پارت_179
«عماد»
به لباس فرم روی چوب لباسی اتاقم خیره شدم. لباس پلیس! یک پلیس که بیست و چهار سال خدمت کردم تا عدالت و نظم برقرار باشه اما چیزی که نصیبم شد و زندگیم رو جهنم کرد بیعدالتی بود. این لباس دیگه به چه دردم میخورد جز اینکه منو یاد خاطرات بدم میانداخت یاد تمام سالهایی که خون دل خوردم تا امنیت و عدالت و قانون به درستی اجرا بشه اما خونوادهی خودم به بدترین شکل ممکن و مهمتر اینکه بیگناه کشته شدن و عدالت و قانون هم نتونست خونشون رو پاک کنه!
لباسم رو برداشتم و بردم تو حیاط و مشغول درست کردن آتیش شدم؛ وقتی که فقط هشت سالم بود و پدربزرگم رو توی خونه به قتل رسوندن کاری از دست هیچکس بر نیومد وقتی مادرم غرق خون جلوی چشمام جون داد کاری از دست هیچکس بر نیومد وقتی پدرم توی خواب کشته شد کاری از دست هیچکس بر نیومد وقتی دختر نازنینم تبسم و زنم لیلا توی ماشین جزغاله شدن کاری از دست هیچکس بر نیومد. هیچ کس نتونست قاتلشون رو پیدا کنه و عدالت و قانون رو اجرا کنه! دیگه این لباس چه معنیای میده وقتی تنم باشه اما زندگیم رو با بیعدالتی باخته باشم. من کل زندگیم رو دادم تا شاید بلاخره قانون کسی رو که این کار رو با عزیزام کرد کسی رو که خون عزیزام رو ریخت پیدا کنه ولی نکرد، به چه دردم میخوره وقتی این لباس تنم باشه اما خودم شاهد بیعدالتی بوده باشم به چه دردم میخوره وقتی قراره خودم عدالت رو به پا کنم؟!
تموم این چهل و نه سال زندگیم هرشب رو به نیت این چشم رو هم گذاشتم که فرداش شاید بتونم با استفاده از این لباس قاتل عزیزام رو پیدا کنم تا عدالت رو به پا کنم ولی نشد؛ نشد که نشد! از نظرم این لباس نماد بیعدالیته، وقتی من تک تک روزاهای عمرم غم از دست دادن عزیزام دیوونهم میکرد و قاتلشون راست راست برای خودش میچرخید و زندگی میکرد، این لباس به داد من نرسید و عدالت ککشم نگزید از خونهای ریخته شده، این لباس به هیچ دردی نمیخوره وقتی قراره خودم دست به کار بشم و نظم و امنیت رو برقرار کنم، وقتی قراره خودم منتقم خونهای به ناحق ریخته شده باشم!
به زبانهی آتیشی که توییه سطل زبالهی آهنی درست کرده بودم خیره شدم و لباس پلیسم رو انداختم داخلش که سوخت و شعله ور شد، برای همیشه با این شغل و این لباس خدافظی کردم. اون عدالتی که قرار بود اجراش کنم اون رویایی که طی این سالها داشتم و فکر میکردم اگه یک روز پلیس بشم قاتل خونوادهم رو پیدا میکنم و میسپرمش دست قانون ولی همش خیال باطل بود. همش با این آتیش سوخت و دود شد رفت هوا. عدالت رو آدم خودش باید برقرار کنه تا وقتی که آدم جنایت رو با چشماش میبینه مجازات رو هم بهتر از قانون اجرا میکنه. اگه من جلال رو بدم دست پلیس با اونهمه قدرت و نفوذش میتونه به راحتی قِصِر در بره از تموم خونهایی که ریخته از تموم کثافط کاریهاش و جنایتاش، فقط کافیهیه چشمه از پولش رو نشون بده تا بعضیها رو تشنه کنه! نه اینطوری نمیشه قانون رو خودم باید با دستام اجرا کنم. شاید هم قانون فقط جلال رو اعدام کنه اما من باید قلبش رو به آتیش بکشم چون قلبم رو به آتیش کشید باید عذابش بدم چون عذابم داد باید ذره ذره بکشمش چون اون با هر بار گرفتن عزیزام ذره ذرهی قلب منو کشت. قانون رو خودم اجرا میکنم با همین دستای خودم نه این لباسِ که نمادش فقط شعاره و طی این سالها هیچکاری با قلب سوزوندهم نتونست بکنه! خیلی سخته لباس عدالت و قانون تنت باشه و خودت اینهارو به درستی برقرار کنی اما یک روز بفهمی تو تمام مدتی که تک به تک خونوادهت با بیرحمی و بیگناهی کشته شدن همین قانون و عدالت بوده که با سکوتش اجازه داده خون عزیزترینهات پایمال بشه، خیلی سخته، خیلی سخت.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«عماد»
به لباس فرم روی چوب لباسی اتاقم خیره شدم. لباس پلیس! یک پلیس که بیست و چهار سال خدمت کردم تا عدالت و نظم برقرار باشه اما چیزی که نصیبم شد و زندگیم رو جهنم کرد بیعدالتی بود. این لباس دیگه به چه دردم میخورد جز اینکه منو یاد خاطرات بدم میانداخت یاد تمام سالهایی که خون دل خوردم تا امنیت و عدالت و قانون به درستی اجرا بشه اما خونوادهی خودم به بدترین شکل ممکن و مهمتر اینکه بیگناه کشته شدن و عدالت و قانون هم نتونست خونشون رو پاک کنه!
لباسم رو برداشتم و بردم تو حیاط و مشغول درست کردن آتیش شدم؛ وقتی که فقط هشت سالم بود و پدربزرگم رو توی خونه به قتل رسوندن کاری از دست هیچکس بر نیومد وقتی مادرم غرق خون جلوی چشمام جون داد کاری از دست هیچکس بر نیومد وقتی پدرم توی خواب کشته شد کاری از دست هیچکس بر نیومد وقتی دختر نازنینم تبسم و زنم لیلا توی ماشین جزغاله شدن کاری از دست هیچکس بر نیومد. هیچ کس نتونست قاتلشون رو پیدا کنه و عدالت و قانون رو اجرا کنه! دیگه این لباس چه معنیای میده وقتی تنم باشه اما زندگیم رو با بیعدالتی باخته باشم. من کل زندگیم رو دادم تا شاید بلاخره قانون کسی رو که این کار رو با عزیزام کرد کسی رو که خون عزیزام رو ریخت پیدا کنه ولی نکرد، به چه دردم میخوره وقتی این لباس تنم باشه اما خودم شاهد بیعدالتی بوده باشم به چه دردم میخوره وقتی قراره خودم عدالت رو به پا کنم؟!
تموم این چهل و نه سال زندگیم هرشب رو به نیت این چشم رو هم گذاشتم که فرداش شاید بتونم با استفاده از این لباس قاتل عزیزام رو پیدا کنم تا عدالت رو به پا کنم ولی نشد؛ نشد که نشد! از نظرم این لباس نماد بیعدالیته، وقتی من تک تک روزاهای عمرم غم از دست دادن عزیزام دیوونهم میکرد و قاتلشون راست راست برای خودش میچرخید و زندگی میکرد، این لباس به داد من نرسید و عدالت ککشم نگزید از خونهای ریخته شده، این لباس به هیچ دردی نمیخوره وقتی قراره خودم دست به کار بشم و نظم و امنیت رو برقرار کنم، وقتی قراره خودم منتقم خونهای به ناحق ریخته شده باشم!
به زبانهی آتیشی که توییه سطل زبالهی آهنی درست کرده بودم خیره شدم و لباس پلیسم رو انداختم داخلش که سوخت و شعله ور شد، برای همیشه با این شغل و این لباس خدافظی کردم. اون عدالتی که قرار بود اجراش کنم اون رویایی که طی این سالها داشتم و فکر میکردم اگه یک روز پلیس بشم قاتل خونوادهم رو پیدا میکنم و میسپرمش دست قانون ولی همش خیال باطل بود. همش با این آتیش سوخت و دود شد رفت هوا. عدالت رو آدم خودش باید برقرار کنه تا وقتی که آدم جنایت رو با چشماش میبینه مجازات رو هم بهتر از قانون اجرا میکنه. اگه من جلال رو بدم دست پلیس با اونهمه قدرت و نفوذش میتونه به راحتی قِصِر در بره از تموم خونهایی که ریخته از تموم کثافط کاریهاش و جنایتاش، فقط کافیهیه چشمه از پولش رو نشون بده تا بعضیها رو تشنه کنه! نه اینطوری نمیشه قانون رو خودم باید با دستام اجرا کنم. شاید هم قانون فقط جلال رو اعدام کنه اما من باید قلبش رو به آتیش بکشم چون قلبم رو به آتیش کشید باید عذابش بدم چون عذابم داد باید ذره ذره بکشمش چون اون با هر بار گرفتن عزیزام ذره ذرهی قلب منو کشت. قانون رو خودم اجرا میکنم با همین دستای خودم نه این لباسِ که نمادش فقط شعاره و طی این سالها هیچکاری با قلب سوزوندهم نتونست بکنه! خیلی سخته لباس عدالت و قانون تنت باشه و خودت اینهارو به درستی برقرار کنی اما یک روز بفهمی تو تمام مدتی که تک به تک خونوادهت با بیرحمی و بیگناهی کشته شدن همین قانون و عدالت بوده که با سکوتش اجازه داده خون عزیزترینهات پایمال بشه، خیلی سخته، خیلی سخت.
کد:
«عماد»
به لباس فرم روی چوب لباسی اتاقم خیره شدم. لباس پلیس! یک پلیس که بیست و چهار سال خدمت کردم تا عدالت و نظم برقرار باشه اما چیزی که نصیبم شد و زندگیم رو جهنم کرد بیعدالتی بود. این لباس دیگه به چه دردم میخورد جز اینکه منو یاد خاطرات بدم میانداخت یاد تمام سالهایی که خون دل خوردم تا امنیت و عدالت و قانون به درستی اجرا بشه اما خونوادهی خودم به بدترین شکل ممکن و مهمتر اینکه بیگناه کشته شدن و عدالت و قانون هم نتونست خونشون رو پاک کنه!
لباسم رو برداشتم و بردم تو حیاط و مشغول درست کردن آتیش شدم؛ وقتی که فقط هشت سالم بود و پدربزرگم رو توی خونه به قتل رسوندن کاری از دست هیچکس بر نیومد وقتی مادرم غرق خون جلوی چشمام جون داد کاری از دست هیچکس بر نیومد وقتی پدرم توی خواب کشته شد کاری از دست هیچکس بر نیومد وقتی دختر نازنینم تبسم و زنم لیلا توی ماشین جزغاله شدن کاری از دست هیچکس بر نیومد. هیچ کس نتونست قاتلشون رو پیدا کنه و عدالت و قانون رو اجرا کنه! دیگه این لباس چه معنیای میده وقتی تنم باشه اما زندگیم رو با بیعدالتی باخته باشم. من کل زندگیم رو دادم تا شاید بلاخره قانون کسی رو که این کار رو با عزیزام کرد کسی رو که خون عزیزام رو ریخت پیدا کنه ولی نکرد، به چه دردم میخوره وقتی این لباس تنم باشه اما خودم شاهد بیعدالتی بوده باشم به چه دردم میخوره وقتی قراره خودم عدالت رو به پا کنم؟!
تموم این چهل و نه سال زندگیم هرشب رو به نیت این چشم رو هم گذاشتم که فرداش شاید بتونم با استفاده از این لباس قاتل عزیزام رو پیدا کنم تا عدالت رو به پا کنم ولی نشد؛ نشد که نشد! از نظرم این لباس نماد بیعدالیته، وقتی من تک تک روزاهای عمرم غم از دست دادن عزیزام دیوونهم میکرد و قاتلشون راست راست برای خودش میچرخید و زندگی میکرد، این لباس به داد من نرسید و عدالت ککشم نگزید از خونهای ریخته شده، این لباس به هیچ دردی نمیخوره وقتی قراره خودم دست به کار بشم و نظم و امنیت رو برقرار کنم، وقتی قراره خودم منتقم خونهای به ناحق ریخته شده باشم!
به زبانهی آتیشی که توییه سطل زبالهی آهنی درست کرده بودم خیره شدم و لباس پلیسم رو انداختم داخلش که سوخت و شعله ور شد، برای همیشه با این شغل و این لباس خدافظی کردم. اون عدالتی که قرار بود اجراش کنم اون رویایی که طی این سالها داشتم و فکر میکردم اگه یک روز پلیس بشم قاتل خونوادهم رو پیدا میکنم و میسپرمش دست قانون ولی همش خیال باطل بود. همش با این آتیش سوخت و دود شد رفت هوا. عدالت رو آدم خودش باید برقرار کنه تا وقتی که آدم جنایت رو با چشماش میبینه مجازات رو هم بهتر از قانون اجرا میکنه. اگه من جلال رو بدم دست پلیس با اونهمه قدرت و نفوذش میتونه به راحتی قِصِر در بره از تموم خونهایی که ریخته از تموم کثافط کاریهاش و جنایتاش، فقط کافیهیه چشمه از پولش رو نشون بده تا بعضیها رو تشنه کنه! نه اینطوری نمیشه قانون رو خودم باید با دستام اجرا کنم. شاید هم قانون فقط جلال رو اعدام کنه اما من باید قلبش رو به آتیش بکشم چون قلبم رو به آتیش کشید باید عذابش بدم چون عذابم داد باید ذره ذره بکشمش چون اون با هر بار گرفتن عزیزام ذره ذرهی قلب منو کشت. قانون رو خودم اجرا میکنم با همین دستای خودم نه این لباسِ که نمادش فقط شعاره و طی این سالها هیچکاری با قلب سوزوندهم نتونست بکنه! خیلی سخته لباس عدالت و قانون تنت باشه و خودت اینهارو به درستی برقرار کنی اما یک روز بفهمی تو تمام مدتی که تک به تک خونوادهت با بیرحمی و بیگناهی کشته شدن همین قانون و عدالت بوده که با سکوتش اجازه داده خون عزیزترینهات پایمال بشه، خیلی سخته، خیلی سخت.
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: