• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_نه

کجا غیبش زد؟ با استرس، پو*ست ل*بم رو کندم و دوباره به اطرافم نگاه کردم که ناگهان، چند تا از فامیلامون به سمتم اومدند و شروع به تبریک گفتن کردن. من هم به اجبار همراهیشون کردم. خودم رو خیلی خوش‌حال و ذوق زده نشون دادم. با رفتن فامیلام، دوباره نگاهی به اطرافم کردم که ناگهان حالت‌تهوع بهم دست داد. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و به طوری که خیلی ضایع نباشم، از جایگاه پایین اومدم و وارد خونه شدم. قدم‌هام رو تندتر کردم و خودم رو به دست‌شویی رسوندم. هرچی توی معده‌ام بود رو بالا آوردم و به طرز فجیعی داشتم عوق می‌زدم. با بی‌حالی دهنم رو شستم. به دیوار تکیه دادم. آه چه مرگم شده بود؟ چرا این‌قدر دلم پیچ می‌خورد؟ برای بهتر شدن حالم، دو سه بار نفس عمیقی کشیدم که به طور ناگهانی در باز شد و گارسونی که تازه کنارم بود، با هول وارد دست‌شویی شد. با چشم‌های متعجّب امّا آروم، گفتم:
- سیاوش؟
سیاوش در دست‌شویی رو قفل کرد و به سمتم برگشت که با دیدنم، با بهت بهم خیره شد و زیر ل*ب زمزمه‌وار گفت:
- جانانم.
نمی‌دونم چرا امّا با دلتنگی شدیدی نگاهش کردم که سیاوش، سبیل‌های مصنوعیش رو کند و با صورت نگرانی گفت:
- چت شده جانان؟ حالت خوبه؟
امّا من بدون اهمیّت دادن به حرفش، با دلتنگی به سمتش رفتم. اون رو محکم توی بغلم گرفتم. دست‌هام رو دورش حلقه کردم. سیاوش هم دست کمی از من نداشت و محکم من رو با دست‌های قویش گرفته بود. با عطش، عطرش رو می‌بلعیدم و گریه می‌کردم. دست خودم نبود خیلی دلتنگ سیاوش بودم. آخ سیاوشم! نمی دونی شوق دیدنت با دل من چه کرد که این‌طور از خود بی‌خود شدم. خدای من! چه‌طور بدون سیاوش زندگی کنم؟ چطور بدون این‌ که هر روز عطرش رو بو کنم، صبحم رو شب کنم؟ با این فکر، آروم هق زدم که سیاوش ب*وسه‌ای روی موهام کاشت و من رو از بغلش بیرون آورد و گفت:
- جانانم؟
دستم رو روی دهنش گذاشتم و با بغض گفتم:
- هیش... چیزی نگو سیاوش.
بعد سرم رو روی س*ی*نه‌اش گذاشتم و چشم‌هام رو با آرامش بستم. من نه وابسته‌ی سیاوش هستم، نه بهش دل بستم. من جونم رو به جون سیاوش گره زدم و بدون اون می‌میرم.
سیاوش در حالی‌که آروم بازوم رو نوازش می‌کرد، گفت:
- خوبی عزیزم؟ تو رو خدا یک چیزی بگو، دارم می‌میرم از نگرانی.
قطره اشکم رو با دستم پاک کردم و آروم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- خوبم.

کد:
کجا غیبش زد؟ با استرس، پو*ست ل*بم رو کندم و دوباره به اطرافم نگاه کردم که ناگهان، چند تا از فامیلامون به سمتم اومدند و شروع به تبریک گفتن کردن. من هم به اجبار همراهیشون کردم. خودم رو خیلی خوش‌حال و ذوق زده نشون دادم. با رفتن فامیلام، دوباره نگاهی به اطرافم کردم که ناگهان حالت‌تهوع بهم دست داد. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و به طوری که خیلی ضایع نباشم، از جایگاه پایین اومدم و وارد خونه شدم. قدم‌هام رو تندتر کردم و خودم رو به دست‌شویی رسوندم. هرچی توی معده‌ام بود رو بالا آوردم و به طرز فجیعی داشتم عوق می‌زدم. با بی‌حالی دهنم رو شستم. به دیوار تکیه دادم. آه چه مرگم شده بود؟ چرا این‌قدر دلم پیچ می‌خورد؟ برای بهتر شدن حالم، دو سه بار نفس عمیقی کشیدم که به طور ناگهانی در باز شد و گارسونی که تازه کنارم بود، با هول وارد دست‌شویی شد. با چشم‌های متعجّب امّا آروم، گفتم:
- سیاوش؟
سیاوش در دست‌شویی رو قفل کرد و به سمتم برگشت که با دیدنم، با بهت بهم خیره شد و زیر ل*ب زمزمه‌وار گفت:
- جانانم.
نمی‌دونم چرا امّا با دلتنگی شدیدی نگاهش کردم که سیاوش، سبیل‌های مصنوعیش رو کند و با صورت نگرانی گفت:
- چت شده جانان؟ حالت خوبه؟
امّا من بدون اهمیّت دادن به حرفش، با دلتنگی به سمتش رفتم. اون رو محکم توی بغلم گرفتم. دست‌هام رو دورش حلقه کردم. سیاوش هم دست کمی از من نداشت و محکم من رو با دست‌های قویش گرفته بود. با عطش، عطرش رو می‌بلعیدم و گریه می‌کردم. دست خودم نبود خیلی دلتنگ سیاوش بودم. آخ سیاوشم! نمی دونی شوق دیدنت با دل من چه کرد که این‌طور از خود بی‌خود شدم. خدای من! چه‌طور بدون سیاوش زندگی کنم؟ چطور بدون این‌ که هر روز عطرش رو بو کنم، صبحم رو شب کنم؟ با این فکر، آروم هق زدم که سیاوش ب*وسه‌ای روی موهام کاشت و من رو از بغلش بیرون آورد و گفت:
- جانانم؟
دستم رو روی دهنش گذاشتم و با بغض گفتم:
- هیش... چیزی نگو سیاوش.
بعد سرم رو روی س*ی*نه‌اش گذاشتم و چشم‌هام رو با آرامش بستم. من نه وابسته‌ی سیاوش هستم، نه بهش دل بستم. من جونم رو به جون سیاوش گره زدم و بدون اون می‌میرم.
سیاوش در حالی‌که آروم بازوم رو نوازش می‌کرد، گفت:
- خوبی عزیزم؟ تو رو خدا یک چیزی بگو، دارم می‌میرم از نگرانی.
قطره اشکم رو با دستم پاک کردم و آروم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- خوبم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_ده

بعد سوالی نگاهش کردم و با ترس گفتم:
- تو این‌جا چی‌ کار می‌کنی سیاوش؟ اگر امیرحسین این‌جا ببینتت، قیامت به پا می‌کنه.
سیاوش صورتم رو نوازش کرد و با لحن غمگینی، گفت:
- اومدم باهات حرف بزنم.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- الان؟ روز نامزدیم؟
سیاوش نگاه پر از غمی به هم کرد، گفت:
- آره، چون می‌خوام تو رو با خودم ببرم.
از حرفش، با تعجّب نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟!
سیاوش با استرس از کتش دو تا بلیط در آورد و جلو صورتم گرفت و گفت:
- ببین، این‌ بلیط‌ها متعلق به روز پنج‌شنبه هستن؛ یعنی شب عروسیت.
بعد با دست‌هاش صورتم رو گرفت و با خوش‌حالی گفت:
- فقط دو روز تحمل کن جانانم. بعدش با هم صبح عروسیت، قبل از مراسم از این‌جا فرار می‌کنیم. همه‌ی غم و غصّه‌‌هامون رو پشت سرمون می‌ذاریم و از این‌جا میریم تا یک صفحه‌ی جدید برای زندگی قشنگمون باز کنیم.
مات زده بهش خیره شدم که سیاوش با ذوق گفت:
- من و تو خوش‌بخت می‌شیم جانان. فقط کافیه تو قبول کنی عزیزم.
قطره اشکی از حرف‌های سیاوش ریختم و با ل*ب‌های لرزونی گفتم:
- چی میگی سیاوش؟
بعد با عصبانیت در ادامه با لحن تندی گفتم:
- چه فراری؟ چه خوش‌بختی‌ای؟ چه کشکی؟ با تموم کارهایی که باهام کردی، الان با چه رویی اومدی این‌جا بهم میگی بیا فرار کنیم، هان؟!
سیاوش از رفتار ناگهانیم، متعجّب نگاهم کرد که من در ادامه گفتم:
- واقعاً فکر کردی با تو میام؟ فکر کردی دوباره قلب مامان و بابام رو می‌شکنم، آره سیاوش؟
چشم توی چشم سیاوش پوزخندی زدم، گفتم:
- یک بار بهت اعتماد کردم. الان وضع زندگی من این شده! الان من غرق در باتلاقی شدم که به دست‌های تو درست شده. من احمق نیستم که از یک سوراخ، دو بار نیش بخورم سیاوش.
بعد با چشم‌های اشکی، بهش زل زدم که سیاوش با چشم‌هایی که از اشک برق می‌زدن، با ناراحتی بهم خیره شده بود و می‌خواست حرف بزنه امّا حرفش رو خورد. حرف بعدیم، برابر با شکستن قلب سیاوش شد.
- من تو رو خیلی وقته که از زندگیم پاک کردم.
سیاوش با بهت بهم خیره شد. بلیط‌ها از دستش آروم لیز خوردن و روی زمین افتادن. نگاهم رو با درد گرفتم و به سمت در رفتم و قفل در دست‌شویی رو باز کردم و با دلتنگی، دوباره به سمتش برگشتم و گفتم:
- دیگه هیچ‌ وقت سعی نکن نزدیکم بشی سیاوش. درسته زخم‌های روی تن زود یا دیر خوب میشن امّا زخم عشق، تنها زخمیه که برای آدم می‌مونه و این رو فراموش نکن که زخمی که تو بهم زدی، خیلی عمیق و پر درده؛ به همین راحتی‌ها هم فراموش نمیشه.
سیاوش با این حرف، با چشم‌های به اشک نشسته به سمتم برگشت و دست‌هاش رو مشت کرد امّا من با ناراحتی نگاهش کردم و توی دلم گفتم:
- خداحافظ عشق من. خداحافظ ماه قشنگم. این نگاه، آخرین نگاه من به تو و تو به من میشه. این یعنی پایان قصّه‌ی عشق ما؛ چون از این به بعد باید توی رویاهای کوچیکم تو رو ببینم و این میشه تنها دل‌خوشی کوچیک من... .

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
بعد سوالی نگاهش کردم و با ترس گفتم:
- تو این‌جا چی‌ کار می‌کنی سیاوش؟ اگر امیرحسین این‌جا ببینتت، قیامت به پا می‌کنه.
سیاوش صورتم رو نوازش کرد و با لحن غمگینی، گفت:
- اومدم باهات حرف بزنم.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- الان؟ روز نامزدیم؟
سیاوش نگاه پر از غمی به هم کرد، گفت:
- آره، چون می‌خوام تو رو با خودم ببرم.
از حرفش، با تعجّب نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟!
سیاوش با استرس از کتش دو تا بلیط در آورد و جلو صورتم گرفت و گفت:
- ببین، این‌ بلیط‌ها متعلق به روز پنج‌شنبه هستن؛ یعنی شب عروسیت.
بعد با دست‌هاش صورتم رو گرفت و با خوش‌حالی گفت:
- فقط دو روز تحمل کن جانانم. بعدش با هم صبح عروسیت، قبل از مراسم از این‌جا فرار می‌کنیم. همه‌ی غم و غصّه‌‌هامون رو پشت سرمون می‌ذاریم و از این‌جا میریم تا یک صفحه‌ی جدید برای زندگی قشنگمون باز کنیم.
مات زده بهش خیره شدم که سیاوش با ذوق گفت:
- من و تو خوش‌بخت می‌شیم جانان. فقط کافیه تو قبول کنی عزیزم.
قطره اشکی از حرف‌های سیاوش ریختم و با ل*ب‌های لرزونی گفتم:
- چی میگی سیاوش؟
بعد با عصبانیت در ادامه با لحن تندی گفتم:
- چه فراری؟ چه خوش‌بختی‌ای؟ چه کشکی؟ با تموم کارهایی که باهام کردی، الان با چه رویی اومدی این‌جا بهم میگی بیا فرار کنیم، هان؟!
سیاوش از رفتار ناگهانیم، متعجّب نگاهم کرد که من در ادامه گفتم:
- واقعاً فکر کردی با تو میام؟ فکر کردی دوباره قلب مامان و بابام رو می‌شکنم، آره سیاوش؟
چشم توی چشم سیاوش پوزخندی زدم، گفتم:
- یک بار بهت اعتماد کردم. الان وضع زندگی من این شده! الان من غرق در باتلاقی شدم که به دست‌های تو درست شده. من احمق نیستم که از یک سوراخ، دو بار نیش بخورم سیاوش.
بعد با چشم‌های اشکی، بهش زل زدم که سیاوش با چشم‌هایی که از اشک برق می‌زدن، با ناراحتی بهم خیره شده بود و می‌خواست حرف بزنه امّا حرفش رو خورد. حرف بعدیم، برابر با شکستن قلب سیاوش شد.
- من تو رو خیلی وقته که از زندگیم پاک کردم.
 سیاوش با بهت بهم خیره شد. بلیط‌ها از دستش آروم لیز خوردن و روی زمین افتادن. نگاهم رو با درد گرفتم و به سمت در رفتم و قفل در دست‌شویی رو باز کردم و با دلتنگی، دوباره به سمتش برگشتم و گفتم:
- دیگه هیچ‌ وقت سعی نکن نزدیکم بشی سیاوش. درسته زخم‌های روی تن زود یا دیر خوب میشن امّا زخم عشق، تنها زخمیه که برای آدم می‌مونه و این رو فراموش نکن که زخمی که تو بهم زدی، خیلی عمیق و پر درده؛ به همین راحتی‌ها هم فراموش نمیشه.
سیاوش با این حرف، با چشم‌های به اشک نشسته به سمتم برگشت و دست‌هاش رو مشت کرد امّا من با ناراحتی نگاهش کردم و توی دلم گفتم:
- خداحافظ عشق من. خداحافظ ماه قشنگم. این نگاه، آخرین نگاه من به تو  و تو به من میشه. این یعنی پایان قصّه‌ی عشق ما؛ چون از این به بعد باید توی رویاهای کوچیکم تو رو ببینم و این میشه تنها دل‌خوشی کوچیک من... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_یازده

با زدن این حرف، با ناراحتی از دست‌شویی بیرون اومدم. آروم اشک‌هام رو با پشت دست پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم. بهترین کار امروزم، همین بود، پایان دادن به این عشق ممنوعه. به عشقی که سیاوش هیچ‌ وقت قدرش رو ندوست و با طمع پول، این عشق پاک رو از دست داد‌. توی جاده‌ی عشق من، هیچ دور برگردونی وجود نداره که سیاوش بتونه ازش برگرده.
آهی کشیدم و لباسم رو بلند کردم. به سمت حیاط مراسم جشن رفتم که امیرحسین رو از دور دیدم که داشت دیوونه‌وار دنبالم می‌گشت‌. لبخند ساختگی زدم و به سمتش رفتم که امیرحسین با دیدنم، زیر ل*ب خدا رو شکری کرد و آروم بغلم کرد، گفت:
- نگرانم کردی جانان. تا حالا کجا بودی؟
با همون لبخند ساختگی از بغلش بیرون اومدم. آروم گفتم:
- دست‌شویی بودم. آخه حالم کمی بد شده بود.
امیرحسین نگاهی به صورتم کرد و با لحن شوخ امّا کاملاً واقعی، گفت:
- ولی انگار گریه کردی تا دست‌شویی؟
با حرفش لبخند کجی زدم. دست امیرحسین رو گرفتم و به سمت سکوی ر*ق*ص بردمش که امیرحسین با کارم حسابی خوش‌حال شد. منتظر نگاهم کرد که من، لبخند پر از دردی زدم و شروع به ر*ق*صیدن تانگو باهاش شدم. آروم سرم رو روی شونه‌ی امیر‌حسین گذاشتم و توی افکارم غرق شده بودم که آروم در گوشم گفت:
- از این‌ که عمو توی جشن نامزدیمون حضور نداره ناراحتی جانان؟
با یادآوری بابا آهی کشیدم و گفتم:
- آره، ولی قول داد که برای... .
توان ادامه دادن حرفم رو نداشتم چون حرف‌های زبونم با دلم یکی نبودن. آهی کشیدم و نفسم رو با حرص بیرون دادم. در ادامه گفتم:
- عروسیمون حتماً بیاد.
امیرحسین بعد از شنیدن این حرف سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. بعد از کمی ر*ق*صیدن، به سمت جایگاه رفتیم که اعلام کردن وقت انداختن حلقه‌ها به دست هستش. همگی به سمت ما جمع شدند. با یک اهنگ شاد، قسمت اصلی جشن امشب رو شروع کردن. مامان امیرحسین، حلقه رو از جعبه در آورد و داد دست امیرحسین که اون هم آروم دستم رو گرفت. مهمون‌های حاضر در جشن، شروع به شمارش کردن.
- یک، دو، سه. حالا!
امیرحسین آروم حلقه رو وارد انگشتم کرد. ب*وسه‌‌ای رو دستم کاشت که من لبخند پر از دردی زدم. مامانم با خو‌ش‌حالی کف می‌زد و با ذوق می‌گفت:
- خوش‌بخت بشی دخترم.
لبخندی از روی اجبار زدم که مامان گوشیش رو سمت من گرفت و تصویر بابا توی گوشی نمایان شد. مامان به بابام تماس تصویری زده بود و الان به صورت زنده بابام من رو می‌دید. لبخندی از دلتنگی زدم و با بغض گفتم:
- بابایی.
باباجون با دیدنم اشک توی چشم‌هاش جمع شد و گفت:
- الهی که خوش‌بخت بشی پرنسس من. نفس بابا.
با حرفش سرم رو پایین انداختم و قطره اشکم رو آزادانه رها کردم که مامان امیرحسین، با خنده گفت:
- حالا نوبت عروس گلمه که حلقه رو بندازه دست پسرم.
نوبت من شده بود که حلقه رو دست امیرحسین بندازم. نوبت من شده بود که تصمیم بزرگ زندگیم رو جلوی همه علنی کنم؛ چون با انداختن حلقه به دست امیرحسین، من هم مثل سیاوش توی جاده یک طرفه قرار می‌گیرم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با زدن این حرف، با ناراحتی از دست‌شویی بیرون اومدم. آروم اشک‌هام رو با پشت دست پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم. بهترین کار امروزم، همین بود، پایان دادن به این عشق ممنوعه. به عشقی که سیاوش هیچ‌ وقت قدرش رو ندوست و با طمع پول، این عشق پاک رو از دست داد‌. توی جاده‌ی عشق من، هیچ دور برگردونی وجود نداره که سیاوش بتونه ازش برگرده.
 آهی کشیدم و لباسم رو بلند کردم. به سمت حیاط مراسم جشن رفتم که امیرحسین رو از دور دیدم که داشت دیوونه‌وار دنبالم می‌گشت‌. لبخند ساختگی زدم و به سمتش رفتم که امیرحسین با دیدنم، زیر ل*ب خدا رو شکری کرد و آروم بغلم کرد، گفت:
- نگرانم کردی جانان. تا حالا کجا بودی؟
با همون لبخند ساختگی از بغلش بیرون اومدم. آروم گفتم:
- دست‌شویی بودم. آخه حالم کمی بد شده بود.
امیرحسین نگاهی به صورتم کرد و با لحن شوخ امّا کاملاً واقعی، گفت:
- ولی انگار گریه کردی تا دست‌شویی؟
با حرفش لبخند کجی زدم. دست امیرحسین رو گرفتم و به سمت سکوی ر*ق*ص بردمش که امیرحسین با کارم حسابی خوش‌حال شد. منتظر نگاهم کرد که من، لبخند پر از دردی زدم و شروع به ر*ق*صیدن تانگو باهاش شدم. آروم سرم رو روی شونه‌ی امیر‌حسین گذاشتم و توی افکارم غرق شده بودم که آروم در گوشم گفت:
- از این‌ که عمو توی جشن نامزدیمون حضور نداره ناراحتی جانان؟
با یادآوری بابا آهی کشیدم و گفتم:
- آره، ولی قول داد که برای... .
توان ادامه دادن حرفم رو نداشتم چون حرف‌های زبونم با دلم یکی نبودن. آهی کشیدم و نفسم رو با حرص بیرون دادم. در ادامه گفتم:
- عروسیمون حتماً بیاد.
امیرحسین بعد از شنیدن این حرف سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. بعد از کمی ر*ق*صیدن، به سمت جایگاه رفتیم که اعلام کردن وقت انداختن حلقه‌ها به دست هستش. همگی به سمت ما جمع شدند. با یک اهنگ شاد، قسمت اصلی جشن امشب رو شروع کردن. مامان امیرحسین، حلقه رو از جعبه در آورد و داد دست امیرحسین که اون هم آروم دستم رو گرفت. مهمون‌های حاضر در جشن، شروع به شمارش کردن.
- یک، دو، سه. حالا!
امیرحسین آروم حلقه رو وارد انگشتم کرد. ب*وسه‌‌ای رو دستم کاشت که من لبخند پر از دردی زدم. مامانم با خو‌ش‌حالی کف می‌زد و با ذوق می‌گفت:
- خوش‌بخت بشی دخترم.
لبخندی از روی اجبار زدم که مامان گوشیش رو سمت من گرفت و تصویر بابا توی گوشی نمایان شد. مامان به بابام تماس تصویری زده بود و الان به صورت زنده بابام من رو می‌دید. لبخندی از دلتنگی زدم و با بغض گفتم:
- بابایی.
باباجون با دیدنم اشک توی چشم‌هاش جمع شد و گفت:
- الهی که خوش‌بخت بشی پرنسس من. نفس بابا.
با حرفش سرم رو پایین انداختم و قطره اشکم رو آزادانه رها کردم که مامان امیرحسین، با خنده گفت:
- حالا نوبت عروس گلمه که حلقه رو بندازه دست پسرم.
 نوبت من شده بود که حلقه رو دست امیرحسین بندازم. نوبت من شده بود که تصمیم بزرگ زندگیم رو جلوی همه علنی کنم؛ چون با انداختن حلقه به دست امیرحسین، من هم مثل سیاوش توی جاده یک طرفه قرار می‌گیرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_دوازده

با غم به سمت مادرم برگشتم. جعبه‌ی حلقه‌ی امیرحسین رو برداشتم و با دست‌های لرزون، دست امیرحسین رو گرفتم و نگاهی به امیرحسین کردم که ناگهان چشمم از دور به سیاوش خورد. بی‌اراده دلم برای حال جفتمون و مخصوصاً قلب بی‌چاره‌ام سوخت. قلب من نمی‌دونست چه سرابی دیده. آخه من دیوونه از کجا باید می‌دونستم که تقدیر برای ما چه خواب وحشتناکی دیده؟ خوابی که دست من توی دست امیرحسین بود، چشم و نگاهم روی عشقم سیاوش. خیلی تلاش کردم که در مقابل این خواب تقدیر لعنتی بایستم تا به واقعیت تبدیل نشه. خیلی تلاش کردم در مقابل این خواب نحس سر خم نکنم و از عشقمون با قدرت محافظت کنم. برای این‌ که سیاوش و عشق قشنگمون رو از دست ندم خیلی عذاب کشیدم امّا خواب تقدیر روی سنگ حک شده، از منِ بی‌چاره قوی‌تر بود. ای‌ حال نامعلوم، آروم باش، آروم... .
سیاوش با دست‌های مشت شده داشت نگاهمون می‌کرد. بی‌اراده بغضی ته گلوم نشست که مهمون‌ها شروع به شمارش کردن شدن:
- یک، دو، سه. حالا.
به سختی نگاهم رو از سیاوش گرفتم. آروم حلقه رو دست امیرحسین کردم و به طور نامحسوس، قطره اشکی از چشمم لغزید‌. یعنی جدی‌ جدی من با امیرحسین نامزد شدم؟ با مردی که یک زمانی نمی‌خواستم حتّی نگاهم توی نگاهش بیفته ولی الان باید تا آخر عمرم این قیافه و رفتارهای تو خالیش رو تحمل کنم؟
امیرحسین با دیدن قطره اشکم، خنده‌‌ای کرد و زیر ل*ب گفت:
- گریه نکن عشقم. توی خونه هم می‌تونی اشک شوق بریزی عشقم.
با حرفش، با ترس نگاهش کردم که امیرحسین لبخند ترسناکی بهم زد که کل بدنم شروع به لرزش کرد. برای این‌ که ضایع بازی در نیارم، روی صندلیم نشستم. به حلقه‌ی توی دستم خیره شدم و صورتم پر از اشک شد. هیچ‌ وقت فکرش رو نمی‌کردم که یک روزی توسط انگشت‌هام نفسم بند بیاد و به دار آویخته بشم و به این زندگی لعنتیم خاتمه بدم. سرم رو با چشم‌های اشکیم بلند کردم و با چشم دنبال سیاوش شدم تا کمی با دیدنش امیدوار بشم که دیدم سیاوش به طور غم‌انگیزی رفته بود و من رو توی این زندگی جهنمی تنها رها کرده بود.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
 با غم به سمت مادرم برگشتم. جعبه‌ی حلقه‌ی امیرحسین رو برداشتم و با دست‌های لرزون، دست امیرحسین رو گرفتم و نگاهی به امیرحسین کردم که ناگهان چشمم از دور به سیاوش خورد. بی‌اراده دلم برای حال جفتمون و مخصوصاً قلب بی‌چاره‌ام سوخت.  قلب من نمی‌دونست چه سرابی دیده. آخه من دیوونه از کجا باید می‌دونستم که تقدیر برای ما چه خواب وحشتناکی دیده؟ خوابی که دست من توی دست امیرحسین بود، چشم و نگاهم روی عشقم سیاوش. خیلی تلاش کردم که در مقابل این خواب تقدیر لعنتی بایستم تا به واقعیت تبدیل نشه. خیلی تلاش کردم در مقابل این خواب نحس سر خم نکنم و از عشقمون با قدرت محافظت کنم. برای این‌ که سیاوش و عشق قشنگمون رو از دست ندم خیلی عذاب کشیدم امّا خواب تقدیر روی سنگ حک شده، از منِ بی‌چاره قوی‌تر بود. ای‌ حال نامعلوم، آروم باش، آروم... .
سیاوش با دست‌های مشت شده داشت نگاهمون می‌کرد. بی‌اراده بغضی ته گلوم نشست که مهمون‌ها شروع به شمارش کردن شدن:
- یک، دو، سه. حالا.
به سختی نگاهم رو از سیاوش گرفتم. آروم حلقه رو دست امیرحسین کردم و به طور نامحسوس، قطره اشکی از چشمم لغزید‌. یعنی جدی‌ جدی من با امیرحسین نامزد شدم؟ با مردی که یک زمانی نمی‌خواستم حتّی نگاهم توی نگاهش بیفته ولی الان باید تا آخر عمرم این قیافه و رفتارهای تو خالیش رو تحمل کنم؟
امیرحسین با دیدن قطره اشکم، خنده‌‌ای کرد و زیر ل*ب گفت:
- گریه نکن عشقم. توی خونه هم می‌تونی اشک شوق بریزی عشقم.
با حرفش، با ترس نگاهش کردم که امیرحسین لبخند ترسناکی بهم زد که کل بدنم شروع به لرزش کرد. برای این‌ که ضایع بازی در نیارم، روی صندلیم نشستم. به حلقه‌ی توی دستم خیره شدم و صورتم پر از اشک شد. هیچ‌ وقت فکرش رو نمی‌کردم که یک روزی توسط انگشت‌هام نفسم بند بیاد و به دار آویخته بشم و به این زندگی لعنتیم خاتمه بدم. سرم رو با چشم‌های اشکیم بلند کردم و با چشم دنبال سیاوش شدم تا کمی با دیدنش امیدوار بشم که دیدم سیاوش به طور غم‌انگیزی رفته بود و من رو توی این زندگی جهنمی تنها رها کرده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_سینزده

با پاهای سنگینم وارد اتاقم شدم و آروم در رو محکم پشت سرم بستم. بالاخره این جشن مزخرف هم تموم شد امّا چرا من این‌قدر حالم بد بود؟ حس می‌کنم دارم به ته خط می‌رسم. بند بند وجودم داره توسط امیرحسین حبس میشه و این یعنی اوج بدبختی من.
آه، امشب این‌قدر غمگینم ‏که دلم می‌خواد همه‌ی اتفاقات شومی که به سرم افتاده رو فراموش کنم . هق‌‌ هق‌کنان، مثل یک بچّه‌ی تنها، ‏سرم رو توی س*ی*نه‌ات پنهون کنم سیاوش و از درد قلبم برات بگم که چجوری خوردش کردی، چجوری نابودش کردی. امشب با وقاحت تموم اومدی توی جشن نامزدیم که تکه‌های خرد شده‌ی قلبم رو مثل شیشه‌ی شکسته شده بهم وصل کنی امّا قلب شکسته‌ی من مگه می‌تونه به حالت اول برگرده؟ مگه می‌تونه مثل سابق بهت اعتماد کنه؟ این جزئی از محالاته که من بار دیگه بهت اجازه بدم تا وارد زندگیم بشی چون تحمل ضربه‌ی دوم رو به هیچ‌ وجه ندارم.
با این فکر، دست‌های لرزونم رو به در چسبوندم و آروم به در اتاقم تکیه دادم. بی‌اراده گردنبندم رو لمس کردم و زمزمه‌وار گفتم:
- عشق.
من همیشه جویای عشق بودم اما هیچ‌ وقت حتی خوابش رو هم نمی‌دیدم که از همین عشق، به بدبختی دچار بشم. من چنین عشق پر از عذابی رو نمی‌خواستم. حس می‌کردم قلبم داره از این همه فشار و درد منفجر میشه. دوست داشتم با دست‌های خودم، قلبم رو از توی س*ی*نه‌ام در بیارم و اون رو زیر پاهام له بکنم تا دیگه مرتکب همچین عشق پر عذابی نشه، تا من جلوی چشم‌های عشق زندگیم، مجبور نشم حلقه رو دست اونی که خودش گند زده به زندگیم بندازم. دستم رو روی گلوم گذاشتم. بغض راه نفسم رو گرفته بود و دیگه قادر به درست نفس کشیدن نبودم. دیگه توصیفی برای عمق این دلتنگیِ لعنتی نداشتم.
نفس عصبی کشیدم که یکهو، چشمم به حلقه‌ی توی دستم افتاد. با اکراه دستم رو جلوی صورتم گرفتم، بغض بزرگی توی گلوم نشست. از حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و محکم حلقه رو از دستم در آوردم. به گوشه‌ی اتاق پرت کردم و با عصبانیت داد زدم:
- خدا لعنتت کنه!
با عصبانیت جیغی از ته دل زدم و محکم موهام رو چنگ زدم. با گریه داد زدم:
- نمی‌خوام. من این زندگی نکبت‌وار رو نمی‌خوام. خدایا!
از حد فشار، به جنون رسیده بودم. نمی‌دونستم دق دلیم رو چطوری و روی چه کسی خالی کنم که بی‌اراده، نگاهم به آینه‌ی اتاقم افتاد. با چشم‌های خیس، جلوی آینه رفتم و دختری رو دیدم که با چشم‌های غمگین به من خیره شده بود. این دختر عجیب دلش هوای گریه داشت امّا من از این دختری که به همین راحتی در دلش رو باز کرده بود، متنفر بودم. با خشم به سمت شیشه عطرم رفتم. اون رو از روی میز آرایشم برداشتم. محکم به آینه کوبیدمش که صدای بدی از شکستن آیینه بلند شد. جیغی از فشار اعصابم زدم و محکم شروع به ضربه زدن توی صورتم کردم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با پاهای سنگینم وارد اتاقم شدم و آروم در رو محکم پشت سرم بستم. بالاخره این جشن مزخرف هم تموم شد امّا چرا من این‌قدر حالم بد بود؟ حس می‌کنم دارم به ته خط می‌رسم. بند بند وجودم داره توسط امیرحسین حبس میشه و این یعنی اوج بدبختی من.
آه، امشب این‌قدر غمگینم ‏که دلم می‌خواد همه‌ی اتفاقات شومی که به سرم افتاده رو فراموش کنم . هق‌‌ هق‌کنان، مثل یک بچّه‌ی تنها، ‏سرم رو توی س*ی*نه‌ات پنهون کنم سیاوش و از درد قلبم برات بگم که چجوری خوردش کردی، چجوری نابودش کردی. امشب با وقاحت تموم اومدی توی جشن نامزدیم که تکه‌های خرد شده‌ی قلبم رو مثل شیشه‌ی شکسته شده بهم وصل کنی امّا قلب شکسته‌ی من مگه می‌تونه به حالت اول برگرده؟ مگه می‌تونه مثل سابق بهت اعتماد کنه؟ این جزئی از محالاته که من بار دیگه بهت اجازه بدم تا وارد زندگیم بشی چون تحمل ضربه‌ی دوم رو به هیچ‌ وجه ندارم.
با این فکر، دست‌های لرزونم رو به در چسبوندم و آروم به در اتاقم تکیه دادم. بی‌اراده گردنبندم رو لمس کردم و زمزمه‌وار گفتم:
- عشق.
من همیشه جویای عشق بودم اما هیچ‌ وقت حتی خوابش رو هم نمی‌دیدم که از همین عشق، به بدبختی دچار بشم. من چنین عشق پر از عذابی رو نمی‌خواستم. حس می‌کردم قلبم داره از این همه فشار و درد منفجر میشه. دوست داشتم با دست‌های خودم، قلبم رو از توی س*ی*نه‌ام در بیارم و اون رو زیر پاهام له بکنم تا دیگه مرتکب همچین عشق پر عذابی نشه، تا من جلوی چشم‌های عشق زندگیم، مجبور نشم حلقه رو دست اونی که خودش گند زده به زندگیم بندازم. دستم رو روی گلوم گذاشتم. بغض راه نفسم رو گرفته بود و دیگه قادر به درست نفس کشیدن نبودم. دیگه توصیفی برای عمق این دلتنگیِ لعنتی نداشتم.
 نفس عصبی کشیدم که یکهو، چشمم به حلقه‌ی توی دستم افتاد. با اکراه دستم رو جلوی صورتم گرفتم، بغض بزرگی توی گلوم نشست. از حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و محکم حلقه رو از دستم در آوردم. به گوشه‌ی اتاق پرت کردم و با عصبانیت داد زدم:
- خدا لعنتت کنه!
با عصبانیت جیغی از ته دل زدم و محکم موهام رو چنگ زدم. با گریه داد زدم:
- نمی‌خوام. من این زندگی نکبت‌وار رو نمی‌خوام. خدایا!
از حد فشار، به جنون رسیده بودم. نمی‌دونستم دق دلیم رو چطوری و روی چه کسی خالی کنم که بی‌اراده، نگاهم به آینه‌ی اتاقم افتاد. با چشم‌های خیس، جلوی آینه رفتم و دختری رو دیدم که با چشم‌های غمگین به من خیره شده بود. این دختر عجیب دلش هوای گریه داشت امّا من از این دختری که به همین راحتی در دلش رو باز کرده بود، متنفر بودم. با خشم به سمت شیشه عطرم رفتم. اون رو از روی میز آرایشم برداشتم. محکم به آینه کوبیدمش که صدای بدی از شکستن آیینه بلند شد. جیغی از فشار اعصابم زدم و محکم شروع به ضربه زدن توی صورتم کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_چهارده

بی‌اراده صدای سیاوش توی ذهنم اِکو شد.
- می‌خوام که ملکه‌ی قلب من بشی.
با اِکو شدن حرف‌ سیاوش توی ذهنم، دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم. با صدای لرزونی زیر ل*ب زمزمه کردم:
- ا... زت متنفرم سیاوش. از روزی که در قلبم رو برات باز کردم، متنفرم.
آه خدایا! امشب دلم خیلی غمگینه. قوتِ فریاد قلب پر از غمم کجایی؟ با صورتی از اشک، گوش‌هام رو با دست محکم فشار دادم. با صدای بلند زیر گریه زدم که ناگهان، مامان با نگرانی وارد اتاقم شد. با دیدنم با ترس روی صورتش زد و گفت:
- جانان!
با ترس به سمتم اومد و با دیدن حال و روزم، با بی‌قراری زیر گریه زد. ناله‌کنان گفت:
- چرا با کارهات داری من رو این‌قدر عذاب میدی جانان؟
با حرف مامان به جنون رسیدم. چشم‌های پر از اشک و به خون نشسته‌ام رو توی چشم‌های مامان گذاشتم و با داد گفتم:
- چرا هیچ‌کس نمیاد بهم بگه تو چته جانان؟! چرا هیچ‌کس به فکر من نیست مامان؟ بابا به‌ خدا من هم آدمم! دارم از این همه فشار دق می‌کنم. دارم می‌میرم مامان.
با گریه به سمتش رفتم. دست‌های مامانم رو گرفتم، گفتم:
- مامان، من دیگه کم آوردم. من دیگه نمی‌تونم نفس بکشم.
مامان با شنیدن حرف‌هام با گریه من رو توی بغلش انداخت و گفت:
- هیش، آروم باش دخترم. درست میشه جانانم، فقط تو رو خدا گریه نکن. من بهت قول میدم که پیش امیرحسین خوش‌بخت میشی.
با حرف‌های مامان، دوباره د*اغ دلم تازه شد. نمی‌دونه که همه‌ی مصیبت‌ها، زیر سر همون امیرحسین هستش که من رو به این حال روز انداخته. با صدای آروم گریه می‌کردم که مامان در حالی‌ که موهام رو نوازش می‌کرد، با لحن آرامش‌بخشی گفت:
- هر چیز وقت مناسب خودش رو داره دخترم. نه گل قبل از رسیدن وقتش باز میشه، نه خورشید قبل رسیدن وقتش طلوع می‌کنه. فقط صبر کن دخترم. چند ماه با امیرحسین زندگی کن و مزه‌ی زندگی کردن رو در کنارش تجربه کن. به وقتش تو هم خوش‌بخت میشی دخترم.
با حرف‌های مامان، چشم‌هام رو با درد بستم. مامانم چی می‌گفت؟ کدوم خوشبختی؟ زندگی کردن در کنار امیرحسین روانی بزرگترین شوخی زندگیم بود که باید از روی اجبار، باورش کنم؛ اون هم بدون این‌ که به این شوخی بخندم. مامان به آرومی من رو از بغلش بیرون کشید.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
بی‌اراده صدای سیاوش توی ذهنم اِکو شد.
 - می‌خوام که ملکه‌ی قلب من بشی.
با اِکو شدن حرف‌ سیاوش توی ذهنم، دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم. با صدای لرزونی زیر ل*ب زمزمه کردم:
- ا... زت متنفرم سیاوش. از روزی که در قلبم رو برات باز کردم، متنفرم.
آه خدایا! امشب دلم خیلی غمگینه. قوتِ فریاد قلب پر از غمم کجایی؟ با صورتی از اشک، گوش‌هام رو با دست محکم فشار دادم. با صدای بلند زیر گریه زدم که ناگهان، مامان با نگرانی وارد اتاقم شد. با دیدنم با ترس روی صورتش زد و گفت:
- جانان!
با ترس به سمتم اومد و با دیدن حال و روزم، با بی‌قراری زیر گریه زد. ناله‌کنان گفت:
- چرا با کارهات داری من رو این‌قدر عذاب میدی جانان؟
با حرف مامان به جنون رسیدم. چشم‌های پر از اشک و به خون نشسته‌ام رو توی چشم‌های مامان گذاشتم و با داد گفتم:
- چرا هیچ‌کس نمیاد بهم بگه تو چته جانان؟! چرا هیچ‌کس به فکر من نیست مامان؟ بابا به‌ خدا من هم آدمم! دارم از این همه فشار دق می‌کنم. دارم می‌میرم مامان.
با گریه به سمتش رفتم. دست‌های مامانم رو گرفتم، گفتم:
- مامان، من دیگه کم آوردم. من دیگه نمی‌تونم نفس بکشم.
مامان با شنیدن حرف‌هام با گریه من رو توی بغلش انداخت و گفت:
- هیش، آروم باش دخترم. درست میشه جانانم، فقط تو رو خدا گریه نکن. من بهت قول میدم که پیش امیرحسین خوش‌بخت میشی.
با حرف‌های مامان، دوباره د*اغ دلم تازه شد. نمی‌دونه که همه‌ی مصیبت‌ها، زیر سر همون امیرحسین هستش که من رو به این حال روز انداخته. با صدای آروم گریه می‌کردم که مامان در حالی‌ که موهام رو نوازش می‌کرد، با لحن آرامش‌بخشی گفت:
- هر چیز وقت مناسب خودش رو داره دخترم. نه گل قبل از رسیدن وقتش باز میشه، نه خورشید قبل رسیدن وقتش طلوع می‌کنه. فقط صبر کن دخترم. چند ماه با امیرحسین زندگی کن و مزه‌ی زندگی کردن رو در کنارش تجربه کن. به وقتش تو هم خوش‌بخت میشی دخترم.
با حرف‌های مامان، چشم‌هام رو با درد بستم. مامانم چی می‌گفت؟ کدوم خوشبختی؟ زندگی کردن در کنار امیرحسین روانی بزرگترین شوخی زندگیم بود که باید از روی اجبار، باورش کنم؛ اون هم بدون این‌ که به این شوخی بخندم. مامان به آرومی من رو از بغلش بیرون کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_پانزده

اشک‌های من رو با دستش پاک کرد و گفت:
- ببین جانان، انسان بدترین جنگ رو زمانی می‌فهمه که عقلش و قلبش در مقابل هم بایستن. می‌دونم تو هنوز سیاوش رو خیلی دوست داری. من مادرم و از قلبم دخترم به خوبی خبر دارم؛ ولی باید جلوی ریشه‌ی این عشق رو بگیری. باید کاری کنی این ریشه‌ی عشق خشک بشه جانان.
با حرفش ل*ب‌های لرزونم رو آروم تر کردم و گفتم:
- دوستش دارم مامان امّا اون ... .
با این حرف، بغض دوباره‌‌ای به گلوم نشست که به سختی قورتش دادم و گفتم:
- امّا دوست داشتنم به معنی بخشیدنش نیست؛ چون اون باعث شد که من یک چیزهایی رو توی زندگیم تجربه کنم که دور از باورهای من بوده امّا الان ته قلبم دوست داره اون هم مثل من اذیت بشه و زجر بکشه.
بالاخره بغض سنگینم شکست و قطره اشک لجبازی از چشمم لغزید که آروم گفتم:
- همین‌طور که اون به من رحم نکرد، من هم به اون رحم نمی‌کنم. توی عشق چیزی به نام عدالت وجود داره.
مامان با حرف‌هام، آروم نوازشم کرد و از روی زمین آروم بلندم کرد. من رو به سمت تخت‌خوابم برد. آروم من رو روی تخت خوابوند و پتو رو روی من کشید و با لحن آرامش‌بخشی گفت:
- دختر گلم، هرچیزی که اذیتت می‌کنه، می‌گذره. عشق سیاوش هم می‌گذره. مگه نشنیدی که پایان هر شب سیاه، صبحِ سفیده؟
مامان لبخند مهربونی بهم زد و در ادامه گفت:
- پس این‌قدر به خودت سخت نگیر جانان. اگه می‌خوای گریه کنی، گریه کن تا خالی بشی دخترم. اگه هم ناراحتی، بگو ناراحتم چون بیان نکردن احساسات غمگینمون، بزرگترین بدی‌ای هستش که در حق خودمون می‌کنیم.
با نگاه تهی و سرشار از سردی، به مامانم خیره شده بودم که مامان در ادامه گفت:
- الان هم چشم‌های خوشگلت رو ببند. آروم بخواب. یالا دختر گلم!
مامان با این حرف، آروم کنارم روی تخت نشست. من هم با حرف مامانم، با غم چشم‌هام رو روی هم بستم. به سختی خودم رو به دست خواب سپردم.
با چشم‌های پف ‌کرده از خواب بیدار شدم. چشم‌هام رو با خستگی مالوندم که آخی از سردرد گفتم.
دیشب این‌قدر حالم بد بود که با لباس و شنیون جشن دیشب خوابیدم. اصلاً توی حال خودم نبودم. با بدنی کوفته از تخت پایین اومدم و نگاهی به اتاقم کردم که دیدم تمیز تمیز بود. حتماً دیشب مامان همه‌ی اتاقم رو تمیز کرده بود که یاد بدبختی دیشبم نیفتم.
با بی‌حوصلگی از جام بلند شدم و لباس مزخرفم رو از تنم کندم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
 اشک‌های من رو با دستش پاک کرد و گفت:
- ببین جانان، انسان بدترین جنگ رو زمانی می‌فهمه که عقلش و قلبش در مقابل هم بایستن. می‌دونم تو هنوز سیاوش رو خیلی دوست داری. من مادرم و از قلبم دخترم به خوبی خبر دارم؛ ولی باید جلوی ریشه‌ی این عشق رو بگیری. باید کاری کنی این ریشه‌ی عشق خشک بشه جانان.
با حرفش ل*ب‌های لرزونم رو آروم تر کردم و گفتم:
- دوستش دارم مامان امّا اون ... .
با این حرف، بغض دوباره‌‌ای به گلوم نشست که به سختی قورتش دادم و گفتم:
- امّا دوست داشتنم به معنی بخشیدنش نیست؛ چون اون باعث شد که من یک چیزهایی رو توی زندگیم تجربه کنم که دور از باورهای من بوده امّا الان ته قلبم دوست داره اون هم مثل من اذیت بشه و زجر بکشه.
بالاخره بغض سنگینم شکست و قطره اشک لجبازی از چشمم لغزید که آروم گفتم:
- همین‌طور که اون به من رحم نکرد، من هم به اون رحم نمی‌کنم. توی عشق چیزی به نام عدالت وجود داره.
مامان با حرف‌هام، آروم نوازشم کرد و از روی زمین آروم بلندم کرد. من رو به سمت تخت‌خوابم برد. آروم من رو روی تخت خوابوند و پتو رو روی من کشید و با لحن آرامش‌بخشی گفت:
- دختر گلم، هرچیزی که اذیتت می‌کنه، می‌گذره. عشق سیاوش هم می‌گذره. مگه نشنیدی که پایان هر شب سیاه، صبحِ سفیده؟
مامان لبخند مهربونی بهم زد و در ادامه گفت:
- پس این‌قدر به خودت سخت نگیر جانان. اگه می‌خوای گریه کنی، گریه کن تا خالی بشی دخترم. اگه هم ناراحتی، بگو ناراحتم چون بیان نکردن احساسات غمگینمون، بزرگترین بدی‌ای هستش که در حق خودمون می‌کنیم.
با نگاه تهی و سرشار از سردی، به مامانم خیره شده بودم که مامان در ادامه گفت:
- الان هم چشم‌های خوشگلت رو ببند. آروم بخواب. یالا دختر گلم!
مامان با این حرف، آروم کنارم روی تخت نشست. من هم با حرف مامانم، با غم چشم‌هام رو روی هم بستم. به سختی خودم رو به دست خواب سپردم.
با چشم‌های پف ‌کرده از خواب بیدار شدم. چشم‌هام رو با خستگی مالوندم که آخی از سردرد گفتم.
دیشب این‌قدر حالم بد بود که با لباس و شنیون جشن دیشب خوابیدم. اصلاً توی حال خودم نبودم. با بدنی کوفته از تخت پایین اومدم و نگاهی به اتاقم کردم که دیدم تمیز تمیز بود. حتماً دیشب مامان همه‌ی اتاقم رو تمیز کرده بود که یاد بدبختی دیشبم نیفتم.
با بی‌حوصلگی از جام بلند شدم و لباس مزخرفم رو از تنم کندم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_شانزده

به سمت حموم رفتم تا یک دوش سر سری بگیرم. دیشب به خودم زیادی فشار آورده بودم. بدنم خیلی ضعیف شده بود امّا زیاد حسش نبود که حموم کردنم رو کش بدم. با بی‌حالی یک دوش سر سری گرفتم و از حموم بیرون اومدم. یک پیرهن و شلوار بنفش رنگ پوشیدم که یک‌ دفعه حالم به هم خورد. بدو بدو به سمت دست‌شویی رفتم و عوق زدم. نزدیک بود معده‌ی خالیم رو هم بالا بیارم. این‌قدر حالم شدید به‌ هم خورد که خودم از خودم، تعجّب کردم امّا من که دیشب چیزی نخوردم که روی دلم بمونه؛ پس این حالت تهوع‌ها چی بودن؟
با ترس خودم رو از توی آینه‌ی دست‌شویی نگاه کردم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- نکنه من... .
بی‌اراده دستم رو روی شکمم گذاشتم و در ادامه گفتم:
- حاملم؟!
با گفتن این حرف، دو قدم از ترس به عقب برگشتم. با چشم‌های ترسیده به خودم زل زدم. نه، این غیر‌ممکنه! حتماً معده‌ام به‌خاطر صبحونه نخوردن این‌طور به هم ریخته وگرنه من رو چه به حاملگی؟
سرم رو با کلافگی به دست گرفتم. می‌دونستم با این حرف‌ها داشتم خودم رو گول می‌زدم. حس واقعیم می‌گفت که این نشونه‌ها به دلیل نخوردن صبحونه نبود‌. از واقعیت نمی‌تونستم فرار کنم اما ممکنه این احتمال هم وجود نداشته باشه. من دارم اشتباه می‌کنم؟ خدا کنه که همین‌طور باشه. برای اطمینان، اول باید از نبودن این بچه مطمئن بشم تا خیالم راحت باشه.
با صورت رنگ‌پریده، به سمت گوشیم رفتم. شماره‌ی ساحل رو فوراً گرفتم که با دو بوق جواب داد:
- جانم عشق دلم؟
با صدای لرزون امّا آروم گفتم:
- ساحل میشه کمکم کنی؟
ساحل از حرفم با تعجّب گفت:
- چه کمکی؟ چی شده جانان؟ نکنه اون مادر مرده بلای سرت آورده، هان؟!
با حرف ساحل آروم گفتم:
- نه، چیزی نشده. فقط میشه الان بیای پیشم؟ چون به وجودت نیاز دارم. دیشب هم که بعد از حرف زدنمون برگشتی خونه. حداقل امروز رو کنارم باش.
ساحل با حرفم آهی کشید و با لحن پر از غمی گفت:
- جانان، بعد از اون حرف‌ها واقعاً حالم بد شد ولی باشه خواهری، الان به سمتت پرواز می‌کنم عزیزم.
آروم صدام رو پایین آوردم و به طوری که مامان از پشت در اتاقم نشنوه، گفتم:
- می‌تونی سر راه بیبی‌ چک بخری؟
با گفتن این حرف ساحل با جیغ گفت:
- چی؟
آروم امّا عصبانیت در جواب این جیغ بلند ساحل، گفتم:
- یواش ساحل. می‌خوای رسوام کنی؟ لطفاً وقتی اومدی پیشم با خودت چیزی که بهت گفتم رو بخر. خواهش می‌کنم الان هم از من نپرس چرا. وقتی اومدی همه‌ چی رو برات تعریف می‌کنم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_دویست_شانزده

به سمت حموم رفتم تا یک دوش سرسری بگیرم؛ چون دیشب به خودم زیادی فشار آورده بودم. بدنم خیلی ضعیف شده بود؛ امّا زیاد حسش نبود که حموم کردنم رو کش بدم. با بی‌حالی یک دوش سرسری گرفتم و از حموم بیرون اومدم. یک پیرهن و شلوار بنفش رنگ پوشیدم که یک‌دفعه حالم به هم خورد. بدوبدو به سمت دست ‌شویی رفتم، عوق زدم. نزدیک بود معده‌ی خالیم رو هم بالا بیارم. این‌قدر حالم شدید به‌ هم خورد که خودم از خودم تعجّب کردم؛ امّا من که دیشب چیزی نخوردم که روی دلم بمونه؛ پس این حالت تهوع‌ها چی بودن؟! با ترس خودم رو از توی آینه‌ی دست‌شویی نگاه کردم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- نکنه من؟!
بی‌اراده دستم رو روی شکمم گذاشتم و در ادامه گفتم:
- حاملم؟!
با گفتن این حرف دو قدم از ترس به عقب برگشتم. با چشم‌های ترسیده به خودم زل زدم. نه، این غیر‌ممکنه! حتماً معده‌ام به‌خاطر صبحونه نخوردنِ که این‌طور به هم ریختم؛ وگرنه من رو چه به حاملگی؟! سرم رو با کلافگی با دست گرفتم. می‌دونستم با این حرف‌ها داشتم خودم رو گول می‌زدم. حس واقعیم می‌گفت این نشونه‌ها به دلیل نخوردن صبحونه نبود؛ چون از واقعیت نمی‌تونستم فرار کنم؛ امّا ممکنه این احتمال هم وجود نداشته باشه. من دارم اشتباه می‌کنم؟ خدا کنه که همین‌طور باشه. برای اطمینان اوّل باید از نبودن این بچه مطمئن بشم، تا خیالم راحت

به سمت حموم رفتم تا یک دوش سر سری بگیرم. دیشب به خودم زیادی فشار آورده بودم. بدنم خیلی ضعیف شده بود امّا زیاد حسش نبود که حموم کردنم رو کش بدم. با بی‌حالی یک دوش سر سری گرفتم و از حموم بیرون اومدم. یک پیرهن و شلوار بنفش رنگ پوشیدم که یک‌ دفعه حالم به هم خورد. بدو بدو به سمت دست‌شویی رفتم و عوق زدم. نزدیک بود معده‌ی خالیم رو هم بالا بیارم. این‌قدر حالم شدید به‌ هم خورد که خودم از خودم، تعجّب کردم امّا من که دیشب چیزی نخوردم که روی دلم بمونه؛ پس این حالت تهوع‌ها چی بودن؟ 
با ترس خودم رو از توی آینه‌ی دست‌شویی نگاه کردم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- نکنه من... .
بی‌اراده دستم رو روی شکمم گذاشتم و در ادامه گفتم:
- حاملم؟!
با گفتن این حرف، دو قدم از ترس به عقب برگشتم. با چشم‌های ترسیده به خودم زل زدم. نه، این غیر‌ممکنه! حتماً معده‌ام به‌خاطر صبحونه نخوردن این‌طور به هم ریخته وگرنه من رو چه به حاملگی؟
سرم رو با کلافگی به دست گرفتم. می‌دونستم با این حرف‌ها داشتم خودم رو گول می‌زدم. حس واقعیم می‌گفت که این نشونه‌ها به دلیل نخوردن صبحونه نبود‌. از واقعیت نمی‌تونستم فرار کنم اما ممکنه این احتمال هم وجود نداشته باشه. من دارم اشتباه می‌کنم؟ خدا کنه که همین‌طور باشه. برای اطمینان، اول باید از نبودن این بچه مطمئن بشم تا خیالم راحت باشه.
 با صورت رنگ‌پریده، به سمت گوشیم رفتم. شماره‌ی ساحل رو فوراً گرفتم که با دو بوق جواب داد:
 - جانم عشق دلم؟
با صدای لرزون امّا آروم گفتم:
- ساحل میشه کمکم کنی؟
ساحل از حرفم با تعجّب گفت:
- چه کمکی؟ چی شده جانان؟ نکنه اون مادر مرده بلای سرت آورده، هان؟!
با حرف ساحل آروم گفتم:
- نه، چیزی نشده. فقط میشه الان بیای پیشم؟ چون به وجودت نیاز دارم. دیشب هم که بعد از حرف زدنمون برگشتی خونه. حداقل امروز رو کنارم باش.
ساحل با حرفم آهی کشید و با لحن پر از غمی گفت:
- جانان، بعد از اون حرف‌ها واقعاً حالم بد شد ولی باشه خواهری، الان به سمتت پرواز می‌کنم عزیزم.
آروم صدام رو پایین آوردم و به طوری که مامان از پشت در اتاقم نشنوه، گفتم:
- می‌تونی سر راه بیبی‌ چک بخری؟
با گفتن این حرف ساحل با جیغ گفت:
-  چی؟
آروم امّا عصبانیت در جواب این جیغ بلند ساحل، گفتم:
- یواش ساحل. می‌خوای رسوام کنی؟ لطفاً وقتی اومدی پیشم با خودت چیزی که بهت گفتم رو بخر. خواهش می‌کنم الان هم از من نپرس چرا. وقتی اومدی همه‌ چی رو برات تعریف می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_هفده

ساحل با صدای پر از تعجّبی گفت:
- خدا به خیر کنه! باشه، الان زودی می‌خرم و سمتت میام.
با این حرف، تشکری از ساحل کردم. بعد از خداحافظی، گوشی رو قطع کردم و زودی موهای خیسم رو خشک کردم. بعد از آماده شدن، با بی‌حالی به سمت پنجره‌ی اتاقم رفتم و سرم رو روی دیوار تکیه دادم. به نقطه نامعلومی خیره شده بودم. کاش گوشه‌ای از این شهر شلوغ، کمی دورتر از هیاهوی مَهیب، یک نفر داد می‌زد:
- آرامش! بیا حراجش کردیم.
من هم با خوش‌حالی می‌رفتم و اون آرامش رو می‌خریدم، وارد کل وجودم می‌کردم تا دیگه اشک نریزم، تا دیگه غصّه نخور، درد نکشم و بیشتر از این، با این عذاب خودم رو نابود نکنم. توی این روزهایی که گذشت، فقط یک قسمتی از من درد می‌کرد که براش تصویری ندارم، صدایی ندارم، مکانی ندارم، حالتی ندارم، حتّی اسم و توضیحی هم براش ندارم. فقط می‌تونم بگم یک قسمتی از من درد می‌کنه. همین!
خسته شدم. خسته شدم از این دردی که از آن من نیست و من به اجبار باید تحمّلش می‌کردم. گاهی با خیال از ذهنم می‌گذری، بعد اشک میشی و ردپاهات روی گونه‌های من خط میشن امّا من دیگه این‌قدر خسته شدم که نه حالی برای پاک کردن این ردپاها دارم، نه حالی برای اشک ریختن.
با شنیدن باز شدن در اتاقم، از دنیای پر از درد خودم خارج شدم و با اخم گفتم:
- مامان، گفتم من رو تنها بذار.
- جانان؟
با شنیدن صدای ساحل، مثل فنر به سمتش برگشتم که دیدم ساحل یک تای ابرو برای من بالا پرونده و با همون نگاه پروفسوریش، بهم زل زده بود. با دیدنش، پوفی کشیدم و گفتم:
- دِ چرا اون‌جا ماتت برده دختر؟ بیا دیگه.
ساحل با حرفم دست به س*ی*نه کرد و با اخم گفت:
- اگه ضمانت کنی بلایی سرم نمیاد، می‌خوام با اجازه‌ات چند قدم بیام جلو.
با دست محکم به پیشونیم زدم. با بی‌حوصلگی آمیخته با استرس، به سمت ساحل رفتم و گفتم:
- بزن کانال بعدی ساحل. بگو ببینم خریدی؟
ساحل با حرفم سری تکون داد. فوراً در اتاق رو بست. از کیفش بیبی‌ چک رو در آورد که من فوراً اون رو از دستش گرفتم. وارد دست‌شویی شدم و با انجام کار که کمی طول کشید، آروم از دست‌شویی بیرون اومدم که ساحل به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
- چی‌شد؟ نمی‌خوای چیزی بگی؟
با ناراحتی، تو چشم‌های ساحل خیره شدم و با لبخند تلخی گفتم:
- بیبی‌چک هنوز اوکی نشده ولی قلبم میگه که به همین زودی پدر شدن سیاوش رو باید جشن بگیرم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
ساحل با صدای پر از تعجّبی گفت:
- خدا به خیر کنه! باشه، الان زودی می‌خرم و سمتت میام.
با این حرف، تشکری از ساحل کردم. بعد از خداحافظی، گوشی رو قطع کردم و زودی موهای خیسم رو خشک کردم. بعد از آماده شدن، با بی‌حالی به سمت پنجره‌ی اتاقم رفتم و سرم رو روی دیوار تکیه دادم. به نقطه نامعلومی خیره شده بودم. کاش گوشه‌ای از این شهر شلوغ، کمی دورتر از هیاهوی مَهیب، یک نفر داد می‌زد:
- آرامش! بیا حراجش کردیم. 
من هم با خوش‌حالی می‌رفتم و اون آرامش رو می‌خریدم، وارد کل وجودم می‌کردم تا دیگه اشک نریزم، تا دیگه غصّه نخور، درد نکشم و بیشتر از این، با این عذاب خودم رو نابود نکنم. توی این روزهایی که گذشت، فقط یک قسمتی از من درد می‌کرد که براش تصویری ندارم، صدایی ندارم، مکانی ندارم، حالتی ندارم، حتّی اسم و توضیحی هم براش ندارم. فقط می‌تونم بگم یک قسمتی از من درد می‌کنه. همین!
خسته شدم. خسته شدم از این دردی که از آن من نیست و من به اجبار باید تحمّلش می‌کردم. گاهی با خیال از ذهنم می‌گذری، بعد اشک میشی و ردپاهات روی گونه‌های من خط میشن امّا من دیگه این‌قدر خسته شدم که نه حالی برای پاک کردن این ردپاها دارم، نه حالی برای اشک ریختن.
با شنیدن باز شدن در اتاقم، از دنیای پر از درد خودم خارج شدم و با اخم گفتم:
- مامان، گفتم من رو تنها بذار.
- جانان؟
با شنیدن صدای ساحل، مثل فنر به سمتش برگشتم که دیدم ساحل یک تای ابرو برای من بالا پرونده و با همون نگاه پروفسوریش،  بهم زل زده بود. با دیدنش، پوفی کشیدم و گفتم:
- دِ چرا اون‌جا ماتت برده دختر؟ بیا دیگه.
ساحل با حرفم دست به س*ی*نه کرد و با اخم گفت:
- اگه ضمانت کنی بلایی سرم نمیاد، می‌خوام با اجازه‌ات چند قدم بیام جلو.
با دست محکم به پیشونیم زدم. با بی‌حوصلگی آمیخته با استرس، به سمت ساحل رفتم و گفتم:
- بزن کانال بعدی ساحل. بگو ببینم خریدی؟
ساحل با حرفم سری تکون داد. فوراً در اتاق رو بست. از کیفش بیبی‌ چک رو در آورد که من فوراً اون رو از دستش گرفتم. وارد دست‌شویی شدم و با انجام کار که کمی طول کشید، آروم از دست‌شویی بیرون اومدم که ساحل به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
- چی‌شد؟ نمی‌خوای چیزی بگی؟
با ناراحتی، تو چشم‌های ساحل خیره شدم و با لبخند تلخی گفتم:
- بیبی‌چک هنوز اوکی نشده ولی قلبم میگه که به همین زودی پدر شدن سیاوش رو باید جشن بگیرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_هجده

ساحل با شنیدن حرفم، دستش رو با ناباوری روی دهنش گذاشت. با چشم‌های ازحدقه ‌در اومده نگاهم کرد و آروم گفت:
- دروغ میگی.
با حرفش، نفس عمیقی کشیدم. آروم روی تخت نشستم و گفتم:
- چه دروغی خواهر من؟ مگه نمی‌بینی حال و روزم رو؟
ساحل با ترس به سمتم اومد. کنارم نشست و با ترس گفت:
- الان می‌خوای چی‌ کار کنی؟
با ناراحتی، صورتم رو با دست مالوندم و گفتم:
- ببینم نتیجه‌ی بیبی‌ چک چی در میاد. بعد تصمیم می‌گیرم که چه خاکی باید توی سرم بریزم.
ساحل با حرفم آهی کشید که من از جام بلند شدم. وارد دست‌شویی شدم و بیبی‌چک رو برداشتم که با دیدن نتیجه، بی‌اراده بیبی‌ چک از دستم افتاد. خدای من! این دیگه چه مصیبتی بود؟ توی این هیری‌ ویری فقط همین یکی رو کم داشتم اما نمی‌دونم چرا لبخند روی ل*بم نشست. الان من مادر شدم؟ الان توی شکمم، بچه‌ی سیاوش رو دارم؟
با این فکر مثل دیوونه‌ها یک‌ دفعه زیر خنده زدم. جوری می‌خندیدم که قهقهه‌هام توی دست‌شویی اِکو می‌شد که ساحل، بدو بدو وارد دست‌شویی شد. با دیدنم، تعجّب‌وار صدام زد:
- جانان؟!
امّا من هم‌چنان می‌خندیدم و با خنده‌ رو به ساحل برگشتم. گفتم:
- باور می‌کنی من دارم مادر میشم؟
با این حرفم دوباره زیر خنده زدم؛ چون کم‌ کم داشتم عقلم رو از دست می‌دادم و دل به دیوونگی می‌دادم. همین‌طور هم شد. ساحل با چشم‌های اشکی نگاهم کرد و بیبی‌ چک رو از زمین برداشت‌. با دیدن نتیجه قطره اشکی از چشمش لغزید و گفت:
- بی‌چاره شدیم.
با حرف ساحل، خنده‌ام کم‌ کم از بین رفت و با لحن دلقک مانندی گفتم:
- چرا بی‌چاره؟ اتفاقاً من خوش‌بخت‌ترین دختر دنیا هستم؛ چون دارم با یکی دیگه ازدواج می‌کنم امّا بچّه‌ی یکی دیگه توی شکمم هست و این ته خوشبختی برای من به حساب میاد!
ساحل با حرفم، بیبی‌ چک رو توی پلاستیک پیچید و گذاشت توی جیب پالتوش. بعد بازوهای من رو محکم گرفت و با تأکید گفت:
- اگه امیرحسین از وجود این بچّه بویی ببره، هر جفتتون رو زیر خاک می‌‌کنه جانان.
با حرف ساحل لبخند تلخی زدم و گفتم:
- چه بهتر! فوقش از این زندگی قشنگم لِفت میدم. مگه چیه؟
ساحل با حرفم نفس عمیقی کشید و با جدیت گفت:
- جانان! خواهش می‌کنم به خودت بیا. این حرف‌ها چیه می‌زنی تو دختر؟ قضیه جدیه جانان. اگه امیرحسین بفهمه، شَر میشه.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
ساحل با شنیدن حرفم، دستش رو با ناباوری روی دهنش گذاشت. با چشم‌های ازحدقه ‌در اومده نگاهم کرد و آروم گفت:
- دروغ میگی.
با حرفش، نفس عمیقی کشیدم. آروم روی تخت نشستم و گفتم:
- چه دروغی خواهر من؟ مگه نمی‌بینی حال و روزم رو؟
ساحل با ترس به سمتم اومد. کنارم نشست و با ترس گفت:
- الان می‌خوای چی‌ کار کنی؟
با ناراحتی، صورتم رو با دست مالوندم و گفتم:
- ببینم نتیجه‌ی بیبی‌ چک چی در میاد. بعد تصمیم می‌گیرم که چه خاکی باید توی سرم بریزم.
ساحل با حرفم آهی کشید که من از جام بلند شدم. وارد دست‌شویی شدم و بیبی‌چک رو برداشتم که با دیدن نتیجه، بی‌اراده بیبی‌ چک از دستم افتاد. خدای من! این دیگه چه مصیبتی بود؟ توی این هیری‌ ویری فقط همین یکی رو کم داشتم اما نمی‌دونم چرا لبخند روی ل*بم نشست. الان من مادر شدم؟ الان توی شکمم، بچه‌ی سیاوش رو دارم؟
با این فکر مثل دیوونه‌ها یک‌ دفعه زیر خنده زدم. جوری می‌خندیدم که قهقهه‌هام توی دست‌شویی اِکو می‌شد که ساحل، بدو بدو وارد دست‌شویی شد. با دیدنم، تعجّب‌وار صدام زد:
- جانان؟!
امّا من هم‌چنان می‌خندیدم و با خنده‌ رو به ساحل برگشتم. گفتم:
- باور می‌کنی من دارم مادر میشم؟
با این حرفم دوباره زیر خنده زدم؛ چون کم‌ کم داشتم عقلم رو از دست می‌دادم و دل به دیوونگی می‌دادم. همین‌طور هم شد. ساحل با چشم‌های اشکی نگاهم کرد و بیبی‌ چک رو از زمین برداشت‌. با دیدن نتیجه قطره اشکی از چشمش لغزید و گفت:
- بی‌چاره شدیم.
با حرف ساحل، خنده‌ام کم‌ کم از بین رفت و با لحن دلقک مانندی گفتم:
- چرا بی‌چاره؟ اتفاقاً من خوش‌بخت‌ترین دختر دنیا هستم؛ چون دارم با یکی دیگه ازدواج می‌کنم امّا بچّه‌ی یکی دیگه توی شکمم هست و این ته خوشبختی برای من به حساب میاد! 
ساحل با حرفم، بیبی‌ چک رو توی پلاستیک پیچید و گذاشت توی جیب پالتوش. بعد بازوهای من رو محکم گرفت و با تأکید گفت:
-  اگه امیرحسین از وجود این بچّه بویی ببره، هر جفتتون رو زیر خاک می‌‌کنه جانان.
 با حرف ساحل لبخند تلخی زدم و گفتم:
- چه بهتر! فوقش از این زندگی قشنگم لِفت میدم. مگه چیه؟
ساحل با حرفم نفس عمیقی کشید و با جدیت گفت:
- جانان! خواهش می‌کنم به خودت بیا. این حرف‌ها چیه می‌زنی تو دختر؟ قضیه جدیه جانان. اگه امیرحسین بفهمه، شَر میشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
بالا