...بلند شدن و از استاد تشکر کردن؛ ولی من همانا استرس داشتم و منتظر بودم که استاد اسم من رو هم صدا بزنه.
استاد از زیر عینک نگاهی بهمون کرد و در ادامه گفت:
- آقای حسینی، آقای فضائلی، آقای ساویندی و خانوم توکلی قبول شدند.
با شنیدن اسم خودم سرجام خشکم زد.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...از ده دقیقه به دانشگاه رسیدم. به تندی ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم و وارد دانشگاه شدم. با عجله به سمت کلاسم رفتم که با ورودم به کلاس همهی نگاهها به سمتم کشیده شدند. من هم در جواب این نگاهها لبخند مسخرهای براشون زدم و گفتم:
- سلام بچّهها.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...حالت خجالتی گفت:
- جانان من که بلد نیستم برقصم مادر!
با این حرف چشمکی بهش زدم و با لحن شیطونی گفتم:
- خودم یادت میدم جیگرم.
من با گفتن این حرف بیبی بهم اخمی کرد که من با اخمش پقی زیر خنده زدم که بیبی با خندهی من خندید و گفت:
- دخترهی چشم سفید.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...نیست.
با حرف مامانم انگار آب سرد ریختن روی قلب آتشینم. آخ مامانجون دستت طلا. بابا با تعجّب به مامان و بعد نگاهی به من کرد، گفت:
- دخترم خوب فکرات رو کردی؛ چون میخوام اینبار جوری بهشون جواب منفی بدم که دیگه نتونن پشت سرشون رو هم نگاه نکنند.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...برد. ازدواج؟ اون هم با امیرحسین چندش؟
کمکم صورتم جدی شد و با صدای کاملاً خالی از عاطفه و محبّت گفتم:
- بیبیجون خودت بهتر میدونی که من از این پسرهی چندش بدم میاد و خودش هم خوب میدونه که من عاشقش نیستم. چهطور جرأت میکنه بیاد خواستگاری من!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...دادم، نیازی نیست.
سیاوش رو به بابا کرد و با تعجّب گفت:
- عموجون شما چرا زحمت کشیدید؟ خودم اینکار رو میکردم!
بابا لبخندی زد و دست سیاوش رو گرفت و گفت:
- لازم نکرده پسرم. تو فعلاً استراحت کن که باید زود خوب بشی؛ چون کارها بدون تو اصلاً پیش نمیره.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...بابام میخواست از جاش بلند بشه که بابام شونهاش رو گرفت و گفت:
- زحمت نکش پسرم راحت باش.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
- ممنون آقای توکلی.
بابام نگاهی به اون مر*تیکهی سیاوش کرد و آهی کشید و گفت:
- چه دنیای کوچیکی در اومد پسرم؛ چه زود آدم به آدم میرسه.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...چیزی بشنوم. جنابعالی اگه رانندگی بلد نیستید، اشتباه میکنید پشت فرمون میشینید خانوم محترم.
از پررویی پسره تعجّب کردم. من هم کم نیاوردم، اخمی کردم و گفتم:
- اولاً رانندگی من هیچ مشکلی نداره، دوماً تقصیر شما بود، یکهو وسط جاده عین جن ظاهر شدید.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...خونه شدم؛ چون جواب ابلهان خاموشیست. خونه غرق سکوت شده بود. با خستگی به سمت اتاق رفتم و در رو از پشت قفل کردم که کسی مزاحمم نشه. کفشهام رو از پاهام در آوردم و پالتو و کیفم رو گوشهی اتاق پرت کردم و مستقیم وارد حموم شدم که یک دوشی بگیرم و سرحال بشم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...چی؟ چی واسه خودت بلغور میکنی؟ ها؟
- بلغور نیست حقیقته عزیزم.
با این حرف موهای جلوی صورتم رو با حرص کنار زدم و در ادامه گفتم:
-هه! شتر در خواب بیند پنبه دانه. ببین امیرحسین، هزاران بار بهت گفتم که من هیچ حسی بهت ندارم و این رو باید قبول کنی.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک