#پارت_چهل_نه
امیر گ*ردنش رو کج کرد و نگاه معناداری بههم انداخت و گفت:
- مطمئنی؟
میدونستم ذهن معیوب امیر کمکم داشت به جاهای باریکی میرسید؛ پس زودی بهش توپیدم:
- نه خیر نیست. آقای توکلی قبل از رفتن دخترش رو به من سپرده. منهم نمیخوام خ*یانت در امانت کنم. حالا فهمیدی؟
امیر با شیطنت رو مبل تکیه داد و با لحن منظورداری گفت:
- جون بابا. بخورمت آقای امانتدار.
امیر با این حرفش چپچپ نگاهش کردم و بالش کناریم رو برداشتم. محکم به اون صورت منحرفش پرت کردم که امیر به طور حرفهایی بالش رو توی هوا گرفت و توی گذاشت بغلش، گفت:
- ببین سیاوش! دختره هم خوشگله هم پولدارهِ و هم تو دل برو؛ پس مواظب باش به بهونهی امانت داری غرقش نشی!
بعد از این حرف چشمکی بهم زد که من با تعجّب بهش خیره شدم و با حرص گفتم:
- جنابعالی اگه چرت و پرتهات تموم شدن. خواهشاً اون دهن مبارکت رو ببند تا کار دستت ندادم.
امیر با حرفم هم آروم خندید و در جوابم گفت:
- آیی به چشم.
با این حرف روی مبل تکیه داد و تلویزیون رو روشن کرد. هر دو و شروع به دیدن فوتبال شدیم؛ امّا من ناخواسته به فکر جانان افتادم. چرا من باید غرق دختر بچهی مثل جانان بشم که بیست و چهار ساعته درحال کلکل کردن با من هستش! نمیدونم چرا؛ ولی کلکل و دعوا کردن با جانان رو خیلی دوست داشتم؛ چون دخترهای زیادی دور برم بودن که بیست و چهار ساعته آویزونم هستن و با یک اشارهی من خودشون رو در اختیارم میذاشتن؛ امّا جانان با همه فرق میکرد! فرقش این بود که همیشه من رو به مبارزه دعوت میکرد و من مبارزه کردن با اون رو دوست داشتم. یک جورایی جانان برای من حس تازگی داره. مثل فردی که تازه وارد یک شهر جدیدی شده که تا حالا به اونجا سفر نکرده بود.
*جانان*
بعد از اتمام کردن شام بیبی و مامان رو با زور از آشپزخونه بیرون کردم و خودم دست به کار شدم. میز رو جمع کردم و شروع به شستن ظرفها شدم که مامان با تعجّب وارد آشپزخونه شد و گفت:
- چه عجب! امروز کدبانو شده دخترم؟
با حرف مامان خندهای کردم و گفتم:
- عه مامان!
مامان با حرفم خندهای کرد و گفت:
- زود ظرفها رو بشور. الان سریال بیبی شروع میشه.
سری تکون دادم و باشهی زیر ل*ب گفتم. بعد از اتمام و شستن ظرفها کنار مامان و بیبی نشستم. شروع به تماشای سریال شدیم. تا ساعت دوازده شب مشغول تماشای سریال قدیمی بیبی بودیم که من از خوابآلودگی خمیازهی بلندی کشیدم. با خمیازهی من بیبی نگاهی بهم کرد و گفت:
- جانان برو بگیر بخواب عزیزم.
از خستگی دوباره خمیازهی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- شما نمیخوابید؟
مامان که غرق سریال شده بود. بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره گفت:
- بذار فیلم تموم بشه بعد میایم.
با حرفش سری تکون دادم و زیر ل*ب شب بخیری گفتم. به سمت اتاق خوابم رفتم و مستقیم خودم رو روی تخت انداختم که کمکم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
امیر گ*ردنش رو کج کرد و نگاه معناداری بههم انداخت و گفت:
- مطمئنی؟
میدونستم ذهن معیوب امیر کمکم داشت به جاهای باریکی میرسید؛ پس زودی بهش توپیدم:
- نه خیر نیست. آقای توکلی قبل از رفتن دخترش رو به من سپرده. منهم نمیخوام خ*یانت در امانت کنم. حالا فهمیدی؟
امیر با شیطنت رو مبل تکیه داد و با لحن منظورداری گفت:
- جون بابا. بخورمت آقای امانتدار.
امیر با این حرفش چپچپ نگاهش کردم و بالش کناریم رو برداشتم. محکم به اون صورت منحرفش پرت کردم که امیر به طور حرفهایی بالش رو توی هوا گرفت و توی گذاشت بغلش، گفت:
- ببین سیاوش! دختره هم خوشگله هم پولدارهِ و هم تو دل برو؛ پس مواظب باش به بهونهی امانت داری غرقش نشی!
بعد از این حرف چشمکی بهم زد که من با تعجّب بهش خیره شدم و با حرص گفتم:
- جنابعالی اگه چرت و پرتهات تموم شدن. خواهشاً اون دهن مبارکت رو ببند تا کار دستت ندادم.
امیر با حرفم هم آروم خندید و در جوابم گفت:
- آیی به چشم.
با این حرف روی مبل تکیه داد و تلویزیون رو روشن کرد. هر دو و شروع به دیدن فوتبال شدیم؛ امّا من ناخواسته به فکر جانان افتادم. چرا من باید غرق دختر بچهی مثل جانان بشم که بیست و چهار ساعته درحال کلکل کردن با من هستش! نمیدونم چرا؛ ولی کلکل و دعوا کردن با جانان رو خیلی دوست داشتم؛ چون دخترهای زیادی دور برم بودن که بیست و چهار ساعته آویزونم هستن و با یک اشارهی من خودشون رو در اختیارم میذاشتن؛ امّا جانان با همه فرق میکرد! فرقش این بود که همیشه من رو به مبارزه دعوت میکرد و من مبارزه کردن با اون رو دوست داشتم. یک جورایی جانان برای من حس تازگی داره. مثل فردی که تازه وارد یک شهر جدیدی شده که تا حالا به اونجا سفر نکرده بود.
*جانان*
بعد از اتمام کردن شام بیبی و مامان رو با زور از آشپزخونه بیرون کردم و خودم دست به کار شدم. میز رو جمع کردم و شروع به شستن ظرفها شدم که مامان با تعجّب وارد آشپزخونه شد و گفت:
- چه عجب! امروز کدبانو شده دخترم؟
با حرف مامان خندهای کردم و گفتم:
- عه مامان!
مامان با حرفم خندهای کرد و گفت:
- زود ظرفها رو بشور. الان سریال بیبی شروع میشه.
سری تکون دادم و باشهی زیر ل*ب گفتم. بعد از اتمام و شستن ظرفها کنار مامان و بیبی نشستم. شروع به تماشای سریال شدیم. تا ساعت دوازده شب مشغول تماشای سریال قدیمی بیبی بودیم که من از خوابآلودگی خمیازهی بلندی کشیدم. با خمیازهی من بیبی نگاهی بهم کرد و گفت:
- جانان برو بگیر بخواب عزیزم.
از خستگی دوباره خمیازهی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- شما نمیخوابید؟
مامان که غرق سریال شده بود. بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره گفت:
- بذار فیلم تموم بشه بعد میایم.
با حرفش سری تکون دادم و زیر ل*ب شب بخیری گفتم. به سمت اتاق خوابم رفتم و مستقیم خودم رو روی تخت انداختم که کمکم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_چهل_نه
امیر گ*ردنش رو کج کرد و نگاه معناداری بههم انداخت و گفت:
- مطمئنی؟
میدونستم ذهن معیوب امیر کمکم داشت به جاهای باریکی میرسید؛ پس زودی بهش توپیدم:
- نه خیر نیست. آقای توکلی قبل از رفتن دخترش رو به من سپرده. منهم نمیخوام خ*یانت در امانت کنم. حالا فهمیدی؟
امیر با شیطنت رو مبل تکیه داد و با لحن منظورداری گفت:
- جون بابا. بخورمت آقای امانتدار.
امیر با این حرفش چپچپ نگاهش کردم و بالش کناریم رو برداشتم. محکم به اون صورت منحرفش پرت کردم که امیر به طور حرفهایی بالش رو توی هوا گرفت و توی گذاشت بغلش، گفت:
- ببین سیاوش! دختره هم خوشگله هم پولدارهِ و هم تو دل برو؛ پس مواظب باش به بهونهی امانت داری غرقش نشی!
بعد از این حرف چشمکی بهم زد که من با تعجّب بهش خیره شدم و با حرص گفتم:
- جنابعالی اگه چرت و پرتهات تموم شدن. خواهشاً اون دهن مبارکت رو ببند تا کار دستت ندادم.
امیر با حرفم هم آروم خندید و در جوابم گفت:
- آیی به چشم.
با این حرف روی مبل تکیه داد و تلویزیون رو روشن کرد. هر دو و شروع به دیدن فوتبال شدیم؛ امّا من ناخواسته به فکر جانان افتادم. چرا من باید غرق دختر بچهی مثل جانان بشم که بیست و چهار ساعته درحال کلکل کردن با من هستش! نمیدونم چرا؛ ولی کلکل و دعوا کردن با جانان رو خیلی دوست داشتم؛ چون دخترهای زیادی دور برم بودن که بیست و چهار ساعته آویزونم هستن و با یک اشارهی من خودشون رو در اختیارم میذاشتن؛ امّا جانان با همه فرق میکرد! فرقش این بود که همیشه من رو به مبارزه دعوت میکرد و من مبارزه کردن با اون رو دوست داشتم. یک جورایی جانان برای من حس تازگی داره. مثل فردی که تازه وارد یک شهر جدیدی شده که تا حالا به اونجا سفر نکرده بود.
*جانان*
بعد از اتمام کردن شام بیبی و مامان رو با زور از آشپزخونه بیرون کردم و خودم دست به کار شدم. میز رو جمع کردم و شروع به شستن ظرفها شدم که مامان با تعجّب وارد آشپزخونه شد و گفت:
- چه عجب! امروز کدبانو شده دخترم؟
با حرف مامان خندهای کردم و گفتم:
- عه مامان!
مامان با حرفم خندهای کرد و گفت:
- زود ظرفها رو بشور. الان سریال بیبی شروع میشه.
سری تکون دادم و باشهی زیر ل*ب گفتم. بعد از اتمام و شستن ظرفها کنار مامان و بیبی نشستم. شروع به تماشای سریال شدیم. تا ساعت دوازده شب مشغول تماشای سریال قدیمی بیبی بودیم که من از خوابآلودگی خمیازهی بلندی کشیدم. با خمیازهی من بیبی نگاهی بهم کرد و گفت:
- جانان برو بگیر بخواب عزیزم.
از خستگی دوباره خمیازهی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- شما نمیخوابید؟
مامان که غرق سریال شده بود. بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره گفت:
- بذار فیلم تموم بشه بعد میایم.
با حرفش سری تکون دادم و زیر ل*ب شب بخیری گفتم. به سمت اتاق خوابم رفتم و مستقیم خودم رو روی تخت انداختم که کمکم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
آخرین ویرایش: