پارت_180
«ملودی»
به چشمهای اشکی ساغر خیره شدم، هر قطره از اشکش میچکید و قل میخورد تو صورتش. باورم نمیشد الان ساغر صحیح و سالم رو به رومه، از خوشحالی بین خندهم، بغض کردم، ساغر با بهت زلزده بود به من و میلا و شاهرخ و تیرداد.
تیرداد سریع بهش نزدیک شد و جسد اون پسره رو عقب کشید و دست و پای ساغر رو باز کرد. ساغر چشماش از تعجبزده بود بیرون از حیرت و بهت زبونش بند اومده بود. خودمم اینقدر هیجانزده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم، زبونم توانایی تکلم نداشت و پاهام یاری نمیکرد حتی بهش نزدیک بشم فقط قلبم بود که خودش رو به شدت به س*ی*نهم میکوبید و بیقراری میکرد. برای چند لحظه سکوتی عمیق فضا رو اشغال کرد
ب*دن هیچکدوممون به جز زل زدن و لرزش زانوهامون و هیجان، کاری انجام نمیداد. بلاخره ساغر این سکوت آزار دهنده رو شکست و بلند زد زیر گریه و دوید ب*غ*ل من، محکم بغلش کردم و به خودم فشردمش و اشک هام با لجبازیِ تمام شروع به ریختن کرد. دست کشیدم رو موهای لطیفش و بیشتر به خودم فشردمش و حالا فقط صدای گریههای عذاب آورمون بود که طنین انداز شده بود. ساغر به ز*ب*ون ارمنییه حرفهایی زد که هیچکدوم و نفهمیدم! از بغلش اومدم بیرون، صورتش رو پاک کردم و گفتم:
- اینقدر هیجان زدهای که حواست نیست داری به چه زبونی باهام صحبت میکنی.
ساغر بین گریه هاش خندید و با هق هق گفت:
- گفتم میدونستم میای دنبالم، میدونستم اینجوری بیکس و تنها تویه کشور غریب ولم نمیکنی تا بمیرم.
دوباره محکم بغلش کردم و گفتم:
- معلومه که اجازه نمیدم تک و تنها تو غربت هربلایی که خواستن سرت بیارن مگه من مرده باشم که خواهرم طوریش بشه!
ساغر دوباره صدای هق هقاش بلند شد و گفت:
- به جون مادرم هنوزم باورم نمیشه اینجایی نمیدونم چی بگم ملودی دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم.
از خودم جداش کردم و گفتم:
- بابت تمام روزهایی که تو اینجا بودی من خودم رو سرزنش میکردم.
ساغر تا خواست حرفی بزنه کهیه دختر و دوتا پسر هم سن و سال خودش سریع اومدن توی همین طبقهی ساختمون خرابه که ما توش بودیم، تیرداد و من و شاهرخ اسلحه هامون رو در آوردیم و نشونه گرفتیم سمتشون که ساغر جیغی کشید و گفت:
- نه نه شلیک نکنین اینها دوستامن.
میلا با دیدنشون متعجب گفت:
- رازمیک و لورا؟
تا اون دو نفر خواستن واکنشی نشون ب*دن که شاهرخ سریع گفت:
- خانم دوتا ماشینِ مشکوک به سرعت دارن میان به طرف ساختمون.
داد زدم:
- سریع بدویین بیرون، سریع باشین!
و همگیمون فوراً از ساختمون خارج شدیم.
***
پشتمو به دیوار تکیه دادم و همونطور که بخاطر دویدنِ زیاد قفسهی س*ی*نهم بالا پایین میرفت گفتم:
- لعنتیها دست بردار نبودن که!
ساغر: افراد لوکاسن، اگه بازم دنبالمون اومدن چی؟
میلا: فوراً باید از اینجا بریم.
تیرداد: نگران نباشین دیگه دنبالمون نمیان.
همگی به تیرداد چشم دوختیم که تیرداد به اون دختره که اسمش لورا بود نزدیک شد و نگاه اطمینانیای به دختره انداخت و گوشواره هاش رو از گوشش در آورد. همهمون با تعجب بهش خیره شدیم. تیردادیه شیء آهنی ریز از کاسهی استیل گوشواره در آورد و گفت:
- ردیابِ ضد آب که خیلی هم گرونقیمته، واقعاً کارشون هوشمندانه بوده فکر کنم بابت فروختن این دخترا پول هنگفتی گرفتن که اینقدر نگران از دست دادنشونن.
ساغر: باورم نمیشه یعنی تمام این مدت اونا به ما ردیاب وصل کرده بودن؟ خودمیه شکایی کرده بودما.
من: دقیقاً اون پیرمرد خرفت، پدر لوکاس هم با استفاده ازیه ردیاب جای شما رو به پسرش لو میداده.
میلا: خیلی دیر این هارو شناختیم، لعنتیا چه هوشی هم دارن!
ردیاب رو از دست تیرداد گرفتم و با سنگ لهش کردم و پرتش کردم پشت دیوار.
من: دیگه همه چی تموم شد آروم باشین!
یکی از اون دوتا پسر که فکر میکنم اسمش رازمیک بود رو به ساغر به ز*ب*ون ارمنییه چیزایی گفت و ساغر هم جوابش رو داد.
من: ساغر واقعاً داری ارمنی صحبت میکنی؟! باورم نمیشه!
ساغر: چندماه پیششون بودم دیگه یاد گرفتم خیلی هم ز*ب*ونشون ساده و شیرینه.
و بعد این حرف مشغول گفت گو با اون رفیق هاش شد!
***
«ساغر»
از اینکه ملودی رسیده بود و من یعنی همهمون رو از دست شیطانی به نام لوکاس نجات داده بود تو پو*ست خودم از خوشحالی نمیگنجیدم، اینقدر خوشحال بودم که نه متوجهی نگاههای کنجکاو اون پسره تیرداد بودم و نه متوجهی نگاه اخمالود میلا و نه متوجهی نگاه پر از هیجان و خوشحال ملودی! فقط الان رویه چیز کلیک کرده بودم چرا اون پسره گارسون الان با رازمیک و لورا بود این سؤال این قدر ذهنم رو به هم ریخته بود که کلاً فراموش کردم بپرسم چطوری رازمیک و لورا جای من رو پیدا کردن توی اون ساختمون خرابه! اوضاع خیلی قیمه تو ماست شده بود. سؤالام رو توی ذهنم مرتب کردم و رو به لورا گفتم:
- تو این پسره گارسون رو میشناسی؟ این الان چرا با شماست اتفاقی که دیشب افتاد چی بود؟
لورا با خوشحالی گفت:
- این اسمش مارتیک هست و برادر منه.
از تعجب مژه هام رفت تو چشمام.
من: برادرت؟ چطوری تو رو پیدا کرد یعنی آخه مگه شما خونهتون گیومری نیست برادرتیهو اینجا...
لورا: داداشم اینجا دانشگاه قبول شد و من به کل فراموش کردم اینجاست وگرنه از ترسشون اصلاً پامو تاشیر نمیذاشتم.
من: خدای من! یعنی الان باهات هیچ مشکلی نداره یعنی میتونی برگردی خونهتون؟
داداشش دست لورا رو فشرد و گفت:
- لورا فقط بچگی و خامی کرد که از خونه فرار کرد مامان و بابا بعد از رفتنش خیلی شکسته شدن ما هرچی دنبالش گشتیم پیداش نشد فکر کردیم مرده الان مثلیه معجزهست که میبینمش. مامان و بابا بفهمن لورا رو پیدا کردم خیلی خوشحال میشن.
از خوشحالی دوباره داشت گریهام میگرفت. از این خوشحالتر نمیتونستم بشم تویه روز هم ملودی به داد من رسید هم لورا نجات پیدا کرد و دست خونوادهش افتاد! هم لوکاس کشته شد، بهتر از این نمیتونست بشه. رازمیک بهم نزدیک شد و نگاهی به ملودی انداخت و گفت:
- این همون دوستت ملودی هست؟ یعنی الان میخوای باهاش برگردی ایران؟
من: این دوستم نیست این عشقمه این خواهرمه همه کسمه!
ملودی بهم نزدیک شد و گفت:
- چی دارین میگین به هم؟! بقیهی حرفاتون رو بذارین واسه فردا، ما چندین ساعت تو راه بودیم از خستگی دارم میمیرم بیاین بریمیه مسافر خونه پیدا کنیم و فردا هم برگردیم دیگه نخود نخود هر که رود خانهی خود!
با این حرفش بلند خندیدم و دوباره بغلش کردم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«ملودی»
به چشمهای اشکی ساغر خیره شدم، هر قطره از اشکش میچکید و قل میخورد تو صورتش. باورم نمیشد الان ساغر صحیح و سالم رو به رومه، از خوشحالی بین خندهم، بغض کردم، ساغر با بهت زلزده بود به من و میلا و شاهرخ و تیرداد.
تیرداد سریع بهش نزدیک شد و جسد اون پسره رو عقب کشید و دست و پای ساغر رو باز کرد. ساغر چشماش از تعجبزده بود بیرون از حیرت و بهت زبونش بند اومده بود. خودمم اینقدر هیجانزده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم، زبونم توانایی تکلم نداشت و پاهام یاری نمیکرد حتی بهش نزدیک بشم فقط قلبم بود که خودش رو به شدت به س*ی*نهم میکوبید و بیقراری میکرد. برای چند لحظه سکوتی عمیق فضا رو اشغال کرد
ب*دن هیچکدوممون به جز زل زدن و لرزش زانوهامون و هیجان، کاری انجام نمیداد. بلاخره ساغر این سکوت آزار دهنده رو شکست و بلند زد زیر گریه و دوید ب*غ*ل من، محکم بغلش کردم و به خودم فشردمش و اشک هام با لجبازیِ تمام شروع به ریختن کرد. دست کشیدم رو موهای لطیفش و بیشتر به خودم فشردمش و حالا فقط صدای گریههای عذاب آورمون بود که طنین انداز شده بود. ساغر به ز*ب*ون ارمنییه حرفهایی زد که هیچکدوم و نفهمیدم! از بغلش اومدم بیرون، صورتش رو پاک کردم و گفتم:
- اینقدر هیجان زدهای که حواست نیست داری به چه زبونی باهام صحبت میکنی.
ساغر بین گریه هاش خندید و با هق هق گفت:
- گفتم میدونستم میای دنبالم، میدونستم اینجوری بیکس و تنها تویه کشور غریب ولم نمیکنی تا بمیرم.
دوباره محکم بغلش کردم و گفتم:
- معلومه که اجازه نمیدم تک و تنها تو غربت هربلایی که خواستن سرت بیارن مگه من مرده باشم که خواهرم طوریش بشه!
ساغر دوباره صدای هق هقاش بلند شد و گفت:
- به جون مادرم هنوزم باورم نمیشه اینجایی نمیدونم چی بگم ملودی دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم.
از خودم جداش کردم و گفتم:
- بابت تمام روزهایی که تو اینجا بودی من خودم رو سرزنش میکردم.
ساغر تا خواست حرفی بزنه کهیه دختر و دوتا پسر هم سن و سال خودش سریع اومدن توی همین طبقهی ساختمون خرابه که ما توش بودیم، تیرداد و من و شاهرخ اسلحه هامون رو در آوردیم و نشونه گرفتیم سمتشون که ساغر جیغی کشید و گفت:
- نه نه شلیک نکنین اینها دوستامن.
میلا با دیدنشون متعجب گفت:
- رازمیک و لورا؟
تا اون دو نفر خواستن واکنشی نشون ب*دن که شاهرخ سریع گفت:
- خانم دوتا ماشینِ مشکوک به سرعت دارن میان به طرف ساختمون.
داد زدم:
- سریع بدویین بیرون، سریع باشین!
و همگیمون فوراً از ساختمون خارج شدیم.
***
پشتمو به دیوار تکیه دادم و همونطور که بخاطر دویدنِ زیاد قفسهی س*ی*نهم بالا پایین میرفت گفتم:
- لعنتیها دست بردار نبودن که!
ساغر: افراد لوکاسن، اگه بازم دنبالمون اومدن چی؟
میلا: فوراً باید از اینجا بریم.
تیرداد: نگران نباشین دیگه دنبالمون نمیان.
همگی به تیرداد چشم دوختیم که تیرداد به اون دختره که اسمش لورا بود نزدیک شد و نگاه اطمینانیای به دختره انداخت و گوشواره هاش رو از گوشش در آورد. همهمون با تعجب بهش خیره شدیم. تیردادیه شیء آهنی ریز از کاسهی استیل گوشواره در آورد و گفت:
- ردیابِ ضد آب که خیلی هم گرونقیمته، واقعاً کارشون هوشمندانه بوده فکر کنم بابت فروختن این دخترا پول هنگفتی گرفتن که اینقدر نگران از دست دادنشونن.
ساغر: باورم نمیشه یعنی تمام این مدت اونا به ما ردیاب وصل کرده بودن؟ خودمیه شکایی کرده بودما.
من: دقیقاً اون پیرمرد خرفت، پدر لوکاس هم با استفاده ازیه ردیاب جای شما رو به پسرش لو میداده.
میلا: خیلی دیر این هارو شناختیم، لعنتیا چه هوشی هم دارن!
ردیاب رو از دست تیرداد گرفتم و با سنگ لهش کردم و پرتش کردم پشت دیوار.
من: دیگه همه چی تموم شد آروم باشین!
یکی از اون دوتا پسر که فکر میکنم اسمش رازمیک بود رو به ساغر به ز*ب*ون ارمنییه چیزایی گفت و ساغر هم جوابش رو داد.
من: ساغر واقعاً داری ارمنی صحبت میکنی؟! باورم نمیشه!
ساغر: چندماه پیششون بودم دیگه یاد گرفتم خیلی هم ز*ب*ونشون ساده و شیرینه.
و بعد این حرف مشغول گفت گو با اون رفیق هاش شد!
***
«ساغر»
از اینکه ملودی رسیده بود و من یعنی همهمون رو از دست شیطانی به نام لوکاس نجات داده بود تو پو*ست خودم از خوشحالی نمیگنجیدم، اینقدر خوشحال بودم که نه متوجهی نگاههای کنجکاو اون پسره تیرداد بودم و نه متوجهی نگاه اخمالود میلا و نه متوجهی نگاه پر از هیجان و خوشحال ملودی! فقط الان رویه چیز کلیک کرده بودم چرا اون پسره گارسون الان با رازمیک و لورا بود این سؤال این قدر ذهنم رو به هم ریخته بود که کلاً فراموش کردم بپرسم چطوری رازمیک و لورا جای من رو پیدا کردن توی اون ساختمون خرابه! اوضاع خیلی قیمه تو ماست شده بود. سؤالام رو توی ذهنم مرتب کردم و رو به لورا گفتم:
- تو این پسره گارسون رو میشناسی؟ این الان چرا با شماست اتفاقی که دیشب افتاد چی بود؟
لورا با خوشحالی گفت:
- این اسمش مارتیک هست و برادر منه.
از تعجب مژه هام رفت تو چشمام.
من: برادرت؟ چطوری تو رو پیدا کرد یعنی آخه مگه شما خونهتون گیومری نیست برادرتیهو اینجا...
لورا: داداشم اینجا دانشگاه قبول شد و من به کل فراموش کردم اینجاست وگرنه از ترسشون اصلاً پامو تاشیر نمیذاشتم.
من: خدای من! یعنی الان باهات هیچ مشکلی نداره یعنی میتونی برگردی خونهتون؟
داداشش دست لورا رو فشرد و گفت:
- لورا فقط بچگی و خامی کرد که از خونه فرار کرد مامان و بابا بعد از رفتنش خیلی شکسته شدن ما هرچی دنبالش گشتیم پیداش نشد فکر کردیم مرده الان مثلیه معجزهست که میبینمش. مامان و بابا بفهمن لورا رو پیدا کردم خیلی خوشحال میشن.
از خوشحالی دوباره داشت گریهام میگرفت. از این خوشحالتر نمیتونستم بشم تویه روز هم ملودی به داد من رسید هم لورا نجات پیدا کرد و دست خونوادهش افتاد! هم لوکاس کشته شد، بهتر از این نمیتونست بشه. رازمیک بهم نزدیک شد و نگاهی به ملودی انداخت و گفت:
- این همون دوستت ملودی هست؟ یعنی الان میخوای باهاش برگردی ایران؟
من: این دوستم نیست این عشقمه این خواهرمه همه کسمه!
ملودی بهم نزدیک شد و گفت:
- چی دارین میگین به هم؟! بقیهی حرفاتون رو بذارین واسه فردا، ما چندین ساعت تو راه بودیم از خستگی دارم میمیرم بیاین بریمیه مسافر خونه پیدا کنیم و فردا هم برگردیم دیگه نخود نخود هر که رود خانهی خود!
با این حرفش بلند خندیدم و دوباره بغلش کردم!
کد:
«ملودی»
به چشمهای اشکی ساغر خیره شدم، هر قطره از اشکش میچکید و قل میخورد تو صورتش. باورم نمیشد الان ساغر صحیح و سالم رو به رومه، از خوشحالی بین خندهم، بغض کردم، ساغر با بهت زلزده بود به من و میلا و شاهرخ و تیرداد.
تیرداد سریع بهش نزدیک شد و جسد اون پسره رو عقب کشید و دست و پای ساغر رو باز کرد. ساغر چشماش از تعجبزده بود بیرون از حیرت و بهت زبونش بند اومده بود. خودمم اینقدر هیجانزده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم، زبونم توانایی تکلم نداشت و پاهام یاری نمیکرد حتی بهش نزدیک بشم فقط قلبم بود که خودش رو به شدت به س*ی*نهم میکوبید و بیقراری میکرد. برای چند لحظه سکوتی عمیق فضا رو اشغال کرد
ب*دن هیچکدوممون به جز زل زدن و لرزش زانوهامون و هیجان، کاری انجام نمیداد. بلاخره ساغر این سکوت آزار دهنده رو شکست و بلند زد زیر گریه و دوید ب*غ*ل من، محکم بغلش کردم و به خودم فشردمش و اشک هام با لجبازیِ تمام شروع به ریختن کرد. دست کشیدم رو موهای لطیفش و بیشتر به خودم فشردمش و حالا فقط صدای گریههای عذاب آورمون بود که طنین انداز شده بود. ساغر به ز*ب*ون ارمنییه حرفهایی زد که هیچکدوم و نفهمیدم! از بغلش اومدم بیرون، صورتش رو پاک کردم و گفتم:
- اینقدر هیجان زدهای که حواست نیست داری به چه زبونی باهام صحبت میکنی.
ساغر بین گریه هاش خندید و با هق هق گفت:
- گفتم میدونستم میای دنبالم، میدونستم اینجوری بیکس و تنها تویه کشور غریب ولم نمیکنی تا بمیرم.
دوباره محکم بغلش کردم و گفتم:
- معلومه که اجازه نمیدم تک و تنها تو غربت هربلایی که خواستن سرت بیارن مگه من مرده باشم که خواهرم طوریش بشه!
ساغر دوباره صدای هق هقاش بلند شد و گفت:
- به جون مادرم هنوزم باورم نمیشه اینجایی نمیدونم چی بگم ملودی دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم.
از خودم جداش کردم و گفتم:
- بابت تمام روزهایی که تو اینجا بودی من خودم رو سرزنش میکردم.
ساغر تا خواست حرفی بزنه کهیه دختر و دوتا پسر هم سن و سال خودش سریع اومدن توی همین طبقهی ساختمون خرابه که ما توش بودیم، تیرداد و من و شاهرخ اسلحه هامون رو در آوردیم و نشونه گرفتیم سمتشون که ساغر جیغی کشید و گفت:
- نه نه شلیک نکنین اینها دوستامن.
میلا با دیدنشون متعجب گفت:
- رازمیک و لورا؟
تا اون دو نفر خواستن واکنشی نشون ب*دن که شاهرخ سریع گفت:
- خانم دوتا ماشینِ مشکوک به سرعت دارن میان به طرف ساختمون.
داد زدم:
- سریع بدویین بیرون، سریع باشین!
و همگیمون فوراً از ساختمون خارج شدیم.
***
پشتمو به دیوار تکیه دادم و همونطور که بخاطر دویدنِ زیاد قفسهی س*ی*نهم بالا پایین میرفت گفتم:
- لعنتیها دست بردار نبودن که!
ساغر: افراد لوکاسن، اگه بازم دنبالمون اومدن چی؟
میلا: فوراً باید از اینجا بریم.
تیرداد: نگران نباشین دیگه دنبالمون نمیان.
همگی به تیرداد چشم دوختیم که تیرداد به اون دختره که اسمش لورا بود نزدیک شد و نگاه اطمینانیای به دختره انداخت و گوشواره هاش رو از گوشش در آورد. همهمون با تعجب بهش خیره شدیم. تیردادیه شیء آهنی ریز از کاسهی استیل گوشواره در آورد و گفت:
- ردیابِ ضد آب که خیلی هم گرونقیمته، واقعاً کارشون هوشمندانه بوده فکر کنم بابت فروختن این دخترا پول هنگفتی گرفتن که اینقدر نگران از دست دادنشونن.
ساغر: باورم نمیشه یعنی تمام این مدت اونا به ما ردیاب وصل کرده بودن؟ خودمیه شکایی کرده بودما.
من: دقیقاً اون پیرمرد خرفت، پدر لوکاس هم با استفاده ازیه ردیاب جای شما رو به پسرش لو میداده.
میلا: خیلی دیر این هارو شناختیم، لعنتیا چه هوشی هم دارن!
ردیاب رو از دست تیرداد گرفتم و با سنگ لهش کردم و پرتش کردم پشت دیوار.
من: دیگه همه چی تموم شد آروم باشین!
یکی از اون دوتا پسر که فکر میکنم اسمش رازمیک بود رو به ساغر به ز*ب*ون ارمنییه چیزایی گفت و ساغر هم جوابش رو داد.
من: ساغر واقعاً داری ارمنی صحبت میکنی؟! باورم نمیشه!
ساغر: چندماه پیششون بودم دیگه یاد گرفتم خیلی هم ز*ب*ونشون ساده و شیرینه.
و بعد این حرف مشغول گفت گو با اون رفیق هاش شد!
***
«ساغر»
از اینکه ملودی رسیده بود و من یعنی همهمون رو از دست شیطانی به نام لوکاس نجات داده بود تو پو*ست خودم از خوشحالی نمیگنجیدم، اینقدر خوشحال بودم که نه متوجهی نگاههای کنجکاو اون پسره تیرداد بودم و نه متوجهی نگاه اخمالود میلا و نه متوجهی نگاه پر از هیجان و خوشحال ملودی! فقط الان رویه چیز کلیک کرده بودم چرا اون پسره گارسون الان با رازمیک و لورا بود این سؤال این قدر ذهنم رو به هم ریخته بود که کلاً فراموش کردم بپرسم چطوری رازمیک و لورا جای من رو پیدا کردن توی اون ساختمون خرابه! اوضاع خیلی قیمه تو ماست شده بود. سؤالام رو توی ذهنم مرتب کردم و رو به لورا گفتم:
- تو این پسره گارسون رو میشناسی؟ این الان چرا با شماست اتفاقی که دیشب افتاد چی بود؟
لورا با خوشحالی گفت:
- این اسمش مارتیک هست و برادر منه.
از تعجب مژه هام رفت تو چشمام.
من: برادرت؟ چطوری تو رو پیدا کرد یعنی آخه مگه شما خونهتون گیومری نیست برادرتیهو اینجا...
لورا: داداشم اینجا دانشگاه قبول شد و من به کل فراموش کردم اینجاست وگرنه از ترسشون اصلاً پامو تاشیر نمیذاشتم.
من: خدای من! یعنی الان باهات هیچ مشکلی نداره یعنی میتونی برگردی خونهتون؟
داداشش دست لورا رو فشرد و گفت:
- لورا فقط بچگی و خامی کرد که از خونه فرار کرد مامان و بابا بعد از رفتنش خیلی شکسته شدن ما هرچی دنبالش گشتیم پیداش نشد فکر کردیم مرده الان مثلیه معجزهست که میبینمش. مامان و بابا بفهمن لورا رو پیدا کردم خیلی خوشحال میشن.
از خوشحالی دوباره داشت گریهام میگرفت. از این خوشحالتر نمیتونستم بشم تویه روز هم ملودی به داد من رسید هم لورا نجات پیدا کرد و دست خونوادهش افتاد! هم لوکاس کشته شد، بهتر از این نمیتونست بشه. رازمیک بهم نزدیک شد و نگاهی به ملودی انداخت و گفت:
- این همون دوستت ملودی هست؟ یعنی الان میخوای باهاش برگردی ایران؟
من: این دوستم نیست این عشقمه این خواهرمه همه کسمه!
ملودی بهم نزدیک شد و گفت:
- چی دارین میگین به هم؟! بقیهی حرفاتون رو بذارین واسه فردا، ما چندین ساعت تو راه بودیم از خستگی دارم میمیرم بیاین بریمیه مسافر خونه پیدا کنیم و فردا هم برگردیم دیگه نخود نخود هر که رود خانهی خود!
با این حرفش بلند خندیدم و دوباره بغلش کردم!
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: