کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_هفتاد_نه

بادیگارد نگاه مشکوکی به اطراف کرد و گفت:
- خانوم! اگر خسته شدید تاکسی بگیرم براتون؟
زکی! رسماً داشتم با دیوار حرف می‌زدم. با حرفش پفی کشیدم و سری تکون دادم که بادیگارد برای اوّلین تاکسی دستی بلند کرد که با نگه داشتن تاکسی فوراً خودم رو سمت صندلی جلوی شاگرد رسوندم و زودی سوار شدم که هم زمان صدای بسته شدن در عقبی بلند شد. راننده‌ی تاکسی که پسره جوونی بود با تعجّب نگاهی به عقب کرد و با دیدن بادیگارد غولتشنم با ترس ابروی بالا داد و رو به من کرد و گفت:
- ببخشید! این آقا با شماست؟
با حرفش صورتم رو با اکراه جمع کردم و با لحن پر از حرصی گفتم:
- متأسفانه بله.
راننده‌ با حرفم سری تکون داد و زیر ل*ب با لحن بامزه‌ی گفت:
- خدایا خودت حفظمون کن.
با شنیدن حرف راننده آروم خنده‌ای کردم و نگاهم رو به سمت پنجره ماشین کردم. با رسیدن به شرکت هر دو از تاکسی پیاده شدیم و پول تاکسی رو می‌خواستم حساب کنم که غولتشن جونم باز مثل نخود هر آش مداخله کرد. من هم از خدا خواسته دیگه حرفی نزدم. لبی تر کردم و نگاهی به نمای ساختمون شرکت انداختم. نفس عمیقی کشیدم و می‌خواستم به سمت شرکت قدم بر دارم که یک‌دفعه یاد این بادیگارد غولتشن رو مخی خودم شدم!
با این هیکل ضایعه‌اش می‌خواد با من وارد شرکت بشه؟! همین هم کم مونده مضحکه‌ی همه کارکنان شرکت بشم. با اون سبیل‌های چندش مسخره‌اش. زیر چشمی نگاهی به بادیگاردم کردم و توی دلم گفتم:
- باید یه فکری به حالش بکنم.
با این فکر لبی‌تر کردم و ناگهان رو به بادیگارد غولتشنم کردم، گفتم:
- شما همین جا منتظرم بمونید؛ چون داخل شرکت اَمنه خیالتون راحت باشه.
بعد از این حرف لبخند مسخره‌ایی زدم که بادیگارد نگاهی به هم کرد. می‌خواست حرفی بزنه که زودی وسط حرفش پریدم، گفتم:
- نگران نباشید! آقای کامروا هم کنارم هستند.
بادیگارد با شنیدن این حرفم سری تکون داد و با صدای کلفتش گفت:
- چشم خانوم. من همین‌جا منتظر شما می‌مونم.
با حرفش لبخندی از خوش‌حالی زدم و پا تندی وارد شرکت شدم. با ورودم به سالن شرکت آیدا‌جون با دیدنم لبخند بزرگی رو ل*بش نشست. از جاش بلند شد و به سمتم اومد با ذوق محکم خودش رو توی بغلم انداخت و گفت:
- وای جانانم خوش اومدی!
منم محکم آیدا رو توی ب*غ*ل خودم فشار دادم و با خنده گفتم:
- من‌ هم همین‌طور آیدی جونم.
آیدا با خنده از بغلم بیرون اومد و با لحن لاتی گفت:
- آیدی به فدات عشقم.
زبونم رو رو ل*بم کشیدم و با حالت بامزه‌ی گفتم:
- لوسم نکن دختر!
آیدا با حرفم خنده‌ای سر داد و محکم رو بازوم مشتی زد که یک‌دفعه لبخند روی از روی ل*ب‌هاش محو شد و با ناراحتی گفت:
- راستی! درمورد اتفاقی که برات افتاده متأسفم؛ چون شیما همه‌چی‌ رو بهم گفت و خیلی برات ناراحت شدم.
با حرفش نفس عمیقی کشیدم و با غم گفتم:
- بی‌خیال گذشت دیگه. راستی! چرا امروز به جای شیما داری کار می‌کنی؟
آیدا دستی به مقنعش کشید و گفت:
- عقد کنون پسر دایشهِ. امروز رو مرخصی گرفته شیما خانوم.
زیر ل*ب اویِ کشداری گفتم و با خنده گفتم:
- مبارک‌ ها باشه! خب من دیگه برم دفترم؛ چون هزارتا کار سرم ریخته.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_هفتاد_نه

بادیگارد نگاه مشکوکی به اطراف کرد و گفت:
- خانوم! اگر خسته شدید تاکسی بگیرم براتون؟
زکی! رسماً داشتم با دیوار حرف می‌زدم. با حرفش پفی کشیدم و سری تکون دادم که بادیگارد برای اوّلین تاکسی دستی بلند کرد که با نگه داشتن تاکسی فوراً خودم رو سمت صندلی جلوی شاگرد رسوندم و زودی سوار شدم که هم زمان صدای بسته شدن در عقبی بلند شد. راننده‌ی تاکسی که پسره جوونی بود با تعجّب نگاهی به عقب کرد و با دیدن بادیگارد غولتشنم با ترس ابروی بالا داد و رو به من کرد و گفت:
- ببخشید! این آقا با شماست؟
با حرفش صورتم رو با اکراه جمع کردم و با لحن پر از حرصی گفتم:
- متأسفانه بله.
راننده‌ با حرفم سری تکون داد و زیر ل*ب  با لحن بامزه‌ی گفت:
- خدایا خودت حفظمون کن.
با شنیدن حرف راننده آروم خنده‌ای کردم و نگاهم رو به سمت پنجره ماشین کردم. با رسیدن به شرکت هر دو از تاکسی پیاده شدیم و پول تاکسی رو می‌خواستم حساب کنم که غولتشن جونم باز مثل نخود هر آش مداخله کرد. من هم از خدا خواسته دیگه حرفی نزدم. لبی تر کردم و نگاهی به نمای ساختمون شرکت انداختم. نفس عمیقی کشیدم و می‌خواستم به سمت شرکت قدم بر دارم  که یک‌دفعه یاد این بادیگارد غولتشن رو مخی خودم شدم!
با این هیکل ضایعه‌اش می‌خواد با من وارد شرکت بشه؟! همین هم کم مونده مضحکه‌ی همه کارکنان شرکت بشم. با اون سبیل‌های چندش مسخره‌اش. زیر چشمی نگاهی به بادیگاردم کردم و توی دلم گفتم:
- باید یه فکری به حالش بکنم.
با این فکر لبی‌تر کردم و ناگهان رو به بادیگارد غولتشنم کردم، گفتم:
- شما همین جا منتظرم بمونید؛ چون داخل شرکت اَمنه خیالتون راحت باشه.
بعد از این حرف لبخند مسخره‌ایی زدم که بادیگارد نگاهی به هم کرد. می‌خواست حرفی بزنه که زودی وسط حرفش پریدم، گفتم:
- نگران نباشید! آقای کامروا هم کنارم هستند.
بادیگارد با شنیدن این حرفم سری تکون داد و با صدای کلفتش گفت:
- چشم خانوم. من همین‌جا منتظر شما می‌مونم.
با حرفش لبخندی از خوش‌حالی زدم و پا تندی وارد شرکت شدم. با ورودم به سالن شرکت آیدا‌جون با دیدنم لبخند بزرگی رو ل*بش نشست. از جاش بلند شد و به سمتم اومد با ذوق محکم خودش رو توی بغلم انداخت و گفت:
- وای جانانم خوش اومدی!
منم محکم آیدا رو توی ب*غ*ل خودم فشار دادم و با خنده گفتم:
- من‌ هم همین‌طور آیدی جونم.
آیدا با خنده از بغلم بیرون اومد و با لحن لاتی گفت:
- آیدی به فدات عشقم.
زبونم رو رو ل*بم کشیدم و با حالت بامزه‌ی گفتم:
- لوسم نکن دختر!
آیدا با حرفم خنده‌ای سر داد و محکم رو بازوم مشتی زد که یک‌دفعه لبخند روی از روی ل*ب‌هاش محو شد و با ناراحتی گفت:
- راستی! درمورد اتفاقی که برات افتاده متأسفم؛ چون شیما همه‌چی‌ رو بهم گفت و خیلی برات ناراحت شدم.
با حرفش نفس عمیقی کشیدم و با غم گفتم:
- بی‌خیال گذشت دیگه. راستی! چرا امروز به جای شیما داری کار می‌کنی؟
آیدا دستی به مقنعش کشید و گفت:
-  عقد کنون پسر دایشهِ. امروز رو مرخصی گرفته شیما خانوم.
زیر ل*ب اویِ کشداری گفتم و با خنده گفتم:
- مبارک‌ ها باشه! خب من دیگه برم دفترم؛ چون هزارتا کار سرم ریخته.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_هشتاد

آیدا سری تکون داد و گفت:
- بله البته، بفرما گلم.
با مهربونی دستی به بازوش کشیدم. می‌خواستم به سمت دفترم برم، که سریع یاد چیزی افتادم. به سمت آیداجون برگشتم و با کنجکاوی پرسیدم:
- راستی آیداجون... .
آیدا سرش رو از مانتیور بالا برد و گفت:
- جانم؟
- آقای کامروا توی اتاقشون هستند؟
آیدا با حرفم سری تکون داد و گفت:
- بله؛ ولی مهمون دارند.
مهمون؟ با کنجکاوی به آیدا نگاه کردم و با لبخند نگاهم رو ازش گرفتم. به سمت دفتر مشترک من و سیاوش رفتم و با در زدن و گفتن بفرمایید از جانب سیاوش وارد دفتر شدم. که دیدم سیاوش با یک پسر جوونی که قبلاً هم به شرکت اومده بود، نشسته بودند و حسابی سرگرم حرف زدن بودن. سیاوش با دیدنم لبخندی زد و از جاش بلند شد که دوستش هم با دیدنم از جاش بلند شد.
با لبخند به سمتشون رفتم و زیر ل*ب سلامی به هردوشون کردم که سیاوش با دست به من اشاره و رو به پسره کرد و گفت:
- ایشون خانوم جانان توکلی هستند؛ دختر آقای توکلی و همکار جدید من.
پسره سمت من برگشت و با لبخند برای من سری تکون داد و گفت:
- پس جانان خانوم شما هستید؟ از آشناییتون خیلی خوش‌بختم. من هم امیر‌‌ محمدی وکیل پرونده‌اتون هستم.
با تعجب نگاهی به پسره که حالا فهمیدم اسمش امیر بود، کردم و خیلی کوتاه گفتم:
- عام... هم‌چنین آقای محمدی.
و بعد از این حرف نگاه ریزی به وکیلم انداختم و شروع به آنالیز کردنش کردم. اوم بدک نبود. یک پسر خوش‌هیکل با پو*ست سفید و موهای کمی فر و با صورت شیش تیغی بود. یک کاپشن چرم همراه با شلوار جین و پوتین مشکی هم پوشیده بود.
نمی‌دونم چرا؛ ولی قیافه‌اش به همه‌چیز می‌خورد، اِلاّ وکیل.
با لبخندی مصنوعی سری تکون دادم که آقای محمدی با دست رو به‌ مبل اشاره کرد و گفت:
- جانان خانوم اگر میشه یک ده دقیقه‌ای وقتتون رو به من بدید؛ چون می‌خوام در مورد پرونده‌اتون حرف بزنم.
با حرف آقای محمدی کیف رو توی دستم جابه‌جا کردم و با لبخند گفتم:
- بله البته بفرمایید.
با گفتن این حرف به سمت مبل رفتم و رو‌به‌روی آقای‌محمدی نشستم. سیاوش هم هم‌چنان مغرورانه با لباس رسمی پشت میزش نشسته بود. سیاوش که معذب بودن من رو حس کرد، با خنده رو به من کرد و گفت:
- با امیر راحت باش پسر خیلی خاکی‌‌ایه.
با این حرف نگاهی به سیاوش کردم و برای تایید حرفش سری تکون دادم. رو به امیر کردم و گفتم:
- آقای محمدی، پرونده تا کجا پیش رفت؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_هشتاد

آیدا سری تکون داد و گفت:
- بله البته، بفرما گلم.
با مهربونی دستی به بازوش کشیدم. می‌خواستم به سمت دفترم برم، که سریع یاد چیزی افتادم. به سمت آیداجون برگشتم و با کنجکاوی پرسیدم:
- راستی آیداجون... .
آیدا سرش رو از مانتیور بالا برد و گفت:
- جانم؟
- آقای کامروا توی اتاقشون هستند؟
آیدا با حرفم سری تکون داد و گفت:
- بله؛ ولی مهمون دارند.
مهمون؟ با کنجکاوی به آیدا نگاه کردم و با لبخند نگاهم رو ازش گرفتم. به سمت دفتر مشترک من و سیاوش رفتم و با در زدن و گفتن بفرمایید از جانب سیاوش وارد دفتر شدم. که دیدم سیاوش با یک پسر جوونی که قبلاً هم به شرکت اومده بود، نشسته بودند و حسابی سرگرم حرف زدن بودن. سیاوش با دیدنم لبخندی زد و از جاش بلند شد که دوستش هم با دیدنم از جاش بلند شد.
با لبخند به سمتشون رفتم و زیر ل*ب سلامی به هردوشون کردم که سیاوش با دست به من اشاره و رو به پسره کرد و گفت:
- ایشون خانوم جانان توکلی هستند؛ دختر آقای توکلی و همکار جدید من.
 پسره سمت من برگشت و با لبخند برای من سری تکون داد و گفت:
- پس جانان خانوم شما هستید؟ از آشناییتون خیلی خوش‌بختم. من هم امیر‌‌ محمدی وکیل پرونده‌اتون هستم.
با تعجب نگاهی به پسره که حالا فهمیدم اسمش امیر بود، کردم و خیلی کوتاه گفتم:
- عام... هم‌چنین آقای محمدی.
و بعد از این حرف نگاه ریزی به وکیلم انداختم و شروع به آنالیز کردنش کردم. اوم بدک نبود. یک پسر خوش‌هیکل با پو*ست سفید و موهای کمی فر و با صورت شیش تیغی بود. یک کاپشن چرم همراه با شلوار جین و پوتین مشکی هم پوشیده بود.
نمی‌دونم چرا؛ ولی قیافه‌اش به همه‌چیز می‌خورد، اِلاّ وکیل.
با لبخندی مصنوعی سری تکون دادم که آقای محمدی با دست رو به‌ مبل اشاره کرد و گفت:
- جانان خانوم اگر میشه یک ده دقیقه‌ای وقتتون رو به من بدید؛ چون می‌خوام در مورد پرونده‌اتون حرف بزنم.
با حرف آقای محمدی کیف رو توی دستم جابه‌جا کردم و با لبخند گفتم:
- بله البته بفرمایید.
با گفتن این حرف به سمت مبل رفتم و رو‌به‌روی آقای‌محمدی نشستم. سیاوش هم هم‌چنان مغرورانه با لباس رسمی پشت میزش نشسته بود. سیاوش که معذب بودن من رو حس کرد، با خنده رو به من کرد و گفت:
- با امیر راحت باش پسر خیلی خاکی‌‌ایه.
با این حرف نگاهی به سیاوش کردم و برای تایید حرفش سری تکون دادم. رو به امیر کردم و گفتم:
- آقای محمدی، پرونده تا کجا پیش رفت؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_هشتاد_یک

امیر که در حال باز کردن پرونده‌های رنگی بود، از بینشون یک برگه در آورد و نگاه سرسری بهش انداخت و گفت:
- خب، جانان خ... ببخشید می‌تونم با شما راحت باشم؟ چون زیاد تو فاز رسمی بازی نیستم!
با حرفش لبخندی زدم و گفتم:
- البته، بفرمایید.
امیر با حرفم دست‌هاش رو بهم مالوند و گفت:
- خب جانان‌خانوم، اولاً بگم که برای حادثه‌ی تلخی که براتون پیش اومده خیلی متأسفم.
با حرفش نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
- ممنون.
- سیاوش‌جان لطف کردند و همه‌چیز رو برای من تعریف کردند. من زودی از امیرحسین توکلی شکایت کردم؛ اما با فرار کردنش ضربه‌ای بدی به خودش زد؛ چون جرمش رو یک جورهایی اثبات و سنگین‌تر کرد.
با حرف‌های امیر محمدی سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم:
- خب؟
امیر محمدی لبی‌ تر کرد و گفت:
- و قطعاً به جرم آدم‌‌ربایی و دست‌درازی احتمالاً به شیش ماه و خورده‌ای محکوم به حبس میشه.
از حرف امیر محمدی بی‌اراده توی فکر فرو رفتم.
و ناخودآگاه دستم رو روی ل*بم گذاشتم و نیم‌نگاهی به امیر محمدی کردم و گفتم:
- اوم... میشه ازتون یک خواهشی بکنم؟
امیر‌محمدی درحالی‌که برگه‌ها رو توی پوشه می‌ذاشت گفت:
- بله. بفرمایید؟
- خواهشاً از دست‌درازی توی دادگاه حرفی نزنید؛ چون می‌خوام که امیرحسین رو فقط به جرم آدم ربایی محکوم کنید.
سیاوش و امیر با حرفم جا خوردن. سیاوش با تعجب گفت:
- چرا جانان‌خانوم؟ نکنه تهدیدتون کردن؟
از حرف سیاوش ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- تهدید؟
بعد از این حرف لبخند کجی زدم و با کنایه گفتم:
- ببخشید؛ ولی وقتی دلیلش رو نمی‌دونید، بی‌خودی قضاوت نکنید.
سیاوش با حرفم ابرویی بالا پروند و سری تکون داد. امیر با کنجکاوی گفت:
- خب جانان‌خانوم، می‌تونم من دلیلش رو ازتون بپرسم؟
با این حرف نفس عمیقی کشیدم و با لحن سردی رو به امیر کردم و گفتم:
- معذرت می‌خوام؛ ولی دلیلش رو ترجیح میدم نگم.
امیرمحمدی که حسابی از حرفم جا خورده بود، سری تکون داد و گفت:
- باشه مشکلی نیست. بالاخره این نظر شماست و ما هم باید بهش احترام بذاریم.
با حرف امیر محمدی به مبل تکیه دادم، پا روی پا انداختم و گفتم:
- جلسه‌ی دادگاه کی هست حالا؟
سیاوش که حسابی از حرفم توی فکر رفته بود؛ اما امیر آروم گفت:
- فرداست؛ ولی نیازی نیست که شما توی دادگاه حضور داشته باشید. من خودم شخصاً به کارها رسیدگی می‌کنم و خبرتون می‌کنم.
- اما من‌ هم می‌خوام فردا همراهتون به دادگاه بیام.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_هشتاد_یک

امیر که در حال باز کردن پرونده‌های رنگی بود، از بینشون یک برگه در آورد و نگاه سرسری بهش انداخت و گفت:
- خب، جانان خ... ببخشید می‌تونم با شما راحت باشم؟ چون زیاد تو فاز رسمی بازی نیستم!
با حرفش لبخندی زدم و گفتم:
- البته، بفرمایید.
امیر با حرفم دست‌هاش رو بهم مالوند و گفت:
- خب جانان‌خانوم، اولاً بگم که برای حادثه‌ی تلخی که براتون پیش اومده خیلی متأسفم.
با حرفش نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
- ممنون.
- سیاوش‌جان لطف کردند و همه‌چیز رو برای من تعریف کردند. من زودی از امیرحسین توکلی شکایت کردم؛ اما با فرار کردنش ضربه‌ای بدی به خودش زد؛ چون جرمش رو یک جورهایی اثبات و سنگین‌تر کرد.
با حرف‌های امیر محمدی سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم:
- خب؟
امیر محمدی لبی‌ تر کرد و گفت:
- و قطعاً به جرم آدم‌‌ربایی و دست‌درازی احتمالاً به شیش ماه و خورده‌ای محکوم به حبس میشه.
از حرف امیر محمدی بی‌اراده توی فکر فرو رفتم.
و ناخودآگاه دستم رو روی ل*بم گذاشتم و نیم‌نگاهی به امیر محمدی کردم و گفتم:
- اوم... میشه ازتون یک خواهشی بکنم؟
امیر‌محمدی درحالی‌که برگه‌ها رو توی پوشه می‌ذاشت گفت:
- بله. بفرمایید؟
- خواهشاً از دست‌درازی توی دادگاه حرفی نزنید؛ چون می‌خوام که امیرحسین رو فقط به جرم آدم ربایی محکوم کنید.
سیاوش و امیر با حرفم جا خوردن. سیاوش با تعجب گفت:
- چرا جانان‌خانوم؟ نکنه تهدیدتون کردن؟
 از حرف سیاوش ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- تهدید؟
بعد از این حرف لبخند کجی زدم و با کنایه گفتم:
- ببخشید؛ ولی وقتی دلیلش رو نمی‌دونید، بی‌خودی قضاوت نکنید.
سیاوش با حرفم ابرویی بالا پروند و سری تکون داد. امیر با کنجکاوی گفت:
- خب جانان‌خانوم، می‌تونم من دلیلش رو ازتون بپرسم؟
با این حرف نفس عمیقی کشیدم و با لحن سردی رو به امیر کردم و گفتم:
- معذرت می‌خوام؛ ولی دلیلش رو ترجیح میدم نگم.
امیرمحمدی که حسابی از حرفم جا خورده بود، سری تکون داد و گفت:
- باشه مشکلی نیست. بالاخره این نظر شماست و ما هم باید بهش احترام بذاریم.
با حرف امیر محمدی به مبل تکیه دادم، پا روی پا انداختم و گفتم:
- جلسه‌ی دادگاه کی هست حالا؟
سیاوش که حسابی از حرفم توی فکر رفته بود؛ اما امیر آروم گفت:
-  فرداست؛ ولی نیازی نیست که شما توی دادگاه حضور داشته باشید. من خودم شخصاً به کارها رسیدگی می‌کنم و خبرتون می‌کنم.
- اما من‌ هم می‌خوام فردا همراهتون به دادگاه بیام.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_هشتاد_دو

با حرفم دو تا ابروهای امیر بالا پرید‌. با هول نگاهی به سیاوش کرد. سیاوش از جاش بلند شد و به سمت ما اومد روی مبل رو‌به‌روییم نشست، نگاهی بهم کرد و گفت:
- حق با امیره، جانان‌خانوم نیازی نیست برید؛ فقط اعصاب خودتون رو با دیدن اون ع*و*ضی خ*را*ب می‌کنید.
با حرف سیاوش توی فکر فرو رفتم. یعنی فرصت دیدن قیافه‌ی ترسیده‌ی امیرحسین رو از دست بدم؟ اما خب سیاوش هم بَد نمی‌گفت، برم که چی؟ فقط با دیدنش دوباره یاد اتفاقات اون شب میفُتم و حالم دوباره بد میشه.
پس لبخندی زدم و گفتم:
- بله...حق با شماست؛ واقعاً دوست ندارم دوباره صورت نحسش رو ببینم.
سیاوش با حرفم نفس راحتی کشید، روی مبل تکیه داد و گفت:
- خوبه.
چرا اون‌قدر سیاوش از رفتنم ناراضی بود؟ یعنی به‌‌خاطر این‌که حالم بد نشه؟ با سردرگمی نگاهی به سیاوش کردم. سیاوش با شوخی نگاهی به امیر کرد و گفت:
- پاشو داداش من. برو کارهای لازم رو انجام بده، تنبلی دیگه بسه.
امیر که در حال جمع کردن پوشه‌هاش بود، از جاش بلند شد. لبخند خاصی بهمون زد و گفت:
- حتماً.
بعد با لبخند، رو به من کرد و گفت:
- من دیگه مرخص میشم، با اجازه‌اتون.
به احترامش از جام بلند شدم و گفتم:
- خوش‌حال شدم از آشناییتون آقای محمدی.
امیر محمدی با حرفم سری تکون داد و گفت:
- من بیشتر جانان‌خانوم.
با خداحافظی کردن امیر از ما و رفتنش از دفتر، می‌خواستم سمت میزم برم که سیاوش از جاش بلند شد و گفت:
- میشه باهم حرف بزنیم؟
با حرفش ابرویی بالا پروندم. نگاهی به سیاوش کردم و گفتم:
- اوکی.
و دوباره سرجام نشستم که سیاوش دست‌هاش رو به‌ هم مالوند و گفت:
- خب نمی‌خوای تعریف کنی؟
با تعجب به سمتش خم شدم و گفتم:
- ببخشید چی رو؟
سیاوش راست توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- چرا امیر نباید از قضیه‌ی دست‌درازی، چیزی توی دادگاه مطرح نکنه؟ میشه بهم بگی؟
عجب! این کی با من صمیمی شده که من خبر ندارم؟ دو روز به روش خندیدم برای من آقا بالا سر شده؟ الان من باید بهش حساب پس بدم؟ حالا درسته جونم رو نجات داده؛ ولی خب نباید از حدش بگذره و فضولی کنه.
ل*ب‌ تر کردم و با پررویی در جوابش گفتم:
- ببخشید، شما به چه عنوانی دارید این سوال رو از من می‌پرسید؟
سیاوش که حسابی از حرفم جا خورده بود، با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:
- خب به عنوان دوست دیگه، نکنه نیستیم؟
با تعجب ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- یادم نمیاد پیشنهاد دوستی‌تون رو قبول کرده باشم آقای کامروا.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_هشتاد_دو

با حرفم دو تا ابروهای امیر بالا پرید‌. با هول نگاهی به سیاوش کرد. سیاوش از جاش بلند شد و به سمت ما اومد روی مبل رو‌به‌روییم نشست، نگاهی بهم کرد و گفت:
- حق با امیره، جانان‌خانوم نیازی نیست برید؛ فقط اعصاب خودتون رو با دیدن اون ع*و*ضی خ*را*ب می‌کنید.
با حرف سیاوش توی فکر فرو رفتم. یعنی فرصت دیدن قیافه‌ی ترسیده‌ی امیرحسین رو از دست بدم؟ اما خب سیاوش هم بَد نمی‌گفت، برم که چی؟ فقط با دیدنش دوباره یاد اتفاقات اون شب میفُتم و حالم دوباره بد میشه.
 پس لبخندی زدم و گفتم:
- بله...حق با شماست؛ واقعاً دوست ندارم دوباره صورت نحسش رو ببینم.
سیاوش با حرفم نفس راحتی کشید، روی مبل تکیه داد و گفت:
- خوبه.
چرا اون‌قدر سیاوش از رفتنم ناراضی بود؟ یعنی به‌‌خاطر این‌که حالم بد نشه؟ با سردرگمی نگاهی به سیاوش کردم. سیاوش با شوخی نگاهی به امیر کرد و گفت:
- پاشو داداش من. برو کارهای لازم رو انجام بده، تنبلی دیگه بسه.
امیر که در حال جمع کردن پوشه‌هاش بود، از جاش بلند شد. لبخند خاصی بهمون زد و گفت:
- حتماً.
بعد با لبخند، رو به من کرد و گفت:
- من دیگه مرخص میشم، با اجازه‌اتون.
به احترامش از جام بلند شدم و گفتم:
- خوش‌حال شدم از آشناییتون آقای محمدی.
امیر محمدی با حرفم سری تکون داد و گفت:
- من بیشتر جانان‌خانوم.
با خداحافظی کردن امیر از ما و رفتنش از دفتر، می‌خواستم سمت میزم برم که سیاوش از جاش بلند شد و گفت:
- میشه باهم حرف بزنیم؟
با حرفش ابرویی بالا پروندم. نگاهی به سیاوش کردم و گفتم:
- اوکی.
و دوباره سرجام نشستم که سیاوش دست‌هاش رو به‌ هم مالوند و گفت:
- خب نمی‌خوای تعریف کنی؟
با تعجب به سمتش خم شدم و گفتم:
- ببخشید چی رو؟
سیاوش راست توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- چرا امیر نباید از قضیه‌ی دست‌درازی، چیزی توی دادگاه مطرح نکنه؟ میشه بهم بگی؟
عجب! این کی با من صمیمی شده که من خبر ندارم؟ دو روز به روش خندیدم برای من آقا بالا سر شده؟ الان من باید بهش حساب پس بدم؟ حالا درسته جونم رو نجات داده؛ ولی خب نباید از حدش بگذره و فضولی کنه.
ل*ب‌ تر کردم و با پررویی در جوابش گفتم:
- ببخشید، شما به چه عنوانی دارید این سوال رو از من می‌پرسید؟
سیاوش که حسابی از حرفم جا خورده بود، با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:
- خب به عنوان دوست دیگه، نکنه نیستیم؟
با تعجب ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- یادم نمیاد پیشنهاد دوستی‌تون رو قبول کرده باشم آقای کامروا.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_هشتاد_دو

با حرفم دو تا ابروهای امیر بالا پرید‌. با هول نگاهی به سیاوش کرد. سیاوش از جاش بلند شد و به سمت ما اومد روی مبل رو‌به‌روییم نشست، نگاهی بهم کرد و گفت:
- حق با امیره، جانان‌خانوم نیازی نیست برید؛ فقط اعصاب خودتون رو با دیدن اون ع*و*ضی خ*را*ب می‌کنید.
با حرف سیاوش توی فکر فرو رفتم. یعنی فرصت دیدن قیافه‌ی ترسیده‌ی امیرحسین رو از دست بدم؟ اما خب سیاوش هم بَد نمی‌گفت، برم که چی؟ فقط با دیدنش دوباره یاد اتفاقات اون شب میفُتم و حالم دوباره بد میشه.
 پس لبخندی زدم و گفتم:
- بله...حق با شماست؛ واقعاً دوست ندارم دوباره صورت نحسش رو ببینم.
سیاوش با حرفم نفس راحتی کشید، روی مبل تکیه داد و گفت:
- خوبه.
چرا اون‌قدر سیاوش از رفتنم ناراضی بود؟ یعنی به‌‌خاطر این‌که حالم بد نشه؟ با سردرگمی نگاهی به سیاوش کردم. سیاوش با شوخی نگاهی به امیر کرد و گفت:
- پاشو داداش من. برو کارهای لازم رو انجام بده، تنبلی دیگه بسه.
امیر که در حال جمع کردن پوشه‌هاش بود، از جاش بلند شد. لبخند خاصی بهمون زد و گفت:
- حتماً.
بعد با لبخند، رو به من کرد و گفت:
- من دیگه مرخص میشم، با اجازه‌اتون.
به احترامش از جام بلند شدم و گفتم:
- خوش‌حال شدم از آشناییتون آقای محمدی.
امیر محمدی با حرفم سری تکون داد و گفت:
- من بیشتر جانان‌خانوم.
با خداحافظی کردن امیر از ما و رفتنش از دفتر، می‌خواستم سمت میزم برم که سیاوش از جاش بلند شد و گفت:
- میشه باهم حرف بزنیم؟
با حرفش ابرویی بالا پروندم. نگاهی به سیاوش کردم و گفتم:
- اوکی.
و دوباره سرجام نشستم که سیاوش دست‌هاش رو به‌ هم مالوند و گفت:
- خب نمی‌خوای تعریف کنی؟
با تعجب به سمتش خم شدم و گفتم:
- ببخشید چی رو؟
سیاوش راست توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- چرا امیر نباید از قضیه‌ی دست‌درازی، چیزی توی دادگاه مطرح نکنه؟ میشه بهم بگی؟
عجب! این کی با من صمیمی شده که من خبر ندارم؟ دو روز به روش خندیدم برای من آقا بالا سر شده؟ الان من باید بهش حساب پس بدم؟ حالا درسته جونم رو نجات داده؛ ولی خب نباید از حدش بگذره و فضولی کنه.
ل*ب‌ تر کردم و با پررویی در جوابش گفتم:
- ببخشید، شما به چه عنوانی دارید این سوال رو از من می‌پرسید؟
سیاوش که حسابی از حرفم جا خورده بود، با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:
- خب به عنوان دوست دیگه، نکنه نیستیم؟
با تعجب ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- یادم نمیاد پیشنهاد دوستی‌تون رو قبول کرده باشم آقای کامروا.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_هشتاد_سه

این‌بار سیاوش دیگه حسابی از حرف آخرم خشکش زده و دهنش باز موند‌ه بود؛ اما سریع به خودش اومد، اخمی کرد و گفت:
- انتظار داشتم بعد از نجات دادنتون از اون حادثه‌ی تلخ ما دیگه دوست هم شده باشیم!
پوزخندی زدم، به سمتش خم شدم و گفتم:
- این رو هیچ‌وقت یادتون نره که توقع بی‌جا باعث میشه بخوره توی ذوق خودتون آقای کامروای عزیز.
سیاوش ابرویی بالا پروند و گفت:
- عه؟ باز جانان‌خانوم ما رفته توی جلد شیطانیش نه؟
- شما این‌طور فکر کنید.
با زدن این حرف با غرور از جام بلند شدم و و گفتم:
- روز خوش.
و به سمت میزم رفتم که سیاوش از حرفی که بهش زدم حسابی صورتش از شدت عصبانیت سرخ شد؛ اما من با پوزخند و بدون اهمیت دادن بهش، با آرامش روی صندلیم نشستم و شروع به چک کردن پرونده‌های شرکت شدم که یکهو دو تا پوشه‌ی آبی رنگ سمت میزم پرت شدن. با تعجب سرم رو بالا بردم که دیدم سیاوش با اخم جلوم ایستاده بود و گفت:
- این دو تا پوشه‌ها رو مطالعه کن و یک خلاصه نویسی ازشون بنویس و این هم بگم که تا ساعت سه وقت داری.
اوه‌اوه! باز برگشتیم سر نقطه‌ی اول؛
دوباره سیاوش توی جلد سگ اخلاقیش فرو رفت!
توی دلم خنده‌ای کردم، لبی‌ تَر کردم و گفتم:
- چشم.
سیاوش با حرفم نیم نگاهی بهم کرد. می‌خواست به سمت میزش بره که سریع از جام بلند شدم و گفتم:
- آقای کامروا.
سیاوش که بدون توجه به حرفم به سمت میزش رفت و روی صندلیش نشست، گفت:
- بله؟
- لطفاً این غولتش... ببخشید من دیگه نیازی به این بادیگاردی که برام ردیف کردید ندارم.
سیاوش با این حرف نگاهی بهم کرد و گفت:
- اوکی باهاش حرف می‌زنم، مشکلی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
سیاوش سری تکون داد و شروع به بازی کردن با گوشیش شد. با تموم کردن پوشه‌ی اول با خستگی سرم رو از برگه‌ها بالا بردم که دیدم هم‌چنان سیاوش با لبخند خاصی داشت با گوشیش بازی می‌کرد.
زکی! معلوم نیست داره مخ کی رو می‌زنه این!
پفی کشیدم و با خستگی گردنم رو مالوندم که بلافاصله در اتاق به طرز وحشتناکی باز و صدای جیغ ساحل بلند شد. با جیغ گفت:
- جانان!
بعد پرواز کنان به سمتم اومد که من هم از جام بلند شدم و با خوش‌حالی به سمتش رفتم. محکم همدیگه‌ رو ب*غ*ل کردیم، که ساحل لپم رو ب*و*سید و گفت:
- وای، خدایا ازت ممنونم که از عشقم مواظبت کردی.
بعد دوبار لپم رو ب*و*سید. زیر چشمی به سیاوش نگاهی کردم که اون اول با تعجب نگاهی بهمون کرد و بعد سری از روی تأسف تکون داد دوباره با گوشیش شروع به بازی کرد. نگاهم رو با حرص ازش گرفتم و خودم رو از ب*غ*ل ساحل بیرون کشیدم. دستش روی گرفتم، رو مبل نشوندم، خودم هم کنارش نشستم و گفتم:
- وای ساحل. نمی‌دونی چه‌قدر دلتنگتم لامصب!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_هشتاد_سه

این‌بار سیاوش دیگه حسابی از حرف آخرم خشکش زده و دهنش باز موند‌ه بود؛ اما سریع به خودش اومد، اخمی کرد و گفت:
- انتظار داشتم بعد از نجات دادنتون از اون حادثه‌ی تلخ ما دیگه دوست هم شده باشیم!
پوزخندی زدم، به سمتش خم شدم و گفتم:
- این رو هیچ‌وقت یادتون نره که توقع بی‌جا باعث میشه بخوره توی ذوق خودتون آقای کامروای عزیز.
سیاوش ابرویی بالا پروند و گفت:
- عه؟ باز جانان‌خانوم ما رفته توی جلد شیطانیش نه؟
- شما این‌طور فکر کنید.
با زدن این حرف با غرور از جام بلند شدم و و گفتم:
- روز خوش.
و به سمت میزم رفتم که سیاوش از حرفی که بهش زدم حسابی صورتش از شدت عصبانیت سرخ شد؛ اما من با پوزخند و بدون اهمیت دادن بهش، با آرامش روی صندلیم نشستم و شروع به چک کردن پرونده‌های شرکت شدم که یهو دو تا پوشه‌ی آبی رنگ سمت میزم پرت شدن. با تعجب سرم رو بالا بردم که دیدم سیاوش با اخم جلوم ایستاده بود و گفت:
- این دو تا پوشه‌ها رو مطالعه کن و یک خلاصه نویسی ازشون بنویس و این هم بگم که تا ساعت سه وقت داری.
اوه‌اوه! باز برگشتیم سر نقطه‌ی اول؛
دوباره سیاوش توی جلد سگ اخلاقیش فرو رفت!
توی دلم خنده‌ای کردم، لبی‌ تَر کردم و گفتم:
- چشم.
 سیاوش با حرفم نیم نگاهی بهم کرد. می‌خواست به سمت میزش بره که سریع از جام بلند شدم و گفتم:
- آقای کامروا.
سیاوش که بدون توجه به حرفم به سمت میزش رفت و روی صندلیش نشست، گفت:
- بله؟
- لطفاً این غولتش... ببخشید من دیگه نیازی به این بادیگاردی که برام ردیف کردید ندارم.
سیاوش با این حرف نگاهی بهم کرد و گفت:
- اوکی باهاش حرف می‌زنم، مشکلی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
سیاوش سری تکون داد و شروع به بازی کردن با گوشیش شد. با تموم کردن پوشه‌ی اول با خستگی سرم رو از برگه‌ها بالا بردم که دیدم هم‌چنان سیاوش با لبخند خاصی داشت با گوشیش بازی می‌کرد.
زکی! معلوم نیست داره مخ کی رو می‌زنه این!
پفی کشیدم و با خستگی گردنم رو مالوندم که بلافاصله در اتاق به طرز وحشتناکی باز و صدای جیغ ساحل بلند شد. با جیغ گفت:
- جانان!
بعد پرواز کنان به سمتم اومد که من هم از جام بلند شدم و با خوش‌حالی به سمتش رفتم. محکم همدیگه‌ رو ب*غ*ل کردیم، که ساحل لپم رو ب*و*سید و گفت:
- وای، خدایا ازت ممنونم که از عشقم مواظبت کردی.
بعد دوبار لپم رو ب*و*سید. زیر چشمی به سیاوش نگاهی کردم که اون اول با تعجب نگاهی بهمون کرد و بعد سری از روی تأسف تکون داد دوباره با گوشیش شروع به بازی کرد. نگاهم رو با حرص ازش گرفتم و خودم رو از ب*غ*ل ساحل بیرون کشیدم. دستش روی گرفتم، رو مبل نشوندم، خودم هم کنارش نشستم و گفتم:
- وای ساحل. نمی‌دونی چه‌قدر دلتنگتم لامصب!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_هشتاد_چهار

ساحل با حرفم صورتش رو جمع کرد و گفت:
- آره مشخصه ازت بی‌شعور! واقعاً تو خیلی خری؛ حتی ماچم هم نکردی.
با حرف ساحل خودم رو لوس کردم و محکم از لپش م*اچ گنده‌ای گرفتم و گفتم:
- الان حله جیگرم؟
ساحل با کارم خنده‌ای سر داد و گفت:
- قابل قبوله فعلاً... .
با حرف ساحل مُشتی به بازوش زدم و گفتم:
- مرض!
بعد از جام بلند شدم. به سمت تلفن میزم رفتم، رو به ساحل کردم و گفتم:
- چی می‌خوری ساحلی؟ قهوه، نسکافه، چایی؟
ساحل حالت متفکّری به خودش گرفت و گفت:
- اوم... من قهوه می‌خورم.
با حرفش سری تکون دادم. دوتا قهوه سفارش دادم که ساحل یک دفعه به سمت سیاوش برگشت، از جاش بلند شد و گفت:
- وای آقا سیاوش خوبید؟ ببخشید ندیدمتون! اون‌قدر از دیدن جانان‌جون ذوق کردم، پاک حواسم پرت شد.
با حرف ساحل، برگ‌هام همانا ریخت. این ساحل گور به‌ گور شده، کی وقت کرده با سیاوش این ‌قدر صمیمی بشه که من خبر نداشتم؟ سیاوش با لبخند سری تکون داد و در جواب ساحل گفت:
- خواهش می‌کنم مشکلی نیست.
ساحل لبخندی زد و سرجاش نشست
که من هم پا تندی به سمت ساحل رفتم، کنارش نشستم و مشکوکانه گفتم:
- هوی ساحل؟ تو کی با این صمیمی شدی؟
ساحل با خوش‌حالی آروم در گوشم گفت:
- قضیه‌اش مُفصله، بعداً برات تعریف می‌کنم.
با حرفش اخمی کردم و گفتم:
- عه! اذیت نکن، همین الان بگو خب.
ساحل با اصرارم، پفی کشید و شروع به تعریف کردن شد که با حرف‌هاش محکم رو پیشونیم زدم. آی توروحت امیرحسین که آبروی من رو همه جا و تو همه عالم بردی لعنتیِ میکروب.
با حرص به ساحل نگاه کردم که ساحل گفت:
- خب همین‌طور که من تعریف کردم تو هم تعریف کن ببینم!
با گوشه‌ی چشم نگاهی به ساحل کردم با ل*ب لوچه‌ی آویزون گفتم:
- چی رو؟
ساحل باتعجب گفت:
- قضیه دزدیدنت رو دیگه!
نفس عمیقی کشیدم و آروم شروع به تعریف کردن شدم که ساحل با هرحرفم ل*بش رو گ*از می‌گرفت. وسط تعریف‌هام مش‌علی وارد دفتر شد و قهوه‌هامون رو بهمون داد.
وقتی حرف‌هام تموم شدند، ساحل با ناراحتی دستش رو نوازش بار روی بازوم گذاشت و گفت:
- آخ دوست خوشگلم، چه‌قدر عذاب کشیدی تو... .
با ناراحتی سرم رو تکون دادم و گفتم:
- هعی! توی این چند روز اون‌قدر دلم پُر شده که دیگه چیزی توش جا نمیشه.
بعد لبخند تلخی زدم و گفتم:
- بی‌خیال دیگه بهش فکر نکن. یادآوری اون روز برام خیلی سنگینه ساحلی.
ساحل دستم رو گرفت و با لحن آرومی گفت:
- بهش فکر نکن دیگه، امیرحسین هم به اندازه کافی تو زندان دهنش رو سرویس می‌کنند؛ پس غُصه نخور عشقم.
لبخندی زدم و در تایید حرف ساحل سری تکون دادم که ساحل نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت:
- وای من برم دیگه جانی جون.
با تعجب پرسیدم:
- عه کجا؟
ساحل درحالی که کیفش رو روی دوشش می‌ذاشت، گفت:
- با پسرخاله‌ام قرار دارم.
بعد چشمکی برام زد که من فوراً دهن کجی کردم و گفتم:
- تو هم که بیست و چهار ساعتهِ در حال گشت و گذار با این یابو هستی‌ ها!
ساحل با پاش به پام زد و زیر ل*ب بی‌صدا گفت:
- خفه. خدا رو چه دیدی شاید من رو گرفت.
با حرف آخرش بی‌اراده زیر خنده زدم که ساحل هم با خنده‌ی من خندید، با مهربونی صداش رو بلند کرد و گفت:
- عزیزم من دیگه برم کاری باهام نداری؟
با خنده از جام بلند شدم و من هم با همون لحن گفتم:
- نه عزیزم می‌تونی بری گلم.
بعد از روبوسی و خداحافظی کردن از هم، ساحل از دفتر بیرون رفت که من هم با دیدن پوشه‌ی دومی‌ پفی کشیدم و به سمت میزم رفتم و شروع به چک کردنش شدم... .


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_هشتاد_چهار


ساحل با حرفم صورتش رو جمع کرد و گفت:
- آره مشخصه ازت بی‌شعور! واقعاً تو خیلی خری؛ حتی ماچم هم نکردی.
با حرف ساحل خودم رو لوس کردم و محکم از لپش م*اچ گنده‌ای گرفتم و گفتم:
- الان حله جیگرم؟
ساحل با کارم خنده‌ای سر داد و گفت:
- قابل قبوله فعلاً... .
با حرف ساحل مُشتی به بازوش زدم و گفتم:
- مرض!
بعد از جام بلند شدم. به سمت تلفن میزم رفتم، رو به ساحل کردم و گفتم:
- چی می‌خوری ساحلی؟ قهوه، نسکافه، چایی؟
ساحل حالت متفکّری به خودش گرفت و گفت:
- اوم... من قهوه می‌خورم.
با حرفش سری تکون دادم. دوتا قهوه سفارش دادم که ساحل یک دفعه به سمت سیاوش برگشت، از جاش بلند شد و گفت:
- وای آقا سیاوش خوبید؟ ببخشید ندیدمتون! اون‌قدر از دیدن جانان‌جون ذوق کردم، پاک حواسم پرت شد.
با حرف ساحل، برگ‌هام همانا ریخت. این ساحل گور به‌ گور شده، کی وقت کرده با سیاوش این ‌قدر صمیمی بشه که من خبر نداشتم؟ سیاوش با لبخند سری تکون داد و در جواب ساحل گفت:
- خواهش می‌کنم مشکلی نیست.
ساحل لبخندی زد و سرجاش نشست
که من هم پا تندی به سمت ساحل رفتم، کنارش نشستم و مشکوکانه گفتم:
- هوی ساحل؟ تو کی با این صمیمی شدی؟
ساحل با خوش‌حالی آروم در گوشم گفت:
- قضیه‌اش مُفصله، بعداً برات تعریف می‌کنم.
با حرفش اخمی کردم و گفتم:
- عه! اذیت نکن، همین الان بگو خب.
ساحل با اصرارم، پفی کشید و شروع به تعریف کردن شد که با حرف‌هاش محکم رو پیشونیم زدم. آی توروحت امیرحسین که آبروی من رو همه جا و تو همه عالم بردی لعنتیِ میکروب.
با حرص به ساحل نگاه کردم که ساحل گفت:
- خب همین‌طور که من تعریف کردم تو هم تعریف کن ببینم!
با گوشه‌ی چشم نگاهی به ساحل کردم  با ل*ب لوچه‌ی آویزون گفتم:
- چی رو؟
ساحل باتعجب گفت:
- قضیه دزدیدنت رو دیگه!
نفس عمیقی کشیدم و آروم شروع به تعریف کردن شدم که ساحل با هرحرفم ل*بش رو گ*از می‌گرفت. وسط تعریف‌هام مش‌علی وارد دفتر شد و قهوه‌هامون رو بهمون داد.
وقتی حرف‌هام تموم شدند، ساحل با ناراحتی دستش رو نوازش بار روی بازوم گذاشت و گفت:
- آخ دوست خوشگلم، چه‌قدر عذاب کشیدی تو... .
با ناراحتی سرم رو تکون دادم و گفتم:
- هعی! توی این چند روز اون‌قدر دلم پُر شده که دیگه چیزی توش جا نمیشه.
بعد لبخند تلخی زدم و گفتم:
- بی‌خیال دیگه بهش فکر نکن. یادآوری اون روز برام خیلی سنگینه ساحلی.
ساحل دستم رو گرفت و با لحن آرومی گفت:
- بهش فکر نکن دیگه، امیرحسین هم به اندازه کافی تو زندان دهنش رو سرویس می‌کنند؛ پس غُصه نخور عشقم.
لبخندی زدم و در تایید حرف ساحل سری تکون دادم که ساحل نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت:
- وای من برم دیگه جانی جون.
با تعجب پرسیدم:
- عه کجا؟
ساحل درحالی که کیفش رو روی دوشش می‌ذاشت، گفت:
- با پسرخاله‌ام قرار دارم.
بعد چشمکی برام زد که من فوراً دهن کجی کردم و گفتم:
- تو هم که بیست و چهار ساعتهِ در حال گشت و گذار با این یابو هستی‌ ها!
ساحل با پاش به پام زد و زیر ل*ب بی‌صدا گفت:
- خفه. خدا رو چه دیدی شاید من رو گرفت.
با حرف آخرش بی‌اراده زیر خنده زدم که ساحل هم با خنده‌ی من خندید،  با مهربونی صداش رو بلند کرد و گفت:
- عزیزم من دیگه برم کاری باهام نداری؟
با خنده از جام بلند شدم و من هم با همون لحن گفتم:
- نه عزیزم می‌تونی بری گلم.
بعد از روبوسی و خداحافظی کردن از هم، ساحل از دفتر بیرون رفت که من هم با دیدن پوشه‌ی دومی‌ پفی کشیدم و به سمت میزم رفتم و شروع به چک کردنش شدم... .


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_هشتاد_پنج

با تموم کردن پوشه‌ی دومی از جام بلند شدم. پوشه رو از روی میز برداشتم و به سمت سیاوش رفتم، با گذاشتن پوشه‌ها روی میز، سیاوش نیم نگاهی به پوشه‌ها کرد و بعد نگاهی به ساعت مچیش کرد. ابرویی بالا پروند و گفت:
- گفتم تا ساعت سه وقت داری. الان که ساعت پنج و نیم هستش خانوم توکلی!
ل*ب‌هام رو مظلومانه کج کردم و گفتم:
- مهمون داشتم خودتون هم که دیدید!
سیاوش دستش رو روی ل*بش گذاشت و زیر ل*ب نوچی کرد و گفت:
- شرمنده؛ اما نمی‌تونم قبولش کنم.
با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم:
- یعنی چی قبولش نمی‌کنید؟ مگه بچه بازیه؟
سیاوش لبخند خبیثی گوشه‌ی ل*بش نشوند و با تمسخُر گفت:
- آره بچه بازیه! این رو یادتون نره که من این‌جا رئیسم، پس من این پوشه‌ها رو... .
سیاوش بدون ادامه دادن به حرفش، از جاش بلند شد و برگه‌های خلاصه نویسی که داخل پوشه بودن رو در آورد و به سمت سطل آشغال گوشه‌ی دفتر رفت. با گوشه‌ی چشم نگاهی شیطانی بهم کرد و ناگهان برگه‌ها رو با آرامش جلوی چشم‌های من پاره کرد و توی سطل آشغال انداخت با آرامش رو به من کرد و گفت:
- قبولشون نمی‌کنم.
با این کاری که کرد چشم‌هام به اندازه‌ی توپ پینگ‌پنگ شدن. با دهن باز به سمتش رفتم و گفتم:
- تو... تو الان چی‌کار کردی؟
سیاوش نگاهی به سطل آشغال کرد و گفت:
- به‌نظر میاد که چشم‌هاتون هم بدجور ضعیف هستند، این‌طور نیست خانوم‌توکلی عزیز؟
با این حرف مات و مبهوت این همه پررویی سیاوش شده بودم که سیاوش در ادامه گفت:
- پیشنهاد می‌کنم یک سَر حتماً دکتر بری... .
بعد لبخند مسخره‌ای بهم زد که من به خودم اومدم.
پس آقا دلش بازی با روح‌ و روان من رو می‌خواست! نشونت میدم مر*تیکه‌ی خودشیفته‌... .
پس با اعتماد به نفس دست به س*ی*نه کردم و گفتم:
- خب چه کنیم دیگه؟ بالاخره یکی چشم‌هاش ریزه یکی هم عقلش!
سیاوش با حرفم قدم زنان به سمت میزش رفت. با حرفم ناگهان به سمتم برگشت وگفت:
- الان منظورت اینه که من عقلم کمه؟
از حرص خنده‌ای کردم و گفتم:
- شک ندارم و البته، هم عقلت کمه هم مریضی آقای کامروا. اصلاً چه‌طوره یک نوبت برات بگیرم و ببرمت پیش یه روانشناسی چیزی تا درمون بشی، هان؟
سیاوش با تمسخر ابرویی بالا پروند وگفت:
- اگه تو هم با من بیای چرا که نه عزیزم.
عجب! این دیگه زیادی داشت پررو بازی در می‌آورد. به همین زودی می‌خواست تلافی حرف‌هایی که بهش زدم رو در بیاره؟ پف، این هم وقت گیر آورده ها؟
با بی‌حوصلگی نگاهی بهش کردم و گفتم:
- شب‌ها باخیارشورها می‌خوابی این‌قدر بانمکی؟
سیاوش نگاه شیطونی بهم کرد و گفت:
- من که نه؛ ولی تو رو نمی‌دونم.
با این حرف با صورت آویزون نگاهش کردم. بعد چشم‌هام رو با اکراه توی کاسه چرخوندم و با قدم‌های بلند به سمت میزم رفتم و کیفم رو از روی میز برداشتم و به سمت در رفتم. رو به سیاوش کردم و گفتم:
- فعلاً بای‌بای خوش‌مزه.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_هشتاد_پنج

با تموم کردن پوشه‌ی دومی از جام بلند شدم. پوشه رو از روی میز برداشتم و به سمت سیاوش رفتم، با گذاشتن پوشه‌ها روی میز، سیاوش نیم نگاهی به پوشه‌ها کرد و بعد نگاهی به ساعت مچیش کرد. ابرویی بالا پروند و گفت:
- گفتم تا ساعت سه وقت داری. الان که ساعت پنج و نیم هستش خانوم توکلی!
ل*ب‌هام رو مظلومانه کج کردم و گفتم:
- مهمون داشتم خودتون هم که دیدید!
سیاوش دستش رو روی ل*بش گذاشت و زیر ل*ب نوچی کرد و گفت:
- شرمنده؛ اما نمی‌تونم قبولش کنم.
با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم:
- یعنی چی قبولش نمی‌کنید؟ مگه بچه بازیه؟
سیاوش لبخند خبیثی گوشه‌ی ل*بش نشوند و با تمسخُر گفت:
- آره بچه بازیه! این رو یادتون نره که من این‌جا رئیسم، پس من این پوشه‌ها رو... .
سیاوش بدون ادامه دادن به حرفش، از جاش بلند شد و برگه‌های خلاصه نویسی که داخل پوشه بودن رو در آورد و به سمت سطل آشغال گوشه‌ی دفتر رفت. با گوشه‌ی چشم نگاهی شیطانی بهم کرد و ناگهان برگه‌ها رو با آرامش جلوی چشم‌های من پاره کرد و توی سطل آشغال انداخت با آرامش رو به من کرد و گفت:
-  قبولشون نمی‌کنم.
با این کاری که کرد چشم‌هام به اندازه‌ی توپ پینگ‌پنگ شدن. با دهن باز به سمتش رفتم و گفتم:
- تو... تو الان چی‌کار کردی؟
سیاوش نگاهی به سطل آشغال کرد و گفت:
- به‌نظر میاد که چشم‌هاتون هم بدجور ضعیف هستند، این‌طور نیست خانوم‌توکلی عزیز؟
با این حرف مات و مبهوت این همه پررویی سیاوش شده بودم که سیاوش در ادامه گفت:
- پیشنهاد می‌کنم یک سَر حتماً دکتر بری... .
بعد لبخند مسخره‌ای بهم زد که من به خودم اومدم.
پس آقا دلش بازی با روح‌ و روان من رو می‌خواست! نشونت میدم مر*تیکه‌ی خودشیفته‌... .
پس با اعتماد به نفس دست به س*ی*نه کردم و گفتم:
- خب چه کنیم دیگه؟ بالاخره یکی چشم‌هاش ریزه یکی هم عقلش!
سیاوش با حرفم قدم زنان به سمت میزش رفت. با حرفم ناگهان به سمتم برگشت وگفت:
-  الان منظورت اینه که من عقلم کمه؟
از حرص خنده‌ای کردم و گفتم:
- شک ندارم و البته، هم عقلت کمه هم مریضی آقای کامروا. اصلاً چه‌طوره یک نوبت برات بگیرم و ببرمت پیش یه روانشناسی چیزی تا درمون بشی، هان؟
سیاوش با تمسخر ابرویی بالا پروند وگفت:
- اگه تو هم با من بیای چرا که نه عزیزم.
عجب! این دیگه زیادی داشت پررو بازی در می‌آورد. به همین زودی می‌خواست تلافی حرف‌هایی که بهش زدم رو در بیاره؟ پف،  این هم وقت گیر آورده ها؟
با بی‌حوصلگی نگاهی بهش کردم و گفتم:
- شب‌ها باخیارشورها می‌خوابی این‌قدر بانمکی؟
سیاوش نگاه شیطونی بهم کرد و گفت:
- من که نه؛ ولی تو رو نمی‌دونم.
با این حرف با صورت آویزون نگاهش کردم. بعد چشم‌هام رو با اکراه توی کاسه چرخوندم و با قدم‌های بلند به سمت میزم رفتم و کیفم رو از روی میز برداشتم و به سمت در رفتم. رو به سیاوش کردم و گفتم:
- فعلاً بای‌بای خوش‌مزه.
 

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_هشتاد_شیش

سیاوش با آرامش روی میز تکیه داده بود. دستش رو بالا برد و بای‌بای رو مخی برای من کرد که من زودی از دفتر جیم زدم. آیداجون به سمتم اومد و به هم پیله کرد که حتماً بریم، با بچه‌ها دور هم یک چایی بخوریم. من هم که بدم نمی‌یومد؛ پس سری تکون دادم و همراه آیداجون به سمت دفترشون رفتم.
بعد از دو ساعت گپ زدن و وِر زدن درمورد مُد، لباس و غیبت کردن از رئیس عزیزمون از آیدا و تینا خداحافظی کردم و از شرکت بیرون زدم. با کمی قدم زدن، به آسمون نگاهی کردم که حسابی گرفته بود و هر آن ممکن بود بارون بباره. از ته دل آهی کشیدم و به قدم زدنم ادامه دادم که یکهو چشمم به مغازه‌‌ای افتاد که کلی پیراشکی‌های شکلاتی و خوشمزه‌ایی داشت. ا*و*ف‌ا*و*ف عجب پیراشکی‌هایی!
با هَوس به پیراشکی‌ها نگاه کردم و تصمیم گرفتم یک‌ دونه‌اش رو بخرم تا تو راه بخورم؛ چون می‌دونم که خیلی می‌چسبه، پس بی‌درنگ وارد مغازه شدم و بعد از خریدن پیراشکی به راهم ادامه دادم. یک گ*از گنده‌ایی ازش گرفتم و با ل*ذت جویدم؛ چون از بچگی عاشق پیراشکی‌های شکلات‌دار بودم. خب چی‌کار کنم؟ دست خودم نیست. می‌خوام! دوباره گازی از پیراشکیم زدم که ناگهان صدای قد‌قد پسری رو شنیدم که می‌گفت:
- آخ قلبم، چه‌قدر با ناز می‌خوری تو دختر؟
با تعجب به سمت صدا برگشتم که دیدم یک پسره با موهای دم اسبی و ابروی‌های نازک، سوار بر تیبا و با دهن گشاد داشت چشمکی بهم میزد و کناریش یک پسر با چشم‌های وزغی عینه جن‌زده‌ها به هم زل زده بود!
با دیدن قیافه‌های مضحکشون زودی لقمه‌ام رو بلعیدم و طلبکارانه گفتم:
- چیه مر*تیکه چی می‌خوای؟ به غیر از من، آدم دیگه‌ای نیست مزاحمش بشید مفنگی‌ها؟
پسره چشم وزغی ل*ب‌هاش رو غنچه‌ کرد و گفت:
- نوچ‌نوچ.
با حرف لوسش اخمی کردم و گفتم:
- این ادا اطوار‌ها چیه از خودتون در میارید چندش‌ها؟ راهتون رو بکشید و گُم‌ شید! شر هم کم کنید.
پسره‌ی دهن گشاد زیر ل*ب اویِ کشداری به ز*ب*ون آورد و گفت:
- چه‌قدر غر می‌زنی پیرزن؟ بابا بیا سوار شو ببریمت دور‌دور، یکم هوا بخوره به اون کله‌ی عتیقته‌ات نانازی.
با این حرفش چشم‌هام از حدقه بیرون زدند.
این به من گفت پیرزن؟
یکهو از خشم جیغ زدم و با داد گفتم:
- پیرزن هفت و جد آبادته مر*تیکه‌ی عنتر!
پسره با جیغم با ترس نگاهم کرد و با داد گفت:
- خود درگیری داری تو؟ برو بابا دختره‌ی دیوونه.
بعد از این حرف به سرعت گازش رو گرفتند و از دیدم محو شدند. با اکراه به رفتنشون نگاه کردم که ناگهان قطرات بارون روی صورت و لباسم افتاد. آی‌خدا‌! چرا امروز همه‌ش بر خلاف میلم انجام میشه؟ یک پیراشکی می‌خواستم کوفت کنم که زهرمارم شد.
شیطونه میگه بزنم خودم رو بکشم و ازدست همه‌شون خودم رو راحت کنم والله.
اون از سیاوش دیوونه، این هم از این مفنگی‌ها!
نگاهی به پیراشکیم که کم‌کم داشت توسط قطرات بارون خیس میشد کردم و زیر ل*ب با حرص گفتم:
- ا*و*ف‌ا*و*ف. مگه اشتهایی برای آدم می‌ذارن؟
به دور و بر نگاه کردم و می‌خواستم پیراشکی رو گوشه‌‌ای بذارم که با دیدن پسره بچه‌ی فقیر که داشت آدامس می‌فروخت رفتم سمتش و پیراشکی رو سمتش گرفتم و گفتم:
- آقا پسر. پیراشکی دوست داری؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_هشتاد_شیش

سیاوش با آرامش روی میز تکیه داده بود. دستش رو بالا برد و بای‌بای رو مخی برای من کرد که من زودی از دفتر جیم زدم. آیداجون به سمتم اومد و به هم پیله کرد که حتماً بریم، با بچه‌ها دور هم یک چایی بخوریم. من هم که بدم نمی‌یومد؛ پس سری تکون دادم و همراه آیداجون به سمت دفترشون رفتم.
بعد از دو ساعت گپ زدن و وِر زدن درمورد مُد، لباس و غیبت کردن از رئیس عزیزمون از آیدا و تینا خداحافظی کردم و از  شرکت بیرون زدم. با کمی قدم زدن، به آسمون نگاهی کردم که حسابی گرفته بود و هر آن ممکن بود بارون بباره. از ته دل آهی کشیدم و به قدم زدنم ادامه دادم که یکهو چشمم به مغازه‌‌ای افتاد که کلی پیراشکی‌های شکلاتی و خوشمزه‌ایی داشت. ا*و*ف‌ا*و*ف عجب پیراشکی‌هایی!
با هَوس به پیراشکی‌ها نگاه کردم و تصمیم گرفتم یک‌ دونه‌اش رو بخرم تا تو راه بخورم؛ چون می‌دونم که خیلی می‌چسبه، پس بی‌درنگ وارد مغازه شدم و بعد از خریدن پیراشکی به راهم ادامه دادم. یک گ*از گنده‌ایی ازش گرفتم و با ل*ذت جویدم؛ چون از بچگی عاشق پیراشکی‌های شکلات‌دار بودم. خب چی‌کار کنم؟ دست خودم نیست. می‌خوام! دوباره گازی از پیراشکیم زدم که ناگهان صدای قد‌قد پسری رو شنیدم که می‌گفت:
- آخ قلبم، چه‌قدر با ناز می‌خوری تو دختر؟
با تعجب به سمت صدا برگشتم که دیدم یک پسره با موهای دم اسبی و ابروی‌های نازک، سوار بر تیبا و با دهن گشاد داشت چشمکی بهم میزد و کناریش یک پسر با چشم‌های وزغی عینه جن‌زده‌ها به هم زل زده بود!
با دیدن قیافه‌های مضحکشون زودی لقمه‌ام رو بلعیدم و طلبکارانه گفتم:
- چیه مر*تیکه چی می‌خوای؟ به غیر از من، آدم دیگه‌ای نیست مزاحمش بشید مفنگی‌ها؟
پسره چشم وزغی ل*ب‌هاش رو غنچه‌ کرد و گفت:
- نوچ‌نوچ.
با حرف لوسش اخمی کردم و گفتم:
- این ادا اطوار‌ها چیه از خودتون در میارید چندش‌ها؟ راهتون رو بکشید و گُم‌ شید! شر هم کم کنید.
پسره‌ی دهن گشاد زیر ل*ب اویِ کشداری به ز*ب*ون آورد و گفت:
- چه‌قدر غر می‌زنی پیرزن؟ بابا بیا سوار شو ببریمت دور‌دور، یکم هوا بخوره به اون کله‌ی عتیقته‌ات نانازی.
با این حرفش چشم‌هام از حدقه بیرون زدند.
این به من گفت پیرزن؟
یکهو از خشم جیغ زدم و با داد گفتم:
- پیرزن هفت و جد آبادته مر*تیکه‌ی عنتر!
پسره با جیغم با ترس نگاهم کرد و  با داد گفت:
- خود درگیری داری تو؟ برو بابا دختره‌ی دیوونه.
بعد از این حرف به سرعت گازش رو گرفتند و از دیدم محو شدند. با اکراه به رفتنشون نگاه کردم که ناگهان قطرات بارون روی صورت و لباسم افتاد. آی‌خدا‌! چرا امروز همه‌ش بر خلاف میلم انجام میشه؟ یک پیراشکی می‌خواستم کوفت کنم که زهرمارم شد.
شیطونه میگه بزنم خودم رو بکشم و ازدست همه‌شون خودم رو راحت کنم والله.
اون از سیاوش دیوونه، این هم از این مفنگی‌ها!
نگاهی به پیراشکیم که کم‌کم داشت توسط قطرات بارون خیس میشد کردم و زیر ل*ب با حرص گفتم:
- ا*و*ف‌ا*و*ف. مگه اشتهایی برای آدم می‌ذارن؟
به دور و بر نگاه کردم و می‌خواستم پیراشکی رو گوشه‌‌ای بذارم که با دیدن پسره بچه‌ی فقیر که داشت آدامس می‌فروخت رفتم سمتش و پیراشکی رو سمتش گرفتم و گفتم:
- آقا پسر. پیراشکی دوست داری؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه__فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_هشتاد_هفت

پسر بچه‌‌‌ای که سنش به نُه یا ده ساله‌ می‌خورد، نگاهی بهم کرد و گفت:
- آله خاله‌جون.
لبخندی زدم و پیراشکی رو به دستش دادم که پسره با اشتها شروع به خوردن کرد. زودی از کیفم پنجاه هزارتومن در آوردم و گذاشتم توی جیبش و گفتم:
- این هم هدیه‌ی من به تو خوشگلم.
پسربچه لبخندی زد و گفت:
- ممنونم.
لبخندی زدم و موهاش رو نوازش کردم که ناگهان بارون شدت گرفت و پسر بچه پیراشکی به دست به سمت دوست‌هاش بدو‌بدو کرد. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به آسمون نگاه کردم که با قطرات بارونش داشت صورت من رو خیس‌ می‌کرد. نگاهی به خیابون کردم و منتظر تاکسی بودم؛ اما دریغ از یک ماشین! بارون شدید‌تر شد و من موش آب کشیده شده بودم، که یک ماشین از کنارم رد شد و من هم با خوش‌حالی اشاره کردم که بایسته؛ اما بی‌شعور بدون محل دادن به من از کنارم رد شد. از شانس خرکیم ل*ب‌هام آویزون شدن.
انگار چاره‌ای نبود! با دهن کجی تند‌تند قدم برداشتم تا خودم رو به ایستگاهی، سایه‌بونی، چیزی برسونم که یک دفعه صدای بوق‌های پی‌در‌پی رو شنیدم. آی‌خدا!
دیگه حوصله‌ی مزاحم بعدی رو نداشتم؛ پس بدون محل دادن تند‌تند قدم بر می‌داشتم که یکهو یکی با صدای بلند صدام زد:
- جانان.
با تعجب به سمت صدا برگشتم که با دیدن سیاوش که توی ماشین بود همانا برگ‌هام ریزش کردن. حکایت امروز من شده؛ مار از پونه بدش میاد، بیست و چهار ساعتهِ جلوی خونه‌اش سبز میشه. با تعجب به سیاوش نگاه کردم و درحالی که از سرما دست به س*ی*نه کرده بودم، گفتم:
- تو... تو این‌جا چی‌کار می‌کنی دیگه؟
سیاوش از توی ماشین نگاهی به آسمون کرد و گفت:
- بیا سوار شو جانان، برسونمت.
چپ‌چپ نگاهش کردم، دهن کجی کردم و گفتم:
- لازم نکرده خودم میرم، شما بفرمایید.
بعد با ناز روم رو ازش گرفتم و می‌خواستم به راهم ادامه بدم که سیاوش با تعجب گفت:
- چی‌چی‌ رو خودم میرم دختر؟ الان وقت لجبازی کردنه آخه؟ بیا سوار شو ببینم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_هشتاد_هفت

پسر بچه‌‌‌ای که سنش به نُه یا ده ساله‌ می‌خورد، نگاهی بهم کرد و گفت:
- آله خاله‌جون.
لبخندی زدم و پیراشکی رو به دستش دادم که پسره با اشتها شروع به خوردن کرد. زودی از کیفم پنجاه هزارتومن در آوردم و گذاشتم توی جیبش و گفتم:
- این هم هدیه‌ی من به تو خوشگلم.
پسربچه لبخندی زد و گفت:
- ممنونم.
لبخندی زدم و موهاش رو نوازش کردم که ناگهان بارون شدت گرفت و پسر بچه پیراشکی به دست به سمت دوست‌هاش بدو‌بدو کرد. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به آسمون نگاه کردم که با قطرات بارونش داشت صورت من رو خیس‌ می‌کرد. نگاهی به خیابون کردم و منتظر تاکسی بودم؛ اما دریغ از یک ماشین! بارون شدید‌تر شد و من موش آب کشیده شده بودم، که یک ماشین از کنارم رد شد و من هم با خوش‌حالی اشاره کردم که بایسته؛ اما بی‌شعور بدون محل دادن به من از کنارم رد شد. از شانس خرکیم ل*ب‌هام آویزون شدن.
انگار چاره‌ای نبود! با دهن کجی تند‌تند قدم برداشتم تا خودم رو به ایستگاهی، سایه‌بونی، چیزی برسونم که یک دفعه صدای بوق‌های پی‌در‌پی رو شنیدم. آی‌خدا!
دیگه حوصله‌ی مزاحم بعدی رو نداشتم؛ پس بدون محل دادن تند‌تند قدم بر می‌داشتم که یکهو یکی با صدای بلند صدام زد:
- جانان.
با تعجب به سمت صدا برگشتم که با دیدن سیاوش که توی ماشین بود همانا برگ‌هام ریزش کردن. حکایت امروز من شده؛ مار از پونه بدش میاد، بیست و چهار ساعتهِ جلوی خونه‌اش سبز میشه. با تعجب به سیاوش نگاه کردم و درحالی که از سرما  دست به س*ی*نه کرده بودم، گفتم:
- تو... تو این‌جا چی‌کار می‌کنی دیگه؟
سیاوش از توی ماشین نگاهی به آسمون کرد و گفت:
- بیا سوار شو جانان، برسونمت.
چپ‌چپ نگاهش کردم، دهن کجی کردم و گفتم:
- لازم نکرده خودم میرم، شما بفرمایید.
بعد با ناز روم رو ازش گرفتم و می‌خواستم به راهم ادامه بدم که سیاوش با تعجب گفت:
- چی‌چی‌ رو خودم میرم دختر؟ الان وقت لجبازی کردنه آخه؟ بیا سوار شو ببینم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_هشتاد_هشت

بیا، باز دستور دادن‌های حضرت آقا شروع شد! توی این هیری‌ ویری قشنگ فقط تو رو کم داشتم. با پررویی تمام به سمتش برگشتم و گفتم:
- اصلاً من نخوام با تو بیام باید کی رو ببینم هان؟ زورگویی مگه؟
سیاوش هم کم نیاورد و در جوابم گفت:
- آره زورگوام، خوب شد؟
بعد از زدن این حرف، پفی کشید و لحنش رو آروم‌تر کرد و گفت:
- خانوم لجباز، لطف کن مثل بچه‌ی آدم بیا سوار شو تا مریض نشدی!
توی دلم برای اصرار کردنش غش و ضعف کرد و به زور لبخندم رو کنترل کردم. درحالی‌که موهای خیس شده‌ام رو از جلوی پیشونیم کنار می‌زدم، گفتم:
- دایه‌ی مهربون‌تر از مادر شدی! آقا اصلاً من دوست دارم مریض شم، بیفتم بمیرم. تو رو سننه آخه؟
سیاوش که فهمید نمی‌تونه از پس لجبازی من بر بیاد، لبخندی گوشه‌ی ل*بش نشست و گفت:
- اوکی عزیزم فعلاً پس.
بعد دستش رو بالا برد و دوباره از همون مدل بای‌بای رو مخیش برام کرد و ماشین رو به حرکت در آورد و من همین‌جور مات و مبهوت بهش خیره شدم وا، این جدی‌جدی داره میره!
نگاهی به اطراف کردم. کوچه خلوت بود و حتی پرنده هم توش پَر نمی‌زد. از این‌ ور بارون هم هی داره شدیدتر میشه. ای مُرد‌ه‌ش*و*ر*ت رو ببرم جانان. نمی‌تونی دو دقیقه جلوی اون ز*ب*ون وا مونده‌ات رو بگیری آخه؟
الان من این‌جا تنها چه گلی به سرم بزنم؟
زودی به ماشین سیاوش که آروم‌آروم داشت از من دور می‌شد نگاه کردم و بدو‌بدو به سمتش رفتم. دستم رو بالا بردم و داد زدم:
- وایسا سیاوش.
یکم بعد سیاوش ماشین رو نگه داشت که زودی به سمت صندلی شاگرد رفتم و سوار ماشین شدم. با نشستنم سیاوش نگاه مسخره‌ای بهم انداخت و گفت:
- ببینش تو رو خدا، شبیه موش آب کشیده شده!
بعد از این حرف آروم شروع به خندیدن کرد که اخمی کردم، به سمتش برگشتم و گفتم:
- هرهر بخندید ضایع نشه بچم!
بعد با همون اخمم روی صندلیم تکیه دادم و دست به س*ی*نه کردم. سیاوش بعد از این‌ که یه دل سیر به منِ احمق و خاک‌ تو سر خندید، خودش رو فوراً جمع کرد و کِشدار گفت:
- اوه نزنی ما رو حالا!
با اخم به سمتش برگشتم و گفتم:
- اگه لازم باشه حتماً.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_هشتاد_هشت

بیا، باز دستور دادن‌های حضرت آقا شروع شد! توی این هیری‌ ویری قشنگ فقط تو رو کم داشتم. با پررویی تمام به سمتش برگشتم و گفتم:
- اصلاً من نخوام با تو بیام باید کی رو ببینم هان؟ زورگویی مگه؟
سیاوش هم کم نیاورد و در جوابم گفت:
-  آره زورگوام، خوب شد؟
بعد از زدن این حرف، پفی کشید و لحنش رو آروم‌تر کرد و گفت:
- خانوم لجباز، لطف کن مثل بچه‌ی آدم بیا سوار شو تا مریض نشدی!
توی دلم برای اصرار کردنش غش و ضعف کرد و به زور لبخندم رو کنترل کردم. درحالی‌که موهای خیس شده‌ام رو از جلوی پیشونیم کنار می‌زدم، گفتم:
- دایه‌ی مهربون‌تر از مادر شدی! آقا اصلاً من دوست دارم مریض شم، بیفتم بمیرم. تو رو سننه آخه؟
سیاوش که فهمید نمی‌تونه از پس لجبازی من بر بیاد، لبخندی گوشه‌ی ل*بش نشست و گفت:
- اوکی عزیزم فعلاً پس.
بعد دستش رو بالا برد و دوباره از همون مدل بای‌بای رو مخیش برام کرد و ماشین رو به حرکت در آورد و من همین‌جور مات و مبهوت بهش خیره شدم وا، این جدی‌جدی داره میره!
نگاهی به اطراف کردم. کوچه خلوت بود و حتی پرنده هم توش پَر نمی‌زد. از این‌ ور بارون هم هی داره شدیدتر میشه. ای مُرد‌ه‌ش*و*ر*ت رو ببرم جانان. نمی‌تونی دو دقیقه جلوی اون ز*ب*ون وا مونده‌ات رو بگیری آخه؟
الان من این‌جا تنها چه گلی به سرم بزنم؟
زودی به ماشین سیاوش که آروم‌آروم داشت از من دور می‌شد نگاه کردم و بدو‌بدو به سمتش رفتم. دستم رو بالا بردم و داد زدم:
- وایسا سیاوش.
یکم بعد سیاوش ماشین رو نگه داشت که زودی به سمت صندلی شاگرد رفتم و سوار ماشین شدم. با نشستنم سیاوش نگاه مسخره‌ای بهم انداخت و گفت:
- ببینش تو رو خدا، شبیه موش آب کشیده شده!
بعد از این حرف آروم شروع به خندیدن کرد که اخمی کردم، به سمتش برگشتم و گفتم:
- هرهر بخندید ضایع نشه بچم!
بعد با همون اخمم روی صندلیم تکیه دادم و دست به س*ی*نه کردم. سیاوش بعد از این‌ که یه دل سیر به منِ احمق و خاک‌ تو سر خندید، خودش رو فوراً جمع کرد و کِشدار گفت:
- اوه نزنی ما رو حالا!
با اخم به سمتش برگشتم و گفتم:
- اگه لازم باشه حتماً.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا