• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,622
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_بیست_نه

خانوم فرزادی به سمتم برگشت و گفت:
- جانم!
نگاهی بهش کردم و توی دلم گفتم بد نیست یکم اطلاعات در مورد این سیاوش خودشیفته جمع کنم. ببینم چه‌جور جونوریه!
با لبخند نگاهی بهش کردم و با لحن دوستانه‌ی گفتم:
- یکم پیشم بشین. تا باهم کمی گپ بزنی. چه‌طوره؟
خانوم فرزادی با حرفم چشمی گفت و آروم روی مبل ‌نشست که من دست‌هام رو به‌هم مالوندم و گفتم:
- اوم... می‌خواستم ازت سوالی بپرسم؟
خانوم فرزادی با تعجّب نگاهی به هم کرد و گفت:
- بفرمایید من درخدمتم.
چشم‌هام رو ریز کردم و لبی تر کردم، گفتم:
- چند سال این‌جا کار می‌کنی؟
خانوم فرزادی با این حرفم با کمی فکر کردن. گفت:
- حدوداً دو سال.
- پس حتماً آقای کامروا رو خب می‌شناسید. درسته؟
خانوم فرزادی با حرفم سری تکون داد و گفت:
- بله. چه‌طور مگه!
با این حرف با کنجکاوی به سمتش خم شدم و گفتم:
- می‌خوام بهم بگی که آقای کامروا چه‌جور آدمی هستش. اوم... یعنی چه‌جور اخلاقی داره.
خانوم فرزادی با این حرفم یک‌دفعه صورتش جمع شد و گفت:
- والله چی بگم خانوم توکلی! اوّل این‌که می‌تونم باهاتون راحت باشم؟
سری از کنجکاوی تکون دادم و با لبخند گفتم:
- البته که می‌تونی.
خانوم فرزادی با این حرفم نفس راحتی کشید. شروع به حرف زدن کرد و گفت:
- آقای کامروا به‌ ظاهر مردی جدی و عصبی هستند؛ ولی قلب بزرگی دارند. خیلی مهربون و شیطون هستند؛ امّا این مهربونی وشیطنتشون رو به هرکسی نشون نمی‌دن. یعنی بیشتر آدم درون گرایی هستش. اوم... این‌هم بگم که توی محیط کاری خیلی جدی و مغرور هستند.
سری تکون دادم که خانوم فرزادی دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و گفت:
- امّا یک اخلاق خیلی بدی داره که هم من و هم همه‌ی کارمندهای دیگه از این اخلاقش خیلی‌خیلی فراری هستیم.
با تعجّب به خانوم فرزادی نگاه کردم و گفتم:
- چه اخلاقی؟
خانوم فرزادی با حرفم پفی کشید و گفت:
- وای بر روزی‌ که کار اشتباهی ازت سر بزنه. یا توی کاری که بهت سپرده بشه اشتباه بکنی. واویلا خانوم توکلی! اصلاً این مرد به یک اژدهایی تبدیل میشه که از دماغ و گوش‌هاش آتیش می‌باره. یک‌دفعه با حرف خانوم فرزادی پقی زیر خنده زدم که خانوم فرزادی از خند‌ه‌ام دهنش باز موند و با تعجّب گفت:
- خانوم توکلی! حرف خنده‌داری زدم؟
بعد از قهقه زدن نفس عمیق کشیدم
و گفتم:
- اژدها بودنش رو خیلی خوب اومدی دختر.
خانوم فرزادی با حرفم خنده‌ای کرد
و گفت:
- البته ببخشید ها؛ ولی واقعاً وحشتناک میشه وقتی عصبی میشه و همه هم از این عصبانیتش حساب می‌برن.
با این حرف پوزخند نامحسوسی زدم و با لحن پر قدرت گفتم:
- بی‌خیال خانوم فرزادی. ازین به بعد من این‌جا هستم. ببینم کی جرئت داره بهتون سخت بگیره؟
خانوم فرزادی لبخندی زد و از جاش بلند شد و گفت:
- خب من با اجازه‌تون میرم.
با حرف خانوم فرزادی لبخندی زدم و گفتم:
- می‌تونی بری گلم.
با رفتن خانوم فرزادی لیوان چاییم رو برداشتم. شروع به نوشیدن کردم که دیدم‌ حسابی از دهن افتاده بود.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_بیست_نه

خانوم فرزادی به سمتم برگشت و گفت:
- جانم!
نگاهی بهش کردم و توی دلم گفتم بد نیست یکم اطلاعات در مورد این سیاوش خودشیفته جمع کنم. ببینم چه‌جور جونوریه!
با لبخند نگاهی بهش کردم و با لحن دوستانه‌ی گفتم:
- یکم پیشم بشین. تا باهم کمی گپ بزنی. چه‌طوره؟
خانوم فرزادی با حرفم چشمی گفت و آروم روی مبل ‌نشست که من دست‌هام رو به‌هم مالوندم و گفتم:
- اوم... می‌خواستم ازت سوالی بپرسم؟
خانوم فرزادی با تعجّب نگاهی به هم کرد و گفت:
- بفرمایید من درخدمتم.
چشم‌هام رو ریز کردم و لبی تر کردم، گفتم:
- چند سال این‌جا کار می‌کنی؟
خانوم فرزادی با این حرفم با کمی فکر کردن. گفت:
- حدوداً دو سال.
- پس حتماً آقای کامروا رو خب می‌شناسید. درسته؟
خانوم فرزادی با حرفم سری تکون داد و گفت:
- بله. چه‌طور مگه!
با این حرف با کنجکاوی به سمتش خم شدم و گفتم:
- می‌خوام بهم بگی که آقای کامروا چه‌جور آدمی هستش. اوم... یعنی چه‌جور اخلاقی داره.
خانوم فرزادی با این حرفم یک‌دفعه صورتش جمع شد و گفت:
- والله چی بگم خانوم توکلی! اوّل این‌که می‌تونم باهاتون راحت باشم؟
سری از کنجکاوی تکون دادم و با لبخند گفتم:
- البته که می‌تونی.
خانوم فرزادی با این حرفم نفس راحتی کشید. شروع به حرف زدن کرد و گفت:
- آقای کامروا به‌ ظاهر مردی جدی و عصبی هستند؛ ولی قلب بزرگی دارند. خیلی مهربون و شیطون هستند؛ امّا این مهربونی وشیطنتشون رو به هرکسی نشون نمی‌دن. یعنی بیشتر آدم درون گرایی هستش. اوم... این‌هم بگم که توی محیط کاری خیلی جدی و مغرور هستند.
سری تکون دادم که خانوم فرزادی دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و گفت:
- امّا یک اخلاق خیلی بدی داره که هم من و هم همه‌ی کارمندهای دیگه از این اخلاقش خیلی‌خیلی فراری هستیم.
با تعجّب به خانوم فرزادی نگاه کردم و گفتم:
- چه اخلاقی؟
خانوم فرزادی با حرفم پفی کشید و گفت:
- وای بر روزی‌ که کار اشتباهی ازت سر بزنه. یا توی کاری که بهت سپرده بشه اشتباه بکنی. واویلا خانوم توکلی! اصلاً این مرد به یک اژدهایی تبدیل میشه که از دماغ و گوش‌هاش آتیش می‌باره. یک‌دفعه با حرف خانوم فرزادی پقی زیر خنده زدم که خانوم فرزادی از خند‌ه‌ام دهنش باز موند و با تعجّب گفت:
- خانوم توکلی! حرف خنده‌داری زدم؟
بعد از قهقه زدن نفس عمیق کشیدم
و گفتم:
- اژدها بودنش رو خیلی خوب اومدی دختر.
خانوم فرزادی با حرفم خنده‌ای کرد
و گفت:
- البته ببخشید ها؛ ولی واقعاً وحشتناک میشه وقتی عصبی میشه و همه هم از این عصبانیتش حساب می‌برن.
با این حرف پوزخند نامحسوسی زدم و با لحن پر قدرت گفتم:
- بی‌خیال خانوم فرزادی. ازین به بعد من این‌جا هستم. ببینم کی جرئت داره بهتون سخت بگیره؟
خانوم فرزادی لبخندی زد و از جاش بلند شد و گفت:
- خب من با اجازه‌تون میرم.
با حرف خانوم فرزادی لبخندی زدم و گفتم:
- می‌تونی بری گلم.
با رفتن خانوم فرزادی لیوان چاییم رو برداشتم. شروع به نوشیدن کردم که دیدم‌ حسابی از دهن افتاده بود.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,622
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_سی

دو روز از اومدنم به شرکت می‌گذره. تقریباً همه‌ی همکارها با من صمیمی شدن؛ چون با برخورد خوبی که من باهاشون داشتم. زود در دوستی رو باهاشون باز کردم. آخه توی شرکت خیلی حوصله‌ام سر می‌رفت! بعضی وقت‌ها با منشی شرکت گپ می‌زدم و وقتم رو می‌گذروندم؛ امّا روزی‌ که به ساحل خبر دادم که معاون شرکت همون سیاوشی که با ماشینم زیرش کرده بودم در اومده بود. به کلی پشم‌های ساحل ریخته بود. دوتا پا داشت دوتای دیگه از ننه‌اش قرض گرفت و می‌خواست به شرکت بیاد. با چشم خودش بینه و از خنده ریسه بره که من بهش اجازه ندادم. گفتم که یک روز دیگه بیاد؛ چون سیاوش دو روز مرخصی گرفته بود، توی شرکت نبودش. ساحل هم با اکراه قبول کرد. با ورودم به شرکت خانوم فرزادی جون لبخندی به هم زد و سلامی کرد که من هم با مهربانی جوابش رو دادم. خانوم فرزادی نگاهی کوتاهی به هم کرد و در حالی‌که دو برگه رو توی دستش آماده می‌کرد گفت:
- خانوم توکلی! امروز جلسه مهمی با شرکت رویال داریم. برای انجام قرارداد امروز به شرکت ما تشریف میارن.
سری تکون دادم و گفتم:
- جلسه ساعت چنده؟
خانوم فرزادی با این حرف برگه‌ها رو به سمتم گرفت. لبخندی زد و گفت:
- ساعت ده هستش. حتماً این برگه‌ها رو قبل از جلسه مطالعه کنید؛ چون آقای کامروا دستور دادند.
ابروی بالا پروندم. برگه‌ها رو از دست خانوم فرزادی گرفتم و گفتم:
- اوکی.
خانوم فرزادی با حرفم دستی به مقنعه‌اش کشید که من زودی برگه‌ها رو از دستش گرفتم و گفتم:
- به مش‌علی بگو برام یک قهوه‌ی شیرین بیاره.
خانوم فرزادی با حرفم هم چشمی ‌گفت که من هم قدم زنان به سمت دفترم رفتم. کیفم رو روی میز گذاشتم و روی صندلی آروم نشستم. شروع به خوندن برگه‌ها شدم. بعد از خوندن برگه‌ها با خستگی به ساعت مچیم نگاه کردم. اوه ساعت نه و چهل دقیقه بود! الان‌هاست که جلسه شروع بشه؛ پس برگه‌ها رو زودی برداشتم و به سمت اتاق سیاوش رفتم. با در زدن به در دفتر سیاوش بی‌سرصدا وارد دفترش شدم که دیدم نبودش! از نبودنش دهن کجی کردم و از دفترش بیرون زدم. نگاهی به اطراف کردم؛ امّا خبری از شازده سیاوش ما نبود! با حرص به سمت میز خانوم فرزادی رفتم و با تعجب پرسیدم:
- آقای کامروا رو ندیدی؟
خانوم فرزادی دستش رو بالا آورد و با اشاره گفت:
- اتفاقاً تازه از اتاقش بیرون اومد!
همین دور وراست.
با حرفش سری تکون دادم. دوباره اطراف رو نگاه کردم. حتماً زودتر از موعد به اتاق جلسه رفته بود! پس گامی به سمت اتاق جلسه برداشتم و در اتاق جلسه رو باز کردم که خالی‌خالی بود! به جز میوه و آب معدنی کسی نبود. از حرص دندون‌هام روی هم کلید کردم. زیر ل*ب گفتم:
- آخه مر*تیکه کدوم گوری رفتی؟ اون‌هم تو روز جلسه؟
با این حرف زیر ل*ب پفی کشیدم که نگاهم به آبدارخونه‌ی شرکت افتاد. بهتره همون‌جاها رو هم چک کنم شاید اون‌جا باشه! قدم تندی به سمت آبدراخونه رفتم و نگاهی توش کردم که به جز مش‌علی که درحال درست کردن چایی بود کسی نبود. موهام رو با گیجی خاروندم و همین‌طور سردرگم سرجام ایستاده بودم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_سی

دو روز از اومدنم به شرکت می‌گذره. تقریباً همه‌ی همکارها با من صمیمی شدن؛ چون با برخورد خوبی که من باهاشون داشتم. زود در دوستی رو باهاشون باز کردم. آخه توی شرکت خیلی حوصله‌ام سر می‌رفت! بعضی وقت‌ها با منشی شرکت گپ می‌زدم و وقتم رو می‌گذروندم؛ امّا روزی‌ که به ساحل خبر دادم که معاون شرکت همون سیاوشی که با ماشینم زیرش کرده بودم در اومده بود. به کلی پشم‌های ساحل ریخته بود. دوتا پا داشت دوتای دیگه از ننه‌اش قرض گرفت و می‌خواست به شرکت بیاد. با چشم خودش بینه و از خنده ریسه بره که من بهش اجازه ندادم. گفتم که یک روز دیگه بیاد؛ چون سیاوش دو روز مرخصی گرفته بود، توی شرکت نبودش. ساحل هم با اکراه قبول کرد. با ورودم به شرکت خانوم فرزادی جون لبخندی به هم زد و سلامی کرد که من هم با مهربانی جوابش رو دادم. خانوم فرزادی نگاهی کوتاهی به هم کرد و در حالی‌که دو برگه رو توی دستش آماده می‌کرد گفت:
- خانوم توکلی! امروز جلسه مهمی با شرکت رویال داریم. برای انجام قرارداد امروز به شرکت ما تشریف میارن.
سری تکون دادم و گفتم:
- جلسه ساعت چنده؟
خانوم فرزادی با این حرف برگه‌ها رو به سمتم گرفت. لبخندی زد و گفت:
- ساعت ده هستش. حتماً این برگه‌ها رو قبل از جلسه مطالعه کنید؛ چون آقای کامروا دستور دادند.
ابروی بالا پروندم. برگه‌ها رو از دست خانوم فرزادی گرفتم و گفتم:
- اوکی.
خانوم فرزادی با حرفم دستی به مقنعه‌اش کشید که من زودی برگه‌ها رو از دستش گرفتم و گفتم:
- به مش‌علی بگو برام یک قهوه‌ی شیرین بیاره.
خانوم فرزادی با حرفم هم چشمی ‌گفت که من هم قدم زنان به سمت دفترم رفتم. کیفم رو روی میز گذاشتم و روی صندلی آروم نشستم. شروع به خوندن برگه‌ها شدم. بعد از خوندن برگه‌ها با خستگی به ساعت مچیم نگاه کردم. اوه ساعت نه و چهل دقیقه بود! الان‌هاست که جلسه شروع بشه؛ پس برگه‌ها رو زودی برداشتم و به سمت اتاق سیاوش رفتم. با در زدن به در دفتر سیاوش بی‌سرصدا وارد دفترش شدم که دیدم نبودش! از نبودنش دهن کجی کردم و از دفترش بیرون زدم. نگاهی به اطراف کردم؛ امّا خبری از شازده سیاوش ما نبود! با حرص به سمت میز خانوم فرزادی رفتم و با تعجب پرسیدم:
- آقای کامروا رو ندیدی؟
خانوم فرزادی دستش رو بالا آورد و با اشاره گفت:
- اتفاقاً تازه از اتاقش بیرون اومد!
همین دور وراست.
با حرفش سری تکون دادم. دوباره اطراف رو نگاه کردم. حتماً زودتر از موعد به اتاق جلسه رفته بود! پس گامی به سمت اتاق جلسه برداشتم و در اتاق جلسه رو باز کردم که خالی‌خالی بود! به جز میوه و آب معدنی کسی نبود. از حرص دندون‌هام روی هم کلید کردم. زیر ل*ب گفتم:
- آخه مر*تیکه کدوم گوری رفتی؟ اون‌هم تو روز جلسه؟
با این حرف زیر ل*ب پفی کشیدم که نگاهم به آبدارخونه‌ی شرکت افتاد. بهتره همون‌جاها رو هم چک کنم شاید اون‌جا باشه! قدم تندی به سمت آبدراخونه رفتم و نگاهی توش کردم که به جز مش‌علی که درحال درست کردن چایی بود کسی نبود. موهام رو با گیجی خاروندم و همین‌طور سردرگم سرجام ایستاده بودم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,622
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_سی_یک

که ناگهان صدای آواز خوندن کسی از سرویس بهداشتی بلند شد. با دقت شروع به گوش دادن صدای آواز شدم که یکهو چشم‌هام از حدقه بیرون زدند؛ چون این صدا متعلق به سیاوش بود! ناگهان سرجام خشکم زد. نکنه اشتباه شنیده باشم؟ دوباره با تعجب به صدای مسخره‌ی آواز گوش دادم که بی‌اراده دهنم باز موند؛ چون دیگه مطمئن شده بودم صاحب این صدا کسی جز‌ سیاوشِ جلبک نبود. این یعنی چی؟ مر*تیکه امروز جلسه‌ی به این مهمی داره. اون‌وقت شازده رفته توی دست‌شویی کنسرت اجرا می‌کنه؟ از حرص دندون‌هام روی هم فشار دادم. با حرص وارد سرویس بهداشتی شدم که دیدم سیاوش پشتش به من بود و داشت دست‌هاش رو می‌شست. من هم پشت سرش ایستادم و دست به سی*ن*ه و حق‌ به جانب نگاهش کردم که سیاوش به سمتم برگشت و برای خشک کردن دست‌هاش. دست‌هاش رو به سمت من توی هوا تکون داد که کل قطرات آب همه‌اش روی صورت و لباس‌هام افتاد. با آستین مانتوم صورت خیس شده‌ام رو پاک کردم. جیغی از عصبانیت کشیدم و گفتم:
- چی‌کار کردی احمق؟ زدی آش و پاشم کردی با اون دست‌های نجست!
سیاوش که از دیدنم بسیار تعجّب کرده بود گفت:
- عه! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ حتّی توی دست‌شویی هم آسایش ندارم از دست تو؟
با خشم نگاهش کردم و یک نفس عمیقی گفتم:
- اولاً تو نه شما. دوماً جلسه به این مهمی داریم اون‌وقت جنابعالی اومدید این‌جا برای خودتون کنسرت درست کردید؟ خب یک خبر می‌دادید به هم! کل شرکت رو گشتم به‌ خاطر شما.
سیاوش با شنیدن حرفم نیشخندی زد و گفت:
- واقعاً شرمندتم پرنسس! از این به بعد هر وقت دست‌شویم گرفت. اول شما رو با خبر می‌کنم. حله؟
با حرص انگشت اشاره‌ام رو جلوی صورتش بردم و گفتم:
- هم نجسم کردی؟ هم داری رو اعصابم راه میری. شیطونه میگه بزنم... .
زودی حرفم رو خوردم و لعنتی به شیطون فرستادم که سیاوش خون‌سردانه ابروی بالا انداخت و دست‌هاش رو توی جیب شلوارش گذاشت و گفت:
- اولاً شیطونه غلط کرده با شما. دوماً شما چرا یکهو به جوجه‌ وحشی تبدیل می‌شید. خانوم کوچولو؟
ناگهان از حرفش جاخوردم. جوجه وحشی؟ اون‌ هم من؟ با حرفش چشم‌هام رو ریز کردم. توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- تو الان جوجه وحشی رو با کی بودی؟
سیاوش نزدیکم اومد و با لحن آرومی گفت:
- مگه این‌جا جز شما جوجه‌ وحشی دیگه‌ایی هم هست؟
دهنم از این همه پرویی و جسارت باز مونده بود. می‌خواستم برای خنک کردن دلم فحش بارونش کنم که سیاوش بی‌خیالانه پقی زیر خنده زد. از کنارم رد شد و با صدای آمیخته از خنده گفت:
- جوش نزن خانوم کوچولو صورتت چروک میشه.
بعد بادست بهم اشاره کرد و گفت:
- اون‌ وقت حیف میشی‌ ها!
می‌خواستم یک جواب دندون‌شکن بهش بدم که زودی از سرویس بهداشتی بیرون زد. با رفتن سیاوش جیغی از عصبانیت زدم و زیر ل*ب گفتم:
- ع*و*ضی! خودشیفته‌ی جلبک. به من میگی جوجه وحشی؟ یک آشی برات بپزم سیاوش خان! که تا آخر عمر هوس جوجه وحشی نکنی.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_سی_یک

که ناگهان صدای آواز خوندن کسی از سرویس بهداشتی بلند شد. با دقت شروع به گوش دادن صدای آواز شدم که یکهو چشم‌هام از حدقه بیرون زدند؛ چون این صدا متعلق به سیاوش بود! ناگهان سرجام خشکم زد. نکنه اشتباه شنیده باشم؟ دوباره با تعجب به صدای مسخره‌ی آواز گوش دادم که بی‌اراده دهنم باز موند؛ چون دیگه مطمئن شده بودم صاحب این صدا کسی جز‌ سیاوشِ جلبک نبود. این یعنی چی؟ مر*تیکه امروز جلسه‌ی به این مهمی داره. اون‌وقت شازده رفته توی دست‌شویی کنسرت اجرا می‌کنه؟ از حرص دندون‌هام روی هم فشار دادم. با حرص وارد سرویس بهداشتی شدم که دیدم سیاوش پشتش به من بود و داشت دست‌هاش رو می‌شست. من هم پشت سرش ایستادم و دست به سی*ن*ه و حق‌ به جانب نگاهش کردم که سیاوش به سمتم برگشت و برای خشک کردن دست‌هاش. دست‌هاش رو به سمت من توی هوا تکون داد که کل قطرات آب همه‌اش روی صورت و لباس‌هام افتاد. با آستین مانتوم صورت خیس شده‌ام رو پاک کردم. جیغی از عصبانیت کشیدم و گفتم:
- چی‌کار کردی احمق؟ زدی آش و پاشم کردی با اون دست‌های نجست!
سیاوش که از دیدنم بسیار تعجّب کرده بود گفت:
- عه! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ حتّی توی دست‌شویی هم آسایش ندارم از دست تو؟
با خشم نگاهش کردم و یک نفس عمیقی گفتم:
- اولاً تو نه شما. دوماً جلسه به این مهمی داریم اون‌وقت جنابعالی اومدید این‌جا برای خودتون کنسرت درست کردید؟ خب یک خبر می‌دادید به هم! کل شرکت رو گشتم به‌ خاطر شما.
سیاوش با شنیدن حرفم نیشخندی زد و گفت:
- واقعاً شرمندتم پرنسس! از این به بعد هر وقت دست‌شویم گرفت. اول شما رو با خبر می‌کنم. حله؟
با حرص انگشت اشاره‌ام رو جلوی صورتش بردم و گفتم:
- هم نجسم کردی؟ هم داری رو اعصابم راه میری. شیطونه میگه بزنم... .
زودی حرفم رو خوردم و لعنتی به شیطون فرستادم که سیاوش خون‌سردانه ابروی بالا انداخت و دست‌هاش رو توی جیب شلوارش گذاشت و گفت:
- اولاً شیطونه غلط کرده با شما. دوماً شما چرا یکهو به جوجه‌ وحشی تبدیل می‌شید. خانوم کوچولو؟
ناگهان از حرفش جاخوردم. جوجه وحشی؟ اون‌ هم من؟ با حرفش چشم‌هام رو ریز کردم. توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- تو الان جوجه وحشی رو با کی بودی؟
سیاوش نزدیکم اومد و با لحن آرومی گفت:
- مگه این‌جا جز شما جوجه‌ وحشی دیگه‌ایی هم هست؟
دهنم از این همه پرویی و جسارت باز مونده بود. می‌خواستم برای خنک کردن دلم فحش بارونش کنم که سیاوش بی‌خیالانه پقی زیر خنده زد. از کنارم رد شد و با صدای آمیخته از خنده گفت:
- جوش نزن خانوم کوچولو صورتت چروک میشه.
بعد بادست بهم اشاره کرد و گفت:
- اون‌ وقت حیف میشی‌ ها!
می‌خواستم یک جواب دندون‌شکن بهش بدم که زودی از سرویس بهداشتی بیرون زد. با رفتن سیاوش جیغی از عصبانیت زدم و زیر ل*ب گفتم:
- ع*و*ضی! خودشیفته‌ی جلبک. به من میگی جوجه وحشی؟ یک آشی برات بپزم سیاوش خان! که تا آخر عمر هوس جوجه وحشی نکنی.

 
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,622
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_سی_دو

از حرص به خودم توی آینه نگاهی کردم. نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم:
- هوم آروم باش جانان. نباید جلوی این جلبک کم بیاری.
با این حرف نفس عمیقی کشیدم و لبخندی از قدرت زدم. از سرویس بهداشتی بیرون زدم و با ورودم به اتاق جلسه همه به احترام من بلند شدند که سیاوش دستش رو به سمت من اشاره کرد و گفت:
- ایشون خانوم توکلی کارمند جدید شرکت ما هستند و البته دختر آقای توکلی که صاحب پنجاه درصد شرکت ما هستند.
با کنجکاوی نگاهی به اتاق جلسه انداختم که سمت راست یک خانومی شیک پوشی نشسته بود که سیاوش با معرفی کردنم. خانوم شیک پوش لبخندی برام زد و با مهربونی گفت:
- خوش‌بختم خانوم توکلی. من هم خانوم سعادتی معاون شرکت رویال هستم.
با حرفش سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
- همچنین عزیزم.
با این حرف رو به همه کردم و گفتم:
- لطفاً بفرمایید زحمت نکشید.
همگی با حرفم سرجاشون نشستند و من‌هم آروم به سمت صندلی که کنار سیاوش بود نشستم. دوباره نگاهی به اطراف کردم که سمت چپ دوتا پسر جوونی بودند که خودشون رو معرفی کردند. من‌هم با لبخند جوابشون رو دادم. این‌بار نگاهی به سیاوش انداختم که با همون اخم پرجذبه‌اش روی صندلیش با ژست خاصی نشسته بود که بی‌اراده توی دلم گفتم:
- لامصب با اون اخم و ژستی که گرفته بود. چه‌قدر خوردنی شده بود که یکهو به خودم نهیب زدم و گفتم:
- خفه جانان! الان وقت هیزبازیِ آخه؟
یکهو سیاوش با نگاه کردن به جمع لبی تر کرد و شروع به حرف زدن کرد که و گفت:
- اول بگم که خیلی ممنونم از این‌که تا این‌جا تشریف آوردین و زحمت کشیدید.
پسره جوون با حرف سیاوس ابروی بالا انداخت و گفت:
- نه خواهش می‌کنم. بفرماییدآقای کامروا.
سیاوش با حرف پسره‌ی جوون لبخندی زد و گفت:
- ممنون. شرکت ما یک شرکت وارداتی بزرگی هستش و همه‌ی محصولات ما اعم از ماست و پنیر و دوغ از کیفیت بالای برخورددار هستند؛ ولی خوب شرکت ما در هنگام انجام قرارداد یک قانونی داره.
خانوم سعادتی با حرف سیاوش ابروی بالا انداخت و گفت:
- چه قانونی؟
سیاوش هر دو دستش رو روی میز گذاشت و انگشت‌هاش رو بهم قفل کرد و گفت:
- اگه بعد از بستن قرارداد پیشمونی ایجاد شد. باید به مبلغ پنج میلیون حق انصراف پرداخت کنید.
یکهو پسره جوون قیافش جدی شد و گفت:
- که‌این‌طور؛ ولی ما خوب فکرامون رو کردیم که اومدیم با شرکت شما قراداد ببندیم. بعدش هم ما همه خواسته‌هامون رو توی برگه قراداد نوشتیم.
سیاوش با حرف پسره جوون خوبه‌ی زیر ل*ب گفت و رو به من کرد. ابروی بالا پروند و گفت:
- شما خانوم توکلی نظری ندارید؟
نگاهی به چشم‌های سیاوش کردم.
خوب آقا سیاوش‌خان الان وقتشه که پوزت رو بمالونم به خاک.
پس احمی کردم و گفتم:
- چی بگم والله؟ شما ماشالله این‌قدر حرف زدید که اجازه ندادید من‌هم یک حرفی یا نظری بدم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_سی_دو

از حرص به خودم توی آینه نگاهی کردم. نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم:
- هوم آروم باش جانان. نباید جلوی این جلبک کم بیاری.
با این حرف نفس عمیقی کشیدم و لبخندی از قدرت زدم. از سرویس بهداشتی بیرون زدم و با ورودم به اتاق جلسه همه به احترام من بلند شدند که سیاوش دستش رو به سمت من اشاره کرد و گفت:
- ایشون خانوم توکلی کارمند جدید شرکت ما هستند و البته دختر آقای توکلی که صاحب پنجاه درصد شرکت ما هستند.
با کنجکاوی نگاهی به اتاق جلسه انداختم که سمت راست یک خانومی شیک پوشی نشسته بود که سیاوش با معرفی کردنم. خانوم شیک پوش لبخندی برام زد و با مهربونی گفت:
- خوش‌بختم خانوم توکلی. من هم خانوم سعادتی معاون شرکت رویال هستم.
با حرفش سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
- همچنین عزیزم.
با این حرف رو به همه کردم و گفتم:
- لطفاً بفرمایید زحمت نکشید.
همگی با حرفم سرجاشون نشستند و من‌هم آروم به سمت صندلی که کنار سیاوش بود نشستم. دوباره نگاهی به اطراف کردم که سمت چپ دوتا پسر جوونی بودند که خودشون رو معرفی کردند. من‌هم با لبخند جوابشون رو دادم. این‌بار نگاهی به سیاوش انداختم که با همون اخم پرجذبه‌اش روی صندلیش با ژست خاصی نشسته بود که بی‌اراده توی دلم گفتم:
- لامصب با اون اخم و ژستی که گرفته بود. چه‌قدر خوردنی شده بود که یکهو به خودم نهیب زدم و گفتم:
- خفه جانان! الان وقت هیزبازیِ آخه؟
یکهو سیاوش با نگاه کردن به جمع لبی تر کرد و شروع به حرف زدن کرد که و گفت:
- اول بگم که خیلی ممنونم از این‌که تا این‌جا تشریف آوردین و زحمت کشیدید.
پسره جوون با حرف سیاوس ابروی بالا انداخت و گفت:
- نه خواهش می‌کنم. بفرماییدآقای کامروا.
سیاوش با حرف پسره‌ی جوون لبخندی زد و گفت:
- ممنون. شرکت ما یک شرکت وارداتی بزرگی هستش و همه‌ی محصولات ما اعم از ماست و پنیر و دوغ از کیفیت بالای برخورددار هستند؛ ولی خوب شرکت ما در هنگام انجام قرارداد یک قانونی داره.
خانوم سعادتی با حرف سیاوش ابروی بالا انداخت و گفت:
- چه قانونی؟
سیاوش هر دو دستش رو روی میز گذاشت و انگشت‌هاش رو بهم قفل کرد و گفت:
- اگه بعد از بستن قرارداد پیشمونی ایجاد شد. باید به مبلغ پنج میلیون حق انصراف پرداخت کنید.
یکهو پسره جوون قیافش جدی شد و گفت:
- که‌این‌طور؛ ولی ما خوب فکرامون رو کردیم که اومدیم با شرکت شما قراداد ببندیم. بعدش هم ما همه خواسته‌هامون رو توی برگه قراداد نوشتیم.
سیاوش با حرف پسره جوون خوبه‌ی زیر ل*ب گفت و رو به من کرد. ابروی بالا پروند و گفت:
- شما خانوم توکلی نظری ندارید؟
نگاهی به چشم‌های سیاوش کردم.
خوب آقا سیاوش‌خان الان وقتشه که پوزت رو بمالونم به خاک.
پس احمی کردم و گفتم:
- چی بگم والله؟ شما ماشالله این‌قدر حرف زدید که اجازه ندادید من‌هم یک حرفی یا نظری بدم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,622
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_سی_سه

سیاوش که حسابی از حرفم جا خورد، خنده‌ی از هولی کرد و گفت:
- من حرف‌های که توی جلسه لازم بود بزنم رو گفتم خانوم توکلی.
با گفتن این حرف در حالی‌که دستش رو به سمتم اشاره می‌کرد گفت:
- الان شما هم می‌تونید نظرتون رو توی جلسه ارائه بدید.
با این حرف موهام رو با دست کنار زدم و با لحن پرعشوه‌ایی گفتم:
- فعلاً نظری ندارم.
سیاوش با حرفم سری تکون داد و زیر چشمی نگاه پر از خشمی به هم کرد؛ اما من با بی‌خیالی نگاهم رو ازش گرفتم که سیاوش شروع به امضا کردن برگه‌های قرارداد شد. سپس برگه‌ها رو به سمت من و خانوم سعادتی گرفت. من هم با لبخند رو مخ برگه رو از دستش گرفتم و برگه رو به خانوم سعادتی دادم که اون هم فوراً امضا کرد. بعد از کمی گفت‌ و گو سیاوش پایان جلسه رو اعلام کرد. از اتاق جلسه بیرون اومدیم که من هم با بی‌خیالی به سمت دفترم رفتم و روی صندلی لَم دادم. آخیش... بالاخره این جلسه‌ی حوصله‌ سر بر امروزم هم تموم شد. نمی‌دونم چرا؟ ولی حس می‌کنم با حرفی که امروز به سیاوش زدم سیاوش حسابی خیط شده بود. با این فکر لبخند‌ی از رضایت رو ل*بم نشست که در اتاقم به صورت وحشتناکی باز شد. سیاوش با قیافه‌ی پر از خشمی جلوی در نمایان شد. با تعجّب نگاهی بهش کردم و صاف روی صندلیم نشستم و با لحن تندی گفتم:
- چرا عینه گاو سرت رو می‌ندازی پایین و میای داخل؟ مگه این‌جا طویله‌‌ست؟
سیاوش با اخم در دفترم رو محکم بست و به سمتم اومد. با لحن پر از خشمی گفت:
- آره طویله‌‌ست. طویله‌ی که تو صاحب اصلیش هستی.
با این حرفش از جام بلند شدم و به سمتش رفتم. با اخم صاف توی چشم‌هاش خیره کردم و گفتم:
- ترمز ببینم! چه‌طور به خودت اجازه می‌دی که این‌طور با من حرف بزنی. مگه من زنت یا خواهرت هستم؟
سیاوش با حرفم لبخند کجی زد و با کنایه گفت:
- هه، دِ اگه زن من بودی که الان نای واسه قدقد کردن جلوی من رو نداشتی جوجه‌ وحشی.
با این مدل حرف زدن سیاوش فهمیدم که حسابی تَن شریفش می‌خواره؛ پس من‌هم کم نیاوردم. پوزخندی زدم و گفتم:
- آره ازت مشخصه که تا پارچه قرمز می‌ببینی سریع رَم می‌کنی.
سیاوش با این حرف با صورت جدی نزدیکم شد. به‌طوری که به اندازه یک بند انگشت فاصله‌ی صورتم با صورتش بود. سیاوش نگاهی به تک‌تک اجزای صورتم کرد و با لحن خاصی گفت:
- آدم یک همکاری مثل تو داشته باشه. دشمن رو می‌خواد چی‌کار؟ هوم!
با این حرف دندون‌هام رو روی هم کلید کردم. ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- آقای کامروای مثلاً بزرگ. این رو هیچ‌وقت یادتون نره که من از این اخلاق مزخرفی که دارید. اصلاً خوشم نمیاد.
سیاوش با این حرف لبخند جذابی بهم زد و گفت:
- مطمئنی؟
با جربزه‌ی که معلوم نیست از کجا آوردم گفتم:
- آره مطمئنم.
سیاوش با این حرف دستش رو لای موهاش کرد و گفت:
- عه چه تفاهمی؟ من هم همین حس رو نسبت به شما دارم.
با این حرف خنده‌ی از حرص کردم و گفتم:
- خدا رو شکر پس.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_سی_سه

سیاوش که حسابی از حرفم جا خورد، خنده‌ی از هولی کرد و گفت:
- من حرف‌های که توی جلسه لازم بود بزنم رو گفتم خانوم توکلی.
با گفتن این حرف در حالی‌که دستش رو به سمتم اشاره می‌کرد گفت:
- الان شما هم می‌تونید نظرتون رو توی جلسه ارائه بدید.
با این حرف موهام رو با دست کنار زدم و با لحن پرعشوه‌ایی گفتم:
- فعلاً نظری ندارم.
سیاوش با حرفم سری تکون داد و زیر چشمی نگاه پر از خشمی به هم کرد؛ اما من با بی‌خیالی نگاهم رو ازش گرفتم که سیاوش شروع به امضا کردن برگه‌های قرارداد شد. سپس برگه‌ها رو به سمت من و خانوم سعادتی گرفت. من هم با لبخند رو مخ برگه رو از دستش گرفتم و برگه رو به خانوم سعادتی دادم که اون هم فوراً امضا کرد. بعد از کمی گفت‌ و گو سیاوش پایان جلسه رو اعلام کرد. از اتاق جلسه بیرون اومدیم که من هم با بی‌خیالی به سمت دفترم رفتم و روی صندلی لَم دادم. آخیش... بالاخره این جلسه‌ی حوصله‌ سر بر امروزم هم تموم شد. نمی‌دونم چرا؟ ولی حس می‌کنم با حرفی که امروز به سیاوش زدم سیاوش حسابی خیط شده بود. با این فکر لبخند‌ی از رضایت رو ل*بم نشست که در اتاقم به صورت وحشتناکی باز شد. سیاوش با قیافه‌ی پر از خشمی جلوی در نمایان شد. با تعجّب نگاهی بهش کردم و صاف روی صندلیم نشستم و با لحن تندی گفتم:
- چرا عینه گاو سرت رو می‌ندازی پایین و میای داخل؟ مگه این‌جا طویله‌‌ست؟
سیاوش با اخم در دفترم رو محکم بست و به سمتم اومد. با لحن پر از خشمی گفت:
- آره طویله‌‌ست. طویله‌ی که تو صاحب اصلیش هستی.
با این حرفش از جام بلند شدم و به سمتش رفتم. با اخم صاف توی چشم‌هاش خیره کردم و گفتم:
- ترمز ببینم! چه‌طور به خودت اجازه می‌دی که این‌طور با من حرف بزنی. مگه من زنت یا خواهرت هستم؟
سیاوش با حرفم لبخند کجی زد و با کنایه گفت:
- هه، دِ اگه زن من بودی که الان نای واسه قدقد کردن جلوی من رو نداشتی جوجه‌ وحشی.
با این مدل حرف زدن سیاوش فهمیدم که حسابی تَن شریفش می‌خواره؛ پس من‌هم کم نیاوردم. پوزخندی زدم و گفتم:
- آره ازت مشخصه که تا پارچه قرمز می‌ببینی سریع رَم می‌کنی.
سیاوش با این حرف با صورت جدی نزدیکم شد. به‌طوری که به اندازه یک بند انگشت فاصله‌ی صورتم با صورتش بود. سیاوش نگاهی به تک‌تک اجزای صورتم کرد و با لحن خاصی گفت:
- آدم یک همکاری مثل تو داشته باشه. دشمن رو می‌خواد چی‌کار؟ هوم!
با این حرف دندون‌هام رو روی هم کلید کردم. ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- آقای کامروای مثلاً بزرگ. این رو هیچ‌وقت یادتون نره که من از این اخلاق مزخرفی که دارید. اصلاً خوشم نمیاد.
سیاوش با این حرف لبخند جذابی بهم زد و گفت:
- مطمئنی؟
با جربزه‌ی که معلوم نیست از کجا آوردم گفتم:
- آره مطمئنم.
سیاوش با این حرف دستش رو لای موهاش کرد و گفت:
- عه چه تفاهمی؟ من هم همین حس رو نسبت به شما دارم.
با این حرف خنده‌ی از حرص کردم و گفتم:
- خدا رو شکر پس.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تکل
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,622
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_سی_چهار

صورتم رو با اخم برگردوندم و به سمت میزم رفتم. با غرور روش نشستم که سیاوش دستش رو تهدید‌وار به سمتم گرفت و گفت:
- ببین خانوم‌خانوم‌ها. از این به بعد حق نداری توی جلسه‌ها‌ شرکت کنی. تا وقتی که آدم بشی فهمیدید؟
با حرفش دست به س*ی*نه کردم. پوزخندی زدم و گفتم:
- هروقت آدم ببینم. آدم می‌شم اوکی؟
سیاوش با حرفم نگاه تأسف‌واری بهم کرد و زیرلب آروم گفت:
- خدایا بهم صبر بده.
با گفتن این حرف با قدم‌های تند از اتاق بیرون رفت که من با رفتن سیاوش محکم پقی زیر خنده زدم.
- وایی عجب آدمیه این!
با یادآوری صح*نه‌ی نزدیک شدن سیاوش به من ل*بم رو با خجالت گ*از گرفتم و زیر ل*ب گفتم:
- مر*تیکه‌ی فرصت‌طلب.
در حال چت کردن با ساحل بودم که یکهو تلفن دفترم زنگ خورد. تلفن رو با بی‌حوصلگی برداشتم و گفتم:
- بله؟
که صدای خانوم فرزادی توی گوشی پیچید:
- خسته نباشید خانوم توکلی. آقای کامروا توی دفترشون منتظر شما هستند.
با بی‌حوصلگی اوکی زیر ل*ب گفتم و تلفن‌ رو قطع کردم. فوراً برای ساحل تایپ کردم.
- عزیزم! این جلبکِ خودشیفته صدام می‌زنه من برم.
ساحل بعد از کمی تایپ کردن فرستاد:
- خوش بگذره جیگرم.
زیر ل*ب به ساحل مرضی گفتم. از جام بلند شدم و به سمت اتاق سیاوش رفتم که با در زدن و گفتن بفرمایید از جانب سیاوش آروم وارد دفترش شدم.
با دیدن سیاوش اون هم با کت شلوار آبی سرمه‌ایی و موهای ژل زده و عطر تلخی که کل دفترش رو برداشته بود. دهن کجی کردم و با بی‌خیالی گفتم:
- بفرمایید؟
سیاوش بدون سر بلند کردن از برگه‌ها با دستش اشاره کرد که روی مبل بشینم. من‌ هم پفی کردم و روی مبل نشستم. سیاوش بعد از دو دقیقه اون هم با صدای بَم قشنگش گفت:
- انگار توی شرکت زیادی حوصلت سر‌رفته. نه؟
با حرفش دهن‌کجی کردم و گفتم:
- یکم چه‌طور؟
سیاوش با حرفم سری تکون داد و چند برگه از روی میزش برداشت. به سمتم گرفت و گفت:
- این‌ها برگه‌های صادرات لبنیات به کشور روسیه هستش. لطفاً این قرارداد فارسی رو با دقت به زبان انگلیسی ترجمه کن.
نگاهی به برگه‌ها انداختم و سری تکون دادم. به سمت مبل رو به‌ روی میزش رفتم. آروم روش نشستم و شروع به ترجمه کردن کردم. آخ گردنم! مر*تیکه پنج برگه بهم داده بود. رو دست هرچه یزید و شمرهِ زده بود این بشر! دستم رو با درد به گردنم مالوندم و نگاهی به سیاوش کردم که اون هم سخت مشغول نوشتن بود. الان که دارم با دقت نگاهش می‌کنم آدم کم جذابی هم نیست! سیاوش پو*ست برنزه‌ای با ته‌ ریش کم، چشم‌های مشکی، ابروهای کشیده و مرتبی داشت. دماغ خوش فرمی داشت؛ امّا ل*ب‌هاش قلوه‌ای بودند که صورتش رو خیلی جذاب‌تر کرده بود. هیکل ورزش‌کاری خب نگم بهتره خیلی قشنگ رو فرم بود که جذابیتش رو دوبرابر کرده بود. از دکمه‌های باز پیرهنش می‌شه فهمید روی سی*ن*ه‌اش تاتو زده بود؛ امّا مشخص نبود که چه طرحی زده بود.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_سی_چهار

صورتم رو با اخم برگردوندم و به سمت میزم رفتم. با غرور روش نشستم که سیاوش دستش رو تهدید‌وار به سمتم گرفت و گفت:
- ببین خانوم‌خانوم‌ها. از این به بعد حق نداری توی جلسه‌ها‌ شرکت کنی. تا وقتی که آدم بشی فهمیدید؟
با حرفش دست به س*ی*نه کردم. پوزخندی زدم و گفتم:
- هروقت آدم ببینم. آدم می‌شم اوکی؟
سیاوش با حرفم نگاه تأسف‌واری بهم کرد و زیرلب آروم گفت:
- خدایا بهم صبر بده.
با گفتن این حرف با قدم‌های تند از اتاق بیرون رفت که من با رفتن سیاوش محکم پقی زیر خنده زدم.
- وایی عجب آدمیه این!
با یادآوری صح*نه‌ی نزدیک شدن سیاوش به من ل*بم رو با خجالت گ*از گرفتم و زیر ل*ب گفتم:
- مر*تیکه‌ی فرصت‌طلب.
در حال چت کردن با ساحل بودم که یکهو تلفن دفترم زنگ خورد. تلفن رو با بی‌حوصلگی برداشتم و گفتم:
- بله؟
که صدای خانوم فرزادی توی گوشی پیچید:
- خسته نباشید خانوم توکلی. آقای کامروا توی دفترشون منتظر شما هستند.
با بی‌حوصلگی اوکی زیر ل*ب گفتم و تلفن‌ رو قطع کردم. فوراً برای ساحل تایپ کردم.
- عزیزم! این جلبکِ خودشیفته صدام می‌زنه من برم.
ساحل بعد از کمی تایپ کردن فرستاد:
- خوش بگذره جیگرم.
زیر ل*ب به ساحل مرضی گفتم. از جام بلند شدم و به سمت اتاق سیاوش رفتم که با در زدن و گفتن بفرمایید از جانب سیاوش آروم وارد دفترش شدم.
با دیدن سیاوش اون هم با کت شلوار آبی سرمه‌ایی و موهای ژل زده و عطر تلخی که کل دفترش رو برداشته بود. دهن کجی کردم و با بی‌خیالی گفتم:
- بفرمایید؟
سیاوش بدون سر بلند کردن از برگه‌ها با دستش اشاره کرد که روی مبل بشینم. من‌ هم پفی کردم و روی مبل نشستم. سیاوش بعد از دو دقیقه اون هم با صدای بَم قشنگش گفت:
- انگار توی شرکت زیادی حوصلت سر‌رفته. نه؟
با حرفش دهن‌کجی کردم و گفتم:
- یکم چه‌طور؟
سیاوش با حرفم سری تکون داد و چند برگه از روی میزش برداشت. به سمتم گرفت و گفت:
- این‌ها برگه‌های صادرات لبنیات به کشور روسیه هستش. لطفاً این قرارداد فارسی رو با دقت به زبان انگلیسی ترجمه کن.
نگاهی به برگه‌ها انداختم و سری تکون دادم. به سمت مبل رو به‌ روی میزش رفتم. آروم روش نشستم و شروع به ترجمه کردن کردم. آخ گردنم! مر*تیکه پنج برگه بهم داده بود. رو دست هرچه یزید و شمرهِ زده بود این بشر! دستم رو با درد به گردنم مالوندم و نگاهی به سیاوش کردم که اون هم سخت مشغول نوشتن بود. الان که دارم با دقت نگاهش می‌کنم آدم کم جذابی هم نیست! سیاوش پو*ست برنزه‌ای با ته‌ ریش کم، چشم‌های مشکی، ابروهای کشیده و مرتبی داشت. دماغ خوش فرمی داشت؛ امّا ل*ب‌هاش قلوه‌ای بودند که صورتش رو خیلی جذاب‌تر کرده بود. هیکل ورزش‌کاری خب نگم بهتره خیلی قشنگ رو فرم بود که جذابیتش رو دوبرابر کرده بود. از دکمه‌های باز پیرهنش می‌شه فهمید روی سی*ن*ه‌اش تاتو زده بود؛ امّا مشخص نبود که چه طرحی زده بود.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,622
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_سی_پنج

امّا در کل پسر جذابی بود. اوم... حیف بر خلاف صورت جذابش اخلاقش زیادی گند بود. مر*تیکه جلبک هلو!
- اگه دید زدنت تموم شد. یک نگاه‌ هم به اون برگه‌های بی‌صاحب بنداز لطفاً.
با حرف سیاوش یک‌دفعه به خودم اومدم و از خجالت سرم رو پایین انداختم و بی‌اراده ل*بم‌ رو گ*از گرفتم. خاک توی سرت جانان! ه*یز بازی نکرده بودی که بفرما. اون‌ هم کردی.
با خجالت شروع به ترجمه کردن شدم و بعد از بیست دقیقه برگه‌ها رو تموم کردم. از جام بلند شدم و به سمت صندلی سیاوش رفتم. خم شدم و برگه‌ها رو روی میزش گذاشتم. می‌خواستم به سمت جای اوّلم برگردم که به‌خاطر پاشنه‌ی بلند کفشم یکهو پام لیز خورد و با جیغ فرا‌بنفش اون هم با شتاب به سمت سیاوش افتادم! به‌طوری‌ که صورتم به اندازه‌ی یک بند انگشت با صورتش فاصله داشت. دستم روی دسته‌ی صندلیش بود و سیاوش با جیغ من فقط با بهت بدون حرکت بهم خیره شده بود. وضعیت مسخر‌ه‌ی ما بسیار دیدنی بود! زودی خودم رو جمع کردم و صاف سرجام ایستادم. در حالی ‌که شالم رو مرتب می‌کردم سیاوش با تشر گفت:
- این دست‌ پا چلفتی بازی‌ها چین! این‌طور می‌خوای توی کارها کمکم کنی؟
با حرف سیاوش اخم‌هام رو توی هم کردم و گفتم:
- عاشق س*ی*نه ‌چاک‌تون نیستم که بیفتم روتون؟ خودتون که دیدید پام لیز خورد.
سیاوش با این حرف صورتش شیطون شد و گفت:
- تا باشه از این لیزها.
با این حرف با تعجّب نگاهش کردم و برای چند ثانیه مغز عتیقه‌ام هنگ کرد! یعنی چی؟ تا باشد از این لیزها؟ سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- منظورتون چیه؟
سیاوش با دستش یقه‌ش رو درست کرد و گفت:
- هیچی خانوم کوچولو. مناسب سن تو نیست.
حق‌به‌جانب نگاهش کردم و طلبکارانه دست روی کمرم گذاشتم. گفتم:
- اگه می‌خواید چیزی بگید. خواهشاً حرفتون رو مستقیم بهم بزنید.
سیاوش با حرفم صورتش رو به سمتم برگردوند. با بی‌حوصلگی نگاهی بهم کرد و گفت:
- پف. چه‌قدر تو حرف می‌زنی! خدا به داد دوست ‌پسرت برسه. موندم کی باید هر روز غرغرهای تو رو تحمّل کنه دختر؟
به سمت مبل رفتم و روش نشستم. با غرور گفتم:
- اتفاقاً از خداش هم باید باشه. دختری مثل من گیرش بیاد؛ امّا تو چی؟ بی‌چاره عشقت که هر روز این اخلاق گندت رو باید تحمّل کنه. حتماً هم تا الان از دستت سر به بیابون هم گذاشته نه؟
سیاوش با شنیدن این حرفم یکهو صورتش جدی شد و غیر‌منتظرانه گفت:
- اگه کارت تموم شد می‌تونی بری.
با ری‌اکشن ناگهانیش تعجّب کردم.
این چِش شد؟ اَه ولش کن بابا. با بی‌خیالی شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- با اجازه.
از جام بلند شدم و از دفترش بیرون اومدم که صدای جروبحث شدیدی توی سالن بالا گرفت. قدم تندی کردم و به سمت سالن رفتم که با دیدن قیافه‌ی نحس امیرحسین سر جام خشکم زد! این این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ امیرحسین که حسابی داشت با خانوم فرزادی دعوا می‌کرد. ناگهان نگاهش به من افتاد و با دیدنم گفت:
- بفرما خودش اومد.
بعد با قدم‌های بزرگ به سمتم اومد و گفت:
- عشقم؟

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_سی_پنج

امّا در کل پسر جذابی بود. اوم... حیف بر خلاف صورت جذابش اخلاقش زیادی گند بود. مر*تیکه جلبک هلو!
- اگه دید زدنت تموم شد. یک نگاه‌ هم به اون برگه‌های بی‌صاحب بنداز لطفاً.
با حرف سیاوش یک‌دفعه به خودم اومدم و از خجالت سرم رو پایین انداختم و بی‌اراده ل*بم‌ رو گ*از گرفتم. خاک توی سرت جانان! ه*یز بازی نکرده بودی که بفرما. اون‌ هم کردی.
با خجالت شروع به ترجمه کردن شدم و بعد از بیست دقیقه برگه‌ها رو تموم کردم. از جام بلند شدم و به سمت صندلی سیاوش رفتم. خم شدم و برگه‌ها رو روی میزش گذاشتم. می‌خواستم به سمت جای اوّلم برگردم که به‌خاطر پاشنه‌ی بلند کفشم یکهو پام لیز خورد و با جیغ فرا‌بنفش اون هم با شتاب به سمت سیاوش افتادم! به‌طوری‌ که صورتم به اندازه‌ی یک بند انگشت با صورتش فاصله داشت. دستم روی دسته‌ی صندلیش بود و سیاوش با جیغ من فقط با بهت بدون حرکت بهم خیره شده بود. وضعیت مسخر‌ه‌ی ما بسیار دیدنی بود! زودی خودم رو جمع کردم و صاف سرجام ایستادم. در حالی ‌که شالم رو مرتب می‌کردم سیاوش با تشر گفت:
- این دست‌ پا چلفتی بازی‌ها چین! این‌طور می‌خوای توی کارها کمکم کنی؟
با حرف سیاوش اخم‌هام رو توی هم کردم و گفتم:
- عاشق س*ی*نه ‌چاک‌تون نیستم که بیفتم روتون؟ خودتون که دیدید پام لیز خورد.
سیاوش با این حرف صورتش شیطون شد و گفت:
- تا باشه از این لیزها.
با این حرف با تعجّب نگاهش کردم و برای چند ثانیه مغز عتیقه‌ام هنگ کرد! یعنی چی؟ تا باشد از این لیزها؟ سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- منظورتون چیه؟
سیاوش با دستش یقه‌ش رو درست کرد و گفت:
- هیچی خانوم کوچولو. مناسب سن تو نیست.
حق‌به‌جانب نگاهش کردم و طلبکارانه دست روی کمرم گذاشتم. گفتم:
- اگه می‌خواید چیزی بگید. خواهشاً حرفتون رو مستقیم بهم بزنید.
سیاوش با حرفم صورتش رو به سمتم برگردوند. با بی‌حوصلگی نگاهی بهم کرد و گفت:
- پف. چه‌قدر تو حرف می‌زنی! خدا به داد دوست ‌پسرت برسه. موندم کی باید هر روز غرغرهای تو رو تحمّل کنه دختر؟
به سمت مبل رفتم و روش نشستم. با غرور گفتم:
- اتفاقاً از خداش هم باید باشه. دختری مثل من گیرش بیاد؛ امّا تو چی؟ بی‌چاره عشقت که هر روز این اخلاق گندت رو باید تحمّل کنه. حتماً هم تا الان از دستت سر به بیابون هم گذاشته نه؟
سیاوش با شنیدن این حرفم یکهو صورتش جدی شد و غیر‌منتظرانه گفت:
- اگه کارت تموم شد می‌تونی بری.
با ری‌اکشن ناگهانیش تعجّب کردم.
این چِش شد؟ اَه ولش کن بابا. با بی‌خیالی شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- با اجازه.
از جام بلند شدم و از دفترش بیرون اومدم که صدای جروبحث شدیدی توی سالن بالا گرفت. قدم تندی کردم و به سمت سالن رفتم که با دیدن قیافه‌ی نحس امیرحسین سر جام خشکم زد! این این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ امیرحسین که حسابی داشت با خانوم فرزادی دعوا می‌کرد. ناگهان نگاهش به من افتاد و با دیدنم گفت:
- بفرما خودش اومد.
بعد با قدم‌های بزرگ به سمتم اومد و گفت:
- عشقم؟

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,622
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_سی_شیش

با گفتن عشقم از جانب امیرحسین چنان اخمی کردم که امیرحسین حرف توی دهنش ماسید. خانوم فرزادی با قیافه‌ی ترسیده‌اش به سمتم اومد و گفت:
- خانوم توکلی! به‌خدا یک ساعت دارم بهش میگم که شما اجازه ورود رو فعلاً ندارید؛ ولی حرف گوش نمی‌‌کنه!
سریع دستم رو با خشم به نشونه‌ی بسه بالا بردم و رو به امیرحسین اون هم با اخم کردم و گفتم:
- با چه جرئتی اومدی این‌جا و برای خودت قشقره درست کردی. هان؟
امیرحسین آروم نزدیکم شد و می‌خواست بازوم رو بگیره که با عصبانیت عقب ‌گرد کردم و گفتم:
- دست به هم نزن مر*تیکه!
با گفتن این حرف امیرحسین اخمی کرد و گفت:
- جانان! من اجازه نمی‌دم توی این شرکت خ*را*ب شده کار کنی. فهمیدی! الان هم برو وسایلت رو جمع ‌کن تا از این‌جا بریم.
با چشم‌های از حدقه زده نگاهش کردم.
چی؟ از کی تا حالا این جوجه فُکلی برای من تصمیم می‌گیره؟ زکی... ببین کی برای من غیرتی شده! با این حرف امیرحسین صورتم جمع شد و با اکراه گفتم:
- تو کی باشی که به هم دستور بدی؟ باور کن من تو رو حتی آدم هم حساب نمی‌کنم. اون‌وقت تو با پررویی تموم اومدی به من دستور میدی که نمی‌تونم توی شرکت بابام کار کنم؟ اصلاً تو چی‌کاره‌ی منی؟
آیدا و تینا با سر صدای ما با تعجّب از اتاق بیرون اومدند و داشتند ما رو نگاه می‌کردند که یکهو امیرحسین جوگیر شد و گفت:
- امّا من عاشقتم جانان! من دیوونه‌ی توام. باور کن نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم. تو باید مال من بشی! زن من بشی جانان و مهم تر از همه دوست ندارم عشق زندگیم توی این خ*را*ب شده کار کنه. شیرفهم شدی؟
با این حرفش دیگه به سیم آخر زدم و محکم به سی*ن*ه‌اش مشت زدم. با داد گفتم:
- خفه‌شو! خفه‌شو مر*تیکه‌ی چندش از این‌جا گمشو برو بیرون. نمی‌خوام ریختت رو ببینم!
ناگهان صدای داد سیاوش بلند شد که با فریاد گفت:
- این‌جا چه خبره؟
همگی با داد سیاوش سکوت کردیم که سیاوش با عصبانیت به سمت من و امیرحسین اومد، گفت:
- گفتم این‌جا چه خبره؟
امیرحسین نگاهی به سیاوش کرد و گفت:
- تو کی باشی مر*تیکه!
امیرحسین چشم‌هاش رو ریز کرد. با دقت به چهره‌ی سیاوش نگاه کرد و گفت:
- وایسا ببینم! تو همون نیستی که جانان با ماشینش زیرش کرده بود؟
سیاوش با این حرف امیرحسین چنان اخمی کرد که امیرحسین یک قدم عقب رفت؛ امّا سیاوش با دندون‌های کلید شده. با عصبانیت رو به امیرحسین کرد و گفت:
- با من درست حرف بزن بچّه‌ جون؛ وگرنه کاری می‌کنم که از به‌ دنیا اومدنت پشیمونت کنند.
از قیافه عصبی سیاوش برای یک لحظه ترسیدم. الان‌هاست که دعوا و بزن‌بزن راه بیفته. پس زودی مداخله کردم و گفتم:
- آقای کامروا. آروم باشید خواهشاً.
سیاوش بدون اهمیّت دادن به حرفم انگشت اشاره‌اش رو به سمت امیرحسین کشید و تهدیدوار گفت:
- همین الان به‌طور محترمانه از شرکت من می‌زنی بیرون؛ وگرنه با روش دیگه‌ای بگم بندازنت بیرون!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_سی_شیش

با گفتن عشقم از جانب امیرحسین چنان اخمی کردم که امیرحسین حرف توی دهنش ماسید. خانوم فرزادی با قیافه‌ی ترسیده‌اش به سمتم اومد و گفت:
- خانوم توکلی! به‌خدا یک ساعت دارم بهش میگم که شما اجازه ورود رو فعلاً ندارید؛ ولی حرف گوش نمی‌‌کنه!
سریع دستم رو با خشم به نشونه‌ی بسه بالا بردم و رو به امیرحسین اون هم با اخم کردم و گفتم:
- با چه جرئتی اومدی این‌جا و برای خودت قشقره درست کردی. هان؟
امیرحسین آروم نزدیکم شد و می‌خواست بازوم رو بگیره که با عصبانیت عقب ‌گرد کردم و گفتم:
- دست به هم نزن مر*تیکه!
با گفتن این حرف امیرحسین اخمی کرد و گفت:
- جانان! من اجازه نمی‌دم توی این شرکت خ*را*ب شده کار کنی. فهمیدی! الان هم برو وسایلت رو جمع ‌کن تا از این‌جا بریم.
با چشم‌های از حدقه زده نگاهش کردم.
چی؟ از کی تا حالا این جوجه فُکلی برای من تصمیم می‌گیره؟ زکی... ببین کی برای من غیرتی شده! با این حرف امیرحسین صورتم جمع شد و با اکراه گفتم:
- تو کی باشی که به هم دستور بدی؟ باور کن من تو رو حتی آدم هم حساب نمی‌کنم. اون‌وقت تو با پررویی تموم اومدی به من دستور میدی که نمی‌تونم توی شرکت بابام کار کنم؟ اصلاً تو چی‌کاره‌ی منی؟
آیدا و تینا با سر صدای ما با تعجّب از اتاق بیرون اومدند و داشتند ما رو نگاه می‌کردند که یکهو امیرحسین جوگیر شد و گفت:
- امّا من عاشقتم جانان! من دیوونه‌ی توام. باور کن نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم. تو باید مال من بشی! زن من بشی جانان و مهم تر از همه دوست ندارم عشق زندگیم توی این خ*را*ب شده کار کنه. شیرفهم شدی؟
با این حرفش دیگه به سیم آخر زدم و محکم به سی*ن*ه‌اش مشت زدم. با داد گفتم:
- خفه‌شو! خفه‌شو مر*تیکه‌ی چندش از این‌جا گمشو برو بیرون. نمی‌خوام ریختت رو ببینم!
ناگهان صدای داد سیاوش بلند شد که با فریاد گفت:
- این‌جا چه خبره؟
همگی با داد سیاوش سکوت کردیم که سیاوش با عصبانیت به سمت من و امیرحسین اومد، گفت:
- گفتم این‌جا چه خبره؟
امیرحسین نگاهی به سیاوش کرد و گفت:
- تو کی باشی مر*تیکه!
امیرحسین چشم‌هاش رو ریز کرد. با دقت به چهره‌ی سیاوش نگاه کرد و گفت:
- وایسا ببینم! تو همون نیستی که جانان با ماشینش زیرش کرده بود؟
سیاوش با این حرف امیرحسین چنان اخمی کرد که امیرحسین یک قدم عقب رفت؛ امّا سیاوش با دندون‌های کلید شده. با عصبانیت رو به امیرحسین کرد و گفت:
- با من درست حرف بزن بچّه‌ جون؛ وگرنه کاری می‌کنم که از به‌ دنیا اومدنت پشیمونت کنند.
از قیافه عصبی سیاوش برای یک لحظه ترسیدم. الان‌هاست که دعوا و بزن‌بزن راه بیفته. پس زودی مداخله کردم و گفتم:
- آقای کامروا. آروم باشید خواهشاً.
سیاوش بدون اهمیّت دادن به حرفم انگشت اشاره‌اش رو به سمت امیرحسین کشید و تهدیدوار گفت:
- همین الان به‌طور محترمانه از شرکت من می‌زنی بیرون؛ وگرنه با روش دیگه‌ای بگم بندازنت بیرون!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,622
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_سی_هفت

امیرحسین که از عصبانیت سیاوش ترسیده بود؛ امّا برای این‌ که جلوی من کم نیاره رو به سیاوش کرد. با شجاعت تو خالی گفت:
- برات دارم.
سیاوش هم بدون کوچک‌ترین اهمیّتی به حرف امیرحسین گفت:
- به‌سلامت.
امیرحسین نیم نگاهی به هم کرد و با ناراحتی از شرکت بیرون رفت که سیاوش با خشم رو به ما کرد و گفت:
- از این به بعد نمی‌خوام شاهد این‌طور صح*نه‌های مسخره‌ای توی شرکت باشم. فهمیدید!
همگی همکارها با ترس در جواب سیاوش گفتند:
- چشم.
سیاوش با عصبانیت این‌ بار به من نگاهی کرد و گفت:
- شما با من بیا.
سیاوش با این حرف با قدم‌های بزرگ و سنگینی به سمت دفترش برداشت. من هم با پاهای لرزون به دنبالش رفتم و توی دلم آروم گفتم:
- خدا به هم رحم کنه‌.
با ورود من به دفتر سیاوش آروم در رو از پشت بستم که سیاوش صورتش رو با دست راستش مالوند و با عصبانیت به سمتم برگشت و با داد گفت:
- این چه مسخره‌بازی که امروز توی شرکت راه انداختید. هان! از فردا من باید شاهد رفت‌ و آمدهای دوست‌‌پسرهای جناب‌عالی تو باشم؟
با این حرفش برای یک لحظه ماتم برد.
فقط همین‌طور با تعجّب نگاهش کردم که سیاوش در ادامه گفت:
- خانوم‌خانوم‌ها. من روز اول کاری بهتون گفتم که این‌جا محل کارِ نه محل بازی کردن! اگه یک بار دیگه این اتفاق توی شرکت تکرار بشه. مثل کارمندهای دیگه باهاتون برخورد سختی می‌کنم و دیگه نمی‌گم که دختر آقای توکلی هستید. فهمیدید؟
با قضاوت‌های بی‌رحمانه‌اش بغض بدی ته گلوم نشست؛ چون حرف‌هاش برام خیلی سنگین بود. پس عزمم رو جزم کردم و دو قدم به سمتش رفتم. با عصبانیت به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- اولاً وقتی با من حرف می‌زنید. اوّل حرف‌هاتون رو توی دهنتون مزه‌مزه کنید. دوماً شما کی باشید که این‌طور بخواید با من حرف بزنید؟ بخواید به قول خودتون باهام برخورد سخت بکنید! این‌ رو یادتون نره آقای کامروا همین‌طور که پنجاه درصد این شرکت متعلق به جنابعالی هستش.
در حالی‌که با عصبانیت موهام‌ رو کنار می‌زدم در ادامه گفتم:
- این پنجاه درصد دیگه‌اش هم متعلق به ماست. پس خوب مواظب حرف زدنتون باشید و ثالثاً من با هر کسی که دلم می‌خواد رفت‌ و آمد می‌کنم؛ امّا اونی که تازه به شرکت اومده بود. پسرعموی من هستش و سال‌هاست که عاشق منه؛ ولی من عاشقش نیستم.
در حالی‌که اشک توی چشم‌هام جمع می‌شد؛ اما من با قدرت از ریزش اشک‌هام جلوگیری کردم. دوباره قدم به سمت سیاوش برداشتم و انگشت اشاره‌ام رو به سمتش کشیدم و در ادامه گفتم:
- این رو بهتون گفتم؛ چون نمی‌خوام با اون مغز مریض و منفی‌اتون راجع به دختر آقای توکلی برداشت بد بکنید و اعتبار بابای من رو لکه‌دار بکنید. فهمیدید جناب آقای بزرگ کامروا؟
با گفتن این حرف ازش فاصله گرفتم و با خشم نگاهش کردم. پشتم رو بهش کردم و با قدم تندی به سمت در رفتم که با دیدن پسر غریبه‌ای که با تعجّب داشت به حرف‌های ما گوش می‌داد. نگاهی کردم و بدون محل دادن بهش از اتاق این جلبک بیرون زدم و به سمت دفترم رفتم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_سی_هفت

امیرحسین که از عصبانیت سیاوش ترسیده بود؛ امّا برای این‌ که جلوی من کم نیاره رو به سیاوش کرد. با شجاعت تو خالی گفت:
- برات دارم.
سیاوش هم بدون کوچک‌ترین اهمیّتی به حرف امیرحسین گفت:
- به‌سلامت.
امیرحسین نیم نگاهی به هم کرد و با ناراحتی از شرکت بیرون رفت که سیاوش با خشم رو به ما کرد و گفت:
- از این به بعد نمی‌خوام شاهد این‌طور صح*نه‌های مسخره‌ای توی شرکت باشم. فهمیدید!
همگی همکارها با ترس در جواب سیاوش گفتند:
- چشم.
سیاوش با عصبانیت این‌ بار به من نگاهی کرد و گفت:
- شما با من بیا.
سیاوش با این حرف با قدم‌های بزرگ و سنگینی به سمت دفترش برداشت. من هم با پاهای لرزون به دنبالش رفتم و توی دلم آروم گفتم:
- خدا به هم رحم کنه‌.
با ورود من به دفتر سیاوش آروم در رو از پشت بستم که سیاوش صورتش رو با دست راستش مالوند و با عصبانیت به سمتم برگشت و با داد گفت:
- این چه مسخره‌بازی که امروز توی شرکت راه انداختید. هان! از فردا من باید شاهد رفت‌ و آمدهای دوست‌‌پسرهای جناب‌عالی تو باشم؟
با این حرفش برای یک لحظه ماتم برد.
فقط همین‌طور با تعجّب نگاهش کردم که سیاوش در ادامه گفت:
- خانوم‌خانوم‌ها. من روز اول کاری بهتون گفتم که این‌جا محل کارِ نه محل بازی کردن! اگه یک بار دیگه این اتفاق توی شرکت تکرار بشه. مثل کارمندهای دیگه باهاتون برخورد سختی می‌کنم و دیگه نمی‌گم که دختر آقای توکلی هستید. فهمیدید؟
با قضاوت‌های بی‌رحمانه‌اش بغض بدی ته گلوم نشست؛ چون حرف‌هاش برام خیلی سنگین بود. پس عزمم رو جزم کردم و دو قدم به سمتش رفتم. با عصبانیت به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- اولاً وقتی با من حرف می‌زنید. اوّل حرف‌هاتون رو توی دهنتون مزه‌مزه کنید. دوماً شما کی باشید که این‌طور بخواید با من حرف بزنید؟ بخواید به قول خودتون باهام برخورد سخت بکنید! این‌ رو یادتون نره آقای کامروا همین‌طور که پنجاه درصد این شرکت متعلق به جنابعالی هستش.
در حالی‌که با عصبانیت موهام‌ رو کنار می‌زدم در ادامه گفتم:
- این پنجاه درصد دیگه‌اش هم متعلق به ماست. پس خوب مواظب حرف زدنتون باشید و ثالثاً من با هر کسی که دلم می‌خواد رفت‌ و آمد می‌کنم؛ امّا اونی که تازه به شرکت اومده بود. پسرعموی من هستش و سال‌هاست که عاشق منه؛ ولی من عاشقش نیستم.
در حالی‌که اشک توی چشم‌هام جمع می‌شد؛ اما من با قدرت از ریزش اشک‌هام جلوگیری کردم. دوباره قدم به سمت سیاوش برداشتم و انگشت اشاره‌ام رو به سمتش کشیدم و در ادامه گفتم:
- این رو بهتون گفتم؛ چون نمی‌خوام با اون مغز مریض و منفی‌اتون راجع به دختر آقای توکلی برداشت بد بکنید و اعتبار بابای من رو لکه‌دار بکنید. فهمیدید جناب آقای بزرگ کامروا؟
با گفتن این حرف ازش فاصله گرفتم و با خشم نگاهش کردم. پشتم رو بهش کردم و با قدم تندی به سمت در رفتم که با دیدن پسر غریبه‌ای که با تعجّب داشت به حرف‌های ما گوش می‌داد. نگاهی کردم و بدون محل دادن بهش از اتاق این جلبک بیرون زدم و به سمت دفترم رفتم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,622
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_۳۸

*سیاوش*
با بهت به رفتن جانان خیره شدم. یکهو از حرص دوتا دست‌هام رو به صورتم مالوندم که یک‌دفعه صدای بهترین دوستم امیر بلند شد که با خنده گفت:
- اوه‌اوه داداش! دختره رسماً شُستت و گذاشتت رو بند ها!
با بی‌حوصلگی نگاهی به امیر کردم و در جواب گفتم:
- جانِ جدت تو یکی دیگه بس کن.
با این حرف به سمت صندلیم رفتم و روی صندلیم لَم دادم. چشم‌هام رو آروم بستم که امیر گفت:
- من نمی‌دونم جریان چیه داداش؛ ولی فکر کنم تو هم به‌جور اعصاب این دختره رو خورد کردی که این‌جور حقت رو گذاشت کف دستت.
با این حرف چشم‌هام باز کردم. با تعجّب رو به امیر کردم و گفتم:
- امیر نمی‌دونی که! دختر هنوز نیومده این‌جا رو کرده میدون جنگ!
امیر با حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
- خودت رو ناراحت نکن داداش این‌ که چیز عادیهِ! دخترها همیشه دنبال بهونه می‌گردند که اعصاب ما پسرها رو به هم بریزن.
پوزخندی به حرف امیر زدم که امیر در ادامه گفت:
- امّا سیاوش ببین. از من به تو نصیحت! به پروپای این دخترها زیاد نپیچ. اوکی؛ چون این دخترهای قدیم بودن که از سوسک می‌ترسیدن. الان همچین سوسکت می‌کنند که خودتم توش می‌مونی.
با حرفش دستی به ته‌ریشم کشیدم و لبخند خبیثی زدم. گفتم:
- من‌هم که عاشق سوسک بازیم.
با این حرفم امیر نگاهی معناداری به هم انداخت. پقی زیر خنده زد که من هم با خنده‌اش خندیدم که امیر با لحن شیطونی گفت:
- ای ع*و*ضی.
با حرفش خنده‌ای کردم و یکهو ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- حالا امیر بدبختی این‌جاست که آقای توکلی. دختره دیوونش رو به من سپرده.
امیر با حرفم ابرویی بالا انداخت گفت:
- به‌ خاطر ماموریت؟
با حرفش پفی کشیدم و گفتم:
- آره دیگه باید حسابی هوای پرنسسش رو دادشته باشم.
امیر با حرفم دستی به کتفم زد و گفت:
- خدا به دادت برسه پس.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_۳۸

*سیاوش*
با بهت به رفتن جانان خیره شدم. یکهو از حرص دوتا دست‌هام رو به صورتم مالوندم که یک‌دفعه صدای بهترین دوستم امیر بلند شد که با خنده گفت:
- اوه‌اوه داداش! دختره رسماً شُستت و گذاشتت رو بند ها!
با بی‌حوصلگی نگاهی به امیر کردم و در جواب گفتم:
- جانِ جدت تو یکی دیگه بس کن.
با این حرف به سمت صندلیم رفتم و روی صندلیم لَم دادم. چشم‌هام رو آروم بستم که امیر گفت:
- من نمی‌دونم جریان چیه داداش؛ ولی فکر کنم تو هم به‌جور اعصاب این دختره رو خورد کردی که این‌جور حقت رو گذاشت کف دستت.
با این حرف چشم‌هام باز کردم. با تعجّب رو به امیر کردم و گفتم:
- امیر نمی‌دونی که! دختر هنوز نیومده این‌جا رو کرده میدون جنگ!
امیر با حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
- خودت رو ناراحت نکن داداش این‌ که چیز عادیهِ! دخترها همیشه دنبال بهونه می‌گردند که اعصاب ما پسرها رو به هم بریزن.
پوزخندی به حرف امیر زدم که امیر در ادامه گفت:
- امّا سیاوش ببین. از من به تو نصیحت! به پروپای این دخترها زیاد نپیچ. اوکی؛ چون این دخترهای قدیم بودن که از سوسک می‌ترسیدن. الان همچین سوسکت می‌کنند که خودتم توش می‌مونی.
با حرفش دستی به ته‌ریشم کشیدم و لبخند خبیثی زدم. گفتم:
- من‌هم که عاشق سوسک بازیم.
با این حرفم امیر نگاهی معناداری به هم انداخت. پقی زیر خنده زد که من هم با خنده‌اش خندیدم که امیر با لحن شیطونی گفت:
- ای ع*و*ضی.
با حرفش خنده‌ای کردم و یکهو ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- حالا امیر بدبختی این‌جاست که آقای توکلی. دختره دیوونش رو به من سپرده.
امیر با حرفم ابرویی بالا انداخت گفت:
- به‌ خاطر ماموریت؟
با حرفش پفی کشیدم و گفتم:
- آره دیگه باید حسابی هوای پرنسسش رو داشته باشم.
امیر با حرفم دستی به کتفم زد و گفت:
- خدا به دادت برسه پس.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
بالا