#پارت_هفتاد_نه
بادیگارد نگاه مشکوکی به اطراف کرد و گفت:
- خانوم! اگر خسته شدید تاکسی بگیرم براتون؟
زکی! رسماً داشتم با دیوار حرف میزدم. با حرفش پفی کشیدم و سری تکون دادم که بادیگارد برای اوّلین تاکسی دستی بلند کرد که با نگه داشتن تاکسی فوراً خودم رو سمت صندلی جلوی شاگرد رسوندم و زودی سوار شدم که هم زمان صدای بسته شدن در عقبی بلند شد. رانندهی تاکسی که پسره جوونی بود با تعجّب نگاهی به عقب کرد و با دیدن بادیگارد غولتشنم با ترس ابروی بالا داد و رو به من کرد و گفت:
- ببخشید! این آقا با شماست؟
با حرفش صورتم رو با اکراه جمع کردم و با لحن پر از حرصی گفتم:
- متأسفانه بله.
راننده با حرفم سری تکون داد و زیر ل*ب با لحن بامزهی گفت:
- خدایا خودت حفظمون کن.
با شنیدن حرف راننده آروم خندهای کردم و نگاهم رو به سمت پنجره ماشین کردم. با رسیدن به شرکت هر دو از تاکسی پیاده شدیم و پول تاکسی رو میخواستم حساب کنم که غولتشن جونم باز مثل نخود هر آش مداخله کرد. من هم از خدا خواسته دیگه حرفی نزدم. لبی تر کردم و نگاهی به نمای ساختمون شرکت انداختم. نفس عمیقی کشیدم و میخواستم به سمت شرکت قدم بر دارم که یکدفعه یاد این بادیگارد غولتشن رو مخی خودم شدم!
با این هیکل ضایعهاش میخواد با من وارد شرکت بشه؟! همین هم کم مونده مضحکهی همه کارکنان شرکت بشم. با اون سبیلهای چندش مسخرهاش. زیر چشمی نگاهی به بادیگاردم کردم و توی دلم گفتم:
- باید یه فکری به حالش بکنم.
با این فکر لبیتر کردم و ناگهان رو به بادیگارد غولتشنم کردم، گفتم:
- شما همین جا منتظرم بمونید؛ چون داخل شرکت اَمنه خیالتون راحت باشه.
بعد از این حرف لبخند مسخرهایی زدم که بادیگارد نگاهی به هم کرد. میخواست حرفی بزنه که زودی وسط حرفش پریدم، گفتم:
- نگران نباشید! آقای کامروا هم کنارم هستند.
بادیگارد با شنیدن این حرفم سری تکون داد و با صدای کلفتش گفت:
- چشم خانوم. من همینجا منتظر شما میمونم.
با حرفش لبخندی از خوشحالی زدم و پا تندی وارد شرکت شدم. با ورودم به سالن شرکت آیداجون با دیدنم لبخند بزرگی رو ل*بش نشست. از جاش بلند شد و به سمتم اومد با ذوق محکم خودش رو توی بغلم انداخت و گفت:
- وای جانانم خوش اومدی!
منم محکم آیدا رو توی ب*غ*ل خودم فشار دادم و با خنده گفتم:
- من هم همینطور آیدی جونم.
آیدا با خنده از بغلم بیرون اومد و با لحن لاتی گفت:
- آیدی به فدات عشقم.
زبونم رو رو ل*بم کشیدم و با حالت بامزهی گفتم:
- لوسم نکن دختر!
آیدا با حرفم خندهای سر داد و محکم رو بازوم مشتی زد که یکدفعه لبخند روی از روی ل*بهاش محو شد و با ناراحتی گفت:
- راستی! درمورد اتفاقی که برات افتاده متأسفم؛ چون شیما همهچی رو بهم گفت و خیلی برات ناراحت شدم.
با حرفش نفس عمیقی کشیدم و با غم گفتم:
- بیخیال گذشت دیگه. راستی! چرا امروز به جای شیما داری کار میکنی؟
آیدا دستی به مقنعش کشید و گفت:
- عقد کنون پسر دایشهِ. امروز رو مرخصی گرفته شیما خانوم.
زیر ل*ب اویِ کشداری گفتم و با خنده گفتم:
- مبارک ها باشه! خب من دیگه برم دفترم؛ چون هزارتا کار سرم ریخته.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
بادیگارد نگاه مشکوکی به اطراف کرد و گفت:
- خانوم! اگر خسته شدید تاکسی بگیرم براتون؟
زکی! رسماً داشتم با دیوار حرف میزدم. با حرفش پفی کشیدم و سری تکون دادم که بادیگارد برای اوّلین تاکسی دستی بلند کرد که با نگه داشتن تاکسی فوراً خودم رو سمت صندلی جلوی شاگرد رسوندم و زودی سوار شدم که هم زمان صدای بسته شدن در عقبی بلند شد. رانندهی تاکسی که پسره جوونی بود با تعجّب نگاهی به عقب کرد و با دیدن بادیگارد غولتشنم با ترس ابروی بالا داد و رو به من کرد و گفت:
- ببخشید! این آقا با شماست؟
با حرفش صورتم رو با اکراه جمع کردم و با لحن پر از حرصی گفتم:
- متأسفانه بله.
راننده با حرفم سری تکون داد و زیر ل*ب با لحن بامزهی گفت:
- خدایا خودت حفظمون کن.
با شنیدن حرف راننده آروم خندهای کردم و نگاهم رو به سمت پنجره ماشین کردم. با رسیدن به شرکت هر دو از تاکسی پیاده شدیم و پول تاکسی رو میخواستم حساب کنم که غولتشن جونم باز مثل نخود هر آش مداخله کرد. من هم از خدا خواسته دیگه حرفی نزدم. لبی تر کردم و نگاهی به نمای ساختمون شرکت انداختم. نفس عمیقی کشیدم و میخواستم به سمت شرکت قدم بر دارم که یکدفعه یاد این بادیگارد غولتشن رو مخی خودم شدم!
با این هیکل ضایعهاش میخواد با من وارد شرکت بشه؟! همین هم کم مونده مضحکهی همه کارکنان شرکت بشم. با اون سبیلهای چندش مسخرهاش. زیر چشمی نگاهی به بادیگاردم کردم و توی دلم گفتم:
- باید یه فکری به حالش بکنم.
با این فکر لبیتر کردم و ناگهان رو به بادیگارد غولتشنم کردم، گفتم:
- شما همین جا منتظرم بمونید؛ چون داخل شرکت اَمنه خیالتون راحت باشه.
بعد از این حرف لبخند مسخرهایی زدم که بادیگارد نگاهی به هم کرد. میخواست حرفی بزنه که زودی وسط حرفش پریدم، گفتم:
- نگران نباشید! آقای کامروا هم کنارم هستند.
بادیگارد با شنیدن این حرفم سری تکون داد و با صدای کلفتش گفت:
- چشم خانوم. من همینجا منتظر شما میمونم.
با حرفش لبخندی از خوشحالی زدم و پا تندی وارد شرکت شدم. با ورودم به سالن شرکت آیداجون با دیدنم لبخند بزرگی رو ل*بش نشست. از جاش بلند شد و به سمتم اومد با ذوق محکم خودش رو توی بغلم انداخت و گفت:
- وای جانانم خوش اومدی!
منم محکم آیدا رو توی ب*غ*ل خودم فشار دادم و با خنده گفتم:
- من هم همینطور آیدی جونم.
آیدا با خنده از بغلم بیرون اومد و با لحن لاتی گفت:
- آیدی به فدات عشقم.
زبونم رو رو ل*بم کشیدم و با حالت بامزهی گفتم:
- لوسم نکن دختر!
آیدا با حرفم خندهای سر داد و محکم رو بازوم مشتی زد که یکدفعه لبخند روی از روی ل*بهاش محو شد و با ناراحتی گفت:
- راستی! درمورد اتفاقی که برات افتاده متأسفم؛ چون شیما همهچی رو بهم گفت و خیلی برات ناراحت شدم.
با حرفش نفس عمیقی کشیدم و با غم گفتم:
- بیخیال گذشت دیگه. راستی! چرا امروز به جای شیما داری کار میکنی؟
آیدا دستی به مقنعش کشید و گفت:
- عقد کنون پسر دایشهِ. امروز رو مرخصی گرفته شیما خانوم.
زیر ل*ب اویِ کشداری گفتم و با خنده گفتم:
- مبارک ها باشه! خب من دیگه برم دفترم؛ چون هزارتا کار سرم ریخته.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_هفتاد_نه
بادیگارد نگاه مشکوکی به اطراف کرد و گفت:
- خانوم! اگر خسته شدید تاکسی بگیرم براتون؟
زکی! رسماً داشتم با دیوار حرف میزدم. با حرفش پفی کشیدم و سری تکون دادم که بادیگارد برای اوّلین تاکسی دستی بلند کرد که با نگه داشتن تاکسی فوراً خودم رو سمت صندلی جلوی شاگرد رسوندم و زودی سوار شدم که هم زمان صدای بسته شدن در عقبی بلند شد. رانندهی تاکسی که پسره جوونی بود با تعجّب نگاهی به عقب کرد و با دیدن بادیگارد غولتشنم با ترس ابروی بالا داد و رو به من کرد و گفت:
- ببخشید! این آقا با شماست؟
با حرفش صورتم رو با اکراه جمع کردم و با لحن پر از حرصی گفتم:
- متأسفانه بله.
راننده با حرفم سری تکون داد و زیر ل*ب با لحن بامزهی گفت:
- خدایا خودت حفظمون کن.
با شنیدن حرف راننده آروم خندهای کردم و نگاهم رو به سمت پنجره ماشین کردم. با رسیدن به شرکت هر دو از تاکسی پیاده شدیم و پول تاکسی رو میخواستم حساب کنم که غولتشن جونم باز مثل نخود هر آش مداخله کرد. من هم از خدا خواسته دیگه حرفی نزدم. لبی تر کردم و نگاهی به نمای ساختمون شرکت انداختم. نفس عمیقی کشیدم و میخواستم به سمت شرکت قدم بر دارم که یکدفعه یاد این بادیگارد غولتشن رو مخی خودم شدم!
با این هیکل ضایعهاش میخواد با من وارد شرکت بشه؟! همین هم کم مونده مضحکهی همه کارکنان شرکت بشم. با اون سبیلهای چندش مسخرهاش. زیر چشمی نگاهی به بادیگاردم کردم و توی دلم گفتم:
- باید یه فکری به حالش بکنم.
با این فکر لبیتر کردم و ناگهان رو به بادیگارد غولتشنم کردم، گفتم:
- شما همین جا منتظرم بمونید؛ چون داخل شرکت اَمنه خیالتون راحت باشه.
بعد از این حرف لبخند مسخرهایی زدم که بادیگارد نگاهی به هم کرد. میخواست حرفی بزنه که زودی وسط حرفش پریدم، گفتم:
- نگران نباشید! آقای کامروا هم کنارم هستند.
بادیگارد با شنیدن این حرفم سری تکون داد و با صدای کلفتش گفت:
- چشم خانوم. من همینجا منتظر شما میمونم.
با حرفش لبخندی از خوشحالی زدم و پا تندی وارد شرکت شدم. با ورودم به سالن شرکت آیداجون با دیدنم لبخند بزرگی رو ل*بش نشست. از جاش بلند شد و به سمتم اومد با ذوق محکم خودش رو توی بغلم انداخت و گفت:
- وای جانانم خوش اومدی!
منم محکم آیدا رو توی ب*غ*ل خودم فشار دادم و با خنده گفتم:
- من هم همینطور آیدی جونم.
آیدا با خنده از بغلم بیرون اومد و با لحن لاتی گفت:
- آیدی به فدات عشقم.
زبونم رو رو ل*بم کشیدم و با حالت بامزهی گفتم:
- لوسم نکن دختر!
آیدا با حرفم خندهای سر داد و محکم رو بازوم مشتی زد که یکدفعه لبخند روی از روی ل*بهاش محو شد و با ناراحتی گفت:
- راستی! درمورد اتفاقی که برات افتاده متأسفم؛ چون شیما همهچی رو بهم گفت و خیلی برات ناراحت شدم.
با حرفش نفس عمیقی کشیدم و با غم گفتم:
- بیخیال گذشت دیگه. راستی! چرا امروز به جای شیما داری کار میکنی؟
آیدا دستی به مقنعش کشید و گفت:
- عقد کنون پسر دایشهِ. امروز رو مرخصی گرفته شیما خانوم.
زیر ل*ب اویِ کشداری گفتم و با خنده گفتم:
- مبارک ها باشه! خب من دیگه برم دفترم؛ چون هزارتا کار سرم ریخته.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
آخرین ویرایش: