کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_نود_نه

بعد با خشم، یقه‌اش رو گرفتم و با داد گفتم:
- گرفتی از من، لعنتی!
سخته بفهمی همه عمرت تلف شده. من یک درختی بودم که کور کورانه عاشق تبر شده و با این‌ که قلبم خوب می‌دونه زخمیش می‌کنه امّا می‌خواد اون رو با عشق ب*غ*ل کنه.
سیاوش با داد من، چشم‌هاش رو بست. قطره اشکی از چشمش‌ لغزید و با ل*ب‌‌های لرزونی گفت:
- می‌دونم دیر شده امّا وقتی به خودم اومدم، دیدم قلبم رو مال خودت کردی.
با این حرف، با صدای لرزونی بهش اشاره کردم و گفتم:
- تو مرد نیستی سیاوش، پس نمی‌تونی عاشق بشی. چون مردی که عشقش رو به چند قرون بفروشه، نمی‌تونه اسم مرد بودن رو به یدک بکشه.
سیاوش با چشم‌های به خون نشسته از غم، نگاهم کرد و گفت:
- به‌ خاطر پول نبود جانان. به‌ خاطر... .
منتظرانه نگاهش کردم و گفتم:
- به‌ خاطر چی؟
سیاوش سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
- نمی‌تونم بگم امّا می‌تونم این رو بگم که عشق من نسبت بهت حقیقی بود جانان.
با حرف‌هاش سرم رو پایین انداختم و گریه کردم. یک ماه قبل به طرز شدیدی به شنیدن این حرف‌هاش نیاز داشتم امّا حالا باور کردن این حرف‌ها از جانب سیاوش برای من خیلی سخت بود، چون من احمق سابق نیستم. سیاوش با این حرف می‌خواست من رو توی بغلش بگیره که با خشم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- دیگه این حق رو بهت نمی‌دم که بهم دست بزنی سیاوش. مردی که قولش رو شکسته، حرف بعدیش هم زر زیادیه.
سیاوش با چشم‌های غمگین نگاهم کرد که با گریه، روم رو ازش برگردوندم و گفتم:
- من خیلی دوست داشتم سیاوش ولی دیگه نمی‌تونم دوباره بهت اعتماد کنم. بهتره هر کدوممون به راه خودش بره.
- من به سمت تو، تو به سمت من جانان.
با حرف پر از غمش، ل*بم رو گ*از گرفتم و هق زدم. داشت با حرف‌هاش که به قول خودش اعتراف بود، من رو عذاب می‌داد و من تحمل شنیدن دوباره‌ی دروغ رو نداشتم. من دیگه به عشق سیاوش اعتماد نداشتم. حتی اگه واقعی هم باشه، دیگه نمی‌تونستم ظلمی که در حقم کرده رو فراموش کنم؛ چون سیاوش عشقمون رو فروخت و از همون شبی که با حرف‌هاش خردم کرد، من دیگه منِ سابق نشدم.
اشک‌هام رو با پشت دست پاک کردم و با تحکّم گفتم:
- نه سیاوش! راه من تو از هم جداست. دیگه قلب من انتظار تو رو نداره؛ چون دیگه نه من حال عاشقی رو دارم نه تو لیاقت عاشق شدن دوباره‌ی من. راستی... .
در این‌جا پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- پول‌هایی که امیرحسین بهت داده هم نوش‌جونت.
به سمت در رفتم و خواستم دست‌گیره در رو پایین بکشم و در رو باز کنم که با لحن عصبی عجیبی، سیاوش گفت:
- جانان، اگه تو دوباره به زندگیم برنگردی، امید اومدنت رو برای همیشه به گور می‌برم؛ چون زندگی‌ای که توش نباشی رو من نمی‌‌خوام.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
بعد با خشم، یقه‌اش رو گرفتم و با داد گفتم:
- گرفتی از من، لعنتی!
سخته بفهمی همه عمرت تلف شده. من یک درختی بودم که کور کورانه عاشق تبر شده و با این‌ که قلبم خوب می‌دونه زخمیش می‌کنه امّا می‌خواد اون رو با عشق ب*غ*ل کنه. 
سیاوش با داد من، چشم‌هاش رو بست. قطره اشکی از چشمش‌ لغزید و با ل*ب‌‌های لرزونی گفت:
- می‌دونم دیر شده امّا وقتی به خودم اومدم، دیدم قلبم رو مال خودت کردی.
 با این حرف، با صدای لرزونی بهش اشاره کردم و گفتم:
- تو مرد نیستی سیاوش، پس نمی‌تونی عاشق بشی. چون مردی که عشقش رو به چند قرون بفروشه، نمی‌تونه اسم مرد بودن رو به یدک بکشه.
سیاوش با چشم‌های به خون نشسته از غم، نگاهم کرد و گفت:
- به‌ خاطر پول نبود جانان. به‌ خاطر... .
منتظرانه نگاهش کردم و گفتم:
- به‌ خاطر چی؟
سیاوش سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
- نمی‌تونم بگم امّا می‌تونم این رو بگم که عشق من نسبت بهت حقیقی بود جانان.
با حرف‌هاش سرم رو پایین انداختم و گریه کردم. یک ماه قبل به طرز شدیدی به شنیدن این حرف‌هاش نیاز داشتم امّا حالا باور کردن این حرف‌ها از جانب سیاوش برای من خیلی سخت بود، چون من احمق سابق نیستم. سیاوش با این حرف می‌خواست من رو توی بغلش بگیره که با خشم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- دیگه این حق رو بهت نمی‌دم که بهم دست بزنی سیاوش. مردی که قولش رو شکسته، حرف بعدیش هم زر زیادیه.
سیاوش با چشم‌های غمگین نگاهم کرد که با گریه، روم رو ازش برگردوندم و گفتم:
- من خیلی دوست داشتم سیاوش ولی دیگه نمی‌تونم دوباره بهت اعتماد کنم. بهتره هر کدوممون به راه خودش بره.
- من به سمت تو، تو به سمت من جانان.
با حرف پر از غمش، ل*بم رو گ*از گرفتم و هق زدم. داشت با حرف‌هاش که به قول خودش اعتراف بود، من رو عذاب می‌داد و من تحمل شنیدن دوباره‌ی دروغ رو نداشتم. من دیگه به عشق سیاوش اعتماد نداشتم. حتی اگه واقعی هم باشه، دیگه نمی‌تونستم ظلمی که در حقم کرده رو فراموش کنم؛ چون سیاوش عشقمون رو فروخت و از همون شبی که با حرف‌هاش خردم کرد، من دیگه منِ سابق نشدم. 
اشک‌هام رو با پشت دست پاک کردم و با تحکّم گفتم:
- نه سیاوش! راه من تو از هم جداست. دیگه قلب من انتظار تو رو نداره؛ چون دیگه نه من حال عاشقی رو دارم نه تو لیاقت عاشق شدن دوباره‌ی من. راستی... . 
در این‌جا پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- پول‌هایی که امیرحسین بهت داده هم نوش‌جونت.
به سمت در رفتم و خواستم دست‌گیره در رو پایین بکشم و در رو باز کنم که با لحن عصبی عجیبی، سیاوش گفت:
- جانان، اگه تو دوباره به زندگیم برنگردی، امید اومدنت رو برای همیشه به گور می‌برم؛ چون زندگی‌ای که توش نباشی رو من نمی‌‌خوام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست

با شنیدن حرفش، با شک به سمتش برگشتم که با دیدن اسلحه، اون هم دقیقاً روی سرش، رنگ از رخم پرید. جیغی از ترس کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. سیاوش با دست‌های لرزون اسلحه رو روی سرش گذاشته بود. قطره اشکی از چشمش لغزید و گفت:
- من لیاقت زنده موندن رو ندارم جانان. من یک ع*و*ضی‌ام که جاش فقط توی س*ی*نه‌ی قبرستونه، همین!
این‌قدر از دیدن اسلحه ترسیده بودم که کل بدنم شروع به لرزیدن کرد. با ترس به سیاوش نگاه کردم و با تته‌ پته گفتم:
- ن... نه سیاوش! ت... تو رو خدا این کار رو نکن.
سیاوش با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد و با بغض مردونه‌اش گفت:
- این‌ رو از من نخواه جانان، نخواه.
با دیدن این صح*نه از ترس، زیر گریه زدم و با التماس دو قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:
- تو رو خدا سیاوش. اونی که تو دستته خطرناکه. بذارش روی زمین فدات شم. خواهش می‌کنم.
سیاوش دست آزادش رو روی قلبش گذاشت. با چشم‌های اشکی و صدای لرزونی گفت:
- من تو رو به این‌جام قفل کردم.
بعد دستش رو آروم روی گلوش گذاشت و در ادامه گفت:
- و به این‌جام گره زدم.
بعد با لحن غمگینی در ادامه گفت:
- من تو رو توی کل وجودم حبس کردم جانان. من بدون تو نمی‌تونم... .
با این حرفش می‌خواست فشاری به انگشتش که روی ماشه‌ای اسلحه گذاشته بود، بده که من به تندی به سمتش رفتم و محکم ضربه‌‌ای به دستش زدم. اسلحه روی زمین پرت شد و من محکم، سیاوش رو توی بغلم گرفتم و با صدای بلندی، زیر گریه زدم. سیاوش هم دست‌هاش رو دورم حلقه کرد و شونه‌هاش شروع به لرزیدن کردن. با دیدن صح*نه‌ی چند دقیقه پیش، دلم آتیش گرفت. به قدری آتیش گرفت که بی‌اراده هق می‌زدم و به بدبختیمون گریه می‌کردم. چرا باید سرنوشت عشق ما این‌طور می‌شد؟ چرا باید هردومون این‌قدر عذاب بکشیم؟ خدایا، چی رو می‌خوای بهم ثابت کنی؟ چرا دقیقاً جایی که تقدیر دست پای من رو بست، سیاوش رو دوباره وارد زندگیم کردی؟ خدایا، چرا؟
به سردرگمی خودم هق زدم. بعد از کمی گریه کردن، هر دو آروم شدیم و سیاوش آروم از بغلم بیرون اومد. با چشم‌های اشکی نگاهم کرد که من با یادآوری امیرحسین، نگاهم رو ازش گرفتم. سیاوش آروم با دستش سرم رو بالا گرفت و گفت:
- میشه از امروز جانانِ من باشی؟
با گفتن این حرف از جانب سیاوش، چشم‌هام رو با درد بستم و گفتم:
- سیاوش من خیلی وقته تو رو از زندگیم حذف کردم. این رو بهت بگم که واسه گفتن این حرف خیلی دیر کردی چون من متعلق به یک نفر دیگه‌ام؛ به نفری که تو توی آسمون شب با قلب زخمی رهاش کردی و اون توی تاریکی، دست من رو گرفت و روی قلب زخمیم، مرهم گذاشت.
سیاوش با این حرفم، اخمی کرد و گفت:
- چطور این‌ حرف رو می‌زنی وقتی همه‌ی این آتیش‌ها از زیر سر همون امیرحسین لعنتی بلند شده؟ نه، من نمی‌ذارم این اتفاق بیفته جانان.

#رمان_جانان_من_باش
#اثر_شکوفه_فدیعمی
#انجمن_تک_رمان

کد:
با شنیدن حرفش، با شک به سمتش برگشتم که با دیدن اسلحه، اون هم دقیقاً روی سرش، رنگ از رخم پرید. جیغی از ترس کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. سیاوش با دست‌های لرزون اسلحه رو روی سرش گذاشته بود. قطره اشکی از چشمش لغزید و گفت:
- من لیاقت زنده موندن رو ندارم جانان. من یک ع*و*ضی‌ام که جاش فقط توی س*ی*نه‌ی قبرستونه، همین!
این‌قدر از دیدن اسلحه ترسیده بودم که کل بدنم شروع به لرزیدن کرد. با ترس به سیاوش نگاه کردم و با تته‌ پته گفتم:
- ن... نه سیاوش! ت... تو رو خدا این کار رو نکن.
سیاوش با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد و با بغض مردونه‌اش گفت:
- این‌ رو از من نخواه جانان، نخواه.
با دیدن این صح*نه از ترس، زیر گریه زدم و با التماس دو قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:
- تو رو خدا سیاوش. اونی که تو دستته خطرناکه. بذارش روی زمین فدات شم. خواهش می‌کنم.
سیاوش دست آزادش رو روی قلبش گذاشت. با چشم‌های اشکی و صدای لرزونی گفت:
- من تو رو به این‌جام قفل کردم.
بعد دستش رو آروم روی گلوش گذاشت و در ادامه گفت:
- و به این‌جام گره زدم.
بعد با لحن غمگینی در ادامه گفت:
- من تو رو توی کل وجودم حبس کردم جانان. من بدون تو نمی‌تونم... .
با این حرفش می‌خواست فشاری به انگشتش که روی ماشه‌ای اسلحه گذاشته بود، بده که من به تندی به سمتش رفتم و محکم ضربه‌‌ای به دستش زدم. اسلحه روی زمین پرت شد و من محکم، سیاوش رو توی بغلم گرفتم و با صدای بلندی، زیر گریه زدم. سیاوش هم دست‌هاش رو دورم حلقه کرد و شونه‌هاش شروع به لرزیدن کردن. با دیدن صح*نه‌ی چند دقیقه پیش، دلم آتیش گرفت. به قدری آتیش گرفت که بی‌اراده هق می‌زدم و به بدبختیمون گریه می‌کردم. چرا باید سرنوشت عشق ما این‌طور می‌شد؟ چرا باید هردومون این‌قدر عذاب بکشیم؟ خدایا، چی رو می‌خوای بهم ثابت کنی؟ چرا دقیقاً جایی که تقدیر دست پای من رو بست، سیاوش رو دوباره وارد زندگیم کردی؟ خدایا، چرا؟
به سردرگمی خودم هق زدم. بعد از کمی گریه کردن، هر دو آروم شدیم و سیاوش آروم از بغلم بیرون اومد. با چشم‌های اشکی نگاهم کرد که من با یادآوری امیرحسین، نگاهم رو ازش گرفتم. سیاوش آروم با دستش سرم رو بالا گرفت و گفت:
- میشه از امروز جانانِ من باشی؟
با گفتن این حرف از جانب سیاوش، چشم‌هام رو با درد بستم و گفتم:
- سیاوش من خیلی وقته تو رو از زندگیم حذف کردم. این رو بهت بگم که واسه گفتن این حرف خیلی دیر کردی چون من متعلق به یک نفر دیگه‌ام؛ به نفری که تو توی آسمون شب با قلب زخمی رهاش کردی و اون توی تاریکی، دست من رو گرفت و روی قلب زخمیم، مرهم گذاشت.
سیاوش با این حرفم، اخمی کرد و گفت:
- چطور این‌ حرف رو می‌زنی وقتی همه‌ی این آتیش‌ها از زیر سر همون امیرحسین لعنتی بلند شده؟ نه، من نمی‌ذارم این اتفاق بیفته جانان.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_یک

با حرفش، پوزخندی زدم. از سیاوش فاصله گرفتم و گفتم:
- خواهش می‌کنم دیگه کاری نکن سیاوش. من خیلی وقته عشقت رو از قلبم بیرون کردم.
سیاوش با این حرف می‌خواست چیزی بگه که من دستم رو به معنی نه بالا بردم، گفتم:
- دیگه تمومش کن. لطفاً از این به بعد برای زندگی من تصمیم نگیر. خیلی وقته خودم رو به تنهایی عادت دادم. خواهش می‌کنم بفهم که من با خواست خودم می‌خوام با امیرحسین ازدواج کنم چون با گندی که تو به زندگیم زدی، همین طوری هم قلب مامانم رو شکستم؛ لااقل با ازدواجم، کمی اون رو خوش‌حال کنم.
با این حرف، نگاهم رو ازش گرفتم تا از حال دلم با خبر نشه، تا نفهمه که من چقدر دوستش دارم. آخ سیاوش! چقدر دوست داشتم! چقدر سنگت رو به س*ی*نه‌ام زدم امّا تو با همون سنگ، به سر من زدی و از خجالتم به خوبی در اومدی.
آه، چه غصّه‌ها که نخوردم از آشنایی با تو امّا دیگه بسه! با قبول کردن عشق دوباره‌ات، همون یک ذره غروری که برای من مونده، با خاک یکسان میشه و من دیگه تحمّل دوباره رکب خوردن از جانب تو رو ندارم؛ چون ظرفیت قلبم پر شده از زخم و آه.
دوباره با فکر تلخم، آهی کشیدم. اشک‌هام رو با دست پاک کردم و قاطعانه در ادامه گفتم:
- لطفاً از زندگی من برو بیرون سیاوش. اگه من رو یک ذره دوست داری، دست از سر من بردار چون به حد کافی نابودم کردی. از اینی که هستم، نابودترم نکن‌. اگه به‌ خاطر کاری که با من کردی عذاب‌ وجدان گرفتی، هه! نترس، می‌بخشمت چون من این‌قدر مثل تو بی‌رحم نیستم. احمق هم نیستم که یک بار دیگه به تو اعتماد کنم.
با گفتن این حرف، نگاه سردی بهش انداختم. به سمت در رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم که در باز شد. پوزخندی به کارهای بچگونه‌ی ساحل زدم، می‌خواستم از در خارج بشم که سیاوش گفت:
- امّا من عشقم رو بهت ثابت می‌کنم جانان.
بدون اهمیت دادن به حرفش، از خونه‌ی ساحل بیرون زدم. با بدنی لرزون به سمت ماشینم رفتم و با بی‌حالی به ماشینم تکیه دادم‌. با ناباوری دستم رو روی دهنم گذاشتم. من تازه شاهد چه صح*نه‌ی بودم.
واقعاً اون سیاوش بود که این حرف‌ها رو به هم زد؟ خ... خودش بود یعنی؟ تپش قلبم با یادآوری حرف‌هاش، بالا رفت که نفس عمیقی کشیدم، آروم سوار ماشین شدم و به سمت خونه راه افتادم. توی مسیر همش حرف‌های سیاوش توی سرم اکو می‌شد‌ن. چشم‌هام بی‌اختیار دوباره بارونی شدن به خاطر بدبختیم، چون برای اولین بار عاشق شدم اما به خوبی در مسیر عشق مجازات شدم، اون هم به دست معشوقم. شنیده بودم که عشق خیلی کم پیدا میشه. بعضی وقت‌ها اصلاً پیدا هم نمیشه و باید با تشنگی به دنبالش بگردی؛ چون عشق‌ هم خیلی خنده‌دار و هم خیلی گریه داره. عشق یا هست، یا نیست. اگر نیست، که نیست امّا وای به روزی که باشه! که اگه باشه، اگه توی زندگیت سر کلّه‌اش پیداش بشه، از همون روز دیگه توی سابق نخواهی شد.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با حرفش، پوزخندی زدم. از سیاوش فاصله گرفتم و گفتم:
- خواهش می‌کنم دیگه کاری نکن سیاوش. من خیلی وقته عشقت رو از قلبم بیرون کردم.
سیاوش با این حرف می‌خواست چیزی بگه که من دستم رو به معنی نه بالا بردم، گفتم:
- دیگه تمومش کن. لطفاً از این به بعد برای زندگی من تصمیم نگیر. خیلی وقته خودم رو به تنهایی عادت دادم. خواهش می‌کنم بفهم که من با خواست خودم می‌خوام با امیرحسین ازدواج کنم چون با گندی که تو به زندگیم زدی، همین طوری هم قلب مامانم رو شکستم؛ لااقل با ازدواجم، کمی اون رو خوش‌حال کنم.
با این حرف، نگاهم رو ازش گرفتم تا از حال دلم با خبر نشه، تا نفهمه که من چقدر دوستش دارم. آخ سیاوش! چقدر دوست داشتم! چقدر سنگت رو به س*ی*نه‌ام زدم امّا تو با همون سنگ، به سر من زدی و از خجالتم به خوبی در اومدی. 
آه، چه غصّه‌ها که نخوردم از آشنایی با تو امّا دیگه بسه! با قبول کردن عشق دوباره‌ات، همون یک ذره غروری که برای من مونده، با خاک یکسان میشه و من دیگه تحمّل دوباره رکب خوردن از جانب تو رو ندارم؛ چون ظرفیت قلبم پر شده از زخم و آه.
دوباره با فکر تلخم، آهی کشیدم. اشک‌هام رو با دست پاک کردم و قاطعانه در ادامه گفتم:
- لطفاً از زندگی من برو بیرون سیاوش. اگه من رو یک ذره دوست داری، دست از سر من بردار چون به حد کافی نابودم کردی. از اینی که هستم، نابودترم نکن‌. اگه به‌ خاطر کاری که با من کردی عذاب‌ وجدان گرفتی، هه! نترس، می‌بخشمت چون من این‌قدر مثل تو بی‌رحم نیستم. احمق هم نیستم که یک بار دیگه به تو اعتماد کنم.
با گفتن این حرف، نگاه سردی بهش انداختم. به سمت در رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم که در باز شد. پوزخندی به کارهای بچگونه‌ی ساحل زدم، می‌خواستم از در خارج بشم که سیاوش گفت:
- امّا من عشقم رو بهت ثابت می‌کنم جانان.
بدون اهمیت دادن به حرفش، از خونه‌ی ساحل بیرون زدم. با بدنی لرزون به سمت ماشینم رفتم و با بی‌حالی به ماشینم تکیه دادم‌. با ناباوری دستم رو روی دهنم گذاشتم. من تازه شاهد چه صح*نه‌ی بودم.
واقعاً اون سیاوش بود که این حرف‌ها رو به هم زد؟ خ... خودش بود یعنی؟ تپش قلبم با یادآوری حرف‌هاش، بالا رفت که نفس عمیقی کشیدم، آروم سوار ماشین شدم و به سمت خونه راه افتادم. توی مسیر همش حرف‌های سیاوش توی سرم اکو می‌شد‌ن. چشم‌هام بی‌اختیار دوباره بارونی شدن به خاطر بدبختیم، چون برای اولین بار عاشق شدم اما به خوبی در مسیر عشق مجازات شدم، اون هم به دست معشوقم. شنیده بودم که عشق خیلی کم پیدا میشه. بعضی وقت‌ها اصلاً پیدا هم نمیشه و باید با تشنگی به دنبالش بگردی؛ چون عشق‌ هم خیلی خنده‌دار و هم خیلی گریه داره. عشق یا هست، یا نیست. اگر نیست، که نیست امّا وای به روزی که باشه! که اگه باشه، اگه توی زندگیت سر کلّه‌اش پیداش بشه، از همون روز دیگه توی سابق نخواهی شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_دو

برای فرار از افکار مزاحمم، با دست‌های لرزونم دکمه ضبط ماشین رو روشن کردم که صدای آهنگ، توی ماشین پخش شد.
« دلم از دنیا گرفته
شب من مهتاب نداره
روز من بی تو عزیزم
حتّی خورشیدم هم نداره
نگو که باور نداری
عاشقم عاشق خسته
نگو که تنهام می‌ذاری‌
با یک دنیای حماسه
دلم از دنیا گرفته‌... . »
***
با ورودم به خونه، با بی‌حالی می‌خواستم به سمت اتاقم برم که مامان با اخم جلوم راهم رو گرفت و با نگرانی گفت:
- کجا بودی تا الان؟
چشم‌هام رو با بی‌حوصلگی توی کاسه چرخوندم و گفتم:
- مامان، جونِ من دست از سرم بردار. امروز اصلاً حوصله‌ ندارم.
مامان از حرفم اخمی کرد و بازوم رو محکم توی دستش فشار داد، آروم گفت:
- شوهرت توی اتاق یک ساعته منتظرته. بگو ببینم تا الان کجا رفته بودی، هان؟! می‌خوای همین یک شوهری که تو رو با عیبت قبول کرده رو بپرونی تو دختر؟
با حرف‌هاش، چشم‌هام گرد شد و با بهت به مامان خیره شدم. شوهر؟ اون هم کی؟ امیرحسین میکروب! با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- مامان، این‌قدر جلوی من شوهر‌ شوهر نکن. به‌ خدا از این حرفت عوقم می‌گیره.
مامان با این حرف، چشم غره‌ی بدی بهم رفت و با تشر گفت:
- آخرش من رو با این کارهات سکته میدی دختر! ببین کی گفتم.
با بی‌حوصلگی، پوفی کشیدم و به سمت اتاقم رفتم. ای‌خدا! الان باید امیرحسین میکروب رو با اون اخلاق مزخرفش تحمل کنم‌؟ خدایا، صبرم بده. ببین دارم صدات می‌زنم پس هوای منِ بدبخت رو داشته باش.
نفس عمیقی از حرص کشیدم و وارد اتاق شدم. با دیدن امیرحسین که روی لبه‌ی تخت نشسته بود و منتظر با پاش روی زمین ضربه می‌زد، پوفی کشیدم. از حرکات بدنیش مشخصه که خیلی از دستم عصبانیه امّا خب به درک!
کنار در اتاقم ایستادم و در اتاقم رو تا آخرین حد باز کردم. با دست به در اشاره کردم و گفتم:
- امیرحسین، میشه بیرون بری؟ من خیلی خسته‌ام و به شدت نیاز به استراحت دارم.
امیرحسین با شنیدن حرفم، دست از ضربه زدن روی زمین برداشت و با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد. با لحن ترسناکی گفت:
- تا الان کدوم گوری بودی؟
با چشم تو چشم شدن امیرحسین، دلم هری ریخت امّا غرورم رو حفظ کردم و با شجاعت تظاهری، یک تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- چطور؟ باید برای هر بیرون رفتنم از تو حساب پس بگیرم؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
برای فرار از افکار مزاحمم، با دست‌های لرزونم دکمه ضبط ماشین رو روشن کردم که صدای آهنگ، توی ماشین پخش شد.
« دلم از دنیا گرفته
شب من مهتاب نداره
 روز من بی تو عزیزم
حتّی خورشیدم هم نداره
نگو که باور نداری
عاشقم عاشق خسته
نگو که تنهام می‌ذاری‌
با یک دنیای حماسه
دلم از دنیا گرفته‌... . »
***
با ورودم به خونه، با بی‌حالی می‌خواستم به سمت اتاقم برم که مامان با اخم جلوم راهم رو گرفت و با نگرانی گفت:
- کجا بودی تا الان؟
چشم‌هام رو با بی‌حوصلگی توی کاسه چرخوندم و گفتم:
- مامان، جونِ من دست از سرم بردار. امروز اصلاً حوصله‌ ندارم.
مامان از حرفم اخمی کرد و بازوم رو محکم توی دستش فشار داد، آروم گفت:
- شوهرت توی اتاق یک ساعته منتظرته. بگو ببینم تا الان کجا رفته بودی، هان؟! می‌خوای همین یک شوهری که تو رو با عیبت قبول کرده رو بپرونی تو دختر؟
با حرف‌هاش، چشم‌هام گرد شد و با بهت به مامان خیره شدم. شوهر؟ اون هم کی؟ امیرحسین میکروب! با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- مامان، این‌قدر جلوی من شوهر‌ شوهر نکن. به‌ خدا از این حرفت عوقم می‌گیره.
مامان با این حرف، چشم غره‌ی بدی بهم رفت و با تشر گفت:
- آخرش من رو با این کارهات سکته میدی دختر! ببین کی گفتم.
با بی‌حوصلگی، پوفی کشیدم و به سمت اتاقم رفتم. ای‌خدا! الان باید امیرحسین میکروب رو با اون اخلاق مزخرفش تحمل کنم‌؟ خدایا، صبرم بده. ببین دارم صدات می‌زنم پس هوای منِ بدبخت رو داشته باش. 
نفس عمیقی از حرص کشیدم و وارد اتاق شدم. با دیدن امیرحسین که روی لبه‌ی تخت نشسته بود و منتظر با پاش روی زمین ضربه می‌زد، پوفی کشیدم. از حرکات بدنیش مشخصه که خیلی از دستم عصبانیه امّا خب به درک!
کنار در اتاقم ایستادم و در اتاقم رو تا آخرین حد باز کردم. با دست به در اشاره کردم و گفتم:
- امیرحسین، میشه بیرون بری؟ من خیلی خسته‌ام و به شدت نیاز به استراحت دارم.
امیرحسین با شنیدن حرفم، دست از ضربه زدن روی زمین برداشت و با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد. با لحن ترسناکی گفت:
- تا الان کدوم گوری بودی؟
با چشم تو چشم شدن امیرحسین، دلم هری ریخت امّا غرورم رو حفظ کردم و با شجاعت تظاهری، یک تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- چطور؟ باید برای هر بیرون رفتنم از تو حساب پس بگیرم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_سه

امیرحسین که از حرف‌هام حسابی حرصش گرفته بود، از جاش بلند شد و با قدم های سنگین، به سمتم اومد. من هم با بی‌خیالی ظاهری و با دلی پر از ترس و دلهره، بهش نگاهش کردم که امیرحسین بدون این که چشم از چشم من برداره، در اتاق رو بست و من رو محکم به در چسبوند و فکم رو با یک دست گرفت. فشار کمی بهش وارد کرد و از بین دندون‌های کلید شده‌اش، غرید:
- وقتی ازت سوال می‌پرسم، باید عین بچه‌ی آدم جواب من رو بدی. حالا بگو ببینم، تا الان کدوم گوری بودی؟!
با چشم‌های از حدقه در اومده، بهش خیره شدم. چشم‌های به خون نشسته‌ی امیرحسین، فقط یک آدم روانی رو داشت بهم نشون می‌داد. این هشدار خطرناکی برای من بود. بهتره باهاش راه بیام تا یک بلایی سرم نیاورده چون امیرحسین از بچّگی اختلال روانی داره و از همون سن کم، دل به قرص‌های اعصاب داده بود. به‌ خاطر همین قدرت تشخیص این که کدوم کار درسته و کدوم کار غلط رو نداره.
نفس عمیقی کشیدم. با لحن آرومی گفتم:
- خونه‌ی ساحل بودم.
امیرحسین نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت:
- مطمئنی؟
سری به معنی آره تکون دادم که امیرحسین، محکم‌تر از قبل فکم رو فشار داد و غرید:
- پس چرا چشم‌هات این‌قدر قرمزن جانان؟
از درد فکم، صورتم رو جمع کردم و به زور گفتم:
- درد و دل کر‌... کردیم، همین.
امیرحسین با حرفم اخمی کرد. با لحن تهدید‌واری گفت:
- خوب گوش‌هات رو باز کن جانان. من تو رو توی این دنیا بیشتر از هر چیزی دوست دارم.
امیرحسین همین‌طور با خشم توی چشم‌هام زل زده بود و در ادامه گفت:
- اون هم خیلی زیاد!
با این حرف، بغضی ته گلوم بی‌اراده نشست. ای‌ کاش هیچ‌وقت عاشقم نبودی امیرحسین. ای‌کاش مِهرم به دل بی‌رحمت نمی‌نشست تا این‌طور من رو عذاب نمی‌دادی امّا افسوس که برای گفتن این ای‌کاش‌ها خیلی دیر شده، خیلی دیر.
- امّا این رو خوب آویزه‌ی گوشت کن جانان. دلم نمی‌خواد پشت سر من یک کارهای پنهونی انجام بدی و از پشت بهم خنجر بزنی؛ چون از زیر آبی رفتن متنفرم و اگه بفهمم دور از چشم من زیر آبی رفتی، شک نکن با همین دست‌های خودم تو رو توی همون آب خفه می‌کنم.
با حرفش، قطره اشکی از چشمم لغزید و با ل*ب‌های لرزونی گفتم:
- اگه می‌خوای خفه کنی، خ... خفه کن چ... چون من دوست ندارم.
امیرحسین با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- برای من اصلاً مهم نیست که من رو دوست داری یا نه. مهم اینه که من تو رو دیوونه‌وار دوست دارم و خیلی خوش‌حال هستم از این‌ که در آینده قراره دو نفری زیر یک سقف با هم زندگی کنیم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
امیرحسین که از حرف‌هام حسابی حرصش گرفته بود، از جاش بلند شد و با قدم های سنگین، به سمتم اومد. من هم با بی‌خیالی ظاهری و با دلی پر از ترس و دلهره، بهش نگاهش کردم که امیرحسین بدون این که چشم از چشم من برداره، در اتاق رو بست و من رو محکم به در چسبوند و فکم رو با یک دست گرفت. فشار کمی بهش وارد کرد و از بین دندون‌های کلید شده‌اش، غرید:
- وقتی ازت سوال می‌پرسم، باید عین بچه‌ی آدم جواب من رو بدی. حالا بگو ببینم، تا الان کدوم گوری بودی؟!
با چشم‌های از حدقه در اومده، بهش خیره شدم. چشم‌های به خون نشسته‌ی امیرحسین، فقط یک آدم روانی رو داشت بهم نشون می‌داد. این هشدار خطرناکی برای من بود. بهتره باهاش راه بیام تا یک بلایی سرم نیاورده چون امیرحسین از بچّگی اختلال روانی داره و از همون سن کم، دل به قرص‌های اعصاب داده بود. به‌ خاطر همین قدرت تشخیص این که کدوم کار درسته و کدوم کار غلط رو نداره.
نفس عمیقی کشیدم. با لحن آرومی گفتم:
- خونه‌ی ساحل بودم.
امیرحسین نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت:
- مطمئنی؟
سری به معنی آره تکون دادم که امیرحسین، محکم‌تر از قبل فکم رو فشار داد و غرید:
- پس چرا چشم‌هات این‌قدر قرمزن جانان؟
از درد فکم، صورتم رو جمع کردم و به زور گفتم:
- درد و دل کر‌... کردیم، همین.
امیرحسین با حرفم اخمی کرد. با لحن تهدید‌واری گفت:
- خوب گوش‌هات رو باز کن جانان. من تو رو توی این دنیا بیشتر از هر چیزی دوست دارم.
امیرحسین همین‌طور با خشم توی چشم‌هام زل زده بود و در ادامه گفت:
- اون هم خیلی زیاد!
با این حرف، بغضی ته گلوم بی‌اراده نشست. ای‌ کاش هیچ‌وقت عاشقم نبودی امیرحسین. ای‌کاش مِهرم به دل بی‌رحمت نمی‌نشست تا این‌طور من رو عذاب نمی‌دادی امّا افسوس که برای گفتن این ای‌کاش‌ها خیلی دیر شده، خیلی دیر.
- امّا این رو خوب آویزه‌ی گوشت کن جانان. دلم نمی‌خواد پشت سر من یک کارهای پنهونی انجام بدی و از پشت بهم خنجر بزنی؛ چون از زیر آبی رفتن متنفرم و اگه بفهمم دور از چشم من زیر آبی رفتی، شک نکن با همین دست‌های خودم تو رو توی همون آب خفه می‌کنم.
با حرفش، قطره اشکی از چشمم لغزید و با ل*ب‌های لرزونی گفتم:
- اگه می‌خوای خفه کنی، خ... خفه کن چ... چون من دوست ندارم.
امیرحسین با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- برای من اصلاً مهم نیست که من رو دوست داری یا نه. مهم اینه که من تو رو دیوونه‌وار دوست دارم و خیلی خوش‌حال هستم از این‌ که در آینده قراره دو نفری زیر یک سقف با هم زندگی کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_چهار

با زدن این حرف، فکم رو آروم ول کرد و از من فاصله گرفت. من هم با درد، فکم رو مالش دادم و زیر ل*ب ع*و*ضی‌ای نثارش کردم که امیرحسین به سمت تخت رفت. تکیه‌اش رو به تاج تخت داد و پا روی پا انداخت. با لحن مسخره‌ایی گفت:
- عشقم، من خیلی گشنمه. شام چی داریم؟
با حرص نگاهش کردم و با پشت دست قطره اشکم که توی گوشه‌ی چشمم بود رو پاک کردم و گفتم:
- کوفت و زهرمار داریم. می‌خوای؟
امیرحسین با این حرف، ل*بش رو گ*از گرفت و با لحن حرص‌دراری، گفت:
- ا*و*ف! کوفت و زهرماری که با دست‌های قشنگ تو پخته میشه رو چرا نخوام عشقم؟
با این حرف چپ‌ چپ نگاهش کردم. با اکراه، نگاهم رو ازش گرفتم و دست‌هام رو، رو به آسمون بالا بردم و گفتم:
- خدایا، صبرم بده‌.
بعد نگاه خشمگینی بهش کردم. با عصبانیت از اتاق بیرون زدم که دیدم مامان با سینی غذا دم در ایستاده بود و با لبخند داشت نگاهم می‌کرد. ابرویی بالا پروندم و با تعجّب گفتم:
- اوه! چه‌خبره مامان؟ رئیس جمهور اومده برامون که این‌طور آشپزخونه رو زدی و ترکوندی؟
مامان با این حرف، چشم غره‌ایی برام رفت و گفت:
- آره، دوماد گلم اومده.
بعد مامان با اخم، سینی غذا رو انداخت توی بغلم و گفت:
- فعلاً برو شکم شوهرت رو سیر کن، بعد بیا برای من مثل بلبل چهچهه بزن.
بعد از این حرف، دوباره چشم غره‌ایی بهم رفت. با همون اخمش به سمت آشپزخونه رفت.‌ مامان ما رو باش! چه دومادم دومادم برای خودش راه انداخته. رسماً توی فاز عروسی رفته و من خبر نداشتم؛ پوف.
با غمگینی، نگاهی به سینی غذا کردم که همانا برگ‌هام ریخت. جوجه کباب با کلّی مخلفات درست کرده بود. با دیدن یک بشقاب پُر برنج و دو تا قاشق، دهنم باز موند. مامانم با این کارهاش مثلاً می‌خواست من رو به امیرحسین نزدیک کنه؟ زهی خیال باطل! اگه عشق با غذا خوردن آغاز می‌شد که من با یک پیتزا خوردن, سیاوش رو فراموش می‌کردم امّا مامان ساده‌ی من خبر نداشت که عشق آدم رو نابود می‌کنه.
اگه من این‌جا هستم، اگه این همه درد و رنج رو تحمل می‌کنم، اگه برای نفس کشیدن تلاش بیشتری به خرج میدم، اگه این همه بی‌مزگی امیرحسین رو با صبر زیاد تحمل می‌کنم و می‌پذیرم، به‌ خاطر اینه که یک بار دیگه غم رو توی چشم‌های مامانم نبینم، خورد شدن غرورش رو جلوی همه نبینم.
من تا آخرین نفسم، تاوان عشق اشتباهم رو میدم. توی دلم حک می‌کنم که عاشق شدن توی این شهر، به والله حرام است!
دوباره به سینی غذا نگاه کردم. حیف نیست غذا به این خوشمزگی رو به این گوریل بدم بخوره؟ ای‌کوفت بخوری امیر‌حسین! الهی که برات زهرمار بشه تا یکم این دل بی‌چاره‌ی من، از دستت کمی خنک بشه.
آروم وارد اتاق شدم و سینی غذا رو روی تخت گذاشتم که امیرحسین با لحن مثلاً بامزه‌ایی گفت:
- اوه! عجب کوفت و زهرماریه، به‌ به!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک

کد:
با زدن این حرف، فکم رو آروم ول کرد و از من فاصله گرفت. من هم با درد، فکم رو مالش دادم و زیر ل*ب ع*و*ضی‌ای نثارش کردم که امیرحسین به سمت تخت رفت. تکیه‌اش رو به تاج تخت داد و پا روی پا انداخت. با لحن مسخره‌ایی گفت:

- عشقم، من خیلی گشنمه. شام چی داریم؟

با حرص نگاهش کردم و با پشت دست قطره اشکم که توی گوشه‌ی چشمم بود رو پاک کردم و گفتم:

- کوفت و زهرمار داریم. می‌خوای؟

امیرحسین با این حرف، ل*بش رو گ*از گرفت و با لحن حرص‌دراری، گفت:

- ا*و*ف! کوفت و زهرماری که با دست‌های قشنگ تو پخته میشه رو چرا نخوام عشقم؟

با این حرف چپ‌ چپ نگاهش کردم. با اکراه، نگاهم رو ازش گرفتم و دست‌هام رو، رو به آسمون بالا بردم و گفتم:

- خدایا، صبرم بده‌.

بعد نگاه خشمگینی بهش کردم. با عصبانیت از اتاق بیرون زدم که دیدم مامان با سینی غذا دم در ایستاده بود و با لبخند داشت نگاهم می‌کرد. ابرویی بالا پروندم و با تعجّب گفتم:

-  اوه! چه‌خبره مامان؟ رئیس جمهور اومده برامون که این‌طور آشپزخونه رو زدی و ترکوندی؟

مامان با این حرف، چشم غره‌ایی برام رفت و گفت:

- آره، دوماد گلم اومده.

بعد مامان با اخم، سینی غذا رو انداخت توی بغلم و گفت:

- فعلاً برو شکم شوهرت رو سیر کن، بعد بیا برای من مثل بلبل چهچهه بزن.

بعد از این حرف، دوباره چشم غره‌ایی بهم رفت. با همون اخمش به سمت آشپزخونه رفت.‌ مامان ما رو باش! چه دومادم دومادم برای خودش راه انداخته. رسماً توی فاز عروسی رفته و من خبر نداشتم؛ پوف.

با غمگینی، نگاهی به سینی غذا کردم که همانا برگ‌هام ریخت. جوجه کباب با کلّی مخلفات درست کرده بود. با دیدن یک بشقاب پُر برنج و دو تا قاشق، دهنم باز موند. مامانم با این کارهاش مثلاً می‌خواست من رو به امیرحسین نزدیک کنه؟ زهی خیال باطل! اگه عشق با غذا خوردن آغاز می‌شد که من با یک پیتزا خوردن, سیاوش رو فراموش می‌کردم امّا مامان ساده‌ی من خبر نداشت که عشق آدم رو نابود می‌کنه.

اگه من این‌جا هستم، اگه این همه درد و رنج رو تحمل می‌کنم، اگه برای نفس کشیدن تلاش بیشتری به خرج میدم، اگه این همه بی‌مزگی امیرحسین رو با صبر زیاد تحمل می‌کنم و می‌پذیرم، به‌ خاطر اینه که یک بار دیگه غم رو توی چشم‌های مامانم نبینم، خورد شدن غرورش رو جلوی همه نبینم.

من تا آخرین نفسم، تاوان عشق اشتباهم رو میدم. توی دلم حک می‌کنم که عاشق شدن توی این شهر، به والله حرام است!

دوباره به سینی غذا نگاه کردم. حیف نیست غذا به این خوشمزگی رو به این گوریل بدم بخوره؟ ای‌کوفت بخوری امیر‌حسین! الهی که برات زهرمار بشه تا یکم این دل بی‌چاره‌ی من، از دستت کمی خنک بشه.

آروم وارد اتاق شدم و سینی غذا رو روی تخت گذاشتم که امیرحسین با لحن مثلاً بامزه‌ایی گفت:

- اوه! عجب کوفت و زهرماریه، به‌ به!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_پنج

با این حرف، چشم‌هام رو با حرص توی حدقه چرخوندم. می‌خواستم از اتاقم بیرون بزنم تا روی نحسش رو نبینم امّا یک‌ دفعه، امیرحسین صدام زد و گفت:
- عشقم، بیا کنارم بشین تا دو تایی باهم شام بخوریم چون بی تو اصلاً از گلوم پایین نمیره.
ای‌ خدا کنه که پایین نره! ای‌ خدا کنه گیر کنه توی اون گلوی بی‌صاحب مونده‌ات!
با حرف امیرحسین، آروم به سمتش برگشتم و لبخند دلقک‌مانندی زدم و گفتم:
- من میل ندارم عزیزم.
بعد لبخندم رو جمع کردم و می‌خواستم برگردم سمت در که این‌بار، با لحن جدی‌تری گفت:
- گفتم بیا بشین.
با لحن کوبنده‌اش، پوفی کشیدم و برای کنترل کردن ز*ب*ون تیزم که مبادا به امیرحسین حرفی بزنه و باز سیم‌هاش قاطی بزنند و بلای جدی‌تر از قبل سرم بیاره، نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم. آروم روی تخت نشستم و به اجبار شروع به خوردن کردیم که با دومین لقمه‌ام، بی‌اراده یاد حرف‌های چند ساعت پیش سیاوش افتادم.
نمی‌دونم چرا امّا ته قلبم از حرف‌های سیاوش یک جورایی امیدوار شد. دست خودم نبود. نمی‌خواستم حرف‌هاش رو جدی بگیرم امّا مگه قلبم حالیش می‌شد؟
بی‌اراده دستم رو سمت گردنبندی که سیاوش بهم هدیه داده بود، رفت. محکم توی دستم فشارش دادم. هنوزم این نماد عشق توی گردنم بود. آخ سیاوش! با قلبم چی‌ کار کردی؟
- دختر غذات رو بخور، سرد شد.
با حرف امیرحسین، از دنیای هپروت خودم بیرون اومدم و ناراحتی شروع به بازی کردن با غذا شدم. بعد از تموم کردن غذا، امیرحسین نگاهی بهم کرد و با چشم‌های قرمز و با لحن دستوری، گفت:
- پاشو برو قرص‌هام رو بیار.
از لحن دستوریش، اصلا خوشم نیومد. مگه نوکر غلام سیاه باباشم؟! با حرفش، یک تای ابروم رو بالا پروندم و گفتم:
- مگه قرص‌هات پیش من هستن؟ وا!
امیرحسین با حرفم، خنده‌ی هیستریکی کرد و گفت:
- خنگ‌ خدا، قرص‌هام توی جیب کتم هستن. بگرد پیدا می‌کنی.
با حرفش اخمی کردم و گفتم:
- درست حرف بزن.
امیرحسین با دو تا دست‌هاش شقیقه‌هاش رو گرفت و یک‌دفعه با داد گفت:
- گفتم گمشو برو قرص‌هام رو بیار لعنتی!
با دادش، چهار ستون بدنم لرزید. با ترس زودی به پشت سرم برگشتم که با دیدن کتش روی صندلی میز مطالعه‌ام، مثل فنر از جام بلند شدم و به سمت میز مطالعه‌ام رفتم. قرصش رو از جیب کتش در آوردم که با دیدن کلمه « آرامش‌بخش عصب » بی‌اراده با ترس، آب دهنم رو بلعیدم. زودی از قوطی یک قرص در آوردم و به امیرحسین دادم که امیرحسین قرص رو فوراً بدون آب بلعید. روی تخت دراز کشید و چشم‌هاش رو بست و زیر ل*ب زمزمه‌وار گفت:
- آخ سرم!
با بهت سرجام خشک زده و بهش خیره شدم. من قراره با همچین آدمی زندگی کنم؟ امیرحسین واقعاً خطرناک بود. اگه فردا پس فردا حمله‌ی عصبی بهش دست داد و من رو زیر بار کتک فرستاد چی؟ اگه... .
وای‌خدای من! فکر کردن به این موضوع هم برای من دردآوره چه برسه به این‌ که این فکر واقعی بشه. همین الانش هم به زور خودش رو کنترل کرد که بهم آسیب نرسونه امّا اگه از این کنترل روزی خارج بشه چی؟ من می‌تونم با همچین آدمی زندگی کنم؟ با فکری نگران، روی زمین کنار تختم نشستم و به صورت امیرحسین که با تاثیر قرص‌ها به خواب رفته بود، خیره شدم.
***
بالاخره روز موعود رسید. امشب جشن نامزدی من بود. شبی که به شدت ازش بیزار بودم، رسید. خدایا، داری می‌بینی دیگه؟ حواست هست چه به روزم داره میاد؟ پس چرا کاری نمی‌کنی؟ چرا معجزه رو وارد زندگیم نمی‌کنی؟ چرا من رو پیش خودت نمی‌بری تا راحت شم؟
با چشم‌های اشکی، نگاهی به خودم از توی آیینه کردم و پوزخندی به این خوش‌بختی کذایی زدم. یک لباس مدل ماهی طلایی رنگی پوشیدم که از بالا دو بند طلایی داشت و کلّی گل‌های ریز طلایی رو لباسم بود. موهام رو پرنسسی باز کرده بودن و یک تاج که پر از گل‌های ریز طلایی داشت، روی موهام گذاشته بودن. به همراه آرایش ملیح و کلّی جواهرات... .


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با این حرف، چشم‌هام رو با حرص توی حدقه چرخوندم. می‌خواستم از اتاقم بیرون بزنم تا روی نحسش رو نبینم امّا یک‌ دفعه، امیرحسین صدام زد و گفت:
- عشقم، بیا کنارم بشین تا دو تایی باهم شام بخوریم چون بی تو اصلاً از گلوم پایین نمیره.
ای‌ خدا کنه که پایین نره! ای‌ خدا کنه گیر کنه توی اون گلوی بی‌صاحب مونده‌ات!
با حرف امیرحسین، آروم به سمتش برگشتم و لبخند دلقک‌مانندی زدم و گفتم:
- من میل ندارم عزیزم.
بعد لبخندم رو جمع کردم و می‌خواستم برگردم سمت در که این‌بار، با لحن جدی‌تری گفت:
- گفتم بیا بشین.
با لحن کوبنده‌اش، پوفی کشیدم و برای کنترل کردن ز*ب*ون تیزم که مبادا به امیرحسین حرفی بزنه و باز سیم‌هاش قاطی بزنند و بلای جدی‌تر از قبل سرم بیاره، نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم. آروم روی تخت نشستم و به اجبار شروع به خوردن کردیم که با دومین لقمه‌ام، بی‌اراده یاد حرف‌های چند ساعت پیش سیاوش افتادم.
نمی‌دونم چرا امّا ته قلبم از حرف‌های سیاوش یک جورایی امیدوار شد. دست خودم نبود. نمی‌خواستم حرف‌هاش رو جدی بگیرم امّا مگه قلبم حالیش می‌شد؟
بی‌اراده دستم رو سمت گردنبندی که سیاوش بهم هدیه داده بود، رفت. محکم توی دستم فشارش دادم. هنوزم این نماد عشق توی گردنم بود. آخ سیاوش! با قلبم چی‌ کار کردی؟
- دختر غذات رو بخور، سرد شد.
با حرف امیرحسین، از دنیای هپروت خودم بیرون اومدم و ناراحتی شروع به بازی کردن با غذا شدم. بعد از تموم کردن غذا، امیرحسین نگاهی بهم کرد و با چشم‌های قرمز و با لحن دستوری، گفت:
- پاشو برو قرص‌هام رو بیار.
از لحن دستوریش، اصلا خوشم نیومد. مگه نوکر غلام سیاه باباشم؟! با حرفش، یک تای ابروم رو بالا پروندم و گفتم:
- مگه قرص‌هات پیش من هستن؟ وا!
امیرحسین با حرفم، خنده‌ی هیستریکی کرد و گفت:
- خنگ‌ خدا، قرص‌هام توی جیب کتم هستن. بگرد پیدا می‌کنی.
با حرفش اخمی کردم و گفتم:
- درست حرف بزن.
امیرحسین با دو تا دست‌هاش شقیقه‌هاش رو گرفت و یک‌دفعه با داد گفت:
- گفتم گمشو برو قرص‌هام رو بیار لعنتی!
با دادش، چهار ستون بدنم لرزید. با ترس زودی به پشت سرم برگشتم که با دیدن کتش روی صندلی میز مطالعه‌ام، مثل فنر از جام بلند شدم و به سمت میز مطالعه‌ام رفتم. قرصش رو از جیب کتش در آوردم که با دیدن کلمه « آرامش‌بخش عصب » بی‌اراده با ترس، آب دهنم رو بلعیدم. زودی از قوطی یک قرص در آوردم و به امیرحسین دادم که امیرحسین قرص رو فوراً بدون آب بلعید. روی تخت دراز کشید و چشم‌هاش رو بست و زیر ل*ب زمزمه‌وار گفت:
- آخ سرم!
با بهت سرجام خشک زده و بهش خیره شدم. من قراره با همچین آدمی زندگی کنم؟ امیرحسین واقعاً خطرناک بود. اگه فردا پس فردا حمله‌ی عصبی بهش دست داد و من رو زیر بار کتک فرستاد چی؟ اگه... .
وای‌خدای من! فکر کردن به این موضوع هم برای من دردآوره چه برسه به این‌ که این فکر واقعی بشه. همین الانش هم به زور خودش رو کنترل کرد که بهم آسیب نرسونه امّا اگه از این کنترل روزی خارج بشه چی؟ من می‌تونم با همچین آدمی زندگی کنم؟ با فکری نگران، روی زمین کنار تختم نشستم و به صورت امیرحسین که با تاثیر قرص‌ها به خواب رفته بود، خیره شدم.
***
 بالاخره روز موعود رسید. امشب جشن نامزدی من بود. شبی که به شدت ازش بیزار بودم، رسید. خدایا، داری می‌بینی دیگه؟ حواست هست چه به روزم داره میاد؟ پس چرا کاری نمی‌کنی؟ چرا معجزه رو وارد زندگیم نمی‌کنی؟ چرا من رو پیش خودت نمی‌بری تا راحت شم؟ 
با چشم‌های اشکی، نگاهی به خودم از توی آیینه کردم و پوزخندی به این خوش‌بختی کذایی زدم. یک لباس مدل ماهی طلایی رنگی پوشیدم که از بالا دو بند طلایی داشت و کلّی گل‌های ریز طلایی رو لباسم بود. موهام رو پرنسسی باز کرده بودن و یک تاج که پر از گل‌های ریز طلایی داشت، روی موهام گذاشته بودن. به همراه آرایش ملیح و کلّی جواهرات... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_شیش

حس می‌کنم که آیینه با دیدنم، دهن کجی می‌کنه و داره به حال و روز من، هر هر می‌خنده‌. ل*ب‌هام رو روی هم فشار دادم تا مبادا بشکنم. ترسم از شکستن قلب پر از زخممه. می‌ترسم بشکنم، دیگه نتونم خودم رو کنترل کنم و رسوای عالم بشم.
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو آروم روی هم بستم. با شنیدن باز شدن در اتاقم، چشم‌هام رو باز کردم. ساحل با نگاه غمگینی پشت سرم ایستاده بود. از توی آیینه، نگاهی بهم کرد و گفت:
- جانان.
با حرفش از توی آیینه، نگاهی بهش کردم و با چشم‌های اشکیم گفتم:
- ساحل، خواهشاً کلماتی رو به من بگو که از این دلتنگی لعنتی، خلاصم کنن چون هیچ امیدی به عوض شدن این منظره‌ی نحس، ندارم.
ساحل با حرفم، مثل ابر بهار اشک‌هاش پایین اومدن. آروم دستش رو روی شونم گذاشت که من در ادامه با صدای لرزونی گفتم:
- خواهری، کلماتی بگو که به اندازه‌ی خمپاره تکونم ب*دن که مبادا توی زندگی جدیدم، به موج دلتنگی دچار بشم. می‌ترسم دلتنگ بشم و شهید این عشق ممنوعه بشم ساحل.
با این حرف، بالاخره قطره اشک لجبازم از چشمم لغزید. شونه‌هام شروع به لرزش کردن. ساحل با گریه از روی صندلی آرایشی بلندم کرد و من رو توی بغلش گرفت و گفت:
- آروم باش خواهری. خیلی خوب می‌دونم که غمگینی امّا بعضی غم‌ها آدم رو بزرگ می‌كنه. شايد اولش احساس خورد شدن بهت دست بده امّا گذر زمان باعث ميشه بفهمی چقدر باعث رشدت شده. بعضی غم‌ها آدم رو قوی می‌كنه. همون‌هایی كه فكر می‌كنی هيچ‌ وقت نمی‌تونی از پسشون بر بيای و فكر می‌كنی به ته خط رسیدی، همون‌هایی كه تو رو غرق گريه می‌كنه و هيچ‌كس هيچ كمكی نمي‌تونه بهت كنه. تو قدرت و شهامت جنگیدن رو داری جانانم؛ پس قوی باش و بجنگ.
با این حرف، من رو از بغلش بیرون کشید و با احتیاط اشکم رو پاک کرد و گفت:
- همون غم بهت ميگه بايد محكم وايسی و كم نياری. همون غم بهت ميگه تو می‌تونی. بعضی غم‌های سنگین رو با اين‌ كه تا ابد می‌شينن توی چشم‌های قشنگت امّا یک نوری میشن برا‌ی ادامه‌ی راه زندگی جدیدت.
با حرفش، بی‌اراده عصبانی شدم و محکم هلش دادم. با داد گفتم:
- زندگی جدیدم به جهنم بره که سرم سامون نداره! به درک که غمم تمومی نداره! چشم‌هایی که دارن گریه می‌کنن، از پاکیه دلمه. از پاکی بود که مثل احمق‌ها عاشق سیاوش شدم و بهش اعتماد کردم امّا اون با نامردی من رو به‌ خاطر پول رها کرد و الان مجبورم با امیرحسین روانی ازدواج کنم که معلوم نیست در آینده قراره با اون اعصابش، چه بلایی سر من بیاره. من با بدبختی باید تن به این خواری بدم. امشب می‌خوام از ته دل گریه کنم؛ به بدبختیم و به قلب بی‌چاره‌ام.
بعد سرم رو بالا گرفتم و با گریه گفتم:
- خدایا، یا تو بیا پایین، یا من رو ببر بالا! چون ادامه دادن به این زندگی نکبت‌وار، برای من اصلاً جایز نیست.
ساحل با حرفم محکم بازوهام رو گرفت و با لحن کوبنده‌ای گفت:
- جانان! تو آخرین کسی نیستی که دنیا خوب باهاش تا نکرد. آخرین نفر هم نخواهی شد. خواهش می‌کنم قوی باش. تو رو خدا دیگه گریه نکن، دلم با دیدن اشک‌هات داره آتیش می‌گیره لامصب!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
حس می‌کنم که آیینه با دیدنم، دهن کجی می‌کنه و داره به حال و روز من، هر هر می‌خنده‌. ل*ب‌هام رو روی هم فشار دادم تا مبادا بشکنم. ترسم از شکستن قلب پر از زخممه. می‌ترسم بشکنم، دیگه نتونم خودم رو کنترل کنم و رسوای عالم بشم.
 نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو آروم روی هم بستم. با شنیدن باز شدن در اتاقم، چشم‌هام رو باز کردم. ساحل با نگاه غمگینی پشت سرم ایستاده بود. از توی آیینه، نگاهی بهم کرد و گفت:
- جانان.
با حرفش از توی آیینه، نگاهی بهش کردم و با چشم‌های اشکیم گفتم:
- ساحل، خواهشاً کلماتی رو به من بگو که از این دلتنگی لعنتی، خلاصم کنن چون هیچ امیدی به عوض شدن این منظره‌ی نحس، ندارم.
ساحل با حرفم، مثل ابر بهار اشک‌هاش پایین اومدن. آروم دستش رو روی شونم گذاشت که من در ادامه با صدای لرزونی گفتم:
- خواهری، کلماتی بگو که به اندازه‌ی خمپاره تکونم ب*دن که مبادا توی زندگی جدیدم، به موج دلتنگی دچار بشم. می‌ترسم دلتنگ بشم و شهید این عشق ممنوعه بشم ساحل.
با این حرف، بالاخره قطره اشک لجبازم از چشمم لغزید. شونه‌هام شروع به لرزش کردن. ساحل با گریه از روی صندلی آرایشی بلندم کرد و من رو توی بغلش گرفت و گفت:
-  آروم باش خواهری. خیلی خوب می‌دونم که غمگینی امّا بعضی غم‌ها آدم رو بزرگ می‌كنه. شايد اولش احساس خورد شدن بهت دست بده امّا گذر زمان باعث ميشه بفهمی چقدر باعث رشدت شده. بعضی غم‌ها آدم رو قوی می‌كنه. همون‌هایی كه فكر می‌كنی هيچ‌ وقت نمی‌تونی از پسشون بر بيای و فكر می‌كنی به ته خط رسیدی، همون‌هایی كه تو رو غرق گريه می‌كنه و هيچ‌كس هيچ كمكی نمي‌تونه بهت كنه. تو قدرت و شهامت جنگیدن رو داری جانانم؛ پس قوی باش و بجنگ.
با این حرف، من رو از بغلش بیرون کشید و با احتیاط اشکم رو پاک کرد و گفت:
- همون غم بهت ميگه بايد محكم وايسی و كم نياری. همون غم بهت ميگه تو می‌تونی. بعضی غم‌های سنگین رو با اين‌ كه تا ابد می‌شينن توی چشم‌های قشنگت امّا یک نوری میشن برا‌ی ادامه‌ی راه زندگی جدیدت.
با حرفش، بی‌اراده عصبانی شدم و محکم هلش دادم. با داد گفتم:
- زندگی جدیدم به جهنم بره که سرم سامون نداره! به درک که غمم تمومی نداره! چشم‌هایی که دارن گریه می‌کنن، از پاکیه دلمه. از پاکی بود که مثل احمق‌ها عاشق سیاوش شدم و بهش اعتماد کردم امّا اون با نامردی من رو به‌ خاطر پول رها کرد و الان مجبورم با امیرحسین روانی ازدواج کنم که معلوم نیست در آینده قراره با اون اعصابش، چه بلایی سر من بیاره. من با بدبختی باید تن به این خواری بدم. امشب می‌خوام از ته دل گریه کنم؛ به بدبختیم و به قلب بی‌چاره‌ام.
بعد سرم رو بالا گرفتم و با گریه گفتم:
-  خدایا، یا تو بیا پایین، یا من رو ببر بالا! چون ادامه دادن به این زندگی نکبت‌وار، برای من اصلاً جایز نیست.
ساحل با حرفم محکم بازوهام رو گرفت و با لحن کوبنده‌ای گفت:
- جانان! تو آخرین کسی نیستی که دنیا خوب باهاش تا نکرد. آخرین نفر هم نخواهی شد. خواهش می‌کنم قوی باش. تو رو خدا دیگه گریه نکن، دلم با دیدن اشک‌هات داره آتیش می‌گیره لامصب!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_هفت

با حرفش، آروم هق زدم و گفتم:
- سعی می‌کنم قوی بشم. آره، سعی خودم رو دارم می‌کنم و اصلاً مهم نیست که چقدر امشب گریه کردم ساحل. من باز هم فردا با یک لبخند فیک جلوی همه ظاهر میشم. هیچ‌کس هم قرار نیست بفهمه که من دارم چی می‌کشم.
ساحل با حرفم آهی کشید و با پشت دست، اشک‌هاش رو پاک کرد و با لبخند گفت:
- شاید این لبخند فیکت به واقعیت تبدیل بشه. کی می‌دونه؟ شاید امیرحسین اون‌قدرها که فکر می‌کنی آدم بدی نبا... .
با حرفش، با خشم بهش خیره شدم و پوزخندی زدم. وسط حرفش پریدم و گفتم:
- تو حالا عاشق نشدی که حال عاشق‌ها رو بفهمی ساحل. توی بارون نموندی که دل‌گیری هوا رو بدون عشقت بفهمی. تو تا حالا گریه نکردی برای کسی تا بفهمی من چی میگم.
ساحل با حرفم می‌خواست دهن باز کنه که سریع گفتم:
- تو تنها نموندی که حال دل بی‌قرار من رو بفهمی. تو از دست ندادی که بفهمی چیه از دست دادن؛ این‌ که دلیل نفس‌هات رو از دست بدی و دیگه قادر به ادامه‌ی این زندگی نباشی. تو نمی‌تونی بفهمی که قلب آدم فقط یک بار عاشق میشه. تو جای من نبودی که الان بفهمی فرق من و تو چیه... .
با این حرف، با غمگینی به ساحل نگاه کردم که ناگهان در اتاق زده شد. ساحل با چشم‌های اشکی نگاهم کرد و زیر ل*ب گفت:
- آره، شاید حق با تو باشه. من نمی‌تونم توی زمینه‌ی عشق درکت کنم؛ امّا دارم برات بال‌ بال می‌زنم که حالت رو خوب کنم، که بهت امید بدم جانان.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- خیلی وقته با کلمه‌ی امید خداحافظی کردم ساحل؛ پس بی‌خودی تلاش نکن.
با در زدن دوباره‌ی در، سریع به سمت آیینه رفتم و اشک‌هام رو با احتیاط پاک کردم که مامان امیرحسین در اتاق رو باز کرد و به سمتم اومد. ب*وسه‌ای روی سرم کاشت و گفت:
- چه خوشگل شدی عروس گلم!
با گفتن عروس گلم از جانب مامان امیرحسین، ل*ب‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهم به ساحل افتاد. ساحل با غمگینی نگاهم کرد و با چشم‌های پر از اشک، اتاق رو ترک کرد. با رفتنش آهی کشیدم که مامان امیرحسین گفت:
- اگه حاضر شدی، بریم عروس گلم.
با حرفش نیشخندی زدم که مامان امیرحسین نگاهی به گردنبندم کرد و گفت:
- راستی جانان، نمی‌خوای اون گردنبندت رو در بیاری؟ خیلی ساده‌‌ست دخترم‌.
با حرف مامان امیرحسین، اخمی کردم و دستم رو روی گردنبندم گذاشتم و گفتم:
- نه، من عاشق همین سادگیش شدم‌.
مامان امیرحسین با حرفم دهن کجی کرد و بعد با اکراه، هر دو از اتاقم بیرون زدیم که صدای کِل، جیغ و دست بلند شد و کل فامیل‌های مزخرف من، همانا دورم مثل پروانه جمع شده بودن، می زدن و می‌ر*ق*صیدن.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با حرفش، آروم هق زدم و گفتم:
- سعی می‌کنم قوی بشم. آره، سعی خودم رو دارم می‌کنم و اصلاً مهم نیست که چقدر امشب گریه کردم ساحل. من باز هم فردا با یک لبخند فیک جلوی همه ظاهر میشم. هیچ‌کس هم قرار نیست بفهمه که من دارم چی می‌کشم.
ساحل با حرفم آهی کشید و با پشت دست، اشک‌هاش رو پاک کرد و با لبخند گفت:
- شاید این لبخند فیکت به واقعیت تبدیل بشه. کی می‌دونه؟ شاید امیرحسین اون‌قدرها که فکر می‌کنی آدم بدی نبا... .
با حرفش، با خشم بهش خیره شدم و پوزخندی زدم. وسط حرفش پریدم و گفتم:
- تو حالا عاشق نشدی که حال عاشق‌ها رو بفهمی ساحل. توی بارون نموندی که دل‌گیری هوا رو بدون عشقت بفهمی. تو تا حالا گریه نکردی برای کسی تا بفهمی من چی میگم.
ساحل با حرفم می‌خواست دهن باز کنه که سریع گفتم:
- تو تنها نموندی که حال دل بی‌قرار من رو بفهمی. تو از دست ندادی که بفهمی چیه از دست دادن؛ این‌ که دلیل نفس‌هات رو از دست بدی و دیگه قادر به ادامه‌ی این زندگی نباشی. تو نمی‌تونی بفهمی که قلب آدم فقط یک بار عاشق میشه. تو جای من نبودی که الان بفهمی فرق من و تو چیه... .
با این حرف، با غمگینی به ساحل نگاه کردم که ناگهان در اتاق زده شد. ساحل با چشم‌های اشکی نگاهم کرد و زیر ل*ب گفت:
- آره، شاید حق با تو باشه. من نمی‌تونم توی زمینه‌ی عشق درکت کنم؛ امّا دارم برات بال‌ بال می‌زنم که حالت رو خوب کنم، که بهت امید بدم جانان.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- خیلی وقته با کلمه‌ی امید خداحافظی کردم ساحل؛ پس بی‌خودی تلاش نکن.
با در زدن دوباره‌ی در، سریع به سمت آیینه رفتم و اشک‌هام رو با احتیاط پاک کردم که مامان امیرحسین در اتاق رو باز کرد و به سمتم اومد. ب*وسه‌ای روی سرم کاشت و گفت:
- چه خوشگل شدی عروس گلم!
با گفتن عروس گلم از جانب مامان امیرحسین، ل*ب‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهم به ساحل افتاد. ساحل با غمگینی نگاهم کرد و با چشم‌های پر از اشک، اتاق رو ترک کرد. با رفتنش آهی کشیدم که مامان امیرحسین گفت:
- اگه حاضر شدی، بریم عروس گلم.
با حرفش نیشخندی زدم که مامان امیرحسین نگاهی به گردنبندم کرد و گفت:
- راستی جانان، نمی‌خوای اون گردنبندت رو در بیاری؟ خیلی ساده‌‌ست دخترم‌.
با حرف مامان امیرحسین، اخمی کردم و دستم رو روی گردنبندم گذاشتم و گفتم:
- نه، من عاشق همین سادگیش شدم‌.
مامان امیرحسین با حرفم دهن کجی کرد و بعد با اکراه، هر دو از اتاقم بیرون زدیم که صدای کِل، جیغ و دست بلند شد و کل فامیل‌های مزخرف من، همانا دورم مثل پروانه جمع شده بودن، می زدن و می‌ر*ق*صیدن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_هشت

هه! حال و روز من گریه داشت تا شادی. امیرحسین با کت شلوار سفید و پاپیون طلایی، به سمتم اومد. دستم رو محکم گرفت و ب*وسه‌ای روش کاشت که من بر خلاف میلم، لبخند اجباری بهش زدم و هر دو از خونه بیرون زدیم.
جشن نامزدی، توی حیاط خونه‌ی بزرگ ما بود. با قدم‌های سنگین به سمت جایگاه رفتیم و با بی‌حالی روی صندلی نشستم. از صبح که بیدار شدم، حالم بد بود. اصلاً نا نداشتم یک دوش ساده بگیرم امّا با داد و بیداد‌های مامانم، به اجبار یک دوش سر سری گرفتم؛ ولی این فضا خیلی برای من خفقان‌آور بود. نفس کشیدن در همچین فضایی برای من خیلی سخت بود؛ این‌ که جلوی همه تظاهر به شادی کنم و لبخند بزنم. ای مردم! من توی غمگین‌ترین حالت ممکن، شادم. اون هم شادی فیک و تظاهری.
نفس عمیقی کشیدم و به جمعیت رو به روم زل زدم بود که داشتن می‌زدن و می‌ر*ق*صیدن. ملت فقط به فکر خوش‌حال کردن خودشون بودن. هیچ‌کدوم از این‌ها متوجّه حال بد من نشدن و نخواهند شد. هه! زندگی نیست که، کلکسیون بدبختیه.
- چقدر خوشگل شدی عشقم!
با حرف امیرحسین، بی‌حرف نگاه سردی بهش کردم. لبخند کم رنگی زدم و روم رو ازش برگردوندم. به اندازه‌ی کافی امروز حالم بد بود، نمی‌خواستم با حرف‌های امیرحسین حال بدم رو بدتر کنم. از دور دو سه تا مرد امیرحسین رو صدا زدن که امیرحسین در گوشم گفت:
- عشقم، زود میام.
سری تکون دادم و با بی‌حوصلگی، اطراف رو نگاه کردم و بی‌اراده، توی دنیای خودم غرق شدم که ناگهان سینی نو*شی*دنی جلوی من گرفته شد.
- بفرمایید.
بدون نگاه کردن به سینی نو*شی*دنی، با غمگینی و آروم گفتم:
- میل ندارم.
با گفتن این حرف، دوباره نگاهم رو به سکوی ر*ق*ص انداختم که ناگهان صدای گرم و آشنایی رو دم گوشم شنیدم که می‌گفت:
- امشب زیادی زیبا شدی جانانم.
با این حرف، نفسم بند اومد. این صدا متعلق به کسی نبود جز سیاوش! با بهت به سمت صدا برگشتم و با دیدن یک مرد قد بلند هیکلی با سبیل کلفت و یک خال وسط لپش، متعجب بهش خیره شدم. خدای من! این دو جفت چشم سیاه متعلق به سیاوش من بودن؟ با بهت دوباره به رو به رو نگاه کردم و زیر ل*ب گفتم:
- نکنه خیالاتی شدم؟
دوباره به سمتش برگشتم که این‌بار با دقت نگاهش بکنم امّا در کمال ناباوری، غیبش زده بود. دیگه مطمئن شده بودم اون فرد کسی جز سیاوش من نبود امّا این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ چرا تغییر چهره کرده بود؟ دوباره با چشم همه جا رو جست و جو کردم امّا نبود.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
هه! حال و روز من گریه داشت تا شادی. امیرحسین با کت شلوار سفید و پاپیون طلایی، به سمتم اومد. دستم رو محکم گرفت و ب*وسه‌ای روش کاشت که من بر خلاف میلم، لبخند اجباری بهش زدم و هر دو از خونه بیرون زدیم. 
جشن نامزدی، توی حیاط خونه‌ی بزرگ ما بود. با قدم‌های سنگین به سمت جایگاه رفتیم و با بی‌حالی روی صندلی نشستم. از صبح که بیدار شدم، حالم بد بود. اصلاً نا نداشتم یک دوش ساده بگیرم امّا با داد و بیداد‌های مامانم، به اجبار یک دوش سر سری گرفتم؛ ولی این فضا خیلی برای من خفقان‌آور بود. نفس کشیدن در همچین فضایی برای من خیلی سخت بود؛ این‌ که جلوی همه تظاهر به شادی کنم و لبخند بزنم. ای مردم! من توی غمگین‌ترین حالت ممکن، شادم. اون هم شادی فیک و تظاهری.
نفس عمیقی کشیدم و به جمعیت رو به روم زل زدم بود که داشتن می‌زدن و می‌ر*ق*صیدن. ملت فقط به فکر خوش‌حال کردن خودشون بودن. هیچ‌کدوم از این‌ها متوجّه حال بد من نشدن و نخواهند شد. هه! زندگی نیست که، کلکسیون بدبختیه.
- چقدر خوشگل شدی عشقم!
با حرف امیرحسین، بی‌حرف نگاه سردی بهش کردم. لبخند کم رنگی زدم و روم رو ازش برگردوندم. به اندازه‌ی کافی امروز حالم بد بود، نمی‌خواستم با حرف‌های امیرحسین حال بدم رو بدتر کنم. از دور دو سه تا مرد امیرحسین رو صدا زدن که امیرحسین در گوشم گفت:
- عشقم، زود میام.
سری تکون دادم و با بی‌حوصلگی، اطراف رو نگاه کردم و بی‌اراده، توی دنیای خودم غرق شدم که ناگهان سینی نو*شی*دنی جلوی من گرفته شد.
- بفرمایید.
بدون نگاه کردن به سینی نو*شی*دنی، با غمگینی و آروم گفتم:
- میل ندارم.
با گفتن این حرف، دوباره نگاهم رو به سکوی ر*ق*ص انداختم که ناگهان صدای گرم و آشنایی رو دم گوشم شنیدم که می‌گفت:
- امشب زیادی زیبا شدی جانانم.
با این حرف، نفسم بند اومد. این صدا متعلق به کسی نبود جز سیاوش! با بهت به سمت صدا برگشتم و با دیدن یک مرد قد بلند هیکلی با سبیل کلفت و یک خال وسط لپش، متعجب بهش خیره شدم. خدای من! این دو جفت چشم سیاه متعلق به سیاوش من بودن؟ با بهت دوباره به رو به رو نگاه کردم و زیر ل*ب گفتم:
- نکنه خیالاتی شدم؟
دوباره به سمتش برگشتم که این‌بار با دقت نگاهش بکنم امّا در کمال ناباوری، غیبش زده بود. دیگه مطمئن شده بودم اون فرد کسی جز سیاوش من نبود امّا این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ چرا تغییر چهره کرده بود؟ دوباره با چشم همه جا رو جست و جو کردم امّا نبود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا