mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۵۹
و بعد لبخندی کج گوشه ل*بش جا خوش کرد. هی میخواستم این کارها و رفتارهاش رو بزارم پای توجه و علاقهاش، اما هر دقیقه یجوری بود، گاهی بد گاهی خوب! خم شد سمتم، تماس نوک انگشتش با پو*ست صورتم، باعث شد گر بگیرم و حرارت بدنم بالا بره، نوازشوار موهای جلوی صورتم رو به پشت گوشم هدایت کرد.
آروم دستم رو بلند کردم، متقابلا من هم دستی به موهای مشکیش کشیدم، آروم و نوازشوار! توی صدام کمی ناز چاشنی کردم و آروم گفتم:
- یعنی برات مهمه؟
ساکت و آروم؛ ولی با اخم و چشمهایی نافذ به چشمهام خیره شده بود و چیزی نمیگفت.
دوباره اینبار با لحنی پر از گلایه گفتم:
- چرا چیزی نمیگی اشکان؟ یعنی برات انقدر مهمم که این و میگی؟
دوباره هیچ جوابی جز سکوت عایدم نشد. دستم رو از لابه لای موهاش کشیدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تو نگو، بزار من بگم که تو برای من مهمی، تو برای من از هرچیزی مهمی.
و بعد نگاه تبدارم رو از چشمهاش به ل*بهای خوشفرم و مردونهاش سوق دادم. آرومآروم با ناز و ظرافت زنانهام بهش نزدیک شدم، هیچ حرکتی نمیکرد، دیگه نگاهش پر از اخم نبود، عادی بود.
بیشتر جلو رفتم، ذرهذره و آروم و بلاخره...
*نقره
بغض به گلوم چنگ زد، با چشمهای مملو از اشک به بالای پشت بوم عمارت خیره شدم. توی باغ عمارت بودم و خیره بودم به اون صح*نه نفرتانگیز. از خشم میلرزیدم، انتظار داشتم اشکان پس بکشه، بکشه عقب، اما در مقابل اون کار نازیلا بیحرکت بود.
دسته کلت توی دستم رو از حرص فشار میدادم و حرصم رو سر اون بیچاره خالی میکردم و صدای تیریکتیریکش به گوش میرسید.
از پشت هاله محو اشکهام، دیدم که اشکان نازی رو کنار زد و بلند شد رفت و نازی مات و مبهوت سرجاش مونده بود.
اشکهای جمع شده توی چشمهام رو با حرص مهار کردم و بغضم رو محکم قورت دادم و نگاهم رو از پشت بوم گرفتم و رفتم که برم داخل.
از دیدن اون صح*نه حالم بد شده بود، دلم یه خلوت آرومی میخواست، دلم میخواست برم و ساعتها خودم رو تو اتاق حبس کنم.
توی دلم دنبال یه دلیل میگشتم که چرا باید از دیدن اون صح*نه ناراحت بشم؟ هرچی میگشتم پیدا نمیکردم. انگار که تو وجودم یه حسی مثل حسادت داشت توی وجودم افروخته میشد.
همین که قدم گذاشتم که برم داخل، با اشکان روبه رو شدم. گره کور ابروهاش با دیدنم محکمتر شد. صاف ایستاد روبه روم و گفت:
- چشمهات چرا قرمزه؟
لعنتی! چشمهام داشت همه چیز رو لو میداد. تک سرفهای کردم و گفتم:
- چیزی نیست.
و بعد کنارش زدم و از کنارش رد شدم. گفتم الان میوفته دنبالم باز سوال پیچ میکنه، اما رفت رد کارش، انگاری خیلی عجله داشت. نفس حبس شدهام رو بیرون دادم.
دخترها و یزدان همشون با خستگی روی مبل لم داده بودن، بدون توجه بهشون قدمهای محکمم رو به سمت اتاقم هدایت دادم.
با ناراحتی لباسهام رو درآوردم و پرت کردم وسط اتاق و به پشت خودم رو پرت کردم به آ*غ*و*ش نرم تشک تختم و چشمهام رو بستم. ناخودآگاه دستم رفت سمت همون زنجیری که بهم داده بود تا به گردنم بندازم. همون روزی که میخواستم به عمارت گونش راه پیدا کنم. آروم زنجیر سرد دور گردنم رو با انگشتهام لمس کردم. هنوزم دور گردنم بود و فرصت نشده بود بهش برگردونم. باید بهش پس میدادم؛ ولی از طرفی دلم نمیاومد پسش بدم نمیدونم چرا. دوست داشتم بازم دور گردنم باشه.
***
ساعت طرفهای دوازده بود، بیحوصله به خانجون گفتم که یه خورده برام غذا گرم کنه بخورم. شام نخورده بودم و حالا گشنهام شده بود. نگاهی به سالن انداختم، دخترها هیچکدومشون نخوابیده بودن و مثل من تا الان بیدار بودن، زیبا و آیچا داشتن حکم بازی میکردن و نازی هم مشغول فیلم دیدن بود و از یزدان هم خبری نبود. از اشکان و اردشیر هم هنوز خبری نبود و نیومده بودن.
شامم که آماده شد، با حالی گرفتهتر از همیشه نشستم که شامم و بخورم. فکرم درگیر اشکان شده بود... .
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
و بعد لبخندی کج گوشه ل*بش جا خوش کرد. هی میخواستم این کارها و رفتارهاش رو بزارم پای توجه و علاقهاش، اما هر دقیقه یجوری بود، گاهی بد گاهی خوب! خم شد سمتم، تماس نوک انگشتش با پو*ست صورتم، باعث شد گر بگیرم و حرارت بدنم بالا بره، نوازشوار موهای جلوی صورتم رو به پشت گوشم هدایت کرد.
آروم دستم رو بلند کردم، متقابلا من هم دستی به موهای مشکیش کشیدم، آروم و نوازشوار! توی صدام کمی ناز چاشنی کردم و آروم گفتم:
- یعنی برات مهمه؟
ساکت و آروم؛ ولی با اخم و چشمهایی نافذ به چشمهام خیره شده بود و چیزی نمیگفت.
دوباره اینبار با لحنی پر از گلایه گفتم:
- چرا چیزی نمیگی اشکان؟ یعنی برات انقدر مهمم که این و میگی؟
دوباره هیچ جوابی جز سکوت عایدم نشد. دستم رو از لابه لای موهاش کشیدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تو نگو، بزار من بگم که تو برای من مهمی، تو برای من از هرچیزی مهمی.
و بعد نگاه تبدارم رو از چشمهاش به ل*بهای خوشفرم و مردونهاش سوق دادم. آرومآروم با ناز و ظرافت زنانهام بهش نزدیک شدم، هیچ حرکتی نمیکرد، دیگه نگاهش پر از اخم نبود، عادی بود.
بیشتر جلو رفتم، ذرهذره و آروم و بلاخره...
*نقره
بغض به گلوم چنگ زد، با چشمهای مملو از اشک به بالای پشت بوم عمارت خیره شدم. توی باغ عمارت بودم و خیره بودم به اون صح*نه نفرتانگیز. از خشم میلرزیدم، انتظار داشتم اشکان پس بکشه، بکشه عقب، اما در مقابل اون کار نازیلا بیحرکت بود.
دسته کلت توی دستم رو از حرص فشار میدادم و حرصم رو سر اون بیچاره خالی میکردم و صدای تیریکتیریکش به گوش میرسید.
از پشت هاله محو اشکهام، دیدم که اشکان نازی رو کنار زد و بلند شد رفت و نازی مات و مبهوت سرجاش مونده بود.
اشکهای جمع شده توی چشمهام رو با حرص مهار کردم و بغضم رو محکم قورت دادم و نگاهم رو از پشت بوم گرفتم و رفتم که برم داخل.
از دیدن اون صح*نه حالم بد شده بود، دلم یه خلوت آرومی میخواست، دلم میخواست برم و ساعتها خودم رو تو اتاق حبس کنم.
توی دلم دنبال یه دلیل میگشتم که چرا باید از دیدن اون صح*نه ناراحت بشم؟ هرچی میگشتم پیدا نمیکردم. انگار که تو وجودم یه حسی مثل حسادت داشت توی وجودم افروخته میشد.
همین که قدم گذاشتم که برم داخل، با اشکان روبه رو شدم. گره کور ابروهاش با دیدنم محکمتر شد. صاف ایستاد روبه روم و گفت:
- چشمهات چرا قرمزه؟
لعنتی! چشمهام داشت همه چیز رو لو میداد. تک سرفهای کردم و گفتم:
- چیزی نیست.
و بعد کنارش زدم و از کنارش رد شدم. گفتم الان میوفته دنبالم باز سوال پیچ میکنه، اما رفت رد کارش، انگاری خیلی عجله داشت. نفس حبس شدهام رو بیرون دادم.
دخترها و یزدان همشون با خستگی روی مبل لم داده بودن، بدون توجه بهشون قدمهای محکمم رو به سمت اتاقم هدایت دادم.
با ناراحتی لباسهام رو درآوردم و پرت کردم وسط اتاق و به پشت خودم رو پرت کردم به آ*غ*و*ش نرم تشک تختم و چشمهام رو بستم. ناخودآگاه دستم رفت سمت همون زنجیری که بهم داده بود تا به گردنم بندازم. همون روزی که میخواستم به عمارت گونش راه پیدا کنم. آروم زنجیر سرد دور گردنم رو با انگشتهام لمس کردم. هنوزم دور گردنم بود و فرصت نشده بود بهش برگردونم. باید بهش پس میدادم؛ ولی از طرفی دلم نمیاومد پسش بدم نمیدونم چرا. دوست داشتم بازم دور گردنم باشه.
***
ساعت طرفهای دوازده بود، بیحوصله به خانجون گفتم که یه خورده برام غذا گرم کنه بخورم. شام نخورده بودم و حالا گشنهام شده بود. نگاهی به سالن انداختم، دخترها هیچکدومشون نخوابیده بودن و مثل من تا الان بیدار بودن، زیبا و آیچا داشتن حکم بازی میکردن و نازی هم مشغول فیلم دیدن بود و از یزدان هم خبری نبود. از اشکان و اردشیر هم هنوز خبری نبود و نیومده بودن.
شامم که آماده شد، با حالی گرفتهتر از همیشه نشستم که شامم و بخورم. فکرم درگیر اشکان شده بود... .
کد:
و بعد لبخندی کج گوشه ل*بش جا خوش کرد. هی میخواستم این کارها و رفتارهاش رو بزارم پای توجه و علاقهاش، اما هر دقیقه یجوری بود، گاهی بد گاهی خوب! خم شد سمتم، تماس نوک انگشتش با پو*ست صورتم، باعث شد گر بگیرم و حرارت بدنم بالا بره، نوازشوار موهای جلوی صورتم رو به پشت گوشم هدایت کرد.
آروم دستم رو بلند کردم، متقابلا من هم دستی به موهای مشکیش کشیدم، آروم و نوازشوار! توی صدام کمی ناز چاشنی کردم و آروم گفتم:
- یعنی برات مهمه؟
ساکت و آروم؛ ولی با اخم و چشمهایی نافذ به چشمهام خیره شده بود و چیزی نمیگفت.
دوباره اینبار با لحنی پر از گلایه گفتم:
- چرا چیزی نمیگی اشکان؟ یعنی برات انقدر مهمم که این و میگی؟
دوباره هیچ جوابی جز سکوت عایدم نشد. دستم رو از لابه لای موهاش کشیدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تو نگو، بزار من بگم که تو برای من مهمی، تو برای من از هرچیزی مهمی.
و بعد نگاه تبدارم رو از چشمهاش به ل*بهای خوشفرم و مردونهاش سوق دادم. آرومآروم با ناز و ظرافت زنانهام بهش نزدیک شدم، هیچ حرکتی نمیکرد، دیگه نگاهش پر از اخم نبود، عادی بود.
بیشتر جلو رفتم، ذرهذره و آروم و بلاخره...
*نقره
بغض به گلوم چنگ زد، با چشمهای مملو از اشک به بالای پشت بوم عمارت خیره شدم. توی باغ عمارت بودم و خیره بودم به اون صح*نه نفرتانگیز. از خشم میلرزیدم، انتظار داشتم اشکان پس بکشه، بکشه عقب، اما در مقابل اون کار نازیلا بیحرکت بود.
دسته کلت توی دستم رو از حرص فشار میدادم و حرصم رو سر اون بیچاره خالی میکردم و صدای تیریکتیریکش به گوش میرسید.
از پشت هاله محو اشکهام، دیدم که اشکان نازی رو کنار زد و بلند شد رفت و نازی مات و مبهوت سرجاش مونده بود.
اشکهای جمع شده توی چشمهام رو با حرص مهار کردم و بغضم رو محکم قورت دادم و نگاهم رو از پشت بوم گرفتم و رفتم که برم داخل.
از دیدن اون صح*نه حالم بد شده بود، دلم یه خلوت آرومی میخواست، دلم میخواست برم و ساعتها خودم رو تو اتاق حبس کنم.
توی دلم دنبال یه دلیل میگشتم که چرا باید از دیدن اون صح*نه ناراحت بشم؟ هرچی میگشتم پیدا نمیکردم. انگار که تو وجودم یه حسی مثل حسادت داشت توی وجودم افروخته میشد.
همین که قدم گذاشتم که برم داخل، با اشکان روبه رو شدم. گره کور ابروهاش با دیدنم محکمتر شد. صاف ایستاد روبه روم و گفت:
- چشمهات چرا قرمزه؟
لعنتی! چشمهام داشت همه چیز رو لو میداد. تک سرفهای کردم و گفتم:
- چیزی نیست.
و بعد کنارش زدم و از کنارش رد شدم. گفتم الان میوفته دنبالم باز سوال پیچ میکنه، اما رفت رد کارش، انگاری خیلی عجله داشت. نفس حبس شدهام رو بیرون دادم.
دخترها و یزدان همشون با خستگی روی مبل لم داده بودن، بدون توجه بهشون قدمهای محکمم رو به سمت اتاقم هدایت دادم.
با ناراحتی لباسهام رو درآوردم و پرت کردم وسط اتاق و به پشت خودم رو پرت کردم به آ*غ*و*ش نرم تشک تختم و چشمهام رو بستم. ناخودآگاه دستم رفت سمت همون زنجیری که بهم داده بود تا به گردنم بندازم. همون روزی که میخواستم به عمارت گونش راه پیدا کنم. آروم زنجیر سرد دور گردنم رو با انگشتهام لمس کردم. هنوزم دور گردنم بود و فرصت نشده بود بهش برگردونم. باید بهش پس میدادم؛ ولی از طرفی دلم نمیاومد پسش بدم نمیدونم چرا. دوست داشتم بازم دور گردنم باشه.
***
ساعت طرفهای دوازده بود، بیحوصله به خانجون گفتم که یه خورده برام غذا گرم کنه بخورم. شام نخورده بودم و حالا گشنهام شده بود. نگاهی به سالن انداختم، دخترها هیچکدومشون نخوابیده بودن و مثل من تا الان بیدار بودن، زیبا و آیچا داشتن حکم بازی میکردن و نازی هم مشغول فیلم دیدن بود و از یزدان هم خبری نبود. از اشکان و اردشیر هم هنوز خبری نبود و نیومده بودن.
شامم که آماده شد، با حالی گرفتهتر از همیشه نشستم که شامم و بخورم. فکرم درگیر اشکان شده بود... .
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: