حرفه‌ای رمان ساغر خونین | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۵۹

و بعد لبخندی کج گوشه ل*بش جا خوش کرد. هی می‌خواستم این کارها و رفتارهاش رو بزارم پای توجه و علاقه‌اش، اما هر دقیقه یجوری بود، گاهی بد گاهی خوب! خم شد سمتم، تماس نوک انگشتش با پو*ست صورتم، باعث شد گر بگیرم و حرارت بدنم بالا بره، نوازش‌وار موهای جلوی صورتم رو به پشت گوشم هدایت کرد.
آروم دستم رو بلند کردم، متقابلا من هم دستی به موهای مشکیش کشیدم، آروم و نوازش‌وار! توی صدام کمی ناز چاشنی کردم و آروم گفتم:
- یعنی برات مهمه؟
ساکت و آروم؛ ولی با اخم و چشم‌هایی نافذ به چشم‌هام خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت.
دوباره این‌بار با لحنی پر از گلایه گفتم:
- چرا چیزی نمی‌گی اشکان؟ یعنی برات انقدر مهمم که این و میگی؟
دوباره هیچ جوابی جز سکوت عایدم نشد. دستم رو از لابه لای موهاش کشیدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تو نگو، بزار من بگم که تو برای من مهمی، تو برای من از هرچیزی مهمی.
و بعد نگاه تب‌دارم رو از چشم‌هاش به ل*ب‌های خوش‌فرم و مردونه‌اش سوق دادم. آروم‌آروم با ناز و ظرافت زنانه‌ام بهش نزدیک شدم، هیچ حرکتی نمی‌کرد، دیگه نگاهش پر از اخم نبود، عادی بود.
بیشتر جلو رفتم، ذره‌ذره و آروم و بلاخره...

*نقره


بغض به گلوم چنگ زد، با چشم‌های مملو از اشک به بالای پشت بوم عمارت خیره شدم. توی باغ عمارت بودم و خیره بودم به اون صح*نه نفرت‌انگیز. از خشم می‌لرزیدم، انتظار داشتم اشکان پس بکشه، بکشه عقب، اما در مقابل اون کار نازیلا بی‌حرکت بود.
دسته کلت توی دستم رو از حرص فشار می‌دادم و حرصم رو سر اون بیچاره خالی می‌کردم و صدای تیریک‌تیریکش به گوش می‌رسید.
از پشت هاله محو اشک‌هام، دیدم که اشکان نازی رو کنار زد و بلند شد رفت و نازی مات و مبهوت سرجاش مونده بود.
اشک‌های جمع شده توی چشم‌هام رو با حرص مهار کردم و بغضم رو محکم قورت دادم و نگاهم رو از پشت بوم گرفتم و رفتم که برم داخل.
از دیدن اون صح*نه حالم بد شده بود، دلم یه خلوت آرومی می‌خواست، دلم می‌خواست برم و ساعت‌ها خودم رو تو اتاق حبس کنم.
توی دلم دنبال یه دلیل می‌گشتم که چرا باید از دیدن اون صح*نه ناراحت بشم؟ هرچی می‌گشتم پیدا نمی‌کردم. انگار که تو وجودم یه حسی مثل حسادت داشت توی وجودم افروخته میشد.
همین که قدم گذاشتم که برم داخل، با اشکان روبه رو شدم. گره کور ابروهاش با دیدنم محکم‌تر شد. صاف ایستاد روبه روم و گفت:
- چشم‌هات چرا قرمزه؟
لعنتی! چشم‌هام داشت همه چیز رو لو می‌داد. تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
- چیزی نیست.
و بعد کنارش زدم و از کنارش رد شدم. گفتم الان میوفته دنبالم باز سوال پیچ می‌کنه، اما رفت رد کارش، انگاری خیلی عجله داشت. نفس حبس شده‌ام رو بیرون دادم.
دخترها و یزدان همشون با خستگی روی مبل لم داده بودن، بدون توجه بهشون قدم‌های محکمم رو به سمت اتاقم هدایت دادم.
با ناراحتی لباس‌هام رو درآوردم و پرت کردم وسط اتاق و به پشت خودم رو پرت کردم به آ*غ*و*ش نرم تشک تختم و چشم‌هام رو بستم. ناخودآگاه دستم رفت سمت همون زنجیری که بهم داده بود تا به گردنم بندازم. همون روزی که می‌خواستم به عمارت گونش راه پیدا کنم. آروم زنجیر سرد دور گردنم رو با انگشت‌هام لمس کردم. هنوزم دور گردنم بود و فرصت نشده بود بهش برگردونم. باید بهش پس می‌دادم؛ ولی از طرفی دلم نمی‌اومد پسش بدم نمی‌دونم چرا. دوست داشتم بازم دور گردنم باشه.

***

ساعت طرف‌های دوازده بود، بی‌حوصله به خانجون گفتم که یه خورده برام غذا گرم کنه بخورم. شام نخورده بودم و حالا گشنه‌ام شده بود. نگاهی به سالن انداختم، دختر‌ها هیچکدومشون نخوابیده بودن و مثل من تا الان بیدار بودن، زیبا و آیچا داشتن حکم بازی می‌کردن و نازی هم مشغول فیلم دیدن بود و از یزدان هم خبری نبود. از اشکان و اردشیر هم هنوز خبری نبود و نیومده بودن.
شامم که آماده شد، با حالی گرفته‌تر از همیشه نشستم که شامم و بخورم. فکرم درگیر اشکان شده بود... .

کد:
و بعد لبخندی کج گوشه ل*بش جا خوش کرد. هی می‌خواستم این کارها و رفتارهاش رو بزارم پای توجه و علاقه‌اش، اما هر دقیقه یجوری بود، گاهی بد گاهی خوب! خم شد سمتم، تماس نوک انگشتش با پو*ست صورتم، باعث شد گر بگیرم و حرارت بدنم بالا بره، نوازش‌وار موهای جلوی صورتم رو به پشت گوشم هدایت کرد.

آروم دستم رو بلند کردم، متقابلا من هم دستی به موهای مشکیش کشیدم، آروم و نوازش‌وار! توی صدام کمی ناز چاشنی کردم و آروم گفتم:

- یعنی برات مهمه؟

ساکت و آروم؛ ولی با اخم و چشم‌هایی نافذ به چشم‌هام خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت.

دوباره این‌بار با لحنی پر از گلایه گفتم:

- چرا چیزی نمی‌گی اشکان؟ یعنی برات انقدر مهمم که این و میگی؟

دوباره هیچ جوابی جز سکوت عایدم نشد. دستم رو از لابه لای موهاش کشیدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- تو نگو، بزار من بگم که تو برای من مهمی، تو برای من از هرچیزی مهمی.

و بعد نگاه تب‌دارم رو از چشم‌هاش به ل*ب‌های خوش‌فرم و مردونه‌اش سوق دادم. آروم‌آروم با ناز و ظرافت زنانه‌ام بهش نزدیک شدم، هیچ حرکتی نمی‌کرد، دیگه نگاهش پر از اخم نبود، عادی بود.

بیشتر جلو رفتم، ذره‌ذره و آروم و بلاخره...

*نقره

بغض به گلوم چنگ زد، با چشم‌های مملو از اشک به بالای پشت بوم عمارت خیره شدم. توی باغ عمارت بودم و خیره بودم به اون صح*نه نفرت‌انگیز. از خشم می‌لرزیدم، انتظار داشتم اشکان پس بکشه، بکشه عقب، اما در مقابل اون کار نازیلا بی‌حرکت بود.

دسته کلت توی دستم رو از حرص فشار می‌دادم و حرصم رو سر اون بیچاره خالی می‌کردم و صدای تیریک‌تیریکش به گوش می‌رسید.

از پشت هاله محو اشک‌هام، دیدم که اشکان نازی رو کنار زد و بلند شد رفت و نازی مات و مبهوت سرجاش مونده بود.

اشک‌های جمع شده توی چشم‌هام رو با حرص مهار کردم و بغضم رو محکم قورت دادم و نگاهم رو از پشت بوم گرفتم و رفتم که برم داخل.

از دیدن اون صح*نه حالم بد شده بود، دلم یه خلوت آرومی می‌خواست، دلم می‌خواست برم و ساعت‌ها خودم رو تو اتاق حبس کنم.

توی دلم دنبال یه دلیل می‌گشتم که چرا باید از دیدن اون صح*نه ناراحت بشم؟ هرچی می‌گشتم پیدا نمی‌کردم. انگار که تو وجودم یه حسی مثل حسادت داشت توی وجودم افروخته میشد.

همین که قدم گذاشتم که برم داخل، با اشکان روبه رو شدم. گره کور ابروهاش با دیدنم محکم‌تر شد. صاف ایستاد روبه روم و گفت:

- چشم‌هات چرا قرمزه؟

لعنتی! چشم‌هام داشت همه چیز رو لو می‌داد. تک سرفه‌ای کردم و گفتم:

- چیزی نیست.

و بعد کنارش زدم و از کنارش رد شدم. گفتم الان میوفته دنبالم باز سوال پیچ می‌کنه، اما رفت رد کارش، انگاری خیلی عجله داشت. نفس حبس شده‌ام رو بیرون دادم.

دخترها و یزدان همشون با خستگی روی مبل لم داده بودن، بدون توجه بهشون قدم‌های محکمم رو به سمت اتاقم هدایت دادم.

با ناراحتی لباس‌هام رو درآوردم و پرت کردم وسط اتاق و به پشت خودم رو پرت کردم به آ*غ*و*ش نرم تشک تختم و چشم‌هام رو بستم. ناخودآگاه دستم رفت سمت همون زنجیری که بهم داده بود تا به گردنم بندازم. همون روزی که می‌خواستم به عمارت گونش راه پیدا کنم. آروم زنجیر سرد دور گردنم رو با انگشت‌هام لمس کردم. هنوزم دور گردنم بود و فرصت نشده بود بهش برگردونم. باید بهش پس می‌دادم؛ ولی از طرفی دلم نمی‌اومد پسش بدم نمی‌دونم چرا. دوست داشتم بازم دور گردنم باشه.



***



ساعت طرف‌های دوازده بود، بی‌حوصله به خانجون گفتم که یه خورده برام غذا گرم کنه بخورم. شام نخورده بودم و حالا گشنه‌ام شده بود. نگاهی به سالن انداختم، دختر‌ها هیچکدومشون نخوابیده بودن و مثل من تا الان بیدار بودن، زیبا و آیچا داشتن حکم بازی می‌کردن و نازی هم مشغول فیلم دیدن بود و از یزدان هم خبری نبود. از اشکان و اردشیر هم هنوز خبری نبود و نیومده بودن.

شامم که آماده شد، با حالی گرفته‌تر از همیشه نشستم که شامم و بخورم. فکرم درگیر اشکان شده بود... .

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۶۰

*اردشیر

- به! کی رو می‌بینم؟ اردشیرخان، خیلی خوش اومدی. آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ دلت برای من تنگ شده بود عزیزم؟
طبق معمول به سردی سرم رو تکون دادم و نگاه پر از خشمم رو توی چشم‌هاش دوختم و با لحنی مملو از تحقیر گفتم:
- آره خیلی؛ طوری که از دیدنت اشک شوق دارم می‌ریزم.
مثل همیشه خوشتیپ و خوش‌پوش جلوم ایستاده بود.
دستش رو جلو آورد که باهاش دست دادم و گفت:
- عاشق همین خونسردی و رفتار خشکتم. پیر هم که شدی هنوزم همون اردشیر قدیم خودمون هستی، خَم ابروت هیچوقت صاف نشده و نمیشه.
اخم‌هام رو بیشتر توهم گره زدم و گفتم:
- آب کش به کف گیر میگه چقدر سوراخ داری، حوصله زرت و پرت‌های اضافیت رو ندارم جلال ج*ن*س خواستی آوردم، پول و بده بزن به چاک!
جلال خنده‌ای کرد و با لحنی کشیده گفت:
- اوه، خیله خب حالا تند نرو ترمز بگیر ناسلامتی باهم همکاریم شریکیم باید باهم توافق داشته باشیم یانه؟ بازم از اون ج*ن*س‌های اعلات آوردی دیگه نه؟
اشکان که کنارم بود اومد جلو و محکم زد به شونه جلال و درحالی که دقیق چشم‌هاش میخ چشم‌های جلال شده بود و باعث شد جلال با این کارش آب دهنش رو قورت بده گفت:
- اصله اصل، اعلای اعلا، می‌خوای باز کن ببین. بعد از سال‌ها هنوز نفهمیدی اون ج*ن*س اصل و اعلایی که ما داریم رو هیچکس نداره؟
جلال دوباره آب دهنش رو قورت داد و به یکی از نوچه‌هاش اشاره کرد که بررسی کنن.
وقتی ج*ن*س‌هارو بررسی کردن، فهمیدن که همونیه که می‌خواستن، همون کوکائینی که می‌خواستن. جلال با برق خوشحالی که توی چشم‌هاش وجود داشت، به سمتم برگشت و گفت:
- دمت گرم، همونیه که می‌خواستیم.
اشکان دوباره محکم زد رو شونه‌اش و باپوزخند گفت:
- شک نکن که همینطوره!
با این کار اشکان اخمی کرد و دست اشکان رو از رو شونه‌اش با حرص برداشت و با حالت چندشی قسمت سرشونه کتش رو تکوند، کیف سامسونت نقره‌ایش رو به سمت من باز کرد و دسته اسکناس پول‌ها داخل کیف نمایان شدن.
در همون حالت گفت:
- همون مبلغی که خودت خواسته بودی اردشیر جان.
لبخند کجی که حتم داشتم شبیه به پوزخند بود روی ل*بم به وجود اومد و یه دسته از اسکناس‌ها رو توی دستم گرفتم و نگاهی بهش انداختم و بعد آروم؛ ولی بدون خشونت، پرتش کردم توی کیف و به اشکان اشاره کردم کیف رو از دستش بگیره.
اشکان کیف رو از دست جلال گرفت و درش رو بست و گذاشت توی ماشین. جلال دستش رو دوباره سمتم دراز کرد که باهاش دست دادم و با لبخند زورکی و نگاه معنادارش گفت:
- سود دوطرفه‌ای داشت، هم برای شما پرسود بود هم برای من، از همکاری باهات خیلی خوشحالم.
سری تکون دادم و چیز دیگه‌ای نگفتم، اون‌ها سوار ماشین خودشون شدن و ماهم سوار ماشین خودمون و به سمت عمارت حرکت کردیم. امروز این دیگه آخرین خریدار بود که ج*ن*س‌ها رو بهش فروختیم و داریم برمی‌گردیم.
ج*ن*س‌هارو توی تهران معامله می‌کردیم و به خریدارها می‌فروختیم و پول و می‌گرفتیم و سودش رو کمی ما برمی‌داشتیم و کمی هم خود عنایت!
جلال هم یکی از همون خریدارها بود که بی‌نهایت ترسو و بزدل بود و همیشه سعی داشت ترسش رو پنهون کنه، اما خب از چشم‌هاش می‌شد خوند.
کمی از ج*ن*س‌هارو فروختیم و تحویل دادیم، اما خب به این زودی تمومی نداره، یه عالمه ج*ن*س توی انبار بود که اون‌ها هم باید فروخته می‌شدن که خب دیگه بقیه رو هم به فردا موکول کردیم.
با آرامش و اخم‌های درهمم به بیرون خیره شدم و به صندلی ماشین تکیه دادم.

***

*نقره

اردشیر نگاه دقیقی به هممون انداخت و چند دقیقه بعد نگاهش رو از هممون گرفت و دوخت به شیشه نو*شی*دنی روی میز. خم شد و بطری رو برداشت و لیوان پایه بلندش رو پر کرد از نو*شی*دنی قرمز رنگ براقی که به آدم چشمک میزد.
لیوان رو برداشت و بدون مکث سر کشید. هردوشون برگشته بودن، اشکان با بی‌حوصلگی روی مبل لم داده بود و پاهاش رو دراز کرده بود و روی میز جلوش قرار داده بود.
اینطور که معلوم بود فروش ج*ن*س‌ها خوب پیش رفته بوده و هردوشون الان خسته توی پذیرایی نشستن و به گفته اردشیر باید می‌نشستیم و منتظر می‌موندیم چون گفت که باهامون کار داره. موقع رسیدن هم اردشیر وقتی آیچا رو دید هم خوشحال شد و هم متعجب بود؛ ولی با این حال بهش خوش آمد گفت و به خدمت‌کارها دستور داد اتاقش رو براش آماده کنن.

کد:
*اردشیر



- به! کی رو می‌بینم؟ اردشیرخان، خیلی خوش اومدی. آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ دلت برای من تنگ شده بود عزیزم؟

طبق معمول به سردی سرم رو تکون دادم و نگاه پر از خشمم رو توی چشم‌هاش دوختم و با لحنی مملو از تحقیر گفتم:

- آره خیلی؛ طوری که از دیدنت اشک شوق دارم می‌ریزم.

مثل همیشه خوشتیپ و خوش‌پوش جلوم ایستاده بود.

دستش رو جلو آورد که باهاش دست دادم و گفت:

- عاشق همین خونسردی و رفتار خشکتم. پیر هم که شدی هنوزم همون اردشیر قدیم خودمون هستی، خَم ابروت هیچوقت صاف نشده و نمیشه.

اخم‌هام رو بیشتر توهم گره زدم و گفتم:

- آب کش به کف گیر میگه چقدر سوراخ داری، حوصله زرت و پرت‌های اضافیت رو ندارم جلال ج*ن*س خواستی آوردم، پول و بده بزن به چاک!

جلال خنده‌ای کرد و با لحنی کشیده گفت:

- اوه، خیله خب حالا تند نرو ترمز بگیر ناسلامتی باهم همکاریم شریکیم باید باهم توافق داشته باشیم یانه؟ بازم از اون ج*ن*س‌های اعلات آوردی دیگه نه؟

اشکان که کنارم بود اومد جلو و محکم زد به شونه جلال و درحالی که دقیق چشم‌هاش میخ چشم‌های جلال شده بود و باعث شد جلال با این کارش آب دهنش رو قورت بده گفت:

- اصله اصل، اعلای اعلا، می‌خوای باز کن ببین. بعد از سال‌ها هنوز نفهمیدی اون ج*ن*س اصل و اعلایی که ما داریم رو هیچکس نداره؟

جلال دوباره آب دهنش رو قورت داد و به یکی از نوچه‌هاش اشاره کرد که بررسی کنن.

وقتی ج*ن*س‌هارو بررسی کردن، فهمیدن که همونیه که می‌خواستن، همون کوکائینی که می‌خواستن. جلال با برق خوشحالی که توی چشم‌هاش وجود داشت، به سمتم برگشت و گفت:

- دمت گرم، همونیه که می‌خواستیم.

اشکان دوباره محکم زد رو شونه‌اش و باپوزخند گفت:

- شک نکن که همینطوره!

با این کار اشکان اخمی کرد و دست اشکان رو از رو شونه‌اش با حرص برداشت و با حالت چندشی قسمت سرشونه کتش رو تکوند، کیف سامسونت نقره‌ایش رو به سمت من باز کرد و دسته اسکناس پول‌ها داخل کیف نمایان شدن.

در همون حالت گفت:

- همون مبلغی که خودت خواسته بودی اردشیر جان.

 لبخند کجی که حتم داشتم شبیه به پوزخند بود روی ل*بم به وجود اومد و یه دسته از اسکناس‌ها رو توی دستم گرفتم و نگاهی بهش انداختم و بعد آروم؛ ولی بدون خشونت، پرتش کردم توی کیف و به اشکان اشاره کردم کیف رو از دستش بگیره.

اشکان کیف رو از دست جلال گرفت و درش رو بست و گذاشت توی ماشین. جلال دستش رو دوباره سمتم دراز کرد که باهاش دست دادم و با لبخند زورکی و نگاه معنادارش گفت:

- سود دوطرفه‌ای داشت، هم برای شما پرسود بود هم برای من، از همکاری باهات خیلی خوشحالم.

سری تکون دادم و چیز دیگه‌ای نگفتم، اون‌ها سوار ماشین خودشون شدن و ماهم سوار ماشین خودمون و به سمت عمارت حرکت کردیم. امروز این دیگه آخرین خریدار بود که ج*ن*س‌ها رو بهش فروختیم و داریم برمی‌گردیم.

ج*ن*س‌هارو توی تهران معامله می‌کردیم و به خریدارها می‌فروختیم و پول و می‌گرفتیم و سودش رو کمی ما برمی‌داشتیم و کمی هم خود عنایت!

جلال هم یکی از همون خریدارها بود که بی‌نهایت ترسو و بزدل بود و همیشه سعی داشت ترسش رو پنهون کنه، اما خب از چشم‌هاش می‌شد خوند.

کمی از ج*ن*س‌هارو فروختیم و تحویل دادیم، اما خب به این زودی تمومی نداره، یه عالمه ج*ن*س توی انبار بود که اون‌ها هم باید فروخته می‌شدن که خب دیگه بقیه رو هم به فردا موکول کردیم.

با آرامش و اخم‌های درهمم به بیرون خیره شدم و به صندلی ماشین تکیه دادم.



***



*نقره



اردشیر نگاه دقیقی به هممون انداخت و چند دقیقه بعد نگاهش رو از هممون گرفت و دوخت به شیشه نو*شی*دنی روی میز. خم شد و بطری رو برداشت و لیوان پایه بلندش رو پر کرد از نو*شی*دنی قرمز رنگ براقی که به آدم چشمک میزد.

لیوان رو برداشت و بدون مکث سر کشید. هردوشون برگشته بودن، اشکان با بی‌حوصلگی روی مبل لم داده بود و پاهاش رو دراز کرده بود و روی میز جلوش قرار داده بود.

اینطور که معلوم بود فروش ج*ن*س‌ها خوب پیش رفته بوده و هردوشون الان خسته توی پذیرایی نشستن و به گفته اردشیر باید می‌نشستیم و منتظر می‌موندیم چون گفت که باهامون کار داره. موقع رسیدن هم اردشیر وقتی آیچا رو دید هم خوشحال شد و هم متعجب بود؛ ولی با این حال بهش خوش آمد گفت و به خدمت‌کارها دستور داد اتاقش رو براش آماده کنن.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۶۱

برای بار دوم لیوانش رو پر کرد و این‌بار درحالی که جرعه‌جرعه داشت نوشیدنیش رو می‌نوشید رو به هممون گفت:
- خب تعریف کنین ببینم چیکارها کردین؟
اول از همه زیبا شروع کرد، می‌دونستیم اگه زود جوابش رو ندیم داد و هوارش راه میوفته، پس زیبا سریع‌تر از همه پیش دستی کرد و گفت:
- همونطور که دستور داده بودین من امروز همراه شهاب صبح اول وقت رفتم و تموم ج*ن*س‌هارو به مشتری‌ها فروختم. بدون هیچ دردسری!
اردشیر سری تکون داد و روبه نازی گفت:
- تو چی؟
نازیلا لبخند پر از شیطنتی تحویل اردشیر داد و گفت:
- منم بعد سر زدن به انبار عتیقه‌ها طبق نقشه و به کمک سهیل و سیاوش، چندتا دختر تور کردم و تو تله انداختم. الانم صحیح و سالم کت و بال بسته، جاشون امنه.
احساس کردم برق شادی توی چشم‌های اردشیر، برای یه لحظه جهید و بعد خاموش شد و گفت:
- خوبه.
با لبخند کم رنگی رو به آیچا گفت:
- چخبر دخترم؟ چیشد یهو اومدی اینجا بدون پدرت؟ چرا پدرت همراهت نیومد؟
آیچا لبخندی زد و گفت:
- خب راستش آره تنها اومدم این‌بار، توی اون خونه درندشتی حوصله‌ام داشت سر می‌رفت باباهم که سرش شلوغه و همین که دلم هوای دخترها رو کرده بود، دیگه این شد که بابا بهم پیشنهاد داد که بیام اینجا و منم گفتم بیام یه مدت، هم حوصله‌ام سر نمیره هم به نقره کمکی می‌کنم و هم دیگه دلم تنگ نمیشه واسه بچه‌ها.
اردشیر اخمی کرد و گفت:
- کمک؟ کدوم کمک؟
آیچا متعجب به اردشیر خیره شد و گفت:
- همین قضیه کشتن آراس.
این‌بار کامل نوشیدنیش رو سر کشید و گفت:
- مگه توام اونجا بودی؟ بابات خبر داشت؟
آیچا لبخند زورکی تحویلش داد و گفت:
- بله خب اونجا بودم؛ بابام از اومدنم به عمارت شما فقط خبر داره، از قضیه کشته شدن آراس و کمک کردنم به نقره خبر نداره خودم خواستم که بیام و به نقره کمک کنم. دوست داشتم کنارش باشم.
اردشیر فکش منقبض شد و لیوان ظریف توی دستش رو فشرد که تقریبا اونقدری محکم فشار داده بود که لیوان تو دستش ترک برداشت.
با خشم و چشم‌هایی سرخ شده بهم خیره شد و گفت:
- چرا گذاشتی بیاد پیشت؟
مات و مبهوت از حرفش چند لحظه‌ای بهش خیره شدم که صدای فریادش پرده گوشم رو لرزوند:
- با توام، دارم میگم چرا گذاشتی بیاد کنارت بجنگه؟
ل*ب باز کردم و لرزون گفتم:
- من اصلا خبر نداشتم آیچا میاد، یهویی شد، برگشتم دیدم اومده کنارم وایساده. نمی‌دونستم عنایت خان خبری نداره.
مشت محکمی به میز شیشه‌ای جلوی مبل زد که شیشه هزار تیکه شد و تیکه‌ها هرکدوم به سمتی افتادن که نازی و آیچا و زیبا، جیغ خفیفی از ترس کشیدن و منم که با ترس توی جام می‌لرزیدم.
وقتی اینجور وقت‌ها عصبی می‌شد رسما هممون تا مرز سکته می‌رفتیم و می‌اومدیم.
با حرص درحالی که شیشه نو*شی*دنی توی دستش بود از جا بلند شد که آیچا سریع از جاش بلند شد و جلوی اردشیر ایستاد و گفت:
- بخدا باور کنین اون تقصیری نداره، من خودم با پای خودم با خواست خود...
ولی آیچا رو کنار زد و بی‌توجه به حرف‌هاش، با قدم‌های آروم و پر حرصی اومد و جلوم ایستاد و نعره‌ای زد که کل دیوارهای عمارت به لرزه دراومدن:
- اگه طوریش می‌شد توی احمق جواب پدرش رو می‌دادی؟ واسه چی گذاشتی کنارت باشه و نفرستادی بیاد عمارت؟
تنها کسی که ازش مثل سگ می‌ترسیدم و ازش حساب می‌بردم همین اردشیر بود. با ترس و تته‌پته گفتم:
- بخدا باور کنین نمی‌دونستم پدرش نمی‌دونه، من از اومدنش خبر نداشتم.
زیبا اومد جلو و دستش رو گذاشت به بازوی اردشیر و تا خواست دهن باز کنه و حرف بزنه، با اخم‌های وحشتناک اردشیر روبه رو شد و آب دهنش رو با ترس قورت داد و دستش رو برداشت و نتونست چیزی بگه.
آیچا با بغض و صدایی لرزون گفت:
- باور کنین خودم خواستم بیام کمک کنم اون تقصیری نداره، حالا که من چیزیم نشده اتفاقی نیوفتاده که.
اشکان اومد جلو بازوی اردشیر رو کشید تا آرومش کنه، اما اردشیر انگار توی حالت عادی نبود، و انگار خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود. بازوش رو از دست اشکان درآورد و همون طور با صورتی سرخ از خشم و حالتی غیر عادی که بخاطر خوردن همون نو*شی*دنی نحس بود، با فریاد رو بهم گفت:
- خبر نداشتی که نداشتی دختره بی‌کس و کار، حتی اگه پدرشم می‌دونست باز تو باید می‌ذاشتی همراه تو قدم به اون خ*را*ب شده بزاره؟ دختر مردم و به اسم کمک با خودت برداشتی بردی اونجا که چی؟ می‌دونی اگه بلایی به سرش می‌اومد چیکارت می‌کردم؟ پوستت رو می‌کندم حرومزاده!
با حرفی که زد رسما خشکم زد، بهم گفت حرومزاده، گفت بی‌کس و کار! تا حالا نشده بود تا این حد سرم عصبانی بشه، تا این حد تندروی کنه و بهم اینجور الفاظ بچسبونه. شده تاحالا اخم و تخم کنه یا سرم کمی عصبی بشه بخاطر اشتباهاتم؛ ولی قسم می‌خورم تا الان تا به این حد عصبی اونم برای من که دخترخونده‌اش بودم ندیده بودم. اینجور عصبانیت‌های شدیدش که الان می‌دیدم، برای زمانی بود که یه خطا یا اشتباهی از زیبا یا نازیلا و یا از افرادمون سر میزد. اون موقع آره می‌دیدم که به شدت عصبانیه و اکثرا اینجوری عصبانی می‌شد، اما برای من تا حالا اینجوری عصبی نشده بود. با این حرف‌هاش اشک به چشم‌هام هجوم آورد و با چشم‌های اشکیم زل زدم بهش. تند‌تند نفس‌نفس میزد و خشم توی چشم‌هاش برام کاملا احساس می‌شد.
رگه‌های قرمز چشم‌هاش توی سفیدی چشم‌هاش خودنمایی می‌کردن و رگ پیشونیش متورم شده بود.

کد:
برای بار دوم لیوانش رو پر کرد و این‌بار درحالی که جرعه‌جرعه داشت نوشیدنیش رو می‌نوشید رو به هممون گفت:

- خب تعریف کنین ببینم چیکارها کردین؟

اول از همه زیبا شروع کرد، می‌دونستیم اگه زود جوابش رو ندیم داد و هوارش راه میوفته، پس زیبا سریع‌تر از همه پیش دستی کرد و گفت:

- همونطور که دستور داده بودین من امروز همراه شهاب صبح اول وقت رفتم و تموم ج*ن*س‌هارو به مشتری‌ها فروختم. بدون هیچ دردسری!

اردشیر سری تکون داد و روبه نازی گفت:

- تو چی؟

نازیلا لبخند پر از شیطنتی تحویل اردشیر داد و گفت:

- منم بعد سر زدن به انبار عتیقه‌ها طبق نقشه و به کمک سهیل و سیاوش، چندتا دختر تور کردم و تو تله انداختم. الانم صحیح و سالم کت و بال بسته، جاشون امنه.

احساس کردم برق شادی توی چشم‌های اردشیر، برای یه لحظه جهید و بعد خاموش شد و گفت:

- خوبه.

با لبخند کم رنگی رو به آیچا گفت:

- چخبر دخترم؟ چیشد یهو اومدی اینجا بدون پدرت؟ چرا پدرت همراهت نیومد؟

آیچا لبخندی زد و گفت:

- خب راستش آره تنها اومدم این‌بار، توی اون خونه درندشتی حوصله‌ام داشت سر می‌رفت باباهم که سرش شلوغه و همین که دلم هوای دخترها رو کرده بود، دیگه این شد که بابا بهم پیشنهاد داد که بیام اینجا و منم گفتم بیام یه مدت، هم حوصله‌ام سر نمیره هم به نقره کمکی می‌کنم و هم دیگه دلم تنگ نمیشه واسه بچه‌ها.

اردشیر اخمی کرد و گفت:

- کمک؟ کدوم کمک؟

آیچا متعجب به اردشیر خیره شد و گفت:

- همین قضیه کشتن آراس.

این‌بار کامل نوشیدنیش رو سر کشید و گفت:

- مگه توام اونجا بودی؟ بابات خبر داشت؟

آیچا لبخند زورکی تحویلش داد و گفت:

- بله خب اونجا بودم؛ بابام از اومدنم به عمارت شما فقط خبر داره، از قضیه کشته شدن آراس و کمک کردنم به نقره خبر نداره خودم خواستم که بیام و به نقره کمک کنم. دوست داشتم کنارش باشم.

اردشیر فکش منقبض شد و لیوان ظریف توی دستش رو فشرد که تقریبا اونقدری محکم فشار داده بود که لیوان تو دستش ترک برداشت.

با خشم و چشم‌هایی سرخ شده بهم خیره شد و گفت:

- چرا گذاشتی بیاد پیشت؟

مات و مبهوت از حرفش چند لحظه‌ای بهش خیره شدم که صدای فریادش پرده گوشم رو لرزوند:

- با توام، دارم میگم چرا گذاشتی بیاد کنارت بجنگه؟

ل*ب باز کردم و لرزون گفتم:

- من اصلا خبر نداشتم آیچا میاد، یهویی شد، برگشتم دیدم اومده کنارم وایساده. نمی‌دونستم عنایت خان خبری نداره.

مشت محکمی به میز شیشه‌ای جلوی مبل زد که شیشه هزار تیکه شد و تیکه‌ها هرکدوم به سمتی افتادن که نازی و آیچا و زیبا، جیغ خفیفی از ترس کشیدن و منم که با ترس توی جام می‌لرزیدم.

وقتی اینجور وقت‌ها عصبی می‌شد رسما هممون تا مرز سکته می‌رفتیم و می‌اومدیم.

با حرص درحالی که شیشه نو*شی*دنی توی دستش بود از جا بلند شد که آیچا سریع از جاش بلند شد و جلوی اردشیر ایستاد و گفت:

- بخدا باور کنین اون تقصیری نداره، من خودم با پای خودم با خواست خود...

ولی آیچا رو کنار زد و بی‌توجه به حرف‌هاش، با قدم‌های آروم و پر حرصی اومد و جلوم ایستاد و نعره‌ای زد که کل دیوارهای عمارت به لرزه دراومدن:

- اگه طوریش می‌شد توی احمق جواب پدرش رو می‌دادی؟ واسه چی گذاشتی کنارت باشه و نفرستادی بیاد عمارت؟

تنها کسی که ازش مثل سگ می‌ترسیدم و ازش حساب می‌بردم همین اردشیر بود. با ترس و تته‌پته گفتم:

- بخدا باور کنین نمی‌دونستم پدرش نمی‌دونه، من از اومدنش خبر نداشتم.

زیبا اومد جلو و دستش رو گذاشت به بازوی اردشیر و تا خواست دهن باز کنه و حرف بزنه، با اخم‌های وحشتناک اردشیر روبه رو شد و آب دهنش رو با ترس قورت داد و دستش رو برداشت و نتونست چیزی بگه.

آیچا با بغض و صدایی لرزون گفت:

- باور کنین خودم خواستم بیام کمک کنم اون تقصیری نداره، حالا که من چیزیم نشده اتفاقی نیوفتاده که.

اشکان اومد جلو بازوی اردشیر رو کشید تا آرومش کنه، اما اردشیر انگار توی حالت عادی نبود، و انگار خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود. بازوش رو از دست اشکان درآورد و همون طور با صورتی سرخ از خشم و حالتی غیر عادی که بخاطر خوردن همون نو*شی*دنی نحس بود، با فریاد رو بهم گفت:

- خبر نداشتی که نداشتی دختره بی‌کس و کار، حتی اگه پدرشم می‌دونست باز تو باید می‌ذاشتی همراه تو قدم به اون خ*را*ب شده بزاره؟ دختر مردم و به اسم کمک با خودت برداشتی بردی اونجا که چی؟ می‌دونی اگه بلایی به سرش می‌اومد چیکارت می‌کردم؟ پوستت رو می‌کندم حرومزاده!

با حرفی که زد رسما خشکم زد، بهم گفت حرومزاده، گفت بی‌کس و کار! تا حالا نشده بود تا این حد سرم عصبانی بشه، تا این حد تندروی کنه و بهم اینجور الفاظ بچسبونه. شده تاحالا اخم و تخم کنه یا سرم کمی عصبی بشه بخاطر اشتباهاتم؛ ولی قسم می‌خورم تا الان تا به این حد عصبی اونم برای من که دخترخونده‌اش بودم ندیده بودم. اینجور عصبانیت‌های شدیدش که الان می‌دیدم، برای زمانی بود که یه خطا یا اشتباهی از زیبا یا نازیلا و یا از افرادمون سر میزد. اون موقع آره می‌دیدم که به شدت عصبانیه و اکثرا اینجوری عصبانی می‌شد، اما برای من تا حالا اینجوری عصبی نشده بود. با این حرف‌هاش اشک به چشم‌هام هجوم آورد و با چشم‌های اشکیم زل زدم بهش. تند‌تند نفس‌نفس میزد و خشم توی چشم‌هاش برام کاملا احساس می‌شد.

رگه‌های قرمز چشم‌هاش توی سفیدی چشم‌هاش خودنمایی می‌کردن و رگ پیشونیش متورم شده بود.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۶۲

هیچ توجهی هم به حرف اطرافیان نداشت و چشم‌های پر حرصش من و هدف گرفته بودن. با عصبانیت عربده بلندی کشید و بطری خالی توی دستش رو بالا برد با یه حرکت بطری شیشه‌ای رو کوبوند توی سرم. صدای گوش خراش شکسته شدن بطری توی گوشم پیچید.
با این کارش جیغ دخترها و همه خدمت‌کارها در اومد. سرم د*اغ شده بود و دردی حس نمی‌کردم، اما کاملا حس می‌کردم که چشم‌هام دارن تار می‌بینن و سرم داره گیج میره و داغی خون روی صورت و سرم احساس می‌شد.
گرمای مادرانه دست‌هایی دورم رو احاطه کرد و بوی عطر تن خانجون مشامم رو پر کرد، زن بی ز*ب*ون بغلم کرده بود و با عصبانیت و خشم روبه اردشیر نق میزد. نمی‌تونست حرف بزنه و کلمات رو روی زبونش ادا کنه، اما کاملا معلوم بود که عصبیه و با عصبانیت ناله می‌کرد.
نمی‌دونم تو چه وضعیت و تو چه حالی بودم؛ ولی آیچا و زیبا با ناراحتی خواستن به سمتم بیان که عربده دوباره اردشیر، چهار ستون بدنم رو به لرزه انداخت:
- برین گمشین عوضیا! همتون!
تموم خدمت‌کارها که متعجب و وحشت زده جمع شده بودن، با داد اردشیر، با جیغ پراکنده شدن. آیچا و زیبا ترسیده عقب کشیدن و دوییدن به سمت طبقه بالا و نازیلا هم با ترس از جا بلند شد و همراه اون‌ها رفت.
با حرص درحالی که تلو‌تلو می‌خورد و حالت عادی نداشت گفت:
- لعنتی همش برای من دردسری، دختره احمق! کم تو این دوسال کمکت کردم؟ از گوشت مرغ تا جون آدمیزاد برات فراهم کردم؟ کم از دخترم برات محبت کردم؟ کم برات گذاشتم؟ چیه؟ بهت پروبال دادم و بهت پناه دادم دور برداشتی و فکر کردی هر غلطی دلت می‌خواد می‌تونی بکنی؟ چی فکر کردی باخودت؟ ببین نقره، به خداوندی خدا قسم، فقط یه بار دیگه، یه بار دیگه همچین خطایی ازت سر بزنه، قبرت و خودم با دست‌هام می‌کنم، زنده‌زنده دفنت می‌کنم فهمیدی؟ اگه کوچک‌ترین اتفاقی برای این دختر می‌افتاد و آبرو و حیثیت من و پیش عنایت می‌بردی و سرافکنده‌ام می‌کردی، مطمئن باش بدتر از این به سرت می‌آوردم.
چرا؟ مگه چیکار کرده بودم؟ جز اینکه به قولی که به اصلان داده بودم عمل کردم، جز اینکه وظیفه‌ام رو انجام دادم، همونطور که خودش خواسته بود. تقصیر من چی بود وقتی آیچا خودش به خواست خودش اومده بود کنارم و من نمی‌دونستم که پدرش از این جریان باخبر نیست! وقتی که حتی از آیچا سوال می‌کردم که چطوری اومدی فرصت حرف زدن بهم نداد و همراهم اومد. نازی و زیبا هم که ذاتا اینجور موقعیت‌ها همیشه هستن و حتی روحمم خبر نداشت میان، خودشون اومده بودن تا کمکم کنن و مطمئنم آیچا بهشون گفته بود بیان کمکم و زیبا هم نازی رو به زور آورده بود. آیچا حداقل باید بهم می‌گفت که پدرش از اومدنش برای کمک به من و کشتن آراس خبری نداره، حداقل بهم توضیح می‌داد، اما خب از اون ناراحت نبودم تقصیری نداشت. به اردشیر هم نمی‌تونستم الان حاضر جوابی کنم، یا حرفی بزنم، چون اگه کلمه‌ای از دهنم خارج می‌شد بیشتر جری‌تر می‌شد. اخلاقش این دوسال دستم اومده بود. حتی دخترها هم نمی‌تونستن بهش چیزی بگن یا کاری کنن.
خانجون از کنارم بلند شد، حدس زدم بره جعبه کمک‌های اولیه رو بیاره و من حوصله‌اش رو نداشتم. نگاه گیج و تارم رو دوختم به اشکان که با اخم نگاهم می‌کرد، منتهی با نگاهی متفاوت‌تر، نگاهی که آروم و نرم بود، طوفانی نبود و نمی‌دونستم چی تعبیرش کنم. سعی می‌کردم باهاش سرسنگین رفتار کنم، با اون صح*نه‌ای که بین خودش و نازیلا امروز دیده بودم. اردشیر دیگه رفته بود، آروم از جام بلند شدم، نیاز داشتم به یه آرامش، آرامشی که می‌دونستم منبعش کجاست.

کد:
هیچ توجهی هم به حرف اطرافیان نداشت و چشم‌های پر حرصش من و هدف گرفته بودن. با عصبانیت عربده بلندی کشید و بطری خالی توی دستش رو بالا برد با یه حرکت بطری شیشه‌ای رو کوبوند توی سرم. صدای گوش خراش شکسته شدن بطری توی گوشم پیچید.

با این کارش جیغ دخترها و همه خدمت‌کارها در اومد. سرم د*اغ شده بود و دردی حس نمی‌کردم، اما کاملا حس می‌کردم که چشم‌هام دارن تار می‌بینن و سرم داره گیج میره و داغی خون روی صورت و سرم احساس می‌شد.

گرمای مادرانه دست‌هایی دورم رو احاطه کرد و بوی عطر تن خانجون مشامم رو پر کرد، زن بی ز*ب*ون بغلم کرده بود و با عصبانیت و خشم روبه اردشیر نق میزد. نمی‌تونست حرف بزنه و کلمات رو روی زبونش ادا کنه، اما کاملا معلوم بود که عصبیه و با عصبانیت ناله می‌کرد.

نمی‌دونم تو چه وضعیت و تو چه حالی بودم؛ ولی آیچا و زیبا با ناراحتی خواستن به سمتم بیان که عربده دوباره اردشیر، چهار ستون بدنم رو به لرزه انداخت:

- برین گمشین عوضیا! همتون!

تموم خدمت‌کارها که متعجب و وحشت زده جمع شده بودن، با داد اردشیر، با جیغ پراکنده شدن. آیچا و زیبا ترسیده عقب کشیدن و دوییدن به سمت طبقه بالا و نازیلا هم با ترس از جا بلند شد و همراه اون‌ها رفت.

با حرص درحالی که تلو‌تلو می‌خورد و حالت عادی نداشت گفت:

- لعنتی همش برای من دردسری، دختره احمق! کم تو این دوسال کمکت کردم؟ از گوشت مرغ تا جون آدمیزاد برات فراهم کردم؟ کم از دخترم برات محبت کردم؟ کم برات گذاشتم؟ چیه؟ بهت پروبال دادم و بهت پناه دادم دور برداشتی و فکر کردی هر غلطی دلت می‌خواد می‌تونی بکنی؟ چی فکر کردی باخودت؟ ببین نقره، به خداوندی خدا قسم، فقط یه بار دیگه، یه بار دیگه همچین خطایی ازت سر بزنه، قبرت و خودم با دست‌هام می‌کنم، زنده‌زنده دفنت می‌کنم فهمیدی؟ اگه کوچک‌ترین اتفاقی برای این دختر می‌افتاد و آبرو و حیثیت من و پیش عنایت می‌بردی و سرافکنده‌ام می‌کردی، مطمئن باش بدتر از این به سرت می‌آوردم.

چرا؟ مگه چیکار کرده بودم؟ جز اینکه به قولی که به اصلان داده بودم عمل کردم، جز اینکه وظیفه‌ام رو انجام دادم، همونطور که خودش خواسته بود. تقصیر من چی بود وقتی آیچا خودش به خواست خودش اومده بود کنارم و من نمی‌دونستم که پدرش از این جریان باخبر نیست! وقتی که حتی از آیچا سوال می‌کردم که چطوری اومدی فرصت حرف زدن بهم نداد و همراهم اومد. نازی و زیبا هم که ذاتا اینجور موقعیت‌ها همیشه هستن و حتی روحمم خبر نداشت میان، خودشون اومده بودن تا کمکم کنن و مطمئنم آیچا بهشون گفته بود بیان کمکم و زیبا هم نازی رو به زور آورده بود. آیچا حداقل باید بهم می‌گفت که پدرش از اومدنش برای کمک به من و کشتن آراس خبری نداره، حداقل بهم توضیح می‌داد، اما خب از اون ناراحت نبودم تقصیری نداشت. به اردشیر هم نمی‌تونستم الان حاضر جوابی کنم، یا حرفی بزنم، چون اگه کلمه‌ای از دهنم خارج می‌شد بیشتر جری‌تر می‌شد. اخلاقش این دوسال دستم اومده بود. حتی دخترها هم نمی‌تونستن بهش چیزی بگن یا کاری کنن.

خانجون از کنارم بلند شد، حدس زدم بره جعبه کمک‌های اولیه رو بیاره و من حوصله‌اش رو نداشتم. نگاه گیج و تارم رو دوختم به اشکان که با اخم نگاهم می‌کرد، منتهی با نگاهی متفاوت‌تر، نگاهی که آروم و نرم بود، طوفانی نبود و نمی‌دونستم چی تعبیرش کنم. سعی می‌کردم باهاش سرسنگین رفتار کنم، با اون صح*نه‌ای که بین خودش و نازیلا امروز دیده بودم. اردشیر دیگه رفته بود، آروم از جام بلند شدم، نیاز داشتم به یه آرامش، آرامشی که می‌دونستم منبعش کجاست.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۶۳

بی‌توجه به اشکان از عمارت خارج شدم. از دور دیدم که در باغ عمارت باز شد و یزدان با ماشین مشکیش، اومد داخل. راه طویل حیاط رو طی کرد و جای مناسبی ترمز کرد و چشمش به من خورد. مثل همیشه چهره‌اش اخمالو بود و با همون نگاه و رگه‌هایی از تعجب بهم خیره شده بود.
نگاهم رو ازش گرفتم و رفتم که سوار ماشینم بشم. سرم گیج می‌رفت و نزدیک بود تو راه چندبار بخورم زمین که دستم رو می‌گرفتم به بدنه ماشین تا تعادلم رو حفظ کنم. بی‌توجه به یزدان که حالا از ماشین پیاده شده بود و نگاه پر از اخمش همچنان من و دنبال می‌کرد، سوار ماشین شدم و ماشین رو روشن کردم و دنده رو عوض کردم و پام رو گذاشتم پدال گ*از و با سرعت دنده عقب رفتم.
حالم خوب نبود سرم شدید درد می‌کرد تازه داشت دردش حس می‌شد، اما دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر از این خونه و آدم‌هاش دور بشم. برم به همونجایی که آرامش خاطر دارم.
سریع فرمون رو چرخوندم و از حیاط عمارت خارج شدم و بی‌وقف با سرعت راه افتادم.
با سرعت رانندگی می‌کردم به همون مقصدی که بی‌تابانه خواستار آرامشش بودم. چرا؟ تقصیر من چی بود؟ چرا باید بهم اونجوری می‌گفت حرومزاده؟ بی‌کس و کار؟ چطور دلش اومد؟ بخاطر یه خطای ناخواسته؟ برای منی که عمو عمو از دهنم نمی‌افتاد و برای اونی که مثل یه دختر بودم براش، منی که دختر خونده‌اش بودم. ازش انتظار همچین کاری رو نداشتم، انتظار همچین حرف‌هایی که مثل خنجر به قلبم فرو رفته بودن. تا حالا ذره‌ای برام دست بلند نکرده بود، فکر می‌کردم منم مثل پونه براش عزیزم، فکر می‌کردم جای بابا رو می‌تونه برام پر کنه، کسی که دوست صمیمی و دیرینه بابا بود. فکر می‌کردم اونقدری براش عزیز هستم که این‌کار رو نکنه و شیشه بطری رو روی سرم نشکونه! اما خیال پوچی بیش نبود. توی این دنیای نکبتی برای هیچکس عزیز نبودم، حتی اردشیر!
از این زندگی خسته شده بودم. از این زندگی منفورآمیز! از این زندگی که کارش فقط بازی دادن ما آدم‌هاست، مثل یه عروسک تو دستش بازیچه شدیم، مثل یه توپی که مارو رو انگشتش می‌چرخوند و اون ل*ذت می‌برد و ما از این چرخش نحس حالمون بهم می‌خورد و سرمون گیج می‌رفت. این چه زندگی بود داشتم؟ تا کی ادامه داره؟ کی میشه که تو این زندگی یکی هم من و از ته دل دوست داشته باشه بدون منتی؟ براش عزیز باشم، همیشه پیشم باشه و هروقتم اینجوری ناخواسته اشتباه کردم هی نکوبونه تو سرم و پیش همه خوردم نکنه؟
کسی چی می‌فهمید منم غرور دارم؟ دل دارم، همه اون آدم‌هایی که دوستشون داشتم و دوسم داشتن الان زیر خروارها خاک توی خواب ابدی بودن.
اصلا نفهمیدم کی بغض کرده بودم؟ کی بغضم شکسته بود و گریه می‌کردم و گریه‌هام تبدیل به هق‌هق شده بود.
با چشم‌های اشک‌آلود و خیسم وقتی دیدم که رسیدم، سریع ترمز کردم که لاستیک‌های ماشین صدای بدی داد.
جلوی قبرستون تاریک و پر از سکوت نگه‌داشته بودم، تاریکی تماما روی قبرستون سایه انداخته بود و ماه پشت ابرهای سیاه پاییز پناه گرفته بود و درخت‌های بزرگ و سربه فلک کشیده، منظره قبرستون رو کاملا ترسناک و هراس برانگیز کرده بودن. یه دختر تنها توی قبرستون، آره من عادت کرده بودم، ترس برای من معنی نداشت!
از ماشین پیاده شدم و دستی به چشم‌های خیسم کشیدم، اما هنوز گلوم بغض داشت. منبع آرامش من یکی اینجا بود، یکی هم خونه پدریم که هنوز هم که هنوزه موندگاره، با همون وسایل، با همون آرامش و بوی آشنای کانون گرم خانواده! خانواده‌ای که همشون رفتن و فقط یه دختر ازشون باقی مونده.
با قدم‌های لرزون و سری که داشت از درد منفجر می‌شد رفتم سمت قبرستون، از بین سنگ قبرهایی که ردیف به ردیف و منظم کنار هم قرار داشتن، دوتا سنگ قبر آشنا رو پیدا کردم.
نگاهم خورد به نوشته زیبا و حک شده سنگ قبر بابا، مرحوم ارسلان توفیق.

کد:
بی‌توجه به اشکان از عمارت خارج شدم. از دور دیدم که در باغ عمارت باز شد و یزدان با ماشین مشکیش، اومد داخل. راه طویل حیاط رو طی کرد و جای مناسبی ترمز کرد و چشمش به من خورد. مثل همیشه چهره‌اش اخمالو بود و با همون نگاه و رگه‌هایی از تعجب بهم خیره شده بود.

نگاهم رو ازش گرفتم و رفتم که سوار ماشینم بشم. سرم گیج می‌رفت و نزدیک بود تو راه چندبار بخورم زمین که دستم رو می‌گرفتم به بدنه ماشین تا تعادلم رو حفظ کنم. بی‌توجه به یزدان که حالا از ماشین پیاده شده بود و نگاه پر از اخمش همچنان من و دنبال می‌کرد، سوار ماشین شدم و ماشین رو روشن کردم و دنده رو عوض کردم و پام رو گذاشتم پدال گ*از و با سرعت دنده عقب رفتم.

حالم خوب نبود سرم شدید درد می‌کرد تازه داشت دردش حس می‌شد، اما دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر از این خونه و آدم‌هاش دور بشم. برم به همونجایی که آرامش خاطر دارم.

سریع فرمون رو چرخوندم و از حیاط عمارت خارج شدم و بی‌وقف با سرعت راه افتادم.

با سرعت رانندگی می‌کردم به همون مقصدی که بی‌تابانه خواستار آرامشش بودم. چرا؟ تقصیر من چی بود؟ چرا باید بهم اونجوری می‌گفت حرومزاده؟ بی‌کس و کار؟ چطور دلش اومد؟ بخاطر یه خطای ناخواسته؟ برای منی که عمو عمو از دهنم نمی‌افتاد و برای اونی که مثل یه دختر بودم براش، منی که دختر خونده‌اش بودم. ازش انتظار همچین کاری رو نداشتم، انتظار همچین حرف‌هایی که مثل خنجر به قلبم فرو رفته بودن. تا حالا ذره‌ای برام دست بلند نکرده بود، فکر می‌کردم منم مثل پونه براش عزیزم، فکر می‌کردم جای بابا رو می‌تونه برام پر کنه، کسی که دوست صمیمی و دیرینه بابا بود. فکر می‌کردم اونقدری براش عزیز هستم که این‌کار رو نکنه و شیشه بطری رو روی سرم نشکونه! اما خیال پوچی بیش نبود. توی این دنیای نکبتی برای هیچکس عزیز نبودم، حتی اردشیر!

 از این زندگی خسته شده بودم. از این زندگی منفورآمیز! از این زندگی که کارش فقط بازی دادن ما آدم‌هاست، مثل یه عروسک تو دستش بازیچه شدیم، مثل یه توپی که مارو رو انگشتش می‌چرخوند و اون ل*ذت می‌برد و ما از این چرخش نحس حالمون بهم می‌خورد و سرمون گیج می‌رفت. این چه زندگی بود داشتم؟ تا کی ادامه داره؟ کی میشه که تو این زندگی یکی هم من و از ته دل دوست داشته باشه بدون منتی؟ براش عزیز باشم، همیشه پیشم باشه و هروقتم اینجوری ناخواسته اشتباه کردم هی نکوبونه تو سرم و پیش همه خوردم نکنه؟

کسی چی می‌فهمید منم غرور دارم؟ دل دارم، همه اون آدم‌هایی که دوستشون داشتم و دوسم داشتن الان زیر خروارها خاک توی خواب ابدی بودن.

اصلا نفهمیدم کی بغض کرده بودم؟ کی بغضم شکسته بود و گریه می‌کردم و گریه‌هام تبدیل به هق‌هق شده بود.

با چشم‌های اشک‌آلود و خیسم وقتی دیدم که رسیدم، سریع ترمز کردم که لاستیک‌های ماشین صدای بدی داد.

جلوی قبرستون تاریک و پر از سکوت نگه‌داشته بودم، تاریکی تماما روی قبرستون سایه انداخته بود و ماه پشت ابرهای سیاه پاییز پناه گرفته بود و درخت‌های بزرگ و سربه فلک کشیده، منظره قبرستون رو کاملا ترسناک و هراس برانگیز کرده بودن. یه دختر تنها توی قبرستون، آره من عادت کرده بودم، ترس برای من معنی نداشت!

از ماشین پیاده شدم و دستی به چشم‌های خیسم کشیدم، اما هنوز گلوم بغض داشت. منبع آرامش من یکی اینجا بود، یکی هم خونه پدریم که هنوز هم که هنوزه موندگاره، با همون وسایل، با همون آرامش و بوی آشنای کانون گرم خانواده! خانواده‌ای که همشون رفتن و فقط یه دختر ازشون باقی مونده.

با قدم‌های لرزون و سری که داشت از درد منفجر می‌شد رفتم سمت قبرستون، از بین سنگ قبرهایی که ردیف به ردیف و منظم کنار هم قرار داشتن، دوتا سنگ قبر آشنا رو پیدا کردم.

نگاهم خورد به نوشته زیبا و حک شده سنگ قبر بابا، مرحوم ارسلان توفیق.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۶۴

به سنگ قبر کناریش خیره شدم، نریمان توفیق.
پاهام توان نگه‌داری وزنم رو نداشت، با بغضی که هر لحظه بیشتر میشد نشستم بین هر دوتا سنگ قبر. توجهی هم نکردم که ممکنه همه لباس‌هام خاکی شن.
آروم روبه هردوشون زمزمه کردم:
- مثل همیشه واسه رسیدنم به آرامش، اومدم پیش شماها. خیلی دلم براتون تنگ شده.
روبه سنگ قبر نریمان کردم:
- برای تو.
و بعد روبه سنگ قبر بابا کردم و گفتم:
- و همینطور واسه تو بابا، واسه مامان!
و بعد نگاهم رو دوختم به اون طرف قبرستون که مزار مادرم اون طرف‌تر به چشم می‌خورد.
«بهشتم گم شده بر باد رفته
صدام کن اسم من از یاد رفته»
با بغض سنگینی که بیخ گلوم بود سکوت قبرستون رو درهم شکستم:
- هرکس توی این دنیا یه خانواده‌ای داره که واسش خیلی عزیزه، حاضره بخاطرش جونش رو هم بده، اون خانواده واسش منبع آرامشه، وقتی کنارشونه حس خوبی داره، منم یه خانواده داشتم، مثل بقیه آدم‌ها داشتم زندگیم رو می‌کردم.
چشم‌هام رو بستم و اشک‌های گرمم روی گونه‌هام فرود اومدن.
«صدام کن بی‌صدات از دست میرم
نذار از ترس تنهایی بمیرم
دلم آواز کولی‌وار می‌خواد
دلم آ*غ*و*ش گندم‌زار می‌خواد»
- اما هر عزیزی که از اون خانواده داشتم همشون از دستم رفتن، چرا؟ چون به من نمی‌اومد مثل آدم زندگی کنم!
«من از دلبستگی‌ها زخم خوردم
دلم یه عشق بی‌آزار می‌خواد
خواب دیدم آسمون از چشم ماه افتاده بود
خون من از گوشهٔ چشم تو راه افتاده بود»
رو به آسمون که مخاطبم رو به خدا بود داد زدم:
- به کجای دنیا بر می‌خورد منم مثل آدم زندگیم رو می‌کردم؟ ها؟ به کجای دنیا بر می‌خورد منم خانوادم کنارم بودن؟ که الان آرامشم رو از ب*غ*ل کردن سنگ قبرشون به دست نمی‌آوردم و از ب*غ*ل کردن خودشون و حضور گرمشون آروم می‌شدم.
آسمون غرشی کرد و خیسی نم‌نم بارون رو روی گونه‌هام حس کردم که نرم روی صورتم می‌نشستن و صورتم رو می‌ب*وس*یدن.
«خواب دیدم سایه‌ای بودم که همراهی نداشت
توی خوابم یه فرشته بال‌هاش و جا گذاشت»
آروم‌تر از قبل زمزمه کردم:
- که الان حس بی‌پناه بودن بهم دست نده؟ که دیگه محبت و دوست داشته شدن و عزیز شدن رو تو چشم‌های یه نفر دیگه نگردم؟ گرمای آرامش رو توی دست‌های یه نفر دیگه نگردم؟ فقط برای این سه نفر عزیز بودم و برام عزیز هستن که اون‌هارم ازم گرفتی. فقط این سه نفر آروم جونم بودن که ازم گرفتی. هیچکس رو برام باقی نذاشتی به کجای دنیا برمی‌خورد فقط یکیش پیشم می‌بود و الان آرومم می‌کرد و پشتم به وجودش گرم می‌شد؟ به وجود همون یه نفر گرم می‌شد، نه به وجود یه آدم دیگه که برای خودم مثل یه حامی می‌دونستمش بخاطر یه اشتباه ناخواسته توی چشم‌هام زل بزنه بگه حرومزاده! کسی که به وجودش دلم رو خوش کرده بودم بزنه تو سرم و جلوی هرکس و ناکسی خوردم کنه.
داد زدم:
- لعنتی دو ساله دیگه آرامش ندارم، دیگه آب از سرم گذشته، چرا تمومم نمی‌کنی؟ این زندگی سگی چیه که توی باتلاقش دست و پا می‌زنم و هرچی بیشتر تقلا می‌کنم بیشتر فرو میرم؟
سرم رو انداختم پایین و هق‌هق کردم. خورد شده بودم، آروم و قرار نداشتم، حسی داشت از درون من و می‌خورد. اردشیر امشب بدجور با روح و روانم بازی کرده بود، خوردم کرده بود. همه اون حس‌هایی که به اردشیر داشتم اشتباه بود، حس دوست داشته شدن، عزیز بودن. حس اینکه یکی هست حامی منه کنارمه مثل یه پدر، یا اصلا مثل یه عمو، اما همه‌اش خیال خام بود. حق من نبود اینجوری خوردم کنه، نابودم کنه و بهم بگه حرومزاده!
دلم پر بود، ظرفیتم کامل شده بود و باید خودم رو ذره‌ذره، سر ریز می‌کردم.
« چه حالی داره حس پر کشیدن
یه دریا رو یه جرعه سر کشیدن
با چشم بسته آدم‌ها رو دیدن
به تو قبل از دوراهی‌ها رسیدن»
آروم و بی‌جون زمزمه کردم:
- فقط یکیش، چیز زیادی نبود فقط یکیش کنارم می‌بود و الان حضور گرمش رو به رخم می‌کشید تا مثل الان از درون داغون نباشم. تا آرامش رو از سنگ سرد قبرش به وجودم تزریق نکنم.
«چه بد حالیه حس بی‌پناهی
زمین افتادن از بی‌تکیه گاهی
تصور کردن‌های اشتباهی
رسیدن از سیاهی به سیاهی»
چنگ زدم به خاک و توی مشتم گرفتم. خاک رو بو کردم، بوی نم خاک به مشامم خورد که بغضم رو بیشتر و سنگین‌تر می‌کرد.
سرم رو تکیه دادم به سنگ سرد بابا و چشم‌هام رو بستم. دوباره آسمون غرشی کرد و این‌بار بارون شدت گرفت. از بس گریه کرده بودم که چشم‌هام می‌سوخت حالم اصلا مساعد نبود جونی نمونده بود که بازم داد بزنم گریه کنم، مطمئنن بخاطر خونی هم که از سرم از دست دادم و با این همه گریه، کمی فشارمم افتاده باشه. از بس داد زده بودم گلوم می‌سوخت. هنوزم درونم طوفانی بود، اما دیگه بیش از این نای خالی کردن خودم رو نداشتم.
«خواب دیدم آسمون از چشم ماه افتاده بود
خون من از گوشهٔ چشم تو راه افتاده بود
خواب دیدم سایه‌ای بودم که همراهی نداشت
توی خوابم یه فرشته بال‌هاش و جا گذاشت»
(علی زند وکیلی_بربادرفته)

کد:
به سنگ قبر کناریش خیره شدم، نریمان توفیق.

پاهام توان نگه‌داری وزنم رو نداشت، با بغضی که هر لحظه بیشتر میشد نشستم بین هر دوتا سنگ قبر. توجهی هم نکردم که ممکنه همه لباس‌هام خاکی شن.

آروم روبه هردوشون زمزمه کردم:

- مثل همیشه واسه رسیدنم به آرامش، اومدم پیش شماها. خیلی دلم براتون تنگ شده.

روبه سنگ قبر نریمان کردم:

- برای تو.

و بعد روبه سنگ قبر بابا کردم و گفتم:

- و همینطور واسه تو بابا، واسه مامان!

و بعد نگاهم رو دوختم به اون طرف قبرستون که مزار مادرم اون طرف‌تر به چشم می‌خورد.

«بهشتم گم شده بر باد رفته

صدام کن اسم من از یاد رفته»

با بغض سنگینی که بیخ گلوم بود سکوت قبرستون رو درهم شکستم:

- هرکس توی این دنیا یه خانواده‌ای داره که واسش خیلی عزیزه، حاضره بخاطرش جونش رو هم بده، اون خانواده واسش منبع آرامشه، وقتی کنارشونه حس خوبی داره، منم یه خانواده داشتم، مثل بقیه آدم‌ها داشتم زندگیم رو می‌کردم.

چشم‌هام رو بستم و اشک‌های گرمم روی گونه‌هام فرود اومدن.

«صدام کن بی‌صدات از دست میرم

نذار از ترس تنهایی بمیرم

دلم آواز کولی‌وار می‌خواد

دلم آ*غ*و*ش گندم‌زار می‌خواد»

- اما هر عزیزی که از اون خانواده داشتم همشون از دستم رفتن، چرا؟ چون به من نمی‌اومد مثل آدم زندگی کنم!

«من از دلبستگی‌ها زخم خوردم

 دلم یه عشق بی‌آزار می‌خواد

خواب دیدم آسمون از چشم ماه افتاده بود

خون من از گوشهٔ چشم تو راه افتاده بود»

رو به آسمون که مخاطبم رو به خدا بود داد زدم:

- به کجای دنیا بر می‌خورد منم مثل آدم زندگیم رو می‌کردم؟ ها؟ به کجای دنیا بر می‌خورد منم خانوادم کنارم بودن؟ که الان آرامشم رو از ب*غ*ل کردن سنگ قبرشون به دست نمی‌آوردم و از ب*غ*ل کردن خودشون و حضور گرمشون آروم می‌شدم.

آسمون غرشی کرد و خیسی نم‌نم بارون رو روی گونه‌هام حس کردم که نرم روی صورتم می‌نشستن و صورتم رو می‌ب*وس*یدن.

«خواب دیدم سایه‌ای بودم که همراهی نداشت

توی خوابم یه فرشته بال‌هاش و جا گذاشت»

آروم‌تر از قبل زمزمه کردم:

- که الان حس بی‌پناه بودن بهم دست نده؟ که دیگه محبت و دوست داشته شدن و عزیز شدن رو تو چشم‌های یه نفر دیگه نگردم؟ گرمای آرامش رو توی دست‌های یه نفر دیگه نگردم؟ فقط برای این سه نفر عزیز بودم و برام عزیز هستن که اون‌هارم ازم گرفتی. فقط این سه نفر آروم جونم بودن که ازم گرفتی. هیچکس رو برام باقی نذاشتی به کجای دنیا برمی‌خورد فقط یکیش پیشم می‌بود و الان آرومم می‌کرد و پشتم به وجودش گرم می‌شد؟ به وجود همون یه نفر گرم می‌شد، نه به وجود یه آدم دیگه که برای خودم مثل یه حامی می‌دونستمش بخاطر یه اشتباه ناخواسته توی چشم‌هام زل بزنه بگه حرومزاده! کسی که به وجودش دلم رو خوش کرده بودم بزنه تو سرم و جلوی هرکس و ناکسی خوردم کنه.

داد زدم:

- لعنتی دو ساله دیگه آرامش ندارم، دیگه آب از سرم گذشته، چرا تمومم نمی‌کنی؟ این زندگی سگی چیه که توی باتلاقش دست و پا می‌زنم و هرچی بیشتر تقلا می‌کنم بیشتر فرو میرم؟

سرم رو انداختم پایین و هق‌هق کردم. خورد شده بودم، آروم و قرار نداشتم، حسی داشت از درون من و می‌خورد. اردشیر امشب بدجور با روح و روانم بازی کرده بود، خوردم کرده بود. همه اون حس‌هایی که به اردشیر داشتم اشتباه بود، حس دوست داشته شدن، عزیز بودن. حس اینکه یکی هست حامی منه کنارمه مثل یه پدر، یا اصلا مثل یه عمو، اما همه‌اش خیال خام بود. حق من نبود اینجوری خوردم کنه، نابودم کنه و بهم بگه حرومزاده!

دلم پر بود، ظرفیتم کامل شده بود و باید خودم رو ذره‌ذره، سر ریز می‌کردم.

« چه حالی داره حس پر کشیدن

یه دریا رو یه جرعه سر کشیدن

با چشم بسته آدم‌ها رو دیدن

به تو قبل از دوراهی‌ها رسیدن»

آروم و بی‌جون زمزمه کردم:

- فقط یکیش، چیز زیادی نبود فقط یکیش کنارم می‌بود و الان حضور گرمش رو به رخم می‌کشید تا مثل الان از درون داغون نباشم. تا آرامش رو از سنگ سرد قبرش به وجودم تزریق نکنم.

«چه بد حالیه حس بی‌پناهی

زمین افتادن از بی‌تکیه گاهی

تصور کردن‌های اشتباهی

رسیدن از سیاهی به سیاهی»

چنگ زدم به خاک و توی مشتم گرفتم. خاک رو بو کردم، بوی نم خاک به مشامم خورد که بغضم رو بیشتر و سنگین‌تر می‌کرد.

سرم رو تکیه دادم به سنگ سرد بابا و چشم‌هام رو بستم. دوباره آسمون غرشی کرد و این‌بار بارون شدت گرفت. از بس گریه کرده بودم که چشم‌هام می‌سوخت حالم اصلا مساعد نبود جونی نمونده بود که بازم داد بزنم گریه کنم، مطمئنن بخاطر خونی هم که از سرم از دست دادم و با این همه گریه، کمی فشارمم افتاده باشه. از بس داد زده بودم گلوم می‌سوخت. هنوزم درونم طوفانی بود، اما دیگه بیش از این نای خالی کردن خودم رو نداشتم.

«خواب دیدم آسمون از چشم ماه افتاده بود

خون من از گوشهٔ چشم تو راه افتاده بود

خواب دیدم سایه‌ای بودم که همراهی نداشت

توی خوابم یه فرشته بال‌هاش و جا گذاشت»

(علی زند وکیلی_بربادرفته)

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۶۵

چشم‌هام رو دوباره باز کردم، همه جارو از پشت پرده‌ای از اشک تار می‌دیدم. شر‌شر بارون می‌بارید و قطره‌هاش رو روی سرم و لا به لای موهام حس می‌کردم. سرم داشت سوت می‌کشید، بی‌توجه تو همون حالت موندم، اما رفته‌رفته انرژیم تحلیل می‌رفت و سست‌تر می‌شدم. دیگه نمی‌دونم چقدر گذشت و تو اون حالت موندم، هرچقدر که انرژیم تحلیل می‌رفت چشم‌هام بیشتر تار می‌دید، خمارتر می‌شد. انگار یه وزنه سنگین به پلک‌هام وصل شده بود. دیگه چشم‌هام سیاهی رفت و همه جا تاریک و پر از سکوت و چیزی نفهمیدم.

***

*اشکان

همراه یزدان از ماشین پیاده شدیم و نگاه خیره‌ام رو از دور به دختری دوختم که خیسی مروارید اشک‌هاش، گرد و خاک سنگ قبر عزیزانش رو می‌زدود.
صدای داد و فریادش فضای مسکوت و هراس‌انگیز قبرستون رو می‌شکست.
درد و دلی که همراه گریه با خدا می‌کرد، دل هر سنگی رو هم آب می‌کرد. به یزدان اشاره کردم که سوار بشیم و تو ماشین بمونیم. ترجیح دادیم خلوت مغمومش رو به هم نزنیم تا راحت خودش رو سبک کنه.
لعنتی یه دختر چطور انقدر راحت نصف شب می‌تونه بیاد قبرستون به این بزرگی؟ وقتی با اون حالش از خونه رفت بیرون ترجیح دادم تنها ولش نکنم. نمی‌تونستم بیخیالی طی کنم و یه جا نتونستم بند باشم. یه چیزی می‌گفت برو دنبالش تنهاش نزار. بابا امشب با نقره بد کرد...خیلی بد..! این و خودمم پی برده بودم.
از طرفی هم خانجون تا دید نقره نیست، آستین پیراهنم رو محکم گرفت بین دست‌هاش و با گریه و ناله، در حالی که توی چشم‌هاش موجی از التماس به چشم می‌خورد، بهم اصرار کرد برم دنبالش.
دیگه سوار ماشین شدم و یزدان هم همراهم اومد. با اخم‌های درهمش سوار ماشین شد و گفت که «منم همراهت میام».
دیگه چون عجله داشتم که پشت سر نقره حرکت کنم چیزی نتونستم بگم و راه افتادم و الانم اینجاییم.
بارون شدید می‌بارید، دیگه از گریه‌های نالانش خبری نبود. از پسِ قطره‌های بارونی که روی شیشه ماشین جاخوش کرده بودن، چشمم رو دوختم بهش.
سرش رو گذاشته بود روی سنگ قبری و بی‌حرکت بود و صورتش هم دیده نمی‌شد و موهاش رو صورتش ریخته بودن و شالش از سرش افتاده بود.
آروم از ماشین پیاده شدم، کلاه سوییشرت رو کشیدم رو سرم تا خیس نشم. یزدان هم از ماشین پیاده شد و همراهم اومد.
حرکت کردیم سمتی که نقره اونجا بود. از کنار سنگ قبرها رد شدیم و رسیدیم بهش. بی‌حرکت سرش رو سنگ بود و بارون موهاش رو خیس کرده بود و چسبیده بودن به پیشونیش.
از گوشه چشم به سنگ قبر آشنایی نگاه کردم، نریمان توفیق! سنگ قبر یه دوست قدیمی، یه دوست دیرینه! یه دوست که برام نزدیک‌ترین بود، اما بعدها...
پوفی کشیدم، با دیدن سنگ قبرش آب دهنم رو قورت دادم و سریع نگاهم رو از سنگ قبر گرفتم و گره ابروهام رو محکم‌تر کردم. بی‌توجه به سنگ قبر بدون اینکه فاتحه‌ای براش بفرستم، خم شدم سمت نقره و دستم رو گذاشتم رو شونه‌اش و آروم صداش زدم. هیچ تکونی نخورد. قلبم داشت می‌اومد تو حلقم، با چشم‌های گرد شده نگاهم رو دوختم به یزدان، آب دهنم رو صدادار قورت دادم، چش شده بود این دختر؟
سریع به یزدان گفتم:
- یزدان جلدی ماشین و آماده کن، انگار حالش بد شده.
یزدان انگار که پاهاش به زمین چسبیده، با اخم و رگه‌هایی از نگرانی به نقره خیره شده بود. فریادم توی فضای قبرستون طنین انداز شد:
- دِه بجنب لعنتی!
به خودش اومد و دویید سمتی که ماشین رو اونجا پارک کرده بودم. سریع خم شدم و یکی از دست‌هام رو پشت گ*ردنش و اون یکی رو هم زیر زانوهاش قرار دادم و بین حصار دست‌هام بلندش کردم.
تمام لباس‌هاش خاکی و گلی شده بود و خیس‌خیس شده بود. صورتش خیس از بارون، زیر نور مهتاب، می‌درخشید.
سرش رو به سینم فشردم و با قدم‌های تند و محکمی به سمت ماشین حرکت کردم. یزدان در پشتی ماشین رو باز کرد و تن سست و بی‌حرکتش رو روی صندلی پشت قرار دادم و در رو بستم و خودمم سوار شدم. این‌بار یزدان پشت رول بود، بی‌معطلی دنده رو جا به جا کرد و غرش ماشین به گوش رسید که بخاطر گ*از دادنش بود.

کد:
چشم‌هام رو دوباره باز کردم، همه جارو از پشت پرده‌ای از اشک تار می‌دیدم. شر‌شر بارون می‌بارید و قطره‌هاش رو روی سرم و لا به لای موهام حس می‌کردم. سرم داشت سوت می‌کشید، بی‌توجه تو همون حالت موندم، اما رفته‌رفته انرژیم تحلیل می‌رفت و سست‌تر می‌شدم. دیگه نمی‌دونم چقدر گذشت و تو اون حالت موندم، هرچقدر که انرژیم تحلیل می‌رفت چشم‌هام بیشتر تار می‌دید، خمارتر می‌شد. انگار یه وزنه سنگین به پلک‌هام وصل شده بود. دیگه چشم‌هام سیاهی رفت و همه جا تاریک و پر از سکوت و چیزی نفهمیدم.



***



*اشکان



همراه یزدان از ماشین پیاده شدیم و نگاه خیره‌ام رو از دور به دختری دوختم که خیسی مروارید اشک‌هاش، گرد و خاک سنگ قبر عزیزانش رو می‌زدود.

صدای داد و فریادش فضای مسکوت و هراس‌انگیز قبرستون رو می‌شکست.

درد و دلی که همراه گریه با خدا می‌کرد، دل هر سنگی رو هم آب می‌کرد. به یزدان اشاره کردم که سوار بشیم و تو ماشین بمونیم. ترجیح دادیم خلوت مغمومش رو به هم نزنیم تا راحت خودش رو سبک کنه.

لعنتی یه دختر چطور انقدر راحت نصف شب می‌تونه بیاد قبرستون به این بزرگی؟ وقتی با اون حالش از خونه رفت بیرون ترجیح دادم تنها ولش نکنم. نمی‌تونستم بیخیالی طی کنم و یه جا نتونستم بند باشم. یه چیزی می‌گفت برو دنبالش تنهاش نزار. بابا امشب با نقره بد کرد...خیلی بد..! این و خودمم پی برده بودم.

از طرفی هم خانجون تا دید نقره نیست، آستین پیراهنم رو محکم گرفت بین دست‌هاش و با گریه و ناله، در حالی که توی چشم‌هاش موجی از التماس به چشم می‌خورد، بهم اصرار کرد برم دنبالش.

دیگه سوار ماشین شدم و یزدان هم همراهم اومد. با اخم‌های درهمش سوار ماشین شد و گفت که «منم همراهت میام».

دیگه چون عجله داشتم که پشت سر نقره حرکت کنم چیزی نتونستم بگم و راه افتادم و الانم اینجاییم.

بارون شدید می‌بارید، دیگه از گریه‌های نالانش خبری نبود. از پسِ قطره‌های بارونی که روی شیشه ماشین جاخوش کرده بودن، چشمم رو دوختم بهش.

سرش رو گذاشته بود روی سنگ قبری و بی‌حرکت بود و صورتش هم دیده نمی‌شد و موهاش رو صورتش ریخته بودن و شالش از سرش افتاده بود.

آروم از ماشین پیاده شدم، کلاه سوییشرت رو کشیدم رو سرم تا خیس نشم. یزدان هم از ماشین پیاده شد و همراهم اومد.

حرکت کردیم سمتی که نقره اونجا بود. از کنار سنگ قبرها رد شدیم و رسیدیم بهش. بی‌حرکت سرش رو سنگ بود و بارون موهاش رو خیس کرده بود و چسبیده بودن به پیشونیش.

از گوشه چشم به سنگ قبر آشنایی نگاه کردم، نریمان توفیق! سنگ قبر یه دوست قدیمی، یه دوست دیرینه! یه دوست که برام نزدیک‌ترین بود، اما بعدها...

پوفی کشیدم، با دیدن سنگ قبرش آب دهنم رو قورت دادم و سریع نگاهم رو از سنگ قبر گرفتم و گره ابروهام رو محکم‌تر کردم. بی‌توجه به سنگ قبر بدون اینکه فاتحه‌ای براش بفرستم، خم شدم سمت نقره و دستم رو گذاشتم رو شونه‌اش و آروم صداش زدم. هیچ تکونی نخورد. قلبم داشت می‌اومد تو حلقم، با چشم‌های گرد شده نگاهم رو دوختم به یزدان، آب دهنم رو صدادار قورت دادم، چش شده بود این دختر؟

سریع به یزدان گفتم:

- یزدان جلدی ماشین و آماده کن، انگار حالش بد شده.

یزدان انگار که پاهاش به زمین چسبیده، با اخم و رگه‌هایی از نگرانی به نقره خیره شده بود. فریادم توی فضای قبرستون طنین انداز شد:

- دِه بجنب لعنتی!

به خودش اومد و دویید سمتی که ماشین رو اونجا پارک کرده بودم. سریع خم شدم و یکی از دست‌هام رو پشت گ*ردنش و اون یکی رو هم زیر زانوهاش قرار دادم و بین حصار دست‌هام بلندش کردم.

تمام لباس‌هاش خاکی و گلی شده بود و خیس‌خیس شده بود. صورتش خیس از بارون، زیر نور مهتاب، می‌درخشید.

سرش رو به سینم فشردم و با قدم‌های تند و محکمی به سمت ماشین حرکت کردم. یزدان در پشتی ماشین رو باز کرد و تن سست و بی‌حرکتش رو روی صندلی پشت قرار دادم و در رو بستم و خودمم سوار شدم. این‌بار یزدان پشت رول بود، بی‌معطلی دنده رو جا به جا کرد و غرش ماشین به گوش رسید که بخاطر گ*از دادنش بود.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۶۶

نگاهم رو دوختم به پشت و به چهره‌اش خیره شدم. موهای خیسش به پیشونیش چسبیده بودن، رد خون قرمز روی صورتش، هویدا بود.
یزدان نگاه کلافه‌ای بهم انداخت و گفت:
- کجا بریم؟
بی‌معطلی گفتم:
- یه راست برو بیمارستان.
فرمون رو بین انگشت‌های کشیده و مردونه‌اش فشار داد و پیچوند و با سرعت بیشتری ماشین رو حرکت داد.
چند دقیقه بعد جلوی بیمارستان بودیم. سریع پیاده شدم و جسم سبکش رو مثل پر کاه از صندلی، بلند کردم و راه افتادم سمت ساختمون.
یزدان چندتا پرستار خبر کرد و گذاشتمش روی تخت سفید بیمارستان و پرستارها دکتر خبر کردن و به ثانیه نکشید تخت رو با خودشون بردن به اتاقی. من و یزدان هم کلافه سرمون رو به دیوار سرد بیمارستان تکیه دادیم.
نمی‌فهمیدم معنی این کار بابا چی بود، اما هرچی که بود...

***

- حالش چطوره دکتر؟
- شما نسبتی با بیمار دارین؟
کلافه از سوالات بی‌ربطش گفتم:
- دکتر فقط بگین حالش چطوره؟
دکتر با کمی مکث ل*بش رو با ز*ب*ون، تر کرد و گفت:
- ما آزمایشات و معاینات لازم رو انجام دادیم و بررسی کردیم، هیچ شکستگی توی جمجمه‌اش دیده نشده و خوشبختانه خونریزی داخلی نکرده و فقط یه خورده ضربه محکم بوده که باعث شده حالت سرگیجه پیدا کنه و بیهوش بشه. زنگ زدن گوش و سرگیجه، تاری دید، حالت تهوع می‌تونه از عوارض ضربه به سر باشه. مریض شماهم بخاطر همین ضربه باعث شده یکم حالت گیجی پیدا کنه و بیهوش بشه و قسمت بیرونی از سرش خونریزی بکنه و زخمی بشه که ما اقدامات لازم رو انجام دادیم و زخمش رو بخیه و پانسمان کردیم. فقط...
با دقت و موشکافانه بهش خیره شدم و گفتم:
- فقط چی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- شما به من گفتین که سرش ضربه دیده، اما نگفتین سرش با چه چیزی اصابت کرده و ضرب دیده؟ چون روی صورتش و قسمت گ*ردنش و پس سرش متوجه خراش های سطحی پوستی شدیم؛ ولی خوشبختانه همشون سطحی‌ان خونریزی چندان زیادی ندارن، فقط محظ سلامتی بیمارتون می‌خوام کامل اطلاع داشته باشم که ضربه سرش ناشی از چی بوده؟
احتمالا اون خراش‌های پوستش بخاطر برخورد شیشه‌های تیز بطری بوده. نگاهم بهش سرد و با اخم بود، بدون اینکه تغییری توی حالتم داشته باشم با همون جذبه خاص همیشگیم و لحن قاطعانه‌ام سوالش رو بی‌پاسخ گذاشتم و گفتم:
- الان وضعیتش چطوره؟ می‌تونیم ببریمش؟
دکتر از اینکه بحث رو دوباره عوض کردم لبخند کمرنگی گوشه ل*بش نشست و گفت:
- تا زمانی که بهوش نیومده باید تحت نظر باشه تا مشکل دیگه‌ای نباشه.
برگه نسخه‌ای رو داد دستم و گفت:
- این داروهارو هم تهیه کنید و به موقع و سر ساعت بخوره.
سری به علامت باشه تکون دادم و با لبخند تصنعی از کنارم رد شد.
آروم رفتم و از پشت شیشه نگاهش کردم. چشم‌هاش فرو بسته بودن و هنوز علائمی از بهوش اومدن نداشت. امشب چه شبی بود واقعا!
رفتم و روی صندلی‌های سالن نشستم و سرم رو به دیوار سرد تکیه دادم. یزدان با اخم روی سرامیک‌های سفید بیمارستان آروم دست به جیب قدم میزد.
چشم‌هام رو بستم. فکرم درگیر بود، درگیر این اتفاقات پیش اومده! هرچی خواستم جلوی بابا رو بگیرم نمی‌شد. هرچند بلاخره توی حالت عادی نبود و نمی‌دونم اگه بعدا هوشیار باشه و متوجه این اتفاق بشه واکنشش چیه؟ اما در هر صورت، اتفاق شومی بود، مخصوصا برای نقره. دختری مثل نقره که از چشم‌هاش میشه فهمید که هیچ انگیزه‌ای برای ذره‌ای نفس کشیدن نداره. بعضی وقت‌ها کارهای بابا رو درک نمی‌کردم، مخصوصا این حساسیت بی‌جای امشبش!
اونقدر فکر کردم و فکر کردم که گذر زمان رو حس نکردم. نمی‌دونم چقدر گذشت و چند ساعت گذشت؛ ولی از پنجره‌های بیمارستان که نگاه به بیرون مینداختم، معلوم بود که نزدیک‌های صبحه؛ ولی با این حال بازم آسمون تاریکی خودش رو داشت. ساعتم رو که نگاه کردم فهمیدم دوساعتی گذشته.
بلند شدم تا دوباره از پشت شیشه نگاهی بندازم ببینم بهوش اومده یا نه.
روی تخت درازکش، سرش پانسمان و بانداژ شده بود و پرستار مردی هم بالای سرش داشت به سرمش رسیدگی می‌کرد.
حس کردم آروم پلک‌هاش لرزید. با دقت نگاهش کردم ببینم بهوش اومده یانه؟ که دیدم آروم لای چشم‌هاش رو باز کرد و خاکستری چشم‌هاش زیر نور چراغ، درخشید. حس لرزشی رو توی سمت چپ سینم حس کردم نمی‌دونم ناشی از چی بود. لبخند کج همیشگیم رو ل*بم نشست و روبه یزدان گفتم:
- یزدان بدو دکتر خبر کن داره بهوش میاد.
یزدان نگاه کوتاهی از پشت شیشه به نقره انداخت و سریع رفت تا دکتر رو خبر کنه.

کد:
نگاهم رو دوختم به پشت و به چهره‌اش خیره شدم. موهای خیسش به پیشونیش چسبیده بودن، رد خون قرمز روی صورتش، هویدا بود.

یزدان نگاه کلافه‌ای بهم انداخت و گفت:

- کجا بریم؟

بی‌معطلی گفتم:

- یه راست برو بیمارستان.

فرمون رو بین انگشت‌های کشیده و مردونه‌اش فشار داد و پیچوند و با سرعت بیشتری ماشین رو حرکت داد.

چند دقیقه بعد جلوی بیمارستان بودیم. سریع پیاده شدم و جسم سبکش رو مثل پر کاه از صندلی، بلند کردم و راه افتادم سمت ساختمون.

یزدان چندتا پرستار خبر کرد و گذاشتمش روی تخت سفید بیمارستان و پرستارها دکتر خبر کردن و به ثانیه نکشید تخت رو با خودشون بردن به اتاقی. من و یزدان هم کلافه سرمون رو به دیوار سرد بیمارستان تکیه دادیم.

نمی‌فهمیدم معنی این کار بابا چی بود، اما هرچی که بود...



***



- حالش چطوره دکتر؟

- شما نسبتی با بیمار دارین؟

کلافه از سوالات بی‌ربطش گفتم:

- دکتر فقط بگین حالش چطوره؟

دکتر با کمی مکث ل*بش رو با ز*ب*ون، تر کرد و گفت:

- ما آزمایشات و معاینات لازم رو انجام دادیم و بررسی کردیم، هیچ شکستگی توی جمجمه‌اش دیده نشده و خوشبختانه خونریزی داخلی نکرده و فقط یه خورده ضربه محکم بوده که باعث شده حالت سرگیجه پیدا کنه و بیهوش بشه. زنگ زدن گوش و سرگیجه، تاری دید، حالت تهوع می‌تونه از عوارض ضربه به سر باشه. مریض شماهم بخاطر همین ضربه باعث شده یکم حالت گیجی پیدا کنه و بیهوش بشه و قسمت بیرونی از سرش خونریزی بکنه و زخمی بشه که ما اقدامات لازم رو انجام دادیم و زخمش رو بخیه و پانسمان کردیم. فقط...

با دقت و موشکافانه بهش خیره شدم و گفتم:

- فقط چی؟

نفس عمیقی کشید و گفت:

- شما به من گفتین که سرش ضربه دیده، اما نگفتین سرش با چه چیزی اصابت کرده و ضرب دیده؟ چون روی صورتش و قسمت گ*ردنش و پس سرش متوجه خراش های سطحی پوستی شدیم؛ ولی خوشبختانه همشون سطحی‌ان خونریزی چندان زیادی ندارن، فقط محظ سلامتی بیمارتون می‌خوام کامل اطلاع داشته باشم که ضربه سرش ناشی از چی بوده؟

احتمالا اون خراش‌های پوستش بخاطر برخورد شیشه‌های تیز بطری بوده. نگاهم بهش سرد و با اخم بود، بدون اینکه تغییری توی حالتم داشته باشم با همون جذبه خاص همیشگیم و لحن قاطعانه‌ام سوالش رو بی‌پاسخ گذاشتم و گفتم:

- الان وضعیتش چطوره؟ می‌تونیم ببریمش؟

دکتر از اینکه بحث رو دوباره عوض کردم لبخند کمرنگی گوشه ل*بش نشست و گفت:

- تا زمانی که بهوش نیومده باید تحت نظر باشه تا مشکل دیگه‌ای نباشه.

برگه نسخه‌ای رو داد دستم و گفت:

- این داروهارو هم تهیه کنید و به موقع و سر ساعت بخوره.

سری به علامت باشه تکون دادم و با لبخند تصنعی از کنارم رد شد.

آروم رفتم و از پشت شیشه نگاهش کردم. چشم‌هاش فرو بسته بودن و هنوز علائمی از بهوش اومدن نداشت. امشب چه شبی بود واقعا!

رفتم و روی صندلی‌های سالن نشستم و سرم رو به دیوار سرد تکیه دادم. یزدان با اخم روی سرامیک‌های سفید بیمارستان آروم دست به جیب قدم میزد.

چشم‌هام رو بستم. فکرم درگیر بود، درگیر این اتفاقات پیش اومده! هرچی خواستم جلوی بابا رو بگیرم نمی‌شد. هرچند بلاخره توی حالت عادی نبود و نمی‌دونم اگه بعدا هوشیار باشه و متوجه این اتفاق بشه واکنشش چیه؟ اما در هر صورت، اتفاق شومی بود، مخصوصا برای نقره. دختری مثل نقره که از چشم‌هاش میشه فهمید که هیچ انگیزه‌ای برای ذره‌ای نفس کشیدن نداره. بعضی وقت‌ها کارهای بابا رو درک نمی‌کردم، مخصوصا این حساسیت بی‌جای امشبش!

اونقدر فکر کردم و فکر کردم که گذر زمان رو حس نکردم. نمی‌دونم چقدر گذشت و چند ساعت گذشت؛ ولی از پنجره‌های بیمارستان که نگاه به بیرون مینداختم، معلوم بود که نزدیک‌های صبحه؛ ولی با این حال بازم آسمون تاریکی خودش رو داشت. ساعتم رو که نگاه کردم فهمیدم دوساعتی گذشته.

بلند شدم تا دوباره از پشت شیشه نگاهی بندازم ببینم بهوش اومده یا نه.

روی تخت درازکش، سرش پانسمان و بانداژ شده بود و پرستار مردی هم بالای سرش داشت به سرمش رسیدگی می‌کرد.

حس کردم آروم پلک‌هاش لرزید. با دقت نگاهش کردم ببینم بهوش اومده یانه؟ که دیدم آروم لای چشم‌هاش رو باز کرد و خاکستری چشم‌هاش زیر نور چراغ، درخشید. حس لرزشی رو توی سمت چپ سینم حس کردم نمی‌دونم ناشی از چی بود. لبخند کج همیشگیم رو ل*بم نشست و روبه یزدان گفتم:

- یزدان بدو دکتر خبر کن داره بهوش میاد.

یزدان نگاه کوتاهی از پشت شیشه به نقره انداخت و سریع رفت تا دکتر رو خبر کنه.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۶۷

دکتر اومد و بعد از معاینات و سفارشات لازم رفت و گفت که مشکلی نداره و می‌تونه مرخص بشه و گفت که تا مدتی سرگیجه‌های خفیفش طبیعیه و بخاطر ضربه‌اس. کارهای ترخیصش رو انجام دادم و همراه یزدان وارد اتاقش شدیم، رو تخت نشسته بود و یخورده گیج و منگ بود هنوز و درد داشت.
با قدم‌های محکمم رفتم کنارش و آروم و جدی گفتم:
- بهتری؟
چشم‌های مخمورش رو دوخت به چشم‌هام، چشم‌هاش دیگه اون درخشش همیشگی رو نداشتن و معصومانه‌تر از همیشه بهم زل زده بودن.
آروم سری به علامت مثبت تکون داد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- برای چی اینجام؟ تا جایی که یادمه من تو قبرستون بودم چیشد یهو؟
یزدان با جدیت؛ ولی لحنی ملایم گفت:
- بیهوش شدی، حالت خوب نبود.
پس از مکثی سری تکون داد و چیزی نگفت. از تخت به پایین خم شد تا کفش‌هاش رو برداره و بپوشه که یهو صورتش از درد جمع شد و دستش رو گذاشت رو سرش و ل*ب زیرینش رو گ*از گرفت.
اخمی کردم و روبهش گفتم:
- چیشد پس؟ چرا نمی‌پوشی؟
با همون چهره جمع شده از درد جواب داد:
- سرم تیر می‌کشه.
دوباره خم شد که کفشش رو برداره که با همون اخم، مچ دست ظریفش رو بین انگشت‌های کشیده‌ام گرفتم و دستش رو آروم کنار زدم. خم شدم و زانو زدم و کفش‌هاش رو برداشتم. نرم و آروم مچ پاهای استخونیش رو تو دستم گرفتم. مچ پاهای سفیدش بین فاصله جوراب و شلوارش دیده میشد‌ و انگشت‌هام با پو*ست مچ پاش تماس پیدا کرده بود.
تا دید مچش رو تو دستم گرفتم، متعجب بهم خیره شد؛ ولی چیزی نگفت. نرم کفش اسپورتش رو به پاش کردم. شروع کردم به بستن بند‌هاش، با همون لحن گرفته‌اش گفت:
- خودم می‌بستمش.
آروم زمزمه کردم:
- الان حالت خوب نیس غد بازی رو بزار کنار بزار به کارم برسم.
چیزی نگفت و سکوت کرد، اون یکی کفشش رو هم به پاش کردم و بند‌هاش رو بستم.
وقتی تموم شد آروم بلند شدم و از تخت اومد پایین، اما خب در هر صورت سرش گیج می‌رفت و حالش خوب نبود.
تعادلش رو از دست داد و کم مونده بود نقش بر زمین بشه که سریع زیر بغلش رو گرفتم.
اونقدری گیج و منگ بود که اصلا نای ایستادن هم نداشت. دوباره دست انداختم زیر زانوهاش و گ*ردنش و بلندش کردم.
اونقدری بی‌حال بود که هیچ مخالفتی نکرد و سرش رو تکیه داد به بازوم و چشم‌هاش رو بست. اگه حالش خوب بود، قطعا نمی‌ذاشت اینکارو بکنم. روبه یزدان اشاره کردم که بره ماشین رو روشن کنه و سریع از اتاق رفت بیرون. نگاهی به چهره‌ای که رنگ به رخ نداشت انداختم، دکتر درست می‌گفت روی صورتش خراشیدگی‌هایی مشخص بود و سطحی بودن. غافل از اطرافش چشم‌هاش رو بسته بود. شال روی شونه‌هاش افتاده بود و خرمن پر پشت و سیاه موهاش دیده میشد. آروم‌آروم شروع کردم به حرکت کردن، موهای کوتاهِ مشکی و براقش تو هوا تلو‌تلو می‌خوردن و پو*ست دستم رو اون زیر نوازش‌وار قلقلک می‌دادن.
بی‌توجه به راهم ادامه دادم و از ساختمون بیمارستان خارج شدم. رفتم سمت ماشین و یزدان درش رو باز کرد و خم شدم بزارمش روی صندلی پشتی، همین که خواستم دستم رو از زیرش بیارم بیرون، با دست چپش از قسمت سینم چنگ زد به سوییشرتم و محکم تو مشتش گرفت و دست راستش رو دور کمرم حلقه کرد. با اخم بهش خیره شدم که با نگرانی زل زده بود به چشم‌هام. آب دهنش رو قورت داد آروم ل*ب زد:
- اشکان من و نبر به اون خونه.
چونش آروم شروع به لرزیدن کرد، اما از اشک خبری نبود.
هنوزم پارچه ضخیم سوییشرتم بین مشت ظریفش اسیر بود، دستم رو گذاشتم روی مشتش و آروم از هم بازش کردم و با لحنی نرم؛ ولی باهمون اخمی که روی پیشونیم گره بسته بود گفتم:
- خیله خب؛ آروم باش، تو دراز بکش بخواب. نمی‌ریم اونجا.
نفسی از سر آسودگی کشید و حلقه دستش رو از دور کمرم شل کرد و دراز کشید روی صندلی عقب و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد.
در رو بستم و در شاگرد رو باز کردم و همون طور که نیم خیز شده بودم سوار شم رو به یزدان گفتم:
- بشین، یه راست برو سمت خونه پدریش.
سری تکون داد و سوار شد و راه افتاد. یزدان ازم آدرس رو پرسید که براش آدرس رو گفتم. بارون تقریبا بند اومده بود، اما نم‌نم و ریز هنوز می‌بارید.
سرم رو برگردوندم به پشت که با دیدن حالت خوابیدنش، یه جوری شدم. نمی‌دونم چجور، نمی‌دونم. فقط دیدم که چشم‌هاش رو بسته و زنجیر خودم و که قبلا بهش داده بودم که به گ*ردنش بندازه، بین انگشت‌های دستش تو مشتش گرفته بود و هر از گاهی بین نوک دو انگشتش باهاش بازی می‌کرد. صورتش مظلومانه‌تر از همیشه نشون می‌داد.
انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد، چون چشم‌هاش رو باز کرد و مسیر نگاهش من رو هدف گرفت. نگاهش طوفانی‌تر از همیشه بود، بدون اینکه زنجیر رو ول کنه نگاهش رو با بی‌تفاوتی ازم گرفت و همونجور که به پهلو دراز کشیده بود، مشت دست راستش رو حائل صورتش کرد و چشم‌هاش رو بست.
نگاهم رو ازش گرفتم و به جلو دوختم.

کد:
دکتر اومد و بعد از معاینات و سفارشات لازم رفت و گفت که مشکلی نداره و می‌تونه مرخص بشه و گفت که تا مدتی سرگیجه‌های خفیفش طبیعیه و بخاطر ضربه‌اس. کارهای ترخیصش رو انجام دادم و همراه یزدان وارد اتاقش شدیم، رو تخت نشسته بود و یخورده گیج و منگ بود هنوز و درد داشت.

با قدم‌های محکمم رفتم کنارش و آروم و جدی گفتم:

- بهتری؟

چشم‌های مخمورش رو دوخت به چشم‌هام، چشم‌هاش دیگه اون درخشش همیشگی رو نداشتن و معصومانه‌تر از همیشه بهم زل زده بودن.

آروم سری به علامت مثبت تکون داد و با صدای گرفته‌ای گفت:

- برای چی اینجام؟ تا جایی که یادمه من تو قبرستون بودم چیشد یهو؟

یزدان با جدیت؛ ولی لحنی ملایم گفت:

- بیهوش شدی، حالت خوب نبود.

پس از مکثی سری تکون داد و چیزی نگفت. از تخت به پایین خم شد تا کفش‌هاش رو برداره و بپوشه که یهو صورتش از درد جمع شد و دستش رو گذاشت رو سرش و ل*ب زیرینش رو گ*از گرفت.

اخمی کردم و روبهش گفتم:

- چیشد پس؟ چرا نمی‌پوشی؟

با همون چهره جمع شده از درد جواب داد:

- سرم تیر می‌کشه.

دوباره خم شد که کفشش رو برداره که با همون اخم، مچ دست ظریفش رو بین انگشت‌های کشیده‌ام گرفتم و دستش رو آروم کنار زدم. خم شدم و زانو زدم و کفش‌هاش رو برداشتم. نرم و آروم مچ پاهای استخونیش رو تو دستم گرفتم. مچ پاهای سفیدش بین فاصله جوراب و شلوارش دیده میشد‌ و انگشت‌هام با پو*ست مچ پاش تماس پیدا کرده بود.

تا دید مچش رو تو دستم گرفتم، متعجب بهم خیره شد؛ ولی چیزی نگفت. نرم کفش اسپورتش رو به پاش کردم. شروع کردم به بستن بند‌هاش، با همون لحن گرفته‌اش گفت:

- خودم می‌بستمش.

آروم زمزمه کردم:

- الان حالت خوب نیس غد بازی رو بزار کنار بزار به کارم برسم.

چیزی نگفت و سکوت کرد، اون یکی کفشش رو هم به پاش کردم و بند‌هاش رو بستم.

وقتی تموم شد آروم بلند شدم و از تخت اومد پایین، اما خب در هر صورت سرش گیج می‌رفت و حالش خوب نبود.

تعادلش رو از دست داد و کم مونده بود نقش بر زمین بشه که سریع زیر بغلش رو گرفتم.

اونقدری گیج و منگ بود که اصلا نای ایستادن هم نداشت. دوباره دست انداختم زیر زانوهاش و گ*ردنش و بلندش کردم.

اونقدری بی‌حال بود که هیچ مخالفتی نکرد و سرش رو تکیه داد به بازوم و چشم‌هاش رو بست. اگه حالش خوب بود، قطعا نمی‌ذاشت اینکارو بکنم. روبه یزدان اشاره کردم که بره ماشین رو روشن کنه و سریع از اتاق رفت بیرون. نگاهی به چهره‌ای که رنگ به رخ نداشت انداختم، دکتر درست می‌گفت روی صورتش خراشیدگی‌هایی مشخص بود و سطحی بودن. غافل از اطرافش چشم‌هاش رو بسته بود. شال روی شونه‌هاش افتاده بود و خرمن پر پشت و سیاه موهاش دیده میشد. آروم‌آروم شروع کردم به حرکت کردن، موهای کوتاهِ مشکی و براقش تو هوا تلو‌تلو می‌خوردن و پو*ست دستم رو اون زیر نوازش‌وار قلقلک می‌دادن.

بی‌توجه به راهم ادامه دادم و از ساختمون بیمارستان خارج شدم. رفتم سمت ماشین و یزدان درش رو باز کرد و خم شدم بزارمش روی صندلی پشتی، همین که خواستم دستم رو از زیرش بیارم بیرون، با دست چپش از قسمت سینم چنگ زد به سوییشرتم و محکم تو مشتش گرفت و دست راستش رو دور کمرم حلقه کرد. با اخم بهش خیره شدم که با نگرانی زل زده بود به چشم‌هام. آب دهنش رو قورت داد آروم ل*ب زد:

- اشکان من و نبر به اون خونه.

چونش آروم شروع به لرزیدن کرد، اما از اشک خبری نبود.

هنوزم پارچه ضخیم سوییشرتم بین مشت ظریفش اسیر بود، دستم رو گذاشتم روی مشتش و آروم از هم بازش کردم و با لحنی نرم؛ ولی باهمون اخمی که روی پیشونیم گره بسته بود گفتم:

- خیله خب؛ آروم باش، تو دراز بکش بخواب. نمی‌ریم اونجا.

نفسی از سر آسودگی کشید و حلقه دستش رو از دور کمرم شل کرد و دراز کشید روی صندلی عقب و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد.

در رو بستم و در شاگرد رو باز کردم و همون طور که نیم خیز شده بودم سوار شم رو به یزدان گفتم:

- بشین، یه راست برو سمت خونه پدریش.

سری تکون داد و سوار شد و راه افتاد. یزدان ازم آدرس رو پرسید که براش آدرس رو گفتم. بارون تقریبا بند اومده بود، اما نم‌نم و ریز هنوز می‌بارید.

سرم رو برگردوندم به پشت که با دیدن حالت خوابیدنش، یه جوری شدم. نمی‌دونم چجور، نمی‌دونم. فقط دیدم که چشم‌هاش رو بسته و زنجیر خودم و که قبلا بهش داده بودم که به گ*ردنش بندازه، بین انگشت‌های دستش تو مشتش گرفته بود و هر از گاهی بین نوک دو انگشتش باهاش بازی می‌کرد. صورتش مظلومانه‌تر از همیشه نشون می‌داد.

انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد، چون چشم‌هاش رو باز کرد و مسیر نگاهش من رو هدف گرفت. نگاهش طوفانی‌تر از همیشه بود، بدون اینکه زنجیر رو ول کنه نگاهش رو با بی‌تفاوتی ازم گرفت و همونجور که به پهلو دراز کشیده بود، مشت دست راستش رو حائل صورتش کرد و چشم‌هاش رو بست.

نگاهم رو ازش گرفتم و به جلو دوختم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
624
لایک‌ها
3,330
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,419
Points
1,109
#پارت۶۸

*نقره

وصف حالم روحا گفتنی نبود، دلم نمی‌خواست به اون خونه نحس برگردم؛ البته فعلا و موقت که کمی با خودم خلوت کنم، اما از نظر جسمانی کم‌کم حس می‌کردم که خوبم و دارم خوب میشم. ظاهرا سرم و مسکن‌هایی که بهم تزریق کرده بودن، داشتن اثر می‌کردن. دلم پر بود، از همه چی، اما دیگه جون گلایه و گریه نداشتم. چرا دروغ می‌ترسیدم به اون خونه برگردم. علاوه بر اینکه حس می‌کردم دیگه با اون خونه و آدم‌هاش غریبم، حس می‌کردم با خودمم غریبه شدم و این بدترین حس دنیا بود برام. همونطور توی ماشین دراز کش بودم و زنجیر سرد اشکان رو با انگشت‌هام لمس می‌کردم. وقتی دید زنجیرش توی دستمه، نگاهش یه رنگ و حالت خاصی گرفت، نگاه خشنش همون نگاه بود، اما کمی نرم‌تر شده بود و این عجیب بود برام.
موقعی که بغلم گرفت کم مونده بود قلبم از س*ی*نه بزنه بیرون، اما اونقدری بی‌حال بودم که هیچ حرکتی نکردم، حس بوی سرخوشانه عطر تلخش، تپش‌های قلبش که از فاصله نزدیک به گوشم می‌رسید، همه و همه حالم رو از این رو به اون رو می‌کرد. موقعی که با نرمی کفش‌هام رو به پام کرد و من از تماس پو*ست دستش با پاهام گرمم شده بود و گر گرفته بودم. برای اولین‌بار و برام عجیب بود! اما چیزی که این وسط عجیب و عجیب‌تر بود، این بود که امنیتی رو بین اون حصار قدرتمند و مردونه دست‌هاش حس می‌کردم که دل ناآرومم رو بیش از بیش آروم می‌کرد. حس امنیتی که بعد از برادرم، بین گرمای دست‌ها و بازوان هیچکسی تجربه‌اش نکرده بودم و ندیده بودم.
رسیدیم به خونه پدریم، خونه پدریم که حتی بعد مرگ نریمان هم حاضر نشدم بفروشمش. چون همونطور که گفتم منبع آرامش من یکی قبرستون بود و یکی هم اینجا.
آروم نشستم روی صندلی ماشین و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. روبه اشکان و یزدان که همراه من از ماشین پیاده شده بودن، با صدایی گرفته گفتم:
- ممنون که من و رسوندین و کنارم بودین، اینجا دیگه جام امنه خستتون کردم.
و لبخند تلخ زورکی تحویلشون دادم و خواستم کلید بندازم توی در که زمزمه آروم اشکان که مخاطبش یزدان بود رو شنیدم:
- تو می‌تونی بری من هستم.
سریع برگشتم که مخالفت کنم که با همون اخم‌های درهمش اشاره کرد در رو باز کنم و اجازه حرف زدن بهم نداد و اخمش، جرعت زدن هر حرفی رو ازم گرفت.
یزدان با اخم سری تکون داد و سوار ماشین شد و رفت.
دیگه نتونستم چیزی بگم و حال و حوصله مخالفت هم نداشتم، در خونه رو باز کردم و وارد شدم. از حیاط کوچیک و نقلی که کفِش پر بود از برگ‌های پاییز و یه حوض کوچیک و یه درخت چنار که یه گوشه از حیاط بودن، گذر کردیم و رفتیم سمت ساختمون خونه.
برگ‌های خشک و شکننده، زیر پاهای هردومون خش‌خش می‌کردن. شکننده، مثل من! داخل خونه شدیم، یه خونه ساده نقلی با مبل‌های رنگ و رو رفته با دوتا اتاق سمت چپ و یه آشپزخونه اپن کوچیک سمت راستمون بود.
خونه پدری من همین بود، هیچ چیز کلاسیک و مجلل و آنچنانی توی این خونه وجود نداشت، یه خونه ساده و نقلی کوچیک که توی همین خونه بزرگ شده بودم و بعدها شاهد مرگ برادرم شدم.
همون روز نحسی که از سرکار توی سوز و سرمای زمستون اومده بودم و...
چشم‌هام رو از حرص بستم تا دیگه اون صح*نه لعنتی برام تداعی نشه. من و نریمان هردو کار می‌کردیم برای خرج خونه، اون یه کارگر ساده توی جایگاه CNG بود که شیفتی کار می‌کرد و منم، توی کارگاه خیاطی کار می‌کردم، دستمون به دهنمون می‌رسید؛ ولی زیادم ثروتمند و مایه‌دار هم نبودیم، همین خونه کوچیک هم یه سرپناهی بود برامون که اجاره نشین نشیم. یادمه اون روزها برای درآوردن پول یه لقمه نون حلال سرکار می‌رفتم و توی کارگاه خیاطی کار می‌کردم و صاحبش یه مرد بود به اسم احمد! یه مرد فوق‌العاده چشم چرون و ع*و*ضی بود! که با اینکه همون روزها هم دختر سنگین و آرومی بودم، اما با این حال اون مر*تیکه بی‌ن*ا*موس به خودش اجازه می‌داد و می‌اومد بهم پیشنهادهای آنچنانی می‌داد. علاوه بر خودم، به چندتا از دخترهای دیگه کارگاه هم از این پیشنهادهای کثیف داده بود و اذیتشون هم کرده بود، چندتاشون استعفا داده بودن از کار، حتی شده بود برادر یکی از خانم‌ها اومد باهاش دعوای حسابی کرد؛ ولی احمد حرومزاده‌ای بود که از رو نمی‌رفت؛ خودمم پشیمون شده بودم و همون روز مرگ نریمان، توی فکر بودم که منم از این کارگاه استعفا بدم و یه کارگاه دیگه کار کنم چیزی که زیاده کارگاه خیاطی. چون مدرک فنی حرفه‌ای داشتم میشد و می‌تونستم جای دیگه هم کار کنم که خب وقتی برگشتم خونه با اون وضعیت فجیع نریمان روبه رو شدم و...
آه! نحس، نحس، نحس، زندگی من سراسر نحسی بود.

کد:
*نقره



وصف حالم روحا گفتنی نبود، دلم نمی‌خواست به اون خونه نحس برگردم؛ البته فعلا و موقت که کمی با خودم خلوت کنم، اما از نظر جسمانی کم‌کم حس می‌کردم که خوبم و دارم خوب میشم. ظاهرا سرم و مسکن‌هایی که بهم تزریق کرده بودن، داشتن اثر می‌کردن. دلم پر بود، از همه چی، اما دیگه جون گلایه و گریه نداشتم. چرا دروغ می‌ترسیدم به اون خونه برگردم. علاوه بر اینکه حس می‌کردم دیگه با اون خونه و آدم‌هاش غریبم، حس می‌کردم با خودمم غریبه شدم و این بدترین حس دنیا بود برام. همونطور توی ماشین دراز کش بودم و زنجیر سرد اشکان رو با انگشت‌هام لمس می‌کردم. وقتی دید زنجیرش توی دستمه، نگاهش یه رنگ و حالت خاصی گرفت، نگاه خشنش همون نگاه بود، اما کمی نرم‌تر شده بود و این عجیب بود برام.

موقعی که بغلم گرفت کم مونده بود قلبم از س*ی*نه بزنه بیرون، اما اونقدری بی‌حال بودم که هیچ حرکتی نکردم، حس بوی سرخوشانه عطر تلخش، تپش‌های قلبش که از فاصله نزدیک به گوشم می‌رسید، همه و همه حالم رو از این رو به اون رو می‌کرد. موقعی که با نرمی کفش‌هام رو به پام کرد و من از تماس پو*ست دستش با پاهام گرمم شده بود و گر گرفته بودم. برای اولین‌بار و برام عجیب بود! اما چیزی که این وسط عجیب و عجیب‌تر بود، این بود که امنیتی رو بین اون حصار قدرتمند و مردونه دست‌هاش حس می‌کردم که دل ناآرومم رو بیش از بیش آروم می‌کرد. حس امنیتی که بعد از برادرم، بین گرمای دست‌ها و بازوان هیچکسی تجربه‌اش نکرده بودم و ندیده بودم.

رسیدیم به خونه پدریم، خونه پدریم که حتی بعد مرگ نریمان هم حاضر نشدم بفروشمش. چون همونطور که گفتم منبع آرامش من یکی قبرستون بود و یکی هم اینجا.

آروم نشستم روی صندلی ماشین و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. روبه اشکان و یزدان که همراه من از ماشین پیاده شده بودن، با صدایی گرفته گفتم:

- ممنون که من و رسوندین و کنارم بودین، اینجا دیگه جام امنه خستتون کردم.

و لبخند تلخ زورکی تحویلشون دادم و خواستم کلید بندازم توی در که زمزمه آروم اشکان که مخاطبش یزدان بود رو شنیدم:

- تو می‌تونی بری من هستم.

سریع برگشتم که مخالفت کنم که با همون اخم‌های درهمش اشاره کرد در رو باز کنم و اجازه حرف زدن بهم نداد و اخمش، جرعت زدن هر حرفی رو ازم گرفت.

یزدان با اخم سری تکون داد و سوار ماشین شد و رفت.

دیگه نتونستم چیزی بگم و حال و حوصله مخالفت هم نداشتم، در خونه رو باز کردم و وارد شدم. از حیاط کوچیک و نقلی که کفِش پر بود از برگ‌های پاییز و یه حوض کوچیک و یه درخت چنار که یه گوشه از حیاط بودن، گذر کردیم و رفتیم سمت ساختمون خونه.

برگ‌های خشک و شکننده، زیر پاهای هردومون خش‌خش می‌کردن. شکننده، مثل من! داخل خونه شدیم، یه خونه ساده نقلی با مبل‌های رنگ و رو رفته با دوتا اتاق سمت چپ و یه آشپزخونه اپن کوچیک سمت راستمون بود.

خونه پدری من همین بود، هیچ چیز کلاسیک و مجلل و آنچنانی توی این خونه وجود نداشت، یه خونه ساده و نقلی کوچیک که توی همین خونه بزرگ شده بودم و بعدها شاهد مرگ برادرم شدم.

همون روز نحسی که از سرکار توی سوز و سرمای زمستون اومده بودم و...

چشم‌هام رو از حرص بستم تا دیگه اون صح*نه لعنتی برام تداعی نشه. من و نریمان هردو کار می‌کردیم برای خرج خونه، اون یه کارگر ساده توی جایگاه CNG بود که شیفتی کار می‌کرد و منم، توی کارگاه خیاطی کار می‌کردم، دستمون به دهنمون می‌رسید؛ ولی زیادم ثروتمند و مایه‌دار هم نبودیم، همین خونه کوچیک هم یه سرپناهی بود برامون که اجاره نشین نشیم. یادمه اون روزها برای درآوردن پول یه لقمه نون حلال سرکار می‌رفتم و توی کارگاه خیاطی کار می‌کردم و صاحبش یه مرد بود به اسم احمد! یه مرد فوق‌العاده چشم چرون و ع*و*ضی بود! که با اینکه همون روزها هم دختر سنگین و آرومی بودم، اما با این حال اون مر*تیکه بی‌ن*ا*موس به خودش اجازه می‌داد و می‌اومد بهم پیشنهادهای آنچنانی می‌داد. علاوه بر خودم، به چندتا از دخترهای دیگه کارگاه هم از این پیشنهادهای کثیف داده بود و اذیتشون هم کرده بود، چندتاشون استعفا داده بودن از کار، حتی شده بود برادر یکی از خانم‌ها اومد باهاش دعوای حسابی کرد؛ ولی احمد حرومزاده‌ای بود که از رو نمی‌رفت؛ خودمم پشیمون شده بودم و همون روز مرگ نریمان، توی فکر بودم که منم از این کارگاه استعفا بدم و یه کارگاه دیگه کار کنم چیزی که زیاده کارگاه خیاطی. چون مدرک فنی حرفه‌ای داشتم میشد و می‌تونستم جای دیگه هم کار کنم که خب وقتی برگشتم خونه با اون وضعیت فجیع نریمان روبه رو شدم و...

آه! نحس، نحس، نحس، زندگی من سراسر نحسی بود.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا