین کلافه سری تکون دادم و گفتم:
- بیخیال، درموردش حرف نزنیم چون غمش هنوزم برام تازه‌اس حالم و خ*را*ب می‌کنه.
سری تکون داد و آروم دستی به سرم کشید و چیزی نگفت.
اون شب زیبا خونه ما موند و قبلش هم تا جایی که می‌تونستم مثل یه مهمون ازش پذیرایی کردم. ازش خوشم اومده بود، دختر خوبی بود و با مرام.
با اینکه تازه باهم آشنا شده بودیم اون روز، اما جوری باهم دوست شده بودیم که انگار چندین ساله هم و می‌شناسیم و در این حد باهم جور شده بودیم، اما باز هم از راز هم نمی‌تونستیم چیزی بگیم و هنوز اون اعتماد کامل بینمون شکل نگرفته بود.
صبح روز بعدش ندیدمش و فقط دیدم که لحاف تشکش رو منظم تا کرده بود یه گوشه و یه کاغذ هم که یادداشت شده بود، روشون جا خوش کرده بود.
کاغذ رو که برداشتم با این متن مواجه شدم:« هی دختر، اسمتم که همش یادم میره، خاکستری بودی؟ چی بودی؟ خلاصه...ببخش که بدون خدافظی رفتم، باید زود می‌رفتم جایی کار داشتم. ممنون بابت همه چیز، اینکه نجاتم دادی، گذاشتی شب بمونم. این از شانس خوبم بود که با دختر مهربونی مثل تو آشنا شدم. عِند مرامی به مولا! این شماره منه کاری داشتی جلدی پیشتم. زَت زیاد».
زیرشم شماره‌اش رو یادداشت کرده بود. راست می‌گفت اسمم همش یادش می‌رفت، شب قبلش هزار دفعه پرسیده بود که اسمت چی بود؟ و من دوباره براش تکرار می‌کردم اونم بیشتر کلافه میشد. لبخند بود که با دیدن یادداشتش به ل*بم اومد.
کاغذ رو انداختم توی کشوی یکی از میزها، اما از اون روز به بعد، اونقدری سرم شلوغ شده بود و سرگرم بدبختی‌های خودم شده بودم که کلا زیبا یادم رفته بود.
شبی که تصمیم گرفته بودم به باند اردشیر برم، اردشیر برای اینکه تعلیم ببینم و کار‌های باند رو یاد بگیرم، من و با یکی از محافظ‌هاش فرستاد به خونه دو نفر که از خونه‌های پایین شهر بود، دونفر به اسم زبیده و شوهرش مهرداد که اونجا تعلیم ببینم. نه تنها من، می‌گفت چند نفر دیگه هم مثل من اونجا هستن که درحال تعلیمن! اگه به خوبی می‌تونستم تعلیم ببینم می‌تونستم عضو همیشگی باندش بشم.
جیب‌بری، فروش مواد، گول زدن و فریب دخترها و... هزارتا کوفت و کثافط‌کاری دیگه!
اون شب همون محافظ من و سپرد دست زبیده، یه زن فوق‌العاده بداخلاق و بد عنق بود و شوهرش هم با روح فرقی نداشت، مثل روح می‌اومد مثل روح می‌رفت. نه کلامی نه چیزی، اما چیزی که همه رو ازش می‌ترسوند، بی‌رحمی بود که توی وجودش ریشه دوونده بود. مثل وقتی که یکی از بچه‌ها فکر فرار به سرش زده بود و دوست داشت از اون دخمه بیاد بیرون، اما زبیده و مهرداد اجازه نمی‌دادن، تا اینکه وقتی فرار کرد مهرداد جسد خونیش رو جلوی پامون انداخت و گفت:
- سزای عمل هرکی که فکر فرار به سرش بزنه همینه! تا شما باشین که هیچ کدوم فکر فرار به سرتون نزنه. هرکی خربزه خورده پای لرزشم می‌شینه. اگه قرار بر این بود پشیمون بشین و فرار کنین از همون اولش پا توی جهنم من نمی‌ذاشتین. ملتفت شدین؟
خودشم می‌دونست جایی که زندگی می‌کنه و ماهم پیششیم با جهنم فرقی نداره.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۷۵

ما هم با ترس سرمون رو تکون می‌دادیم و چیزی نمی‌تونستیم بگیم. از مرگ بهترین دوستمون دانیال ناراحت بودیم و هممون از مهرداد ترسیده بودیم حتی بچه‌ها از خود اردشیر هم می‌ترسیدن؛ البته به جز من. چون با خواست خودم و انگیزه‌ای که داشتم اومده بودم.
اولین‌بار که اومدم خونه زبیده، داخل خونشون که شدم، اونجا بود که زیبا رو دوباره دیدم. دیدار دوم من و زیبا همونجا بود. آشناییم با نازیلا و اخلاق گندی که داشت. هردوشون اونجا پیش زبیده کار می‌کردن. ما سه تا دختر بودیم با سه تا پسر، دانیال، افشین، کیومرث، که کیو صداش می‌کردیم. دانیال همون پسری بود که می‌خواست فرار کنه و مهرداد کشته بودش که صد در صد، دستور کشتنش از بالا بود، یعنی اردشیر! هممون بدون استثنا، زیر دست زبیده و مهرداد کار می‌کردیم و زبیده و مهرداد هم برای اردشیر.
سعی می‌کردم دل به کار بدم و هرچی که زبیده میگه رو انجام بدم. به هر نحوی جیب‌بری می‌کردم مواد می‌فروختم به معتادها و سودش رو به زبیده و مهرداد می‌دادم و بقیه پول رو هم خودم برمی‌داشتم. با اینکه درآمد آنچنانی نداشتم، اما از کار قبلیم بهتر بود چون صاحب کارم احمد بهم نظر داشت. اردشیر هر از گاهی برای گرفتن سود فروش موادهاش می اومد و یه سر به اون خونه میزد و می‌رفت.
این شد که اونجا با زیبا بیشتر آشنا شدم و دیگه بی‌پروا پرده از راز زندگی هم برداشته بودیم و از دردهامون به هم می‌گفتیم، چون دیگه بیشتر باهم بودیم و رابطمون محکم‌تر شده بود. اینکه زیبا یه دختر معتاد و جیب‌بر و مواد فروش بوده و من نجاتش داده بودم و نمی‌دونستم، اون شب برای فروختن مواد به خونه حمید رفته که خب بعدا گیر حمید می‌افته و منم نجاتش میدم، درسته من نجاتش داده بودم، اما هرچی که بود با معرفت‌تر از این حرف‌ها بود که در قبال لطفی که در حقش کرده بودم، بهم آسیب و ضرر برسونه و اعتمادم رو به خودش نابود کنه. برای همین میگم که زیبا فهمیده‌اس.
من و البته زیبا و نازیلا اونقدری کارمون رو خوب انجام می‌دادیم که زبیده از ما سه نفر خیلی راضی بود. روز آخری که خونه مهرداد و زبیده بودیم، زبیده اردشیر رو به چایی مهمون می‌کنه و شروع می‌کنه از ما تعریف و تمجید کردن و اردشیر هم خوشحال یه پول گنده بهش میده. تا اینکه مارو سوار یه ون مشکی کردن و پرده‌های ون رو کشیدن و چشم‌هامون رو با پارچه‌ای مشکی بستن و راه افتادیم.
چند دقیقه بعدش که چشم‌هامون باز شد، توی عمارت بزرگ و مجلل اردشیر بودیم. کلمه «عمارت» هم برای خونه به اون خوشگلی و بزرگی کم بود! انقدری که دهنمون از بزرگی و زیباییش باز شده بود. از اون روز به بعد دیگه خبری از افشین و کیومرث نداشتیم.
اونجا بود که بهمون اتاق دادن برای استراحت و این‌ها، با خانجون و پونه و ارغوان و اشکان آشنا شدیم، اشکانی که از همون اولش بامن بدتا می‌کرد. فقط هم با من...
فردای اون روزش هم اردشیر تمام وظایفمون و قوانین رو گفت.
توی همون خونه سالن تمرین و باشگاه تیراندازی بود و تیراندازی رو همونجا یاد گرفتیم یه باشگاه تیراندازی که همه جور اسلحه‌ای اونجا درش پیدا میشد، کنارش هم باشگاه ورزشی که ورزش و آموزشات دفاع شخصی رو اونجا یاد گرفتیم. وقتی هم که همه چیز رو یاد گرفتیم و هرکدوم وظایفمون رو دونستیم و اعتماد اردشیر رو جلب کردیم، راحت‌تر و بی‌پروا می‌تونستیم از خونه بریم بیرون و بیایم. رفت و آمد کنیم.
بر خلاف دخترها من بیشتر روز رو تمرین می‌کردم، با انگیزه! انگیزه‌ای که...
نحوه ورود من به باند و آشناییم با زیبا اینجوری بود، اما اینکه چرا و به چه دلیل اومدم توی این باند و دوساله اینجا کار می‌کنم...

***

کد:
ما هم با ترس سرمون رو تکون می‌دادیم و چیزی نمی‌تونستیم بگیم. از مرگ بهترین دوستمون دانیال ناراحت بودیم و هممون از مهرداد ترسیده بودیم حتی بچه‌ها از خود اردشیر هم می‌ترسیدن؛ البته به جز من. چون با خواست خودم و انگیزه‌ای که داشتم اومده بودم.

اولین‌بار که اومدم خونه زبیده، داخل خونشون که شدم، اونجا بود که زیبا رو دوباره دیدم. دیدار دوم من و زیبا همونجا بود. آشناییم با نازیلا و اخلاق گندی که داشت. هردوشون اونجا پیش زبیده کار می‌کردن. ما سه تا دختر بودیم با سه تا پسر، دانیال، افشین، کیومرث، که کیو صداش می‌کردیم. دانیال همون پسری بود که می‌خواست فرار کنه و مهرداد کشته بودش که صد در صد، دستور کشتنش از بالا بود، یعنی اردشیر! هممون بدون استثنا، زیر دست زبیده و مهرداد کار می‌کردیم و زبیده و مهرداد هم برای اردشیر.

سعی می‌کردم دل به کار بدم و هرچی که زبیده میگه رو انجام بدم. به هر نحوی جیب‌بری می‌کردم مواد می‌فروختم به معتادها و سودش رو به زبیده و مهرداد می‌دادم و بقیه پول رو هم خودم برمی‌داشتم. با اینکه درآمد آنچنانی نداشتم، اما از کار قبلیم بهتر بود چون صاحب کارم احمد بهم نظر داشت. اردشیر هر از گاهی برای گرفتن سود فروش موادهاش می اومد و یه سر به اون خونه میزد و می‌رفت.

این شد که اونجا با زیبا بیشتر آشنا شدم و دیگه بی‌پروا پرده از راز زندگی هم برداشته بودیم و از دردهامون به هم می‌گفتیم، چون دیگه بیشتر باهم بودیم و رابطمون محکم‌تر شده بود. اینکه زیبا یه دختر معتاد و جیب‌بر و مواد فروش بوده و من نجاتش داده بودم و نمی‌دونستم، اون شب برای فروختن مواد به خونه حمید رفته که خب بعدا گیر حمید می‌افته و منم نجاتش میدم، درسته من نجاتش داده بودم، اما هرچی که بود با معرفت‌تر از این حرف‌ها بود که در قبال لطفی که در حقش کرده بودم، بهم آسیب و ضرر برسونه و اعتمادم رو به خودش نابود کنه. برای همین میگم که زیبا فهمیده‌اس.

من و البته زیبا و نازیلا اونقدری کارمون رو خوب انجام می‌دادیم که زبیده از ما سه نفر خیلی راضی بود. روز آخری که خونه مهرداد و زبیده بودیم، زبیده اردشیر رو به چایی مهمون می‌کنه و شروع می‌کنه از ما تعریف و تمجید کردن و اردشیر هم خوشحال یه پول گنده بهش میده. تا اینکه مارو سوار یه ون مشکی کردن و پرده‌های ون رو کشیدن و چشم‌هامون رو با پارچه‌ای مشکی بستن و راه افتادیم.

چند دقیقه بعدش که چشم‌هامون باز شد، توی عمارت بزرگ و مجلل اردشیر بودیم. کلمه «عمارت» هم برای خونه به اون خوشگلی و بزرگی کم بود! انقدری که دهنمون از بزرگی و زیباییش باز شده بود. از اون روز به بعد دیگه خبری از افشین و کیومرث نداشتیم.

اونجا بود که بهمون اتاق دادن برای استراحت و این‌ها، با خانجون و پونه و ارغوان و اشکان آشنا شدیم، اشکانی که از همون اولش بامن بدتا می‌کرد. فقط هم با من...

فردای اون روزش هم اردشیر تمام وظایفمون و قوانین رو گفت.

توی همون خونه سالن تمرین و باشگاه تیراندازی بود و تیراندازی رو همونجا یاد گرفتیم یه باشگاه تیراندازی که همه جور اسلحه‌ای اونجا درش پیدا میشد، کنارش هم باشگاه ورزشی که ورزش و آموزشات دفاع شخصی رو اونجا یاد گرفتیم. وقتی هم که همه چیز رو یاد گرفتیم و هرکدوم وظایفمون رو دونستیم و اعتماد اردشیر رو جلب کردیم، راحت‌تر و بی‌پروا می‌تونستیم از خونه بریم بیرون و بیایم. رفت و آمد کنیم.

بر خلاف دخترها من بیشتر روز رو تمرین می‌کردم، با انگیزه! انگیزه‌ای که...

نحوه ورود من به باند و آشناییم با زیبا اینجوری بود، اما اینکه چرا و به چه دلیل اومدم توی این باند و دوساله اینجا کار می‌کنم...



***

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۷۶

*اردشیر

دوباره صدای بارون تورو یاد من میاره
آسمون ابریه امشب دلم و یادم میاره
شعله آتیش فندکم و گرفتم جلوی سیگارم و پک عمیقی کشیدم. دود سنگین و خاکستریش رو از ریه‌ام بازدمش دادم.
توکه خوبی بهترینی کاشکی چشم‌هام و ببینی
با نگاهت توی چشم‌هام همه غم‌هام و بگیری
همه چیز یادم بود، همه اتفاقات دیشب، همه اتفاقات از روی هوشیاری بودن! نمی‌دونم چرا، اما این دختر آسایش برای من نزاشته، این دختر فکر من و به خودش درگیر کرده! فکر اینکه نکنه تنها بره و مسعود کثافط رو پیدا کنه و همه چیز رو بفهمه، مثل خوره به جونم افتاده بود و عصبیم می‌کرد، نقره هرچیزی رو که اراده کنه، صد البته جا درجا به دستش می‌آورد، این دوسال خوب شناختمش. سوزنش به چیزی گیر کنه، دیگه دست بردار نیست! همین افکار پر از تشویش ذهن من رو احاطه کرده بودن و باعث میشد سریع از کوره در برم. اون کار نقره هم بدجور عصبیم کرد. اینکه اگه آیچا چیزیش میشد، پیش عنایت شریک و دوست چندین و چندسالم، آبرو و حیثیت برام نمی‌موند و نمی‌دونستم چی جوابش رو بدم.
دندون قرچه‌ای کردم و دوباره پک دوم رو وارد کردم.
بوی دریا ل*ب ساحل، منه دلتنگ خیال باطل
بادو بارون توی ایوون، منه بی‌تو منه حیرون
شهری آروم منه گریون، منه تنها دلی پرخون
آخ چقدر فاصله سخته، بین دست‌های من و اون
کوبوندن شیشه بطری، کاملا اتفاقی بود، نمی‌دونم چیشد که کنترل اعصابم از دستم خارج شد و با حرص کوبوندمش به سرش. از وقتی عنایت بهم گفت که ازش خواسته کمکش کنه، زندگیم پر از تشویش و اضطراب شده بود و دنبال هر راهی بودم که جلوی نقره رو بگیرم. برای همین اون حرف‌ها رو بهش زدم، اینکه همش برای من دردسره و حقیقت محض بود.
اما قسم می‌خورم، نمی‌خواستم بهش توهین کنم و بگم حرومزاده و بی‌کس و کار! چون خیلی عصبی بودم، بی‌اراده کلمات روی زبونم ادا می‌شدن. مطمئنم خیلی از دستم دلخوره، خیلی! چون من و به عنوان یه عمو و حامی، خیلی دوست داره. با اینکه هیچ پشیمونی احساس نمی‌کردم، اما می‌دونم کار رو خ*را*ب‌تر از اینی که هست، کرده بودم. باید با سیاست و منطق می‌کشوندمش سمت خودم، کنار خودم و بازم من و حامی خودش بدونه. حداقل اینجوری اگه جلوی چشمم باشه، نمی‌زارم تنهایی بره سراغ مسعود. کم‌کمش اگه بخواد مسعود و پیدا کنه، باید همراه خودم باشه. هرچند خودمم پیگیر همون مسعود پست فطرتم. پیگیر اون ساغری که ازم دزدیده! نمی‌زارم یه آب خوش از گلوش پایین بره. پیدات می‌کنم ع*و*ضی!
ف*یل*تر سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کردم که تقه‌ای به در خورد. صدای گوشی رو که صدای حبیب ازش در حال پخش بود و آهنگ «بوی دریا ل*ب ساحل» سکوت اتاقم رو شکسته بود رو کم کردم و گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و قامت اشکان توی درگاه در نمایان شد. در رو بست و اومد جلوتر و روی کاناپه مشکی خودش رو پرت کرد.
کلافه و عصبی به نظر می‌اومد. پوفی کشید و گفت:
- بابا.
جوابی ندادم و پشتم رو کردم بهش و از پنجره به بیرون خیره شدم. می‌دونستم می‌خواد چی بگه. همونجور که پشتم بهش بود، گفتم:
- برگشت؟
بعد کمی مکث گفت:
- موند خونه پدریش.
دست‌هام مشت شدن، لعنتی! پس بیش از اندازه ازم دلخوره. با اخم و چهره‌ای درهم برگشتم سمتش و گفتم:
- پس چرا برش نگردوندی؟
اشکان دستی به پیشونیش کشید و گفت:
- بابا تو متوجهی که چه اتفاقی افتاده و چیکار کردی؟ اون الان توی مرحله‌ای از زندگیش رسیده که چیزی برای از دست دادن نداره! با این کار تو که بدتر شد. تو باید بهش بگی برگرده نه من، از من دلخور نیس از تو دلخوره، مجبوریم که این کار رو بکنیم، باید برشگردونیم. اگه تنهایی بره دنبال مسعود، سه میشه. خودت خوب می‌دونی چی میشه. پس کار رو بدتر از این نکن بابا. هرچی می‌گذره نه تنها از تصمیمش برنمی‌گرده بلکه بیشتر هر روز دیگه مصمم میشه.
اشکان از همه چیز خبر داشت، از همه چیز، از همه کارهام اشکان باخبر بود. حق با اشکان بود نباید بزارم خودش رو از باند جدا بدونه. لعنتی! ببین به کجا رسیدم که از یه فسقل دختر باید خواهش کنم که برگرده، با ۶۰ سال سن و ریش و موی سفید!

کد:
*اردشیر



دوباره صدای بارون تورو یاد من میاره

آسمون ابریه امشب دلم و یادم میاره

شعله آتیش فندکم و گرفتم جلوی سیگارم و پک عمیقی کشیدم. دود سنگین و خاکستریش رو از ریه‌ام بازدمش دادم.

توکه خوبی بهترینی کاشکی چشم‌هام و ببینی

با نگاهت توی چشم‌هام همه غم‌هام و بگیری

همه چیز یادم بود، همه اتفاقات دیشب، همه اتفاقات از روی هوشیاری بودن! نمی‌دونم چرا، اما این دختر آسایش برای من نزاشته، این دختر فکر من و به خودش درگیر کرده! فکر اینکه نکنه تنها بره و مسعود کثافط رو پیدا کنه و همه چیز رو بفهمه، مثل خوره به جونم افتاده بود و عصبیم می‌کرد، نقره هرچیزی رو که اراده کنه، صد البته جا درجا به دستش می‌آورد، این دوسال خوب شناختمش. سوزنش به چیزی گیر کنه، دیگه دست بردار نیست! همین افکار پر از تشویش ذهن من رو احاطه کرده بودن و باعث میشد سریع از کوره در برم. اون کار نقره هم بدجور عصبیم کرد. اینکه اگه آیچا چیزیش میشد، پیش عنایت شریک و دوست چندین و چندسالم، آبرو و حیثیت برام نمی‌موند و نمی‌دونستم چی جوابش رو بدم.

دندون قرچه‌ای کردم و دوباره پک دوم رو وارد کردم.

بوی دریا ل*ب ساحل، منه دلتنگ خیال باطل

بادو بارون توی ایوون، منه بی‌تو منه حیرون

شهری آروم منه گریون، منه تنها دلی پرخون

آخ چقدر فاصله سخته، بین دست‌های من و اون

کوبوندن شیشه بطری، کاملا اتفاقی بود، نمی‌دونم چیشد که کنترل اعصابم از دستم خارج شد و با حرص کوبوندمش به سرش. از وقتی عنایت بهم گفت که ازش خواسته کمکش کنه، زندگیم پر از تشویش و اضطراب شده بود و دنبال هر راهی بودم که جلوی نقره رو بگیرم. برای همین اون حرف‌ها رو بهش زدم، اینکه همش برای من دردسره و حقیقت محض بود.

اما قسم می‌خورم، نمی‌خواستم بهش توهین کنم و بگم حرومزاده و بی‌کس و کار! چون خیلی عصبی بودم، بی‌اراده کلمات روی زبونم ادا می‌شدن. مطمئنم خیلی از دستم دلخوره، خیلی! چون من و به عنوان یه عمو و حامی، خیلی دوست داره. با اینکه هیچ پشیمونی احساس نمی‌کردم، اما می‌دونم کار رو خ*را*ب‌تر از اینی که هست، کرده بودم. باید با سیاست و منطق می‌کشوندمش سمت خودم، کنار خودم و بازم من و حامی خودش بدونه. حداقل اینجوری اگه جلوی چشمم باشه، نمی‌زارم تنهایی بره سراغ مسعود. کم‌کمش اگه بخواد مسعود و پیدا کنه، باید همراه خودم باشه. هرچند خودمم پیگیر همون مسعود پست فطرتم. پیگیر اون ساغری که ازم دزدیده! نمی‌زارم یه آب خوش از گلوش پایین بره. پیدات می‌کنم ع*و*ضی!

ف*یل*تر سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کردم که تقه‌ای به در خورد. صدای گوشی رو که صدای حبیب ازش در حال پخش بود و آهنگ «بوی دریا ل*ب ساحل» سکوت اتاقم رو شکسته بود رو کم کردم و گفتم:

- بیا تو.

در باز شد و قامت اشکان توی درگاه در نمایان شد. در رو بست و اومد جلوتر و روی کاناپه مشکی خودش رو پرت کرد.

کلافه و عصبی به نظر می‌اومد. پوفی کشید و گفت:

- بابا.

جوابی ندادم و پشتم رو کردم بهش و از پنجره به بیرون خیره شدم. می‌دونستم می‌خواد چی بگه. همونجور که پشتم بهش بود، گفتم:

- برگشت؟

بعد کمی مکث گفت:

- موند خونه پدریش.

دست‌هام مشت شدن، لعنتی! پس بیش از اندازه ازم دلخوره. با اخم و چهره‌ای درهم برگشتم سمتش و گفتم:

- پس چرا برش نگردوندی؟

اشکان دستی به پیشونیش کشید و گفت:

- بابا تو متوجهی که چه اتفاقی افتاده و چیکار کردی؟ اون الان توی مرحله‌ای از زندگیش رسیده که چیزی برای از دست دادن نداره! با این کار تو که بدتر شد. تو باید بهش بگی برگرده نه من، از من دلخور نیس از تو دلخوره، مجبوریم که این کار رو بکنیم، باید برشگردونیم. اگه تنهایی بره دنبال مسعود، سه میشه. خودت خوب می‌دونی چی میشه. پس کار رو بدتر از این نکن بابا. هرچی می‌گذره نه تنها از تصمیمش برنمی‌گرده بلکه بیشتر هر روز دیگه مصمم میشه.

اشکان از همه چیز خبر داشت، از همه چیز، از همه کارهام اشکان باخبر بود. حق با اشکان بود نباید بزارم خودش رو از باند جدا بدونه. لعنتی! ببین به کجا رسیدم که از یه فسقل دختر باید خواهش کنم که برگرده، با ۶۰ سال سن و ریش و موی سفید!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۷۷

چشم‌هام رو بستم و دست‌هام رو گذاشتم روی میز و نفس پر حرصم رو بیرون دادم.
صدای نرم و ملایم اشکان به گوش رسید:
- بابا، ازت دلیل می‌خوام، چرا اینکار رو کردی؟ تو که هیچوقت برای نقره انقدر عصبی نمی‌شدی. چرا اون حرف‌هارو بهش زدی؟
توی همین حین در اتاق با شتاب باز شد و دستگیره فلزی در با گچ دیوار برخورد کرد و باعث شد چند تیکه‌اش بریزه کف اتاق.
پونه با حرص اومد داخل اتاق که با اخم و حرص گفتم:
- مثل آدم نمی‌تونی بیای تو؟
از اومدنش به اینجا خبر نداشتم و نمی‌دونم ارغوان هم همراهش اومده یانه، اما از چشم‌های خشمناکش، معلوم بود که از چیزی عصبیه.
در حالی که از حرص می‌لرزید و پلک چشم راستش از عصبانیت زیاد می‌پرید، گفت:
- با اینکه احترام زیادی برات قائلم بابا، اما این دلیل نمیشه تو هرکاری عشقت کشید بکنی و هیچکس هیچی نگه.
اخم‌هام رو بیشتر در هم کشیدم و گفتم:
- چیشده؟ مگه چیکار کردم؟
اونقدری عصبی بود، که پرش پلک گرفته بود. پوزخندی زد و گفت:
- چیشده؟ می‌خواستی چی بشه بابا؟ برای چی با نقره همچین کاری کردی؟
پوزخندی گوشه ل*بم انحنا خورد و گفتم:
- توی نیم وجبی اومدی ازم بازجویی می‌کنی؟ برو بیرون پونه اصلا حوصله سرو کله زدن با تو یکی رو ندارم.
صداش رو انداخت پس کله‌اش و گفت:
- حق نداشتی باهاش همچین کاری کنی، اون از اومدن آیچا هیچ خبری نداشت، برای چی اون و قاطی این مسئله کردی؟ نقره مثل خواهرمه بابا، از جای دیگه عصبی هستی حرصت و سر بقیه خالی نکن، اجازه نمیدم همچین کاری رو با نقره...
با فریادی که از حنجره‌ام بیرون فرستادم و نطقش رو قطع کردم، باعث شد سر جاش بلرزه و اشک توی چشم‌هاش بشینه:
- من هرکاری دلم می‌خواد می‌کنم به توی نیم وجبی هم ربطی نداره. متوجهی کی جلوته که صدات رو انداختی پس کله‌ات؟ از کی داری حساب پس می‌گیری دختره ابله؟ پدرت جلوته بفهم از اون دهنت چی در میاد. سر یه دختر بی‌ارزش شما دوتا اومدین کله من و می‌خورین سر صبحی من و سین‌جیم می‌کنین، گمشین هردوتون از اتاقم بیرون.
پونه قطره اشکی که از گوشه چشمش جاری شده بود رو با انگشتش پاک کرد و سریع از اتاق خارج شد و پشت بندش هم اشکان با اخم‌های درهم بی‌سرو صدا از اتاق رفت بیرون.
دو انگشت هردو دوستم رو گذاشتم روی شقیقه‌هام و پر حرص نفسم رو بیرون دادم و نشستم روی صندلی.
دو دل بودم که زنگ بزنم یانه، اما لحظه آخر دل و به دریا زدم. گوشیم رو برداشتم و شماره‌اش رو گرفتم. شروع به بوق زدن کرد، تقریبا سر بوق پنجم بود که داشتم ناامید می‌شدم قطع کنم که جواب داد، صدای صاف و صامتش توی گوشی پیچید، انگار که اتفاقی نیوفتاده باشه:
- الو؟
ل*بم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- الو نقره؟
سکوت پشت گوشی بهم فهموند که باهام سرسنگینه. زمزمه کردم:
- می‌دونم از دستم ناراحتی دخترم، می‌فهمم، اما باور کن من یکم دیشب مساعد نبودم و حالم خوب نبود...
مکث کردم، بازم صدایی نیومد.
- ازت می‌خوام برگردی خونه، دلم نمی‌خواد تنها باشی، دست خودم نبود نمی‌دونم یهو چیشد، درسته تند رفتم، اما توام قبول کن اگه آیچا چیزیش میشد، معلوم نبود الان چطوری باید به عنایت جواب پس بدیم. همه حرف‌هام، کارهام از روی عصبانیت بودن.
سکوت پشت تلفن رو شکست و گفت:
- آره خب حق دارین شما عصبانی بودین و این وسط غرور من بود که جلوی اون همه آدم خورد شد. اردشیرخان احترام زیادی براتون قائلم اما... متاسفم من نمی‌تونم برگردم اون خونه، می‌خوام دیگه از این به بعد جلوی چشمتون نباشم که ناخواسته دردسر درست نکنم و آخرشم دودش تو چشم خودم بره و اون همه توهین بشنوم.
داشت همه کارهارو به روم می‌آورد، اما سعی کردم خونسرد باشم. دو انگشتم رو گذاشتم دقیقا سوک هردو چشم‌هام و آروم و ملایم گفتم:
- می‌فهمم چی میگی نقره، تو مثل دختر خودمی، حق داری، باور کن فشار زیادی رومه توام درک کن این روزها تشویش و اضطراب زیادی دارم. اگه بیای هممون و خوشحال می‌کنی، دخترها از دیشب مثل مرغ سرکنده، بال‌بال می‌زنن تا یه خبری ازت بشنون. پونه اومده و همین الان هم سراغت و گرفت. شب همه برای شام منتظرتیم، به خانجون میگم غذای مورد علاقه تورو امشب درست کنه توهم حرفم رو زمین ننداز.
با من و من گفت:
- من..من قول نمیدم؛ یعنی بهتون خبر میدم.
این‌بار با لحن قاطعی که شوخی ریزی هم چاشنیش کرده بودم گفتم:
- باز که حرف خودت و می‌زنی خاکستری! نیای به اشکان میگم به زور بیارتت، حالا خوددانی.
و بعد گوشی رو قطع کردم. مطمئنم که میاد و برمی‌گرده، فقط ازم دلخوره. باید برش می‌گردوندم تا کار دست خودم نده، وگرنه معلوم نیست اگه تنها مسعود رو پیدا کنه و همه چیز رو بفهمه چی انتظارم رو می‌کشه. باید می‌کشوندمش سمت خودم، بایدیه!

کد:
چشم‌هام رو بستم و دست‌هام رو گذاشتم روی میز و نفس پر حرصم رو بیرون دادم.

صدای نرم و ملایم اشکان به گوش رسید:

- بابا، ازت دلیل می‌خوام، چرا اینکار رو کردی؟ تو که هیچوقت برای نقره انقدر عصبی نمی‌شدی. چرا اون حرف‌هارو بهش زدی؟

توی همین حین در اتاق با شتاب باز شد و دستگیره فلزی در با گچ دیوار برخورد کرد و باعث شد چند تیکه‌اش بریزه کف اتاق.

پونه با حرص اومد داخل اتاق که با اخم و حرص گفتم:

- مثل آدم نمی‌تونی بیای تو؟

از اومدنش به اینجا خبر نداشتم و نمی‌دونم ارغوان هم همراهش اومده یانه، اما از چشم‌های خشمناکش، معلوم بود که از چیزی عصبیه.

در حالی که از حرص می‌لرزید و پلک چشم راستش از عصبانیت زیاد می‌پرید، گفت:

- با اینکه احترام زیادی برات قائلم بابا، اما این دلیل نمیشه تو هرکاری عشقت کشید بکنی و هیچکس هیچی نگه.

اخم‌هام رو بیشتر در هم کشیدم و گفتم:

- چیشده؟ مگه چیکار کردم؟

اونقدری عصبی بود، که پرش پلک گرفته بود. پوزخندی زد و گفت:

- چیشده؟ می‌خواستی چی بشه بابا؟ برای چی با نقره همچین کاری کردی؟

پوزخندی گوشه ل*بم انحنا خورد و گفتم:

- توی نیم وجبی اومدی ازم بازجویی می‌کنی؟ برو بیرون پونه اصلا حوصله سرو کله زدن با تو یکی رو ندارم.

صداش رو انداخت پس کله‌اش و گفت:

- حق نداشتی باهاش همچین کاری کنی، اون از اومدن آیچا هیچ خبری نداشت، برای چی اون و قاطی این مسئله کردی؟ نقره مثل خواهرمه بابا، از جای دیگه عصبی هستی حرصت و سر بقیه خالی نکن، اجازه نمیدم همچین کاری رو با نقره...

با فریادی که از حنجره‌ام بیرون فرستادم و نطقش رو قطع کردم، باعث شد سر جاش بلرزه و اشک توی چشم‌هاش بشینه:

- من هرکاری دلم می‌خواد می‌کنم به توی نیم وجبی هم ربطی نداره. متوجهی کی جلوته که صدات رو انداختی پس کله‌ات؟ از کی داری حساب پس می‌گیری دختره ابله؟ پدرت جلوته بفهم از اون دهنت چی در میاد. سر یه دختر بی‌ارزش شما دوتا اومدین کله من و می‌خورین سر صبحی من و سین‌جیم می‌کنین، گمشین هردوتون از اتاقم بیرون.

پونه قطره اشکی که از گوشه چشمش جاری شده بود رو با انگشتش پاک کرد و سریع از اتاق خارج شد و پشت بندش هم اشکان با اخم‌های درهم بی‌سرو صدا از اتاق رفت بیرون.

دو انگشت هردو دوستم رو گذاشتم روی شقیقه‌هام و پر حرص نفسم رو بیرون دادم و نشستم روی صندلی.

دو دل بودم که زنگ بزنم یانه، اما لحظه آخر دل و به دریا زدم. گوشیم رو برداشتم و شماره‌اش رو گرفتم. شروع به بوق زدن کرد، تقریبا سر بوق پنجم بود که داشتم ناامید می‌شدم قطع کنم که جواب داد، صدای صاف و صامتش توی گوشی پیچید، انگار که اتفاقی نیوفتاده باشه:

- الو؟

ل*بم رو با زبونم تر کردم و گفتم:

- الو نقره؟

سکوت پشت گوشی بهم فهموند که باهام سرسنگینه. زمزمه کردم:

- می‌دونم از دستم ناراحتی دخترم، می‌فهمم، اما باور کن من یکم دیشب مساعد نبودم و حالم خوب نبود...

مکث کردم، بازم صدایی نیومد.

- ازت می‌خوام برگردی خونه، دلم نمی‌خواد تنها باشی، دست خودم نبود نمی‌دونم یهو چیشد، درسته تند رفتم، اما توام قبول کن اگه آیچا چیزیش میشد، معلوم نبود الان چطوری باید به عنایت جواب پس بدیم. همه حرف‌هام، کارهام از روی عصبانیت بودن.

سکوت پشت تلفن رو شکست و گفت:

- آره خب حق دارین شما عصبانی بودین و این وسط غرور من بود که جلوی اون همه آدم خورد شد. اردشیرخان احترام زیادی براتون قائلم اما... متاسفم من نمی‌تونم برگردم اون خونه، می‌خوام دیگه از این به بعد جلوی چشمتون نباشم که ناخواسته دردسر درست نکنم و آخرشم دودش تو چشم خودم بره و اون همه توهین بشنوم.

داشت همه کارهارو به روم می‌آورد، اما سعی کردم خونسرد باشم. دو انگشتم رو گذاشتم دقیقا سوک هردو چشم‌هام و آروم و ملایم گفتم:

- می‌فهمم چی میگی نقره، تو مثل دختر خودمی، حق داری، باور کن فشار زیادی رومه توام درک کن این روزها تشویش و اضطراب زیادی دارم. اگه بیای هممون و خوشحال می‌کنی، دخترها از دیشب مثل مرغ سرکنده، بال‌بال می‌زنن تا یه خبری ازت بشنون. پونه اومده و همین الان هم سراغت و گرفت. شب همه برای شام منتظرتیم، به خانجون میگم غذای مورد علاقه تورو امشب درست کنه توهم حرفم رو زمین ننداز.

با من و من گفت:

- من..من قول نمیدم؛ یعنی بهتون خبر میدم.

این‌بار با لحن قاطعی که شوخی ریزی هم چاشنیش کرده بودم گفتم:

- باز که حرف خودت و می‌زنی خاکستری! نیای به اشکان میگم به زور بیارتت، حالا خوددانی.

و بعد گوشی رو قطع کردم. مطمئنم که میاد و برمی‌گرده، فقط ازم دلخوره. باید برش می‌گردوندم تا کار دست خودم نده، وگرنه معلوم نیست اگه تنها مسعود رو پیدا کنه و همه چیز رو بفهمه چی انتظارم رو می‌کشه. باید می‌کشوندمش سمت خودم، بایدیه!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۷۸

گوشیم شروع کرد به زنگ زدن، فکر کردم شاید نقره باشه؛ ولی دقت که کردم شماره جلال رو دیدم.
اخم‌هام تو هم فرو رفتن و دکمه سبز رو لمس کردم:
- چطوری اردشیرخان؟ روبه راهی؟
با بی‌میلی جواب دادم:
- بد نیستم، کارت رو بگو.
سرخوش جواب داد:
- نچ، اینجوری نمیشه مشتلق بده بگم الان کی پیشمه؟
- جلال!
خنده‌ای کرد و گفت:
- باشه بابا عصبی نشو، امشب یه مهمونی توپ ترتیب دادم پر از عشق و حال، تو این وسط مسطا هم می‌خوام تورو با یه نفر آشنا کنم. یعنی آشنا هست، آشناتر میشی. دخترها و اشکان روهم بیار تنها نیا، می‌خوام همگی دورهم صفا کنیم.
- رودل نکنی یه وقت! ساعت چند؟
- از هفت به بعد خدمتتونیم داداشم.
- میمردی یه روز قبل خبر می‌دادی؟
- یهویی شد.
- دیگه از این یهویی‌ها تصمیم نگیر خواهشاً بزار حداقل شب قبلش لباس و کوفت و زهرماریمون رو آماده کنیم.
دوباره خنده‌ای تحویلم داد و گفت:
- چشم شما جوش نیار، شب می‌بینمت.
- باشه.
و بدون خدافظی قطع کردم. باید با همه هماهنگ می‌کردم که امشب مهمونی دعوتیم. یعنی کی رو می‌خواست با من آشنا کنه؟

***

"هر زخمی یه دردی داره، هر درد هم یه حدی داره، از حدش که بگذره، سر میشی، دیگه هیچ دردی احساس نمی‌کنی، زخم‌هاتو چجوری مرهم می‌زاری الان نقره؟ با ب*وسه‌های اشکان؟"

*راوی

با حرص پله‌هارو دوتا یکی زیر پا گذاشت و پایین رفت. از دست پدرش دلخور بود و مثل اینکه پدرش رو مقصر می‌دونست، نقره رو از ته دل دوست داشت و دلش رو نداشت حتی ذره‌ای غم هم به دلش بشینه. رفت آشپزخونه آب بخوره که نازیلا رو توی آشپزخونه دید. درحالی که کتاب آشپزی دستش بود و ورق میزد، ظرف موادی رو دید که جلوش قرار گرفته بود.
سوال براش پیش اومده بود که نازیلا داره چیکار می‌کنه؟ که سوالش رو به ز*ب*ون آورد:
- نازیلا داری چیکار می‌کنی؟
با مهربونی و پر از ناز جواب پونه رو داد:
- دارم مواد کیک رو آماده می‌کنم دور هم کیک بخوریم عزیزم.
با چشم‌های گرد شده به نازیلا و خونسرد بودنش خیره شد، این دختره پاک قاطی کرده؟ سرش به جایی خورده؟ چرا همه امروز توی این خونه خونسرد بودن و انگار نه انگار؟
اخم درهم کرد و با حرص گفت:
- دختر تو متوجهی توی این خونه چه خبره و چه اتفاقی افتاده یا واقعا خودت رو زدی به اون راه؟
نازیلا متعجب برگشت سمت پونه و همونطور که نگاهش با دقت صفحات کتاب رو زیر و رو می‌کرد گفت:
- چه خبره مگه چیشده؟ کدوم راه؟
پونه دست‌هاش رو گذاشت به کمرش و طلبکارانه گفت:
- کوچه علی چپ کامیون اومده بسته‌اس، بیا کوچه خودمون، نازیلا واقعا می‌فهمی چیکار می‌کنی؟
و با حرص رفت سمتش و کتاب رو از دستش کشید و پرتش کرد وسط آشپزخونه. نازیلا حرص و عصبانیت، همه بدنش رو، و از همه بدتر مغزش رو احاطه کرد، از سین جیم‌های پی در پی پونه کلافه شده بود:
- چته تو؟ وحشی شدی پونه؟ مثل آدم بلد نیستی رفتار کنی؟
و خم شد کتاب قطور آشپزی رو از روی زمین برداشت و محکم کوبید روی میز غذاخوری و گفت:
- حرف حسابت چیه؟
پونه از لابه لای دندون‌های کلید شده‌اش غرید:
- اصلا خبر داری توی این خ*را*ب شده دیشب چه اتفاقی افتاد؟ می‌فهمی اصلا نقره چه بلایی سرش اومده و از دیشبه که ازش بی‌خبریم؟ عین خیالت نیست اومدی کیک درست کنی؟ تو چجور دوست و رفیقی هستی که...
نازیلا کلافه پرید وسط حرف پونه و گفت:
- آره، از توهم بهتر در جریانم که دیشب چیشد، چیکار کنم منم بشینم غمبرک بزنم؟ به من چه آخه کجا رفته، چیشده چه بلایی سرش اومده این اول، ثانیا من نه دوست اونم نه اون دوست من، ثالثا توام به پر و پام نپیچ که کلافم کنی با این حرف‌های چرت و پرتت، نمی‌خوام دلت رو بشکونم و دوستیمون رو بهم بزنم پونه. برو که به کارم برسم، امروز دیدم سرم خلوته گفتم پاشم کیک درست کنم خودم هم سرگرم میشم؛ ولی مثل اینکه تو و زیبا می‌خواین از دماغم در بیارین. دیشب زیبا کلید کرده بود به من، الانم تو.
و بعد بی‌خیال قالب کیک رو از یکی از کابینت‌ها بیرون آورد و چربش کرد.
پونه با عصبانیت حرف آخرش رو زد:
- برات متأسفم نازیلا.
نازیلا پشت چشمی به پونه نازک کرد و مواد سفید کیک داخل ظرف رو آروم شروع کرد به ریختن ته قالب. پونه هم بی‌خیال آب خوردن شد، به قول خودش کوفتش شده بود.
از پله‌ها بالا رفت تا به زیبا سری بزنه. رسید دم در اتاقش، تقه‌ای زد، اما جوابی نشنید.
آروم در اتاق رو باز کرد و وارد شد، با حیرت به اطراف اتاق به هم ریخته خیره شد، وضعیت اسفناک و بد زیبا رو کجای دلش می‌ذاشت؟
وا رفته و نالان گفت:
- وای زیبا، باز تو با خودت چیکار کردی؟
کاغذ لوله شده‌ای که یه گوشه میز پاتختی افتاده بود، نعلبکی حاوی پودر سفید کوکائین و...
با دیدن این وضعیت زیبا، پاهاش توان نگهداری وزنش رو نداشتن.
زیبا وارونه روی تخت دراز کشیده بود و سرش از تخت آویزون بود، انگار که سرو ته شده باشه.
آهنگ تندی هم در حال پخش بود و زیبا با ریتم آهنگ سرش رو تکون می‌داد و قهقهه میزد و می‌خندید.

کد:
گوشیم شروع کرد به زنگ زدن، فکر کردم شاید نقره باشه؛ ولی دقت که کردم شماره جلال رو دیدم.

اخم‌هام تو هم فرو رفتن و دکمه سبز رو لمس کردم:

- چطوری اردشیرخان؟ روبه راهی؟

با بی‌میلی جواب دادم:

- بد نیستم، کارت رو بگو.

سرخوش جواب داد:

- نچ، اینجوری نمیشه مشتلق بده بگم الان کی پیشمه؟

- جلال!

خنده‌ای کرد و گفت:

- باشه بابا عصبی نشو، امشب یه مهمونی توپ ترتیب دادم پر از عشق و حال، تو این وسط مسطا هم می‌خوام تورو با یه نفر آشنا کنم. یعنی آشنا هست، آشناتر میشی. دخترها و اشکان روهم بیار تنها نیا، می‌خوام همگی دورهم صفا کنیم.

- رودل نکنی یه وقت! ساعت چند؟

- از هفت به بعد خدمتتونیم داداشم.

- میمردی یه روز قبل خبر می‌دادی؟

- یهویی شد.

- دیگه از این یهویی‌ها تصمیم نگیر خواهشاً بزار حداقل شب قبلش لباس و کوفت و زهرماریمون رو آماده کنیم.

دوباره خنده‌ای تحویلم داد و گفت:

- چشم شما جوش نیار، شب می‌بینمت.

- باشه.

و بدون خدافظی قطع کردم. باید با همه هماهنگ می‌کردم که امشب مهمونی دعوتیم. یعنی کی رو می‌خواست با من آشنا کنه؟



***



"هر زخمی یه دردی داره، هر درد هم یه حدی داره، از حدش که بگذره، سر میشی، دیگه هیچ دردی احساس نمی‌کنی، زخم‌هاتو چجوری مرهم می‌زاری الان نقره؟ با ب*وسه‌های اشکان؟"



*راوی



با حرص پله‌هارو دوتا یکی زیر پا گذاشت و پایین رفت. از دست پدرش دلخور بود و مثل اینکه پدرش رو مقصر می‌دونست، نقره رو از ته دل دوست داشت و دلش رو نداشت حتی ذره‌ای غم هم به دلش بشینه. رفت آشپزخونه آب بخوره که نازیلا رو توی آشپزخونه دید. درحالی که کتاب آشپزی دستش بود و ورق میزد، ظرف موادی رو دید که جلوش قرار گرفته بود.

سوال براش پیش اومده بود که نازیلا داره چیکار می‌کنه؟ که سوالش رو به ز*ب*ون آورد:

- نازیلا داری چیکار می‌کنی؟

با مهربونی و پر از ناز جواب پونه رو داد:

- دارم مواد کیک رو آماده می‌کنم دور هم کیک بخوریم عزیزم.

با چشم‌های گرد شده به نازیلا و خونسرد بودنش خیره شد، این دختره پاک قاطی کرده؟ سرش به جایی خورده؟ چرا همه امروز توی این خونه خونسرد بودن و انگار نه انگار؟

اخم درهم کرد و با حرص گفت:

- دختر تو متوجهی توی این خونه چه خبره و چه اتفاقی افتاده یا واقعا خودت رو زدی به اون راه؟

نازیلا متعجب برگشت سمت پونه و همونطور که نگاهش با دقت صفحات کتاب رو زیر و رو می‌کرد گفت:

- چه خبره مگه چیشده؟ کدوم راه؟

پونه دست‌هاش رو گذاشت به کمرش و طلبکارانه گفت:

- کوچه علی چپ کامیون اومده بسته‌اس، بیا کوچه خودمون، نازیلا واقعا می‌فهمی چیکار می‌کنی؟

و با حرص رفت سمتش و کتاب رو از دستش کشید و پرتش کرد وسط آشپزخونه. نازیلا حرص و عصبانیت، همه بدنش رو، و از همه بدتر مغزش رو احاطه کرد، از سین جیم‌های پی در پی پونه کلافه شده بود:

- چته تو؟ وحشی شدی پونه؟ مثل آدم بلد نیستی رفتار کنی؟

و خم شد کتاب قطور آشپزی رو از روی زمین برداشت و محکم کوبید روی میز غذاخوری و گفت:

- حرف حسابت چیه؟

پونه از لابه لای دندون‌های کلید شده‌اش غرید:

- اصلا خبر داری توی این خ*را*ب شده دیشب چه اتفاقی افتاد؟ می‌فهمی اصلا نقره چه بلایی سرش اومده و از دیشبه که ازش بی‌خبریم؟ عین خیالت نیست اومدی کیک درست کنی؟ تو چجور دوست و رفیقی هستی که...

نازیلا کلافه پرید وسط حرف پونه و گفت:

- آره، از توهم بهتر در جریانم که دیشب چیشد، چیکار کنم منم بشینم غمبرک بزنم؟ به من چه آخه کجا رفته، چیشده چه بلایی سرش اومده این اول، ثانیا من نه دوست اونم نه اون دوست من، ثالثا توام به پر و پام نپیچ که کلافم کنی با این حرف‌های چرت و پرتت، نمی‌خوام دلت رو بشکونم و دوستیمون رو بهم بزنم پونه. برو که به کارم برسم، امروز دیدم سرم خلوته گفتم پاشم کیک درست کنم خودم هم سرگرم میشم؛ ولی مثل اینکه تو و زیبا می‌خواین از دماغم در بیارین. دیشب زیبا کلید کرده بود به من، الانم تو.

و بعد بی‌خیال قالب کیک رو از یکی از کابینت‌ها بیرون آورد و چربش کرد.

پونه با عصبانیت حرف آخرش رو زد:

- برات متأسفم نازیلا.

نازیلا پشت چشمی به پونه نازک کرد و مواد سفید کیک داخل ظرف رو آروم شروع کرد به ریختن ته قالب. پونه هم بی‌خیال آب خوردن شد، به قول خودش کوفتش شده بود.

از پله‌ها بالا رفت تا به زیبا سری بزنه. رسید دم در اتاقش، تقه‌ای زد، اما جوابی نشنید.

آروم در اتاق رو باز کرد و وارد شد، با حیرت به اطراف اتاق به هم ریخته خیره شد، وضعیت اسفناک و بد زیبا رو کجای دلش می‌ذاشت؟

وا رفته و نالان گفت:

- وای زیبا، باز تو با خودت چیکار کردی؟

کاغذ لوله شده‌ای که یه گوشه میز پاتختی افتاده بود، نعلبکی حاوی پودر سفید کوکائین و...

با دیدن این وضعیت زیبا، پاهاش توان نگهداری وزنش رو نداشتن.

زیبا وارونه روی تخت دراز کشیده بود و سرش از تخت آویزون بود، انگار که سرو ته شده باشه.

آهنگ تندی هم در حال پخش بود و زیبا با ریتم آهنگ سرش رو تکون می‌داد و قهقهه میزد و می‌خندید.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا