#پارت_پنجاه_نه
امیرحسین از این حرفم یکهو عصبی شد و فکم رو محکم گرفت. از لای دندونهای کلید شدش غرید:
- با من درست حرف بزن جانان! وگرنه اینجا رو برات جهنم میکنم.
بعد از این حرف فکم رو محکم ول کرد که من اشکهام بیاراده پایین اومدند. امیرحسین با دیدن اشکهام پوزخندی زد و گفت:
- گریه نکن کوچولو. اشکهات رو برای امشب نگهدار.
امیرحسین با زدن این حرف خندهی ترسناکی کرد. از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت که یکدفعه به سمتم برگشت، گفت:
_ شب میبینمت عشقم.
با زدن این حرف میخواست از اتاق بیرون بزنه که انگاری چیزی یادش اومد و دوباره به سمت من برگشت. با لحن شیطانی گفت:
- آها. این رو هم بهت بگم عزیزم! اگه بخوای چموش بازی در بیاری یا به فکر فرار از اینجا بیفتی. از الان بهت بگم که اینجا بدون اجازهی من پرنده هم پر نمیزنه. چه برسه به تو عروسکم.
با این حرف چشمکی بهم زد. از اتاق خارج شد و در اتاق رو از پشت قفل کرد و رفت. با این حرف رو مخیش جیغی از حرص زدم و گلدونِ کنار تخت رو برداشتم. محکم به سمت در پرتش کردم و با عصبانیت جیغ زدم:
- خدا ازت نگذره ع*و*ضی!
با این حرف با گریه روی زمین خم شدم و شروع به گریه کردن شدم؛ چون امروز من با چشمهای خودم شاهد این بودم که امیرحسین به طرز فجیعی کاملاً عوض شده بود و از یک پسر جلف به یک ع*و*ضیِ تمام عیار تبدیل شده بود. این برای من عمق فاجعه بود! با یادآوری حرفهای چندشآور امیرحسین صورتم از ترس جمع شد. خدای من! اگر امشب به خواستهاش برسه چی؟ به ولای علی اگر بهم دست بزنه هم خودم رو میکُشم. هم امیرحسین لعنتی رو. با ناامیدی صورتم رو با دست قایم کردم و به اشکهام اجازهی سرازیر شدن رو دادم که ناگهان توی ذهنم جرقهی زد. من میتونم با فرار از اینجا جلوی این اتفاق شوم رو بگیرم. پس تنها راه چارهی من اینکه از این خونهی خ*را*ب شده فرار کنم؛ امّا خب چهطوری؟ از روی زمین بلند شدم و با ترس نگاهی به دور ورم کردم. لامصب این اتاق حتّی یک پنجره هم نداشت! پس چهجوری از این خ*را*ب شده بیرون بزنم؟ نگاهی به اطرافم انداختم و توی دلم گفتم:
- بیرون اومدن ازاینجا غیرممکنه؛ ولی باید وسایل این اتاق رو بگردم. شاید چیزی برای دفاع کردن از خودم پیدا بکنم!
بعد از این حرف شروع به گشتن اتاق کردم. بهجز چند تیکه لباس مزخرف هیچی جایزم نشد. با ناامیدی روی تخت نشستم و با دستهای لرزونم موهای پریشونم رو از جلوی موهام عقب زدم و به فکر فرو رفتم. یعنی الان خانوادم از دزدیده شدنم مطلع شدن؟ اصلاً کسی برای پیدا کردنم اقدامی هم کرده؟ س... سیاوش چی! اون هم با خبر شده؟ هه. اصلاً اون چیکارهیِ منه که بیفته دنبال من! با این فکر بغض بدی توی گلوم نشست و قطره اشکی از چشمهام لغزید. مطمئن بودم اگه بابا بود. حتماً نجاتم می داد؛ امّا الان که اون نیست. یعن باید تسلیم امیرحسین بشم؟ نهنه خدایا تو به دادم برس. از ترس توی خودم جمع شدم و چشمهام رو آروم بستم. تا کمتر فکرهای منفی به سراغم بیاد.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
امیرحسین از این حرفم یکهو عصبی شد و فکم رو محکم گرفت. از لای دندونهای کلید شدش غرید:
- با من درست حرف بزن جانان! وگرنه اینجا رو برات جهنم میکنم.
بعد از این حرف فکم رو محکم ول کرد که من اشکهام بیاراده پایین اومدند. امیرحسین با دیدن اشکهام پوزخندی زد و گفت:
- گریه نکن کوچولو. اشکهات رو برای امشب نگهدار.
امیرحسین با زدن این حرف خندهی ترسناکی کرد. از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت که یکدفعه به سمتم برگشت، گفت:
_ شب میبینمت عشقم.
با زدن این حرف میخواست از اتاق بیرون بزنه که انگاری چیزی یادش اومد و دوباره به سمت من برگشت. با لحن شیطانی گفت:
- آها. این رو هم بهت بگم عزیزم! اگه بخوای چموش بازی در بیاری یا به فکر فرار از اینجا بیفتی. از الان بهت بگم که اینجا بدون اجازهی من پرنده هم پر نمیزنه. چه برسه به تو عروسکم.
با این حرف چشمکی بهم زد. از اتاق خارج شد و در اتاق رو از پشت قفل کرد و رفت. با این حرف رو مخیش جیغی از حرص زدم و گلدونِ کنار تخت رو برداشتم. محکم به سمت در پرتش کردم و با عصبانیت جیغ زدم:
- خدا ازت نگذره ع*و*ضی!
با این حرف با گریه روی زمین خم شدم و شروع به گریه کردن شدم؛ چون امروز من با چشمهای خودم شاهد این بودم که امیرحسین به طرز فجیعی کاملاً عوض شده بود و از یک پسر جلف به یک ع*و*ضیِ تمام عیار تبدیل شده بود. این برای من عمق فاجعه بود! با یادآوری حرفهای چندشآور امیرحسین صورتم از ترس جمع شد. خدای من! اگر امشب به خواستهاش برسه چی؟ به ولای علی اگر بهم دست بزنه هم خودم رو میکُشم. هم امیرحسین لعنتی رو. با ناامیدی صورتم رو با دست قایم کردم و به اشکهام اجازهی سرازیر شدن رو دادم که ناگهان توی ذهنم جرقهی زد. من میتونم با فرار از اینجا جلوی این اتفاق شوم رو بگیرم. پس تنها راه چارهی من اینکه از این خونهی خ*را*ب شده فرار کنم؛ امّا خب چهطوری؟ از روی زمین بلند شدم و با ترس نگاهی به دور ورم کردم. لامصب این اتاق حتّی یک پنجره هم نداشت! پس چهجوری از این خ*را*ب شده بیرون بزنم؟ نگاهی به اطرافم انداختم و توی دلم گفتم:
- بیرون اومدن ازاینجا غیرممکنه؛ ولی باید وسایل این اتاق رو بگردم. شاید چیزی برای دفاع کردن از خودم پیدا بکنم!
بعد از این حرف شروع به گشتن اتاق کردم. بهجز چند تیکه لباس مزخرف هیچی جایزم نشد. با ناامیدی روی تخت نشستم و با دستهای لرزونم موهای پریشونم رو از جلوی موهام عقب زدم و به فکر فرو رفتم. یعنی الان خانوادم از دزدیده شدنم مطلع شدن؟ اصلاً کسی برای پیدا کردنم اقدامی هم کرده؟ س... سیاوش چی! اون هم با خبر شده؟ هه. اصلاً اون چیکارهیِ منه که بیفته دنبال من! با این فکر بغض بدی توی گلوم نشست و قطره اشکی از چشمهام لغزید. مطمئن بودم اگه بابا بود. حتماً نجاتم می داد؛ امّا الان که اون نیست. یعن باید تسلیم امیرحسین بشم؟ نهنه خدایا تو به دادم برس. از ترس توی خودم جمع شدم و چشمهام رو آروم بستم. تا کمتر فکرهای منفی به سراغم بیاد.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_پنجاه_نه
امیرحسین از این حرفم یکهو عصبی شد و فکم رو محکم گرفت. از لای دندونهای کلید شدش غرید:
- با من درست حرف بزن جانان! وگرنه اینجا رو برات جهنم میکنم.
بعد از این حرف فکم رو محکم ول کرد که من اشکهام بیاراده پایین اومدند. امیرحسین با دیدن اشکهام پوزخندی زد و گفت:
- گریه نکن کوچولو. اشکهات رو برای امشب نگهدار.
امیرحسین با زدن این حرف خندهی ترسناکی کرد. از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت که یکدفعه به سمتم برگشت، گفت:
_ شب میبینمت عشقم.
با زدن این حرف میخواست از اتاق بیرون بزنه که انگاری چیزی یادش اومد و دوباره به سمت من برگشت. با لحن شیطانی گفت:
- آها. این رو هم بهت بگم عزیزم! اگه بخوای چموش بازی در بیاری یا به فکر فرار از اینجا بیفتی. از الان بهت بگم که اینجا بدون اجازهی من پرنده هم پر نمیزنه. چه برسه به تو عروسکم.
با این حرف چشمکی بهم زد. از اتاق خارج شد و در اتاق رو از پشت قفل کرد و رفت. با این حرف رو مخیش جیغی از حرص زدم و گلدونِ کنار تخت رو برداشتم. محکم به سمت در پرتش کردم و با عصبانیت جیغ زدم:
- خدا ازت نگذره ع*و*ضی!
با این حرف با گریه روی زمین خم شدم و شروع به گریه کردن شدم؛ چون امروز من با چشمهای خودم شاهد این بودم که امیرحسین به طرز فجیعی کاملاً عوض شده بود و از یک پسر جلف به یک ع*و*ضیِ تمام عیار تبدیل شده بود. این برای من عمق فاجعه بود! با یادآوری حرفهای چندشآور امیرحسین صورتم از ترس جمع شد. خدای من! اگر امشب به خواستهاش برسه چی؟ به ولای علی اگر بهم دست بزنه هم خودم رو میکُشم. هم امیرحسین لعنتی رو. با ناامیدی صورتم رو با دست قایم کردم و به اشکهام اجازهی سرازیر شدن رو دادم که ناگهان توی ذهنم جرقهی زد. من میتونم با فرار از اینجا جلوی این اتفاق شوم رو بگیرم. پس تنها راه چارهی من اینکه از این خونهی خ*را*ب شده فرار کنم؛ امّا خب چهطوری؟ از روی زمین بلند شدم و با ترس نگاهی به دور ورم کردم. لامصب این اتاق حتّی یک پنجره هم نداشت! پس چهجوری از این خ*را*ب شده بیرون بزنم؟ نگاهی به اطرافم انداختم و توی دلم گفتم:
- بیرون اومدن ازاینجا غیرممکنه؛ ولی باید وسایل این اتاق رو بگردم. شاید چیزی برای دفاع کردن از خودم پیدا بکنم!
بعد از این حرف شروع به گشتن اتاق کردم. بهجز چند تیکه لباس مزخرف هیچی جایزم نشد. با ناامیدی روی تخت نشستم و با دستهای لرزونم موهای پریشونم رو از جلوی موهام عقب زدم و به فکر فرو رفتم. یعنی الان خانوادم از دزدیده شدنم مطلع شدن؟ اصلاً کسی برای پیدا کردنم اقدامی هم کرده؟ س... سیاوش چی! اون هم با خبر شده؟ هه. اصلاً اون چیکارهیِ منه که بیفته دنبال من! با این فکر بغض بدی توی گلوم نشست و قطره اشکی از چشمهام لغزید. مطمئن بودم اگه بابا بود. حتماً نجاتم می داد؛ امّا الان که اون نیست. یعن باید تسلیم امیرحسین بشم؟ نهنه خدایا تو به دادم برس. از ترس توی خودم جمع شدم و چشمهام رو آروم بستم. تا کمتر فکرهای منفی به سراغم بیاد.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
آخرین ویرایش: