#پارت_۳۸
*سیاوش*
با بهت به رفتن جانان خیره شدم. یکهو از حرص دوتا دستهام رو به صورتم مالوندم که یکدفعه صدای بهترین دوستم امیر بلند شد که با خنده گفت:
- اوهاوه داداش! دختره رسماً شُستت و گذاشتت رو بند ها!
با بیحوصلگی نگاهی به امیر کردم و در جواب گفتم:
- جانِ جدت تو یکی دیگه بس کن.
با این حرف...
#پارت_سی_هفت
امیرحسین که از عصبانیت سیاوش ترسیده بود؛ امّا برای این که جلوی من کم نیاره رو به سیاوش کرد. با شجاعت تو خالی گفت:
- برات دارم.
سیاوش هم بدون کوچکترین اهمیّتی به حرف امیرحسین گفت:
- بهسلامت.
امیرحسین نیم نگاهی به هم کرد و با ناراحتی از شرکت بیرون رفت که سیاوش با خشم رو به ما کرد...