...من خشک زده نگاهش میکردم. نمیدونم چم شده بود؛ انگار با نگاهش داشت من رو کنترل میکرد، نمیتونستم نگاهم رو از نگاهش بردارم.
من هم بیاراده چشمهام رو بستم که سیاوش آروم سرش رو کنار گوشم برد و آروم گفت:
- تو با این نگاهت دل چند نفر رو بردی آهو جان؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...شو جانان، برسونمت.
چپچپ نگاهش کردم، دهن کجی کردم و گفتم:
- لازم نکرده خودم میرم، شما بفرمایید.
بعد با ناز روم رو ازش گرفتم و میخواستم به راهم ادامه بدم که سیاوش با تعجب گفت:
- چیچی رو خودم میرم دختر؟ الان وقت لجبازی کردنه آخه؟ بیا سوار شو ببینم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...کردم و زیر ل*ب با حرص گفتم:
- ا*و*فا*و*ف. مگه اشتهایی برای آدم میذارن؟
به دور و بر نگاه کردم و میخواستم پیراشکی رو گوشهای بذارم که با دیدن پسره بچهی فقیر که داشت آدامس میفروخت رفتم سمتش و پیراشکی رو سمتش گرفتم و گفتم:
- آقا پسر. پیراشکی دوست داری؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...گفت:
- من که نه؛ ولی تو رو نمیدونم.
با این حرف با صورت آویزون نگاهش کردم. بعد چشمهام رو با اکراه توی کاسه چرخوندم و با قدمهای بلند به سمت میزم رفتم و کیفم رو از روی میز برداشتم و به سمت در رفتم. رو به سیاوش کردم و گفتم:
- فعلاً بایبای خوشمزه.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه فدیعمی...
...باهام نداری؟
با خنده از جام بلند شدم و من هم با همون لحن گفتم:
- نه عزیزم میتونی بری گلم.
بعد از روبوسی و خداحافظی کردن از هم، ساحل از دفتر بیرون رفت که من هم با دیدن پوشهی دومی پفی کشیدم و به سمت میزم رفتم و شروع به چک کردنش شدم... .
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه فدیعمی
#انجمن_رمان_تک...
...تعجب نگاهی بهمون کرد و بعد سری از روی تأسف تکون داد دوباره با گوشیش شروع به بازی کرد. نگاهم رو با حرص ازش گرفتم و خودم رو از ب*غ*ل ساحل بیرون کشیدم. دستش روی گرفتم، رو مبل نشوندم، خودم هم کنارش نشستم و گفتم:
- وای ساحل. نمیدونی چهقدر دلتنگتم لامصب!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...به چه عنوانی دارید این سوال رو از من میپرسید؟
سیاوش که حسابی از حرفم جا خورده بود، با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:
- خب به عنوان دوست دیگه، نکنه نیستیم؟
با تعجب ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- یادم نمیاد پیشنهاد دوستیتون رو قبول کرده باشم آقای کامروا.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...دادگاه کی هست حالا؟
سیاوش که حسابی از حرفم توی فکر رفته بود؛ اما امیر آروم گفت:
- فرداست؛ ولی نیازی نیست که شما توی دادگاه حضور داشته باشید. من خودم شخصاً به کارها رسیدگی میکنم و خبرتون میکنم.
- اما من هم میخوام فردا همراهتون به دادگاه بیام.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...رسمی پشت میزش نشسته بود. سیاوش که معذب بودن من رو حس کرد، با خنده رو به من کرد و گفت:
- با امیر راحت باش پسر خیلی خاکیایه.
با این حرف نگاهی به سیاوش کردم و برای تایید حرفش سری تکون دادم. رو به امیر کردم و گفتم:
- آقای محمدی، پرونده تا کجا پیش رفت؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...بیفتی. اون هم برای حفظ امنیت بنده؛ چون اونی که جونم رو تهدید میکرد. به لطف پلیسها دستگیر شد.
بادیگارد غولتشن بدون کوچیکترین اهمیّتی به حرفم سرجاش سیخ ایستاده بود. هیچعکس العملی به حرفم نشون نداد. با تعجّب دستم رو جلوش بردم و گفتم:
- الو اینجایی؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...