...تبدیل به رنگ سیاهی میشد. خودتون هم خوب این رو میدونید.
سیاوش با حرفم با ناراحتی نگاهی بهم کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- بهش فکر نکنید دیگه. غذاتون رو که خوردید. بعدش راحت بگیرید بخوابید که فردا ببرمتون خونتون؛ چون خانوادتون بهجور نگرانتون شدند.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...به آیینه اُفتاد و با دیدن موهای بازم لبخندی روی ل*بم نمایان شد. خودشه! بهتره موهای بلندم رو باز بذارم و جلوی خودم بیارم که قشنگ جلوبندی بیصاحبم رو قایم بکنه. با خوشحالی موهام رو شونه کردم؛ چون موهام هم ل*خت بود و هم نرم حسابی جلوبندیم رو قایم کرد.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...چیه خوشت نیومد؟
- نهنه خوبه قشنگه.
سیاوش سری تکون و با لحن پر از انرژی گفت:
- خب دیگه خانومخانومها. من برم شام درست کنم. نمیشه که با شکم گرسنه خوابید!
با این حرف لبخندی زدم. سیاوش با دیدن لبخند چشمکی بهم زد و از جاش بلند شد و از اتاق بیرون زد.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...با قدمهای تند از اون خونهیِ خ*را*ب شده بیرون زدم. به سمت ماشینم رفتم و جانان رو آروم روی صندلیهای عقب خوابوندم که یکهو چشمم به صورت مظلومش خورد. نمیدونم چرا؛ امّا درون قلبم فشرده شده؛ چون دوست نداشتم جانان قوی و ز*ب*ون دراز رو توی این حالت ببینم!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...با شنیدن صدای من برگشت. با دیدنم زیر ل*ب آروم گفت:
- جانان!
بعد به سمتم اومد. نگاهی به سر وضعم کرد و با ترس روی تخت کنارم نشست. سرم رو با دستهاش گرفت و گفت:
- جانان خوبی؟ یک چیزی بگو دختر!
میخواستم جواب سیاوش رو بدم که ناگهان جلوی چشمهام تاریک شد.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...کام میگرفت و حسابی توی حال و هوای خودش بود؛ امّا من از هر ب*وسهاش داشت اوقم میگرفت و کمکم داشتم تسلیم سرنوشت شومم می شدم؛ چون حسابی ناامید شده بودم و امیرحسین داشت به خواستهی شیطانیش میرسید. من رو از روی اجبار قربونی میل منحوس خودش میکرد!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...به پشت گ*ردنش مالوند. بهطور چندشانهی ل*بش رو با دندون گ*از گرفت و با خنده گفت:
- آخ که نمیدونی چهقدر دوسِت دارم جانانم.
با این حرفش ناگهان به سمتش حمله کردم و سیلی محکمی توی صورتش زدم و با داد گفتم:
- تو غلط میکنی همچین غلطی رو با من بکنی بیشرف!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...اگه خیلی کنجکاو هستی. خودت ماسکم رو در بیار.
با این حرف مشکوک نگاهش کردم. مردک ع*و*ضی با نگاه خبیثانهایی منتظر بود. تا ماسک و کلاهش رو من در بیارم. پس برای اینکه بفهمم این ع*و*ضی کیه و چی از جون من میخواد! باید دست به این کار بزنم. چه بخوام چه نخوام.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...بعد از اون ما دیگه برگشتیم سر خونه و زندگیمون همین!
با این حرف نزدیک یاشار شدم و گفتم:
- رئیستون کی بود؟
یاشار با زاری صورتش رو کج کرد و گفت:
- بهخدا نمیدونم مهندس. همهاش تلفنی با ما در ارتباط بود. نقشهها رو از طریق گوشی با ما هماهنگ میکرد!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...- جانان کجاست؟
یاشار با شنیدن این حرف بیاراده تعجّب کرد و گفت:
- جانان کیه دیگه؟ چیزی زدی حاجی!
با عصبانیت یقهاش رو گرفتم و با خشم توی چشمهاش نگاه کردم، گفتم:
- بیخودی خودت رو به اون راه نزن مر*تیکه. زود بگو جانان کجاست و برای کی کار میکنی ع*و*ضی؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...