کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_نوزده

با حرفش، قطره اشکی از چشمم لغزید و با بغض گفتم:
- باور نمی‌کنم که ثمره‌ی عشق من و سیاوش الان توی وجود و خون منه.
ساحل با حرفم آهی کشید و گفت:
- از دست تو جانان! با این‌ حرف‌ها آخرش خودت رو به کُشتن میدی. تو دیشب به امیرحسین بله دادی، حواست هست دختر؟ پس دیگه حق نداری به سیاوش فکر کنی. خواهش می‌کنم سیاوش رو فراموش کن.
با این حرف، اشک‌هام پشت سر هم سُر خوردن و با صدای لرزونی گفتم:
- من که دارم سعی خودم رو می‌کنم که فراموشش کنم اما این قلب ز*ب*ون نفهم من مگه حرف حالیش میشه؟ تو بگو چی کار کنم ساحل؟ بهم یاد بده چطور دلتنگش نباشم؟ چطوری باید ریشه‌ی عشق سیاوش رو از اعماق وجودم بِکَنم وقتی که ریشه‌ی جدیدی، اون هم توی شکم من، تازه داره جوونه میزنه؟ بهم یاد بده لامصب که چطور اشک توی کاسه‌ی چشمم رو خشک کنم؟!
با این حرف، دستم رو مشت کردم و محکم به سینم کوبیدم. گفتم:
- بهم یاد بده چطور قلب خودم رو بکُشم، هان؟
ساحل با دیدن حال ‌و روزم، با بغض آروم بغلم کرد و گفت:
- نمی‌دونم خواهری؛ ولی این رو خوب می‌دونم که این ثمره، باعث نابودیت میشه، اون هم توسط اون مر*تیکه‌ی روانی! وای به روزی که بفهمه جانان، وای! ولی خواهری نترس. یک فکری براش می‌کنیم عزیزم. الان فقط آروم باش، خب؟
با حرف‌هاش آروم هق زدم و گفتم:
- می‌دونی ساحل، روزهاى خوب و بد زیادی با سیاوش داشتم كه بيشترشون خوب بودن. نمی‌دونی چه حر‌ف‌های قشنگی زد و چه کار‌هایی برای من کرد که دل هر دختری رو می‌برد و حالا من با تموم بدبختیم، اون روزهای قشنگ رو مى‌بوسم و بر خلاف میلم، می‌ذارم کنار تا خاک بخورن؛ چون از کجا خبردار می‌شدم که ته عشق قشنگمون، به این بدبختی ختم می‌شد؟
ساحل، آروم موهام رو نوازش کرد که من در ادامه گفتم:
- خب من هم انسانم، قلب دارم. بی‌اراده عاشقش شدم. دست خودم نبود. این‌قدر کور کورانه عاشقش شدم که نقاب اصلیش رو نتونستم ببینم. آه ساحل، اوّلین تجربه‌ام بود، چه می‌دونستم این‌جور میشه؟
ساحل با حرفم، آروم هقی زد و گفت:
- غصّه نخور خواهری. بالاخره باید این خاطرات هر چند خوب و قشنگ رو فراموش کنی تا بتونی صفحه‌ی جدیدی رو برای خودت باز کنی. اوّلین قدم برای زندگی جدیدت اینه که هر چیزی که به گذشتت مربوط میشه رو باید از بین ببری جانان.
منظور ساحل رو به خوبی دریافت کردم که می‌خواست بچّه رو سقط کنم؛ پس با حرف ساحل لبخند تلخی زدم و گفتم:
- هیچ‌ کاری نمی‌کنم ساحل؛ چون من بچّم رو می‌خوام.
ساحل با حرفم، با بهت از بغلم بیرون اومد و گفت:
- با وجود این بچّه، مگه می‌تونی با امیرحسین زندگی کنی؟
با حرفش پوزخندی زدم، گفتم:
- آره میشه. اگه نگران دیوونگی امیرحسین هستی، این رو بهت بگم که اصلاً برای من مهم نیست. فوقش می‌خواد چی‌کارم کنه؟ می‌خواد من رو بکشه! خب بکشه، ثوابم می‌بره؛ چون من خیلی وقته از این زندگی بریدم. الان که می‌بینی سر پا هستم و کمی خو‌ش‌حالم، به‌ خاطر وجود این بچّه‌است؛ چون این بچّه بهم امید به زندگی داد.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با حرفش، قطره اشکی از چشمم لغزید و با بغض گفتم:
- باور نمی‌کنم که ثمره‌ی عشق من و سیاوش الان توی وجود و خون منه.
ساحل با حرفم آهی کشید و گفت:
- از دست تو جانان! با این‌ حرف‌ها آخرش خودت رو به کُشتن میدی. تو دیشب به امیرحسین بله دادی، حواست هست دختر؟ پس دیگه حق نداری به سیاوش فکر کنی. خواهش می‌کنم سیاوش رو فراموش کن.
با این حرف، اشک‌هام پشت سر هم سُر خوردن و با صدای لرزونی گفتم:
- من که دارم سعی خودم رو می‌کنم که فراموشش کنم اما این قلب ز*ب*ون نفهم من مگه حرف حالیش میشه؟ تو بگو چی کار کنم ساحل؟ بهم یاد بده چطور دلتنگش نباشم؟ چطوری باید ریشه‌ی عشق سیاوش رو از اعماق وجودم بِکَنم وقتی که ریشه‌ی جدیدی، اون هم توی شکم من، تازه داره جوونه میزنه؟ بهم یاد بده لامصب که چطور اشک توی کاسه‌ی چشمم رو خشک کنم؟!
با این حرف، دستم رو مشت کردم و محکم به سینم کوبیدم. گفتم:
- بهم یاد بده چطور قلب خودم رو بکُشم، هان؟
ساحل با دیدن حال ‌و روزم، با بغض آروم بغلم کرد و گفت:
-  نمی‌دونم خواهری؛ ولی این رو خوب می‌دونم که این ثمره، باعث نابودیت میشه، اون هم توسط اون مر*تیکه‌ی روانی! وای به روزی که بفهمه جانان، وای! ولی خواهری نترس. یک فکری براش می‌کنیم عزیزم. الان فقط آروم باش، خب؟
با حرف‌هاش آروم هق زدم و گفتم:
- می‌دونی ساحل، روزهاى خوب و بد زیادی با سیاوش داشتم كه بيشترشون خوب بودن. نمی‌دونی چه حر‌ف‌های قشنگی زد و چه کار‌هایی برای من کرد که دل هر دختری رو می‌برد و حالا من با تموم بدبختیم، اون روزهای قشنگ رو مى‌بوسم و بر خلاف میلم، می‌ذارم کنار تا خاک بخورن؛ چون از کجا خبردار می‌شدم که ته عشق قشنگمون، به این بدبختی ختم می‌شد؟
 ساحل، آروم موهام رو نوازش کرد که من در ادامه گفتم:
- خب من هم انسانم، قلب دارم. بی‌اراده عاشقش شدم. دست خودم نبود. این‌قدر کور کورانه عاشقش شدم که نقاب اصلیش رو نتونستم ببینم. آه ساحل، اوّلین تجربه‌ام بود، چه می‌دونستم این‌جور میشه؟
ساحل با حرفم، آروم هقی زد و گفت:
- غصّه نخور خواهری. بالاخره باید این خاطرات هر چند خوب و قشنگ رو فراموش کنی تا بتونی صفحه‌ی جدیدی رو برای خودت باز کنی.  اوّلین قدم برای زندگی جدیدت اینه که هر چیزی که به گذشتت مربوط میشه رو باید از بین ببری جانان.
منظور ساحل رو به خوبی دریافت کردم که می‌خواست بچّه رو سقط کنم؛ پس با حرف ساحل لبخند تلخی زدم و گفتم:
- هیچ‌ کاری نمی‌کنم ساحل؛ چون من بچّم رو می‌خوام.
 ساحل با حرفم، با بهت از بغلم بیرون اومد و گفت:
- با وجود این بچّه، مگه می‌تونی با امیرحسین زندگی کنی؟
با حرفش پوزخندی زدم، گفتم:
- آره میشه. اگه نگران دیوونگی امیرحسین هستی، این رو بهت بگم که اصلاً برای من مهم نیست. فوقش می‌خواد چی‌کارم کنه؟ می‌خواد من رو بکشه! خب بکشه، ثوابم می‌بره؛ چون من خیلی وقته از این زندگی بریدم. الان که می‌بینی سر پا هستم و کمی خو‌ش‌حالم، به‌ خاطر وجود این بچّه‌است؛ چون این بچّه بهم امید به زندگی داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_بیست

با حرفم، ساحل اخم کرد و می‌خواست حرفی بزنه که یکهو، در اتاقم زده شد. ساحل نگاهی بهم کرد و به سمت در اتاق رفت و در رو آروم باز کرد. من هم اشک‌هام رو فوراً با دست‌ پاک کردم و به سمت در رفتم که با دیدن مامان و یک خانوم غریبه با کلی کتاب عروس در دستش، ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- بله؟
خانوم غریبه لبخندی بهم زد و گفت:
- من خانوم یوسفی، بهترین طراح لباس‌های عروس در تهران هستم. اومدم که با کمک نظرات من، یک لباس عروس رویایی برای شب عروسیتون طراحی کنیم.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- به دستور آقا دوماد، درسته؟
خانوم یوسفی سری تکون داد و با لبخند گفت:
- بله عروس‌خانوم.
با آوردن کلمه‌ی عروس خانوم، دهن کجی کردم و با لحن پر از نفرتی گفتم:
- به آقا دومادت بگو عروس‌خانوم طراح لباس عروس نمی‌خواد، طراح کفن می‌خواد! اگه داره، لطفاً برام بیارتش. شیرفهم شدی؟!
زن بی‌چاره با گیجی نگاهی بهم کرد که من محکم در رو به صورتش کوبیدم و زیر ل*ب با حرص گفتم:
- عروس خانوم!
ساحل با دیدن رفتارم، پوفی کشید و گفت:
- زن بی‌چاره چه گناهی داشت آخه؟
با حرف ساحل، شونه‌‌ای بالا انداختم. با بی‌خیالی به سمت تخت رفتم. هندزفری‌هام رو توی گوشیم وصل کردم و توی گوشم گذاشتم. با اعصابی به هم ریخته، توی لیست آهنگ رفتم و به دنبالِ پیدا کردن آهنگِ غمگینی شدم که با یافتنش آهنگ رو پلی کردم و شروع به گوش دادن کردم. شاید این آهنگ بتونه حال بد من رو خوب بکنه. هه! البته اگه بتونه.
ساحل با دیدنم، سری از ناراحتی تکون داد. کیفش رو آروم برداشت. با دست به هم اشاره کرد و گفت:
- هر کاری می‌خوای بکنی، اوّل من رو در جریان بذار جانان. باشه؟
با حرفش، سری تکون دادم و بعد از این حرف، از هم خداحافظی کردیم که ساحل با حال گرفته از اتاقم بیرون رفت. من هم چشم‌هام رو بستم. آروم شروع به گوش دادن آهنگ مورد علاقه‌ام شدم؛ چون فقط این آهنگ بود که حال خ*را*ب من رو تسکین می‌داد.
« می‌گذره ماه و سال، همش درگیر کار و بار.
نمی‌دونم پس کِی وقت زندگی ماست‌.
غرق میشه دونه‌ دونه آرزوهام زیرِ آب.
برش دار ببینم چیه پشت این نقاب؟
که تنگ نمیشه اون دلِ تو بس که یک دنده‌ست.
خیلی وقته این ل*ب‌هام لنگِ یک خنده‌ست.
همیشه اونی که بی‌رحمه برنده‌ست.
بیا خونه، شهر پُر گرگ درنده‌ست.
هیشکی نمی‌فهمه من رو مثل یک رازم.
این من بی تو رو ببین، شکل جنازه‌ام
تا کِی واسه اومدنت قِصه بسازم؟
این همه دست و پا زدم، حیفه ببازم. »


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با حرفم، ساحل اخم کرد و می‌خواست حرفی بزنه که یکهو، در اتاقم زده شد. ساحل نگاهی بهم کرد و به سمت در اتاق رفت و در رو آروم باز کرد. من هم اشک‌هام رو فوراً با دست‌ پاک کردم و به سمت در رفتم که با دیدن مامان و یک خانوم غریبه با کلی کتاب عروس در دستش، ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- بله؟
خانوم غریبه لبخندی بهم زد و گفت:
- من خانوم یوسفی، بهترین طراح لباس‌های عروس در تهران هستم. اومدم که با کمک نظرات من، یک لباس عروس رویایی برای شب عروسیتون طراحی کنیم.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- به دستور آقا دوماد، درسته؟
خانوم یوسفی سری تکون داد و با لبخند گفت:
-  بله عروس‌خانوم.
با آوردن کلمه‌ی عروس خانوم، دهن کجی کردم و با لحن پر از نفرتی گفتم:
-  به آقا دومادت بگو عروس‌خانوم طراح لباس عروس نمی‌خواد، طراح کفن می‌خواد! اگه داره، لطفاً برام بیارتش. شیرفهم شدی؟!
زن بی‌چاره با گیجی نگاهی بهم کرد که من محکم در رو به صورتش کوبیدم و زیر ل*ب با حرص گفتم:
- عروس خانوم!
ساحل با دیدن رفتارم، پوفی کشید و گفت:
- زن بی‌چاره چه گناهی داشت آخه؟
با حرف ساحل، شونه‌‌ای بالا انداختم. با بی‌خیالی به سمت تخت رفتم. هندزفری‌هام رو توی گوشیم وصل کردم و توی گوشم گذاشتم. با اعصابی به هم ریخته، توی لیست آهنگ رفتم و به دنبالِ پیدا کردن آهنگِ غمگینی شدم که با یافتنش آهنگ رو پلی کردم و شروع به گوش دادن کردم. شاید این آهنگ بتونه حال بد من رو خوب بکنه. هه! البته اگه بتونه.
ساحل با دیدنم، سری از ناراحتی تکون داد. کیفش رو آروم برداشت. با دست به هم اشاره کرد و گفت:
-  هر کاری می‌خوای بکنی، اوّل من رو در جریان بذار جانان. باشه؟
با حرفش، سری تکون دادم و بعد از این حرف، از هم خداحافظی کردیم که ساحل با حال گرفته از اتاقم بیرون رفت. من هم چشم‌هام رو بستم. آروم شروع به گوش دادن آهنگ مورد علاقه‌ام شدم؛ چون فقط این آهنگ بود که حال خ*را*ب من رو تسکین می‌داد.
« می‌گذره ماه و سال، همش درگیر کار و بار.
نمی‌دونم پس کِی وقت زندگی ماست‌.
غرق میشه دونه‌ دونه آرزوهام زیرِ آب.
برش دار ببینم چیه پشت این نقاب؟
که تنگ نمیشه اون دلِ تو بس که یک دنده‌ست.
خیلی وقته این ل*ب‌هام لنگِ یک خنده‌ست.
همیشه اونی که بی‌رحمه برنده‌ست.
بیا خونه، شهر پُر گرگ درنده‌ست.
هیشکی نمی‌فهمه من رو مثل یک رازم.
این من بی تو رو ببین، شکل جنازه‌ام
تا کِی واسه اومدنت قِصه بسازم؟
این همه دست و پا زدم، حیفه ببازم. »
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_بیست_یک

با شنیدن آهنگ، با خستگی هندزفری‌هام رو گوشه‌ی عسلی کنار تخت پرت کردم. به سقف اتاقم خیره شدم که بی‌اراده دستم روی شکمم رفت. نمی‌دونم چرا امّا وجود این بچّه بهم امید به زندگی میده و بی‌اراده لبخند رو روی ل*ب‌های پر از غم من میاره. با این‌ که من روزهاست با لبخند زدن غریبه بودم امّا می‌دونم که فقط یک نفر می‌تونه پایان داستان زندگیِ غمگینِ من رو قشنگ کنه. اون هم کسی جز سیاوش نبود؛ چون هنوز هم بهترین انتخاب اشتباه من بود.
با دست شکمم رو نوازش کردم و آروم گفتم:
- عزیز دلم. الان خوابیدی کوچولو؟
یک‌ دفعه به حرف‌های خودم خنده‌ای کردم. با دست محکم توی سرم زدم و گفتم:
- دیوونه! اون الان قد لوبیاست. چه خوابیدنی؟ چه کشکی؟
با یادآوری حرف‌های سیاوش توی شب آخرمون، ناگهان خنده‌ی کم‌رنگم، به بغض ته گلوم تبدیل شد." اگه دختردار شدیم، اسمش رو جولیا می‌ذاریم. اگه پسردار شدیم اسمش رو آرتان می‌ذاریم."
با یادآوری حرف‌هاش، با غم چشم‌هام رو آروم بستم و آهی کشیدم. سرم رو با بی‌قراری تکون دادم؛ چون نمی‌خواستم با یادآوری گذشته‌ام، دوباره غمگین بشم. نمی‌خواستم با فکر کردن به گذشته‌ی تلخم، دوباره دل به اشک ریختن بدم. با این فکر سری از تأسف برای خودم تکون دادم. می‌خواستم از جام بلند بشم که یک‌ دفعه یادم افتاد برای چک کردن و سالم بودن بچّه، حتماً باید یک سونوگرافی بدم تا از سالم بودن بچه مطمئن بشم.
زودی به سمت گوشیم رفتم و پیش یک دکتر خوب، نوبت گرفتم که خدا رو شکر برای ساعت بعدی نوبت داشتن. من هم بی‌معطلی فوراً نوبت گرفتم. از جام آروم بلند شدم و به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم که ساعت پنج و نیم بود. خوبه، ساعت بعدی نوبت من بود. زودی لباس‌هام رو با یک شلوار مام‌استایل و مانتوی مشکی حالت کُتی عوض کردم. یک شال و کفش مشکی پوشیدم و از توی آیینه به خودم نگاهی کردم و پوزخندی به خودم زدم. سر تا پای لباس‌هام همش مشکی بود. انگار نه‌ انگار پس فردا عروسیمه! البته چه عروسی‌ای؟ بیشتر شبیه عزاداری برای من بود تا عروسی.
به خودم لبخند تلخی زدم و کیفم رو برداشتم. از خونه بیرون زدم و دستم رو برای اوّلین تاکسی بلند کردم. ماشین زیر پام بود امّا حسش نبود که رانندگی کنم. همون بهتره که با تاکسی برم.
***
- خب عزیزم، بهت تبریک میگم. بچّتون کاملاً سالمه.
با حرف خانوم دکتر، قطره اشکی از چشمم لغزید. با لبخند گفتم:
- واقعاً؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با شنیدن آهنگ، با خستگی هندزفری‌هام رو گوشه‌ی عسلی کنار تخت پرت کردم. به سقف اتاقم خیره شدم که بی‌اراده دستم روی شکمم رفت. نمی‌دونم چرا امّا وجود این بچّه بهم امید به زندگی میده و بی‌اراده لبخند رو روی ل*ب‌های پر از غم من میاره. با این‌ که من روزهاست با لبخند زدن غریبه بودم امّا می‌دونم که فقط یک نفر می‌تونه پایان داستان زندگیِ غمگینِ من رو قشنگ کنه. اون هم کسی جز سیاوش نبود؛ چون هنوز هم بهترین انتخاب اشتباه من بود.
 با دست شکمم رو نوازش کردم و آروم گفتم:
- عزیز دلم. الان خوابیدی کوچولو؟
یک‌ دفعه به حرف‌های خودم خنده‌ای کردم. با دست محکم توی سرم زدم و گفتم:
- دیوونه! اون الان قد لوبیاست. چه خوابیدنی؟ چه کشکی؟
با یادآوری حرف‌های سیاوش توی شب آخرمون، ناگهان خنده‌ی کم‌رنگم، به بغض ته گلوم تبدیل شد." اگه دختردار شدیم، اسمش رو جولیا می‌ذاریم. اگه پسردار شدیم اسمش رو آرتان می‌ذاریم."
با یادآوری حرف‌هاش، با غم چشم‌هام رو آروم بستم و آهی کشیدم. سرم رو با بی‌قراری تکون دادم؛ چون نمی‌خواستم با یادآوری گذشته‌ام، دوباره غمگین بشم. نمی‌خواستم با فکر کردن به گذشته‌ی تلخم، دوباره دل به اشک ریختن بدم. با این فکر سری از تأسف برای خودم تکون دادم. می‌خواستم از جام بلند بشم که یک‌ دفعه یادم افتاد برای چک کردن و سالم بودن بچّه، حتماً باید یک سونوگرافی بدم تا از سالم بودن بچه مطمئن بشم.
زودی به سمت گوشیم رفتم و پیش یک دکتر خوب، نوبت گرفتم که خدا رو شکر برای ساعت بعدی نوبت داشتن. من هم بی‌معطلی فوراً نوبت گرفتم. از جام آروم بلند شدم و به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم که ساعت پنج و نیم بود. خوبه، ساعت بعدی نوبت من بود. زودی لباس‌هام رو با یک شلوار مام‌استایل و مانتوی مشکی حالت کُتی عوض کردم. یک شال و کفش مشکی پوشیدم و از توی آیینه به خودم نگاهی کردم و پوزخندی به خودم زدم. سر تا پای لباس‌هام همش مشکی بود. انگار نه‌ انگار پس فردا عروسیمه! البته چه عروسی‌ای؟ بیشتر شبیه عزاداری برای من بود تا عروسی. 
به خودم لبخند تلخی زدم و کیفم رو برداشتم. از خونه بیرون زدم و دستم رو برای اوّلین تاکسی بلند کردم. ماشین زیر پام بود امّا حسش نبود که رانندگی کنم. همون بهتره که با تاکسی برم.
***
- خب عزیزم، بهت تبریک میگم. بچّتون کاملاً سالمه.
با حرف خانوم دکتر، قطره اشکی از چشمم لغزید. با لبخند گفتم:
- واقعاً؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_بیست_دو

خانوم دکتر با حرفم، با خوش‌حالی سری تکون داد و با لبخند گفت:
- بله عزیزم. بچتون کاملاً سالم هستش؛ ولی باید از این به بعد بیشتر مواظب خودتون باشید که چیز سنگینی بلند نکنید؛ چون ماه‌های اوّل بارداری خیلی حساس هستش.
از تخت پایین اومدم و ژل شکمم رو با دستمال پاک کردم و زیر ل*ب گفتم:
- ممنون خانوم دکتر، چشم حتماً.
خانوم دکتر با حرفم لبخندی بهم زد. آروم به سمت میزش رفت و گفت:
- خانوم توکلی، می‌تونید به همسرتون خبر بدید تا وارد اتاق بشن.
از حرف خانوم دکتر، لبخند تلخی زدم. آروم سرم رو پایین انداختم. هه! چه همسری؟ چه خبری؟ مردی که با تموم بی‌رحمی من رو قال گذاشت و رفت، مردی که ارزش عشق من رو ندونست. هه! رسماً برای کسی دریا بودم که لیاقتش در حد مرداب بود.
- خانوم توکلی؟
با صدای خانوم دکتر سرم رو بلند کردم و گفتم:
- جانم؟
خانوم دکتر لبخندی بهم زد و از زیر عینک، نگاهی بهم انداخت و گفت:
- گفتم که می‌تونید به پدر بچّه خبر بدید که وارد اتاق بشن.
ل*ب‌هام رو تر کردم و با تته‌ پته آروم گفتم:
- شوهرم... چیزه، کار داشت و نتونست بیاد. من تنها اومدم.
خانوم دکتر با این حرف، نگاه غمگینی بهم انداخت. نمی‌دونم چی توی صورتم دید که لبخندش، به غم تبدیل شد. خانوم دکتر با حرفم، باشه‌ای گفت و شروع به نوشتن نسخه‌ شد که من هم با برداشتن نسخه و تشکر کردن از خانوم دکتر، فوراً از مطب بیرون اومدم. نگاهی به اطراف کردم و نفس پر از دردم رو بیرون فرستادم. حالم زیاد خوب نبود. بهتره برم توی پارک کمی قدم بزنم، شاید حالم کمی جا بیاد.
آروم‌ آروم شروع به قدم برداشتن کردم و به سمت پارک رفتم. با قلبی گرفته، روی صندلی نشستم و شروع به تماشای بچه کوچولوها شدم که چقدر با ذوق و شوق داشتن بازی می‌کردن و از هیاهوی جهان غافل بودن. با دیدنشون، چشم‌هام پر از اشک شد و لبخندی زدم که یک‌ دفعه یک دختر کوچولوی بامزه‌، مادرش رو صدا زد. مادرش هم با لبخند به سمتش رفت و شروع به هل دادنِ تاب‌تابش شد که دختر کوچولو با خوش‌حالی خندید. برای پدرش که مقابلش ایستاده بود، بای‌ بای می‌کرد. ل*ب‌های لرزونم رو تَر کردم. آروم زیر ل*ب گفتم:
- یعنی بچّه‌ی من، شبیه کی در میاد؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
خانوم دکتر با حرفم، با خوش‌حالی سری تکون داد و با لبخند گفت:
- بله عزیزم. بچتون کاملاً سالم هستش؛ ولی باید از این به بعد بیشتر مواظب خودتون باشید که چیز سنگینی بلند نکنید؛ چون ماه‌های اوّل بارداری خیلی حساس هستش.
از تخت پایین اومدم و ژل شکمم رو با دستمال پاک کردم و زیر ل*ب گفتم:
- ممنون خانوم دکتر، چشم حتماً.
خانوم دکتر با حرفم لبخندی بهم زد. آروم به سمت میزش رفت و گفت:
 - خانوم توکلی، می‌تونید به همسرتون خبر بدید تا وارد اتاق بشن.
از حرف خانوم دکتر، لبخند تلخی زدم. آروم سرم رو پایین انداختم. هه! چه همسری؟ چه خبری؟ مردی که با تموم بی‌رحمی من رو قال گذاشت و رفت، مردی که ارزش عشق من رو ندونست. هه! رسماً برای کسی دریا بودم که لیاقتش در حد مرداب بود.
- خانوم توکلی؟
با صدای خانوم دکتر سرم رو بلند کردم و گفتم:
- جانم؟
خانوم دکتر لبخندی بهم زد و از زیر عینک، نگاهی بهم انداخت و گفت:
- گفتم که می‌تونید به پدر بچّه خبر بدید که وارد اتاق بشن.
 ل*ب‌هام رو تر کردم و با تته‌ پته آروم گفتم:
- شوهرم... چیزه، کار داشت و نتونست بیاد. من تنها اومدم.
خانوم دکتر با این حرف، نگاه غمگینی بهم انداخت. نمی‌دونم چی توی صورتم دید که لبخندش، به غم تبدیل شد. خانوم دکتر با حرفم، باشه‌ای گفت و شروع به نوشتن نسخه‌ شد که من هم با برداشتن نسخه و تشکر کردن از خانوم دکتر، فوراً از مطب بیرون اومدم. نگاهی به اطراف کردم و نفس پر از دردم رو بیرون فرستادم. حالم زیاد خوب نبود. بهتره برم توی پارک کمی قدم بزنم، شاید حالم کمی جا بیاد.
 آروم‌ آروم شروع به قدم برداشتن کردم و به سمت پارک رفتم. با قلبی گرفته، روی صندلی نشستم و شروع به تماشای بچه کوچولوها شدم که چقدر با ذوق و شوق داشتن بازی می‌کردن و از هیاهوی جهان غافل بودن. با دیدنشون، چشم‌هام پر از اشک شد و لبخندی زدم که یک‌ دفعه یک دختر کوچولوی بامزه‌، مادرش رو صدا زد. مادرش هم با لبخند به سمتش رفت و شروع به هل دادنِ تاب‌تابش شد که دختر کوچولو با خوش‌حالی خندید. برای پدرش که مقابلش ایستاده بود، بای‌ بای می‌کرد. ل*ب‌های لرزونم رو تَر کردم. آروم زیر ل*ب گفتم:
- یعنی بچّه‌ی من، شبیه کی در میاد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_بیست_سه

چشم‌هام رو آروم بستم و وارد رویاهای قشنگم شدم. قلبم می‌گفت اگه بچم پسر باشه، چشم و ابروش حتماً به سیاوش میره، همون‌قدر جذاب؛ امّا اگه دختر باشه، خوشگلیش حتماً به من می‌رفت.
با این فکر، بغضی توی گلوم نشست و آروم ل*ب‌هام رو روی‌ هم فشار دادم که مبادا بشکنم؛ چون به طرز غمگینی سراسر دنیای آرزوهام مه قرار گرفته بود و با این هوای مه آلود، خیلی سخت می‌شد‌ به آرزوهای قشنگ رسید.
- خانوم توکلی؟
با شنیدن اسمم، زودی با دست چشم‌هام رو مالوندم. تا اشک چشم‌هام رو پاک کنم. بعد به سمت صدا برگشتم که با دیدن امیر محمدی، وکیل سیاوش اخمی کردم و روم رو ازش برگردوندم. با لحن جدی گفتم:
- شما این‌جا چی کار می‌کنید؟
آقای محمدی بی‌اجازه کنارم نشست و آروم گفت:
- امیدوارم بابت کار بدی که در حقتون کردم، من رو بخشیده باشید.
با حرفش پوزخندی زدم، به بچّه‌هایی که در حال بازی کردن بودن خیره شدم و گفتم:
- بعضی‌هاتون رو باید دور ریخت تا بفهمین با گفتن ببخشید، هیچ چیزی حل نمیشه آقای محمدی.
آقای محمدی با حرفم، دست‌هاش رو به هم مالوند. با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- می‌دونم که در حقتون بدی بزرگی کردم امّا می‌خوام راجع به سیاوش باهاتون حرف‌های مهمی بزنم تا دلیل این ناحقی‌ای که در حقتون کرده رو بدونید.
با این حرف با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم:
- نمی‌خوام چیزی بدونم آقای محمدی. خواهش می‌کنم از این‌جا برید.
آقای محمدی با حالت التماس‌وار، نگاهی بهم کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم جانان خانوم. فقط برای آخرین‌بار حرف‌های من رو بشنوید؛ چون این حق شماست که از واقعیت‌ با خبر بشید.
نمی‌دونم چرا امّا کنجکاو شدم که حرف‌هاش رو بشنوم. می‌خوام دلیل این نامردی که سیاوش در حقم کرده بود رو بدونم امّا چی رو می‌خوام بدونم؟ این‌ که به‌خاطر پول من رو رها کرد؟ دیگه به جز پول، چه واقعیتی می‌تونه پنهون شده باشه که من ازش بی‌خبر هستم؟
با کنجکاوی نگاهی بهش کردم، گفتم:
- هر حرفی داری رو زودتر بزن چون زیاد وقت ندارم.
آقای محمدی با حرفم، نفس عمیقی کشید. زیر ل*ب به طوری که من نشنوم آروم خدا رو شکری گفت و دل به حرف زدن داد و گفت:
- شکارچی که برای شکار قلب آهو به جنگل رفته بود امّا امان از بازی تقدیر که همه‌ چی رو بر عکس کرد و قلب شکارچی توسط آهو شکار شد. شکارچی ما حتّی روحش هم خبر نداشت که دل و دینش رو به این آهو باخته.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
چشم‌هام رو آروم بستم و وارد رویاهای قشنگم شدم. قلبم می‌گفت اگه بچم پسر باشه، چشم و ابروش حتماً به سیاوش میره، همون‌قدر جذاب؛ امّا اگه دختر باشه، خوشگلیش حتماً به من می‌رفت. 
با این فکر، بغضی توی گلوم نشست و آروم ل*ب‌هام رو روی‌ هم فشار دادم که مبادا بشکنم؛ چون به طرز غمگینی سراسر دنیای آرزوهام مه قرار گرفته بود و با این هوای مه آلود، خیلی سخت می‌شد‌ به آرزوهای قشنگ رسید.
- خانوم توکلی؟
با شنیدن اسمم، زودی با دست چشم‌هام رو مالوندم. تا اشک چشم‌هام رو پاک کنم. بعد به سمت صدا برگشتم که با دیدن امیر محمدی، وکیل سیاوش اخمی کردم و روم رو ازش برگردوندم. با لحن جدی گفتم:
- شما این‌جا چی کار می‌کنید؟
آقای محمدی بی‌اجازه کنارم نشست و آروم گفت:
- امیدوارم بابت کار بدی که در حقتون کردم، من رو بخشیده باشید.
با حرفش پوزخندی زدم، به بچّه‌هایی که در حال بازی کردن بودن خیره شدم و گفتم:
- بعضی‌هاتون رو باید دور ریخت تا بفهمین با گفتن ببخشید، هیچ چیزی حل نمیشه آقای محمدی.
آقای محمدی با حرفم، دست‌هاش رو به هم مالوند. با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- می‌دونم که در حقتون بدی بزرگی کردم امّا می‌خوام راجع به سیاوش باهاتون حرف‌های مهمی بزنم تا دلیل این ناحقی‌ای که در حقتون کرده رو بدونید.
با این حرف با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم:
- نمی‌خوام چیزی بدونم آقای محمدی. خواهش می‌کنم از این‌جا برید.
آقای محمدی با حالت التماس‌وار، نگاهی بهم کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم جانان خانوم. فقط برای آخرین‌بار حرف‌های من رو بشنوید؛ چون این حق شماست که از واقعیت‌ با خبر بشید.
نمی‌دونم چرا امّا کنجکاو شدم که حرف‌هاش رو بشنوم. می‌خوام دلیل این نامردی که سیاوش در حقم کرده بود رو بدونم امّا چی رو می‌خوام بدونم؟ این‌ که به‌خاطر پول من رو رها کرد؟ دیگه به جز پول، چه واقعیتی می‌تونه پنهون شده باشه که من ازش بی‌خبر هستم؟
با کنجکاوی نگاهی بهش کردم، گفتم:
- هر حرفی داری رو زودتر بزن چون زیاد وقت ندارم.
آقای محمدی با حرفم، نفس عمیقی کشید. زیر ل*ب به طوری که من نشنوم آروم خدا رو شکری گفت و دل به حرف زدن داد و گفت:
- شکارچی که برای شکار قلب آهو به جنگل رفته بود امّا امان از بازی تقدیر که همه‌ چی رو بر عکس کرد و قلب شکارچی توسط آهو شکار شد. شکارچی ما حتّی روحش هم خبر نداشت که دل و دینش رو به این آهو باخته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_بیست_چهار

با این حرف، ابرویی بالا انداختم که آقای محمدی در ادامه گفت:
- جانان‌ خانوم، سیاوش همون شکارچی بودش که قلب خودش شکار شده بود امّا غرورش بهش اجازه نمی‌داد به خودش ثابت کنه که قلب و روحش شکار یک آهوی خرامان شده؛ چون خودش قصد داشت اون آهو رو شکار کنه امّا الان که می‌بینی همه چی برعکس شده.
با حرفش، با غم به بچّه‌ها نگاه کردم امّا فکر و ذهنم همش پیش حرف‌های آقای محمدی بود که آقای محمدی در ادامه گفت:
- کیومرث کامروا، یعنی پدر سیاوش همیشه عاشق پسر بزرگش، سروش بود. سروش ثمره‌ی عشق اولش بود و خیلی براش عزیز بود. همسر اوّل آقای کیومرث بعد از به دنیا اومدن سروش، به طرز وحشتناکی توی زایمان از دنیا رفت و آقای کیومرث بعد از فوت عشق اولش، حسابی افسرده شد. به اجبار و اصرار مادرش با خانومی به نام دلربا ازدواج کرد. دلربا خانوم بعد از یک‌ سال سیاوش رو به دنیا آورد امّا خودت بهتر می‌دونی بچّه‌‌ای که دیوونه‌وار عاشق مادرش باشی، برات عزیز میشه.
با این حرف، با ناراحتی به سمت آقای محمدی برگشتم که محمدی لبخند غمگینی بهم زد و گفت:
- سیاوش از همون بچّگی، نه طعم پدر رو چشید نه مادر؛ چون دلربا خانوم وقتی رفتارهای سرد آقا کیومرث رو می‌دید، نسبت به همه چیز سرد شد. از این زندگی بدون عشق روحیه‌اش زده شد و نسبت به همه چیز بی‌خیال شد امّا می‌دونی چیه؟ قربانی اصلی این ازدواج بی‌عشق، فقط سیاوش شده بود. سیاوشی که نه عشق آقا کیومرث رو دید و نه عشق دلربا خانوم رو؛ چون دلربا با بی‌خیالی، مشغول مسافرت رفتن و عشق و حال کردن با دوست‌هاش شد. سیاوش از سن پنج سالگی، به دست خدمتکار‌های عمارت بزرگ شد امّا سروش لحظه به لحظه کنار آقا کیومرث بود و آقا کیومرث، هیچ‌وقت کاری نمی‌کرد که سروش احساس تنهایی کنه امّا سیاوش بی‌چاره از همون بچّگی به سروش حسادت می‌کرد و غصّه می‌خورد. همیشه در تلاش این بود که خودش رو به پدرش نشون بده امّا کیومرث نمی‌دید. کور بود در برابر تلاش‌های سیاوش و کر بود برای شنیدن عطش محبت پدری. تا این‌ که این دو برادر بزرگ شدن. سروش با عشق ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد امّا سیاوش دل به تنهایی داده بود و وقتش رو با دختر‌های تحفه پر می‌کرد. تا این‌ که یک روز شرکت، به‌ خاطر کلاه برداری‌های سروش به فنا رفت. شرکت در حال ورشکستگی بزرگی بود که سروش زن و بچّه‌اش رو برد و از ایران فرار کرد.
با تک‌تک حرف‌های آقای محمدی، اشک ریختم چون دلم به حال سیاوش و این همه زجر کشیدنش سوخت. برای این‌ همه درد و تنهایی، برای این‌ همه فرق گذاشتن بین دو فرزند، سوخت.
- سیاوش فرصت رو طلایی دونست و می‌خواست با نجات دادن شرکت پدرش، خودش رو به باباش ثابت کنه که سروش لایق این همه محبت نبود؛ چون توی سختی ولش کرد و پا به فرار گذاشت. بعد از این اتفاقات تلخ، یک روز به طور معجزه‌ی با تو آشنا شد و تو وارد زندگیش شدی. با اومدنت به زندگی سیاوش، همه چی عوض شد. سیاوشی که نمی‌خندید با فکر کردن به تو لبخند می‌زد. سیاوشی که نسبت به همه‌ی اطرافیانش بی‌ذوق بود، با دیدن تو کل وجودش سرشار از ذوق می‌شد امّا سیاوش اشتباه بزرگی در حقت کرد؛ چون با امیرح... .


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با این حرف، ابرویی بالا انداختم که آقای محمدی در ادامه گفت:
- جانان‌ خانوم، سیاوش همون شکارچی بودش که قلب خودش شکار شده بود امّا غرورش بهش اجازه نمی‌داد به خودش ثابت کنه که قلب و روحش شکار یک آهوی خرامان شده؛ چون خودش قصد داشت اون آهو رو شکار کنه امّا الان که می‌بینی همه چی برعکس شده.
با حرفش، با غم به بچّه‌ها نگاه کردم امّا فکر و ذهنم همش پیش حرف‌های آقای محمدی بود که آقای محمدی در ادامه گفت:
- کیومرث کامروا، یعنی پدر سیاوش همیشه عاشق پسر بزرگش، سروش بود. سروش ثمره‌ی عشق اولش بود و خیلی براش عزیز بود. همسر اوّل آقای کیومرث بعد از به دنیا اومدن سروش، به طرز وحشتناکی توی زایمان از دنیا رفت و آقای کیومرث بعد از فوت عشق اولش، حسابی افسرده شد. به اجبار و اصرار مادرش با خانومی به نام دلربا ازدواج کرد. دلربا خانوم بعد از یک‌ سال سیاوش رو به دنیا آورد امّا خودت بهتر می‌دونی بچّه‌‌ای که دیوونه‌وار عاشق مادرش باشی، برات عزیز میشه.
با این حرف، با ناراحتی به سمت آقای محمدی برگشتم که محمدی لبخند غمگینی بهم زد و گفت:
- سیاوش از همون بچّگی، نه طعم پدر رو چشید نه مادر؛ چون دلربا خانوم وقتی رفتارهای سرد آقا کیومرث رو می‌دید، نسبت به همه چیز سرد شد. از این زندگی بدون عشق روحیه‌اش زده شد و نسبت به همه چیز بی‌خیال شد امّا می‌دونی چیه؟ قربانی اصلی این ازدواج بی‌عشق، فقط سیاوش شده بود. سیاوشی که نه عشق آقا کیومرث رو دید و نه عشق دلربا خانوم رو؛ چون دلربا با بی‌خیالی، مشغول  مسافرت رفتن و عشق و حال کردن با دوست‌هاش شد. سیاوش از سن پنج سالگی، به دست خدمتکار‌های عمارت بزرگ شد امّا سروش لحظه به لحظه کنار آقا کیومرث بود و آقا کیومرث، هیچ‌وقت کاری نمی‌کرد که سروش احساس تنهایی کنه امّا سیاوش بی‌چاره از همون بچّگی به سروش حسادت می‌کرد و غصّه می‌خورد. همیشه در تلاش این بود که خودش رو به پدرش نشون بده امّا کیومرث نمی‌دید. کور بود در برابر تلاش‌های سیاوش و کر بود برای شنیدن عطش محبت پدری. تا این‌ که این دو برادر بزرگ شدن. سروش با عشق ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد امّا سیاوش دل به تنهایی داده بود و وقتش رو با دختر‌های تحفه پر می‌کرد. تا این‌ که یک روز شرکت، به‌ خاطر کلاه برداری‌های سروش به فنا رفت. شرکت در حال ورشکستگی بزرگی بود که سروش زن و بچّه‌اش رو برد و از ایران فرار کرد.
با تک‌تک حرف‌های آقای محمدی، اشک ریختم چون دلم به حال سیاوش و این همه زجر کشیدنش سوخت. برای این‌ همه درد و تنهایی، برای این‌ همه فرق گذاشتن بین دو فرزند، سوخت.
- سیاوش فرصت رو طلایی دونست و می‌خواست با نجات دادن شرکت پدرش، خودش رو به باباش ثابت کنه که سروش لایق این همه محبت نبود؛ چون توی سختی ولش کرد و پا به فرار گذاشت. بعد از این اتفاقات تلخ، یک روز به طور معجزه‌ی با تو آشنا شد و تو وارد زندگیش شدی. با اومدنت به زندگی سیاوش، همه چی عوض شد. سیاوشی که نمی‌خندید با فکر کردن به تو لبخند می‌زد. سیاوشی که نسبت به همه‌ی اطرافیانش بی‌ذوق بود، با دیدن تو کل وجودش سرشار از ذوق می‌شد امّا سیاوش اشتباه بزرگی در حقت کرد؛ چون با امیرح... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_بیست_پنج

دستم رو به معنی بسه بالا بردم و گفتم:
- با امیرحسین دست به یکی کرد و هر دو گند زدن به زندگی من. درسته؟
امیر با ناراحتی آهی کشید و گفت:
- نمی‌دونی که بعد به پایان رسیدن این بازی، سیاوش دچار چه عشق بزرگی به تو شد. آرامشی که در کنار خانواده‌اش پیدا نکرد رو در آ*غ*و*ش تو پیدا کرد. لبخند‌هایی که مادرش بهش نزد رو تو بهش زدی. نگرانی‌هایی که پدرش براش نکرد رو تو کردی جانان خانوم.
آقای محمدی با این حرف آهی کشید. گوشیش رو در آورد و یک ببخشیدی گفت. شروع به تایپ کردن شد که من نفهمیدم به کی پیام داد امّا بعد از اتمام تایپ کردن گوشیش رو قایم کرد و با لحن غمگینی، در ادامه گفت:
- امّا وقتی‌ تو وارد زندگی سیاوش شدی، سیاوش به‌طورکلی عوض شد. سیاوشی که هیچ‌ وقت نمی‌خندید، در کنار تو خندید، اون هم از ته دل.
با چشم‌های به اشک نشست، نگاهش کردم که آقای محمدی گفت:
- سیاوش عاشق شد جانان خانوم. اون هم عاشق شما. سیاوش با این‌ که دیر فهمید امّا بالاخره فهمید محبت اجباری پدرش که از سوی پدرش تا حالا ندیده بود رو نمی‌تونه با باج دادن ببینه و به دست بیاره. اون فهمید که فقط عشق می‌تونه نجاتش بده جانان‌ خانوم‌. اون به‌ خاطر شما قید پول و پدرش رو زد. فقط این‌ که به شما برسه‌ و صفحه‌ی جدیدی رو باهاتون باز کنه‌.
با دست موهام رو کنار زدم و با صدای لرزونی گفتم:
- من چطور می‌تونم حرف‌هات رو باور کنم؟ من به خاطر باور کردن حر‌ف‌های سیاوش به این حال و روز افتادم.
آقای محمدی با حرفم، دستم رو گرفت و آروم گفت:
- جانان خانوم، شما هم مثل خواهرم و سیاوش مثل برادرم هستید. من این حرف‌ها رو زدم که عشق قشنگتون رو نجات بدم.
با حرفش دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و روی صورتم گذاشتم. شروع به گریه کردن کردم. خدایا! من چی‌کار کنم؟ سیاوشی که من، بدترین آدم دنیا فرض کرده بودمش، این‌قدر تنها بود؟
با این فکر تلخ، دل به گریه کردن داده بودم که آقای محمدی در ادامه گفت:
- سیاوش بعد از شما خیلی عذاب کشید. به ردپاهای رفتنتون روزها خیره‌ شد. به سایه‌‌تون که روی زمین افتاده بود، با غم خیره شد. حتّی به خاطرات پشت سرتون و به همه‌ی روزهای قشنگتون خیره شد.
با حرفش، با خشم آمیخته با گریه، وِلوم صدام رو بالا بردم و گفتم:
- فقط اون عذاب کشید؟ فقط اون ناراحت شد؟ من یک ماه نتونستم بخوابم چون هرشب به خواب من می‌‌اومد. من به‌ خاطر این‌ که به خوابم نیاد، کل شب رو نمی‌خوابیدم لعنتی!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
دستم رو به معنی بسه بالا بردم و گفتم:
- با امیرحسین دست به یکی کرد و هر دو گند زدن به زندگی من. درسته؟
امیر با ناراحتی آهی کشید و گفت:
- نمی‌دونی که بعد به پایان رسیدن این بازی، سیاوش دچار چه عشق بزرگی به تو شد. آرامشی که در کنار خانواده‌اش پیدا نکرد رو در آ*غ*و*ش تو پیدا کرد. لبخند‌هایی که مادرش بهش نزد رو تو بهش زدی. نگرانی‌هایی که پدرش براش نکرد رو تو کردی جانان خانوم.
آقای محمدی با این حرف آهی کشید. گوشیش رو در آورد و یک ببخشیدی گفت. شروع به تایپ کردن شد که من نفهمیدم به کی پیام داد امّا بعد از اتمام تایپ کردن گوشیش رو قایم کرد و با لحن غمگینی، در ادامه گفت:
- امّا وقتی‌ تو وارد زندگی سیاوش شدی، سیاوش به‌طورکلی عوض شد. سیاوشی که هیچ‌ وقت نمی‌خندید، در کنار تو خندید، اون هم از ته دل.
با چشم‌های به اشک نشست، نگاهش کردم که آقای محمدی گفت:
- سیاوش عاشق شد جانان خانوم. اون هم عاشق شما.  سیاوش با این‌ که دیر فهمید امّا بالاخره فهمید محبت اجباری پدرش که از سوی پدرش تا حالا ندیده بود رو نمی‌تونه با باج دادن ببینه و به دست بیاره. اون فهمید که فقط عشق می‌تونه نجاتش بده جانان‌ خانوم‌. اون به‌ خاطر شما قید پول و پدرش رو زد. فقط این‌ که به شما برسه‌ و صفحه‌ی جدیدی رو باهاتون باز کنه‌.
با دست موهام رو کنار زدم و با صدای لرزونی گفتم:
- من چطور می‌تونم حرف‌هات رو باور کنم؟ من به خاطر باور کردن حر‌ف‌های سیاوش به این حال و روز افتادم.
آقای محمدی با حرفم، دستم رو گرفت و آروم گفت:
- جانان خانوم، شما هم مثل خواهرم و سیاوش مثل برادرم هستید. من این حرف‌ها رو زدم که عشق قشنگتون رو نجات بدم.
با حرفش دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و روی صورتم گذاشتم. شروع به گریه کردن کردم. خدایا! من چی‌کار کنم؟ سیاوشی که من، بدترین آدم دنیا فرض کرده بودمش، این‌قدر تنها بود؟
با این فکر تلخ، دل به گریه کردن داده بودم که آقای محمدی در ادامه گفت:
- سیاوش بعد از شما خیلی عذاب کشید. به ردپاهای رفتنتون روزها خیره‌ شد. به سایه‌‌تون که روی زمین افتاده بود، با غم خیره شد. حتّی به خاطرات پشت سرتون و به همه‌ی روزهای قشنگتون خیره شد.
با حرفش، با خشم آمیخته با گریه، وِلوم صدام رو بالا بردم و گفتم:
- فقط اون عذاب کشید؟ فقط اون ناراحت شد؟ من یک ماه نتونستم بخوابم چون هرشب به خواب من می‌‌اومد. من به‌ خاطر این‌ که به خوابم نیاد، کل شب رو نمی‌خوابیدم لعنتی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_بیست_شیش

آقای محمدی خواست حرفی بزنه که بهش اجازه ندادم حرفش رو بزنه و در ادامه با غم‌ گفتم:
- می‌دونی شنیدن صدای زن توی آخرین تماسم به سیاوش چقدر برای من دردناک بود؟ می‌دونی هزاران بار امتحان کردم که بهش زنگ بزنم، بهش بگم که چقدر خیلی جاها برای من کم گذاشتی، بهش بگم شب‌هایی که فکر کردی حالم خوب بود، منِ لعنتی با گریه و فکر کردن به تو شبم رو صبح کردم. با نامردی‌ای که در حقم کرد، حسرت یک عالم دوست داشتن و گفتن فقط یک دلم برات تنگ شده رو گذاشت رو دلم. چقدر همه‌جا به فکرش بودم امّا اون به فکر همه بود جز من. حرف‌های تلخ اون شب سیاوش بهم ثابت کرد که چقدر بی‌لیاقته امّا من با دونستن همه‌ی این‌ها، باز هم با همه‌ی وجودم تا آخرش برای داستان عشقمون جنگیدم تا عشقمون رو نجات بدم امّا اون عینِ خیالش هم نبود.
با این حرف، اشک چشم‌هام رو با حرص پاک کردم و در ادامه گفتم:
- می‌دونی فکر کردن به این‌ که از طرف عشقت حس عروسک خیمه شب بازی رو داشته باشی، یعنی چی؟ من هر شب با این فکر‌ها شبم رو صبح کردم. این‌قدر با این فکرهای تکراری روز‌هام رو گذروندم که از دست خودم، حسابی خسته شدم.
آقای محمدی با غم نگاهم کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- می‌دونم. جفتتون عذاب کشیدید امّا... .
با غم وسط حرفش پریدم و با ناراحتی گفتم:
- امّایی وجود نداره آقای محمدی چون آبی که ریخته شده رو نمیشه جمع کرد. سیاوش با این کارش، آبروی من رو جلوی پدر و مادرم برد. اعتمادشون از من سلب شد. برای گفتن این حرف‌ها خیلی دیر کردید آقای محمدی چون من نامزد کردم‌. می‌خوام با کسی که خانوادم انتخابش کردن، ازدواج کنم.
امیر از جاش بلند شد و با کلافگی دستی لای موهاش کرد و با لحن غمگینی گفت:
- ازدواج کردن با کسی که عاشقش نیستید، خودش یک گناه کبیر‌ه‌ست.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- دل شکوندن یک دختر بی‌گناه هم یک گناه کبیره‌ست آقای محمدی. منی که داری می‌بینی، از روی اجبار دارم تن به این ذلت میدم. اون هم به خاطر کارهایی که سیاوش در حقم کرده بود. شاید در ظاهر راضی باشم امّا در باطن یک وطن داره توی وجودم گریه می‌کنه!
آقای محمدی با حرفم سری تکون داد و گفت:
- به هر حال، من همه چیز رو براتون تعریف کردم. این به شما بر می‌گرده که می‌خواید چه کار کنید امّا جوابتون هر چه که باشه، اوّل حرف‌های سیاوش رو بشنوید و بعد جواب نهایتون رو به اون بگید.
با چشم‌های اشکی نگاهش کردم و بغضم رو به زور قورت دادم و گفتم:
- هیچ حرفی باهاش ندارم چون تصمیمم عوض نمیشه.
آقای محمدی نگاهی بهم کرد که با کار بعدیش، تیر خلاص رو به قلبم زد. آقای محمدی گوشیش رو از کتش در آورد و به سمتم گرفت و گفت:
- بخونید.
با تعجّب نگاهش کردم که دیدم چت سیاوش با خود آقای محمدی بود.
- داداش، نیم ساعت دیگه بیا پارک کنار بیمارستان... .



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
آقای محمدی خواست حرفی بزنه که بهش اجازه ندادم حرفش رو بزنه و در ادامه با غم‌ گفتم:
- می‌دونی شنیدن صدای زن توی آخرین تماسم به سیاوش چقدر برای من دردناک بود؟ می‌دونی هزاران بار امتحان کردم که بهش زنگ بزنم، بهش بگم که چقدر خیلی جاها برای من کم گذاشتی، بهش بگم شب‌هایی که فکر کردی حالم خوب بود، منِ لعنتی با گریه و فکر کردن به تو شبم رو صبح کردم. با نامردی‌ای که در حقم کرد، حسرت یک عالم دوست داشتن و گفتن فقط یک دلم برات تنگ شده رو گذاشت رو دلم. چقدر همه‌جا به فکرش بودم امّا اون به فکر همه بود جز من. حرف‌های تلخ اون شب سیاوش بهم ثابت کرد که چقدر بی‌لیاقته امّا من با دونستن همه‌ی این‌ها، باز هم با همه‌ی وجودم تا آخرش برای داستان عشقمون جنگیدم تا عشقمون رو نجات بدم امّا اون عینِ خیالش هم نبود.
با این حرف، اشک چشم‌هام رو با حرص پاک کردم و در ادامه گفتم:
- می‌دونی فکر کردن به این‌ که از طرف عشقت حس عروسک خیمه شب بازی رو داشته باشی، یعنی چی؟ من هر شب با این فکر‌ها شبم رو صبح کردم. این‌قدر با این فکرهای تکراری روز‌هام رو گذروندم که از دست خودم، حسابی خسته شدم.
آقای محمدی با غم نگاهم کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- می‌دونم. جفتتون عذاب کشیدید امّا... .
با غم وسط حرفش پریدم و با ناراحتی گفتم:
- امّایی وجود نداره آقای محمدی چون آبی که ریخته شده رو نمیشه جمع کرد. سیاوش با این کارش، آبروی من رو جلوی پدر و مادرم برد. اعتمادشون از من سلب شد. برای گفتن این حرف‌ها خیلی دیر کردید آقای محمدی چون من نامزد کردم‌. می‌خوام با کسی که خانوادم انتخابش کردن، ازدواج کنم.
امیر از جاش بلند شد و با کلافگی دستی لای موهاش کرد و با لحن غمگینی گفت:
- ازدواج کردن با کسی که عاشقش نیستید، خودش یک گناه کبیر‌ه‌ست.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- دل شکوندن یک دختر بی‌گناه هم یک گناه کبیره‌ست آقای محمدی. منی که داری می‌بینی، از روی اجبار دارم تن به این ذلت میدم. اون هم به خاطر کارهایی که سیاوش در حقم کرده بود. شاید در ظاهر راضی باشم امّا در باطن یک وطن داره توی وجودم گریه می‌کنه!
آقای محمدی با حرفم سری تکون داد و گفت:
- به هر حال، من همه چیز رو براتون تعریف کردم. این به شما بر می‌گرده که می‌خواید چه کار کنید امّا جوابتون هر چه که باشه، اوّل حرف‌های سیاوش رو بشنوید و بعد جواب نهایتون رو به اون بگید.
با چشم‌های اشکی نگاهش کردم و بغضم رو به زور قورت دادم و گفتم:
- هیچ حرفی باهاش ندارم چون تصمیمم عوض نمیشه.
آقای محمدی نگاهی بهم کرد که با کار بعدیش، تیر خلاص رو به قلبم زد. آقای محمدی گوشیش رو از کتش در آورد و به سمتم گرفت و گفت:
- بخونید.
با تعجّب نگاهش کردم که دیدم چت سیاوش با خود آقای محمدی بود.
- داداش، نیم ساعت دیگه بیا پارک کنار بیمارستان... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_بیست_هفت

سیاوش هم در جواب نوشته بود:
- باشه امّا برای چی؟ چیزی شده؟
در این‌جا، آقای محمدی جوابی به سیاوش نداده بود که سوالی نگاهی بهش کردم. آقای محمدی لبی تر کرد و گفت:
- اون نمی‌دونه که من همه‌ چیز رو بهتون گفتم امّا می‌خوام که جوابتون هرچی هم که باشه، به سیاوش بگید؛ چون مطمئن باش سیاوش دلی دوست داره جانان خانوم.
با حرفش آهی کشیدم و گفتم:
- شهر عشقی که با ذوق چشم به راهش بودم رو با دست‌های خودش ‏نابودش کرد. ‏ديگه اومدن و نیومدنش ‏هيچ فرقى به حال زندگیِ من نمی‌کنه.
بعد از این حرف، آقای محمدی لبخند تلخی به هم زد و بعد از خداحافظی با من، آروم‌ آروم عقب گرد کرد و رفت. من هم با غم بهش نگاه کردم و اشک‌هام رو با پشت دست پاک کردم.
می‌خواستم حرف‌های آقای محمدی رو هضم کنم چون واقعاً حرف‌هاش برای من خیلی سنگین بودن. اصلاً من باید چه جوابی به سیاوش بدم؟ سیاوش که عشقمون رو قربانی گذشته کرد، دیگه چه حرفی بین من و اون مونده؟
آهی کشیدم با استرس، همه‌جا رو نگاه کردم اما خبری از سیاوش نبود. به گمونم هنوز نرسیده بود؛ پس قبل از این‌ که برسه، بهتره من از این‌جا برم چون برای دونستن واقعیت، حسابی دیر شده بود؛ این‌قدر دیر که دیگه نمی‌تونم دوباره به سیاوش اعتماد کنم. از اعتماد کردن دوباره می‌ترسم چون مادربزرگم همیشه بهم می‌گفت که چیزهایی که قلب تو رو می‌شکنن، همون چیزهایی هستن که چشم‌هات رو باز می‌کنن.
با این فکر، فوراً کیفم رو بلند کردم و به سمت جاده رفتم که ناگهان از پشت کشیده شدم. محکم سیلی توی صورتم نشست که بدون حفظ تعادلم، روی زمین پخش شدم. شوری مزه‌ی خون توی دهنم پخش شد.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
سیاوش هم در جواب نوشته بود:
- باشه امّا برای چی؟ چیزی شده؟
در این‌جا، آقای محمدی جوابی به سیاوش نداده بود که سوالی نگاهی بهش کردم. آقای محمدی لبی تر کرد و گفت:
- اون نمی‌دونه که من همه‌ چیز رو بهتون گفتم امّا می‌خوام که جوابتون هرچی هم که باشه، به سیاوش بگید؛ چون مطمئن باش سیاوش دلی دوست داره جانان خانوم.
با حرفش آهی کشیدم و گفتم:
- شهر عشقی که با ذوق چشم به راهش بودم رو با دست‌های خودش ‏نابودش کرد. ‏ديگه اومدن و نیومدنش ‏هيچ فرقى به حال زندگیِ من نمی‌کنه.
بعد از این حرف، آقای محمدی لبخند تلخی به هم زد و بعد از خداحافظی با من، آروم‌ آروم عقب گرد کرد و رفت. من هم با غم بهش نگاه کردم و اشک‌هام رو با پشت دست پاک کردم.
می‌خواستم حرف‌های آقای محمدی رو هضم کنم چون واقعاً حرف‌هاش برای من خیلی سنگین بودن. اصلاً من باید چه جوابی به سیاوش بدم؟ سیاوش که عشقمون رو قربانی گذشته کرد، دیگه چه حرفی بین من و اون مونده؟
آهی کشیدم با استرس، همه‌جا رو نگاه کردم اما خبری از سیاوش نبود. به گمونم هنوز نرسیده بود؛ پس قبل از این‌ که برسه، بهتره من از این‌جا برم چون برای دونستن واقعیت، حسابی دیر شده بود؛ این‌قدر دیر که دیگه نمی‌تونم دوباره به سیاوش اعتماد کنم. از اعتماد کردن دوباره می‌ترسم چون مادربزرگم همیشه بهم می‌گفت که چیزهایی که قلب تو رو می‌شکنن، همون چیزهایی هستن که چشم‌هات رو باز می‌کنن.
با این فکر، فوراً کیفم رو بلند کردم و به سمت جاده رفتم که ناگهان از پشت کشیده شدم. محکم سیلی توی صورتم نشست که بدون حفظ تعادلم، روی زمین پخش شدم. شوری مزه‌ی خون توی دهنم پخش شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_بیست_هشت

سرم رو بلند کردم تا ببینم کی همچین غلطی رو با من کرده که با دیدن امیرحسین که مثل گاو وحشی نگاهم می‌‌کنه، رنگ از رخم پرید. گیر یک روانی‌ زنجیره‌ایی افتادم که هیچی حالیش نمی‌شد. با ترس به اطرافم نگاه کردم که دیدم مردم با نگاه ترحم داشتن نگاهمون می‌کردن. کم‌ کم مردم داشتن دورمون جمع می‌شدن که امیرحسین، با لحن خشمگینی به سمتشون داد زد:
- چیه جمع شدید؟ نمایش تموم شد.
بعد از این حرف، امیرحسین با خشم بازوم رو محکم گرفت که آخ بلندی گفتم امّا امیرحسین بدون اهمیّت دادن به درد‌هام، من رو کشون‌ کشون به سمت ماشین برد که یک پیرمرد با صورت نگرانی، سمتمون اومد و گفت:
- چی کار می‌کنی پسرم؟ دختر مردم رو کُشتی!
امیرحسین با بی‌ادبی و نگاه پر از خشم، به پیرمرد توپید:
- تو یکی خفه‌شو بینم!
با این حرف، همه شروع به حرف زدن در گوشی شدن که پیرمرد، نگاه غمگینی بهم انداخت و رفت. تف به شخصیت آشغالت بکنم امیرحسین که احترام بزرگتر اصلاً حالیت نمیشه!
امیرحسین بی‌اهمیّت به این آبروریزی، در ماشین رو محکم باز کرد و من رو داخل ماشین هول داد. من هم در حالی‌ که از ل*بم خون می‌اومد، از ترس زودی سوار شدم که امیرحسین در رو محکم باز کرد و بعد با همون اخم سوار ماشین شد. با آخرین سرعت، شروع به رانندگی کرد که من با ترس از این‌ که ما رو به کشتن بده، جیغ زدم:
- یواش، امیرحسین! دیوونه شدی؟
امیرحسین با چشم‌های به خون نشسته، با خشم داد زد:
- آره، دیوونم کردی.
با حرفش، یاد سیلی‌ای که بهم جلوی مردم زده بود، افتادم و با داد گفتم:
- تو به چه حقی من رو بین این همه مردم سیلی می‌زنی، هان؟ فکر کردی چون نامزدت شدم هر غلطی می‌تونی با من انجام بدی؟
امیرحسین با خشم غیرنرمال، با دست محکم به فرمون ضربه و با خشم گفت:
- اوّل زرت رو بزن بینم ع*و*ضی. اون مر*تیکه‌ی ع*و*ضی با تو چه کار داشت، هان؟
با تعجّب به امیرحسین نگاه کردم. کی رو می‌گفت؟ نکنه منظورش آقای محمد... .
با چشم‌های از حدقه در اومده نگاهش کردم و با لحن پر تعجّبی گفتم:
- تو مگه برای من بپا گذاشتی؟ بعدش هم مگه من کار خلافی کردم؟ فقط وکیل امیر محمدی... .
امیرحسین نگاه خشنی بهم انداخت. مثل دیوونه‌ها با دست به پیشونیش کوبید، وسط حرف من پرید و گفت:
- دختره‌ی آشغال! جلوی من اسم اون مر*تیکه رو نیار، نیار جانان!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
سرم رو بلند کردم تا ببینم کی همچین غلطی رو با من کرده که با دیدن امیرحسین که مثل گاو وحشی نگاهم می‌‌کنه، رنگ از رخم پرید. گیر یک روانی‌ زنجیره‌ایی افتادم که هیچی حالیش نمی‌شد. با ترس به اطرافم نگاه کردم که دیدم مردم با نگاه ترحم داشتن نگاهمون می‌کردن. کم‌ کم مردم داشتن دورمون جمع می‌شدن که امیرحسین، با لحن خشمگینی به سمتشون داد زد:
- چیه جمع شدید؟ نمایش تموم شد.
بعد از این حرف، امیرحسین با خشم بازوم رو محکم گرفت که آخ بلندی گفتم امّا امیرحسین بدون اهمیّت دادن به درد‌هام، من رو کشون‌ کشون به سمت ماشین برد که یک پیرمرد با صورت نگرانی، سمتمون اومد و گفت:
- چی کار می‌کنی پسرم؟ دختر مردم رو کُشتی!
امیرحسین با بی‌ادبی و نگاه پر از خشم، به پیرمرد توپید:
- تو یکی خفه‌شو بینم!
با این حرف، همه شروع به حرف زدن در گوشی شدن که پیرمرد، نگاه غمگینی بهم انداخت و رفت. تف به شخصیت آشغالت بکنم امیرحسین که احترام بزرگتر اصلاً حالیت نمیشه!
 امیرحسین بی‌اهمیّت به این آبروریزی، در ماشین رو محکم باز کرد و من رو داخل ماشین هول داد. من هم در حالی‌ که از ل*بم خون می‌اومد، از ترس زودی سوار شدم که امیرحسین در رو محکم باز کرد و بعد با همون اخم سوار ماشین شد. با آخرین سرعت، شروع به رانندگی کرد که من با ترس از این‌ که ما رو به کشتن بده، جیغ زدم:
- یواش، امیرحسین! دیوونه شدی؟
امیرحسین با چشم‌های به خون نشسته، با خشم داد زد:
- آره، دیوونم کردی.
با حرفش، یاد سیلی‌ای که بهم جلوی مردم زده بود، افتادم و با داد گفتم:
- تو به چه حقی من رو بین این همه مردم سیلی می‌زنی، هان؟ فکر کردی چون نامزدت شدم هر غلطی می‌تونی با من انجام بدی؟
امیرحسین با خشم غیرنرمال، با دست محکم به فرمون ضربه و با خشم گفت:
- اوّل زرت رو بزن بینم ع*و*ضی. اون مر*تیکه‌ی ع*و*ضی با تو چه کار داشت، هان؟
با تعجّب به امیرحسین نگاه کردم. کی رو می‌گفت؟ نکنه منظورش آقای محمد... .
با چشم‌های از حدقه در اومده نگاهش کردم و با لحن پر تعجّبی گفتم:
- تو مگه برای من بپا گذاشتی؟ بعدش هم مگه من کار خلافی کردم؟ فقط وکیل امیر محمدی... .
امیرحسین نگاه خشنی بهم انداخت. مثل دیوونه‌ها با دست به پیشونیش کوبید، وسط حرف من پرید و گفت:
- دختره‌ی آشغال! جلوی من اسم اون مر*تیکه رو نیار، نیار جانان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا