کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_179

«عماد»

به لباس فرم روی چوب لباسی اتاقم خیره شدم. لباس پلیس! یک پلیس که بیست و چهار سال خدمت کردم تا عدالت و نظم برقرار باشه اما چیزی که نصیبم شد و زندگیم رو جهنم کرد بی‌عدالتی بود. این لباس دیگه به چه دردم می‌خورد جز این‌که منو یاد خاطرات بدم میانداخت یاد تمام سال‌هایی که خون دل خوردم تا امنیت و عدالت و قانون به درستی اجرا بشه اما خونواده‌ی خودم به بدترین شکل ممکن و مهم‌تر این‌که بی‌گناه کشته شدن و عدالت و قانون هم نتونست خون‌شون رو پاک کنه!
لباسم رو برداشتم و بردم تو حیاط و مشغول درست کردن آتیش شدم؛ وقتی که فقط هشت سالم بود و پدربزرگم رو توی خونه به قتل رسوندن کاری از دست هیچ‌کس بر نیومد وقتی مادرم غرق خون جلوی چشمام جون داد کاری از دست هیچ‌کس بر نیومد وقتی پدرم توی خواب کشته شد کاری از دست هیچ‌کس بر نیومد وقتی دختر نازنینم تبسم و زنم لیلا توی ماشین جزغاله شدن کاری از دست هیچ‌کس بر نیومد. هیچ کس نتونست قاتل‌شون رو پیدا کنه و عدالت و قانون رو اجرا کنه! دیگه این لباس چه معنی‌ای می‌ده وقتی تنم باشه اما زندگیم رو با بی‌عدالتی باخته باشم. من کل زندگیم رو دادم تا شاید بلاخره قانون کسی رو که این کار رو با عزیزام کرد کسی رو که خون عزیزام رو ریخت پیدا کنه ولی نکرد، به چه دردم می‌خوره وقتی این لباس تنم باشه اما خودم شاهد بی‌عدالتی بوده باشم به چه دردم می‌خوره وقتی قراره خودم عدالت رو به پا کنم؟!
تموم این چهل و نه سال زندگیم هرشب رو به نیت این چشم رو هم گذاشتم که فرداش شاید بتونم با استفاده از این لباس قاتل عزیزام رو پیدا کنم تا عدالت رو به پا کنم ولی نشد؛ نشد که نشد! از نظرم این لباس نماد بی‌عدالیته، وقتی من تک تک روزا‌های عمرم غم از دست دادن عزیزام دیوونه‌م می‌کرد و قاتل‌شون راست راست برای خودش می‌چرخید و زندگی می‌کرد، این لباس به داد من نرسید و عدالت ککشم نگزید از خون‌های ریخته شده، این لباس به هیچ دردی نمی‌خوره وقتی قراره خودم دست به کار بشم و نظم و امنیت رو برقرار کنم، وقتی قراره خودم منتقم خون‌های به ناحق ریخته شده باشم!
به زبانه‌ی آتیشی که توی‌یه سطل زباله‌ی آهنی درست کرده بودم خیره شدم و لباس پلیسم رو انداختم داخلش که سوخت و شعله ور شد، برای همیشه با این شغل و این لباس خدافظی کردم. اون عدالتی که قرار بود اجراش کنم اون رویایی که طی این سال‌ها داشتم و فکر می‌کردم اگه یک روز پلیس بشم قاتل خونواده‌م رو پیدا می‌کنم و می‌سپرمش دست قانون ولی همش خیال باطل بود. همش با این آتیش سوخت و دود شد رفت هوا. عدالت رو آدم خودش باید برقرار کنه تا وقتی که آدم جنایت رو با چشماش می‌بینه مجازات رو هم بهتر از قانون اجرا می‌کنه. اگه من جلال رو بدم دست پلیس با اون‌همه قدرت و نفوذش می‌تونه به راحتی قِصِر در بره از تموم خون‌هایی که ریخته از تموم کثافط کاری‌هاش و جنایتاش، فقط کافیه‌یه چشمه از پولش رو نشون بده تا بعضی‌ها رو تشنه کنه! نه این‌طوری نمی‌شه قانون رو خودم باید با دستام اجرا کنم. شاید هم قانون فقط جلال رو اعدام کنه اما من باید قلبش رو به آتیش بکشم چون قلبم رو به آتیش کشید باید عذابش بدم چون عذابم داد باید ذره ذره بکشمش چون اون با هر بار گرفتن عزیزام ذره ذره‌ی قلب منو کشت. قانون رو خودم اجرا می‌کنم با همین دستای خودم نه این لباسِ که نمادش فقط شعاره و طی این سال‌ها هیچ‌کاری با قلب سوزونده‌م نتونست بکنه! خیلی سخته لباس عدالت و قانون تنت باشه و خودت این‌هارو به درستی برقرار کنی اما یک روز بفهمی تو تمام مدتی که تک به تک خونواده‌ت با بی‌رحمی و بی‌گناهی کشته شدن همین قانون و عدالت بوده که با سکوتش اجازه داده خون عزیزترین‌هات پایمال بشه، خیلی سخته، خیلی سخت.

کد:
«عماد»

به لباس فرم روی چوب لباسی اتاقم خیره شدم. لباس پلیس! یک پلیس که بیست و چهار سال خدمت کردم تا عدالت و نظم برقرار باشه اما چیزی که نصیبم شد و زندگیم رو جهنم کرد بی‌عدالتی بود. این لباس دیگه به چه دردم می‌خورد جز این‌که منو یاد خاطرات بدم میانداخت یاد تمام سال‌هایی که خون دل خوردم تا امنیت و عدالت و قانون به درستی اجرا بشه اما خونواده‌ی خودم به بدترین شکل ممکن و مهم‌تر این‌که بی‌گناه کشته شدن و عدالت و قانون هم نتونست خون‌شون رو پاک کنه!
لباسم رو برداشتم و بردم تو حیاط و مشغول درست کردن آتیش شدم؛ وقتی که فقط هشت سالم بود و پدربزرگم رو توی خونه به قتل رسوندن کاری از دست هیچ‌کس بر نیومد وقتی مادرم غرق خون جلوی چشمام جون داد کاری از دست هیچ‌کس بر نیومد وقتی پدرم توی خواب کشته شد کاری از دست هیچ‌کس بر نیومد وقتی دختر نازنینم تبسم و زنم لیلا توی ماشین جزغاله شدن کاری از دست هیچ‌کس بر نیومد. هیچ کس نتونست قاتل‌شون رو پیدا کنه و عدالت و قانون رو اجرا کنه! دیگه این لباس چه معنی‌ای می‌ده وقتی تنم باشه اما زندگیم رو با بی‌عدالتی باخته باشم. من کل زندگیم رو دادم تا شاید بلاخره قانون کسی رو که این کار رو با عزیزام کرد کسی رو که خون عزیزام رو ریخت پیدا کنه ولی نکرد، به چه دردم می‌خوره وقتی این لباس تنم باشه اما خودم شاهد بی‌عدالتی بوده باشم به چه دردم می‌خوره وقتی قراره خودم عدالت رو به پا کنم؟!
تموم این چهل و نه سال زندگیم هرشب رو به نیت این چشم رو هم گذاشتم که فرداش شاید بتونم با استفاده از این لباس قاتل عزیزام رو پیدا کنم تا عدالت رو به پا کنم ولی نشد؛ نشد که نشد! از نظرم این لباس نماد بی‌عدالیته، وقتی من تک تک روزا‌های عمرم غم از دست دادن عزیزام دیوونه‌م می‌کرد و قاتل‌شون راست راست برای خودش می‌چرخید و زندگی می‌کرد، این لباس به داد من نرسید و عدالت ککشم نگزید از خون‌های ریخته شده، این لباس به هیچ دردی نمی‌خوره وقتی قراره خودم دست به کار بشم و نظم و امنیت رو برقرار کنم، وقتی قراره خودم منتقم خون‌های به ناحق ریخته شده باشم!
به زبانه‌ی آتیشی که توی‌یه سطل زباله‌ی آهنی درست کرده بودم خیره شدم و لباس پلیسم رو انداختم داخلش که سوخت و شعله ور شد، برای همیشه با این شغل و این لباس خدافظی کردم. اون عدالتی که قرار بود اجراش کنم اون رویایی که طی این سال‌ها داشتم و فکر می‌کردم اگه یک روز پلیس بشم قاتل خونواده‌م رو پیدا می‌کنم و می‌سپرمش دست قانون ولی همش خیال باطل بود. همش با این آتیش سوخت و دود شد رفت هوا. عدالت رو آدم خودش باید برقرار کنه تا وقتی که آدم جنایت رو با چشماش می‌بینه مجازات رو هم بهتر از قانون اجرا می‌کنه. اگه من جلال رو بدم دست پلیس با اون‌همه قدرت و نفوذش می‌تونه به راحتی قِصِر در بره از تموم خون‌هایی که ریخته از تموم کثافط کاری‌هاش و جنایتاش، فقط کافیه‌یه چشمه از پولش رو نشون بده تا بعضی‌ها رو تشنه کنه! نه این‌طوری نمی‌شه قانون رو خودم باید با دستام اجرا کنم. شاید هم قانون فقط جلال رو اعدام کنه اما من باید قلبش رو به آتیش بکشم چون قلبم رو به آتیش کشید باید عذابش بدم چون عذابم داد باید ذره ذره بکشمش چون اون با هر بار گرفتن عزیزام ذره ذره‌ی قلب منو کشت. قانون رو خودم اجرا می‌کنم با همین دستای خودم نه این لباسِ که نمادش فقط شعاره و طی این سال‌ها هیچ‌کاری با قلب سوزونده‌م نتونست بکنه! خیلی سخته لباس عدالت و قانون تنت باشه و خودت این‌هارو به درستی برقرار کنی اما یک روز بفهمی تو تمام مدتی که تک به تک خونواده‌ت با بی‌رحمی و بی‌گناهی کشته شدن همین قانون و عدالت بوده که با سکوتش اجازه داده خون عزیزترین‌هات پایمال بشه، خیلی سخته، خیلی سخت.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_180


«ملودی»

به چشم‌های اشکی ساغر خیره شدم، هر قطره از اشکش می‌چکید و قل می‌خورد تو صورتش. باورم نمی‌شد الان ساغر صحیح و سالم رو به رومه، از خوشحالی بین خنده‌م، بغض کردم، ساغر با بهت زل‌زده بود به من و میلا و شاهرخ و تیرداد.
تیرداد سریع بهش نزدیک شد و جسد اون پسره رو عقب کشید و دست و پای ساغر رو باز کرد. ساغر چشماش از تعجب‌زده بود بیرون از حیرت و بهت زبونش بند اومده بود. خودمم این‌قدر هیجان‌زده بودم که نمی‌دونستم باید چیکار کنم، زبونم توانایی تکلم نداشت و پاهام یاری نمی‌کرد حتی بهش نزدیک بشم فقط قلبم بود که خودش رو به شدت به س*ی*نه‌م می‌کوبید و بی‌قراری می‌کرد. برای چند لحظه سکوتی عمیق فضا رو اشغال کرد
ب*دن هیچ‌کدوم‌مون به جز زل زدن و لرزش زانوهامون و هیجان، کاری انجام نمی‌داد. بلاخره ساغر این سکوت آزار دهنده رو شکست و بلند زد زیر گریه و دوید ب*غ*ل من، محکم بغلش کردم و به خودم فشردمش و اشک هام با لجبازیِ تمام شروع به ریختن کرد. دست کشیدم رو مو‌های لطیفش و بیشتر به خودم فشردمش و حالا فقط صدای گریه‌های عذاب آورمون بود که طنین انداز شده بود. ساغر به ز*ب*ون ارمنی‌یه حرف‌هایی زد که هیچ‌کدوم و نفهمیدم! از بغلش اومدم بیرون، صورتش رو پاک کردم و گفتم:
- این‌قدر هیجان زده‌ای که حواست نیست داری به چه زبونی باهام صحبت می‌کنی.
ساغر بین گریه هاش خندید و با هق هق گفت:
- گفتم می‌دونستم می‌ای دنبالم، می‌دونستم این‌جوری بی‌کس و تنها تو‌یه کشور غریب ولم نمی‌کنی تا بمیرم.
دوباره محکم بغلش کردم و گفتم:
- معلومه که اجازه نمی‌دم تک و تنها تو غربت هربلایی که خواستن سرت بیارن مگه من مرده باشم که خواهرم طوریش بشه!
ساغر دوباره صدای هق هقاش بلند شد و گفت:
- به جون مادرم هنوزم باورم نمی‌شه این‌جایی نمی‌دونم چی بگم ملودی دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم.
از خودم جداش کردم و گفتم:
- بابت تمام روز‌هایی که تو این‌جا بودی من خودم رو سرزنش می‌کردم.
ساغر تا خواست حرفی بزنه که‌یه دختر و دوتا پسر هم سن و سال خودش سریع اومدن توی همین طبقه‌ی ساختمون خرابه که ما توش بودیم، تیرداد و من و شاهرخ اسلحه هامون رو در آوردیم و نشونه گرفتیم سمت‌شون که ساغر جیغی کشید و گفت:
- نه نه شلیک نکنین این‌ها دوستامن.
میلا با دیدن‌شون متعجب گفت:
- رازمیک و لورا؟
تا اون دو نفر خواستن واکنشی نشون ب*دن که شاهرخ سریع گفت:
- خانم دوتا ماشینِ مشکوک به سرعت دارن میان به طرف ساختمون.
داد زدم:
- سریع بدویین بیرون، سریع باشین!
و همگی‌مون فوراً از ساختمون خارج شدیم.

***

پشتمو به دیوار تکیه دادم و همون‌طور که بخاطر دویدنِ زیاد قفسه‌ی س*ی*نه‌م بالا پایین می‌رفت گفتم:
- لعنتی‌ها دست بردار نبودن که!
ساغر: افراد لوکاسن، اگه بازم دنبال‌مون اومدن چی؟
میلا: فوراً باید از اینجا بریم.
تیرداد: نگران نباشین دیگه دنبال‌مون نمی‌ان.
همگی به تیرداد چشم دوختیم که تیرداد به اون دختره که اسمش لورا بود نزدیک شد و نگاه اطمینانی‌ای به دختره انداخت و گوشواره هاش رو از گوشش در آورد. همه‌مون با تعجب بهش خیره شدیم. تیرداد‌یه شیء آهنی ریز از کاسه‌ی استیل گوشواره در آورد و گفت:
- ردیابِ ضد آب که خیلی هم گرون‌قیمته، واقعاً کارشون هوشمندانه بوده فکر کنم بابت فروختن این دخترا پول هنگفتی گرفتن که این‌قدر نگران از دست دادن‌شونن.
ساغر: باورم نمی‌شه یعنی تمام این مدت اونا به ما ردیاب وصل کرده بودن؟ خودم‌یه شکایی کرده بودما.
من: دقیقاً اون پیرمرد خرفت، پدر لوکاس هم با استفاده از‌یه ردیاب جای شما رو به پسرش لو می‌داده.
میلا: خیلی دیر این هارو شناختیم، لعنتیا چه هوشی هم دارن!
ردیاب رو از دست تیرداد گرفتم و با سنگ لهش کردم و پرتش کردم پشت دیوار.
من: دیگه همه چی تموم شد آروم باشین!
یکی از اون دوتا پسر که فکر می‌کنم اسمش رازمیک بود رو به ساغر به ز*ب*ون ارمنی‌یه چیزایی گفت و ساغر هم جوابش رو داد.
من: ساغر واقعاً داری ارمنی صحبت می‌کنی؟! باورم نمی‌شه!
ساغر: چندماه پیشش‌ون بودم دیگه یاد گرفتم خیلی هم ز*ب*ون‌شون ساده و شیرینه.
و بعد این حرف مشغول گفت گو با اون رفیق هاش شد!

***

«ساغر»

از این‌که ملودی رسیده بود و من یعنی همه‌مون رو از دست شیطانی به نام لوکاس نجات داده بود تو پو*ست خودم از خوشحالی نمی‌گنجیدم، این‌قدر خوشحال بودم که نه متوجه‌ی نگاه‌های کنجکاو اون پسره تیرداد بودم و نه متوجه‌ی نگاه اخمالود میلا و نه متوجه‌ی نگاه پر از هیجان و خوشحال ملودی! فقط الان رو‌یه چیز کلیک کرده بودم چرا اون پسره گارسون الان با رازمیک و لورا بود این سؤال این قدر ذهنم رو به هم ریخته بود که کلاً فراموش کردم بپرسم چطوری رازمیک و لورا جای من رو پیدا کردن توی اون ساختمون خرابه! اوضاع خیلی قیمه تو ماست شده بود. سؤالام رو توی ذهنم مرتب کردم و رو به لورا گفتم:
- تو این پسره گارسون رو می‌شناسی؟ این الان چرا با شماست اتفاقی که دیشب افتاد چی بود؟
لورا با خوشحالی گفت:
- این اسمش مارتیک هست و برادر منه.
از تعجب مژه هام رفت تو چشمام.
من: برادرت؟ چطوری تو رو پیدا کرد یعنی آخه مگه شما خونه‌تون گیومری نیست برادرت‌یهو اینجا...
لورا: داداشم اینجا دانشگاه قبول شد و من به کل فراموش کردم این‌جاست وگرنه از ترس‌شون اصلاً پامو تاشیر نمی‌ذاشتم.
من: خدای من! یعنی الان باهات هیچ مشکلی نداره یعنی می‌تونی برگردی خونه‌تون؟
داداشش دست لورا رو فشرد و گفت:
- لورا فقط بچگی و خامی کرد که از خونه فرار کرد مامان و بابا بعد از رفتنش خیلی شکسته شدن ما هرچی دنبالش گشتیم پیداش نشد فکر کردیم مرده الان مثل‌یه معجزه‌ست که می‌بینمش. مامان و بابا بفهمن لورا رو پیدا کردم خیلی خوشحال میشن.

از خوشحالی دوباره داشت گریه‌ام می‌گرفت. از این خوشحال‌تر نمی‌تونستم بشم تو‌یه روز هم ملودی به داد من رسید هم لورا نجات پیدا کرد و دست خونواده‌ش افتاد! هم لوکاس کشته شد، بهتر از این نمی‌تونست بشه. رازمیک بهم نزدیک شد و نگاهی به ملودی انداخت و گفت:
- این همون دوستت ملودی هست؟ یعنی الان می‌خوای باهاش برگردی ایران؟
من: این دوستم نیست این عشقمه این خواهرمه همه کسمه!
ملودی بهم نزدیک شد و گفت:
- چی دارین می‌گین به هم؟! بقیه‌ی حرفاتون رو بذارین واسه فردا، ما چندین ساعت تو راه بودیم از خستگی دارم می‌میرم بیاین بریم‌یه مسافر خونه پیدا کنیم و فردا هم برگردیم دیگه نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود!
با این حرفش بلند خندیدم و دوباره بغلش کردم!


کد:
«ملودی»

به چشم‌های اشکی ساغر خیره شدم، هر قطره از اشکش می‌چکید و قل می‌خورد تو صورتش. باورم نمی‌شد الان ساغر صحیح و سالم رو به رومه، از خوشحالی بین خنده‌م، بغض کردم، ساغر با بهت زل‌زده بود به من و میلا و شاهرخ و تیرداد.
تیرداد سریع بهش نزدیک شد و جسد اون پسره رو عقب کشید و دست و پای ساغر رو باز کرد. ساغر چشماش از تعجب‌زده بود بیرون از حیرت و بهت زبونش بند اومده بود. خودمم این‌قدر هیجان‌زده بودم که نمی‌دونستم باید چیکار کنم، زبونم توانایی تکلم نداشت و پاهام یاری نمی‌کرد حتی بهش نزدیک بشم فقط قلبم بود که خودش رو به شدت به س*ی*نه‌م می‌کوبید و بی‌قراری می‌کرد. برای چند لحظه سکوتی عمیق فضا رو اشغال کرد
ب*دن هیچ‌کدوم‌مون به جز زل زدن و لرزش زانوهامون و هیجان، کاری انجام نمی‌داد. بلاخره ساغر این سکوت آزار دهنده رو شکست و بلند زد زیر گریه و دوید ب*غ*ل من، محکم بغلش کردم و به خودم فشردمش و اشک هام با لجبازیِ تمام شروع به ریختن کرد. دست کشیدم رو مو‌های لطیفش و بیشتر به خودم فشردمش و حالا فقط صدای گریه‌های عذاب آورمون بود که طنین انداز شده بود. ساغر به ز*ب*ون ارمنی‌یه حرف‌هایی زد که هیچ‌کدوم و نفهمیدم! از بغلش اومدم بیرون، صورتش رو پاک کردم و گفتم:
- این‌قدر هیجان زده‌ای که حواست نیست داری به چه زبونی باهام صحبت می‌کنی.
ساغر بین گریه هاش خندید و با هق هق گفت:
- گفتم می‌دونستم می‌ای دنبالم، می‌دونستم این‌جوری بی‌کس و تنها تو‌یه کشور غریب ولم نمی‌کنی تا بمیرم.
دوباره محکم بغلش کردم و گفتم:
- معلومه که اجازه نمی‌دم تک و تنها تو غربت هربلایی که خواستن سرت بیارن مگه من مرده باشم که خواهرم طوریش بشه!
ساغر دوباره صدای هق هقاش بلند شد و گفت:
- به جون مادرم هنوزم باورم نمی‌شه این‌جایی نمی‌دونم چی بگم ملودی دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم.
از خودم جداش کردم و گفتم:
- بابت تمام روز‌هایی که تو این‌جا بودی من خودم رو سرزنش می‌کردم.
ساغر تا خواست حرفی بزنه که‌یه دختر و دوتا پسر هم سن و سال خودش سریع اومدن توی همین طبقه‌ی ساختمون خرابه که ما توش بودیم، تیرداد و من و شاهرخ اسلحه هامون رو در آوردیم و نشونه گرفتیم سمت‌شون که ساغر جیغی کشید و گفت:
- نه نه شلیک نکنین این‌ها دوستامن.
میلا با دیدن‌شون متعجب گفت:
- رازمیک و لورا؟
تا اون دو نفر خواستن واکنشی نشون ب*دن که شاهرخ سریع گفت:
- خانم دوتا ماشینِ مشکوک به سرعت دارن میان به طرف ساختمون.
داد زدم:
- سریع بدویین بیرون، سریع باشین!
و همگی‌مون فوراً از ساختمون خارج شدیم.

***

پشتمو به دیوار تکیه دادم و همون‌طور که بخاطر دویدنِ زیاد قفسه‌ی س*ی*نه‌م بالا پایین می‌رفت گفتم:
- لعنتی‌ها دست بردار نبودن که!
ساغر: افراد لوکاسن، اگه بازم دنبال‌مون اومدن چی؟
میلا: فوراً باید از اینجا بریم.
تیرداد: نگران نباشین دیگه دنبال‌مون نمی‌ان.
همگی به تیرداد چشم دوختیم که تیرداد به اون دختره که اسمش لورا بود نزدیک شد و نگاه اطمینانی‌ای به دختره انداخت و گوشواره هاش رو از گوشش در آورد. همه‌مون با تعجب بهش خیره شدیم. تیرداد‌یه شیء آهنی ریز از کاسه‌ی استیل گوشواره در آورد و گفت:
- ردیابِ ضد آب که خیلی هم گرون‌قیمته، واقعاً کارشون هوشمندانه بوده فکر کنم بابت فروختن این دخترا پول هنگفتی گرفتن که این‌قدر نگران از دست دادن‌شونن.
ساغر: باورم نمی‌شه یعنی تمام این مدت اونا به ما ردیاب وصل کرده بودن؟ خودم‌یه شکایی کرده بودما.
من: دقیقاً اون پیرمرد خرفت، پدر لوکاس هم با استفاده از‌یه ردیاب جای شما رو به پسرش لو می‌داده.
میلا: خیلی دیر این هارو شناختیم، لعنتیا چه هوشی هم دارن!
ردیاب رو از دست تیرداد گرفتم و با سنگ لهش کردم و پرتش کردم پشت دیوار.
من: دیگه همه چی تموم شد آروم باشین!
یکی از اون دوتا پسر که فکر می‌کنم اسمش رازمیک بود رو به ساغر به ز*ب*ون ارمنی‌یه چیزایی گفت و ساغر هم جوابش رو داد.
من: ساغر واقعاً داری ارمنی صحبت می‌کنی؟! باورم نمی‌شه!
ساغر: چندماه پیشش‌ون بودم دیگه یاد گرفتم خیلی هم ز*ب*ون‌شون ساده و شیرینه.
و بعد این حرف مشغول گفت گو با اون رفیق هاش شد!

***

«ساغر»

از این‌که ملودی رسیده بود و من یعنی همه‌مون رو از دست شیطانی به نام لوکاس نجات داده بود تو پو*ست خودم از خوشحالی نمی‌گنجیدم، این‌قدر خوشحال بودم که نه متوجه‌ی نگاه‌های کنجکاو اون پسره تیرداد بودم و نه متوجه‌ی نگاه اخمالود میلا و نه متوجه‌ی نگاه پر از هیجان و خوشحال ملودی! فقط الان رو‌یه چیز کلیک کرده بودم چرا اون پسره گارسون الان با رازمیک و لورا بود این سؤال این قدر ذهنم رو به هم ریخته بود که کلاً فراموش کردم بپرسم چطوری رازمیک و لورا جای من رو پیدا کردن توی اون ساختمون خرابه! اوضاع خیلی قیمه تو ماست شده بود. سؤالام رو توی ذهنم مرتب کردم و رو به لورا گفتم:
- تو این پسره گارسون رو می‌شناسی؟ این الان چرا با شماست اتفاقی که دیشب افتاد چی بود؟
لورا با خوشحالی گفت:
- این اسمش مارتیک هست و برادر منه.
از تعجب مژه هام رفت تو چشمام.
من: برادرت؟ چطوری تو رو پیدا کرد یعنی آخه مگه شما خونه‌تون گیومری نیست برادرت‌یهو اینجا...
لورا: داداشم اینجا دانشگاه قبول شد و من به کل فراموش کردم این‌جاست وگرنه از ترس‌شون اصلاً پامو تاشیر نمی‌ذاشتم.
من: خدای من! یعنی الان باهات هیچ مشکلی نداره یعنی می‌تونی برگردی خونه‌تون؟
داداشش دست لورا رو فشرد و گفت:
- لورا فقط بچگی و خامی کرد که از خونه فرار کرد مامان و بابا بعد از رفتنش خیلی شکسته شدن ما هرچی دنبالش گشتیم پیداش نشد فکر کردیم مرده الان مثل‌یه معجزه‌ست که می‌بینمش. مامان و بابا بفهمن لورا رو پیدا کردم خیلی خوشحال میشن.

از خوشحالی دوباره داشت گریه‌ام می‌گرفت. از این خوشحال‌تر نمی‌تونستم بشم تو‌یه روز هم ملودی به داد من رسید هم لورا نجات پیدا کرد و دست خونواده‌ش افتاد! هم لوکاس کشته شد، بهتر از این نمی‌تونست بشه. رازمیک بهم نزدیک شد و نگاهی به ملودی انداخت و گفت:
- این همون دوستت ملودی هست؟ یعنی الان می‌خوای باهاش برگردی ایران؟
من: این دوستم نیست این عشقمه این خواهرمه همه کسمه!
ملودی بهم نزدیک شد و گفت:
- چی دارین می‌گین به هم؟! بقیه‌ی حرفاتون رو بذارین واسه فردا، ما چندین ساعت تو راه بودیم از خستگی دارم می‌میرم بیاین بریم‌یه مسافر خونه پیدا کنیم و فردا هم برگردیم دیگه نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود!
با این حرفش بلند خندیدم و دوباره بغلش کردم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_181

«ملودی»

یک روز پاییزی با هوای خنک و نیمه ابری، توی پارک نشسته بودیم و قرار بود یکم دیگه همه‌مون برگردیم ایروان. شاهرخ و تیرداد‌یه گوشه داشتن سیگار می‌کشیدن و اون پسره رازمیک هم یک گوشه غمبرک‌زده بود که نمی‌دونستم دردش چیه؛ لورا و برادرشم‌یه گوشه داشتن خوش و بش می‌کردن. میلا هم داشت ماشینش رو تمیز می‌کرد، من و ساغر هم روی یک نیمکت چوبی نشسته بودیم. دیشب همگی مسافر خونه موندیم و امروز قرار بود هر کی برگرده شهر خودش ولی نمی‌دونم چرا بقیه نمی‌رفتن؟ سؤالم رو به ز*ب*ون آوردم و گفتم:
- ساغر چرا دوستات نمی‌رن خونه‌هاشون حالا لورا که دیگه با خونواده‌ش مشکلی نداره چرا نمی‌ره شهرشون؟ یا اون رازمیک چرا برنمی‌گرده؟
- لورا منتظره ما بریم ایروان که خودشم بره خونه‌شون فقط مونده با من خدافظی کنه، رازمیک هم می‌خواد بیاد ایروان اون‌جا کار داره، ماشین میلا جا داره با خودمون می‌بریمش!
- که اینطور.
- خب بگو ببینم چه خبر از هاتف؟
- نمی‌دونم والا اخیراً‌یه کوفتیش شده اخلاقش با من مثل سگ...
ساغر حرفم رو قطع کرد و گفت:
- ملودی من نگاه‌های نفرت‌انگیز میلا رو درک نمی‌کنم این چرا از دیروز تا حالا منو این‌جوری می‌پاد؟
- ما تو رو دست این بیچاره سپرده بودیم، مسئولیتت با میلا بود وقتی از خونه فرار کردی این تا مرز سکته رفته اصلاً کارت درست نبود اگه ما اون ردیاب رو از خونه‌ی اون پیرمرده پیدا نمی‌کردیم معلوم نبود تا الان چه بلایی سرت اومده بود! فکر کردی کارت خیلی درست بوده که الان میلا بهت انعام هم بده؟ بیچاره از ترس این‌که ما نفهمیم گمشدی گوشی تو که جا مونده بوده این از گوشیت به جای تو هی به ما پیام می‌داده که تو حالت خوبه تا ما شک نکنیم!
- آخه تو نمی‌دونی چی شد ملو! لوکاس می‌خواست من و لورا رو بگیره به گرجی‌ها تحویل بده که رازمیک ما رو فراری داد اگه به خاطر اون نبود ما تا الان گیر گرجی‌ها افتاده بودیم. رازمیک وقتی ما رو فراری داد خودش دست لوکاس افتاد، لوکاس می‌خواست اون رو بفروشه به گرجی‌ها پس این جا وجدان حکم می‌کرد نجاتش بدیم.
- آره چقدرم که نجاتش دادین، تهش همه‌تون گیر افتادین!
- من وظیفه‌ی خودم دونستم کسی که به خاطر من تو دردسر افتاده نجاتش بدم، من نهایت تلاشم رو کردم ولی خب اوضاع رو بدتر کردم.
- ساغر تو دیگه بچه نیستی بیست و دو سالته خواهشاً قبل از هر تصمیمی‌یه ذره به عواقبش فکر کن زبونم مو در آورد بسکه بهت این رو گفتم همیشه با ندونم کاری هات خودت رو تو درد سر انداختی، حالا می‌برمت ایران آدمت می‌کنم!
- هعف چی بگم والا، راستی این پسره که باهاته تیرداد خیلی باحاله از کجا پیداش کردی؟
- از تو جوب.
- هیع! واقعا؟
- چی می‌گی ساغر؟ بادیگارد سیروسه فرستادتش همراه من، اصلاً هم باحال نیست خیلی رو مخه!
- نه ولی جذبه داره اصلاً آدم‌یه جوری جذبش میشه! قشنگ مشخصه این خوب می‌تونه از پس تو بر بیاد بهش می‌خوره از اون دیوونه‌کننده‌ها باشه.
و شروع کرد به خندیدن و‌یهو گفت:
- اوه راستی سیروس رو بگو در چه حاله بعد از سَقَط شدنِ اون فاسدِ چشم آبیش؟!
با شنیدن اسم سیروس مثل لاستیک پنچر شدم! پوفی کشیدم و گفتم:
- کل محموله‌ای که داد دستمون بیاریم، تو راه ازمون زدن! می‌خواستم بهش بگم که تازه فهمیدم پارکینگشم آتیش گرفته.
با این حرفم ساغر به سرفه افتاد و چشماش گرد شد!
ساغر: یا مسیح! الان می‌خوای چیکار کنی، چی جوابش رو می‌دی؟! اصلاً کی پارکینگش رو آتیش‌زده؟
- اه چه می‌دونم والا چقدر سؤال می‌پرسی، اعصابم خورد شد پاشین جمع کنین بریم نشستیم اینجا چیکار؟
رو به میلا اشاره‌ای کردم که ماشینش رو روشن کنه. این‌قدر اعصابم بهم ریخت که تو یک لحظه سرم درد گرفت! حالا واقعاً باید چیکار کنم سیروس من رو دار می‌زنه، پارکینگ اون طرف محموله‌ش این‌طرف؛ به خیر بگذره این‌بار هم ولی فکر نکنم، آخه خیلی بهش ضرر خورده لعنتی.

کد:
«ملودی»

یک روز پاییزی با هوای خنک و نیمه ابری، توی پارک نشسته بودیم و قرار بود یکم دیگه همه‌مون برگردیم ایروان. شاهرخ و تیرداد‌یه گوشه داشتن سیگار می‌کشیدن و اون پسره رازمیک هم یک گوشه غمبرک‌زده بود که نمی‌دونستم دردش چیه؛ لورا و برادرشم‌یه گوشه داشتن خوش و بش می‌کردن. میلا هم داشت ماشینش رو تمیز می‌کرد، من و ساغر هم روی یک نیمکت چوبی نشسته بودیم. دیشب همگی مسافر خونه موندیم و امروز قرار بود هر کی برگرده شهر خودش ولی نمی‌دونم چرا بقیه نمی‌رفتن؟ سؤالم رو به ز*ب*ون آوردم و گفتم:
- ساغر چرا دوستات نمی‌رن خونه‌هاشون حالا لورا که دیگه با خونواده‌ش مشکلی نداره چرا نمی‌ره شهرشون؟ یا اون رازمیک چرا برنمی‌گرده؟
- لورا منتظره ما بریم ایروان که خودشم بره خونه‌شون فقط مونده با من خدافظی کنه، رازمیک هم می‌خواد بیاد ایروان اون‌جا کار داره، ماشین میلا جا داره با خودمون می‌بریمش!
- که اینطور.
- خب بگو ببینم چه خبر از هاتف؟
- نمی‌دونم والا اخیراً‌یه کوفتیش شده اخلاقش با من مثل سگ...
ساغر حرفم رو قطع کرد و گفت:
- ملودی من نگاه‌های نفرت‌انگیز میلا رو درک نمی‌کنم این چرا از دیروز تا حالا منو این‌جوری می‌پاد؟
- ما تو رو دست این بیچاره سپرده بودیم، مسئولیتت با میلا بود وقتی از خونه فرار کردی این تا مرز سکته رفته اصلاً کارت درست نبود اگه ما اون ردیاب رو از خونه‌ی اون پیرمرده پیدا نمی‌کردیم معلوم نبود تا الان چه بلایی سرت اومده بود! فکر کردی کارت خیلی درست بوده که الان میلا بهت انعام هم بده؟ بیچاره از ترس این‌که ما نفهمیم گمشدی گوشی تو که جا مونده بوده این از گوشیت به جای تو هی به ما پیام می‌داده که تو حالت خوبه تا ما شک نکنیم!
- آخه تو نمی‌دونی چی شد ملو! لوکاس می‌خواست من و لورا رو بگیره به گرجی‌ها تحویل بده که رازمیک ما رو فراری داد اگه به خاطر اون نبود ما تا الان گیر گرجی‌ها افتاده بودیم. رازمیک وقتی ما رو فراری داد خودش دست لوکاس افتاد، لوکاس می‌خواست اون رو بفروشه به گرجی‌ها پس این جا وجدان حکم می‌کرد نجاتش بدیم.
- آره چقدرم که نجاتش دادین، تهش همه‌تون گیر افتادین!
- من وظیفه‌ی خودم دونستم کسی که به خاطر من تو دردسر افتاده نجاتش بدم، من نهایت تلاشم رو کردم ولی خب اوضاع رو بدتر کردم.
- ساغر تو دیگه بچه نیستی بیست و دو سالته خواهشاً قبل از هر تصمیمی‌یه ذره به عواقبش فکر کن زبونم مو در آورد بسکه بهت این رو گفتم همیشه با ندونم کاری هات خودت رو تو درد سر انداختی، حالا می‌برمت ایران آدمت می‌کنم!
- هعف چی بگم والا، راستی این پسره که باهاته تیرداد خیلی باحاله از کجا پیداش کردی؟
- از تو جوب.
- هیع! واقعا؟
- چی می‌گی ساغر؟ بادیگارد سیروسه فرستادتش همراه من، اصلاً هم باحال نیست خیلی رو مخه!
- نه ولی جذبه داره اصلاً آدم‌یه جوری جذبش میشه! قشنگ مشخصه این خوب می‌تونه از پس تو بر بیاد بهش می‌خوره از اون دیوونه‌کننده‌ها باشه.
و شروع کرد به خندیدن و‌یهو گفت:
- اوه راستی سیروس رو بگو در چه حاله بعد از سَقَط شدنِ اون فاسدِ چشم آبیش؟!
با شنیدن اسم سیروس مثل لاستیک پنچر شدم! پوفی کشیدم و گفتم:
- کل محموله‌ای که داد دستمون بیاریم، تو راه ازمون زدن! می‌خواستم بهش بگم که تازه فهمیدم پارکینگشم آتیش گرفته.
با این حرفم ساغر به سرفه افتاد و چشماش گرد شد!
ساغر: یا مسیح! الان می‌خوای چیکار کنی، چی جوابش رو می‌دی؟! اصلاً کی پارکینگش رو آتیش‌زده؟
- اه چه می‌دونم والا چقدر سؤال می‌پرسی، اعصابم خورد شد پاشین جمع کنین بریم نشستیم اینجا چیکار؟
رو به میلا اشاره‌ای کردم که ماشینش رو روشن کنه. این‌قدر اعصابم بهم ریخت که تو یک لحظه سرم درد گرفت! حالا واقعاً باید چیکار کنم سیروس من رو دار می‌زنه، پارکینگ اون طرف محموله‌ش این‌طرف؛ به خیر بگذره این‌بار هم ولی فکر نکنم، آخه خیلی بهش ضرر خورده لعنتی.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_182

همین طور که داشتیم می‌رفتیم سمت بقیه، ساغر گفت:
- کاش می‌شد تنهایی تو این کشور زندگی کنیم دیگه نه ترس از دست رفتن محموله داشتیم نه ترس از لو رفتن و گیر افتادن و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه! یعنی واقعاً آزاد بودن حق ما نیست؟
من: تو خوب می‌دونی من چرا تا الان سیروس رو تحمل کردم پس از این حرف‌ها با من نزن!
ساغر حرفی نزد و سرش رو تکون داد، رو به دوست ساغر که اسمش لورا بود دست دادم و خدافظی کردم و رفتم تا از رازمیک هم خدافظی کنم و با بچه‌ها بریم تو ماشین. ساغر هم مشغول خدافظی با دوستش شد. شاهرخ و تیرداد که‌یه جا نشسته بودن با اشاره‌ی من رفتن تو ماشین نشستن و منم رفتم پیش اون پسره رازمیک! کنار‌یه درخت نشسته بود و زانوهاش رو ب*غ*ل کرده بود و داداش لورا داشت باهاش صحبت می‌کرد با دیدن من بلند شد و اومد پیشم. نگاهی به قیافه‌ش کردم، چشمایی خسته و قرمز که انگار کل دیشب رو بیدار مونده و پلک‌هاشم نمناک بود انگار گریه کرده! از دیروز قشنگ فهمیدم که‌یه مشکلی داره ولی نمی‌دونستم چه مشکلی البته‌یه حدسایی زدم.
وقتی رو به روم‌ایستاد به انگلیسی بهش گفتم:
- از این‌که مراقب ساغر بودی و نذاشتی بلایی سرش بیاد خیلی ازت ممنونم!
رازمیک: یعنی الان می‌خواین برین ایروان بعدشم برین ایران؟
من: بله تو هم باهامون می‌ای ایروان درسته؟
رازمیک: نه من نمی‌تونم بیام ایروان‌یه کاری داشتم اون‌جا اما الان باید برم گیومری.
من: اوکی، بازم بابت همه چی مچکرم! بای.
بعد این حرفم راه افتادم سمت ماشین که صدام زد، ‌ایستادم و پشت سرم رو نگاه کردم دیدم داره میاد دنبالم.
رازمیک: میشه نرین؟ یعنی ساغر رو با خودتون نبرین!
مشکوک نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیه؟
رازمیک: خب راستش، آخه چجوری بگم؟! من.. ـ
همین لحظه ساغر اومد پیشمون و گفت:
- خب بریم دیگه، رازمیک تو هم باهامون می‌ای؟
در کسری از ثانیه رازمیک جلوی ساغر زانو زد و با همون ز*ب*ون انگلیسی باهاش صحبت کرد. انگار می‌خواست منم متوجه‌ی حرفاش بشم.
رازمیک: ساغر ازت خواهش می‌کنم نرو، این‌جا بمون با من بمون ازت خواهش می‌کنم، لطفاً!
متعجب به رازمیک خیره شدم و ساغر هم شونه‌هاشو به نشونه‌ی منظورت چیه برد بالا!
رازمیک: با من ازدواج می‌کنی؟
با این جمله هوش از سرم پرید، ساغر هم از فرط تعجب مژه‌هاش داش می‌رفت تو موهاش، اصلاً نمی‌تونستم این جمله رو درک کنم بهت‌زده شده بودم!
رازمیک: نظرت چیه ساغر؟
ساغر با لکنت گفت: م.... من، من واقعاً نمی‌دونم چی بگم، یعنی چی آخه؟
رازمیک: تو این چند روزی که با هم بودیم فهمیدم بهترین روز‌های عمرمه نمی‌دونستم عاشقت شدم تا وقتی که حس کردم دارم از دست می‌دمت!
با عصبانیت مچ دست رازمیک رو گرفتم و بلندش کردم و داد زدم:
- این هندی بازیا چیه دم رفتنی شوخیت گرفته چی داری می‌گی بهش‌ها؟
ساغر هنوزم پوکر فیس رازمیک رو نگاه می‌کرد مشخص بود هنگ کرده، اصلاً این عشق کی شکل گرفت خودمم مغزم چِت کرد.
رازمیک: ببین ساغر می‌دونم خیلی‌یهویی گفتم حق داری متعحب بشب این رو هم می‌دونم تو ایران رو دوست نداری می‌دونم اصلاً دلت نمی‌خواد بری اون‌جا پس همین‌جا بمون قول می‌دم بهترین زندگی رو برات درست کنم.
رازمیک رو هول دادم و گفتم:
- حرف‌هایی که می‌زنی رو خودت می‌شنوی یعنی چی که ساغر تک و تنها این‌جا بمونه چطور اجازه بدم با تو ازدواج کنه؟
رازمیک: من برام نظر ساغر مهمه اجازه بده این موضوع رو خودمون حل کنیم!
و بعد رو به ساغر ادامه داد:
- من خیلی دوستت دارم خونواده‌مم مطمئناً مثل من عاشقت میشن، ما دوتا می‌تونیم‌یه زندگی عالی برای خودمون بسازیم قول می‌دم به مسیح قسم می‌خورم که هرگز نذارم اذیت بشی یک زندگی عاشقانه و بی‌دردسر می‌سازیم دوتایی، هردومون دور گذشته‌مون خط قرمز می‌کشیم.
ساغر: من اصلاً نمی‌دونم چی بگم رازمیک تو الان‌یهویی اومدی ازم خواستگاری می‌کنی من حتی این موضوع رو درک نکردم که با خودم رو راست باشم و بدونم حسم چیه!
لورا که تا این لحظه شاهد این گفتگو‌ها بود و خیلی ذوق‌زده شده بود گفت:
- می‌دونستم عاشق هم شدین از نگاهاتون کاملاً مشخص بود!
فریاد زدم: تمومش کنین دیگه بسه، رازمیک تو تموم این مدت که ساغر ایروان بوده رفیق اون پسره لوکاس بودی رفیق آدمی که کارش فروختن آدما بود درسته الان دیگه اون آدم کشته شده، درسته دیگه کار‌های کثیفت رو می‌خوای کنار بذاری اما من بهت اعتماد ندارم و نمی‌تونم ساغر رو دست تو بسپارم تو‌یه کشور غریب، از کجا معلوم نقشه‌ای تو سرت نباشه؟
رازمیک: ساغر می‌دونه من چرا مجبور شدم با لوکاس رفاقت کنم می‌دونه که خونواده‌ی من به خاطر کار‌های کثیفی که کردم چقدر عذاب کشیدن من قسم خوردم تمام اون کار‌ها رو کنار بذارم و یک زندگی جدید شروع کنم، اصلاً شما چرا اجازه نمی‌دی خودِ ساغر نظرش رو بگه؟
من: ساغر خوب می‌دونه جوابش منفیه و اصلاً دلش نمی‌خواد اینجا زندگی کنه اون به من اعتماد داره وقتی من تو رو قبولت نمی‌کنم اون هم نمی‌کنه، حرف من حرف ساغره الانم برو رد کارت تا اون روی سگم بالا نیومده.
دست ساغر رو کشیدم و با خودم به طرف ماشین بردم، میلا و شاهرخ و تیرداد هم که تا این لحظه نظاره‌گر این اتفاقات بودن، سوار ماشین شدن و همگی راه افتادیم ایروان.

کد:
همین طور که داشتیم می‌رفتیم سمت بقیه، ساغر گفت:
- کاش می‌شد تنهایی تو این کشور زندگی کنیم دیگه نه ترس از دست رفتن محموله داشتیم نه ترس از لو رفتن و گیر افتادن و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه! یعنی واقعاً آزاد بودن حق ما نیست؟
من: تو خوب می‌دونی من چرا تا الان سیروس رو تحمل کردم پس از این حرف‌ها با من نزن!
ساغر حرفی نزد و سرش رو تکون داد، رو به دوست ساغر که اسمش لورا بود دست دادم و خدافظی کردم و رفتم تا از رازمیک هم خدافظی کنم و با بچه‌ها بریم تو ماشین. ساغر هم مشغول خدافظی با دوستش شد. شاهرخ و تیرداد که‌یه جا نشسته بودن با اشاره‌ی من رفتن تو ماشین نشستن و منم رفتم پیش اون پسره رازمیک! کنار‌یه درخت نشسته بود و زانوهاش رو ب*غ*ل کرده بود و داداش لورا داشت باهاش صحبت می‌کرد با دیدن من بلند شد و اومد پیشم. نگاهی به قیافه‌ش کردم، چشمایی خسته و قرمز که انگار کل دیشب رو بیدار مونده و پلک‌هاشم نمناک بود انگار گریه کرده! از دیروز قشنگ فهمیدم که‌یه مشکلی داره ولی نمی‌دونستم چه مشکلی البته‌یه حدسایی زدم.
وقتی رو به روم‌ایستاد به انگلیسی بهش گفتم:
- از این‌که مراقب ساغر بودی و نذاشتی بلایی سرش بیاد خیلی ازت ممنونم!
رازمیک: یعنی الان می‌خواین برین ایروان بعدشم برین ایران؟
من: بله تو هم باهامون می‌ای ایروان درسته؟
رازمیک: نه من نمی‌تونم بیام ایروان‌یه کاری داشتم اون‌جا اما الان باید برم گیومری.
من: اوکی، بازم بابت همه چی مچکرم! بای.
بعد این حرفم راه افتادم سمت ماشین که صدام زد، ‌ایستادم و پشت سرم رو نگاه کردم دیدم داره میاد دنبالم.
رازمیک: میشه نرین؟ یعنی ساغر رو با خودتون نبرین!
مشکوک نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیه؟
رازمیک: خب راستش، آخه چجوری بگم؟! من.. ـ
همین لحظه ساغر اومد پیشمون و گفت:
- خب بریم دیگه، رازمیک تو هم باهامون می‌ای؟
در کسری از ثانیه رازمیک جلوی ساغر زانو زد و با همون ز*ب*ون انگلیسی باهاش صحبت کرد. انگار می‌خواست منم متوجه‌ی حرفاش بشم.
رازمیک: ساغر ازت خواهش می‌کنم نرو، این‌جا بمون با من بمون ازت خواهش می‌کنم، لطفاً!
متعجب به رازمیک خیره شدم و ساغر هم شونه‌هاشو به نشونه‌ی منظورت چیه برد بالا!
رازمیک: با من ازدواج می‌کنی؟
با این جمله هوش از سرم پرید، ساغر هم از فرط تعجب مژه‌هاش داش می‌رفت تو موهاش، اصلاً نمی‌تونستم این جمله رو درک کنم بهت‌زده شده بودم!
رازمیک: نظرت چیه ساغر؟
ساغر با لکنت گفت: م.... من، من واقعاً نمی‌دونم چی بگم، یعنی چی آخه؟
رازمیک: تو این چند روزی که با هم بودیم فهمیدم بهترین روز‌های عمرمه نمی‌دونستم عاشقت شدم تا وقتی که حس کردم دارم از دست می‌دمت!
با عصبانیت مچ دست رازمیک رو گرفتم و بلندش کردم و داد زدم:
- این هندی بازیا چیه دم رفتنی شوخیت گرفته چی داری می‌گی بهش‌ها؟
ساغر هنوزم پوکر فیس رازمیک رو نگاه می‌کرد مشخص بود هنگ کرده، اصلاً این عشق کی شکل گرفت خودمم مغزم چِت کرد.
رازمیک: ببین ساغر می‌دونم خیلی‌یهویی گفتم حق داری متعحب بشب این رو هم می‌دونم تو ایران رو دوست نداری می‌دونم اصلاً دلت نمی‌خواد بری اون‌جا پس همین‌جا بمون قول می‌دم بهترین زندگی رو برات درست کنم.
رازمیک رو هول دادم و گفتم:
- حرف‌هایی که می‌زنی رو خودت می‌شنوی یعنی چی که ساغر تک و تنها این‌جا بمونه چطور اجازه بدم با تو ازدواج کنه؟
رازمیک: من برام نظر ساغر مهمه اجازه بده این موضوع رو خودمون حل کنیم!
و بعد رو به ساغر ادامه داد:
- من خیلی دوستت دارم خونواده‌مم مطمئناً مثل من عاشقت میشن، ما دوتا می‌تونیم‌یه زندگی عالی برای خودمون بسازیم قول می‌دم به مسیح قسم می‌خورم که هرگز نذارم اذیت بشی یک زندگی عاشقانه و بی‌دردسر می‌سازیم دوتایی، هردومون دور گذشته‌مون خط قرمز می‌کشیم.
ساغر: من اصلاً نمی‌دونم چی بگم رازمیک تو الان‌یهویی اومدی ازم خواستگاری می‌کنی من حتی این موضوع رو درک نکردم که با خودم رو راست باشم و بدونم حسم چیه!
لورا که تا این لحظه شاهد این گفتگو‌ها بود و خیلی ذوق‌زده شده بود گفت:
- می‌دونستم عاشق هم شدین از نگاهاتون کاملاً مشخص بود!
فریاد زدم: تمومش کنین دیگه بسه، رازمیک تو تموم این مدت که ساغر ایروان بوده رفیق اون پسره لوکاس بودی رفیق آدمی که کارش فروختن آدما بود درسته الان دیگه اون آدم کشته شده، درسته دیگه کار‌های کثیفت رو می‌خوای کنار بذاری اما من بهت اعتماد ندارم و نمی‌تونم ساغر رو دست تو بسپارم تو‌یه کشور غریب، از کجا معلوم نقشه‌ای تو سرت نباشه؟
رازمیک: ساغر می‌دونه من چرا مجبور شدم با لوکاس رفاقت کنم می‌دونه که خونواده‌ی من به خاطر کار‌های کثیفی که کردم چقدر عذاب کشیدن من قسم خوردم تمام اون کار‌ها رو کنار بذارم و یک زندگی جدید شروع کنم، اصلاً شما چرا اجازه نمی‌دی خودِ ساغر نظرش رو بگه؟
من: ساغر خوب می‌دونه جوابش منفیه و اصلاً دلش نمی‌خواد اینجا زندگی کنه اون به من اعتماد داره وقتی من تو رو قبولت نمی‌کنم اون هم نمی‌کنه، حرف من حرف ساغره الانم برو رد کارت تا اون روی سگم بالا نیومده.
دست ساغر رو کشیدم و با خودم به طرف ماشین بردم، میلا و شاهرخ و تیرداد هم که تا این لحظه نظاره‌گر این اتفاقات بودن، سوار ماشین شدن و همگی راه افتادیم ایروان.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_183

«دانای‌کل»

از امروز که از شهر تاشیر برگشتن و رسیدن خونه‌ی میلا، توی همون اتاق قبلیش رفت و تا الان که تقریباً نیمه‌های شب بود با کسی صحبت نکرده بود فقط کنار پنجره نشسته بود و به بیرون زل‌زده بود، حتی جواب ملودی و میلا رو هم که چندین بار پشت در‌ایستادن و سعی کردن باهاش صحبت کنن رو نداد. اون فقط نیاز داشت با خودش خلوت کنه و بفهمه واقعاً چی داره تو زندگیش می‌گذره و از این به بعد می‌خواد چی باشه و چی‌کار کنه! دریای ذهنش بیش از هروقت دیگه‌ای طوفانی شده بود و نیاز داشت با خودش خلوت کنه.
تو تموم این هشت سال که پیش سیروس بود، زندگیش رو با رنج و عذاب گذرونده بود اون یک دختر تک و تنها بود که هیچ راه پس یا پیش نداشت نه دیگه می‌تونست برگرده‌ی پیش عمه‌ی بد ذاتش و نه دیگه می‌تونست از دست سیروس فرار کنه، کار کردن برای سیروس حکم بردگی رو داشت درست بود هیچ مهری روی پیشونیش نخورد اما قوانین سیروس حکم کسی رو که از زیر کار در بره یا از عمارت فرار کنه مرگ می‌دونست. ساغر تموم این سال‌ها دندون رو جیگر گذاشت و برای سیروس کار‌های ریز و درشتش رو انجام داد درست بود عمارت جهنم بود و مکان عذاب، اما اون فقط دلش به ملودی خوش بود فقط‌امید داشت ملودی کارش رو انجام بده و برای همیشه با هم از عمارت فرار کنن اما ملودی هدف خودش رو داشت و ساغر هم هدف خودش رو، ملودی دنبال انتقام خون پدر و مادرش بود اما ساغر دنبال آزادی بود، معلوم نبود ملودی به هدفش برسه یا نه ولی چیزی که معلوم بود هدف واضح ساغر بود که فقط آرزوی آرامش و عشق و آزادی رو داشت اون دلش می‌خواست با ملودی بمونه و تا آخر راه با هم باشن اما خوب می‌دونست ملودی بدون اون هم از پس همه چی بر میاد! ساغر خوب می‌دونست که اصلاً دوست نداره ایران برگرده اون کشور بیانگر خاطرات تلخ زندگیشه و هیچ خوشی‌ای اون‌جا ندیده.
اون‌جا رنج و درد و عذاب و سختی کشیده و فقط تو جهنم آرزوهاش سوخته، اما این کشورِ کوچیک رو خیلی دوست داشت از وقتی این‌جا اومده بود عاشق این کشور و مردمش شده بود دوست داشت برای همیشه این‌جا بمونه و‌یه زندگی آروم و بی‌دردسر رو شروع کنه‌یه زندگی که توش با پول خون آدم‌ها غذا نخوره و کارش فروختن موجوداتی از ج*ن*س خودش نباشه، اون دنبال آرامش و‌یه زندگی پاک و مهم‌تر از همه عشق بود اما آیا واقعاً این عشق رازمیک بود کسی که از ساغر در برابر همه چیز محافظت کرد و نجاتش داد؟! یا عشق براش فقط آزادی و تنهایی بود؟! خودش هیچ جوابی برای سؤالاتش نداشت و ذهنش بدجور درگیر بود.

***

ملودی بالای پشت بوم نشسته بود و نصف شیشه‌های نو*شی*دنی میلا رو خالی کرده بود، این‌قدر خورده بود و خورده بود که گیج و منگ بود و هیچ کنترلی روی خودش نداشت اما بازم ذهنش مغشوش بود و استرس ذره‌ذره‌ی وجودش رو در بر گرفته بود. از یک طرف استرس محموله‌ی از دست رفته‌ی سیروس رو داشت و از یک طرف نگران ساغر بود، امروز وقتی رازمیک از ساغر خواستگاری کرد، ملودی یک‌بارِ دیگه اون حس تنها شدن درش رخنه کرد دقیقاً مثل همون وقتی‌که پدر و مادرش رو سیروس کشت و تک و تنها شد تا وقتی که چهار سال بعد ساغر وارد عمارت شد و همون‌جا موندگار شد، ملودی خیلی به ساغر وابسته شده بود و از ته قلبش مثل یک خواهر واقعی دوستش داشت درست بود بعضی وقتا دعواش می‌کرد یا سرش داد میزد یا گریه‌ش رو در می‌آورد اما حقیقتاً اون عاشق ساغر بود و به هیچ دلیلی دوست نداشت از دستش بده. اون ساغر رو به خونواده‌ی کوچیک خودش و هاتف اضافه کرده بود و دوست داشت این خونواده‌ی کوچیک برای همیشه باقی بمونه.
کد:
«دانای‌کل»

از امروز که از شهر تاشیر برگشتن و رسیدن خونه‌ی میلا، توی همون اتاق قبلیش رفت و تا الان که تقریباً نیمه‌های شب بود با کسی صحبت نکرده بود فقط کنار پنجره نشسته بود و به بیرون زل‌زده بود، حتی جواب ملودی و میلا رو هم که چندین بار پشت در‌ایستادن و سعی کردن باهاش صحبت کنن رو نداد. اون فقط نیاز داشت با خودش خلوت کنه و بفهمه واقعاً چی داره تو زندگیش می‌گذره و از این به بعد می‌خواد چی باشه و چی‌کار کنه! دریای ذهنش بیش از هروقت دیگه‌ای طوفانی شده بود و نیاز داشت با خودش خلوت کنه.
تو تموم این هشت سال که پیش سیروس بود، زندگیش رو با رنج و عذاب گذرونده بود اون یک دختر تک و تنها بود که هیچ راه پس یا پیش نداشت نه دیگه می‌تونست برگرده‌ی پیش عمه‌ی بد ذاتش و نه دیگه می‌تونست از دست سیروس فرار کنه، کار کردن برای سیروس حکم بردگی رو داشت درست بود هیچ مهری روی پیشونیش نخورد اما قوانین سیروس حکم کسی رو که از زیر کار در بره یا از عمارت فرار کنه مرگ می‌دونست. ساغر تموم این سال‌ها دندون رو جیگر گذاشت و برای سیروس کار‌های ریز و درشتش رو انجام داد درست بود عمارت جهنم بود و مکان عذاب، اما اون فقط دلش به ملودی خوش بود فقط‌امید داشت ملودی کارش رو انجام بده و برای همیشه با هم از عمارت فرار کنن اما ملودی هدف خودش رو داشت و ساغر هم هدف خودش رو، ملودی دنبال انتقام خون پدر و مادرش بود اما ساغر دنبال آزادی بود، معلوم نبود ملودی به هدفش برسه یا نه ولی چیزی که معلوم بود هدف واضح ساغر بود که فقط آرزوی آرامش و عشق و آزادی رو داشت اون دلش می‌خواست با ملودی بمونه و تا آخر راه با هم باشن اما خوب می‌دونست ملودی بدون اون هم از پس همه چی بر میاد! ساغر خوب می‌دونست که اصلاً دوست نداره ایران برگرده اون کشور بیانگر خاطرات تلخ زندگیشه و هیچ خوشی‌ای اون‌جا ندیده.
اون‌جا رنج و درد و عذاب و سختی کشیده و فقط تو جهنم آرزوهاش سوخته، اما این کشورِ کوچیک رو خیلی دوست داشت از وقتی این‌جا اومده بود عاشق این کشور و مردمش شده بود دوست داشت برای همیشه این‌جا بمونه و‌یه زندگی آروم و بی‌دردسر رو شروع کنه‌یه زندگی که توش با پول خون آدم‌ها غذا نخوره و کارش فروختن موجوداتی از ج*ن*س خودش نباشه، اون دنبال آرامش و‌یه زندگی پاک و مهم‌تر از همه عشق بود اما آیا واقعاً این عشق رازمیک بود کسی که از ساغر در برابر همه چیز محافظت کرد و نجاتش داد؟! یا عشق براش فقط آزادی و تنهایی بود؟! خودش هیچ جوابی برای سؤالاتش نداشت و ذهنش بدجور درگیر بود.

***

ملودی بالای پشت بوم نشسته بود و نصف شیشه‌های نو*شی*دنی میلا رو خالی کرده بود، این‌قدر خورده بود و خورده بود که گیج و منگ بود و هیچ کنترلی روی خودش نداشت اما بازم ذهنش مغشوش بود و استرس ذره‌ذره‌ی وجودش رو در بر گرفته بود. از یک طرف استرس محموله‌ی از دست رفته‌ی سیروس رو داشت و از یک طرف نگران ساغر بود، امروز وقتی رازمیک از ساغر خواستگاری کرد، ملودی یک‌بارِ دیگه اون حس تنها شدن درش رخنه کرد دقیقاً مثل همون وقتی‌که پدر و مادرش رو سیروس کشت و تک و تنها شد تا وقتی که چهار سال بعد ساغر وارد عمارت شد و همون‌جا موندگار شد، ملودی خیلی به ساغر وابسته شده بود و از ته قلبش مثل یک خواهر واقعی دوستش داشت درست بود بعضی وقتا دعواش می‌کرد یا سرش داد میزد یا گریه‌ش رو در می‌آورد اما حقیقتاً اون عاشق ساغر بود و به هیچ دلیلی دوست نداشت از دستش بده. اون ساغر رو به خونواده‌ی کوچیک خودش و هاتف اضافه کرده بود و دوست داشت این خونواده‌ی کوچیک برای همیشه باقی بمونه.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_184

ملودی تو زندگیش یک هدف بزرگ داشت اون هم انتقام از سیروس بخاطر مرگ پدر و مادرش! تصمیم گرفته بود به محض این‌که انتقامش رو گرفت با هاتف و ساغر از ایران بره اما الان هاتف صد و هشتاد درجه اخلاقش با ملودی عوض شده بود و ساغر هم اگه پیشنهاد ازدواج رازمیک رو قبول می‌کرد، ملودی دوباره مثل بچگیش تک و تنها می‌شد و این چیزی بود که خیلی ترسونده بودش برای همین امروز وقتی پیشنهاد ازدواج رازمیک رو شنید زودتر از ساغر واکنش نشون داد و مخالفت کرد تا حرف تو د*ه*ان ساغر بذاره و ساغر این ازدواج رو قبول نکنه. همین لحظه میلا اومد روی پشت بوم و با دیدن ملودی گفت:
- بله سیروس خان دیدمش الان گوشی رو می‌دم دستش!
گوشی رو داد به ملودی و گفت:
- سیروس پشت خطه بیا بگیر کارت داره!
ملودی با بی‌حالی گوشی رو گرفت و گفت:
- بله سیروس خان؟
سیروس: کجایی دختر چرا گوشیت رو جواب نمی‌دی؟
- گوشیم جدیداً تو هر کشوری باشه تماس‌های خارجی رو مسدود می‌کنه متوجه نشدم.
سیروس: خب محموله چی شد چی‌کارش کردی؟ دادی دست صاحبش؟
- محموله؟! نه هنوز از مرز رد نکرده بودیم راهزن‌ها ازمون زدن بردن!
با این حرف سیروس از عصبانیت آتیش از سرش بلند شد و نعره زد:
- چه غلطی کردی تو بی‌شرف؟ چی کار کردی؟ می‌دونی ارزش اون محموله چه قدر بود چرا حواست رو جمع نکردی پدرسگ چرا؟ تو فقط برگرد من تیکه‌ت تیکه‌ت می‌کنم حروم...
میلا که تازه چشم از اطرافش گرفت و داد به ملودی با دیدن شیشه‌های خالی نو*شی*دنی، زد تو سرش و گفت:
- خاک بر سرم با این حالش، گوشی دادم دستش با سیروس حرف بزنه یا مسیح این دختر حالش بیاد سر جاش پوستم رو می‌کنه.
سریع گوشی رو از دست ملودی گرفت و قطع کرد و گفت:
- بخدا من تازه دیدم نو*شی*دنی خوردی وگرنه نمی‌دادم با سیروس حرف بزنی.
ملودی دوباره شیشه رو برداشت سر بکشه که میلا از دستش گرفت و گفت:
- بسه دختر چقدر می‌خوری، لااقل بیا یکم پایین بشین دخترا می‌خوان باهات آشنا شن.
ملودی با حالت غیرنرمالی گفت:
- یکم فکرم به هم ریخته‌ست ولی چرا هرچی می‌خورم افکارم آزادم نمی‌ذارن همش استرس همش سردرد همش آشوب. نکنه این نو*شی*دنی‌هات همش تقلبیه ببینم از کجا خریدی هوم؟
و بعد با صدای بلندی خندید! میلا با دیدن وضعیت ملودی سری تکون داد و رفت پایین. کمی بعد تیرداد اومد بالا و کنار ملودی نشست و گفت:
- تو این سرما چرا این‌جا نشستی؟
ملودی شیشه‌ی نوشیدنیش رو برداشت و تا خواست سر بکشه که تیرداد از دستش گرفت و گذاشتش کنار و تازه متوجه‌ی ردیف شیشه‌هایِ خالیه کنارش شد و گفت:
- اوه بسه دیگه واسه‌امشب زیاده روی کردی.
- به نظرت ساغر هم رازمیک رو دوست داره؟
- چی بگم آخه تو‌یهویی حرف گذاشتی دهن ساغر اون هم با اون جیغ و داد‌هایی که میزدی، اگه ساغر رازمیک رو دوست داشته باشه دیگه الان می‌ترسه که بگه.
ملودی با صدای بغض‌آلودی گفت:
- اگه ساغر بره من خیلی تنها میشم، هاتف هم که دیگه باهام مثل قبل نیست اون هم‌یه روزی میره حتی تو هم میری مثل همه کسایی که رفتن، من دیگه هیچ‌کس رو ندارم تنها می‌مونم.
- دوست داری من بمونم؟
- نمی‌دونم، شاید.
تیرداد خندید و سرش رو به طرفین تکون داد.
ملودی گفت:
- کاش بمونی.
و بعد صورتش رو به تیرداد نزدیک کرد و گفت:
- لعنت بهت تیرداد، لعنت بهت.
و تنها کسی که از دور شاهدِ عاشاقانه‌ی اون‌ها شد، شاهرخ بود. چند دقیقه بعد، با صدای پایی که پشت سرشون اومد صورت‌شون رو از هم جدا کردن و به حالت عادی برگشتن، همین لحظه ساغر اومد بالای پشت بوم و گفت:
- ملودی باید باهات حرف بزنم.
تیرداد رو به ساغر گفت:
- بهتر نیست فردا صحبت کنی؟
ساغر: اتفاقاً هرچی که الان بگه درسته نه تو حالت عادیش که سعی می‌کنه یکی دیگه باشه.
و به ملودی نزدیک شد و گفت:
- با توام می‌خوام باهات صحبت کنم!
ملودی: چه صحبتی؟
ساغر: من تصمیم خودم رو گرفتم.
ملودی بلند شد و گفت:
- چه تصمیمی؟
ساغر: من بیشترِ سال‌های عمرم رو با سختی زندگی کردم یکی‌ام دقیقاً مثل خودت! دنبال‌یه زندگی بی‌دردسر و آرامشم بی‌شک خودت هم دنبال همینی اما تو‌یه هدف دیگه‌ای داری که راهمون رو فعلاً از هم جدا می‌کنه من می‌دونم تو بدون من از پسش بر می‌ای پس تا اون موقع راهمون رو جدا می‌کنیم وقتی کارت رو انجام دادی بیا پیش خودم زندگی کن.
ملودی: چرا از آخر به اول حرف می‌زنی درست صحبت کن ببینم.
ساغر: من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که رازمیک رو دوست دارم و می‌خوام باهاش ازدواج...
هنوز ساغر حرفش تموم نشده بود که ملودی‌یه کشیده محکم زد تو صورت ساغر و داد زد:
- تو هزار بار خودت رو تو دردسر انداختی این من بودم هر بار نجاتت دادم حتی فکرشم نکن دوباره بذارم تو دردسر بیوفتی و با کسی که هیچ شناختی ازش نداری ازدواج کنی.
ساغر نگاهش رو دوخت به تیرداد و گفت:
- معلوم شد حالش اون قدرا هم بد نیست.
ملودی: منو ببین...
ساغر فریاد زد: تو ببین! تو نمی‌تونی جای من برای زندگیم تصمیم بگیری این زندگی منه چرا متوجه نیستی زندگی منه، زندگی من، من تصمیمم رو بهت گفتم نیومدم که ازت اجازه بگیرم می‌فهمی؟
ملودی: چون زندگی توعه بذارم تو هر چاهی بیوفتی؟
ساغر: اون وقت‌هایی که بیست چهار ساعته داشتم شماره‌ت رو می‌گرفتم وقتی آرزو داشتم جوابم رو بدی تا بفهمی تو درد سر افتادم و به دادم برسی، رازمیک داشت خودش رو به آب و آتیش میزد تا نجاتم بده وقتی که گشنه و تشنه تو خونه خرابه‌های تاشیر شب رو صبح می‌کردم رازمیک از هر طرف می‌رفت دزدی کنه تا شکم‌مون رو سیر کنه، حتی اگه اون روز هم منو از دست لوکاس نجات نمی‌دادی خودت دیدی که رازمیک چقدر زود خودش رو رسوند برای نجات دادنم، همه چیزِ اون پسر برام ثابت شده‌ست، می‌دونم دوستم داره من اون رو تا ناموسش می‌شناسم و می‌فهممش.
ملودی: پس می‌خوای بری با رازمیک ازدواج کنی؟
ساغر: همین‌طوره، توهم می‌تونی وقتی کارت تموم شد بیای پیش ما.
ملودی: این حرفا رو زدی حالا بذار من‌یه چیزی بگم، من به رازمیک اعتماد ندارم.
ساغر: مهم منم که دارم.
ملودی: این آدمی که رو به روم‌ایستاده و به خاطر‌یه پسر داره باهام بحث می‌کنه رو نمی‌شناسم، حتی فکرشم نکن بذارم با اون پسر ازدواج کنی، تمام.
ملودی، دست ساغر رو کشید و بردش تو خونه و توی همون اتاق زندانیش کرد.

کد:
ملودی تو زندگیش یک هدف بزرگ داشت اون هم انتقام از سیروس بخاطر مرگ پدر و مادرش! تصمیم گرفته بود به محض این‌که انتقامش رو گرفت با هاتف و ساغر از ایران بره اما الان هاتف صد و هشتاد درجه اخلاقش با ملودی عوض شده بود و ساغر هم اگه پیشنهاد ازدواج رازمیک رو قبول می‌کرد،  ملودی دوباره مثل بچگیش تک و تنها می‌شد و این چیزی بود که خیلی ترسونده بودش برای همین امروز وقتی پیشنهاد ازدواج رازمیک رو شنید زودتر از ساغر واکنش نشون داد و مخالفت کرد تا حرف تو د*ه*ان ساغر بذاره و ساغر این ازدواج رو قبول نکنه. همین لحظه میلا اومد روی پشت بوم و با دیدن ملودی گفت:
- بله سیروس خان دیدمش الان گوشی رو میدم دستش!
گوشی رو داد به ملودی و گفت:
- سیروس پشت خطه بیا بگیر کارت داره!
ملودی با بی حالی گوشی رو گرفت و گفت:
- بله سیروس خان؟
سیروس: کجایی دختر چرا گوشیت رو جواب نمی‌دی؟
- گوشیم جدیداً تو هر کشوری باشه تماس‌های خارجی رو مسدود می‌کنه متوجه نشدم.
سیروس: خب محموله چی شد چی‌کارش کردی؟دادی دست صاحبش؟
- محموله؟! نه هنوز از مرز رد نکرده بودیم راهزن ها ازمون زدن بردن!
با این حرف سیروس از عصبانیت آتیش از سرش بلند شد و نعره زد:
- چه غلطی کردی تو بی‌شرف ؟ چی کار کردی؟ می‌دونی ارزش اون محموله چه قدر بود چرا حواست رو جمع نکردی پدرسگ چرا؟ تو فقط برگرد من تیکه‌ت تیکه‌ت میکنم حروم...
میلا که تازه چشم از اطرافش گرفت و داد به ملودی با دیدن شیشه‌ های خالی نو*شی*دنی، زد تو سرش و گفت:
- خاک بر سرم با این حالش، گوشی دادم دستش با سیروس حرف بزنه یا مسیح این دختر حالش بیاد سر جاش پوستم رو می‌کنه.
سریع گوشی رو از دست ملودی گرفت و قطع کرد و گفت:
- بخدا من تازه دیدم نو*شی*دنی خوردی وگرنه نمی‌دادم با سیروس حرف بزنی.
ملودی دوباره شیشه رو برداشت سر بکشه که میلا از دستش گرفت و گفت:
- بسه دختر چقدر می‌خوری، لااقل بیا یکم پایین بشین دخترا می‌خوان باهات آشنا شن.
ملودی با حالت غیرنرمالی گفت:
- یکم فکرم به هم ریخته‌ست ولی چرا هرچی می‌خورم افکارم آزادم نمی‌ذارن همش استرس همش سردرد همش آشوب. نکنه این نو*شی*دنی‌هات همش تقلبیه ببینم از کجا خریدی هوم؟
و بعد با صدای بلندی خندید! میلا با دیدن وضعیت ملودی سری تکون داد و رفت پایین. کمی بعد تیرداد اومد بالا و کنار ملودی نشست و گفت:
- تو این سرما چرا این‌جا نشستی؟
ملودی شیشه‌ی نوشیدنیش رو برداشت و تا خواست سر بکشه که تیرداد از دستش گرفت و گذاشتش کنار و تازه متوجه‌ی ردیف شیشه‌هایِ خالیه کنارش شد و گفت:
- اوه بسه دیگه واسه امشب زیاده روی کردی.
- به نظرت ساغر هم رازمیک رو دوست داره؟
- چی بگم آخه تو یهویی حرف گذاشتی دهن ساغر اون هم با اون جیغ و دادهایی که می‌زدی، اگه ساغر رازمیک رو دوست داشته باشه دیگه الان می‌ترسه که بگه.
ملودی با صدای بغض‌آلودی گفت:
- اگه ساغر بره من خیلی تنها می‌شم، هاتف هم که دیگه باهام مثل قبل نیست اون هم یه روزی میره حتی تو هم میری مثل همه کسایی که رفتن، من دیگه هیچ‌کس رو ندارم تنها می‌مونم.
- دوست داری من بمونم؟
- نمی‌دونم، شاید.
تیرداد خندید و سرش رو به طرفین تکون داد.
ملودی گفت:
- کاش بمونی.
و بعد صورتش رو به تیرداد نزدیک کرد و گفت:
- لعنت بهت تیرداد، لعنت بهت.
 و تنها کسی که از دور شاهدِ عاشاقانه‌ی اون‌ها شد، شاهرخ بود. چند دقیقه بعد، با صدای پایی که پشت سرشون اومد صورت‌شون رو از هم جدا کردن و به حالت عادی برگشتن، همین لحظه ساغر اومد بالای پشت بوم و گفت:
- ملودی باید باهات حرف بزنم.
تیرداد رو به ساغر گفت:
- بهتر نیست فردا صحبت کنی؟
ساغر: اتفاقا هرچی که الان بگه درسته نه تو حالت عادیش که سعی میکنه یکی دیگه باشه.
و به ملودی نزدیک شد و گفت:
- با توام می‌خوام باهات صحبت کنم!
ملودی: چه صحبتی؟
ساغر: من تصمیم خودم رو گرفتم.
ملودی بلند شد و گفت:
- چه تصمیمی؟
ساغر: من بیشترِ سال‌های عمرم رو با سختی زندگی کردم یکی‌ام دقیقا مثل خودت! دنبال یه زندگی بی دردسر و آرامشم بی شک خودت هم دنبال همینی اما تو یه هدف دیگه ای داری که راهمون رو فعلاً از هم جدا می‌کنه من می‌دونم تو بدون من از پسش بر میای پس تا اون موقع راهمون رو جدا می‌کنیم وقتی کارت رو انجام دادی بیا پیش‌ خودم زندگی کن.
ملودی: چرا از آخر به اول حرف میزنی درست صحبت کن ببینم.
ساغر: من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که رازمیک رو دوست دارم و می‌خوام باهاش ازدواج...
هنوز ساغر حرفش تموم نشده بود که ملودی یه کشیده محکم زد تو صورت ساغر و داد زد:
- تو هزار بار خودت رو تو دردسر انداختی این من بودم هر بار نجاتت دادم حتی فکرشم نکن دوباره بذارم تو دردسر بیوفتی و با کسی که هیچ شناختی ازش نداری ازدواج کنی.
ساغر نگاهش رو دوخت به تیرداد و گفت:
- معلوم شد حالش اون قدرا هم بد نیست.
ملودی: منو ببین...
ساغر فریاد زد: تو ببین! تو نمی‌تونی جای من برای زندگیم تصمیم بگیری این زندگی منه چرا متوجه نیستی زندگی منه، زندگی من ، من تصمیمم رو بهت گفتم نیومدم که ازت اجازه بگیرم می‌فهمی؟
ملودی: چون زندگی توعه بذارم تو هر چاهی بیوفتی؟
ساغر: اون وقت هایی که بیست چهار ساعته داشتم شماره‌ت رو می‌گرفتم وقتی آرزو داشتم جوابم رو بدی تا بفهمی تو درد سر افتادم و به دادم برسی،  رازمیک داشت خودش رو به آب  و آتیش می‌زد تا نجاتم بده وقتی که گشنه و تشنه تو خونه خرابه های تاشیر شب رو صبح می‌کردم رازمیک از هر طرف می‌رفت دزدی کنه تا شکم‌مون رو سیر کنه، حتی اگه اون روز هم منو از دست لوکاس نجات نمی‌دادی خودت دیدی که رازمیک چقدر زود خودش رو رسوند برای نجات

ملودی تو زندگیش یک هدف بزرگ داشت اون هم انتقام از سیروس بخاطر مرگ پدر و مادرش! تصمیم گرفته بود به محض این‌که انتقامش رو گرفت با هاتف و ساغر از ایران بره اما الان هاتف صد و هشتاد درجه اخلاقش با ملودی عوض شده بود و ساغر هم اگه پیشنهاد ازدواج رازمیک رو قبول می‌کرد، ملودی دوباره مثل بچگیش تک و تنها می‌شد و این چیزی بود که خیلی ترسونده بودش برای همین امروز وقتی پیشنهاد ازدواج رازمیک رو شنید زودتر از ساغر واکنش نشون داد و مخالفت کرد تا حرف تو د*ه*ان ساغر بذاره و ساغر این ازدواج رو قبول نکنه. همین لحظه میلا اومد روی پشت بوم و با دیدن ملودی گفت:
- بله سیروس خان دیدمش الان گوشی رو می‌دم دستش!
گوشی رو داد به ملودی و گفت:
- سیروس پشت خطه بیا بگیر کارت داره!
ملودی با بی‌حالی گوشی رو گرفت و گفت:
- بله سیروس خان؟
سیروس: کجایی دختر چرا گوشیت رو جواب نمی‌دی؟
- گوشیم جدیداً تو هر کشوری باشه تماس‌های خارجی رو مسدود می‌کنه متوجه نشدم.
سیروس: خب محموله چی شد چی‌کارش کردی؟ دادی دست صاحبش؟
- محموله؟! نه هنوز از مرز رد نکرده بودیم راهزن‌ها ازمون زدن بردن!
با این حرف سیروس از عصبانیت آتیش از سرش بلند شد و نعره زد:
- چه غلطی کردی تو بی‌شرف؟ چی کار کردی؟ می‌دونی ارزش اون محموله چه قدر بود چرا حواست رو جمع نکردی پدرسگ چرا؟ تو فقط برگرد من تیکه‌ت تیکه‌ت می‌کنم حروم...
میلا که تازه چشم از اطرافش گرفت و داد به ملودی با دیدن شیشه‌های خالی نو*شی*دنی، زد تو سرش و گفت:
- خاک بر سرم با این حالش، گوشی دادم دستش با سیروس حرف بزنه یا مسیح این دختر حالش بیاد سر جاش پوستم رو می‌کنه.
سریع گوشی رو از دست ملودی گرفت و قطع کرد و گفت:
- بخدا من تازه دیدم نو*شی*دنی خوردی وگرنه نمی‌دادم با سیروس حرف بزنی.
ملودی دوباره شیشه رو برداشت سر بکشه که میلا از دستش گرفت و گفت:
- بسه دختر چقدر می‌خوری، لااقل بیا یکم پایین بشین دخترا می‌خوان باهات آشنا شن.
ملودی با حالت غیرنرمالی گفت:
- یکم فکرم به هم ریخته‌ست ولی چرا هرچی می‌خورم افکارم آزادم نمی‌ذارن همش استرس همش سردرد همش آشوب. نکنه این نو*شی*دنی‌هات همش تقلبیه ببینم از کجا خریدی هوم؟
و بعد با صدای بلندی خندید! میلا با دیدن وضعیت ملودی سری تکون داد و رفت پایین. کمی بعد تیرداد اومد بالا و کنار ملودی نشست و گفت:
- تو این سرما چرا این‌جا نشستی؟
ملودی شیشه‌ی نوشیدنیش رو برداشت و تا خواست سر بکشه که تیرداد از دستش گرفت و گذاشتش کنار و تازه متوجه‌ی ردیف شیشه‌هایِ خالیه کنارش شد و گفت:
- اوه بسه دیگه واسه‌امشب زیاده روی کردی.
- به نظرت ساغر هم رازمیک رو دوست داره؟
- چی بگم آخه تو‌یهویی حرف گذاشتی دهن ساغر اون هم با اون جیغ و داد‌هایی که میزدی، اگه ساغر رازمیک رو دوست داشته باشه دیگه الان می‌ترسه که بگه.
ملودی با صدای بغض‌آلودی گفت:
- اگه ساغر بره من خیلی تنها میشم، هاتف هم که دیگه باهام مثل قبل نیست اون هم‌یه روزی میره حتی تو هم میری مثل همه کسایی که رفتن، من دیگه هیچ‌کس رو ندارم تنها می‌مونم.
- دوست داری من بمونم؟
- نمی‌دونم، شاید.
تیرداد خندید و سرش رو به طرفین تکون داد.
ملودی گفت:
- کاش بمونی.
و بعد صورتش رو به تیرداد نزدیک کرد و گفت:
- لعنت بهت تیرداد، لعنت بهت.
و تنها کسی که از دور شاهدِ عاشاقانه‌ی اون‌ها شد، شاهرخ بود. چند دقیقه بعد، با صدای پایی که پشت سرشون اومد صورت‌شون رو از هم جدا کردن و به حالت عادی برگشتن، همین لحظه ساغر اومد بالای پشت بوم و گفت:
- ملودی باید باهات حرف بزنم.
تیرداد رو به ساغر گفت:
- بهتر نیست فردا صحبت کنی؟
ساغر: اتفاقاً هرچی که الان بگه درسته نه تو حالت عادیش که سعی می‌کنه یکی دیگه باشه.
و به ملودی نزدیک شد و گفت:
- با توام می‌خوام باهات صحبت کنم!
ملودی: چه صحبتی؟
ساغر: من تصمیم خودم رو گرفتم.
ملودی بلند شد و گفت:
- چه تصمیمی؟
ساغر: من بیشترِ سال‌های عمرم رو با سختی زندگی کردم یکی‌ام دقیقاً مثل خودت! دنبال‌یه زندگی بی‌دردسر و آرامشم بی‌شک خودت هم دنبال همینی اما تو‌یه هدف دیگه‌ای داری که راهمون رو فعلاً از هم جدا می‌کنه من می‌دونم تو بدون من از پسش بر می‌ای پس تا اون موقع راهمون رو جدا می‌کنیم وقتی کارت رو انجام دادی بیا پیش خودم زندگی کن.
ملودی: چرا از آخر به اول حرف می‌زنی درست صحبت کن ببینم.
ساغر: من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که رازمیک رو دوست دارم و می‌خوام باهاش ازدواج...
هنوز ساغر حرفش تموم نشده بود که ملودی‌یه کشیده محکم زد تو صورت ساغر و داد زد:
- تو هزار بار خودت رو تو دردسر انداختی این من بودم هر بار نجاتت دادم حتی فکرشم نکن دوباره بذارم تو دردسر بیوفتی و با کسی که هیچ شناختی ازش نداری ازدواج کنی.
ساغر نگاهش رو دوخت به تیرداد و گفت:
- معلوم شد حالش اون قدرا هم بد نیست.
ملودی: منو ببین...
ساغر فریاد زد: تو ببین! تو نمی‌تونی جای من برای زندگیم تصمیم بگیری این زندگی منه چرا متوجه نیستی زندگی منه، زندگی من، من تصمیمم رو بهت گفتم نیومدم که ازت اجازه بگیرم می‌فهمی؟
ملودی: چون زندگی توعه بذارم تو هر چاهی بیوفتی؟
ساغر: اون وقت‌هایی که بیست چهار ساعته داشتم شماره‌ت رو می‌گرفتم وقتی آرزو داشتم جوابم رو بدی تا بفهمی تو درد سر افتادم و به دادم برسی، رازمیک داشت خودش رو به آب و آتیش میزد تا نجاتم بده وقتی که گشنه و تشنه تو خونه خرابه‌های تاشیر شب رو صبح می‌کردم رازمیک از هر طرف می‌رفت دزدی کنه تا شکم‌مون رو سیر کنه، حتی اگه اون روز هم منو از دست لوکاس نجات نمی‌دادی خودت دیدی که رازمیک چقدر زود خودش رو رسوند برای نجات دادنم، همه چیزِ اون پسر برام ثابت شده‌ست، می‌دونم دوستم داره من اون رو تا ناموسش می‌شناسم و می‌فهممش.
ملودی: پس می‌خوای بری با رازمیک ازدواج کنی؟
ساغر: همین‌طوره، توهم می‌تونی وقتی کارت تموم شد بیای پیش ما.
ملودی: این حرفا رو زدی حالا بذار من‌یه چیزی بگم، من به رازمیک اعتماد ندارم.
ساغر: مهم منم که دارم.
ملودی: این آدمی که رو به روم‌ایستاده و به خاطر‌یه پسر داره باهام بحث می‌کنه رو نمی‌شناسم، حتی فکرشم نکن بذارم با اون پسر ازدواج کنی، تمام.
ملودی، دست ساغر رو کشید و بردش تو خونه و توی همون اتاق زندانیش کرد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_185

«ملودی»

با سروصدا‌هایی که از بیرون اتاق میومد چشمام رو آروم باز کردم که درد شدیدی پیچید تو سرم، شقیقه‌هام رو فشردم مثل این‌که یکی با چکش میزد تو مغزم داشتم از درون متلاشی می‌شدم فکر کنم بازم یک شبِ دیگه رو مثل خر خوردم گندش بزنن، سرم بوم بوم صدا می‌داد. سروصدای زیر دست‌های میلا هم که سوهان مغزم شده بود چه صدای تیزی هم دارن عنترا! به زحمت از روی تخت بلند شدم و با عصبانیت خواستم قدم بردارم سمت در که متوجه شدم‌یه نامه روی میز عسلیه. با کنجکاوی بهش نگاهی انداختم که روش با ز*ب*ون فارسی و خطی خوش نوشته بود \" ملودی\" با کنجکاوی نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.
« سلام ملودی! الان که داری این نامه رو می‌خونی من فرسنگ‌ها باهات فاصله دارم»
با خوندن جمله‌ی اولش عرق سردی روی کمرم سُر خورد و زانوهام سست شد.
« من خیلی دوسِت داشتم و دارم همیشه مثل یک خواهر برام بودی و خیلی هوام رو توی عمارت داشتی هم تو و هم هاتف خیلی مراقبم بودین با این‌که خطا‌های زیادی ازم سر میزد اما دلتون نمی‌اومد زیاد اذیتم کنین همیشه از زیر شلاق‌های سیروس نجاتم دادین و به فریادم رسیدین حتی اون شبی که سیروس می‌خواست با اون حالش بهم دست* د*رازی کنه، تو بودی که من رو از دستش نجاتم دادی. حتی برای بار اول که اومدم عمارت و سیروس می‌خواست من رو مثل بقیه‌ی آدم‌های دزدیده شده بکشه و اعضام رو بفروشه این هاتف بود که مانع شد و باعث شد من زنده بمونم،
تا آخر عمرم مدیون‌تون هستم هرچقدر ازتون ممنون باشم باز هم کمه. ملودی من همیشه دنبال‌یه زندگی آروم و بی‌دردسر بودم وقتی از خونه فرار کردم به دست افراد سیروس دزدیده شدم و اومدم عمارت، سیروس مجبورم کرد در عوض جونم اون‌جا بمونم و اون کار‌های کثیفش رو انجام بدم تازه فهمیدم زندگی تو جهنم یعنی چه تازه فهمیدم چه غلطی کردم اما برگشتن به زندگی قبلیم هم دوست نداشتم و امکان‌پذیر نبود.
من اون‌جا موندم تا کمک کنم تو به هدفت برسی اما می‌دونم تو بدون من از پس همه چی بر می‌ای، ملودی من دیگه صبرم سر اومده بود نمی‌تونستم بیشتر از این زیر دست سیروس باشم تا هم روح و روانم خونی بشه هم به تعداد جنایت‌هام اضافه بشه و هم به بدترین شکل به دستش تنبیه بشم مگه من گناهم چیه مگه من چند سالَمه که این‌قدر عذاب رو متحمل بشم اون هم تو جوونیم! من عشق رو تجربه کردم خیلی حس شیرین و قشنگیه فهمیدم یک شب بدون عشق سر رو بالش گذاشتن و دلتنگ شدن و گریه گر*دن برای یک مرد یعنی چی حتی این هم فهمیدم راحت خوابیدن بدون این‌که با پول خون مردم شکمت رو سیر کنی یعنی چه، زندگی عادی خیلی قشنگه زندگی با عشق خیلی قشنگه؛ منم راهم رو انتخاب کردم و از این به بعد می‌خوام پاک زندگی کنم با عشق زندگی کنم با رازمیک زندگی کنم اون واقعاً عاشق منه و هیچ صدمه‌ای بهم نمی‌زنه اون ازم محافظت کرد در برابر همه چیز و نذاشت کوچک‌ترین آسیبی ببینم من یقین دارم کنارش خوشبخت میشم. وقتی از تاشیر برگشتیم رازمیک هم اومد دنبال‌مون و‌امشب یعنی الان که دارم این نامه رو می‌نویسم قراره باهم بریم یک جای دور و‌یه زندگی جدید شروع کنیم می‌دونم این‌بار اشتباه نمی‌کنم تو هم می‌دونی رازمیک پسر خوبیه فقط به خاطر دور بودنت ازم، باهاش مخالفت کردی خیلی دلم برات تنگ میشه ملودی؛ تو هم هروقت به هدفت رسیدی و خون پدرومادرت رو از حلقوم سیروس بیرون کشیدی مطمئن باش حتماً خبردار میشم ازت و تو رو می‌ارم پیش خودم، ‌امیدوارم به هدفت برسی ملودیِ بداخلاقِ من! برات آرزوی موفقیت می‌کنم خیلی خیلی دوستت دارم و می‌بوسمت از دور دلم برای هاتف هم تنگ میشه بهش این رو بگو؛ اوه خدای من داشت یادم می‌رفت قبل از اینکه این نامه رو تموم کنم باید یک راز خیلی بزرگ رو درمورد سیروس بهت بگم خداروشکر که یادم اومد، حقیقتاً سیروس...

کد:
«ملودی»

با سروصدا‌هایی که از بیرون اتاق میومد چشمام رو آروم باز کردم که درد شدیدی پیچید تو سرم، شقیقه‌هام رو فشردم مثل این‌که یکی با چکش میزد تو مغزم داشتم از درون متلاشی می‌شدم فکر کنم بازم یک شبِ دیگه رو مثل خر خوردم گندش بزنن، سرم بوم بوم صدا می‌داد. سروصدای زیر دست‌های میلا هم که سوهان مغزم شده بود چه صدای تیزی هم دارن عنترا! به زحمت از روی تخت بلند شدم و با عصبانیت خواستم قدم بردارم سمت در که متوجه شدم‌یه نامه روی میز عسلیه. با کنجکاوی بهش نگاهی انداختم که روش با ز*ب*ون فارسی و خطی خوش نوشته بود \" ملودی\" با کنجکاوی نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.
« سلام ملودی! الان که داری این نامه رو می‌خونی من فرسنگ‌ها باهات فاصله دارم»
با خوندن جمله‌ی اولش عرق سردی روی کمرم سُر خورد و زانوهام سست شد.
« من خیلی دوسِت داشتم و دارم همیشه مثل یک خواهر برام بودی و خیلی هوام رو توی عمارت داشتی هم تو و هم هاتف خیلی مراقبم بودین با این‌که خطا‌های زیادی ازم سر میزد اما دلتون نمی‌اومد زیاد اذیتم کنین همیشه از زیر شلاق‌های سیروس نجاتم دادین و به فریادم رسیدین حتی اون شبی که سیروس می‌خواست با اون حالش بهم دست* د*رازی کنه، تو بودی که من رو از دستش نجاتم دادی. حتی برای بار اول که اومدم عمارت و سیروس می‌خواست من رو مثل بقیه‌ی آدم‌های دزدیده شده بکشه و اعضام رو بفروشه این هاتف بود که مانع شد و باعث شد من زنده بمونم،
تا آخر عمرم مدیون‌تون هستم هرچقدر ازتون ممنون باشم باز هم کمه. ملودی من همیشه دنبال‌یه زندگی آروم و بی‌دردسر بودم وقتی از خونه فرار کردم به دست افراد سیروس دزدیده شدم و اومدم عمارت، سیروس مجبورم کرد در عوض جونم اون‌جا بمونم و اون کار‌های کثیفش رو انجام بدم تازه فهمیدم زندگی تو جهنم یعنی چه تازه فهمیدم چه غلطی کردم اما برگشتن به زندگی قبلیم هم دوست نداشتم و امکان‌پذیر نبود.
من اون‌جا موندم تا کمک کنم تو به هدفت برسی اما می‌دونم تو بدون من از پس همه چی بر می‌ای، ملودی من دیگه صبرم سر اومده بود نمی‌تونستم بیشتر از این زیر دست سیروس باشم تا هم روح و روانم خونی بشه هم به تعداد جنایت‌هام اضافه بشه و هم به بدترین شکل به دستش تنبیه بشم مگه من گناهم چیه مگه من چند سالَمه که این‌قدر عذاب رو متحمل بشم اون هم تو جوونیم! من عشق رو تجربه کردم خیلی حس شیرین و قشنگیه فهمیدم یک شب بدون عشق سر رو بالش گذاشتن و دلتنگ شدن و گریه گر*دن برای یک مرد یعنی چی حتی این هم فهمیدم راحت خوابیدن بدون این‌که با پول خون مردم شکمت رو سیر کنی یعنی چه، زندگی عادی خیلی قشنگه زندگی با عشق خیلی قشنگه؛ منم راهم رو انتخاب کردم و از این به بعد می‌خوام پاک زندگی کنم با عشق زندگی کنم با رازمیک زندگی کنم اون واقعاً عاشق منه و هیچ صدمه‌ای بهم نمی‌زنه اون ازم محافظت کرد در برابر همه چیز و نذاشت کوچک‌ترین آسیبی ببینم من یقین دارم کنارش خوشبخت میشم. وقتی از تاشیر برگشتیم رازمیک هم اومد دنبال‌مون و‌امشب یعنی الان که دارم این نامه رو می‌نویسم قراره باهم بریم یک جای دور و‌یه زندگی جدید شروع کنیم می‌دونم این‌بار اشتباه نمی‌کنم تو هم می‌دونی رازمیک پسر خوبیه فقط به خاطر دور بودنت ازم، باهاش مخالفت کردی خیلی دلم برات تنگ میشه ملودی؛ تو هم هروقت به هدفت رسیدی و خون پدرومادرت رو از حلقوم سیروس بیرون کشیدی مطمئن باش حتماً خبردار میشم ازت و تو رو می‌ارم پیش خودم، ‌امیدوارم به هدفت برسی ملودیِ بداخلاقِ من! برات آرزوی موفقیت می‌کنم خیلی خیلی دوستت دارم و می‌بوسمت از دور دلم برای هاتف هم تنگ میشه بهش این رو بگو؛ اوه خدای من داشت یادم می‌رفت قبل از اینکه این نامه رو تموم کنم باید یک راز خیلی بزرگ رو درمورد سیروس بهت بگم خداروشکر که یادم اومد، حقیقتاً سیروس...
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_186

«تیرداد»

وقتی چشمام رو باز کردم اولین تصویری که تو ذهنم نقش بست اتفاق عاشقانه‌ی من و ملودی بود. فکر می‌کنم اون کم‌کم داره رامم میشه و این عالیه درسته کار زیادی انجام ندادم که بهم وابسته بشه اما تازه فهمیدم اون وقتی که تو یک مشکل گیر می‌کنه یا وقتی اون مایع تلخ نو*شی*دنی، به ل*ب و ذهنش می‌رسه مثل یک بچه‌ی تنها میشه و دوست داره به یکی پناه ببره و این کارِ من رو آسون‌تر می‌کنه اون انگار داره عاشقم میشه؛ اما من بهش هیچ حسی ندارم و فقط دارم طبق نقشه‌مون پیش میرم ولی از این‌که از یک دختر سواستفاده کنم اصلاً خوشم نمیاد؛ کاش زودتر تیرمون به هدف بشینه و بازی تموم بشه دوست ندارم پسری باشم که نفرین یک دختر بیگناه دنبالم باشه، ملودی دختر پاکیه قلب مهربونی داره برخلاف چیزی که به نظر می‌رسه، من اصلاً دوست ندارم بهش کوچک‌ترین آسیبی بزنم اما مجبورم‌تر و خشک رو باهم به آتیش بکشم. در اتاق باز شد و شاهرخ اومد تو، ‌یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- دقیقاً تو اینجا کارت چیه؟ بادیگاردی؟ نگهبانی؟ جاسوسی؟ نفوذی‌ای؟ لاسری؟ چی هستی واقعا؟ بگو ماهم بدونیم خب.
از رو تخت بلند شدم و گفتم:
- مراقب حرف زدنت باش‌ها!
- نه خب باید بدونم دقیقاً کارت این‌جا چیه اگه پستت بالاتر از منه تا به اسمت‌یه پسوندی پیشوندی چیزی اضافه کنم و بهت ادای احترام کنم.
- حوصله ندارم حرفت رو بگو.
شاهرخ با لحن قبلیش ادامه داد:
- از دیشب تا ساعت سه نصف شب من بیدار بودم و در حال محافظت از ملودی و ساغر بودم بعد از اون هم تو باید وامیستادی پای کار ولی گرفتی راحت خوابیدی هیچی هم به کتفت نبود.
- تا دیر وقت بیدار بودم خوابم برد چی‌شده مگه حالا گرگ‌زده به گله؟
- نه هیچی نشده اصلاً اتفاق خاصی نیوفتاده، فقط ساغر دوباره گمشده البته اگه مهم باشه برات.
با شنیدن این حرف مو‌های تنم سیخ شد.
- چی شده؟ ساغر گمشده؟ یعنی چی اون‌که ملودی تو اتاق زندونیش کرده بود چی می‌گی تو؟
- عه جا خوردی نه بابا؟ برو دوباره بگیر بخواب تو که همه چیز رو به چپت بایگانی می‌کنی این هم روش، ولی بدون تو این ماجرا کسی که باید جواب پس بده تویی نه من، در ضمن رفتیم ایران تکلیفت رو مشخص می‌کنم تا دقیقاً معلوم بشه چیکاره‌ای.
- ببین چرت و پرت تحویل من نده شاهرخ، بعدشم مگه میشه کسی رو از پنجره بدزدن اون از پنجره فرار کرده.
- معلوم شد کی داره چرت و پرت می‌گه، پا شو برو بگرد پیداش کن وگرنه اگه ملودی بفهمه گمشده زنده‌ت نمی‌ذاره؛ البته اگه باز دکمه‌ش رو نزنی.
تا خواستم جوابش رو بدم که میلا اومد تو اتاق، زد تو سرش و با دستپاچگی گفت:
- ساغر دوباره گمشده تو اتاقش نیست، معلوم نیست این بار دزدیدنش یا خودش فرار کرده، به مسیح قسم تقصیر من نیست من این بار اصلاً حرفی بهش نزدم حتی به خاطر کاری که کرد یک کلمه هم باهاش صحبت نکردم چه برسه دعواش کنم، یعنی به خاطر من رفته یا...
من: ریلکس باش میلا، اون لابد رفته پیش اون یارو یارمیکه گازمیکه رازمیکه کیه همون! شایدم اون اومده دنبالش و فراریش داده.
میلا: اوه حالا کی ملودی رو آرم کنی حالا اون اگه بفهمه آتیشی میشه همه‌مون رو می‌زنه می‌کشه.
همین لحظه صدای جیغ ملودی و شکستن وسایل بلند شد.

کد:
«تیرداد»

وقتی چشمام رو باز کردم اولین تصویری که تو ذهنم نقش بست اتفاق عاشقانه‌ی من و ملودی بود. فکر می‌کنم اون کم‌کم داره رامم میشه و این عالیه درسته کار زیادی انجام ندادم که بهم وابسته بشه اما تازه فهمیدم اون وقتی که تو یک مشکل گیر می‌کنه یا وقتی اون مایع تلخ نو*شی*دنی، به ل*ب و ذهنش می‌رسه مثل یک بچه‌ی تنها میشه و دوست داره به یکی پناه ببره و این کارِ من رو آسون‌تر می‌کنه اون انگار داره عاشقم میشه؛ اما من بهش هیچ حسی ندارم و فقط دارم طبق نقشه‌مون پیش میرم ولی از این‌که از یک دختر سواستفاده کنم اصلاً خوشم نمیاد؛ کاش زودتر تیرمون به هدف بشینه و بازی تموم بشه دوست ندارم پسری باشم که نفرین یک دختر بیگناه دنبالم باشه، ملودی دختر پاکیه قلب مهربونی داره برخلاف چیزی که به نظر می‌رسه، من اصلاً دوست ندارم بهش کوچک‌ترین آسیبی بزنم اما مجبورم‌تر و خشک رو باهم به آتیش بکشم. در اتاق باز شد و شاهرخ اومد تو، ‌یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- دقیقاً تو اینجا کارت چیه؟ بادیگاردی؟ نگهبانی؟ جاسوسی؟ نفوذی‌ای؟ لاسری؟ چی هستی واقعا؟ بگو ماهم بدونیم خب.
از رو تخت بلند شدم و گفتم:
- مراقب حرف زدنت باش‌ها!
- نه خب باید بدونم دقیقاً کارت این‌جا چیه اگه پستت بالاتر از منه تا به اسمت‌یه پسوندی پیشوندی چیزی اضافه کنم و بهت ادای احترام کنم.
- حوصله ندارم حرفت رو بگو.
شاهرخ با لحن قبلیش ادامه داد:
- از دیشب تا ساعت سه نصف شب من بیدار بودم و در حال محافظت از ملودی و ساغر بودم بعد از اون هم تو باید وامیستادی پای کار ولی گرفتی راحت خوابیدی هیچی هم به کتفت نبود.
- تا دیر وقت بیدار بودم خوابم برد چی‌شده مگه حالا گرگ‌زده به گله؟
- نه هیچی نشده اصلاً اتفاق خاصی نیوفتاده، فقط ساغر دوباره گمشده البته اگه مهم باشه برات.
با شنیدن این حرف مو‌های تنم سیخ شد.
- چی شده؟ ساغر گمشده؟ یعنی چی اون‌که ملودی تو اتاق زندونیش کرده بود چی می‌گی تو؟
- عه جا خوردی نه بابا؟ برو دوباره بگیر بخواب تو که همه چیز رو به چپت بایگانی می‌کنی این هم روش، ولی بدون تو این ماجرا کسی که باید جواب پس بده تویی نه من، در ضمن رفتیم ایران تکلیفت رو مشخص می‌کنم تا دقیقاً معلوم بشه چیکاره‌ای.
- ببین چرت و پرت تحویل من نده شاهرخ، بعدشم مگه میشه کسی رو از پنجره بدزدن اون از پنجره فرار کرده.
- معلوم شد کی داره چرت و پرت می‌گه، پا شو برو بگرد پیداش کن وگرنه اگه ملودی بفهمه گمشده زنده‌ت نمی‌ذاره؛ البته اگه باز دکمه‌ش رو نزنی.
تا خواستم جوابش رو بدم که میلا اومد تو اتاق، زد تو سرش و با دستپاچگی گفت:
- ساغر دوباره گمشده تو اتاقش نیست، معلوم نیست این بار دزدیدنش یا خودش فرار کرده، به مسیح قسم تقصیر من نیست من این بار اصلاً حرفی بهش نزدم حتی به خاطر کاری که کرد یک کلمه هم باهاش صحبت نکردم چه برسه دعواش کنم، یعنی به خاطر من رفته یا...
من: ریلکس باش میلا، اون لابد رفته پیش اون یارو یارمیکه گازمیکه رازمیکه کیه همون! شایدم اون اومده دنبالش و فراریش داده.
میلا: اوه حالا کی ملودی رو آرم کنی حالا اون اگه بفهمه آتیشی میشه همه‌مون رو می‌زنه می‌کشه.
همین لحظه صدای جیغ ملودی و شکستن وسایل بلند شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_187

با شنیدنِ صدای جیغ ملودی، میلا گفت:
- یا انجیل و تورات یعنی فهمید؟
همه‌مون با دستپاچگی رفتیم بیرون و دویدیم سمت اتاقی که ملودی توش بود، پشت در اتاق‌ایستادم و چندبار دسته رو فشردم اما در رو قفل کرده بود و فقط صدای جیغ‌های گوشخراش و شکستن وسایل از اتاق به گوش می‌رسید. چند بار کوبیدم به در و گفتم:
- ملودی چی شده چرا‌یهو رم کردی با وسایل مردم چیکار داری آخه؟
شاهرخ پوزخندی زد و گفت:
- گفته بودم همه چیت مشکوکه ولی از دیشب بهم ثابت شد.
رو بهش غر زدم:
- الان اصلاً حوصله‌ی خزعبلات شنیدن از تو یکی رو ندارم برو رد کارت.
باز صدای شکستنی و فریاد اومد! دخترا‌ی زیر دست میلا همه‌شون ردیفی‌ایستاده بودن و به ما نگاه می‌کردن و پچ پچ می‌کردن! با دیدن‌شون رو به میلا گفتم:
- این‌جا رو خلوت کن من به کارم برسم.
میلا باشه‌ای گفت و رفت.
شاهرخ پوزخندی زد و گفت:
- به کار حیاطیت برس تا بعداً کار نده دستت.
و بعد سوت زنان رفت تو حیاط. حوصله‌ی سسشعرای این یکی رو دیگه نداشتم. بی‌توجه بهش چندبار در رو کوبیدم و گفتم:
- ملودی چی‌شده در رو باز کن حرف بزنیم.
ملودی کوبید به در و گفت:
- ساغر رفته، برای همیشه رفته می‌فهمی؟! برای همیشه از پیشم رفت با اون پسره فرار کرد و رفت با این‌که زندونیش کردم تو اتاق اما باز هم راه فرار رو پیدا کرد و رفت.
و بعد بلند زد زیر گریه، با صدای گریه‌هاش ناخواسته قلبم فشرده شد. بی‌اختیار پشت در اتاق نشستم و شروع کردم به صحبت کردن باهاش تا بلکه یکم آروم بشه، اون الان یکی از عزیزترین کساش تنهاش گذاشته بود و من نمی‌دونستم واقعاً براش چیکار کنم، دوست نداشتم ناراحتیش رو ببینم با این‌که قراره بعد‌ها ازم ضربه بخوره.
شروع کردم به صحبت کردن و اون سعی داشت گریه‌ش رو تو خودش خفه کنه. بهش گفتم:
- وقتی من ده سالم بود معلمم برامون‌یه داستان تعریف کرد که برای همیشه کنج ذهنم موند، اون گفت وقتی بچه بوده خون‌شون توی یکی از روستا‌های آذربایجان بود، تقریباً هرروز قطار از پشت خونه هاشون رد می‌شد و صداش رو می‌شنیدن، همیشه هم با دوستاش دلش می‌خواست برن اون اطراف بازی کنن چون فضای سرسبزی داشت و جون می‌داد واسه توپ بازی اما پدر و مادراشون هیچ کدوم نمی‌ذاشتن برن چون قطار رد می‌شد می‌گفتن خطرناکه، ‌یه روز که هیچ‌کسی حواسش نبود با دوستاش فرار کرد و رفتن اون طرف تا با هم بازی کنن معلمم می‌گفت خیلی دوست داشت بخوابه روی ریل قطار تا ببینه وقتی قطار رد میشه چه اتفاقی میوفته، خب بچه بود و یک وقتایی حس کنجکاویش بر عقلش غلبه می‌کرد. فقط دوست داشت هنگام رد شدن قطار رو از ریل ببینه، احتمالاً الان می‌گی خیلی افکارش احمقانه بود می‌دونم اما خب معلمم اون موقع فقط پنج، شش سالش بود. روی ریل قطار خوابید و مشتاقانه منتظر قطار موند و دوستاش هم با ذوق نگاهش می‌کردن چون قرار بود بعد از معلمم اونا روی ریل بخوابن، وقتی رو ریل خوابید چند دقیقه بعدش صدای قطار رو شنید داشت میومد طرفش و صداش هرلحظه بیشتر به گوش می‌رسید و اون هم مشتاق، منتظر بود ریل بیاد رد بشه که ناگهان‌یه صدای خیلی عجیبی اومد و قطار از ریل خارج شد و رفت تو مسیر کوه وقتی از سر جاش بلند شد خیلی گریه کرد که قطار نیومده رد بشه چند دقیقه بعد مامانش با وحشت اومد دنبالش و وقتی دید هنوز سالمه با کتک بردش خونه، جالبه بدونی یک روز بعد از اون اتفاق با بستن لوله‌ی گ*از یک آشپزخونه اون هم از سر کنجکاوی، جون بیست نفر رو از آتیش سوزی نجات داد یعنی اگه قطار از روش رد شده بود فرداش بیست نفر تو آتیش سوزی می‌مردن. همه‌ی اینارو گفتم که بدونی تا خدا نخواد هیچ چیزی اتفاق نمی‌یوفته و هیچ ممکنی غیر ممکن نمی‌شه یا بلعکس.
بلند شدم و ادامه دادم:
- مطمئن باش چون خدا خودش خواست چون خودش صلاح دونست حتی با وجود مخالفت‌های تو و زندونی کردنِ ساغر حالا یا از سر دلسوزی یا دلتنگی اصلاً هرچی که اسمش رو می‌ذاری، ساغر رو به رازمیک رسوند. فکرش رو بکن ساغر از‌یه کشور دیگه رازمیک از‌یه کشور دیگه این دوتا رو باهم آشنا کرد و مهرشون رو به دل هم انداخت و آخر به هم رسوندشون کسی چه می‌دونه شاید پشت این ماجرا‌یه حکمت خیلی بزرگ خوابیده که هیچکسی ازش خبر نداره، این حرف‌ها به گروه خونی من نمی‌خوره ولی بهت گفتم تا بدونی این اتفاق بی‌دلیل و بی‌تأثیر نیست مطمئن باش، این داستان رو نه فقط واسه این اتفاق بلکه واسه تمامی اتفاقایی که تو دنیا افتاده و هر آدمی رو تو مسیر‌های مختلف قرار داده گفتم و یقین دارم هیچ کدومش بی‌حکمت نیست، الان هم شاید واقعا‌یه حکمتی داره که تو و ساغر راهتون از هم جدا شد.

این رو گفتم و تا خواستم برم تو حیاط که صدای باز شدن در اومد، برگشتم پشتم رو نگاه کردم دیدم ملودی با صورتی خیس جلوی در‌ایستاد و گفت:
- مسافر‌های اون قطار و سرنشینش زنده موندن؟
لبخندی زدم و گفتم:
- حتی بدون یک خط و خراش.
کد:
با شنیدنِ صدای جیغ ملودی، میلا گفت:
- یا انجیل و تورات یعنی فهمید؟
همه‌مون با دستپاچگی رفتیم بیرون و دویدیم سمت اتاقی که ملودی توش بود، پشت در اتاق‌ایستادم و چندبار دسته رو فشردم اما در رو قفل کرده بود و فقط صدای جیغ‌های گوشخراش و شکستن وسایل از اتاق به گوش می‌رسید. چند بار کوبیدم به در و گفتم:
- ملودی چی شده چرا‌یهو رم کردی با وسایل مردم چیکار داری آخه؟
شاهرخ پوزخندی زد و گفت:
- گفته بودم همه چیت مشکوکه ولی از دیشب بهم ثابت شد.
رو بهش غر زدم:
- الان اصلاً حوصله‌ی خزعبلات شنیدن از تو یکی رو ندارم برو رد کارت.
باز صدای شکستنی و فریاد اومد! دخترا‌ی زیر دست میلا همه‌شون ردیفی‌ایستاده بودن و به ما نگاه می‌کردن و پچ پچ می‌کردن! با دیدن‌شون رو به میلا گفتم:
- این‌جا رو خلوت کن من به کارم برسم.
میلا باشه‌ای گفت و رفت.
شاهرخ پوزخندی زد و گفت:
- به کار حیاطیت برس تا بعداً کار نده دستت.
و بعد سوت زنان رفت تو حیاط. حوصله‌ی سسشعرای این یکی رو دیگه نداشتم. بی‌توجه بهش چندبار در رو کوبیدم و گفتم:
- ملودی چی‌شده در رو باز کن حرف بزنیم.
ملودی کوبید به در و گفت:
- ساغر رفته، برای همیشه رفته می‌فهمی؟! برای همیشه از پیشم رفت با اون پسره فرار کرد و رفت با این‌که زندونیش کردم تو اتاق اما باز هم راه فرار رو پیدا کرد و رفت.
و بعد بلند زد زیر گریه، با صدای گریه‌هاش ناخواسته قلبم فشرده شد. بی‌اختیار پشت در اتاق نشستم و شروع کردم به صحبت کردن باهاش تا بلکه یکم آروم بشه، اون الان یکی از عزیزترین کساش تنهاش گذاشته بود و من نمی‌دونستم واقعاً براش چیکار کنم، دوست نداشتم ناراحتیش رو ببینم با این‌که قراره بعد‌ها ازم ضربه بخوره.
شروع کردم به صحبت کردن و اون سعی داشت گریه‌ش رو تو خودش خفه کنه. بهش گفتم:
- وقتی من ده سالم بود معلمم برامون‌یه داستان تعریف کرد که برای همیشه کنج ذهنم موند، اون گفت وقتی بچه بوده خون‌شون توی یکی از روستا‌های آذربایجان بود، تقریباً هرروز قطار از پشت خونه هاشون رد می‌شد و صداش رو می‌شنیدن، همیشه هم با دوستاش دلش می‌خواست برن اون اطراف بازی کنن چون فضای سرسبزی داشت و جون می‌داد واسه توپ بازی اما پدر و مادراشون هیچ کدوم نمی‌ذاشتن برن چون قطار رد می‌شد می‌گفتن خطرناکه، ‌یه روز که هیچ‌کسی حواسش نبود با دوستاش فرار کرد و رفتن اون طرف تا با هم بازی کنن معلمم می‌گفت خیلی دوست داشت بخوابه روی ریل قطار تا ببینه وقتی قطار رد میشه چه اتفاقی میوفته، خب بچه بود و یک وقتایی حس کنجکاویش بر عقلش غلبه می‌کرد. فقط دوست داشت هنگام رد شدن قطار رو از ریل ببینه، احتمالاً الان می‌گی خیلی افکارش احمقانه بود می‌دونم اما خب معلمم اون موقع فقط پنج، شش سالش بود. روی ریل قطار خوابید و مشتاقانه منتظر قطار موند و دوستاش هم با ذوق نگاهش می‌کردن چون قرار بود بعد از معلمم اونا روی ریل بخوابن، وقتی رو ریل خوابید چند دقیقه بعدش صدای قطار رو شنید داشت میومد طرفش و صداش هرلحظه بیشتر به گوش می‌رسید و اون هم مشتاق، منتظر بود ریل بیاد رد بشه که ناگهان‌یه صدای خیلی عجیبی اومد و قطار از ریل خارج شد و رفت تو مسیر کوه وقتی از سر جاش بلند شد خیلی گریه کرد که قطار نیومده رد بشه چند دقیقه بعد مامانش با وحشت اومد دنبالش و وقتی دید هنوز سالمه با کتک بردش خونه، جالبه بدونی یک روز بعد از اون اتفاق با بستن لوله‌ی گ*از یک آشپزخونه اون هم از سر کنجکاوی، جون بیست نفر رو از آتیش سوزی نجات داد یعنی اگه قطار از روش رد شده بود فرداش بیست نفر تو آتیش سوزی می‌مردن. همه‌ی اینارو گفتم که بدونی تا خدا نخواد هیچ چیزی اتفاق نمی‌یوفته و هیچ ممکنی غیر ممکن نمی‌شه یا بلعکس.
بلند شدم و ادامه دادم:
- مطمئن باش چون خدا خودش خواست چون خودش صلاح دونست حتی با وجود مخالفت‌های تو و زندونی کردنِ ساغر حالا یا از سر دلسوزی یا دلتنگی اصلاً هرچی که اسمش رو می‌ذاری، ساغر رو به رازمیک رسوند. فکرش رو بکن ساغر از‌یه کشور دیگه رازمیک از‌یه کشور دیگه این دوتا رو باهم آشنا کرد و مهرشون رو به دل هم انداخت و آخر به هم رسوندشون کسی چه می‌دونه شاید پشت این ماجرا‌یه حکمت خیلی بزرگ خوابیده که هیچکسی ازش خبر نداره، این حرف‌ها به گروه خونی من نمی‌خوره ولی بهت گفتم تا بدونی این اتفاق بی‌دلیل و بی‌تأثیر نیست مطمئن باش، این داستان رو نه فقط واسه این اتفاق بلکه واسه تمامی اتفاقایی که تو دنیا افتاده و هر آدمی رو تو مسیر‌های مختلف قرار داده گفتم و یقین دارم هیچ کدومش بی‌حکمت نیست، الان هم شاید واقعا‌یه حکمتی داره که تو و ساغر راهتون از هم جدا شد.

این رو گفتم و تا خواستم برم تو حیاط که صدای باز شدن در اومد، برگشتم پشتم رو نگاه کردم دیدم ملودی با صورتی خیس جلوی در‌ایستاد و گفت:
- مسافر‌های اون قطار و سرنشینش زنده موندن؟
لبخندی زدم و گفتم:
- حتی بدون یک خط و خراش.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_188

«دانای‌کل»

تاکسی جلوی در عمارت نگه داشت که تیرداد و شاهرخ و ملودی ازش پیاده شدن و ملودی کرایه رو حساب کرد. شاهرخ دست برد تا ساک هارو بلند کنه که ملودی مانع شد و گفت:
- تو سوار شو برو خونه‌تون به خواهر و برادرت سر بزن، یکمم استراحت کن.
شاهرخ: ولی شاید این‌جا کاری باشه بخوام انجام بدم. تیرداد نمی‌ره خونه‌شون؟
ملودی: ممکنه سیروس کاری باهاش داشته باشه، تو با همین تاکسی برو خونه‌تون، استراحت کردی شب برگرد.
شاهرخ سرش رو تکون داد و بعد از این‌که نگاهی چپ‌چپ به تیرداد انداخت سوار شد و تاکسی راه افتاد. تیرداد ساک هارو از دست ملودی گرفت و به طرف عمارت قدم برداشتن. نگهبان‌ها با دیدن‌شون در حیاط رو باز کردن و اون‌ها داخل شدن، ملودی با هرقدمی که به عمارت نزدیک می‌شد زانوهاش سست می‌شد و قلبش به تپش می‌افتاد ولی سعی داشت خون سرد باشه و جمله‌ها رو تو ذهنش مرتب می‌کرد که سیروس رو توجیه کنه تقصیر اون نبود که محموله رو دزدیدن اما خوب می‌دونست الان سیروس بیشتر از هروقت دیگه‌ای اعصبانیه چون به غیر از این‌که محموله‌ش رو زدن پارکینگ‌شم آتیش گرفته، شاید اگه حداقل ماشین‌هاش نسوخته بودن حُرم عصبانیتش کمتر بود، ولی سیروس ضرری که بهش خورده بود دود از مغزش بلند می‌کرد.
ملودی از ترس اشک تو چشماش جمع شده بود، وقتی به در ورودی عمارت رسید ساکش رو از دست تیرداد گرفت و گفت:
- تو بیرون بمون، داخل عمارت کاری نداری که بیای. بذار ببینم اگه کاری نبود می‌گم بری خونه‌تون.
تیرداد: مطمئنی می‌خوای تنها بری؟
ملودی: تو کاری به این کار‌ها نداشته باش برو رد کارت.
تیرداد نگاه سردی بهش انداخت و رفت.
ملودی بی‌توجه بهش پا گذاشت تو عمارت، نفس تو س*ی*نه‌ش حبس شده بود؛ تا دید کسی توی هال نیست قدم‌هاش رو تند کرد و خواست از پله‌ها بره بالا که صدایی از پشت سرش شنید.
- رسیدی بلاخره؟
با شنیدن این صدا برگشت، که با دیدن سیروس از ترس قلبش اومد تو دهانش، سیروس از عصبانیت پره‌های بینیش باز و بسته می‌شد، تند تند نفس می‌کشید و از چشماش خون می‌بارید.
ملودی با لکنت گفت:
- س... سلام سیروس خان.
- علیک سلام، خب محموله چی شد؟ آش رو با جاش دادی رفت؟
ملودی از شنیدن این حرف چشماش گرد شد، پیش خودش فکر کرد، کی قبل از این‌که برسن، خبر رو زودتر رسونده؟!
سیروس: داری فکر می‌کنی چه توجیهی در نظر بگیری آره؟
ملودی تند گفت:
- باور کن من و بچه‌ها هیچ کاری از دستمون بر نمی‌یومد که انجام بدیم، اونا تعدادشون از ما بیشتر بود و کلی اسلحه داشتن اگه سر از سر خطا می‌کردیم نفری‌یه گلوله حروم‌مون می‌کردن ولی شما ناراحت نشین من جبران می‌کنم قول می‌دم.
- تو اگه جونت هم بدی، تک تک اعضاتم بدی میلیارد‌ها پول رو عمراً اگه بتونی جبران کنی.
- پس چیکار کنم؟ شما بگین.
- هیچ کاری از دستت بر نمیاد تا پول محموله‌م زنده بشه، ولی‌یه کاری ازت بر میاد تا جیگرم رو خنک کنی چون بدجوری داره آتیش می‌گیره.
ملودی با بغض گفت:
- این همه سال براتون کار کردم دست به هر کار‌های کثیفی زدم که پولش مستقیم تو جیب شما خوابید، اکثر وقتا کارم رو به درستی انجام دادم بدونه این‌که حتی‌یه تشکر کنی ازم ولی وقتایی که واسه محموله‌ت مشکلی پیش بیاد تنبیهم می‌کنی با این‌که خوب می‌دونی من تو انجام دادن کارم همیشه حواسم جمعه و بیشترین تلاشم رو می‌کنم.
- خوشم میاد خوب می‌دونی عصبانیت سیروس یعنی چی! ولی این حرفات باعث نمی‌شه قلبم آروم بشه می‌دونی با سوختن گرون‌قیمت‌ترین ماشین‌هام و با فنا رفتن محموله‌ی مرغوبم چه ضرری کردم می‌دونی چند میلیارد پولم خاکستر شد و باد بردش؟
ملودی نگاهش رو دوخت‌یه گوشه و جوابی نداد.
سیروس خنده‌ی مرموزی زد و به ملودی نزدیک شد. ناخواسته ملودی چند قدم رفت عقب که سیروس دستش رو گرفت و گفت:
- باور کن دردش از درد قلبم بیشتر نیست، نترس و نگران نباش زود تموم میشه.
تا ملودی خواست حرف‌های سیروس رو تجزیه تحلیل کنه و بدونه چه بلایی قراره سرش بیاد که سیروس سریعاً دست ملودی رو گرفت که ملودی با جیغ گوش‌خراشش دل سنگ رو آب کرد، تیرداد با شنیدن جیغ ملودی سریع دوید توی عمارت که دید سیروس با عنبردستی ناخن کوچیکه‌ی دست ملودی رو گرفته و داره می‌کِشه، با دیدن این صح*نه مغزش رگ به رگ شد دوید تا ملودی رو نجات بده که سیروس عنبر دستی رو آورد بالا. لای عنبردستی ناخنِ ملودی بود که ازش خون می‌چکید. تیرداد با دیدن این اتفاق همون‌جا میخکوب شد.

کد:
«دانای‌کل»

تاکسی جلوی در عمارت نگه داشت که تیرداد و شاهرخ و ملودی ازش پیاده شدن و ملودی کرایه رو حساب کرد. شاهرخ دست برد تا ساک هارو بلند کنه که ملودی مانع شد و گفت:
- تو سوار شو برو خونه‌تون به خواهر و برادرت سر بزن، یکمم استراحت کن.
شاهرخ: ولی شاید این‌جا کاری باشه بخوام انجام بدم. تیرداد نمی‌ره خونه‌شون؟
ملودی: ممکنه سیروس کاری باهاش داشته باشه، تو با همین تاکسی برو خونه‌تون، استراحت کردی شب برگرد.
شاهرخ سرش رو تکون داد و بعد از این‌که نگاهی چپ‌چپ به تیرداد انداخت سوار شد و تاکسی راه افتاد. تیرداد ساک هارو از دست ملودی گرفت و به طرف عمارت قدم برداشتن. نگهبان‌ها با دیدن‌شون در حیاط رو باز کردن و اون‌ها داخل شدن، ملودی با هرقدمی که به عمارت نزدیک می‌شد زانوهاش سست می‌شد و قلبش به تپش می‌افتاد ولی سعی داشت خون سرد باشه و جمله‌ها رو تو ذهنش مرتب می‌کرد که سیروس رو توجیه کنه تقصیر اون نبود که محموله رو دزدیدن اما خوب می‌دونست الان سیروس بیشتر از هروقت دیگه‌ای اعصبانیه چون به غیر از این‌که محموله‌ش رو زدن پارکینگ‌شم آتیش گرفته، شاید اگه حداقل ماشین‌هاش نسوخته بودن حُرم عصبانیتش کمتر بود، ولی سیروس ضرری که بهش خورده بود دود از مغزش بلند می‌کرد.
ملودی از ترس اشک تو چشماش جمع شده بود، وقتی به در ورودی عمارت رسید ساکش رو از دست تیرداد گرفت و گفت:
- تو بیرون بمون، داخل عمارت کاری نداری که بیای. بذار ببینم اگه کاری نبود می‌گم بری خونه‌تون.
تیرداد: مطمئنی می‌خوای تنها بری؟
ملودی: تو کاری به این کار‌ها نداشته باش برو رد کارت.
تیرداد نگاه سردی بهش انداخت و رفت.
ملودی بی‌توجه بهش پا گذاشت تو عمارت، نفس تو س*ی*نه‌ش حبس شده بود؛ تا دید کسی توی هال نیست قدم‌هاش رو تند کرد و خواست از پله‌ها بره بالا که صدایی از پشت سرش شنید.
- رسیدی بلاخره؟
با شنیدن این صدا برگشت، که با دیدن سیروس از ترس قلبش اومد تو دهانش، سیروس از عصبانیت پره‌های بینیش باز و بسته می‌شد، تند تند نفس می‌کشید و از چشماش خون می‌بارید.
ملودی با لکنت گفت:
- س... سلام سیروس خان.
- علیک سلام، خب محموله چی شد؟ آش رو با جاش دادی رفت؟
ملودی از شنیدن این حرف چشماش گرد شد، پیش خودش فکر کرد، کی قبل از این‌که برسن، خبر رو زودتر رسونده؟!
سیروس: داری فکر می‌کنی چه توجیهی در نظر بگیری آره؟
ملودی تند گفت:
- باور کن من و بچه‌ها هیچ کاری از دستمون بر نمی‌یومد که انجام بدیم، اونا تعدادشون از ما بیشتر بود و کلی اسلحه داشتن اگه سر از سر خطا می‌کردیم نفری‌یه گلوله حروم‌مون می‌کردن ولی شما ناراحت نشین من جبران می‌کنم قول می‌دم.
- تو اگه جونت هم بدی، تک تک اعضاتم بدی میلیارد‌ها پول رو عمراً اگه بتونی جبران کنی.
- پس چیکار کنم؟ شما بگین.
- هیچ کاری از دستت بر نمیاد تا پول محموله‌م زنده بشه، ولی‌یه کاری ازت بر میاد تا جیگرم رو خنک کنی چون بدجوری داره آتیش می‌گیره.
ملودی با بغض گفت:
- این همه سال براتون کار کردم دست به هر کار‌های کثیفی زدم که پولش مستقیم تو جیب شما خوابید، اکثر وقتا کارم رو به درستی انجام دادم بدونه این‌که حتی‌یه تشکر کنی ازم ولی وقتایی که واسه محموله‌ت مشکلی پیش بیاد تنبیهم می‌کنی با این‌که خوب می‌دونی من تو انجام دادن کارم همیشه حواسم جمعه و بیشترین تلاشم رو می‌کنم.
- خوشم میاد خوب می‌دونی عصبانیت سیروس یعنی چی! ولی این حرفات باعث نمی‌شه قلبم آروم بشه می‌دونی با سوختن گرون‌قیمت‌ترین ماشین‌هام و با فنا رفتن محموله‌ی مرغوبم چه ضرری کردم می‌دونی چند میلیارد پولم خاکستر شد و باد بردش؟
ملودی نگاهش رو دوخت‌یه گوشه و جوابی نداد.
سیروس خنده‌ی مرموزی زد و به ملودی نزدیک شد. ناخواسته ملودی چند قدم رفت عقب که سیروس دستش رو گرفت و گفت:
- باور کن دردش از درد قلبم بیشتر نیست، نترس و نگران نباش زود تموم میشه.
تا ملودی خواست حرف‌های سیروس رو تجزیه تحلیل کنه و بدونه چه بلایی قراره سرش بیاد که سیروس سریعاً دست ملودی رو گرفت که ملودی با جیغ گوش‌خراشش دل سنگ رو آب کرد، تیرداد با شنیدن جیغ ملودی سریع دوید توی عمارت که دید سیروس با عنبردستی ناخن کوچیکه‌ی دست ملودی رو گرفته و داره می‌کِشه، با دیدن این صح*نه مغزش رگ به رگ شد دوید تا ملودی رو نجات بده که سیروس عنبر دستی رو آورد بالا. لای عنبردستی ناخنِ ملودی بود که ازش خون می‌چکید. تیرداد با دیدن این اتفاق همون‌جا میخکوب شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا