mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۷۹
زیبا با دیدن پونه سریع بلند شد و گفت:
- عه پونه اومدی؟
و بعد نگاهی به سرتا پای پونه کرد و بعد کمی مکث پقی محکم زد زیر خنده و گفت:
- این چیه پوشیدی تو؟
و بعد قهقهههای سرخوشش بالا رفت. پونه نگاهی به سر و تیپش کرد، مشکلی نداشت، یه مانتو شلوار ساده مشکی تنش بود و یه شال سفید روی سرش! فهمید مشکل از خودش نیست، از مغز زیباس که توی مرحله توهمه!
به معنای واقعی کلمه، پونه داشت از این وضعیت دیوونه میشد. دوباره زیبا گفت:
- نمیدونی چه بلیط پروازی گیرم اومده پونه!
و بعد دوباره خندید، پونه متعجب و سوالی نگاهش کرد و گفت:
- بلیط چه پروازی؟
زیبا اشارهای به نعلبکی و پودر داخل اون کرد. پونه کلافه دستی به چشمهاش کشید و رفت سمت زیبا و خواست بازوی زیبا رو بگیره، که زیبا بازوش رو از دستش کشید بیرون و مثل بچههای سه ساله با لحن گلهمندی گفت:
- اممم دست نزن به من، من جایی نمیام، منتظر یاشارم! بهم قول داده بیاد پیشم.
دهن پونه باز موند از این حرف زیبا، پس هنوز اون پسره رو فراموش نکرده بود. سری به علامت تأسف تکون داد و زیبا نگاهی به پنجره انداخت و گفت:
- ببین پونه، ببین داره برف میاد.
پونه نگاهی به پنجره کرد، خبری از برف نبود، این دختر پاک خل شده! نه تنها از برف خبری نیست، بلکه هوای پاییزی امروز کاملا آفتابی بود و صاف!
زیبا پنجره رو باز کرد و درحالی که نگاهش به بیرون بود با خوشحالی گفت:
- یاشار اومد پونه، به قولی که داده عمل کرد، نگاش کن چه تیپی زده!
و بعد با لحن سرخوشی شروع کرد به خوندن آهنگی. پونه کلافه بیتوجه به زیبا از اتاقش زد بیرون و با حرص در رو محکم به هم کوبید. خدا خیر کنه که امروز پونه دیوونه نشه.
گوشیش رو به دست گرفت و شماره نقره رو دوباره گرفت، سر بوق سوم نقره جواب داد:
- الو...
- الو نقره؛ دختر تو کجایی جونم به ل*ب رسید از دیشب خبری ازت نیست.
- خوبم پونه نگران من نباش، بخدا خوبم فقط یکم به تنهایی نیاز داشتم.
پونه نفس آسودهای کشید و گفت:
- از همه چیز خبر دارم. از بابام ناراحت نشو بخدا دوست داره تو دلش هیچی نیست.
تردید داشت که حرفش رو بزنه یانه، اما دلش رو زد به دریا و گفت:
- کی برمیگردی؟
کمی مکثِ پشت گوشی نقره، به جونش استرس انداخت و ترسید که نقره بگه برنمیگردم.
صدای آروم نقره به گوش رسید:
- اتفاقا بابات زنگ زده بود گفت برگردم ولی...
پونه از پلهها همونطور که درحال حرف زدن با گوشی بود، پایین رفت و خودش رو روی مبل گوشه سالن رها کرد و گفت:
- قبول کن نقره، بخدا ما خیلی دوست داریم، شاید از چیزی عصبانی بوده وگرنه توی دلش هیچی نیست من بابام و خوب میشناسم. خیلی نگرانتم، شب همه منتظرتیم باشه؟ جون پونه!
نقره نرم تک خندهای کرد و گفت:
- برمیگردم دختر خوب چرا نگرانی؟ من شما خل و چلارو نداشتم باید چیکار میکردم؟ از صبح فحشهای پی در پی آیچا من و مورد عنایت قرار دادن، زیبا هم دیشب تا صبح کلی اس و زنگ زده ولی دیگه ازش خبری نیست. الانم نگرانی تو.
پونه نفس پر حرصش رو بیرون داد و گفت:
- آیچارو که نمیدونم از صبح ندیدمش فکر کنم تو اتاقشه؛ ولی زیبا امروز به کل کفریم کرده!
صدای متعجب نقره به گوش رسید:
- چرا چیشده؟
با دندونهای کلید شده گفت:
- به قول خودش بلیط پرواز باز گیرش اومده، تِیکآف کرده، برای همون هنوز خبری ازش نیست. نبودی ببینی هر هر به تیپ و قیافه من میخندید.
نقره خندهای کرد و گفت:
- بازم کوکای همیشه در صح*نه؟
- دقیقا! پاشو بیا این دوست چلغوزت و جمع کن پاک قاط زده. هنوزم که هنوزه یاشار کنج ذهنش براش باقی مونده و فراموشش نکرده.
نقره پشت گوشی چند لحظه سکوت کرد و گفت:
- چی داری میگی پونه؟
- به جان خودم و خودت راست میگم.
- نمیدونم دیگه چیکار باید کرد، لعنت بهت یاشار.
صدای بوق ممتد و آرومی به گوش پونه رسید، صفحه گوشی رو که نگاه کرد، اسم مادرش رو دید که پشت خطه، سریع به نقره گفت:
- نقره مامان داره زنگ میزنه من بعدا میگیرمت باهم حرف میزنیم.
- باشه خدافظ
*نقره
با قیافهای زار جلوی آینه میز آرایشم نشسته بودم و به سر پانسمان شدهام نگاه میکردم.
حالا امشب مهمونیه من این کوفتی رو چیکار کنم؟ چجور بپوشونمش؟
اه لعنت به این زندگی سگی با این کله پانسمانی چجوری برم مهمونی، مسخرهاس!
حالا دستم رو بگیم عیبی نداره، سرم چی؟
گوشیم از صبح زرت و زرت در حال زنگ زدن بود، آیچارو قرار بود وقتی حالم خوب شد بهش زنگ بزنم، اما خب بعدش که یادم رفت، خودش دوباره زنگ زد و جواب که دادم، رگبار فحشهاش بودن که میشنیدم و ابراز نگرانی میکرد.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
زیبا با دیدن پونه سریع بلند شد و گفت:
- عه پونه اومدی؟
و بعد نگاهی به سرتا پای پونه کرد و بعد کمی مکث پقی محکم زد زیر خنده و گفت:
- این چیه پوشیدی تو؟
و بعد قهقهههای سرخوشش بالا رفت. پونه نگاهی به سر و تیپش کرد، مشکلی نداشت، یه مانتو شلوار ساده مشکی تنش بود و یه شال سفید روی سرش! فهمید مشکل از خودش نیست، از مغز زیباس که توی مرحله توهمه!
به معنای واقعی کلمه، پونه داشت از این وضعیت دیوونه میشد. دوباره زیبا گفت:
- نمیدونی چه بلیط پروازی گیرم اومده پونه!
و بعد دوباره خندید، پونه متعجب و سوالی نگاهش کرد و گفت:
- بلیط چه پروازی؟
زیبا اشارهای به نعلبکی و پودر داخل اون کرد. پونه کلافه دستی به چشمهاش کشید و رفت سمت زیبا و خواست بازوی زیبا رو بگیره، که زیبا بازوش رو از دستش کشید بیرون و مثل بچههای سه ساله با لحن گلهمندی گفت:
- اممم دست نزن به من، من جایی نمیام، منتظر یاشارم! بهم قول داده بیاد پیشم.
دهن پونه باز موند از این حرف زیبا، پس هنوز اون پسره رو فراموش نکرده بود. سری به علامت تأسف تکون داد و زیبا نگاهی به پنجره انداخت و گفت:
- ببین پونه، ببین داره برف میاد.
پونه نگاهی به پنجره کرد، خبری از برف نبود، این دختر پاک خل شده! نه تنها از برف خبری نیست، بلکه هوای پاییزی امروز کاملا آفتابی بود و صاف!
زیبا پنجره رو باز کرد و درحالی که نگاهش به بیرون بود با خوشحالی گفت:
- یاشار اومد پونه، به قولی که داده عمل کرد، نگاش کن چه تیپی زده!
و بعد با لحن سرخوشی شروع کرد به خوندن آهنگی. پونه کلافه بیتوجه به زیبا از اتاقش زد بیرون و با حرص در رو محکم به هم کوبید. خدا خیر کنه که امروز پونه دیوونه نشه.
گوشیش رو به دست گرفت و شماره نقره رو دوباره گرفت، سر بوق سوم نقره جواب داد:
- الو...
- الو نقره؛ دختر تو کجایی جونم به ل*ب رسید از دیشب خبری ازت نیست.
- خوبم پونه نگران من نباش، بخدا خوبم فقط یکم به تنهایی نیاز داشتم.
پونه نفس آسودهای کشید و گفت:
- از همه چیز خبر دارم. از بابام ناراحت نشو بخدا دوست داره تو دلش هیچی نیست.
تردید داشت که حرفش رو بزنه یانه، اما دلش رو زد به دریا و گفت:
- کی برمیگردی؟
کمی مکثِ پشت گوشی نقره، به جونش استرس انداخت و ترسید که نقره بگه برنمیگردم.
صدای آروم نقره به گوش رسید:
- اتفاقا بابات زنگ زده بود گفت برگردم ولی...
پونه از پلهها همونطور که درحال حرف زدن با گوشی بود، پایین رفت و خودش رو روی مبل گوشه سالن رها کرد و گفت:
- قبول کن نقره، بخدا ما خیلی دوست داریم، شاید از چیزی عصبانی بوده وگرنه توی دلش هیچی نیست من بابام و خوب میشناسم. خیلی نگرانتم، شب همه منتظرتیم باشه؟ جون پونه!
نقره نرم تک خندهای کرد و گفت:
- برمیگردم دختر خوب چرا نگرانی؟ من شما خل و چلارو نداشتم باید چیکار میکردم؟ از صبح فحشهای پی در پی آیچا من و مورد عنایت قرار دادن، زیبا هم دیشب تا صبح کلی اس و زنگ زده ولی دیگه ازش خبری نیست. الانم نگرانی تو.
پونه نفس پر حرصش رو بیرون داد و گفت:
- آیچارو که نمیدونم از صبح ندیدمش فکر کنم تو اتاقشه؛ ولی زیبا امروز به کل کفریم کرده!
صدای متعجب نقره به گوش رسید:
- چرا چیشده؟
با دندونهای کلید شده گفت:
- به قول خودش بلیط پرواز باز گیرش اومده، تِیکآف کرده، برای همون هنوز خبری ازش نیست. نبودی ببینی هر هر به تیپ و قیافه من میخندید.
نقره خندهای کرد و گفت:
- بازم کوکای همیشه در صح*نه؟
- دقیقا! پاشو بیا این دوست چلغوزت و جمع کن پاک قاط زده. هنوزم که هنوزه یاشار کنج ذهنش براش باقی مونده و فراموشش نکرده.
نقره پشت گوشی چند لحظه سکوت کرد و گفت:
- چی داری میگی پونه؟
- به جان خودم و خودت راست میگم.
- نمیدونم دیگه چیکار باید کرد، لعنت بهت یاشار.
صدای بوق ممتد و آرومی به گوش پونه رسید، صفحه گوشی رو که نگاه کرد، اسم مادرش رو دید که پشت خطه، سریع به نقره گفت:
- نقره مامان داره زنگ میزنه من بعدا میگیرمت باهم حرف میزنیم.
- باشه خدافظ
*نقره
با قیافهای زار جلوی آینه میز آرایشم نشسته بودم و به سر پانسمان شدهام نگاه میکردم.
حالا امشب مهمونیه من این کوفتی رو چیکار کنم؟ چجور بپوشونمش؟
اه لعنت به این زندگی سگی با این کله پانسمانی چجوری برم مهمونی، مسخرهاس!
حالا دستم رو بگیم عیبی نداره، سرم چی؟
گوشیم از صبح زرت و زرت در حال زنگ زدن بود، آیچارو قرار بود وقتی حالم خوب شد بهش زنگ بزنم، اما خب بعدش که یادم رفت، خودش دوباره زنگ زد و جواب که دادم، رگبار فحشهاش بودن که میشنیدم و ابراز نگرانی میکرد.
کد:
زیبا با دیدن پونه سریع بلند شد و گفت:
- عه پونه اومدی؟
و بعد نگاهی به سرتا پای پونه کرد و بعد کمی مکث پقی محکم زد زیر خنده و گفت:
- این چیه پوشیدی تو؟
و بعد قهقهههای سرخوشش بالا رفت. پونه نگاهی به سر و تیپش کرد، مشکلی نداشت، یه مانتو شلوار ساده مشکی تنش بود و یه شال سفید روی سرش! فهمید مشکل از خودش نیست، از مغز زیباس که توی مرحله توهمه!
به معنای واقعی کلمه، پونه داشت از این وضعیت دیوونه میشد. دوباره زیبا گفت:
- نمیدونی چه بلیط پروازی گیرم اومده پونه!
و بعد دوباره خندید، پونه متعجب و سوالی نگاهش کرد و گفت:
- بلیط چه پروازی؟
زیبا اشارهای به نعلبکی و پودر داخل اون کرد. پونه کلافه دستی به چشمهاش کشید و رفت سمت زیبا و خواست بازوی زیبا رو بگیره، که زیبا بازوش رو از دستش کشید بیرون و مثل بچههای سه ساله با لحن گلهمندی گفت:
- اممم دست نزن به من، من جایی نمیام، منتظر یاشارم! بهم قول داده بیاد پیشم.
دهن پونه باز موند از این حرف زیبا، پس هنوز اون پسره رو فراموش نکرده بود. سری به علامت تأسف تکون داد و زیبا نگاهی به پنجره انداخت و گفت:
- ببین پونه، ببین داره برف میاد.
پونه نگاهی به پنجره کرد، خبری از برف نبود، این دختر پاک خل شده! نه تنها از برف خبری نیست، بلکه هوای پاییزی امروز کاملا آفتابی بود و صاف!
زیبا پنجره رو باز کرد و درحالی که نگاهش به بیرون بود با خوشحالی گفت:
- یاشار اومد پونه، به قولی که داده عمل کرد، نگاش کن چه تیپی زده!
و بعد با لحن سرخوشی شروع کرد به خوندن آهنگی. پونه کلافه بیتوجه به زیبا از اتاقش زد بیرون و با حرص در رو محکم به هم کوبید. خدا خیر کنه که امروز پونه دیوونه نشه.
گوشیش رو به دست گرفت و شماره نقره رو دوباره گرفت، سر بوق سوم نقره جواب داد:
- الو...
- الو نقره؛ دختر تو کجایی جونم به ل*ب رسید از دیشب خبری ازت نیست.
- خوبم پونه نگران من نباش، بخدا خوبم فقط یکم به تنهایی نیاز داشتم.
پونه نفس آسودهای کشید و گفت:
- از همه چیز خبر دارم. از بابام ناراحت نشو بخدا دوست داره تو دلش هیچی نیست.
تردید داشت که حرفش رو بزنه یانه، اما دلش رو زد به دریا و گفت:
- کی برمیگردی؟
کمی مکثِ پشت گوشی نقره، به جونش استرس انداخت و ترسید که نقره بگه برنمیگردم.
صدای آروم نقره به گوش رسید:
- اتفاقا بابات زنگ زده بود گفت برگردم ولی...
پونه از پلهها همونطور که درحال حرف زدن با گوشی بود، پایین رفت و خودش رو روی مبل گوشه سالن رها کرد و گفت:
- قبول کن نقره، بخدا ما خیلی دوست داریم، شاید از چیزی عصبانی بوده وگرنه توی دلش هیچی نیست من بابام و خوب میشناسم. خیلی نگرانتم، شب همه منتظرتیم باشه؟ جون پونه!
نقره نرم تک خندهای کرد و گفت:
- برمیگردم دختر خوب چرا نگرانی؟ من شما خل و چلارو نداشتم باید چیکار میکردم؟ از صبح فحشهای پی در پی آیچا من و مورد عنایت قرار دادن، زیبا هم دیشب تا صبح کلی اس و زنگ زده ولی دیگه ازش خبری نیست. الانم نگرانی تو.
پونه نفس پر حرصش رو بیرون داد و گفت:
- آیچارو که نمیدونم از صبح ندیدمش فکر کنم تو اتاقشه؛ ولی زیبا امروز به کل کفریم کرده!
صدای متعجب نقره به گوش رسید:
- چرا چیشده؟
با دندونهای کلید شده گفت:
- به قول خودش بلیط پرواز باز گیرش اومده، تِیکآف کرده، برای همون هنوز خبری ازش نیست. نبودی ببینی هر هر به تیپ و قیافه من میخندید.
نقره خندهای کرد و گفت:
- بازم کوکای همیشه در صح*نه؟
- دقیقا! پاشو بیا این دوست چلغوزت و جمع کن پاک قاط زده. هنوزم که هنوزه یاشار کنج ذهنش براش باقی مونده و فراموشش نکرده.
نقره پشت گوشی چند لحظه سکوت کرد و گفت:
- چی داری میگی پونه؟
- به جان خودم و خودت راست میگم.
- نمیدونم دیگه چیکار باید کرد، لعنت بهت یاشار.
صدای بوق ممتد و آرومی به گوش پونه رسید، صفحه گوشی رو که نگاه کرد، اسم مادرش رو دید که پشت خطه، سریع به نقره گفت:
- نقره مامان داره زنگ میزنه من بعدا میگیرمت باهم حرف میزنیم.
- باشه خدافظ
*نقره
با قیافهای زار جلوی آینه میز آرایشم نشسته بودم و به سر پانسمان شدهام نگاه میکردم.
حالا امشب مهمونیه من این کوفتی رو چیکار کنم؟ چجور بپوشونمش؟
اه لعنت به این زندگی سگی با این کله پانسمانی چجوری برم مهمونی، مسخرهاس!
حالا دستم رو بگیم عیبی نداره، سرم چی؟
گوشیم از صبح زرت و زرت در حال زنگ زدن بود، آیچارو قرار بود وقتی حالم خوب شد بهش زنگ بزنم، اما خب بعدش که یادم رفت، خودش دوباره زنگ زد و جواب که دادم، رگبار فحشهاش بودن که میشنیدم و ابراز نگرانی میکرد.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان