پارت_۲۵۰
«سیروس»
به چهره های آشفته و سرشار از ترس و تعجبِ خواهر و برادری که رو به روم ایستاده بودن زل زدم. ملودی و تیرداد! جلوی در ایستاده بودن و با دلهرهای که به خوبی تو نگاهشون موج میزد به صورت گریم شدهی من چشم دوختن! کامران و جاوید پشت سر ملودی و تیرداد ایستاده بودن که با اشارهای که بهشون کردم هردوشون رو هل دادن تو اتاق و بعد از اینکه خودشون هم اومدن داخل، در رو بستن!
برای اینکه پلیس اینترپل دنبالم بود مجبور شده بودم گریم کنم تا کسی نشناسدم، ریش و سبیل بلند گذاشته بودم با کلا گیس مشکی! ملودی و تیرداد با شوک نگاهم میکردن. پوزخندی زدم و کلاه گیسم رو در آوردم و پرت کردم جلو پاشون و بعد ریش و سبیلم رو کَندَم! با نمایان کردنِ چهرهام، تعجب به چهرهشون افزوده شد، در حالیکه داشتم بالهای ققنوس رو لمس میکردم با خنده گفتم:
- چیه؟! فکر کردین فقط خودتون میتونید گریم کنید؟
ملودی با لکنت گفت:
- تو... تو اینجارو چطوری پیدا کردی؟! چطوری از این جا سر در آوردی؟
تیرداد: نمیتونم باور کنم تو اینجایی! به چشمام اعتماد ندارم!
من: البته درستشم همینه آدم نباید حتی به چشماش هم اعتماد کنه مثل من که به تو اعتماد کردم و توی عمارتم راهت دادم تا به بدترین شکل بهم ضربه بزنی نادون!
بعد از این صدام رو بلندتر کردم و گفتم:
- شما فکر کردین میتونید باارزش ترین دارایی سیروس خان رو بردارین و قِصِر در برین؟! فکر کردین میذارم به این راحتیها ققنوس رو بدزدین برین صفاسیتی؟ این ققنوس شیشه عمر منه فکر کردین شیشه عمرم رو به راحتی دست شما میدم؟پیش خودتون فکر کردین من قاقم؟
ملودی با حرص دستاش رو به هم زد و گفت:
- این حجم از زرنگی و باهوشیت قابل تحسینه سیروس، ما پیش تو درس پس میدیم!! حیف که هیچ وقت یک ذره از هوش و ذکاوتت رو یاد نگرفتیم، بازم به گرد پات نرسیدیم سیروس ثابت کردی همونی هستی که همیشه دست شیطان رو از پشت بست، فقط بهم بگو چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ بگو چطوری ازت رو دست خوردیم؟
زیر بال ققنوس یک چسب رنگی بود، به رنگِ ققنوس! چسب رو کندم و ردیابی که عرضش اندازهی عزض کاغذ بود و طولش اندازه یک بند انگشت، درش آوردم و گفتم:
- به وسیله این ردیاب پیداتون کردم، واقعا فکر کردین به راحتی ققنوس رو از دست میدم؟! هع!زهی خیال باطل!
با این حرفم دوتاشون اعصبانی شدن از اینکه رو دست خوردن! تیرداد با حرص کلاه گیسش رو کند و دستی توی موهاش کشید. ملودی چشماش رو باز و بسته کرد و گفت:
- چی میخوای سیروس دردت چیه؟ علاجت چیه آدمِ ع*و*ضی!؟ زندگی منو نابود کردی به خاک سیاهم کشوندی پدر و مادرم رو کشتی، ساغر بهخاطر تو مجبور شد بره توی یک کشور غریب زندگی کنه. هاتف به خاطر تو کشته شد، چرا دست از سرمون برنمیداری تا کی میخوای به بدبخت کردنمون ادامه بدی؟! الان دردت ققنوسه؟! برش دار ببر تو قبرت بذارش، اما فقط راحتمون بذار!
تیرداد کنترلش رو از دست داد و تو صورت ملودی فریاد زد:
- چی میگی تو حنا! مگه صاحب اصلی اون ققنوس جلاله که برش داره ببردش؟! اون ققنوس متعلق به پدربزرگ من بوده و این حرومزاده دزدیده ازش، در اصل صاحب اصلی این ققنوس پدرِ منه! یک درصدم فکر نکن اجازه بدم ارثی که از نیاکانِ من بوده دست این حیوون بیوفته!
ملودی هوش از سرش پرید و گفت:
- پدربزرگت؟ ققنوس واسه اونه؟ چی میگی تو تیرداد حالت خوبه؟
خون جلو چشمام رو گرفت، ققنوس رو یک گوشه گذاشتم و پاشدم فریاد زدم:
- پس واسه همین هم هاتف رو کشتی به دستور پدرت آره؟ واسه همین یک تیکه از قلبم رو جدا کردی و تو قبرستون چال کردی!؟ واسه انتقام عمارتِ من اومدی تا زخم بزنی بهم! حالا نشونت میدم اون روی سکه رو!
به طرف کامران رفتم، تفنگی که تو جیبش بود کشیدم بیرون و موهای تیرداد رو گرفتم تو چنگم، تفنگ رو گذاشتم رو شقیقهش، ملودی با جیغ بهم نزدیک شد تا مانعم بشه اما کامران مانعش شد.
تیرداد زور زد تا خودش رو از دستم رها کنه اما من تمام زورم رو توی دستام ریخته بودم و حرص و خشم و خون جلو چشمام بود، جسد هاتف توی تابوت و اون لحظه ای که خودم دفنش کردم از پرده چشمام کنار نمیرفت و قلبم رو مچاله میکرد.
تفنگ رو فشردم رو شقیقهش و جوری با حرص و خشم حرف زدم که از بین دندونام تُف میزد بیرون!
تو گوشش داد کشیدم:
- تو و بابات هاتف رو کشتین و انداختین س*ی*نه قبرستون، قلب منم با هاتف کشتین و نابود کردین! اگه کلِ این گلوله ها رو تو مغزت خالی کنم و مغزت هزار دفعه جلو چشمام بپاچه و متلاشی بشه اما باز دلم خنک نمیشه چون دیگه دلی برام نمونده، نظرت چیه دونه دونه این گلوله ها رو تو مغزت خالی کنم و به درک بفرستمت ها؟ اما نمیتونم ع*و*ضی دستام میلرزه نمیتونم بزنمت چون تو نوه منی! بکشمت که یک دردِ دیگه به دردام اضافه شه؟!
ملودی با شنیدن این جمله ها دست از جیغ جیغ کردنش برداشت و برای چند ثانیه سکوت حکم فرما شد! با اکراه تفنگ رو از رو شقیقه تیرداد برداشتم که دیدم اشکاش داره میریزه! بیتوجه بهش، به کامران اشاره کردم که دستش رو از جلو د*ه*ان ملودی برداشت و ولش کرد! تفنگ رو غلاف کردم که ملودی با قدمهای سست به ت*خت خو*اب نزدیک شد و بالشت رو برداشت گذاشت جلو دهانش چند ثانیه به تیرداد خیره شد و یک آن از ته دل جیغ کشید! جیغ های بلندی میکشید که اگه بالشت جلو دهانش نذاشته بود پرده گوشامون پاره میشد! انگارحرصِ صد ساله تو دلش جمع شده بود. اینقدر جیغ کشید که اشکاش روونهی صورتش شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«سیروس»
به چهره های آشفته و سرشار از ترس و تعجبِ خواهر و برادری که رو به روم ایستاده بودن زل زدم. ملودی و تیرداد! جلوی در ایستاده بودن و با دلهرهای که به خوبی تو نگاهشون موج میزد به صورت گریم شدهی من چشم دوختن! کامران و جاوید پشت سر ملودی و تیرداد ایستاده بودن که با اشارهای که بهشون کردم هردوشون رو هل دادن تو اتاق و بعد از اینکه خودشون هم اومدن داخل، در رو بستن!
برای اینکه پلیس اینترپل دنبالم بود مجبور شده بودم گریم کنم تا کسی نشناسدم، ریش و سبیل بلند گذاشته بودم با کلا گیس مشکی! ملودی و تیرداد با شوک نگاهم میکردن. پوزخندی زدم و کلاه گیسم رو در آوردم و پرت کردم جلو پاشون و بعد ریش و سبیلم رو کَندَم! با نمایان کردنِ چهرهام، تعجب به چهرهشون افزوده شد، در حالیکه داشتم بالهای ققنوس رو لمس میکردم با خنده گفتم:
- چیه؟! فکر کردین فقط خودتون میتونید گریم کنید؟
ملودی با لکنت گفت:
- تو... تو اینجارو چطوری پیدا کردی؟! چطوری از این جا سر در آوردی؟
تیرداد: نمیتونم باور کنم تو اینجایی! به چشمام اعتماد ندارم!
من: البته درستشم همینه آدم نباید حتی به چشماش هم اعتماد کنه مثل من که به تو اعتماد کردم و توی عمارتم راهت دادم تا به بدترین شکل بهم ضربه بزنی نادون!
بعد از این صدام رو بلندتر کردم و گفتم:
- شما فکر کردین میتونید باارزش ترین دارایی سیروس خان رو بردارین و قِصِر در برین؟! فکر کردین میذارم به این راحتیها ققنوس رو بدزدین برین صفاسیتی؟ این ققنوس شیشه عمر منه فکر کردین شیشه عمرم رو به راحتی دست شما میدم؟پیش خودتون فکر کردین من قاقم؟
ملودی با حرص دستاش رو به هم زد و گفت:
- این حجم از زرنگی و باهوشیت قابل تحسینه سیروس، ما پیش تو درس پس میدیم!! حیف که هیچ وقت یک ذره از هوش و ذکاوتت رو یاد نگرفتیم، بازم به گرد پات نرسیدیم سیروس ثابت کردی همونی هستی که همیشه دست شیطان رو از پشت بست، فقط بهم بگو چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ بگو چطوری ازت رو دست خوردیم؟
زیر بال ققنوس یک چسب رنگی بود، به رنگِ ققنوس! چسب رو کندم و ردیابی که عرضش اندازهی عزض کاغذ بود و طولش اندازه یک بند انگشت، درش آوردم و گفتم:
- به وسیله این ردیاب پیداتون کردم، واقعا فکر کردین به راحتی ققنوس رو از دست میدم؟! هع!زهی خیال باطل!
با این حرفم دوتاشون اعصبانی شدن از اینکه رو دست خوردن! تیرداد با حرص کلاه گیسش رو کند و دستی توی موهاش کشید. ملودی چشماش رو باز و بسته کرد و گفت:
- چی میخوای سیروس دردت چیه؟ علاجت چیه آدمِ ع*و*ضی!؟ زندگی منو نابود کردی به خاک سیاهم کشوندی پدر و مادرم رو کشتی، ساغر بهخاطر تو مجبور شد بره توی یک کشور غریب زندگی کنه. هاتف به خاطر تو کشته شد، چرا دست از سرمون برنمیداری تا کی میخوای به بدبخت کردنمون ادامه بدی؟! الان دردت ققنوسه؟! برش دار ببر تو قبرت بذارش، اما فقط راحتمون بذار!
تیرداد کنترلش رو از دست داد و تو صورت ملودی فریاد زد:
- چی میگی تو حنا! مگه صاحب اصلی اون ققنوس جلاله که برش داره ببردش؟! اون ققنوس متعلق به پدربزرگ من بوده و این حرومزاده دزدیده ازش، در اصل صاحب اصلی این ققنوس پدرِ منه! یک درصدم فکر نکن اجازه بدم ارثی که از نیاکانِ من بوده دست این حیوون بیوفته!
ملودی هوش از سرش پرید و گفت:
- پدربزرگت؟ ققنوس واسه اونه؟ چی میگی تو تیرداد حالت خوبه؟
خون جلو چشمام رو گرفت، ققنوس رو یک گوشه گذاشتم و پاشدم فریاد زدم:
- پس واسه همین هم هاتف رو کشتی به دستور پدرت آره؟ واسه همین یک تیکه از قلبم رو جدا کردی و تو قبرستون چال کردی!؟ واسه انتقام عمارتِ من اومدی تا زخم بزنی بهم! حالا نشونت میدم اون روی سکه رو!
به طرف کامران رفتم، تفنگی که تو جیبش بود کشیدم بیرون و موهای تیرداد رو گرفتم تو چنگم، تفنگ رو گذاشتم رو شقیقهش، ملودی با جیغ بهم نزدیک شد تا مانعم بشه اما کامران مانعش شد.
تیرداد زور زد تا خودش رو از دستم رها کنه اما من تمام زورم رو توی دستام ریخته بودم و حرص و خشم و خون جلو چشمام بود، جسد هاتف توی تابوت و اون لحظه ای که خودم دفنش کردم از پرده چشمام کنار نمیرفت و قلبم رو مچاله میکرد.
تفنگ رو فشردم رو شقیقهش و جوری با حرص و خشم حرف زدم که از بین دندونام تُف میزد بیرون!
تو گوشش داد کشیدم:
- تو و بابات هاتف رو کشتین و انداختین س*ی*نه قبرستون، قلب منم با هاتف کشتین و نابود کردین! اگه کلِ این گلوله ها رو تو مغزت خالی کنم و مغزت هزار دفعه جلو چشمام بپاچه و متلاشی بشه اما باز دلم خنک نمیشه چون دیگه دلی برام نمونده، نظرت چیه دونه دونه این گلوله ها رو تو مغزت خالی کنم و به درک بفرستمت ها؟ اما نمیتونم ع*و*ضی دستام میلرزه نمیتونم بزنمت چون تو نوه منی! بکشمت که یک دردِ دیگه به دردام اضافه شه؟!
ملودی با شنیدن این جمله ها دست از جیغ جیغ کردنش برداشت و برای چند ثانیه سکوت حکم فرما شد! با اکراه تفنگ رو از رو شقیقه تیرداد برداشتم که دیدم اشکاش داره میریزه! بیتوجه بهش، به کامران اشاره کردم که دستش رو از جلو د*ه*ان ملودی برداشت و ولش کرد! تفنگ رو غلاف کردم که ملودی با قدمهای سست به ت*خت خو*اب نزدیک شد و بالشت رو برداشت گذاشت جلو دهانش چند ثانیه به تیرداد خیره شد و یک آن از ته دل جیغ کشید! جیغ های بلندی میکشید که اگه بالشت جلو دهانش نذاشته بود پرده گوشامون پاره میشد! انگارحرصِ صد ساله تو دلش جمع شده بود. اینقدر جیغ کشید که اشکاش روونهی صورتش شد.
کد:
«سیروس»
به چهرههای آشفته و سرشار از ترس و تعجبِ خواهر و برادری که رو به رومایستاده بودن زل زدم. ملودی و تیرداد! جلوی درایستاده بودن و با دلهرهای که به خوبی تو نگاهشون موج میزد به صورت گریم شدهی من چشم دوختن! کامران و جاوید پشت سر ملودی و تیردادایستاده بودن که با اشارهای که بهشون کردم هردوشون رو هل دادن تو اتاق و بعد از اینکه خودشون هم اومدن داخل، در رو بستن!
برای اینکه پلیس اینترپل دنبالم بود مجبور شده بودم گریم کنم تا کسی نشناسدم، ریش و سبیل بلند گذاشته بودم با کلاً گیس مشکی! ملودی و تیرداد با شوک نگاهم میکردن. پوزخندی زدم و کلاه گیسم رو در آوردم و پرت کردم جلو پاشون و بعد ریش و سبیلم رو کَندَم! با نمایان کردنِ چهرهام، تعجب به چهرهشون افزوده شد، در حالیکه داشتم بالهای ققنوس رو لمس میکردم با خنده گفتم:
- چیه؟! فکر کردین فقط خودتون میتونید گریم کنید؟
ملودی با لکنت گفت:
- تو... تو اینجارو چطوری پیدا کردی؟! چطوری از این جا سر در آوردی؟
تیرداد: نمیتونم باور کنم تو اینجایی! به چشمام اعتماد ندارم!
من: البته درستشم همینه آدم نباید حتی به چشماش هم اعتماد کنه مثل من که به تو اعتماد کردم و توی عمارتم راهت دادم تا به بدترین شکل بهم ضربه بزنی نادون!
بعد از این صدام رو بلندتر کردم و گفتم:
- شما فکر کردین میتونید باارزشترین دارایی سیروس خان رو بردارین و قِصِر در برین؟! فکر کردین میذارم به این راحتیها ققنوس رو بدزدین برین صفاسیتی؟ این ققنوس شیشه عمر منه فکر کردین شیشه عمرم رو به راحتی دست شما میدم؟ پیش خودتون فکر کردین من قاقم؟
ملودی با حرص دستاش رو به هم زد و گفت:
- این حجم از زرنگی و باهوشیت قابل تحسینه سیروس، ما پیش تو درس پس میدیم!! حیف که هیچ وقت یک ذره از هوش و ذکاوتت رو یاد نگرفتیم، بازم به گرد پات نرسیدیم سیروس ثابت کردی همونی هستی که همیشه دست شیطان رو از پشت بست، فقط بهم بگو چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ بگو چطوری ازت رو دست خوردیم؟
زیر بال ققنوس یک چسب رنگی بود، به رنگِ ققنوس! چسب رو کندم و ردیابی که عرضش اندازهی عزض کاغذ بود و طولش اندازه یک بند انگشت، درش آوردم و گفتم:
- به وسیله این ردیاب پیداتون کردم، واقعاً فکر کردین به راحتی ققنوس رو از دست میدم؟! هع! زهی خیال باطل!
با این حرفم دوتاشون اعصبانی شدن از اینکه رو دست خوردن! تیرداد با حرص کلاه گیسش رو کند و دستی توی موهاش کشید. ملودی چشماش رو باز و بسته کرد و گفت:
- چی میخوای سیروس دردت چیه؟ علاجت چیه آدمِ ع*و*ضی! ؟ زندگی منو نابود کردی به خاک سیاهم کشوندی پدر و مادرم رو کشتی، ساغر بهخاطر تو مجبور شد بره توی یک کشور غریب زندگی کنه. هاتف به خاطر تو کشته شد، چرا دست از سرمون برنمیداری تا کی میخوای به بدبخت کردنمون ادامه بدی؟! الان دردت ققنوسه؟! برش دار ببر تو قبرت بذارش، اما فقط راحتمون بذار!
تیرداد کنترلش رو از دست داد و تو صورت ملودی فریاد زد:
- چی میگی تو حنا! مگه صاحب اصلی اون ققنوس جلاله که برش داره ببردش؟! اون ققنوس متعلق به پدربزرگ من بوده و این حرومزاده دزدیده ازش، در اصل صاحب اصلی این ققنوس پدرِ منه! یک درصدم فکر نکن اجازه بدم ارثی که از نیاکانِ من بوده دست این حیوون بیوفته!
ملودی هوش از سرش پرید و گفت:
- پدربزرگت؟ ققنوس واسه اونه؟ چی میگی تو تیرداد حالت خوبه؟
خون جلو چشمام رو گرفت، ققنوس رو یک گوشه گذاشتم و پاشدم فریاد زدم:
- پس واسه همین هم هاتف رو کشتی به دستور پدرت آره؟ واسه همین یک تیکه از قلبم رو جدا کردی و تو قبرستون چال کردی! ؟ واسه انتقام عمارتِ من اومدی تا زخم بزنی بهم! حالا نشونت میدم اون روی سکه رو!
به طرف کامران رفتم، تفنگی که تو جیبش بود کشیدم بیرون و موهای تیرداد رو گرفتم تو چنگم، تفنگ رو گذاشتم رو شقیقهش، ملودی با جیغ بهم نزدیک شد تا مانعم بشه اما کامران مانعش شد.
تیرداد زور زد تا خودش رو از دستم رها کنه اما من تمام زورم رو توی دستام ریخته بودم و حرص و خشم و خون جلو چشمام بود، جسد هاتف توی تابوت و اون لحظهای که خودم دفنش کردم از پرده چشمام کنار نمیرفت و قلبم رو مچاله میکرد.
تفنگ رو فشردم رو شقیقهش و جوری با حرص و خشم حرف زدم که از بین دندونام تُف میزد بیرون!
تو گوشش داد کشیدم:
- تو و بابات هاتف رو کشتین و انداختین س*ی*نه قبرستون، قلب منم با هاتف کشتین و نابود کردین! اگه کلِ این گلولهها رو تو مغزت خالی کنم و مغزت هزار دفعه جلو چشمام بپاچه و متلاشی بشه اما باز دلم خنک نمیشه چون دیگه دلی برام نمونده، نظرت چیه دونه دونه این گلولهها رو تو مغزت خالی کنم و به درک بفرستمتها؟ اما نمیتونم ع*و*ضی دستام میلرزه نمیتونم بزنمت چون تو نوه منی! بکشمت که یک دردِ دیگه به دردام اضافه شه؟!
ملودی با شنیدن این جملهها دست از جیغ جیغ کردنش برداشت و برای چند ثانیه سکوت حکم فرما شد! با اکراه تفنگ رو از رو شقیقه تیرداد برداشتم که دیدم اشکاش داره میریزه! بیتوجه بهش، به کامران اشاره کردم که دستش رو از جلو د*ه*ان ملودی برداشت و ولش کرد! تفنگ رو غلاف کردم که ملودی با قدمهای سست به ت*خت خو*اب نزدیک شد و بالشت رو برداشت گذاشت جلو دهانش چند ثانیه به تیرداد خیره شد و یک آن از ته دل جیغ کشید! جیغهای بلندی میکشید که اگه بالشت جلو دهانش نذاشته بود پرده گوشامون پاره میشد! انگارحرصِ صد ساله تو دلش جمع شده بود. اینقدر جیغ کشید که اشکاش روونهی صورتش شد.
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: