#پارت_دویست_سی_نه
به فکر خودم، نیشخند تلخی زدم. معلومه که نمیتونستم. امشب بدترین و طولانیترین شب پر عذاب عمرم میشه، شبی که قرار نیست ماه زیبایی توش نمایان بشه، ستارهای نیست که توی دل آسمون شب، چشمک بزنه. امشب همهچی در سکوت غرق شده بود. امشب خواب به چشمهای من حرام بود، وقتی که سیاوشم از درد زخمش نمیتونه چشم روی هم ببنده. امشب شبی نبود که به تابیدن نور خورشید صبح ختم بشه؛ چون هر نوری به سایه نیاز داره که تاریکیها رو از خودش دور کنه. شنیده بودید این رو؟ من خیلی باورش دارم. الان که دارم فکر میکنم، تموم این مدت تو نور من بودی و من سایهات بودم. روزهایی که بیتو گذشت، برای من بدترین روزها بود امّا فرق قبل و الان این بود که قبلاً دلخوش به این بودم که زنده بودی، هرچند سخت زندگیت رو میکردی و در این هوا نفس میکشیدی اما بالاخره حالت خوب بود؛ ولی الان میترسم، میترسم از نبودن همیشگیت، میترسم بلایی که مثل خوره به جونم افتاده سرت بیاد و منِ تنها رو، تنهاتر کنی.
هیچکس نمیدونه که آخرین دیدارمون، کدومه. خدایا، آخرین دیدارمون به دیدار امشب ختم نشه. خدایا، من نمیتونم الان کنار سیاوش باشم اما ازت خواهش میکنم که خودت کنار عشقم باش و هوای عشق من رو داشته باش. من سیاوش رو برای باقی ماندهی عمرم میخواستم، برای صبحهای زود که نور آفتاب روی صورتش بخوره و من اینقدر محو تماشاش بشم که بیدارش نکنم و خواب بمونه. سیاوشم، من تو رو برای قدم زدن توی کوچه پس کوچههای تهران بزرگ و شلوغ میخواستم که پشت ویترین مغازههای رنگارنگش، برای خودمون خاطراتِ رنگی بسازیم و به همهمهی آدمهای حسود توجهی نکنیم. من تو رو برای شعرهای بلند مولانا میخواستم که چشم در چشم هم، ابیاتش رو با هم بخونیم. تو رو برای چای تازه دم بعد از ظهر با عطر هِل میخواستم که سر روی شونهات بذارم و ندونم که در عطر تو غرق شدم یا در عطر چایی؟!
خدایا، این لحظات قشنگ رو به من ببخش. بهت قول میدم همهی تلخیهایی گذشته رو فراموش بکنم. تا آخرین نفسم، عاشقانه سایهی سیاوش خواهم موند.
***
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
به فکر خودم، نیشخند تلخی زدم. معلومه که نمیتونستم. امشب بدترین و طولانیترین شب پر عذاب عمرم میشه، شبی که قرار نیست ماه زیبایی توش نمایان بشه، ستارهای نیست که توی دل آسمون شب، چشمک بزنه. امشب همهچی در سکوت غرق شده بود. امشب خواب به چشمهای من حرام بود، وقتی که سیاوشم از درد زخمش نمیتونه چشم روی هم ببنده. امشب شبی نبود که به تابیدن نور خورشید صبح ختم بشه؛ چون هر نوری به سایه نیاز داره که تاریکیها رو از خودش دور کنه. شنیده بودید این رو؟ من خیلی باورش دارم. الان که دارم فکر میکنم، تموم این مدت تو نور من بودی و من سایهات بودم. روزهایی که بیتو گذشت، برای من بدترین روزها بود امّا فرق قبل و الان این بود که قبلاً دلخوش به این بودم که زنده بودی، هرچند سخت زندگیت رو میکردی و در این هوا نفس میکشیدی اما بالاخره حالت خوب بود؛ ولی الان میترسم، میترسم از نبودن همیشگیت، میترسم بلایی که مثل خوره به جونم افتاده سرت بیاد و منِ تنها رو، تنهاتر کنی.
هیچکس نمیدونه که آخرین دیدارمون، کدومه. خدایا، آخرین دیدارمون به دیدار امشب ختم نشه. خدایا، من نمیتونم الان کنار سیاوش باشم اما ازت خواهش میکنم که خودت کنار عشقم باش و هوای عشق من رو داشته باش. من سیاوش رو برای باقی ماندهی عمرم میخواستم، برای صبحهای زود که نور آفتاب روی صورتش بخوره و من اینقدر محو تماشاش بشم که بیدارش نکنم و خواب بمونه. سیاوشم، من تو رو برای قدم زدن توی کوچه پس کوچههای تهران بزرگ و شلوغ میخواستم که پشت ویترین مغازههای رنگارنگش، برای خودمون خاطراتِ رنگی بسازیم و به همهمهی آدمهای حسود توجهی نکنیم. من تو رو برای شعرهای بلند مولانا میخواستم که چشم در چشم هم، ابیاتش رو با هم بخونیم. تو رو برای چای تازه دم بعد از ظهر با عطر هِل میخواستم که سر روی شونهات بذارم و ندونم که در عطر تو غرق شدم یا در عطر چایی؟!
خدایا، این لحظات قشنگ رو به من ببخش. بهت قول میدم همهی تلخیهایی گذشته رو فراموش بکنم. تا آخرین نفسم، عاشقانه سایهی سیاوش خواهم موند.
***
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
به فکر خودم، نیشخند تلخی زدم. معلومه که نمیتونستم. امشب بدترین و طولانیترین شب پر عذاب عمرم میشه، شبی که قرار نیست ماه زیبایی توش نمایان بشه، ستارهای نیست که توی دل آسمون شب، چشمک بزنه. امشب همهچی در سکوت غرق شده بود. امشب خواب به چشمهای من حرام بود، وقتی که سیاوشم از درد زخمش نمیتونه چشم روی هم ببنده. امشب شبی نبود که به تابیدن نور خورشید صبح ختم بشه؛ چون هر نوری به سایه نیاز داره که تاریکیها رو از خودش دور کنه. شنیده بودید این رو؟ من خیلی باورش دارم. الان که دارم فکر میکنم، تموم این مدت تو نور من بودی و من سایهات بودم. روزهایی که بیتو گذشت، برای من بدترین روزها بود امّا فرق قبل و الان این بود که قبلاً دلخوش به این بودم که زنده بودی، هرچند سخت زندگیت رو میکردی و در این هوا نفس میکشیدی اما بالاخره حالت خوب بود؛ ولی الان میترسم، میترسم از نبودن همیشگیت، میترسم بلایی که مثل خوره به جونم افتاده سرت بیاد و منِ تنها رو، تنهاتر کنی.
هیچکس نمیدونه که آخرین دیدارمون، کدومه. خدایا، آخرین دیدارمون به دیدار امشب ختم نشه. خدایا، من نمیتونم الان کنار سیاوش باشم اما ازت خواهش میکنم که خودت کنار عشقم باش و هوای عشق من رو داشته باش. من سیاوش رو برای باقی ماندهی عمرم میخواستم، برای صبحهای زود که نور آفتاب روی صورتش بخوره و من اینقدر محو تماشاش بشم که بیدارش نکنم و خواب بمونه. سیاوشم، من تو رو برای قدم زدن توی کوچه پس کوچههای تهران بزرگ و شلوغ میخواستم که پشت ویترین مغازههای رنگارنگش، برای خودمون خاطراتِ رنگی بسازیم و به همهمهی آدمهای حسود توجهی نکنیم. من تو رو برای شعرهای بلند مولانا میخواستم که چشم در چشم هم، ابیاتش رو با هم بخونیم. تو رو برای چای تازه دم بعد از ظهر با عطر هِل میخواستم که سر روی شونهات بذارم و ندونم که در عطر تو غرق شدم یا در عطر چایی؟!
خدایا، این لحظات قشنگ رو به من ببخش. بهت قول میدم همهی تلخیهایی گذشته رو فراموش بکنم. تا آخرین نفسم، عاشقانه سایهی سیاوش خواهم موند.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: