...بیحرف به مامانم نگاه کردم و توی فکر فرو رفتم. یک جورایی حق با مامانم بود! هر چی که باشه مامانم که بد من رو نمیخواد؟ پس نباید بهخاطر اون ع*و*ضی تحفه دامنم رو لکدار کنم. حالا اون قصد انجامش رو داشت؛ امّا خدا رو شکر به خواستهی شیطانیش که نرسید!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...- قربان! برای دختره غذا بردیم؛ امّا چموش بازی در آورد و نخورد.
امیرحسین با این حرف دستش رو به ل*بش برد و گفت:
- مهم نیست. غذا رو که توی اتاقش گذاشتید؟ شاید بعدش دلش خواست خورد.
محافظه که اسمش کریم بود. سری برای امیرحسین تکون داد و گفت:
- بله گذاشتیم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...اینجاست که آقای توکلی. دختره دیوونش رو به من سپرده.
امیر با حرفم ابرویی بالا انداخت گفت:
- به خاطر ماموریت؟
با حرفش پفی کشیدم و گفتم:
- آره دیگه باید حسابی هوای پرنسسش رو دادشته باشم.
امیر با حرفم دستی به کتفم زد و گفت:
- خدا به دادت برسه پس.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...با گفتن این حرف ازش فاصله گرفتم و با خشم نگاهش کردم. پشتم رو بهش کردم و با قدم تندی به سمت در رفتم که با دیدن پسر غریبهای که با تعجّب داشت به حرفهای ما گوش میداد. نگاهی کردم و بدون محل دادن بهش از اتاق این جلبک بیرون زدم و به سمت دفترم رفتم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...به سمت سالن رفتم که با دیدن قیافهی نحس امیرحسین سر جام خشکم زد! این اینجا چیکار میکرد؟ امیرحسین که حسابی داشت با خانوم فرزادی دعوا میکرد. ناگهان نگاهش به من افتاد و با دیدنم گفت:
- بفرما خودش اومد.
بعد با قدمهای بزرگ به سمتم اومد و گفت:
- عشقم؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...فرمی داشت؛ امّا ل*بهاش قلوهای بودند که صورتش رو خیلی جذابتر کرده بود. هیکل ورزشکاری خب نگم بهتره خیلی قشنگ رو فرم بود که جذابیتش رو دوبرابر کرده بود. از دکمههای باز پیرهنش میشه فهمید روی سی*ن*هاش تاتو زده بود؛ امّا مشخص نبود که چه طرحی زده بود.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...حرف لبخند جذابی بهم زد و گفت:
- مطمئنی؟
با جربزهی که معلوم نیست از کجا آوردم گفتم:
- آره مطمئنم.
سیاوش با این حرف دستش رو لای موهاش کرد و گفت:
- عه چه تفاهمی؟ من هم همین حس رو نسبت به شما دارم.
با این حرف خندهی از حرص کردم و گفتم:
- خدا رو شکر پس.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...وقت حیف میشی ها!
میخواستم یک جواب دندونشکن بهش بدم که زودی از سرویس بهداشتی بیرون زد. با رفتن سیاوش جیغی از عصبانیت زدم و زیر ل*ب گفتم:
- ع*و*ضی! خودشیفتهی جلبک. به من میگی جوجه وحشی؟ یک آشی برات بپزم سیاوش خان! که تا آخر عمر هوس جوجه وحشی نکنی.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...که نگاهم به آبدارخونهی شرکت افتاد. بهتره همونجاها رو هم چک کنم شاید اونجا باشه! قدم تندی به سمت آبدراخونه رفتم و نگاهی توش کردم که به جز مشعلی که درحال درست کردن چایی بود کسی نبود. موهام رو با گیجی خاروندم و همینطور سردرگم سرجام ایستاده بودم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...بهتون سخت بگیره؟
خانوم فرزادی لبخندی زد و از جاش بلند شد و گفت:
- خب من با اجازهتون میرم.
با حرف خانوم فرزادی لبخندی زدم و گفتم:
- میتونی بری گلم.
با رفتن خانوم فرزادی لیوان چاییم رو برداشتم. شروع به نوشیدن کردم که دیدم حسابی از دهن افتاده بود.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک