نام رمان : جانان من باش
نام نویسنده: شکوفه فدیعمی
ژانر : اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
ناظر: امیـر والا؏☣
ویراستار: MINERVA
خلاصه: یعنی میشود تابستان، بشود عروس زمستان؟ یعنی میشود جانان قصهی ما بشود عروس کوه سرد غرور؟
یعنی میشود دختر قصهی ما وقتی از طوفانهای بزرگ زندگیاش تن نحیفش شروع به لرزش کند، کسی باشد که دستهای او را بگیرد و با گرمای دستش وجود او را سراسر گرما و آرامش کند؟
امّا چه کسی میتواند باور کند که کوه سرد غرور دارای دستان گرمی باشد.
تقدیر چه سرنوشتی را برای دختر قصهی ما رقم خواهد زد و جانان ما جنون و جانان چه کسی خواهد شد؟
کد:
نام رمان : جانان من باش
نام نویسنده: شکوفه فدیعمی
ژانر : اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
ناظر: امیر والا
خلاصه:
یعنی میشود تابستان، بشود عروس زمستان؟ یعنی میشود جانان قصهی ما بشود عروس کوه سرد غرور؟
یعنی میشود دختر قصهی ما وقتی از طوفانهای بزرگ زندگیاش تن نحیفش شروع به لرزش کند، کسی باشد که دستهای او را بگیرد و با گرمای دستش وجود او را سراسر گرما و آرامش کند؟
امّا چه کسی میتواند باور کند که کوه سرد غرور دارای دستان گرمی باشد.
تقدیر چه سرنوشتی را برای دختر قصهی ما رقم خواهد زد و جانان ما جنون و جانان چه کسی خواهد شد؟
مقدمه:
کوشیدم بوی تو را از سلولهای پوستم بیرون کنم. پوستم کنده شد؛ امّا تو بیرون نشدی.
کوشیدم که تو را به آخر دنیا تبعید کنم. چمدانهایت را آماده کردم. برایت بلیط سفر خریدم. در اوّلین ردیف کشتی برایت جا رزرو کردم؛ وقتی کشتی حرکت کرد، اشک در چشمهانم حلقه زد.
تازه فهمیدم در اسکلهام. تازه فهمیدم آنکه به تبعید میرود، منم، نه تو... .
"به نام حضرت عشق"
وارد سالن دانشگاه شدم و به سمت کلاسم رفتم. با ورودم به کلاس چشمم به دوستم ساحل خورد که همیشه در حال فک زدن بود. به سمتش رفتم و سلام آرومی به بچّهها کردم. ساحل به سمت صدا برگشت و با دیدنم لبخندی زد و دستش رو بالا برد. من هم با لبخند به سمت ساحل رفتم و گفتم:
- سلام جیگرم.
ساحل با دیدنم لبخند زد و گفت:
- بَه! سلام خوشگلم چهطور مطوری؟
آروم روی صندلی کناریش نشستم و گفتم:
- آی خوبم؛ اگه این درسهای لعنتی بذارن.
ساحل با حرفم خندهای کرد و گفت:
- دیگه خرخونی دردسر داره جانانخانوم.
از حرف مسخرهاش بلند زیر خنده زدم که ساحل نزدیکم شد و وِلوم صداش رو آروم کرد و گفت:
- فعلاً نیشت رو ببند. میگم جانی یک خبر توپ برات دارم که نگم برات.
با تعجّب به سمتش خم شدم و گفتم:
- چه خبری؟
- تازه ساناز بهم گفت که برای فردا شب یک مهمونی خفن ترتیب دادن.
بیاراده یک تای ابروم بالا پرید و زیر ل*ب زمزمهوار گفتم:
- مهمونی؟
ساحل با خوشحالی سری تکون داد و گفت:
- آره دیگه.
با بیحوصلگی ازش فاصله گرفتم و صورتم روجمع کردم و گفتم:
- خوبه خوش بگذره.
ساحل با حیرت نگاهم کرد و با لحن بامزهای گفت:
- چی رو خوش بگذره؟ قراره باهم بریم جانانخانوم.
با این حرف ساحل پفی کشیدم و گفتم:
- ساحل جونِعمت بیخیال من شو خواهشاً!
ساحل با حالت ملتمسی دستهاش رو به صورت هندی بهم کوبید و گفت:
- جانان خواهش میکنم. فقط این یک بار رو قبول کن.
با کلافگی کتابم رو از کیفم در آوردم، روی میز گذاشتم و گفتم:
- ساحل تو رو خدا بس کن دیگه. تو که خوب میدونی من از اینجور جاها خوشم نمیاد.
ساحل ل*بهاش رو جمع کرد و با حالت بامزهای گفت:
- خب خوشگلم، امتحانش که ضرر نداره. بعدش هم من تنهایی نمیتونم برم، بی تو اصلاً خوش نمیگذره.
مقدمه:
کوشیدم بوی تو را از سلولهای پوستم بیرون کنم. پوستم کنده شد؛ امّا تو بیرون نشدی.
کوشیدم که تو را به آخر دنیا تبعید کنم. چمدانهایت را آماده کردم. برایت بلیط سفر خریدم. در اوّلین ردیف کشتی برایت جا رزرو کردم؛ وقتی کشتی حرکت کرد، اشک در چشمهانم حلقه زد.
تازه فهمیدم در اسکلهام. تازه فهمیدم آنکه به تبعید میرود، منم، نه تو... .
[MUSIC]https://dl.behmelody.in/1400/Tir/Toygar%20I%C5%9F%C4%B1kl%C4%B1%20-%20Ey%C5%9Fan%20Unutam%C4%B1yorum.mp3 [/MUSIC]
"به نام حضرت عشق"
وارد سالن دانشگاه شدم و به سمت کلاسم رفتم. با ورودم به کلاس چشمم به دوستم ساحل خورد که همیشه در حال فک زدن بود. به سمتش رفتم و سلام آرومی به بچّهها کردم. ساحل به سمت صدا برگشت و با دیدنم لبخندی زد و دستش رو بالا برد. من هم با لبخند به سمت ساحل رفتم و گفتم:
- سلام جیگرم.
ساحل با دیدنم لبخند زد و گفت:
- بَه! سلام خوشگلم چهطور مطوری؟
آروم روی صندلی کناریش نشستم و گفتم:
- آی خوبم؛ اگه این درسهای لعنتی بذارن.
ساحل با حرفم خندهای کرد و گفت:
- دیگه خرخونی دردسر داره جانانخانوم.
از حرف مسخرهاش بلند زیر خنده زدم که ساحل نزدیکم شد و وِلوم صداش رو آروم کرد و گفت:
- فعلاً نیشت رو ببند. میگم جانی یک خبر توپ برات دارم که نگم برات.
با تعجّب به سمتش خم شدم و گفتم:
- چه خبری؟
- تازه ساناز بهم گفت که برای فردا شب یک مهمونی خفن ترتیب دادن.
بیاراده یک تای ابروم بالا پرید و زیر ل*ب زمزمهوار گفتم:
- مهمونی؟
ساحل با خوشحالی سری تکون داد و گفت:
- آره دیگه.
با بیحوصلگی ازش فاصله گرفتم و صورتم روجمع کردم و گفتم:
- خوبه خوش بگذره.
ساحل با حیرت نگاهم کرد و با لحن بامزهای گفت:
- چی رو خوش بگذره؟ قراره باهم بریم جانانخانوم.
با این حرف ساحل پفی کشیدم و گفتم:
- ساحلجون عمت بیخیال من شو خواهشاً!
ساحل با حالت ملتمسی دستهاش رو به صورت هندی بهم کوبید و گفت:
- جانان خواهش میکنم. فقط این یک بار رو قبول کن.
با کلافگی کتابم رو از کیفم در آوردم، روی میز گذاشتم و گفتم:
- ساحل تو رو خدا بس کن دیگه. تو که خوب میدونی من از اینجور جاها خوشم نمیاد.
ساحل ل*بهاش رو جمع کرد و با حالت بامزهای گفت:
- خب خوشگلم، امتحانش که ضرر نداره. بعدش هم من تنهایی نمیتونم برم، بی تو اصلاً خوش نمیگذره.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_ فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
به چهرهی ملتمس ساحل نگاه کردم. میخواستم جوابش رو بدم که با ورود استاد به کلاس زودی حرفم رو خوردم. استاد بعد از احوالپرسی شروع به تدریس کرد.
- فصل چهار رو شروع میکنیم. خب بچّهها، مبحث این درس در مورد... .
بعد از اتمام تدریس استاد من و ساحل وسایلمون رو جمع کردیم و از کلاس بیرون زدیم. به سمت بوفهی دانشگاه رفتیم، دوتا قهوه سفارش دادیم و روی میز دو نفرهی کنار پنجره نشستیم. که با دیدن قیافهی آویزون ساحل پفی کشیدم و گفتم:
- عه! ساحل الان مثلاً قهری؟
ساحل روش رو از من برگردوند و حرفی نزد. میدونستم از دستم ناراحته؛ پس بهتره بهخاطر ساحل هم که شده، اینبار باید قید درس رو بزنم و کمی خوش بگذرونم. با این تصمیم لبخند شیطانی زدم و گفتم:
- حیف شد. میخواستم پیشنهادت رو قبول کنم ها؛ امّا با دیدن قیافهی آویزونت دیگه پشیمون شدم.
بلافاصله سر ساحل به تندی به سمتم چرخید و با لبخندی که تا بنا گوشش باز شده بود، گفت:
- چی؟ جون من؟
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و ل*بهام رو جلو دادم و گفتم:
- نچنچ! دیگه پشیمونم کردی.
ساحل با خوشحالی نیشگونی از دستم گرفت و گفت:
- گمشو دخترهی لوس، وای جانان نمیدونی چهقدر خوشحال شدم. یعنی دوست دارم الان بپرم ما... .
با رسیدن قهوهها ساحل حرفش رو با خنده خورد و یواشکی چشمکی بهم زد. با دیدن چشمکش آروم خندیدم و شروع به خوردن قهوههامون کردیم. بعد از خوردن قهوههامون ل*بهام رو تر کردم و با صدای آرومی رو به ساحل گفتم:
- کِی هست حالا؟
ساحل با ذوق گفت:
- فردا شبه.
با حرف ساحل سرم رو خاروندم و گفتم:
- میگم ساحل، حالا چهجور مهمونی هستش؟ ارزشش رو داره بریم؟
ساحل با حرفم دهن کجی کرد. جوابم رو داد:
- نه بابا، یک مشت گدا و عقب افتاده میخوان بیان مهمونی، اون هم به عشق تو پرنسسم.
#پارت_دو
به چهرهی ملتمس ساحل نگاه کردم. میخواستم جوابش رو بدم که با ورود استاد به کلاس زودی حرفم رو خوردم. استاد بعد از احوالپرسی شروع به تدریس کرد.
- فصل چهار رو شروع میکنیم. خب بچّهها، مبحث این درس در مورد... .
بعد از اتمام تدریس استاد من و ساحل وسایلمون رو جمع کردیم و از کلاس بیرون زدیم. به سمت بوفهی دانشگاه رفتیم، دوتا قهوه سفارش دادیم و روی میز دو نفرهی کنار پنجره نشستیم. که با دیدن قیافهی آویزون ساحل پفی کشیدم و گفتم:
- عه! ساحل الان مثلاً قهری؟
ساحل روش رو از من برگردوند و حرفی نزد. میدونستم از دستم ناراحته؛ پس بهتره بهخاطر ساحل هم که شده، اینبار باید قید درس رو بزنم و کمی خوش بگذرونم. با این تصمیم لبخند شیطانی زدم و گفتم:
- حیف شد، میخواستم پیشنهادت رو قبول کنم ها؛ امّا با دیدن قیافهی آویزونت دیگه پشیمون شدم.
بلافاصله سر ساحل به تندی به سمتم چرخید و با لبخندی که تا بنا گوشش باز شده بود، گفت:
- چی؟ جون من؟
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و ل*بهام رو جلو دادم و گفتم:
- نچنچ! دیگه پشیمونم کردی.
ساحل با خوشحالی نیشگونی از دستم گرفت و گفت:
- گمشو دخترهی لوس، وای جانان نمیدونی چهقدر خوشحال شدم. یعنی دوست دارم الان بپرم ما... .
با رسیدن قهوهها ساحل حرفش رو با خنده خورد و یواشکی چشمکی بهم زد. با دیدن چشمکش آروم خندیدم و شروع به خوردن قهوههامون کردیم. بعد از خوردن قهوههامون ل*بهام رو تر کردم و با صدای آرومی رو به ساحل گفتم:
- کِی هست حالا؟
ساحل با ذوق گفت:
- فردا شبه.
با حرف ساحل سرم رو خاروندم و گفتم:
- میگم ساحل، حالا چهجور مهمونی هستش؟ ارزشش رو داره بریم؟
ساحل با حرفم دهن کجی کرد. جوابم رو داد:
- نه بابا، یک مشت گدا و عقب افتاده میخوان بیان مهمونی، اون هم به عشق تو پرنسسم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_ فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
با حرص فقط نگاهش میکردم که ساحل ادامه داد و گفت:
- خاک تو سرت جانان، یعنی واقعاً خاک! لامصب ناسلامتی خودت هم پولداریها؛ امّا هیچچیزیت شبیه پولدارها نیست.
- ساحل دستت درد نکنه، یکدفعه بگو اسکلم دیگه!
ساحل با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
- در اون که شکی نیست.
ازحرص با پام لگدی به پاهاش از زیر میز زدم و گفتم:
- خیلی بیشعوریها. من اصلاً از این مهمونیهای بچّهگونه و خز بازی خوشم نمیاد. بیشتر روی اهداف زندگیم متمرکزم خودت که بهتر میدونی.
ساحل دستم رو گرفت و با حالت بامزهای گفت:
- خبر دارم خانوم متمرکز. حالا پاشو، پاشو بریم تا کلاس بعدیمون رو از دست ندادیم.
دو نفری از جامون بلند شدیم و بعد از حساب کردن قهوههامون به سمت کلاس بعدی رفتیم.
***
با دیدن خودم از توی آیینه لبخندی زدم و گفتم:
- جون به خودم.
یک لباس بلند مشکی مدل ماهی که سنگکاری شده بود پوشیدم. بالاتنهی لباسم فقط دو تا بند داشت که پو*ست سفیدم رو حسابی به نمایش گذاشته بود. موهای مشکی بلندم رو باز نگهداشتم و یک آرایش ملیح انجام دادم. رژ ل*ب جیگری به ل*بهام زدم و شروع به چک کردن سایهی چشمهام شدم. سایهی تیرهای به چشمهای آبیام زدم که چشمهای من رو دو برابر وحشیتر نشون میداد. به سمت کُمدم رفتم و پالتوی پشمی سفید رنگم رو در آوردم به همراه یک شال حریر ظریف تنم کردم. کیفم رو از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون زدم که یکدفعه مامانم جلوم سبز شد. مامان با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- ماشاءاللّٰه، دخترم چهقدر خوشگل شدی!
با مهربونی پیشونی مامانم رو ب*و*سیدم و گفتم:
- مرسی فدات شم.
مامان با شیطنت خاصی انگشتش رو روی بینیم زد و گفت:
- ایشاللّٰه عروسیت مادر.
با شنیدن این حرف قیافهام رو کج کردم و کشدار گفتم:
- آی مامان ولکن تو رو خدا!
مامان با حرفم خندید و گفت:
- کوفت و مامان، بیش از حد خوشگلی. درکم کن خب! اینقدر خیره سر شدی دیگه نمیتونم کنترلت کنم چشم سفید.
#پارت_سه
با حرص فقط نگاهش میکردم که ساحل ادامه داد و گفت:
- خاک تو سرت جانان، یعنی واقعاً خاک! لامصب ناسلامتی خودت هم پولداریها؛ امّا هیچچیزیت شبیه پولدارها نیست.
- ساحل دستت درد نکنه، یکدفعه بگو اسکلم دیگه!
ساحل با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
- در اون که شکی نیست.
ازحرص با پام لگدی به پاهاش از زیر میز زدم و گفتم:
- خیلی بیشعوریها. من اصلاً از این مهمونیهای بچّهگونه و خز بازی خوشم نمیاد. بیشتر روی اهداف زندگیم متمرکزم خودت که بهتر میدونی.
ساحل دستم رو گرفت و با حالت بامزهای گفت:
- خبر دارم خانوم متمرکز. حالا پاشو، پاشو بریم تا کلاس بعدیمون رو از دست ندادیم.
دو نفری از جامون بلند شدیم و بعد از حساب کردن قهوههامون به سمت کلاس بعدی رفتیم.
***
با دیدن خودم از توی آیینه لبخندی زدم و گفتم:
- جون به خودم.
یک لباس بلند مشکی مدل ماهی که سنگکاری شده بود پوشیدم. بالاتنهی لباسم فقط دو تا بند داشت که پو*ست سفیدم رو حسابی به نمایش گذاشته بود. موهای مشکی بلندم رو باز نگهداشتم و یک آرایش ملیح انجام دادم. رژ ل*ب جیگری به ل*بهام زدم و شروع به چک کردن سایهی چشمهام شدم. سایهی تیرهای به چشمهای آبیام زدم که چشمهای من رو دو برابر وحشیتر نشون میداد. به سمت کُمدم رفتم و پالتوی پشمی سفید رنگم رو در آوردم به همراه یک شال حریر ظریف تنم کردم. کیفم رو از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون زدم که یکدفعه مامانم جلوم سبز شد. مامان با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- ماشاءاللّٰه، دخترم چهقدر خوشگل شدی!
با مهربونی پیشونی مامانم رو ب*و*سیدم و گفتم:
- مرسی فدات شم.
مامان با شیطنت خاصی انگشتش رو روی بینیم زد و گفت:
- ایشاللّٰه عروسیت مادر.
با شنیدن این حرف قیافهام رو کج کردم و کشدار گفتم:
- آی مامان ولکن تو رو خدا!
مامان با حرفم خندید و گفت:
- کوفت و مامان، بیش از حد خوشگلی. درکم کن خب! اینقدر خیره سر شدی دیگه نمیتونم کنترلت کنم چشم سفید.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
من برای فرار از این موضوع تکراری مادرم دوباره گونهاش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- باشه مامانجون. فعلاً من برم تا دیرم نشده.
با گفتن این حرف پا تندی از خونه بیرون زدم و به سمت ماشینم رفتم. با دیدن دو تا از ماشینهام که یکیشون دویست شیش و دومی سانتافهی مشکی رنگ بود، کمی تو فکر فرو رفتم. کمی دو دل شده بودم که برای مهمونی امشب کدوم ماشینم رو سوار بشم. با کمی فکر کردن و فشار آوردن به مغز عتیقهام تصمیم گرفتم که سوار ماشین سانتافهام بشم که بسیار مناسب مهمونی و تیپ امشبم بود. به سمت ماشین سانتافهام رفتم که با یادآوری کفشهای بیست سانتیم آهی از ته دل کشیدم و گفتم:
- آی خدا، با این کفشهای بیست سانتیم چهطوری میتونم عروسکم رو برونم؟!
دهن کجی کردم و پُفی کشیدم. خدا امشب رو به خیر بگذرونه.
به ناچار سوار ماشینم شدم و پام و روی پدال گ*از فشردم و گ*از دادم. باید تحمل میکردم دیگه؛ چون اون ساحل در به در شده اگه ببینه دیر کردم درجا شهیدم میکنه! پس پاها رو روی پدال گ*از گذاشتم و با سرعت از خونه بیرون زدم.
تو مسیر خونهی ساحل بودم. ضبط ماشین رو روشن کردم و یک آهنگ روسی عاشقانه گذاشتم و صداش رو تا ته زیاد کردم. بعد از بیست دقیقه به خونهی ساحل رسیدم که با تک زنگ زدن به گوشیش، بعد از پنج دقیقه بدوبدو از خونه بیرون زد و سوار ماشین شد. با سوار شدنش محکم پاهام رو روی پدال گ*از گذاشتم و گ*از دادم که ساحل از ترس جیغ محکمی زد و گفت:
- یاخدا! جانان دیوونه شدی تو دختر؟
از ترس ساحل خندهی بلندی سر دادم و گفتم:
- برای مهمونی امشب دارم آمادهات میکنم جیگرم.
ساحل با عصبانیت نگاهم کرد ولی سریع قیافهاش رفتهرفته متعجّب شد و گفت:
- جانان لامصب تو چرا اینقدر خوشگل کردی!
من هم از سوالش جا خوردم و با حیرت گفتم:
- قرار بود با قیافهی بدون آرایش و جنزدهام بیام؟
#پارت_چهار
من برای فرار از این موضوع تکراری مادرم دوباره گونهاش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- باشه مامانجون. فعلاً من برم تا دیرم نشده.
با گفتن این حرف پا تندی از خونه بیرون زدم و به سمت ماشینم رفتم. با دیدن دو تا از ماشینهام که یکیشون دویست شیش و دومی سانتافهی مشکی رنگ بود، کمی تو فکر فرو رفتم. کمی دو دل شده بودم که برای مهمونی امشب کدوم ماشینم رو سوار بشم. با کمی فکر کردن و فشار آوردن به مغز عتیقهام تصمیم گرفتم که سوار ماشین سانتافهام بشم که بسیار مناسب مهمونی و تیپ امشبم بود. به سمت ماشین سانتافهام رفتم که با یادآوری کفشهای بیست سانتیم آهی از ته دل کشیدم و گفتم:
- آی خدا، با این کفشهای بیست سانتیم چهطوری میتونم عروسکم رو برونم؟!
دهن کجی کردم و پُفی کشیدم. خدا امشب رو به خیر بگذرونه.
به ناچار سوار ماشینم شدم و پام و روی پدال گ*از فشردم و گ*از دادم. باید تحمل میکردم دیگه؛ چون اون ساحل در به در شده اگه ببینه دیر کردم درجا شهیدم میکنه! پس پاها رو روی پدال گ*از گذاشتم و با سرعت از خونه بیرون زدم.
تو مسیر خونهی ساحل بودم. ضبط ماشین رو روشن کردم و یک آهنگ روسی عاشقانه گذاشتم و صداش رو تا ته زیاد کردم. بعد از بیست دقیقه به خونهی ساحل رسیدم که با تک زنگ زدن به گوشیش، بعد از پنج دقیقه بدوبدو از خونه بیرون زد و سوار ماشین شد. با سوار شدنش محکم پاهام رو روی پدال گ*از گذاشتم و گ*از دادم که ساحل از ترس جیغ محکمی زد و گفت:
- یاخدا! جانان دیوونه شدی تو دختر؟
از ترس ساحل خندهی بلندی سر دادم و گفتم:
- برای مهمونی امشب دارم آمادهات میکنم جیگرم.
ساحل با عصبانیت نگاهم کرد ولی سریع قیافهاش رفتهرفته متعجّب شد و گفت:
- جانان لامصب تو چرا اینقدر خوشگل کردی!
من هم از سوالش جا خوردم و با حیرت گفتم:
- قرار بود با قیافهی بدون آرایش و جنزدهام بیام؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
ساحل با حرفم دهن کجی کرد و گفت:
- نه لامصب؛ ولی انگاری امشب دل همه رو میبری. با این آرایشی که کردی و لباسی که تو پوشیدی، قطعاً دیگه هیچکس به من نگاه نمیکنه.
با این حرف نگاهی به تیپ ساحل کردم و گفتم:
- جون بابا، تو هم بد تیکهای شدی ها!
ساحل یک لباس گلبهی پوشیده؛ چون پالتوی چرم روش پوشیده بود، مدل لباسش زیاد مشخص نبود. یک آرایش ملیح گلبهی انجام داده و موهاش رو هم دم اسبی بسته و حسابی هم ناز شده بود. از نگاه کردن به تیپش دست برداشتم و زیر ل*ب اوه مای گادی از زیبایش گفتم که ساحل با تعجّب رو به من کرد و گفت:
- ناموساً؟
با خنده در جواب ساحل چشمکی زدم و گفتم:
- به جون عمم راست میگم.
ساحل با حرص مشتی به بازوم زد و با اخم گفت:
- درد. توی عمرت یک بار جدی باش خب.
همینطوری من و ساحل غرق حرف زدن و شیطونی کردن بودیم که یکدفعه تا جلوم رو نگاه کردم با دیدن پسرجوونی میخواستم فوراً ترمز بزنم؛ امّا دیگه دیر شده بود؛ چون ماشینم به پسرهی بیچاره خورده بود و از شدت ضربه پسره روی زمین پخش شده بود. من و ساحل با دیدن این صح*نه جفتمون خشکمون زده بود و هیچ صدایی از جفتمون در نمیاومد. ساحل با ترسی که از صداش مشخص بود لرزون گفت:
- جا... نان. مرده؟
فقط با ترس به جلوم خیره شده بودم و با پاهای لرزون بدون جواب دادن به ساحل از ماشینم پیاده شدم و به سمت فرد ضربه خورده رفتم. با دیدن یک پسرجوون با سن حدوداً بیست و هفت یا بیست و هشت سالهای که غرق خون شده بود، سر جام خشکم زد. مردم هم کمکم دور ما جمع شده بودن. ساحل از ترس حتی از ماشین هم پیاده نشد؛ ولی من هوشیار بودم و زودی به سمت ماشینم رفتم، گوشیم رو از روی داشبورد برداشتم و به آمبولانس زنگ زدم. بعد از پنج دقیقه آمبولانس با سرعت سر رسید و پسرِ بیچاره رو توی آمبولانس گذاشتن و راهی بیمارستان شدن. من هم با ترس به سمت ماشینم رفتم و سوار ماشینم شدم. محکم پاهام رو روی پدال گ*از گذاشتم و پشت سر آمبولانس به راه افتادم.
#پارت_پنج
ساحل با حرفم دهن کجی کرد و گفت:
- نه لامصب؛ ولی انگاری امشب دل همه رو میبری. با این آرایشی که کردی و لباسی که تو پوشیدی، قطعاً دیگه هیچکس به من نگاه نمیکنه.
با این حرف نگاهی به تیپ ساحل کردم و گفتم:
- جون بابا، تو هم بد تیکهای شدی ها!
ساحل یک لباس گلبهی پوشیده؛ چون پالتوی چرم روش پوشیده بود، مدل لباسش زیاد مشخص نبود. یک آرایش ملیح گلبهی انجام داده و موهاش رو هم دم اسبی بسته و حسابی هم ناز شده بود. از نگاه کردن به تیپش دست برداشتم و زیر ل*ب اوه مای گادی از زیبایش گفتم که ساحل با تعجّب رو به من کرد و گفت:
- ناموساً؟
با خنده در جواب ساحل چشمکی زدم و گفتم:
- به جون عمم راست میگم.
ساحل با حرص مشتی به بازوم زد و با اخم گفت:
- درد. توی عمرت یک بار جدی باش خب.
همینطوری من و ساحل غرق حرف زدن و شیطونی کردن بودیم که یکدفعه تا جلوم رو نگاه کردم با دیدن پسرجوونی میخواستم فوراً ترمز بزنم؛ امّا دیگه دیر شده بود؛ چون ماشینم به پسرهی بیچاره خورده بود و از شدت ضربه پسره روی زمین پخش شده بود. من و ساحل با دیدن این صح*نه جفتمون خشکمون زده بود و هیچ صدایی از جفتمون در نمیاومد. ساحل با ترسی که از صداش مشخص بود لرزون گفت:
- جا... نان. مرده؟
فقط با ترس به جلوم خیره شده بودم و با پاهای لرزون بدون جواب دادن به ساحل از ماشینم پیاده شدم و به سمت فرد ضربه خورده رفتم. با دیدن یک پسرجوون با سن حدوداً بیست و هفت یا بیست و هشت سالهای که غرق خون شده بود، سر جام خشکم زد. مردم هم کمکم دور ما جمع شده بودن. ساحل از ترس حتی از ماشین هم پیاده نشد؛ ولی من هوشیار بودم و زودی به سمت ماشینم رفتم، گوشیم رو از روی داشبورد برداشتم و به آمبولانس زنگ زدم. بعد از پنج دقیقه آمبولانس با سرعت سر رسید و پسرِ بیچاره رو توی آمبولانس گذاشتن و راهی بیمارستان شدن. من هم با ترس به سمت ماشینم رفتم و سوار ماشینم شدم. محکم پاهام رو روی پدال گ*از گذاشتم و پشت سر آمبولانس به راه افتادم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
توی مسیر بیمارستان ساحل همهاش گریه میکرد و با ترس میگفت:
- همهاش تقصیر من بود جانان. کاش قلم پام میشکست و نمیرفتیم به این مهمونی لعنتی.
با حرف ساحل سعی داشتم لرزش صدام رو پنهون کنم و با لحن آرومی گفتم:
- ساحل آروم باش لطفاً.
ساحل در حالیکه اشکهاش رو پاک میکرد به سمتم برگشت و گفت:
- جانان یعنی الان ما قاتل شدیم؟!
با عصبانیت آمیخته از ترس فریادی روی ساحل زدم که ساحل با داد من دهنش رو بست و دیگه حرفی نزد؛ امّا گریهاش شدت گرفت. من با شنیدن صدای گریههای ساحل دلم از ترس و دلهره مثل سیر و سرکه میجوشید و فقط میخواستم زودتر به بیمارستان برسم و از حال پسرهی بیچاره با خبر بشم که نکنه بلایی سرش اومده باشه.
نفس عمیقی کشیدم و زیر ل*ب زمزمهوار گفتم:
- خدایا چیزیش نشده باشه!
با رسیدن آمبولانس به بیمارستان ماشین رو به تندی گوشهای از بیمارستان پارک کردم. با اضطراب زیاد به سرعت از ماشین پیاده شدیم و با همون لباسهای مهمونی وارد بیمارستان شدیم که باعث جلب توجه همهی مردم بیمارستان به ما شد. پرستارها با عجله پسر زخمی رو با برانکارد به سمت اتاق عمل بردند. من و ساحل هم با قیافههای رنگ پریده و ترسیده توی سالن انتظار ایستاده بودیم که ساحل از ترس و استرس زیادی سرش گیج رفت. میخواست روی زمین پخش بشه که من پا تندی به سمتش رفتم و اون رو توی بغلم گرفتم. آروم روی صندلی کنارم نشوندمش، صورتش رو نوازش کردم و با اخم گفتم:
- ساحل تو که اینقدر ترسو نبودی! آروم باش ساحلی، نترس عزیزم چیزیش نمیشه.
ساحل با بیحالی سر تکون داد و چشمهاش رو بست. من هم کنارش روی صندلی نشستم و فوراً گوشیم رو از کیفم در آوردم و شروع به گرفتن شمارهی بابا کردم که با دوّمین بوق، بابا جواب داد.
- جانم دخترم.
- الو بابا؟
- چیشده دخترم چرا صدات پریشونه؟
- با... بابا ما تو مسیر تصادفکردیم، الان هم اومدیم بیمارستان.
یکهو صدای بابا نگران شد و وِلوم صداش بالا رفت، گفت:
- یاحسین! چه بلایی سرتون اومده؟ دخترم حالتون خوبه؟
#پارت_شیش
توی مسیر بیمارستان ساحل همهاش گریه میکرد و با ترس میگفت:
- همهاش تقصیر من بود جانان. کاش قلم پام میشکست و نمیرفتیم به این مهمونی لعنتی.
با حرف ساحل سعی داشتم لرزش صدام رو پنهون کنم و با لحن آرومی گفتم:
- ساحل آروم باش لطفاً.
ساحل در حالیکه اشکهاش رو پاک میکرد به سمتم برگشت و گفت:
- جانان یعنی الان ما قاتل شدیم؟!
با عصبانیت آمیخته از ترس فریادی روی ساحل زدم که ساحل با داد من دهنش رو بست و دیگه حرفی نزد؛ امّا گریهاش شدت گرفت. من با شنیدن صدای گریههای ساحل دلم از ترس و دلهره مثل سیر و سرکه میجوشید و فقط میخواستم زودتر به بیمارستان برسم و از حال پسرهی بیچاره با خبر بشم که نکنه بلایی سرش اومده باشه.
نفس عمیقی کشیدم و زیر ل*ب زمزمهوار گفتم:
- خدایا چیزیش نشده باشه!
با رسیدن آمبولانس به بیمارستان ماشین رو به تندی گوشهای از بیمارستان پارک کردم. با اضطراب زیاد به سرعت از ماشین پیاده شدیم و با همون لباسهای مهمونی وارد بیمارستان شدیم که باعث جلب توجه همهی مردم بیمارستان به ما شد. پرستارها با عجله پسر زخمی رو با برانکارد به سمت اتاق عمل بردند. من و ساحل هم با قیافههای رنگ پریده و ترسیده توی سالن انتظار ایستاده بودیم که ساحل از ترس و استرس زیادی سرش گیج رفت. میخواست روی زمین پخش بشه که من پا تندی به سمتش رفتم و اون رو توی بغلم گرفتم. آروم روی صندلی کنارم نشوندمش، صورتش رو نوازش کردم و با اخم گفتم:
- ساحل تو که اینقدر ترسو نبودی! آروم باش ساحلی، نترس عزیزم چیزیش نمیشه.
ساحل با بیحالی سر تکون داد و چشمهاش رو بست. من هم کنارش روی صندلی نشستم و فوراً گوشیم رو از کیفم در آوردم و شروع به گرفتن شمارهی بابا کردم که با دوّمین بوق، بابا جواب داد.
- جانم دخترم.
- الو بابا؟
- چیشده دخترم چرا صدات پریشونه؟
- با... بابا ما تو مسیر تصادفکردیم، الان هم اومدیم بیمارستان.
یکهو صدای بابا نگران شد و وِلوم صداش بالا رفت، گفت:
- یاحسین! چه بلایی سرتون اومده؟ دخترم حالتون خوبه؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_ فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
- بابا جون ما خوبیم؛ امّا اونی که بهش زدیم الان توی اتاق عمله.
بابا با شنیدن حرفهام آهی کشید و گفت:
- زود آدرس بیمارستان رو بده دخترم.
با دادن آدرس بیمارستان، بابا بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. من هم با بیحالی گوشیم رو توی کیفم گذاشتم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. بعد از نیمساعت با اومدن دکتر از اتاق عمل، هر دو از جامون بلند شدیم و به سمت دکتر پرواز کردیم که ساحل جلوتر از من رو به دکتر کرد و گفت:
- آقای دکتر، زندهست؟ حالش چهطوره؟ تو رو خدا زودتر بگین دارم میمیرم.
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
- شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
با حرف دکتر نگاهی به ساحل انداختم که اون هم با درموندگی نگاهم کرد. زود لبی تر کردم و گفتم:
- باهاش تصادف کردیم، متأسفانه ایشون رو نمیشناسیم.
دکتر سری تکون داد و گفت:
- عمل با موفقّیت انجام شد، فقط ضربهی بدی به پای سمت چپش خورده و این رو هم بگم زخم شدیدی هم به پیشونیش خورده که جای نگرانی نیست؛ ولی تا صبح باید منتظر بمونیم که جواب آزمایشاتش حاضر بشن، بعد راجع به ترخیص بیمار تصمیم میگیریم.
بعد از رفتن دکتر، ساحل نفس عمیقی کشید و گفت:
- آه خدایا شکرت.
- دخترم؟
هر دو به سمت صدا برگشتیم که با دیدن بابا به سمتش پرواز کردم و خودم رو توی بغلش انداختم که بابا گفت:
- دخترم خوبی؟
آروم زیر لـب گفتم:
- آره بابا جونم خوبیم.
که یکهو صدای امیرحسین از پشت سر بابا بلند شد که خطاب به من گفت:
- جانان عزیزم خوبی؟ حال یارو چهطوره؟
از ب*غ*ل بابا بیرون اومدم و به صورت امیرحسین نگاه کردم و با اکراه گفتم:
- خوبه خطر رفع شد.
امیرحسین نفس راحتی کشید و گفت:
- خب خودت چهطوری؟
بدون جواب دادن به امیرحسین صورتم رو به سمت بابا برگردوندم و گفتم:
- مامان از تصادف خبر داره؟
#پارت_هفت
- بابا جون ما خوبیم؛ امّا اونی که بهش زدیم الان توی اتاق عمله.
بابا با شنیدن حرفهام آهی کشید و گفت:
- زود آدرس بیمارستان رو بده دخترم.
با دادن آدرس بیمارستان، بابا بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. من هم با بیحالی گوشیم رو توی کیفم گذاشتم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. بعد از نیمساعت با اومدن دکتر از اتاق عمل، هر دو از جامون بلند شدیم و به سمت دکتر پرواز کردیم که ساحل جلوتر از من رو به دکتر کرد و گفت:
- آقای دکتر، زندهست؟ حالش چهطوره؟ تو رو خدا زودتر بگین دارم میمیرم.
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
- شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
با حرف دکتر نگاهی به ساحل انداختم که اون هم با درموندگی نگاهم کرد. زود لبی تر کردم و گفتم:
- باهاش تصادف کردیم، متأسفانه ایشون رو نمیشناسیم.
دکتر سری تکون داد و گفت:
- عمل با موفقّیت انجام شد، فقط ضربهی بدی به پای سمت چپش خورده و این رو هم بگم زخم شدیدی هم به پیشونیش خورده که جای نگرانی نیست؛ ولی تا صبح باید منتظر بمونیم که جواب آزمایشاتش حاضر بشن، بعد راجع به ترخیص بیمار تصمیم میگیریم.
بعد از رفتن دکتر، ساحل نفس عمیقی کشید و گفت:
- آه خدایا شکرت.
- دخترم؟
هر دو به سمت صدا برگشتیم که با دیدن بابا به سمتش پرواز کردم و خودم رو توی بغلش انداختم که بابا گفت:
- دخترم خوبی؟
آروم زیر لـب گفتم:
- آره بابا جونم خوبیم.
که یکهو صدای امیرحسین از پشت سر بابا بلند شد که خطاب به من گفت:
- جانان عزیزم خوبی؟ حال یارو چهطوره؟
از ب*غ*ل بابا بیرون اومدم و به صورت امیرحسین نگاه کردم و با اکراه گفتم:
- خوبه خطر رفع شد.
امیرحسین نفس راحتی کشید و گفت:
- خب خودت چهطوری؟
بدون جواب دادن به امیرحسین صورتم رو به سمت بابا برگردوندم و گفتم:
- مامان از تصادف خبر داره؟
#رمان_جانان_ من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
بابا سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
- نه دخترم. اگه بگم خودت خوب میدونی که چی میشه.
امیرحسین که حسابی از کارم ضایع شد، بیحرف کنار بابا ایستاد. رو به بابام کرد و گفت:
- خدا رو شکر دخترها سالم هستن.
بابا هم در جواب امیرحسین سری تکون داد و گفت:
- خدا بهشون رحم کرد پسرم.
ساحل هم جلو اومد و با بابا و امیرحسین سلام و احوالپرسی کرد که بابا با دیدن حال بد ساحل سری از روی تأسف تکون داد. رو به من کرد و گفت:
- جانان دخترم زشته جلوی مردم با این لباسها بگردید.
با حرف بابا زیرچشمی به دور و برم نگاه کردم که دیدم همهی مردم داشتن با نگاههاشون درسته ما رو قورت می دادن؛ پس حق با بابا بود. بابا در ادامه گفت:
- دست ساحل رو بگیر برید خونه. هم لباسهاتون رو عوض کنید، هم استراحت کنید.
شالم رو با دست درست کردم و گفتم:
- نه بابا جون، لباسهامون رو عوض میکنیم و بر میگردیم.
بابا با این حرفم اخمیکرد و گفت:
- با این حالت میخوای بیای؟ رنگ صورتت شبیه گچ دیوار شده!
با حرف بابا صورتم رو از خستگی جمع کردم و گفتم:
- آخه بابا... .
بابا وسط حرفم پرید و گفت:
- تو نگران نباش دخترم من به مشرحیم (سرایدار خونمون) میگم بیاد اینجا هر اتفاقی افتاد فوراً خبرمون میکنه.
با کلافگی به ساحل نگاه کردم که یکهو امیرحسین باز مثل نخود هر آش رو به بابا کرد و گفت:
- عمو جان اگه اجازه بدید من دخترها رو میرسونم خونه، با این حالشون که نمیتونن رانندگی کنن.
بابا لبخندی زد و دستی به کمر امیرحسین زد و گفت:
- البته، ممنون پسرم.
امیرحسین لبخندی به روی بابا زد و با دستش اشاره کرد که بریم. من و ساحل هم همراه امیرحسین از بیمارستان بیرون زدیم و به سمت خونه راه افتادیم. با رفتن ساحل داخل خونهاشون، امیرحسین پاهاش رو روی پدال گ*از گذاشت و به راه افتاد. توی تموم مسیر خونه سکوت کرده بودم و همهاش توی دلم لحظهشماری میکردم که زودتر به خونه برسیم؛ چون بودن در کنار امیرحسین واقعاً غیرقابل تحمل بود برام!
#پارت_هشت
بابا سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
- نه دخترم. اگه بگم خودت خوب میدونی که چی میشه.
امیرحسین که حسابی از کارم ضایع شد، بیحرف کنار بابا ایستاد. رو به بابام کرد و گفت:
- خدا رو شکر دخترها سالم هستن.
بابا هم در جواب امیرحسین سری تکون داد و گفت:
- خدا بهشون رحم کرد پسرم.
ساحل هم جلو اومد و با بابا و امیرحسین سلام و احوالپرسی کرد که بابا با دیدن حال بد ساحل سری از روی تأسف تکون داد. رو به من کرد و گفت:
- جانان دخترم زشته جلوی مردم با این لباسها بگردید.
با حرف بابا زیرچشمی به دور و برم نگاه کردم که دیدم همهی مردم داشتن با نگاههاشون درسته ما رو قورت می دادن؛ پس حق با بابا بود. بابا در ادامه گفت:
- دست ساحل رو بگیر برید خونه. هم لباسهاتون رو عوض کنید، هم استراحت کنید.
شالم رو با دست درست کردم و گفتم:
- نه بابا جون، لباسهامون رو عوض میکنیم و بر میگردیم.
بابا با این حرفم اخمیکرد و گفت:
- با این حالت میخوای بیای؟ رنگ صورتت شبیه گچ دیوار شده!
با حرف بابا صورتم رو از خستگی جمع کردم و گفتم:
- آخه بابا... .
بابا وسط حرفم پرید و گفت:
- تو نگران نباش دخترم من به مشرحیم (سرایدار خونمون) میگم بیاد اینجا هر اتفاقی افتاد فوراً خبرمون میکنه.
با کلافگی به ساحل نگاه کردم که یکهو امیرحسین باز مثل نخود هر آش رو به بابا کرد و گفت:
- عمو جان اگه اجازه بدید من دخترها رو میرسونم خونه، با این حالشون که نمیتونن رانندگی کنن.
بابا لبخندی زد و دستی به کمر امیرحسین زد و گفت:
- البته، ممنون پسرم.
امیرحسین لبخندی به روی بابا زد و با دستش اشاره کرد که بریم. من و ساحل هم همراه امیرحسین از بیمارستان بیرون زدیم و به سمت خونه راه افتادیم. با رفتن ساحل داخل خونهاشون، امیرحسین پاهاش رو روی پدال گ*از گذاشت و به راه افتاد. توی تموم مسیر خونه سکوت کرده بودم و همهاش توی دلم لحظهشماری میکردم که زودتر به خونه برسیم؛ چون بودن در کنار امیرحسین واقعاً غیرقابل تحمل بود برام!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک