کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_چهل_نه

امیر گ*ردنش رو کج کرد و نگاه معناداری به‌هم انداخت و گفت:
- مطمئنی؟
می‌دونستم ذهن معیوب امیر کم‌کم داشت به جاهای باریکی می‌رسید؛ پس زودی بهش توپیدم:
- نه خیر نیست. آقای توکلی قبل از رفتن دخترش رو به من سپرده. من‌هم نمی‌خوام خ*یانت در امانت کنم. حالا فهمیدی؟
امیر با شیطنت رو مبل تکیه داد و با لحن منظور‌داری گفت:
- جون بابا. بخورمت آقای امانت‌دار.
امیر با این حرفش چپ‌چپ نگاهش کردم و بالش کناریم رو برداشتم. محکم به اون صورت منحرفش پرت کردم که امیر به طور حرفه‌ایی بالش رو توی هوا گرفت و توی گذاشت بغلش، گفت:
- ببین سیاوش! دختره هم خوشگله هم پولدارهِ و هم تو دل برو؛ پس مواظب باش به بهونه‌ی امانت داری غرقش نشی!
بعد از این حرف چشمکی بهم زد که من با تعجّب بهش خیره شدم و با حرص گفتم:
- جناب‌عالی اگه چرت و پرت‌هات تموم شدن. خواهشاً اون دهن مبارکت رو ببند تا کار دستت ندادم.
امیر با حرفم هم آروم خندید و در جوابم گفت:
- آیی به چشم.
با این حرف روی مبل تکیه داد و تلویزیون رو روشن کرد. هر دو و شروع به دیدن فوتبال شدیم؛ امّا من ناخواسته به‌ فکر جانان افتادم. چرا من باید غرق دختر بچه‌ی مثل جانان بشم که بیست و چهار ساعته درحال کل‌کل کردن با من هستش! نمی‌دونم چرا؛ ولی کل‌کل و دعوا کردن با جانان رو خیلی دوست داشتم؛ چون دخترهای زیادی دور برم بودن که بیست و چهار ساعته آویزونم هستن و با یک اشاره‌ی من خودشون رو در اختیارم می‌ذاشتن؛ امّا جانان با همه فرق می‌کرد! فرقش این بود که همیشه من رو به مبارزه دعوت می‌کرد و من مبارزه کردن با اون رو دوست داشتم. یک جورایی جانان برای من حس تازگی داره. مثل فردی که تازه وارد یک شهر جدیدی شده که تا حالا به اون‌جا سفر نکرده بود.
*جانان*
بعد از اتمام کردن شام بی‌بی و مامان رو با زور از آشپزخونه بیرون کردم و خودم دست به کار شدم. میز رو جمع کردم و شروع به شستن ظرف‌ها شدم که مامان با تعجّب وارد آشپزخونه شد و گفت:
- چه عجب! امروز کدبانو شده دخترم؟
با حرف مامان خنده‌ای کردم و گفتم:
- عه مامان!
مامان با حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
- زود ظرف‌ها رو بشور. الان سریال بی‌بی شروع میشه.
سری تکون دادم و باشه‌ی زیر ل*ب گفتم. بعد از اتمام و شستن ظرف‌ها کنار مامان و بی‌بی نشستم. شروع به تماشای سریال شدیم. تا ساعت دوازده شب مشغول تماشای سریال قدیمی بی‌بی بودیم که من از خواب‌آلودگی خمیازه‌ی بلندی کشیدم. با خمیازه‌ی من بی‌بی نگاهی بهم کرد و گفت:
- جانان برو بگیر بخواب عزیزم.
از خستگی دوباره خمیازه‌ی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- شما نمی‌خوابید؟
مامان که غرق سریال شده بود. بدون این‌که چشم از تلویزیون برداره گفت:
- بذار فیلم تموم بشه بعد میایم.
با حرفش سری تکون دادم و زیر ل*ب شب بخیری گفتم. به سمت اتاق خوابم رفتم و مستقیم خودم رو روی تخت انداختم که کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_چهل_نه

امیر گ*ردنش رو کج کرد و نگاه معناداری به‌هم انداخت و گفت:
- مطمئنی؟
می‌دونستم ذهن معیوب امیر کم‌کم داشت به جاهای باریکی می‌رسید؛ پس زودی بهش توپیدم:
- نه خیر نیست. آقای توکلی قبل از رفتن دخترش رو به من سپرده. من‌هم نمی‌خوام خ*یانت در امانت کنم. حالا فهمیدی؟
امیر با شیطنت رو مبل تکیه داد و با لحن منظور‌داری گفت:
- جون بابا. بخورمت آقای امانت‌دار.
امیر با این حرفش چپ‌چپ نگاهش کردم و بالش کناریم رو برداشتم. محکم به اون صورت منحرفش پرت کردم که امیر به طور حرفه‌ایی بالش رو توی هوا گرفت و توی گذاشت بغلش، گفت:
- ببین سیاوش! دختره هم خوشگله هم پولدارهِ و هم تو دل برو؛ پس مواظب باش به بهونه‌ی امانت داری غرقش نشی!
بعد از این حرف چشمکی بهم زد که من با تعجّب بهش خیره شدم و با حرص گفتم:
- جناب‌عالی اگه چرت و پرت‌هات تموم شدن. خواهشاً اون دهن مبارکت رو ببند تا کار دستت ندادم.
امیر با حرفم هم آروم خندید و در جوابم گفت:
- آیی به چشم.
با این حرف روی مبل تکیه داد و تلویزیون رو روشن کرد. هر دو و شروع به دیدن فوتبال شدیم؛ امّا من ناخواسته به‌ فکر جانان افتادم. چرا من باید غرق دختر بچه‌ی مثل جانان بشم که بیست و چهار ساعته درحال کل‌کل کردن با من هستش! نمی‌دونم چرا؛ ولی کل‌کل و دعوا کردن با جانان رو خیلی دوست داشتم؛ چون دخترهای زیادی دور برم بودن که بیست و چهار ساعته آویزونم هستن و با یک اشاره‌ی من خودشون رو در اختیارم می‌ذاشتن؛ امّا جانان با همه فرق می‌کرد! فرقش این بود که همیشه من رو به مبارزه دعوت می‌کرد و من مبارزه کردن با اون رو دوست داشتم. یک جورایی جانان برای من حس تازگی داره. مثل فردی که تازه وارد یک شهر جدیدی شده که تا حالا به اون‌جا سفر نکرده بود.
*جانان*
بعد از اتمام کردن شام بی‌بی و مامان رو با زور از آشپزخونه بیرون کردم و خودم دست به کار شدم. میز رو جمع کردم و شروع به شستن ظرف‌ها شدم که مامان با تعجّب وارد آشپزخونه شد و گفت:
- چه عجب! امروز کدبانو شده دخترم؟
با حرف مامان خنده‌ای کردم و گفتم:
- عه مامان!
مامان با حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
- زود ظرف‌ها رو بشور. الان سریال بی‌بی شروع میشه.
سری تکون دادم و باشه‌ی زیر ل*ب گفتم. بعد از اتمام و شستن ظرف‌ها کنار مامان و بی‌بی نشستم. شروع به تماشای سریال شدیم. تا ساعت دوازده شب مشغول تماشای سریال قدیمی بی‌بی بودیم که من از خواب‌آلودگی خمیازه‌ی بلندی کشیدم. با خمیازه‌ی من بی‌بی نگاهی بهم کرد و گفت:
- جانان برو بگیر بخواب عزیزم.
از خستگی دوباره خمیازه‌ی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- شما نمی‌خوابید؟
مامان که غرق سریال شده بود. بدون این‌که چشم از تلویزیون برداره گفت:
- بذار فیلم تموم بشه بعد میایم.
با حرفش سری تکون دادم و زیر ل*ب شب بخیری گفتم. به سمت اتاق خوابم رفتم و مستقیم خودم رو روی تخت انداختم که کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_پنجاه

یک کت شلوار گلبهی رنگ پوشیدم. همراه با شال و کفش سفید و آرایش ملیحی هم انجام دادم. موهام رو از پشت محکم دم اسبی بستم و از اتاق بیرون زدم که دیدم بی‌بی و مامان روی مبل خوابشون برده بود. ای‌جونم. عین فرشته‌ها توی ب*غ*ل هم خوابیده بودند. لبخندی به این همه قشنگی زدم و به سمت اتاقم برگشتم. پتوی گرم و نرمم‌ رو برداشتم. آروم پتو رو روی بی‌بی و مامانم انداختم. از اون‌ جای که مامانم خوابش خیلی سبک بود. با گذاشتن پتو زودی بیدار شد و با دیدنم با خواب‌آلودگی گفت:
- کجا میری کله صبحی دخترم؟
از حرف مامان خنده‌ای کردم و گفتم:
- کجا می‌خواستی برم عزیزم! خوب طبق معمول شرکت دیگه!
مامان در‌ حالی‌که چشم‌هاش رو می‌مالوند گفت:
- دخترم مواظب خودت باش.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم. تو بگیر بخواب مامانی جونم تا خوابت نپریده.
مامان هم با حرفم روی مبل تکیه داد و چشم‌هاش رو آروم بست. من‌ هم پتو رو روش کشیدم و گونه‌اش رو آروم ب*و*سیدم و از خونه بیرون زدم و سوار ماشینم شدم و به سمت شرکت راه افتادم. با رسیدن به شرکت نگاهی به در شرکت انداختم؛ امّا خبری از نگهبان شرکت نبود! پفی کشیدم و زیر ل*ب گفتم:
- کی‌ حال داره ماشین رو بذاره توی پارکینگ؟
بازم تسلیم تنبلیم شدم و ماشین رو کنار شرکت پارک کردم. کیفم رو برداشتم و از ماشینم پیاده شدم و ماشین رو با سوئیچ قفل کردم. خواستم قدمی به سمت ورودی شرکت بردارم و که یکهو دست‌مالی محکم جلوی دهنم قرار گرفته شد. من از ترس می‌‌خواستم جیغ بزنم؛ چون دست‌مال جلوی دهنم بود جیغ‌هام توی گلوم خفه شدن و کم‌کم جلوی چشم‌هام تاریک شد و از حال رفتم.
*سیاوش*
با رسیدن به شرکت و با نبود نگهبان اخمی کردم. ماشین رو وارد پارکینگ شرکت کردم و از ماشین پیاده شدم. با ورودم به سالن شرکت سلام آرومی به خانوم فرزادی کردم که خانوم فرزادی به احترامم بلند شد و خوش اومدی زیر ل*ب گفت که من‌هم در جواب فقط سری تکون دادم و وارد دفترم شدم. با دیدن میز خالی جانان بی‌اراده پنچر شدم. زیر ل*ب پفی کشیدم و به سمت میزم رفتم. کیفم رو روی میز گذاشتم و کتم رو روی چوب‌لباسی آویزون کردم. روی صندلیم نشستم که مش‌علی با سینی چایی وارد دفترم شد. چایی رو برداشتم و تشکری ازش کردم و گفتم:
- مش‌علی! به خانوم فرزادی بگو بیاد.
مش‌علی با حرفم چشمی گفت و بعد از خروجش از دفترم کمی بعد خانوم فرزادی وارد دفترم شدم و گفت:
- بفرمایید آقای کامروا؟
قُلپی از چایی‌ام خوردم و رو به خانوم فرزادی کردم و گفتم:
- ساعت از هشت هم گذشته. چرا خبری از نگهبان دم در شرکت نیست؟ اصلاً چرا از خانوم توکلی خبری نیست؟ این بی نظمی توی شرکت چه معنی میده خانوم فرزادی؟ چرا تذکر نمی‌دید به کارمندها؟
خانوم فرزادی با دیدن خشمم با ترس به میز جانان نگاهی کرد و گفت:
- آ... آقای محبی (نگهبان) امروز مرخصی گرفتند؛ چون همسرشون زایمان کردند؛ امّا ماشین خانوم توکلی دم در شرکت پارک شده بود. من فکر کردم تشریف آوردن!
با حرفش ابروی بالا پروندم. وسط حرفش پریدم و گفتم:
- لطفاً این خزعبلات رو اول صبحی تحویلم ندید! همین الان برید بهش زنگ بزنید بگید که همین الان پاشه بیاد شرکت و برای نیومدن هیچ عذر و بهونه‌ی نمی پذیرم. در مرخصی بودن آقای محبی هم باید کَسِ دیگه‌ی رو جایگزین ایشون بکنید.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_پنجاه

یک کت شلوار گلبهی رنگ پوشیدم. همراه با شال و کفش سفید و آرایش ملیحی هم انجام دادم. موهام رو از پشت محکم دم اسبی بستم و از اتاق بیرون زدم که دیدم بی‌بی و مامان روی مبل خوابشون برده بود. ای‌جونم. عین فرشته‌ها توی ب*غ*ل هم خوابیده بودند. لبخندی به این همه قشنگی زدم و به سمت اتاقم برگشتم. پتوی گرم و نرمم‌ رو برداشتم. آروم پتو رو روی بی‌بی و مامانم انداختم. از اون‌ جای که مامانم خوابش خیلی سبک بود. با گذاشتن پتو زودی بیدار شد و با دیدنم با خواب‌آلودگی گفت:
- کجا میری کله صبحی دخترم؟
از حرف مامان خنده‌ای کردم و گفتم:
- کجا می‌خواستی برم عزیزم! خوب طبق معمول شرکت دیگه!
مامان در‌ حالی‌که چشم‌هاش رو می‌مالوند گفت:
- دخترم مواظب خودت باش.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم. تو بگیر بخواب مامانی جونم تا خوابت نپریده.
مامان هم با حرفم روی مبل تکیه داد و چشم‌هاش رو آروم بست. من‌ هم پتو رو روش کشیدم و گونه‌اش رو آروم ب*و*سیدم و از خونه بیرون زدم و سوار ماشینم شدم و به سمت شرکت راه افتادم. با رسیدن به شرکت نگاهی به در شرکت انداختم؛ امّا خبری از نگهبان شرکت نبود! پفی کشیدم و زیر ل*ب گفتم:
- کی‌ حال داره ماشین رو بذاره توی پارکینگ؟
بازم تسلیم تنبلیم شدم و ماشین رو کنار شرکت پارک کردم. کیفم رو برداشتم و از ماشینم پیاده شدم و ماشین رو با سوئیچ قفل کردم. خواستم قدمی به سمت ورودی شرکت بردارم و که یکهو دست‌مالی محکم جلوی دهنم قرار گرفته شد. من از ترس می‌‌خواستم جیغ بزنم؛ چون دست‌مال جلوی دهنم بود جیغ‌هام توی گلوم خفه شدن و کم‌کم جلوی چشم‌هام تاریک شد و از حال رفتم.
*سیاوش*
با رسیدن به شرکت و با نبود نگهبان اخمی کردم. ماشین رو وارد پارکینگ شرکت کردم و از ماشین پیاده شدم. با ورودم به سالن شرکت سلام آرومی به خانوم فرزادی کردم که خانوم فرزادی به احترامم بلند شد و خوش اومدی زیر ل*ب گفت که من‌هم در جواب فقط سری تکون دادم و وارد دفترم شدم. با دیدن میز خالی جانان بی‌اراده پنچر شدم. زیر ل*ب پفی کشیدم و به سمت میزم رفتم. کیفم رو روی میز گذاشتم و کتم رو روی چوب‌لباسی آویزون کردم. روی صندلیم نشستم که مش‌علی با سینی چایی وارد دفترم شد. چایی رو برداشتم و تشکری ازش کردم و گفتم:
- مش‌علی! به خانوم فرزادی بگو بیاد.
مش‌علی با حرفم چشمی گفت و بعد از خروجش از دفترم کمی بعد خانوم فرزادی وارد دفترم شدم و گفت:
- بفرمایید آقای کامروا؟
قُلپی از چایی‌ام خوردم و رو به خانوم فرزادی کردم و گفتم:
- ساعت از هشت هم گذشته. چرا خبری از نگهبان دم در شرکت نیست؟ اصلاً چرا از خانوم توکلی خبری نیست؟ این بی نظمی توی شرکت چه معنی میده خانوم فرزادی؟ چرا تذکر نمی‌دید به کارمندها؟
خانوم فرزادی با دیدن خشمم با ترس به میز جانان نگاهی کرد و گفت:
- آ... آقای محبی (نگهبان) امروز مرخصی گرفتند؛ چون همسرشون زایمان کردند؛ امّا ماشین خانوم توکلی دم در شرکت پارک شده بود. من فکر کردم تشریف آوردن!
با حرفش ابروی بالا پروندم. وسط حرفش پریدم و گفتم:
- لطفاً این خزعبلات رو اول صبحی تحویلم ندید! همین الان برید بهش زنگ بزنید بگید که همین الان پاشه بیاد شرکت و برای نیومدن هیچ عذر و بهونه‌ی نمی پذیرم. در مرخصی بودن آقای محبی هم باید کَسِ دیگه‌ی رو جایگزین ایشون بکنید.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_پنجاه_یک

خانم فرزادی با ترس، چشمی گفت و بدوبدو از دفترم بیرون زد، که بعد از ده دقیقه تلفنم زنگ خورد. با بی‌حوصلگی تلفن رو برداشتم که خانم فرزادی و گفت:
- آقای کامروا، من تازه به خانم توکلی زنگ زدم، اما گوشیشون خاموش بود.
با این حرف با دست چشم‌هام رو مالوندم و بدون جواب دادن به خانم فرازدی، تلفن رو قطع کردم و به جای خالی جانان خیره کردم. نمی‌دونم چرا... اما حس می‌کنم بهش عادت کردم و بدون وجود جانان، انگاری تمرکزی روی کارم نداشتم! خودکاری که تو دستم گرفته بودم رو روی میز پرت کردم و به صندلیم تکیه دادم. که باز تلفنم زنگ خورد و من این‌بار با عصبانیت گوشی رو برداشتم و گفتم:
- باز چیه خانم فرزادی؟
خانم فرزادی که از لحن صداش معلوم بود حسابی ترسیده بود گفت:
- آ... آقای کامروا ببخشید، ولی دوست خانم توکلی، یعنی خانم راد، اومدن شرکت به دیدن خانم توکلی، اجازه هست راهنمایشون کنم دفترتون؟
- اوکی.
بعد از دو‌ دقیقه در اتاقم زده شد و دختر جوونی با قیافه‌ی بانمکی، با تیپ بنفشی وارد اتاقم شد، که زیر ل*ب سلام آرومی به‌ من کرد و آروم روی مبل رو به روی میز جانان نشست. زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و تو فکر فرو رفتم. به‌نظر میاد که قیافش آشنا باشه! پس لبی تر کردم و گفتم:
- ببخشید شما خانمِ؟
دختره نگاهی به‌ هم انداخت و‌ گفت:
- ساحل راد هستم، دوست جانان‌خانم.
و بعد از این حرف، لبخند معنی‌داری به‌ هم زد، که من فوراً شستم خبر دار شد. پس این دختر همون دختری بود. که هنگام تصادفم همراه جانان بودش... پس آروم سری تکون دادم و گفتم:
- امروز خانم توکلی تشریف نیاوردن شرکت، پس چرا باز منتظرش نشستید؟
ساحل لبی تر کرد و نگاهی بهم گفت:
- جانان‌‌ خانم گفتند که حتماً امروز به شرکت میان، پس ممکن دیر بکنه ولی حتماً میادش.
با حرف ساحل خانم سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم و از لای کیف چرم مشکی رنگم، برگه‌های شرکت الماس رو در آوردم و شروع به خوندن کردم. با گر*دن درد نگاهی به ساعت مچیم کردم. که دوازده و تمام رو نشون می‌داد و تا الان هیچ خبری از جانان نبودش! ساحل هم که از انتظار خسته شده بود. گوشیش رو از کیفش در آورد و شروع به زنگ زدن کرد، که من‌ هم بی اراده گوش‌هام تیز شدند، که ساحل خانوم گفت:
- الو خاله؟
- مرسی گلم من‌ هم خوبم.
- اوم... راستی خاله؟ میشه گوشی رو به جانان بدی، کار فوری باهاش دارم، آخه هرچه‌قدر بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود.
- واقعاً؟ آخه امروز شرکتم نیومده.
یهو چشم‌های ساحل با تعجب باز شد و گفت:
- با ماشینشم رفت؟
- آها نه خاله‌جون، فکر کنم خونه دوستمون نازنین رفته باشه شما نگران نباشید.
- آره، باشه عزیزم خبری شد بهتون زنگ می‌زنم.
- خداحافظ عزیزم.
با قطع کردن گوشی، ساحل خانم با ترس از جاش بلند شد و از کلافگی پیشونیش رو با دستش لمس کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خدای من!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_پنجاه_یک

خانم فرزادی با ترس، چشمی گفت و بدوبدو از دفترم بیرون زد، که بعد از ده دقیقه تلفنم زنگ خورد. با بی‌حوصلگی تلفن رو برداشتم که خانم فرزادی و گفت:
- آقای کامروا، من تازه به خانم توکلی زنگ زدم، اما گوشیشون خاموش بود.
با این حرف با دست چشم‌هام رو مالوندم و بدون جواب دادن به خانم فرازدی، تلفن رو قطع کردم و به جای خالی جانان خیره کردم. نمی‌دونم چرا... اما حس می‌کنم بهش عادت کردم و بدون وجود جانان، انگاری تمرکزی روی کارم نداشتم! خودکاری که تو دستم گرفته بودم رو روی میز پرت کردم و به صندلیم تکیه دادم. که باز تلفنم زنگ خورد و من این‌بار با عصبانیت گوشی رو برداشتم و گفتم:
- باز چیه خانم فرزادی؟
خانم فرزادی که از لحن صداش معلوم بود حسابی ترسیده بود گفت:
- آ... آقای کامروا ببخشید، ولی دوست خانم توکلی، یعنی خانم راد، اومدن شرکت به دیدن خانم توکلی، اجازه هست راهنمایشون کنم دفترتون؟
- اوکی.
بعد از دو‌ دقیقه در اتاقم زده شد و دختر جوونی با قیافه‌ی بانمکی، با تیپ بنفشی وارد اتاقم شد، که زیر ل*ب سلام آرومی به‌ من کرد و آروم روی مبل رو به روی میز جانان نشست. زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و تو فکر فرو رفتم. به‌نظر میاد که قیافش آشنا باشه! پس لبی تر کردم و گفتم:
- ببخشید شما خانمِ؟
دختره نگاهی به‌ هم انداخت و‌ گفت:
- ساحل راد هستم، دوست جانان‌خانم.
و بعد از این حرف، لبخند معنی‌داری به‌ هم زد، که من فوراً شستم خبر دار شد. پس این دختر همون دختری بود. که هنگام تصادفم همراه جانان بودش... پس آروم سری تکون دادم و گفتم:
- امروز خانم توکلی تشریف نیاوردن شرکت، پس چرا باز منتظرش نشستید؟
ساحل لبی تر کرد و نگاهی بهم گفت:
- جانان‌‌ خانم گفتند که حتماً امروز به شرکت میان، پس ممکن دیر بکنه ولی حتماً میادش.
با حرف ساحل خانم سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم و از لای کیف چرم مشکی رنگم، برگه‌های شرکت الماس رو در آوردم و شروع به خوندن کردم. با گر*دن درد نگاهی به ساعت مچیم کردم. که دوازده و تمام رو نشون می‌داد و تا الان هیچ خبری از جانان نبودش! ساحل هم که از انتظار خسته شده بود. گوشیش رو از کیفش در آورد و شروع به زنگ زدن کرد، که من‌ هم بی اراده گوش‌هام تیز شدند، که ساحل خانوم گفت:
- الو خاله؟
- مرسی گلم من‌ هم خوبم.
- اوم... راستی خاله؟ میشه گوشی رو به جانان بدی، کار فوری باهاش دارم، آخه هرچه‌قدر بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود.
- واقعاً؟ آخه امروز شرکتم نیومده.
یهو چشم‌های ساحل با تعجب باز شد و گفت:
- با ماشینشم رفت؟
- آها نه خاله‌جون، فکر کنم خونه دوستمون نازنین رفته باشه شما نگران نباشید.
- آره، باشه عزیزم خبری شد بهتون زنگ می‌زنم.
- خداحافظ عزیزم.
با قطع کردن گوشی، ساحل خانم با ترس از جاش بلند شد و از کلافگی پیشونیش رو با دستش لمس کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خدای من!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_پنجاه_دو

من از حرکت ساحل خانوم تعجّب کردم. یعنی چی‌شده که این‌قدر این دختر ترسیده بود؟ از جام بلند شدم و رو به ساحل خانوم کردم، گفتم:
- چیزی شده خانوم راد؟
ساحل با ترس نگاهی به‌هم کردم و گفت:
- از مامانش سراغ جانان رو گرفتم؛ امّا مامانش گفت که صبح زود با ماشینش شرکت رفته.
با حرفش ابروی بالا پروندم و گفتم:
- چی! ماشینش دم در شرکته؛ پس خود خانوم توکلی کجاست؟
ساحل با صدای لرزونی در جوابم گفت:
- نمی‌دونم! چه‌طور میشه که ماشینش این‌جاباشه؛ امّا خودش نباشه؟
توی چشم‌های ساحل خانوم نگاه کردم و یکهو یاد پیام ناشناسی اُفتادم که برای جانان فرستاده بودند. نکنه... ؟ لعـنتی حسم پس درست می‌گفت. هر اتفاقی افتاده حتماً به اون پیام مشکوک ربط داره! با عصبانیت به سمت میزم رفتم و از حرص دستم‌هام رو مشت کردم. خدا کنه چیزی که من بهش فکر می‌کنم نباشه! ساحل خانوم با بغض به سمتم اومد و گفت:
- شا... شاید جایی رفته باشه! یا کار فوری براش پیش اومد باشه؟
با عصبانیت در جواب ساحل خانوم گفتم:
- الان چهار ساعته که از خانوم توکلی خبری نیست، این چه کار فوریه که هم گوشیش خاموشه و هم خودش نیستش؟
ساحل خانوم با بی‌حالی روی مبل نشست و گفت:
- خدای من. نکنه دزدیده باشنش؟
با این حرف به سمت ساحل رفتم و گفتم:
- چه‌طور مگه! شما چیزی می‌دونید مگه؟
ساحل خانوم با ترس نگاهی به‌هم کرد و می‌خواست حرفی بهم بزنه که یکهو زیر گریه زد. من‌هم پاتندی به سمتش رفتم و جلوی پاش زانو زدم و گفتم:
- خانوم راد! خواهش می‌کنم آروم باشید. کامل برای من تعریف کنید که چی می‌دونید؟
ساحل در حالی‌که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد گفت:
- د... دیروز جانان به‌هم زنگ زد بود و می‌گفت که یک ماشین پژو مشکی رنگ همه‌اش تعقیبم می‌کنه. بی‌چاره خیلی ترسیده بود؛ امّا من خر، من الاغ حرفش رو جدی نگرفتم!
با این حرف دوباره زیر گریه زد. من از کالافگی دستم رو لای موهام کردم و گفتم:
- شماره پلاک ماشین رو بهت نگفت؟
ساحل سرش رو به معنی نه تکون داد و با گریه گفت:
- آ... آقا سیاوش تو رو خدا یک کاری بکنید، جون جانان در خطره!
با این حرف محکم بازوی ساحل رو گرفتم و گفتم:
- نگران نباشید! خودم خانوم توکلی رو پیدا می‌کنم؛ امّا برای اطمینان اول باید دوربین مداربسته‌ی شرکت رو چک کنم.
بعد از این حرف صاف سر جام ایستادم و با داد گفتم:
- خانوم فرزادی؟
خانوم فرزادی با داد من با عجله وارد دفترم شد و گفت:
- بله آقای... .
با عصبانیت زودی به خانوم فرزادی گفتم:
- زود ضبط فیلم‌ دوربین مداربسته‌ی امروز شرکت رو برام بیار.
خانوم فرزادی با حرفم چشمی گفت و بعد از دو دقیقه فلش فیلم‌ها رو آورد. من فوری فلش رو از دستش برداشتم. فلش رو توی لـپ‌تابم گذاشتم و روی پوشه‌ی فیلم کلیک کردم که فیلم توی صفحه‌ی مانتیورم پخش شد. ساحل با صورت پُر از اشک کنارم ایستاده بود و هر دومون خیره به صفحه‌ی مانتیور شدیم. جانان در حالی‌که ماشین رو پارک می‌کرد از ماشین پیاده شد و دزدگیر ماشین رو زد که یکهو دوتا مرد با صورت‌های پوشیده شده. جلوی دهن جانان گذاشتن و جانان بعد از دست پا زدن یک‌دفعه از حال میره و نامردها فوراً بلندش می‌کنند و اون رو توی ماشین پژو مشکی رنگ که پلاکش رو پوشیده بودن گذاشتن. فوراً گازش رو دادن رفتند. با دیدن این صح*نه از عصبانیت مشت محکمی رو میز زدم که ساحل زیر گریه زد و گفت:
- جانان. خواهری کجایی!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_پنجاه_دو

من از حرکت ساحل خانوم تعجّب کردم. یعنی چی‌شده که این‌قدر این دختر ترسیده بود؟ از جام بلند شدم و رو به ساحل خانوم کردم، گفتم:
- چیزی شده خانوم راد؟
ساحل با ترس نگاهی به‌هم کردم و گفت:
- از مامانش سراغ جانان رو گرفتم؛ امّا مامانش گفت که صبح زود با ماشینش شرکت رفته.
با حرفش ابروی بالا پروندم و گفتم:
- چی! ماشینش دم در شرکته؛ پس خود خانوم توکلی کجاست؟
ساحل با صدای لرزونی در جوابم گفت:
- نمی‌دونم! چه‌طور میشه که ماشینش این‌جاباشه؛ امّا خودش نباشه؟
توی چشم‌های ساحل خانوم نگاه کردم و یکهو یاد پیام ناشناسی اُفتادم که برای جانان فرستاده بودند. نکنه... ؟ لعـنتی حسم پس درست می‌گفت. هر اتفاقی افتاده حتماً به اون پیام مشکوک ربط داره! با عصبانیت به سمت میزم رفتم و از حرص دستم‌هام رو مشت کردم. خدا کنه چیزی که من بهش فکر می‌کنم نباشه! ساحل خانوم با بغض به سمتم اومد و گفت:
- شا... شاید جایی رفته باشه! یا کار فوری براش پیش اومد باشه؟
با عصبانیت در جواب ساحل خانوم گفتم:
- الان چهار ساعته که از خانوم توکلی خبری نیست، این چه کار فوریه که هم گوشیش خاموشه و هم خودش نیستش؟
ساحل خانوم با بی‌حالی روی مبل نشست و گفت:
- خدای من. نکنه دزدیده باشنش؟
با این حرف به سمت ساحل رفتم و گفتم:
- چه‌طور مگه! شما چیزی می‌دونید مگه؟
ساحل خانوم با ترس نگاهی به‌هم کرد و می‌خواست حرفی بهم بزنه که یکهو زیر گریه زد. من‌هم پاتندی به سمتش رفتم و جلوی پاش زانو زدم و گفتم:
- خانوم راد! خواهش می‌کنم آروم باشید. کامل برای من تعریف کنید که چی می‌دونید؟
ساحل در حالی‌که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد گفت:
- د... دیروز جانان به‌هم زنگ زد بود و می‌گفت که یک ماشین پژو مشکی رنگ همه‌اش تعقیبم می‌کنه. بی‌چاره خیلی ترسیده بود؛ امّا من خر، من الاغ حرفش رو جدی نگرفتم!
با این حرف دوباره زیر گریه زد. من از کالافگی دستم رو لای موهام کردم و گفتم:
- شماره پلاک ماشین رو بهت نگفت؟
ساحل سرش رو به معنی نه تکون داد و با گریه گفت:
- آ... آقا سیاوش تو رو خدا یک کاری بکنید، جون جانان در خطره!
با این حرف محکم بازوی ساحل رو گرفتم و گفتم:
- نگران نباشید! خودم خانوم توکلی رو پیدا می‌کنم؛ امّا برای اطمینان اول باید دوربین مداربسته‌ی شرکت رو چک کنم.
بعد از این حرف صاف سر جام ایستادم و با داد گفتم:
- خانوم فرزادی؟
خانوم فرزادی با داد من با عجله وارد دفترم شد و گفت:
- بله آقای... .
با عصبانیت زودی به خانوم فرزادی گفتم:
- زود ضبط فیلم‌ دوربین مداربسته‌ی امروز شرکت رو برام بیار.
خانوم فرزادی با حرفم چشمی گفت و بعد از دو دقیقه فلش فیلم‌ها رو آورد. من فوری فلش رو از دستش برداشتم. فلش رو توی لـپ‌تابم گذاشتم و روی پوشه‌ی فیلم کلیک کردم که فیلم توی صفحه‌ی مانتیورم پخش شد. ساحل با صورت پُر از اشک کنارم ایستاده بود و هر دومون خیره به صفحه‌ی مانتیور شدیم. جانان در حالی‌که ماشین رو پارک می‌کرد از ماشین پیاده شد و دزدگیر ماشین رو زد که یکهو دوتا مرد با صورت‌های پوشیده شده. جلوی دهن جانان گذاشتن و جانان بعد از دست پا زدن یک‌دفعه از حال میره و نامردها فوراً بلندش می‌کنند و اون رو توی ماشین پژو مشکی رنگ که پلاکش رو پوشیده بودن گذاشتن. فوراً گازش رو دادن رفتند. با دیدن این صح*نه از عصبانیت مشت محکمی رو میز زدم که ساحل زیر گریه زد و گفت:
- جانان. خواهری کجایی!



[HASH=27523]#رمان_جانان_من_باش[/HASH]
[HASH=28627]#شکوفه_فدیعمی[/HASH]
[HASH=27525]#انجمن_رمان_تک[/HASH]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_پنجاه_سه

خانوم فرزادی با دیدن فیلم زیر ل*ب هینی کشید و دستش رو جلوی دهنش گذاشت. با خشم نگاهی به میز خالی جانان کردم و زیر لـب با عصبانیت غریدم:
- من جانان رو هرجوری که شده؛ حتّی اگه زیر سنگم باشه‌ پیداش می‌کنم.
با این حرف به تندی رو به ساحل و خانوم‌ فرزادی کردم، گفتم:
- این خبر نباید جای درز کنه. فهمیدید! من خودم شخصاً جانان رو پیدا می‌کنم.
ساحل با حرفم با گریه دست‌مالش رو به روی اشک‌هاش گذاشت، گفت:
- اگه مامانش سراغش رو از من گرفت م... من چی بگم؟!
با این حرف مسخره‌ی جانان با عصبانیت رو به ساحل کردم و با خشم گفتم:
- چی بگم؟! از همون ترفند کلک‌های که هر روز به مادراتون می‌زنید استفاده کنید. این‌ رو هم بگم خانواده‌اش نباید از این جریان مُطلع بشن مخصوصاً آقای توکلی. شیرفهم شد؟
ساحل با گریه برای تایید حرفم سری تکون داد که خانوم فرزادی رو به من کرد و با لحن جدی گفت:
- خیالتون جمع آقای کامروا. اجازه نمی‌دم کارکنان شرکت از این موضوع بویی ببرن.
با حرفش سری تکون دادم. کیفم رو از روی میز برداشتم و رو به خانوم فرزادی کردم و گفتم:
- جلسات امروز رو کنسل کن.
خانوم فرزادی با حرفم زیر ل*ب چشمی گفت و من پاتندی از دفترم بیرون زدم. سوار ماشینم شدم و پاهام رو روی پدال گ*از گذاشتم. با آخرین سرعت از شرکت بیرون زدم. توی مسیر شروع به گرفتن شماره‌ی امیر شدم که امیر با سومین بوق جواب داد و با لحن همیشه شادش گفت:
- الو امیر؟
- به. داش من چه‌طوری؟
- امیر! جانان رو دزدیدن.
امیر که از حرفم حسابی تعجّب کرد بود و با صدای بلندی داد زد:
- چی! شوخی می‌کنی؟
- شوخیِ چی! کشک چی! به ‌احتمال زیاد کار اون شماره‌ی ناشناسی که برات فرستادم باشه. ببین امیر زود برای من اون شماره رو ردیابی کن.
- حله داداش الان به هوشنگ زنگ می‌زنم کارها رو برات ردیف کنه. منتظر زنگ من باش.
با حرفش خوبه‌ی گفتم و تماس رو بدون خداحافظی قطع کردم. با نگرانی دنده رو عوض کردم که بعد از ده دقیقه امیر زنگ زد. من بدون معطلی گوشی رو برداشتم:
- چی‌شد! امیر پیداش کردی؟
- آره بابا. توی یکی از محله‌های پایین‌ شهر تهران هستش. خیابان عبدال... .
- ممنون داداش خداحافظ.
امیر با حرفم به ‌تندی با لحن پر از ترسی گفت:
- عه! سیاوش قطع نکن یک لحظه!
- چیه زودتر بگو؟
امیر با با حرفم با نگرانی گفت:
- خطرناکه تنهایی به اون منطقه بری سیاوش! بیا دنبالم تا دوتایی با هم جانان رو پیدا کنیم.
- نمی‌خواد امیر. خودم به تنهایی از پسشون بر میام.
امیر با حرفم با لحن پر از شوخی گفت گفت:
- پس مواظب خودت باش؛ ولی جوگیر نشی خودت رو به کشتن بدی ها! باور کن تو بروسلی نیستی.
بدون اهمیت به حرف مسخره‌اش زودی با امیر خداحافظی کردم. گوشی رو پرت به سمت داشبُرد پرت کردم و به آدرسی که امیر داد بود. راه افتادم که بعد از یک ساعت به محله‌ی پایین شهری که خونه‌هاش خرابه و قدیمی بودند. خیابون‌هاش پُر از بچّه‌های فقیر که مشغول بازی فوتبال کردن بودن رسیدم که بچّه‌های کوچولوی با دیدن ماشینم همگی بدو‌بدو به سمت ماشینم اومدند. با ذوق دور ماشینم حلقه زدند و من به‌ سختی از ماشین پیاده شدم. بین بچّه‌های کوچیک ایستادم و با مهربونی گفتم:
- سلام کوچولوها.
همگی با لحن بامزه‌ای در جوابم گفتند:
- سلام عمویی.
یکی از پسر بچّه‌ها با ذوق دستش رو روی کاپوت ماشین گذاشت و گفت:
- عمو جون! عجب ماشین خفنی داری‌ ها!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_پنجاه_سه
خانوم فرزادی با دیدن فیلم زیر ل*ب هینی کشید و دستش رو جلوی دهنش گذاشت. با خشم نگاهی به میز خالی جانان کردم و زیر لـب با عصبانیت غریدم:
- من جانان رو هرجوری که شده؛ حتّی اگه زیر سنگم باشه‌ پیداش می‌کنم.
با این حرف به تندی رو به ساحل و خانوم‌ فرزادی کردم، گفتم:
- این خبر نباید جای درز کنه. فهمیدید! من خودم شخصاً جانان رو پیدا می‌کنم.
ساحل با حرفم با گریه دست‌مالش رو به روی اشک‌هاش گذاشت، گفت:
- اگه مامانش سراغش رو از من گرفت م... من چی بگم؟!
با این حرف مسخره‌ی جانان با عصبانیت رو به ساحل کردم و با خشم گفتم:
- چی بگم؟! از همون ترفند کلک‌های که هر روز به مادراتون می‌زنید استفاده کنید. این‌ رو هم بگم خانواده‌اش نباید از این جریان مُطلع بشن مخصوصاً آقای توکلی. شیرفهم شد؟
ساحل با گریه برای تایید حرفم سری تکون داد که خانوم فرزادی رو به من کرد و با لحن جدی گفت:
- خیالتون جمع آقای کامروا. اجازه نمی‌دم کارکنان شرکت از این موضوع بویی ببرن.
با حرفش سری تکون دادم. کیفم رو از روی میز برداشتم و رو به خانوم فرزادی کردم و گفتم:
- جلسات امروز رو کنسل کن.
خانوم فرزادی با حرفم زیر ل*ب چشمی گفت و من پاتندی از دفترم بیرون زدم. سوار ماشینم شدم و پاهام رو روی پدال گ*از گذاشتم. با آخرین سرعت از شرکت بیرون زدم. توی مسیر شروع به گرفتن شماره‌ی امیر شدم که امیر با سومین بوق جواب داد و با لحن همیشه شادش گفت:
- الو امیر؟
- به. داش من چه‌طوری؟
- امیر! جانان رو دزدیدن.
امیر که از حرفم حسابی تعجّب کرد بود و با صدای بلندی داد زد:
- چی! شوخی می‌کنی؟
- شوخیِ چی! کشک چی! به ‌احتمال زیاد کار اون شماره‌ی ناشناسی که برات فرستادم باشه. ببین امیر زود برای من اون شماره رو ردیابی کن.
- حله داداش الان به هوشنگ زنگ می‌زنم کارها رو برات ردیف کنه. منتظر زنگ من باش.
با حرفش خوبه‌ی گفتم و تماس رو بدون خداحافظی قطع کردم. با نگرانی دنده رو عوض کردم که بعد از ده دقیقه امیر زنگ زد. من بدون معطلی گوشی رو برداشتم:
- چی‌شد! امیر پیداش کردی؟
- آره بابا. توی یکی از محله‌های پایین‌ شهر تهران هستش. خیابان عبدال... .
- ممنون داداش خداحافظ.
امیر با حرفم به ‌تندی با لحن پر از ترسی گفت:
- عه! سیاوش قطع نکن یک لحظه!
- چیه زودتر بگو؟
امیر با با حرفم با نگرانی گفت:
- خطرناکه تنهایی به اون منطقه بری سیاوش! بیا دنبالم تا دوتایی با هم جانان رو پیدا کنیم.
- نمی‌خواد امیر. خودم به تنهایی از پسشون بر میام.
امیر با حرفم با لحن پر از شوخی گفت گفت:
- پس مواظب خودت باش؛ ولی جوگیر نشی خودت رو به کشتن بدی ها! باور کن تو بروسلی نیستی.
بدون اهمیت به حرف مسخره‌اش زودی با امیر خداحافظی کردم. گوشی رو پرت به سمت داشبُرد پرت کردم و به آدرسی که امیر داد بود. راه افتادم که بعد از یک ساعت به محله‌ی پایین شهری که خونه‌هاش خرابه و قدیمی بودند. خیابون‌هاش پُر از بچّه‌های فقیر که مشغول بازی فوتبال کردن بودن رسیدم که بچّه‌های کوچولوی با دیدن ماشینم همگی بدو‌بدو به سمت ماشینم اومدند. با ذوق دور ماشینم حلقه زدند و من به‌ سختی از ماشین پیاده شدم. بین بچّه‌های کوچیک ایستادم و با مهربونی گفتم:
- سلام کوچولوها.
همگی با لحن بامزه‌ای در جوابم گفتند:
- سلام عمویی.
یکی از پسر بچّه‌ها با ذوق دستش رو روی کاپوت ماشین گذاشت و گفت:
- عمو جون! عجب ماشین خفنی داری‌ ها!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_پنجاه_چهار
کد:
#پارت_پنجاه_چهار
همه‌ی بچّه‌ها مشغول دست زدن به ماشینم بودن که یکهو دست یک پسر بچّه‌ای حدوداً ده یا یازده ساله‌ی با پیرهن و شلوار کثیف پاره پوره رو گرفتم و از بچّه‌های که دور ماشینم حلقه زده بودند. فاصله گرفتم که پسربچّه با ترس بهم نگاه کرد و گفت:
- عمو چی‌کار می‌کنی؟
با دیدن ترسش لبخند مهربونی به روش زدم. جلوش زانو زدم و گفتم:
- بگو ببینم اسمت چیه عمو جون؟
پسره با لحن بانمکی در جوابم گفت:
- علی.
با حرفش لبی تر کردم و با لحن دوستانه‌ایی گفتم:
- توی این محله کسی رو به اسم یاشار موحدی می‌شناسی؟
علی با کمی فکر کردن ناگهان با ذوق گفت:
- آهان. آره عمو یاشارو میگی؟
با خنده سری تکون دادم و گفتم:
- آره قهرمان می‌شناسیش؟
علی با حرفم یکهو با ناراحتی شروع به بازی کردن با دست‌هاش شد و گفت:
- آره می‌شناسم؛ امّا عمو یاشار امروز اجازه نداد که پسرش حسین با ما بازی کنه. من‌ هم باهاش قهرم کردم.
با گفتن این حرف از جیبم یک تراول پنجاه‌‌تومنی در آوردم. نشون علی دادم و با لبخند گفتم:
- اگه این رو به عنوان هدیه بهت بدم. می‌تونی من رو به خونه‌ی عمو یاشار ببری؛ چون کار واجبی باهاش دارم.
علی با دیدن پول چشم‌هاش برقی زد و با خوش‌حالی گفت:
- آره عمویی حتماً می‌برمت.
با لبخند پول رو توی دست پسره بچه گذاشتم که علی انگشت کوچیکم رو گرفت. من رو کشون‌کشون وارد یک کوچه‌ی باریکی کرد. بعد جلوی یک در قدیمیِ درب داغونِ زنگ خورده‌ی ایستاد. با دست به در اشاره کرد و گفت:
- این‌جاست.
دستم رو از رضایت روی سرش نوازش‌وار گذاشتم و گفتم:
- ممنون قهرمان. تو دیگه می‌تونی بری پیش دوستات بازی کنی.
علی با حرفم سری تکون داد و با خوش‌حالی دوان‌دوان به سمت دوست‌هاش رفت. نگاهی به در قدیمی کردم. زنگ بلبلی درشون رو فشار دادم؛ اما کسی در رو باز نکرد! دوباره زنگ رو فشار دادم که یکهو در باز شد. یک زن نسبتاً جوونی با چادر طوسی گل‌گلی با صورت رنگ پریده و چشم‌های گود افتاده. جلوی من ظاهر شد که با عصبانیت نگاهی بهم کرد و گفت:
- چیه آقا چه‌ خبرته؟ زنگ خونمون رو سوزندی!
نگاه بی‌تفاوتی به زنه کردم و بدون اهمیّت دادن به حرفش گفتم:
- بگو یاشار بیرون بیاد‌ کارش دارم.
زنه با شنیدن اسم یاشار حسابی هُل کرد و گفت:
- یاشارخونه نیست. برو آقا مزاحم نشو!
با این حرف اخمی کردم و با لحن تندی گفتم:
- برو بهش بگو مثل بچّه‌ی آدم بیرون بیاد؛ وگرنه خودم میام از اون لونه‌‌ی کثیفش بیرون میکشونمش!
زنه با حرفم چادرش رو با ترس درست کرد و آروم گفت:
- شما طلبکارید؟
با شنیدن این حرف زیر ل*ب پفی کشیدم که ناگهان صدای مردی از خونشون بلند شد که خطاب به زنه می‌گفت:
- هوی مریم! بیا برو تو بینم.
مریم با شنیدن صدای اون مرد با ترس وارد خونه شد. بعدش یک مرد قد بلندِ لاغر ن با ریش بلند و پو*ست ذغالی و چشم‌های گود افتاده‌ی جلوم ظاهر شد و با لحن لاتی گفت:
- فرمایش؟
با صدای جدی توی چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- یاشار موحدی؟
مرده با حرفم سری تکون داد و گفت:
- خودمم. کی چی؟
با این حرف دو قدم نزدیکش شدم و با عصبانیت گفتم:
- جانان کجاست؟
یاشار با شنیدن این حرف بی‌اراده تعجّب کرد و گفت:
- جانان کیه دیگه؟ چیزی زدی حاجی!
با عصبانیت یقه‌اش رو گرفتم و با خشم توی چشم‌هاش نگاه کردم، گفتم:
- بی‌خودی خودت رو به اون راه نزن مر*تیکه. زود بگو جانان کجاست و برای کی کار می‌کنی ع*و*ضی؟

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
همه‌‌ی بچّه‌ها مشغول دست زدن به ماشینم بودن که یکهو دست یک پسر بچّه‌ای حدوداً ده یا یازده ساله‌ی با پیرهن و شلوار کثیف پاره پوره رو گرفتم و از بچّه‌های که دور ماشینم حلقه زده بودند. فاصله گرفتم که پسربچّه با ترس بهم نگاه کرد و گفت:
- عمو چی‌کار می‌کنی؟
با دیدن ترسش لبخند مهربونی به روش زدم. جلوش زانو زدم و گفتم:
- بگو ببینم اسمت چیه عمو جون؟
پسره با لحن بانمکی در جوابم گفت:
- علی.
با حرفش لبی تر کردم و با لحن دوستانه‌ایی گفتم:
- توی این محله کسی رو به اسم یاشار موحدی می‌شناسی؟
علی با کمی فکر کردن ناگهان با ذوق گفت:
- آهان. آره عمو یاشارو میگی؟
با خنده سری تکون دادم و گفتم:
- آره قهرمان می‌شناسیش؟
علی با حرفم یکهو با ناراحتی شروع به بازی کردن با دست‌هاش شد و گفت:
- آره می‌شناسم؛ امّا عمو یاشار امروز اجازه نداد که پسرش حسین با ما بازی کنه. من‌ هم باهاش قهرم کردم.
با گفتن این حرف از جیبم یک تراول پنجاه‌‌تومنی در آوردم. نشون علی دادم و با لبخند گفتم:
- اگه این رو به عنوان هدیه بهت بدم. می‌تونی من رو به خونه‌ی عمو یاشار ببری؛ چون کار واجبی باهاش دارم.
علی با دیدن پول چشم‌هاش برقی زد و با خوش‌حالی گفت:
- آره عمویی حتماً می‌برمت.
با لبخند پول رو توی دست پسره بچه گذاشتم که علی انگشت کوچیکم رو گرفت. من رو کشون‌کشون وارد یک کوچه‌ی باریکی کرد. بعد جلوی یک در قدیمیِ درب داغونِ زنگ خورده‌ی ایستاد. با دست به در اشاره کرد و گفت:
- این‌جاست.
دستم رو از رضایت روی سرش نوازش‌وار گذاشتم و گفتم:
- ممنون قهرمان. تو دیگه می‌تونی بری پیش دوستات بازی کنی.
علی با حرفم سری تکون داد و با خوش‌حالی دوان‌دوان به سمت دوست‌هاش رفت. نگاهی به در قدیمی کردم. زنگ بلبلی درشون رو فشار دادم؛ اما کسی در رو باز نکرد! دوباره زنگ رو فشار دادم که یکهو در باز شد. یک زن نسبتاً جوونی با چادر طوسی گل‌گلی با صورت رنگ پریده و چشم‌های گود افتاده. جلوی من ظاهر شد که با عصبانیت نگاهی بهم کرد و گفت:
- چیه آقا چه‌ خبرته؟ زنگ خونمون رو سوزندی!
نگاه بی‌تفاوتی به زنه کردم و بدون اهمیّت دادن به حرفش گفتم:
- بگو یاشار بیرون بیاد‌ کارش دارم.
زنه با شنیدن اسم یاشار حسابی هُل کرد و گفت:
- یاشارخونه نیست. برو آقا مزاحم نشو!
با این حرف اخمی کردم و با لحن تندی گفتم:
- برو بهش بگو مثل بچّه‌ی آدم بیرون بیاد؛ وگرنه خودم میام از اون لونه‌‌ی کثیفش بیرون میکشونمش!
زنه با حرفم چادرش رو با ترس درست کرد و آروم گفت:
- شما طلبکارید؟
با شنیدن این حرف زیر ل*ب پفی کشیدم که ناگهان صدای مردی از خونشون بلند شد که خطاب به زنه می‌گفت:
- هوی مریم! بیا برو تو بینم.
مریم با شنیدن صدای اون مرد با ترس وارد خونه شد. بعدش یک مرد قد بلندِ لاغر ن با ریش بلند و پو*ست ذغالی و چشم‌های گود افتاده‌ی جلوم ظاهر شد و با لحن لاتی گفت:
- فرمایش؟
با صدای جدی توی چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- یاشار موحدی؟
مرده با حرفم سری تکون داد و گفت:
- خودمم. کی چی؟
با این حرف دو قدم نزدیکش شدم و با عصبانیت گفتم:
- جانان کجاست؟
یاشار با شنیدن این حرف بی‌اراده تعجّب کرد و گفت:
- جانان کیه دیگه؟ چیزی زدی حاجی!
با عصبانیت یقه‌اش رو گرفتم و با خشم توی چشم‌هاش نگاه کردم، گفتم:
- بی‌خودی خودت رو به اون راه نزن مر*تیکه. زود بگو جانان کجاست و برای کی کار می‌کنی ع*و*ضی؟

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_پنجاه_پنج

یاشار از ترس به تته‌پته افتاد و گفت:
- به... به جانِ زنم من خبر ندارم جناب مهندس! قربون اون کتِ گرون قیمتت بشم من. میشه یقه‌ی من رو ول کنی؟ ما این‌جا آبرو داریم.
دیگه داشت با حرف‌هاش به‌جور رو مخم راه می‌رفت. از سردرد شدیدم سرم رو با دست گرفتم که یکهو بی‌اراده مشتی به صورتش زدم. یاشار با مُشتم محکم روی زمین افتاد و دهنش پر ازخون شد. با خشم به سمتش رفتم و از زمین بلندش کردم. محکم داخل زمین هلش دادم و در رو از پشت بستم. با عصبانیت به سمتش رفتم. موهاش رو محکم گرفتم و با داد گفتم:
- پس چرا از شماره‌ی تو برای جانان پیام فرستاده شده که مواظب خودش باشه. هان!
یاشار که دهنش پر از خون بود. با حرفم تفی روی زمین انداخت و گفت:
- به والله کار من نیست مهندس! من خبر ندارم. ایی‌بابا! عجب گیری افتادیم.
نه! فایده نداشت. مشخص بود که دهنش رو به‌جور با پول بسته بودن؛ پس بهتره این‌طور آشغال‌ها رو با پول بخرم. با قدم‌های محکم بالا سر یاشار ایستادم و کمی به سمتش خم شدم و با لحن آرومی گفتم:
- ببین مردک! اگه همین الان به‌هم بگی جانان رو کجا بردید! سه برابر پولی که بهت دادن رو من بهت میدم.
یاشار از حرفم بی‌اراده جا خورد و زیر ل*ب زمزمه‌وار گفت:
- سه برابر؟
با این حرف پوزخند صدا‌داری زد و با لحن طلبکارانه‌ی گفت:
- هه. از کجا معلوم بعد از این‌‌ که بهت بگم دبه نکنی؟
جلوی چشمش چک رو از جیبم در آوردم. شروع به نوشتن امضا و تاریخ شدم. با خشم چک رو به سمت یاشار گرفتم که یاشار با دیدن چک چشم‌هاش برقی زد و گفت:
- حالا شد مهندس؛ ولی ببین نباید از من اسمی ببری؛ چون بی‌شک کارم رو می‌سازن اون ع*و*ضی‌ها.
با حرفش سری به معنای باشه تکون دادم که یاشار از جاش بلند شد. به سمت لوله‌ی آب حیاط رفت. به سمت لوله خم شد و در حالی‌که دهن پُر خونش رو می‌شُست با لحن لاتی گفت:
- ببین مهندس! ما آدم‌های فقیر بی‌چاره برای نون در آوردن و سیر کردن شکم زن بچّه‌امون. دست به هر کاری می‌زنیم. می‌فهمی دیگه!
از کالافگی دستم رو لای موهام کردم و با حرص گفتم:
- حاشیه نرو مر*تیکه! زودتر زرت رو بزن.
یاشاره با حرفم از جاش بلند شد. دست‌هاش رو با پشت شلوارش خشک کرد و گفت:
- چشم مهندس. ببین من و یک سری از رفُقای ناباب گیر یک مرد خر پولی مثل خودت افتادیم. بدای انجام کارش ما رو چی؟ اجاره گرفت و به طرز شیکی رئیس ما شد. برای چی؟ برای دزدیدن همین دخترهِ اسمش چی بود؟ جانی، جونان!
با حرفش اخمی کردم و گفتم:
- جانان.
یاشاره با دیدن اخمم خنده‌ی کرد و گفت:
- عا خودشه. گفت که چند روز این پرنسس رو تعقیب کنیم. بعدش زبل خان گفت که با گوشی خودم به دختره پیام بدم که مثلاُ اون پرنسس بترسه و به قول خود رئیس ما؛ چون گوشی من ساده بود. امکان ردیابی رو نداشت؛ امّا زرشک. تا این که امروز صبح دستور داد. این پرنسس رو بدزدیم و سالم سلامت بهش تحویل بدیم. بعد از اون ما دیگه برگشتیم سر خونه و زندگیمون همین!
با این حرف نزدیک یاشار شدم و گفتم:
- رئیستون کی بود؟
یاشار با زاری صورتش رو کج کرد و گفت:
- به‌خدا نمی‌دونم مهندس. همه‌اش تلفنی با ما در ارتباط بود. نقشه‌ها رو از طریق گوشی با ما هماهنگ می‌کرد!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_پنجاه_پنج

یاشار از ترس به تته‌پته افتاد و گفت:
- به... به جانِ زنم من خبر ندارم جناب مهندس! قربون اون کتِ گرون قیمتت بشم من. میشه یقه‌ی من رو ول کنی؟ ما این‌جا آبرو داریم.
دیگه داشت با حرف‌هاش به‌جور رو مخم راه می‌رفت. از سردرد شدیدم سرم رو با دست گرفتم که یکهو بی‌اراده مشتی به صورتش زدم. یاشار با مُشتم محکم روی زمین افتاد و دهنش پر ازخون شد. با خشم به سمتش رفتم و از زمین بلندش کردم. محکم داخل زمین هلش دادم و در رو از پشت بستم. با عصبانیت به سمتش رفتم. موهاش رو محکم گرفتم و با داد گفتم:
- پس چرا از شماره‌ی تو برای جانان پیام فرستاده شده که مواظب خودش باشه. هان!
یاشار که دهنش پر از خون بود. با حرفم تفی روی زمین انداخت و گفت:
- به والله کار من نیست مهندس! من خبر ندارم. ایی‌بابا! عجب گیری افتادیم.
نه! فایده نداشت. مشخص بود که دهنش رو به‌جور با پول بسته بودن؛ پس بهتره این‌طور آشغال‌ها رو با پول بخرم. با قدم‌های محکم بالا سر یاشار ایستادم و کمی به سمتش خم شدم و با لحن آرومی گفتم:
- ببین مردک! اگه همین الان به‌هم بگی جانان رو کجا بردید! سه برابر پولی که بهت دادن رو من بهت میدم.
یاشار از حرفم بی‌اراده جا خورد و زیر ل*ب زمزمه‌وار گفت:
- سه برابر؟
با این حرف پوزخند صدا‌داری زد و با لحن طلبکارانه‌ی گفت:
- هه. از کجا معلوم بعد از این‌‌ که بهت بگم دبه نکنی؟
جلوی چشمش چک رو از جیبم در آوردم. شروع به نوشتن امضا و تاریخ شدم. با خشم چک رو به سمت یاشار گرفتم که یاشار با دیدن چک چشم‌هاش برقی زد و گفت:
- حالا شد مهندس؛ ولی ببین نباید از من اسمی ببری؛ چون بی‌شک کارم رو می‌سازن اون ع*و*ضی‌ها.
با حرفش سری به معنای باشه تکون دادم که یاشار از جاش بلند شد. به سمت لوله‌ی آب حیاط رفت. به سمت لوله خم شد و در حالی‌که دهن پُر خونش رو می‌شُست با لحن لاتی گفت:
- ببین مهندس! ما آدم‌های فقیر بی‌چاره برای نون در آوردن و سیر کردن شکم زن بچّه‌امون. دست به هر کاری می‌زنیم. می‌فهمی دیگه!
از کالافگی دستم رو لای موهام کردم و با حرص گفتم:
- حاشیه نرو مر*تیکه! زودتر زرت رو بزن.
یاشاره با حرفم از جاش بلند شد. دست‌هاش رو با پشت شلوارش خشک کرد و گفت:
- چشم مهندس. ببین من و یک سری از رفُقای ناباب گیر یک مرد خر پولی مثل خودت افتادیم. بدای انجام کارش ما رو چی؟ اجاره گرفت و به طرز شیکی رئیس ما شد. برای چی؟ برای دزدیدن همین دخترهِ اسمش چی بود؟ جانی، جونان!
با حرفش اخمی کردم و گفتم:
- جانان.
یاشاره با دیدن اخمم خنده‌ی کرد و گفت:
- عا خودشه. گفت که چند روز این پرنسس رو تعقیب کنیم. بعدش زبل خان گفت که با گوشی خودم به دختره پیام بدم که مثلاُ اون پرنسس بترسه و به قول خود رئیس ما؛ چون گوشی من ساده بود. امکان ردیابی رو نداشت؛ امّا زرشک. تا این که امروز صبح دستور داد. این پرنسس رو بدزدیم و سالم سلامت بهش تحویل بدیم. بعد از اون ما دیگه برگشتیم سر خونه و زندگیمون همین!
با این حرف نزدیک یاشار شدم و گفتم:
- رئیستون کی بود؟
یاشار با زاری صورتش رو کج کرد و گفت:
- به‌خدا نمی‌دونم مهندس. همه‌اش تلفنی با ما در ارتباط بود. نقشه‌ها رو از طریق گوشی با ما هماهنگ می‌کرد!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
از کلافگی لعنتی زیر ل*ب گفتم و رو به یاشار کردم. با عصبانیت گفتم:
- حالا جانان رو کجا بردید؟
یاشار در حالی‌که دستی به ریش بلندش می‌کشید، گفت:
- خارج از شهر. توی یک ویلایی کوهستانیِ بزرگ.
با این حرف با تعجّب به یاشار خیره شدم و زیر ل*ب با بهت گفتم:
- چی؟
نمی‌دونم چی‌شد که با حرف یاشار یکهو د*اغ کردم. مشتی محکم‌تر از قبل به اون صورت درب داغونِ عوضیش زدم و با داد گفتم:
- ک*ثافت.
با داد من جیغ زنش بلند شد که با گریه بهم می‌گفت:
- آقا تو رو خدا نزنینش! تو رو جون مادرتون قسم!
با این حرف دست از مشت زدن برداشتم. کُتم رو با دست درست کردم. تُفی به سمتش پرت کردم و گفتم:
- مواظب باش یک روزی به‌خاطر پول غیرتت رو نفروشی. البته اگه داشته باشی مر*تیکه‌ی رذل!
بعد برگه‌ی خالی و خودکاری به سمتش پرت کردم و با داد گفتم:
- یالا آدرس رو بنویس.
یاشار با داد بلندم چهارستون بدنش لرزید و فوراً شروع به نوشتن آدرس شد که با نوشتن آدرس برگه رو از زیر دستش گرفتم. توی جیب شلوارم گذاشتم و بعد از این چکم رو از کُتم در آوردم و پنج میلیون براش دستی نوشتم. بعد برگه چک رو به سمت صورتش پرت کردم و با قدم‌های بلند از خونه‌اش بیرون زدم. با قدم‌های تند به سمت ماشینم رفتم که با خشم اوّل بچّه‌ها رو کنار زدم و بعد سوار ماشینم شدم. پاهام رو محکم روی پدال گ*از گذاشتم و به سمت آدرسی که این مر*تیکه بهم داده بود رفتم.
*جانان*
با احساس سردرد شدیدی چشم‌هام رو آروم بازم کردم که با تاری دید مواجه شدم. دو سه بار پلک زدم تا دیدم واضح شد؛ اما مکانی که من توش بودم. خیلی برام ناآشنا بود! اصلاً من کجام؟ با تعجب به دور و برم نگاهی انداختم که با دیدن یک اتاق کوچیک قدیمی به رنگ کرمی با دیوار‌های پر از ترک به همراه یک تخت دونفره‌ی چوبی که وسط اتاق قرار داشت. کُمد کوچیک چوبی و آینه‌ آرایشی و... .
دهنم باز موند. چه بلای سرم اومده؟ اصلاً من این‌جا چه‌کار می‌کنم؟ با ترس به خودم نگاهی انداختم. با دیدن لباس‌های صبحِ توی تنم نفس راحتی کشیدم؛ امّا شالم روی زمین افتاده بود و موهام به صورت آبشار دور کتفم بازشده بودند. هر چه‌قدر به مغزم فشار ‌آوردم. چیزی یادم نیومد! با سردرگمی دوتا انگشت‌هام رو روی شقیقه‌هام گذاشتم و آروم شروع به ماساژ دادن شدم. که با یادآوری اتفاق صبح نفسم بند اومد! خدای من! ک... کی من رو دزدیده بود؟ این آدم‌های خطرناک چی از جون من می‌خوان؟ با ترس از جام بلند شدم. به سمت شالم رفتم، شال رو از روی زمین برداشتم و روی موهام گذاشتم. بهتره خودم رو بپوشونم؛ چون معلوم نیست دست چه آدم‌های ع*و*ضی افتادم! برای فرار از این مخمصه اطراف رو زودی با چشم آنالیز کردم که یکهو نگاهم به در اتاق افتاد. با خوش‌حالی به سمت در اتاق رفتم و با بالا و پایین کردن دستیگره تموم امیدم رو درجا نابود شد؛ چون در قفل بود! به زرنگ بازی احمقانه‌ام پوزخندی زدم و با دست محکم به مغز پوچم ضربه زدم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_پنجاه_شیش

از کالافگی لعنتی زیر ل*ب گفتم و رو به یاشار کردم. با عصبانیت گفتم:
- حالا جانان رو کجا بردید؟
یاشار در حالی‌که دستی به ریش بلندش می‌کشید، گفت:
- خارج از شهر. توی یک ویلایی کوهستانیِ بزرگ.
با این حرف با تعجّب به یاشار خیره شدم و زیر ل*ب با بهت گفتم:
- چی؟
نمی‌دونم چی‌شد که با حرف یاشار یکهو د*اغ کردم. مشتی محکم‌تر از قبل به اون صورت درب داغونِ عوضیش زدم و با داد گفتم:
- ک*ثافت.
با داد من جیغ زنش بلند شد که با گریه بهم می‌گفت:
- آقا تو رو خدا نزنینش! تو رو جون مادرتون قسم!
با این حرف دست از مشت زدن برداشتم. کُتم رو با دست درست کردم. تُفی به سمتش پرت کردم و گفتم:
- مواظب باش یک روزی به‌خاطر پول غیرتت رو نفروشی. البته اگه داشته باشی مر*تیکه‌ی رذل!
بعد برگه‌ی خالی و خودکاری به سمتش پرت کردم و با داد گفتم:
- یالا آدرس رو بنویس.
یاشار با داد بلندم چهارستون بدنش لرزید و فوراً شروع به نوشتن آدرس شد که با نوشتن آدرس برگه رو از زیر دستش گرفتم. توی جیب شلوارم گذاشتم و بعد از این چکم رو از کُتم در آوردم و پنج میلیون براش دستی نوشتم. بعد برگه چک رو به سمت صورتش پرت کردم و با قدم‌های بلند از خونه‌اش بیرون زدم. با قدم‌های تند به سمت ماشینم رفتم که با خشم اوّل بچّه‌ها رو کنار زدم و بعد سوار ماشینم شدم. پاهام رو محکم روی پدال گ*از گذاشتم و به سمت آدرسی که این مر*تیکه بهم داده بود رفتم.
*جانان*
با احساس سردرد شدیدی چشم‌هام رو آروم بازم کردم که با تاری دید مواجه شدم. دو سه بار پلک زدم تا دیدم واضح شد؛ امّا مکانی که من توش بودم. خیلی برام ناآشنا بود! اصلاً من کجام؟ با تعجب به دور و برم نگاهی انداختم که با دیدن یک اتاق کوچیک قدیمی به رنگ کرمی با دیوار‌های پر از ترک به همراه یک تخت دونفره‌ی چوبی که وسط اتاق قرار داشت. کُمد کوچیک چوبی و آینه‌ آرایشی و... .
دهنم باز موند. چه بلای سرم اومده؟ اصلاً من این‌جا چه‌کار می‌کنم؟ با ترس به خودم نگاهی انداختم. با دیدن لباس‌های صبحِ توی تنم نفس راحتی کشیدم؛ امّا شالم روی زمین افتاده بود و موهام به صورت آبشار دور کتفم بازشده بودند. هر چه‌قدر به مغزم فشار ‌آوردم. چیزی یادم نیومد! با سردرگمی دوتا انگشت‌هام رو روی شقیقه‌هام گذاشتم و آروم شروع به ماساژ دادن شدم. که با یادآوری اتفاق صبح نفسم بند اومد! خدای من! ک... کی من رو دزدیده بود؟ این آدم‌های خطرناک چی از جون من می‌خوان؟ با ترس از جام بلند شدم. به سمت شالم رفتم، شال رو از روی زمین برداشتم و روی موهام گذاشتم. بهتره خودم رو بپوشونم؛ چون معلوم نیست دست چه آدم‌های ع*و*ضی افتادم! برای فرار از این مخمصه اطراف رو زودی با چشم آنالیز کردم که یکهو نگاهم به در اتاق افتاد. با خوش‌حالی به سمت در اتاق رفتم و با بالا و پایین کردن دستیگره تموم امیدم رو درجا نابود شد؛ چون در قفل بود! به زرنگ بازی احمقانه‌ام پوزخندی زدم و با دست محکم به مغز پوچم ضربه زدم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_پنجاه_هفت

کدوم دزدی با دزدیدنِ کسی در رو براش باز نگه می‌داره که من دومیش باشم! با این حرف بی‌اراده به خودم اومدم. یعنی من الان دزدیده شدم؟ خب چرا؟ برای چی؟ از ترس فکرهای وحشتناکی که مثل خوره به جونم افتاده بودند. بغض کردم و با ترس شروع به کوبیدن در شدم. با داد گفتم:
- کمک! یکی کمکم کنه.
این‌قدر جیغ و داد برای درخواست کمک کردم؛ امّا دریغ از یک نفر! دیگه داشتم از ترس و دلهُره نفس کم می‌آوردم و این برای من خیلی بد بود؛ چون از بچّگی تنگِ‌نفس داشتم و به‌خاطر دارویی بی‌هوشی که بهم زده بودت یکم قفسه‌ی سینم درد می‌کرد. زودی تصمیم گرفتم قبل از این‌که حالم بدتر بشه کمی بشینم و استراحت کنم؛ چون از حال رفتنِ من اون‌هم توی این مکان ناشناس به ضرر خودم تموم می‌شد‌‌‌. پس به سمت تخت رفتم و آروم روش نشستم. چند بار نفس عمیقی کشیدم که با چرخیدن کلید توی در اتاق با تعجب به سمت در برگشتم. در اتاق به آرومی باز شد و یک مرد لاغر اندامی با لباس‌های مشکی رنگ وارد اتاق شد که یک ماسک دکتری به همراه کلاه مشکی پوشیده بود. اصلاً قیافش برای من مشخص نبود؛ امّا چشم‌هاش... حس می‌کردم چشم‌هاش برای من آشنا بودن. مرد لاغر اندام با چشم‌های شیطانیش نگاهی بهم کرد که من با دیدنش از ترس توی خودم جمع شدم و با صدای لرزون گفتم:
- تو... تو کی هستی؟ چی از جونم می‌خوای؟
مرد لاغر اندام بدون حرف با قدم‌های شمرده به سمتم اومد. با هر قدمش ترس من بیشتر و بیشتر می‌شد. از ترس جیغی زدم و گفتم:
- ن... نیا جلو ع*و*ضی! چ... چی از جونم می‌خوای؟
مرد لاغر اندام بدون هیچ اهمیتی به حرفم نزدیکم شد و روی تخت کنارم نشست. ناگهان دستش رو به سمتم دراز کرد و نوازش وار گونه‌ی من رو می‌خواست لمس کنه که با ترس ازش فاصله گرفتم؛ اما اون مرد سمج‌تر از این حرف‌ها بود! دوباره نزدیکم شد و این‌بار می‌خواست دست‌های لرزونم رو بگیره که با خشم دستش رو پس زدم. محکم روی زمین هُلش دادم و می‌خواستم به سمت در و فرار بکنم که مثل وحشی‌ها از جاش بلند شد و به سمتم یورش برد. محکم موهام رو از پشت گرفت و با خشم گفت:
- می‌دونستی... هر چه‌‌قدر پسم بزنی. من رو نسبت به خودت بیشتر وحشی‌ می‌کنی؟
با این حرف با تعجّب به سمتش برگشتم و توی چشم‌هاش خیره شدم. چه‌قدر صداش برای من آشنا بود مشکوک نگاهش کردم و آروم گفتم:
- تو کی هستی؟
مردک ع*و*ضی این ‌بار نگاه بدی به صورتم کرد و گفت:
- اگه خیلی کنجکاو هستی. خودت ماسکم رو در بیار.
با این حرف مشکوک نگاهش کردم. مردک ع*و*ضی با نگاه خبیثانه‌ایی منتظر بود. تا ماسک و کلاهش رو من در بیارم. پس برای این‌که بفهمم این ع*و*ضی کیه و چی از جون من می‌خواد! باید دست به این کار بزنم. چه بخوام چه نخوام.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک

کد:
#پارت_پنجاه_هفت

کدوم دزدی با دزدیدنِ کسی در رو براش باز نگه می‌داره که من دومیش باشم! با این حرف بی‌اراده به خودم اومدم. یعنی من الان دزدیده شدم؟ خب چرا؟ برای چی؟ از ترس فکرهای وحشتناکی که مثل خوره به جونم افتاده بودند. بغض کردم و با ترس شروع به کوبیدن در شدم. با داد گفتم:
- کمک! یکی کمکم کنه.
این‌قدر جیغ و داد برای درخواست کمک کردم؛ امّا دریغ از یک نفر! دیگه داشتم از ترس و دلهُره نفس کم می‌آوردم و این برای من خیلی بد بود؛ چون از بچّگی تنگِ‌نفس داشتم و به‌خاطر دارویی بی‌هوشی که بهم زده بودت یکم قفسه‌ی سینم درد می‌کرد. زودی تصمیم گرفتم قبل از این‌که حالم بدتر بشه کمی بشینم و استراحت کنم؛ چون از حال رفتنِ من اون‌هم توی این مکان ناشناس به ضرر خودم تموم می‌شد‌‌‌. پس به سمت تخت رفتم و آروم روش نشستم. چند بار نفس عمیقی کشیدم که با چرخیدن کلید توی در اتاق با تعجب  به سمت در برگشتم. در اتاق به آرومی باز شد و یک مرد لاغر اندامی با لباس‌های مشکی رنگ وارد اتاق شد که یک ماسک دکتری به همراه کلاه مشکی پوشیده بود. اصلاً قیافش برای من مشخص نبود؛ امّا چشم‌هاش... حس می‌کردم چشم‌هاش برای من آشنا بودن. مرد لاغر اندام با چشم‌های شیطانیش نگاهی بهم کرد که من با دیدنش از ترس توی خودم جمع شدم و با صدای لرزون گفتم:
- تو... تو کی هستی؟ چی از جونم می‌خوای؟
مرد لاغر اندام بدون حرف با قدم‌های شمرده به سمتم اومد. با هر قدمش ترس من بیشتر و بیشتر می‌شد. از ترس جیغی زدم و گفتم:
- ن... نیا جلو ع*و*ضی! چ... چی از جونم می‌خوای؟
مرد لاغر اندام بدون هیچ اهمیتی به حرفم نزدیکم شد و روی تخت کنارم نشست. ناگهان دستش رو به سمتم دراز کرد و نوازش وار گونه‌ی من رو می‌خواست لمس کنه که با ترس ازش فاصله گرفتم؛ اما  اون مرد سمج‌تر از این حرف‌ها بود! دوباره نزدیکم شد و این‌بار می‌خواست دست‌های لرزونم رو بگیره که با خشم دستش رو پس زدم. محکم روی زمین هُلش دادم و می‌خواستم به سمت در و فرار بکنم که مثل وحشی‌ها از جاش بلند شد و به سمتم یورش برد. محکم موهام رو از پشت گرفت و با خشم گفت:
- می‌دونستی... هر چه‌‌قدر پسم بزنی. من رو نسبت به خودت بیشتر وحشی‌ می‌کنی؟
با این حرف با تعجّب به سمتش برگشتم و توی چشم‌هاش خیره شدم. چه‌قدر صداش برای من آشنا بود مشکوک نگاهش کردم و آروم گفتم:
- تو کی هستی؟
مردک ع*و*ضی این ‌بار نگاه بدی به صورتم کرد و گفت:
- اگه خیلی کنجکاو هستی. خودت ماسکم رو در بیار.
با این حرف مشکوک نگاهش کردم. مردک ع*و*ضی با نگاه خبیثانه‌ایی منتظر بود. تا ماسک و کلاهش رو من در بیارم. پس برای این‌که بفهمم این ع*و*ضی کیه و چی از جون من می‌خواد! باید دست به این کار بزنم. چه بخوام چه نخوام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_پنجاه_هشت

پس دست‌های لرزونم رو به سمت ماسکش بردم. با یک حرکت ماسکش رو پایین آوردم که با دیدن صورتش سرجام خشکم زد. امیرحسین؟ نه... نه باورم نمی‌شه! اصلاً نمی‌تونم باور کنم امیرحسین همچین کاری رو با من کرده باشه. وای خدای من!
امیرحسینی که تا دیروز التماس یک نگاهم رو می‌کرد. الان دست به همچین کار خطرناکی زده؟ اون‌هم با این همه دل جرئت؟ امیرحسین با دیدن صورت بهت زده‌ام زیر ل*ب پوزخندی زد. آروم موهام رو ول کرد و جلوی من چرخی زد. رو به روم ایستاد و با لحن کش‌داری گفت:
- چی‌شد؟ زبونت بند اومد عروسکم؟
با این حرف با تعجب نگاهش کردم و بی‌اراده زیر خنده زدم. جوری‌ می‌خندیدم که اشک توی چشم‌هام جمع شده بود و بدتر از همه قیافه‌ی امیرحسین دیدنی بود. بعد از کلی قهقه زدن تک سرفه‌ی کردم و با لحن پُر از تمسخُری گفتم:
- فیلم اکشن زیاد می‌بینی؟
با این حرف امیرحسین از حرص اخمی بهم کرد و دوندون‌هاش رو روی هم سابید، گفت:
- فکر می‌کنی دارم باهات شوخی می‌کنم دختر!
با این حرف ابروی براش بالا پروندم. من‌هم مثل خودش اخمی کردم و گفتم:
- چه‌طور تونستی با من؟ با منِ دختر عموت همچین بازی کثیفی رو بکنی! من داشتم از ترس سکته می‌زدم.
امیرحسین با بی‌خیالی دستش رو لای موهای پریشونش کرد گفت:
- هه... عجب! تازه یادت افتاد که یک پسر عموی به اسم امیرحسین داری؟
با این حرف آروم‌آروم به سمتم قدم برداشت و کنارم روی تخت نشست. می‌خواست دست‌هام رو بگیره که من اخمی کردم و دست‌هام رو به عقب بردم و با لحن تندی گفتم:
- به من دست نزن!
امیرحسین با این حرف پوزخندی زد و گفت:
- فعلاً این‌ها رو ولش. امشب حرف‌های زیادی دارم که باید بهت بزنم عروسکم!
با حرص نگاهش کردم و با همون اخمم ازش بیشتر فاصله گرفتم و با عصبانیت گفتم:
- اون‌وقت چه‌ حرفی؟
امیرحسین با این حرف ل*ب‌هاش رو با زبونش خیس کرد و گفت:
- چون می‌خوام امشب خاطر‌ه‌‌های خوبی برات بسازم عزیزم.
با این حرفش یکهو کُپ کردم! خاطره‌های خوبی! یعنی چی؟ منظورش چی بود؟ با اکراه نگاهی به قیافش کردم. زیر ل*ب پوزخندی زدم و گفتم:
- هه. هر چی خواب دیدی خیر باشه ایشالله. حالا هم لطف کن من رو ببر خونه و این مسخره‌بازی رو همین الان باید تمومش بکنی؛ چون اگه بابام از بازی بچّگونه‌ات با خبر بشه. تو رو بی‌چاره می‌کنه امیرحسین!
امیرحسین که نسبت به حرف‌هام هیچ واکنشی نشون نداد. با بی‌خیالی در جوابم گفت:
- فکر نکنم بابات بخواد. به دوماد آینده‌اش آسیب برسونه. این‌طور نیست؟
با این حرف یکهو دستش رو به پشت گ*ردنش مالوند. به‌طور چندشانه‌ی ل*بش رو با دندون گ*از گرفت و با خنده گفت:
- آخ که نمی‌دونی چه‌قدر دوسِت دارم جانانم.
با این حرفش ناگهان به سمتش حمله کردم و سیلی محکمی توی صورتش زدم و با داد گفتم:
- تو غلط می‌کنی همچین غلطی رو با من بکنی بی‌شرف!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_پنجاه_هشت

پس دست‌های لرزونم رو به سمت ماسکش بردم. با یک حرکت ماسکش رو پایین آوردم که با دیدن صورتش سرجام خشکم زد. امیرحسین؟ نه... نه باورم نمی‌شه! اصلاً نمی‌تونم باور کنم امیرحسین همچین کاری رو با من کرده باشه. وای خدای من!
امیرحسینی که تا دیروز التماس یک نگاهم رو می‌کرد. الان دست به همچین کار خطرناکی زده؟ اون‌هم با این همه دل جرئت؟ امیرحسین با دیدن صورت بهت زده‌ام زیر ل*ب پوزخندی زد. آروم موهام رو ول کرد و جلوی من چرخی زد. رو به روم ایستاد و با لحن کش‌داری گفت:
- چی‌شد؟ زبونت بند اومد عروسکم؟
با این حرف با تعجب نگاهش کردم و بی‌اراده زیر خنده زدم. جوری‌ می‌خندیدم که اشک توی چشم‌هام جمع شده بود و بدتر از همه قیافه‌ی امیرحسین دیدنی بود. بعد از کلی قهقه زدن تک سرفه‌ی کردم و با لحن پُر از تمسخُری گفتم:
- فیلم اکشن زیاد می‌بینی؟
با این حرف امیرحسین از حرص اخمی بهم کرد و دوندون‌هاش رو روی هم سابید، گفت:
- فکر می‌کنی دارم باهات شوخی می‌کنم دختر!
با این حرف ابروی براش بالا پروندم. من‌هم مثل خودش اخمی کردم و گفتم:
- چه‌طور تونستی با من؟ با منِ دختر عموت همچین بازی کثیفی رو بکنی! من داشتم از ترس سکته می‌زدم.
امیرحسین با بی‌خیالی دستش رو لای موهای پریشونش کرد گفت:
- هه... عجب! تازه یادت افتاد که یک پسر عموی به اسم امیرحسین داری؟
با این حرف آروم‌آروم به سمتم قدم برداشت و کنارم روی تخت نشست. می‌خواست دست‌هام رو بگیره که من اخمی کردم و دست‌هام رو به عقب بردم و با لحن تندی گفتم:
- به من دست نزن!
امیرحسین با این حرف پوزخندی زد و گفت:
- فعلاً این‌ها رو ولش. امشب حرف‌های زیادی دارم که باید بهت بزنم عروسکم!
با حرص نگاهش کردم و با همون اخمم ازش بیشتر فاصله گرفتم و با عصبانیت گفتم:
- اون‌وقت چه‌ حرفی؟
 امیرحسین با این حرف ل*ب‌هاش رو با زبونش خیس کرد و گفت:
- چون می‌خوام امشب خاطر‌ه‌‌های خوبی برات بسازم عزیزم.
با این حرفش یکهو کُپ کردم! خاطره‌های خوبی! یعنی چی؟ منظورش چی بود؟ با اکراه نگاهی به قیافش کردم. زیر ل*ب پوزخندی زدم و گفتم:
- هه. هر چی خواب دیدی خیر باشه ایشالله. حالا هم لطف کن من رو ببر خونه و این مسخره‌بازی رو همین الان باید تمومش بکنی؛ چون اگه بابام از بازی بچّگونه‌ات با خبر بشه. تو رو بی‌چاره می‌کنه امیرحسین!
امیرحسین که نسبت به حرف‌هام هیچ واکنشی نشون نداد. با بی‌خیالی در جوابم گفت:
- فکر نکنم بابات بخواد. به دوماد آینده‌اش آسیب برسونه. این‌طور نیست؟
با این حرف یکهو دستش رو به پشت گ*ردنش مالوند. به‌طور چندشانه‌ی ل*بش رو با دندون گ*از گرفت و با خنده گفت:
- آخ که نمی‌دونی چه‌قدر دوسِت دارم جانانم.
با این حرفش ناگهان به سمتش حمله کردم و سیلی محکمی توی صورتش زدم و با داد گفتم:
- تو غلط می‌کنی همچین غلطی رو با من بکنی بی‌شرف!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا