#پارت_دویست_نه
کجا غیبش زد؟ با استرس، پو*ست ل*بم رو کندم و دوباره به اطرافم نگاه کردم که ناگهان، چند تا از فامیلامون به سمتم اومدند و شروع به تبریک گفتن کردن. من هم به اجبار همراهیشون کردم. خودم رو خیلی خوشحال و ذوق زده نشون دادم. با رفتن فامیلام، دوباره نگاهی به اطرافم کردم که ناگهان حالتتهوع بهم دست داد. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و به طوری که خیلی ضایع نباشم، از جایگاه پایین اومدم و وارد خونه شدم. قدمهام رو تندتر کردم و خودم رو به دستشویی رسوندم. هرچی توی معدهام بود رو بالا آوردم و به طرز فجیعی داشتم عوق میزدم. با بیحالی دهنم رو شستم. به دیوار تکیه دادم. آه چه مرگم شده بود؟ چرا اینقدر دلم پیچ میخورد؟ برای بهتر شدن حالم، دو سه بار نفس عمیقی کشیدم که به طور ناگهانی در باز شد و گارسونی که تازه کنارم بود، با هول وارد دستشویی شد. با چشمهای متعجّب امّا آروم، گفتم:
- سیاوش؟
سیاوش در دستشویی رو قفل کرد و به سمتم برگشت که با دیدنم، با بهت بهم خیره شد و زیر ل*ب زمزمهوار گفت:
- جانانم.
نمیدونم چرا امّا با دلتنگی شدیدی نگاهش کردم که سیاوش، سبیلهای مصنوعیش رو کند و با صورت نگرانی گفت:
- چت شده جانان؟ حالت خوبه؟
امّا من بدون اهمیّت دادن به حرفش، با دلتنگی به سمتش رفتم. اون رو محکم توی بغلم گرفتم. دستهام رو دورش حلقه کردم. سیاوش هم دست کمی از من نداشت و محکم من رو با دستهای قویش گرفته بود. با عطش، عطرش رو میبلعیدم و گریه میکردم. دست خودم نبود خیلی دلتنگ سیاوش بودم. آخ سیاوشم! نمی دونی شوق دیدنت با دل من چه کرد که اینطور از خود بیخود شدم. خدای من! چهطور بدون سیاوش زندگی کنم؟ چطور بدون این که هر روز عطرش رو بو کنم، صبحم رو شب کنم؟ با این فکر، آروم هق زدم که سیاوش ب*وسهای روی موهام کاشت و من رو از بغلش بیرون آورد و گفت:
- جانانم؟
دستم رو روی دهنش گذاشتم و با بغض گفتم:
- هیش... چیزی نگو سیاوش.
بعد سرم رو روی س*ی*نهاش گذاشتم و چشمهام رو با آرامش بستم. من نه وابستهی سیاوش هستم، نه بهش دل بستم. من جونم رو به جون سیاوش گره زدم و بدون اون میمیرم.
سیاوش در حالیکه آروم بازوم رو نوازش میکرد، گفت:
- خوبی عزیزم؟ تو رو خدا یک چیزی بگو، دارم میمیرم از نگرانی.
قطره اشکم رو با دستم پاک کردم و آروم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- خوبم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کجا غیبش زد؟ با استرس، پو*ست ل*بم رو کندم و دوباره به اطرافم نگاه کردم که ناگهان، چند تا از فامیلامون به سمتم اومدند و شروع به تبریک گفتن کردن. من هم به اجبار همراهیشون کردم. خودم رو خیلی خوشحال و ذوق زده نشون دادم. با رفتن فامیلام، دوباره نگاهی به اطرافم کردم که ناگهان حالتتهوع بهم دست داد. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و به طوری که خیلی ضایع نباشم، از جایگاه پایین اومدم و وارد خونه شدم. قدمهام رو تندتر کردم و خودم رو به دستشویی رسوندم. هرچی توی معدهام بود رو بالا آوردم و به طرز فجیعی داشتم عوق میزدم. با بیحالی دهنم رو شستم. به دیوار تکیه دادم. آه چه مرگم شده بود؟ چرا اینقدر دلم پیچ میخورد؟ برای بهتر شدن حالم، دو سه بار نفس عمیقی کشیدم که به طور ناگهانی در باز شد و گارسونی که تازه کنارم بود، با هول وارد دستشویی شد. با چشمهای متعجّب امّا آروم، گفتم:
- سیاوش؟
سیاوش در دستشویی رو قفل کرد و به سمتم برگشت که با دیدنم، با بهت بهم خیره شد و زیر ل*ب زمزمهوار گفت:
- جانانم.
نمیدونم چرا امّا با دلتنگی شدیدی نگاهش کردم که سیاوش، سبیلهای مصنوعیش رو کند و با صورت نگرانی گفت:
- چت شده جانان؟ حالت خوبه؟
امّا من بدون اهمیّت دادن به حرفش، با دلتنگی به سمتش رفتم. اون رو محکم توی بغلم گرفتم. دستهام رو دورش حلقه کردم. سیاوش هم دست کمی از من نداشت و محکم من رو با دستهای قویش گرفته بود. با عطش، عطرش رو میبلعیدم و گریه میکردم. دست خودم نبود خیلی دلتنگ سیاوش بودم. آخ سیاوشم! نمی دونی شوق دیدنت با دل من چه کرد که اینطور از خود بیخود شدم. خدای من! چهطور بدون سیاوش زندگی کنم؟ چطور بدون این که هر روز عطرش رو بو کنم، صبحم رو شب کنم؟ با این فکر، آروم هق زدم که سیاوش ب*وسهای روی موهام کاشت و من رو از بغلش بیرون آورد و گفت:
- جانانم؟
دستم رو روی دهنش گذاشتم و با بغض گفتم:
- هیش... چیزی نگو سیاوش.
بعد سرم رو روی س*ی*نهاش گذاشتم و چشمهام رو با آرامش بستم. من نه وابستهی سیاوش هستم، نه بهش دل بستم. من جونم رو به جون سیاوش گره زدم و بدون اون میمیرم.
سیاوش در حالیکه آروم بازوم رو نوازش میکرد، گفت:
- خوبی عزیزم؟ تو رو خدا یک چیزی بگو، دارم میمیرم از نگرانی.
قطره اشکم رو با دستم پاک کردم و آروم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- خوبم.
کد:
کجا غیبش زد؟ با استرس، پو*ست ل*بم رو کندم و دوباره به اطرافم نگاه کردم که ناگهان، چند تا از فامیلامون به سمتم اومدند و شروع به تبریک گفتن کردن. من هم به اجبار همراهیشون کردم. خودم رو خیلی خوشحال و ذوق زده نشون دادم. با رفتن فامیلام، دوباره نگاهی به اطرافم کردم که ناگهان حالتتهوع بهم دست داد. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و به طوری که خیلی ضایع نباشم، از جایگاه پایین اومدم و وارد خونه شدم. قدمهام رو تندتر کردم و خودم رو به دستشویی رسوندم. هرچی توی معدهام بود رو بالا آوردم و به طرز فجیعی داشتم عوق میزدم. با بیحالی دهنم رو شستم. به دیوار تکیه دادم. آه چه مرگم شده بود؟ چرا اینقدر دلم پیچ میخورد؟ برای بهتر شدن حالم، دو سه بار نفس عمیقی کشیدم که به طور ناگهانی در باز شد و گارسونی که تازه کنارم بود، با هول وارد دستشویی شد. با چشمهای متعجّب امّا آروم، گفتم:
- سیاوش؟
سیاوش در دستشویی رو قفل کرد و به سمتم برگشت که با دیدنم، با بهت بهم خیره شد و زیر ل*ب زمزمهوار گفت:
- جانانم.
نمیدونم چرا امّا با دلتنگی شدیدی نگاهش کردم که سیاوش، سبیلهای مصنوعیش رو کند و با صورت نگرانی گفت:
- چت شده جانان؟ حالت خوبه؟
امّا من بدون اهمیّت دادن به حرفش، با دلتنگی به سمتش رفتم. اون رو محکم توی بغلم گرفتم. دستهام رو دورش حلقه کردم. سیاوش هم دست کمی از من نداشت و محکم من رو با دستهای قویش گرفته بود. با عطش، عطرش رو میبلعیدم و گریه میکردم. دست خودم نبود خیلی دلتنگ سیاوش بودم. آخ سیاوشم! نمی دونی شوق دیدنت با دل من چه کرد که اینطور از خود بیخود شدم. خدای من! چهطور بدون سیاوش زندگی کنم؟ چطور بدون این که هر روز عطرش رو بو کنم، صبحم رو شب کنم؟ با این فکر، آروم هق زدم که سیاوش ب*وسهای روی موهام کاشت و من رو از بغلش بیرون آورد و گفت:
- جانانم؟
دستم رو روی دهنش گذاشتم و با بغض گفتم:
- هیش... چیزی نگو سیاوش.
بعد سرم رو روی س*ی*نهاش گذاشتم و چشمهام رو با آرامش بستم. من نه وابستهی سیاوش هستم، نه بهش دل بستم. من جونم رو به جون سیاوش گره زدم و بدون اون میمیرم.
سیاوش در حالیکه آروم بازوم رو نوازش میکرد، گفت:
- خوبی عزیزم؟ تو رو خدا یک چیزی بگو، دارم میمیرم از نگرانی.
قطره اشکم رو با دستم پاک کردم و آروم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- خوبم.
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
آخرین ویرایش توسط مدیر: