#پارت_صد_نود_نه
بعد با خشم، یقهاش رو گرفتم و با داد گفتم:
- گرفتی از من، لعنتی!
سخته بفهمی همه عمرت تلف شده. من یک درختی بودم که کور کورانه عاشق تبر شده و با این که قلبم خوب میدونه زخمیش میکنه امّا میخواد اون رو با عشق ب*غ*ل کنه.
سیاوش با داد من، چشمهاش رو بست. قطره اشکی از چشمش لغزید و با ل*بهای لرزونی گفت:
- میدونم دیر شده امّا وقتی به خودم اومدم، دیدم قلبم رو مال خودت کردی.
با این حرف، با صدای لرزونی بهش اشاره کردم و گفتم:
- تو مرد نیستی سیاوش، پس نمیتونی عاشق بشی. چون مردی که عشقش رو به چند قرون بفروشه، نمیتونه اسم مرد بودن رو به یدک بکشه.
سیاوش با چشمهای به خون نشسته از غم، نگاهم کرد و گفت:
- به خاطر پول نبود جانان. به خاطر... .
منتظرانه نگاهش کردم و گفتم:
- به خاطر چی؟
سیاوش سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
- نمیتونم بگم امّا میتونم این رو بگم که عشق من نسبت بهت حقیقی بود جانان.
با حرفهاش سرم رو پایین انداختم و گریه کردم. یک ماه قبل به طرز شدیدی به شنیدن این حرفهاش نیاز داشتم امّا حالا باور کردن این حرفها از جانب سیاوش برای من خیلی سخت بود، چون من احمق سابق نیستم. سیاوش با این حرف میخواست من رو توی بغلش بگیره که با خشم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- دیگه این حق رو بهت نمیدم که بهم دست بزنی سیاوش. مردی که قولش رو شکسته، حرف بعدیش هم زر زیادیه.
سیاوش با چشمهای غمگین نگاهم کرد که با گریه، روم رو ازش برگردوندم و گفتم:
- من خیلی دوست داشتم سیاوش ولی دیگه نمیتونم دوباره بهت اعتماد کنم. بهتره هر کدوممون به راه خودش بره.
- من به سمت تو، تو به سمت من جانان.
با حرف پر از غمش، ل*بم رو گ*از گرفتم و هق زدم. داشت با حرفهاش که به قول خودش اعتراف بود، من رو عذاب میداد و من تحمل شنیدن دوبارهی دروغ رو نداشتم. من دیگه به عشق سیاوش اعتماد نداشتم. حتی اگه واقعی هم باشه، دیگه نمیتونستم ظلمی که در حقم کرده رو فراموش کنم؛ چون سیاوش عشقمون رو فروخت و از همون شبی که با حرفهاش خردم کرد، من دیگه منِ سابق نشدم.
اشکهام رو با پشت دست پاک کردم و با تحکّم گفتم:
- نه سیاوش! راه من تو از هم جداست. دیگه قلب من انتظار تو رو نداره؛ چون دیگه نه من حال عاشقی رو دارم نه تو لیاقت عاشق شدن دوبارهی من. راستی... .
در اینجا پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- پولهایی که امیرحسین بهت داده هم نوشجونت.
به سمت در رفتم و خواستم دستگیره در رو پایین بکشم و در رو باز کنم که با لحن عصبی عجیبی، سیاوش گفت:
- جانان، اگه تو دوباره به زندگیم برنگردی، امید اومدنت رو برای همیشه به گور میبرم؛ چون زندگیای که توش نباشی رو من نمیخوام.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
بعد با خشم، یقهاش رو گرفتم و با داد گفتم:
- گرفتی از من، لعنتی!
سخته بفهمی همه عمرت تلف شده. من یک درختی بودم که کور کورانه عاشق تبر شده و با این که قلبم خوب میدونه زخمیش میکنه امّا میخواد اون رو با عشق ب*غ*ل کنه.
سیاوش با داد من، چشمهاش رو بست. قطره اشکی از چشمش لغزید و با ل*بهای لرزونی گفت:
- میدونم دیر شده امّا وقتی به خودم اومدم، دیدم قلبم رو مال خودت کردی.
با این حرف، با صدای لرزونی بهش اشاره کردم و گفتم:
- تو مرد نیستی سیاوش، پس نمیتونی عاشق بشی. چون مردی که عشقش رو به چند قرون بفروشه، نمیتونه اسم مرد بودن رو به یدک بکشه.
سیاوش با چشمهای به خون نشسته از غم، نگاهم کرد و گفت:
- به خاطر پول نبود جانان. به خاطر... .
منتظرانه نگاهش کردم و گفتم:
- به خاطر چی؟
سیاوش سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
- نمیتونم بگم امّا میتونم این رو بگم که عشق من نسبت بهت حقیقی بود جانان.
با حرفهاش سرم رو پایین انداختم و گریه کردم. یک ماه قبل به طرز شدیدی به شنیدن این حرفهاش نیاز داشتم امّا حالا باور کردن این حرفها از جانب سیاوش برای من خیلی سخت بود، چون من احمق سابق نیستم. سیاوش با این حرف میخواست من رو توی بغلش بگیره که با خشم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- دیگه این حق رو بهت نمیدم که بهم دست بزنی سیاوش. مردی که قولش رو شکسته، حرف بعدیش هم زر زیادیه.
سیاوش با چشمهای غمگین نگاهم کرد که با گریه، روم رو ازش برگردوندم و گفتم:
- من خیلی دوست داشتم سیاوش ولی دیگه نمیتونم دوباره بهت اعتماد کنم. بهتره هر کدوممون به راه خودش بره.
- من به سمت تو، تو به سمت من جانان.
با حرف پر از غمش، ل*بم رو گ*از گرفتم و هق زدم. داشت با حرفهاش که به قول خودش اعتراف بود، من رو عذاب میداد و من تحمل شنیدن دوبارهی دروغ رو نداشتم. من دیگه به عشق سیاوش اعتماد نداشتم. حتی اگه واقعی هم باشه، دیگه نمیتونستم ظلمی که در حقم کرده رو فراموش کنم؛ چون سیاوش عشقمون رو فروخت و از همون شبی که با حرفهاش خردم کرد، من دیگه منِ سابق نشدم.
اشکهام رو با پشت دست پاک کردم و با تحکّم گفتم:
- نه سیاوش! راه من تو از هم جداست. دیگه قلب من انتظار تو رو نداره؛ چون دیگه نه من حال عاشقی رو دارم نه تو لیاقت عاشق شدن دوبارهی من. راستی... .
در اینجا پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- پولهایی که امیرحسین بهت داده هم نوشجونت.
به سمت در رفتم و خواستم دستگیره در رو پایین بکشم و در رو باز کنم که با لحن عصبی عجیبی، سیاوش گفت:
- جانان، اگه تو دوباره به زندگیم برنگردی، امید اومدنت رو برای همیشه به گور میبرم؛ چون زندگیای که توش نباشی رو من نمیخوام.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
بعد با خشم، یقهاش رو گرفتم و با داد گفتم:
- گرفتی از من، لعنتی!
سخته بفهمی همه عمرت تلف شده. من یک درختی بودم که کور کورانه عاشق تبر شده و با این که قلبم خوب میدونه زخمیش میکنه امّا میخواد اون رو با عشق ب*غ*ل کنه.
سیاوش با داد من، چشمهاش رو بست. قطره اشکی از چشمش لغزید و با ل*بهای لرزونی گفت:
- میدونم دیر شده امّا وقتی به خودم اومدم، دیدم قلبم رو مال خودت کردی.
با این حرف، با صدای لرزونی بهش اشاره کردم و گفتم:
- تو مرد نیستی سیاوش، پس نمیتونی عاشق بشی. چون مردی که عشقش رو به چند قرون بفروشه، نمیتونه اسم مرد بودن رو به یدک بکشه.
سیاوش با چشمهای به خون نشسته از غم، نگاهم کرد و گفت:
- به خاطر پول نبود جانان. به خاطر... .
منتظرانه نگاهش کردم و گفتم:
- به خاطر چی؟
سیاوش سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
- نمیتونم بگم امّا میتونم این رو بگم که عشق من نسبت بهت حقیقی بود جانان.
با حرفهاش سرم رو پایین انداختم و گریه کردم. یک ماه قبل به طرز شدیدی به شنیدن این حرفهاش نیاز داشتم امّا حالا باور کردن این حرفها از جانب سیاوش برای من خیلی سخت بود، چون من احمق سابق نیستم. سیاوش با این حرف میخواست من رو توی بغلش بگیره که با خشم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- دیگه این حق رو بهت نمیدم که بهم دست بزنی سیاوش. مردی که قولش رو شکسته، حرف بعدیش هم زر زیادیه.
سیاوش با چشمهای غمگین نگاهم کرد که با گریه، روم رو ازش برگردوندم و گفتم:
- من خیلی دوست داشتم سیاوش ولی دیگه نمیتونم دوباره بهت اعتماد کنم. بهتره هر کدوممون به راه خودش بره.
- من به سمت تو، تو به سمت من جانان.
با حرف پر از غمش، ل*بم رو گ*از گرفتم و هق زدم. داشت با حرفهاش که به قول خودش اعتراف بود، من رو عذاب میداد و من تحمل شنیدن دوبارهی دروغ رو نداشتم. من دیگه به عشق سیاوش اعتماد نداشتم. حتی اگه واقعی هم باشه، دیگه نمیتونستم ظلمی که در حقم کرده رو فراموش کنم؛ چون سیاوش عشقمون رو فروخت و از همون شبی که با حرفهاش خردم کرد، من دیگه منِ سابق نشدم.
اشکهام رو با پشت دست پاک کردم و با تحکّم گفتم:
- نه سیاوش! راه من تو از هم جداست. دیگه قلب من انتظار تو رو نداره؛ چون دیگه نه من حال عاشقی رو دارم نه تو لیاقت عاشق شدن دوبارهی من. راستی... .
در اینجا پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- پولهایی که امیرحسین بهت داده هم نوشجونت.
به سمت در رفتم و خواستم دستگیره در رو پایین بکشم و در رو باز کنم که با لحن عصبی عجیبی، سیاوش گفت:
- جانان، اگه تو دوباره به زندگیم برنگردی، امید اومدنت رو برای همیشه به گور میبرم؛ چون زندگیای که توش نباشی رو من نمیخوام.
آخرین ویرایش توسط مدیر: