mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۶۹
بعدشم که بیخیال کار کردن تو کارگاه شدم و رفتم توی باند اردشیر، اما همش این نبود...
رفتم سمت مبلهای رنگ و رو رفته خونه و روشون نشستم و تکیهام رو دادم به پشتی مبل و چشمهام رو بستم. نشستن درست حسابی هم نه، تقریبا لم داده بودم و پاهامم دراز کرده بودم.
سنگینی نگاهش رو میتونستم روی خودم حس کنم. صدای قدمهاش رو شنیدم و مبل تکون کوچیکی خورد و حدس زدم که نشسته کنارم.
همونطور چشم بسته خطاب بهش زمزمه کردم:
- چرا دنبالم اومدی؟
بعد کمی سکوت، صداش رو شنیدم:
- خانجون نگرانت شده بود اصرار کرد بیام دنبالت.
مگه اینکه همین خانجون قدرم و بدونه! پوزخندی زدم و گفتم:
- تو مگه کار و زندگی نداری؟ شاید من بخوام یک هفته بمونم اینجا، اون وقت توام باید بمونی؟ تا کی میخوای دنبالم باشی؟
پوزخند صدادارش جواب متقابل پوزخندم بود، با لحن قاطعانه و جدیش گفت:
- قرار نیس یک هفته بمونی اینجا و نیای بلاخره برمیگردی اونجا، امشبم اگه اومدم و مواظبتم که کار دست خودت ندی فقط بخاطر اصرار خانجونه که بزرگترمه، وگرنه بیکار نیستم دنبال تو بدوام!
حرفش برام سنگین بود. چشمهام رو باز کردم و با اخمم چشمهاش رو هدف گرفتم و گفتم:
- پس بیشتر از این وقت گرانبهاتون رو صرف من نکنین والا حضرت! کسی مجبورتون نکرده دنبال من بیاین، خیلی سختته همین الان راهت و بکش برو منم بزار به درد خودم بمیرم. به خانجون هم بگو حالم خوبه، به سلامت!
و به در اشاره کردم. با اخم و چشمهایی سرخ خم شد طرفم که مثلا روم جلوش کم بشه، اما من با پررویی تمام مثل خودش به سمتش نیم خیز شدم و زل زدم به چشمهای مشکیش.
نفسهای گرم از عصبانیتمون تو صورت همدیگه پخش میشد و من سرکشانه زل زده بودم به چشمهاش و اونم خشمناک از این همه پررویی نفسهای کشدار میکشید.
با غیظ رو بهم گفت:
- مثل اینکه ضربهای که به کلهات خورده بدجور رو مغزت تأثیر گذاشته و مخت تاب ور داشته داری چرت و پرت میگی!
و بعد از قسمت سرشونههام آروم هولم داد و گفت:
- بگیر بخواب سلیطه!
اون آروم هولم داده بود، اما من تعادلم رو نتونستم حفظ کنم و به پشت افتادم و از عقب سرم برخورد کرد به دسته چوبی مبل و سرم درد گرفت.
آخی از دهنم خارج شد و ل*بم رو از درد گ*از گرفتم، مثل باباش وحشی بود فقط وحشی! لطافت بلد نبودن هیچکدوم. دیگه خسته شده بودم، هی اون میزد تو سرم هی این میزد تو سرم، من حالم خوب نیس اینم عین عجل معلق بالا سر من کشیک میده!
با اینکه دید سرم به دسته مبل برخورد کرد و درد گرفت، اما اون با اخمی که چهره خشنش و به رخم میکشید روش رو ازم گرفت و به سمت پنجره رفت.
سرم دوباره داشت تیر میکشید، اما بیتوجه بهش بلند شدم و رفتم سمتش و همونطور که عصبانیت میلرزیدم گفتم:
- از خونه من برو بیرون ع*و*ضی!
تند روی پاشنه پاش چرخید و با چشمهایی به خون نشسته قدم بلندی به سمتم برداشت و زل زد توی چشمهام و گفت:
- با کی بودی ع*و*ضی؟
با خشم عین بلبل ز*ب*ون باز کردم و داد زدم:
- با تو! گفتم برو بیر...
- خفه شو!
با نعره بلندی که زد سر جام لرزیدم. قلبم از ترس خودش رو به دیواره سینم میکوبید. انگشت اشارهاش رو تهدیدوار به سمت من نشونه گرفت:
- هرچی هیچی نمیگم پررو نشو نقره، اعصابم به اندازه کافی خطخطیه، یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه برام بلبل زبونی کنی زرت و پرت اضافی کنی از این بلایی که به سرت اومده بدترش رو خودم به سرت میارم شنفتی؟
بغض تو گلوم لونه کرد، چونم لرزید و لرزون زمزمه کردم:
- مگه بلایی هم مونده که به سرم نیاد؟
کلافه دستی به صورتش کشید و نفسش رو پر حرص بیرون داد و گفت:
- بس کن کاری نکن به زور برگردونمت اون خونه!
داد نزدم ولی با صدای رسا و پر بغض گفتم:
- من به اون خونه نمیام. فکر کردی بابات با من کار خوبی کرد؟ فکر کردی وقتی برگردم با استقبال گرمش رو به رو میشم و برام دخترمدخترم میکنه؟ فکر میکنی اونجا برگردم اعصابم راحت میشه؟
کلافه دستی به گ*ردنش کشید و گفت:
- بس کن وگرنه...
کنترل اعصابم دیگه خارج از دستم بود، سرم رو به انفجار بود، بلندتر اینبار داد زدم و عقبعقب رفتم:
- وگرنه چی؟ بلا از این بدتر سرم میاری؟ مگه بازم بلایی مونده که سرم نیاد اشکان؟ ها؟ مگه بازم زخمی هست که نخورده باشم؟
تند و با حرص عقب گرد کردم و شیشه بطری نو*شی*دنی رو که روی اپن بود رو محکم کوبیدم به بدنه صاف اپن و به هزار تیکه تبدیل شد و از اون بطری دیگه چیزی نموند و تیکهاش هر کدوم به سمتی رفت، اما موقع شکستن ناخودآگاه یکی از تیکههاش کف دستم رو خراش داد و خون قرمزم کف دستم رو رنگین کرد. از قصد نکرده بودم فقط محض خالی کردن عصبانیتم این کار رو کرده بودم که خب منجر به زخمی شدن کف دستم شد. با این حال سوزشش رو به روی خودم نیاوردم.
برگشتم سمتش و کف دست زخمیم رو باز کردم و گفتم:
- بیا، دیگه چه بلایی باید سرم بیاد؟
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
بعدشم که بیخیال کار کردن تو کارگاه شدم و رفتم توی باند اردشیر، اما همش این نبود...
رفتم سمت مبلهای رنگ و رو رفته خونه و روشون نشستم و تکیهام رو دادم به پشتی مبل و چشمهام رو بستم. نشستن درست حسابی هم نه، تقریبا لم داده بودم و پاهامم دراز کرده بودم.
سنگینی نگاهش رو میتونستم روی خودم حس کنم. صدای قدمهاش رو شنیدم و مبل تکون کوچیکی خورد و حدس زدم که نشسته کنارم.
همونطور چشم بسته خطاب بهش زمزمه کردم:
- چرا دنبالم اومدی؟
بعد کمی سکوت، صداش رو شنیدم:
- خانجون نگرانت شده بود اصرار کرد بیام دنبالت.
مگه اینکه همین خانجون قدرم و بدونه! پوزخندی زدم و گفتم:
- تو مگه کار و زندگی نداری؟ شاید من بخوام یک هفته بمونم اینجا، اون وقت توام باید بمونی؟ تا کی میخوای دنبالم باشی؟
پوزخند صدادارش جواب متقابل پوزخندم بود، با لحن قاطعانه و جدیش گفت:
- قرار نیس یک هفته بمونی اینجا و نیای بلاخره برمیگردی اونجا، امشبم اگه اومدم و مواظبتم که کار دست خودت ندی فقط بخاطر اصرار خانجونه که بزرگترمه، وگرنه بیکار نیستم دنبال تو بدوام!
حرفش برام سنگین بود. چشمهام رو باز کردم و با اخمم چشمهاش رو هدف گرفتم و گفتم:
- پس بیشتر از این وقت گرانبهاتون رو صرف من نکنین والا حضرت! کسی مجبورتون نکرده دنبال من بیاین، خیلی سختته همین الان راهت و بکش برو منم بزار به درد خودم بمیرم. به خانجون هم بگو حالم خوبه، به سلامت!
و به در اشاره کردم. با اخم و چشمهایی سرخ خم شد طرفم که مثلا روم جلوش کم بشه، اما من با پررویی تمام مثل خودش به سمتش نیم خیز شدم و زل زدم به چشمهای مشکیش.
نفسهای گرم از عصبانیتمون تو صورت همدیگه پخش میشد و من سرکشانه زل زده بودم به چشمهاش و اونم خشمناک از این همه پررویی نفسهای کشدار میکشید.
با غیظ رو بهم گفت:
- مثل اینکه ضربهای که به کلهات خورده بدجور رو مغزت تأثیر گذاشته و مخت تاب ور داشته داری چرت و پرت میگی!
و بعد از قسمت سرشونههام آروم هولم داد و گفت:
- بگیر بخواب سلیطه!
اون آروم هولم داده بود، اما من تعادلم رو نتونستم حفظ کنم و به پشت افتادم و از عقب سرم برخورد کرد به دسته چوبی مبل و سرم درد گرفت.
آخی از دهنم خارج شد و ل*بم رو از درد گ*از گرفتم، مثل باباش وحشی بود فقط وحشی! لطافت بلد نبودن هیچکدوم. دیگه خسته شده بودم، هی اون میزد تو سرم هی این میزد تو سرم، من حالم خوب نیس اینم عین عجل معلق بالا سر من کشیک میده!
با اینکه دید سرم به دسته مبل برخورد کرد و درد گرفت، اما اون با اخمی که چهره خشنش و به رخم میکشید روش رو ازم گرفت و به سمت پنجره رفت.
سرم دوباره داشت تیر میکشید، اما بیتوجه بهش بلند شدم و رفتم سمتش و همونطور که عصبانیت میلرزیدم گفتم:
- از خونه من برو بیرون ع*و*ضی!
تند روی پاشنه پاش چرخید و با چشمهایی به خون نشسته قدم بلندی به سمتم برداشت و زل زد توی چشمهام و گفت:
- با کی بودی ع*و*ضی؟
با خشم عین بلبل ز*ب*ون باز کردم و داد زدم:
- با تو! گفتم برو بیر...
- خفه شو!
با نعره بلندی که زد سر جام لرزیدم. قلبم از ترس خودش رو به دیواره سینم میکوبید. انگشت اشارهاش رو تهدیدوار به سمت من نشونه گرفت:
- هرچی هیچی نمیگم پررو نشو نقره، اعصابم به اندازه کافی خطخطیه، یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه برام بلبل زبونی کنی زرت و پرت اضافی کنی از این بلایی که به سرت اومده بدترش رو خودم به سرت میارم شنفتی؟
بغض تو گلوم لونه کرد، چونم لرزید و لرزون زمزمه کردم:
- مگه بلایی هم مونده که به سرم نیاد؟
کلافه دستی به صورتش کشید و نفسش رو پر حرص بیرون داد و گفت:
- بس کن کاری نکن به زور برگردونمت اون خونه!
داد نزدم ولی با صدای رسا و پر بغض گفتم:
- من به اون خونه نمیام. فکر کردی بابات با من کار خوبی کرد؟ فکر کردی وقتی برگردم با استقبال گرمش رو به رو میشم و برام دخترمدخترم میکنه؟ فکر میکنی اونجا برگردم اعصابم راحت میشه؟
کلافه دستی به گ*ردنش کشید و گفت:
- بس کن وگرنه...
کنترل اعصابم دیگه خارج از دستم بود، سرم رو به انفجار بود، بلندتر اینبار داد زدم و عقبعقب رفتم:
- وگرنه چی؟ بلا از این بدتر سرم میاری؟ مگه بازم بلایی مونده که سرم نیاد اشکان؟ ها؟ مگه بازم زخمی هست که نخورده باشم؟
تند و با حرص عقب گرد کردم و شیشه بطری نو*شی*دنی رو که روی اپن بود رو محکم کوبیدم به بدنه صاف اپن و به هزار تیکه تبدیل شد و از اون بطری دیگه چیزی نموند و تیکهاش هر کدوم به سمتی رفت، اما موقع شکستن ناخودآگاه یکی از تیکههاش کف دستم رو خراش داد و خون قرمزم کف دستم رو رنگین کرد. از قصد نکرده بودم فقط محض خالی کردن عصبانیتم این کار رو کرده بودم که خب منجر به زخمی شدن کف دستم شد. با این حال سوزشش رو به روی خودم نیاوردم.
برگشتم سمتش و کف دست زخمیم رو باز کردم و گفتم:
- بیا، دیگه چه بلایی باید سرم بیاد؟
کد:
بعدشم که بیخیال کار کردن تو کارگاه شدم و رفتم توی باند اردشیر، اما همش این نبود...
رفتم سمت مبلهای رنگ و رو رفته خونه و روشون نشستم و تکیهام رو دادم به پشتی مبل و چشمهام رو بستم. نشستن درست حسابی هم نه، تقریبا لم داده بودم و پاهامم دراز کرده بودم.
سنگینی نگاهش رو میتونستم روی خودم حس کنم. صدای قدمهاش رو شنیدم و مبل تکون کوچیکی خورد و حدس زدم که نشسته کنارم.
همونطور چشم بسته خطاب بهش زمزمه کردم:
- چرا دنبالم اومدی؟
بعد کمی سکوت، صداش رو شنیدم:
- خانجون نگرانت شده بود اصرار کرد بیام دنبالت.
مگه اینکه همین خانجون قدرم و بدونه! پوزخندی زدم و گفتم:
- تو مگه کار و زندگی نداری؟ شاید من بخوام یک هفته بمونم اینجا، اون وقت توام باید بمونی؟ تا کی میخوای دنبالم باشی؟
پوزخند صدادارش جواب متقابل پوزخندم بود، با لحن قاطعانه و جدیش گفت:
- قرار نیس یک هفته بمونی اینجا و نیای بلاخره برمیگردی اونجا، امشبم اگه اومدم و مواظبتم که کار دست خودت ندی فقط بخاطر اصرار خانجونه که بزرگترمه، وگرنه بیکار نیستم دنبال تو بدوام!
حرفش برام سنگین بود. چشمهام رو باز کردم و با اخمم چشمهاش رو هدف گرفتم و گفتم:
- پس بیشتر از این وقت گرانبهاتون رو صرف من نکنین والا حضرت! کسی مجبورتون نکرده دنبال من بیاین، خیلی سختته همین الان راهت و بکش برو منم بزار به درد خودم بمیرم. به خانجون هم بگو حالم خوبه، به سلامت!
و به در اشاره کردم. با اخم و چشمهایی سرخ خم شد طرفم که مثلا روم جلوش کم بشه، اما من با پررویی تمام مثل خودش به سمتش نیم خیز شدم و زل زدم به چشمهای مشکیش.
نفسهای گرم از عصبانیتمون تو صورت همدیگه پخش میشد و من سرکشانه زل زده بودم به چشمهاش و اونم خشمناک از این همه پررویی نفسهای کشدار میکشید.
با غیظ رو بهم گفت:
- مثل اینکه ضربهای که به کلهات خورده بدجور رو مغزت تأثیر گذاشته و مخت تاب ور داشته داری چرت و پرت میگی!
و بعد از قسمت سرشونههام آروم هولم داد و گفت:
- بگیر بخواب سلیطه!
اون آروم هولم داده بود، اما من تعادلم رو نتونستم حفظ کنم و به پشت افتادم و از عقب سرم برخورد کرد به دسته چوبی مبل و سرم درد گرفت.
آخی از دهنم خارج شد و ل*بم رو از درد گ*از گرفتم، مثل باباش وحشی بود فقط وحشی! لطافت بلد نبودن هیچکدوم. دیگه خسته شده بودم، هی اون میزد تو سرم هی این میزد تو سرم، من حالم خوب نیس اینم عین عجل معلق بالا سر من کشیک میده!
با اینکه دید سرم به دسته مبل برخورد کرد و درد گرفت، اما اون با اخمی که چهره خشنش و به رخم میکشید روش رو ازم گرفت و به سمت پنجره رفت.
سرم دوباره داشت تیر میکشید، اما بیتوجه بهش بلند شدم و رفتم سمتش و همونطور که عصبانیت میلرزیدم گفتم:
- از خونه من برو بیرون ع*و*ضی!
تند روی پاشنه پاش چرخید و با چشمهایی به خون نشسته قدم بلندی به سمتم برداشت و زل زد توی چشمهام و گفت:
- با کی بودی ع*و*ضی؟
با خشم عین بلبل ز*ب*ون باز کردم و داد زدم:
- با تو! گفتم برو بیر...
- خفه شو!
با نعره بلندی که زد سر جام لرزیدم. قلبم از ترس خودش رو به دیواره سینم میکوبید. انگشت اشارهاش رو تهدیدوار به سمت من نشونه گرفت:
- هرچی هیچی نمیگم پررو نشو نقره، اعصابم به اندازه کافی خطخطیه، یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه برام بلبل زبونی کنی زرت و پرت اضافی کنی از این بلایی که به سرت اومده بدترش رو خودم به سرت میارم شنفتی؟
بغض تو گلوم لونه کرد، چونم لرزید و لرزون زمزمه کردم:
- مگه بلایی هم مونده که به سرم نیاد؟
کلافه دستی به صورتش کشید و نفسش رو پر حرص بیرون داد و گفت:
- بس کن کاری نکن به زور برگردونمت اون خونه!
داد نزدم ولی با صدای رسا و پر بغض گفتم:
- من به اون خونه نمیام. فکر کردی بابات با من کار خوبی کرد؟ فکر کردی وقتی برگردم با استقبال گرمش رو به رو میشم و برام دخترمدخترم میکنه؟ فکر میکنی اونجا برگردم اعصابم راحت میشه؟
کلافه دستی به گ*ردنش کشید و گفت:
- بس کن وگرنه...
کنترل اعصابم دیگه خارج از دستم بود، سرم رو به انفجار بود، بلندتر اینبار داد زدم و عقبعقب رفتم:
- وگرنه چی؟ بلا از این بدتر سرم میاری؟ مگه بازم بلایی مونده که سرم نیاد اشکان؟ ها؟ مگه بازم زخمی هست که نخورده باشم؟
تند و با حرص عقب گرد کردم و شیشه بطری نو*شی*دنی رو که روی اپن بود رو محکم کوبیدم به بدنه صاف اپن و به هزار تیکه تبدیل شد و از اون بطری دیگه چیزی نموند و تیکهاش هر کدوم به سمتی رفت، اما موقع شکستن ناخودآگاه یکی از تیکههاش کف دستم رو خراش داد و خون قرمزم کف دستم رو رنگین کرد. از قصد نکرده بودم فقط محض خالی کردن عصبانیتم این کار رو کرده بودم که خب منجر به زخمی شدن کف دستم شد. با این حال سوزشش رو به روی خودم نیاوردم.
برگشتم سمتش و کف دست زخمیم رو باز کردم و گفتم:
- بیا، دیگه چه بلایی باید سرم بیاد؟
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان