• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,623
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_پنجاه_نه

ل*ب‌هام رو تر کردم و با استرس گفتم:
- سیاوش؟
سیاوش در حالی‌که اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک می‌کرد، در جوابم گفت:
- جان دلم؟
با استرس دست‌هام رو به هم مالوندم و می‌خواستم دهن باز کنم و حرفم رو بزنم که یک‌ دفعه، ماشین گل‌داری جلومون به‌ طرز وحشتناکی ترمز کرد. با دیدن ماشین، قلبم هری ریخت. خ... خدای من! این ماشین امیرحسین بود.
با ترس به سمت سیاوش برگشتم و با تته‌ پته گفتم:
- امیرحس... ین.
سیاوش با دیدن ماشین، با تعجّب بهش خیره شده بود و یک‌ دفعه با داد گفت:
- جانان! فوراً پیاده شو.
با ترس و بدنی لرزون، هر دو از ماشین پیاده شدیم که سیاوش بدو بدو به سمتم اومد و دست من رو محکم گرفت. هر دو به سمت جنگل کنار جاده رفتیم امّا قلبم از ترس مثل گنجشک می‌زد. با دیدن امیرحسین، ترس رو می‌تونستم با تک‌تک سلول‌های بدنم حس کنم؛ ترس از کارهای وحشتناک امیرحسین، ترس از جنونش.
با دیدن این همه بدبختی، خسته شده بودم و به این‌جام رسیده بود. تا می‌خوام کمی خوش‌حال بشم و زندگی کنم، باز یک طوفان بزرگ سراغ زندگی نکبت‌وار من میومد. من دیگه نمی‌کشم، من دیگه بریدم امّا تا وقتی که سیاوش دست‌های من رو محکم توی دستش گرفته بود، من حق ندارم ناامید بشم. حق ندارم این دست قوی رو رها کنم.
می‌دونم نباید خسته بشم، می‌دونم نباید بریده بشم، می‌دونم زندگی ادامه داره، فقط دلم می‌خواست یک وقت‌هایی یک جایی و یک گوشه‌ای، بایستم و داد بزنم خسته‌ام؛ و یکی بفهمه من چی میگم، نه این‌که فقط بشنوه و نفهمه درون قلب بی‌قرارم داره چه‌ها اتفاق میفته.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
 ل*ب‌هام رو تر کردم و با استرس گفتم:
- سیاوش؟
سیاوش در حالی‌که اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک می‌کرد، در جوابم گفت:
- جان دلم؟
با استرس دست‌هام رو به هم مالوندم و می‌خواستم دهن باز کنم و حرفم رو بزنم که یک‌ دفعه، ماشین گل‌داری جلومون به‌ طرز وحشتناکی ترمز کرد. با دیدن ماشین، قلبم هری ریخت. خ... خدای من! این ماشین امیرحسین بود.
با ترس به سمت سیاوش برگشتم و با تته‌ پته گفتم:
- امیرحس... ین.
سیاوش با دیدن ماشین، با تعجّب بهش خیره شده بود و یک‌ دفعه با داد گفت:
- جانان! فوراً پیاده شو.
با ترس و بدنی لرزون، هر دو از ماشین پیاده شدیم که سیاوش بدو بدو به سمتم اومد و دست من رو محکم گرفت. هر دو به سمت جنگل کنار جاده رفتیم امّا قلبم از ترس مثل گنجشک می‌زد. با دیدن امیرحسین، ترس رو می‌تونستم با تک‌تک سلول‌های بدنم حس کنم؛ ترس از کارهای وحشتناک امیرحسین، ترس از جنونش.
با دیدن این همه بدبختی، خسته شده بودم و به این‌جام رسیده بود. تا می‌خوام کمی خوش‌حال بشم و زندگی کنم، باز یک طوفان بزرگ سراغ زندگی نکبت‌وار من میومد. من دیگه نمی‌کشم، من دیگه بریدم امّا تا وقتی که سیاوش دست‌های من رو محکم توی دستش گرفته بود، من حق ندارم ناامید بشم. حق ندارم این دست قوی رو رها کنم.
می‌دونم نباید خسته بشم، می‌دونم نباید بریده بشم، می‌دونم زندگی ادامه داره، فقط دلم می‌خواست یک وقت‌هایی یک جایی و یک گوشه‌ای، بایستم و داد بزنم خسته‌ام؛ و یکی بفهمه من چی میگم، نه این‌که فقط بشنوه و نفهمه درون قلب بی‌قرارم داره چه‌ها اتفاق میفته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,623
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_شصت

زمین جنگل خاکی و پر از سنگ بود و این راه رفتن رو برای من، اون هم با این کفش‌های بیست سانتیم، سخت‌تر کرده بود. سیاوش با دیدن وضعیتم و این‌ که نمی‌تونم به خوبی راه برم، با ترس گفت:
- کفش‌هات رو زودی در بیار جانان.
من هم بی‌معطلی کفش‌هام رو از پاهام در آوردم که یک‌ دفعه صدای تیر هوایی بلند شد. من جیغی از ترس زدم و خودم رو توی ب*غ*ل سیاوش انداختم. سیاوش با نگرانی من رو توی بغلش فشرد و گفت:
- نترس عشقم. بیا بریم پشت اون سنگ بزرگ قایم بشیم وگرنه امیرحسین ما رو پیدا می‌کنه. اون مر*تیکه مسلحه.
از ترس سری تکون دادم که سیاوش دستم رو محکم گرفت. من رو به سمت سنگ بزرگی برد و هر دو روی زمین نشستیم که سیاوش دستش رو محکم روی دهنم گذاشت تا مبادا صدایی از سمت من در بیاد. یک‌ دفعه صدای امیرحسین بلند شد که با عصبانیت داد زد:
- جانان! بهتره همین الان از اون سوراخ موشت بیرون بزنی وگرنه من می‌دونم و تو.
این‌قدر از داد و دیوونگی امیرحسین ترسیده بودم که ناگهان حالت تهوع بهم دست داد اما چون دست سیاوش جلوی دهنم بود، هر چه بالا آوردم رو دوباره بلعیدم که باز دوباره صدای امیرحسین بلند شد. این‌بار با لحن مهربونی گفت:
- جانان، فدات بشم من! تو بیا بیرون، من قسم می‌خورم که کاریت نداشته باشم چون عاشقتم دیوونه! این کارت رو هم زود فراموش می‌کنم عشقم.
با این حرف پر از دروغ امیرحسین، نگاه غمگینی به سیاوش کردم که اون هم با چشم‌های پر از ناراحتی بهم خیره شده بود. نمی‌دونم چرا امّا از این نگاه پر از غمش، بغضم گرفته بود. بی‌اراده قطره اشکی از چشمم لغزید. خاموش و بی‌صدا نگاهش می‌کردم امّا این خاموشی لعنتی من، ز*ب*ون داشت. سیاوش با دیدن نگاه پر از غمم، لبخند اطمینان‌بخشی بهم زد. آروم قطره اشکم رو ب*و*سید و نگاهش رو از من گرفت و سرش رو یواشکی بالا گرفت. نگاهی به امیرحسین کرد که دید امیرحسین، با فاصله‌ی‌ زیادی پشتش به ما بود. سیاوش با دیدن این صح*نه، دستش رو آروم از روی دهنم برداشت و با چشم بهم اشاره کرد که بلند بشم. با اشاره‌ی سیاوش، سری تکون دادم و هر دو از روی زمین آروم بلند شدیم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
زمین جنگل خاکی و پر از سنگ بود و این راه رفتن رو برای من، اون هم با این کفش‌های بیست سانتیم، سخت‌تر کرده بود. سیاوش با دیدن وضعیتم و این‌ که نمی‌تونم به خوبی راه برم، با ترس گفت:
- کفش‌هات رو زودی در بیار جانان.
من هم بی‌معطلی کفش‌هام رو از پاهام در آوردم که یک‌ دفعه صدای تیر هوایی بلند شد. من جیغی از ترس زدم و خودم رو توی ب*غ*ل سیاوش انداختم. سیاوش با نگرانی من رو توی بغلش فشرد و گفت:
- نترس عشقم. بیا بریم پشت اون سنگ بزرگ قایم بشیم وگرنه امیرحسین ما رو پیدا می‌کنه. اون مر*تیکه مسلحه.
از ترس سری تکون دادم که سیاوش دستم رو محکم گرفت. من رو به سمت سنگ بزرگی برد و هر دو روی زمین نشستیم که سیاوش دستش رو محکم روی دهنم گذاشت تا مبادا صدایی از سمت من در بیاد. یک‌ دفعه صدای امیرحسین بلند شد که با عصبانیت داد زد:
- جانان! بهتره همین الان از اون سوراخ موشت بیرون بزنی وگرنه من می‌دونم و تو.
این‌قدر از داد و دیوونگی امیرحسین ترسیده بودم که ناگهان حالت تهوع بهم دست داد اما چون دست سیاوش جلوی دهنم بود، هر چه بالا آوردم رو دوباره بلعیدم که باز دوباره صدای امیرحسین بلند شد. این‌بار با لحن مهربونی گفت:
- جانان، فدات بشم من! تو بیا بیرون، من قسم می‌خورم که کاریت نداشته باشم چون عاشقتم دیوونه! این کارت رو هم زود فراموش می‌کنم عشقم.
با این حرف پر از دروغ امیرحسین، نگاه غمگینی به سیاوش کردم که اون هم با چشم‌های پر از ناراحتی بهم خیره شده بود. نمی‌دونم چرا امّا از این نگاه پر از غمش، بغضم گرفته بود. بی‌اراده قطره اشکی از چشمم لغزید. خاموش و بی‌صدا نگاهش می‌کردم امّا این خاموشی لعنتی من، ز*ب*ون داشت. سیاوش با دیدن نگاه پر از غمم، لبخند اطمینان‌بخشی بهم زد. آروم قطره اشکم رو ب*و*سید و نگاهش رو از من گرفت و سرش رو یواشکی بالا گرفت. نگاهی به امیرحسین کرد که دید امیرحسین، با فاصله‌ی‌ زیادی پشتش به ما بود. سیاوش با دیدن این صح*نه، دستش رو آروم از روی دهنم برداشت و با چشم بهم اشاره کرد که بلند بشم. با اشاره‌ی سیاوش، سری تکون دادم و هر دو از روی زمین آروم بلند شدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,623
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_شصت_یک

از امیرحسین دورتر که شدیم، یک‌ دفعه پای سمت راستم به لبه‌ی سنگ تیزی برخورد کرد. کف پام به‌ طرز بدی زخم شد و ازش خون در می‌اومد. از درد زخم پام، آخ آرومی گفتم که سیاوش با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
- جانان خوبی؟!
سرم رو آروم تکون دادم و به دروغ گفتم:
- آره خوبم.
با این حرف، سرم رو بالا گرفتم که چشمم به س*ی*نه‌ی زخمی سیاوش افتاد که داشت خون‌ریزی می‌کرد. با ترس نگاهی به سیاوش کردم و با لحن پر از ترسی گفتم:
- سیاوش، زخمت داره خون‌ریزی می‌کنه.
سیاوش بدون اهمیّت دادن به حال بدش، دستم رو محکم گرفت و انداخت دور گ*ردنش که من با اعتراض گفتم:
- چی کار می‌کنی تو؟ می‌خوای خودت رو به کُشتن بدی؟ مگه نمی‌بینی زخمت داره خون‌ریزی می‌کنه؟
سیاوش با حرفم، با استرس دور و برش رو نگاه کرد و گفت:
- جانان، خواهش می‌کنم نگران من نباش. من پو*ست کلفت‌تر از این حرف‌هام که بخوام با یک زخم از پا در بیام. حالا زود به من تکیه کن تا از این‌جا فرار کنیم‌. ممکنه گیر اون مر*تیکه‌ی روانی بیفتیم.
با این حرف، آهی از ته دل کشیدم و با ترس از سر رسیدن امیرحسین، زودی با دستم دنباله‌ی مزخرف لباس عروسم رو گرفتم و با قدم‌هایی که سعی می‌کردم تند باشن، لنگان‌لنگان البته با کمک سیاوش از امیرحسین دور شدیم امّا پای زخمی من روی زمین کشیده می‌شد و این بدترین دردی بود که من داشتم تجربه‌اش می‌کردم. دوباره داد خیلی ضعیف امیرحسین بلند شد که می‌گفت:
- جانان!
ای جانان و مرض! ای حناق بگیری من از دستت راحت بشم! چرا آخه دست از سرم بر نمی‌داری تو؟ چی از جونم می‌خوای؟ تو که می‌دونی من نمی‌خوامت و دوست ندارم پس چرا این‌قدر بهم پیله کردی؟
با این‌ همه مصیبت، ل*بم رو آروم گ*از گرفتم که به لبه‌ی پرتگاه بزرگی رسیدیم. سیاوش با صورت خیس از عرق نگاهی به اطراف کرد. بعد از این‌که اطراف رو چک کرد و نفس عمیقی کشید و با لبخند نگاهی بهم کرد، گفت:
- نترس عزیزم، این‌جا اَمنه.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
از امیرحسین دورتر که شدیم، یک‌ دفعه پای سمت راستم به لبه‌ی سنگ تیزی برخورد کرد. کف پام به‌ طرز بدی زخم شد و ازش خون در می‌اومد. از درد زخم پام، آخ آرومی گفتم که سیاوش با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-  جانان خوبی؟!
 سرم رو آروم تکون دادم و به دروغ گفتم:
- آره خوبم.
با این حرف، سرم رو بالا گرفتم که چشمم به س*ی*نه‌ی زخمی سیاوش افتاد که داشت خون‌ریزی می‌کرد. با ترس نگاهی به سیاوش کردم و با لحن پر از ترسی گفتم:
- سیاوش، زخمت داره خون‌ریزی می‌کنه.
سیاوش بدون اهمیّت دادن به حال بدش، دستم رو محکم گرفت و انداخت دور گ*ردنش که من با اعتراض گفتم:
- چی کار می‌کنی تو؟ می‌خوای خودت رو به کُشتن بدی؟ مگه نمی‌بینی زخمت داره خون‌ریزی می‌کنه؟
سیاوش با حرفم، با استرس دور و برش رو نگاه کرد و گفت:
- جانان، خواهش می‌کنم نگران من نباش. من پو*ست کلفت‌تر از این حرف‌هام که بخوام با یک زخم از پا در بیام. حالا زود به من تکیه کن تا از این‌جا فرار کنیم‌. ممکنه گیر اون مر*تیکه‌ی روانی بیفتیم.
با این حرف، آهی از ته دل کشیدم و با ترس از سر رسیدن امیرحسین، زودی با دستم دنباله‌ی مزخرف لباس عروسم رو گرفتم و با قدم‌هایی که سعی می‌کردم تند باشن، لنگان‌لنگان البته با کمک سیاوش از امیرحسین دور شدیم امّا پای زخمی من روی زمین کشیده می‌شد و این بدترین دردی بود که من داشتم تجربه‌اش می‌کردم. دوباره داد خیلی ضعیف امیرحسین بلند شد که می‌گفت:
- جانان!
 ای جانان و مرض! ای حناق بگیری من از دستت راحت بشم! چرا آخه دست از سرم بر نمی‌داری تو؟ چی از جونم می‌خوای؟ تو که می‌دونی من نمی‌خوامت و دوست ندارم پس چرا این‌قدر بهم پیله کردی؟ 
با این‌ همه مصیبت، ل*بم رو آروم گ*از گرفتم که به لبه‌ی پرتگاه بزرگی رسیدیم. سیاوش با صورت خیس از عرق نگاهی به اطراف کرد. بعد از این‌که اطراف رو چک کرد و نفس عمیقی کشید و با لبخند نگاهی بهم کرد، گفت:
- نترس عزیزم، این‌جا اَمنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,623
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_شصت_دو

با حرفش لبخندی زدم. آروم روی صخره‌ی کوچیکی نشستم و پای زخمیم رو ماساژ دادم، البته چه ماساژی! تا به زخمم دست می‌زنم، کل وجودم از درد به نابودی کشیده میشه ولی خب چه کنم دیگه، این هم شانس بد منه. سیاوش با نگرانی دوباره اطراف رو چک کرد و این‌بار نگاهی به پای زخمیم کرد و گفت:
- جانان، اگر درد پات کمتر شده بگو تا خودمون رو هر جور که شده به فرودگاه برسونیم چون مدارک پرواز همشون توی جیب من هستن.
با چشم‌های ترسیده به سیاوش نگاه کردم. حق با سیاوش بود. هر آن ممکنه سر و کله‌ی امیرحسین باز پیدا بشه. این‌بار معلوم نیست با اون خشم ترسناکش، قراره چه بلایی سرمون بیاره. با دیدن حال و روزمون، بی‌اراده بغض کردم و اشک توی چشم‌هام جمع شد‌. من نیاز دارم جوری خوش‌حال بشم که زور هیچ غصه‌ای بهم نرسه. خدایا، پس چرا زور غصه‌ای که ازش فراری هستم، بهم رسید؟ یعنی من حق خوش‌بختی رو ندارم؟ حق ندارم طعم خوش‌بختی رو برای یک بار هم شده بچشم، اون هم با عشق زندگیم، با پدر بچم؟ یعنی نمی‌تونم بقیه‌ی عمرم رو با کسی سر کنم که قبل از خواب، به چشم‌های قشنگش نگاه کنم؟ چشم‌هایی که شبیه آرامشِ پس از توبه‌ بود. من در بدترین مکان ممکن هستم اما در کنار مردی هستم که عاشقانه اون رو می‌پرستم و دوست دارم. چقدر وضعیت ما بوی غم میده اما من توی غمگین‌ترین حالت ممکن، شادم!
از در‌دهای سنگین خودم، آهی کشیدم که چشمم به سیاوش افتاد که روی زمین نشسته بود. رنگ صورتش از درد س*ی*نه‌اش پریده بود اما جلوی من دل به سکوت داده بود تا نگرانش نشم. نمی‌دونه که من درد رو از همون اول توی چشم‌های سیاهش خوندم. با غمگینی اما بی‌حرف، نگاهش کردم. این روزها زیادی کم‌حرف شدم چون دوست ندارم توضیحی به کسی بدم و هیچ توضیحی هم از کسی نمی‌خوام چون غم‌های کوچک پُرحرفند امّا غم‌های بزرگ لال هستن و من می‌ترسم به‌ خاطر غم‌های بزرگی که روی زندگیم مثل ابر سیاه پدیدار شده بودن، لال بشم. کسی چه می‌دونه؟
سیاوش سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بلند کرد که هر دو چشم توی چشم شدیم. سیاوش ل*ب‌هاش رو آروم تر کرد و لبخند پر از دردی بهم زد. در همون حال گفت:
- توی زندگی می‌تونی از ویرگول و نقطه سر خط استفاده کنی؛ ولی از نقطه پایان هرگز نمی‌تونی استفاده کنی، جانانم. ازت خواهش می‌کنم که این نگاه ناامیدت رو از روی چشم‌های خوشگلت بردار. یادت نره من بهت قول دادم خوش‌بختت کنم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با حرفش لبخندی زدم. آروم روی صخره‌ی کوچیکی نشستم و پای زخمیم رو ماساژ دادم، البته چه ماساژی! تا به زخمم دست می‌زنم، کل وجودم از درد به نابودی کشیده میشه ولی خب چه کنم دیگه، این هم شانس بد منه. سیاوش با نگرانی دوباره اطراف رو چک کرد و این‌بار نگاهی به پای زخمیم کرد و گفت:
- جانان، اگر درد پات کمتر شده بگو تا خودمون رو هر جور که شده به فرودگاه برسونیم چون مدارک پرواز همشون توی جیب من هستن.
با چشم‌های ترسیده به سیاوش نگاه کردم. حق با سیاوش بود. هر آن ممکنه سر و کله‌ی امیرحسین باز پیدا بشه. این‌بار معلوم نیست با اون خشم ترسناکش، قراره چه بلایی سرمون بیاره. با دیدن حال و روزمون، بی‌اراده بغض کردم و اشک توی چشم‌هام جمع شد‌. من نیاز دارم جوری خوش‌حال بشم که زور هیچ غصه‌ای بهم نرسه. خدایا، پس چرا زور غصه‌ای که ازش فراری هستم، بهم رسید؟ یعنی من حق خوش‌بختی رو ندارم؟ حق ندارم طعم خوش‌بختی رو برای یک بار هم شده بچشم، اون هم با عشق زندگیم، با پدر بچم؟ یعنی نمی‌تونم بقیه‌ی عمرم رو با کسی سر کنم که قبل از خواب، به چشم‌های قشنگش نگاه کنم؟ چشم‌هایی که شبیه آرامشِ پس از توبه‌ بود. من در بدترین مکان ممکن هستم اما در کنار مردی هستم که عاشقانه اون رو می‌پرستم و دوست دارم. چقدر وضعیت ما بوی غم میده اما من توی غمگین‌ترین حالت ممکن، شادم!
از در‌دهای سنگین خودم، آهی کشیدم که چشمم به سیاوش افتاد که روی زمین نشسته بود. رنگ صورتش از درد س*ی*نه‌اش پریده بود اما جلوی من دل به سکوت داده بود تا نگرانش نشم. نمی‌دونه که من درد رو از همون اول توی چشم‌های سیاهش خوندم. با غمگینی اما  بی‌حرف، نگاهش کردم. این روزها زیادی کم‌حرف شدم چون دوست ندارم توضیحی به کسی بدم و هیچ توضیحی هم از کسی نمی‌خوام چون غم‌های کوچک پُرحرفند امّا غم‌های بزرگ لال هستن و من می‌ترسم به‌ خاطر غم‌های بزرگی که روی زندگیم مثل ابر سیاه پدیدار شده بودن، لال بشم. کسی چه می‌دونه؟
سیاوش سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بلند کرد که هر دو چشم توی چشم شدیم. سیاوش ل*ب‌هاش رو آروم تر کرد و لبخند پر از دردی بهم زد. در همون حال گفت:
- توی زندگی می‌تونی از ویرگول و نقطه سر خط استفاده کنی؛ ولی از نقطه پایان هرگز نمی‌تونی استفاده کنی، جانانم. ازت خواهش می‌کنم که این نگاه ناامیدت رو از روی چشم‌های خوشگلت بردار. یادت نره من بهت قول دادم خوش‌بختت کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,623
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_شصت_سه

با چشم‌های پر از اشک، به سیاوش نگاه کردم و با درد خندیدم، خند‌ه‌‌ای مصنوعی وسط دردهای واقعی که بی‌رحمانه روی سرم آوار شدن. سیاوش با دیدن خنده‌ام، خندید و ابرویی بالا پروند.
- چیه جانان؟ چرا می‌خندی؟
با این حرف، اشک‌هام ریزش کردن و بی‌اراده لبخندم جمع شد.
- نمی‌دونم امّا حس می‌کنم یک غمی توی دلم داره ریشه می‌کنه که مهار کردنش توسط من غیرممکنه. سیاوش، تو می‌تونی جلوی این رشد غم لعنتی رو بگیری؟ می‌تونی تموم این مشکلات بزرگی که توی زندگیمون هست رو حل کنی؟
سیاوش با حرفم، کمی نزدیکم شد. دست من رو آروم گرفت و گفت:
- من که نمیگم راه حل تموم مشکلاتت دست منه، من میگم وقتی ناراحتی یادت نره که من کنارتم. اصلاً بیا کنارم بشین و با هم ناراحت بشیم. اگه قراره گریه کنی، بذار با هم گریه کنیم. شاید مشکلات و اون غم لعنتی که توی قلبت هست حل نشه امّا همین که بدونی یک نفر این‌جا هست که با ناراحتی‌هات غصّه می‌خوره و نمی‌خواد اون قلب قشنگت احساس تنهایی کنی، برای تو به اندازه‌ی یک دنیا کافیه.
سیاوش بعد زدن این حرف، لبخندی غمگینی بهم زد که من با چشم‌های به اشک نشسته، نگاهم رو ازش گرفتم که با دیدن صح*نه‌ی جلوم، لبخند روی دهنم ماسید. از ترس صح*نه‌ی جلوم، دست‌هام بی‌اراده شروع به لرزیدن کردن و تپش قلبم خود به خود بالا رفت. با دیدن امیرحسین که با چشم‌های به خون نشسته و با دست‌های لرزون اسلحه رو به سمت سیاوش گرفته بود، با ترس از جام بلند شدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. خدای من! با نگاه پر از ترس به سمت سیاوش برگشتم و با صدای لرزونی بلند گفتم:
- سیاوش.
سیاوش با نگرانی نگاهم کرد. بعد دست‌هاش رو به معنی آروم باش بالا آورد و خطاب به امیرحسین گفت:
- امیرحسین، لطفاً اون اسلحه رو روی زمین بذار. ازت خواهش می‌کنم.
امیرحسین بدون اهمیّت به حرف سیاوش، با دست‌های لرزونی اسلحه رو سمت سیاوش گرفته بود و غرید:
- تو چرا هنوز زنده‌ای لعنتی، هان؟!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با چشم‌های پر از اشک، به سیاوش نگاه کردم و با درد خندیدم، خند‌ه‌‌ای مصنوعی وسط دردهای واقعی که بی‌رحمانه روی سرم آوار شدن. سیاوش با دیدن خنده‌ام، خندید و ابرویی بالا پروند.
- چیه جانان؟ چرا می‌خندی؟
 با این حرف، اشک‌هام ریزش کردن و بی‌اراده لبخندم جمع شد.
- نمی‌دونم امّا حس می‌کنم یک غمی توی دلم داره ریشه می‌کنه که مهار کردنش توسط من غیرممکنه. سیاوش، تو می‌تونی جلوی این رشد غم لعنتی رو بگیری؟ می‌تونی تموم این مشکلات بزرگی که توی زندگیمون هست رو حل کنی؟
سیاوش با حرفم، کمی نزدیکم شد. دست من رو آروم گرفت و گفت:
- من که نمیگم راه حل تموم مشکلاتت دست منه، من میگم وقتی ناراحتی یادت نره که من کنارتم. اصلاً بیا کنارم بشین و با هم ناراحت بشیم. اگه قراره گریه کنی، بذار با هم گریه کنیم. شاید مشکلات و اون غم لعنتی که توی قلبت هست حل نشه امّا همین که بدونی یک نفر این‌جا هست که با ناراحتی‌هات غصّه می‌خوره و نمی‌خواد اون قلب قشنگت احساس تنهایی کنی، برای تو به اندازه‌ی یک دنیا کافیه.
سیاوش بعد زدن این حرف، لبخندی غمگینی بهم زد که من با چشم‌های به اشک نشسته، نگاهم رو ازش گرفتم که با دیدن صح*نه‌ی جلوم، لبخند روی دهنم ماسید. از ترس صح*نه‌ی جلوم، دست‌هام بی‌اراده شروع به لرزیدن کردن و تپش قلبم خود به خود بالا رفت. با دیدن امیرحسین که با چشم‌های به خون نشسته و با دست‌های لرزون اسلحه رو به سمت سیاوش گرفته بود، با ترس از جام بلند شدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. خدای من! با نگاه پر از ترس به سمت سیاوش برگشتم و با صدای لرزونی بلند گفتم:
- سیاوش.
سیاوش با نگرانی نگاهم کرد. بعد دست‌هاش رو به معنی آروم باش بالا آورد و خطاب به امیرحسین گفت:
- امیرحسین، لطفاً اون اسلحه رو روی زمین بذار. ازت خواهش می‌کنم.
 امیرحسین بدون اهمیّت به حرف سیاوش، با دست‌های لرزونی اسلحه رو سمت سیاوش گرفته بود و غرید:
- تو چرا هنوز زنده‌ای لعنتی، هان؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,623
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_شصت_چهار

سیاوش مات و مبهوت امیرحسین شده بود و فهمیده بود که امیرحسین، تعادل روانی نداره چون امروز به طور آشکاری کنترل خودش رو از دست داده بود. سیاوش با لحن آرومی رو به امیرحسین کرد و گفت:
- امیرحسین، اوّل اون ماس‌ماسک توی دستت رو روی زمین بذار. بعد می‌نشینیم مرد و مردونه با هم حرف می‌زنیم. باشه؟
امیرحسین از شنیدن حرف‌های آروم سیاوش، برعکس وحشی‌تر شد و یک‌ دفعه با داد گفت:
- خفه‌شو مر*تیکه! مگه داری با دیوونه حرف می‌زنی، هان؟!
امیرحسین با این حرف، یک تیر هوایی توی آسمون زد که از ترس جیغی زدم و دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم که سیاوش با صورتی پر از عرق و استرس نگاهم کرد و گفت:
- نترس جانانم، آروم باش.
امیرحسین با شنیدن حرف سیاوش، دست‌هاش رو روی شقیقه‌هاش گذاشت و دستی که توش اسحله داشت. کم‌ کم رو به پایین کشیده شد و مثل دیوونه‌ها با خودش زمزمه وار می‌گفت:
- آخ... نگو جانانم ع*و*ضی، نگو!
سیاوش با دیدن امیرحسین که حواسش پرت شقیقه‌هاش بود، دو قدم به سمت امیر‌حسین رفت که امیرحسین با نگاه سریعش، سیاوش رو غافلگیر کرد و دیوونه‌وار داد زد:
- نگو جانانم. اون مال منه لعنتی!
امیرحسین با زدن این حرف، با خشم اسلحه رو به سمت سیاوش گرفت که سیاوش سر جاش خشکش زد. دستش رو بالا گرفت و آروم گفت:
- نکن امیرحسین.
امیرحسین با این حرف، نیشخندی زد و با چشم‌های به خون نشسته نگاهی به سیاوش کرد. با خنده‌ی عصبی گفت:
- بد کردی سیاوش. هم از پشت به هم خنجر زدی و هم جانان رو از من دور کردی. چیه؟ می‌خواستی با فراری دادن جانان، پوز من رو به خاک بزنی؟ هه! بد کردی.
سیاوش که از حرف‌های امیرحسین خسته شده بود، یک‌ دفعه با عصبانیت داد زد:
- آره، بد کردم. خوب هم کردم چون من عاشقونه عاشق جانان شدم و از ته قلبم دوستش دارم. اون هم من رو دوست داره امیرحسین خان.
سیاوش بعد از زدن این حرف، با دست به امیرحسین اشاره کرد و گفت:
- مر*تیکه، تو چرا حالیت نمیشه؟ جانان هیچ‌ وقت عاشق تو نمی‌شه و نخواهد شد پس چرا دست از سرش بر نمی‌داری، هان؟! مگه عشق زوری هم داریم؟
امیرحسین با حرف سیاوش، قطره اشکی از چشمش لغزید و با لحن پر از خشمی گفت:
- تو یکی دیگه زر نزن برای من! تا دیروز که واسه دسته چکم له‌ له می‌زدی، الان چی‌شد؟ ز*ب*ون وا کردی و شدی مجنون جانان؟!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
سیاوش مات و مبهوت امیرحسین شده بود و فهمیده بود که امیرحسین، تعادل روانی نداره چون امروز به طور آشکاری کنترل خودش رو از دست داده بود. سیاوش با لحن آرومی رو به امیرحسین کرد و گفت:
- امیرحسین، اوّل اون ماس‌ماسک توی دستت رو روی زمین بذار. بعد می‌نشینیم مرد و مردونه با هم حرف می‌زنیم. باشه؟
امیرحسین از شنیدن حرف‌های آروم سیاوش، برعکس وحشی‌تر شد و یک‌ دفعه با داد گفت:
- خفه‌شو مر*تیکه! مگه داری با دیوونه حرف می‌زنی، هان؟!
امیرحسین با این حرف، یک تیر هوایی توی آسمون زد که از ترس جیغی زدم و دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم که سیاوش با صورتی پر از عرق و استرس نگاهم کرد و گفت:
- نترس جانانم، آروم باش.
امیرحسین با شنیدن حرف سیاوش، دست‌هاش رو روی شقیقه‌هاش گذاشت و دستی که توش اسحله داشت. کم‌ کم رو به پایین کشیده شد و مثل دیوونه‌ها با خودش زمزمه وار می‌گفت:
- آخ... نگو جانانم ع*و*ضی، نگو!
سیاوش با دیدن امیرحسین که حواسش پرت شقیقه‌هاش بود، دو قدم به سمت امیر‌حسین رفت که امیرحسین با نگاه سریعش، سیاوش رو غافلگیر کرد و دیوونه‌وار داد زد:
- نگو جانانم. اون مال منه لعنتی!
امیرحسین با زدن این حرف، با خشم اسلحه رو به سمت سیاوش گرفت که سیاوش سر جاش خشکش زد. دستش رو بالا گرفت و آروم گفت:
- نکن امیرحسین.
امیرحسین با این حرف، نیشخندی زد و با چشم‌های به خون نشسته نگاهی به سیاوش کرد. با خنده‌ی عصبی گفت:
-  بد کردی سیاوش. هم از پشت به هم خنجر زدی و هم جانان رو از من دور کردی. چیه؟ می‌خواستی با فراری دادن جانان، پوز من رو به خاک بزنی؟ هه! بد کردی.
سیاوش که از حرف‌های امیرحسین خسته شده بود، یک‌ دفعه با عصبانیت داد زد:
- آره، بد کردم. خوب هم کردم چون من عاشقونه عاشق جانان شدم و از ته قلبم دوستش دارم. اون هم من رو دوست داره امیرحسین خان.
سیاوش بعد از زدن این حرف، با دست به امیرحسین اشاره کرد و گفت:
- مر*تیکه، تو چرا حالیت نمیشه؟ جانان هیچ‌ وقت عاشق تو نمی‌شه و نخواهد شد پس چرا دست از سرش بر نمی‌داری، هان؟! مگه عشق زوری هم داریم؟
امیرحسین با حرف سیاوش، قطره اشکی از چشمش لغزید و با لحن پر از خشمی گفت:
- تو یکی دیگه زر نزن برای من! تا دیروز که واسه دسته چکم له‌ له می‌زدی، الان چی‌شد؟ ز*ب*ون وا کردی و شدی مجنون جانان؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,623
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_شصت_پنچ

سیاوش با حرف امیرحسین، پوزخندی زد و گفت:
- آره. شاید اوّلش قصدم این بود، شاید دیر باشه ولی بالاخره فهمیدم که ارزش عشق من نسبت به جانان، بیشتر از پول کثیف تو هستش و من عشقم رو به پول‌های کثیف تو نمی‌فروشم. این رو هم فراموش نکن امیرحسین خان، من این‌قدر عاشق جانانم هستم که حاضرم برای یک قطره اشکش، بمیرم.
امیرحسین با حرف‌های سیاوش، با دیوونگی دستش رو لای موهاش کرد و بی‌اراده، خنده‌ی بلندی سر داد که من با تعجّب بهش خیره شده بودم. یک‌ دفعه امیرحسین بعد از زیاد خندیدن، جدی شد و با عصبانیت روی سیاوش نشونه گرفت و گفت:
- به عهدت وفا نکردی سیاوش. الان هم باید تقاص این نامردی‌ای که در حقم کردی رو با جون بی‌ارزشت، پس بدی‌.
با این حرف قطره، اشکی از چشمم لغزید و با صدای لرزونی داد زدم:
- امیرحسین، تو رو خدا اسلحه رو روی زمین بذار. بهت قول میدم تا برگردیم خونه و فوراً با هم ازدواج کنیم، باشه؟
امیرحسین با حرفم، به سمتم برگشت و با دیدنم بی‌اراده زیر چشم‌هاش پر از اشک شد و با بغض داد زد:
- ازدواج؟ چه ازدواجی جانان؟ تو اگه من رو دوست داشتی با این مر*تیکه فرار نمی‌کردی. بگو جانان، چرا با من این کار کردی؟ چرا یک بار هم برنگشتی تا به صورتم نگاه کنی؟ چرا لعنتی؟! به خاطر این ع*و*ضی؟ آره جانان؟
با این حرف، با هق گریه می‌کردم و دست‌های لرزونم رو روی دهنم گذاشتم. حرفی نداشتم بهش بزنم. امیرحسین اصلاً حال روحی مناسبی نداره که بتونه حرف‌های من رو بفهمه و درک کنه امّا برای آروم کردنش، با چشم‌های گریون نگاهش کردم و گفتم:
- امیرحسین، تو همچین آدمی نیستی که اسلحه به دستت بگیری. خواهش می‌کنم اون اسلحه رو روی زمین بذار تا با هم صحبت کنیم.
امیرحسین با حرفم، با عصبانیت دو قدم به سمتم اومد و با خشم داد زد:
- دِ لعنتی می‌خوای در مورد چی صحبت کنیم، هان؟! روزها و هفته‌هاست که با بدخُلقی‌هات به‌ خاطر این مر*تیکه، من رو کُشتی جانان. من رو توی حسرت یک نگاه عاشقونه‌ات گذاشتی. چرا لعنتی؟ به‌خاطر این مرد؟ اون چی داشت که من نداشتم؟ می‌دونی به‌ خاطر عشق تو چند بار توی کلینیک بستری شدم و معالجات دیوونه‌ها رو روی من پیاده کردن، هان؟!
بعد زدن این حرف، امیرحسین بلندتر از قبل داد زد:
- بگو لعنتی!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک

کد:
سیاوش با حرف امیرحسین، پوزخندی زد و گفت:
- آره. شاید اوّلش قصدم این بود، شاید دیر باشه ولی بالاخره فهمیدم که ارزش عشق من نسبت به جانان، بیشتر از پول کثیف تو هستش و من عشقم رو به پول‌های کثیف تو نمی‌فروشم. این رو هم فراموش نکن امیرحسین خان، من این‌قدر عاشق جانانم هستم که حاضرم برای یک قطره اشکش، بمیرم.
امیرحسین با حرف‌های سیاوش، با دیوونگی دستش رو لای موهاش کرد و بی‌اراده، خنده‌ی بلندی سر داد که من با تعجّب بهش خیره شده بودم. یک‌ دفعه امیرحسین بعد از زیاد خندیدن، جدی شد و با عصبانیت روی سیاوش نشونه گرفت و گفت:
- به عهدت وفا نکردی سیاوش. الان هم باید تقاص این نامردی‌ای که در حقم کردی رو با جون بی‌ارزشت، پس بدی‌.
با این حرف قطره، اشکی از چشمم لغزید و با صدای لرزونی داد زدم:
- امیرحسین، تو رو خدا اسلحه رو روی زمین بذار. بهت قول میدم تا برگردیم خونه و فوراً با هم ازدواج کنیم، باشه؟
امیرحسین با حرفم، به سمتم برگشت و با دیدنم بی‌اراده زیر چشم‌هاش پر از اشک شد و با بغض داد زد:
- ازدواج؟ چه ازدواجی جانان؟ تو اگه من رو دوست داشتی با این مر*تیکه فرار نمی‌کردی. بگو جانان، چرا با من این کار کردی؟ چرا یک بار هم برنگشتی تا به صورتم نگاه کنی؟ چرا لعنتی؟! به خاطر این ع*و*ضی؟ آره جانان؟
با این حرف، با هق گریه می‌کردم و دست‌های لرزونم رو روی دهنم گذاشتم. حرفی نداشتم بهش بزنم. امیرحسین اصلاً حال روحی مناسبی نداره که بتونه حرف‌های من رو بفهمه و درک کنه امّا برای آروم کردنش، با چشم‌های گریون نگاهش کردم و گفتم:
- امیرحسین، تو همچین آدمی نیستی که اسلحه به دستت بگیری. خواهش می‌کنم اون اسلحه رو روی زمین بذار تا با هم صحبت کنیم.
امیرحسین با حرفم، با عصبانیت دو قدم به سمتم اومد و با خشم داد زد:
- دِ لعنتی می‌خوای در مورد چی صحبت کنیم، هان؟! روزها و هفته‌هاست که با بدخُلقی‌هات به‌ خاطر این مر*تیکه، من رو کُشتی جانان. من رو توی حسرت یک نگاه عاشقونه‌ات گذاشتی. چرا لعنتی؟ به‌خاطر این مرد؟ اون چی داشت که من نداشتم؟ می‌دونی به‌ خاطر عشق تو چند بار توی کلینیک بستری شدم و معالجات دیوونه‌ها رو روی من پیاده کردن، هان؟!
بعد زدن این حرف، امیرحسین بلندتر از قبل داد زد:
- بگو لعنتی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,623
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_شصت_شیش

با دادش، چهار ستون بدنم لرزید که من با گریه زار زدم و گفتم:
- چی بگم امیرحسین؟ من هر روز دارم بهت یادآوری می‌کنم که قلبم نمی‌تونه عاشقت باشه امّا تو هر بار خودت رو به کر بودن می‌زنی. تقصیر من چیه آخه؟ بهت گفته بودم که عشق یک طرفه آدم رو به نابودی می‌کشونه امّا باز تو خودت رو به کوچه‌ی علی چپ زدی و در آخر، حرف خودت رو زدی. من دیگه چی بگم، هان؟!
امیرحسین با این حرف، صورتش خیس از اشک شد. با لحن پر از غمی نگاهی بهم کرد و گفت:
- ببخشید که گاهی اوقات، ناخواسته باعث ناراحتیت شدم. جانان، من خیلی دوست دارم و بیش از اندازه روت حساسم چون این عشقی که توی قلب من نسبت به تو به وجود اومده، همیشه بهم میگه که جانان مال تو هستش، فقط مال تو.
با این حرف، دوباره اشک ریخت که بی‌اراده نگاهم به رگ‌های متورم گ*ردنش و قرمزی صورتش که از فشار ناراحتی توی صورتش پدیدار شده بود، افتاد. بی‌اراده قلبم درد گرفت امّا امیرحسین در ادامه گفت:
- نمی‌دونم چجوری حس خوبم رو برات توصیف بکنم امّا فقط می‌تونم بگم اگه یک روز قرار باشه داستان زندگیم رو بنویسم، از اون‌جایی شروع می‌کنم که تو به دنیای من اومدی و با اومدنت، کل دنیام رو تغییر دادی. از اون روزی که دلم رو به چشم‌های قشنگت باختم، دیگه اون امیرحسین سابق نشدم.
با این حرف، نگاهی به سیاوش کرد که دو قدم نزدیکش شده بود و با قدم سوم، ناگهان داد زد:
- جلو نیا!
سیاوش با حرف امیرحسین، سرجاش میخکوب شد که امیرحسین با غم، ل*ب‌هاش رو تر کرد و گفت:
- من دیوونه‌وار بهت وابسته شدم. من تو رو نه تنها دوست دارم، بلکه عاشقونه تو رو می‌پرستم. مثل بنده‌ای که هیچ بنده‌‌ی دیگه‌ای، معبود خودش رو این‌طور نپرستیده باشه‌.
با این حرفش، با بدبختی بلند هق زدم. خدایا، چرا من رو پیش خودت نمی‌بری تا راحت بشم؟ تا از این نگاه‌های مظلوم‌وار امیرحسین‌، تا از دلتنگی‌های خودم نسبت به عشق سیاوش راحت بشم؟ خدایا، پس تو کجایی؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با دادش، چهار ستون بدنم لرزید که من با گریه زار زدم و گفتم:
- چی بگم امیرحسین؟ من هر روز دارم بهت یادآوری می‌کنم که قلبم نمی‌تونه عاشقت باشه امّا تو هر بار خودت رو به کر بودن می‌زنی. تقصیر من چیه آخه؟ بهت گفته بودم که عشق یک طرفه آدم رو به نابودی می‌کشونه امّا باز تو خودت رو به کوچه‌ی علی چپ زدی و  در آخر، حرف خودت رو زدی. من دیگه چی بگم، هان؟!
امیرحسین با این حرف، صورتش خیس از اشک شد. با لحن پر از غمی نگاهی بهم کرد و گفت:
- ببخشید که گاهی اوقات، ناخواسته باعث ناراحتیت شدم. جانان، من خیلی دوست دارم و بیش از اندازه روت حساسم چون این عشقی که توی قلب من نسبت به تو به وجود اومده، همیشه بهم میگه که جانان مال تو هستش، فقط مال تو.
با این حرف، دوباره اشک ریخت که بی‌اراده نگاهم به رگ‌های متورم گ*ردنش و قرمزی صورتش که از فشار ناراحتی توی صورتش پدیدار شده بود، افتاد. بی‌اراده قلبم درد گرفت امّا امیرحسین در ادامه گفت:
- نمی‌دونم چجوری حس خوبم رو برات توصیف بکنم امّا فقط می‌تونم بگم اگه یک روز قرار باشه داستان زندگیم رو بنویسم، از اون‌جایی شروع می‌کنم که تو به دنیای من اومدی و با اومدنت، کل دنیام رو تغییر دادی. از اون روزی که دلم رو به چشم‌های قشنگت باختم، دیگه اون امیرحسین سابق نشدم.
با این حرف، نگاهی به سیاوش کرد که دو قدم نزدیکش شده بود و با قدم سوم، ناگهان داد زد:
- جلو نیا!
سیاوش با حرف امیرحسین، سرجاش میخکوب شد که امیرحسین با غم، ل*ب‌هاش رو تر کرد و گفت:
- من دیوونه‌وار بهت وابسته شدم. من تو رو نه تنها دوست دارم، بلکه عاشقونه تو رو می‌پرستم. مثل بنده‌ای که هیچ بنده‌‌ی دیگه‌ای، معبود خودش رو این‌طور نپرستیده باشه‌.
با این حرفش، با بدبختی بلند هق زدم. خدایا، چرا من رو پیش خودت نمی‌بری تا راحت بشم؟ تا از این نگاه‌های مظلوم‌وار امیرحسین‌، تا از دلتنگی‌های خودم نسبت به عشق سیاوش راحت بشم؟ خدایا، پس تو کجایی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,623
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_شصت_هفت

آب دهنم رو با گریه به زور بلعیدم و گفتم:
- امیرحسین، وابستگی همیشه چیز بدی نیست؛ فقط باید آدمِ درستش رو پیدا کنی. باید آدمِ امنِ خودت رو پیدا کنی. بعد خودت می‌بینی که این تکیه کردن‌ها و این وابستگی‌ها در کنار عشق زندگیت، چقدر قشنگ می‌تونه باشه. حتی کنارش غصه خوردن هم قشنگه. اگه ته این وابستگی به نرسیدن ختم بشه، باز هم تک‌ تک اون لحظه‌هایی که کنارشی، بغلشی، دستت تو دست‌هاش هستش هم قشنگه. اصلاً به طرز باورنکردنی‌ای، کنارش همه‌چی قشنگ میشه؛ حتّی اگه تلخ باشه باز هم کنارش همه‌‌چی به شیرینی عسل میشه امّا بزرگترین اشتباه تو این‌جا بود که آدم اشتباهی رو برای این وابستگی انتخاب کردی. آدمی که نه قدر عشقت رو می‌دونه و نه می‌تونه درکش کنه!
با این حرف، مشتی به سمت قلبم زدم و با داد گفتم:
- چون قلب لعنتیِ من، عشق یکی دیگه رو قبول کرده، عشق یکی دیگه رو درک کرده و بدتر از همه، عاشق یک قلب دیگه‌ شده. امیرحسین، کاش این رو بفهمی که عشق زوری رو نمیشه عشق خوندش.
با این حرف‌ها، با زاری روی زمین نشستم و هق زدم. واقعاً عشق این‌جوریه که شبیه مادر میشی، مادری که هر چقدر از دست بچه‌هاش دلخور باشه، باز هم نمی‌تونه نسبت بهشون بی‌تفاوت باشه و بیخیال اون‌ها بشه، باز هم با تموم دلخوریاش، بی‌اراده حواسش به همه‌چیز میشه، باز هم دوست داره به هر بهونه‌ای که شده، باهاش آشتی کنه. ممکنه غُر بزنه، دعوا کنه، بحث کنه و داد بزنه؛ حتی ممکنه به خیلی چیزها تهدیدش کنه؛ ولی آخرش هم اونی که کوتاه میاد، خودش هستش. اونی که دلش نمیاد هیچ‌کدوم از حرف‌هاش رو عملی کنه، خودش هستش. اونی که از همه‌چیزش می‌زنه، فقط خودش هستش؛ چون واقعاً عاشقش هستش. این عشق هم دقیقا همین‌طوری، مثل یک مادر دلسوز هستش.
امیرحسین با این حرف، با حرص اشک‌هاش رو با پشت دست پاک کرد. این بار اسلحه رو سمت سیاوش گرفت و خطاب به من گفت:
- می‌‌دونم چرا هیچ‌‌ وقت یاد من نمیفتی جانان؛ چون من زخمی روی روحت به یادگار نذاشتم که با هر تلنگری، یاد من بیفتی. انسان به زخم‌‌ها بیشتر فکر می‌کنن تا به مرهم‌‌ها و من لعنتی، همیشه برای تو از وقتی که بچّه بودی تا به الان، مرهمی بیش نبودم امّا می‌خوام شانسم رو این‌بار امتحان کنم و یک زخم بزرگ روی روحت بذارم تا توی هر دقیقه و هر ثانیه، یاد این زخم بیفتی.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
آب دهنم رو با گریه به زور بلعیدم و گفتم:
- امیرحسین، وابستگی همیشه چیز بدی نیست؛ فقط باید آدمِ درستش رو پیدا کنی. باید آدمِ امنِ خودت رو پیدا کنی. بعد خودت می‌بینی که این تکیه کردن‌ها و این وابستگی‌ها در کنار عشق زندگیت، چقدر قشنگ می‌تونه باشه. حتی کنارش غصه خوردن هم قشنگه. اگه ته این وابستگی به نرسیدن ختم بشه، باز هم تک‌ تک اون لحظه‌هایی که کنارشی، بغلشی، دستت تو دست‌هاش هستش هم قشنگه. اصلاً به طرز باورنکردنی‌ای، کنارش همه‌چی قشنگ میشه؛ حتّی اگه تلخ باشه باز هم کنارش همه‌‌چی به شیرینی عسل میشه امّا بزرگترین اشتباه تو این‌جا بود که آدم اشتباهی رو برای این وابستگی انتخاب کردی. آدمی که نه قدر عشقت رو می‌دونه و نه می‌تونه درکش کنه!
با این حرف، مشتی به سمت قلبم زدم و با داد گفتم:
- چون قلب لعنتیِ من، عشق یکی دیگه رو قبول کرده، عشق یکی دیگه رو درک کرده و بدتر از همه، عاشق یک قلب دیگه‌ شده. امیرحسین، کاش این رو بفهمی که عشق زوری رو نمیشه عشق خوندش.
با این حرف‌ها، با زاری روی زمین نشستم و هق زدم. واقعاً عشق این‌جوریه که شبیه مادر میشی، مادری که هر چقدر از دست بچه‌هاش دلخور باشه، باز هم نمی‌تونه نسبت بهشون بی‌تفاوت باشه و بیخیال اون‌ها بشه، باز هم با تموم دلخوریاش، بی‌اراده حواسش به همه‌چیز میشه، باز هم دوست داره به هر بهونه‌ای که شده، باهاش آشتی کنه. ممکنه غُر بزنه، دعوا کنه، بحث کنه و داد بزنه؛ حتی ممکنه به خیلی چیزها تهدیدش کنه؛ ولی آخرش هم اونی که کوتاه میاد، خودش هستش. اونی که دلش نمیاد هیچ‌کدوم از حرف‌هاش رو عملی کنه، خودش هستش. اونی که از همه‌چیزش می‌زنه، فقط خودش هستش؛ چون واقعاً عاشقش هستش. این عشق هم دقیقا همین‌طوری، مثل یک مادر دلسوز هستش.
امیرحسین با این حرف، با حرص اشک‌هاش رو با پشت دست پاک کرد. این بار اسلحه رو سمت سیاوش گرفت و خطاب به من گفت:
- می‌‌دونم چرا هیچ‌‌ وقت یاد من نمیفتی جانان؛ چون من زخمی روی روحت به یادگار نذاشتم که با هر تلنگری، یاد من بیفتی. انسان به زخم‌‌ها بیشتر فکر می‌کنن تا به مرهم‌‌ها و من لعنتی، همیشه برای تو از وقتی که بچّه بودی تا به الان، مرهمی بیش نبودم امّا می‌خوام شانسم رو این‌بار امتحان کنم و یک زخم بزرگ روی روحت بذارم تا توی هر دقیقه و هر ثانیه، یاد این زخم بیفتی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,623
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_دویست_شصت_هشت

امیرحسین با این حرف نیشخندی بهم زد و در ادامه گفت:
- تا وقتی که این نامرد توی زندگیت هستش، تو نمی‌تونی حتّی به اشتباه هم که باشه، عاشق من بشی جانان؛ پس لازمه این ع*و*ضی رو بفرستم اون دنیا.
با حرفش، با گریه داد زدم:
- امیرحسین، تو رو خدا نکن.
امیرحسین با حرفم، نگاهی بهم کرد و با پوزخند گفت:
- رک بهت بگم جانان، از وقتی که عاشق این ع*و*ضی شدی، من اعصاب و حوصله‌ی خودم هم دیگه ندارم. حس می‌کنم کوچیک‌ترین صداها روی مخم میرن. حتی تحمل افراد نزدیک زندگیم هم برای من سخت شده. وقتی صدای گریه‌های تو رو می‌شنوم، دیوونه میشم. من توانایی این رو دارم که با کوچیک‌ترین صدا‌ها، بدون این‌ که اطرافیانم بفهمن بی‌اراده روی اعصابم راه میرن، توی ذهنم اصلاً بهشون فحش ندم، بلکه چشم توی چشم باهاشون می‌ذارم و بهشون فحش میدم. تو که من رو خوب می‌شناسی جانان. اگه عصبی بشم، با همین دست‌هام، ب*دن کسی رو که من رو عصبی کرده رو به بیست روش سامورایی چاقو‌ چاقو، توی ذهنم تصور می‌کنم و در آخر، انجامش هم میدم ولی بعدش می‌دونی چی میشه؟ یک لبخندی به خودم می‌زنم، برای یک مدت خودم رو توی اتاق حبس می‌کنم تا جواب اطرافیانم رو ندم، تا نبینمشون. بعدش هم می‌خوابم تا روزهای مسخره‌‌ی زندگیم زودتر بگذرن و برای چند ساعت، این حس بد که نمی‌دونم چیه، دست از سرم برداره. نمی‌دونم داستان این حس بد چیه اما زمانی که سیاوش رو با چاقو زدم، این حس‌های عجیب اصلاً به سراغم نیومد و کل وجودم راحت بود؛ پس الان با کشتن این مر*تیکه، باز هم می‌تونم راحت باشم و با عشق در کنارت زندگی کنم.
خدای من! این حرف امیرحسین، حسابی من رو ترسونده بود. این یعنی می‌خواد سیاوشِ من و عشقِ من رو از من بگیره؟ نه! من طاقت دیدن مرگ عشقم رو ندارم. طاقت مُردن مردی که پدر بچّه‌ی من باشه، اون هم جلوی چشم‌های من رو ندارم. می‌دونستم بعد از مرگ عشقم، همه‌چیز آروم می‌گیره به جز قلب بی‌طاقتم. با این فکر، بغضم بی‌اراده شکست و با هق زیر گریه زدم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
امیرحسین با این حرف نیشخندی بهم زد و در ادامه گفت:
- تا وقتی که این نامرد توی زندگیت هستش، تو نمی‌تونی حتّی به اشتباه هم که باشه، عاشق من بشی جانان؛ پس لازمه این ع*و*ضی رو بفرستم اون دنیا.
با حرفش، با گریه داد زدم:
- امیرحسین، تو رو خدا نکن.
امیرحسین با حرفم، نگاهی بهم کرد و با پوزخند گفت:
- رک بهت بگم جانان، از وقتی که عاشق این ع*و*ضی شدی، من اعصاب و حوصله‌ی خودم هم دیگه ندارم. حس می‌کنم کوچیک‌ترین صداها روی مخم میرن. حتی تحمل افراد نزدیک زندگیم هم برای من سخت شده. وقتی صدای گریه‌های تو رو می‌شنوم، دیوونه میشم. من توانایی این رو دارم که با کوچیک‌ترین صدا‌ها، بدون این‌ که اطرافیانم بفهمن بی‌اراده روی اعصابم راه میرن، توی ذهنم اصلاً بهشون فحش ندم، بلکه چشم توی چشم باهاشون می‌ذارم و بهشون فحش میدم. تو که من رو خوب می‌شناسی جانان. اگه عصبی بشم، با همین دست‌هام، ب*دن کسی رو که من رو عصبی کرده رو به بیست روش سامورایی چاقو‌ چاقو، توی ذهنم تصور می‌کنم و در آخر، انجامش هم میدم ولی بعدش می‌دونی چی میشه؟ یک لبخندی به خودم می‌زنم، برای یک مدت خودم رو توی اتاق حبس می‌کنم تا جواب اطرافیانم رو ندم، تا نبینمشون. بعدش هم می‌خوابم تا روزهای مسخره‌‌ی زندگیم زودتر بگذرن و برای چند ساعت، این حس بد که نمی‌دونم چیه، دست از سرم برداره. نمی‌دونم داستان این حس بد چیه اما زمانی که سیاوش رو با چاقو زدم، این حس‌های عجیب اصلاً به سراغم نیومد و کل وجودم راحت بود؛ پس الان با کشتن این مر*تیکه، باز هم می‌تونم راحت باشم و با عشق در کنارت زندگی کنم.
خدای من! این حرف امیرحسین، حسابی من رو ترسونده بود. این یعنی می‌خواد سیاوشِ من و عشقِ من رو از من بگیره؟ نه! من طاقت دیدن مرگ عشقم رو ندارم. طاقت مُردن مردی که پدر بچّه‌ی من باشه، اون هم جلوی چشم‌های من رو ندارم. می‌دونستم بعد از مرگ عشقم، همه‌چیز آروم می‌گیره به جز قلب بی‌طاقتم. با این فکر، بغضم بی‌اراده شکست و با هق زیر گریه زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
بالا