...راه افتادیم. با رفتن ساحل داخل خونهاشون، امیرحسین پاهاش رو روی پدال گ*از گذاشت و به راه افتاد. توی تموم مسیر خونه سکوت کرده بودم و همهاش توی دلم لحظهشماری میکردم که زودتر به خونه برسیم؛ چون بودن در کنار امیرحسین واقعاً غیرقابل تحمل بود برام!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...و به آمبولانس زنگ زدم. بعد از پنج دقیقه آمبولانس با سرعت سر رسید و پسرِ بیچاره رو توی آمبولانس گذاشتن و راهی بیمارستان شدن. من هم با ترس به سمت ماشینم رفتم و سوار ماشینم شدم. محکم پاهام رو روی پدال گ*از گذاشتم و پشت سر آمبولانس به راه افتادم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...- برای مهمونی امشب دارم آمادهات میکنم جیگرم.
ساحل با عصبانیت نگاهم کرد ولی سریع قیافهاش رفتهرفته متعجّب شد و گفت:
- جانان لامصب تو چرا اینقدر خوشگل کردی!
من هم از سوالش جا خوردم و با حیرت گفتم:
- قرار بود با قیافهی بدون آرایش و جنزدهام بیام؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...بینیم زد و گفت:
- ایشاللّٰه عروسیت مادر.
با شنیدن این حرف قیافهام رو کج کردم و کشدار گفتم:
- آی مامان ولکن تو رو خدا!
مامان با حرفم خندید و گفت:
- کوفت و مامان، بیش از حد خوشگلی. درکم کن خب! اینقدر خیره سر شدی دیگه نمیتونم کنترلت کنم چشم سفید.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...ساحل با ذوق گفت:
- فردا شبه.
با حرف ساحل سرم رو خاروندم و گفتم:
- میگم ساحل، حالا چهجور مهمونی هستش؟ ارزشش رو داره بریم؟
ساحل با حرفم دهن کجی کرد. جوابم رو داد:
- نه بابا، یک مشت گدا و عقب افتاده میخوان بیان مهمونی، اون هم به عشق تو پرنسسم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...آوردم، روی میز گذاشتم و گفتم:
- ساحل تو رو خدا بس کن دیگه. تو که خوب میدونی من از اینجور جاها خوشم نمیاد.
ساحل ل*بهاش رو جمع کرد و با حالت بامزهای گفت:
- خب خوشگلم، امتحانش که ضرر نداره. بعدش هم من تنهایی نمیتونم برم، بی تو اصلاً خوش نمیگذره.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک