...یا به آدمکهای که بر پیشانی خود برچسب آشنا و دوست زدهاند باید گفت؟!
هه... چه مضحک است وقتی که میفهمیم سنگینترین ضربهها را فقط خود آنان به ما زدهاند؛ وگرنه غریبه چه میداند زخم و پریشانی ما در زندگی کجاست که بیرحمانه روی آن نمک بپاشد.
#شکوفه_فدیعمی
#دلنوشته_حالِ_پریشان...
...رو به این گوریل بدم بخوره؟ ایکوفت بخوری امیرحسین! الهی که برات زهرمار بشه تا یکم این دل بیچارهی من، از دستت کمی خنک بشه.
آروم وارد اتاق شدم و سینی غذا رو روی تخت گذاشتم که امیرحسین با لحن مثلاً بامزهایی گفت:
- اوه! عجب کوفت و زهرماریه، به به!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...بودنم هیچ تلاشی نمیکنم. خیلی وقته دیگه بیخیال خودم، آرزوهام و رویاهام شدم. اگر هم جاهایی خوب بودم، صرفاً به خاطر التماسهای مامان بود که میگفت:
- جلوی خانوادهی امیرحسین خانوم باش و لبخند بزن.
من هم بر خلاف میل قلبیم، نقشم رو به خوبی ایفا میکردم.
#جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...و با خنده گفت:
- باشه پس؛ ولی بالاخره من میفهمم.
خندهای کردم و گفتم:
- بیخیال مامان.
بعد از کمی حرف زدن و شام خوردن، به سمت هالِ پذیرایی رفتیم. مشغول تماشای سریال موردعلاقهی مامان شدیم، من از خستگی همونجا روی مبل خوابم برد.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...ضایع نشه بچم!
بعد با همون اخمم روی صندلیم تکیه دادم و دست به س*ی*نه کردم. سیاوش بعد از این که یه دل سیر به منِ احمق و خاک تو سر خندید، خودش رو فوراً جمع کرد و کِشدار گفت:
- اوه نزنی ما رو حالا!
با اخم به سمتش برگشتم و گفتم:
- اگه لازم باشه حتماً.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...چون من به هیچ عنوان حالاحالاها رضایت نمیدم.
مامانم با حرفی که من زدم لبخندی از غرور زد که زن عمو التماسوار به سمتم اومد. دستهام رو گرفت و گفت:
- نهنه جانان! تو رو خدا این رو نگو. خودت میدونی پسرم تحمّل زندان رو نداره! تو رو خدا رضایت بده.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...رو قطع کردم و گفتم:
- ادامه ندید خواهشاً. از حرفهاتون فهمیدم که اومدید گندکاری پسرتون رو جمع کنید. درسته؟
زن عمو با حرفم حسابی جا خورد و با ترس گفت:
- دخترم. میدونم الان ناراحت هستی؛ ولی این رو بدون که پسرم نادونی کرده، بچّگی کرده؛ امّا تو... .
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...با چشمهای اشکیم مامان رو ب*غ*ل کردم و گفتم:
- مامان! آروم باش خداروشکر بهخیر گذشت.
مامان با عصبانیت از بغلم بیرون اومد و گفت:
- چی رو بهخیر گذشت؟ رسماً میخواست بهت دست* د*رازی کنه جانان! اگر آقای کامروا به موقع نمیرسید. میدونی چی میشد؟ رسوایی.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...و آروم گفت:
- شبت بخیر.
زیر ل*ب شب بخیری گفتم و بدون نگاه کردن بهش وارد اتاقم شدم. خودم رو روی تخت پرت کردم. چشمهام رو بستم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم. تا زودی خوابم بگیره و موفق هم شدم؛ چون کمکم پلکهام گرم شدن و به خواب عمیقی رفتم.
***
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...قفل کردم. چهطور میتونه فرار کرده باشه؟
سیاوش با این حرف با خشم از جاش بلند شد. دستش رو لای موهاش کرد و گفت:
- جناب سرگرد؟ به احتمال زیاد اون همدست عوضیش شخصی بهنام کریم که توی دزدی باهاش همکاری کرده بود. تویِ فراری دادن امیرحسین کمکش کرد باشه.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک